عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
حکایت اندر حلم و سیاست و تحمّل پادشاه از رعیت
گفت یک روز کوفیی به هشام
کای ز ما همچو شیر خون آشام
زنده باشیم جان ما تو خوری
چون بمیریم مال ما تو بری
شد از این دست جور سخت کمان
عالمی سست پای و سرگردان
تو در این دَور جور سلطانی
کار بر وفق طبع می رانی
سیم درویش و بیوه آوردی
حلقهٔ فرج استران کردی
شهر از این ظلم و جور گشت خراب
خلق از این آفتاب شد سیماب
مردمان قفل و پرّه بنهادند
تا کلید جهان ترا دادند
روستا پُر ز بینوایی تست
هرکجا مسجدی گدایی تست
نه همی تا ابد نخواهی زیست
پس بدین پنج روزه ملک این چیست
ای به باطل ز دیو بُرده سبق
سایهٔ باطلی نه سایهٔ حق
روز محشر بگو چه عذر آری
زین تکبّر به خلق و جبّاری
با چنین جور در ولایت تو
مه تو و مه سپاه و رایت تو
بر سرِ ما در این سپنج سرای
کارساز و نگاهبان خدای
گر تویی پس مکش ز ما رگ و پی
ور خداییست شرمدار از وی
مر ترا بر جهان بدان بگماشت
که بدِ ظالمان ز ما برداشت
چون تو بر خلق جور و ظلم کنی
بیخ عدل از میان ما بکنی
زاب چشم من گدای بترس
ورنه از آتش خدای بترس
دل درویش ناشکیبا شد
تا لباس تو خزّ و دیبا شد
در دل بیوه نالش کشکین
تو پس پشت بالش مشکین
خوان ما از تو شد سیاه چو شب
نان تو گر سپید شد چه عجب
این چه مستیست از بخار دو دُرد
که نه چون دیگران نخواهی مرد
چند خواهی به درد ما را سوخت
که نه ما را خدای بر تو فروخت
پیش هشام کوفی از ضجری
این بگفت و به های های گری
گرم شد زان حدیث سرد هشام
لیکن از حلم نوش کرد آن جام
گفت خواهند کهتران انصاف
لیک نز روی جهل و استخفاف
آن شنودم من از تو این دیدم
آنت بخشودم اینت بخشیدم
لیک زین پس چو دادخواهی خواست
به تأمّل نگاه کن چپ و راست
ستم از مصلحت نداند عام
انتقام از ادب نداند خام
کانکه او دانش و خطر دارد
مالش شاه تاج سر دارد
آفتاب اصل جنگ و گنج آمد
گرچه خفاش ازو به رنج آمد
آفتابی که بر جهان گردد
بهر خفاش کی نهان گردد
ای که اقبال شاه دیدستی
الظفر الظفر شنیدستی
هم ببین خشم شاه در هر دم
الحذر الحذر همی خوان هم
هر زمان پیش شاه داد و ستم
چار قُل بر چهار طبع بدم
شاه اگر خواندت گریز مجوی
ور براند ره ستیز مپوی
با خرد را ز شه صبوری به
بیخرد را ز شاه دوری به
به جدل در حدیث شه ماویز
تیغ تو کند به که خسرو تیز
هرکه بیعقل صدر شاهان جُست
پیل بر ناودان بود به درست
کاوّل صف بر آنکسی ماند
کاخر کارها نکو داند
مال بهر زمانه دار نگاه
خرد از بهر پاس خدمت شاه
زانکه بهر قوام تخت و کلاه
بس فریضه بُوَد سیاست شاه
کز پی نظم این گلین مفرش
بَرِ بادست و پای آب آتش
ای برادر تو پند من بشنو
وز ز من نشنوی سه که به دو جو
کای ز ما همچو شیر خون آشام
زنده باشیم جان ما تو خوری
چون بمیریم مال ما تو بری
شد از این دست جور سخت کمان
عالمی سست پای و سرگردان
تو در این دَور جور سلطانی
کار بر وفق طبع می رانی
سیم درویش و بیوه آوردی
حلقهٔ فرج استران کردی
شهر از این ظلم و جور گشت خراب
خلق از این آفتاب شد سیماب
مردمان قفل و پرّه بنهادند
تا کلید جهان ترا دادند
روستا پُر ز بینوایی تست
هرکجا مسجدی گدایی تست
نه همی تا ابد نخواهی زیست
پس بدین پنج روزه ملک این چیست
ای به باطل ز دیو بُرده سبق
سایهٔ باطلی نه سایهٔ حق
روز محشر بگو چه عذر آری
زین تکبّر به خلق و جبّاری
با چنین جور در ولایت تو
مه تو و مه سپاه و رایت تو
بر سرِ ما در این سپنج سرای
کارساز و نگاهبان خدای
گر تویی پس مکش ز ما رگ و پی
ور خداییست شرمدار از وی
مر ترا بر جهان بدان بگماشت
که بدِ ظالمان ز ما برداشت
چون تو بر خلق جور و ظلم کنی
بیخ عدل از میان ما بکنی
زاب چشم من گدای بترس
ورنه از آتش خدای بترس
دل درویش ناشکیبا شد
تا لباس تو خزّ و دیبا شد
در دل بیوه نالش کشکین
تو پس پشت بالش مشکین
خوان ما از تو شد سیاه چو شب
نان تو گر سپید شد چه عجب
این چه مستیست از بخار دو دُرد
که نه چون دیگران نخواهی مرد
چند خواهی به درد ما را سوخت
که نه ما را خدای بر تو فروخت
پیش هشام کوفی از ضجری
این بگفت و به های های گری
گرم شد زان حدیث سرد هشام
لیکن از حلم نوش کرد آن جام
گفت خواهند کهتران انصاف
لیک نز روی جهل و استخفاف
آن شنودم من از تو این دیدم
آنت بخشودم اینت بخشیدم
لیک زین پس چو دادخواهی خواست
به تأمّل نگاه کن چپ و راست
ستم از مصلحت نداند عام
انتقام از ادب نداند خام
کانکه او دانش و خطر دارد
مالش شاه تاج سر دارد
آفتاب اصل جنگ و گنج آمد
گرچه خفاش ازو به رنج آمد
آفتابی که بر جهان گردد
بهر خفاش کی نهان گردد
ای که اقبال شاه دیدستی
الظفر الظفر شنیدستی
هم ببین خشم شاه در هر دم
الحذر الحذر همی خوان هم
هر زمان پیش شاه داد و ستم
چار قُل بر چهار طبع بدم
شاه اگر خواندت گریز مجوی
ور براند ره ستیز مپوی
با خرد را ز شه صبوری به
بیخرد را ز شاه دوری به
به جدل در حدیث شه ماویز
تیغ تو کند به که خسرو تیز
هرکه بیعقل صدر شاهان جُست
پیل بر ناودان بود به درست
کاوّل صف بر آنکسی ماند
کاخر کارها نکو داند
مال بهر زمانه دار نگاه
خرد از بهر پاس خدمت شاه
زانکه بهر قوام تخت و کلاه
بس فریضه بُوَد سیاست شاه
کز پی نظم این گلین مفرش
بَرِ بادست و پای آب آتش
ای برادر تو پند من بشنو
وز ز من نشنوی سه که به دو جو
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
فی حفظ اسرارالملک و کفایته و کتمانه
با سلاطین چو گفت خواهی راز
وقت آنرا بدان چو وقت نماز
کن مراعات شاهِ بدخو را
چون زن زشت شوی نیکو را
شه چو بر داردت فکندش باش
چون ترا خواجه خواند بندهش باش
دستت از داد پایگاه بنه
ور ترا سر دهد کلاه بنه
هر سری کو ز شه کله جوید
پای خود زان میان ره جوید
پادشاه ار ترا برادر خواند
دان که در قعر دوزخت بنشاند
چون بگفت این ملوکوار سخن
پس به خود گفت هوشدار ای تن
وقت آنرا بدان چو وقت نماز
کن مراعات شاهِ بدخو را
چون زن زشت شوی نیکو را
شه چو بر داردت فکندش باش
چون ترا خواجه خواند بندهش باش
دستت از داد پایگاه بنه
ور ترا سر دهد کلاه بنه
هر سری کو ز شه کله جوید
پای خود زان میان ره جوید
پادشاه ار ترا برادر خواند
دان که در قعر دوزخت بنشاند
چون بگفت این ملوکوار سخن
پس به خود گفت هوشدار ای تن
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در عدالت و ستم ناکردن
شاه چون بستد از رعیّت نان
نقد شد کلّ من علیها فان
از رعیّت شهی که مایه ربود
بُن دیوار کَند و بام اندود
نان خشکار را ز من ببری
میده گردانی و تو میده خوری
برّهٔ خوان که وجه بابزنست
از بهای فروخ بیوه زنست
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان
سخت بیخی درخت از بادست
گنج پُر زر ز ملک آبادست
ملک آباد به ز گنج روان
شادی دل ندارد ایچ روان
ابر چون زُفت گشت در باران
شد ستمکش روانِ بیوهزنان
چون ستد شه عوامل از دهقان
ده ازو رفت و ماند بر وی قان
هرکه امسال آب وَرز ببرد
سال دیگر گرسنه باید مرد
گرگ چون خورد گوسفند همه
چه بُوَد سود از کلاب رمه
گر نخواهی برهنه عورت تن
در گریبان مزن ز بُن دامن
شاه را از رعیّت است اسباب
کام دریا ز جوی جوید آب
آب جوی ار ز بحر بازگری
بحر را زان سپس شَمر شمری
بس به کار آمده است و بس دلخواه
سرخی سیب را سپیدی ماه
هرکه جز شاه کالبدشان دان
شاه جانست و خفته نبود جان
مثل شه سر و رعیّت تن
هردو از یکدگر فزود ثمن
تن بیسر غذای زنبورست
سر بیتن سزای تنّورست
رونق جان ز عدل شاه بُوَد
مُلک بیعدل برگ کاه بُوَد
ترک و ایرانی و عرابی و کرد
هرکه عادلتر است دست او برد
شاه را خواب خوش نباید خفت
فتنه بیدار شد چو شاه بخفت
شاه را خواب غفلتست آفت
همچو بیداریش بُوَد رأفت
بالش کودکان ز خفتن دان
بالش مرد سایهٔ خفتان
فلک از همّت ار چه زه دارد
روز شمشیر و شب زره دارد
شب فلک دارد از ستاره حشر
روز دارد ز آفتاب سپر
کم ز نرگس مباش اندر حزم
چون کنی عزم رزم و مجلس بزم
نرگس از خواب از آن حذر دارد
کههمی پاس تاج زر دارد
شه چو غوّاص و ملک چون دریاست
خفتنش در درون آب خطاست
چون سیه روی بود نیلوفر
شب چو ماهی در آب دارد سر
شه چو در بحر یار خواب شود
تخت او زود تاج آب شود
چون برون شد ز کالبد غم نام
خانه ویران شمار و زن بدنام
کور دل همچو کوز می باشد
تیز مغز و ضعیف پی باشد
لیک محرور را دماغ قوی
تو ز تأثیر کوز میشنوی
گور پی بند کیسه پندارد
کور می را هریسه پندارد
عجز رای دلست و قدرت و جاه
خشم و کین و دروغ و بخل از شاه
هرکه بر خشم و آز قاهرتر
اوست بر خصم خویش قادرتر
شاه را در دماغ و بازوی چیر
حزم بد دل بهست و عزم دلیر
اوّل حزم چیست رای زدن
بعد از آن عزم دست و پای زدن
شاه را در خورست حزم درست
ورنه عزمش بود ز غفلت سست
دل و زهره چو نور وام کند
شمس را تیغ در نیام کند
زانکه در کارگاه دولت و دین
عقل بیند به جان حقیقت این
مردی از شاه و خدعه از بدخواه
حمله از شیر و حیله از روباه
حمله با شیر مرد همراهست
حیله کار زنست و روباهست
همچو دریاست شاه خسپرور
گهرش زیر پای و خس بر سر
بد نو کشته گنده نیک کُهن
خار باشد به جای خرما بُن
همه روز از برای لقمهٔ نان
این حدیثست و دوکدان زنان
میل ندهم به بد اگرچه نوست
علف خر سبوس و کاه و جوست
خار بُن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد
تو طمع زو مدار میوه و گل
یار بد هست بابت سر پل
نه ازو میوه خوب و نه سایه
نه ازو سود به نه سرمایه
عامیان صف کشنده همچو کلنگ
لیک زیشان چو باز ناید جنگ
هست در جنگ نیروی عامه
همچو ارزیز گرم بر جامه
کودکان و زنان و حشو سپاه
دل و صف را کنند هر سه تباه
زود خیزاست و خوش گریز حشر
زود زایست و زود میر شرر
شرر تیز تگ جز ابله نیست
زادهٔ او ز عمرش آگه نیست
زیرکانی که زیر کان دلند
گوهر تخم را چو آب و گِلند
در میادین دین و ملک ملوک
از برای نجات و هلک ملوک
یار دل به ز صبر ننهادند
ظفر و صبر هردو همزادند
شه که دون را بلند و والا کرد
مر بلا را بلندبالا کرد
آتشی کاب را بلند کند
بر تن خویش ریشخند کند
از تف آتش گرش برد به فراز
از کف خویش بکشد آبش باز
زشت زشت است در ولایت شاه
گرگ بر گاه و یوسف اندر چاه
لشکری و رعیتی که سرند
نفع را تیغ و دفع را سپرند
شاه بیبخشش آفت سپهست
بینیازی سپاه ذل شهست
ای بیاموخته به خاطر دون
تاجداری ز گزدم گردون
چاکرت گر بدست و گر بد نیست
بد و نیکش ز تست از خود نیست
چاکر مرد بد نکو نبود
آب خاکی جز از سبو نبود
هست در دست تو چو تیغ و چونی
تو بدی عیب خود منه بر وی
لشکر از جاه و مال شد بد دل
رعیت از بیزریست بیحاصل
رعیت از تو چو با یسار شود
از برای تو جان سپار شود
چون نیابد یسار بگریزد
با عدوی تو برنیاویزد
تن که لاغر بُوَد بُوَد منبل
پس چو فربه شود شود کاهل
مردمی با کسی که بیاصل است
همچو شمشیر دسته با وصل است
سوی او دل چو خاک در دیگست
نزد او جان چو آب در ریگست
چه به بیاصل زر و زور دهی
چه چراغی به دست کور دهی
ای که با دین و ملک داری کار
در شره خوی خرس و خوک مدار
که نکو ناید ار ز من پرسی
خوک بر تخت و خرس بر کرسی
شاه شهری که بیخرد باشد
نیک لشکر به نرخ بد باشد
لهو چون مرگ جان ملک برد
ظلم چون ریگ آب ملک خورد
خاک بر باد کینهور باشد
ریگ بر آب تشنهتر باشد
شه چو بنشست بر دریچهٔ هزل
ملک بیرون پرد ز روزن عزل
هزل با شاه اگر مقیم شود
خاطرش در هنر عقیم شود
اول نور هست باد هبات
آخر ظلمت است آب حیات
نقد شد کلّ من علیها فان
از رعیّت شهی که مایه ربود
بُن دیوار کَند و بام اندود
نان خشکار را ز من ببری
میده گردانی و تو میده خوری
برّهٔ خوان که وجه بابزنست
از بهای فروخ بیوه زنست
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان
سخت بیخی درخت از بادست
گنج پُر زر ز ملک آبادست
ملک آباد به ز گنج روان
شادی دل ندارد ایچ روان
ابر چون زُفت گشت در باران
شد ستمکش روانِ بیوهزنان
چون ستد شه عوامل از دهقان
ده ازو رفت و ماند بر وی قان
هرکه امسال آب وَرز ببرد
سال دیگر گرسنه باید مرد
گرگ چون خورد گوسفند همه
چه بُوَد سود از کلاب رمه
گر نخواهی برهنه عورت تن
در گریبان مزن ز بُن دامن
شاه را از رعیّت است اسباب
کام دریا ز جوی جوید آب
آب جوی ار ز بحر بازگری
بحر را زان سپس شَمر شمری
بس به کار آمده است و بس دلخواه
سرخی سیب را سپیدی ماه
هرکه جز شاه کالبدشان دان
شاه جانست و خفته نبود جان
مثل شه سر و رعیّت تن
هردو از یکدگر فزود ثمن
تن بیسر غذای زنبورست
سر بیتن سزای تنّورست
رونق جان ز عدل شاه بُوَد
مُلک بیعدل برگ کاه بُوَد
ترک و ایرانی و عرابی و کرد
هرکه عادلتر است دست او برد
شاه را خواب خوش نباید خفت
فتنه بیدار شد چو شاه بخفت
شاه را خواب غفلتست آفت
همچو بیداریش بُوَد رأفت
بالش کودکان ز خفتن دان
بالش مرد سایهٔ خفتان
فلک از همّت ار چه زه دارد
روز شمشیر و شب زره دارد
شب فلک دارد از ستاره حشر
روز دارد ز آفتاب سپر
کم ز نرگس مباش اندر حزم
چون کنی عزم رزم و مجلس بزم
نرگس از خواب از آن حذر دارد
کههمی پاس تاج زر دارد
شه چو غوّاص و ملک چون دریاست
خفتنش در درون آب خطاست
چون سیه روی بود نیلوفر
شب چو ماهی در آب دارد سر
شه چو در بحر یار خواب شود
تخت او زود تاج آب شود
چون برون شد ز کالبد غم نام
خانه ویران شمار و زن بدنام
کور دل همچو کوز می باشد
تیز مغز و ضعیف پی باشد
لیک محرور را دماغ قوی
تو ز تأثیر کوز میشنوی
گور پی بند کیسه پندارد
کور می را هریسه پندارد
عجز رای دلست و قدرت و جاه
خشم و کین و دروغ و بخل از شاه
هرکه بر خشم و آز قاهرتر
اوست بر خصم خویش قادرتر
شاه را در دماغ و بازوی چیر
حزم بد دل بهست و عزم دلیر
اوّل حزم چیست رای زدن
بعد از آن عزم دست و پای زدن
شاه را در خورست حزم درست
ورنه عزمش بود ز غفلت سست
دل و زهره چو نور وام کند
شمس را تیغ در نیام کند
زانکه در کارگاه دولت و دین
عقل بیند به جان حقیقت این
مردی از شاه و خدعه از بدخواه
حمله از شیر و حیله از روباه
حمله با شیر مرد همراهست
حیله کار زنست و روباهست
همچو دریاست شاه خسپرور
گهرش زیر پای و خس بر سر
بد نو کشته گنده نیک کُهن
خار باشد به جای خرما بُن
همه روز از برای لقمهٔ نان
این حدیثست و دوکدان زنان
میل ندهم به بد اگرچه نوست
علف خر سبوس و کاه و جوست
خار بُن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد
تو طمع زو مدار میوه و گل
یار بد هست بابت سر پل
نه ازو میوه خوب و نه سایه
نه ازو سود به نه سرمایه
عامیان صف کشنده همچو کلنگ
لیک زیشان چو باز ناید جنگ
هست در جنگ نیروی عامه
همچو ارزیز گرم بر جامه
کودکان و زنان و حشو سپاه
دل و صف را کنند هر سه تباه
زود خیزاست و خوش گریز حشر
زود زایست و زود میر شرر
شرر تیز تگ جز ابله نیست
زادهٔ او ز عمرش آگه نیست
زیرکانی که زیر کان دلند
گوهر تخم را چو آب و گِلند
در میادین دین و ملک ملوک
از برای نجات و هلک ملوک
یار دل به ز صبر ننهادند
ظفر و صبر هردو همزادند
شه که دون را بلند و والا کرد
مر بلا را بلندبالا کرد
آتشی کاب را بلند کند
بر تن خویش ریشخند کند
از تف آتش گرش برد به فراز
از کف خویش بکشد آبش باز
زشت زشت است در ولایت شاه
گرگ بر گاه و یوسف اندر چاه
لشکری و رعیتی که سرند
نفع را تیغ و دفع را سپرند
شاه بیبخشش آفت سپهست
بینیازی سپاه ذل شهست
ای بیاموخته به خاطر دون
تاجداری ز گزدم گردون
چاکرت گر بدست و گر بد نیست
بد و نیکش ز تست از خود نیست
چاکر مرد بد نکو نبود
آب خاکی جز از سبو نبود
هست در دست تو چو تیغ و چونی
تو بدی عیب خود منه بر وی
لشکر از جاه و مال شد بد دل
رعیت از بیزریست بیحاصل
رعیت از تو چو با یسار شود
از برای تو جان سپار شود
چون نیابد یسار بگریزد
با عدوی تو برنیاویزد
تن که لاغر بُوَد بُوَد منبل
پس چو فربه شود شود کاهل
مردمی با کسی که بیاصل است
همچو شمشیر دسته با وصل است
سوی او دل چو خاک در دیگست
نزد او جان چو آب در ریگست
چه به بیاصل زر و زور دهی
چه چراغی به دست کور دهی
ای که با دین و ملک داری کار
در شره خوی خرس و خوک مدار
که نکو ناید ار ز من پرسی
خوک بر تخت و خرس بر کرسی
شاه شهری که بیخرد باشد
نیک لشکر به نرخ بد باشد
لهو چون مرگ جان ملک برد
ظلم چون ریگ آب ملک خورد
خاک بر باد کینهور باشد
ریگ بر آب تشنهتر باشد
شه چو بنشست بر دریچهٔ هزل
ملک بیرون پرد ز روزن عزل
هزل با شاه اگر مقیم شود
خاطرش در هنر عقیم شود
اول نور هست باد هبات
آخر ظلمت است آب حیات
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
فی تقلیدالملک
کس به تدبیر سفله ملک نراند
نامه در نور برق نتوان خواند
رای کم عقل نور برق بُوَد
خاصه جایی که بیم غرق بُوَد
شاه تا زفت و بیخرد نبود
جفت او خود وزیر بد نبود
شاه را آید ارچه شیر ژیان
روز نیک از وزیر بد به زیان
در مشورت نیافت کس مقصود
از دو بیاصل سست رای و حسود
زانکه در ملک از این دو ناهشیار
کرگس و جغد را برآید کار
تا دو نحس از چنین دو دیوانه
آن غذی یابد این دگر خانه
پیشکار ملوک بیتدبیر
جغد باشد میان خلق خفیر
مرد را علم و حلم باید جفت
ورنه عدل از میان خلق نهفت
ملک بر رای شاه مقصورست
رای او گر قویست منصورست
رای شه جز صواب نپذیرد
باز مردار و موش کی گیرد
پس عطا بخشدش گه و بیگاه
زانکه باشد گزین خلق اله
خواجه را کز ملک عطا نبود
دان که در رای بیخطا نبود
مملکت را ثبات در خردست
بیخرد مرد همچو غول و ددست
بینوا اگر خطا کند تدبیر
تو خطای ورا ببخش و مگیر
نامه در نور برق نتوان خواند
رای کم عقل نور برق بُوَد
خاصه جایی که بیم غرق بُوَد
شاه تا زفت و بیخرد نبود
جفت او خود وزیر بد نبود
شاه را آید ارچه شیر ژیان
روز نیک از وزیر بد به زیان
در مشورت نیافت کس مقصود
از دو بیاصل سست رای و حسود
زانکه در ملک از این دو ناهشیار
کرگس و جغد را برآید کار
تا دو نحس از چنین دو دیوانه
آن غذی یابد این دگر خانه
پیشکار ملوک بیتدبیر
جغد باشد میان خلق خفیر
مرد را علم و حلم باید جفت
ورنه عدل از میان خلق نهفت
ملک بر رای شاه مقصورست
رای او گر قویست منصورست
رای شه جز صواب نپذیرد
باز مردار و موش کی گیرد
پس عطا بخشدش گه و بیگاه
زانکه باشد گزین خلق اله
خواجه را کز ملک عطا نبود
دان که در رای بیخطا نبود
مملکت را ثبات در خردست
بیخرد مرد همچو غول و ددست
بینوا اگر خطا کند تدبیر
تو خطای ورا ببخش و مگیر
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در بینوایی و فقر دبیران گوید
ور دبیر از تو بینوا باشد
دان که تدبیرها خطا باشد
هرکجا کور دیدبان باشد
لاجرم گرگ سر شبان باشد
عقل خندد به زیر دامن در
بر کر خسک و کور سوزن گر
ببرد آب عالم ابرار
مدحت پادشاه آتش خوار
عالم عامل و شه عادل
ملک و دین راست این دل و آن ظل
شاه با صدق آشنا باشد
صدر او صفهٔ صفا باشد
از خطاها دلش جدا باشد
شحنهٔ شرع مصطفی باشد
تا اولوالامر لایقش گردد
کار خافی حقایقش گردد
شیر هنگام صید ظلم نکرد
یک شکم زان شکار بیش نخورد
گرچه گردد اسیر آز و نیاز
به سرِ صید کرده ناید باز
عادل و کم طمع به ملک سزاست
طامع و ظالم از خدای جداست
دین و دولت به شرع و شه زندهست
زین دو شین آن دو دال پایندهست
ملک و ملّت چو پود و چون تارست
آن بدین این بدان سزاوارست
ملتی را که ملک یار نشد
مایهٔ شرع هر دیار نشد
ملک بیملّت آشنای غم است
شاه دیندار و ملک جوی کم است
ای به دم جفت عیسی مریم
دام دجّال بر کن از عالم
اندرین روزگار بدعهدی
چیست جز عدل هدیهٔ مهدی
خشک شد بیخ دین و شاخ صواب
دست بگشای اینت فتحالباب
شه که عادل بُوَد ز قحط منال
عدل سلطان به از فراخی سال
سال نیکو مطیع عدل شهست
ورنه مر هردو را جگر تبهست
مرد بیمار را که دیدهتر است
خشکی لب ز آتش جگر است
دان که تدبیرها خطا باشد
هرکجا کور دیدبان باشد
لاجرم گرگ سر شبان باشد
عقل خندد به زیر دامن در
بر کر خسک و کور سوزن گر
ببرد آب عالم ابرار
مدحت پادشاه آتش خوار
عالم عامل و شه عادل
ملک و دین راست این دل و آن ظل
شاه با صدق آشنا باشد
صدر او صفهٔ صفا باشد
از خطاها دلش جدا باشد
شحنهٔ شرع مصطفی باشد
تا اولوالامر لایقش گردد
کار خافی حقایقش گردد
شیر هنگام صید ظلم نکرد
یک شکم زان شکار بیش نخورد
گرچه گردد اسیر آز و نیاز
به سرِ صید کرده ناید باز
عادل و کم طمع به ملک سزاست
طامع و ظالم از خدای جداست
دین و دولت به شرع و شه زندهست
زین دو شین آن دو دال پایندهست
ملک و ملّت چو پود و چون تارست
آن بدین این بدان سزاوارست
ملتی را که ملک یار نشد
مایهٔ شرع هر دیار نشد
ملک بیملّت آشنای غم است
شاه دیندار و ملک جوی کم است
ای به دم جفت عیسی مریم
دام دجّال بر کن از عالم
اندرین روزگار بدعهدی
چیست جز عدل هدیهٔ مهدی
خشک شد بیخ دین و شاخ صواب
دست بگشای اینت فتحالباب
شه که عادل بُوَد ز قحط منال
عدل سلطان به از فراخی سال
سال نیکو مطیع عدل شهست
ورنه مر هردو را جگر تبهست
مرد بیمار را که دیدهتر است
خشکی لب ز آتش جگر است
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
اندر رادی و حسن سیرت پادشاه
سال قحطی یکی به کسری گفت
کابر بر خلق شد به باران زُفت
گفت کانبارخانه بگشادیم
ابر گر زفت گشت ما رادیم
صبحوار از پی ضیا بدمیم
که نه ما در سخا ز ابر کمیم
دیم ما هست اگر دم او نیست
نام ما هست اگر نم او نیست
نم ابر ار ز خلق بگسسته است
دست ما را که در سخا بسته است
نه فلک را به کام بگذاریم
پنج و چار و سه را بینباریم
ابروار از برای ایشانیم
تا بر ایشان گهر برافشانیم
ما سخیتر ز ابر و بارانیم
به گه قحط مُعطی نانیم
گنج و انبار ما برای شماست
وین خزاین همه عطای شماست
گرسنه مردمان و کسری سیر
سگ بُوَد این چنین امیر نه شیر
روز پاداش ماه باید شاه
باز بهرام وقت بادافراه
به تهوّر ز گور کور مجوش
به مدارا ز شیر شیر بدوش
مر ترا آمدهست چون اشراف
شیر کشتن به خلق آهو ناف
عدل را یار خویش کن رستی
ورنه پیمان و عهد بشکستی
عدل ورز و به گرد ظلم مگرد
ظلم ازین مملکت برآرد گرد
شاه عادل بُوَد به ملک اندر
نایب کردگار و پیغامبر
باز ظالم بود ز آتش و دود
یار دجّال و نایب نمرود
کابر بر خلق شد به باران زُفت
گفت کانبارخانه بگشادیم
ابر گر زفت گشت ما رادیم
صبحوار از پی ضیا بدمیم
که نه ما در سخا ز ابر کمیم
دیم ما هست اگر دم او نیست
نام ما هست اگر نم او نیست
نم ابر ار ز خلق بگسسته است
دست ما را که در سخا بسته است
نه فلک را به کام بگذاریم
پنج و چار و سه را بینباریم
ابروار از برای ایشانیم
تا بر ایشان گهر برافشانیم
ما سخیتر ز ابر و بارانیم
به گه قحط مُعطی نانیم
گنج و انبار ما برای شماست
وین خزاین همه عطای شماست
گرسنه مردمان و کسری سیر
سگ بُوَد این چنین امیر نه شیر
روز پاداش ماه باید شاه
باز بهرام وقت بادافراه
به تهوّر ز گور کور مجوش
به مدارا ز شیر شیر بدوش
مر ترا آمدهست چون اشراف
شیر کشتن به خلق آهو ناف
عدل را یار خویش کن رستی
ورنه پیمان و عهد بشکستی
عدل ورز و به گرد ظلم مگرد
ظلم ازین مملکت برآرد گرد
شاه عادل بُوَد به ملک اندر
نایب کردگار و پیغامبر
باز ظالم بود ز آتش و دود
یار دجّال و نایب نمرود
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در راستی میان جور و عدل
از عقوبت سه حرف بیش مگیر
با و تا را ز دیو در مپذیر
بر تن از راه رفق بر تن خصم
بشکن از روی خُلق گردن خصم
روی خندان و عفوگستر باش
بخروش و به سرزنش مخراش
ناصبوران چو خاک و چون بادند
صابران سال و ماه دلشادند
کار آن پادشا گزیده بُوَد
که حکیم و زمانه دیده بُوَد
فعل نیکان ملقّن نیکیست
همچو مطرب که باعث سیکیست
فکرت آخرست اصل بنا
نظر اوّل است تخم زنا
ماه را پیشه چرخ پیماییست
شاه را کار ملک پیراییست
ملک آلوده مرگ بستاند
ملک پالوده جاودان ماند
زر آلوده کم عیار بُوَد
زر پالوده پایدار بُوَد
دین بیلطف شاخ بیبارست
ملک بیقهر گنج بیمارست
ملک را قهر و لطف انبازست
ورنه همچون دهل پر آوازست
پنجهٔ خصم تو غرورپرست
عِرق ایمان تو سرور پرست
حصن دین است ملک خاصه چنین
باز جان و روان شاهی دین
با و تا را ز دیو در مپذیر
بر تن از راه رفق بر تن خصم
بشکن از روی خُلق گردن خصم
روی خندان و عفوگستر باش
بخروش و به سرزنش مخراش
ناصبوران چو خاک و چون بادند
صابران سال و ماه دلشادند
کار آن پادشا گزیده بُوَد
که حکیم و زمانه دیده بُوَد
فعل نیکان ملقّن نیکیست
همچو مطرب که باعث سیکیست
فکرت آخرست اصل بنا
نظر اوّل است تخم زنا
ماه را پیشه چرخ پیماییست
شاه را کار ملک پیراییست
ملک آلوده مرگ بستاند
ملک پالوده جاودان ماند
زر آلوده کم عیار بُوَد
زر پالوده پایدار بُوَد
دین بیلطف شاخ بیبارست
ملک بیقهر گنج بیمارست
ملک را قهر و لطف انبازست
ورنه همچون دهل پر آوازست
پنجهٔ خصم تو غرورپرست
عِرق ایمان تو سرور پرست
حصن دین است ملک خاصه چنین
باز جان و روان شاهی دین
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در تعهّد علمای دیندار
علما جز امین دین نبوند
چون نیابند امان امین نبوند
چشم سر ملک و چشم سِر دین است
آن جهان بین و این نهان بین است
این و آن هردو یار یکدگرند
هم خزان هم بهار یکدگرند
ملک و دین را سری که بیخردست
راست چون حال دیوچه و نمدست
سدّ خردان ز روی لاد آمد
سدّ دولت سداد و داد آمد
ملک و دین را در این جهان و در آن
صدق و عدل است روی و پشتیوان
شاه را چون سداد نبود یار
ملک او باد دان به ملک مدار
هرکجا صدق دین و دل زندهست
هرکجا عدل، ملک پایندهست
شاه چون جفت داد گشت و سداد
ورنه ملکش بُوَد چو ملکت عاد
نه بگفته است صادقالوعدی
کاقتدوا بالذین من بعدی
چون به صدق و به عدل هر دو به هم
عقد بستند کار شد محکم
هردو یکتا شدند از پی سود
بیزیان اقتدا درست نمود
نه بمانده است زنده جاویدان
جور مروان و عدل نوشروان
ملک دو جهان به زیر پای آری
گر هوا را ز دست بگذاری
هرکه پرهیزگار و خرسندست
تا دو گیتی است او خداوندست
چون خرد افسر و تقی شد گاه
خواندت جبرئیل شاهنشاه
چون نیابند امان امین نبوند
چشم سر ملک و چشم سِر دین است
آن جهان بین و این نهان بین است
این و آن هردو یار یکدگرند
هم خزان هم بهار یکدگرند
ملک و دین را سری که بیخردست
راست چون حال دیوچه و نمدست
سدّ خردان ز روی لاد آمد
سدّ دولت سداد و داد آمد
ملک و دین را در این جهان و در آن
صدق و عدل است روی و پشتیوان
شاه را چون سداد نبود یار
ملک او باد دان به ملک مدار
هرکجا صدق دین و دل زندهست
هرکجا عدل، ملک پایندهست
شاه چون جفت داد گشت و سداد
ورنه ملکش بُوَد چو ملکت عاد
نه بگفته است صادقالوعدی
کاقتدوا بالذین من بعدی
چون به صدق و به عدل هر دو به هم
عقد بستند کار شد محکم
هردو یکتا شدند از پی سود
بیزیان اقتدا درست نمود
نه بمانده است زنده جاویدان
جور مروان و عدل نوشروان
ملک دو جهان به زیر پای آری
گر هوا را ز دست بگذاری
هرکه پرهیزگار و خرسندست
تا دو گیتی است او خداوندست
چون خرد افسر و تقی شد گاه
خواندت جبرئیل شاهنشاه
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
حکایت در آنکه پادشاه را دل در هوا نباید بستن
یافت شاهی کنیزکی دلکش
شاه را آن کنیزک آمد خوش
هم در آن لحظهاش به آب افکند
گفت شه خوب ناید اندر بند
که چو بگشاد زو بلات بُوَد
شه چو در بند ماند مات بُوَد
گفت شه دست برده در دل خویش
نگذارم دو پای در گِل خویش
این کنیزک روان من بربود
در زیانم درآرد از پی سود
پیش تا غرقه گردد از وی تن
غرقه گردانمش به دریا من
تا برد نقش رویش آب صواب
من برم نقش روی او از آب
آنکه آتش برآرد از جگرم
من به آتش چرا فرو نبرم
آنکه بر من خورد به زشتی شام
من خورم بر وی از هلاکش بام
هرکجا هست پادشاهی دل
چه بود مِلک و مُلک مشتی گِل
چه بُوَد ملک پادشاهی کو
زشتی ملک را نهد نیکو
مایه سازد به دست موزهٔ خویش
پای بند نماز و روزهٔ خویش
ستم و زور بر گدایی چند
لاف از چیز بینوایی چند
آنکه جملهش به پشّهای نرزد
خلق بر او و او همی لرزد
دشمنان جان طلب ز صولت او
دوستان نان طلب ز دولت او
تخت او سر فراشته به فلک
زیر حکمش پری و انس و ملک
یار او گرش برگ باشد و ساز
خصم او گرش مرگ باشد باز
خوان جان پیش دشمنان بنهد
لقمهٔ نان به دوستان ندهد
پادشاهان که این چنین باشند
چرخ دولاب و پارگین باشند
همه در دست دیو تن بَرده
بینوا و حرام پرورده
خویشتن شاه خوانده در منزل
در و دیوار و بام و صحنش گِل
شده بر عمر مستعار نفور
همچو بیعقل مردم مغرور
ایمنی خود به باد کرده مقیم
تا کسی بو که دارد از وی بیم
راست با خود چو کم شد از وی زور
مگس باشگونه اندر گور
ظلم و بیدادها بسی کرده
خویشتن ز ابلهی کسی کرده
شادمان زانکه نان بیوه زنان
کرده در نیک و بد قضیم خران
نان گاورس و زرّه برباید
خوان خود را بدان بیاراید
وجه مشموم مجلس و میوه
ساخته از وجه خایهٔ بیوه
نان ایتام و غزل دوک عجوز
بستده حرص بیش کرده هنوز
غافل از روز عرض و نفخهٔ صور
مانده از خلد و حوض کوثر دور
به گل اندوده ماه را رخسار
همه قولش چو فعل ناهموار
شاه و عالِم که هردو را حلم است
این اولوالامر و آن اولوالعلم است
ور قدمشان نه در ره امرست
این اوالظلم و آن اوالخمرست
پسر ار چند ناخلف باشد
ملک باید که زیر کف باشد
شاه را آن کنیزک آمد خوش
هم در آن لحظهاش به آب افکند
گفت شه خوب ناید اندر بند
که چو بگشاد زو بلات بُوَد
شه چو در بند ماند مات بُوَد
گفت شه دست برده در دل خویش
نگذارم دو پای در گِل خویش
این کنیزک روان من بربود
در زیانم درآرد از پی سود
پیش تا غرقه گردد از وی تن
غرقه گردانمش به دریا من
تا برد نقش رویش آب صواب
من برم نقش روی او از آب
آنکه آتش برآرد از جگرم
من به آتش چرا فرو نبرم
آنکه بر من خورد به زشتی شام
من خورم بر وی از هلاکش بام
هرکجا هست پادشاهی دل
چه بود مِلک و مُلک مشتی گِل
چه بُوَد ملک پادشاهی کو
زشتی ملک را نهد نیکو
مایه سازد به دست موزهٔ خویش
پای بند نماز و روزهٔ خویش
ستم و زور بر گدایی چند
لاف از چیز بینوایی چند
آنکه جملهش به پشّهای نرزد
خلق بر او و او همی لرزد
دشمنان جان طلب ز صولت او
دوستان نان طلب ز دولت او
تخت او سر فراشته به فلک
زیر حکمش پری و انس و ملک
یار او گرش برگ باشد و ساز
خصم او گرش مرگ باشد باز
خوان جان پیش دشمنان بنهد
لقمهٔ نان به دوستان ندهد
پادشاهان که این چنین باشند
چرخ دولاب و پارگین باشند
همه در دست دیو تن بَرده
بینوا و حرام پرورده
خویشتن شاه خوانده در منزل
در و دیوار و بام و صحنش گِل
شده بر عمر مستعار نفور
همچو بیعقل مردم مغرور
ایمنی خود به باد کرده مقیم
تا کسی بو که دارد از وی بیم
راست با خود چو کم شد از وی زور
مگس باشگونه اندر گور
ظلم و بیدادها بسی کرده
خویشتن ز ابلهی کسی کرده
شادمان زانکه نان بیوه زنان
کرده در نیک و بد قضیم خران
نان گاورس و زرّه برباید
خوان خود را بدان بیاراید
وجه مشموم مجلس و میوه
ساخته از وجه خایهٔ بیوه
نان ایتام و غزل دوک عجوز
بستده حرص بیش کرده هنوز
غافل از روز عرض و نفخهٔ صور
مانده از خلد و حوض کوثر دور
به گل اندوده ماه را رخسار
همه قولش چو فعل ناهموار
شاه و عالِم که هردو را حلم است
این اولوالامر و آن اولوالعلم است
ور قدمشان نه در ره امرست
این اوالظلم و آن اوالخمرست
پسر ار چند ناخلف باشد
ملک باید که زیر کف باشد
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در عدل نمودن و ظلم کردن
دولت اکنون ز امن و عدل جداست
هرکه ظالمتراست ملک او راست
گر همی ملک جاودان خواهی
زیر فرمان خود جهان خواهی
باش چون آفتاب ناغمّاز
به زبان کوته و به تیغ دراز
عشرت آمد که میگزین مگزین
ظفر آمد که بر نشین منشین
از مخالف بشوی در یک دم
هم به خون مخالفان عالم
چون عُمر نفس را به کار درآر
چون علی حرص را به دار برآر
نفس با حرص هردو دشمن دان
خویشتن را ز ننگشان برهان
حرص را شربت هلاهل ده
نفس را همچو مرده در گل نه
عدل را تازه بیخ کن برگاه
ظلم را چار میخ کن در چاه
سیرت عدل صورت هنرست
صورت بخل گزدم جگرست
سیرت ظلم شه بتر ز کنشت
صورت عدل شاه به ز بهشت
شرع خشکست اشک میغش ده
کفر تشنه است آب تیغش ده
تیغ مردان چو دست زن نبود
مملکت را روان و تن نبود
ظلم صفرای ملک و دین آمد
رای و تیغش سکنگبین آمد
دین و دولت بدین دو گردد چیر
خواجه را رای و شاه را شمشیر
ملک را گرچه عقل چون سازوست
ملک بی تیغ تیغ بیبازوست
چکشی تیغ بهر مشتی خس
باد رعب تو تیغ ایشان بس
بشکن از گرز گردن گردون
چون بقم کن ز سهم در جان خون
شاه چون آفتاب و میغ بود
حرز و تعویذ رُمح و تیغ بود
حرز و تعویذ و سایهٔ خانه
بابت کودک است و دیوانه
هرکه ظالمتراست ملک او راست
گر همی ملک جاودان خواهی
زیر فرمان خود جهان خواهی
باش چون آفتاب ناغمّاز
به زبان کوته و به تیغ دراز
عشرت آمد که میگزین مگزین
ظفر آمد که بر نشین منشین
از مخالف بشوی در یک دم
هم به خون مخالفان عالم
چون عُمر نفس را به کار درآر
چون علی حرص را به دار برآر
نفس با حرص هردو دشمن دان
خویشتن را ز ننگشان برهان
حرص را شربت هلاهل ده
نفس را همچو مرده در گل نه
عدل را تازه بیخ کن برگاه
ظلم را چار میخ کن در چاه
سیرت عدل صورت هنرست
صورت بخل گزدم جگرست
سیرت ظلم شه بتر ز کنشت
صورت عدل شاه به ز بهشت
شرع خشکست اشک میغش ده
کفر تشنه است آب تیغش ده
تیغ مردان چو دست زن نبود
مملکت را روان و تن نبود
ظلم صفرای ملک و دین آمد
رای و تیغش سکنگبین آمد
دین و دولت بدین دو گردد چیر
خواجه را رای و شاه را شمشیر
ملک را گرچه عقل چون سازوست
ملک بی تیغ تیغ بیبازوست
چکشی تیغ بهر مشتی خس
باد رعب تو تیغ ایشان بس
بشکن از گرز گردن گردون
چون بقم کن ز سهم در جان خون
شاه چون آفتاب و میغ بود
حرز و تعویذ رُمح و تیغ بود
حرز و تعویذ و سایهٔ خانه
بابت کودک است و دیوانه
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در سیاست پادشاه
ملک چون بوستان نخندد خوش
تا نگرید سنان چون آتش
بکن از خون دشمن آلوده
تیغهای نیام فرسوده
حلهٔ لعل پوش ناچخ را
هیزمافزای صحن دوزخ را
کین دیرینه در دل آر تمام
کان قوی باعثیست بر اقدام
دین نگوید که تیغ بر دون زن
گردن گردنان گردون زن
دلشان جز نیام تیغ مدار
این شرف ز آسمان دریغ مدار
زانکه از روی لاف روز مصاف
نتوان کرد پشت کاف چو قاف
روز هیجا که صلح جنگ شود
نام بد دل ز بیم ننگ شود
مرد رُمح و عمود و تیر و سنان
زود پیدا شود ز مرد سه نان
دشمنان را به زیر پای درآر
گردن سرکشان به دار برآر
باز دل چون دو بال باز کند
تیغ کوتاه را دراز کند
سیرت احمدی و طبع گریغ
صورت یوسفی و آینه میغ
خصم دین را به تیغ بر در پوست
که دو سر در یکی کُله نه نکوست
سر که باشد سزای خاره و خشت
سوی بالش بری نباشد زشت
تنگ باشد یکی جهان و دو شاه
تنگ باشد یکی سپهر و دو ماه
خوشهٔ ملک پخته شد خَو کن
جامهٔ تخت کهنه شد نَو کن
جدّ تو کو به هند هر باری
بت صورت شکست بسیاری
تو به جد همچو جدّ میان در بند
بت معنی شکن کنون یک چند
بت صورت اگر ممات دلست
بت معنی به سومنات دلست
دل مؤمن چو کعبه دان بدرست
زمزم و رکن او مبارک و چُست
لیک حرص و غرور و شهوت و کین
حسد و بغض و آنچه هست چنین
هر یکی آفت از درون نهاد
هست یک بت به صورت و بنیاد
ای شهنشاه عادل غازی
تیغ در نه چو احمد تازی
کعبه را از بتان مطهّر کن
شمع توحید را منوّر کن
قصد هندوستان کافر کن
گل این بام و بوم ششدر کن
چکنی پنج روزه در غم و یاس
لذّت چار طبع و پنج حواس
مر ترا بنده عنصرست و فلک
شش و پنج و چهار و سه دو و یک
شش جهت را به عالم تجرید
یک جهت کن چو عالم توحید
پنج حس را به قدر و رای بلند
از سوی چهار طبع در دربند
سه قوی را مده غذای سرشت
قوتشان ده ز باغ هشت بهشت
دو جهان را به زیر حکم در آر
یک خرد را به مصطفی بسپار
تا نگرید سنان چون آتش
بکن از خون دشمن آلوده
تیغهای نیام فرسوده
حلهٔ لعل پوش ناچخ را
هیزمافزای صحن دوزخ را
کین دیرینه در دل آر تمام
کان قوی باعثیست بر اقدام
دین نگوید که تیغ بر دون زن
گردن گردنان گردون زن
دلشان جز نیام تیغ مدار
این شرف ز آسمان دریغ مدار
زانکه از روی لاف روز مصاف
نتوان کرد پشت کاف چو قاف
روز هیجا که صلح جنگ شود
نام بد دل ز بیم ننگ شود
مرد رُمح و عمود و تیر و سنان
زود پیدا شود ز مرد سه نان
دشمنان را به زیر پای درآر
گردن سرکشان به دار برآر
باز دل چون دو بال باز کند
تیغ کوتاه را دراز کند
سیرت احمدی و طبع گریغ
صورت یوسفی و آینه میغ
خصم دین را به تیغ بر در پوست
که دو سر در یکی کُله نه نکوست
سر که باشد سزای خاره و خشت
سوی بالش بری نباشد زشت
تنگ باشد یکی جهان و دو شاه
تنگ باشد یکی سپهر و دو ماه
خوشهٔ ملک پخته شد خَو کن
جامهٔ تخت کهنه شد نَو کن
جدّ تو کو به هند هر باری
بت صورت شکست بسیاری
تو به جد همچو جدّ میان در بند
بت معنی شکن کنون یک چند
بت صورت اگر ممات دلست
بت معنی به سومنات دلست
دل مؤمن چو کعبه دان بدرست
زمزم و رکن او مبارک و چُست
لیک حرص و غرور و شهوت و کین
حسد و بغض و آنچه هست چنین
هر یکی آفت از درون نهاد
هست یک بت به صورت و بنیاد
ای شهنشاه عادل غازی
تیغ در نه چو احمد تازی
کعبه را از بتان مطهّر کن
شمع توحید را منوّر کن
قصد هندوستان کافر کن
گل این بام و بوم ششدر کن
چکنی پنج روزه در غم و یاس
لذّت چار طبع و پنج حواس
مر ترا بنده عنصرست و فلک
شش و پنج و چهار و سه دو و یک
شش جهت را به عالم تجرید
یک جهت کن چو عالم توحید
پنج حس را به قدر و رای بلند
از سوی چهار طبع در دربند
سه قوی را مده غذای سرشت
قوتشان ده ز باغ هشت بهشت
دو جهان را به زیر حکم در آر
یک خرد را به مصطفی بسپار
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
اندر مدح صدرالامام تاجالوزراء ابیمحمدبن الحسنبن منصور گوید
سرِ احرار سیّدالوزرا
که ورا برگزید بار خدا
در محل کفایت و امکان
صاحب صاحب ری و کرمان
راعی خاص و عام جمله عباد
صاحب صاحب ری و کرمان
راعی خاص و عام جمله عباد
صاحبی به ز صاحب عبّاد
نیست مانند او به هفت اقلیم
از صدور جهان حدیث و قدیم
بری از عیب و هرچه باشد عار
در وزارت بسان صاحب غار
پیشوای صدور در عالم
ملک را رای او چو خاتم جم
ملکت از وی مرفّه و نازان
هفت سیارهاش چو دمسازان
روزی جن و انس در کلکش
وحی مُنزل سرشته در سلکش
ظلم و عدل از اشارتش حیران
ظلم گریان و عدل ازو خندان
درو درگاه عقل و جان سر اوست
نردبان پایهٔ فلک در اوست
دیده از وی کمال خلق و ادب
عقلش اکفیالکفاة کرده لقب
خطبه کرده زمانه بر شرفش
آسمان دست بوس کرده کفش
دایه و مایهٔ خرد قلمش
قُبله و قبله جای جان قدمش
بر زمین آسمان امکانست
بر فلک سایهبان رضوانست
عقل مدح و خطاب وی گوید
عقل خود جز صواب کی گوید
آنکه حاتم اگر شود زنده
شود از جان و دل ورا بنده
فطنت و ذهن پای بر جایش
برده تا عرش رایت رایش
باشد اندر نظام هردو سرای
مرد صاحب حدیث و صاحب رای
اندر آن نیمه سنّت آرایست
وندر این نیمه ملک پیرایست
بوده صاحب حدیث بهر خدای
هست در شغل ملک صاحب رای
صاحب رای شه روّیت او
ناصح دین شه طویّت او
مرد کز بهر دین خرد را باخت
باخردتر ازو خرد نشناخت
عالمی عاملست در ره دین
کافی کاملست و با آیین
شد ترازوی دین وزارت او
زان بدو راست شد امارت او
در وزارت قویست بازوی او
زان سبب قلب خوان ترازوی او
هست در مجلس خداوندی
بیبدان را به نیک پیوندی
مرد دین را شریعت آموزد
شمع در پیش شمس نفروزد
خردی را که پیش حق یازد
آن خرد پیش شرع دربازد
گر زند در صلاح ملک نفس
نه ز خود کز خدای بیند بس
عالم از بهر بندگی کردن
از فلک طوق ساخت در گردن
پس از این دهر پر امارت را
نسخه زین در برد وزارت را
طینتش بر وفای دین مجبول
طیبتش در صفای دل مشغول
بخشش او به وعده و به سؤال
نه امل مال بل امل را مال
آفتاب آب آسمان تصویر
ماه دیدار و مشتری تأثیر
صورت و صیتش آشکار و نهان
چشمهٔ چشم چرخ و گوش جهان
دینش فارغ ز گوشمال زوال
جاهش ایمن ز چشم زخم کمال
خط ندانم سیاهتر یا موی
دل ندانم ظریفتر یا روی
چون دلت بود نافعی از تو
شاد شد جان شافعی از تو
زانکه در مذهبش قوی رایی
دست بر کار و پای بر جایی
در ره او خود از چو تو دلبند
هیچ زن برنخاست از فرزند
آز با جود او چو ممتلیان
پست همچون سبال جنبلیان
ظلم گریان ز عدل او شب و روز
که نشد بعد از آن به خود پیروز
آن وزیران که لاف عدل زدند
پیش عدلش به ظلم نامزدند
تا برانداخت ظلم را خانه
نیست در ملک غزنه ویرانه
ملک غزنین بهشت را ماند
تا درو خواجه کار میراند
ظالمان را ز مملکت برکند
فتنه در خاندان ظلم افکند
سال و مه در نظام دین کوشد
کفر و بدعت ز بیم بخروشد
در صلابت درین زمان عمریست
بنمای ای تن ار چنو دگریست
این مثابت بهرزه یافته نیست
وین به بالای غیر بافته نیست
در ورع همچو شبلی صوفی
در نکت بوحنیفهٔ کوفی
در حفاظ وفا یگانه شدست
اختیار همه زمانه شدست
عیش عالم بدو شده تازه
هنر او گذشت از اندازه
شهر یاری تنی شد او جانست
انس و جن مر ورا بفرمانست
روز و شب در صلاح کار جهان
سال و مه زو بود قرار جهان
قبلهٔ دانش است و جان شریف
کس چنو نیست بردبار و لطیف
در زمانه به خط چنو کس نیست
با خطش خط مقله جز خس نیست
خواجهٔ خواجگان هفت اقلیم
کرده سلطان جهان بدو تسلیم
پادشاهان ز وی کله یابند
بیرهان از لقاش ره یابند
همچو گردون همی کُله بخشد
عفو بستاند و گنه بخشد
از هنر تاج گشته بر وزرا
درِ او مأمن همه فضلا
تا که بنشست خواجه در بالش
بالش آمد ز نار در بالش
شهر غزنین چه کرده بود از داد
که ورا زین صفت وزیری داد
زین سپس اهل غزنی از غم و رنج
رسته گشت و نشست بر سرِ گنج
آن کز اندوه فقر می بگریست
غم فراموش کرد و شاد بزیست
چون خدا راه حکم بگشاید
حکمت خود به خلق بنماید
زین صفت پیشکار بنشاند
کار عالم به حکم او راند
شاه بهرامشاه و خواجه وزیر
برخی این چنین نکو تقدیر
شاه با عدل و خواجه با انصاف
نیست این امن و ایمنی ز گزاف
هرکجا عدل و امن روی نمود
خلق در رأفت و خوشی آسود
طن چه داری که اینچنین بنیاد
شاه بهرامشه بهرزه نهاد
چشم بد دور باد از این سلطان
که جهان را به عدل داد امان
خواجه را بر ممالکش بگماشت
که بدو دین و شرع سربفراشت
بر خلایق شده مبارک پی
خواجگان پیش وی شده لاشی
در محاسن به کار دو جهانی
چون محاسن سپید و نورانی
تا جهانست شادمانه زیاد
جان او جفت رنج و درد مباد
تا جهانست باد دلشادان
که جهانیست از وی آبادان
برکه بر جان و خاندانش باد
جان ما جمله در امانش باد
که ورا برگزید بار خدا
در محل کفایت و امکان
صاحب صاحب ری و کرمان
راعی خاص و عام جمله عباد
صاحب صاحب ری و کرمان
راعی خاص و عام جمله عباد
صاحبی به ز صاحب عبّاد
نیست مانند او به هفت اقلیم
از صدور جهان حدیث و قدیم
بری از عیب و هرچه باشد عار
در وزارت بسان صاحب غار
پیشوای صدور در عالم
ملک را رای او چو خاتم جم
ملکت از وی مرفّه و نازان
هفت سیارهاش چو دمسازان
روزی جن و انس در کلکش
وحی مُنزل سرشته در سلکش
ظلم و عدل از اشارتش حیران
ظلم گریان و عدل ازو خندان
درو درگاه عقل و جان سر اوست
نردبان پایهٔ فلک در اوست
دیده از وی کمال خلق و ادب
عقلش اکفیالکفاة کرده لقب
خطبه کرده زمانه بر شرفش
آسمان دست بوس کرده کفش
دایه و مایهٔ خرد قلمش
قُبله و قبله جای جان قدمش
بر زمین آسمان امکانست
بر فلک سایهبان رضوانست
عقل مدح و خطاب وی گوید
عقل خود جز صواب کی گوید
آنکه حاتم اگر شود زنده
شود از جان و دل ورا بنده
فطنت و ذهن پای بر جایش
برده تا عرش رایت رایش
باشد اندر نظام هردو سرای
مرد صاحب حدیث و صاحب رای
اندر آن نیمه سنّت آرایست
وندر این نیمه ملک پیرایست
بوده صاحب حدیث بهر خدای
هست در شغل ملک صاحب رای
صاحب رای شه روّیت او
ناصح دین شه طویّت او
مرد کز بهر دین خرد را باخت
باخردتر ازو خرد نشناخت
عالمی عاملست در ره دین
کافی کاملست و با آیین
شد ترازوی دین وزارت او
زان بدو راست شد امارت او
در وزارت قویست بازوی او
زان سبب قلب خوان ترازوی او
هست در مجلس خداوندی
بیبدان را به نیک پیوندی
مرد دین را شریعت آموزد
شمع در پیش شمس نفروزد
خردی را که پیش حق یازد
آن خرد پیش شرع دربازد
گر زند در صلاح ملک نفس
نه ز خود کز خدای بیند بس
عالم از بهر بندگی کردن
از فلک طوق ساخت در گردن
پس از این دهر پر امارت را
نسخه زین در برد وزارت را
طینتش بر وفای دین مجبول
طیبتش در صفای دل مشغول
بخشش او به وعده و به سؤال
نه امل مال بل امل را مال
آفتاب آب آسمان تصویر
ماه دیدار و مشتری تأثیر
صورت و صیتش آشکار و نهان
چشمهٔ چشم چرخ و گوش جهان
دینش فارغ ز گوشمال زوال
جاهش ایمن ز چشم زخم کمال
خط ندانم سیاهتر یا موی
دل ندانم ظریفتر یا روی
چون دلت بود نافعی از تو
شاد شد جان شافعی از تو
زانکه در مذهبش قوی رایی
دست بر کار و پای بر جایی
در ره او خود از چو تو دلبند
هیچ زن برنخاست از فرزند
آز با جود او چو ممتلیان
پست همچون سبال جنبلیان
ظلم گریان ز عدل او شب و روز
که نشد بعد از آن به خود پیروز
آن وزیران که لاف عدل زدند
پیش عدلش به ظلم نامزدند
تا برانداخت ظلم را خانه
نیست در ملک غزنه ویرانه
ملک غزنین بهشت را ماند
تا درو خواجه کار میراند
ظالمان را ز مملکت برکند
فتنه در خاندان ظلم افکند
سال و مه در نظام دین کوشد
کفر و بدعت ز بیم بخروشد
در صلابت درین زمان عمریست
بنمای ای تن ار چنو دگریست
این مثابت بهرزه یافته نیست
وین به بالای غیر بافته نیست
در ورع همچو شبلی صوفی
در نکت بوحنیفهٔ کوفی
در حفاظ وفا یگانه شدست
اختیار همه زمانه شدست
عیش عالم بدو شده تازه
هنر او گذشت از اندازه
شهر یاری تنی شد او جانست
انس و جن مر ورا بفرمانست
روز و شب در صلاح کار جهان
سال و مه زو بود قرار جهان
قبلهٔ دانش است و جان شریف
کس چنو نیست بردبار و لطیف
در زمانه به خط چنو کس نیست
با خطش خط مقله جز خس نیست
خواجهٔ خواجگان هفت اقلیم
کرده سلطان جهان بدو تسلیم
پادشاهان ز وی کله یابند
بیرهان از لقاش ره یابند
همچو گردون همی کُله بخشد
عفو بستاند و گنه بخشد
از هنر تاج گشته بر وزرا
درِ او مأمن همه فضلا
تا که بنشست خواجه در بالش
بالش آمد ز نار در بالش
شهر غزنین چه کرده بود از داد
که ورا زین صفت وزیری داد
زین سپس اهل غزنی از غم و رنج
رسته گشت و نشست بر سرِ گنج
آن کز اندوه فقر می بگریست
غم فراموش کرد و شاد بزیست
چون خدا راه حکم بگشاید
حکمت خود به خلق بنماید
زین صفت پیشکار بنشاند
کار عالم به حکم او راند
شاه بهرامشاه و خواجه وزیر
برخی این چنین نکو تقدیر
شاه با عدل و خواجه با انصاف
نیست این امن و ایمنی ز گزاف
هرکجا عدل و امن روی نمود
خلق در رأفت و خوشی آسود
طن چه داری که اینچنین بنیاد
شاه بهرامشه بهرزه نهاد
چشم بد دور باد از این سلطان
که جهان را به عدل داد امان
خواجه را بر ممالکش بگماشت
که بدو دین و شرع سربفراشت
بر خلایق شده مبارک پی
خواجگان پیش وی شده لاشی
در محاسن به کار دو جهانی
چون محاسن سپید و نورانی
تا جهانست شادمانه زیاد
جان او جفت رنج و درد مباد
تا جهانست باد دلشادان
که جهانیست از وی آبادان
برکه بر جان و خاندانش باد
جان ما جمله در امانش باد
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در مدح نظامالملک ابونصر محمّدبن عبدالحمیدالمستوفی
خواجه بونصر نائب دستور
چشم بد زان جمال و دانش دور
خُلق او هست بیریا و نفاق
خلق او هست بیخلاف و شقاق
هم نکو خلق و هم نکو گفتار
هم نکو خط و هم نکو دیدار
آنچه گوش از کمال خواجه شنید
چشم از او صد هزار چندان دید
جان و دل را حدیقه و مونس
عقل و گل را شمامه و مجلس
کانچه دارد ز خلق او اطراف
آهوی چین ندارد اندر ناف
روح دیدار و عقل گفتارست
دولت ایثار و ملّت آثارست
فضل او در زمان چنان فاشست
که ادب بر درش چو فرّاشست
از پی جاه و خدمت سلطان
نه برای فلانک و بهمان
قبلهٔ فاضلان ستانهٔ اوست
سرمهٔ عقل گرد خانهٔ اوست
مال خود چون خیال بگذارد
وآنِ سلطان چو جان نگه دارد
صورتش ابتدای قوّت روح
سیرتش انتهای سورهٔ نوح
کرده از بهر حق بکرد و بگفت
عادتش عُدّت وفا را جفت
در ره شاکری فریشته وش
راست محنت کن است و محنت کش
پیش او از برای سود و زیان
صدهزاران دلست و یک فرمان
همچو عقل از کی و که و چه و چون
فکرتش پی برد درون و برون
از پی آفتاب دهرآرای
زو برد مشتری اصابت رای
رای او قطب دولت مردان
ملک و دین گرد رای او گردان
همچو عقل از ورای چرخ کبود
دیده نابوده هرچه خواهد بود
پیش رایش نماند پوشیده
بر فلک هیچ روی پوشیده
فهمش از جام جم نیاید کم
که همه بودنی بدید چو جم
دل او از برای به دانی
هست مشکات نور ربّانی
اثر لطف او چو آب زُلال
خاکروب درش اثیر جلال
نیست در کارگاه صُنع خدای
کار بندی چو خواجه کارگشای
چون سرانگشت او قلم گیرد
چار طبع عدو الم گیرد
عقدی از دُر کشد ز نوک قلم
چون ز سر بر بیاض ساخت قدم
پست بالاست پیش عزّش عرش
تنگ پهناست پیش فرّش فرش
ابر گریان ز دست و دست گهش
صبح خندان ز خاک بوس رهش
هست در رشک آن کف و گفتار
آب دریا و لؤلؤ شهوار
برده آب بهار و آوازهش
لب خندان و چهرهٔ تازهش
پیش سرِّ خدایگان از هوش
هر زمان حلقهای کند در گوش
گر فلک نیست کلک او هرگاه
از گریبان چرا برآرد ماه
در یکی فضل او تأمّل کن
عقل را مال و روح را مل کن
تا نبینی به چشم عقل و یقین
در دو خط صد نگارخانهٔ چین
درج کرده چو سایه و خورشید
در شب و روز نام بیم و امید
از خط او که دنیی و دینست
دیده گلبین و عقل گل چینست
همّتش آسمان و خُلق ملک
خاطرش آفتاب و کلک فلک
خط او در هوای گلبن راز
پشت طاوسدان و سینهٔ باز
زاده از روح کلک و نور یقین
شب و روز جهان دولت و دین
زردهٔ عقل زردی خامهش
ادهم دین سیاهی نامهش
هرکرا نیست چون قلم رایش
قلم او قلم کند پایش
خط او خط جان اسرافیل
کلک او کیل رزق میکائیل
صورت خط او که در نامهست
چون نسیم بهارخوش جامهست
کلک او همچو نوک دیدهکشان
خط او همچو غمزههای خوشان
شحنهٔ راه دین صلابت او
روح قدسی کمین مثابت او
نیست پوشیده زو قلیل و کثیر
نز نقیر ایچ چیز و نز قطمیر
جاه او همچو ماه ملک نگار
کلک او همچو تیغ کارگذار
به امان و به خلق حور و پری
در تباشیر بشر او بشری
برده بیخ سخاش تا عیّوق
میوه و برگ و شاخ و نرد و عروق
طیب ذکرش غذای روح ملک
طول عمرش مدار دور فلک
باد امرش چو امر روح ملک
باد عمرش چو عمر نوح و لمک
عقل با وی نشسته در مکتب
علم از وی گرفته علم و ادب
روح بر مرکب عنایت اوست
عقل در مکتب هدایت اوست
به گه ضبط مال و عقد حسیب
ساحران را زند به علم آسیب
کرده از بر به قدرت خلّاق
حاجت آید مطالعت به کتاب
او ز حالی که شاه از او جوید
همه از بر به جمله برگوید
ملک عالم برش معاینه شد
دل او بر مثال آینه شد
حبّذا رای روشن و پاکش
که فلک گشت تختهٔ خاکش
خامه اندر بنان او گه سیر
بگشاید به خلق بر در خیر
بر سر انگشت وی چو گشت سوار
آن لطیف نحیف زرد و نزار
دوستان را کند دو رخ چون لعل
دشمنان را کند سیاه چو نعل
اندُه دشمن است و شادی دوست
خیر و شر بسته در زبانهٔ اوست
شب آبستنست خامهٔ او
گشت مُضمر ز فتح نامهٔ او
زان زبان سیاه و شخص سپید
گشته دشمن ز جان خود نومید
تن سپید و سیاه منقارش
همه ساله غذا شده قارش
در شود هر زمان به بحر سیاه
برکشد دُر ز بهر تاج و کلاه
هست همواره با دلِ بیدار
در همه کار عاقل و هشیار
مال دنیا اگر ورا باشد
همه بر زایرانش بر پاشد
چیز را در دلش نماند محل
زان ورا نیست در زمانه بدل
گرچه رنگش گناه را ماند
به گه سیر ماه را ماند
ساعتی با دلش چو رهبر شد
سایهبان زمانه جانور شد
خیمهٔ عمر او هزار طناب
ماه خیمهش برابر مهتاب
تا ورا شاه شرق تمکین داد
ملک را صدهزار تزیین داد
کار ملکت به کاردان فرمود
لاجرم رونق دول بفزود
چیست بهتر در این جهان جهان
مرد را کار و کار را مردان
این هم از بخت شاه مشرق بود
که بدو رونق عمل بفزود
لاجرم عالمی برآسودند
به حیات و به مال بر سودند
که کسی را گماشت شه به جهان
که نخواهد به هیچ خلق زیان
به قلم قسم کرد هفت اقلیم
هیچ ناکرده ظلم دانگی سیم
حاکم مملکت چنین باید
تا ز عدلش جهان برآساید
تا جهانست عمر خسرو باد
که مر او را چنین مثابت داد
باد تا باد ملک را بازار
شاه از او او ز شاه برخوردار
باد تا باد شکل خط همه طول
به خدای و خدایگان مشغول
شاه را باد عمر تا جاوید
خواجگانش چو ماه و چون خورشید
صاحب عادل آن صفی وفی
صدر دیوان و خواجه مستوفی
چشم بد دور ازین چنین دو وزیر
که ندارند در زمانه نظیر
چشم بد زان جمال و دانش دور
خُلق او هست بیریا و نفاق
خلق او هست بیخلاف و شقاق
هم نکو خلق و هم نکو گفتار
هم نکو خط و هم نکو دیدار
آنچه گوش از کمال خواجه شنید
چشم از او صد هزار چندان دید
جان و دل را حدیقه و مونس
عقل و گل را شمامه و مجلس
کانچه دارد ز خلق او اطراف
آهوی چین ندارد اندر ناف
روح دیدار و عقل گفتارست
دولت ایثار و ملّت آثارست
فضل او در زمان چنان فاشست
که ادب بر درش چو فرّاشست
از پی جاه و خدمت سلطان
نه برای فلانک و بهمان
قبلهٔ فاضلان ستانهٔ اوست
سرمهٔ عقل گرد خانهٔ اوست
مال خود چون خیال بگذارد
وآنِ سلطان چو جان نگه دارد
صورتش ابتدای قوّت روح
سیرتش انتهای سورهٔ نوح
کرده از بهر حق بکرد و بگفت
عادتش عُدّت وفا را جفت
در ره شاکری فریشته وش
راست محنت کن است و محنت کش
پیش او از برای سود و زیان
صدهزاران دلست و یک فرمان
همچو عقل از کی و که و چه و چون
فکرتش پی برد درون و برون
از پی آفتاب دهرآرای
زو برد مشتری اصابت رای
رای او قطب دولت مردان
ملک و دین گرد رای او گردان
همچو عقل از ورای چرخ کبود
دیده نابوده هرچه خواهد بود
پیش رایش نماند پوشیده
بر فلک هیچ روی پوشیده
فهمش از جام جم نیاید کم
که همه بودنی بدید چو جم
دل او از برای به دانی
هست مشکات نور ربّانی
اثر لطف او چو آب زُلال
خاکروب درش اثیر جلال
نیست در کارگاه صُنع خدای
کار بندی چو خواجه کارگشای
چون سرانگشت او قلم گیرد
چار طبع عدو الم گیرد
عقدی از دُر کشد ز نوک قلم
چون ز سر بر بیاض ساخت قدم
پست بالاست پیش عزّش عرش
تنگ پهناست پیش فرّش فرش
ابر گریان ز دست و دست گهش
صبح خندان ز خاک بوس رهش
هست در رشک آن کف و گفتار
آب دریا و لؤلؤ شهوار
برده آب بهار و آوازهش
لب خندان و چهرهٔ تازهش
پیش سرِّ خدایگان از هوش
هر زمان حلقهای کند در گوش
گر فلک نیست کلک او هرگاه
از گریبان چرا برآرد ماه
در یکی فضل او تأمّل کن
عقل را مال و روح را مل کن
تا نبینی به چشم عقل و یقین
در دو خط صد نگارخانهٔ چین
درج کرده چو سایه و خورشید
در شب و روز نام بیم و امید
از خط او که دنیی و دینست
دیده گلبین و عقل گل چینست
همّتش آسمان و خُلق ملک
خاطرش آفتاب و کلک فلک
خط او در هوای گلبن راز
پشت طاوسدان و سینهٔ باز
زاده از روح کلک و نور یقین
شب و روز جهان دولت و دین
زردهٔ عقل زردی خامهش
ادهم دین سیاهی نامهش
هرکرا نیست چون قلم رایش
قلم او قلم کند پایش
خط او خط جان اسرافیل
کلک او کیل رزق میکائیل
صورت خط او که در نامهست
چون نسیم بهارخوش جامهست
کلک او همچو نوک دیدهکشان
خط او همچو غمزههای خوشان
شحنهٔ راه دین صلابت او
روح قدسی کمین مثابت او
نیست پوشیده زو قلیل و کثیر
نز نقیر ایچ چیز و نز قطمیر
جاه او همچو ماه ملک نگار
کلک او همچو تیغ کارگذار
به امان و به خلق حور و پری
در تباشیر بشر او بشری
برده بیخ سخاش تا عیّوق
میوه و برگ و شاخ و نرد و عروق
طیب ذکرش غذای روح ملک
طول عمرش مدار دور فلک
باد امرش چو امر روح ملک
باد عمرش چو عمر نوح و لمک
عقل با وی نشسته در مکتب
علم از وی گرفته علم و ادب
روح بر مرکب عنایت اوست
عقل در مکتب هدایت اوست
به گه ضبط مال و عقد حسیب
ساحران را زند به علم آسیب
کرده از بر به قدرت خلّاق
حاجت آید مطالعت به کتاب
او ز حالی که شاه از او جوید
همه از بر به جمله برگوید
ملک عالم برش معاینه شد
دل او بر مثال آینه شد
حبّذا رای روشن و پاکش
که فلک گشت تختهٔ خاکش
خامه اندر بنان او گه سیر
بگشاید به خلق بر در خیر
بر سر انگشت وی چو گشت سوار
آن لطیف نحیف زرد و نزار
دوستان را کند دو رخ چون لعل
دشمنان را کند سیاه چو نعل
اندُه دشمن است و شادی دوست
خیر و شر بسته در زبانهٔ اوست
شب آبستنست خامهٔ او
گشت مُضمر ز فتح نامهٔ او
زان زبان سیاه و شخص سپید
گشته دشمن ز جان خود نومید
تن سپید و سیاه منقارش
همه ساله غذا شده قارش
در شود هر زمان به بحر سیاه
برکشد دُر ز بهر تاج و کلاه
هست همواره با دلِ بیدار
در همه کار عاقل و هشیار
مال دنیا اگر ورا باشد
همه بر زایرانش بر پاشد
چیز را در دلش نماند محل
زان ورا نیست در زمانه بدل
گرچه رنگش گناه را ماند
به گه سیر ماه را ماند
ساعتی با دلش چو رهبر شد
سایهبان زمانه جانور شد
خیمهٔ عمر او هزار طناب
ماه خیمهش برابر مهتاب
تا ورا شاه شرق تمکین داد
ملک را صدهزار تزیین داد
کار ملکت به کاردان فرمود
لاجرم رونق دول بفزود
چیست بهتر در این جهان جهان
مرد را کار و کار را مردان
این هم از بخت شاه مشرق بود
که بدو رونق عمل بفزود
لاجرم عالمی برآسودند
به حیات و به مال بر سودند
که کسی را گماشت شه به جهان
که نخواهد به هیچ خلق زیان
به قلم قسم کرد هفت اقلیم
هیچ ناکرده ظلم دانگی سیم
حاکم مملکت چنین باید
تا ز عدلش جهان برآساید
تا جهانست عمر خسرو باد
که مر او را چنین مثابت داد
باد تا باد ملک را بازار
شاه از او او ز شاه برخوردار
باد تا باد شکل خط همه طول
به خدای و خدایگان مشغول
شاه را باد عمر تا جاوید
خواجگانش چو ماه و چون خورشید
صاحب عادل آن صفی وفی
صدر دیوان و خواجه مستوفی
چشم بد دور ازین چنین دو وزیر
که ندارند در زمانه نظیر
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
مدح پادشاه به ترتیب کواکب و بروج دوازدهگانه
آنکه بر مملکت ظهیرست او
خلق را در بهی بشیر است او
عالَم برّ و آسمان آمان
مایه و مادر نتیجهٔ جان
خلق را بر بهی بشیر شده
بر همه مملکت ظهیر شده
بر عمیدان مملکت سالار
شاه را بر گزیده بر هر کار
معتمدگاه دخل و خرج جهان
کرده از بر به جمله درج جهان
لذّت روح دان خط خوبش
نکند کس به حرف منسوبش
گشته از درج یک به یک پیدا
همچو برج دوپیکر جوزا
عقل گمره ز شکلهای رفیع
روح واله ز نقشهای بدیع
گر نه ار تنگ مانی است آن خط
از چه خطهای مقله گشت سقط
با خطش خط خازن و بوّاب
همچو با آب صافیست سراب
انس روحست نقطههای خطش
چون گشاد از رخ درر سقطش
چشم بد دور سخت با معنیست
همچو ار تنگ خامهٔ مانیست
لفظ و معنی به یکدگر جفتست
زان خرد بر خطش برآشفتست
شود آنگه که او گرفت قلم
تارک عرش پیش او چو قدم
کاغذ نامه همچو روضهٔ نور
صورت حرف زلف بر رخ حور
در بلاغت ز سرعت قلمش
آب آتشفروز گشت دمش
باد بیبد نتیجهٔ دل اوست
داد بیدد دریچهٔ دل اوست
دین ودنیی مسلّم دم اوست
زانکه دل کعبهٔ معظّم اوست
صادر و وارد عطاجویان
گشته از هر سویی بدو پویان
عالمی از عطاش آسوده
یافته هرچه در دلش بوده
حرمش همچو کعبه محترمست
خانهٔ او ز کعبه خود چه کم است
صدف دُرّ عالم یزدانی
دلش اندر ره مسلمانی
در میان حریم حرمت او
از برای فزود حشمت او
دست او با قلم چو یار شود
بر معانی سخن سوار شود
آب و لؤلؤ و جان صفاوت اوست
ابر و دریا و کان سخاوت اوست
شاه را گاه سر معتمد اوست
در همه کارها ورا مدد اوست
صاحب سرّ خسرو و شاهست
زان ز اسرار ملکش آگاهست
هر سخن کز زبان شاه آمد
در دل خواجهاش پناه آمد
گشته اسرار ملک معلومش
سرّ سلطان به جمله مفهومش
جود او را کرانه پیدا نیست
چون سخایش سحاب و دریا نیست
باد لطفش بزیده بر کشور
نار عنفش بحار کرده شرر
کف او بر سحاب رجحان کرد
بحر زا صدهزار تاوان کرد
چرخ را نسبت ویست قدیم
دهر را هیبت ویست عظیم
نیست در مملکت چنو یک تن
گاه تدبیر و رای و گاه سخن
واقف راز شهریار به دل
در دلش راز مملکت حاصل
سال و ماه از شد آمد زوّار
چون حرم گشته بر صغار و کبار
همه با کام دل قرین گشته
همه با ساز و اسب و زین گشته
حزم او همچو خط او ز جلال
سحر او همچو مال اوست حلال
گر به کار افکند نهان را او
مایه بخشد همه جهان را او
علم ظاهر چو خنده کرده عیان
سرِّ باطن چو غمزه گفته نهان
خط او شکل زلف حور بُوَد
هرچه عیبست ازو نفور بُوَد
نور رویش حدیقهٔ حذقست
خط خطش حظیرهٔ صدقست
خط او خطهٔ معانی بکر
نام او نامهٔ مبانی ذکر
قلمش چون معانی انگیزد
نقشبند معالی آمیزد
خط و معنی وی ز ظلمت و نور
هست چون زلف حور بر رخ حور
هر سوادی ازو بباض ملَک
هر بیاضی ازو سواد فلک
از سواد و بیاضش از پی مزد
گشته عقل همه امینان دزد
هم نکودار اصل و فضل و کرم
هم نگهدار راز دین و حرم
چون سَر خویش سِر نگهدارد
ماره چون مار گرزه بگذارد
گنج را همچو رنج بگذارد
راز را همچو دین نگهدارد
زانکه داند که با کمال وجود
جز به موضع نکو نیاید جود
زانکه دریا و ابر و کان به عطا
بکنند از طریق جود خطا
لعل کی دید هرکه کانی کند
زر کجا یافت هرکه جانی کند
اندر آن دم که خوش زبان باشد
گوش را لفظ او چو جان باشد
فطنت او برآید از پی ساز
مور وار از میان خانهٔ راز
فلک از جود او عطا جویست
راز بارای او سخن گویست
راز دارست عزّتش زانست
خازن راز و حارس جانست
ماجرای زمانه دیده دلش
هرچه زو خوبتر گزیده دلش
وهم او چون نم هوا از گِل
آن برآرد که باشد اندر دل
هر دم آرد پدید زمزم و نیل
دست او همچو پای اسماعیل
دور دوران عقل جامهٔ او
رهِ مردان چو برق خامهٔ او
عملش هست نامهٔ یحیی
قلمش هست چون دم عیسی
عزم و حزمش ز رای نیکوتر
گشته در کارها ورا یاور
شده در کار ملک و دین بیدار
دین و دولت فزوده زو مقدار
شاه را عون در تصرّف ملک
کرده از رای او تعرّف ملک
زان نکو اعتقاد و رای رزین
شده چون خلد مُلکت غزنین
به گه دور و سیر خامهٔ او
کرده چون روی حور نامهٔ او
حور را حرز و هیکلست آن خط
که نیابی برآن نهاد و نمط
چون سرِ کلک در زند به دوات
بنویسد بصر به سمع برات
که من این نوع تا که بودستم
نه تو دیده نه من شنیدستم
راست گویی که نامهٔ یحیست
یا به گاه شفا دم عیسیست
پردهٔ معجزات تا بدرید
معجزی زان صفت کسی نشنید
قلم او سخیتر از کوثر
منظر او بهیتر از مَخبر
قلمش در تجارت عالم
بحر و کشتی و باد کرده به هم
مأمن و مأخذش نتیجهٔ جان
مَنظر و مَخبرش دریچهٔ جان
جان پاکش سرشته با سخنش
بندهٔ نو زمانهٔ کهنش
تا جهانست و هست لیل و نهار
از خط و علم باد برخوردار
که جهان را ز علم او شب و روز
هست دی ماه خوشتر از نوروز
دین و دنیا ورا مسخّر باد
صدر دنیا ورا برادر باد
خلق را در بهی بشیر است او
عالَم برّ و آسمان آمان
مایه و مادر نتیجهٔ جان
خلق را بر بهی بشیر شده
بر همه مملکت ظهیر شده
بر عمیدان مملکت سالار
شاه را بر گزیده بر هر کار
معتمدگاه دخل و خرج جهان
کرده از بر به جمله درج جهان
لذّت روح دان خط خوبش
نکند کس به حرف منسوبش
گشته از درج یک به یک پیدا
همچو برج دوپیکر جوزا
عقل گمره ز شکلهای رفیع
روح واله ز نقشهای بدیع
گر نه ار تنگ مانی است آن خط
از چه خطهای مقله گشت سقط
با خطش خط خازن و بوّاب
همچو با آب صافیست سراب
انس روحست نقطههای خطش
چون گشاد از رخ درر سقطش
چشم بد دور سخت با معنیست
همچو ار تنگ خامهٔ مانیست
لفظ و معنی به یکدگر جفتست
زان خرد بر خطش برآشفتست
شود آنگه که او گرفت قلم
تارک عرش پیش او چو قدم
کاغذ نامه همچو روضهٔ نور
صورت حرف زلف بر رخ حور
در بلاغت ز سرعت قلمش
آب آتشفروز گشت دمش
باد بیبد نتیجهٔ دل اوست
داد بیدد دریچهٔ دل اوست
دین ودنیی مسلّم دم اوست
زانکه دل کعبهٔ معظّم اوست
صادر و وارد عطاجویان
گشته از هر سویی بدو پویان
عالمی از عطاش آسوده
یافته هرچه در دلش بوده
حرمش همچو کعبه محترمست
خانهٔ او ز کعبه خود چه کم است
صدف دُرّ عالم یزدانی
دلش اندر ره مسلمانی
در میان حریم حرمت او
از برای فزود حشمت او
دست او با قلم چو یار شود
بر معانی سخن سوار شود
آب و لؤلؤ و جان صفاوت اوست
ابر و دریا و کان سخاوت اوست
شاه را گاه سر معتمد اوست
در همه کارها ورا مدد اوست
صاحب سرّ خسرو و شاهست
زان ز اسرار ملکش آگاهست
هر سخن کز زبان شاه آمد
در دل خواجهاش پناه آمد
گشته اسرار ملک معلومش
سرّ سلطان به جمله مفهومش
جود او را کرانه پیدا نیست
چون سخایش سحاب و دریا نیست
باد لطفش بزیده بر کشور
نار عنفش بحار کرده شرر
کف او بر سحاب رجحان کرد
بحر زا صدهزار تاوان کرد
چرخ را نسبت ویست قدیم
دهر را هیبت ویست عظیم
نیست در مملکت چنو یک تن
گاه تدبیر و رای و گاه سخن
واقف راز شهریار به دل
در دلش راز مملکت حاصل
سال و ماه از شد آمد زوّار
چون حرم گشته بر صغار و کبار
همه با کام دل قرین گشته
همه با ساز و اسب و زین گشته
حزم او همچو خط او ز جلال
سحر او همچو مال اوست حلال
گر به کار افکند نهان را او
مایه بخشد همه جهان را او
علم ظاهر چو خنده کرده عیان
سرِّ باطن چو غمزه گفته نهان
خط او شکل زلف حور بُوَد
هرچه عیبست ازو نفور بُوَد
نور رویش حدیقهٔ حذقست
خط خطش حظیرهٔ صدقست
خط او خطهٔ معانی بکر
نام او نامهٔ مبانی ذکر
قلمش چون معانی انگیزد
نقشبند معالی آمیزد
خط و معنی وی ز ظلمت و نور
هست چون زلف حور بر رخ حور
هر سوادی ازو بباض ملَک
هر بیاضی ازو سواد فلک
از سواد و بیاضش از پی مزد
گشته عقل همه امینان دزد
هم نکودار اصل و فضل و کرم
هم نگهدار راز دین و حرم
چون سَر خویش سِر نگهدارد
ماره چون مار گرزه بگذارد
گنج را همچو رنج بگذارد
راز را همچو دین نگهدارد
زانکه داند که با کمال وجود
جز به موضع نکو نیاید جود
زانکه دریا و ابر و کان به عطا
بکنند از طریق جود خطا
لعل کی دید هرکه کانی کند
زر کجا یافت هرکه جانی کند
اندر آن دم که خوش زبان باشد
گوش را لفظ او چو جان باشد
فطنت او برآید از پی ساز
مور وار از میان خانهٔ راز
فلک از جود او عطا جویست
راز بارای او سخن گویست
راز دارست عزّتش زانست
خازن راز و حارس جانست
ماجرای زمانه دیده دلش
هرچه زو خوبتر گزیده دلش
وهم او چون نم هوا از گِل
آن برآرد که باشد اندر دل
هر دم آرد پدید زمزم و نیل
دست او همچو پای اسماعیل
دور دوران عقل جامهٔ او
رهِ مردان چو برق خامهٔ او
عملش هست نامهٔ یحیی
قلمش هست چون دم عیسی
عزم و حزمش ز رای نیکوتر
گشته در کارها ورا یاور
شده در کار ملک و دین بیدار
دین و دولت فزوده زو مقدار
شاه را عون در تصرّف ملک
کرده از رای او تعرّف ملک
زان نکو اعتقاد و رای رزین
شده چون خلد مُلکت غزنین
به گه دور و سیر خامهٔ او
کرده چون روی حور نامهٔ او
حور را حرز و هیکلست آن خط
که نیابی برآن نهاد و نمط
چون سرِ کلک در زند به دوات
بنویسد بصر به سمع برات
که من این نوع تا که بودستم
نه تو دیده نه من شنیدستم
راست گویی که نامهٔ یحیست
یا به گاه شفا دم عیسیست
پردهٔ معجزات تا بدرید
معجزی زان صفت کسی نشنید
قلم او سخیتر از کوثر
منظر او بهیتر از مَخبر
قلمش در تجارت عالم
بحر و کشتی و باد کرده به هم
مأمن و مأخذش نتیجهٔ جان
مَنظر و مَخبرش دریچهٔ جان
جان پاکش سرشته با سخنش
بندهٔ نو زمانهٔ کهنش
تا جهانست و هست لیل و نهار
از خط و علم باد برخوردار
که جهان را ز علم او شب و روز
هست دی ماه خوشتر از نوروز
دین و دنیا ورا مسخّر باد
صدر دنیا ورا برادر باد
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
فصل دیگر در مدایح سلطان اعزّاللّٰه نصره
چونکه بهرامشاه شه باشد
مر ورا زین صفت سپه باشد
ملکش از ملک جم نیاید کم
تر و تازه چو بوستان ارم
مملکت آسمان مَلک خورشید
خواجه چون ماه و قاضیان ناهید
عالم آراسته به دولت و داد
گشته معدوم در عدم بیداد
عرصهٔ مملکت چو باغ بهشت
مشک اذفر سرشته با گل و خشت
خاک این مملکت شده کافور
چشم بد باد از این حوالی دور
اهل غزنین چه کرده بود از داد
که چنین شان کریم شاهی داد
هرچه ز ایزد بخواستید عطا
دادتان بخ بخ این گزیده دعا
به اجابت دعا چو مقرون گشت
هرچه زو خواستند افزون گشت
شاه عادل نکو نیت دستور
مُلک آباد و دست ظالم دور
لشکری بر مثال مور و ملخ
بحر و بر زان ملا و وادی و شخ
صدهزاران سوارِ جوشندار
که نماند ز دشمنان دیّار
عدد لشکرش هر آنکه شمرد
نشمرد او و عمر پایان برد
روز بارش چو برنشست به تخت
کار بر دشمنان بگیرد سخت
جوش دیوان گذشته از پروین
رونق خواجه تا به علّیّین
خواجگان دگر چو مهر و چو ماه
رونق گاه و زینت درگاه
اهل دیوان همه عدول و قضاة
گاه توقیع و عرض و خط و برات
به مظالم نشسته اهل قبول
قاضیان وجیه و جمع عدول
تا ملک بر فلک مکان دارد
تا سماک از سمک نشان دارد
پادشاه و وزیر و میر و حشم
عادل و ناصح و امین حرم
مر ورا زین صفت سپه باشد
ملکش از ملک جم نیاید کم
تر و تازه چو بوستان ارم
مملکت آسمان مَلک خورشید
خواجه چون ماه و قاضیان ناهید
عالم آراسته به دولت و داد
گشته معدوم در عدم بیداد
عرصهٔ مملکت چو باغ بهشت
مشک اذفر سرشته با گل و خشت
خاک این مملکت شده کافور
چشم بد باد از این حوالی دور
اهل غزنین چه کرده بود از داد
که چنین شان کریم شاهی داد
هرچه ز ایزد بخواستید عطا
دادتان بخ بخ این گزیده دعا
به اجابت دعا چو مقرون گشت
هرچه زو خواستند افزون گشت
شاه عادل نکو نیت دستور
مُلک آباد و دست ظالم دور
لشکری بر مثال مور و ملخ
بحر و بر زان ملا و وادی و شخ
صدهزاران سوارِ جوشندار
که نماند ز دشمنان دیّار
عدد لشکرش هر آنکه شمرد
نشمرد او و عمر پایان برد
روز بارش چو برنشست به تخت
کار بر دشمنان بگیرد سخت
جوش دیوان گذشته از پروین
رونق خواجه تا به علّیّین
خواجگان دگر چو مهر و چو ماه
رونق گاه و زینت درگاه
اهل دیوان همه عدول و قضاة
گاه توقیع و عرض و خط و برات
به مظالم نشسته اهل قبول
قاضیان وجیه و جمع عدول
تا ملک بر فلک مکان دارد
تا سماک از سمک نشان دارد
پادشاه و وزیر و میر و حشم
عادل و ناصح و امین حرم
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
فی مثالب شعراء المدّعین
چون ستودی بسی عدولان را
سخنی گوی بوالفضولان را
آنکه بیآلتند و بیمایه
همه عریان چو کیر بیخایه
یا طلبکار زرق و تزویرند
یا جهان را به حسبه میگیرند
شعر برده به گازر و جولاه
خواسته زو بهای کفش و کلاه
همچو خلقانیان کهن پیرای
کرده یک شعر را دو گرده بهای
همچو سگ در به در به دریوزه
خوانده مر زهر را شکر بوزه
مدح شاهان به عامیان برده
دیو را هوش خویش بسپرده
یک رمه ناحفاظ و نابینا
در عبارت فرخچ و نازیبا
جای خلخال تاج بنهاده
شعرشان همچو ریششان ساده
هیچ نشناخته معانی را
بد زبانی ز خوش زبانی را
تابه از آفتابه نشناسند
شکل چرخ از ذوابه نشناسند
نزد ایشان کراسه با کاسه
هست یکسان چو تاس با تاسه
شاه را مدحت امیر برند
میر را در علو به تیر برند
عامیان را خدایگان خوانند
مهتران را به پاسبان خوانند
مدح و ذم نزدشان چو یکسانست
کس زنشان چو خانه ویرانست
همه محتاج لقمهٔ نانند
همه بیآلتند و حیرانند
همه ناشسته روی و منحوسند
همه تطفیل خوی و جاسوسند
همه با روی و طلعت شومند
زان همه ساله خوار و محرومند
بیزبانی ورا زبانی کرد
آلت خویش بیزبانی کرد
سخنی گوی بوالفضولان را
آنکه بیآلتند و بیمایه
همه عریان چو کیر بیخایه
یا طلبکار زرق و تزویرند
یا جهان را به حسبه میگیرند
شعر برده به گازر و جولاه
خواسته زو بهای کفش و کلاه
همچو خلقانیان کهن پیرای
کرده یک شعر را دو گرده بهای
همچو سگ در به در به دریوزه
خوانده مر زهر را شکر بوزه
مدح شاهان به عامیان برده
دیو را هوش خویش بسپرده
یک رمه ناحفاظ و نابینا
در عبارت فرخچ و نازیبا
جای خلخال تاج بنهاده
شعرشان همچو ریششان ساده
هیچ نشناخته معانی را
بد زبانی ز خوش زبانی را
تابه از آفتابه نشناسند
شکل چرخ از ذوابه نشناسند
نزد ایشان کراسه با کاسه
هست یکسان چو تاس با تاسه
شاه را مدحت امیر برند
میر را در علو به تیر برند
عامیان را خدایگان خوانند
مهتران را به پاسبان خوانند
مدح و ذم نزدشان چو یکسانست
کس زنشان چو خانه ویرانست
همه محتاج لقمهٔ نانند
همه بیآلتند و حیرانند
همه ناشسته روی و منحوسند
همه تطفیل خوی و جاسوسند
همه با روی و طلعت شومند
زان همه ساله خوار و محرومند
بیزبانی ورا زبانی کرد
آلت خویش بیزبانی کرد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در صفت جاهجویان و زر طلبان و درویشان صورت گوید
وین گروهی که نو رسیدستند
عشوهٔ جاه و زر خریدستند
سرِ باغ و دل زمین دارند
کی دل عقل و شرع و دین دارند
ماهرویان تیره هوشانند
جاهجویان دین فروشانند
همه جویای کین و تمکین را
همه کاسه کجا نهم دین را
همه رعنای و سر تهی تازند
کور زشت و کر خرآوازند
باد و بوشی برای حرمت و فرع
بل غرام و بهانهشان بر شرع
همه باز آشیان شاهین خشم
همه طوطی زبان کرگس چشم
به جدل کوثر و به علم ابتر
به سخن فربه و به دین لاغر
با فراغند و بی فروغ همه
گه دریغند و گه دروغ همه
آنچه نیک از حدیث، بگذارند
وآنچه باشد شنیع، بردارند
همه چون استرند تند و حرون
گاو تقطیع از درون و برون
دعوتی ساخت یک تن از همهشان
چون بترسید گرگ از رمشان
چون نهادند خوان برِ اخوان
گفت یک تن ز مجمع ایشان
گرچه خوان هست نان نمیبینم
ورچه تن هست جان نمیبینم
همه از جهد و جود پرهیزند
همه از علم و حلم بگریزند
سرِ بدره گرفته زیر بغل
که کهام خواجه و امام اجل
کرده با جانشان بسی جفتی
نز پی دین برای ای مفتی
در سرِ آنکه زیر پای شود
تا که بیجان و ژاژخای شود
گشته گویان ز بغض یکدیگر
کین فلان ملحد آن فلان کافر
همه از راه صدق بیخبرند
آدمی صورتند لیک خرند
مکتب شرع را ندیده هنوز
به در عقل نارسیده هنوز
همه دیوان آدمی رویند
همه غولان بیرهی پویند
معنی دیو چیست بیدادی
تو به بیدادیش چرا شادی
همه ز آواز خود بپرهیزند
از همآواز خویش بگریزند
همه در راه آن جهانی کور
بندهٔ خورد و خفت همچو ستور
همه براکل و بر جماع حریص
آزشان کرده سال و مه تحریص
همه گشته نفایه سیم دغل
آنکه گفتش خدای بل هم اضل
همه خونخوار و آز ور چو مگس
همه فرزین به کجروی و فرس
همه جویای کبر و تمکیناند
همه قلب شریعت و دیناند
به خدا ار به شرع ره دانند
بیخبر از حیات دو جهانند
زندگیشان بتر ز مرگ بُوَد
مرگ را زان کسان چه برگ بُوَد
چون کمیز شتر ز بازیشان
رنجه دارند همچو خرمگسان
داده فتوی به خون اهل زمین
از سرِ جهل و حرص و از سر کین
همه در دست یک رمه رعنا
همچو شمعند پیش نابینا
همه بسیار گوی کم دانند
همه چون غول در بیابانند
در سخن چون شتر گسسته مهار
چون شترمرغ جمله آتشخوار
دیو ز افعالشان حذر کرده
آنچه او گفته زان بتر کرده
در نفاق و خیانت و تلبیس
درگذشته به صد درک ز ابلیس
مال ایتام داشته به حلال
خورده اموال بیوه و اطفال
هیچ نا یافته ز تقوی بوی
تهی از آب مانده همچو سبوی
پسِ دیوار کعبه خر گایند
ور دهی تیز غسل فرمایند
گر به چرخ این سگان برآیندی
دختر نعش را بگایندی
همه در علم سامری وارند
از برون موسی از درون مارند
پرده در گشته آن که این فهمست
زورعوا خوانده آن که این سهمست
همه رشوت خرند و قاعدهگر
زیربارند و خوار همچون خر
از پی مال و جاه بیفردا
همه یوسف فروش نابینا
پرده در همچو راز غمّازان
بینمازان بیهده تازان
بنهند ار جهند ازین زشتی
پای بر فرق بحر چون کشتی
ریختی آب رویت از پی نان
ای لت انبان کجاست دست اشنان
زان بمانده است خیره در پس در
خواجهٔ گاو سار همچون خر
بهرهٔ علم تو نیابد کس
زانکه از علم نام داری و بس
صبر و جودش به رغم مردم کوی
روز و شب دوستدار دشمن روی
تو چه مردان قوّت و قوتی
مرد سنبیدنی و سنبوتی
تو چه مرد کناری و بوسی
مرد زرقی و یار سالوسی
سر و ریش ار در آینه دیدی
رو که بر روی آینه ریدی
عشوهٔ جاه و زر خریدستند
سرِ باغ و دل زمین دارند
کی دل عقل و شرع و دین دارند
ماهرویان تیره هوشانند
جاهجویان دین فروشانند
همه جویای کین و تمکین را
همه کاسه کجا نهم دین را
همه رعنای و سر تهی تازند
کور زشت و کر خرآوازند
باد و بوشی برای حرمت و فرع
بل غرام و بهانهشان بر شرع
همه باز آشیان شاهین خشم
همه طوطی زبان کرگس چشم
به جدل کوثر و به علم ابتر
به سخن فربه و به دین لاغر
با فراغند و بی فروغ همه
گه دریغند و گه دروغ همه
آنچه نیک از حدیث، بگذارند
وآنچه باشد شنیع، بردارند
همه چون استرند تند و حرون
گاو تقطیع از درون و برون
دعوتی ساخت یک تن از همهشان
چون بترسید گرگ از رمشان
چون نهادند خوان برِ اخوان
گفت یک تن ز مجمع ایشان
گرچه خوان هست نان نمیبینم
ورچه تن هست جان نمیبینم
همه از جهد و جود پرهیزند
همه از علم و حلم بگریزند
سرِ بدره گرفته زیر بغل
که کهام خواجه و امام اجل
کرده با جانشان بسی جفتی
نز پی دین برای ای مفتی
در سرِ آنکه زیر پای شود
تا که بیجان و ژاژخای شود
گشته گویان ز بغض یکدیگر
کین فلان ملحد آن فلان کافر
همه از راه صدق بیخبرند
آدمی صورتند لیک خرند
مکتب شرع را ندیده هنوز
به در عقل نارسیده هنوز
همه دیوان آدمی رویند
همه غولان بیرهی پویند
معنی دیو چیست بیدادی
تو به بیدادیش چرا شادی
همه ز آواز خود بپرهیزند
از همآواز خویش بگریزند
همه در راه آن جهانی کور
بندهٔ خورد و خفت همچو ستور
همه براکل و بر جماع حریص
آزشان کرده سال و مه تحریص
همه گشته نفایه سیم دغل
آنکه گفتش خدای بل هم اضل
همه خونخوار و آز ور چو مگس
همه فرزین به کجروی و فرس
همه جویای کبر و تمکیناند
همه قلب شریعت و دیناند
به خدا ار به شرع ره دانند
بیخبر از حیات دو جهانند
زندگیشان بتر ز مرگ بُوَد
مرگ را زان کسان چه برگ بُوَد
چون کمیز شتر ز بازیشان
رنجه دارند همچو خرمگسان
داده فتوی به خون اهل زمین
از سرِ جهل و حرص و از سر کین
همه در دست یک رمه رعنا
همچو شمعند پیش نابینا
همه بسیار گوی کم دانند
همه چون غول در بیابانند
در سخن چون شتر گسسته مهار
چون شترمرغ جمله آتشخوار
دیو ز افعالشان حذر کرده
آنچه او گفته زان بتر کرده
در نفاق و خیانت و تلبیس
درگذشته به صد درک ز ابلیس
مال ایتام داشته به حلال
خورده اموال بیوه و اطفال
هیچ نا یافته ز تقوی بوی
تهی از آب مانده همچو سبوی
پسِ دیوار کعبه خر گایند
ور دهی تیز غسل فرمایند
گر به چرخ این سگان برآیندی
دختر نعش را بگایندی
همه در علم سامری وارند
از برون موسی از درون مارند
پرده در گشته آن که این فهمست
زورعوا خوانده آن که این سهمست
همه رشوت خرند و قاعدهگر
زیربارند و خوار همچون خر
از پی مال و جاه بیفردا
همه یوسف فروش نابینا
پرده در همچو راز غمّازان
بینمازان بیهده تازان
بنهند ار جهند ازین زشتی
پای بر فرق بحر چون کشتی
ریختی آب رویت از پی نان
ای لت انبان کجاست دست اشنان
زان بمانده است خیره در پس در
خواجهٔ گاو سار همچون خر
بهرهٔ علم تو نیابد کس
زانکه از علم نام داری و بس
صبر و جودش به رغم مردم کوی
روز و شب دوستدار دشمن روی
تو چه مردان قوّت و قوتی
مرد سنبیدنی و سنبوتی
تو چه مرد کناری و بوسی
مرد زرقی و یار سالوسی
سر و ریش ار در آینه دیدی
رو که بر روی آینه ریدی
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۴۳- ابوبکر محمد بن عمر الوراق، رضی اللّه عنه
و منهم: شرف زهّاد امت و مُزکی اهل فقر و صفوت، ابوبکر محمدبن عمر الوراق، رضی اللّه عنه
از بزرگان مشایخ بود و از زهاد ایشان. احمد خضرویه را دیده بود و با محمد بن علی صحبت داشته. وی را کتب است اندر آداب و معاملات و مشایخ رحمهم اللّه وی را مؤدِّب الاولیاء خواندهاند.
وی حکایت کندکه: محمد بن علی رضی اللّه عنهما جز وی چند فرامن داد که: «اندر جیحون انداز.» مرا دل نداد، اندر خانه بنهادم و بیامدم و گفتم: «انداختم.» گفت: «چه دیدی؟» گفتم: «هیچ ندیدم.» گفت: «نینداختهای، بازگرد و اندر آب انداز.» بازگشتم، و دلم را وسواس آن برهان بگرفت. آن اجزا را اندر آب انداختم. آب به دو پاره شد و صندوقی برآمد سرباز. چون اجزا اندر او افتاد سر فراهم شد. بازآمدم و حکایت کردم. گفتا: «اکنون انداختی.» گفتم: «ایها الشّیخ، سر این حدیث چه بود؟ با من بگوی.» گفت: «تصنیفی کرده بودم اندر اصول و تحقیق که فهم، ادراک آن نمیتوانست کرد. برادر من خضر علیه السّلام از من بخواست. این آب را خداوند تعالی فرمان داده بود تا آن بدو رساند.»
از وی میآید که گفت: «النّاسُ ثَلاثةٌ: العلماءُ، و الفقراءُ و الامراءُ؛ فاذا فَسَدَ العلماءُ فَسَدَ الطّاعةُ، و إذا فَسَدَ الفقراءُ فَسَدَ الأخلاقُ، و إذا فَسَدَ الأمراءُ فَسَدَ المعاشُ.» مردمان سه گروهند: یکی عالمان؛ ودیگر فقیران، و سدیگر امیران. چون امرا تباه شوند معاش خلایق و اکتساب ایشان تباه شود و چون علما تباه شوند طاعت و برزش شریعت بر خلق تباه و شوریده گردد و چون فقرا تباه شوند خویها بر خلق تباه شود. پس تباهی امرا و سلاطین به جور باشد واز آنِ علما به طمع و از آنِ فقرا به ریا و تا ملوک از علما اعراض نکنند تباه نگردند، و تا علما با ملوک صحبت نکنند تباه نگردند و تا فقرا ریاست یعنی مهتری نطلبند تباه نگردند؛ از آنکه جور ملوک از بی علمی بود، و طمع علما از بی دیانتی و ریای فقرا از بی توکلی. پس مَلِک بی علم، و عالم بی پرهیز و فقیر بی توکل قُرَنای شیاطیناند و فساد همه خلق عالم اندر فساد این سه گروه بسته است.
از بزرگان مشایخ بود و از زهاد ایشان. احمد خضرویه را دیده بود و با محمد بن علی صحبت داشته. وی را کتب است اندر آداب و معاملات و مشایخ رحمهم اللّه وی را مؤدِّب الاولیاء خواندهاند.
وی حکایت کندکه: محمد بن علی رضی اللّه عنهما جز وی چند فرامن داد که: «اندر جیحون انداز.» مرا دل نداد، اندر خانه بنهادم و بیامدم و گفتم: «انداختم.» گفت: «چه دیدی؟» گفتم: «هیچ ندیدم.» گفت: «نینداختهای، بازگرد و اندر آب انداز.» بازگشتم، و دلم را وسواس آن برهان بگرفت. آن اجزا را اندر آب انداختم. آب به دو پاره شد و صندوقی برآمد سرباز. چون اجزا اندر او افتاد سر فراهم شد. بازآمدم و حکایت کردم. گفتا: «اکنون انداختی.» گفتم: «ایها الشّیخ، سر این حدیث چه بود؟ با من بگوی.» گفت: «تصنیفی کرده بودم اندر اصول و تحقیق که فهم، ادراک آن نمیتوانست کرد. برادر من خضر علیه السّلام از من بخواست. این آب را خداوند تعالی فرمان داده بود تا آن بدو رساند.»
از وی میآید که گفت: «النّاسُ ثَلاثةٌ: العلماءُ، و الفقراءُ و الامراءُ؛ فاذا فَسَدَ العلماءُ فَسَدَ الطّاعةُ، و إذا فَسَدَ الفقراءُ فَسَدَ الأخلاقُ، و إذا فَسَدَ الأمراءُ فَسَدَ المعاشُ.» مردمان سه گروهند: یکی عالمان؛ ودیگر فقیران، و سدیگر امیران. چون امرا تباه شوند معاش خلایق و اکتساب ایشان تباه شود و چون علما تباه شوند طاعت و برزش شریعت بر خلق تباه و شوریده گردد و چون فقرا تباه شوند خویها بر خلق تباه شود. پس تباهی امرا و سلاطین به جور باشد واز آنِ علما به طمع و از آنِ فقرا به ریا و تا ملوک از علما اعراض نکنند تباه نگردند، و تا علما با ملوک صحبت نکنند تباه نگردند و تا فقرا ریاست یعنی مهتری نطلبند تباه نگردند؛ از آنکه جور ملوک از بی علمی بود، و طمع علما از بی دیانتی و ریای فقرا از بی توکلی. پس مَلِک بی علم، و عالم بی پرهیز و فقیر بی توکل قُرَنای شیاطیناند و فساد همه خلق عالم اندر فساد این سه گروه بسته است.
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳ - فخریه
دگر باره خیاط باد صبا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا
بسی حله آورد و ببرید و دوخت
به نوروز، خیاط باد صبا
یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا
به دست یکی بست زیبا نگار
به پای یکی بست رنگین حنا
بیاراست بر پیکر سروبن
یکی سبزکسوت زسرتا به پا
برافکند بر دوش بید نگون
ز پیروزه درّاعهای پربها
بسی ساخت بازبچه و پخش کرد
به اطفال باغ ازگل و ازگیا
به دست یکی پیکری خوبچهر
به چنگ یکی لعبتی خوشلقا
یکیبسته شکلیبهرخ بلعجب
یکی هشته تاجی به سر خوشنما
یکی را به بر طرفهای مشگبیز
یکی را به کف حلقهای عطرسا
پس آنگه بسی عقد گوهر ز هم
گسست و پراکندشان بر هوا
درخت شکوفه ده انگشت خویش
فراپیش کرد و ربود آن عطا
سیه ابر توفنده کز جیش دی
جدا مانده در کوه جفت عنا
بر آن شد که آید به یغمای باغ
بتاراجد آن ایزدی حلهها
برآمد خروشنده از کوهسار
بپیچید از خشم چون اژدها
که ناگاه باد صبا دررسید
زدش چند سیلی همی برقفا
بنالید از آن درد ابر سیاه
شد آفاق از نالهاش پرصدا
تو گفتی سیه بندهای کرده جرم
دهد خواجه اکنون مر او را جزا
ببارد ز مژگان سرشک آنچنان
کزان تر شود باغ و صحن سرا
گه از خشم دندان نماید همی
بتابد ز دندانش نور و ضیا
ببالد چمن زان خروش و غریو
بخندد سمن زان فغان و بکا
جنان کز خروشیدن کوس رزم
بخندد همی لشکر پادشا
نگه کن به ایران ز ده سال پیش
ز آشوب و غوغا و قحط و غلا
خزینه تهیتر ز مغز وزیر
ذخیره تهیتر از آن هر دوتا
ادارات، ویرانه و بیحقوق
سپاهی، برهنه تن و بینوا
سر ماه، دولت به دریوزگی
شده بر در اجنبی چون گدا
روان هر طرف جیش بیگانگان
به یغمای این ملک داده صلا
به هرگوشهای ظالمی مقتدر
به هر دستهای مفسدی مقتدا
شنیده خردمند هر بامداد
ز نابخردان تهمت و ناسزا
ز مردم کشان خون مردم هدر
ز غارتگران مال ملت هبا
شده ملک گیلان و مازندران
به تاراج بیگانه و آشنا
به هر برزن وکوی گرد آمده
پی مفسدت لشگری زاشقیا
بهشهر ری اندر به هریک دو ماه
شده چند بیچاره فرمانروا
وطندوستانسر ز خجلت به زیر
ولی سفگان گرم چون و چرا
درین حالت زار ناگه ز غیب
برآمد یکی دست زورآزما
نجنبید از هیبتش آب از آب
لهیب فتن سرد شد جابجا
تو بودی که در جنگ خونین رشت
سپر ساختی تن به تیر بلا
تو بودی که کردی به رزم جنوب
به دربا و صحرا تن خود فدا
تو بودی که گرگان ز نیروی تو
تهی شد ز یک گله گرگ دغا
توبودی کز آن پست و تیره مغاک
رساندی وطن را به اوج علا
همیدون به شرح هنرهای تو
زبان رهی قاصر است از ثنا
مگر وام خواهم ز تیمورتاش
زبانی فصیح و بیانی رسا
هم ازکلک او مایه خواهم همی
مگر کلک او مایه بخشد مرا
پس آنگه زصد دفتر مدح تو
توانم مگر کرد سطری ادا
دریغا جدا ماندم از مهر شاه
ز بس گفت دشمن بدم در قفا
چو من نیکخواهی کم آید بهدست
سخن گستر و ثابت و باوفا
نروبیده اندر دلش بیخ آز
نخشکیده در چشمش آب حیا
وطنخواه و بیدار و باتجربت
نوبسنده و ناطق و پارسا
به کار سیاست صدیق و دلیر
گریزان ز زرق و فریب و ربا
برون ز اختصاصی که دارم به شعر
ببستم زهر علم طرفی جدا
ز اصل لغات و ز اصل خطوط
ز اصل ملل کامدند ازکجا
ز پیدایش خاک و استارگان
ز حیوان و انسان و آب و گیا
زگفتار داروبن و سر حیواه
ز تبدیل و از نشو و از ارتقا
ز تصنیف الحان و از صرف و نحو
ز تشریح و تاریخ و جغرافیا
فزون زین هنرها که از هر یکش
مرا خاست خصمی پلید و دغا
مرا این هنرها ز درگاه تو
جداساختای شاه کشورگشا
چه غم گر بمیرم به کام حسود
که ماند پس از من ز من شعرها
همه پخته مانند سیم رده
همه سخته مانند زر طلا
گر از شعر شاید که پوشش کنند
بپوشد زمانه ز شعرم کسا
حسودان ما هم بمیرند نیز
منزه شود دستگاه قضا
قضاوت ز روی عدالت شود
نه از روی بیداد وبخل و جفا
سخنهای ما خود ز دل خاسته است
در آن نیست یکذره ریو و ریا
به نیک و بدکار ما پی برند
پس از ما، چو خوانند اشعار ما
بر آنم که شعرم نگوید دروغ
وگر چندگوبد سخن در قفا
بوبژه که در شعرم اغراق نیست
صریح است و پاکیزه و جانفزا
به لفظ ار به کس اقتفا کردهام
به معنی نکردم به کس اقتفا
تنحل نکردم به شعر اندرون
نسازد به دریوزه اهل غنا
تتبع بسی کردهام لاجرم
توارد اگر شد تفضل نما
بلای توارد بلایی است صعب
به یزدان گریزم من از این بلا
ببین دفتر فرخی و سروش
که مصراعها نیست از هم جدا
من اینسان توارد ندارم به شعر
که نبود مرا حافظه بیوفا
مرا عیب کردند در سبک نظم
که این باستانی سخن تاکجا
همم عیب کردند درکار نثر
که این شیوه ی تازه باری چرا
ندانند کان باستانی سخن
کلیدیاستدرفضل ،مشگل گشا
زبان را نگه دارد از انحطاط
سخن را نگه دارد از انحنا
ولی نثر پیشین چنان ابتر است
که مقصود را کرد نتوان ادا
هماننظم، خاص است و نثر است عام
نداند کس ار شعر، باشد روا
ولی نثر را گر ندانند خلق
ابا معرفت کی شوند آشنا
در ایران به تازی نبشتند نثر
که در نثر تازی فراخ است جا
به نثر اعتنایی نبوده است پیش
که بوده است افزون به شعر اعتنا
بود سخت، بنیان نظم دری
ز آرایش و لون و برگ و نوا
ولی نثر تازی ز نثر دگر
بسی بیش دارد جمال و بها
بجز چند دفتر ز پیشینیان
که تقلید از آنان بود نابجا
نشان ده اگر هست نثری تمام
که بر جای پایش توان هشت پا
ازبرا به نثر نوبن تاختم
کز آن حاجت قوم گردد روا
گر این طرز تحریر بودی گزاف
نراندی بر آن هرکسی مرحبا
نکردی به هر مغز چون مل اثر
ندادی به هر بزم چون گل صفا
هرآن چیز کان را پسندند خلق
سراسر صوابست و جز آن، خطا
دربغا که خیره است چشم حسود
نبیند به جز عیب خلق خدا
گرت صد هنر باشد و عیب یک
صدت عیب گیرد حسود دغا
حسودان به پیغمبر هاشمی
ببستند از اینگونه بس افترا
که شعر استقرآن و بیمعنیست
الف لام میم و الف لام را
چو گرک حسد مصطفی را گزید
تو گوبی که آهو نگیرد مرا؟!
الا تا گلستان به فصل بهار
چو روی نکوبان شود دل گشا
سرت سبز باد و تنت زورمند
تو را دولت و دولتت را بقا
وطن باد در سایهٔ عدل تو
برومند و بالنده و باصفا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا
بسی حله آورد و ببرید و دوخت
به نوروز، خیاط باد صبا
یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا
به دست یکی بست زیبا نگار
به پای یکی بست رنگین حنا
بیاراست بر پیکر سروبن
یکی سبزکسوت زسرتا به پا
برافکند بر دوش بید نگون
ز پیروزه درّاعهای پربها
بسی ساخت بازبچه و پخش کرد
به اطفال باغ ازگل و ازگیا
به دست یکی پیکری خوبچهر
به چنگ یکی لعبتی خوشلقا
یکیبسته شکلیبهرخ بلعجب
یکی هشته تاجی به سر خوشنما
یکی را به بر طرفهای مشگبیز
یکی را به کف حلقهای عطرسا
پس آنگه بسی عقد گوهر ز هم
گسست و پراکندشان بر هوا
درخت شکوفه ده انگشت خویش
فراپیش کرد و ربود آن عطا
سیه ابر توفنده کز جیش دی
جدا مانده در کوه جفت عنا
بر آن شد که آید به یغمای باغ
بتاراجد آن ایزدی حلهها
برآمد خروشنده از کوهسار
بپیچید از خشم چون اژدها
که ناگاه باد صبا دررسید
زدش چند سیلی همی برقفا
بنالید از آن درد ابر سیاه
شد آفاق از نالهاش پرصدا
تو گفتی سیه بندهای کرده جرم
دهد خواجه اکنون مر او را جزا
ببارد ز مژگان سرشک آنچنان
کزان تر شود باغ و صحن سرا
گه از خشم دندان نماید همی
بتابد ز دندانش نور و ضیا
ببالد چمن زان خروش و غریو
بخندد سمن زان فغان و بکا
جنان کز خروشیدن کوس رزم
بخندد همی لشکر پادشا
نگه کن به ایران ز ده سال پیش
ز آشوب و غوغا و قحط و غلا
خزینه تهیتر ز مغز وزیر
ذخیره تهیتر از آن هر دوتا
ادارات، ویرانه و بیحقوق
سپاهی، برهنه تن و بینوا
سر ماه، دولت به دریوزگی
شده بر در اجنبی چون گدا
روان هر طرف جیش بیگانگان
به یغمای این ملک داده صلا
به هرگوشهای ظالمی مقتدر
به هر دستهای مفسدی مقتدا
شنیده خردمند هر بامداد
ز نابخردان تهمت و ناسزا
ز مردم کشان خون مردم هدر
ز غارتگران مال ملت هبا
شده ملک گیلان و مازندران
به تاراج بیگانه و آشنا
به هر برزن وکوی گرد آمده
پی مفسدت لشگری زاشقیا
بهشهر ری اندر به هریک دو ماه
شده چند بیچاره فرمانروا
وطندوستانسر ز خجلت به زیر
ولی سفگان گرم چون و چرا
درین حالت زار ناگه ز غیب
برآمد یکی دست زورآزما
نجنبید از هیبتش آب از آب
لهیب فتن سرد شد جابجا
تو بودی که در جنگ خونین رشت
سپر ساختی تن به تیر بلا
تو بودی که کردی به رزم جنوب
به دربا و صحرا تن خود فدا
تو بودی که گرگان ز نیروی تو
تهی شد ز یک گله گرگ دغا
توبودی کز آن پست و تیره مغاک
رساندی وطن را به اوج علا
همیدون به شرح هنرهای تو
زبان رهی قاصر است از ثنا
مگر وام خواهم ز تیمورتاش
زبانی فصیح و بیانی رسا
هم ازکلک او مایه خواهم همی
مگر کلک او مایه بخشد مرا
پس آنگه زصد دفتر مدح تو
توانم مگر کرد سطری ادا
دریغا جدا ماندم از مهر شاه
ز بس گفت دشمن بدم در قفا
چو من نیکخواهی کم آید بهدست
سخن گستر و ثابت و باوفا
نروبیده اندر دلش بیخ آز
نخشکیده در چشمش آب حیا
وطنخواه و بیدار و باتجربت
نوبسنده و ناطق و پارسا
به کار سیاست صدیق و دلیر
گریزان ز زرق و فریب و ربا
برون ز اختصاصی که دارم به شعر
ببستم زهر علم طرفی جدا
ز اصل لغات و ز اصل خطوط
ز اصل ملل کامدند ازکجا
ز پیدایش خاک و استارگان
ز حیوان و انسان و آب و گیا
زگفتار داروبن و سر حیواه
ز تبدیل و از نشو و از ارتقا
ز تصنیف الحان و از صرف و نحو
ز تشریح و تاریخ و جغرافیا
فزون زین هنرها که از هر یکش
مرا خاست خصمی پلید و دغا
مرا این هنرها ز درگاه تو
جداساختای شاه کشورگشا
چه غم گر بمیرم به کام حسود
که ماند پس از من ز من شعرها
همه پخته مانند سیم رده
همه سخته مانند زر طلا
گر از شعر شاید که پوشش کنند
بپوشد زمانه ز شعرم کسا
حسودان ما هم بمیرند نیز
منزه شود دستگاه قضا
قضاوت ز روی عدالت شود
نه از روی بیداد وبخل و جفا
سخنهای ما خود ز دل خاسته است
در آن نیست یکذره ریو و ریا
به نیک و بدکار ما پی برند
پس از ما، چو خوانند اشعار ما
بر آنم که شعرم نگوید دروغ
وگر چندگوبد سخن در قفا
بوبژه که در شعرم اغراق نیست
صریح است و پاکیزه و جانفزا
به لفظ ار به کس اقتفا کردهام
به معنی نکردم به کس اقتفا
تنحل نکردم به شعر اندرون
نسازد به دریوزه اهل غنا
تتبع بسی کردهام لاجرم
توارد اگر شد تفضل نما
بلای توارد بلایی است صعب
به یزدان گریزم من از این بلا
ببین دفتر فرخی و سروش
که مصراعها نیست از هم جدا
من اینسان توارد ندارم به شعر
که نبود مرا حافظه بیوفا
مرا عیب کردند در سبک نظم
که این باستانی سخن تاکجا
همم عیب کردند درکار نثر
که این شیوه ی تازه باری چرا
ندانند کان باستانی سخن
کلیدیاستدرفضل ،مشگل گشا
زبان را نگه دارد از انحطاط
سخن را نگه دارد از انحنا
ولی نثر پیشین چنان ابتر است
که مقصود را کرد نتوان ادا
هماننظم، خاص است و نثر است عام
نداند کس ار شعر، باشد روا
ولی نثر را گر ندانند خلق
ابا معرفت کی شوند آشنا
در ایران به تازی نبشتند نثر
که در نثر تازی فراخ است جا
به نثر اعتنایی نبوده است پیش
که بوده است افزون به شعر اعتنا
بود سخت، بنیان نظم دری
ز آرایش و لون و برگ و نوا
ولی نثر تازی ز نثر دگر
بسی بیش دارد جمال و بها
بجز چند دفتر ز پیشینیان
که تقلید از آنان بود نابجا
نشان ده اگر هست نثری تمام
که بر جای پایش توان هشت پا
ازبرا به نثر نوبن تاختم
کز آن حاجت قوم گردد روا
گر این طرز تحریر بودی گزاف
نراندی بر آن هرکسی مرحبا
نکردی به هر مغز چون مل اثر
ندادی به هر بزم چون گل صفا
هرآن چیز کان را پسندند خلق
سراسر صوابست و جز آن، خطا
دربغا که خیره است چشم حسود
نبیند به جز عیب خلق خدا
گرت صد هنر باشد و عیب یک
صدت عیب گیرد حسود دغا
حسودان به پیغمبر هاشمی
ببستند از اینگونه بس افترا
که شعر استقرآن و بیمعنیست
الف لام میم و الف لام را
چو گرک حسد مصطفی را گزید
تو گوبی که آهو نگیرد مرا؟!
الا تا گلستان به فصل بهار
چو روی نکوبان شود دل گشا
سرت سبز باد و تنت زورمند
تو را دولت و دولتت را بقا
وطن باد در سایهٔ عدل تو
برومند و بالنده و باصفا