عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۸
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۴
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۵
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۸
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۵۰
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - وله ایضاً یمدحه و یذکر الشیّب
موی سپید هست خردمند را نذیر
ای غافل از زمانه بیک موی پند گیر
موی سپید گشت و دم سر میزنم
آری بیکدگر بود این برف وز مهریر
آمد فرو چو برف گران بر سرم نشست
ویرانه یی که هست اساسش خلل پذیر
برگ سمن که جای بنفشه فرو گرفت
پوشید ارغوان مرا کسوت زریر
ترسم شکوفۀ اجلست این که بشکفد
بر شاخسار عمرم در نوبت اخیر
معلوم من نبد که تند دست روزگار
در کارگاه عمر ز شعر سیه حریر
او می کند مسوّدۀ شعر ار بیاض
من می کنم مسوّدۀ شعر خیر خیر
مویم چو حلقه های زره بود و این زمان
از حلقۀ زره بدرخشد همی قتیر
تیر اجل چو یافت نفوذ از کمان شست
گر صد زره بود نکند دفع نیم تیر
دندان لقمه خای چو بر کام من نماند
بهر غذای من فلک از سر گرفت شیر
در شامگاه عمر چو وقت سحر مرا
صبحی دمید از بن هرموی مستطیر
کافور عطر بازپسین است مرد را
کورا فلک عوض دهد از مشک وز عبیر
پیری خمیر مایۀ مرگست ای عجب
از موی کس شنید که آید برون خمیر
دانا که بر سرایر عالم وقوف یافت
عیش و طرب بمذهب او نیست دلپذیر
چون تجربت قوی شد و شهوت ضعیف گشت
حرص و طمع نباشد جز منکر و نکیر
دست از پی عصا بهمه شاخ می زنم
از بهر آنکه نیست مرا پای دستگیر
هر قلّه یی که بر سر او برف جا گرفت
بر دامنش پدید شود چشمه و غدیر
بر قلّۀ سرم چو ز پیری نشست برف
نشگفت اگر پدید شد از چشمم آبگیر
بر عمر نیست هیچ تحسّر چو کرده ام
آنرا بخرج خدمت این صاحب کبیر
سلطان اهل فضل که بر اوج آسمان
سیّارۀ فلک بمرادش کند مسیر
چون روزگار غالب و چون چرخ کینه کش
چون آسمان بلند و چو خورشید بی نظیر
ای ماه فضل را ز گریبان تو طلوع
وی ابر مکرمت ز سر انگشت تو مطیر
روشن شود ز پرتو رای تو چشم او
گر بگذرد خیال تو بر خاطر ضریر
زودا که منقطع شدی ارزانکه نیستی
اقبال تو قوافل ایّام را خفیر
ترسد همی فلک ز شبیخون هیبتت
در پیش خویش خندق از آن ساخت از اثیر
گر رای صائب تو علاج جهان کند
بیمار خامه هم نکند نالۀ صریر
جاه تو برگذشت ز اطراء مادحان
مستغنی است کعبه ز گستردن حصیر
اوج فلک اگر چه بلندست رتبتش
قدرت بلندتر که بر او جست جای گیر
گردون چو تاج اگر چه بگوهر مرصّعست
تو همچو گوهری که کنی تاج را سریر
فرسوده گرددش ز ثنای تو در دهان
ورز آهنست راست چو پیکان زبان تیر
ای از سخای دست تو جیب صدف تهی
وی از لعاب کلک تو چشم هنر قریر
ای صدر روزگار ! مرا در جناب تو
حالیست سخت مشکل و شکلی عجب عسیر
گر خامشم فرامشم از خاطر شریف
وزمن نفور می شوی ار میکنم نفیر
این باد پای خویش رو تازی نژاد فضل
تا چند بسته باشد برآخور حمیر
فریاد ازین خران که ندارد بنزدشان
صد کیسه شعر رونق یک توبره شعیر
چون فضل از فضول متاع جهان بود
ادبار ازین قبیل بود حظّ هر دبیر
دوشیزگان مدح تو شبهای دیر باز
تا روز بوده اند ضمیر مرا سمیر
بعد از نماز و آنچه ز مفروض طاعتست
ورد دعای تست مرا مونس ضمیر
در کنج خانه معتکفم در جوار تو
نه شاعر امیرم و نه مادح وزیر
پیوسته کار خر کنم و بار خر کشم
اندی که بار من نکشد خاطر منیر
آنم که طوطیان خرد را غذا دهد
عنقای مغرب قلمم چون زند صفیر
با این چنین صفیر که عنقا همی زند
هستم ز جور دابّه الارض در زفیر
شش ماه شد که بانگ تظلّم همی زنم
دادم نمی دهند بمعشاری از عشیر
زین جانبم خران دوپا جو همی خورند
زان جانب اسب من بستم میبر دامیر
بازار دولت تو و کاسد متاع فضل؟
طبعی بدین روانی ودر دست غم اسیر؟
گیرم که آب و رونق فضل و هنر نماند
دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر؟
فرمان تو مدبّر و دست ستم قوی؟
اقبال تو مجبّر و پای هنر کسیر؟
جاهی بدین بلندی و بنیاد عدل پست؟
صدری بدین بزرگی و دانش چنین صغیر؟
میزان شرع مایل و طیّاه دار تو ؟
نقل دغل روان و چو تو ناقدی بصیر؟
اعیان ظلم دست برآورده وز جهان
مظلومکان بسایۀ جاه تو مستجیر
ظلم شرار دفع توان کرد باک نیست
گر باشد التفاتی از آن رأی مستنیر
بر آتش ارشرار تفوّق همی کند
داند همه کسی که شرارست زودمیر
سرپنجۀ تطاول ایّام بشکنم
گر باشدم عنایت تو یاور و نصیر
بسیار خورده ام غم این دولت جوان
اکنون بخور تو هم غم من ناتوان پیر
در عهد نامردی با زمرۀ خواص
شبها سمیر بوده ام و روزها سفیر
واکنون که استقامت ایّام دولتست
بر طبع تو ثقلیم و در چشم تو حقیر
پشتم دو تاه شد، چو کمانم بخویش کش
کوپای و پر؟ که دور بیندازیم چو تیر
بر مدح تو هزینه شدم عمر نازنین
بر درگهت چو شیر شدم موی همچو قیر
با من بنیک و بد دوسه روزی دگر بساز
کین جای عاریت بنماند بمستعیر
هر چند بوده است در ایِّام دولتم
شغلی بصد شکایت و عزلی بصد زحیر
سیلیّ روزگار بسی نیز خورده ام
گر خورده ام ز خوان جهان قوت ناگزیر
گر راضیست خیره وگرنه اقالتست
گو عمر باز من ده و سیمت بخود پذیر
ای غافل از زمانه بیک موی پند گیر
موی سپید گشت و دم سر میزنم
آری بیکدگر بود این برف وز مهریر
آمد فرو چو برف گران بر سرم نشست
ویرانه یی که هست اساسش خلل پذیر
برگ سمن که جای بنفشه فرو گرفت
پوشید ارغوان مرا کسوت زریر
ترسم شکوفۀ اجلست این که بشکفد
بر شاخسار عمرم در نوبت اخیر
معلوم من نبد که تند دست روزگار
در کارگاه عمر ز شعر سیه حریر
او می کند مسوّدۀ شعر ار بیاض
من می کنم مسوّدۀ شعر خیر خیر
مویم چو حلقه های زره بود و این زمان
از حلقۀ زره بدرخشد همی قتیر
تیر اجل چو یافت نفوذ از کمان شست
گر صد زره بود نکند دفع نیم تیر
دندان لقمه خای چو بر کام من نماند
بهر غذای من فلک از سر گرفت شیر
در شامگاه عمر چو وقت سحر مرا
صبحی دمید از بن هرموی مستطیر
کافور عطر بازپسین است مرد را
کورا فلک عوض دهد از مشک وز عبیر
پیری خمیر مایۀ مرگست ای عجب
از موی کس شنید که آید برون خمیر
دانا که بر سرایر عالم وقوف یافت
عیش و طرب بمذهب او نیست دلپذیر
چون تجربت قوی شد و شهوت ضعیف گشت
حرص و طمع نباشد جز منکر و نکیر
دست از پی عصا بهمه شاخ می زنم
از بهر آنکه نیست مرا پای دستگیر
هر قلّه یی که بر سر او برف جا گرفت
بر دامنش پدید شود چشمه و غدیر
بر قلّۀ سرم چو ز پیری نشست برف
نشگفت اگر پدید شد از چشمم آبگیر
بر عمر نیست هیچ تحسّر چو کرده ام
آنرا بخرج خدمت این صاحب کبیر
سلطان اهل فضل که بر اوج آسمان
سیّارۀ فلک بمرادش کند مسیر
چون روزگار غالب و چون چرخ کینه کش
چون آسمان بلند و چو خورشید بی نظیر
ای ماه فضل را ز گریبان تو طلوع
وی ابر مکرمت ز سر انگشت تو مطیر
روشن شود ز پرتو رای تو چشم او
گر بگذرد خیال تو بر خاطر ضریر
زودا که منقطع شدی ارزانکه نیستی
اقبال تو قوافل ایّام را خفیر
ترسد همی فلک ز شبیخون هیبتت
در پیش خویش خندق از آن ساخت از اثیر
گر رای صائب تو علاج جهان کند
بیمار خامه هم نکند نالۀ صریر
جاه تو برگذشت ز اطراء مادحان
مستغنی است کعبه ز گستردن حصیر
اوج فلک اگر چه بلندست رتبتش
قدرت بلندتر که بر او جست جای گیر
گردون چو تاج اگر چه بگوهر مرصّعست
تو همچو گوهری که کنی تاج را سریر
فرسوده گرددش ز ثنای تو در دهان
ورز آهنست راست چو پیکان زبان تیر
ای از سخای دست تو جیب صدف تهی
وی از لعاب کلک تو چشم هنر قریر
ای صدر روزگار ! مرا در جناب تو
حالیست سخت مشکل و شکلی عجب عسیر
گر خامشم فرامشم از خاطر شریف
وزمن نفور می شوی ار میکنم نفیر
این باد پای خویش رو تازی نژاد فضل
تا چند بسته باشد برآخور حمیر
فریاد ازین خران که ندارد بنزدشان
صد کیسه شعر رونق یک توبره شعیر
چون فضل از فضول متاع جهان بود
ادبار ازین قبیل بود حظّ هر دبیر
دوشیزگان مدح تو شبهای دیر باز
تا روز بوده اند ضمیر مرا سمیر
بعد از نماز و آنچه ز مفروض طاعتست
ورد دعای تست مرا مونس ضمیر
در کنج خانه معتکفم در جوار تو
نه شاعر امیرم و نه مادح وزیر
پیوسته کار خر کنم و بار خر کشم
اندی که بار من نکشد خاطر منیر
آنم که طوطیان خرد را غذا دهد
عنقای مغرب قلمم چون زند صفیر
با این چنین صفیر که عنقا همی زند
هستم ز جور دابّه الارض در زفیر
شش ماه شد که بانگ تظلّم همی زنم
دادم نمی دهند بمعشاری از عشیر
زین جانبم خران دوپا جو همی خورند
زان جانب اسب من بستم میبر دامیر
بازار دولت تو و کاسد متاع فضل؟
طبعی بدین روانی ودر دست غم اسیر؟
گیرم که آب و رونق فضل و هنر نماند
دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر؟
فرمان تو مدبّر و دست ستم قوی؟
اقبال تو مجبّر و پای هنر کسیر؟
جاهی بدین بلندی و بنیاد عدل پست؟
صدری بدین بزرگی و دانش چنین صغیر؟
میزان شرع مایل و طیّاه دار تو ؟
نقل دغل روان و چو تو ناقدی بصیر؟
اعیان ظلم دست برآورده وز جهان
مظلومکان بسایۀ جاه تو مستجیر
ظلم شرار دفع توان کرد باک نیست
گر باشد التفاتی از آن رأی مستنیر
بر آتش ارشرار تفوّق همی کند
داند همه کسی که شرارست زودمیر
سرپنجۀ تطاول ایّام بشکنم
گر باشدم عنایت تو یاور و نصیر
بسیار خورده ام غم این دولت جوان
اکنون بخور تو هم غم من ناتوان پیر
در عهد نامردی با زمرۀ خواص
شبها سمیر بوده ام و روزها سفیر
واکنون که استقامت ایّام دولتست
بر طبع تو ثقلیم و در چشم تو حقیر
پشتم دو تاه شد، چو کمانم بخویش کش
کوپای و پر؟ که دور بیندازیم چو تیر
بر مدح تو هزینه شدم عمر نازنین
بر درگهت چو شیر شدم موی همچو قیر
با من بنیک و بد دوسه روزی دگر بساز
کین جای عاریت بنماند بمستعیر
هر چند بوده است در ایِّام دولتم
شغلی بصد شکایت و عزلی بصد زحیر
سیلیّ روزگار بسی نیز خورده ام
گر خورده ام ز خوان جهان قوت ناگزیر
گر راضیست خیره وگرنه اقالتست
گو عمر باز من ده و سیمت بخود پذیر
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۲ - وقال ایضاً
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
غلام ساقیِ خویشم که از شرابِ شبانه
ز بامداد کند چشمة حیات روانه
به جمع کردنِ اصحاب قاصدی بفرستد
چنان که عذر کسی نشنود به هیچ بهانه
حریف را که کند کاهلی سزا بدهندش
به زور موی کشانش برون برند ز خانه
اگرچه هر که به عنفش بری به حلقه ی مجلس
یقین که نیست حریفانه بل بود خرفانه
وگرنه زندهدل از یرتِ صبحگاه به تعجیل
به باغ خنب دواند الاغ ایلچیانه
غرض فزونیِ شوق و محبت است زیاده
نه لهو و هزل نه آوازِ چنگ و بانگ چغانه
چو باد میگذراند زمانه کشتی عمرت
وزین محیط به یک حمله میبرد به کرانه
میان قلزم دنیا بماندهای متحیر
بکوش تا به سلامت برون شوی ز میانه
دلا مکن به ملاقاتِ دوست هیچ توقع
هنوز ناشده از خویشتن به دوست یگانه
ز خویشتن به درآ تا به خانه دوست درآید
دویی نشانه ی کثرت بود مباش نشانه
مپیچ روی ز وحدت مکن تتّبع کثرت
فسونِ عشق ز خود دفع میکنی به فسانه
مباش الاّ فرزند نقدِ وقت عزیزا
قبول کن ز نزاری نصیحتی پدرانه
چو روزگار سر آمد چه پادشا چه گدا را
به یک نفس که برآرد زمان نداد زمانه
ز بامداد کند چشمة حیات روانه
به جمع کردنِ اصحاب قاصدی بفرستد
چنان که عذر کسی نشنود به هیچ بهانه
حریف را که کند کاهلی سزا بدهندش
به زور موی کشانش برون برند ز خانه
اگرچه هر که به عنفش بری به حلقه ی مجلس
یقین که نیست حریفانه بل بود خرفانه
وگرنه زندهدل از یرتِ صبحگاه به تعجیل
به باغ خنب دواند الاغ ایلچیانه
غرض فزونیِ شوق و محبت است زیاده
نه لهو و هزل نه آوازِ چنگ و بانگ چغانه
چو باد میگذراند زمانه کشتی عمرت
وزین محیط به یک حمله میبرد به کرانه
میان قلزم دنیا بماندهای متحیر
بکوش تا به سلامت برون شوی ز میانه
دلا مکن به ملاقاتِ دوست هیچ توقع
هنوز ناشده از خویشتن به دوست یگانه
ز خویشتن به درآ تا به خانه دوست درآید
دویی نشانه ی کثرت بود مباش نشانه
مپیچ روی ز وحدت مکن تتّبع کثرت
فسونِ عشق ز خود دفع میکنی به فسانه
مباش الاّ فرزند نقدِ وقت عزیزا
قبول کن ز نزاری نصیحتی پدرانه
چو روزگار سر آمد چه پادشا چه گدا را
به یک نفس که برآرد زمان نداد زمانه
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
نیست نومیدی گر از حد انتظار ما گذشت
ناقه مجنون نه روزی از همین صحرا گذشت؟
گر جفایی آید از ارباب دنیا بر دلت
بگذران، چون عاقبت میباید از دنیا گذشت
غنچه بر روح قدح خندید کامشب در چمن
مستی بوی گلم از باده حمرا گذشت
گر بود صد کوه از آهن، کجا تاب آورد
آنچه بر من دوش از هجران او تنها گذشت
هر سر خاری که میبینم، به مجنون دشمن است
ناقه لیلی مگر روزی ازین صحرا گذشت؟
نامهای کش عشق طغرا شد، مخوان تا آخرش
زانکه هر مضمون که خواهی یافت، در طغرا گذشت
ناقه مجنون نه روزی از همین صحرا گذشت؟
گر جفایی آید از ارباب دنیا بر دلت
بگذران، چون عاقبت میباید از دنیا گذشت
غنچه بر روح قدح خندید کامشب در چمن
مستی بوی گلم از باده حمرا گذشت
گر بود صد کوه از آهن، کجا تاب آورد
آنچه بر من دوش از هجران او تنها گذشت
هر سر خاری که میبینم، به مجنون دشمن است
ناقه لیلی مگر روزی ازین صحرا گذشت؟
نامهای کش عشق طغرا شد، مخوان تا آخرش
زانکه هر مضمون که خواهی یافت، در طغرا گذشت
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۲
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۵
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۵
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۸
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۹
نه در دیده نور و نه در دل حضور
بود پیر افتاده را خانه گور
به پیری مدار از جوانی امید
نگردد سیه باز، موی سفید
ز رنگ طبیعی مکن اجتناب
نشاید جوان شد به موی خضاب
سفیدی مو شد به پیری نصیب
شکوفه پس از میوه باشد غریب
تو را گشت سنبل به نسرین بدل
نچیدی گل از باغ حسن عمل
مسازش عوض، شد چو دندان تلف
کجا میکند کار گوهر، صدف؟
ز پیری چو افتاد بر چهره چین
به خود از جوانی بساطی مچین
بر آن پیر خندد اجل دمبهدم
که گیرد خم زلف با پشت خم
به هنگام پیری مکن ساز و برگ
که آغاز پیریست انجام مرگ
به درمان، جوان را بود احتیاج
شود درد پیری به مردن علاج
به پیری مکن زندگانی هوس
جوانی بود زندگانی و بس
دریغا که عهد جوانی گذشت
جوانی مگو، زندگانی گذشت
ز پیران شعار جوانی مجوی
چو پژمرده شد گل، چه رنگ و چه بوی
مزن پیر از ضعف گو پیچ و تاب
شود زرد، وقت غروب آفتاب
ز پیران رطوبت مجو در دماغ
که بی روغن، افسرده باشد چراغ
مکن پیر گو دعوی سرکشی
ز خاکستر آید کجا آتشی؟
برو خنده بر ضعف پیران مزن
تو هم ای جوان، پیر خواهی شدن
بود پیر، افتاده روزگار
بر افتادگان پا مزن زینهار
چنان قطع شد از جوانی امید
که چون زال، مو روید از تن سفید
مکن از حنا موی خود رنگ بست
جوانی به نیرنگ ناید به دست
سفید و سیاه از تو گردد به خشم
که با ظلمت موی، شد نور چشم
مرا کرده پیری چنان ناامید
که پیش جوانان نگردم سفید
چو صبح آن که مهرش بود بر اثر
جوان خیزد از خواب پیرانهسر
شکست آنچنان مو سفیدی پرم
که از بیم، سودا پرید از سرم
جهان را چه دستیست در شستشوی
که بی آب شوید سیاهی ز موی
به پیری ز طفلی شدم همعنان
ندانم جوانی چه شد در میان
به طفلی مرا کس به مکتب نداد
که روشن کنم خود به پیری سواد
سوی مشک من برد کافور راه
یکی شد به چشمم سفید و سیاه
ز موی سفید آنچنانم نفور
که زنگی به چشمم بود به ز حور
هوا از سرم یک سر مو نرفت
سیاهی ز مو رفت و از رو نرفت
بشد رنگ مژگان چو موی ذقن
جوانی نرفتهست از چشم من
بزن دست و پا تا جوانیت هست
که پیر از عصا بسته بر چوب، دست
برو دل به عهد جوانی منه
که ناداده، ایام گوید بده
جوانیت بازیست پر کرده باز
جهد از نظر، تا کنی چشم باز
قدت شد ز پیری چو دال ای علیل
چه دانی که بر مرگ باشد دلیل
شود چند عینک سپردار چشم؟
نظر کن که از دست شد کار چشم
نظر رخت از دیده برچیده رفت
ز عینک، سپرداری دیده رفت
فلک کاسه زانویت چون شکست
پی مومیایی مکن کفچه دست
نشد از عصا پای سست استوار
چه کار آید از پای چوبین، چه کار؟
ز پیریست کار جوانی محال
کهن نخل، کی بر دهد چون نهال؟
ز پیشانیات تا ذقن چین رسید
چه حاصل ز چینی که مشکش پرید
چو نور از نظر رفت و قوت ز پا
چه یاری دهد عینکت یا عصا؟
بود پیش اهل نظر ناگوار
به امداد عینک تماشای یار
جوان را ز پیری نباشد خبر
ز نخل کهن پرس جور تبر
فلک در جوانی به کامت نگشت
تو نگذشتی از کام و دوران گذشت
جوانیّ و گرم است هنگامهات
چه میآوری بر سر نامهات
جوان گرچه سوزد ز حرمان زر
ولی پیر ازان بیش یابد اثر
چو از بیشه آتش برآرد دمار
کند بیشتر در نی خشک، کار
خطا گفتم این، خرده بر من مگیر
گدای جوان به ز سلطان پیر
چو قدر جوانی ندانستهای
دل خود به شاخ هوس بستهای
خزاندیده به داند از رنگ کار
که دارد چه در بار، نخل از بهار
جوانی که با رنج و سستی بود
به از پیری و تندرستی بود
تو را ضعف پیری چو بیپا کند
عصا زور حرصت دو بالا کند
پر از چین رخ، آیینه مگذار پیش
به سوهان مکن روی آیینه ریش
ز موی سیاه آنکه چیند سفید
کند ناامیدی جدا از امید
شدی پیر و دل از هوس کوبهکوی
مگر بر دلت ریخت ظلمت ز موی؟
زنی نامه خویش اگر بر کلاه
کند باز موی سرت را سیاه
گرانی ز سر منتقل شد به گوش
سبک شد سراپا، نیاسود دوش
ز خاک تو دوران به فکر سبو
تو در استخوانبندی آرزو
قدت گشت چوگان گوی عصا
همان ذوق بازیت مانده به جا
ز پیری چو ایام پشتت شکست
به بازی، عصا نیزه دادت به دست
تنت گر ضعیف، آرزویت قویست
کهن مرد را، حرص، رو در نویست
تن آزاده و دل گرفتار حرص
به این ضعف، چون میکشی بار حرص؟
دمادم اجل شحنهوارت به زور
کشان میبرد تا به زندان گور
رخ از چین پر از زخم شمشیر مرگ
مچین بر سر یکدگر ساز و برگ
اذانی نگفتی و صبحت دمید
بکش قامتی، زان که قامت خمید
اجل خشت زیر سرت داده ساز
تو بر نازبالش نهی سر به ناز
چو در خاک، آخر فروکش کنی
برای که ایوان منقّش کنی؟
بود خوابگاه تو در زیر خاک
به مژگان چرا میکنی خانه پاک؟
کند عاقبت منتهی ساز و برگ
جوانی به پیریّ و پیری به مرگ
یکی در حق عمر خوش گفته است
که رفتهست، تا گفتهای رفته است
چنان عمر دارد به رفتن شتاب
که پیریش سبقت کند بر شباب
درین بوستان، گر کهن گر نواند
به رنگ گل آیند و چون بو روند
ز حورت چه حاصل به موی چو شیر
که باریک زنگی گریزد ز پیر
مشو غرّه، گر مادر روزگار
دو روزی به مهرت کشد در کنار
که شیری که کردت به طفلی به کام
به پیری برآرد چو موی از مسام
سیاهی ز مویم فلک شُست چُست
ولی سرنوشت بدم را نشست
ز دلقی که شد تار و پودش کهن
نشاید امید نوی داشتن
چو ناچار باید ازین دار رفت
خوش آنکس که این ره به هنجار رفت
فلک در جوانی حساب از تو داشت
ز پیری، ولی بر سرت پنبه کاشت
بنا کرده دوران به عزم سفر
ز مو، سایبان سفیدت به سر
مجو پنبه داغ سودا ز کس
ز موی سرت پنبه داغ، بس
گذارد چو در تیرگی بخت رو
برد اندکاندک سیاهی ز مو
دل از شب به یک دم شود ناامید
شود گرچه صبح اندکاندک سفید
سیاهیّ مو، ماند بسیار کم
که دیدهست زاغی چنین زودرَم؟
شده خدمن ریش، جو گندمت
جوی شرم چون نیست از مردمت؟
چرا جوفروشیّ و گندمنمای؟
ز خلق ار نترسی، بترس از خدای
مسم بود از صحبت او طلا
کجا شد عیار جوانی، کجا؟
قد از ضعف پیری شده چون کمان
همین پوستی مانده بر استخوان
مکن تا ز دستت برآید، چنان
که خود پیر باشیّ و حرصت جوان
دل خویش را از هوس پاک کن
طمع را ز خود پیش در خاک کن
سر ره دگر بر که گیری به دشت؟
که چون سیل عهد جوانی گذشت؟
به دوران ما رفت دور شباب
تو گویی که بود آبروی حباب
بدن را نماند به جا آبرو
قوی چون شود ضعف پیری بر او
دم از عجز پیری چرا میزنی؟
که بی دست و پا، دست و پا میزنی
مزن دم ز زور قدیمی، مزن
که از بادی افتد درخت کهن
کسی را کند گر اجل دستگیر
ازان به، که پیریش سازد اسیر
به دندان چو شد رخنهافکن قضا
درآید ازان رخنه ضعف قوا
شدی پیر و انداز می میکنی
نگویی ز می توبه کی میکنی
سری در جوانی به طاعت برآر
که افسوس پیری نیاید به کار
بود پیر افتاده را خانه گور
به پیری مدار از جوانی امید
نگردد سیه باز، موی سفید
ز رنگ طبیعی مکن اجتناب
نشاید جوان شد به موی خضاب
سفیدی مو شد به پیری نصیب
شکوفه پس از میوه باشد غریب
تو را گشت سنبل به نسرین بدل
نچیدی گل از باغ حسن عمل
مسازش عوض، شد چو دندان تلف
کجا میکند کار گوهر، صدف؟
ز پیری چو افتاد بر چهره چین
به خود از جوانی بساطی مچین
بر آن پیر خندد اجل دمبهدم
که گیرد خم زلف با پشت خم
به هنگام پیری مکن ساز و برگ
که آغاز پیریست انجام مرگ
به درمان، جوان را بود احتیاج
شود درد پیری به مردن علاج
به پیری مکن زندگانی هوس
جوانی بود زندگانی و بس
دریغا که عهد جوانی گذشت
جوانی مگو، زندگانی گذشت
ز پیران شعار جوانی مجوی
چو پژمرده شد گل، چه رنگ و چه بوی
مزن پیر از ضعف گو پیچ و تاب
شود زرد، وقت غروب آفتاب
ز پیران رطوبت مجو در دماغ
که بی روغن، افسرده باشد چراغ
مکن پیر گو دعوی سرکشی
ز خاکستر آید کجا آتشی؟
برو خنده بر ضعف پیران مزن
تو هم ای جوان، پیر خواهی شدن
بود پیر، افتاده روزگار
بر افتادگان پا مزن زینهار
چنان قطع شد از جوانی امید
که چون زال، مو روید از تن سفید
مکن از حنا موی خود رنگ بست
جوانی به نیرنگ ناید به دست
سفید و سیاه از تو گردد به خشم
که با ظلمت موی، شد نور چشم
مرا کرده پیری چنان ناامید
که پیش جوانان نگردم سفید
چو صبح آن که مهرش بود بر اثر
جوان خیزد از خواب پیرانهسر
شکست آنچنان مو سفیدی پرم
که از بیم، سودا پرید از سرم
جهان را چه دستیست در شستشوی
که بی آب شوید سیاهی ز موی
به پیری ز طفلی شدم همعنان
ندانم جوانی چه شد در میان
به طفلی مرا کس به مکتب نداد
که روشن کنم خود به پیری سواد
سوی مشک من برد کافور راه
یکی شد به چشمم سفید و سیاه
ز موی سفید آنچنانم نفور
که زنگی به چشمم بود به ز حور
هوا از سرم یک سر مو نرفت
سیاهی ز مو رفت و از رو نرفت
بشد رنگ مژگان چو موی ذقن
جوانی نرفتهست از چشم من
بزن دست و پا تا جوانیت هست
که پیر از عصا بسته بر چوب، دست
برو دل به عهد جوانی منه
که ناداده، ایام گوید بده
جوانیت بازیست پر کرده باز
جهد از نظر، تا کنی چشم باز
قدت شد ز پیری چو دال ای علیل
چه دانی که بر مرگ باشد دلیل
شود چند عینک سپردار چشم؟
نظر کن که از دست شد کار چشم
نظر رخت از دیده برچیده رفت
ز عینک، سپرداری دیده رفت
فلک کاسه زانویت چون شکست
پی مومیایی مکن کفچه دست
نشد از عصا پای سست استوار
چه کار آید از پای چوبین، چه کار؟
ز پیریست کار جوانی محال
کهن نخل، کی بر دهد چون نهال؟
ز پیشانیات تا ذقن چین رسید
چه حاصل ز چینی که مشکش پرید
چو نور از نظر رفت و قوت ز پا
چه یاری دهد عینکت یا عصا؟
بود پیش اهل نظر ناگوار
به امداد عینک تماشای یار
جوان را ز پیری نباشد خبر
ز نخل کهن پرس جور تبر
فلک در جوانی به کامت نگشت
تو نگذشتی از کام و دوران گذشت
جوانیّ و گرم است هنگامهات
چه میآوری بر سر نامهات
جوان گرچه سوزد ز حرمان زر
ولی پیر ازان بیش یابد اثر
چو از بیشه آتش برآرد دمار
کند بیشتر در نی خشک، کار
خطا گفتم این، خرده بر من مگیر
گدای جوان به ز سلطان پیر
چو قدر جوانی ندانستهای
دل خود به شاخ هوس بستهای
خزاندیده به داند از رنگ کار
که دارد چه در بار، نخل از بهار
جوانی که با رنج و سستی بود
به از پیری و تندرستی بود
تو را ضعف پیری چو بیپا کند
عصا زور حرصت دو بالا کند
پر از چین رخ، آیینه مگذار پیش
به سوهان مکن روی آیینه ریش
ز موی سیاه آنکه چیند سفید
کند ناامیدی جدا از امید
شدی پیر و دل از هوس کوبهکوی
مگر بر دلت ریخت ظلمت ز موی؟
زنی نامه خویش اگر بر کلاه
کند باز موی سرت را سیاه
گرانی ز سر منتقل شد به گوش
سبک شد سراپا، نیاسود دوش
ز خاک تو دوران به فکر سبو
تو در استخوانبندی آرزو
قدت گشت چوگان گوی عصا
همان ذوق بازیت مانده به جا
ز پیری چو ایام پشتت شکست
به بازی، عصا نیزه دادت به دست
تنت گر ضعیف، آرزویت قویست
کهن مرد را، حرص، رو در نویست
تن آزاده و دل گرفتار حرص
به این ضعف، چون میکشی بار حرص؟
دمادم اجل شحنهوارت به زور
کشان میبرد تا به زندان گور
رخ از چین پر از زخم شمشیر مرگ
مچین بر سر یکدگر ساز و برگ
اذانی نگفتی و صبحت دمید
بکش قامتی، زان که قامت خمید
اجل خشت زیر سرت داده ساز
تو بر نازبالش نهی سر به ناز
چو در خاک، آخر فروکش کنی
برای که ایوان منقّش کنی؟
بود خوابگاه تو در زیر خاک
به مژگان چرا میکنی خانه پاک؟
کند عاقبت منتهی ساز و برگ
جوانی به پیریّ و پیری به مرگ
یکی در حق عمر خوش گفته است
که رفتهست، تا گفتهای رفته است
چنان عمر دارد به رفتن شتاب
که پیریش سبقت کند بر شباب
درین بوستان، گر کهن گر نواند
به رنگ گل آیند و چون بو روند
ز حورت چه حاصل به موی چو شیر
که باریک زنگی گریزد ز پیر
مشو غرّه، گر مادر روزگار
دو روزی به مهرت کشد در کنار
که شیری که کردت به طفلی به کام
به پیری برآرد چو موی از مسام
سیاهی ز مویم فلک شُست چُست
ولی سرنوشت بدم را نشست
ز دلقی که شد تار و پودش کهن
نشاید امید نوی داشتن
چو ناچار باید ازین دار رفت
خوش آنکس که این ره به هنجار رفت
فلک در جوانی حساب از تو داشت
ز پیری، ولی بر سرت پنبه کاشت
بنا کرده دوران به عزم سفر
ز مو، سایبان سفیدت به سر
مجو پنبه داغ سودا ز کس
ز موی سرت پنبه داغ، بس
گذارد چو در تیرگی بخت رو
برد اندکاندک سیاهی ز مو
دل از شب به یک دم شود ناامید
شود گرچه صبح اندکاندک سفید
سیاهیّ مو، ماند بسیار کم
که دیدهست زاغی چنین زودرَم؟
شده خدمن ریش، جو گندمت
جوی شرم چون نیست از مردمت؟
چرا جوفروشیّ و گندمنمای؟
ز خلق ار نترسی، بترس از خدای
مسم بود از صحبت او طلا
کجا شد عیار جوانی، کجا؟
قد از ضعف پیری شده چون کمان
همین پوستی مانده بر استخوان
مکن تا ز دستت برآید، چنان
که خود پیر باشیّ و حرصت جوان
دل خویش را از هوس پاک کن
طمع را ز خود پیش در خاک کن
سر ره دگر بر که گیری به دشت؟
که چون سیل عهد جوانی گذشت؟
به دوران ما رفت دور شباب
تو گویی که بود آبروی حباب
بدن را نماند به جا آبرو
قوی چون شود ضعف پیری بر او
دم از عجز پیری چرا میزنی؟
که بی دست و پا، دست و پا میزنی
مزن دم ز زور قدیمی، مزن
که از بادی افتد درخت کهن
کسی را کند گر اجل دستگیر
ازان به، که پیریش سازد اسیر
به دندان چو شد رخنهافکن قضا
درآید ازان رخنه ضعف قوا
شدی پیر و انداز می میکنی
نگویی ز می توبه کی میکنی
سری در جوانی به طاعت برآر
که افسوس پیری نیاید به کار
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱ - ترکیب بند
از دور زمان دلم کباب است
بشنو که عجب پر انقلاب است
این نقش و نگار خوش که بینی
نقشی است که پایهاش بر آب است
ای تشنه چشمه سار رحمت
بر گرد که آب نه سر آب است
پرواز بده همای همت
زین جیفه که طعمه کلاب است
بشتاب به سوی کوی معنی
تا مرکب عمر در شتاب است
چند از پی جمع کردن مال
بر گردنت از طمع طناب است
دوران جهان چو موج دریاست
در وی تن آدمی حباب است
نی نی بود او چه خانه مور
این خانه به شبنمی خراب است
تفصیل زمانه و ثباتش
دیباچه و ختم این کتاب است
بسیار دوندگان دویدند
کز نام جهان نشان ندیدند
بس مرغ دل از برای این صید
صیاد صفت به خون طپیدند
زین باغ بسی گذشت گلچین
کز وی گل آرزو نچیدند
بس سبز خطان که زیر این خاک
دامان امید بر کشیدند
بس خاک شدند و بعد صد سال
چون سبزه ز خاک بردمیدند
بس آهوی جان که اندرین دشت
از کالبد بدن رمیدند
بس طفل کزین عجوز مادر
پستان مفارقت مکیدند
جز زهر اجل نداشت طعمی
آنها که از این عسل چشیدند
عالم همه گر گدا و گر شاه
گر ز آنکه سیاه یا سفیدند
گو طبل رحیل خود بکوبند
زین کهنه رباط تا رسیدند
کاین مهلکه خوابگاه شیر است
شیری که به دمی دلیر است
این مرحله خوفناک و دور است
زاد سفری تو را ضرور است
تاریک شبست و راه تاریک
ایوای به رهروری که کور است
دزدیست اجل که گاو و بیگاه
در بردن نقد جان جسور است
لشگر شکنی بود که تنها
و همزن جیش سلم و نور است
شیرینی روزگار تلخ است
تا چشم بد ز مانه شور است
از یک سر پا غبار راه است
این کاسه سر که پرغرور است
دنیاطلبی شعارکردن
دیوانگی است کی شعور است
فرزانگی از کسی طلب کن
کز کسوت کائنات دور است
آبادی کاخ و تن چه حاصل
کو مسکن مار و ملک مور است
راحت به جهان به کس ندادند
تو میطلبی مگر به زور است
اینجا زرو زور را بها نیست
این فکر محال خوشنما نیست
تا کی غم روزگار داری؟
زین غم دل خود فکار داری؟
از یاد محبت زر و سیم
پیوسته به دوش بار داری
ای مست شراب خودپسندی
بر سر چقدر خمار دادی
اندر سر این پل شکسته
آسوده عجب قرار داری
آخر به کدام فضل و رتبت
بر سر هوس شکار داری
به جهان ز جهان سمند همت
با اهل جهان چکار داری؟!
بگشا سوی کاروان این حی
اگر دیده اعتبار داری
رفتند و تو همچنان بخوابی
از بهر که انتظار داری
با دست تهی ز هی خجالت
عزم سر کوی یار داری
اینگونه طریق زندگی نیست
هرگز که نشان زندگی نیست
دنیای دنی وفا نکرده
با خلق به جز جفا نکرده
هر کام که بود ناروا کرده
کامی ز کسی روا نکرده
کو جمعیتی که آخرالامر
از یکدگرش جدا نکرده
این کهنه طبیب عاقبت سوز
دردی ز کسی دوا نکرده
این کهنه طبیب عاقبتسوز
دردی ز کسی دوا نکرده
یک لحظه در این الم سرا دست
از دامن کس رها نکرده
کویک دل خرمی که در وی
اسباب عزا بپا نکرده؟
تا تیر فناست در کمانش
بیگانه و آشنا نکرده
گر دشمن خود بود و گر دوست
هرگز ز کسی حیا نکرده
هر نفس که کشته است و از وی
کس دعوی خونبها نکرده
تا ابلق چرخ زیر زبن است
سرتاسر کار او چنین است
صاحب نظری که ارجمند است
بر ملک جهان چه پایبند است
بر قبر گذشتگان گذشتن
کافی بود ار برای پند است
بنگر که جدا چگونه از هم
اعضای تمام بند بند است
پس گوش بدار و بین ز هر بند
مانند نی این نوا بلند است
کی غزوه دوستان شما را
رغبت بزمانه تا به چند است
جوئید چگونه استراحت
زین خانه که معدن گزند است
زهر است به جام دهر او را
مردانه کشی به سر که قند است
بر خنده این عجوزه مکار
مغرور مشو که ریشخند است
تا کی به هوای مال و اموال
در مجمر غم دلت سپند است
در بند علایقات دنیا
تا چند تو را علاقه بند است
گر گوش به قول ما نداری
پروا ز خدا چرا نداری
روزی که جهان به کام ما بود
آهوی زمانه رام ما بود
در حجره دل عروس غفلت
همخوابه صبح و شام ما بود
پیوسته میمحبت دهر
مانند شما به جام ما بود
هر لحظه به پیشگاه خدمت
زرین کمی غلام ما بود
صف بسته ز سرکشان دو صد صف
در بارگه سلام ما بود
بس جم خدم و ملک حشمها
در سایه احتشام ما بود
نوبت زن چرخ کوس دولت
هر دم که زدی به نام ما بود
بگشودن عقدههای مشکل
در عهده اهتمام ما بود
چون مرغ به آب و دانه مشغول
غافل ز اجل که دام ما بود
(چون صامت) از این جهان پرشور
رفتیم و شدیم ساکن گور
بشنو که عجب پر انقلاب است
این نقش و نگار خوش که بینی
نقشی است که پایهاش بر آب است
ای تشنه چشمه سار رحمت
بر گرد که آب نه سر آب است
پرواز بده همای همت
زین جیفه که طعمه کلاب است
بشتاب به سوی کوی معنی
تا مرکب عمر در شتاب است
چند از پی جمع کردن مال
بر گردنت از طمع طناب است
دوران جهان چو موج دریاست
در وی تن آدمی حباب است
نی نی بود او چه خانه مور
این خانه به شبنمی خراب است
تفصیل زمانه و ثباتش
دیباچه و ختم این کتاب است
بسیار دوندگان دویدند
کز نام جهان نشان ندیدند
بس مرغ دل از برای این صید
صیاد صفت به خون طپیدند
زین باغ بسی گذشت گلچین
کز وی گل آرزو نچیدند
بس سبز خطان که زیر این خاک
دامان امید بر کشیدند
بس خاک شدند و بعد صد سال
چون سبزه ز خاک بردمیدند
بس آهوی جان که اندرین دشت
از کالبد بدن رمیدند
بس طفل کزین عجوز مادر
پستان مفارقت مکیدند
جز زهر اجل نداشت طعمی
آنها که از این عسل چشیدند
عالم همه گر گدا و گر شاه
گر ز آنکه سیاه یا سفیدند
گو طبل رحیل خود بکوبند
زین کهنه رباط تا رسیدند
کاین مهلکه خوابگاه شیر است
شیری که به دمی دلیر است
این مرحله خوفناک و دور است
زاد سفری تو را ضرور است
تاریک شبست و راه تاریک
ایوای به رهروری که کور است
دزدیست اجل که گاو و بیگاه
در بردن نقد جان جسور است
لشگر شکنی بود که تنها
و همزن جیش سلم و نور است
شیرینی روزگار تلخ است
تا چشم بد ز مانه شور است
از یک سر پا غبار راه است
این کاسه سر که پرغرور است
دنیاطلبی شعارکردن
دیوانگی است کی شعور است
فرزانگی از کسی طلب کن
کز کسوت کائنات دور است
آبادی کاخ و تن چه حاصل
کو مسکن مار و ملک مور است
راحت به جهان به کس ندادند
تو میطلبی مگر به زور است
اینجا زرو زور را بها نیست
این فکر محال خوشنما نیست
تا کی غم روزگار داری؟
زین غم دل خود فکار داری؟
از یاد محبت زر و سیم
پیوسته به دوش بار داری
ای مست شراب خودپسندی
بر سر چقدر خمار دادی
اندر سر این پل شکسته
آسوده عجب قرار داری
آخر به کدام فضل و رتبت
بر سر هوس شکار داری
به جهان ز جهان سمند همت
با اهل جهان چکار داری؟!
بگشا سوی کاروان این حی
اگر دیده اعتبار داری
رفتند و تو همچنان بخوابی
از بهر که انتظار داری
با دست تهی ز هی خجالت
عزم سر کوی یار داری
اینگونه طریق زندگی نیست
هرگز که نشان زندگی نیست
دنیای دنی وفا نکرده
با خلق به جز جفا نکرده
هر کام که بود ناروا کرده
کامی ز کسی روا نکرده
کو جمعیتی که آخرالامر
از یکدگرش جدا نکرده
این کهنه طبیب عاقبت سوز
دردی ز کسی دوا نکرده
این کهنه طبیب عاقبتسوز
دردی ز کسی دوا نکرده
یک لحظه در این الم سرا دست
از دامن کس رها نکرده
کویک دل خرمی که در وی
اسباب عزا بپا نکرده؟
تا تیر فناست در کمانش
بیگانه و آشنا نکرده
گر دشمن خود بود و گر دوست
هرگز ز کسی حیا نکرده
هر نفس که کشته است و از وی
کس دعوی خونبها نکرده
تا ابلق چرخ زیر زبن است
سرتاسر کار او چنین است
صاحب نظری که ارجمند است
بر ملک جهان چه پایبند است
بر قبر گذشتگان گذشتن
کافی بود ار برای پند است
بنگر که جدا چگونه از هم
اعضای تمام بند بند است
پس گوش بدار و بین ز هر بند
مانند نی این نوا بلند است
کی غزوه دوستان شما را
رغبت بزمانه تا به چند است
جوئید چگونه استراحت
زین خانه که معدن گزند است
زهر است به جام دهر او را
مردانه کشی به سر که قند است
بر خنده این عجوزه مکار
مغرور مشو که ریشخند است
تا کی به هوای مال و اموال
در مجمر غم دلت سپند است
در بند علایقات دنیا
تا چند تو را علاقه بند است
گر گوش به قول ما نداری
پروا ز خدا چرا نداری
روزی که جهان به کام ما بود
آهوی زمانه رام ما بود
در حجره دل عروس غفلت
همخوابه صبح و شام ما بود
پیوسته میمحبت دهر
مانند شما به جام ما بود
هر لحظه به پیشگاه خدمت
زرین کمی غلام ما بود
صف بسته ز سرکشان دو صد صف
در بارگه سلام ما بود
بس جم خدم و ملک حشمها
در سایه احتشام ما بود
نوبت زن چرخ کوس دولت
هر دم که زدی به نام ما بود
بگشودن عقدههای مشکل
در عهده اهتمام ما بود
چون مرغ به آب و دانه مشغول
غافل ز اجل که دام ما بود
(چون صامت) از این جهان پرشور
رفتیم و شدیم ساکن گور
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۳ - و برای او همچنین
درد او حسرتا که به غفلت جهان گذشت
عمر عزیز در طمع این و آن گذشت
ای خفته در سراچه غفلت ز جای خیز
بر بند بار جان که دگر کاروان گذشت
قارون مگر نداشت بسی نقد سیم و زر
دیدی که آخر از سر آنها چسان گذشت
چندان به دوش خویش بکش بار معصیت
کز موقف حساب الهی توان گذشت
آمد چو مرگ پیر و جوانی نمیکند
ای بس جوان که پیر نگشت و جوان گذشت
مفروش باد دولت خود بر کهان و مه
خواهد چو عاقبت به کهان و مهان گذشت
بیچاره که طعنه دولت زنی بوی
غافل مشو که زخم زبان از سنان گذشت
آخر دهل به ماتم وی سینه چاک شد
آنرا که بانک کوس ز هفت آسمان گذشت
گیرم که بانک حشمت تو قیروان گرفت
گیرم که صیت جاه تو از قیروان گذشت
آخر بزیر خاک بباید مکان نمود
آخر بیاید از سر این خانمان گذشت
آن گنج باد آور پرویز را که برد
زان گنج شایگان بعبث رایگان گذشت
جز اینکه هی بباد فنا داد و هی بسوخت
برک اجل بگو ز کدام آشیان گذشت
خواهی بسی بخواب شدن در بسیط خاک
عمرت همین دو روزه بخواب گران گذشت
یک دم نشد که خیل غم از دل برون شود
مارا تمام عمر به آه و فغان گذشت
گویند هر زمان که فلان را اجل رسید
گویند دم به دم که ز دنیا فلان گذشت
دنا پلی است در گذر کشور فنا
در موسم عبور بیاید از آن گذشت
بر آنکه تیره شد فلک از دود مطبخش
بر آنکه داشت عمر فزون در جهان گذشت
بر آنکه شب به بستر راحت بخفت خوش
بر آن که بود روز و شبش پاسبان گذشت
بر آن که خون مردم بیچاره ریختی
بر آن که بد ز ظلم تو اندر فغان گذشت
بر کودک رضیع که در مهد جان سپرد
بر آنکه داشت عمر فزون در جهان گذشت
این آیت فنا که بهر خاندان رسید
این قاصد اجل که بهر خاندان گذشت
زآن خانمان سرشک بهفتم زمین رسید
بر نه سپهر دود از آن دودمان گذشت
بر بینوای عور که ساتر بتن نداشت
بر آنکه داشت پیرهن پرنیان گذشت
این پنج روز عمر عجب بود بیوفا
گویی که برق سان و چو تیر از کمان گذشت
(صامت) دگر منال ز دنیای بیوفا
گر تلخکام بودی و گر شادمان گذشت
عمر عزیز در طمع این و آن گذشت
ای خفته در سراچه غفلت ز جای خیز
بر بند بار جان که دگر کاروان گذشت
قارون مگر نداشت بسی نقد سیم و زر
دیدی که آخر از سر آنها چسان گذشت
چندان به دوش خویش بکش بار معصیت
کز موقف حساب الهی توان گذشت
آمد چو مرگ پیر و جوانی نمیکند
ای بس جوان که پیر نگشت و جوان گذشت
مفروش باد دولت خود بر کهان و مه
خواهد چو عاقبت به کهان و مهان گذشت
بیچاره که طعنه دولت زنی بوی
غافل مشو که زخم زبان از سنان گذشت
آخر دهل به ماتم وی سینه چاک شد
آنرا که بانک کوس ز هفت آسمان گذشت
گیرم که بانک حشمت تو قیروان گرفت
گیرم که صیت جاه تو از قیروان گذشت
آخر بزیر خاک بباید مکان نمود
آخر بیاید از سر این خانمان گذشت
آن گنج باد آور پرویز را که برد
زان گنج شایگان بعبث رایگان گذشت
جز اینکه هی بباد فنا داد و هی بسوخت
برک اجل بگو ز کدام آشیان گذشت
خواهی بسی بخواب شدن در بسیط خاک
عمرت همین دو روزه بخواب گران گذشت
یک دم نشد که خیل غم از دل برون شود
مارا تمام عمر به آه و فغان گذشت
گویند هر زمان که فلان را اجل رسید
گویند دم به دم که ز دنیا فلان گذشت
دنا پلی است در گذر کشور فنا
در موسم عبور بیاید از آن گذشت
بر آنکه تیره شد فلک از دود مطبخش
بر آنکه داشت عمر فزون در جهان گذشت
بر آنکه شب به بستر راحت بخفت خوش
بر آن که بود روز و شبش پاسبان گذشت
بر آن که خون مردم بیچاره ریختی
بر آن که بد ز ظلم تو اندر فغان گذشت
بر کودک رضیع که در مهد جان سپرد
بر آنکه داشت عمر فزون در جهان گذشت
این آیت فنا که بهر خاندان رسید
این قاصد اجل که بهر خاندان گذشت
زآن خانمان سرشک بهفتم زمین رسید
بر نه سپهر دود از آن دودمان گذشت
بر بینوای عور که ساتر بتن نداشت
بر آنکه داشت پیرهن پرنیان گذشت
این پنج روز عمر عجب بود بیوفا
گویی که برق سان و چو تیر از کمان گذشت
(صامت) دگر منال ز دنیای بیوفا
گر تلخکام بودی و گر شادمان گذشت
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
آن را که حسن و شکل و شمایل چنین بود
چندان که ناز بیش کند نازنین بود
وقتی در آب و آینه می بین جمال خویش
کز روزگار حاصل عمرت همین بود
با خود نشین و همدم و همراز خویش باش
حیف آیدم که با تو کسی همنشین بود
ای دوست آن خیال جوانی بود نه عشق
هر دوستی که تا نفس واپسین بود
روزی که زین جهان به جهان دگر شوم
در جان من خیال تو نقش نگین بود
هر جا که میروی قدمی باز پس نگر
سرها ببین که بر سر روی زمین بود
بر آدمی ملایکه انکار کرده اند
معلومشان نبود که انسان چنین بود
کاغذ ز شرم پاره شود بشکند قلم
کز دور تک برابر نقاش چین بود
چون از لبت همام حدیثی کند تمام
زاب حیات بر سخنش آفرین بود
چندان که ناز بیش کند نازنین بود
وقتی در آب و آینه می بین جمال خویش
کز روزگار حاصل عمرت همین بود
با خود نشین و همدم و همراز خویش باش
حیف آیدم که با تو کسی همنشین بود
ای دوست آن خیال جوانی بود نه عشق
هر دوستی که تا نفس واپسین بود
روزی که زین جهان به جهان دگر شوم
در جان من خیال تو نقش نگین بود
هر جا که میروی قدمی باز پس نگر
سرها ببین که بر سر روی زمین بود
بر آدمی ملایکه انکار کرده اند
معلومشان نبود که انسان چنین بود
کاغذ ز شرم پاره شود بشکند قلم
کز دور تک برابر نقاش چین بود
چون از لبت همام حدیثی کند تمام
زاب حیات بر سخنش آفرین بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
پس از ما تیره روزان روزگاری می شود پیدا
قفای هر خزان، آخر بهاری می شود پیدا
مکش ای طور با افسرده حالان گردن دعوی
که در خاکستر ما هم شراری می شود پیدا
سرت گردم، دل آشفته ما را چه می کاوی؟
درین گنجینه، داغ بی شماری می شود پیدا
پس از فرهاد باید قدر این جان سخت دانستن
که بعد از روزگاری، مرد کاری می شود پیدا
ز هر تن پروری جانبازی ما بر نمی آید
به عمری از حریفان، خون قماری می شود پیدا
چنین گر، گریهٔ مستانه را خواهم فرو خوردن
مرا از هر بُن مو، چشمه ساری می شود پیدا
من خونین جگر از بس که با خود داغ او بردم
کنی هر جا به خاکم، لاله زاری می شود پیدا
به استغنا چنین مگذر ز من ای برق سنگین دل
مرا در آشیان هم مشت خاری می شود پیدا
به هر بزمی که از صهبای غم ساغر به کف گیرم
ز مژگان ترم سرمایه داری می شود پیدا
فراموشم نخواهد کرد آن سرو روان امّا
بهار رفته بعد از انتظاری می شود پیدا
حزین ار خویشتن را از میانکم گشته انگاری
درین دریای بی پایان، کناری می شود پیدا
قفای هر خزان، آخر بهاری می شود پیدا
مکش ای طور با افسرده حالان گردن دعوی
که در خاکستر ما هم شراری می شود پیدا
سرت گردم، دل آشفته ما را چه می کاوی؟
درین گنجینه، داغ بی شماری می شود پیدا
پس از فرهاد باید قدر این جان سخت دانستن
که بعد از روزگاری، مرد کاری می شود پیدا
ز هر تن پروری جانبازی ما بر نمی آید
به عمری از حریفان، خون قماری می شود پیدا
چنین گر، گریهٔ مستانه را خواهم فرو خوردن
مرا از هر بُن مو، چشمه ساری می شود پیدا
من خونین جگر از بس که با خود داغ او بردم
کنی هر جا به خاکم، لاله زاری می شود پیدا
به استغنا چنین مگذر ز من ای برق سنگین دل
مرا در آشیان هم مشت خاری می شود پیدا
به هر بزمی که از صهبای غم ساغر به کف گیرم
ز مژگان ترم سرمایه داری می شود پیدا
فراموشم نخواهد کرد آن سرو روان امّا
بهار رفته بعد از انتظاری می شود پیدا
حزین ار خویشتن را از میانکم گشته انگاری
درین دریای بی پایان، کناری می شود پیدا