عبارات مورد جستجو در ۶۶۱ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧۴ - وله
بعزم سفر شاه جمشید فر
بر افراخت رایت بخورشید بر
بهر سو که روی آورد رایتش
قوی پشت باد او بفتح و ظفر
شنیدم ز گفتار کار آگهی
که فرمود شاهنشه بحر و بر
که ابن یمین نیز اقبال وار
درین ره ببندد بخدمت کمر
همانا که رأی همایون شاه
ندارد ز حالم کماهی خبر
ز مستان و پیری و بیحاصلی
برین صورت ار کرد باید سفر
ببینم بچشم آنچه گوشم شنید
که باشد سفر قطعه ئی از سقر
کمال کرم را چه نقصان رسد
اگر شهریار فریدون سیر
ز داد و دهش کار چاکر نخست
بسیم فراوان کند همچو زر
پس آنگه اجازت دهد تا بجان
دعا گوی میباشمش در حضر
ز درگاه عالم پناهش رهی
ندارد جز این التماس دگر
جهاندار شاها بسمع رضا
زمن بشنو این نکته مختصر
بده داد بیچاره گر بایدت
که دادت دهد داور دادگر
بر افراخت رایت بخورشید بر
بهر سو که روی آورد رایتش
قوی پشت باد او بفتح و ظفر
شنیدم ز گفتار کار آگهی
که فرمود شاهنشه بحر و بر
که ابن یمین نیز اقبال وار
درین ره ببندد بخدمت کمر
همانا که رأی همایون شاه
ندارد ز حالم کماهی خبر
ز مستان و پیری و بیحاصلی
برین صورت ار کرد باید سفر
ببینم بچشم آنچه گوشم شنید
که باشد سفر قطعه ئی از سقر
کمال کرم را چه نقصان رسد
اگر شهریار فریدون سیر
ز داد و دهش کار چاکر نخست
بسیم فراوان کند همچو زر
پس آنگه اجازت دهد تا بجان
دعا گوی میباشمش در حضر
ز درگاه عالم پناهش رهی
ندارد جز این التماس دگر
جهاندار شاها بسمع رضا
زمن بشنو این نکته مختصر
بده داد بیچاره گر بایدت
که دادت دهد داور دادگر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧۶ - قصیده
خرم صباح آنکه او ز اول که بگشاید نظر
بیند همایون طلعت کشور گشای بحر و بر
صاحبقران بیقرین شاه زمان ماه زمین
سلطان نظام ملک و دین فرخ رخ فرخنده فر
آنکو ز عدل بیکران کردست عالمرا چنان
کافتاده خلقی در گمان کآمد امام منتظر
بگشاد شرم رأی وی از پیکر خورشید خوی
آورد صیتش زیر پی از خاوران تا باختر
تا گشت دولت یار او رفت از جهان اغیار او
پیوسته باشد کار او ایصال خیر و دفع شر
افکند دور روزگار بدخواه او را در کنار
ناید چنین شایسته کار الا ز صنع دادگر
آئینه رخسار ماه از زنگ شد ز آنسان سیاه
بس کز دل اعداش آه بر آسمان دارد گذر
هر گاه کآن سلطان نشان از بهر کار دوستان
بر سر زند دست آنزمان بینی بیکجا بر و بحر
باشد قضای آسمان بر وفق رأی او چنان
کردن خلافش چون توان داند قضا خود این قدر
بابوی خلق او صبا گر بگذرد سوی خطا
آهو زرشکش نافه را پرخون کند بار دگر
چون تیغ کین پیدا کند گر حمله بر خارا کند
ماننده جوزا کند پیکر دو نیمش تا کمر
با رفعت جاهش فلک چون باسماک اندر سمک
زین غصه شد بی هیچ شک کار فلک زیر و زبر
از روی مهر آن بر خورد گر سوی گردون بنگرد
زنگ کلف بیرون برد رأیش ز مرآت قمر
گیرد سپاهش روز کین ز آنسان همه روی زمین
کاعدای او را بعد ازین جائی نماند جز سقر
با رأی او خورشید را چون ذره بینی در ضیا
با دست او وقت سخا دریا نماید چون شمر
تا رام کرد انعام را بگرفت خاص و عام را
کردند شاهان نام را از خاک پایش تاج سر
از خسروان نامجو چون مکرمت او راست خو
ابن یمین را کس جز او نرهاند از بوک و مگر
ایخسرو خسرو نشان کردی جهانرا آنچنان
کز آشتی باز آشیان گردد کبوتر مستقر
زین پیش میش اندر جهان از گرگ بودی بر کران
اکنون ز عدلت هر دوان یکچشمه سازند آبخور
خصمت که خون بادا دلش افتاد کار مشکلش
از دل نگردد زایلش سهم تو چون نقش از حجر
بر دستبوست یکنفس چون خاتم آنکو دسترس
یابد نگین وش زان سپس دایم بود با سیم و زر
طوطی طبع را دمن زان شد چنین شیرین سخن
کش هست دائم در دهن از شکر الطافش شکر
تا روز و شب را در جهان با هم نبیند کس قران
بادت یکایک این و آن از یکدگر فرخنده تر
بیند همایون طلعت کشور گشای بحر و بر
صاحبقران بیقرین شاه زمان ماه زمین
سلطان نظام ملک و دین فرخ رخ فرخنده فر
آنکو ز عدل بیکران کردست عالمرا چنان
کافتاده خلقی در گمان کآمد امام منتظر
بگشاد شرم رأی وی از پیکر خورشید خوی
آورد صیتش زیر پی از خاوران تا باختر
تا گشت دولت یار او رفت از جهان اغیار او
پیوسته باشد کار او ایصال خیر و دفع شر
افکند دور روزگار بدخواه او را در کنار
ناید چنین شایسته کار الا ز صنع دادگر
آئینه رخسار ماه از زنگ شد ز آنسان سیاه
بس کز دل اعداش آه بر آسمان دارد گذر
هر گاه کآن سلطان نشان از بهر کار دوستان
بر سر زند دست آنزمان بینی بیکجا بر و بحر
باشد قضای آسمان بر وفق رأی او چنان
کردن خلافش چون توان داند قضا خود این قدر
بابوی خلق او صبا گر بگذرد سوی خطا
آهو زرشکش نافه را پرخون کند بار دگر
چون تیغ کین پیدا کند گر حمله بر خارا کند
ماننده جوزا کند پیکر دو نیمش تا کمر
با رفعت جاهش فلک چون باسماک اندر سمک
زین غصه شد بی هیچ شک کار فلک زیر و زبر
از روی مهر آن بر خورد گر سوی گردون بنگرد
زنگ کلف بیرون برد رأیش ز مرآت قمر
گیرد سپاهش روز کین ز آنسان همه روی زمین
کاعدای او را بعد ازین جائی نماند جز سقر
با رأی او خورشید را چون ذره بینی در ضیا
با دست او وقت سخا دریا نماید چون شمر
تا رام کرد انعام را بگرفت خاص و عام را
کردند شاهان نام را از خاک پایش تاج سر
از خسروان نامجو چون مکرمت او راست خو
ابن یمین را کس جز او نرهاند از بوک و مگر
ایخسرو خسرو نشان کردی جهانرا آنچنان
کز آشتی باز آشیان گردد کبوتر مستقر
زین پیش میش اندر جهان از گرگ بودی بر کران
اکنون ز عدلت هر دوان یکچشمه سازند آبخور
خصمت که خون بادا دلش افتاد کار مشکلش
از دل نگردد زایلش سهم تو چون نقش از حجر
بر دستبوست یکنفس چون خاتم آنکو دسترس
یابد نگین وش زان سپس دایم بود با سیم و زر
طوطی طبع را دمن زان شد چنین شیرین سخن
کش هست دائم در دهن از شکر الطافش شکر
تا روز و شب را در جهان با هم نبیند کس قران
بادت یکایک این و آن از یکدگر فرخنده تر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٨ - وله ایضاً قصیده در مدح ملک معزالدین کرت
منت خدیرا که پس از هجر دیر باز
بخت رمیده روی بوصلم نهاد باز
اقبال بهر رونق کارم میان ببست
دولت در مراد برویم گشاد باز
چشم مرا چو چشمه خورشید نور داد
خاک جناب حضرت شاه رهی نواز
سلطان معز دولت و دین آنکه صد هزار
محمود زیبدش که بود بنده چون ایاز
آنشاه شه نشان که بود نام سروری
بر ذات او حقیقت و بر دیگران مجاز
شاهنشه زمانه که از خاک پای او
سازند تاج سر همه شاهان سرفراز
درگاه اوست قبله حاجات وزین قبل
مانند قبله می بردش عالمی نماز
با عدل او شبان عجب ارز آنکه گرگ را
در حفظ گوسفند کند از سگ امتیاز
در عهد او بقهقهه خندد ز خوشدلی
کبک دری چو بشنود آواز طبل باز
از بیم تیغ هندی او در جهان کسی
جز چشم دلبران نکند عزم ترکتاز
از بوته هوان ندهد خصم را خلاص
تا سر بسان زر نبرد از تنش بگاز
از رغبتی که هست دل شاه را برزم
خندان لبست تیغش و رمحش در اهتزاز
با اهتزاز و خنده که در تیغ و رمح اوست
باشد اجل ز حیرت ایشان در احتراز
شاها چه گوید ابن یمین از جفای چرخ
دوران عمر کوته و شرح غمم دراز
با اینهمه بدیش چه غم زو که کار من
آخر نکو شدست بتوفیق کار ساز
شد خسروی مربی من کآفتاب وار
در سایه عنایت خود داردم بساز
یعنی معز دولت و ملت که ملک را
باشد بخسرویش چو تن را بجان نیاز
تا وقت سور و شیون از آواز ساز و سوز
دلرا رسد نوازش و جانرا بود گداز
بنگاه دشمنان وی و بزم دوستان
خالی مباد یکدم از آواز سوز و ساز
بخت رمیده روی بوصلم نهاد باز
اقبال بهر رونق کارم میان ببست
دولت در مراد برویم گشاد باز
چشم مرا چو چشمه خورشید نور داد
خاک جناب حضرت شاه رهی نواز
سلطان معز دولت و دین آنکه صد هزار
محمود زیبدش که بود بنده چون ایاز
آنشاه شه نشان که بود نام سروری
بر ذات او حقیقت و بر دیگران مجاز
شاهنشه زمانه که از خاک پای او
سازند تاج سر همه شاهان سرفراز
درگاه اوست قبله حاجات وزین قبل
مانند قبله می بردش عالمی نماز
با عدل او شبان عجب ارز آنکه گرگ را
در حفظ گوسفند کند از سگ امتیاز
در عهد او بقهقهه خندد ز خوشدلی
کبک دری چو بشنود آواز طبل باز
از بیم تیغ هندی او در جهان کسی
جز چشم دلبران نکند عزم ترکتاز
از بوته هوان ندهد خصم را خلاص
تا سر بسان زر نبرد از تنش بگاز
از رغبتی که هست دل شاه را برزم
خندان لبست تیغش و رمحش در اهتزاز
با اهتزاز و خنده که در تیغ و رمح اوست
باشد اجل ز حیرت ایشان در احتراز
شاها چه گوید ابن یمین از جفای چرخ
دوران عمر کوته و شرح غمم دراز
با اینهمه بدیش چه غم زو که کار من
آخر نکو شدست بتوفیق کار ساز
شد خسروی مربی من کآفتاب وار
در سایه عنایت خود داردم بساز
یعنی معز دولت و ملت که ملک را
باشد بخسرویش چو تن را بجان نیاز
تا وقت سور و شیون از آواز ساز و سوز
دلرا رسد نوازش و جانرا بود گداز
بنگاه دشمنان وی و بزم دوستان
خالی مباد یکدم از آواز سوز و ساز
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٩ - وله ایضاً
جهان جود و کرم ای پناه اهل نیاز
بروی خلق در خرمی ز لطف تو باز
شکوه و حشمت و اورنگ تاج دولت و دین
که دین ز دولت تو یافت صد سعادت باز
توئی بمرتبه شاهی که بندد از پی نام
کمر به پیش تو محمود بنده وش چو ایاز
ترا نظیر بگیتی ندید گر چه بسی
بگشت گرد زمین آسمان بعمر دراز
صفای آینه رأی تو کند پیدا
برین صحیفه زنگار فام صورت راز
بهر چه رأی تو روی آورد رضا ندهد
بدین قدر که قضا باشدش در آن همباز
بعهد عدل تو گر کبک را رسد ستمی
بمأمنی نپناهد بجز نشیمن باز
شود بقوت عدل تو پشه پیل افکن
سعادت ار دهدش در هوای تو پرواز
فلک چو صدمت گرز تو دید بر سر خصم
چه گفت گفت که کوپال بیژنست و گراز
ز بهر نصرت و فیروزی کتابه تست
که وقت جنگ بدشمن چو میرسند فراز
اگر بروز بود آفتاب تیغ گذار
و گر بوقت شبیخون سپهر تیرانداز
ز مهر رأی تو پروانه ئی رسد بسها
فتد ز تابش او شمع آسمان بگداز
جهانپناه شها بنده تو ابن یمین
که هست در هنر از جنس خویشتن ممتاز
امید تربیتش هست و دست آن داری
که یابد از کرمت صد هزار نعمت و ناز
کسی که بود بدوران تو برهنه چو سیر
ز خلعتت همه تن جامه شد بسان پیاز
شکم ز خوان عطای تو چار پهلو کرد
اگر چه بود گرفتار جوع کلبی آز
فضایل تو ز اندازه بیش و نقد سخن
مرا کمست و روا باشد ار کنم ایجاز
بمن رسید ز غیری لطیفه ئی که در اوست
عروس فکر مرا درگه زفاف جهاز
کنم بصورت تضمین ادا که آن سخن است
ز بهر بنده حقیقت ز بهر غیر مجاز
هنر مگیر و فصاحت مگیر و فضل مگیر
نه من غریبم و شاه جهان غریب نواز
بحق نعمت عامت که من بدولت تو
که غیر او نکند اهل فضل را اعزاز
بحاتم ار بجهان آید التجا نکنم
باستخوان رسد ار کاردم ز دست نیاز
همیشه تا بگه شیون و بموسم سور
ز ساز و سوز درآید بکوهسار آواز
بگوش تو مرساد از دیار دشمن و دوست
بهیچ حال جز آواز سوز و ناله ساز
بروی خلق در خرمی ز لطف تو باز
شکوه و حشمت و اورنگ تاج دولت و دین
که دین ز دولت تو یافت صد سعادت باز
توئی بمرتبه شاهی که بندد از پی نام
کمر به پیش تو محمود بنده وش چو ایاز
ترا نظیر بگیتی ندید گر چه بسی
بگشت گرد زمین آسمان بعمر دراز
صفای آینه رأی تو کند پیدا
برین صحیفه زنگار فام صورت راز
بهر چه رأی تو روی آورد رضا ندهد
بدین قدر که قضا باشدش در آن همباز
بعهد عدل تو گر کبک را رسد ستمی
بمأمنی نپناهد بجز نشیمن باز
شود بقوت عدل تو پشه پیل افکن
سعادت ار دهدش در هوای تو پرواز
فلک چو صدمت گرز تو دید بر سر خصم
چه گفت گفت که کوپال بیژنست و گراز
ز بهر نصرت و فیروزی کتابه تست
که وقت جنگ بدشمن چو میرسند فراز
اگر بروز بود آفتاب تیغ گذار
و گر بوقت شبیخون سپهر تیرانداز
ز مهر رأی تو پروانه ئی رسد بسها
فتد ز تابش او شمع آسمان بگداز
جهانپناه شها بنده تو ابن یمین
که هست در هنر از جنس خویشتن ممتاز
امید تربیتش هست و دست آن داری
که یابد از کرمت صد هزار نعمت و ناز
کسی که بود بدوران تو برهنه چو سیر
ز خلعتت همه تن جامه شد بسان پیاز
شکم ز خوان عطای تو چار پهلو کرد
اگر چه بود گرفتار جوع کلبی آز
فضایل تو ز اندازه بیش و نقد سخن
مرا کمست و روا باشد ار کنم ایجاز
بمن رسید ز غیری لطیفه ئی که در اوست
عروس فکر مرا درگه زفاف جهاز
کنم بصورت تضمین ادا که آن سخن است
ز بهر بنده حقیقت ز بهر غیر مجاز
هنر مگیر و فصاحت مگیر و فضل مگیر
نه من غریبم و شاه جهان غریب نواز
بحق نعمت عامت که من بدولت تو
که غیر او نکند اهل فضل را اعزاز
بحاتم ار بجهان آید التجا نکنم
باستخوان رسد ار کاردم ز دست نیاز
همیشه تا بگه شیون و بموسم سور
ز ساز و سوز درآید بکوهسار آواز
بگوش تو مرساد از دیار دشمن و دوست
بهیچ حال جز آواز سوز و ناله ساز
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠۵ - ایضاً در مدح رضی الدین عبدالحق
زهی صدر وزارت را ز رأی روشنت رونق
کمینه منظر قدرت رواق طارم ازرق
عمود صبح را از شب ببندد آسمان پرچم
ز بهر آنکه تا باشد به پیش موکبت بیرق
سماک رامح ار نیزه نه برخصمت کشد دائم
ببرد تیغ مریخش چو حربا دست از مرفق
ز دیوان قضا وقتی مثالی ممتثل گردد
که باشد نقش توقیعش رضی ملک عبدالحق
کسی بر حرف من انگشت ننهد صدره ار گویم
که اسمی کان نکو باشد بود از فعل او مشتق
گهر چندان بدست آورد آز از بحر احسانش
که نتواند بساحل بردبار خود بصد زورق
شه سیاره هر روزی ببوسد آستانش را
مگر فیضی ز رأی او کند همچون گدایان دق
همای عدل او عالم چنان در زیر پر دارد
که گنجشک آشیان سازد درون دیده باشق
تمنا هست خصمش را که گیرد راه او لیکن
خرامان کی تواند گشت چون کبک دری عقعق
اگر دیوی طمع دارد کز او آید سلیمانی
بتعییرش فلک گوید زهی نادان زهی احمق
بر اسب پیلتن روزی که رخ سوی مصاف آرد
بفرزین بند تدبیرش بگیرد شاهرا بیدق
زهی حصن جلالت را بر اوج آسمان ارکان
بجز بحر محیط آنرا ندیده دیده ئی خندق
مجره تنگ زربفت و مه نو نعل سیمین شد
چو زیر زین فرمانت درآمد توسن ابلق
چو رأی عالم آرایت فرازد بر فلک رایت
کند تا دامن از پایش گریبان صبح صادق شق
جنین وقتی قبول جان کند کو را یقین گردد
که جودت میکند رزقش ز دیوان کرم مطلق
گه کوشش اگر خصمت شود چون آهنین کوهی
شود ز الماسگون تیغت تنش لرزنده چون زیبق
خداوندا چو هست از جان ترا ابن یمین بنده
چرا باید که کار او چنین دارد فلک مغلق
بقدرت گر زکار من گشاید دولتت بندی
کنم این لطف شامل را بالطاف دگر ملحق
همیشه تا بود پیدا بباغ حسن خوبانرا
دهان چون پسته خندان سرانگشت چون فندق
بباغ آرزو خصمت سیه رو باد چون فندق
دلش چون پسته پیوسته بدست قهر تو منشق
کمینه منظر قدرت رواق طارم ازرق
عمود صبح را از شب ببندد آسمان پرچم
ز بهر آنکه تا باشد به پیش موکبت بیرق
سماک رامح ار نیزه نه برخصمت کشد دائم
ببرد تیغ مریخش چو حربا دست از مرفق
ز دیوان قضا وقتی مثالی ممتثل گردد
که باشد نقش توقیعش رضی ملک عبدالحق
کسی بر حرف من انگشت ننهد صدره ار گویم
که اسمی کان نکو باشد بود از فعل او مشتق
گهر چندان بدست آورد آز از بحر احسانش
که نتواند بساحل بردبار خود بصد زورق
شه سیاره هر روزی ببوسد آستانش را
مگر فیضی ز رأی او کند همچون گدایان دق
همای عدل او عالم چنان در زیر پر دارد
که گنجشک آشیان سازد درون دیده باشق
تمنا هست خصمش را که گیرد راه او لیکن
خرامان کی تواند گشت چون کبک دری عقعق
اگر دیوی طمع دارد کز او آید سلیمانی
بتعییرش فلک گوید زهی نادان زهی احمق
بر اسب پیلتن روزی که رخ سوی مصاف آرد
بفرزین بند تدبیرش بگیرد شاهرا بیدق
زهی حصن جلالت را بر اوج آسمان ارکان
بجز بحر محیط آنرا ندیده دیده ئی خندق
مجره تنگ زربفت و مه نو نعل سیمین شد
چو زیر زین فرمانت درآمد توسن ابلق
چو رأی عالم آرایت فرازد بر فلک رایت
کند تا دامن از پایش گریبان صبح صادق شق
جنین وقتی قبول جان کند کو را یقین گردد
که جودت میکند رزقش ز دیوان کرم مطلق
گه کوشش اگر خصمت شود چون آهنین کوهی
شود ز الماسگون تیغت تنش لرزنده چون زیبق
خداوندا چو هست از جان ترا ابن یمین بنده
چرا باید که کار او چنین دارد فلک مغلق
بقدرت گر زکار من گشاید دولتت بندی
کنم این لطف شامل را بالطاف دگر ملحق
همیشه تا بود پیدا بباغ حسن خوبانرا
دهان چون پسته خندان سرانگشت چون فندق
بباغ آرزو خصمت سیه رو باد چون فندق
دلش چون پسته پیوسته بدست قهر تو منشق
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢٠ - قصیده در مدح طغایتمورخان
که برد رونق کان و که داد خجلت قلزم
بجز طغایتمور خان جم دوم بتعظم
شهی که پای بر اورنگ خسروی چو رسیدش
سپهر افسر منت نهاد بر سر مردم
زفرط حکمت و رفعت چو آصف است و سلیمان
بوقت کوشش و بخشش چو حاتم است و چو رستم
جهان ز معدلت او چنان شدست که روزی
رعیتی نرود پیش حاکمی بتظلم
بروزگار وی ار زحمتی رسد بکبوتر
سوی نشیمن باز آید از برای تنغم
عجب مدار اگر نفحه زگلشن خلقش
گذر کند بسر گرزه مار کژدم کژدم
که همچو قطره دهد مارمهره از بن دندان
ز نیش نوش چکد بر مکان ضربت کژدم
بنفس ناطقه گر شمه ئی رسد ز بیانش
زبان سوسن از آن یابد اقتدار تکلم
دقیقه ئی که ز طبع لطیف رأی وی آید
محال دید عطارد در آن مجال تفهم
عطارد ار چه بتعلیم هست شهره و لیکن
رود بمدرسه رأی انورش بتعلم
بچشم عقل چو خورشید بر سپهر نماید
گهی که شاه نشیند بصدر صفه طارم
عدوش اگر چه نهد تاج پادشاه نگردد
که زهره می نشود همچو مشتری به تعمم
یسار آن بود آنرا که از زمرد چرخی
نگین خاتم زرین کند بگاه تختم
بر غم دشمن او باشد آنکه در صف هیجا
ز طبل و کوس ندا آیدش بگوش که دم دم
شهنشها توئی آنک اتفاق خلق بر آنست
که جز تو کس ننهد در جهان اساس تکرم
توئیکه مرکب عزم تو چون بپویه درآید
بگرد او نرسد تیز تک براق توهم
بذات پاک تو باشد قوام رتبت شاهی
بدان سبب که عرض را بگوهرست تقوم
بعهد تو نسزد بندگی غیر تو کردن
نکرد بر لب دریا کسی بخاک تیمم
میان خلق جهان ذات با صفای تو باشد
چنانکه خسرو سیاره در میانه انجم
بهر چه رأی تو فرمان دهد چه حق و چه باطل
باضطرار فرا گیردش نه راه تسلم
چنین که بخت جوان یاورست در همه کارت
پذیرد از تو برغبت سپهر نیز تحکم
هلال صورت خود را بشکل نعل بر آرد
که تا سمند ترا بوسد از برای شرف سم
برای مصلحت کار دوستان تو هر دم
زمانه برکشد از پشت دشمنان تو سیرم
ز ریش گاوی خود غره شد بحلم تو دشمن
نداند آنکه کند شیرگاه خشم تبسم
نظر بعین عنایت بسوی ابن یمین کن
که تو رحیم جهانی و او سزای ترحم
گهی که را وی اشعار من مدیح تو خواند
برد ز جذر اصم شوق استماع تصامم
سزد که ناطقه هوش از دماغ عقل رباید
چو در ثنای تو شعرم ادا کند بترنم
چو بلبلان همه عالم ثنا سرای تو زآنند
که بوی گلشن جود تو میکنند تنسم
عروس مدح تو بکر آید از سرا چه فکرم
نه همچو زان شعر ای دگر عجوزه وکالم
بدین قصیده غرا سزد که ابن یمین را
ز یمن مدح تو باشد بر اهل فضل تقدم
همیشه تا بر اهل خرد محال نماید
که خارپشت نماید گه مساس چو قاقم
بسان قاقم و برشکل خارپشت حسودت
کشیده پوست ز سر باد و سر درون شکم گم
بجز طغایتمور خان جم دوم بتعظم
شهی که پای بر اورنگ خسروی چو رسیدش
سپهر افسر منت نهاد بر سر مردم
زفرط حکمت و رفعت چو آصف است و سلیمان
بوقت کوشش و بخشش چو حاتم است و چو رستم
جهان ز معدلت او چنان شدست که روزی
رعیتی نرود پیش حاکمی بتظلم
بروزگار وی ار زحمتی رسد بکبوتر
سوی نشیمن باز آید از برای تنغم
عجب مدار اگر نفحه زگلشن خلقش
گذر کند بسر گرزه مار کژدم کژدم
که همچو قطره دهد مارمهره از بن دندان
ز نیش نوش چکد بر مکان ضربت کژدم
بنفس ناطقه گر شمه ئی رسد ز بیانش
زبان سوسن از آن یابد اقتدار تکلم
دقیقه ئی که ز طبع لطیف رأی وی آید
محال دید عطارد در آن مجال تفهم
عطارد ار چه بتعلیم هست شهره و لیکن
رود بمدرسه رأی انورش بتعلم
بچشم عقل چو خورشید بر سپهر نماید
گهی که شاه نشیند بصدر صفه طارم
عدوش اگر چه نهد تاج پادشاه نگردد
که زهره می نشود همچو مشتری به تعمم
یسار آن بود آنرا که از زمرد چرخی
نگین خاتم زرین کند بگاه تختم
بر غم دشمن او باشد آنکه در صف هیجا
ز طبل و کوس ندا آیدش بگوش که دم دم
شهنشها توئی آنک اتفاق خلق بر آنست
که جز تو کس ننهد در جهان اساس تکرم
توئیکه مرکب عزم تو چون بپویه درآید
بگرد او نرسد تیز تک براق توهم
بذات پاک تو باشد قوام رتبت شاهی
بدان سبب که عرض را بگوهرست تقوم
بعهد تو نسزد بندگی غیر تو کردن
نکرد بر لب دریا کسی بخاک تیمم
میان خلق جهان ذات با صفای تو باشد
چنانکه خسرو سیاره در میانه انجم
بهر چه رأی تو فرمان دهد چه حق و چه باطل
باضطرار فرا گیردش نه راه تسلم
چنین که بخت جوان یاورست در همه کارت
پذیرد از تو برغبت سپهر نیز تحکم
هلال صورت خود را بشکل نعل بر آرد
که تا سمند ترا بوسد از برای شرف سم
برای مصلحت کار دوستان تو هر دم
زمانه برکشد از پشت دشمنان تو سیرم
ز ریش گاوی خود غره شد بحلم تو دشمن
نداند آنکه کند شیرگاه خشم تبسم
نظر بعین عنایت بسوی ابن یمین کن
که تو رحیم جهانی و او سزای ترحم
گهی که را وی اشعار من مدیح تو خواند
برد ز جذر اصم شوق استماع تصامم
سزد که ناطقه هوش از دماغ عقل رباید
چو در ثنای تو شعرم ادا کند بترنم
چو بلبلان همه عالم ثنا سرای تو زآنند
که بوی گلشن جود تو میکنند تنسم
عروس مدح تو بکر آید از سرا چه فکرم
نه همچو زان شعر ای دگر عجوزه وکالم
بدین قصیده غرا سزد که ابن یمین را
ز یمن مدح تو باشد بر اهل فضل تقدم
همیشه تا بر اهل خرد محال نماید
که خارپشت نماید گه مساس چو قاقم
بسان قاقم و برشکل خارپشت حسودت
کشیده پوست ز سر باد و سر درون شکم گم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢۶ - ایضاً له در مدح نجم الدین عبدالعلی
دوش وقت صبحدم از لطف رب العالمین
هاتفی در گوش هوشم گفت کای ابن یمین
تا بکی محنت کشی زین پس زمان راحتست
سر بر آر از خواب و خیز ایندولت بیدار بین
خطه فریومدا کنون شد ز نزهت آنچنانک
از خجالت کرد پنهان روی ازو خلد برین
گفتمش این بقعه ویران عمارت از چه یافت
بازگو با من گر این معنی همیدانی یقین
گفت میدانم ز یمن مقدم سردار عهد
صاحب صاحبقران کش نیست در عالم قرین
سرور آفاق نجم ملک و دین عبدالعلی
آن کزو با زیب و زینت گشت کار ملک و دین
آن چو سرو آزاد طبعی همچو گل خوش منظری
خوش زبانی همچو سوسن خوش دمی چون یاسمین
هر که چون انگشتری بوسید دست راد او
گشت از انعامش غریق سیم و زر همچون نگین
حاتم طائی درین دوران گر آید با جهان
می نیارد کرد با او دست بیرون ز آستین
هست با حزمش زمین و هست با عزمش زمان
آن سبک همچون زمان و این گران همچون زمین
در ید بیضای موسی آنچه دی کردی عصا
میکند امروز رمحش با دل اعدای کین
روز هیجا بر نگردد چون سپهر از تیر خصم
خصمش ار باشد هزاران با کمان اندر کمین
سرورا ابن یمین گر تربیت یابد ز تو
در خلأ و در ملأ کارش نباشد غیر این
کت بهنگام خلأ گوید دعای مستجاب
در ملأ خواند ثناهای سزای آفرین
در دعای دولتت هر گه که بگشاید زبان
چون بود ز اخلاص آمین گویدش روح الامین
تا جوان و پیر در عالم تواند بود باد
عقل پیرت رایزن بخت جوانت همنشین
رایتت هر جا که روی آرد بفضل کردگار
باد فتحش بر یسار و باد نصرت بر یمین
هاتفی در گوش هوشم گفت کای ابن یمین
تا بکی محنت کشی زین پس زمان راحتست
سر بر آر از خواب و خیز ایندولت بیدار بین
خطه فریومدا کنون شد ز نزهت آنچنانک
از خجالت کرد پنهان روی ازو خلد برین
گفتمش این بقعه ویران عمارت از چه یافت
بازگو با من گر این معنی همیدانی یقین
گفت میدانم ز یمن مقدم سردار عهد
صاحب صاحبقران کش نیست در عالم قرین
سرور آفاق نجم ملک و دین عبدالعلی
آن کزو با زیب و زینت گشت کار ملک و دین
آن چو سرو آزاد طبعی همچو گل خوش منظری
خوش زبانی همچو سوسن خوش دمی چون یاسمین
هر که چون انگشتری بوسید دست راد او
گشت از انعامش غریق سیم و زر همچون نگین
حاتم طائی درین دوران گر آید با جهان
می نیارد کرد با او دست بیرون ز آستین
هست با حزمش زمین و هست با عزمش زمان
آن سبک همچون زمان و این گران همچون زمین
در ید بیضای موسی آنچه دی کردی عصا
میکند امروز رمحش با دل اعدای کین
روز هیجا بر نگردد چون سپهر از تیر خصم
خصمش ار باشد هزاران با کمان اندر کمین
سرورا ابن یمین گر تربیت یابد ز تو
در خلأ و در ملأ کارش نباشد غیر این
کت بهنگام خلأ گوید دعای مستجاب
در ملأ خواند ثناهای سزای آفرین
در دعای دولتت هر گه که بگشاید زبان
چون بود ز اخلاص آمین گویدش روح الامین
تا جوان و پیر در عالم تواند بود باد
عقل پیرت رایزن بخت جوانت همنشین
رایتت هر جا که روی آرد بفضل کردگار
باد فتحش بر یسار و باد نصرت بر یمین
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٢ - ایضاً له در مدح ملک شمس الدین محمد
نوجوان شد گاه پیری دولت ابن یمین
سایه چون گسترد بروی آفتاب ملک و دین
خسرو عادل امیر شه نشان کز عدل او
گشت با شاهین کبوتر از محبت همنشین
شمس ملک و دین محمد آنکه روز کارزار
از روان حیدر کرارش آید آفرین
آنکه گرگ دزد پیشه گردد از انصاف او
در نگهبانی بره چون سگ چوپان امین
کبک را آواز زنگ بازت آرد در سماع
در زمان عدل تو فرماندهی روی زمین
شرزه شیر تند را بر سر کند سهمش لگام
پوست با پشت پلنگ آرد بحکم از پشت زین
چون رقم در وصف خلقش بر رخ کاغذ کشم
خامه را گردد زبان از طیب خلقش عنبرین
هر که چون انگشتری یکره ببوسد دست او
تا بود بر تخت زر باشد نشستس چون نگین
گر ز بحر دست فیاضش مدد یابد سحاب
هر یکی از قطره های او شود دری ثمین
هم ز فیض دست دربارش همی بینم که تیغ
بر سر اعداش گوهر میفشاند روز کین
برکند از دل چو ریزه خشک بیخ حزن را
ناله های زار بد خواهش بآواز حزین
از کمان چرخ روز رزم آید بانگ زه
چون گشاید شست او تیر جگر دوز از کمین
خسروا ابن یمین را تربیت کن زانک شد
در جهان خسرو ستائی ختم بر ابن یمین
گر درین دعوی کسی را در دل انکاری بود
ور همیخواهد که گردد صدق این قولش یقین
گو بسوی شعر من بنگر نه از راه عناد
تا ببیند هم فصحیش لفظ و هم معنی متین
ملک خاص من شود ملک سخن بی مانعی
لطف عامت با رهی گر یکزمان گردد قرین
تا ز نصر و فتح باشد در جهان نام و نشان
تا میسر می نگردد کارها بی آن و این
چون بقصد ملک اعدا رایتت روی آورد
فتح و نصرش هر دو بادا بر یسار و بر یمین
چون صلاح ملک و دین آمد دعای دولتت
آیدش آمین بصد اخلاص از روح الامین
سایه چون گسترد بروی آفتاب ملک و دین
خسرو عادل امیر شه نشان کز عدل او
گشت با شاهین کبوتر از محبت همنشین
شمس ملک و دین محمد آنکه روز کارزار
از روان حیدر کرارش آید آفرین
آنکه گرگ دزد پیشه گردد از انصاف او
در نگهبانی بره چون سگ چوپان امین
کبک را آواز زنگ بازت آرد در سماع
در زمان عدل تو فرماندهی روی زمین
شرزه شیر تند را بر سر کند سهمش لگام
پوست با پشت پلنگ آرد بحکم از پشت زین
چون رقم در وصف خلقش بر رخ کاغذ کشم
خامه را گردد زبان از طیب خلقش عنبرین
هر که چون انگشتری یکره ببوسد دست او
تا بود بر تخت زر باشد نشستس چون نگین
گر ز بحر دست فیاضش مدد یابد سحاب
هر یکی از قطره های او شود دری ثمین
هم ز فیض دست دربارش همی بینم که تیغ
بر سر اعداش گوهر میفشاند روز کین
برکند از دل چو ریزه خشک بیخ حزن را
ناله های زار بد خواهش بآواز حزین
از کمان چرخ روز رزم آید بانگ زه
چون گشاید شست او تیر جگر دوز از کمین
خسروا ابن یمین را تربیت کن زانک شد
در جهان خسرو ستائی ختم بر ابن یمین
گر درین دعوی کسی را در دل انکاری بود
ور همیخواهد که گردد صدق این قولش یقین
گو بسوی شعر من بنگر نه از راه عناد
تا ببیند هم فصحیش لفظ و هم معنی متین
ملک خاص من شود ملک سخن بی مانعی
لطف عامت با رهی گر یکزمان گردد قرین
تا ز نصر و فتح باشد در جهان نام و نشان
تا میسر می نگردد کارها بی آن و این
چون بقصد ملک اعدا رایتت روی آورد
فتح و نصرش هر دو بادا بر یسار و بر یمین
چون صلاح ملک و دین آمد دعای دولتت
آیدش آمین بصد اخلاص از روح الامین
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٧ - قصیده ایضاً له
آیا بود که باز ببینم جمال شاه
خرم شود بطلعت فرخنده فال شاه
آن بخت کو که سرمه کشم چشم خویش را
از خاک آستانه جاه و جلال شاه
آن دولت از کجا که مشرف کند اگر
بازم بلطف و حسن جواب و سئوال شاه
تا روز حشر کم نشود شادی دلم
گر من شبی بخواب ببینم جمال شاه
آیا درین سرای کهن باز نو شود
در حق من تواتر بر و نوال شاه
نی نی چو من پیاده ز اسب مراد خویش
فرزین صفت چگونه رسد در وصال شاه
هرگز ز چشم دل نرود تا ابد مرا
لطف شمایل خوش و حسن مقال شاه
آن فضل و آن هنر که بگاه سخنوری
از ناطقه سخن ببرد ارتجال شاه
شاه جهان نظیر ندارد چو عقل کل
در هر چه آن ستوده بود از خصال شاه
گردون مگر بدیده احول کند نگاه
با صد هزار دیده که بیند همال شاه
ایزد عنان خیر و شرمملکت نهاد
در دست بخت لم یزل و لایزال شاه
دولت ندیم باشد و فتح و ظفر قرین
در حالت سکون و گه ارتحال شاه
ناورد خلق را بوجود از عدم قضا
تا وعده شان نداد بمال و منال شاه
خاک وجود خصم هوای عدم کند
از تیغ آب پیکر آتش فعال شاه
خصم حرامزاده با جماع اهل عقل
کرده است خون خویش برغبت حلال شاه
شاه نجوم با سپه تیغ زن ز دور
لرزان بود چو نیزه بگاه قتال شاه
لاف فصاحت ار بزند نفس ناطقه
گنگ است گاه گفتن وصف کمال شاه
خورشید زیر سایه چترش همی رود
ز آنجا قیاس گیر که چونست حال شاه
شاها شکایتم ز فلک هست بیشمار
لیکن نگویم ار چه ز بیم ملال شاه
هر کز سکون نیافت دمی آتش دلم
تا دورم از خطاب چو آب زلال شاه
یا رب بود که باز علی رغم روزگار
خود را بفر دولت بی انتقال شاه
بینم بروز بار که استاده میکنم
در پیش تخت مدحت بی انتحال شاه
ابن یمین اگر چه مشقت بسی کشید
دور از جناب حضرت گردون مثال شاه
لیکن غم جهان نبود غیر خرمی
آن ساعت خجسته که بیند جمال شاه
تا صبح و شام و روز و شب و سال و مه بود
کار فلک مباد بجز امتثال شاه
بادا طلوع اختر اقبال و خرمی
در صبح و شام و روز و شب و ماه و سال شاه
خرم شود بطلعت فرخنده فال شاه
آن بخت کو که سرمه کشم چشم خویش را
از خاک آستانه جاه و جلال شاه
آن دولت از کجا که مشرف کند اگر
بازم بلطف و حسن جواب و سئوال شاه
تا روز حشر کم نشود شادی دلم
گر من شبی بخواب ببینم جمال شاه
آیا درین سرای کهن باز نو شود
در حق من تواتر بر و نوال شاه
نی نی چو من پیاده ز اسب مراد خویش
فرزین صفت چگونه رسد در وصال شاه
هرگز ز چشم دل نرود تا ابد مرا
لطف شمایل خوش و حسن مقال شاه
آن فضل و آن هنر که بگاه سخنوری
از ناطقه سخن ببرد ارتجال شاه
شاه جهان نظیر ندارد چو عقل کل
در هر چه آن ستوده بود از خصال شاه
گردون مگر بدیده احول کند نگاه
با صد هزار دیده که بیند همال شاه
ایزد عنان خیر و شرمملکت نهاد
در دست بخت لم یزل و لایزال شاه
دولت ندیم باشد و فتح و ظفر قرین
در حالت سکون و گه ارتحال شاه
ناورد خلق را بوجود از عدم قضا
تا وعده شان نداد بمال و منال شاه
خاک وجود خصم هوای عدم کند
از تیغ آب پیکر آتش فعال شاه
خصم حرامزاده با جماع اهل عقل
کرده است خون خویش برغبت حلال شاه
شاه نجوم با سپه تیغ زن ز دور
لرزان بود چو نیزه بگاه قتال شاه
لاف فصاحت ار بزند نفس ناطقه
گنگ است گاه گفتن وصف کمال شاه
خورشید زیر سایه چترش همی رود
ز آنجا قیاس گیر که چونست حال شاه
شاها شکایتم ز فلک هست بیشمار
لیکن نگویم ار چه ز بیم ملال شاه
هر کز سکون نیافت دمی آتش دلم
تا دورم از خطاب چو آب زلال شاه
یا رب بود که باز علی رغم روزگار
خود را بفر دولت بی انتقال شاه
بینم بروز بار که استاده میکنم
در پیش تخت مدحت بی انتحال شاه
ابن یمین اگر چه مشقت بسی کشید
دور از جناب حضرت گردون مثال شاه
لیکن غم جهان نبود غیر خرمی
آن ساعت خجسته که بیند جمال شاه
تا صبح و شام و روز و شب و سال و مه بود
کار فلک مباد بجز امتثال شاه
بادا طلوع اختر اقبال و خرمی
در صبح و شام و روز و شب و ماه و سال شاه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٩ - وله در مدح تاج الدین علی سربداری
باز آمدم بحضرت سلطان دین پناه
خورشید خسروان جهان سایه اله
نی من بخود بچنین منزلت رسم
مشکل توان رسید ز ماهی بر اوج ماه
گر جذبه عنایت دارای کشورم
سوی جناب خود ننمودی بلطف راه
همچون منی پیاده ز اسب مراد خویش
فرزین صفت چگونه شدی همنشین شاه
شاهنشه زمین و زمان تاج ملک و دین
کافسر ازوست سرور و ثابت بدو است گاه
فرماندهی که رأی وی ار اقتضا کند
دانند اهل عقل که بی هیح اشتباه
مانند عزل اگر چه بود بر خلاف طبع
ماه از تعرض قصب و کهربا ز کاه
دعوی شهریاری عالم بانفراد
ز آنش مسلمست که عدلش بود گواه
هر صنف آدمی که بجویند بر درش
صف بر صف ایستاده بود غیر دادخواه
چون کاه سر سبک بود از باد عفو او
از کوه اگر بوزون گرانتر بود گناه
حاسد کجا بپایه قدرش همیرسد
کی سرکشی بسدره و طوبی کند گیاه
هر کس که بنده وار کمر بست بر درش
بربود از سر شه سیارگان کلاه
دانی که زنگ آینه آسمان ز چیست
ز آن کز دل عدوش بگردون رسید آه
صد ره کشید سرزنش گرز او عدو
وز بخت بد نمیشودش یکره انتباه
عین عنایت ازلی یار بس بود
از قاف تا بقاف عدو گر کشد سپاه
شاها توئی که جمله شاهان روزگار
سایند بر جناب تو بهر شرف جباه
در دین و ملک تیغ تو حصنی است آهنین
گوهر ز بیم جود تو بروی برد پناه
کلک ترا ز منشی دیوان اختران
جز عبده خطاب نمیآید و فداه
ابن یمین چو رفعت قدرت بیان کند
شعری بشعر او نرسد در علو جاه
از یمن مدح تست که شعریست بنده را
راحت فزای چون می صافی و رنج کاه
دانم نکو طریق سخن گستری ولیک
در من فلک بچشم حسادت کند نگاه
دریای خاطرم گهر افشان و من ز فقر
در آب چشم خویش چو کشتی کنم شناه
فریاد من رس ایشه عالم که دست آن
داری که داریم ز جفای فلک نگاه
تا صبح و شاه مفتتح روز و شب بود
تا شام با صفا نبود همچو صبحگاه
هر روز خصم تو که همی آورد بشب
بادا بسان شام رخ روز او سیاه
خورشید خسروان جهان سایه اله
نی من بخود بچنین منزلت رسم
مشکل توان رسید ز ماهی بر اوج ماه
گر جذبه عنایت دارای کشورم
سوی جناب خود ننمودی بلطف راه
همچون منی پیاده ز اسب مراد خویش
فرزین صفت چگونه شدی همنشین شاه
شاهنشه زمین و زمان تاج ملک و دین
کافسر ازوست سرور و ثابت بدو است گاه
فرماندهی که رأی وی ار اقتضا کند
دانند اهل عقل که بی هیح اشتباه
مانند عزل اگر چه بود بر خلاف طبع
ماه از تعرض قصب و کهربا ز کاه
دعوی شهریاری عالم بانفراد
ز آنش مسلمست که عدلش بود گواه
هر صنف آدمی که بجویند بر درش
صف بر صف ایستاده بود غیر دادخواه
چون کاه سر سبک بود از باد عفو او
از کوه اگر بوزون گرانتر بود گناه
حاسد کجا بپایه قدرش همیرسد
کی سرکشی بسدره و طوبی کند گیاه
هر کس که بنده وار کمر بست بر درش
بربود از سر شه سیارگان کلاه
دانی که زنگ آینه آسمان ز چیست
ز آن کز دل عدوش بگردون رسید آه
صد ره کشید سرزنش گرز او عدو
وز بخت بد نمیشودش یکره انتباه
عین عنایت ازلی یار بس بود
از قاف تا بقاف عدو گر کشد سپاه
شاها توئی که جمله شاهان روزگار
سایند بر جناب تو بهر شرف جباه
در دین و ملک تیغ تو حصنی است آهنین
گوهر ز بیم جود تو بروی برد پناه
کلک ترا ز منشی دیوان اختران
جز عبده خطاب نمیآید و فداه
ابن یمین چو رفعت قدرت بیان کند
شعری بشعر او نرسد در علو جاه
از یمن مدح تست که شعریست بنده را
راحت فزای چون می صافی و رنج کاه
دانم نکو طریق سخن گستری ولیک
در من فلک بچشم حسادت کند نگاه
دریای خاطرم گهر افشان و من ز فقر
در آب چشم خویش چو کشتی کنم شناه
فریاد من رس ایشه عالم که دست آن
داری که داریم ز جفای فلک نگاه
تا صبح و شاه مفتتح روز و شب بود
تا شام با صفا نبود همچو صبحگاه
هر روز خصم تو که همی آورد بشب
بادا بسان شام رخ روز او سیاه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴١ - ایضاً له در مدح نظام الدین یحیی
باد میمون نهضت رایات شاه دین پناه
آنکه بر خلقش بحق کردست ایزد پادشاه
شاه دین پرور نظام دولت و ملت کز اوست
سربلند و پای برجا در جهان دیهیم و گاه
و آنکه شاه اختران دربندگی او کمر
گر نبندد آسمان بر بایدش از سر کلاه
سرور گردنکشان کز بدو فطرت ثبت کرد
خامه منشی گردون مدح او بر فرق ماه
گر جهان پر فتنه و آشوب گردد ایمن است
هر که او را شحنه انصافش آرد در پناه
با وجود او عدو را لاف شاهی کی رسد
آفتاب از ذره بشناسد خرد بی اشتباه
ناید از مردمم گیاه آنها که آید ز آدمی
ور چه در صورت بود چون آدمی مردم گیاه
گر کند دعوی که ملک اوست ملک خافقین
مدعا ثابت بود آنرا که عدل آمد گواه
در شگفتم تا چرا آئینه مه زنگ یافت
چون بگردون بر نشد در عهد عدلش هیچ آه
گر رسد بوئی ز حزم او بکاه سر سبک
ورکند عزمش بسوی کوه پا برجا نگاه
از گرانباری حزمش کاهرا بینی چو کوه
در سبکساری عزمش کوه را یابی چو کاه
از نسیم و از سموم لطف و عنفش زهر و نوش
آن ولی را جانفزای و وین عدو را عمر کاه
هر کرا در مصر عالم کرد لطف او عزیز
روی چون یوسف نهاد از چاه خواری سوی جاه
شهریارا بر زمین هر فتنه کآید ز آسمان
ورچه باشد بهر غیری از رعیت تا سپاه
چون بجمع ساکنان ربع مسکون بگذرد
خانه ابن یمین جوید نخست از گرد راه
آسمان چون دید عدلت را که با ظالم چه کرد
باری آنهم شمه ئی کز عقل بودش انتباه
با خرد گفتم خلاصم زو که یارد داد گفت
آفتاب اوج رفعت سایه لطف اله
خسرو عادل نظام ملک و دین کز بهر فخر
بر زمین سایند پیش او سرافرزان جباه
طاعت مقبول نبود جز دعای دولتش
وانچ غیر این بود نزد خرد باشد گناه
میکنم بهر دعا تضمین دو بیت خویشتن
ز آنکه افتد میل تضمین شاعرا نرا گاه گاه
عرضه میدارم کنون بر رأی ملک آرای تو
استماعش کن بلطف شاملت زین نیکخواه
تا بهنگام کتابت هیچ کاتب در جهان
از دوات و از قلم خالی ندارد دستگاه
هر که سر بر خط فرمانت ندارد چون قلم
چون دواتش چشم بادا چشمه آب سیاه
آنکه بر خلقش بحق کردست ایزد پادشاه
شاه دین پرور نظام دولت و ملت کز اوست
سربلند و پای برجا در جهان دیهیم و گاه
و آنکه شاه اختران دربندگی او کمر
گر نبندد آسمان بر بایدش از سر کلاه
سرور گردنکشان کز بدو فطرت ثبت کرد
خامه منشی گردون مدح او بر فرق ماه
گر جهان پر فتنه و آشوب گردد ایمن است
هر که او را شحنه انصافش آرد در پناه
با وجود او عدو را لاف شاهی کی رسد
آفتاب از ذره بشناسد خرد بی اشتباه
ناید از مردمم گیاه آنها که آید ز آدمی
ور چه در صورت بود چون آدمی مردم گیاه
گر کند دعوی که ملک اوست ملک خافقین
مدعا ثابت بود آنرا که عدل آمد گواه
در شگفتم تا چرا آئینه مه زنگ یافت
چون بگردون بر نشد در عهد عدلش هیچ آه
گر رسد بوئی ز حزم او بکاه سر سبک
ورکند عزمش بسوی کوه پا برجا نگاه
از گرانباری حزمش کاهرا بینی چو کوه
در سبکساری عزمش کوه را یابی چو کاه
از نسیم و از سموم لطف و عنفش زهر و نوش
آن ولی را جانفزای و وین عدو را عمر کاه
هر کرا در مصر عالم کرد لطف او عزیز
روی چون یوسف نهاد از چاه خواری سوی جاه
شهریارا بر زمین هر فتنه کآید ز آسمان
ورچه باشد بهر غیری از رعیت تا سپاه
چون بجمع ساکنان ربع مسکون بگذرد
خانه ابن یمین جوید نخست از گرد راه
آسمان چون دید عدلت را که با ظالم چه کرد
باری آنهم شمه ئی کز عقل بودش انتباه
با خرد گفتم خلاصم زو که یارد داد گفت
آفتاب اوج رفعت سایه لطف اله
خسرو عادل نظام ملک و دین کز بهر فخر
بر زمین سایند پیش او سرافرزان جباه
طاعت مقبول نبود جز دعای دولتش
وانچ غیر این بود نزد خرد باشد گناه
میکنم بهر دعا تضمین دو بیت خویشتن
ز آنکه افتد میل تضمین شاعرا نرا گاه گاه
عرضه میدارم کنون بر رأی ملک آرای تو
استماعش کن بلطف شاملت زین نیکخواه
تا بهنگام کتابت هیچ کاتب در جهان
از دوات و از قلم خالی ندارد دستگاه
هر که سر بر خط فرمانت ندارد چون قلم
چون دواتش چشم بادا چشمه آب سیاه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٠ - وله ایضاً در مدح شهاب الدین زنگی
بهارست ای پسر در ده ز بهر رفع دلتنگی
شرابی چون گل و لاله بخوشبوئی و خوشرنگی
نگه کن نقش بندی طبیعت را که در بستان
چنان بر آب میبندد هزاران نقش ارژنگی
جهان شد خرم و خندان کنون آمد زمان آن
که بهره مطربی آید ز گردون زهره چنگی
ببزم خسرو اعظم خدیو خطه عالم
چراغ دوده آدم شهاب ملک و دین زنگی
عدو بندی که روز کین اگر پیشش نهنگ آید
ز بهر باز پس گشتن کند رفتار خرچنگی
کلاه حکم تا بر سر نهاد از یمن عدل او
بجز چین قبا کس را نبینی چهره آژنگی
سپهدار صف پنجم که دارد راه سرداری
کند بر درگه جاهش ز بهر نام سرهنگی
براق عزم او را برق اگر هم تک شود روزی
بصد حیلت بر هواری برد با او برون لنگی
سعادت مسند جاهش برفعت برد بر جائی
که نتواند رسید آنجا خیال مردم بنگی
مه و برجیس گردون را گر از وی رخصتی باشد
کند از بهر شهبازش هم آن طبلی هم این زنگی
برسم نقل اگر خواهد فلک بر فرق سر آرد
ببزم او ز پروین خوشه انگور آونگی
دو توسن بود دوران را و شد آن هر دو رام او
یکی زان اشهب رومی دگر یک ادهم زنگی
سپهر آلات زین میجست بهر مرکب خاصش
جناقی کرد خورشید و مجره میکند تنگی
طبیب حاذق لطفش تواند برد اگر خواهد
ز نرگس علت کوری ز سوسن آفت گنگی
چو شیر شرزه قهرش گشاید پنجه روز کین
کند گر خواهد و گر نی پلنگ تند خورنگی
اگر گیرد بکف تیغی عدوش از برق رخشنده
کند بر صفحه تیغش ز بخت بد گهر زنگی
سرافرازا تو آن شاهی که کوه پای بر جا را
بجنب حلم تو باشد بسان کاه بی سنگی
سلیمان وش مسلم شد جهانت ز آنک چون آصف
تمامت رأی و تدبیری سراسر عقل و فرهنگی
نسیم گلشن خلقت مشام شیر اگر خواهد
شود خوشبویتر کامش ز ناف آهوی تنگی
فلک خواهد که در رفعت زند با جاه تو پهلو
ولیکن دیدمش با او ندارد حد هم تنگی
اگر خورشید رأی تو کشد بر کوه تیغ کین
رخ لعلش درون کان شود از بیم نارنگی
کشد آه از دل خصمت سوی گردون گردان سر
چو دیدش کلبه ئی موحش ز تاریکی و از تنگی
ببزم و رزمت ار بیند خرد گوید توئی اکنون
ببخشش حاتم طائی بکوشش رستم جنگی
گر افتد سایه خورشید رایت برسها روزی
عجب نبود اگر دایم کند زان پس شباهنگی
ز بیم شحنه عدلت خرد را بس عجب ناید
که گیرد زهره رعنا بترک شوخی و شنگی
کند ابن یمین کوته سخن زین پس بپیش تو
مبادا کت صداع آید ازین گفتار آهنگی
همیشه تا بود اورنگ شاه اختران گردون
ترا شاهی مسلم باد کاندر خورد اورنگی
شرابی چون گل و لاله بخوشبوئی و خوشرنگی
نگه کن نقش بندی طبیعت را که در بستان
چنان بر آب میبندد هزاران نقش ارژنگی
جهان شد خرم و خندان کنون آمد زمان آن
که بهره مطربی آید ز گردون زهره چنگی
ببزم خسرو اعظم خدیو خطه عالم
چراغ دوده آدم شهاب ملک و دین زنگی
عدو بندی که روز کین اگر پیشش نهنگ آید
ز بهر باز پس گشتن کند رفتار خرچنگی
کلاه حکم تا بر سر نهاد از یمن عدل او
بجز چین قبا کس را نبینی چهره آژنگی
سپهدار صف پنجم که دارد راه سرداری
کند بر درگه جاهش ز بهر نام سرهنگی
براق عزم او را برق اگر هم تک شود روزی
بصد حیلت بر هواری برد با او برون لنگی
سعادت مسند جاهش برفعت برد بر جائی
که نتواند رسید آنجا خیال مردم بنگی
مه و برجیس گردون را گر از وی رخصتی باشد
کند از بهر شهبازش هم آن طبلی هم این زنگی
برسم نقل اگر خواهد فلک بر فرق سر آرد
ببزم او ز پروین خوشه انگور آونگی
دو توسن بود دوران را و شد آن هر دو رام او
یکی زان اشهب رومی دگر یک ادهم زنگی
سپهر آلات زین میجست بهر مرکب خاصش
جناقی کرد خورشید و مجره میکند تنگی
طبیب حاذق لطفش تواند برد اگر خواهد
ز نرگس علت کوری ز سوسن آفت گنگی
چو شیر شرزه قهرش گشاید پنجه روز کین
کند گر خواهد و گر نی پلنگ تند خورنگی
اگر گیرد بکف تیغی عدوش از برق رخشنده
کند بر صفحه تیغش ز بخت بد گهر زنگی
سرافرازا تو آن شاهی که کوه پای بر جا را
بجنب حلم تو باشد بسان کاه بی سنگی
سلیمان وش مسلم شد جهانت ز آنک چون آصف
تمامت رأی و تدبیری سراسر عقل و فرهنگی
نسیم گلشن خلقت مشام شیر اگر خواهد
شود خوشبویتر کامش ز ناف آهوی تنگی
فلک خواهد که در رفعت زند با جاه تو پهلو
ولیکن دیدمش با او ندارد حد هم تنگی
اگر خورشید رأی تو کشد بر کوه تیغ کین
رخ لعلش درون کان شود از بیم نارنگی
کشد آه از دل خصمت سوی گردون گردان سر
چو دیدش کلبه ئی موحش ز تاریکی و از تنگی
ببزم و رزمت ار بیند خرد گوید توئی اکنون
ببخشش حاتم طائی بکوشش رستم جنگی
گر افتد سایه خورشید رایت برسها روزی
عجب نبود اگر دایم کند زان پس شباهنگی
ز بیم شحنه عدلت خرد را بس عجب ناید
که گیرد زهره رعنا بترک شوخی و شنگی
کند ابن یمین کوته سخن زین پس بپیش تو
مبادا کت صداع آید ازین گفتار آهنگی
همیشه تا بود اورنگ شاه اختران گردون
ترا شاهی مسلم باد کاندر خورد اورنگی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵١ - ایضاً له
بیا تا عشرت آبادی چو خلد جاودان بینی
چه خلد جاودان کین را بسی خوشتر از آن بینی
خرد نپسندد ار خواند کسی خلدش ز بهر آنک
که تا گشتست این پیدا ز شرم آنرا نهان بینی
یکی هم میتوانش گفت خلد از روی اینمعنی
که چون رضوان درو عاقل فراوان باغبان بینی
نباشد در جهان چندان شگفت ار باغ بیند کس
تماشا را درین باغ آی تا دروی جهان بینی
هوای او بخاصیت چنان صحت همی بخشد
که دروی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
درخت او که از طوبی بسر سبزی فزون آمد
برو مرغ سعادت را نهاده آشیان بینی
سزد گر جنتش خوانی ز بهر آنکه چون کوثر
درون دریای ژرف او را روان اندر میان بینی
شبان تا روز قصری را گرش دریا بر آوردند
بر ایوان هندوی کیوان برسم پاسبان بینی
خوشا قصری که اندر وی ز عکس جام روزنها
زمین یکسر پر از اختر بسان آسمان بینی
قدم چون در حریم او نهی از غایت نزهت
همه شادی دل یابی همه آرام جان بینی
فضیلت بر بهشت او را تمامست اینکه گه گاهش
تماشاگاه و عشرت جای شاه کامران بینی
شهنشاهی که پیش او زهندو ترک اگر خواهی
نطاق بندگی بسته هزاران رای و خان بینی
سلیمان قدر و آصف رأی تاج دولت و ملت
که از معنی حکم او عبارت کن فکان بینی
ستم سوزی که در ملکش خرد را بس عجب ناید
ز عدلش گوسفندانرا گر از گرگان شبان بینی
بجنب جنبش و آرام و عزم و حزم او دائم
زمانرا چون مکان یابی مکانرا چون زمان بینی
جنابش قبله اقبال خلقان جهان آمد
از آن چون قبله سوی او جهانی را روان بینی
همیشه تا ز بهر صیت و ذکر نام باقی را
هوای خاطر شاهان بمدح مادحان بینی
شه عادل چنان بادا که چون ابن یمین دائم
عطارد بهر صیت خود مر او را مدح خوان بینی
چه خلد جاودان کین را بسی خوشتر از آن بینی
خرد نپسندد ار خواند کسی خلدش ز بهر آنک
که تا گشتست این پیدا ز شرم آنرا نهان بینی
یکی هم میتوانش گفت خلد از روی اینمعنی
که چون رضوان درو عاقل فراوان باغبان بینی
نباشد در جهان چندان شگفت ار باغ بیند کس
تماشا را درین باغ آی تا دروی جهان بینی
هوای او بخاصیت چنان صحت همی بخشد
که دروی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
درخت او که از طوبی بسر سبزی فزون آمد
برو مرغ سعادت را نهاده آشیان بینی
سزد گر جنتش خوانی ز بهر آنکه چون کوثر
درون دریای ژرف او را روان اندر میان بینی
شبان تا روز قصری را گرش دریا بر آوردند
بر ایوان هندوی کیوان برسم پاسبان بینی
خوشا قصری که اندر وی ز عکس جام روزنها
زمین یکسر پر از اختر بسان آسمان بینی
قدم چون در حریم او نهی از غایت نزهت
همه شادی دل یابی همه آرام جان بینی
فضیلت بر بهشت او را تمامست اینکه گه گاهش
تماشاگاه و عشرت جای شاه کامران بینی
شهنشاهی که پیش او زهندو ترک اگر خواهی
نطاق بندگی بسته هزاران رای و خان بینی
سلیمان قدر و آصف رأی تاج دولت و ملت
که از معنی حکم او عبارت کن فکان بینی
ستم سوزی که در ملکش خرد را بس عجب ناید
ز عدلش گوسفندانرا گر از گرگان شبان بینی
بجنب جنبش و آرام و عزم و حزم او دائم
زمانرا چون مکان یابی مکانرا چون زمان بینی
جنابش قبله اقبال خلقان جهان آمد
از آن چون قبله سوی او جهانی را روان بینی
همیشه تا ز بهر صیت و ذکر نام باقی را
هوای خاطر شاهان بمدح مادحان بینی
شه عادل چنان بادا که چون ابن یمین دائم
عطارد بهر صیت خود مر او را مدح خوان بینی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵۴ - وله در مدح تاج الدین علی سربداری
چون سعادت رهنمائی کرد و دولت یاوری
بستم احرام طواف کعبه نیک اختری
حضرت سلطان عالم سایه یزدان که هست
ذره ئی از نور رأیش آفتاب خاوری
تاج شاهان جهان کز بد و فطرت داده اند
بر مقیمان زمین چون آسمانش سروری
آن علی نام حسن سیرت که سرداری بر او
ختم شد چون بر محمد معجز پیغمبری
آن سلیمان قدر کو را جن و انس عالم اند
سخره فرمان ولی بیمنت انگشتری
سروری هست از عرض کو را بحکم لایزال
می نیارد کرد غیر ذات پاکش جوهری
از منازل مه نیارستی که سر بیرون برد
گر نکردی آفتاب رأیش او را رهبری
می نیارد شد ز چشم آدمی پنهان چو روز
گر به پیش نور رأیش بگذرد در شب پری
کار ملک و دین بسعی کلکش آید با قرار
گر چه باشد سعی کلک بیقرارش سرسری
کلک او یارد که سازد در شهوار از شبه
گر سیه سرآید آنچ اندر تصور آوری
تیغ او را با عدوی دین همان باشد که بود
ذوالفقار مرتضی را با جهود خیبری
دوستانش را ز فیض دست رادش تا ابد
داغ بی سیمی نخواهد بود و درد بی زری
دشمنش را هم نیاید سیم و زر کم ز آنکه هست
چشم در سیم پالائی و رخ در زرگری
آید از بهرام و ناهیدش بروز رزم و بزم
از یکی خنجر گذاری وز دگر خنیاگری
هست خورشید از برای توتیای چشم خویش
ذره ئی از خاک پایش را بصد جان مشتری
در جهان از یمن عدلش هم نشیمن گشته اند
باشه و شهباز با گنجشک و با کبک دری
از ثنا گویان اویند آسمان و آفتاب
ز آنسبب خود را نمایند ازرقی و انوری
خسروا دانم که داند رأی ملک آرای تو
آنچه بود از تربیت محمود را با عنصری
چون تفکر میکنم آن تربیت را موجبی
می نبینم هیچ دیگر غیر شعر و شاعری
عنصری زین پیشتر جز شاعری کاری نکرد
میکند ابن یمین در مدحت اکنون ساحری
گر بخاک سامری زین سحر بوئی بگذرد
ناله های لامساس آید ز خاک سامری
هست شعر عذب من در وصف اخلاقت چنانک
میکند طوطی جانرا از حلاوت شکری
چون تو افزونی بحمدالله ز صد محمود و من
کم نیم از عنصری در باب مدحت گستری
پس چنان زیبد ز لطف شاملت کین بنده نیز
یابد از ابنای جنس خود بر تبت برتری
میتوانی دادن از رنج دلم دائم خلاص
یکره از عین عنایت گر بحالم بنگری
در بهار حسن خوبان تا کند نقاش صنع
از خط نیلوفری تزیین گلبرگ طری
باد بزم چون بهارت با فروغ گلرخان
همچو از گلهای انجم گلشن نیلوفری
بستم احرام طواف کعبه نیک اختری
حضرت سلطان عالم سایه یزدان که هست
ذره ئی از نور رأیش آفتاب خاوری
تاج شاهان جهان کز بد و فطرت داده اند
بر مقیمان زمین چون آسمانش سروری
آن علی نام حسن سیرت که سرداری بر او
ختم شد چون بر محمد معجز پیغمبری
آن سلیمان قدر کو را جن و انس عالم اند
سخره فرمان ولی بیمنت انگشتری
سروری هست از عرض کو را بحکم لایزال
می نیارد کرد غیر ذات پاکش جوهری
از منازل مه نیارستی که سر بیرون برد
گر نکردی آفتاب رأیش او را رهبری
می نیارد شد ز چشم آدمی پنهان چو روز
گر به پیش نور رأیش بگذرد در شب پری
کار ملک و دین بسعی کلکش آید با قرار
گر چه باشد سعی کلک بیقرارش سرسری
کلک او یارد که سازد در شهوار از شبه
گر سیه سرآید آنچ اندر تصور آوری
تیغ او را با عدوی دین همان باشد که بود
ذوالفقار مرتضی را با جهود خیبری
دوستانش را ز فیض دست رادش تا ابد
داغ بی سیمی نخواهد بود و درد بی زری
دشمنش را هم نیاید سیم و زر کم ز آنکه هست
چشم در سیم پالائی و رخ در زرگری
آید از بهرام و ناهیدش بروز رزم و بزم
از یکی خنجر گذاری وز دگر خنیاگری
هست خورشید از برای توتیای چشم خویش
ذره ئی از خاک پایش را بصد جان مشتری
در جهان از یمن عدلش هم نشیمن گشته اند
باشه و شهباز با گنجشک و با کبک دری
از ثنا گویان اویند آسمان و آفتاب
ز آنسبب خود را نمایند ازرقی و انوری
خسروا دانم که داند رأی ملک آرای تو
آنچه بود از تربیت محمود را با عنصری
چون تفکر میکنم آن تربیت را موجبی
می نبینم هیچ دیگر غیر شعر و شاعری
عنصری زین پیشتر جز شاعری کاری نکرد
میکند ابن یمین در مدحت اکنون ساحری
گر بخاک سامری زین سحر بوئی بگذرد
ناله های لامساس آید ز خاک سامری
هست شعر عذب من در وصف اخلاقت چنانک
میکند طوطی جانرا از حلاوت شکری
چون تو افزونی بحمدالله ز صد محمود و من
کم نیم از عنصری در باب مدحت گستری
پس چنان زیبد ز لطف شاملت کین بنده نیز
یابد از ابنای جنس خود بر تبت برتری
میتوانی دادن از رنج دلم دائم خلاص
یکره از عین عنایت گر بحالم بنگری
در بهار حسن خوبان تا کند نقاش صنع
از خط نیلوفری تزیین گلبرگ طری
باد بزم چون بهارت با فروغ گلرخان
همچو از گلهای انجم گلشن نیلوفری
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵۶ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد وزیر و تعریف سرائی که نوبنیاد نهاده
دلا گر میل آن داری که خلد جادوان بینی
و گر باغ ارم خواهی که در عالم عیان بینی
نظر بهر تماشا را بر این عالی سرا افکن
که تا از غایت نزهت همین بینی همان بینی
سراها در جهان سازند و خود عادت چنین باشد
سرائی ساخت کس هرگز که اندر وی جهان بینی
از آنساعت که شد باز این در میمون بفیروزی
در او اقبال را بسته بفراشی میان بینی
فراز سطح ایوانش که با چرخست هم زانو
شبان تا روز کیوان را مسیر پاسبان بینی
همای اوج گردونرا که خورشیدست نام او
بزیر سایه سقفش نهاده آشیان بینی
ز عکس خشتهای صحن و صورتهای سقف او
فلک پر ماه و خوریابی زمین پر انس و جان بینی
هوایش معتدل زا نسان که در وی صورت بیجان
سخنگو وز گفتارش صدا را ترجمان بینی
ز روی خاصیت طبعش چنان صحت همی بخشد
که در وی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
مگر جنات عدنست این که چشم اندر فضای او
بهر جانب که بگشائی دری در بوستان بینی
چو خلقان جهانرا شد جنابش قبله حاجت
روان چون قبله سوی او هزاران کاروان بینی
زمینش را چو بسپارد وزیر عالم عادل
ز عز پایبوس او سر اندر آسمان بینی
وزیر عالم عادل علاءالدین محمد آن
که دائم رأی پیرش را قرین بخت جوان بینی
زعدل عالم آرایش نشاید گر عجب داری
که اندر حفظ بره گرگ را همچون شبان بینی
سرای کون را معمار چون عدلش بود زین پس
بسان بیت معمور از فساد اندر امان بینی
درین خرم سرا دائم بشادی باد تا جائی
که چون ابن یمین پیر سپهرش مدح خوان بینی
و گر باغ ارم خواهی که در عالم عیان بینی
نظر بهر تماشا را بر این عالی سرا افکن
که تا از غایت نزهت همین بینی همان بینی
سراها در جهان سازند و خود عادت چنین باشد
سرائی ساخت کس هرگز که اندر وی جهان بینی
از آنساعت که شد باز این در میمون بفیروزی
در او اقبال را بسته بفراشی میان بینی
فراز سطح ایوانش که با چرخست هم زانو
شبان تا روز کیوان را مسیر پاسبان بینی
همای اوج گردونرا که خورشیدست نام او
بزیر سایه سقفش نهاده آشیان بینی
ز عکس خشتهای صحن و صورتهای سقف او
فلک پر ماه و خوریابی زمین پر انس و جان بینی
هوایش معتدل زا نسان که در وی صورت بیجان
سخنگو وز گفتارش صدا را ترجمان بینی
ز روی خاصیت طبعش چنان صحت همی بخشد
که در وی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
مگر جنات عدنست این که چشم اندر فضای او
بهر جانب که بگشائی دری در بوستان بینی
چو خلقان جهانرا شد جنابش قبله حاجت
روان چون قبله سوی او هزاران کاروان بینی
زمینش را چو بسپارد وزیر عالم عادل
ز عز پایبوس او سر اندر آسمان بینی
وزیر عالم عادل علاءالدین محمد آن
که دائم رأی پیرش را قرین بخت جوان بینی
زعدل عالم آرایش نشاید گر عجب داری
که اندر حفظ بره گرگ را همچون شبان بینی
سرای کون را معمار چون عدلش بود زین پس
بسان بیت معمور از فساد اندر امان بینی
درین خرم سرا دائم بشادی باد تا جائی
که چون ابن یمین پیر سپهرش مدح خوان بینی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٧ - وله ایضاً در مدح نظام الدین یحیی
عیدست در ده ایصنم گلعذار می
بنمای صورت طرب اندر صفای وی
شد کار عیش ساخته از عید همچو چنگ
زین پس میان ببند ز بهر طرب چو نی
مطرب بگوی نغمه خوش-زهد تا بچند
ساقی بیار ساغر می توبه تا بکی
با جام می نشین که درین دور بی ثبات
صافی دل بدست نیاید چو جام می
در ده میی که عرصه بزم از فروغ او
خوشتر ز نوبهار نماید بماه دی
ز آن می که گفتمش بصفا هست آفتاب
عقلم شنید گفت چه گفتی خموش هی
از نورش آفتاب اگر مقتبس شود
منشور حسن او نشود در کسوف طی
گفتم پس آفتاب نگویم چه گویمش
گفتا که عکس خاطر دستور نیک پی
والا نظام دولت و ملت که رأی او
بر روی آفتاب نشاند ز شرم خوی
آن سروریکه در طلب فرخی همای
آید عقاب رایت او را بزیر پی
گیرد بیک سوار و ببخشد بیک سؤال
در رزم و بزم کشور آفاق و ملک ری
چون همتش بعالم علوی سفر کند
آرد بزیر پای ز رفعت سر جدی
هرگز برزم و بزم درون هیچ بخردی
یک پی نبیندش که نگوید هزار پی
کآمد بفال سعد دگر باره در جهان
رستم ز سمت زابل و حاتم ز راه طی
ننهاد پا ز کتم عدم خلق در وجود
تا جود او نگفت که ارزاقکم علی
نشگفت اگر رود بسر و پای غرم باز
در عهد عدل او زکمان جمله شاخ و پی
گردون پیر گفته بشفقت هزار بار
با بخت او که انبتک الله یا صبی
ایخسروی که رأی تو اندر ضمیر خصم
نور هدایتست نهان در میان غی
سوء المزاج خصم تو چون دیر در کشید
آن به که شربتش بدهند از لعاب حی
قدر ترا ز اطلس گردون کند قبا
ای در کلاه گوشه قدرت شکوه کی
نعل سم سمند تو هر ماه مینهد
بر داغگاه ابلق گردون بجای کی
ارباب فضل را بجناب رفیع تو
چندان تفاخرست که اعراب را بحی
عدل تو گر نه دافع ظلم فلک شدی
بر صفحه وجود نماندی نشان شیی
کار جهانیان بنظام از وجود تست
بادت وجود تا بود اندر زمانه حی
بنمای صورت طرب اندر صفای وی
شد کار عیش ساخته از عید همچو چنگ
زین پس میان ببند ز بهر طرب چو نی
مطرب بگوی نغمه خوش-زهد تا بچند
ساقی بیار ساغر می توبه تا بکی
با جام می نشین که درین دور بی ثبات
صافی دل بدست نیاید چو جام می
در ده میی که عرصه بزم از فروغ او
خوشتر ز نوبهار نماید بماه دی
ز آن می که گفتمش بصفا هست آفتاب
عقلم شنید گفت چه گفتی خموش هی
از نورش آفتاب اگر مقتبس شود
منشور حسن او نشود در کسوف طی
گفتم پس آفتاب نگویم چه گویمش
گفتا که عکس خاطر دستور نیک پی
والا نظام دولت و ملت که رأی او
بر روی آفتاب نشاند ز شرم خوی
آن سروریکه در طلب فرخی همای
آید عقاب رایت او را بزیر پی
گیرد بیک سوار و ببخشد بیک سؤال
در رزم و بزم کشور آفاق و ملک ری
چون همتش بعالم علوی سفر کند
آرد بزیر پای ز رفعت سر جدی
هرگز برزم و بزم درون هیچ بخردی
یک پی نبیندش که نگوید هزار پی
کآمد بفال سعد دگر باره در جهان
رستم ز سمت زابل و حاتم ز راه طی
ننهاد پا ز کتم عدم خلق در وجود
تا جود او نگفت که ارزاقکم علی
نشگفت اگر رود بسر و پای غرم باز
در عهد عدل او زکمان جمله شاخ و پی
گردون پیر گفته بشفقت هزار بار
با بخت او که انبتک الله یا صبی
ایخسروی که رأی تو اندر ضمیر خصم
نور هدایتست نهان در میان غی
سوء المزاج خصم تو چون دیر در کشید
آن به که شربتش بدهند از لعاب حی
قدر ترا ز اطلس گردون کند قبا
ای در کلاه گوشه قدرت شکوه کی
نعل سم سمند تو هر ماه مینهد
بر داغگاه ابلق گردون بجای کی
ارباب فضل را بجناب رفیع تو
چندان تفاخرست که اعراب را بحی
عدل تو گر نه دافع ظلم فلک شدی
بر صفحه وجود نماندی نشان شیی
کار جهانیان بنظام از وجود تست
بادت وجود تا بود اندر زمانه حی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶٠ - وله ایضاً
منت ایزد را که دولت کرد بازم رهبری
سوی عالی در گهی کز چرخ دارد برتری
درگه والا جلال ملک و دین سردار عهد
یونس طاهر نسب کورا برازد سروری
آن همایون فر که تا آرد سعادتها بدست
یکزمان از طالعش غائب نگردد مشتری
و آنکه بهر رفع یأجوج فتن اندر جهان
رأی ملک آرای او سدی کشد اسکندری
هست خورشید از برای روشنی کار خویش
ذره ئی از نور رأیش را بصد جان مشتری
کار نظم ملک و دین از کلک گوهر بارتست
با وجود آنکه باشد کار کلکت سرسری
زیر طاق آسمانش جفت نتوان یافتن
هم بزیبا منظری و هم به نیکو مخبری
آخر هر روز میریزد زرشک رأی او
خون دل در طشت نیلی آفتاب خاوری
تا بدید ابر بهاری زر فشانی کفش
شکوه پیش چرخ بر دو پیشش افتادی گری
ایهمایون طالعی کآمد ز دیوان قضا
وقف ذات بیهمالت مایه نیک اختری
از برای بخششت پیوسته ماه و مهر را
هست صنعت سیم پالائی و عادت زرگری
شعرت آوردم بسوغات و بطنزم عقل گفت
نزد موسی تحفه آور دست دست سامری
عقل خوش میگوید اما عذر بنده واضح است
قیمت جوهر نداند کس بغیر از جوهری
راستی از شوق مدحت شعر میگوید رهی
ورنه کو ز احداث دهرم برگ شعر و شاعری
دارد اخلاص تو در جان بیغرض ابن یمین
چون نداری با چنین الطاف چاکر پروری
گر چه بر نامد ز الطافت یکی شکرانه ئی
میکنم اخلاص خود ظاهر بمدحت گستری
چون سخن در وصف اخلاق تو رانم بر زبان
طوطی جانرا کند الفاظ عذبم شکری
موسم عیدست و هر کس تهنیت میگویدت
هیچ دانی من چه میگویم ز راه چاکری
تهنیت گفتن بنزدت نیست حاجت بهر آنک
خلق را از فرخی هر روز عید دیگری
تا ز راه اقتضای طبع دور آسمان
بیشتر باشد از آن کاندر شمارش آوری
باد چون دوران گردون بینهایت عمر تو
تا ز ملک و ملک و از جان و جوانی برخوری
سوی عالی در گهی کز چرخ دارد برتری
درگه والا جلال ملک و دین سردار عهد
یونس طاهر نسب کورا برازد سروری
آن همایون فر که تا آرد سعادتها بدست
یکزمان از طالعش غائب نگردد مشتری
و آنکه بهر رفع یأجوج فتن اندر جهان
رأی ملک آرای او سدی کشد اسکندری
هست خورشید از برای روشنی کار خویش
ذره ئی از نور رأیش را بصد جان مشتری
کار نظم ملک و دین از کلک گوهر بارتست
با وجود آنکه باشد کار کلکت سرسری
زیر طاق آسمانش جفت نتوان یافتن
هم بزیبا منظری و هم به نیکو مخبری
آخر هر روز میریزد زرشک رأی او
خون دل در طشت نیلی آفتاب خاوری
تا بدید ابر بهاری زر فشانی کفش
شکوه پیش چرخ بر دو پیشش افتادی گری
ایهمایون طالعی کآمد ز دیوان قضا
وقف ذات بیهمالت مایه نیک اختری
از برای بخششت پیوسته ماه و مهر را
هست صنعت سیم پالائی و عادت زرگری
شعرت آوردم بسوغات و بطنزم عقل گفت
نزد موسی تحفه آور دست دست سامری
عقل خوش میگوید اما عذر بنده واضح است
قیمت جوهر نداند کس بغیر از جوهری
راستی از شوق مدحت شعر میگوید رهی
ورنه کو ز احداث دهرم برگ شعر و شاعری
دارد اخلاص تو در جان بیغرض ابن یمین
چون نداری با چنین الطاف چاکر پروری
گر چه بر نامد ز الطافت یکی شکرانه ئی
میکنم اخلاص خود ظاهر بمدحت گستری
چون سخن در وصف اخلاق تو رانم بر زبان
طوطی جانرا کند الفاظ عذبم شکری
موسم عیدست و هر کس تهنیت میگویدت
هیچ دانی من چه میگویم ز راه چاکری
تهنیت گفتن بنزدت نیست حاجت بهر آنک
خلق را از فرخی هر روز عید دیگری
تا ز راه اقتضای طبع دور آسمان
بیشتر باشد از آن کاندر شمارش آوری
باد چون دوران گردون بینهایت عمر تو
تا ز ملک و ملک و از جان و جوانی برخوری
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶١ - قصیده عیدیه
نو گشت ماه عید بیمن و مبارکی
ساقی بیار باده گلرنگ رادکی
در بزم خسروی که گه نشر مکرمات
طی کرد ذکر حاتم و یحیی برمکی
سلطان وجیه دولت و دین آنکه در کفش
آید ز برگ بید گه کین بلا رکی
در روز رزم در رخ زرنیخ فام خصم
کرده غبار موکب میمونش آهکی
در گوش صفدرانش بهیجا خروش کوس
با ذوقتر بود ز نوای چکاوکی
گلگون بخون دیده خود میکند عدوش
رخسار خویش را که شد از بیم سپرکی
با عدل شاملش نتوان یافت در جهان
یکتن که باشد از ستم دهر مشتکی
جائیکه رأی پیر زند بخت نوجوانش
آنجا سپهر پیر نهد سر بکودکی
بادا عدوش را ز گشاد کمان چرخ
مژگان بچشم شوخ درون کرده ناوکی
ساقی بیار باده گلرنگ رادکی
در بزم خسروی که گه نشر مکرمات
طی کرد ذکر حاتم و یحیی برمکی
سلطان وجیه دولت و دین آنکه در کفش
آید ز برگ بید گه کین بلا رکی
در روز رزم در رخ زرنیخ فام خصم
کرده غبار موکب میمونش آهکی
در گوش صفدرانش بهیجا خروش کوس
با ذوقتر بود ز نوای چکاوکی
گلگون بخون دیده خود میکند عدوش
رخسار خویش را که شد از بیم سپرکی
با عدل شاملش نتوان یافت در جهان
یکتن که باشد از ستم دهر مشتکی
جائیکه رأی پیر زند بخت نوجوانش
آنجا سپهر پیر نهد سر بکودکی
بادا عدوش را ز گشاد کمان چرخ
مژگان بچشم شوخ درون کرده ناوکی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٩
منور شد بشمس دولت و دین
دو گیتی چون همین دارد هم آنرا
خرد در جنب ذات پاک اصلش
فروتر از هجین دارد هجانرا
شکست تیر را در عهد کلکش
سپهر اندر کمین دارد کمانرا
بقصد جان بد خواهانش مریخ
کشیده در سنین دارد سنانرا
عدو بهر هزیمت در جدالش
قوی حصنی حصین دارد حصانرا
اگر نحسین را افتد قرانی
دوا آن بیقرین دارد قرانرا
بعون دولت ار باشد مرادش
شجاع و با حنین دارد حنانرا
اگر خواهد عجب نبود ز حزمش
که ثابت چون زمین دارد زمانرا
مکان سرفرازیرا مکین است
بحمدالله مکین دارد مکانرا
نشان مکرمت جستم فلک گفت
کنون مسند نشین دارد نشانرا
سزد کابن یمین در مجلس او
که از جای چنین دارد چنانرا
دو گیتی چون همین دارد هم آنرا
خرد در جنب ذات پاک اصلش
فروتر از هجین دارد هجانرا
شکست تیر را در عهد کلکش
سپهر اندر کمین دارد کمانرا
بقصد جان بد خواهانش مریخ
کشیده در سنین دارد سنانرا
عدو بهر هزیمت در جدالش
قوی حصنی حصین دارد حصانرا
اگر نحسین را افتد قرانی
دوا آن بیقرین دارد قرانرا
بعون دولت ار باشد مرادش
شجاع و با حنین دارد حنانرا
اگر خواهد عجب نبود ز حزمش
که ثابت چون زمین دارد زمانرا
مکان سرفرازیرا مکین است
بحمدالله مکین دارد مکانرا
نشان مکرمت جستم فلک گفت
کنون مسند نشین دارد نشانرا
سزد کابن یمین در مجلس او
که از جای چنین دارد چنانرا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۴
ایخدیوی که عهد دولت تو
هست چون در زمان عمر شباب
در زمین حزم تو سرشته درنگ
در فلک عزم تو نهاده شتاب
روز ظالم ز تیغ معدلتت
چون شب دیو شد ز تیر شهاب
هست آگاه رأی انور تو
ز آنچه دارد فلک و رای حجاب
شد بمعماری عنایت تو
بیت معمور اینسرای خراب
حال ابن یمین چو میدانی
نتوان داد زحمت اطناب
لیک فرصت ز دست نادادن
نبود دور از طریق صواب
گر عنایت کنی هم اکنون کن
که فتد در زمانه امر عجاب
نوشدارو چه سود خواهد داشت
چون شد از ملک زندگی سهراب
هست چون در زمان عمر شباب
در زمین حزم تو سرشته درنگ
در فلک عزم تو نهاده شتاب
روز ظالم ز تیغ معدلتت
چون شب دیو شد ز تیر شهاب
هست آگاه رأی انور تو
ز آنچه دارد فلک و رای حجاب
شد بمعماری عنایت تو
بیت معمور اینسرای خراب
حال ابن یمین چو میدانی
نتوان داد زحمت اطناب
لیک فرصت ز دست نادادن
نبود دور از طریق صواب
گر عنایت کنی هم اکنون کن
که فتد در زمانه امر عجاب
نوشدارو چه سود خواهد داشت
چون شد از ملک زندگی سهراب