عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۵۶
ای صوفی سرگردان، در بند نکونامی
تا درد نیاشامی، زین درد نیارامی
ملک صمدیت را، چه سود و زیان دارد
گر حافظ قرآنی، یا عابد اصنامی
زهدت به چه کار آید، گر راندهٔ درگاهی؟
کفرت چه زیان دارد، گر نیک سرانجامی
بیچارهٔ توفیقند، هم صالح و هم طالح
درماندهٔ تقدیرند، هم عارف و هم عامی
جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی
سودت نکند پرواز، ای مرغ که در دامی
جامی چه بقا دارد، در رهگذر سنگی؟
دور فلک آن سنگست، ای خواجه تو آن جامی
این ملک خلل گیرد، گر خود ملک رومی
وین روز به شام آید، گر پادشه شامی
کام همه دنیا را، بر هیچ منه سعدی
چون با دگری باید، پرداخت به ناکامی
گر عاقل و هشیاری، وز دل خبری داری
تا آدمیت خوانند، ورنه کم از انعامی
تا درد نیاشامی، زین درد نیارامی
ملک صمدیت را، چه سود و زیان دارد
گر حافظ قرآنی، یا عابد اصنامی
زهدت به چه کار آید، گر راندهٔ درگاهی؟
کفرت چه زیان دارد، گر نیک سرانجامی
بیچارهٔ توفیقند، هم صالح و هم طالح
درماندهٔ تقدیرند، هم عارف و هم عامی
جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی
سودت نکند پرواز، ای مرغ که در دامی
جامی چه بقا دارد، در رهگذر سنگی؟
دور فلک آن سنگست، ای خواجه تو آن جامی
این ملک خلل گیرد، گر خود ملک رومی
وین روز به شام آید، گر پادشه شامی
کام همه دنیا را، بر هیچ منه سعدی
چون با دگری باید، پرداخت به ناکامی
گر عاقل و هشیاری، وز دل خبری داری
تا آدمیت خوانند، ورنه کم از انعامی
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳
هر چیز کزان بتر نباشد
از مصلحتی به در نباشد
شری که به خیر باز گردد
آن خیر بود که شر نباشد
احوال برادرم شنیدی
فی الجمله تو را خبر نباشد
خرمای به طرح داده بودند
جرم بد از این بتر نباشد
اطفال و کسان و هم رفیقان
خرما بخورند و زر نباشد
آنگه چه محصلی فرستی
ترکی که ازو بتر نباشد
چندان بزنندش ای خداوند
کز خانه رهش به در نباشد
خرمای به طرح اگر ببخشد
از اهل کرم هدر نباشد
تا وقت صبر بود کردیم
دیگر چه کنیم اگر نباشد
آیین وفا و مهربانی
در شهر شما مگر نباشد
در فارس چنین نمک ندیدم
در مصر چنین شکر نباشد
هر شب برود ز چشم سعدی
صد قطره که جز گهر نباشد
ما از سر مهر با تو گفتیم
باشد که کسی خبر نباشد
از مصلحتی به در نباشد
شری که به خیر باز گردد
آن خیر بود که شر نباشد
احوال برادرم شنیدی
فی الجمله تو را خبر نباشد
خرمای به طرح داده بودند
جرم بد از این بتر نباشد
اطفال و کسان و هم رفیقان
خرما بخورند و زر نباشد
آنگه چه محصلی فرستی
ترکی که ازو بتر نباشد
چندان بزنندش ای خداوند
کز خانه رهش به در نباشد
خرمای به طرح اگر ببخشد
از اهل کرم هدر نباشد
تا وقت صبر بود کردیم
دیگر چه کنیم اگر نباشد
آیین وفا و مهربانی
در شهر شما مگر نباشد
در فارس چنین نمک ندیدم
در مصر چنین شکر نباشد
هر شب برود ز چشم سعدی
صد قطره که جز گهر نباشد
ما از سر مهر با تو گفتیم
باشد که کسی خبر نباشد
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰
جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدم
به مردمی که گر از مردمی اثر دیدم
مگر که مرد وفادار از جهان گم شد
وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم
ز من مپرس که آخر چه دیدی از دوران
هر آن چه دیدم این نکته مختصر دیدم
بدین صحیفهٔ مینا به خامهٔ خورشید
نبشته یک سخن خوش به آب زر دیدم
که ای به دولت ده روز گشته مستظهر
مباش غره که از تو بزرگتر دیدم
کسی که تاج زرش بود در صباح به سر
نماز شام ورا خشت زیر سر دیدم
چو روزگار همی بگذرد رو ای سعدی
که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم
به مردمی که گر از مردمی اثر دیدم
مگر که مرد وفادار از جهان گم شد
وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم
ز من مپرس که آخر چه دیدی از دوران
هر آن چه دیدم این نکته مختصر دیدم
بدین صحیفهٔ مینا به خامهٔ خورشید
نبشته یک سخن خوش به آب زر دیدم
که ای به دولت ده روز گشته مستظهر
مباش غره که از تو بزرگتر دیدم
کسی که تاج زرش بود در صباح به سر
نماز شام ورا خشت زیر سر دیدم
چو روزگار همی بگذرد رو ای سعدی
که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در ستایش امیر انکیانو
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکردست عاقلی
این پنج روزه مهلت ایام آدمی
آزار مرمان نکند جز مغفلی
باری نظر به خاک عزیزان رفته کن
تا مجمل وجود ببینی مفصلی
آن پنجهٔ کمانکش و انگشت خوشنویس
هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی
درویش و پادشه نشنیدم که کردهاند
بیرون ازین دو لقمهٔ روزی تناولی
زان گنجهای نعمت و خروارهای مال
با خویشتن به گور نبردند خردلی
از مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بخت
بهتر ز نام نیک نکردند حاصلی
بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت
گویند ازو هنوز که بودست عادلی
ای آنکه خانه در ره سیلاب میکنی
بر خاک رودخانه نباشد معولی
دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد
هرگز نبود دور زمان بیتبدلی
مرگ از تو دور نیست وگر هست فیالمثل
هر روز باز میرویش پیش، منزلی
بنیاد خاک بر سر آبست ازین سبب
خالی نباشد از خللی یا تزلزلی
دنیا مثال بحر عمیقست پر نهنگ
آسوده عارفان که گرفتند ساحلی
دانا چه گفت، گفت چو عزلت ضرورتست
من خود به اختیار نشینم به معزلی
یعنی خلاف رای خداوند حکمت است
امروز خانه کردن و فردا تحولی
آنگه که سر به بالش گورم نهند باز
از من چه بالشی که بماند چه حنبلی
بعد از خدای هر چه تصور کنی به عقل
ناچارش آخریست همیدون که اولی
خواهی که رستگار شوی راستکار باش
تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی
تیر از کمان چو رفت نیاید به شست باز
پس واجبست در همه کاری تأملی
باید که قهر و لطف بود پادشاه را
ورنه میسرش نشود حل مشکلی
وقتی به لطف گوی که سالار قوم را
با گفت و گوی خلق بباید تحملی
وقتی به قهر گوی که صد کوزهٔ نبات
گه گه چنان به کار نیاید که حنظلی
مرد آدمی نباشد اگر دل نسوزدش
باری که بیند و خری اوفتاده در گلی
رستم به نیزهای نکند هرگز آن مصاف
با دشمنان خویش که زالی به مغزلی
هرگز به پنج روزه حیات گذشتنی
خرم کسی شود مگر از موت غافلی
نی کاروان برفت و تو خواهی مقیم بود
ترتیب کردهاند تو را نیز محملی
گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی
بیجهد از آینه نبرد زنگ صیقلی
حقگوی را زبان ملامت بود دراز
حق نیست اینچه گفتم؟ اگر هست گو بلی
تو راست باش تا دگران راستی کنند
دانی که بیستاره نرفتست جدولی
خاص از برای وسوسهٔ دیو نفس را
شاید گر این سخن بنویسی به هیکلی
جز نیکبخت پند خردمند نشنود
اینست تربیت که پریشان مکن دلی
تا هر چه گفته باشمت از خیر در حضور
بعد از تو شرمسار نباشم به محفلی
این فکر بکر من که به حسنش نظیر نیست
مردم مخوان اگر دهمش جز به مقبلی
وان کیست انکیانه که دادار آسمان
دادست مرو را همه حسن و شمایلی
نویین اعظم آنکه به تدبیر و فهم و رای
امروز در بسیط ندارد مقابلی
من خود چگونه دم زنم از عقل و طبع خویش
کس پیش آفتاب نکردست مشعلی
منتپذیر او نه منم در زمین پارس
در حق کیست آنکه ندارد تفضلی
عمرت دراز باد نگویم هزار سال
زیرا که اهل حق نپسندند باطلی
نفست همیشه پیرو فرمان شرع باد
تا بر سرش ز عقل بداری موکلی
تا بلبلان به ناله درآیند بامداد
هر گه که سر برآورد از بوستان گلی
همواره بوستان امیدت شکفته باد
سعدی دعای خیر تو گویان چو بلبلی
زنهار بد مکن که نکردست عاقلی
این پنج روزه مهلت ایام آدمی
آزار مرمان نکند جز مغفلی
باری نظر به خاک عزیزان رفته کن
تا مجمل وجود ببینی مفصلی
آن پنجهٔ کمانکش و انگشت خوشنویس
هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی
درویش و پادشه نشنیدم که کردهاند
بیرون ازین دو لقمهٔ روزی تناولی
زان گنجهای نعمت و خروارهای مال
با خویشتن به گور نبردند خردلی
از مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بخت
بهتر ز نام نیک نکردند حاصلی
بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت
گویند ازو هنوز که بودست عادلی
ای آنکه خانه در ره سیلاب میکنی
بر خاک رودخانه نباشد معولی
دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد
هرگز نبود دور زمان بیتبدلی
مرگ از تو دور نیست وگر هست فیالمثل
هر روز باز میرویش پیش، منزلی
بنیاد خاک بر سر آبست ازین سبب
خالی نباشد از خللی یا تزلزلی
دنیا مثال بحر عمیقست پر نهنگ
آسوده عارفان که گرفتند ساحلی
دانا چه گفت، گفت چو عزلت ضرورتست
من خود به اختیار نشینم به معزلی
یعنی خلاف رای خداوند حکمت است
امروز خانه کردن و فردا تحولی
آنگه که سر به بالش گورم نهند باز
از من چه بالشی که بماند چه حنبلی
بعد از خدای هر چه تصور کنی به عقل
ناچارش آخریست همیدون که اولی
خواهی که رستگار شوی راستکار باش
تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی
تیر از کمان چو رفت نیاید به شست باز
پس واجبست در همه کاری تأملی
باید که قهر و لطف بود پادشاه را
ورنه میسرش نشود حل مشکلی
وقتی به لطف گوی که سالار قوم را
با گفت و گوی خلق بباید تحملی
وقتی به قهر گوی که صد کوزهٔ نبات
گه گه چنان به کار نیاید که حنظلی
مرد آدمی نباشد اگر دل نسوزدش
باری که بیند و خری اوفتاده در گلی
رستم به نیزهای نکند هرگز آن مصاف
با دشمنان خویش که زالی به مغزلی
هرگز به پنج روزه حیات گذشتنی
خرم کسی شود مگر از موت غافلی
نی کاروان برفت و تو خواهی مقیم بود
ترتیب کردهاند تو را نیز محملی
گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی
بیجهد از آینه نبرد زنگ صیقلی
حقگوی را زبان ملامت بود دراز
حق نیست اینچه گفتم؟ اگر هست گو بلی
تو راست باش تا دگران راستی کنند
دانی که بیستاره نرفتست جدولی
خاص از برای وسوسهٔ دیو نفس را
شاید گر این سخن بنویسی به هیکلی
جز نیکبخت پند خردمند نشنود
اینست تربیت که پریشان مکن دلی
تا هر چه گفته باشمت از خیر در حضور
بعد از تو شرمسار نباشم به محفلی
این فکر بکر من که به حسنش نظیر نیست
مردم مخوان اگر دهمش جز به مقبلی
وان کیست انکیانه که دادار آسمان
دادست مرو را همه حسن و شمایلی
نویین اعظم آنکه به تدبیر و فهم و رای
امروز در بسیط ندارد مقابلی
من خود چگونه دم زنم از عقل و طبع خویش
کس پیش آفتاب نکردست مشعلی
منتپذیر او نه منم در زمین پارس
در حق کیست آنکه ندارد تفضلی
عمرت دراز باد نگویم هزار سال
زیرا که اهل حق نپسندند باطلی
نفست همیشه پیرو فرمان شرع باد
تا بر سرش ز عقل بداری موکلی
تا بلبلان به ناله درآیند بامداد
هر گه که سر برآورد از بوستان گلی
همواره بوستان امیدت شکفته باد
سعدی دعای خیر تو گویان چو بلبلی
سعدی : مراثی
در مرثیهٔ سعد بن ابوبکر
به هیچ باغ نبود آن درخت مانندش
که تندباد اجل بیدریغ برکندش
به دوستی جهان بر که اعتماد کند؟
که شوخ دیده نظر با کسیست هر چندش
به لطف خویش خدایا روان او خوش دار
بدان حیات بکن زین حیات خرسندش
نمرد سعد ابوبکر سعد بن زنگی
که هست سایهٔ امیدوار فرزندش
گر آفتاب بشد سایه همچنان باقیست
بقای اهل حرم باد و خویش و پیوندش
همیشه سبز و جوان باد در حدیقهٔ ملک
درخت دولت بیخآور برومندش
یکی دعای تو گفتم یکی دعای عدوت
بگویم آن را گر نیک نیست مپسندش
هر آنکه پای خلاف تو در رکیب آورد
به خانه باز رود اسب بیخداوندش
که تندباد اجل بیدریغ برکندش
به دوستی جهان بر که اعتماد کند؟
که شوخ دیده نظر با کسیست هر چندش
به لطف خویش خدایا روان او خوش دار
بدان حیات بکن زین حیات خرسندش
نمرد سعد ابوبکر سعد بن زنگی
که هست سایهٔ امیدوار فرزندش
گر آفتاب بشد سایه همچنان باقیست
بقای اهل حرم باد و خویش و پیوندش
همیشه سبز و جوان باد در حدیقهٔ ملک
درخت دولت بیخآور برومندش
یکی دعای تو گفتم یکی دعای عدوت
بگویم آن را گر نیک نیست مپسندش
هر آنکه پای خلاف تو در رکیب آورد
به خانه باز رود اسب بیخداوندش
سعدی : مراثی
ترجیع بند در مرثیهٔ سعد بن ابوبکر
غریبان را دل از بهر تو خونست
دل خویشان نمیدانم که چونست
عنان گریه چون شاید گرفتن
که از دست شکیبایی برونست
مگر شاهنشه اندر قلب لشکر
نمیآید که رایت سرنگونست
دگر سبزی نروید بر لب جوی
که باران بیشتر سیلاب خونست
دگر خون سیاووشان بود رنگ
که آب چشمهها عنابگونست
شکیبایی مجوی از جان مهجور
که بار از طاقت مسکین فزونست
سکون در آتش سوزنده گفتم
نشاید کرد و درمان هم سکونست
که دنیا صاحبی بدعهد و خونخوار
زمانه مادری بیمهر و دونست
نه اکنونست بر ما جور ایام
که از دوران آدم تاکنونست
نمیدانم حدیث نامه چونست
همی بینم که عنوانش به خونست
بزرگان چشم و دل در انتظارند
عزیزان وقت و ساعت میشمارند
غلامان در و گوهر میفشانند
کنیزان دست و ساعد مینگارند
ملک خان و میاق و بدر و ترخان
به رهواران تازی برسوارند
که شاهنشاه عادل سعد بوبکر
به ایوان شهنشاهی درآرند
حرم شادی کنان بر طاق ایوان
که مروارید بر تاجش ببارند
زمین میگفت عیشی خوش گذاریم
ازین پس، آسمان گفت ارگذارند
امید تاج و تخت خسروی بود
ازین غافل که تابوتش درآرند
چه شد پاکیزهرویان حرم را
که بر سر کاه و بر زیور غبارند
نشاید پاره کردن جامه و روی
که مردم تحت امر کردگارند
ولیکن با چنین داغ جگرسوز
نمیشاید که فریادی ندارند
بلی شاید که مهجوران بگریند
روا باشد که مظلومان بزارند
نمیدانم حدیث نامه چونست
همی بینم که عنوانش به خونست
برفت آن گلبن خرم به بادی
دریغی ماند و فریادی و یادی
زمانی چشم عبرتبین بخفتی
گرش سیلاب خون باز ایستادی
چه شاید گفت دوران زمان را
نخواهد پرورید این سفله رادی
نیارد گردش گیتی دگر بار
چنان صاحبدلی فرخنژادی
خردمندان پیشین راست گفتند
مرا خود کاشکی مادر نزادی
نبودی دیدگانم تا ندیدی
چنین آتش که در عالم فتادی
نکوخواهان تصور کرده بودند
که آمد پشت دولت را ملاذی
تن گردنکشش را وقت آن بود
که تاج خسروی بر سر نهادی
چه روز آمد درخت نامبردار
که بستان را بهار و میوه دادی
مگر چشم بدان اندر کمین بود
ببرد از بوستانش تند بادی
نمیدانم حدیث نامه چونست
همی بینم که عنوانش به خونست
پس از مرگ جوانان گل مماناد
پس از گل در چمن بلبل مخواناد
کس اندر زندگانی قیمت دوست
نداند کس چنین قیمت مداناد
به حسرت در زمین رفت آن گل نو
صبا بر استخوانش گل دماناد
به تلخی رفت از دنیای شیرین
زلال کام در حلقش چکاناد
سرآمد روزگار سعد بوبکر
خداوندش به رحمت در رساناد
جزای تشنه مردن در غریبی
شراب از دست پیغمبر ستاناد
در آن عالم خدای از عالم غیب
نثار رحمتش بر سر فشاناد
هر آن کش دل نمیسوزد بدین درد
خدایش هم به این آتش نشاناد
درین گیتی مظفر شاه عادل
محمد نامبردارش بماناد
سعادت پرتو نیکان دهادش
به خوی صالحانش پروراناد
روان سعد را با جان بوبکر
به اوج روح و راحت گستراناد
به کام دوستان و بخت فیروز
بسی دوران دیگر بگذراناد
نمیدانم حدیث نامه چونست
همی بینم که عنوانش به خونست
دل خویشان نمیدانم که چونست
عنان گریه چون شاید گرفتن
که از دست شکیبایی برونست
مگر شاهنشه اندر قلب لشکر
نمیآید که رایت سرنگونست
دگر سبزی نروید بر لب جوی
که باران بیشتر سیلاب خونست
دگر خون سیاووشان بود رنگ
که آب چشمهها عنابگونست
شکیبایی مجوی از جان مهجور
که بار از طاقت مسکین فزونست
سکون در آتش سوزنده گفتم
نشاید کرد و درمان هم سکونست
که دنیا صاحبی بدعهد و خونخوار
زمانه مادری بیمهر و دونست
نه اکنونست بر ما جور ایام
که از دوران آدم تاکنونست
نمیدانم حدیث نامه چونست
همی بینم که عنوانش به خونست
بزرگان چشم و دل در انتظارند
عزیزان وقت و ساعت میشمارند
غلامان در و گوهر میفشانند
کنیزان دست و ساعد مینگارند
ملک خان و میاق و بدر و ترخان
به رهواران تازی برسوارند
که شاهنشاه عادل سعد بوبکر
به ایوان شهنشاهی درآرند
حرم شادی کنان بر طاق ایوان
که مروارید بر تاجش ببارند
زمین میگفت عیشی خوش گذاریم
ازین پس، آسمان گفت ارگذارند
امید تاج و تخت خسروی بود
ازین غافل که تابوتش درآرند
چه شد پاکیزهرویان حرم را
که بر سر کاه و بر زیور غبارند
نشاید پاره کردن جامه و روی
که مردم تحت امر کردگارند
ولیکن با چنین داغ جگرسوز
نمیشاید که فریادی ندارند
بلی شاید که مهجوران بگریند
روا باشد که مظلومان بزارند
نمیدانم حدیث نامه چونست
همی بینم که عنوانش به خونست
برفت آن گلبن خرم به بادی
دریغی ماند و فریادی و یادی
زمانی چشم عبرتبین بخفتی
گرش سیلاب خون باز ایستادی
چه شاید گفت دوران زمان را
نخواهد پرورید این سفله رادی
نیارد گردش گیتی دگر بار
چنان صاحبدلی فرخنژادی
خردمندان پیشین راست گفتند
مرا خود کاشکی مادر نزادی
نبودی دیدگانم تا ندیدی
چنین آتش که در عالم فتادی
نکوخواهان تصور کرده بودند
که آمد پشت دولت را ملاذی
تن گردنکشش را وقت آن بود
که تاج خسروی بر سر نهادی
چه روز آمد درخت نامبردار
که بستان را بهار و میوه دادی
مگر چشم بدان اندر کمین بود
ببرد از بوستانش تند بادی
نمیدانم حدیث نامه چونست
همی بینم که عنوانش به خونست
پس از مرگ جوانان گل مماناد
پس از گل در چمن بلبل مخواناد
کس اندر زندگانی قیمت دوست
نداند کس چنین قیمت مداناد
به حسرت در زمین رفت آن گل نو
صبا بر استخوانش گل دماناد
به تلخی رفت از دنیای شیرین
زلال کام در حلقش چکاناد
سرآمد روزگار سعد بوبکر
خداوندش به رحمت در رساناد
جزای تشنه مردن در غریبی
شراب از دست پیغمبر ستاناد
در آن عالم خدای از عالم غیب
نثار رحمتش بر سر فشاناد
هر آن کش دل نمیسوزد بدین درد
خدایش هم به این آتش نشاناد
درین گیتی مظفر شاه عادل
محمد نامبردارش بماناد
سعادت پرتو نیکان دهادش
به خوی صالحانش پروراناد
روان سعد را با جان بوبکر
به اوج روح و راحت گستراناد
به کام دوستان و بخت فیروز
بسی دوران دیگر بگذراناد
نمیدانم حدیث نامه چونست
همی بینم که عنوانش به خونست
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲
سعدی : قصاید و قطعات عربی
فی مرثیة امیرالمؤمنین المعتصم بالله و ذکر واقعة بغداد
حبست بجفنی المدامع لاتجری
فلما طغی الماء استطال علی السکر
نسیم صبا بغداد بعد خرابها
تمنیت لو کانت تمر علی قبری
لان هلاک النفس عند اولی النهی
احب لهم من عیش منقبض الصدر
زجرت طبیبا جس نبضی مداویا
الیک، فما شکوای من مرض یبری
لزمت اصطبارا حیث کنت مفارقا
و هذا فراق لایعالج بالصبر
تسائلنی عما جری یوم حصرهم
و ذالک ممالیس یدخل فیالحصر
ادیرت کؤوس الموت حتی کانه
رؤس الاساری ترجحن من السکر
لقد ثکلت ام القری و لکعبة
مدامع فیالمیزاب تسکب فیالحجر
بکت جدر المستنصریة ندبة
علی العلماء الراسخین ذوی الحجر
نوائب دهر لیتنی مت قبلها
ولم ار عدوان السفیه علی الحبر
محابر تبکی بعدهم بسوادها
و بعض قلوب الناس احلک من حبر
لحا الله من یسدی الیه بنعمة
و عند هجوم الناس یألف بالغدر
مررت بصم الراسیات اجوبها
کخنساء من فرط البکاء علی صخر
ایا ناصحی بالصبر دعنی و زفرتی
اموضع صبر و الکبود علی الجمر؟
تهدم شخصی من مداومة البکا
و ینهدم الجرف الدوارس بالمخر
وقفت بعبادان ارقب دجلة
کمثب دم قان یسیل الی البحر
وفائض دمعی فی مصیبة واسط
یزید علی مد البحیرة والجزر
فجرت میاه العین فازددت حرقة
کما احترقت جوف الدما میل بالفجر
ولا تسألنی کیف قلبک والنوی
جراحة صدری لاتبین بالسبر
و هب ان دارالملک ترجع عامرا
و یغسل وجه العالمین من العفر
فاین بنوالعباس مفتخر الوری
ذوو الخلق المرضی و الغرر الزهر
غدا سمرا بین الانام حدیثهم
وذا سمر یدمی المسامع کالسمر
و فی الخبر المروی دین محمد
یعود غریبا مثل مبتداء الامر
ااغرب من هذا یعود کمابدا
و سبی دیارالسلم فی بلدالکفر؟
فلا انحدرت بعد الخلائف دجله
و حافاتها لا اعشبت ورق الخضر
کان دم الاخوین اصبح نابتا
بمذبح قتلی فی جوانبها الحمر
بکت سمرات البید و الشیح و الغضا
لکثرة ماناحت اغاربة القفر
ایذکر فی اعلی المنابر خطبة
و مستعصم بالله لم یک فی الذکر
ضفادع حول الماء تلعب فرحة
اصبر علی هذا و یونس فی القعر؟
تزاحمت الغربان حول رسومها
فاصبحت العنقاء لازمة الوکر
ایا احمد المعصوم لست بخاسر
و روحک والفردوس عسر مع الیسر
و جنات عدن خففت بمکارة
فلابد من شوک علی فنن البسر
تهناء بطیب العیش فی مقعد الرضا
ودع جیف الدنیا لطائفة النسر
ولا فرق ما بین القتیل و میت
اذاقمت حیا بعد رمسک والنخر
تحیة مشتاق و الف ترحم
علی الشهداء الطاهرین من الوزر
هنیا لهم کأس المنیة مترعا
و ما فیه عندالله من عظم الاجر
«فلا تحسبن الله مخلف وعده»
بان لهم دارالکرامة والبشر
علیهم سلام الله فی کل لیلة
بمقتلة الزورا الی مطلع الفجر
اابلغ من امر الخلافة رتبة
هلم انظروا ما کان عاقبة الامر
فلیت صماخی صم قبل استماعه
بهتک اساتیر المحارم فی الاسر
عدون حفایا سبسبا بعد سبسب
رخائم لایسطعن مشیا علی الحبر
لعمرک لو عاینت لیلة نفرهم
کأن العذاری فیالدجی شهب تسری
و ان صباح الاسر یوم قیامة
علی امم شعث تساق الی الحشر
و مستصرخ یا للمرة فانصروا
و من یصرخ العصفور بین یدی صقر؟
یساقون سوق المعز فی کبد الفلا
عزائز قوم لم یعودن بالزجر
جلبن سبایا سافرات وجوهها
کواعب لم یبرزن من خلل الخدر
و عترة قنطوراء فی کل منزل
تصیح باولاد البرامک من یشری؟
تقوم و تجثو فی المحاجر و اللوی
و هل یختفی مشی النواعم فی الوعر؟
لقد کان فکری قبل ذلک مائزا
فاحدث امر لایحیط به فکری
و بین یوی صرف الزمان و حکمه
مغللة ایدی الکیاسة والخبر
وقفت بعبادان بعد صراتها
رأیت خضیبا کالمنی بدم النحر
محاجر ثکلی بالدموع کریمة
و ان بخلت عین الغمائم بالقطر
نعوذ بعفوالله من نار فتنة
تأحج من قطر البلاد الی قطر
کان شیاطین القیود تفلتت
فسال علی بغداد عین من القطر
بدا و تعالی من خراسان قسطل
فعاد رکاما لایزول عن البدر
الام تصاریف الزمان و جوره
تکلفنا ما لانطیق من الاصر
رعی الله انسانا تیقظ بعدهم
لان مصاب الزید مزجرة العمرو
اذا ان للانسان عند خطوبه
یزول الغنی، طوبی لمملکة الفقر
الا انما الایام ترجع بالعطا
ولم تکس الا بعد کسوتها تعری
ورائک یا مغرور خنجر فاتک
و انت مطاط لا تفیق و لاتدری
کناقة اهل البد وظلت حمولة
اذا لم تطق حملا تساق الی العقر
وسائر ملک یقتفیه زواله
سوی ملکوت القائم الصمد الوتر
اذا شمت الواشی بموتی، فقل له
رویدک ماعاش امرؤ الدهر
و مالک مفتاح الکنوز جمیعها
لدی الموت لم تخرج یداه سوی صفر
اذا کان عندالموت لافرق بیننا
فلا تنظرن الناس بالنظر الشزر
و جاریه الدنیا نعومة کفها
محببة لکنها کلب الظفر
ولو کان ذو مال من الموت فالتا
لکان جدیرا بالتعاظم والکبر
ربحت الهدی ان کنت عامل صالح
وان لم تکن، والعصر انک فی خسر
کما قال بعض الطاعنین لقرنه
بسمر القنا نیلت معانقة السمر
امدخر الدنیا و تارکها اسی
لدار غد ان کان لابد من ذخر
علی المرء عار کثرة المال بعده
و انک یا مغرور تجمع للفخر
عفاالله عنا ما مضی من جریمة
و من علینا بالجمیل من الصبر
وصان بلادالمسلمین صیانة
بدولة سلطان البلاد ابی بکر
ملیک غدا فی کل بلدة اسمه
عزیزا و محبوبا کیوسف فی مصر
لقد سعدالدنیا به دام سعده
و ایده المولی بألویة النصر
کذلک تنشا لینة هو عرقها
و حسن نبات الارض من کرم البذر
و لو کان کسری فی زمان حیاته
لقال الهی اشدد بدولته أزری
بشکرالرعایا صین من کل فتنة
و ذلک ان اللب یحفظ بالقشر
یبالغ فی الانفاق والعدل و التقی
مبالغة السعدی فی نکت الشعر
و ماالشعر ایم الله لست بمدع
و لو کان عندی ما ببابل من سحر
هنالک نقادون علما و خبرة
و منتخبو القول الجمیل من الهجر
جرت عبراتی فوق خدی کبة
فانشأت هذا فی قضیة ما یجری
و لو سبقتنی سادة جل قدرهم
و ما حسنت منی مجاوزة القدر
ففی السمط یاقوت و لعل وجاجة
و ان کان لی ذنب یکفر بالعذر
و حرقة قلبی هیجتنی لنشرها
کما فعلت نار المجامر بالعطر
سطرت و لولا غض عینی علی البکا
لرقرق دمعی حسرة فمحا سطری
احدث اخبارا یضیق بها صدری
و احمل اصارا ینؤ بها ظهری
ولا سیما قلبی رقیق زجاجه
و ممتنع وصل الزجاج لدی الکسر
ألا ان عصری فیه عیشی منکد
فلیت عشاء الموت بادر فی عصری
خلیلی ما احلی الحیوة حقیقة
واطیبها، لولا الممات علی الاثر
و رب الحجی لا یطمن بعیشة
فلا خیر فی وصل یردف بالهجر
سواء اذا مامت وانقطع المنی
امخزن تبن بعد موتک ام تبر
فلما طغی الماء استطال علی السکر
نسیم صبا بغداد بعد خرابها
تمنیت لو کانت تمر علی قبری
لان هلاک النفس عند اولی النهی
احب لهم من عیش منقبض الصدر
زجرت طبیبا جس نبضی مداویا
الیک، فما شکوای من مرض یبری
لزمت اصطبارا حیث کنت مفارقا
و هذا فراق لایعالج بالصبر
تسائلنی عما جری یوم حصرهم
و ذالک ممالیس یدخل فیالحصر
ادیرت کؤوس الموت حتی کانه
رؤس الاساری ترجحن من السکر
لقد ثکلت ام القری و لکعبة
مدامع فیالمیزاب تسکب فیالحجر
بکت جدر المستنصریة ندبة
علی العلماء الراسخین ذوی الحجر
نوائب دهر لیتنی مت قبلها
ولم ار عدوان السفیه علی الحبر
محابر تبکی بعدهم بسوادها
و بعض قلوب الناس احلک من حبر
لحا الله من یسدی الیه بنعمة
و عند هجوم الناس یألف بالغدر
مررت بصم الراسیات اجوبها
کخنساء من فرط البکاء علی صخر
ایا ناصحی بالصبر دعنی و زفرتی
اموضع صبر و الکبود علی الجمر؟
تهدم شخصی من مداومة البکا
و ینهدم الجرف الدوارس بالمخر
وقفت بعبادان ارقب دجلة
کمثب دم قان یسیل الی البحر
وفائض دمعی فی مصیبة واسط
یزید علی مد البحیرة والجزر
فجرت میاه العین فازددت حرقة
کما احترقت جوف الدما میل بالفجر
ولا تسألنی کیف قلبک والنوی
جراحة صدری لاتبین بالسبر
و هب ان دارالملک ترجع عامرا
و یغسل وجه العالمین من العفر
فاین بنوالعباس مفتخر الوری
ذوو الخلق المرضی و الغرر الزهر
غدا سمرا بین الانام حدیثهم
وذا سمر یدمی المسامع کالسمر
و فی الخبر المروی دین محمد
یعود غریبا مثل مبتداء الامر
ااغرب من هذا یعود کمابدا
و سبی دیارالسلم فی بلدالکفر؟
فلا انحدرت بعد الخلائف دجله
و حافاتها لا اعشبت ورق الخضر
کان دم الاخوین اصبح نابتا
بمذبح قتلی فی جوانبها الحمر
بکت سمرات البید و الشیح و الغضا
لکثرة ماناحت اغاربة القفر
ایذکر فی اعلی المنابر خطبة
و مستعصم بالله لم یک فی الذکر
ضفادع حول الماء تلعب فرحة
اصبر علی هذا و یونس فی القعر؟
تزاحمت الغربان حول رسومها
فاصبحت العنقاء لازمة الوکر
ایا احمد المعصوم لست بخاسر
و روحک والفردوس عسر مع الیسر
و جنات عدن خففت بمکارة
فلابد من شوک علی فنن البسر
تهناء بطیب العیش فی مقعد الرضا
ودع جیف الدنیا لطائفة النسر
ولا فرق ما بین القتیل و میت
اذاقمت حیا بعد رمسک والنخر
تحیة مشتاق و الف ترحم
علی الشهداء الطاهرین من الوزر
هنیا لهم کأس المنیة مترعا
و ما فیه عندالله من عظم الاجر
«فلا تحسبن الله مخلف وعده»
بان لهم دارالکرامة والبشر
علیهم سلام الله فی کل لیلة
بمقتلة الزورا الی مطلع الفجر
اابلغ من امر الخلافة رتبة
هلم انظروا ما کان عاقبة الامر
فلیت صماخی صم قبل استماعه
بهتک اساتیر المحارم فی الاسر
عدون حفایا سبسبا بعد سبسب
رخائم لایسطعن مشیا علی الحبر
لعمرک لو عاینت لیلة نفرهم
کأن العذاری فیالدجی شهب تسری
و ان صباح الاسر یوم قیامة
علی امم شعث تساق الی الحشر
و مستصرخ یا للمرة فانصروا
و من یصرخ العصفور بین یدی صقر؟
یساقون سوق المعز فی کبد الفلا
عزائز قوم لم یعودن بالزجر
جلبن سبایا سافرات وجوهها
کواعب لم یبرزن من خلل الخدر
و عترة قنطوراء فی کل منزل
تصیح باولاد البرامک من یشری؟
تقوم و تجثو فی المحاجر و اللوی
و هل یختفی مشی النواعم فی الوعر؟
لقد کان فکری قبل ذلک مائزا
فاحدث امر لایحیط به فکری
و بین یوی صرف الزمان و حکمه
مغللة ایدی الکیاسة والخبر
وقفت بعبادان بعد صراتها
رأیت خضیبا کالمنی بدم النحر
محاجر ثکلی بالدموع کریمة
و ان بخلت عین الغمائم بالقطر
نعوذ بعفوالله من نار فتنة
تأحج من قطر البلاد الی قطر
کان شیاطین القیود تفلتت
فسال علی بغداد عین من القطر
بدا و تعالی من خراسان قسطل
فعاد رکاما لایزول عن البدر
الام تصاریف الزمان و جوره
تکلفنا ما لانطیق من الاصر
رعی الله انسانا تیقظ بعدهم
لان مصاب الزید مزجرة العمرو
اذا ان للانسان عند خطوبه
یزول الغنی، طوبی لمملکة الفقر
الا انما الایام ترجع بالعطا
ولم تکس الا بعد کسوتها تعری
ورائک یا مغرور خنجر فاتک
و انت مطاط لا تفیق و لاتدری
کناقة اهل البد وظلت حمولة
اذا لم تطق حملا تساق الی العقر
وسائر ملک یقتفیه زواله
سوی ملکوت القائم الصمد الوتر
اذا شمت الواشی بموتی، فقل له
رویدک ماعاش امرؤ الدهر
و مالک مفتاح الکنوز جمیعها
لدی الموت لم تخرج یداه سوی صفر
اذا کان عندالموت لافرق بیننا
فلا تنظرن الناس بالنظر الشزر
و جاریه الدنیا نعومة کفها
محببة لکنها کلب الظفر
ولو کان ذو مال من الموت فالتا
لکان جدیرا بالتعاظم والکبر
ربحت الهدی ان کنت عامل صالح
وان لم تکن، والعصر انک فی خسر
کما قال بعض الطاعنین لقرنه
بسمر القنا نیلت معانقة السمر
امدخر الدنیا و تارکها اسی
لدار غد ان کان لابد من ذخر
علی المرء عار کثرة المال بعده
و انک یا مغرور تجمع للفخر
عفاالله عنا ما مضی من جریمة
و من علینا بالجمیل من الصبر
وصان بلادالمسلمین صیانة
بدولة سلطان البلاد ابی بکر
ملیک غدا فی کل بلدة اسمه
عزیزا و محبوبا کیوسف فی مصر
لقد سعدالدنیا به دام سعده
و ایده المولی بألویة النصر
کذلک تنشا لینة هو عرقها
و حسن نبات الارض من کرم البذر
و لو کان کسری فی زمان حیاته
لقال الهی اشدد بدولته أزری
بشکرالرعایا صین من کل فتنة
و ذلک ان اللب یحفظ بالقشر
یبالغ فی الانفاق والعدل و التقی
مبالغة السعدی فی نکت الشعر
و ماالشعر ایم الله لست بمدع
و لو کان عندی ما ببابل من سحر
هنالک نقادون علما و خبرة
و منتخبو القول الجمیل من الهجر
جرت عبراتی فوق خدی کبة
فانشأت هذا فی قضیة ما یجری
و لو سبقتنی سادة جل قدرهم
و ما حسنت منی مجاوزة القدر
ففی السمط یاقوت و لعل وجاجة
و ان کان لی ذنب یکفر بالعذر
و حرقة قلبی هیجتنی لنشرها
کما فعلت نار المجامر بالعطر
سطرت و لولا غض عینی علی البکا
لرقرق دمعی حسرة فمحا سطری
احدث اخبارا یضیق بها صدری
و احمل اصارا ینؤ بها ظهری
ولا سیما قلبی رقیق زجاجه
و ممتنع وصل الزجاج لدی الکسر
ألا ان عصری فیه عیشی منکد
فلیت عشاء الموت بادر فی عصری
خلیلی ما احلی الحیوة حقیقة
واطیبها، لولا الممات علی الاثر
و رب الحجی لا یطمن بعیشة
فلا خیر فی وصل یردف بالهجر
سواء اذا مامت وانقطع المنی
امخزن تبن بعد موتک ام تبر
سعدی : قصاید و قطعات عربی
و له فیالغزل
فاح نشر الحمی و هب النسیم
و ترانی من فرط وجدی اهیم
ان لیل الوصال صبح مضییء
و نهار الفراق لیل بهیم
و وداع النزیل خطب جزیل
و فراق الانیس داء الیم
فتن العابدین صدر رخیم
آه لو کان فیه قلب رحیم
یا وحیدالجمال نفسی وحید
یا عدیم المثال قلبی عدیم
سلوتی عنکم احتمال بعید
وافتضاحی بکم ضلال قدیم
معشر اللائمین من یضللالله
بعید بانه یستقیم
اجهلتم بان نارجحیم
مع ذکرالحبیب روض نعیم
کل من یدعی المحبة فیکم
ثم یخشی الملام فهو ملیم
و ترانی من فرط وجدی اهیم
ان لیل الوصال صبح مضییء
و نهار الفراق لیل بهیم
و وداع النزیل خطب جزیل
و فراق الانیس داء الیم
فتن العابدین صدر رخیم
آه لو کان فیه قلب رحیم
یا وحیدالجمال نفسی وحید
یا عدیم المثال قلبی عدیم
سلوتی عنکم احتمال بعید
وافتضاحی بکم ضلال قدیم
معشر اللائمین من یضللالله
بعید بانه یستقیم
اجهلتم بان نارجحیم
مع ذکرالحبیب روض نعیم
کل من یدعی المحبة فیکم
ثم یخشی الملام فهو ملیم
سعدی : قصاید و قطعات عربی
ایضا
یا ندیمی قم تنبه واسقنی واسق الندامی
خلنی اسهر لیلی و دع الناس نیاما
اسقیانی و هدیر الرعدقد ابکی الغماما
و شفاه الزهر تفتر منالضحک ابتساما
فی زمان سجع الطیر علیالغصن رخاما
و اوان کشف الورد من الوجه اللثما
ایها العاقل اف لبصیر یتعامی
فزبها من قبل ان یجعلک الدهر حطاما
قل لمن عیر اهل الحب بالجهل و لاما
لا عرفت الحب هیهات ولا ذقت الغراما
من تعدی زمن الفرصة بخلا واهتماما
ضیع العمر أیوما عاش او خمسین عاما
لاتلمنی فی غلام اودع القلب السقاما
مبداء الحب کم من سید اضحی غلاما
منتهی منیة قلبی شادن یسقی المداما
و علیالخضرة منثور و رند و خزامی
ذی دلال سلب القلب اذا قال کلاما
و جمال غلب الغصن اذا مال قواما
یا عذولی فنی الصبر الی کم والی ما
انا لا أعبؤ بالزجز ولا اخشی الملاما
ترک الحب علی مقلتی النوم حراما
و حوالی حبال الشوق خالفا و اماما
ما علی العاقل من لغوی اذا مروا کراما
لکن الجاهل ان خاطبنی قلت سلاما
خلنی اسهر لیلی و دع الناس نیاما
اسقیانی و هدیر الرعدقد ابکی الغماما
و شفاه الزهر تفتر منالضحک ابتساما
فی زمان سجع الطیر علیالغصن رخاما
و اوان کشف الورد من الوجه اللثما
ایها العاقل اف لبصیر یتعامی
فزبها من قبل ان یجعلک الدهر حطاما
قل لمن عیر اهل الحب بالجهل و لاما
لا عرفت الحب هیهات ولا ذقت الغراما
من تعدی زمن الفرصة بخلا واهتماما
ضیع العمر أیوما عاش او خمسین عاما
لاتلمنی فی غلام اودع القلب السقاما
مبداء الحب کم من سید اضحی غلاما
منتهی منیة قلبی شادن یسقی المداما
و علیالخضرة منثور و رند و خزامی
ذی دلال سلب القلب اذا قال کلاما
و جمال غلب الغصن اذا مال قواما
یا عذولی فنی الصبر الی کم والی ما
انا لا أعبؤ بالزجز ولا اخشی الملاما
ترک الحب علی مقلتی النوم حراما
و حوالی حبال الشوق خالفا و اماما
ما علی العاقل من لغوی اذا مروا کراما
لکن الجاهل ان خاطبنی قلت سلاما
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱
ای دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا را
کنج قفس چو نیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا را
بشکاف خاک را و ببین آنگه
بی مهری زمانهٔ رسوا را
این دشت، خوابگاه شهیدانست
فرصت شمار وقت تماشا را
از عمر رفته نیز شماری کن
مشمار جَدْی و عقرب و جوزا را
دور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا را
در پرده صد هزار سیه کاریست
این تند سیر گنبد خضرا را
پیوند او مجوی که گم کرده است
نوشیروان و هرمز و دارا را
این جویبار خُرد که میبینی
از جای کنده صخرهٔ صمّا را
آرامشی ببخش توانی گر
این دردمند خاطر شیدا را
افسون فسای افعی شهوت را
افسار بند مرکب سودا را
پیوند بایدت زدن ای عارف
در باغ دهر حنظل و خرما را
زاتش به غیر آب فرو ننشاند
سوز و گداز و تندی و گرما را
پنهان هرگز مینتوان کردن
از چشم عقل قصهٔ پیدا را
دیدار تیرهروزی نابینا
عبرت بس است مردم بینا را
ای دوست، تا که دسترسی داری
حاجت بر آر اهل تمنا را
زیراکه جستن دل مسکینان
شایان سعادتی است توانا را
از بس بخفتی، این تن آلوده
آلود این روان مصفا را
از رفعت از چه با تو سخن گویند
نشناختی تو پستی و بالا را
مریم بسی بنام بود لکن
رتبت یکی است مریم عذرا را
بشناس ای که راهنوردستی
پیش از روش، درازی و پهنا را
خودرای مینباش که خودرایی
راند از بهشت، آدم و حوا را
پاکی گزین که راستی و پاکی
بر چرخ برفراشت مسیحا را
آن کس ببرد سود که بی انده
آماج گشت فتنهٔ دریا را
اول به دیده روشنی آموز
زان پس بپوی این ره ظلما را
پروانه پیش از آنکه بسوزندش
خرمن بسوخت وحشت و پروا را
شیرینی آنکه خورد فزون از حد
مستوجب است تلخی صفرا را
ای باغبان، سپاه خزان آمد
بس دیر کشتی این گل رعنا را
بیمار مرد بس که طبیب او
بیگاه کار بست مداوا را
علم است میوه، شاخهٔ هستی را
فضل است پایه، مقصد والا را
نیکو نکوست، غازه و گلگونه
نبود ضرور چهرهٔ زیبا را
عاقل به وعدهٔ برهٔ بریان
ندهد ز دست نُزل مُهَنّا را
ای نیک، با بدان منشین هرگز
خوش نیست وصله جامهٔ دیبا را
گردی چو پاکباز، فلک بندد
بر گردن تو عقد ثریا را
صیاد را بگوی که پر مشکن
این صید تیره روز بی آوا را
ای آنکه راستی به من آموزی
خود در ره کج از چه نهی پا را
خون یتیم درکشی و خواهی
باغ بهشت و سایهٔ طوبی را
نیکی چه کردهایم که تا روزی
نیکو دهند مزد عمل ما را
انباز ساختیم و شریکی چند
پروردگار صانع یکتا را
برداشتیم مهرهٔ رنگین را
بگذاشتیم لؤلؤ لالا را
آموزگار خلق شدیم اما
نشناختیم خود الف و با را
بت ساختیم در دل و خندیدیم
بر کیش بد، برهمن و بودا را
ای آنکه عزم جنگ یلان داری
اول بسنج قوت اعضا را
از خاک تیره لاله برون کردن
دشوار نیست ابر گهر زا را
ساحر، فسون و شعبده انگارد
نور تجلی و ید بیضا را
در دام روزگار ز یکدیگر
نتوان شناخت پشه و عنقا را
در یک ترازو از چه ره اندازد
گوهرشناس، گوهر و مینا را
هیزم هزار سال اگر سوزد
ندهد شمیم عود مطرا را
بر بوریا و دلق، کس ای مسکین
نفروختست اطلس و خارا را
ظلم است در یکی قفس افکندن
مردار خوار و مرغ شکرخا را
خون سر و شرار دل فرهاد
سوزد هنوز لالهٔ حمرا را
پروین، به روز حادثه و سختی
در کار بند صبر و مدارا را
فکرت مکن نیامده فردا را
کنج قفس چو نیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا را
بشکاف خاک را و ببین آنگه
بی مهری زمانهٔ رسوا را
این دشت، خوابگاه شهیدانست
فرصت شمار وقت تماشا را
از عمر رفته نیز شماری کن
مشمار جَدْی و عقرب و جوزا را
دور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا را
در پرده صد هزار سیه کاریست
این تند سیر گنبد خضرا را
پیوند او مجوی که گم کرده است
نوشیروان و هرمز و دارا را
این جویبار خُرد که میبینی
از جای کنده صخرهٔ صمّا را
آرامشی ببخش توانی گر
این دردمند خاطر شیدا را
افسون فسای افعی شهوت را
افسار بند مرکب سودا را
پیوند بایدت زدن ای عارف
در باغ دهر حنظل و خرما را
زاتش به غیر آب فرو ننشاند
سوز و گداز و تندی و گرما را
پنهان هرگز مینتوان کردن
از چشم عقل قصهٔ پیدا را
دیدار تیرهروزی نابینا
عبرت بس است مردم بینا را
ای دوست، تا که دسترسی داری
حاجت بر آر اهل تمنا را
زیراکه جستن دل مسکینان
شایان سعادتی است توانا را
از بس بخفتی، این تن آلوده
آلود این روان مصفا را
از رفعت از چه با تو سخن گویند
نشناختی تو پستی و بالا را
مریم بسی بنام بود لکن
رتبت یکی است مریم عذرا را
بشناس ای که راهنوردستی
پیش از روش، درازی و پهنا را
خودرای مینباش که خودرایی
راند از بهشت، آدم و حوا را
پاکی گزین که راستی و پاکی
بر چرخ برفراشت مسیحا را
آن کس ببرد سود که بی انده
آماج گشت فتنهٔ دریا را
اول به دیده روشنی آموز
زان پس بپوی این ره ظلما را
پروانه پیش از آنکه بسوزندش
خرمن بسوخت وحشت و پروا را
شیرینی آنکه خورد فزون از حد
مستوجب است تلخی صفرا را
ای باغبان، سپاه خزان آمد
بس دیر کشتی این گل رعنا را
بیمار مرد بس که طبیب او
بیگاه کار بست مداوا را
علم است میوه، شاخهٔ هستی را
فضل است پایه، مقصد والا را
نیکو نکوست، غازه و گلگونه
نبود ضرور چهرهٔ زیبا را
عاقل به وعدهٔ برهٔ بریان
ندهد ز دست نُزل مُهَنّا را
ای نیک، با بدان منشین هرگز
خوش نیست وصله جامهٔ دیبا را
گردی چو پاکباز، فلک بندد
بر گردن تو عقد ثریا را
صیاد را بگوی که پر مشکن
این صید تیره روز بی آوا را
ای آنکه راستی به من آموزی
خود در ره کج از چه نهی پا را
خون یتیم درکشی و خواهی
باغ بهشت و سایهٔ طوبی را
نیکی چه کردهایم که تا روزی
نیکو دهند مزد عمل ما را
انباز ساختیم و شریکی چند
پروردگار صانع یکتا را
برداشتیم مهرهٔ رنگین را
بگذاشتیم لؤلؤ لالا را
آموزگار خلق شدیم اما
نشناختیم خود الف و با را
بت ساختیم در دل و خندیدیم
بر کیش بد، برهمن و بودا را
ای آنکه عزم جنگ یلان داری
اول بسنج قوت اعضا را
از خاک تیره لاله برون کردن
دشوار نیست ابر گهر زا را
ساحر، فسون و شعبده انگارد
نور تجلی و ید بیضا را
در دام روزگار ز یکدیگر
نتوان شناخت پشه و عنقا را
در یک ترازو از چه ره اندازد
گوهرشناس، گوهر و مینا را
هیزم هزار سال اگر سوزد
ندهد شمیم عود مطرا را
بر بوریا و دلق، کس ای مسکین
نفروختست اطلس و خارا را
ظلم است در یکی قفس افکندن
مردار خوار و مرغ شکرخا را
خون سر و شرار دل فرهاد
سوزد هنوز لالهٔ حمرا را
پروین، به روز حادثه و سختی
در کار بند صبر و مدارا را