عبارات مورد جستجو در ۵۰۱ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۴
مژده ای دل که ز ره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خدا داد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد بسرو گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت بدریا زند و سنگ بسر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ملک مخطوبه و او قاضی و عدلش کابین
شاه مشروطه بر این بالغه داماد آمد
سائسی چونین نادیده و ناخوانده بدیم
در تواریخ و سیر کاینهمه در یاد آمد
با دل شاد بآزادی ملت کوشد
که از او شاد دل بنده و آزاد آمد
همگنانش همه از خلق فرستاده بدند
اینک آن خواجه که یزدانش فرستاد آمد
داور داد و فرستاده دادار ار نیست
زو چرا کرسی بیداد بفریاد آمد
لرزه بر پیکر بیداد گر افتد نه عجب
کاین خداوند پی مالش بیداد آمد
بیستون باشد اگر دشمن سنگین دل ما
خامه او به اثر تیشه فرهاد آمد
علم هایی که خدا ریخته در سینه وی
بشمر بیش ز هفتاد و ز هشتاد آمد
عدل در بارگهش خادم دیرینه بود
عقل در پیشگهش کودک نوزاد آمد
مصرع مطلع مامقطع مقطوعه نکوست
مژده ای دل که زره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خدا داد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد بسرو گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت بدریا زند و سنگ بسر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ملک مخطوبه و او قاضی و عدلش کابین
شاه مشروطه بر این بالغه داماد آمد
سائسی چونین نادیده و ناخوانده بدیم
در تواریخ و سیر کاینهمه در یاد آمد
با دل شاد بآزادی ملت کوشد
که از او شاد دل بنده و آزاد آمد
همگنانش همه از خلق فرستاده بدند
اینک آن خواجه که یزدانش فرستاد آمد
داور داد و فرستاده دادار ار نیست
زو چرا کرسی بیداد بفریاد آمد
لرزه بر پیکر بیداد گر افتد نه عجب
کاین خداوند پی مالش بیداد آمد
بیستون باشد اگر دشمن سنگین دل ما
خامه او به اثر تیشه فرهاد آمد
علم هایی که خدا ریخته در سینه وی
بشمر بیش ز هفتاد و ز هشتاد آمد
عدل در بارگهش خادم دیرینه بود
عقل در پیشگهش کودک نوزاد آمد
مصرع مطلع مامقطع مقطوعه نکوست
مژده ای دل که زره قافله داد آمد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۹
چو زد تکیه بر تخت سلطان دانش
به فرهنگ شد بسته پیمان دانش
ز شرق هنر تافت خورشید دولت
برآمد در حکمت از کان دانش
به هنجار سیارگان گشت روشن
چراغ هدایت در ایوان دانش
ز بند ستم جان کیخسرو دین
رها شد به تعلیم پیران دانش
چو افراسیاب اندر آب سیه شد
سپاه جهالت ز دستان دانش
بریدند زنجیر زندان غم را
حریفان دانا بسوهان دانش
اساطیر پیشینیان را حکیمان
بشستند با آب برهان دانش
نه بینی که بر باد گسترده اینک
بساط جلالت سلیمان دانش
بآهنگ مزمار داودی آید
بگوش خرد پند لقمان دانش
بسنج ای پسر قدر دانش که دانش
گرامی بود نزد یزدان دانش
ازیرا بد و خوب کردار مردم
نسنجد خدا جز بمیزان دانش
دل ملک شد روشن از نور حکمت
تن خلق شد زنده از جان دانش
ز پیروزی ثروت و علم و عزت
نمودند ستوار بنیان دانش
وزین چار عنصر نهادند بر جا
بمعماری همت ارکان دانش
دبستان دانش فراهم شد اینک
بنیروی فرهنگ و فرمان دانش
برومند و سرسبز شد بار دیگر
نهال ادب در دبستان دانش
پرنس ارفع الدوله گز نام پاکش
سجل شد بهر نامه عنوان دانش
بگسترد بر عالمی ذیل رحمت
ازیرا فراخ است دامان دانش
یکی دانش آباد آورده پیدا
بتحقیق پیدا و پنهان دانش
تو گوئی که بگشود بر روی مردم
در باغ فردوس رضوان دانش
ابوالخیر محی السنن میر یحیی
که تفسیر عقلست و تبیان دانش
بدو روشنی یافت چشم بصیرت
وزو گشته ستوار ستخوان دانش
پدر نام یحیی نهادش ازیرا
ز کلکش چکد آب حیوان دانش
بترتیب این کار همداستان شد
وزو خرمی یافت بستان دانش
کنون شاید از خلق گیتی سراسر
شود چون امیری ثناخوان دانش
به فرهنگ شد بسته پیمان دانش
ز شرق هنر تافت خورشید دولت
برآمد در حکمت از کان دانش
به هنجار سیارگان گشت روشن
چراغ هدایت در ایوان دانش
ز بند ستم جان کیخسرو دین
رها شد به تعلیم پیران دانش
چو افراسیاب اندر آب سیه شد
سپاه جهالت ز دستان دانش
بریدند زنجیر زندان غم را
حریفان دانا بسوهان دانش
اساطیر پیشینیان را حکیمان
بشستند با آب برهان دانش
نه بینی که بر باد گسترده اینک
بساط جلالت سلیمان دانش
بآهنگ مزمار داودی آید
بگوش خرد پند لقمان دانش
بسنج ای پسر قدر دانش که دانش
گرامی بود نزد یزدان دانش
ازیرا بد و خوب کردار مردم
نسنجد خدا جز بمیزان دانش
دل ملک شد روشن از نور حکمت
تن خلق شد زنده از جان دانش
ز پیروزی ثروت و علم و عزت
نمودند ستوار بنیان دانش
وزین چار عنصر نهادند بر جا
بمعماری همت ارکان دانش
دبستان دانش فراهم شد اینک
بنیروی فرهنگ و فرمان دانش
برومند و سرسبز شد بار دیگر
نهال ادب در دبستان دانش
پرنس ارفع الدوله گز نام پاکش
سجل شد بهر نامه عنوان دانش
بگسترد بر عالمی ذیل رحمت
ازیرا فراخ است دامان دانش
یکی دانش آباد آورده پیدا
بتحقیق پیدا و پنهان دانش
تو گوئی که بگشود بر روی مردم
در باغ فردوس رضوان دانش
ابوالخیر محی السنن میر یحیی
که تفسیر عقلست و تبیان دانش
بدو روشنی یافت چشم بصیرت
وزو گشته ستوار ستخوان دانش
پدر نام یحیی نهادش ازیرا
ز کلکش چکد آب حیوان دانش
بترتیب این کار همداستان شد
وزو خرمی یافت بستان دانش
کنون شاید از خلق گیتی سراسر
شود چون امیری ثناخوان دانش
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶
شنیدم کودکی گفتا به همشاگرد خود یارب
بمیرد این معلم کز جفایش جان ما بر لب
بگفتش سودنی زین کار زیرا دیگری آید
بجایش گر فرج خواهی بگو ای کاشکی امشب
شکستی تخته تعلیم و بابا رفتی از دنیا
بر افتادی الف تا باء و ویران گشتی این مکتب
مرو شو لوح قانون تا نخواند مر ترا قاضی
مکن انگشت در سوراخ و راحت باش از عقرب
مرو در زیر بار عقل و از تکلیف فارغ زی
برآور بیخ صفرا تا نفرساید تنت از تب
کجا دیوان و دیوانی است از دیوان مگردان رخ
کجا قانون و قانونی است بی قانون مجنبان لب
بمیرد این معلم کز جفایش جان ما بر لب
بگفتش سودنی زین کار زیرا دیگری آید
بجایش گر فرج خواهی بگو ای کاشکی امشب
شکستی تخته تعلیم و بابا رفتی از دنیا
بر افتادی الف تا باء و ویران گشتی این مکتب
مرو شو لوح قانون تا نخواند مر ترا قاضی
مکن انگشت در سوراخ و راحت باش از عقرب
مرو در زیر بار عقل و از تکلیف فارغ زی
برآور بیخ صفرا تا نفرساید تنت از تب
کجا دیوان و دیوانی است از دیوان مگردان رخ
کجا قانون و قانونی است بی قانون مجنبان لب
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۳ - در وصف پرنس ارفع الدوله
بنور عقل نخستین و ذات موجد دانش
به باب حکمت و محراب علم و مسجد دانش
که چون مؤید عدل است دانش از در حکمت
خدای جل جلاله بود مؤید دانش
امیر نویان والاپرنس ارفع دولت
که هم مؤسس عدل است و هم معهد دانش
بقول حجت ظاهر بذات طیب و طاهر
بعزم غالب و قاهر برأی مرشد دانش
بلعل کان بدخشان بچهره مهر درخشان
بفضل نایب عمل بعقل سید دانش
شکر ربوده حلاوت ز منظر شکرینش
گهر گرفته طراوت ز طبع جید دانش
مجو بواسطه عقد فضل و شمس قلاده اش
جز آن کسی که شد از جان و دل مقلد دانش
چو در وزارت عدلیه دست یافت تو گفتی
که گشت عدلیه بیت کمال و مولد دانش
«امیری » از پی تاریخ این اساس رقم زد
«نهال عدل نروید مگر ز مورد دانش »
به باب حکمت و محراب علم و مسجد دانش
که چون مؤید عدل است دانش از در حکمت
خدای جل جلاله بود مؤید دانش
امیر نویان والاپرنس ارفع دولت
که هم مؤسس عدل است و هم معهد دانش
بقول حجت ظاهر بذات طیب و طاهر
بعزم غالب و قاهر برأی مرشد دانش
بلعل کان بدخشان بچهره مهر درخشان
بفضل نایب عمل بعقل سید دانش
شکر ربوده حلاوت ز منظر شکرینش
گهر گرفته طراوت ز طبع جید دانش
مجو بواسطه عقد فضل و شمس قلاده اش
جز آن کسی که شد از جان و دل مقلد دانش
چو در وزارت عدلیه دست یافت تو گفتی
که گشت عدلیه بیت کمال و مولد دانش
«امیری » از پی تاریخ این اساس رقم زد
«نهال عدل نروید مگر ز مورد دانش »
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۶
استاد فاضلان سخنور ذکاء ملک
آن منشی جریده غرای تربیت
دانشوری که فضلش در گوش آسمان
آوازه در فکنده ز آوای تربیت
آن قائد سپاه معارف که از هنر
آراست صد کتیبه به صحرای تربیت
کلکش مشاطه وار ز رسم ادب نهاد
خالی به صفحه رخ زیبای تربیت
پیرایه یافت گردن دوشیزه ادب
از فیض بحر طبع گهر زای تربیت
اینک سزد که بنده به پاداش این کرم
از روی شوق بوسه زند پای تربیت
خواهم ز کردگار که تا روز رستخیز
منت نهد بخلق ز ابقای تربیت
روشن کند خدای تعالی روان ملک
از آفتاب چهر دلارای تربیت
آن منشی جریده غرای تربیت
دانشوری که فضلش در گوش آسمان
آوازه در فکنده ز آوای تربیت
آن قائد سپاه معارف که از هنر
آراست صد کتیبه به صحرای تربیت
کلکش مشاطه وار ز رسم ادب نهاد
خالی به صفحه رخ زیبای تربیت
پیرایه یافت گردن دوشیزه ادب
از فیض بحر طبع گهر زای تربیت
اینک سزد که بنده به پاداش این کرم
از روی شوق بوسه زند پای تربیت
خواهم ز کردگار که تا روز رستخیز
منت نهد بخلق ز ابقای تربیت
روشن کند خدای تعالی روان ملک
از آفتاب چهر دلارای تربیت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۲ - از طرف احترام السیاده قائم مقامی مدیر مدرسه بنات اسلامی برای طبع در رقعه دعوت بانوان به مدرسه انشا فرموده
چو اندر سایه سلطان عالم حجت یزدان
امام العصر مولی الخافقین فرزند پیغمبر«ص »
بروز امتحان اندر دبستان بناتیه
که از بهرش بساط جشنی آرایم بزیب وفر
تقاضا دارم از الطاف بی پایان در آن ساعت
ز تشریف قدوم خود دهد این بزم را زیور
فروزد چهره در ایوان فرازد سایه بر کیوان
بنوشد چای و شربت کام شیرین سازد از شکر
ببیند دختران را از ره علم است و خوشبختی
تقدم بر پسر می جوید از علم و هنر دختر
امام العصر مولی الخافقین فرزند پیغمبر«ص »
بروز امتحان اندر دبستان بناتیه
که از بهرش بساط جشنی آرایم بزیب وفر
تقاضا دارم از الطاف بی پایان در آن ساعت
ز تشریف قدوم خود دهد این بزم را زیور
فروزد چهره در ایوان فرازد سایه بر کیوان
بنوشد چای و شربت کام شیرین سازد از شکر
ببیند دختران را از ره علم است و خوشبختی
تقدم بر پسر می جوید از علم و هنر دختر
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۴ - آزمند خسیس
آزمندی هواپرست و خسیس
در دهی بود کدخدا و رئیس
داشت مرغی ظریف و زرین بال
تیز پرهمچو شاهباز خیال
هر زمان زاغ شب بچرخ بلند
خایه زر بطشت سیم افکند
مرغ او هم در آشیان زمین
هشتی از مهر بیضه زرین
وزن آن بیضه از هزار درم
نه فزون آمدی بسنگ و نه کم
آزمند سفیه و ابله خام
یافت زین مایه ثروتی بدوام
هر سحرگه ز خواب بر می خواست
بخت دادی نویدش از چپ و راست
چون خروس سحر گشودی پر
بود در زیر مرغ بیضه زر
خواجه آن بیضه را باستعجال
برگرفتی ز مرغ زرین بال
سوی بازار برده می بفروخت
هر چه افزون ز خرج بود اندوخت
روزی آن آزمند با خود گفت
چند باشم بدین قناعت جفت
تا بکی زین شکار دست آموز
بستانم وظیفه روز بروز
تا بکی آب برکشم از چاه
جست باید بسوی دریا راه
بیشک این مرغ را بخانه دل
کارگاهی است ما از آن غافل
بیشک از چینه دان و قلب و جگر
راه دارد بسوی معدن زر
گنجها را بگنجخانه نهد
تخمی از آن در آشیانه نهد
در دل اندوخته است مایه زر
می فریبد مرا بخایه زر
باید آن گنج خانه را دریافت
شکمش بر درید و سینه شکافت
تا بکان زر درست رسم
سوی انجام از نخست رسم
پس دل مرغ را درید از هم
جستجو کرد از اندرون و شکم
دید جز رودهای پرخم و پیچ
نیست وز زر خبر ندارد هیچ
طمع خام را زدم دامن
آتشش سوخت نان پخته من
این مثل با تو گفتم ای فرزند
تا نیندازدت طمع دربند
تا نیفتی چو غافلان در راه
بهوای هریسه اندر چاه
گر فتادی درون چنبر آز
نرهی زان بروزگار دراز
تا توانی بگرد آز مگرد
که سیه روزی آرد آز بمرد
دل بزنجیر حرص و آز مبند
ریسمان طمع دراز مبند
بامید خزانه وهمی
زرت از کف مده ز کج فهمی
با کم خود بساز تا ز طمع
نشوی مبتلای سوک و جزع
میوه شاخ حریص بی برگی است
اشتها مایه جوانمرگی است
مصطفی عز من قنع فرمود
هم چنین ذل من طمع فرمود
کز قناعت بزرگوار شوی
وز طمع رو سیاه و خوار شوی
در دهی بود کدخدا و رئیس
داشت مرغی ظریف و زرین بال
تیز پرهمچو شاهباز خیال
هر زمان زاغ شب بچرخ بلند
خایه زر بطشت سیم افکند
مرغ او هم در آشیان زمین
هشتی از مهر بیضه زرین
وزن آن بیضه از هزار درم
نه فزون آمدی بسنگ و نه کم
آزمند سفیه و ابله خام
یافت زین مایه ثروتی بدوام
هر سحرگه ز خواب بر می خواست
بخت دادی نویدش از چپ و راست
چون خروس سحر گشودی پر
بود در زیر مرغ بیضه زر
خواجه آن بیضه را باستعجال
برگرفتی ز مرغ زرین بال
سوی بازار برده می بفروخت
هر چه افزون ز خرج بود اندوخت
روزی آن آزمند با خود گفت
چند باشم بدین قناعت جفت
تا بکی زین شکار دست آموز
بستانم وظیفه روز بروز
تا بکی آب برکشم از چاه
جست باید بسوی دریا راه
بیشک این مرغ را بخانه دل
کارگاهی است ما از آن غافل
بیشک از چینه دان و قلب و جگر
راه دارد بسوی معدن زر
گنجها را بگنجخانه نهد
تخمی از آن در آشیانه نهد
در دل اندوخته است مایه زر
می فریبد مرا بخایه زر
باید آن گنج خانه را دریافت
شکمش بر درید و سینه شکافت
تا بکان زر درست رسم
سوی انجام از نخست رسم
پس دل مرغ را درید از هم
جستجو کرد از اندرون و شکم
دید جز رودهای پرخم و پیچ
نیست وز زر خبر ندارد هیچ
طمع خام را زدم دامن
آتشش سوخت نان پخته من
این مثل با تو گفتم ای فرزند
تا نیندازدت طمع دربند
تا نیفتی چو غافلان در راه
بهوای هریسه اندر چاه
گر فتادی درون چنبر آز
نرهی زان بروزگار دراز
تا توانی بگرد آز مگرد
که سیه روزی آرد آز بمرد
دل بزنجیر حرص و آز مبند
ریسمان طمع دراز مبند
بامید خزانه وهمی
زرت از کف مده ز کج فهمی
با کم خود بساز تا ز طمع
نشوی مبتلای سوک و جزع
میوه شاخ حریص بی برگی است
اشتها مایه جوانمرگی است
مصطفی عز من قنع فرمود
هم چنین ذل من طمع فرمود
کز قناعت بزرگوار شوی
وز طمع رو سیاه و خوار شوی
ادیب الممالک : اصطلاحات علم رمل
شمارهٔ ۲ - قسم دیگر بلسان رمز
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲۸ - هفت اندام مردم نمازی
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴۵ - در شمار اعداد از یک تا کاترلیون
از یکی تا ده بگو آن، دو، تروا، کاتر، سنگ
سیزدهست، ویت نف، دگر دیز است در سر و علن
عشر ثانی انز، دوز است و تریز آنگه کاترز
گنزوسیزو دیزست و دیزویت و دیزنف دان وون
یازده دوازده سیزده چهارده
پانزده شانزده هفده هجده نوزده بیست
پس ترانت است و کارانت آنگاه سنکانت آمده
هم سواسانت و سواسان دیز شد با کاترون
سی چهل پنچاه
شصت هفتاد هشتاد
کاترون دیز است و سان و میل و میلیون آنگهی
هست بیلیون و ترلیون کاترلیون بی سخن
نود صد، هزار
سیزدهست، ویت نف، دگر دیز است در سر و علن
عشر ثانی انز، دوز است و تریز آنگه کاترز
گنزوسیزو دیزست و دیزویت و دیزنف دان وون
یازده دوازده سیزده چهارده
پانزده شانزده هفده هجده نوزده بیست
پس ترانت است و کارانت آنگاه سنکانت آمده
هم سواسانت و سواسان دیز شد با کاترون
سی چهل پنچاه
شصت هفتاد هشتاد
کاترون دیز است و سان و میل و میلیون آنگهی
هست بیلیون و ترلیون کاترلیون بی سخن
نود صد، هزار
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴۹ - قطعه به بحر رمل در اسامی انگشتان به عربی و فارسی و فرانسه به ضمیمه بعضی لغات دیگر از فرانسه محتوی بر شش بیت
نام پنج انگشت را در سه زبان آرم به نظم
اندرین مقطوعه کامد بهتر از زر سبیک
اولین ابهام و پس سبابه وسطی بعد از آن
خنصر و بنصر به تازی گفتمت دریاب نیک
در زبان پارسی شد نامشان بی گفتگو
شست و دشنامی میانه همچو بنیام و کلیک
باز در لفظ فرانسه پوس، و اندکس، آمده
بعد از آن مدیوس، و انولر، اری کولر، ولیک
بند انگشتان بود فالانژو انگشتان دوا
امبر، سایه تاج کو، رن هم ترن باشد اریک
اورس خرس است و هین کفتار و پانتر یوزدان
سوسمار آمد لزارو هست قنفذ پرک اپیک
اندرین مقطوعه کامد بهتر از زر سبیک
اولین ابهام و پس سبابه وسطی بعد از آن
خنصر و بنصر به تازی گفتمت دریاب نیک
در زبان پارسی شد نامشان بی گفتگو
شست و دشنامی میانه همچو بنیام و کلیک
باز در لفظ فرانسه پوس، و اندکس، آمده
بعد از آن مدیوس، و انولر، اری کولر، ولیک
بند انگشتان بود فالانژو انگشتان دوا
امبر، سایه تاج کو، رن هم ترن باشد اریک
اورس خرس است و هین کفتار و پانتر یوزدان
سوسمار آمد لزارو هست قنفذ پرک اپیک
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۵۱ - در تعداد پایتخت دول عالم
ای دبستان فضل را شاگرد
در لب خود حدیث من کن ورد
تا بعون خدای عزوجل
بشمرم بر تو پای تخت دول
مرکز ملک جم بود «تهران »
«پکن » از چین و «کابل » از افغان
هند «کلکته » مصر «قاهره »دار
«توکیو» از ژاپن و حبش «گندار»
«فاس » از مارک است «بیرمه » سیام
ترک «قسطنطینه » دان به تمام
مجر وتمسه راست شهر«وین »
از سوس «برن » و از گرگ «آتن »
«لیزبون » پرتغال و «لاهه » هلند
ز انگلیس است «لندن » و «ایرلند»
پای تخت فرانسه «پاریس »
مرکز روس «پطربورغ » نویس
«مادرید» است زان اسپانی
«برلن » است از پروس و آلمانی
هم «بلگراد» راز سرببی بین
ز آن مونته نگرو بود «ستین »
از دانیمارک خود «کپنهاک » است
کاندران لعبتان چالاک است
چون ز ارض جدید رفت سخن
از اتازونی است «واشنتن »
شهر «مکزیک » زان مکسیکر
«بگتا» از کلمپ و «لیما» پرو
«سان دوزه » ز آن «کاستاریکا» گیر
از «برازیل » «یوژانر» پذیر
«سان تیاگو» ز «شیلی » است اما
«کاراکاس » است از «ونه زویلا»
در لب خود حدیث من کن ورد
تا بعون خدای عزوجل
بشمرم بر تو پای تخت دول
مرکز ملک جم بود «تهران »
«پکن » از چین و «کابل » از افغان
هند «کلکته » مصر «قاهره »دار
«توکیو» از ژاپن و حبش «گندار»
«فاس » از مارک است «بیرمه » سیام
ترک «قسطنطینه » دان به تمام
مجر وتمسه راست شهر«وین »
از سوس «برن » و از گرگ «آتن »
«لیزبون » پرتغال و «لاهه » هلند
ز انگلیس است «لندن » و «ایرلند»
پای تخت فرانسه «پاریس »
مرکز روس «پطربورغ » نویس
«مادرید» است زان اسپانی
«برلن » است از پروس و آلمانی
هم «بلگراد» راز سرببی بین
ز آن مونته نگرو بود «ستین »
از دانیمارک خود «کپنهاک » است
کاندران لعبتان چالاک است
چون ز ارض جدید رفت سخن
از اتازونی است «واشنتن »
شهر «مکزیک » زان مکسیکر
«بگتا» از کلمپ و «لیما» پرو
«سان دوزه » ز آن «کاستاریکا» گیر
از «برازیل » «یوژانر» پذیر
«سان تیاگو» ز «شیلی » است اما
«کاراکاس » است از «ونه زویلا»
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۲ - در مقدمه شاهنامه فردوسی در توحید فرموده
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۵ - خطاب بمدرسه مزینیه بنات
ای مدرسه مزینیه
ای روضه دلکش سنیه
ای مهد بنات فخر و عصمت
مقصوره امهات حکمت
ای گلبن هوش را گلستان
اطفال وجود را دبستان
ای ستر عرائس معانی
ای چرخ نجوم آسمانی
ای رانده به درگهت مراکب
در کوکبه شرف کواکب
ای خفته ترا به مهد فرهنگ
مهر و مه و زهره و شباهنگ
الحمد که گلبنت جوان است
آب شرفت به جو روان است
در سایه بید و شاخ سروت
شد نغمه سرا همی تذروت
ما تازه گلان که بر درختیم
از فضل تو شاد و نیک بختیم
باغ گل و لاله بهشتیم
در مزرع علم سبز کشتیم
دخت شرفیم و مام دانش
داریم به کف زمام دانش
از چشمه علم آب نوشیم
در جام شرف شراب نوشیم
طفلیم و ترا بخوان طفیلیم
مهمان تو در نهار و لیلیم
در سلسله بنات حوا
در خانه امهات و آباء
هستیم چو رشته منضد
از لعل و بجاده و زبرجد
روزی دو سه نگذرد ازین روز
کز نطق خوش و رخ دلفروز
ام الحسنات و الکرامات
باشیم و کنیم عقل را مات
در نحر معارف از ولائد
بندیم وسائط الفلائد
در ذروه منتهی المدارج
آریم بر آسمان معارج
ای خانه فخر و سرفرازی
ای کارگه بشر طرازی
ای بیت جلال و کعبه عز
مصباح هنر چراغ معجز
ایوان تو را سپهر اطلس
طاقی است به هیئت مسدس
از بیت قوام گشته قائم
بر لوح فلک تو را قوائم
ای بانی این بنای محکم
کدبانوی دختران آدم
در باغ شکوفه معانی
سرچشمه آب زندگانی
از گوهر خاتم النبیین
صدیقه نژاد و مریم آیین
در بیت کمال، ربة البیت
هوش تو چراغ عقل رازیت
در کشت هنر توئی کدیور
فرهنگ گرفته از تو زیور
از فکر تو بردمد حقایق
چونان که ز بوستان شقایق
بخت خوش و طالع سعیدت
خوانده است شفیقة العمیدت
قلبت که سراچه الهی است
روشن ز دعای صبحگاهی است
مرضیه صفت وضی نژادی
پاکیزه نهاد و پاکزادی
دیو از تو رخ پری گرفته
سیمای گل طری گرفته
بر جیس و مه آفتاب و کیوان
پرورده نعمتت در ایوان
با لفظ فصیح و قول لین
دوشیزه فضل را مزین
هارون تو بسته قدس را مهد
ز اسرار مبین بقیة العهد
در دامن تو دمیده هر دم
روح القدسی به جیب مریم
بنت الشفه تو مریم آسا
آبستن گوهر مسیحا
احسنت بر این اساس زیبا
کش اطلس چرخ فرش دیبا
ماشاء الله تبارک الله
زین کاخ مزین منزه
امید که این بهشت نوباد
همواره به همت تو آباد
در سایه شاه داد پرور
کوشد به همه ملوک سرور
از تاج قباد و تخت جمشید
بنشسته بر اوج ماه و خورشید
محبوب قلوب پیر و برنا
فرمانده عاجز و توانا
ابری که بر از ستاره اوجش
بحری که گهر نشانده موجش
از همت صاحب ستوده
دانشور دانش آزموده
دستور وزارت معارف
فرزانه حکیم ملک عارف
حکمش زده بر سپهر رایات
صدگونه ز محکمات آیات
ابراهیمی که اندرین عهد
زد بر بت جهل تیشه جهد
بتخانه ز عزتش معزا
در سوگ منات و لات و عزی
یارب به جلال و جاه احمد
سرحلقه انبیا محمد
بر ذات علی و آل پاکش
وان روی منیر تابناکش
کاین مدرسه را بدار توام
در سایه شهریار قائم
ای روضه دلکش سنیه
ای مهد بنات فخر و عصمت
مقصوره امهات حکمت
ای گلبن هوش را گلستان
اطفال وجود را دبستان
ای ستر عرائس معانی
ای چرخ نجوم آسمانی
ای رانده به درگهت مراکب
در کوکبه شرف کواکب
ای خفته ترا به مهد فرهنگ
مهر و مه و زهره و شباهنگ
الحمد که گلبنت جوان است
آب شرفت به جو روان است
در سایه بید و شاخ سروت
شد نغمه سرا همی تذروت
ما تازه گلان که بر درختیم
از فضل تو شاد و نیک بختیم
باغ گل و لاله بهشتیم
در مزرع علم سبز کشتیم
دخت شرفیم و مام دانش
داریم به کف زمام دانش
از چشمه علم آب نوشیم
در جام شرف شراب نوشیم
طفلیم و ترا بخوان طفیلیم
مهمان تو در نهار و لیلیم
در سلسله بنات حوا
در خانه امهات و آباء
هستیم چو رشته منضد
از لعل و بجاده و زبرجد
روزی دو سه نگذرد ازین روز
کز نطق خوش و رخ دلفروز
ام الحسنات و الکرامات
باشیم و کنیم عقل را مات
در نحر معارف از ولائد
بندیم وسائط الفلائد
در ذروه منتهی المدارج
آریم بر آسمان معارج
ای خانه فخر و سرفرازی
ای کارگه بشر طرازی
ای بیت جلال و کعبه عز
مصباح هنر چراغ معجز
ایوان تو را سپهر اطلس
طاقی است به هیئت مسدس
از بیت قوام گشته قائم
بر لوح فلک تو را قوائم
ای بانی این بنای محکم
کدبانوی دختران آدم
در باغ شکوفه معانی
سرچشمه آب زندگانی
از گوهر خاتم النبیین
صدیقه نژاد و مریم آیین
در بیت کمال، ربة البیت
هوش تو چراغ عقل رازیت
در کشت هنر توئی کدیور
فرهنگ گرفته از تو زیور
از فکر تو بردمد حقایق
چونان که ز بوستان شقایق
بخت خوش و طالع سعیدت
خوانده است شفیقة العمیدت
قلبت که سراچه الهی است
روشن ز دعای صبحگاهی است
مرضیه صفت وضی نژادی
پاکیزه نهاد و پاکزادی
دیو از تو رخ پری گرفته
سیمای گل طری گرفته
بر جیس و مه آفتاب و کیوان
پرورده نعمتت در ایوان
با لفظ فصیح و قول لین
دوشیزه فضل را مزین
هارون تو بسته قدس را مهد
ز اسرار مبین بقیة العهد
در دامن تو دمیده هر دم
روح القدسی به جیب مریم
بنت الشفه تو مریم آسا
آبستن گوهر مسیحا
احسنت بر این اساس زیبا
کش اطلس چرخ فرش دیبا
ماشاء الله تبارک الله
زین کاخ مزین منزه
امید که این بهشت نوباد
همواره به همت تو آباد
در سایه شاه داد پرور
کوشد به همه ملوک سرور
از تاج قباد و تخت جمشید
بنشسته بر اوج ماه و خورشید
محبوب قلوب پیر و برنا
فرمانده عاجز و توانا
ابری که بر از ستاره اوجش
بحری که گهر نشانده موجش
از همت صاحب ستوده
دانشور دانش آزموده
دستور وزارت معارف
فرزانه حکیم ملک عارف
حکمش زده بر سپهر رایات
صدگونه ز محکمات آیات
ابراهیمی که اندرین عهد
زد بر بت جهل تیشه جهد
بتخانه ز عزتش معزا
در سوگ منات و لات و عزی
یارب به جلال و جاه احمد
سرحلقه انبیا محمد
بر ذات علی و آل پاکش
وان روی منیر تابناکش
کاین مدرسه را بدار توام
در سایه شهریار قائم
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲۸ - حکایت
یکی روز شهزاده یی نوجوان
شکار افگنان شد بصحرا روان
بناگه غزال فریبنده یی
بفتراک شهزاده از پی سمند
بسرعت همی در نوردید راه
در آن راه کافتاد دور از سپاه
بباغی چو فردوس راهش فتاد
بدهقان پیری نگاهش فتاد
که بیلی بکف، خوی ز رخ می فشاند
به بستان نهالی ز نو می نشاند
شگفت آمد از وی ملک زاده را
چنین گفت آن مرد آزاده را
که: تا چند داری بدنیا هوس؟!
که افتادت اندر کشاکش نفس!
کنون بایدت رفت سوی بهشت
چه کوشی بدینگونه در کار کشت؟!
همانا درختی که می پروری
طمع داری از میوه اش برخوری؟!
کنون نخلت از بار غم خم گرفت!
شد آبت ز گل، نرگست نم گرفت!
ز بخت سیه گشته مویت سفید
چرا نیستی از جهان ناامید؟!
چنین کت ز پیری جبین چین گرفت
خوری میوه ی این درخت ای شگفت؟!
چنین گفت دهقان که: این نیکبخت
بامید این می نشانم درخت
که از سایه اش سرفرازی کنم
که از میوه اش جان نوازی کنم
عجب نیست از گردش آسمان
که گردد یقین آنچه دارم گمان
چه خوش گفت دانای آموزگار
کز امید می گردد این روزگار
نبینی که مردم ز برنا و پیر
بعالم چه دانا چه دانش پذیر
بامید کشتی در آب افگنند
که خرگاه بر طرف ساحل زنند
بامید لشکر فراهم کنند
که آرایش مسند جم کنند
ملک زاده زین گفته آمد بخشم
بدهقان هم از خشم بگشاد چشم
که گر خوردی این میوه از اتفاق
زن اندر سرای من استی طلاق
بگفت این و با صید آن تاج بخش
بلشکر گه خود عنان داد رخش
چو بگذشت از آن عهد سالی چهار
جهان مشکبو شد ز باد بهار
ز لاله هوا گشت یاقوت بار
ز سبزه زمین شد زمرد نگار
ز میوه درختان همه سرگران
چو از تاب می سرو قد دلبران
درختان که دهقان آزاده کشت
چو سرکش درختان باغ بهشت
سراسر بگردون سرافراختند
برآورده و، سایه انداختند
مگر آن ملک زاده را با سپاه
دگر ره بآن باغ افتاد راه
درختان بسی دید پر برگ و بار
همان بیل بر دوش، دهقان زار
نشسته است در سایه ی آن درخت
کش آن روز کشتی ز نیروی بخت
بیاد آمدش حرف روز نخست
از آن سخت گیری عنان کرد سست
فرود آمد از رخش و دهقان بخواند
ز هرگونه با او حکایت براند
بگفت: ای جهاندیده دهقان پیر
که پروردی این روضه ی دلپذیر
کنون میوه ی این درختان کدام
بود بهتر ای پیر شیرین کلام؟!
چو نشناخت دهقان که شهزاده کیست
ندانست قصدش از آن حرف چیست
بگفتش که: تا کشتم این بوستان
شد این بوستان منزل دوستان
نچیدم یکی میوه هرگز ز شاخ
بخود ساختم تنگ عیش فراخ
تو خود خور که بادا گوارا تو را
شود تا نهان آشکارا تو را
بپرسید شهزاده کای هوشمند
مگر دیدی از میوه ی خود گزند؟!
بگفتش که نی، آزمودیم بس
گزندی ندیده است از این میوه کس
ولیکن ازین پیشتر چند سال
بروزی که میکشتم اینجا نهال
بیامد جوانی ندیده جهان
که بود آشکارا جهانش نهان
مگر حرص پنداشت کار مرا
که آزرد جان نزار مرا
ز بیدانشی راه بر من گرفت
بدینگونه سوگند خورد از شگفت
که شیرین کنم گر من از میوه کام
حرم در حریم وی استی حرام
پس از چندی از لطف پروردگار
درختی که خود کشتم، آورد بار
چو آن عهد وسوگندم آمد بیاد
بر از کشته ی خود نخوردم، مباد
که کامم به پیری چو حاصل شود
بر آن نوجوان کار مشکل شود
اگر میوه میخوردم این نغز پور
ز مردی و از مردمی بود دور
ملک زاده چون این حکایت شنفت
جوانمردی پیر را دید و گفت
که: من بودم ای پیر فرخنده بخت
که آزردمت دل بگفتار سخت
چو دانی ز آغاز نادان مرا
بعفو گنه ساز شادان مرا
که تا باشدم در کشاکش نفس
نیازارم از خود دل هیچکس
پس آنگه فشاندش بدامن درم
در افشان شد آن ابر بحر کرم
چنین گفت دهقان که: این نیک بخت
ازین به دگر بر نیارد درخت
شکار افگنان شد بصحرا روان
بناگه غزال فریبنده یی
بفتراک شهزاده از پی سمند
بسرعت همی در نوردید راه
در آن راه کافتاد دور از سپاه
بباغی چو فردوس راهش فتاد
بدهقان پیری نگاهش فتاد
که بیلی بکف، خوی ز رخ می فشاند
به بستان نهالی ز نو می نشاند
شگفت آمد از وی ملک زاده را
چنین گفت آن مرد آزاده را
که: تا چند داری بدنیا هوس؟!
که افتادت اندر کشاکش نفس!
کنون بایدت رفت سوی بهشت
چه کوشی بدینگونه در کار کشت؟!
همانا درختی که می پروری
طمع داری از میوه اش برخوری؟!
کنون نخلت از بار غم خم گرفت!
شد آبت ز گل، نرگست نم گرفت!
ز بخت سیه گشته مویت سفید
چرا نیستی از جهان ناامید؟!
چنین کت ز پیری جبین چین گرفت
خوری میوه ی این درخت ای شگفت؟!
چنین گفت دهقان که: این نیکبخت
بامید این می نشانم درخت
که از سایه اش سرفرازی کنم
که از میوه اش جان نوازی کنم
عجب نیست از گردش آسمان
که گردد یقین آنچه دارم گمان
چه خوش گفت دانای آموزگار
کز امید می گردد این روزگار
نبینی که مردم ز برنا و پیر
بعالم چه دانا چه دانش پذیر
بامید کشتی در آب افگنند
که خرگاه بر طرف ساحل زنند
بامید لشکر فراهم کنند
که آرایش مسند جم کنند
ملک زاده زین گفته آمد بخشم
بدهقان هم از خشم بگشاد چشم
که گر خوردی این میوه از اتفاق
زن اندر سرای من استی طلاق
بگفت این و با صید آن تاج بخش
بلشکر گه خود عنان داد رخش
چو بگذشت از آن عهد سالی چهار
جهان مشکبو شد ز باد بهار
ز لاله هوا گشت یاقوت بار
ز سبزه زمین شد زمرد نگار
ز میوه درختان همه سرگران
چو از تاب می سرو قد دلبران
درختان که دهقان آزاده کشت
چو سرکش درختان باغ بهشت
سراسر بگردون سرافراختند
برآورده و، سایه انداختند
مگر آن ملک زاده را با سپاه
دگر ره بآن باغ افتاد راه
درختان بسی دید پر برگ و بار
همان بیل بر دوش، دهقان زار
نشسته است در سایه ی آن درخت
کش آن روز کشتی ز نیروی بخت
بیاد آمدش حرف روز نخست
از آن سخت گیری عنان کرد سست
فرود آمد از رخش و دهقان بخواند
ز هرگونه با او حکایت براند
بگفت: ای جهاندیده دهقان پیر
که پروردی این روضه ی دلپذیر
کنون میوه ی این درختان کدام
بود بهتر ای پیر شیرین کلام؟!
چو نشناخت دهقان که شهزاده کیست
ندانست قصدش از آن حرف چیست
بگفتش که: تا کشتم این بوستان
شد این بوستان منزل دوستان
نچیدم یکی میوه هرگز ز شاخ
بخود ساختم تنگ عیش فراخ
تو خود خور که بادا گوارا تو را
شود تا نهان آشکارا تو را
بپرسید شهزاده کای هوشمند
مگر دیدی از میوه ی خود گزند؟!
بگفتش که نی، آزمودیم بس
گزندی ندیده است از این میوه کس
ولیکن ازین پیشتر چند سال
بروزی که میکشتم اینجا نهال
بیامد جوانی ندیده جهان
که بود آشکارا جهانش نهان
مگر حرص پنداشت کار مرا
که آزرد جان نزار مرا
ز بیدانشی راه بر من گرفت
بدینگونه سوگند خورد از شگفت
که شیرین کنم گر من از میوه کام
حرم در حریم وی استی حرام
پس از چندی از لطف پروردگار
درختی که خود کشتم، آورد بار
چو آن عهد وسوگندم آمد بیاد
بر از کشته ی خود نخوردم، مباد
که کامم به پیری چو حاصل شود
بر آن نوجوان کار مشکل شود
اگر میوه میخوردم این نغز پور
ز مردی و از مردمی بود دور
ملک زاده چون این حکایت شنفت
جوانمردی پیر را دید و گفت
که: من بودم ای پیر فرخنده بخت
که آزردمت دل بگفتار سخت
چو دانی ز آغاز نادان مرا
بعفو گنه ساز شادان مرا
که تا باشدم در کشاکش نفس
نیازارم از خود دل هیچکس
پس آنگه فشاندش بدامن درم
در افشان شد آن ابر بحر کرم
چنین گفت دهقان که: این نیک بخت
ازین به دگر بر نیارد درخت
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۹
یاد دارم من که روزی چند کس
راه بازاری گرفتند از هوس
آن نهان در جیب خود خرمهره داشت
این فلوسی چند اندر کیسه داشت
بود سیمی اندک این یک را بجیب
لیک بی غش بود و بی هر گونه عیب
وان دگر انباشته جیب و بغل
بازری مغشوش و با سیمی دغل
هم بکف زان نقد مشتی بی حساب
که منم در سیم وزر صاحب نصاب
جمله با هم سوی بازار آمدند
جنس قوتی را خریدار امدند
آنکه سیمی اندک اندر جیب داشت
بر در دکان خبازی گذاشت
یافت نانی نغز و هم وجه خورش
که بشاید زان بدن را پرورش
وانکه را خر مهره بودی با فلوس
هم بدست افتاده مقداری سبوس
وان دگر مغرورسیم و زر شده
جانب دکان حلوا گر شده
ریخت مشتی پر ز نقد کم عیار
که ازین حلوا از آن حلوا بیار
مرد حلوایی نظر کردش بزر
گفت این جان پدر حلوا مخر
اشتلم بگذار و این زر باز گیر
شحنه را هم آگه از این راز گیر
زر بگیر و زود سوی خانه شو
در ببند و ز آن سوی کاشانه شو
کس بزرق از این دکان حلوا نخورد
کس بافسوس سود ازین کالا نبرد
روح پاک است این دغل این شهد نوش
که ستاند قلب تو حلوا فروش
آن دغل اینک منم کاینک دوان
سوی خانه میشتابم زان دکان
آن حریفان گشته سیر از نان خویش
من بجای نان همی از جان خویش
کاش زود آگه شود شحنه ز راز
نقد قلب من ز من گیرند باز
مکسبی زین پس مگر گیرم به پیش
رایج بازار بینم نقد خویش
مکسب زرگر نباشد گو فلوس
وجه حلوا گر نباشد گو سبوس
کیستم من خود یکی از ابلهان
تن زده اندر شمار آگهان
که منم آگه ز اسرار طریق
سوی من رانید زین ره ای فریق
نه شناسای خطایی از صواب
نه رفیق از دزد و نه آب از سراب
معجب اندر خویش و از پندار خویش
دلخوش از گفتار بی کردار خویش
سکسک اندر کار و در کردار چیست
چابک اندر گفت و در کردار سست
اسب تازی در سخن و ندر عمل
همچو خر افتاده حیران دروحل
راه بازاری گرفتند از هوس
آن نهان در جیب خود خرمهره داشت
این فلوسی چند اندر کیسه داشت
بود سیمی اندک این یک را بجیب
لیک بی غش بود و بی هر گونه عیب
وان دگر انباشته جیب و بغل
بازری مغشوش و با سیمی دغل
هم بکف زان نقد مشتی بی حساب
که منم در سیم وزر صاحب نصاب
جمله با هم سوی بازار آمدند
جنس قوتی را خریدار امدند
آنکه سیمی اندک اندر جیب داشت
بر در دکان خبازی گذاشت
یافت نانی نغز و هم وجه خورش
که بشاید زان بدن را پرورش
وانکه را خر مهره بودی با فلوس
هم بدست افتاده مقداری سبوس
وان دگر مغرورسیم و زر شده
جانب دکان حلوا گر شده
ریخت مشتی پر ز نقد کم عیار
که ازین حلوا از آن حلوا بیار
مرد حلوایی نظر کردش بزر
گفت این جان پدر حلوا مخر
اشتلم بگذار و این زر باز گیر
شحنه را هم آگه از این راز گیر
زر بگیر و زود سوی خانه شو
در ببند و ز آن سوی کاشانه شو
کس بزرق از این دکان حلوا نخورد
کس بافسوس سود ازین کالا نبرد
روح پاک است این دغل این شهد نوش
که ستاند قلب تو حلوا فروش
آن دغل اینک منم کاینک دوان
سوی خانه میشتابم زان دکان
آن حریفان گشته سیر از نان خویش
من بجای نان همی از جان خویش
کاش زود آگه شود شحنه ز راز
نقد قلب من ز من گیرند باز
مکسبی زین پس مگر گیرم به پیش
رایج بازار بینم نقد خویش
مکسب زرگر نباشد گو فلوس
وجه حلوا گر نباشد گو سبوس
کیستم من خود یکی از ابلهان
تن زده اندر شمار آگهان
که منم آگه ز اسرار طریق
سوی من رانید زین ره ای فریق
نه شناسای خطایی از صواب
نه رفیق از دزد و نه آب از سراب
معجب اندر خویش و از پندار خویش
دلخوش از گفتار بی کردار خویش
سکسک اندر کار و در کردار چیست
چابک اندر گفت و در کردار سست
اسب تازی در سخن و ندر عمل
همچو خر افتاده حیران دروحل
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۷
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۹ - این قصیده در مدح ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان گفته شده
از سخن چون چاشنی بخشی به خوان تربیت
پر شود از مغز معنی استخوان تربیت
چشمه حیوان شود از طبع خاکستر پدید
گر برانی نام آتش بر زبان تربیت
از نشاط مجلست کان تا ابد فرخنده باد
گل دهد تخم شرر در بوستان تربیت
بر هوای آستانت گر غباری بگذرد
بر سر خورشید گردد سایه بان تربیت
صفحه طبع تو حاجتگاه معراج سخن
نقطه کلک تو مهر آسمان تربیت
گر به طبع شعله بخشی اعتدال خوی خویش
نیش خار خشگ را گردد فسان تربیت
عقل اول مایه از فضل و هنر کی یافتی؟
گرنه شخص همتت گشتی ضمان تربیت
بهر منع خواب هر شب با خیال مدح تو
بگذرد صدبار بر من پاسبان تربیت
بس که امشب لفظ و معنی در ضمیرم رتبه داشت
بر هم از شادی نمی آید دهان تربیت
عقل گفت: این مرتبت از چیست؟ وین قدر از کجا؟
گفتم از خورشید دانش ز آسمان تربیت
خان خانان ساقی بزم طرب عبدالرحیم
کز شراب نطق بخشد قوت جان تربیت
تا رساند شهپر اقبال و دولت گشته است
عرش، باز همتش را آشیان تربیت
روز و شب بر آسمان دارد زمین روی دعا
کاین سحاب فیض بادا مهربان تربیت
تربیت بر خویش می بالد ز فیض جود تو
ای دل و دستت ز همت بحر و کان تربیت
جنبش اول درآید توسن دانش به سر
دست لطفت گر دهد از کف عنان تربیت
دود نومیدی برآید از متاع علم و فضل
گر عتابت تخته چیند در دکان تربیت
سرنوشت تنگ عیشان را توانی حک کنی
گزلک رحمت چو آری در بنان تربیت
نطفه از مادر اگر ساقط شود در عهد تو
مدفنش همچون رحم گردد مکان تربیت
پر شود از صید معنی جلوه گاه خاطرم
دست طبعت چون کند زه بر کمان تربیت
لطف عهدت بس که بخشد زود آلای کمال
ذکر مدحت برنمی تابد زبان تربیت
گر مربی از فلک خواهم به غیر از لطف تو
منطقه زنار گردد بر میان تربیت
داورا رخصت که چون صیت تو زین درمی برم
بر جبین و چهره و خاطرنشان تربیت
می برم از خوان دانش ذله صد ساله را
گرچه بودم یک دو روزی میهمان تربیت
مایه از جنس کسی دیگر ندارد نظم من
بر متاع خویش دارم کاروان تربیت
می روم در صحن خارستان طبع مدعی
می رسد هردم به گوشم الامان تربیت
می کند شمشیر بی مهری ز همزادش جدا
بکر طبعم را که آمد توامان تربیت
چون «نظیری » از هنر گر کیسه بختم تهی است
لیک بر دل می برم بار گران تربیت
بس که پر گردید از انعام فضلت خاطرم
جز دعا چیزی نگنجد در زبان تربیت
طبع عاقل تا کند از مایه تعلیم سود
عقل کامل تا نفرماید زیان تربیت
نطق جانبخش تو دایم باد با فیض آنچنان
کز تو آموزد مسیحا داستان تربیت
پر شود از مغز معنی استخوان تربیت
چشمه حیوان شود از طبع خاکستر پدید
گر برانی نام آتش بر زبان تربیت
از نشاط مجلست کان تا ابد فرخنده باد
گل دهد تخم شرر در بوستان تربیت
بر هوای آستانت گر غباری بگذرد
بر سر خورشید گردد سایه بان تربیت
صفحه طبع تو حاجتگاه معراج سخن
نقطه کلک تو مهر آسمان تربیت
گر به طبع شعله بخشی اعتدال خوی خویش
نیش خار خشگ را گردد فسان تربیت
عقل اول مایه از فضل و هنر کی یافتی؟
گرنه شخص همتت گشتی ضمان تربیت
بهر منع خواب هر شب با خیال مدح تو
بگذرد صدبار بر من پاسبان تربیت
بس که امشب لفظ و معنی در ضمیرم رتبه داشت
بر هم از شادی نمی آید دهان تربیت
عقل گفت: این مرتبت از چیست؟ وین قدر از کجا؟
گفتم از خورشید دانش ز آسمان تربیت
خان خانان ساقی بزم طرب عبدالرحیم
کز شراب نطق بخشد قوت جان تربیت
تا رساند شهپر اقبال و دولت گشته است
عرش، باز همتش را آشیان تربیت
روز و شب بر آسمان دارد زمین روی دعا
کاین سحاب فیض بادا مهربان تربیت
تربیت بر خویش می بالد ز فیض جود تو
ای دل و دستت ز همت بحر و کان تربیت
جنبش اول درآید توسن دانش به سر
دست لطفت گر دهد از کف عنان تربیت
دود نومیدی برآید از متاع علم و فضل
گر عتابت تخته چیند در دکان تربیت
سرنوشت تنگ عیشان را توانی حک کنی
گزلک رحمت چو آری در بنان تربیت
نطفه از مادر اگر ساقط شود در عهد تو
مدفنش همچون رحم گردد مکان تربیت
پر شود از صید معنی جلوه گاه خاطرم
دست طبعت چون کند زه بر کمان تربیت
لطف عهدت بس که بخشد زود آلای کمال
ذکر مدحت برنمی تابد زبان تربیت
گر مربی از فلک خواهم به غیر از لطف تو
منطقه زنار گردد بر میان تربیت
داورا رخصت که چون صیت تو زین درمی برم
بر جبین و چهره و خاطرنشان تربیت
می برم از خوان دانش ذله صد ساله را
گرچه بودم یک دو روزی میهمان تربیت
مایه از جنس کسی دیگر ندارد نظم من
بر متاع خویش دارم کاروان تربیت
می روم در صحن خارستان طبع مدعی
می رسد هردم به گوشم الامان تربیت
می کند شمشیر بی مهری ز همزادش جدا
بکر طبعم را که آمد توامان تربیت
چون «نظیری » از هنر گر کیسه بختم تهی است
لیک بر دل می برم بار گران تربیت
بس که پر گردید از انعام فضلت خاطرم
جز دعا چیزی نگنجد در زبان تربیت
طبع عاقل تا کند از مایه تعلیم سود
عقل کامل تا نفرماید زیان تربیت
نطق جانبخش تو دایم باد با فیض آنچنان
کز تو آموزد مسیحا داستان تربیت
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۵ - ترتیب سور قرآنی
گر بترتیب ندانی سور قرآنی
«فاتحه » پس «بقره » باشد و «آل عمران »
پس از آنهاست «نسا»، «مائده »،«انعام »،«اعراف »
دگر«انفال »و دگر«توبه » و «یونس » میدان
پس از آن «هود» و دگر «یوسف » و «رعد»، «ابراهیم »
«حجر» و«نحل » و«اسری » و دگر«کهف » بخوان
بعد از آن سوره «مریم » بود آنگه «طه »
«انبیا» باشد و آنگاه بود«حج » پس از آن
«مؤمنون »،«نور» چو «فرقان »،«شعرا»،«نمل »و«قصص »
«عکنبوت » است و دگر سوره «روم » و «لقمان »
«سجده »،«احزاب »،«سبا»،«فاطر» و آنگه «یسن »
«صافات » است و دگر«ص » و «زمر»، «مؤمن » دان
«فصلت »،«شوری » و «زخرف » چو«دخان »،«جاثیه » بس
باشد «احقاف » و «محمد»، پس از آن «فتح » بخوان
بعد از آن سوره «حجرات » و دگر سوره «ق »
«ذاریات » و «طور» و «نجم » و «قمر» پس «رحمن »
«واقعه »، باز«حدید» است و دگر«قدسمع » است
«حشر» پس «ممتحنه »، «صف » و دگر«جمعه » بخوان
سوره «اهل نفاق » است و «تغابن » چو «طلاق »
هست «تحریم » و دگر «ملک » چو «نون » «حاقه » دان
پس «معارج » بود و«نوح » چون «جن »،مزمل
هست «مدثر» و آنگاه «قیامت »، «انسان »
«مرسلات » است و دگر «عم » که خوانی «نبأ»ش
«نازعات » و «عبس » و «کورت » آمد پس از آن
«انفطار» است و«مطفف » پس از آن «انشقت »
پس «بروج » است و دگر «طارق » و «اعلی » است بدان
«غاشیه »،«فجر»و «بلد»، «شمس »، دگر «لیل »و «ضحی »
پس «ألم نشرح » و «التین »،«علق » و «قدر» بخوان
سوره «لم یکن » است و پس از آن «زلزله » است
«عادیات » است و پس از «قارعه »، «الهیکم » دان
«عصر» و دیگر «همزة »، «فیل » و «قریش » و «ماعون »
«کوثر» آنگاه، که فرداست علی ساقی آن
«کافرون »،«نصر» و دگر «تبت » و «اخلاص » و«فلق »
بعد از آن «ناس » بیاموز که گردید آسان
«فاتحه » پس «بقره » باشد و «آل عمران »
پس از آنهاست «نسا»، «مائده »،«انعام »،«اعراف »
دگر«انفال »و دگر«توبه » و «یونس » میدان
پس از آن «هود» و دگر «یوسف » و «رعد»، «ابراهیم »
«حجر» و«نحل » و«اسری » و دگر«کهف » بخوان
بعد از آن سوره «مریم » بود آنگه «طه »
«انبیا» باشد و آنگاه بود«حج » پس از آن
«مؤمنون »،«نور» چو «فرقان »،«شعرا»،«نمل »و«قصص »
«عکنبوت » است و دگر سوره «روم » و «لقمان »
«سجده »،«احزاب »،«سبا»،«فاطر» و آنگه «یسن »
«صافات » است و دگر«ص » و «زمر»، «مؤمن » دان
«فصلت »،«شوری » و «زخرف » چو«دخان »،«جاثیه » بس
باشد «احقاف » و «محمد»، پس از آن «فتح » بخوان
بعد از آن سوره «حجرات » و دگر سوره «ق »
«ذاریات » و «طور» و «نجم » و «قمر» پس «رحمن »
«واقعه »، باز«حدید» است و دگر«قدسمع » است
«حشر» پس «ممتحنه »، «صف » و دگر«جمعه » بخوان
سوره «اهل نفاق » است و «تغابن » چو «طلاق »
هست «تحریم » و دگر «ملک » چو «نون » «حاقه » دان
پس «معارج » بود و«نوح » چون «جن »،مزمل
هست «مدثر» و آنگاه «قیامت »، «انسان »
«مرسلات » است و دگر «عم » که خوانی «نبأ»ش
«نازعات » و «عبس » و «کورت » آمد پس از آن
«انفطار» است و«مطفف » پس از آن «انشقت »
پس «بروج » است و دگر «طارق » و «اعلی » است بدان
«غاشیه »،«فجر»و «بلد»، «شمس »، دگر «لیل »و «ضحی »
پس «ألم نشرح » و «التین »،«علق » و «قدر» بخوان
سوره «لم یکن » است و پس از آن «زلزله » است
«عادیات » است و پس از «قارعه »، «الهیکم » دان
«عصر» و دیگر «همزة »، «فیل » و «قریش » و «ماعون »
«کوثر» آنگاه، که فرداست علی ساقی آن
«کافرون »،«نصر» و دگر «تبت » و «اخلاص » و«فلق »
بعد از آن «ناس » بیاموز که گردید آسان
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲