عبارات مورد جستجو در ۷۳۰ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۶
یارب گنهم ببخش و عذرم بپذیر
درمانده مساز بنده پیر فقیر
عمرم همه خوش گذشت و این باقی عمر
بر سستی حالم از کرم سخت مگیر
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۱
یارب دل من ز سینه ریشان گردان
وز اهل وفا و مهر کیشان گردان
بر خوان کرم اگر چو ایشان روزی
مهمان نسزد طفیل ایشان گردان
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۱
یا رب بکرم نگاهدارنده تویی
نقش همه را رقم نگارنده تویی
هر چند که من تخم اهل میکارم
کارنده منم ولی برآرنده تویی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۵
یارب به کام دولت خویش رسی
یعنی به کمال همت خویش رسی
هر چند گذشت از فلک مرتبه ات
خواهم که به صد مرتبه زین بیش رسی
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۴ - در مناجات گوید
یا رب از احسان نظر از ما متاب
دوزخ عصیان دگر از ما متاب
چون دهد احسان تو رحمت نشان
آتش قهر از نم رحمت نشان
لطف تو بخشنده و جان مستحق
شد دل و جان همه زان مست حق
ما همه بیچاره و سرگشته ایم
دانه جرم از همه سرکشته ایم
لطف کن از رحمت امید بخش
تا رسد از نعمت جاوید بخش
گر کنی آمرزش مفسد رواست
بر در تو رایج و کاسد رواست
گرفتد آن سایه و پرتو بفرق
نیست در آلایش و در توبه فرق
هر که تو در زحمت و بیم آریش
زهر به از شربت بیماریش
باد اگر آید سوی گل بی زیان
یافته از بوی تو گل بیزی آن
وای از آندم که چو خوارزم
خشم تو روبد گل و خار از میان
ما همه در آفت و زحمت بری
ذات تو از آفت و زحمت بری
لطف تو انداخته هر گوشه خوان
بر سر خوان بنده بی توشه خوان
خلق بر آن خوان همه دم خوانده اند
سوره المایده هم خوانده اند
چو کشد آن بخشش شاهانه خوان
یاد کن از اهلی افسانه خوان
بر دل درمانده بیکار ساز
رحم کن از لطف خود ای کارساز
رحمت خود بر سر افتاده پاش
در ره احمد مبر از جاده پاش
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
یارب به جهانیان دل خرم ده
در دعوی جنت آشتی با هم ده
شداد پسر نداشت باغش از تست
آن مسکن آدم به بنی آدم ده
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۰ - وله
گفتم میان گشائی، گفتا که هیچ نایم
زد دست بر کمربند، بگسست او پرنداخ
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۱
یا رب تو مراین سایهٔ یزدانی را
بگذار بدین جهان جهانبانی را
اندر کنف عاطفت خویشش دار
این حامی بیضهٔ مسلمانی را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
زینهار چون حباب مپرس از نشان صبح
بر هم زده است موج هوا خاندان صبح
شادی مکن که بخت سیاهم سفید شد
پوشیده شد ز خندهٔ بیجا دهان صبح
از جیب خویش می کشد این قرص گرم را
هر کس که می شود نفسی میهمان صبح
بی امر روز قسمت روزی نمی کنند
دیوانیان مطبخ الوان [خوان] صبح
چون شب مزن به بی ادبی دم، که آفتاب
از آتش، آب داده به تیغ زبان صبح
از جبهه حال اهل سعادت توان شناخت
پوشیده کی شود ز تو راز نهان صبح
گفتا ردیف [و] قافیهٔ این غزل به فکر
تا حال کس نکرده چنین امتحان صبح
بی آه سرد دل نتواند کشیدنش
خمیازهٔ شب است سعیدا کمان صبح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
تلخی کند به کام خضر آب زندگی
بیدار چون شود ز شکر خواب زندگی
از غفلت است این همه عمر دراز خضر
بدتر ز خواب مرگ بود خواب زندگی
چون تیغ گرم در پی تحصیل آبروی
من بارها گذشته ام از آب زندگی
شب های تار عمر به غفلت گذشته است
فیضی مگر بریم ز مهتاب زندگی
آخر سرش ز کثرت خمیازه شد حباب
آن کس که داشت خواهش دریاب زندگی
هر روز تار عمر نهد رو به کوتهی
بیکار نیست دست رسن تاب زندگی
جان سخت تر ز خضر سعیدا کسی ندید
آورده است تا به چه حد تاب زندگی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
جان گنه کار است و مجرم، رحمت جانان کجاست؟
قصه طغیان ز حد شد، سوره غفران کجاست؟
محو گرداند گناه عالمی را در دمی
یا رب آن موج کرم و آن بحر بی پایان کجاست؟
قصه فرعونیان از حد گذشت،ای پیر عقل
طالب جان را خبر کن،موسی عمران کجاست؟
ظلمت بو جهل بگرفتست عالم سربسر
درد بو دردا کجا شد؟ صفوت سلمان کجاست؟
عالمی اخوان شیطانند، با هم متفق
آخر، ای دانا، نشان نشائه انسان کجاست؟
از عطش جانها بلب آمد در این دریای ژرف
ساقی باقی شناسد چشمه حیوان کجاست
عشق سر مستست و میگوید بآواز بلند:
ما بجانان واصلیم، آن عقل سرگردان کجاست؟
طاعت بی درد را هرگز نباشد چاشنی
ناله مستان سرگردان بی سامان کجاست؟
قاسمی از دیو مردم نفرتی دارد عظیم
صولت غولان ز حد شد، صدمت سلطان کجاست؟
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
بر دیده چون سحاب من رحمت کن
بر سیل سرشک ناب من رحمت کن
بر جان و دل خراب من رحمت کن
بر زاری و اضطراب من رحمت کن
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
بر گریه و بر زاری من رحمت کن
بر مفلسی و خواری من رحمت کن
بر ناله وبیداری من رحمت کن
بر فقر ونگونساری من رحمت کن
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸ - و له ایضا
خواهم که حاجت من بیدل روا کنی
خواهم که با وصال خودم آشنا کنی
از فخر پای بر سر هفت آسمان نهم
روزی اگر نظر به من بینوا کنی
تا کی کمان چاچی ابرو کشی به من
تا کی به تیر غمزه مرا مبتلا کنی
در چین زلف خویش مرا ره نمی دهی
اصل تو از خطاست، از آن رو خطا کنی
ای ترک تنگ چشم جفاکار جنگجو!‏
با عاشقان خویش چرا ماجرا کنی؟
در صفه ی صفا به تو دارم توقعی
کز روی لطف با من مسکین صفا کنی
و آن گه شوی طبیب من زار ناتوان
وز لعل خویش درد دلم را دوا کنی
حیدر اگر دعاش کنی منتی منه
داعی دولتی، چه شود گر دعا کنی؟
ور خلق روزگار زنندت به تیغ تیز
شاید اگر حوالت آن با خدا کنی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۴ - مناجات به درگاه قاضی الحاجات
ای خدا از خود دو چشمم کور کن
واز جمالت دیده ام پرنور کن
دارم از خود صد شکایت ای خدا
با که گویم جز تو عیب خویش را
ای خدا دارم دلی از دست خویش
شرحه شرحه پاره پاره ریش ریش
ای خدا آمد به ما از راستان
این حدیث و نیست الا راست آن
کاین چنین گفت آن امام هفتمین
کش روان بادا به صد رحمت قرین
کای تو اندر این سرای تنگنای
صد هزارانت بلا اندر قفای
چونکه افتی از بلایی در مضیق
کش نبینی مرخلاصی را رفیق
رو کریمی از کریمان را بجوی
حال خود را سربسر با او بگوی
ای خدا ای بحر احسان و کرم
از کرمهایت جهانی غرق یم
هر کریمی جرعه نوش جام توست
ریزه خوار سفره ی انعام توست
هر کریم از تو کرم آموخته
مایه ی احسان ز تو اندوخته
سالها شد ای خداوند کریم
مر کرمهای تورا هستم عزیم
گرد بام خانه ات پر می زنم
خانه ات را حلقه بر در می زنم
شیئی لله گویم اندر در گهت
خوانم اندر گاه و اندر بیگهت
چون گدایی بر دری فریاد کرد
کدخدایش از لب نان شاد کرد
ای خدا در دگهت من آن گدا
خانه را هم تو خدا هم ناخدا
گر کسی آرد به دیواری پناه
جا دهد او را بخود بی اشتباه
در وی از بادش نگهبانی کند
در اسد خورشید گردانی کند
ای خدا ای بی پناهان را پناه
مجرمان را عین عفوت عذرخواه
چون سگی خود را فکندستی بخاک
یا الهی یا الهی فی فناک
روز و شب چون سگ پی یک لقمه نان
دم همی مالم به خاک آستان
ای دو عالم غرق احسان شما
لقمه ی نانی به این سگ کن عطا
نان من دانی چه باشد قوت جان
جان ازو یابد حیوة جاودان
وان چه باشد یک نظر از لطف خاص
کز غم خود سازدم یکسر خلاص
بنده ی روزی ز مولی گر گریخت
رشته ی مهر و محبت را گسیخت
چونکه باز آید کند بازش قبول
بگذرد از ظلم و جهل آن جهول
این منم آن بنده ی بگریخته
آبروی خود بخاک آمیخته
سوی درگاهت کنون باز آمده
چنگ خود بر دامن عفوت زده
آمدم اینک به درگاه تو باز
حکم باشد مرتورا ای بی نیاز
مجرمی چون شد پشیمان از گناه
باز آید سر بزیر و عذرخواه
خواجه عذر او پذیرد از کرم
هم ببخشاید گناهش از کرم
ای خدا آن مجرم نادم منم
کز ندامت دست بر سر می زنم
دست بر سر سر به پیش و عذرخواه
آمدم بازت به درگه ای اله
گر ببخشی هم کریمی هم جواد
ور بسوزی شاه با عدلی و داد
کافری گر شد کریمی را دخیل
آن کریمش می شود یارو کفیل
ای خدا دانی که کافر نیستم
بلکه در توحید خود فانیستم
مر تورا هستم دخیل ای ذوالکرم
آمدم تا درگهت با صد ندم
یک نظر کن از عنایت سوی من
فارغم گردان ز قید خویشتن
زین رفیقان تنگ شد یا رب دلم
کن تهی ز ایشان خدایا محفلم
بلکه دل از این دیارم سیر شد
جان از این آب و گلم دلگیر شد
گو مبارک بی دلیلی کز نراق
محفل ما را کشد سوی عراق
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۰ - در توسل جستن به فخر کاینات حضرت خاتم انبیاء ص
یا رسول الله یا غوث الامم
یا سحاب الجود یا بحرالکرم
یا رسول الله یا شمس الظلم
یا شفیع الذنب فی یوم الندم
یا رسول الله یا حبل النجات
یا رجاء الخلق یا منجی العصات
ای ادب اندوز تعلیم اله
ای ادب آموز کل ماسواه
عقل اول طفل ابجدخوان تو
روح اعظم سایه ای از خوان تو
ای طفیلت هستی کون و مکان
ای به دورت گردش هفت آسمان
ای لعمرک تاج لولاک نطاق
چارزن را گوهر پاکت صداق
ای تو فرزندی که بستی عقدمام
با پدر دادی تو او را التیام
بارگاه لی مع الله خلوتت
پیشگاه ادن منی رتبتت
ای در این دریا تو ما را ناخدای
وی در این صحرا تو ما را رهنمای
ای گناه عاصیان را عذرخواه
من به امد تو کردستم گناه
صد سفینه پر گنه می آورم
هم دل و هم روسیه می آورم
از گنه دارم قطار اندر قطار
بختیان بارکش در زیر بار
ای تو سکان افق را همزبان
می رسم اینک تورا من میهمان
آن لب گوهرفشان را باز کن
در شفاعت گفتگو آغاز کن
گو گنه کار ز هر در رانده ای
عاجزی از کار خود درمانده ای
در پناه لطف ما بگریخته
دست در دامان ما آویخته
میهمان خوان احسان من است
گر گنه کار است مهمان من است
سوف یعطیک تو فرمودی خطاب
خوانده است او این خطاب اندر کتاب
از منش هم این خبر در خاطر است
میهمان بنواز اگرچه کافر است
نی تورا در وعده خلف و نی ندم
نی مرا هم روی مهمان از شیم
جز ببخشی این سیه رو را به من
چاره نبود ای خدای ذوالمنن
نیک اگر کرده ست اگر بد کرده است
آنچه را کرده ست با خود کرده است
این وجود سست او نابوده گیر
یا در آتش جسم او فرسوده گیر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۳ - علو مقام و مرتبه رضاء بقضای الهی و تسلیم
این دعا باشد گریزی از رضاش
ای دعا رو رو تن ما و قضاش
هرکه در کوی رضا دارد مقام
جستن دفع قضایش شد حرام
آن دلی کاندر رضایش شاد شد
از غم هر دو جهان آزاد شد
بر مرادش کارها باشد همه
بر رضای او رود خورشید و مه
اختوران هم بر مراد او روان
بر مرادش گردش هفت آسمان
بادها هم بر مراد او جهند
ابرها هرجا که او خواهد روند
مردن هرکس به خاطرخواه اوست
زندگیها هم همه در راه اوست
زانکه او داند که عالم موبمو
هست اندر قبضه ی سلطان او
قطره باران بیفتد از سحاب
بی رضا و حکم آن عالیجناب
بی قضا و بی رضایش یک نفس
برنیاید از گلوی هیچ کس
جز به امر نافذش یکتن نمرد
لقمه ای کس بی رضای او نخورد
احتیاج از او و استغنا ازو
دیده ای گر کور و گر بینا ازو
هر عزیزی را عزیزی داده او
جمله ناچیزی و چیزی داده او
هم سر از او هست و هم دستار ازو
پایها از او و پا افزار ازو
عزت از او گنج از او دولت ازو
ذلت از او رنج از او محنت ازو
درد ازو درمان ازو بیمار ازو
گل از او گلشن ازو و خار ازو
من چه گویم درنیاید در شمار
هرچه باشد هست زامر کردگار
چونکه بنده در رضایش محو شد
هیچ چیزی را نخواهد بهر خود
می نبیند خویشتن را در میان
می نجوید غیر آن سلطان جان
چونکه می داند جهان را رام او
هست عالم سربسر بر کام او
بلکه عالم شد به فرمانش همه
هرچه باشد لذت جانش همه
فقر و ذلت شکر و حلوای او
زخم و دمل سندس و دیبای او
زندگی و مرگ او یک سان بود
بی تفاوت درد بیدرمان بود
بر سرش گر زخم و گر افسر یکی ست
در گلویش لقمه و نشتر یکی ست
گر بمیرد جمله فرزندان او
خندد و گوید همی قربان او
ملک و مالش رفت اگر یک سر به باد
گوید آنها هم نثار شاه باد
بلکه نی جوید بهشت و نی نعیم
نی ز دوزخ باشدش پروا نه بیم
راحتش اندر رضای حق بود
خواه دوزخ خواه فردوس ابد
اینچنین کس پس چرا گوید دعا
لابه کی آرد پی دفع قضا
جز مگر چون او دعا فرموده است
طالب عجز و دعاهای وی است
چونکه او جوید دعا اندر عطب
چون کند آن عجز و زاری را طلب
در دعا آید از این ره روز و شب
عجز و زاریها کند از این سبب
گر دعا و عجز می آرد به پیش
کی غرض دارد ازو مطلوب خویش
مطلب آن امتثال امر اوست
امتثال امر اویش طبع و خوست
استجابت هم نخواهد از دعا
چون گدایی باشد او را مدعا
شیئی لله گوید اما هیچ شیء
جز گدایی نیست قصد جان وی
در دعا گوید که ای یار عزیز
می نخواهم می نخواهم هیچ چیز
من نخواهم جز گدایی ای خدا
من گدایم من گدایم من گدا
از گدایی من گدایی خواستم
نی گدای گرده و حلواستم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۳ - مناجات به درگاه قاضی الحاجات
ای خدا ای بی پناهان را پناه
ای تو بر شاهان عالم پادشاه
ای نهان از جسم و جان دیدار تو
گم شده عقل و خرد در کار تو
هم خداوند خداوندان تویی
هم دوای درد بیدرمان تویی
آب توفان زای را کردی تو پل
آتش سوزنده را کردی تو گل
گرگ شد گویا به پیراهن زتو
پیرهن شد شاخ نسترون ز تو
من چه گویم ظاهر و باطن تویی
ای خدا هم اول و آخر تویی
گردن عالم به بند طوق توست
آسمان در چرخ رقص از شوق توست
ای خدا من هرچه گویم آن نئی
در ثنایت آنچه جویم آن نئی
ای تو عذرآموز هر شرمنده ای
ای تو روزی بخش هر جنبنده ای
ای خدا دانم که من بد کرده ام
لیک از من آنچه آمد کرده ام
هم تو آن کن آنچه می شاید ز تو
ای جهان را آنچه می باید ز تو
همچو من داری خداوندا بسی
من ندارم لیک غیر از تو کسی
گر من بیکس ندارم هیچکس
گو نباشد رحمت لطف تو بس
هرکه از این می گریزد گو گریز
چون تو باشی گو نباشد هیچ چیز
گر فتادم دستگیر من تویی
هم پناه و هم گریز من تویی
دست من گیر ای جهان را دستگیر
ده پناهم ای تو عالم را گزیر
بر امیدی آمدستم بر درت
چون روم نومید یا رب از برت
در ره امید و بیم افتاده ام
در جنابت منتظر ایستاده ام
گرچه کردم من بسی جرم و خطا
از من آید ذلت و از تو عطا
گر سیاه است ای خدا ما را گلیم
تو سفیدش ساز از لطف عمیم
گر دریدم خود به دستم پرده را
تو فرو مگذار بی پرده مرا
چون تورا ستار دیدم ای خدا
پرده ی خود را دریدم برملا
پرده دار عیب ناپاکی ما
عذر خواه جرم بیباکی ما
هر دمم جرم و گناه تازه ای ست
از تو لیک انعام بی اندازه ای ست
گر به جرمم مکر شیطان افکند
لطف تو سوزی به جانم می زند
از من آمد گر خطایی یا فساد
زاری آموزی دهی توبه به یاد
گر زنی زخم و دوصد مرهم نهی
ور کنی قهرم دوصد رحمت دهی
گر ز من جرم است انعام از تو است
گر ز من گامی است صد گام از تو است
گر ره تاریک پیشم آوری
صد چراغ از لطف پیشم آوری
ای خدا ای من عطایت را رهین
بنده ای از بندگانت را کمین
شکر گویم من کدامین نعمتت
یاد آرم من کدامین رحمتت
یکنفس کو کز تو ناید صد عطا
ساعتی کو نآمد از من صد خطا
کو دهان و کو زبان و کو کلام
تا بگویم شرح آن انعام عام
آن کدامین لطف و احسان گران
که نکردی با من ای سلطان جان
وان چه زشتی وز هر زشتی بتر
که نکردم من که صد خاکم بسر
در رحم دادی مرا جا از کرم
پروریدی پیکرم در آن ظلم
کاسه ای کردی ز بالا واژگون
کاین تنت را سر بود ای ذو فنون
پنبه دانی را بهم آمیختی
طرح چشم تیزبینم ریختی
کاین دو باشد دیده ی بینای تو
هم طراز چهره ی زیبای تو
آسمانها را در آن دادی محل
جل شأن ربنا عزوجل
گوشت پاره بر دهانم دوختی
جمله اسما را بهم آموختی
کاین زبان و آلت گویای تو
ترجمان خاطر دانای تو
پرورش دادی هوایی در صماخ
هین برو بشنو ازین بانگ کراخ
چار دیوار مشید ساختی
پیکرم را طرح نو انداختی
هم کشیدی ساقها کاین پای تو
هم دو ساعد کین کف گیرای تو
آنچه باید در درون و در برون
جمله را دادی ز امر کاف و نون
روح را با جسم دادی ارتباط
غیب را دادی بشاهد اختلاط
پس ره بیرون شدن زان تنگنای
ره نمونی کردیم ای رهنمای
پا نهادم چون به صحرای شهود
پهن کردی سفره انعام و جود
خون برایم شیر کردی در جگر
هم ز پستان شیر را دادی ثمر
هم مکیدن مرمرا آموختی
هم دل مادر برایم سوختی
گریه یادم دادی از بهر خبر
در دل او گریه را دادی اثر
تلخ کردی خواب شیرینش به کام
نی زکرم اندیشه کردی نی به حام
تا تنم پرورده شد در این جهان
سخت شد هم پی مرا هم استخوان
سی و سه دندان برایم ساختی
طرح آنها در دهان انداختی
پس ز شیرم سیر کردی در غذا
طبع من را میل دادی اقتضا
پاسبانی کردیم از هر گزند
هم نگهبانی ز هر پست و بلند
در زمستان پوستین بخشیدیم
هم به تابستان کتان پوشیدیم
هم قبا دادی مرا هم پیرهن
هم کلاه و موزه ای صاحب منن
در پناه آوردیم از گرم و سرد
تا شدم زفت و کلان و شیرمرد
هم مرا دادی توانایی و گوش
هم خرد هم عقل و دانایی و هوش
بر زبانم نام خود آموختی
شمع توحیدم به دل افروختی
نور ایمان در دلم انداختی
بندگی اندر سرشتم ساختی
دادیم در آستان حیدری
هم سگی هم بندگی هم چاکری
دادیم آگاهی از حل و حرام
نی بتقلید شنیدن چون عوام
هر دمی دادی عطای تازه ام
در جهان کردی بلند آوازه ام
هم عطا کردی ز نیکانم نژاد
هم ز اخوان نکوبخت استناد
هم سرم از هم سران افراشتی
از همالان هم مرا برداشتی
دادیم پوران و دختان پاکزاد
پاک زاد و پاک دین پاک اعتقاد
پرده پوشیدی به روی کار من
ستر کردی بر من ای ستار من
زشتهایم جمله خوب انگاشتی
کرده ام ناکرده می پنداشتی
خواندمت کردی اجابت هر زمان
مهربانتر از نیای مهربان
من به قربانی خداییهای تو
دل اسیر مهربانیهای تو
آنچه گفتم زانچه دانستم هزار
بد یکی بل کمتر از یک بی شمار
وانچه آن را من نمی دانم حساب
گر نویسم می شود هفتصد کتاب
از تو اینها وانچه آن آمد ز من
شرح آن نه از خامه آید نه از سخن
از سرم تا پای ذنبست و خطا
از قدم تا فرق جرم است و خطا
در خور لطفت نکردم طاعتی
از گنه فارغ نبودم ساعتی
لیک دانی ای خدای ذوالمنن
راه من زد نفس شوم اهرمن
وز گنه چون بید لرزیدم همی
هیبت نهی تورا دیدم همی
ای خدا با این گناه بیشمار
آدم بر درگهت امیدوار
ای خدا آن کن که فضلت را سزد
عطر فضلت بر دماغم می وزد
ای خدا باشد دیت بر عاقله
می کند هرکس عمل بر شا کله
شاکله ی تو جمله فضل است و عطا
شاکله ی من جمله عصیان و خطا
ای خدا دانم که من بد کرده ام
آنچه کردم لیک با خود کرده ام
آمدم اکنون برت ای ذوالکرم
فاش می گویم خدایا الندم
این ندم را گر بگفتم بارها
توبه ها بشکسته ام بسیارها
لیک مغرور کرمهای توام
سرخوش از صهبای آلای توام
خود تو دادی یاد این عذرای رحیم
گفته ی ما غر بالرب الکریم
ملا احمد نراقی : باب چهارم
علاج عجب به عبادت و طاعت
و اما علاج عجب و عبادت و طاعت، آن است که بدانی که غرض از عبادات و طاعات، اظهار ذلت و مسکنت است و عادت و ملکه شدن اینها از برای نفس انسانی تا معنی بندگی و حقیقت آن حاصل شود و عجب چون منافات با این مطلب دارد لامحاله عبادت را باطل می کند و بعد از بطلان آن، عجب به آن چه معنی دارد بلکه ترک عبادت بهتر است از عبادت با عجب.
گنهکار اندیشه ناک از خدای
بسی بهتر از عابد خودنمای
علاوه بر اینکه شرایط و آداب عبادت بسیار، و عبادت بدون یکی از اینها فاسد و بی اعتبار، و آفاتی که باعث حبط و رد آنها می گردد بی شمار است پس در هر عبادتی یحتمل که شرطی از آن مختل، و یا آفتی به آن عارض شود و به این جهت فاسد و از درجه قبول ساقط شده باشد و با این احتمال در عبادت، عاقل چگونه به آن عجب می کند؟ و کسی که ادعای آن نماید که یقین دارد که عبادت او مستجمع جمیع شرایط و آداب، و خالی از همه آفات است بسی غافل، و از حقیقت کار جاهل است.
دردا که دوش طاعت سی سال خویش را
دادم به می فروش و به یک جرعه برنداشت
علاوه بر اینکه اگر همه اهل عالم، عمر خود را در طاعت و عبادت صرف کنند عبادت ایشان را در درگاه خداوندی وقعی نیست.
مپندار گر طاعتی کرده ای
که نزلی بر این حضرت آورده ای
و بر فرض اینکه عبادت از هر خللی خالی باشد در وقتی ثمری می دهد و اثری می بخشد که عاقبت صاحبش به خیرختم شود و کیست که از خاتمه امر خود مطمئن باشد و با وجود این، عجب به عبادت و طاعت نیست مگر حمق و سفاهت.
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱ - به نام خدا
الهی بنده را در کار خود کن
حضوری بخش و توفیقم مدد کن
که بعد از هشتصد و من بعد هشتاد
بگویم قصه ی شیرین و فرهاد
دگر بار از نو این شیرین و خسرو
زن از مهر قبولش سکه ی نو
چو شیرین چشم بد زو دور گردان
چو نام خسروش مشهور گردان