عبارات مورد جستجو در ۷۳۴ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۱۳- سورة الرعد- مکیة
۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «اللَّهُ یَعْلَمُ» خداى مى‏داند، «ما تَحْمِلُ کُلُّ أُنْثى‏» آنچ در شکم هر ماده‏اى، «وَ ما تَغِیضُ الْأَرْحامُ» و هر چه رحم‏ها کاهد، «وَ ما تَزْدادُ» و آنچ رحمها افزاید، «وَ کُلُّ شَیْ‏ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ (۸)» و آن همه هر یک بنزدیک او باندازه‏اى.
«عالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهادَةِ» داناى نهان و آشکارا، «الْکَبِیرُ الْمُتَعالِ (۹)» آن بزرگ پاک بى عیب برتر.
«سَواءٌ مِنْکُمْ» یکسانست از شما، «مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ» آن کس که نهان دارد سخن خویش، «وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ» یا آشکارا و ببانگ، «وَ مَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِاللَّیْلِ» و یکسانست از شما آن کس که پوشیده است در زیر جامه شب و نهان گشته در شب تاریک، «وَ سارِبٌ بِالنَّهارِ (۱۰)» و آن کس که آشکارا رواست بروز.
«لَهُ مُعَقِّباتٌ» خداى را فریشتگانى‏اند، «مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ» پیش بنده و پس او، «یَحْفَظُونَهُ» میکوشند بنده را «مِنْ أَمْرِ اللَّهِ» بفرمان اللَّه، «إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ» تغییر نکند و بنگرداند آنچه قومى دارند و در آن باشند از نیکویى حال، «حَتَّى یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ» تا ایشان تغییر کنند و بگردانند آنچه بر دست دارند از نیکویى افعال، «وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً» و چون خدا بقومى بدى خواهد، «فَلا مَرَدَّ لَهُ» بازداشت و باز پس برد نیست آن را، «وَ ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ والٍ (۱۱)» و ایشان را جز ازو خداوندگارى و کارسازى نیست.
«هُوَ الَّذِی یُرِیکُمُ الْبَرْقَ» اللَّه اوست که مینماید شما را درخش «خَوْفاً وَ طَمَعاً» بیم و امید را، «وَ یُنْشِئُ السَّحابَ الثِّقالَ (۱۲)» و مى‏سازد میغهاى گرانبار پر آب.
«وَ یُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ» و تسبیح میکند و خداى را مى‏ستاید رعد بحمد او، «وَ الْمَلائِکَةُ مِنْ خِیفَتِهِ» و فریشتگان هم مى‏ستایند او را از بیم او، «وَ یُرْسِلُ الصَّواعِقَ» و مى‏گشاید در هوا گاه گاه درخش با آواز و آتش سوزان، «فَیُصِیبُ بِها مَنْ یَشاءُ» میرساند چیزى از آن بآنکس که خواهد، «وَ هُمْ یُجادِلُونَ فِی اللَّهِ» و ایشان که پیکار مى‏کنند با خداى تعالى، «وَ هُوَ شَدِیدُ الْمِحالِ (۱۳)» و اللَّه تعالى سخت مکر است و زود کار.
«لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ» اوست که او را خداى خوانند و سزد، «وَ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ» و ایشان که خداى میخوانند ایشان را فرود از اللَّه، «لا یَسْتَجِیبُونَ لَهُمْ بِشَیْ‏ءٍ» ایشان را بکار نیایند و پاسخ نکنند هیچیز، «إِلَّا کَباسِطِ کَفَّیْهِ إِلَى الْماءِ» مگر چون کسى که دست زند بآب «لِیَبْلُغَ فاهُ» تا بدهن او رسد، «وَ ما هُوَ بِبالِغِهِ» و آب بدست نمودن یا بقبضه گرفتن بدهن نرسد، «وَ ما دُعاءُ الْکافِرِینَ» و نیست این باز خواند کافران، «إِلَّا فِی ضَلالٍ (۱۴)» مگر در ضایعى و بیهودگى و گمراهى.
«وَ لِلَّهِ یَسْجُدُ» و خداى را سجود میکند، «مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» هر که در آسمان و زمین است، «طَوْعاً وَ کَرْهاً» بخوش کامگى و فرمانبردارى و بناکامى، «وَ ظِلالُهُمْ» و سایه‏هاى ایشان، «بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ (۱۵)» بامداد سوى غرب و شبانگاه سوى شرق.
«قُلْ مَنْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» گوى کیست خداوند هفت آسمان و هفت زمین، «قُلِ اللَّهُ» هم تو گوى اللَّه تعالى است، «قُلْ أَ فَاتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِهِ أَوْلِیاءَ» بگو شما پس فرود ازو خدایان گرفتید، «لا یَمْلِکُونَ لِأَنْفُسِهِمْ» که نتوانند و ندارند تنهاى خویش را، «نَفْعاً وَ لا ضَرًّا» نه سودى و نه گزندى، «قُلْ هَلْ یَسْتَوِی الْأَعْمى‏ وَ الْبَصِیرُ» بگو یکسان بود نابینا و بینا، «أَمْ هَلْ تَسْتَوِی الظُّلُماتُ وَ النُّورُ» یا هرگز یکسان بود تاریکى و روشنایى، «أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَکاءَ» یا خداى را انباز خواندند و نهادند، «خَلَقُوا کَخَلْقِهِ» که چنانک اللَّه تعالى آفرید ایشان آفریدند، «فَتَشابَهَ الْخَلْقُ عَلَیْهِمْ» تا آفرینش اللَّه و آفرینش انبازان وى بهم مانست، «قُلِ اللَّهُ خالِقُ کُلِّ شَیْ‏ءٍ» بگوى اللَّه تعالى است آفریدگار هر چیزى از آفریده، «وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ (۱۶)» و اوست آن یکتاى باز شکننده هر کام.
رشیدالدین میبدی : ۱۹- سورة مریم- مکیّة
۴ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «جَنَّاتِ عَدْنٍ» بهشتهاى همیشى، «الَّتِی وَعَدَ الرَّحْمنُ» آن بهشتها که رحمن وعده داد «عِبادَهُ بِالْغَیْبِ» بندگان خویش را نادیده، «إِنَّهُ کانَ وَعْدُهُ مَأْتِیًّا (۶۱)» وعده اللَّه تعالى آمدنى است.
«لا یَسْمَعُونَ فِیها لَغْواً» نشنوند در آن هیچ سخن نابکار بیهوده، «إِلَّا سَلاماً» مگر سخنى بسلامت. «وَ لَهُمْ رِزْقُهُمْ فِیها» و روزى ایشان در آن میرسد، «بُکْرَةً وَ عَشِیًّا» (۶۲) بامداد و شبانگاه.
«تِلْکَ الْجَنَّةُ الَّتِی نُورِثُ مِنْ عِبادِنا» آن بهشت که ما میراث رسانیدیم از بندگان خویش، «مَنْ کانَ تَقِیًّا» (۶۳) او را که پرهیزگار است.
«وَ ما نَتَنَزَّلُ إِلَّا بِأَمْرِ رَبِّکَ» فرو نمى‏آئیم مگر بفرمان خداوند تو «لَهُ ما بَیْنَ أَیْدِینا» او راست آنچه پیش ما، «وَ ما خَلْفَنا» و آنچه پس ما، «وَ ما بَیْنَ ذلِکَ» و آنچه میان ماست «وَ ما کانَ رَبُّکَ نَسِیًّا» (۶۴) و خداوند تو هرگز فراموش کار نبود و نیست.
«رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» خداوند آسمانها و زمین، «وَ ما بَیْنَهُما» و هر چه میان آسمان و زمین است، «فَاعْبُدْهُ» او را پرست، «وَ اصْطَبِرْ لِعِبادَتِهِ» و بر پرستش وى شکیبا باش. «هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِیًّا» (۶۵) هیچ دانى او را همنامى و مانندى؟
«وَ یَقُولُ الْإِنْسانُ» و میگوید مردم، «أَ إِذا ما مِتُّ» باشد که من بمیرم؟
«لَسَوْفَ أُخْرَجُ حَیًّا» (۶۶) آرى براستى مرا از خاک زنده بیرون آرند؟
«أَ وَ لا یَذْکُرُ الْإِنْسانُ» نیندیشد مردم و در یاد ندارد، «أَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ» که ما از نخست بیافریدیم او را «وَ لَمْ یَکُ شَیْئاً» (۶۷) و خود هیچ چیز نبود؟
«فَوَ رَبِّکَ» بخداوند تو، «لَنَحْشُرَنَّهُمْ» که ایشان را فراهم آریم «وَ الشَّیاطِینَ» و دیوان، «ثُمَّ لَنُحْضِرَنَّهُمْ» آن گه ایشان را حاضر آریم «حَوْلَ جَهَنَّمَ» گرد بر گرد دوزخ، «جِثِیًّا» (۶۸) بزانوها در نشسته.
«ثُمَّ لَنَنْزِعَنَّ مِنْ کُلِّ شِیعَةٍ» آن گه پس بیرون ستانیم و جدا کنیم از هر گروهى، «أَیُّهُمْ أَشَدُّ عَلَى الرَّحْمنِ عِتِیًّا» (۶۹) کیست از ایشان که بر رحمن شوخ‏تر است و دلیرتر و گردن کش‏تر.
«ثُمَّ لَنَحْنُ أَعْلَمُ» آن گه ما دانائیم، «بِالَّذِینَ هُمْ أَوْلى‏ بِها صِلِیًّا» (۷۰) بایشان که سزاترند بسوختن بآن.
«وَ إِنْ مِنْکُمْ» و نیست از شما هیچکس «إِلَّا وارِدُها» مگر بدوزخ رسیدنى، «کانَ عَلى‏ رَبِّکَ حَتْماً مَقْضِیًّا» (۷۱) بر خداوند تو بریدنى است و درواخ کرده «ثُمَّ نُنَجِّی الَّذِینَ اتَّقَوْا» رهانیم ایشان را که از شرک بپرهیزیدند. «وَ نَذَرُ الظَّالِمِینَ فِیها جِثِیًّا» (۷۲) و فرو گذاریم کافران را در آن بر وى در افتاده.
«وَ إِذا تُتْلى‏ عَلَیْهِمْ» و چون بر ایشان خوانند، «آیاتُنا بَیِّناتٍ» سخنان ما چنان روشن و پیدا، «قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِلَّذِینَ آمَنُوا» جواب دهند کافران گرویدگان را «أَیُّ الْفَرِیقَیْنِ» که از ما دو گروه کدامست؟ «خَیْرٌ مَقاماً» بجایگاه به؟ «وَ أَحْسَنُ نَدِیًّا» (۷۳) و که را بنا و منزل نیکوتر؟
«وَ کَمْ أَهْلَکْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ» و چند هلاک کردیم پیش از ایشان از گروه گروه، «هُمْ أَحْسَنُ أَثاثاً وَ رِءْیاً» (۷۴) که با رخت تر بودند و با سازتر از ایشان.
«قُلْ مَنْ کانَ فِی الضَّلالَةِ» گوى هر که در بى راهى است، «فَلْیَمْدُدْ لَهُ الرَّحْمنُ مَدًّا» رحمن وى را مدد مى‏کند و مى‏پیوندد پیوستنى. «حَتَّى إِذا رَأَوْا ما یُوعَدُونَ» تا آن گه که بینند آنچه ایشان را همى وعده دهد «إِمَّا الْعَذابَ وَ إِمَّا السَّاعَةَ» یا عذاب یا رستخیز بمرگ. «فَسَیَعْلَمُونَ» آرى آگاه شوند و بدانند «مَنْ هُوَ شَرٌّ مَکاناً» که آن کیست که جایگاه او بتر، «وَ أَضْعَفُ جُنْداً» (۷۵) و سپاه او سست‏تر و فروتر.
«وَ یَزِیدُ اللَّهُ الَّذِینَ اهْتَدَوْا هُدىً» و اللَّه تعالى راست راهانرا راهنمایى مى‏فزاید «وَ الْباقِیاتُ الصَّالِحاتُ» و کارها و سخنان پاینده نیک، «خَیْرٌ عِنْدَ رَبِّکَ ثَواباً» بنزدیک خداوند تو در پاداش به است، «وَ خَیْرٌ مَرَدًّا» (۷۶) و بازگشت را به است.
«أَ فَرَأَیْتَ الَّذِی کَفَرَ بِآیاتِنا» دیدى آن مرد که کافر شد بآیات ما؟ «وَ قالَ لَأُوتَیَنَّ مالًا وَ وَلَداً» (۷۷) و گفت مرا مال دهند و فرزند.
«أَطَّلَعَ الْغَیْبَ» او را بر نادیده دیدار افتاد که پوشیده بدانست؟ «أَمِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً» (۷۸) یا بنزدیک رحمن دست افکند که پیمان نهاد؟
«کَلَّا» نه چنانست. «سَنَکْتُبُ ما یَقُولُ» آرى بنویسیم بر وى آنچه میگوید، «وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذابِ مَدًّا» (۷۹) و او را عذاب پیوندیم فرا عذاب پیوستنى.
«وَ نَرِثُهُ ما یَقُولُ» آن مال و فرزند که امروز دادیم و آنچه بدو رسید فردا باز ستانیم، «وَ یَأْتِینا فَرْداً» (۸۰) تا آید بى مال و بى فرزند تنها.
«وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً» و فرود از اللَّه تعالى خدایان گرفتند، «لِیَکُونُوا لَهُمْ عِزًّا» (۸۱) تا ایشان را انبوهى باشند و یار.
«کَلَّا» نه عزّ باشند ایشان را نه یار. «سَیَکْفُرُونَ بِعِبادَتِهِمْ» آرى کافر شوند فردا به پرستگارى ایشان، «وَ یَکُونُونَ عَلَیْهِمْ ضِدًّا» (۸۲) و فردا بر ایشان جز زآن باشد که بیوسند.
«أَ لَمْ تَرَ» نمى‏بینى، «أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّیاطِینَ عَلَى الْکافِرِینَ» که بر گماشتیم شیاطین را بر کافران، «تَؤُزُّهُمْ أَزًّا» (۸۳) تا ایشان را میخیزانند ببدکارى خیزایندنى.
«فَلا تَعْجَلْ عَلَیْهِمْ» مشتاب بر ایشان، «إِنَّما نَعُدُّ لَهُمْ عَدًّا» (۸۴) که ما روزگار عمر ایشان میشماریم شمردنى.
«یَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِینَ» آن روز که فراهم آریم پرهیزگاران را، «إِلَى الرَّحْمنِ وَفْداً» (۸۵) تا با رحمن برند ایشان را، سواران، ایمن و شاد.
«وَ نَسُوقُ الْمُجْرِمِینَ» و رانیم ناگرویدگان بدکار را «إِلى‏ جَهَنَّمَ وِرْداً» (۸۶) بسوى دوزخ، پیادگان، تشنگان.
«لا یَمْلِکُونَ الشَّفاعَةَ» نتوانند و ندارند و نیاوند شفاعت، «إِلَّا مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً»
(۸۷) مگر او که نزدیک رحمن پیمان گرفت.
«وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً» (۸۸) گفتند که رحمن فرزند گرفت.
«لَقَدْ جِئْتُمْ شَیْئاً إِدًّا» (۸۹) چیزى آوردید سخت بیگانه و بزرگ.
«تَکادُ السَّماواتُ» نزدیک باشید و کامید آسمانها «یَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ» که بشکافد و پاره شود. «وَ تَنْشَقُّ الْأَرْضُ» و زمین باشکافید، «وَ تَخِرُّ الْجِبالُ هَدًّا» (۹۰) و کوه‏ها شکسته و پاره پاره درهم اوفتند.
«أَنْ دَعَوْا لِلرَّحْمنِ وَلَداً» (۹۱) که ایشان خداى تعالى را فرزند گفتند.
«وَ ما یَنْبَغِی لِلرَّحْمنِ أَنْ یَتَّخِذَ وَلَداً» (۹۲) و نسزد رحمن را که فرزند گیرد.
«إِنْ کُلُّ مَنْ فِی السَّماواتِ» نیست هر که در آسمان و زمین کسست، «إِلَّا آتِی الرَّحْمنِ عَبْداً» (۹۳) مگر آمدنى فردا برحمن بر بندگى.
«لَقَدْ أَحْصاهُمْ» همه را دانسته است و با همه تاوسته، «وَ عَدَّهُمْ عَدًّا» (۹۴) و همه را شمرده است شمردنى.
«وَ کُلُّهُمْ آتِیهِ» و همگان آمدنى‏اند باو، «یَوْمَ الْقِیامَةِ فَرْداً» (۹۵) روز رستخیز تنها.
«إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ» ایشان که بگرویدند و کارهاى نیک کردند «سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا» (۹۶) دوست دارد رحمن ایشان را بدلها.
«فَإِنَّما یَسَّرْناهُ بِلِسانِکَ» این قرآن آسان کردیم خواندن آن بر زبان تو، «لِتُبَشِّرَ بِهِ الْمُتَّقِینَ» تا بشارت دهى بآن پرهیزگاران را، و «وَ تُنْذِرَ بِهِ قَوْماً لُدًّا» (۹۷) و آگاه کنى و بیم نمایى باین قرآن گروهى پیچندگان و ستیزه گردن‏کشان را.
«وَ کَمْ أَهْلَکْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ» و چند کندیم و تباه کردیم پیش از ایشان از گروه گروه. «هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ أَحَدٍ» هیچکس مى‏بینى از ایشان «أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِکْزاً» (۹۸) یا هیچ آوازى و حسى و حرکتى از ایشان میشنوى.
رشیدالدین میبدی : ۵۷- سورة الحدید
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که سزاوار است. در ذات بى‏نظیر و در صفات بى‏یار است. در کامرانى با اختیار و در کارسازى بى‏اختیار است.
فضایح زلّات را غفّار و قبایح علّات را ستّار است. عاصیان را آمرزگار و با مفلسان نیکوکار است.
آرنده ظلمات و برآورنده انوار است، بیننده احوال و داننده اسرارست.
آن را صنما که با وصالت کار است
با رنگ رخ تو لاله بى‏مقدار است
با بوى سر زلف تو عنبر خوارست‏
از جان و تن و دیده و دل بیزارست‏
سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، آفریدگار جهان و جهانیان، پروردگار انس و جان، خالق زمین و زمان، مبدع مکین و مکان خبر میدهد که هر چه در آسمان و زمین است باد و آتش و خاک و آب و کوه و دریا، آفتاب و ماه و ستارگان و درختان و جمله جانوران و بى‏جان، همه آنند که ما را بپاکى میستایند و به بزرگوارى نام میبرند و بیکتایى گواهى میدهند.
تسبیحى و توحیدى که دل آدمى در آن میشورد و عقل آن را رد میکند اما دین اسلام آن را مى‏پذیرد و خالق خلق بدرستى آن گواهى میدهد.
هر کرا توفیق رفیق بود و سعادت مساعد، آن را نادریافته، بجان و دل قبول کند و بتعظیم و تسلیم و اقرار پیش آید تا فردا در انجمن صدّیقان و محافل دوستان در مسند عز جاودان خود را جاى یابد.
زینهار اى جوانمرد، نگر تا یک ذره بدعت بدل خود راه ندهى و آنچه شنوى و عقل تو درمى‏نیابد تهمت جز بر عقل خود ننهى. راه تأویل مرو که راه تأویل رفتن زهر آزموده است و به خار، خار از پاى برون کردن است.
مرد دانا زهر نیازماید داند که آن در هلاک خود شتافتن است. بخار، خار از پاى برون نکند، داند که درد افزودن است.
نیکو گفت آن جوانمردى که گفت:
جز بدست دل محمد نیست
راه توحید را بعقل مجوى
دیده روح را بخار مخار
بخداى ار کسى تواند بود
بى‏خداى از خداى برخوردار
سایق و قاید صراط الدین
به ز قرآن مدان و به ز اخبار
حل و عقد خزینه اسرار
لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ هفت آسمان و هفت زمین ملک و ملک اوست، جل جلاله.
داشت آن بعون او، نافذ در آن مشیّت او، روان بر آن حکم او.
خلق همه عاجزاند قادر و قدیر او، ضعیف‏اند قاهر و قوىّ او. همه جاهل‏اند عالم و علیم او.
مصنوعات و مقدورات از قدرت او نشانست کائنات و حادثات از حکمت او بیانست، موجودات و معلومات بر وجود او برهانست. نه متعاور زیادت نه متداول نقصانست قدیر و قدیم، علیم و حکیم خداى همگانست.
هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ، اوست اول که نبودها دانست، آخر که میداند آنچ دانست، ظاهر بآنچ ساخت باطن از وهمها پنهان.
اولست پیش از همه آفریده بود و ابتداء. نه آخرست، پس از همه باشد انتها نه. ظاهر است بر هر کس و هر چیز، غالب و مانع نه. باطن است، همه پوشیده‏ها داند و حجاب نه.
اول است بازلیت. آخرست بابدیت. ظاهر باحدیت باطن بصمدیت.
اول بعطا، آخر بجزا، ظاهر بثنا، باطن بوفا.
اول بهیبت، آخر برحمت، ظاهر بحجت، باطن بنعمت.
اول بهدایت، آخر بکفایت، ظاهر بولایت، باطن برعایت.
اول هر نعمت، آخر هر محنت، ظاهر هر حجت، باطن هر حکمت.
از روى اشارت میگوید اى فرزند آدم خلق عالم در حق تو چهار گروه‏اند: گروهى در ابتدا حال و اول زندگانى ترا بکار آیند ایشان پدرانند.
گروهى در آخر عمر و ضعف پیرى ترا بکار آیند ایشان فرزندان‏اند.
سوم گروه دوستان و برادران و جمله مسلمانان که در ظاهر با تو باشند و شفقت نمایند.
چهارم گروه عیال و زنان‏اند که در باطن و اندرون تو باشند و ترا بکار آیند.
رب العالمین گفت اعتماد و تکیه بر اینان مکن و کارساز و تیماردار از خود ایشان را مپندار که اول و آخر منم، ابتدا و انتهاء کار و حال تو من شایم، ظاهر و باطن منم. ترا به داشت خود من دارم و نهایتهاى تو من راست کنم.
اول منم که دلهاى عاشقان بمواثیق ازل محکم ببستم.
ظاهرم که ظواهر را با خود در قید شریعت آوردم.
آخر منم که جانهاى صادقان بمواعید خود صید کردم.
باطنم که سرایر بحکم خود در مهد عهد حقیقت نهادم.
چون مرد سفر در اولیت کند آخریت تاختن مى‏آرد و چون سفر در صفت ظاهریت کند باطنیت سرمایه او بتاراج برمیدهد.
بیچاره آدمى، میان دو صفت مدهوش گشته، میان دو نام بیهوش شده.
حضرتش عز و جلال و بى‏نیازى فرش او
حیرت اندر حیرتست و تشنگى در تشنگى
گه گمان گردد یقین و گه یقین گردد گمان‏
منقطع گشته درین ره صد هزاران کاروان‏
وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ عَلِیمٌ او بهمه چیز دانایست کارگزار و راست‏کار و تیماردار، بینا بهر چیز، دانا بهر کار، آگاه بهرگاه.
در آیت دیگر فضل و کرم بیفزود گفت: وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ.
بندگان من، رهیگان من، هر جا که باشید من بعنایت و رحمت و عنایت با شماام.
هر جا که در عالم درویشى است خسته جرمى، درمانده در دست خصمى من مولى او ام.
هر جاى که خراب عمریست، مفلس روزگارى من جویاى اوام.
هر جا که سوخته‏ایست، اندوه زده‏اى من شادى جان اوام.
هر جا که زارنده‏ایست از خجلى، سرگذارنده‏اى از بى‏کسى من برهان اوام.
من آن خداوندم که از طریق مکافات دورم و همه افکندگان و رمیدگان را برگیرم از آنکه بر بندگان رئوف و رحیم‏ام: وَ إِنَّ اللَّهَ بِکُمْ لَرَؤُفٌ رَحِیمٌ.
از رأفت و رحمت اوست که بنده در کتم عدم و او جل جلاله سازنده کار او.
بکمال فضل و کرم، بنده در کتم عدم و او وى را برگزیده بر کل عالم.
از رحمت اوست که بنده را توفیق دهد تا از خفا یا شرک و دقائق ریا تحرّز کند.
گفت من رءوف و رحیم‏ام، تا عاصیان نومید نگردند و اومید بفضل و کرم وى قوى دارند.
یحیى معاذ گفت تلطّفت لاولیائک فعرفوک و لو تلطّفت لاعدائک ما جحدوک.
عبهر لطف و ریحان فضل در روضه دل دوستان برویانیدى تا بلطف و فضل تو بسرّ معارف و اداء وظائف رسیدند اگر با اعدا دین همین فضل و کرم بودى، دار السلام جاى ایشان بودى.
و لکن قومى بفلک رسیده و قومى بمغاک، فریاد ز تهدید تو با مشتى خاک.
قومى را از این تاج کرامت بر فرق نهاده که یَسْعى‏ نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ بِأَیْمانِهِمْ.
قومى را از این داغ حرمان بر نهاده که: فَضُرِبَ بَیْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِیهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ.
سحره فرعون در عین کفر بودند لکن چون باد دولت از مهبّ لطف و کرامت بوزید، نه سحر گذاشت نه ساحرى نه کفر نه کافرى.
شیخ ابو سعید بو الخیر گفت هر که بار از بوستان عنایت برگیرد بمیدان ولایت فرو نهد.
هر کرا چاشت آشنایى دادند، اومید داریم که شام آمرزش بوى رسانند، و اللَّه الموفّق.
رشیدالدین میبدی : ۱۱۱- سورة تبت- مکیة
النوبة الثالثة
قوله: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم ملک تحیّرت العقول عن ادراک عظمته و تلاشت فی بحار رحمته و طربت القلوب بالطاف قربته و تروّحت الارواح بنسیم محبّته طاحت الاشارات و تاهت العبارات. و بطلت الرّسوم، و انتهت العلوم، و نسخت الاخبار، و طمست الآثار، و نسیت الاذکار، و خلت الدّیار، و عمیت الأبصار، و لم یبق الّا الازل و القدم و الجبروت. و العظم و السّناء السّرمدى، و الکرم و القضاء الازلى و القسم.
بنام او که نه جز ازو پادشاه است، و نه جز ازو معبود. ساجدان را مسجود است، و قاصدان را مقصود. پیش از کى قائم، پیش از صنع قادر، پیش از هر وجودى موجود.
خداوندى معروف، بفضل و لطف موصوف. بکرم وجود دلهاى دوستان را عیانست و جانهاى موحّدان را مشهود. یکى بى طاعت مقبول و روزگارش مسعود، یکى بى جنایت مردود و از درگاه او مطرود. نه آنجا نیل است و نه اینجا جود، حکمى است مبرم و قضایى معهود «وَ ما نُؤَخِّرُهُ إِلَّا لِأَجَلٍ مَعْدُودٍ» قوله: تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ چه کرد بو لهب که در ازل نصیب او داغ حرمان آمد؟
چه آورد بو بکر در ازل که تاج سعادت و کرامت بر فرق روزگارش نهادند؟! تو گویى که بو لهب از آن شقىّ گشت که کافر آمد! و بو بکر از آن سعید گشت که مسلمان آمد؟! راه حقیقت عکس اینست! تو کفر در شقاوت دان نه شقاوت در کفر.
و اسلام در سعادت دان نه سعادت در اسلام! این کاریست رفته و بوده و در ازل پرداخته.
پیر طریقت گفت: آه از حکمى پیش از من رفته، فغان از گفتارى که خود رایى گفته، ندانم که شاد زیم یا آشفته؟! ترسان از آنم که آن قادر در ازل چه گفته؟! سگ اصحاب الکهف رنگ کفر داشت، و لباس بلعام باعور طراز دین داشت، لیکن شقاوت و سعادت ازلى از هر دو جانب در کمین بود، لا جرم چون دولت روى نمود، پوست آن سگ از روى صورت در بلعام پوشانیدند. گفتند: «فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ.» و مرقع بلعام در آن سگ وشیدند، گفتند: «ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ»
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
گر دلم زین گونه آه دم بدم خواهد کشید
آتش پنهان من آخر علم خواهد کشید
زیر کوه غم تن فرسوده کاهی بیش نیست
برگ کاهی چند، یارب! کوه غم خواهد کشید؟
تنگ شد بر عاشق بی خانمان شهر وجود
بعد ازین خود را بصحرای عدم خواهد کشید
نم کشد از آب چشمم خاک هر سر منزلی
اشک اگر اینست بام چرخ نم خواهد کشید
حرف بیدادی، که بیرون آید از کلک قضا
دور چرخ آنرا بنام من رقم خواهد کشید
جرعه نوش بزم رندان را بشارت ده که: او
سالها آب حیات از جام جم خواهد کشید
چون هلالی خاک گشتم بر امید مقدمش
وه! چه دانستم که از خاکم قدم خواهد کشید؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
ای سگ آن سر کو، ما و تو یاران همیم
خاک پاییم، بهر جا که روی در قدمیم
یار ما نیست ستمگار و جفا پیشه، ولی
ما ز بخت بد خود قابل جور و ستمیم
هیچ کس نیست، که او را بجهان نیست غمی
ما که بی قید جهانیم، گرفتار غمیم
بیش و کم هر چه بما میرسد از غیب نکوست
تو مپندار که: ما در طلب بیش و کمیم
آمدیم از عدم، از ما اگرت هست ملال
باز ما را بنگر: ساکن کوی عدمیم
از در خویش مران، همچو هلالی، ما را
حرمتی دار، که ما ساکن بیت الحرمیم
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
باید که تو اینقدر بدانی به یقین
کان کو چو تویی برآرد از خاک زمین
ناخواسته داد آنچه بایست همه
ناگفته دهد هر آنچه آید پس از این
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۳۴
که فرخ منوس آن شه دادگر
که بد پادشاه جهان سریسر
جدا ماند بیچاره از تاج و تخت
بدرویشی افتاد و شد شور بخت
سر تخت بختش برآمد بماه
دگر باره شد شاه و بگرفت گاه
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۷
شدم به دریا غوطه زدم ندیدم در
گناه بخت منست این گناه دریا نیست
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶
رمضان موکب رفتن زره دور آراست
علم عید پدید آمد و غلغل برخاست
مرد میخوار نماینده بدستی مه نو
دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟
مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)
در سراییدن چنگست و در الحان نواست
نی و می هر دو بدور وی همی فخر کنند
بسرایی که دو فخرند کجا هر دو سزاست
نی همی گوید سلطان من امروز قویست
می همی گوید بازار من امروز رواست
در هوا جلوۀ کافور ریاحیست ز بس
طبع کافور ریاحی و دگر طبع زداست (؟)
در هوا برف چو از باد بر آشفته شود
گویی از ذرۀ سیمین بهوا در غوغاست
آتشی باید کافاق چنان افروزد
که تو پنداری خورشید کنون در جوزاست
لعل کانی و عقیقست چو آید بنشیب
مشک سارا و عبیرست چو اندر بالاست
پارة لعل کجا از سبکی پنداری
بدل آب زلال و دگر باد صباست
آنکه او جان نشاطست و هلاک حزنست
و آنکه معیار نژاد آمد و اکسیر سخاست
آنکه گر روبه ازو صد یک قطره بچشد
ظنش افتد که مرا بر جگر شیر چراست
راست خواهی بجهان فتنۀ این باده منم
گر جزین باید گفتن چه توان گفتن راست
عالمی فتنۀ این باده شد ستند کزو
صامت کسوت گردد بمروت کم و کاست ؟
خوردن باده خطا دانم ، لیکن بخورم
دور باد از من و از باده که گویند خطاست
هر زمان جامه و دستار بباید بخشید
هر زمان مجلس و خوان باز بباید آراست
سره آرند ازو رور بتان اند همی (؟)
ز انکه او سخت گران قدر بود بیش بهاست
باده را باید برنای نشاطی که بدو (؟)
گوید او را همۀ خلق که زیبا بوفاست
بوی نگرفته هنوز ، از تن و از جامۀ او
او بر آن طیع بود کین که زمن خواهد خواست ؟
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۲
پوشیده نیست واقعهٔ تیر شهریار
و آن روزگار تیره که بر من‌ گذشت پار
گر پار روزگار من از تیر تیره بود
امسال روشن است ز خورشید روزگار
زان پس‌ که بود بر شرف مرگ حال من
رَستَم به دولت شرف دین کردگار
تاج‌ُالکُفاهٔ فخر معالی وجیه ملک
زینِ دول رَضّی ملوک و سرِ تبار
بوطاهر آنکه سیرت نفس شریف اوست
طاهر ز سهو و زلت و خالی زعیب و عار
سعد علی‌ که سعد و علی بهره یافته است
از دولت مساعد و از بخت سازگار
او را به بحر و بدر صفت‌ کن ز بهر آنک
بحرست روز بخشش و بدرست روز تار
نی‌نی که بحر دارد ازو جود مُسترَق
نی‌نی که بدر دارد ازو نور مستعار
در عصر خسروان عراق از دیار خویش
هرگز چنو کریم نیامد بدین دیار
گردون نزاد مهر از او هیچ حق‌شناس
گیتی ندید بهتر ازو هیچ حق‌گزار
هم در سخن مُمَیِّز و هم در سَخا تمام
هم در کرم مُوَفّق و هم بر هنر سوار
ارزاق خلق را به مروت دهد مدد
زان کلک مشکبار به روزی هزار بار
لطف خدای دادگر ارزاق خلق را
گویی حواله کرد بدان کلک مشکبار
گر رای او جو آتش جر می‌شود لطیف
او را همه کواکب عِلوی بود شرار
ور بخت او به‌صورت جسمانیان شود
مشرق بود یمینش و مغرب بود یسار
خالق همیشه هست بهر کار یار او
زیراکه نیست درکرم او را زخلق بار
هرگز نبود بر کف او از حسد شراب
هرگز نبود در سر او از ندم خمار
از چوب آن درخت‌ که ‌گشتند سَعد و ‌نَحس
او را رسید تخت و عدو را رسید دار
بر شد بخار طبع لطیفش به آسمان
تا ساق عرش بوی بخورست زان بخار
ای افتخار عالم از اقبال و منزلت
وی در نوال و مکرمت از عالم اختیار
نیک‌اختر آفرید تو را عالم آفرین
کز عالم اختیاری و در عالم افتخار
خواهد چهارچیز تو دایم چهار چیز
همواره زان چهار همی نازد این چهار
عزمت دوام دولت و عدلت بقای ملک
عهدت صلاح مردم و عقلت نظام کار
گر صنعت بهار جهان راکند جوان
نادر ترست صنع تو از صنعت بهار
از بهر آنکه صنعت او نقشهای خویش
برگل‌کند نگار و تو بر دل‌کنی نگار
توقیع توست فایدهٔ ملک را دلیل
توفیق توست قاعدهٔ شرع را شعار
خار از محبت تو شود چون شکفته‌گل
گل باعداوت تو شود چون خلنده خار
ایمن شود فلک ز مَحاق و خسوف ماه
گر ماه را بر تو فرستد به زینهار
اندر حریم عدل توکبک و تذرو را
باز شکارگیر نگیرد همی شکار
در حشمت تو داغ ستورا‌نت‌ را همی
در مرغزار سجده برد شیر مرغزار
آتش همی به زخم پدید آید از حجر
لولو همی به رنج پدید آید از بحار
سازد ز بیم زخم تو آن سنگ را پناه
گیرد ز شرم لفظ تو این آب را حصار
گر نیست چون صدف قلم دُرْفَشان تو
از بهر چیست در دهنش در شاهوار
جز در انامل تو قلم کی شود صدف‌
جز درکفِ‌کلیم عصا کی شود چو مار
آنکو همی شناسد ماه و ستاره را
آزادگیت را نشناسد همی شمار
در همت تو ا‌شبهه‌ا و شک نیست خلق را
خورشید روشن است و هوا صافی از غبار
در معرفت مریدی و در مرتبت مراد
در مصلحت مشیری و در مکرمت مشار
هرگز نگشت حلم تو فرسوده از غضب
هرگز نگشت عقل تو پوشیده از عُقار
دارد یقین و سر براهیم مادحت
بَرْد و سَلام بیند اگر بگذرد به نار
ای آفتاب چرخ معالی اگر نبود
یک سال بر مراد دلم چرخ را مدار
آن سال درگذشت و به فر تو یافتم
در سال دیگر آنچه همی کردم انتظار
گر تیر شهریار خطا رفت در تنم
جان را خطر نبود به اقبال شهریار
ایزد نخواست کز جهت تیر او شوند
بر سوگ بنده‌، بنده و آزاد سوگوار
بهتر شدم که بود در آن حادثه مرا
تأیید تو معالج و بخت تو غمگسار
در حضرت تو شد شب تیمار من نهان
وز طلعت تو روز نشاطم شد آشکار
دارم نثار در سخن ور رضا دهی
بر تو به جای در سخن جان‌کنم نثار
تا بر سپهر چیره بود ماه را مسیر
تا بر زمین تیره بود کوه را قرار
چون ماه باد رای رفیع تو نوربخش
چون‌کوه باد عزم متین تو استوار
گفتار تو نُکَت شده در نامهٔ ازل
کردار تو عَلَم ‌شده بر جامهٔ وقار
مهرت طرب فزای و سپهرت وفا نمای
بختت نگاهبان و خدایت نگاهدار
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
بیار فاخته مهرا شراب غالیه بوی
که خاک غالیه رنگ است و روز فاخته‌گون
تو با کرشمه طاوس پیش من بخرام
اگر ز سرما طاوس شد ز باغ برون
چنانکه باز نسیمن گرفت بر سرکوه
بگیر بازی کز حلق و برآید خون
از آن ‌کفی‌ که چو موی حواصل آمد گرم
قدح بده که جهان پر حواصِل است کنون
برفت بلبل و ما را ز رفتنش چه زیان
که بلبل‌ است ثناگوی شاه روزافزون
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۲۹
به سعی همت خویش ای اجل مؤید دین
خجسته دولت و پیروز اخترم کردی
چو رای خویش بیفروختی ضمیر مرا
چو بخت خویش بر اعدا مظفرم‌ کردی
به جاه بر همه صدران تقدمم دادی
به مال با همه میران برابرم‌ کردی
تو را ستایم همچون رسول را حَسّان
که تو به احسان حَسّان دیگرم‌کردی
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
چون بر دل و سر نهم دو دست ای دلبر
می پیش من آوری‌ که بستان و بخور
جانا زکف تو چون ستانم ساغر
دستی بر دل نهاده دستی بر سر
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
سقای ملک گرفت چنگ اندر چنگ
ساقی بنهاد بادهٔ مرجان رنگ
هنگام صبوح ای ملک با فرهنگ
از ساقی باده خواه و از سقا چنگ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
راحت روح شاهدست و شراب
فرح استماع چنگ و رباب
ساقیی طرفه تر ز آب زلال
مطربی تازه تر ز عیش شباب
خوش ترین جای چیست خلوت خاص
بهترین نقل چیست سیخ کباب
نی غلط رفت چاشنی کردن
از کجا از لب چو لعل مذاب
روی در روی دوست بر کف جام
دوش با دوش یار مست خراب
در فرو بسته بر عوام الناس
روی در روی مجمع الاحباب
چند گویی نزاریا ز بهشت
اینک اینک ببین ببین دریاب
بزم مخدوم شهریار انام
مشتری طلعت خجسته جناب
شادی روزگار یاران را
بر کف من نهید جام شراب
دوستان نقد وقت دریابید
ای که طوبی لهم و حسن مآب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مرا چو وصل تو تشریف بار داد امشب
بیار باده و گوهر هرچه باد امشب
کمند زلف تو وجام باده هر دو به کف
رقیب را چه بماند به دست ، باد امشب
مگر زمانه ببخشود بر من مسکین
که هم به وصل تو داد دلم بداد امشب
صبا کجاست که یعقوب صبح را گوید
که آفتاب چو یوسف به چه فتاد امشب
جهان ز مادر فطرت در آفرینش خاص
جز از برای تمنای من نزاد امشب
اگر نه روز معادست و من بهشتی چیست
که آسمان در فردوس برگشاد امشب
چو هیچ حاصلت از نقد دیّ و فردا نیست
نزاریا بستان از زمانه داد امشب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
رمضان میرسد اینک دهم شعبان است
می بیارید و بنوشید که برغندان است
ور بمانیم به روزی که نشاید خوردن
ساقیا باده بگردان که فلک گردان است
آن گه از صحبت نا اهل توان رست که می
آشکارا بخورندی که چه خوش دوران است
راستی مجلس با مشغله بی ترتیب
گر بهشت است به نزدیک خرد زندان است
باده پنهان خور و از عربده جویان بگریز
گوشه ای گیر که عیشی به فراغت آن است
گرت از رفتن و آوردن می باری هست
سهل باشد که نه دردی است که بی درمان است
من به نوک مژه نقبی بزنم تا سر خم
خم هم سایه که در زیر زمین پنهان است
من کی از ماه قدر دست بردارم یک ماه
که میان من و او صحبت جانا جان است
نکند توبه نزاری و اگر نیز کند
شیشة توبه که بر سنگ زنند آسان است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
روزگاریست که در خاطرم آشوب فلان است
روزگارم چو سر زلف پریشانش از آن است
در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ی ما و برانیم که از خلق نهان است
هم چنان بر عقب روی نکو می رود م دل
گر همی خواهد وگرنه چه کند موی کشان است
آدمی را نبود چاره ز یاری متناسب
وانکه بی اهل دلی می گذراند حیوان است
دیگران در طلب مال جهان اسب جهالت
می جهانند و مرا دوست به از هردو جهان است
ما همانیم که بودیم ز یادت به ارادت
یار مشکل همه این است که با ما نه همان است
گنه از جانب ما می نهد و می شکند عهد
هرچه فرماید اگر چه نه چنان است چنان است
حاکم است ار بکشد ار بزند یا بنوازد
چه کنم بر سر مملوک خودش حکم روان است
داد خواهانم اگر کشته بر آرند به کویش
قاتلم را به اشارت بنمایم که فلان است
جهد کردیم که یاری به کف آوریم و به رویش
عمر خوش می گذرانیم که دنیا گذران است
خود قضا را به کسی باز فتادیم که او را
غم ما کم تر از آن است که مارا غم جان است
می رود غافل واز پس نکند یار نگاهی
که نزاری ز پی اش گریه کنان نعره زنان جامه درآن است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
مرا ز دوست به زنجیر باز نتوان داشت
به دفع وعده و تاخیر باز نتوان داشت
رها کنید مرا عاقلان چه میخواهید
قضای رفته به تدبیر باز نتوان داشت
مریض را که اجل می برد مترسانید
ز موج بحر که تقدیر باز نتوان داشت
مرا اگر همه عالم به قصد برخیزند
به تیغ از آن قد چون تیر باز نتوان داشت
به روز اگر ز در دوست باز دارندم
به شب ز آه جهان گیر باز نتوان داشت
خوشا ز کار نزاری که از چنین سوداش
به عرضه کردن توفیر باز نتوان داشت