عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۳۳ - در منقبت امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب (ع)
شد زبانم مدح سنج سرور دنیا و دین
شافع محشر شه مردان امیرالمؤمنین
آنکه تا افروخت نور ذات او شمع شهود
از وجودش کرد بر خود آفرینش آفرین
آنکه شکل لابود تیغ دو سر را در کفش
تا کند نفی شریک ذات رب العالمین
آنکه بر درگاه جاه او ز روی افتخار
می نهد هر شام خورشید فلک سر بر زمین
آنکه در دستش شبیه سکهٔ زر گشته است
بسکه بالیده است از شادی به خود نقش نگین
آنکه از بس رتبهٔ جاه و جلال او سزاست
گر پر تیرش بود از شهپر روح الامین
آنکه گر نحل عسل در مزرع خصمش چرد
با خواص زهر آمیزد مزاج انگبین
آنکه همچون موج سوهان از نهیبش در مصاف
خشک برجا مانده است اعداش را بر جبهه چین
آنکه در هر ضربت شمشیر آتش بار او
از لب قدسیان خیزد نوای آفرین
آنکه چون شد حمله ور بر خصم از روی غضب
تیغش از جوهر بر ابرو روز کین افکند چین
آن شهنشاهی که تا بر ساحت گلزار دهر
سایه گستر شد ز ابر دست جرأت آفرین
قطرهٔ شبنم کند چون شیر آهو بره را
در پناه برگ گل خورشید انور را کمین
آنکه مثلی در جهان غیر از رسول الله نداشت
دیگری با ذات پاکش کی تواند شد قرین
دیگری با قوت مردانگی از جا نکند
غیر او در غزوهٔ خیبر در حصن حصین
دیگری کی می توانستی به یک ضربت فکند
روز خندق غیر او عمر لعین را بر زمین
دیگری جز او فدائی وار خود را کی فکند
در شب هجرت به جای خواب خیرالمرسلین
دیگری کی با رسول الله در روز احد
پای جرأت بر زمین افشرد بهر پاس دین
غیر رسوائی نباشد عمر و بکر و زید را
حاصلی از همسری با پیشوای این چنین
تا سموم قهر او آتش فروز بیشه شد
ز مهریری کرده با شیران مزاج آتشین
بیند ار تب لرز قهر او زمین افتد به خاک
همچو راز از سینهٔ مستان برون گنج دفین
از بهار فیض عامش بر سر ابنای دهر
دامن شب از گل مهتاب ریزد یاسمین
عام شد رسم فراغت بسکه در دوران او
بره را بر دوش سنگینی نماید پوستین
تیغ آتشبار او پنهان نباشد در نیام
دشمنانش را نشسته اژدهایی در کمین
شحنهٔ اردوش را شان فریدونی بود
ز آن نهان شد دست ضحاک ستم در آستین
چون گهر بر سطح آئینه نمی گیرد قرار
عقدهٔ اندوه در عهد تو بر لوح جبین
مرغ دست آموز رای روشن تو آفتاب
طفل مکتب خانهٔ فضل تو عقل اولین
مهر انور بر رخ گردون بود خال سیاه
روشنی بخش جهان گردد چو با رای زرین
گرچه بر فیض نگین تست چشم عالمی
چشم بر دست تو دارد از نگین انگشترین
پای نصرت خسرو گیتی نهاد اندر رکاب
یا مگر شد چشم آهوی ختن مردم نشین
ماه نو از پهلوی خورشید شد بدر تمام
یا به دولت کرد جا بر صدر زین سلطان دین
ابرشی کز سرعتش گاه دویدن بر کفل
خالها یک یک فتد چون نافهٔ آهوی چین
با تل گل در نظرها مشتبه گشته زبس
گل گل از تمغای شه بر خویش بالیدش سرین
از گل داغش هزاران داغ باغ خلد را
صد گره از یاد او در کاکل حوران عین
عزم جستن چون کند در عرصه کین آوری
هرسمش گرزی بود بر تارک خصم لعین
حلقهٔ انگشتری شد دست چوگان کردنش
کاسه های سم نگین دان نعل زرینش نگین
با بهر افشاندن دستی زند چون آفتاب
سکهٔ شاهنشه آفاق بر روی زمین
ابرش آتش عنانی کز وفور شوخیش
خالها همچون شرر در جستن آید از سرین
نیست از شوخی در استادن نگیرد گر قرار
توسن آتش عنان شاه بر روی زمین
بهر قوت دشمنان دین به زیر دست و پای
خاک میدان را به خون خصم می سازد عجین
فرض کرد اندیشه فیل با شکوه آسمان
بر در دولتسرای جاه آن سلطان دین
چند بیتی لاجرم جویا مرا در وصف فیل
گشت جاری بر زبان کلک مدحت آفرین
منقبت گویی و وصف فیل پر بیگانه است
دوستان می ترسم از یاران شوخ نکته چین
حبذا فیلی که خرطومش گه کین آوری
پای تا سر چین پیشانی بود چون آستین
عقل اول هیکلش را چون محیط خاک دید
آسمان اولین را گفت چرخ دومین
دید هر کس آن سر و خرطوم را داند که هست
کوچه راهی از زمین تا گنبد چرخ برین
می شود قطب شمالی در نظرها ناپدید
در جنوب آهسته ای گر پا گذارد بر زمین
ماه نو از قلعهٔ کهسار باشد جلوه گر
یا مگر بر پشت فیل شاه بنهادند زین
آنگه از هر جنبش خرطوم در روز مصاف
بر چراغ عمر اعدا می فشاند آستین
بیستونی با دو جوی شیر دارد کارزار
یا دو دندان است با فیل خدیو بی قرین
برق لامع تیغ بازی می کند بر کوهسار
یا کچک بر فرق فیل خسرو گیتی است این
می کند روشن که باشد کان آتش کوهسار
آتش خشمش چو گردد شعله ور هنگام کین
قاف تا قاف جهان را گوییا گردیده است
یک سرینش را بدیده هر که با دیگر سرین
یا امیرالمؤمنین خواهم پس از طوف نجف
همچو گنجم در زمین کربلا سازی دفین
خلعت مرگم به برکن در زمین کربلا
جلدوی این منقبت گویی همین خواهم همین
تا به این دولت رسم خواهم کنی از فضل خویش
رشته عمر مرا محکمتر از حبل متین
شافع محشر شه مردان امیرالمؤمنین
آنکه تا افروخت نور ذات او شمع شهود
از وجودش کرد بر خود آفرینش آفرین
آنکه شکل لابود تیغ دو سر را در کفش
تا کند نفی شریک ذات رب العالمین
آنکه بر درگاه جاه او ز روی افتخار
می نهد هر شام خورشید فلک سر بر زمین
آنکه در دستش شبیه سکهٔ زر گشته است
بسکه بالیده است از شادی به خود نقش نگین
آنکه از بس رتبهٔ جاه و جلال او سزاست
گر پر تیرش بود از شهپر روح الامین
آنکه گر نحل عسل در مزرع خصمش چرد
با خواص زهر آمیزد مزاج انگبین
آنکه همچون موج سوهان از نهیبش در مصاف
خشک برجا مانده است اعداش را بر جبهه چین
آنکه در هر ضربت شمشیر آتش بار او
از لب قدسیان خیزد نوای آفرین
آنکه چون شد حمله ور بر خصم از روی غضب
تیغش از جوهر بر ابرو روز کین افکند چین
آن شهنشاهی که تا بر ساحت گلزار دهر
سایه گستر شد ز ابر دست جرأت آفرین
قطرهٔ شبنم کند چون شیر آهو بره را
در پناه برگ گل خورشید انور را کمین
آنکه مثلی در جهان غیر از رسول الله نداشت
دیگری با ذات پاکش کی تواند شد قرین
دیگری با قوت مردانگی از جا نکند
غیر او در غزوهٔ خیبر در حصن حصین
دیگری کی می توانستی به یک ضربت فکند
روز خندق غیر او عمر لعین را بر زمین
دیگری جز او فدائی وار خود را کی فکند
در شب هجرت به جای خواب خیرالمرسلین
دیگری کی با رسول الله در روز احد
پای جرأت بر زمین افشرد بهر پاس دین
غیر رسوائی نباشد عمر و بکر و زید را
حاصلی از همسری با پیشوای این چنین
تا سموم قهر او آتش فروز بیشه شد
ز مهریری کرده با شیران مزاج آتشین
بیند ار تب لرز قهر او زمین افتد به خاک
همچو راز از سینهٔ مستان برون گنج دفین
از بهار فیض عامش بر سر ابنای دهر
دامن شب از گل مهتاب ریزد یاسمین
عام شد رسم فراغت بسکه در دوران او
بره را بر دوش سنگینی نماید پوستین
تیغ آتشبار او پنهان نباشد در نیام
دشمنانش را نشسته اژدهایی در کمین
شحنهٔ اردوش را شان فریدونی بود
ز آن نهان شد دست ضحاک ستم در آستین
چون گهر بر سطح آئینه نمی گیرد قرار
عقدهٔ اندوه در عهد تو بر لوح جبین
مرغ دست آموز رای روشن تو آفتاب
طفل مکتب خانهٔ فضل تو عقل اولین
مهر انور بر رخ گردون بود خال سیاه
روشنی بخش جهان گردد چو با رای زرین
گرچه بر فیض نگین تست چشم عالمی
چشم بر دست تو دارد از نگین انگشترین
پای نصرت خسرو گیتی نهاد اندر رکاب
یا مگر شد چشم آهوی ختن مردم نشین
ماه نو از پهلوی خورشید شد بدر تمام
یا به دولت کرد جا بر صدر زین سلطان دین
ابرشی کز سرعتش گاه دویدن بر کفل
خالها یک یک فتد چون نافهٔ آهوی چین
با تل گل در نظرها مشتبه گشته زبس
گل گل از تمغای شه بر خویش بالیدش سرین
از گل داغش هزاران داغ باغ خلد را
صد گره از یاد او در کاکل حوران عین
عزم جستن چون کند در عرصه کین آوری
هرسمش گرزی بود بر تارک خصم لعین
حلقهٔ انگشتری شد دست چوگان کردنش
کاسه های سم نگین دان نعل زرینش نگین
با بهر افشاندن دستی زند چون آفتاب
سکهٔ شاهنشه آفاق بر روی زمین
ابرش آتش عنانی کز وفور شوخیش
خالها همچون شرر در جستن آید از سرین
نیست از شوخی در استادن نگیرد گر قرار
توسن آتش عنان شاه بر روی زمین
بهر قوت دشمنان دین به زیر دست و پای
خاک میدان را به خون خصم می سازد عجین
فرض کرد اندیشه فیل با شکوه آسمان
بر در دولتسرای جاه آن سلطان دین
چند بیتی لاجرم جویا مرا در وصف فیل
گشت جاری بر زبان کلک مدحت آفرین
منقبت گویی و وصف فیل پر بیگانه است
دوستان می ترسم از یاران شوخ نکته چین
حبذا فیلی که خرطومش گه کین آوری
پای تا سر چین پیشانی بود چون آستین
عقل اول هیکلش را چون محیط خاک دید
آسمان اولین را گفت چرخ دومین
دید هر کس آن سر و خرطوم را داند که هست
کوچه راهی از زمین تا گنبد چرخ برین
می شود قطب شمالی در نظرها ناپدید
در جنوب آهسته ای گر پا گذارد بر زمین
ماه نو از قلعهٔ کهسار باشد جلوه گر
یا مگر بر پشت فیل شاه بنهادند زین
آنگه از هر جنبش خرطوم در روز مصاف
بر چراغ عمر اعدا می فشاند آستین
بیستونی با دو جوی شیر دارد کارزار
یا دو دندان است با فیل خدیو بی قرین
برق لامع تیغ بازی می کند بر کوهسار
یا کچک بر فرق فیل خسرو گیتی است این
می کند روشن که باشد کان آتش کوهسار
آتش خشمش چو گردد شعله ور هنگام کین
قاف تا قاف جهان را گوییا گردیده است
یک سرینش را بدیده هر که با دیگر سرین
یا امیرالمؤمنین خواهم پس از طوف نجف
همچو گنجم در زمین کربلا سازی دفین
خلعت مرگم به برکن در زمین کربلا
جلدوی این منقبت گویی همین خواهم همین
تا به این دولت رسم خواهم کنی از فضل خویش
رشته عمر مرا محکمتر از حبل متین
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۳۵ - تجدید مطلع
فشرده سایهٔ مژگان بر آن گلبرگ تر ناخن
چو آن موری که محکم کرده در تنگ شکر ناخن
به رنگ غنچه کز موج هوا در باغ بگشاید
دلم بگشود بر زخمش فلک زد هر قدر ناخن
دو بیدل را دراندازد بهم مژگانش از چشمک
که می آرد خصومت چون زنی بر یکدیگر ناخن
ز دونان کار ارباب هنر کی راست می گردد
گره چون بر زبان افتاده باشد بی اثر ناخن
بحمدالله به مدح آل حیدر نکته پردازم
که آرد بند کردن بر چنین اشعار تر ناخن
بهار گلشن دنیی و عقبی موسی کاظم
که در دستش بود چون مد بسم الله هر ناخن
فشار از زور بازویش چو باید پنجهٔ دشمن
بچسبد غنچه سان در دست او بر یکدگر ناخن
سموم قهر او در بیشه ای کآتش دراندازد
چو برگ نی فرو ریزد ز دست شیر نر ناخن
نه خنجر باشد آن تیغی که دارد در میان خصمش
عقاب مرگ محکم کرد او را در کمر ناخن
پی نخجیر گامی چون تواند دشت پیما شد
که عدلش شیر را در بیشه نی کرده است در ناخن
ز نهیش می شکافد نالهٔ نی سینه را اکنون
زدی زین بیش بر دل نغمه فهمان را اگر ناخن
بود هر عضو خصم عضو دیگر دشمنانش را
که گاه سینه کندن کرده کار نیشتر ناخن
مگر زد سیلیی بر چهره خصم زرد رویش را
که بگرفت از مه نو آسمان را رنگ زر ناخن
شکست از بسکه گاه سینه کندن در تن خصمش
نهان چون خار ماهی باشدش پا تا به سر ناخن
نگردد گر به کام دستدارانش زماه نو
براند شحنهٔ عدلش زچرخ پرخطر ناخن
کند تا کوک دایم ساز عیش دوستانش را
فلک از ماه نو مضراب زرین بسته بر ناخن
برای دشمنش جویا شب و روز از خدا خواهم
که افشارد چو شاهین موج خونش در جگر ناخن
چو آن موری که محکم کرده در تنگ شکر ناخن
به رنگ غنچه کز موج هوا در باغ بگشاید
دلم بگشود بر زخمش فلک زد هر قدر ناخن
دو بیدل را دراندازد بهم مژگانش از چشمک
که می آرد خصومت چون زنی بر یکدیگر ناخن
ز دونان کار ارباب هنر کی راست می گردد
گره چون بر زبان افتاده باشد بی اثر ناخن
بحمدالله به مدح آل حیدر نکته پردازم
که آرد بند کردن بر چنین اشعار تر ناخن
بهار گلشن دنیی و عقبی موسی کاظم
که در دستش بود چون مد بسم الله هر ناخن
فشار از زور بازویش چو باید پنجهٔ دشمن
بچسبد غنچه سان در دست او بر یکدگر ناخن
سموم قهر او در بیشه ای کآتش دراندازد
چو برگ نی فرو ریزد ز دست شیر نر ناخن
نه خنجر باشد آن تیغی که دارد در میان خصمش
عقاب مرگ محکم کرد او را در کمر ناخن
پی نخجیر گامی چون تواند دشت پیما شد
که عدلش شیر را در بیشه نی کرده است در ناخن
ز نهیش می شکافد نالهٔ نی سینه را اکنون
زدی زین بیش بر دل نغمه فهمان را اگر ناخن
بود هر عضو خصم عضو دیگر دشمنانش را
که گاه سینه کندن کرده کار نیشتر ناخن
مگر زد سیلیی بر چهره خصم زرد رویش را
که بگرفت از مه نو آسمان را رنگ زر ناخن
شکست از بسکه گاه سینه کندن در تن خصمش
نهان چون خار ماهی باشدش پا تا به سر ناخن
نگردد گر به کام دستدارانش زماه نو
براند شحنهٔ عدلش زچرخ پرخطر ناخن
کند تا کوک دایم ساز عیش دوستانش را
فلک از ماه نو مضراب زرین بسته بر ناخن
برای دشمنش جویا شب و روز از خدا خواهم
که افشارد چو شاهین موج خونش در جگر ناخن
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۰ - تجدید مطلع
چو خاستی پی رفتن زجا، کدام زمین
که از سرشک دو چشمم نگشته آب نشین؟
به پیش هر که رود روی تازه ای دارد
کسی که نیست چو آیینه بر جبینش چین
وصال دختر رز جستن است دور از عقل
که هست نقد خرد این عجوزه را کابین
تردد است مرا در حرام بودن او
فتد دمی که به می عکس آن لب نمکین
به کار طفل مزاجان دهر حیرانم
که می خورند ز خامی همیشه خون چون جنین
از آن به مردم دنیاست زندگانی تلخ
که برده لذت عمر از میان کناره نشین
تردد است بر اهل روزگار آرام
کشیده دارند این قوم پا به دامن زین
از آن چو آینه نادر برابرند همه
که روی مردم دنیاست سربسر رویین
هزار حیف که با قامت دو تا از حرص
فشرده ای به در خلق پای چون زرفین
برون نیامده ام در سفر ز فکر وطن
همیشه ام چو نگین سواره خانه نشین
مجو ز پاک گهر جز نکویی اخلاق
ندیده است کسی بر جبین آینه چین
ثواب سجدهٔ مقبول می برد با خویش
بمالد آنکه ز شرم گنه، به خاک، جبین
فلک به چشم قناعت گزیدگان گردیست
که خاسته ست به گردیدن شهور و سنین
زلال پاکی گوهر دم از ظهور زند
بس است صاف نجات مرا چو در ثمین
عروج مستی من نیست بی سبب، که فلک
به جام همتم افشرده خوشهٔ پروین
به جنبش سر احباب بشکفد طبعم
بود بهار بهشت سخن؛ گل تحسین
بس است جوهر ذاتی لباس اهل کمال
که کرده لاله و گل را برهنگی تزیین
اسیر محبس اندیشه ام ز فکر سخن
چو طوطیم به قفس کرده لهجهٔ شیرین
همین نه من ز سخن سنجیم غمین جویا
نبسته است کسی در زمانه طرفی از این
ولی ز شاعری این بهره ام بس است که هست
زبان مدیح سگال امام دنیی و دین
شه قلمرو هستی علی بن موسی
امام ثامن ضامن خدیو روی زمین
ز شوق سجدهٔ درگاه او ملایک را
چو برگ غنچه فتاده جبین به روی جبین
به نام عقده گشایش توان گشود آسان
گره ز کار شرر با انامل مومین
به حکم او بتوان نقطهٔ شراره سترد
ز صفحهٔ دل خارا به گزلک چوبین
زمانه بسکه ز شمشیر او هراسان است
شهور برده سر از واهمه به جیب سنین
یگانه گوهر بحرین دین و دنیا اوست
ندیده دیدهٔ خورشید و مه خدیو چنین
شها تویی که سرانگشت تیغ اعجازت
گشوده بند نقاب از جمال شرع مبین
ز بیم قهر تو از بس زمین به خود لرزد
برون فتد ز دل خاک گنج های دفین
به زیر سایهٔ حفظ تو چون نیاسایم
که خویش را به ودیعت سپرده ام به امین
ز رحمت تو بروید ز شاخ شعله سمن
ز هیبت تو شود شیر چرخ، گاو گلین
دمی که عزم تو میدان رزم آراید
دهد به فتح و ظفر رایت یسار و یمین
اگر به بحر فتد عکس خنجر قهرت
چو آب تیغ عذوبت رود زماء معین
به پیش گرمی قهرت چنان فسرد آتش
که در مزاجش کافور می کند تسخین
ز شوق سجده شب و روز پرتو مه و مهر
به درگه تو بمالند رو به روی زمین
خوش آنزمان که سناباد مقصدم باشد
کنم بسان مه و مهر قطع ره به جبین
بخاک مرقد پاکت سر نیاز نهم
کلاه شادی من بگذرد ز عرش برین
ز حضرت تو شها حل مشکلی خواهم
که نیست طاقت غم خوردنم زیاده بر این
دگر به پیش که نالم تو ضامنی مپسند
دل مرا ز تقاضای قرضخواه، غمین
چنین جری که تو در عرض مطلبی جویا
دگر دعا کن و بشنو ز شش جهت آمین
ز دوستان تو روی زمین گلستان باد
چنانکه معمور از دشمن تو زیر زمین
نفس به سینهٔ خصم تو آخرین دم باد
نگه به چشم عدویت نگاه باز پسین
که از سرشک دو چشمم نگشته آب نشین؟
به پیش هر که رود روی تازه ای دارد
کسی که نیست چو آیینه بر جبینش چین
وصال دختر رز جستن است دور از عقل
که هست نقد خرد این عجوزه را کابین
تردد است مرا در حرام بودن او
فتد دمی که به می عکس آن لب نمکین
به کار طفل مزاجان دهر حیرانم
که می خورند ز خامی همیشه خون چون جنین
از آن به مردم دنیاست زندگانی تلخ
که برده لذت عمر از میان کناره نشین
تردد است بر اهل روزگار آرام
کشیده دارند این قوم پا به دامن زین
از آن چو آینه نادر برابرند همه
که روی مردم دنیاست سربسر رویین
هزار حیف که با قامت دو تا از حرص
فشرده ای به در خلق پای چون زرفین
برون نیامده ام در سفر ز فکر وطن
همیشه ام چو نگین سواره خانه نشین
مجو ز پاک گهر جز نکویی اخلاق
ندیده است کسی بر جبین آینه چین
ثواب سجدهٔ مقبول می برد با خویش
بمالد آنکه ز شرم گنه، به خاک، جبین
فلک به چشم قناعت گزیدگان گردیست
که خاسته ست به گردیدن شهور و سنین
زلال پاکی گوهر دم از ظهور زند
بس است صاف نجات مرا چو در ثمین
عروج مستی من نیست بی سبب، که فلک
به جام همتم افشرده خوشهٔ پروین
به جنبش سر احباب بشکفد طبعم
بود بهار بهشت سخن؛ گل تحسین
بس است جوهر ذاتی لباس اهل کمال
که کرده لاله و گل را برهنگی تزیین
اسیر محبس اندیشه ام ز فکر سخن
چو طوطیم به قفس کرده لهجهٔ شیرین
همین نه من ز سخن سنجیم غمین جویا
نبسته است کسی در زمانه طرفی از این
ولی ز شاعری این بهره ام بس است که هست
زبان مدیح سگال امام دنیی و دین
شه قلمرو هستی علی بن موسی
امام ثامن ضامن خدیو روی زمین
ز شوق سجدهٔ درگاه او ملایک را
چو برگ غنچه فتاده جبین به روی جبین
به نام عقده گشایش توان گشود آسان
گره ز کار شرر با انامل مومین
به حکم او بتوان نقطهٔ شراره سترد
ز صفحهٔ دل خارا به گزلک چوبین
زمانه بسکه ز شمشیر او هراسان است
شهور برده سر از واهمه به جیب سنین
یگانه گوهر بحرین دین و دنیا اوست
ندیده دیدهٔ خورشید و مه خدیو چنین
شها تویی که سرانگشت تیغ اعجازت
گشوده بند نقاب از جمال شرع مبین
ز بیم قهر تو از بس زمین به خود لرزد
برون فتد ز دل خاک گنج های دفین
به زیر سایهٔ حفظ تو چون نیاسایم
که خویش را به ودیعت سپرده ام به امین
ز رحمت تو بروید ز شاخ شعله سمن
ز هیبت تو شود شیر چرخ، گاو گلین
دمی که عزم تو میدان رزم آراید
دهد به فتح و ظفر رایت یسار و یمین
اگر به بحر فتد عکس خنجر قهرت
چو آب تیغ عذوبت رود زماء معین
به پیش گرمی قهرت چنان فسرد آتش
که در مزاجش کافور می کند تسخین
ز شوق سجده شب و روز پرتو مه و مهر
به درگه تو بمالند رو به روی زمین
خوش آنزمان که سناباد مقصدم باشد
کنم بسان مه و مهر قطع ره به جبین
بخاک مرقد پاکت سر نیاز نهم
کلاه شادی من بگذرد ز عرش برین
ز حضرت تو شها حل مشکلی خواهم
که نیست طاقت غم خوردنم زیاده بر این
دگر به پیش که نالم تو ضامنی مپسند
دل مرا ز تقاضای قرضخواه، غمین
چنین جری که تو در عرض مطلبی جویا
دگر دعا کن و بشنو ز شش جهت آمین
ز دوستان تو روی زمین گلستان باد
چنانکه معمور از دشمن تو زیر زمین
نفس به سینهٔ خصم تو آخرین دم باد
نگه به چشم عدویت نگاه باز پسین
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۳ - در منقبت حضرت صادق (ع)
هر کس که چو شبنم شده حیران جمیلی
در رفتنش از خویش چه حاجت به دلیلی
تا هست بود بهره ور از آب رخ خویش
هر کس چو گهر کرد قناعت به قلیلی
در دوستی از درد توان فیض دوا برد
گلزار شود آتش اگر هست خلیلی
بر روی تو آیینه ناستاد ز خجلت
امروز ترا نام خدا نیست عدیلی
عریانی خورشید نقاب رخ او بس
کی هودج تو آمده محتاج سدیلی
در دلبری از چشم مجو مصلحت کار
عاقل نکند پیروی رای علیلی
شب نیست که از اول شب تا سحرم دل
چون مار نپیچد به خود از زلف فتیلی
چون صید که دامش شکند بال و پر سعی
افتاده دل خون شده در بند جثیلی
از عربده بازآی که عمریست بود باز
آغوش من از شوق تو چون چشم قتیلی
حیران تو در حسن صور بهره نگیرد
آئینه چه لذت برد از عکس شکیلی
باید به درازی شبی از روز جزا بیش
تا قصه سرایم ز سر زلف طویلی
چون جوی که از هر طرفش روی به دریاست
بیگانهٔ کویت نبود هیچ سبیلی
بی ساختگی رفتگی ساختهٔ غیر
بر طبع گران است چو احسان بخیلی
آبی نزند بر دلم آب در و یاقوت
کز وی نتواند شود اطفای غلیلی
زان باده که ساقی بدلم ریخته خم خم
جمشید نکرده است بسالت به بسیلی
صد شکر که درویشیم از فیض توکل
هرگز نخورد دست در از هیچ حصیلی
نادانیت انداخت چنین در غم دنیا
خون است غذای تو زخامی چو حمیلی
کارش به گره بسته و نابسته بیفتد
هرکس که به جز حق شده جویای وکیلی
شوهرکش غدار بود چرخ که هرگز
از چنبر این زال نجسته است حلیلی
آنجا که شود سایه فکن شهپر اقبال
درهم شکند صولت شیران به ضئیلی
از ضعف چه اندیشه چو اقبال بود یار
دیدی که چه کردند ابابیل به پیلی
ای دل پس ازین مدح سرا شو که نباشد
جز منقبت آل نبی شعر اصیلی
نطقم گل مداحی صادق زده در بر سر
رو کرده ذلیلی سوی درگاه جلیلی
گو سلطنت دنیی فانی بود از غیر
کز بندگی اوست مرا مجد اثیلی
آن شاه جلیلی تو که با قدرت قدرت
در دیدهٔ انصاف امیلست بئیلی
در عالم علمت خرد آشفته دماغی
در مدرس فضل تو فلاطونست بلیلی
صد عرش برین مصطبهٔ قدر ترا فرش
در پیش کلام تو گلیم است کلیلی
یاد تو بود قوت بازوی دلیران
کز فیض ولای تو نذیلست عسیلی
ای سرور دین نسبت پیکار تو با غیر
چون نسبت شیر است به روباه محیلی
خواهم که نگیری نظر لطف ز جویا
بر درگهت آمد به صد امید دخیلی
شرمندهٔ اعمال و خجالت کش افعال
بنهاد به راهت قدم عجز ذلیلی
محشر چو شود مجمر تفسنده ز خورشید
از مرحمت افکن بسرش ظل ظلیلی
ای سید اخیار به مدحی که سرودم
دارم ز جناب تو امید اجر جزیلی
در رفتنش از خویش چه حاجت به دلیلی
تا هست بود بهره ور از آب رخ خویش
هر کس چو گهر کرد قناعت به قلیلی
در دوستی از درد توان فیض دوا برد
گلزار شود آتش اگر هست خلیلی
بر روی تو آیینه ناستاد ز خجلت
امروز ترا نام خدا نیست عدیلی
عریانی خورشید نقاب رخ او بس
کی هودج تو آمده محتاج سدیلی
در دلبری از چشم مجو مصلحت کار
عاقل نکند پیروی رای علیلی
شب نیست که از اول شب تا سحرم دل
چون مار نپیچد به خود از زلف فتیلی
چون صید که دامش شکند بال و پر سعی
افتاده دل خون شده در بند جثیلی
از عربده بازآی که عمریست بود باز
آغوش من از شوق تو چون چشم قتیلی
حیران تو در حسن صور بهره نگیرد
آئینه چه لذت برد از عکس شکیلی
باید به درازی شبی از روز جزا بیش
تا قصه سرایم ز سر زلف طویلی
چون جوی که از هر طرفش روی به دریاست
بیگانهٔ کویت نبود هیچ سبیلی
بی ساختگی رفتگی ساختهٔ غیر
بر طبع گران است چو احسان بخیلی
آبی نزند بر دلم آب در و یاقوت
کز وی نتواند شود اطفای غلیلی
زان باده که ساقی بدلم ریخته خم خم
جمشید نکرده است بسالت به بسیلی
صد شکر که درویشیم از فیض توکل
هرگز نخورد دست در از هیچ حصیلی
نادانیت انداخت چنین در غم دنیا
خون است غذای تو زخامی چو حمیلی
کارش به گره بسته و نابسته بیفتد
هرکس که به جز حق شده جویای وکیلی
شوهرکش غدار بود چرخ که هرگز
از چنبر این زال نجسته است حلیلی
آنجا که شود سایه فکن شهپر اقبال
درهم شکند صولت شیران به ضئیلی
از ضعف چه اندیشه چو اقبال بود یار
دیدی که چه کردند ابابیل به پیلی
ای دل پس ازین مدح سرا شو که نباشد
جز منقبت آل نبی شعر اصیلی
نطقم گل مداحی صادق زده در بر سر
رو کرده ذلیلی سوی درگاه جلیلی
گو سلطنت دنیی فانی بود از غیر
کز بندگی اوست مرا مجد اثیلی
آن شاه جلیلی تو که با قدرت قدرت
در دیدهٔ انصاف امیلست بئیلی
در عالم علمت خرد آشفته دماغی
در مدرس فضل تو فلاطونست بلیلی
صد عرش برین مصطبهٔ قدر ترا فرش
در پیش کلام تو گلیم است کلیلی
یاد تو بود قوت بازوی دلیران
کز فیض ولای تو نذیلست عسیلی
ای سرور دین نسبت پیکار تو با غیر
چون نسبت شیر است به روباه محیلی
خواهم که نگیری نظر لطف ز جویا
بر درگهت آمد به صد امید دخیلی
شرمندهٔ اعمال و خجالت کش افعال
بنهاد به راهت قدم عجز ذلیلی
محشر چو شود مجمر تفسنده ز خورشید
از مرحمت افکن بسرش ظل ظلیلی
ای سید اخیار به مدحی که سرودم
دارم ز جناب تو امید اجر جزیلی
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۸
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۹
قدوهٔ مؤمنین که درگاهش
چون فلک در بلند کریاسی است
آنکه در دست جود او مه و مهر
گاه بخشش کم از دو عباسی است
آنکه خاک سیاه هند ازو
چمن لاله های جوغاسی است
قیمت اطلس فلک بر او
کمتر از جامه های کرباسی است
این فلک قدر او تو نشناسی
که شعار تو قدرنشناسی است
چه شد ار قدر او نداند خصم
قدر نشناسیش ز نسناسی است
از دم مرتضی علی تبرش
آهنین نیست بلکه الماسی است
در غلامان شاه مردان اوست
که درین عهد قللر آقاسی است
چون فلک در بلند کریاسی است
آنکه در دست جود او مه و مهر
گاه بخشش کم از دو عباسی است
آنکه خاک سیاه هند ازو
چمن لاله های جوغاسی است
قیمت اطلس فلک بر او
کمتر از جامه های کرباسی است
این فلک قدر او تو نشناسی
که شعار تو قدرنشناسی است
چه شد ار قدر او نداند خصم
قدر نشناسیش ز نسناسی است
از دم مرتضی علی تبرش
آهنین نیست بلکه الماسی است
در غلامان شاه مردان اوست
که درین عهد قللر آقاسی است
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - تاریخ وفات ملک فخرا - ۱۱۱۰ ه
اوستاد زمان ملک فخرا
که خرد وصف او نیارد گفت
بود چون گنج فضل دانش و علم
ز آن سبب رخ به زیر خاک نهفت
قدر او را کسی نمی دانست
رفت از کیسهٔ عزیزان مفت
شد ازین غمکدهٔ به سوی لحد
رفت و در جامه خواب راحت خفت
در بهشت از نسیم لطف اله
غنچه های امید او بشکفت
چه نتایج ازو به دهر نماند
گوهر بکر سعی از بس سفت
رفت چون زیر خاک حورالعین
لحدش را به زلف مشکین رفت
سال تاریخ رحلتش را عقل
«از ملک بود ملک فضل» بگفت
که خرد وصف او نیارد گفت
بود چون گنج فضل دانش و علم
ز آن سبب رخ به زیر خاک نهفت
قدر او را کسی نمی دانست
رفت از کیسهٔ عزیزان مفت
شد ازین غمکدهٔ به سوی لحد
رفت و در جامه خواب راحت خفت
در بهشت از نسیم لطف اله
غنچه های امید او بشکفت
چه نتایج ازو به دهر نماند
گوهر بکر سعی از بس سفت
رفت چون زیر خاک حورالعین
لحدش را به زلف مشکین رفت
سال تاریخ رحلتش را عقل
«از ملک بود ملک فضل» بگفت
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - تاریخ فوت شایسته خان
آفتاب فلک جاه امیرالامراء
که توانش گل این نه چمن خضرا گفت
باطن و ظاهرش از ماهی و موج است زبان
تا تواند صفت گوهر او دریا گفت
رخت هستی چو بهم بست ازین کهنه رباط
راز با پردگیان ملاء اعلا گفت
رفت چون او به جنان حور به گوش غلمان
اینک آمد به سوی خلد چمن پیرا گفت
کسوت ماتمی افکند ببر چرخ کبود
پنجهٔ مهر بزد بر سر و واویلا گفت
سال تاریخ وفاتش ز خرد می جستم
«با نبی حشر امیرالامراء بادا» گفت
که توانش گل این نه چمن خضرا گفت
باطن و ظاهرش از ماهی و موج است زبان
تا تواند صفت گوهر او دریا گفت
رخت هستی چو بهم بست ازین کهنه رباط
راز با پردگیان ملاء اعلا گفت
رفت چون او به جنان حور به گوش غلمان
اینک آمد به سوی خلد چمن پیرا گفت
کسوت ماتمی افکند ببر چرخ کبود
پنجهٔ مهر بزد بر سر و واویلا گفت
سال تاریخ وفاتش ز خرد می جستم
«با نبی حشر امیرالامراء بادا» گفت
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
حبذا نواب حفظ الله خان
آنکه چشم مهر و مه مثلش ندید
دست خیاط قضا نام خدا
خلعت دولت بر اندامش برید
خنجر قهرش دل گردان شکافت
تیغ کینش پهلوی شیران درید
بی تکلف پیش نور رای او
صبح صادق کی تواند شد سفید
پیش قهرش شعله برگ لاله ای
پیش خلقش گل غلام زر خرید
آب شد از بس ز بیم قهر او
دل چو اشک از دیدهٔ شیران چکید
ناوکش چون بال خونریزی گشاد
رنگ از رخسارهٔ جرأت پرید
از صفای نور رای او مراد
بر زبان خامه می گردد سفید
در زمان سعدش از لطف اله
مژدهٔ افزایش منصب رسید
چون پی تاریخ او رفتم به فکر
دل به راه جستجو هر سو دوید
گفت در گوش دلم استاد عقل
نیر اقبال و دولت بر دمید
آنکه چشم مهر و مه مثلش ندید
دست خیاط قضا نام خدا
خلعت دولت بر اندامش برید
خنجر قهرش دل گردان شکافت
تیغ کینش پهلوی شیران درید
بی تکلف پیش نور رای او
صبح صادق کی تواند شد سفید
پیش قهرش شعله برگ لاله ای
پیش خلقش گل غلام زر خرید
آب شد از بس ز بیم قهر او
دل چو اشک از دیدهٔ شیران چکید
ناوکش چون بال خونریزی گشاد
رنگ از رخسارهٔ جرأت پرید
از صفای نور رای او مراد
بر زبان خامه می گردد سفید
در زمان سعدش از لطف اله
مژدهٔ افزایش منصب رسید
چون پی تاریخ او رفتم به فکر
دل به راه جستجو هر سو دوید
گفت در گوش دلم استاد عقل
نیر اقبال و دولت بر دمید
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - علی رضا که گلی از بهار کشمیر است - ۱۱۱۱ه
علی رضا که گلی از بهار کشمیر است
مدام شاه خراسان نگاهبان بادش
ز سرد و گرم حوادث به حرمت این نام
رسد ز فیض دو معصوم دایم امدادش
چو در دلش هوس درس و بحث جا گیرد
سزد که باشد عقل نخست استادش
رسد به فضل خدا چون به سن رشد و تمیز
کناد صاحب علم لدنی ارشادش
شد از قضا چو به اسم علی رضا موسوم
«علی رضا» شده تاریخ سال میلادش
مدام شاه خراسان نگاهبان بادش
ز سرد و گرم حوادث به حرمت این نام
رسد ز فیض دو معصوم دایم امدادش
چو در دلش هوس درس و بحث جا گیرد
سزد که باشد عقل نخست استادش
رسد به فضل خدا چون به سن رشد و تمیز
کناد صاحب علم لدنی ارشادش
شد از قضا چو به اسم علی رضا موسوم
«علی رضا» شده تاریخ سال میلادش
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - تاریخ فوت میرزا شاه حسین سبزواری - ۱۰۸۹ ه
میرزای یگانه شاه حسین
مرشد معنی اوستاد سخن
آه کان طوطی خجسته مقال
کرد چون گنج زیر خاک وطن
یوسف مصر خوش کلامی بود
گشت بی او زمانه بیت حزن
عنبر آگین لحد ز پهلویش
مشک بیز از کنار اوست کفن
لطف سرشار آن وحید زمان
بود با خلق عام و خاص به من
سال تاریخ فوت او جستم
چون ز پیر خرد ز روی حزن
هاتفی در مقام وصفش گفت
«طبع او بود آب و رنگ سخن»
مرشد معنی اوستاد سخن
آه کان طوطی خجسته مقال
کرد چون گنج زیر خاک وطن
یوسف مصر خوش کلامی بود
گشت بی او زمانه بیت حزن
عنبر آگین لحد ز پهلویش
مشک بیز از کنار اوست کفن
لطف سرشار آن وحید زمان
بود با خلق عام و خاص به من
سال تاریخ فوت او جستم
چون ز پیر خرد ز روی حزن
هاتفی در مقام وصفش گفت
«طبع او بود آب و رنگ سخن»
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - در معذرت حفظ الله خان
زهی خجسته بیانی که بال شهرت یافت
ز جنبش دو لبت گاه نطق مرغ سخن
به عهد نور ضمیرت ز پرتو خورشید
غبار آرد هر روز دیدهٔ روزن
زبهر آنکه صفا گیرد از ضمیرت وام
ز کوهسار شود آینه جلای وطن
نسیم خلق تو بر گلستان وزید که نیست
زغنچه فرقی تا نافهٔ غزال ختن
چراغ لاله و گل در خزان بیفروزد
ز چرب نرمی خلق تو یابد ار روغن
خدیو کشور دلها به حسن خلق تویی
چنانکه باشد دل پادشاه ملک بدن
شمیم غنچه ز فانوس می شنیدندی
عبیر خلق تو افشاندی ار به پیراهن
زبون تست بروز ملایمت خصمت
بلی ز آب شود بیش حدت آهن
سخن شناسان بی معنیی نمی دانند
خطابت آنکه نگنجد به بحر قطعهٔ من
چنان بلند بود نام نامیت به جهان
که کوتهی است بر اندام او لباس سخن
به روز معرکه از فرط جوهر ذاتی
زنی برهنه چو شمشیر بر صف دشمن
ز بار منت جوشن همیشه آزادی
ترا که نام تو کافی است بهر حرز بدن
ز برق شعلهٔ شمشیر مهر تمثالت
عدوی جاه تو آسوده زیر ابر کفن
چو مهر پنجه ات از بسکه گرم زرپاشی است
ز دشت کوه به پیشت بگسترد دامن
گل از خزانهٔ جود تو صاحب زر شد
ز ابر دست عطایت نهال گشته چمن
اگر نبودی جود تو علت غایی
صدف به گوهر هرگز نمی شد آبستن
تو آن کریم نژادی که سر برون آرد
به شوق دست عطایت جواهر از معدن
ز بیم شحنهٔ عدل تو پرتو خورشید
به خانه ای نتواند فتاد از روزن
همین نه بحر ز گرداب دم به خود ورزید
کشیده کوه ز بیم تو پای در دامن
گداز هیبت قهر تو لعل را در کان
روان کند به رگ سنگ همچو خون به بدن
ز تند باد فنا دامن حمایت تو
چراغ دولت و اقبال را بود مامن
چو چید پنجهٔ قهرت بساط نرد نبرد
بروز معرکه با خصم عافیت دشمن
ز ششپر تو نباشد عجب عدوی ترا
اگر به ششپر افتاده مهرهٔ گردن
مدام ساقی قهرت به کاسهٔ سر خصم
ز آب تیغ بریزد شراب مردافکن
ز بس به دور تو عامست خوشدلی و نشاط
دهان خنده ز گل پای تا سر است چمن
نشاط موسم اردیبهشت و فروردین
به عهد خرمی تست با دی و بهمن
کسی نمانده که باشد به قید غم امروز
به غیر من که اسیرم بگو نه گونه محن
کسی نمی شنود بوی خرمی هرگز
به رنگ غنچهٔ شاخ شکسته از دل من
شکسته خاطرم از بس ز کم عنایتیت
نه مانده است دل فکر و نه زبان سخن
دلم چنین که سراسیمه گشته است از غم
ز بعد جرم ندانم چه بایدم گفتن
مدام پنجهٔ بی طاقتیم زین اندوه
رسانده چاک گریبان چو غنچه تا دامن
مرا که لطف توام برگرفته است از خاک
امیدم آنکه دگر بر زمین نیفتم من
به گوش هر که رسد در شگفت می ماند
ز کم عنایتیت با فدایی چون من
کسی که رانده ز بزمت زبونی بختش
به خون نشسته چو مینای باده تا گردن
اگر نه جرم کند بنده ات گنهکار است
چنین که طبع تو مایل بود به بخشیدن
غبار من که نیارد به دامنت زد دست
به حیرتم که چسان در دلت نموده وطن
از آنکه مظهر عفو تو گشته تقصیرم
به چشم کم گنهم را نمی توان دیدن
بدی ز بنده و نیکی ز صاحبان باشد
بود گناه ز جویا و از تو بخشیدن
بدست لطف چنان برگرفتی از خاکم
که گشته است فلک سا کلاه گوشهٔ من
عنایت تو به مثل منی بدان ماند
که خاک تیره ز مهر برین شود روشن
اگرچه نیست مرا قابلیت کرمت
ترا گزیر نباشد ز نیکویی کردن
زبان زعهدهٔ شکر تو برنمی آید
کنم به ذکر دعا بعد ازین تمام سخن
بگیر ساغر دولت به رغم بدخواهان
بنوش بادهٔ عشرت به کوری دشمن
ز جنبش دو لبت گاه نطق مرغ سخن
به عهد نور ضمیرت ز پرتو خورشید
غبار آرد هر روز دیدهٔ روزن
زبهر آنکه صفا گیرد از ضمیرت وام
ز کوهسار شود آینه جلای وطن
نسیم خلق تو بر گلستان وزید که نیست
زغنچه فرقی تا نافهٔ غزال ختن
چراغ لاله و گل در خزان بیفروزد
ز چرب نرمی خلق تو یابد ار روغن
خدیو کشور دلها به حسن خلق تویی
چنانکه باشد دل پادشاه ملک بدن
شمیم غنچه ز فانوس می شنیدندی
عبیر خلق تو افشاندی ار به پیراهن
زبون تست بروز ملایمت خصمت
بلی ز آب شود بیش حدت آهن
سخن شناسان بی معنیی نمی دانند
خطابت آنکه نگنجد به بحر قطعهٔ من
چنان بلند بود نام نامیت به جهان
که کوتهی است بر اندام او لباس سخن
به روز معرکه از فرط جوهر ذاتی
زنی برهنه چو شمشیر بر صف دشمن
ز بار منت جوشن همیشه آزادی
ترا که نام تو کافی است بهر حرز بدن
ز برق شعلهٔ شمشیر مهر تمثالت
عدوی جاه تو آسوده زیر ابر کفن
چو مهر پنجه ات از بسکه گرم زرپاشی است
ز دشت کوه به پیشت بگسترد دامن
گل از خزانهٔ جود تو صاحب زر شد
ز ابر دست عطایت نهال گشته چمن
اگر نبودی جود تو علت غایی
صدف به گوهر هرگز نمی شد آبستن
تو آن کریم نژادی که سر برون آرد
به شوق دست عطایت جواهر از معدن
ز بیم شحنهٔ عدل تو پرتو خورشید
به خانه ای نتواند فتاد از روزن
همین نه بحر ز گرداب دم به خود ورزید
کشیده کوه ز بیم تو پای در دامن
گداز هیبت قهر تو لعل را در کان
روان کند به رگ سنگ همچو خون به بدن
ز تند باد فنا دامن حمایت تو
چراغ دولت و اقبال را بود مامن
چو چید پنجهٔ قهرت بساط نرد نبرد
بروز معرکه با خصم عافیت دشمن
ز ششپر تو نباشد عجب عدوی ترا
اگر به ششپر افتاده مهرهٔ گردن
مدام ساقی قهرت به کاسهٔ سر خصم
ز آب تیغ بریزد شراب مردافکن
ز بس به دور تو عامست خوشدلی و نشاط
دهان خنده ز گل پای تا سر است چمن
نشاط موسم اردیبهشت و فروردین
به عهد خرمی تست با دی و بهمن
کسی نمانده که باشد به قید غم امروز
به غیر من که اسیرم بگو نه گونه محن
کسی نمی شنود بوی خرمی هرگز
به رنگ غنچهٔ شاخ شکسته از دل من
شکسته خاطرم از بس ز کم عنایتیت
نه مانده است دل فکر و نه زبان سخن
دلم چنین که سراسیمه گشته است از غم
ز بعد جرم ندانم چه بایدم گفتن
مدام پنجهٔ بی طاقتیم زین اندوه
رسانده چاک گریبان چو غنچه تا دامن
مرا که لطف توام برگرفته است از خاک
امیدم آنکه دگر بر زمین نیفتم من
به گوش هر که رسد در شگفت می ماند
ز کم عنایتیت با فدایی چون من
کسی که رانده ز بزمت زبونی بختش
به خون نشسته چو مینای باده تا گردن
اگر نه جرم کند بنده ات گنهکار است
چنین که طبع تو مایل بود به بخشیدن
غبار من که نیارد به دامنت زد دست
به حیرتم که چسان در دلت نموده وطن
از آنکه مظهر عفو تو گشته تقصیرم
به چشم کم گنهم را نمی توان دیدن
بدی ز بنده و نیکی ز صاحبان باشد
بود گناه ز جویا و از تو بخشیدن
بدست لطف چنان برگرفتی از خاکم
که گشته است فلک سا کلاه گوشهٔ من
عنایت تو به مثل منی بدان ماند
که خاک تیره ز مهر برین شود روشن
اگرچه نیست مرا قابلیت کرمت
ترا گزیر نباشد ز نیکویی کردن
زبان زعهدهٔ شکر تو برنمی آید
کنم به ذکر دعا بعد ازین تمام سخن
بگیر ساغر دولت به رغم بدخواهان
بنوش بادهٔ عشرت به کوری دشمن
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۲
محمد خدیو ملایک سپاه
سر سروان زیبدش خاک راه
حبیب خدا بهترین انام
علیه الصلوات و علیه السلام
به عرش برین یافت چون برتری
به کرسی نشانید پیغمبری
اگر بحر و بر است اگر کوه و دشت
طفیلی او جمله مخلوق گشت
پی مهر توقیع عفو خطا
نبی خاتم است و نگین مرتضی
سزد پیش ارباب فضل و یقین
چنان خاتمی را نگینی چنین
علی ولی شاه مشکل گشا
وکیل در خانهٔ کبریا
کس بی کسان تاج تاج آوران
دل دردمندان سر سروران
مثال خدا داشتی گر وجود
در آئینهٔ ذات او می نمود
اگر شبه واجب نبودی محال
ورا گفتمی کوست چون ذوالجلال
شهانرا ز شمشیر آن دین پناه
به باد فنا رفته تخت و کلاه
از آن تیغ چون تیغ مهر برین
مسخر شد امروز روی زمین
مگو تیغ کز معجز بوتراب
محیط جهان گشته یک قطره آب
کرا قدرت آن که راند سخن
ز فضل و کمال حسین و حسن
که اینجا تواند شدن مدحگر؟
مگر این طاووس عالی گهر
سر سروان زیبدش خاک راه
حبیب خدا بهترین انام
علیه الصلوات و علیه السلام
به عرش برین یافت چون برتری
به کرسی نشانید پیغمبری
اگر بحر و بر است اگر کوه و دشت
طفیلی او جمله مخلوق گشت
پی مهر توقیع عفو خطا
نبی خاتم است و نگین مرتضی
سزد پیش ارباب فضل و یقین
چنان خاتمی را نگینی چنین
علی ولی شاه مشکل گشا
وکیل در خانهٔ کبریا
کس بی کسان تاج تاج آوران
دل دردمندان سر سروران
مثال خدا داشتی گر وجود
در آئینهٔ ذات او می نمود
اگر شبه واجب نبودی محال
ورا گفتمی کوست چون ذوالجلال
شهانرا ز شمشیر آن دین پناه
به باد فنا رفته تخت و کلاه
از آن تیغ چون تیغ مهر برین
مسخر شد امروز روی زمین
مگو تیغ کز معجز بوتراب
محیط جهان گشته یک قطره آب
کرا قدرت آن که راند سخن
ز فضل و کمال حسین و حسن
که اینجا تواند شدن مدحگر؟
مگر این طاووس عالی گهر
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - ترجمهٔ حدیثی که فاضل مناقب السادات از تفسیر هندی در کتاب آیة السعداء بخاری نقل کرده است:
بحمدالله پس از تحمید آمد
زبانم نعت پیرای محمد
چو گشتم از ظهور نعت سرمست
زدم بر دامن آل عبا دست
ز فضل شان چو کردم نکته رانی
زبان شد برگ عیش زندگانی
مرا چون کردم آهنگ ستودن
چو غنچه دل شکفت از لب گشودن
زآب و رنگ مدح شان زبانم
چو غنچه برگ گل شد در زبانم
حدیثی را به کلک هوش و فرهنگ
رقم زد فاضل هندی بدین رنگ
که فخر انبیا با آل اطهار
برآمد چون پی نفرین کفار
شده در زیر چادر با پیمبر
علی و فاطمه شبیر و شبر
عبا ز انوارشان در منزل قرب
شده فانوس شمع محفل قرب
چو از تحت عبا بیرون خرامید
ز حبیب صبح سر زد پنج خورشید
همان دم جبرئیل آن محرم قدس
چنین آورد وحی از عالم قدس
که ای خورشید برج دین پناهی
چنین رفته است فرمان الهی
که بر فرق تو کردم گیسو آرا
کنم منشور مرآل عبا را
به این منشور تا ممتاز باشی
میان خلق سرافراز باشی
خدا پیرایهٔ منشور اکنون
نموده بر تو و آل تو مسنون
چو بر فرق نبوت گوهر وحی
فرو بارید پیغام آور وحی
دلش بشکفت از پیغام باری
به رنگ غنچه از باد بهاری
چو از حکم الهی گشت خرسند
سر فرمانبری در پیش افکند
زهم بگشاد مو در منزل قدس
ازو شد سنبلستان محفل قدس
پی تعظیم جبریل امین خاست
دو گیسو بر سر آن سرور آراست
بجز آن گیسوان عنبر اندود
که دید از شمع بزم کبریا دود
ز بوی آن دو جعد مشک افشان
شده موج هوا زلف پریشان
نمود از بوی جعد آن سرافراز
هوا از موج صندل سایی آغاز
هوا زان موی از بس فیض بو برد
حباب از طبلهٔ عطارگو برد
پس آنکه بافت آن شمع هدایت
دو گیسو بر سر شاه ولایت
دگر آراست آن ناموس اکبر
دو گیسو بر سر زهرای ازهر
پس آنکه دسته کرد آن شاه بطحا
دو شاخ سنبل ریحانتین را
چو جبریل امین این منزلت دید
به سوی مصطفی از روی امید
زبان التماسش گشت گویا
که ای منشور خوبی بر تو زیبا
به حکم حق بسی در روز میدان
اعانت دیده از من شاه مردان
دلم از یاری زهرا بیاسود
که با او دست من دستاس کش بود
حسن را بارها از حکم باری
کمر بستم پی خدمتگزاری
چو مهد غنچه و باد بهاران
حسین را بوده ام گهواره جنبان
چه خوش باشد گر ای محبوب باری
مرا هم ز اهل بیت خود شماری
میان قدسیان کن سرفرازم
بدست خویش شو گیسو طرازم
اجابت کرد آن محبوب داور
به فرقش بافت گیسوی معنبر
چو سر خیل رسل شد جعد پیرا
بدست لطف جبریل امین را
به دریای کف آن پاک گوهر
انامل شد ز مویش موج عنبر
مکرم ساخت حق این خاندان را
بنازم احترام و قدر و شان را
همین است اینکه در اوفواه جمهور
مفارق پنج و ده گیسوست مشهور
به حق این ده و پنج اهل طاعات
ز باری جسته یاری در مناجات
رقم از خامهٔ عنبر شمامه
خطاب این نظم را منشورنامه
شدم مأمور نظم این فضائل
من از نواب گردون قدر عادل
فروغ محفل اقبال و دولت
چراغ دودمان جاه و حشمت
پی نظم مهام این عالم پیر
ز پیر رای او پرسیده تدبیر
بود آنرا که حفظش گشته مآمن
چو جوهر پشت بر دیوار آهن
مدام آرامگاهش با دل شاد
به زیر سایهٔ آل عبا باد
زبانم نعت پیرای محمد
چو گشتم از ظهور نعت سرمست
زدم بر دامن آل عبا دست
ز فضل شان چو کردم نکته رانی
زبان شد برگ عیش زندگانی
مرا چون کردم آهنگ ستودن
چو غنچه دل شکفت از لب گشودن
زآب و رنگ مدح شان زبانم
چو غنچه برگ گل شد در زبانم
حدیثی را به کلک هوش و فرهنگ
رقم زد فاضل هندی بدین رنگ
که فخر انبیا با آل اطهار
برآمد چون پی نفرین کفار
شده در زیر چادر با پیمبر
علی و فاطمه شبیر و شبر
عبا ز انوارشان در منزل قرب
شده فانوس شمع محفل قرب
چو از تحت عبا بیرون خرامید
ز حبیب صبح سر زد پنج خورشید
همان دم جبرئیل آن محرم قدس
چنین آورد وحی از عالم قدس
که ای خورشید برج دین پناهی
چنین رفته است فرمان الهی
که بر فرق تو کردم گیسو آرا
کنم منشور مرآل عبا را
به این منشور تا ممتاز باشی
میان خلق سرافراز باشی
خدا پیرایهٔ منشور اکنون
نموده بر تو و آل تو مسنون
چو بر فرق نبوت گوهر وحی
فرو بارید پیغام آور وحی
دلش بشکفت از پیغام باری
به رنگ غنچه از باد بهاری
چو از حکم الهی گشت خرسند
سر فرمانبری در پیش افکند
زهم بگشاد مو در منزل قدس
ازو شد سنبلستان محفل قدس
پی تعظیم جبریل امین خاست
دو گیسو بر سر آن سرور آراست
بجز آن گیسوان عنبر اندود
که دید از شمع بزم کبریا دود
ز بوی آن دو جعد مشک افشان
شده موج هوا زلف پریشان
نمود از بوی جعد آن سرافراز
هوا از موج صندل سایی آغاز
هوا زان موی از بس فیض بو برد
حباب از طبلهٔ عطارگو برد
پس آنکه بافت آن شمع هدایت
دو گیسو بر سر شاه ولایت
دگر آراست آن ناموس اکبر
دو گیسو بر سر زهرای ازهر
پس آنکه دسته کرد آن شاه بطحا
دو شاخ سنبل ریحانتین را
چو جبریل امین این منزلت دید
به سوی مصطفی از روی امید
زبان التماسش گشت گویا
که ای منشور خوبی بر تو زیبا
به حکم حق بسی در روز میدان
اعانت دیده از من شاه مردان
دلم از یاری زهرا بیاسود
که با او دست من دستاس کش بود
حسن را بارها از حکم باری
کمر بستم پی خدمتگزاری
چو مهد غنچه و باد بهاران
حسین را بوده ام گهواره جنبان
چه خوش باشد گر ای محبوب باری
مرا هم ز اهل بیت خود شماری
میان قدسیان کن سرفرازم
بدست خویش شو گیسو طرازم
اجابت کرد آن محبوب داور
به فرقش بافت گیسوی معنبر
چو سر خیل رسل شد جعد پیرا
بدست لطف جبریل امین را
به دریای کف آن پاک گوهر
انامل شد ز مویش موج عنبر
مکرم ساخت حق این خاندان را
بنازم احترام و قدر و شان را
همین است اینکه در اوفواه جمهور
مفارق پنج و ده گیسوست مشهور
به حق این ده و پنج اهل طاعات
ز باری جسته یاری در مناجات
رقم از خامهٔ عنبر شمامه
خطاب این نظم را منشورنامه
شدم مأمور نظم این فضائل
من از نواب گردون قدر عادل
فروغ محفل اقبال و دولت
چراغ دودمان جاه و حشمت
پی نظم مهام این عالم پیر
ز پیر رای او پرسیده تدبیر
بود آنرا که حفظش گشته مآمن
چو جوهر پشت بر دیوار آهن
مدام آرامگاهش با دل شاد
به زیر سایهٔ آل عبا باد
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - با دل پرخون و لب عذرخواه
رفت سوی تربت کان کرم
شمع صفت ساخته از سر قدم
گفت که ما بندهٔ احسان تو
ما همه شرمندهٔ احسان تو
درگذر از بی ادبیهای من
گر نه خطابخش شوی وای من
گشت پس از معذرت آن کاروان
جانب مقصد به دل خوش روان
گرچه که جویا بر ارباب هوش
گوهر نظم تو سزد زیب گوش
لیک به پاسخ دهمت گوشمال
گر دلت از پند نگیرد ملال
نآمد ازین هرزه درائیت عار
از صفت حاتم طائیت عار
حیف که گویند ترا همگنان
مدح سرایندهٔ حاتم فلان
مدح سگال به مردان تویی
بندهٔ آن منبع احسان تویی
کان سخاوت شه مردان علی است
بحر کرامت شه مردان علی است
گرچه بود خارج ذاتش صفات
هست ولی این صفتش عین ذات
ای که شد از روز نخستت دو کف
گوهر احسان و کرم را صدف
روز و شبان بر کف جودت سپهر
دوخته چشم طمع از ماه و مهر
چرخ فلک را کرمت هر سحر
داده ز خورشید برین مشت زر
ریخته هر شام ز کوکب ملک
ریزهٔ خوان کرمت بر فلک
از تو شده لعل به کان جلوه گر
از تو شده کوه مرصع کمر
داده به دریا ز کران تا کران
جود تو همیان زر از ماهیان
مشعل احسان تو در خاک و آب
هست فروزنده تر از آفتاب
ز غم من آنست که داده سخات
خلعت هستی به همه ممکنات
حاتم طائی ز گدایان تست
ریزه خور سفرهٔ احسان تست
هر که تو انداختیش از نظر
گر همه گنج است که خاکش به سر
شمع صفت ساخته از سر قدم
گفت که ما بندهٔ احسان تو
ما همه شرمندهٔ احسان تو
درگذر از بی ادبیهای من
گر نه خطابخش شوی وای من
گشت پس از معذرت آن کاروان
جانب مقصد به دل خوش روان
گرچه که جویا بر ارباب هوش
گوهر نظم تو سزد زیب گوش
لیک به پاسخ دهمت گوشمال
گر دلت از پند نگیرد ملال
نآمد ازین هرزه درائیت عار
از صفت حاتم طائیت عار
حیف که گویند ترا همگنان
مدح سرایندهٔ حاتم فلان
مدح سگال به مردان تویی
بندهٔ آن منبع احسان تویی
کان سخاوت شه مردان علی است
بحر کرامت شه مردان علی است
گرچه بود خارج ذاتش صفات
هست ولی این صفتش عین ذات
ای که شد از روز نخستت دو کف
گوهر احسان و کرم را صدف
روز و شبان بر کف جودت سپهر
دوخته چشم طمع از ماه و مهر
چرخ فلک را کرمت هر سحر
داده ز خورشید برین مشت زر
ریخته هر شام ز کوکب ملک
ریزهٔ خوان کرمت بر فلک
از تو شده لعل به کان جلوه گر
از تو شده کوه مرصع کمر
داده به دریا ز کران تا کران
جود تو همیان زر از ماهیان
مشعل احسان تو در خاک و آب
هست فروزنده تر از آفتاب
ز غم من آنست که داده سخات
خلعت هستی به همه ممکنات
حاتم طائی ز گدایان تست
ریزه خور سفرهٔ احسان تست
هر که تو انداختیش از نظر
گر همه گنج است که خاکش به سر
جویای تبریزی : ترجیعات
در منقبت امام علی (ع)
گشتم زلطف حضرت بی چون ذولامنن
مداح برج مهر امامت ابوالحسن
بر لوح دل چو جوهر آئینه خشک باد
باشد به غیر منقبت او اگر سخن
شاها شکست قهر تو بال و پر پری
آدم شد از مهابت شمشیرت اهرمن
آن را که بسته است لب مدح سنجیش
مانند شمع باد زبان دشمن بدن
هر کس نگفت مدح تو جز لخت دل مباد
چون غنچه های لاله زبانیش در دهن
خورشید از تنورهٔ قهرت شراره ایا
ماه از بهشت خلق تو یک رگ یاسمن
هر غنچهٔ گلی دل آگاه گشته است
تا شد نسیم لطف تو زینت ده چمن
هر کس با ولای تو رخت از زمانه بست
زیبد به رنگ غنچه اش از برگ گل کفن
پرسند چون ز ملت من منکر و نکیر
گردد به این دو مصرع رنگین زبان من
کان سخا و بحر عطا مرتضی علی است
آئینه خدای نما مرتضی علی است
طاعت به جز محبت او کی شود قبول؟
فرع ولای شاه بود صحت اصول
سالم بود دعاش ز آسیب دست رد
آن را که داده حب علی خلعت قبول
دایم به رنگ غنچهٔ شاخ شکسته باد
گلشن برای دشمن او محبس خمول
نبود سزا به جز تو برادر رسول را
بانوی خانهٔ تو نزیبد به جز بتول
خواهد که تلخکامی مردن چشاندش
جان در تن عدوی توزان می کند حلول
باشد ز نور مهر تو گر عکس مدعا
صورت پذیر گردد آئینهٔ حصول
زانرو فرو به لجهٔ ادبار شد که نیست
در طالع ستارهٔ خصمت به جز افول
حب علی مدار زهر ناکس طمع
حب علی مجوی زهر سفلهٔ فضول
ذاتی که هست وصف سراینده اش خدا
ذاتی که هست مدح سگانده اش رسول
کان سخا و بحر عطا مرتضی علی است
آئینه خدای نما مرتضی علی است
دل را زفیض منقبتت وارهان زغم
یا مرتضی علی ولی صاحب کرم
در نامهٔ عمل به غلام و مخالفت
جرم و ثواب گشته کم و بیش و بیش و کم
برهم زند ز جوش طپش بال اهتزاز
در سینه دل به شوق تو چون طائر حرم
خوشتر بود ز آمدن و باز رفتنش
خصم تو چون براه عدم می نهد قدم
در لرزه افکند چو زمان را مهابتش
صد گام از حدوث عقب تر فتد قدم
با آفتاب همت او کم ز ذره است
یکجا شوند جمع اگر سایر همم
تا حشر زنده ایم به مهرش ازین رهست
در پیش ما وجود ندارد اگر عدم
حق شاهد من است که غیر از دروغ نیست
نبود اگر به خاک کف پای او قسم
در روز محشر آنکه شفیع خلائق است
بر حوض کوثر آنکه بود شافع امم
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینه خدای نما مرتضی علیست
گم کرده را تیه ضلال از هدایت است
هر دل که بی محبت شاه ولایت است
شاها تویی که از پی تنسیق عالمت
سر رشتهٔ نظام به دست کفایت است
هر دشمنی که تهمت جرأت به خویش بست
بی جان بر سنان تو چون شیر رایت است
افسوس بر کسی است که از کور باطنیش
روز جزا ز غیر تو چشم حمایت است
در هند گشته ناطقه ام مدح سنج تو
اینجاست کز صریح نکوتر کنایت است
حکم تو بسته است لب حق سرائیم
ورنه مرا به زیر زبان صد حکایت است
محروم تاز شربت کوثر نمی شویم
این چشمه بی مبالغه عین عنایت است
هر چند جرم من به نهایت رسیده است
یا مرتضی علی کرمت بی نهایت است
از راه رفتگان شبستان کفر را
بعد از رسول آنکه چراغ هدایت است
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینه خدای نما مرتضی علیست
بر روی آفتاب که شد زیب روزگار
باشد ز خاک درگه او رنگ اعتبار
دایم ز بیم حدت شمشیر قهر او
پنهان شده است در دل سنگ آتش از شرار
نازم علو مرتبه اش را که آفتاب
زیبد پیادهٔ جلوش چون شود سوار
زان خلق شد که گرد تو گردد شبانه روز
ذات تو گشته دایرهٔ چرخ را مدار
یا مرتضی علی چه شود مسکن مرا
در مشهد امام رضا گر دهی قرار
هر شام در برابر قصر جلال او
خورشید جبهه سا شده بر خاک انکسار
سایم به گرد روضهٔ او جبههٔ امید
مالم به خاک درگه او روی افتخار
گردند مقریان چو به سررشتهٔ نفس
گلدسته بند ذکر الهی ز هر کنار
من هم چو عندلیب خوش الحان به صد نشاط
بند از زبان گرفته بگویم هزار بار
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینهٔ خدای ما مرتضی علیست
دانی که کیست بحر کرم معدن سخا
دانی که کیست صف شکن عرصهٔ وغا
دانی که کیست آنکه به راه نجات خلق
کشتی اهل بیت نبی راست ناخدا
دانی که کیست کز پی جاروب درگهش
شهپر شده به حضرت رو الامین عطا
دانی ز کیست تخت ولایت قوی اساس
دانی که کیست زیب ده تاج انما
دانی به کارخانهٔ قدرت بریده اند
بر قامت که خلعت زیبای هل اتی
دانی به جور غیر صبوری که پیشه کرد
دانی که کیست راهنمای ره رضا
دانی زخاک راهگذاری که می دهد
هر روز صبح آینهٔ مهر را جلا
دانی که درد مهر که باشد علاج دل
دانی که نام کیست همه درد را دوا
خواهی صریح تر به تو گویم که خلق را
بعد از محمد عربی کیست پیشوا
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینهٔ خدای نما مرتضی علیست
پیچد به خویش شعله صفت در دهان مرا
آندم که یا علی نبود بر زبان مرا
یک ذکر یا علی ولی در تمام عمر
نام خدا کفاف بود حرز جان مرا
تا رفته ام به حصن حصین محبتت
سرتاسر جهان شده دارالامان مرا
مپسند ازین زیاده ز بیداد حادثات
دل در فشار پنجهٔ غم خون چکان مرا
شیر زمانه و سگ شاه ولایتم
بنما ز من عزیزتری در جهان مرا
چون از سگان شیر خدایم روا بود
گر مقتدای خود شمرند انس و جان مرا
یا مرتضی علی نه همین در دم حیات
مهر تو در تن است بجای روان مرا
در تنگنای گور هم از شوق دیدنت
چشمی بود چو شمع به هر استخوان مرا
آهنگ سیر ملک عدم را کنم چو ساز
جویا همین ترانه بود بر زبان مرا
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینه خدای نما مرتضی علیست
مداح برج مهر امامت ابوالحسن
بر لوح دل چو جوهر آئینه خشک باد
باشد به غیر منقبت او اگر سخن
شاها شکست قهر تو بال و پر پری
آدم شد از مهابت شمشیرت اهرمن
آن را که بسته است لب مدح سنجیش
مانند شمع باد زبان دشمن بدن
هر کس نگفت مدح تو جز لخت دل مباد
چون غنچه های لاله زبانیش در دهن
خورشید از تنورهٔ قهرت شراره ایا
ماه از بهشت خلق تو یک رگ یاسمن
هر غنچهٔ گلی دل آگاه گشته است
تا شد نسیم لطف تو زینت ده چمن
هر کس با ولای تو رخت از زمانه بست
زیبد به رنگ غنچه اش از برگ گل کفن
پرسند چون ز ملت من منکر و نکیر
گردد به این دو مصرع رنگین زبان من
کان سخا و بحر عطا مرتضی علی است
آئینه خدای نما مرتضی علی است
طاعت به جز محبت او کی شود قبول؟
فرع ولای شاه بود صحت اصول
سالم بود دعاش ز آسیب دست رد
آن را که داده حب علی خلعت قبول
دایم به رنگ غنچهٔ شاخ شکسته باد
گلشن برای دشمن او محبس خمول
نبود سزا به جز تو برادر رسول را
بانوی خانهٔ تو نزیبد به جز بتول
خواهد که تلخکامی مردن چشاندش
جان در تن عدوی توزان می کند حلول
باشد ز نور مهر تو گر عکس مدعا
صورت پذیر گردد آئینهٔ حصول
زانرو فرو به لجهٔ ادبار شد که نیست
در طالع ستارهٔ خصمت به جز افول
حب علی مدار زهر ناکس طمع
حب علی مجوی زهر سفلهٔ فضول
ذاتی که هست وصف سراینده اش خدا
ذاتی که هست مدح سگانده اش رسول
کان سخا و بحر عطا مرتضی علی است
آئینه خدای نما مرتضی علی است
دل را زفیض منقبتت وارهان زغم
یا مرتضی علی ولی صاحب کرم
در نامهٔ عمل به غلام و مخالفت
جرم و ثواب گشته کم و بیش و بیش و کم
برهم زند ز جوش طپش بال اهتزاز
در سینه دل به شوق تو چون طائر حرم
خوشتر بود ز آمدن و باز رفتنش
خصم تو چون براه عدم می نهد قدم
در لرزه افکند چو زمان را مهابتش
صد گام از حدوث عقب تر فتد قدم
با آفتاب همت او کم ز ذره است
یکجا شوند جمع اگر سایر همم
تا حشر زنده ایم به مهرش ازین رهست
در پیش ما وجود ندارد اگر عدم
حق شاهد من است که غیر از دروغ نیست
نبود اگر به خاک کف پای او قسم
در روز محشر آنکه شفیع خلائق است
بر حوض کوثر آنکه بود شافع امم
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینه خدای نما مرتضی علیست
گم کرده را تیه ضلال از هدایت است
هر دل که بی محبت شاه ولایت است
شاها تویی که از پی تنسیق عالمت
سر رشتهٔ نظام به دست کفایت است
هر دشمنی که تهمت جرأت به خویش بست
بی جان بر سنان تو چون شیر رایت است
افسوس بر کسی است که از کور باطنیش
روز جزا ز غیر تو چشم حمایت است
در هند گشته ناطقه ام مدح سنج تو
اینجاست کز صریح نکوتر کنایت است
حکم تو بسته است لب حق سرائیم
ورنه مرا به زیر زبان صد حکایت است
محروم تاز شربت کوثر نمی شویم
این چشمه بی مبالغه عین عنایت است
هر چند جرم من به نهایت رسیده است
یا مرتضی علی کرمت بی نهایت است
از راه رفتگان شبستان کفر را
بعد از رسول آنکه چراغ هدایت است
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینه خدای نما مرتضی علیست
بر روی آفتاب که شد زیب روزگار
باشد ز خاک درگه او رنگ اعتبار
دایم ز بیم حدت شمشیر قهر او
پنهان شده است در دل سنگ آتش از شرار
نازم علو مرتبه اش را که آفتاب
زیبد پیادهٔ جلوش چون شود سوار
زان خلق شد که گرد تو گردد شبانه روز
ذات تو گشته دایرهٔ چرخ را مدار
یا مرتضی علی چه شود مسکن مرا
در مشهد امام رضا گر دهی قرار
هر شام در برابر قصر جلال او
خورشید جبهه سا شده بر خاک انکسار
سایم به گرد روضهٔ او جبههٔ امید
مالم به خاک درگه او روی افتخار
گردند مقریان چو به سررشتهٔ نفس
گلدسته بند ذکر الهی ز هر کنار
من هم چو عندلیب خوش الحان به صد نشاط
بند از زبان گرفته بگویم هزار بار
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینهٔ خدای ما مرتضی علیست
دانی که کیست بحر کرم معدن سخا
دانی که کیست صف شکن عرصهٔ وغا
دانی که کیست آنکه به راه نجات خلق
کشتی اهل بیت نبی راست ناخدا
دانی که کیست کز پی جاروب درگهش
شهپر شده به حضرت رو الامین عطا
دانی ز کیست تخت ولایت قوی اساس
دانی که کیست زیب ده تاج انما
دانی به کارخانهٔ قدرت بریده اند
بر قامت که خلعت زیبای هل اتی
دانی به جور غیر صبوری که پیشه کرد
دانی که کیست راهنمای ره رضا
دانی زخاک راهگذاری که می دهد
هر روز صبح آینهٔ مهر را جلا
دانی که درد مهر که باشد علاج دل
دانی که نام کیست همه درد را دوا
خواهی صریح تر به تو گویم که خلق را
بعد از محمد عربی کیست پیشوا
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینهٔ خدای نما مرتضی علیست
پیچد به خویش شعله صفت در دهان مرا
آندم که یا علی نبود بر زبان مرا
یک ذکر یا علی ولی در تمام عمر
نام خدا کفاف بود حرز جان مرا
تا رفته ام به حصن حصین محبتت
سرتاسر جهان شده دارالامان مرا
مپسند ازین زیاده ز بیداد حادثات
دل در فشار پنجهٔ غم خون چکان مرا
شیر زمانه و سگ شاه ولایتم
بنما ز من عزیزتری در جهان مرا
چون از سگان شیر خدایم روا بود
گر مقتدای خود شمرند انس و جان مرا
یا مرتضی علی نه همین در دم حیات
مهر تو در تن است بجای روان مرا
در تنگنای گور هم از شوق دیدنت
چشمی بود چو شمع به هر استخوان مرا
آهنگ سیر ملک عدم را کنم چو ساز
جویا همین ترانه بود بر زبان مرا
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینه خدای نما مرتضی علیست
جویای تبریزی : ترجیعات
در منقبت امام رضا (ع)
باشد زبان خامهٔ من وحی ترجمان
از فیض مدح حضرت سلطان انس و جان
شاهنشهی که در نظر دید برتر است
قدر غبار درگهش از اوج لامکان
تا هست تشنه است به خون عدوی او
بیرون فتاده است ازان دشنه را زبان
بخشد سخای او ز افق چرخ را کمر
بار وقا او گسلد کوه را میان
خواهد چو دشمنش دم آبی خورد، شود
هر قطره در گلوش صدف وار استخوان
دارم پی ستایش گلزار خلق او
در دل نهان چو غنچهٔ صد برگ صد زبان
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
بر خاک آستان تو ای قبله گاه دین
سایند قدسیان ز ره بندگی جبین
زنبور اگر به مزرعهٔ دشمنت چرد
باشد مزاج زهر هلاهل در انگبین
چون روز گام ایفت ز رای تو آفتاب
بنهاد شام کاسهٔ در یوزه بر زمین
آسوده از کمین حوادث بود مدام
هر کس به قصد خصم تو بنشست در کمین
زان خصم بی جگر که قهر تو باخت دل
کآیات فتح دید ز پیشانیت ز چین
مانند ابر تیره زمین بر هوا رود
بر خاک اگر ز قهر بیفشانی آستین
از شوق سجدهٔ تو روان سوی مشهدم
مانند ماه نو شده سر تا به پا جبین
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
یابد ز بار حلم تو کهسار اگر فشار
چون خون مرده در دل خار شود شرار
سرد از فغان خصم تو هنگامهٔ نشور
گرم از شرار قهر تو بازار گیر و دار
آن خسروی شها که به حکم سخای تو
ماهی ز فلس زر به سپر ریخت در بحار
خصمت چو صد هزار پی هم روان شوند
حاشا که جرأتت شمرد داخل قطار
بی امرت ار به گام تصور کند خرام
دل را به پای سیر ز شریان نهی چدار
از صد یک ز صف کمالت کسی نگفت
چون من تراست بلبل مدحت سرا هزار
بر خاک درگه تو چو سایم جبین عجز
کی سر به سوی عرش فرود آوردم ز عار
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
گر پیش خلق طوف تو با حج برابر است
پیش موالیان تو صد حج اکبر است
در چنگ آرزوش فتد گوهر مراد
آنکس که در محیط ولایت شناور است
بسمل صفت به خون حسد می طپد مدام
هر مو به جسم دشمن او نوک خنجر است
کی پیش اهل حسر تواند شدن سفید
آن رو سیه که دشمن آل پیمبر است
بر ما حلال چون نبود مال دشمنت
ما را که خون خصم تو چون شیر مادر است
چون برتر از فلک نبود قدر درگهت
در پیش من ز عرش برین نیز برتر است
احرام بسته طوف سناباد را دلم
شوق است خضر راهم و توفیق رهبر است
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
تنها نهان نگشته صدف در نقاب آب
از شرم ریزش تو به کهسار شد سحاب
کی پیش ابر جود تو از بحر دم زند
دزدد به سینه اش نفس خامشی حباب
آنجا که باد گلشن خلقت وزد، شود
در کام مار زهر به خاصیت گلاب
رنگی به پیش گلشن خلق تو چون نداشت
خلد برین نهان شده در پردهٔ حجاب
در رزمگاه داده ای از آب خنجرت
کشتی عمر خصم به طوفان انقلاب
گوهر برون جهد ز دل بحر چون شرار
عکسی اگر ز شعلهٔ تیغت فتد در آب
شاها امیدم از کرمت آنکه بعد ازین
گشته مرا اگرچه به پیری بدل شباب
سویت شوم چو با قد چوگان صفت روان
از عمر خود برم به روش گوش در شتاب
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
سطری نوشته پنجهٔ قدرت به آب زر
گر تیغ شاه خوانی وگر آیهٔ ظفر
از تیغ جانستان تو در قهر الامان
وز تیر دل شکاف تو در رزم الحذر
بر بسته دست قدر تو اقبال را میان
بگسسته بار حلم تو کهسار را کممر
رزمت برد دل از بر شیران روزگار
عزمت به بیدلان جهان می دهد جگر
کشت امید خصم تو لب تشنهٔ بلاست
بارد بر او سحاب به جای مطر شرر
شاها بود طواف توام آرزوی دل
خورشید وار طی ره اینکه کنم به سر
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
شاها تویی خدیو زمان خسرو زمن
بادا فدای مرقد خاک تو صد چو من
آنرا که با ولای تو رخت از زمانه بست
می زیبدش ز پردهٔ چشم ملک کفن
سیری ز جوش حرص نبیند عدوی او
گرداب وار گرچه سراپا بود دهن
کی صرصر خزان کندش عزم ترکتاز
گز ذله بند گلشن خلقت شود چمن
ما را ز زلف یار خوش آینده تر بود
افتد اگر به گردن اعدای او شکن
مستغنی از دعای تو باشد جناب او
جویا تمام کن به دعای خودت سخن
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
از فیض مدح حضرت سلطان انس و جان
شاهنشهی که در نظر دید برتر است
قدر غبار درگهش از اوج لامکان
تا هست تشنه است به خون عدوی او
بیرون فتاده است ازان دشنه را زبان
بخشد سخای او ز افق چرخ را کمر
بار وقا او گسلد کوه را میان
خواهد چو دشمنش دم آبی خورد، شود
هر قطره در گلوش صدف وار استخوان
دارم پی ستایش گلزار خلق او
در دل نهان چو غنچهٔ صد برگ صد زبان
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
بر خاک آستان تو ای قبله گاه دین
سایند قدسیان ز ره بندگی جبین
زنبور اگر به مزرعهٔ دشمنت چرد
باشد مزاج زهر هلاهل در انگبین
چون روز گام ایفت ز رای تو آفتاب
بنهاد شام کاسهٔ در یوزه بر زمین
آسوده از کمین حوادث بود مدام
هر کس به قصد خصم تو بنشست در کمین
زان خصم بی جگر که قهر تو باخت دل
کآیات فتح دید ز پیشانیت ز چین
مانند ابر تیره زمین بر هوا رود
بر خاک اگر ز قهر بیفشانی آستین
از شوق سجدهٔ تو روان سوی مشهدم
مانند ماه نو شده سر تا به پا جبین
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
یابد ز بار حلم تو کهسار اگر فشار
چون خون مرده در دل خار شود شرار
سرد از فغان خصم تو هنگامهٔ نشور
گرم از شرار قهر تو بازار گیر و دار
آن خسروی شها که به حکم سخای تو
ماهی ز فلس زر به سپر ریخت در بحار
خصمت چو صد هزار پی هم روان شوند
حاشا که جرأتت شمرد داخل قطار
بی امرت ار به گام تصور کند خرام
دل را به پای سیر ز شریان نهی چدار
از صد یک ز صف کمالت کسی نگفت
چون من تراست بلبل مدحت سرا هزار
بر خاک درگه تو چو سایم جبین عجز
کی سر به سوی عرش فرود آوردم ز عار
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
گر پیش خلق طوف تو با حج برابر است
پیش موالیان تو صد حج اکبر است
در چنگ آرزوش فتد گوهر مراد
آنکس که در محیط ولایت شناور است
بسمل صفت به خون حسد می طپد مدام
هر مو به جسم دشمن او نوک خنجر است
کی پیش اهل حسر تواند شدن سفید
آن رو سیه که دشمن آل پیمبر است
بر ما حلال چون نبود مال دشمنت
ما را که خون خصم تو چون شیر مادر است
چون برتر از فلک نبود قدر درگهت
در پیش من ز عرش برین نیز برتر است
احرام بسته طوف سناباد را دلم
شوق است خضر راهم و توفیق رهبر است
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
تنها نهان نگشته صدف در نقاب آب
از شرم ریزش تو به کهسار شد سحاب
کی پیش ابر جود تو از بحر دم زند
دزدد به سینه اش نفس خامشی حباب
آنجا که باد گلشن خلقت وزد، شود
در کام مار زهر به خاصیت گلاب
رنگی به پیش گلشن خلق تو چون نداشت
خلد برین نهان شده در پردهٔ حجاب
در رزمگاه داده ای از آب خنجرت
کشتی عمر خصم به طوفان انقلاب
گوهر برون جهد ز دل بحر چون شرار
عکسی اگر ز شعلهٔ تیغت فتد در آب
شاها امیدم از کرمت آنکه بعد ازین
گشته مرا اگرچه به پیری بدل شباب
سویت شوم چو با قد چوگان صفت روان
از عمر خود برم به روش گوش در شتاب
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
سطری نوشته پنجهٔ قدرت به آب زر
گر تیغ شاه خوانی وگر آیهٔ ظفر
از تیغ جانستان تو در قهر الامان
وز تیر دل شکاف تو در رزم الحذر
بر بسته دست قدر تو اقبال را میان
بگسسته بار حلم تو کهسار را کممر
رزمت برد دل از بر شیران روزگار
عزمت به بیدلان جهان می دهد جگر
کشت امید خصم تو لب تشنهٔ بلاست
بارد بر او سحاب به جای مطر شرر
شاها بود طواف توام آرزوی دل
خورشید وار طی ره اینکه کنم به سر
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
شاها تویی خدیو زمان خسرو زمن
بادا فدای مرقد خاک تو صد چو من
آنرا که با ولای تو رخت از زمانه بست
می زیبدش ز پردهٔ چشم ملک کفن
سیری ز جوش حرص نبیند عدوی او
گرداب وار گرچه سراپا بود دهن
کی صرصر خزان کندش عزم ترکتاز
گز ذله بند گلشن خلقت شود چمن
ما را ز زلف یار خوش آینده تر بود
افتد اگر به گردن اعدای او شکن
مستغنی از دعای تو باشد جناب او
جویا تمام کن به دعای خودت سخن
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹