عبارات مورد جستجو در ۴۸۳ گوهر پیدا شد:
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۸ - صفت دبستان
دل برد دگر به زنگ طفلان
پیرانه سرم سوی دبستان
اطفال به رنگ دسته ی گل
آواز کشیده همچو بلبل
با هم شده گرم نغمه و شور
صف هاش چو تارهای طنبور
ز ابروی ادیب جمله در تاب
زان گه که تارها ز مضراب
گویا شده از اعانت هم
طفلان همه چون حروف معجم
هر یک ز برای جان عشّاق
افتاده ز طبع شوخ شلّاق
چون خامه و نو بهار از آغاز
هم شاخچه بند و هم سخن ساز
شمعیست قلم لگن بنانش
پروانه ز جان عاشقانش
مقراض بود چو رحل طفلان
دل بر سر او بجای قرآن
خاموش کشیده صف چو دندان
گویا چو زبان، ادیب ایشان
آن دایره از خروش و غوغا
چون چنبر دف به چشم دانا
چون سنخ بتان به شوخی خاص
هر یک شده نغمه سنج و رقّاص
آن طفل که برده است هوشم
زین شوق که پا نهد به دوشم
چون رحل برای پله گشتن
شد قفل بهم دو پنجه ی من
کی رحم کند بخاطرش راه
پروای فلک ندارد آن ماه
باشد ز وطن بریده را حال
چون چوب ادیب نزد اطفال
در مکتب عشق تا که هستم
هستند همه پی شکستم
تا گرم اعاده ی سبق شد
چون غنچه دلم ورق ورق شد
اسباب نوشتنش مرتب
هم رنگ دوات سرخیش لب
پیرانه سرم سوی دبستان
اطفال به رنگ دسته ی گل
آواز کشیده همچو بلبل
با هم شده گرم نغمه و شور
صف هاش چو تارهای طنبور
ز ابروی ادیب جمله در تاب
زان گه که تارها ز مضراب
گویا شده از اعانت هم
طفلان همه چون حروف معجم
هر یک ز برای جان عشّاق
افتاده ز طبع شوخ شلّاق
چون خامه و نو بهار از آغاز
هم شاخچه بند و هم سخن ساز
شمعیست قلم لگن بنانش
پروانه ز جان عاشقانش
مقراض بود چو رحل طفلان
دل بر سر او بجای قرآن
خاموش کشیده صف چو دندان
گویا چو زبان، ادیب ایشان
آن دایره از خروش و غوغا
چون چنبر دف به چشم دانا
چون سنخ بتان به شوخی خاص
هر یک شده نغمه سنج و رقّاص
آن طفل که برده است هوشم
زین شوق که پا نهد به دوشم
چون رحل برای پله گشتن
شد قفل بهم دو پنجه ی من
کی رحم کند بخاطرش راه
پروای فلک ندارد آن ماه
باشد ز وطن بریده را حال
چون چوب ادیب نزد اطفال
در مکتب عشق تا که هستم
هستند همه پی شکستم
تا گرم اعاده ی سبق شد
چون غنچه دلم ورق ورق شد
اسباب نوشتنش مرتب
هم رنگ دوات سرخیش لب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱
به گیتی بهتر از دانشوری نیست
به جز دانش به گیتی مهتری نیست
سری سخت و دلی استوار باید
که کار دین و دانش سرسری نیست
ز دانشور سخن باور توان کرد
که نادان هر چه گوید باوری نیست
به نادان داوری بردن نشاید
که جز دانش به گیتی داوری نیست
پذیره کردن دیو و پری را
به دست جم جز این انگشتری نیست
به دو گیتی ز دانش برتری جو
که جز دانش به گیتی برتری نیست
ز دریای خرد گوهر توان جست
که دریایی بدان پهناوری نیست
به جز یک پرتو از انوار دانش
فروغ آفتاب خاوری نیست
به جز اندر پی دانش غژیدن
تکاپوهای چرخ چنبری نیست
زنادانی سوی یزدان پناهم
که نادانی به جز بدگوهری نیست
برای مرد دانا می رود چرخ
که جز دانشوری نیک اختری نیست
خرد را رهبر خود کن به هر کار
بدو جهان جز خرد را رهبری نیست
دد و دام از خردمندی شود رام
که بهتر از خرد افسون گری نیست
صدف را چون شناسد از گهر باز
در آن رسته که مرد گوهری نیست
همه پیغمبری ها را خرد کرد
جز او کس در خور پیغمبری نیست
چه باشد کافری انکار دانش
که جز انکار دانش کافری نیست
ز مردم جوی دانش نی ز دفتر
که راز دین و دانش دفتری نیست
به راه دانش ای مرد خردمند
زیانی برتر از تن پروری نیست
یکی دیو ستم کار است شهوت
که هرگز در خور رامش گری نیست
خرد جام جهان بین و آب خضر است
که جز وی آینه اسکندری نیست
خرد تخت سلیمان است و در وی
ره آمد شد دیو و پری نیست
بدین شیرینی ای مرد خردمند
نبات مصر و قند عسکری نیست
به جز دانش به گیتی مهتری نیست
سری سخت و دلی استوار باید
که کار دین و دانش سرسری نیست
ز دانشور سخن باور توان کرد
که نادان هر چه گوید باوری نیست
به نادان داوری بردن نشاید
که جز دانش به گیتی داوری نیست
پذیره کردن دیو و پری را
به دست جم جز این انگشتری نیست
به دو گیتی ز دانش برتری جو
که جز دانش به گیتی برتری نیست
ز دریای خرد گوهر توان جست
که دریایی بدان پهناوری نیست
به جز یک پرتو از انوار دانش
فروغ آفتاب خاوری نیست
به جز اندر پی دانش غژیدن
تکاپوهای چرخ چنبری نیست
زنادانی سوی یزدان پناهم
که نادانی به جز بدگوهری نیست
برای مرد دانا می رود چرخ
که جز دانشوری نیک اختری نیست
خرد را رهبر خود کن به هر کار
بدو جهان جز خرد را رهبری نیست
دد و دام از خردمندی شود رام
که بهتر از خرد افسون گری نیست
صدف را چون شناسد از گهر باز
در آن رسته که مرد گوهری نیست
همه پیغمبری ها را خرد کرد
جز او کس در خور پیغمبری نیست
چه باشد کافری انکار دانش
که جز انکار دانش کافری نیست
ز مردم جوی دانش نی ز دفتر
که راز دین و دانش دفتری نیست
به راه دانش ای مرد خردمند
زیانی برتر از تن پروری نیست
یکی دیو ستم کار است شهوت
که هرگز در خور رامش گری نیست
خرد جام جهان بین و آب خضر است
که جز وی آینه اسکندری نیست
خرد تخت سلیمان است و در وی
ره آمد شد دیو و پری نیست
بدین شیرینی ای مرد خردمند
نبات مصر و قند عسکری نیست
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
هر که را دانش و کنش شد یار
گردد از عمر خویش برخوردار
دانش بی کنش پیمبر گفت
چون درختی است کش نباشد بار
دانش بی کنش ندارد سود
سر چو نبود چه سود از دستار
دانش بی کنش بدان ماند
که بود نقش علم بر دیوار
دانش بی کنش چنان باشد
که فتد تیغ بر کف عیار
تیغ کاندر بدست دزد افتاد
دستش از تن بریده شد ناچار
پند یاران نگنجد اندر گوش
تا دماغت پر است از پندار
سر ز پندار چون تهی کردی
گوش خویش آنگهی سوی پندار
چیست پندار؟ خود پرستی کو
نشود با خدا پرستی یار
سرفرا برده ات ز دوش بگوش
همچو ضحاک مار دوش دو مار
گر نهی سوی این دو مار دو گوش
می بر آرندت از وجود دمار
قوت این هر دو مغز خلق بود
که جهان دشمنند و جان او بار
این دو مار تو شهوت است و غضب
که دو مردم کشند و جان آزار
گردد از عمر خویش برخوردار
دانش بی کنش پیمبر گفت
چون درختی است کش نباشد بار
دانش بی کنش ندارد سود
سر چو نبود چه سود از دستار
دانش بی کنش بدان ماند
که بود نقش علم بر دیوار
دانش بی کنش چنان باشد
که فتد تیغ بر کف عیار
تیغ کاندر بدست دزد افتاد
دستش از تن بریده شد ناچار
پند یاران نگنجد اندر گوش
تا دماغت پر است از پندار
سر ز پندار چون تهی کردی
گوش خویش آنگهی سوی پندار
چیست پندار؟ خود پرستی کو
نشود با خدا پرستی یار
سرفرا برده ات ز دوش بگوش
همچو ضحاک مار دوش دو مار
گر نهی سوی این دو مار دو گوش
می بر آرندت از وجود دمار
قوت این هر دو مغز خلق بود
که جهان دشمنند و جان او بار
این دو مار تو شهوت است و غضب
که دو مردم کشند و جان آزار
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳
ای پسر گر کنی مرا پسری
بندگی کن به مردم هنری
بی هنر چون درخت خار آور
با هنر چون درخت باروری
بایدت کند و سوخت در آتش
چون نه شاخ و نه سایه نی ثمری
زی خردگام زن ز بی خردی
زی خبر راه پو ز بی خبری
بهتر آدمی شود زنده
که همان مردنست بی هنری
چون زر اندوده نقش گاو و خراست
بی هنر پوشد ار قبای زری
خویشتن را پیمبری خو کن
اگر از دوده ی پیامبری
راه چونین پدر اگر نروی
زشت و ناخوب و ناخلف پسری
پسری کن مرا به علم و هنر
تا کنم نیز من تو را پدری
ما سفر کرده و جهان دیده
تو نبرده رهی و نو سفری
از پی ما بپو که هر که نکرد
رهروی می نکرد راه بری
ره چنین سخت و با نشیب و فراز
رهبر ار نه چسان شوی سپری
آدمی را به هوش و عقل و خرد
بندگی کرده اند دیو و پری
راه خیره سران مپو که زیان
بینی از سرکشی و خیره سری
گر کنی ره به بزم پرده دران
پرده ی ما و خویشتن بدری
روز و شب بایدت که چون دانا
ساعت عمر خویش بر شمری
هر چه در خور بود به هر ساعت
بسپاری و ژرف در نگری
هر شب و روز را سه بهره کنی
که ز هر بهره بهره ای ببری
بهره ای بهر بندگی کردن
که از این بهره نیک بهره وری
وان دوم بهره بهر آسایش
که بگویی و بغنوی و خوری
وان سه دیگر به کار و کرد جهان
آمد و رفت و گفت و بیع و شری
حیله ای به ز راستی نبود
تا نگردی بگرد حیله وری
دو جهان از برای تو کردند
که تو از دو جهان عزیزتری
از دو گیتی فزون بود معنات
گرچه بسیار خرد و مختصری
تو گدای خدا گدای تو خلق
گر گدایی گدای معتبری
هر شب و روز می بگرد سرت
گردد این آفتاب باختری
همه گیتی به سوی تو پویند
که تو هم کعبه ای و هم حجری
نزد نامحرمان به حرص و طمع
تا بکی آب مردمی ببری
همه گیتی سوی تو ره سپرند
که تو سوی خدا ره سپری
بندگی کن به مردم هنری
بی هنر چون درخت خار آور
با هنر چون درخت باروری
بایدت کند و سوخت در آتش
چون نه شاخ و نه سایه نی ثمری
زی خردگام زن ز بی خردی
زی خبر راه پو ز بی خبری
بهتر آدمی شود زنده
که همان مردنست بی هنری
چون زر اندوده نقش گاو و خراست
بی هنر پوشد ار قبای زری
خویشتن را پیمبری خو کن
اگر از دوده ی پیامبری
راه چونین پدر اگر نروی
زشت و ناخوب و ناخلف پسری
پسری کن مرا به علم و هنر
تا کنم نیز من تو را پدری
ما سفر کرده و جهان دیده
تو نبرده رهی و نو سفری
از پی ما بپو که هر که نکرد
رهروی می نکرد راه بری
ره چنین سخت و با نشیب و فراز
رهبر ار نه چسان شوی سپری
آدمی را به هوش و عقل و خرد
بندگی کرده اند دیو و پری
راه خیره سران مپو که زیان
بینی از سرکشی و خیره سری
گر کنی ره به بزم پرده دران
پرده ی ما و خویشتن بدری
روز و شب بایدت که چون دانا
ساعت عمر خویش بر شمری
هر چه در خور بود به هر ساعت
بسپاری و ژرف در نگری
هر شب و روز را سه بهره کنی
که ز هر بهره بهره ای ببری
بهره ای بهر بندگی کردن
که از این بهره نیک بهره وری
وان دوم بهره بهر آسایش
که بگویی و بغنوی و خوری
وان سه دیگر به کار و کرد جهان
آمد و رفت و گفت و بیع و شری
حیله ای به ز راستی نبود
تا نگردی بگرد حیله وری
دو جهان از برای تو کردند
که تو از دو جهان عزیزتری
از دو گیتی فزون بود معنات
گرچه بسیار خرد و مختصری
تو گدای خدا گدای تو خلق
گر گدایی گدای معتبری
هر شب و روز می بگرد سرت
گردد این آفتاب باختری
همه گیتی به سوی تو پویند
که تو هم کعبه ای و هم حجری
نزد نامحرمان به حرص و طمع
تا بکی آب مردمی ببری
همه گیتی سوی تو ره سپرند
که تو سوی خدا ره سپری
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۲ - درمذمت دروغ
دروغ ای برادر ندارد فروغ
بکن تا توانی حذر از دروغ
چوگفتی دروغی شوی بیقرار
که شاید دروغت شودآشکار
دروغ تو چون فاش گرددبه خلق
خجالت طنابیت گردد به حلق
بسی شرمساری کشی از دروغ
بخود میزنی آتشی از دروغ
دروغ ای برادر مگوبا کسی
که درچه فتادند از این ره بسی
دروغ ار شنیدی مرودرپیش
کس ار هست بد مست کم ده میش
دروغ ار بگوئی دروغی بگو
که نتوان نماید کسش روبرو
دروغی که تحقیق اومیتوان
مکن تا توانی بر کس بیان
دروغی که دور است منزل گهش
که بتوانی آئی برون از رهش
نگویم بگولیکن از راه دور
نبیندکس آنجا که دارد عبور
چرا تا بود راست گوئی دروغ
چه لذت دهد در بر باده دروغ
بکن تا توانی حذر از دروغ
چوگفتی دروغی شوی بیقرار
که شاید دروغت شودآشکار
دروغ تو چون فاش گرددبه خلق
خجالت طنابیت گردد به حلق
بسی شرمساری کشی از دروغ
بخود میزنی آتشی از دروغ
دروغ ای برادر مگوبا کسی
که درچه فتادند از این ره بسی
دروغ ار شنیدی مرودرپیش
کس ار هست بد مست کم ده میش
دروغ ار بگوئی دروغی بگو
که نتوان نماید کسش روبرو
دروغی که تحقیق اومیتوان
مکن تا توانی بر کس بیان
دروغی که دور است منزل گهش
که بتوانی آئی برون از رهش
نگویم بگولیکن از راه دور
نبیندکس آنجا که دارد عبور
چرا تا بود راست گوئی دروغ
چه لذت دهد در بر باده دروغ
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۴ - نصیحت
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۰ - در امر به نیکی ونهی از بدی
هم تخم نیکی نشان درجهان
که نیکی تو را حاصل آید از آن
نکوئی ثمرهای نیکودهد
به توهر چه خواهی به از اودهد
چرا تا بود خوب کس بد کند
چرا از بدی خویش را ددکند
مکن بدبه کس گر که دانشوری
که لابد بود کار را کیفری
ثمر میدهد بد بد وخوب خوب
ز خوبی بود نیزستر عیوب
کنی نیکی از کشت بدکی درو
نبرده است گندم کس از کشت جو
هر آنکس که بدگو وبدخو کند
پی فتنه است وبلاجو بود
به دنیا کس ارتخم نیکی بکاشت
وی از بهر خود نام نیکی گذاشت
کس ار کرده بدکم از او یاد کن
ز بد کردنش نیز کم گوسخن
بکن نیک بد گر چه بینی سزا
که یزدان دهد نیک و بد را جزا
که نیکی تو را حاصل آید از آن
نکوئی ثمرهای نیکودهد
به توهر چه خواهی به از اودهد
چرا تا بود خوب کس بد کند
چرا از بدی خویش را ددکند
مکن بدبه کس گر که دانشوری
که لابد بود کار را کیفری
ثمر میدهد بد بد وخوب خوب
ز خوبی بود نیزستر عیوب
کنی نیکی از کشت بدکی درو
نبرده است گندم کس از کشت جو
هر آنکس که بدگو وبدخو کند
پی فتنه است وبلاجو بود
به دنیا کس ارتخم نیکی بکاشت
وی از بهر خود نام نیکی گذاشت
کس ار کرده بدکم از او یاد کن
ز بد کردنش نیز کم گوسخن
بکن نیک بد گر چه بینی سزا
که یزدان دهد نیک و بد را جزا
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۴ - درنماز و روزه
به کار نماز آی و سستی مکن
به طاعات تندی وچستی مکن
به کار عبادت چوکاهل شوی
ز یادخدا زودغافل شوی
حذر کن ستهزا مکن بر نماز
مکن باکسی شوخی اندرنماز
که گردد ز تو دین ودنیا هلاک
پشمان شوی گردی اندوهناک
چوصوم وصلوة از برای خداست
برای خدا کار کردن رواست
نمیباشد اندردلت هیچ نور
دلت درنماز ار ندارد حضور
اگر نیست حاضر دلت درنماز
نمازت نیرزد به سیری پیاز
اگر روزه تن کاهد آگاه شد
ز اسرار کس هر که تن کاه شد
اگر چه ازین روزه و این نماز
خداوند عالم بود بی نیاز
چوحکم از خدا هست وامر رسول
بباید نمود از دل وجان قبول
گرت میل طاعت بودساعتی
از این دونکوتر نشد طاعتی
به طاعات تندی وچستی مکن
به کار عبادت چوکاهل شوی
ز یادخدا زودغافل شوی
حذر کن ستهزا مکن بر نماز
مکن باکسی شوخی اندرنماز
که گردد ز تو دین ودنیا هلاک
پشمان شوی گردی اندوهناک
چوصوم وصلوة از برای خداست
برای خدا کار کردن رواست
نمیباشد اندردلت هیچ نور
دلت درنماز ار ندارد حضور
اگر نیست حاضر دلت درنماز
نمازت نیرزد به سیری پیاز
اگر روزه تن کاهد آگاه شد
ز اسرار کس هر که تن کاه شد
اگر چه ازین روزه و این نماز
خداوند عالم بود بی نیاز
چوحکم از خدا هست وامر رسول
بباید نمود از دل وجان قبول
گرت میل طاعت بودساعتی
از این دونکوتر نشد طاعتی
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۸ - در ادای سخن گوید
نپرسند تا از تو چیزی مگو
که ماند برایت به جا آبرو
چو گوئی سخن کن تأمل در آن
که تا نکته ای کس نگیرد بر آن
مگو پر سخن خواهی ار آبرو
که پر گو بود واعظ و قصه گو
چو گوئی سخن گوی آهسته تر
که تا کس نگردد خبر پشت در
سخن تا نگوئی تومعلوم نیست
که از فضل ودانش تو را بهره چیست
چوگوید سخن کس نظر کن چه گفت
نباید نظر کرد کورا که گفت
بزرگی که درمعانی بسفت
نه منقال انظر بما قال گفت
به خورشید دانش فلکشد سخن
زرمعرفت را محک شد سخن
سلامت طلب باش وخاموش باش
سخن هم چوگوئی نه چاووش باش
که ماند برایت به جا آبرو
چو گوئی سخن کن تأمل در آن
که تا نکته ای کس نگیرد بر آن
مگو پر سخن خواهی ار آبرو
که پر گو بود واعظ و قصه گو
چو گوئی سخن گوی آهسته تر
که تا کس نگردد خبر پشت در
سخن تا نگوئی تومعلوم نیست
که از فضل ودانش تو را بهره چیست
چوگوید سخن کس نظر کن چه گفت
نباید نظر کرد کورا که گفت
بزرگی که درمعانی بسفت
نه منقال انظر بما قال گفت
به خورشید دانش فلکشد سخن
زرمعرفت را محک شد سخن
سلامت طلب باش وخاموش باش
سخن هم چوگوئی نه چاووش باش
صابر همدانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳۳ - به شاهد لغت هلیدن، بمعنی فرو گذاشتن
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۷۸ - به شاهد لغت داشن، بمعنی عطا، داشاد
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۰۲ - به شاهد لغت چیستان، بمعنی اغلوطه پرسیدنی که بعربی لغز گویند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۸۷ - کهله بر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۲ - مکتب دار
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - چشمه آب حیات
علم بود چشمهٔ آب حیات
علم بود معنی راه نجات
علم و کمال و هنرآموختن
به بود از سیم و زر اندوختن
چون بودت گنج نهانش کنی
چون بودت علم عیانش کنی
آن سبب وحشت و آفات تست
وین همگی فخر و مباهات تست
علم به قیمت ز گهر بیشتر
قدر معلم ز پدر بیشتر
زانکه پدر روح تو را از سماک
آرد و آلوده نماید به خاک
لیک معلم دهدش بال و پر
تا که نماید سوی گردون سفر
ذلت و بیچارگی و سوء حال
سختی و بدبختی و رنج و ملال
اینهمه دان از عدم علم و بس
نیست روا غفلت از آن یکنفس
علم کلیدی است صغیرا کز آن
باز شود قفل مهم جهان
علم بود معنی راه نجات
علم و کمال و هنرآموختن
به بود از سیم و زر اندوختن
چون بودت گنج نهانش کنی
چون بودت علم عیانش کنی
آن سبب وحشت و آفات تست
وین همگی فخر و مباهات تست
علم به قیمت ز گهر بیشتر
قدر معلم ز پدر بیشتر
زانکه پدر روح تو را از سماک
آرد و آلوده نماید به خاک
لیک معلم دهدش بال و پر
تا که نماید سوی گردون سفر
ذلت و بیچارگی و سوء حال
سختی و بدبختی و رنج و ملال
اینهمه دان از عدم علم و بس
نیست روا غفلت از آن یکنفس
علم کلیدی است صغیرا کز آن
باز شود قفل مهم جهان
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - قافلهٔ سوداگر
قافلهای بست پی سود بار
عزم سفر کرد ز شهر و دیار
لیک بد آن مرحله پرخوف و بیم
دزد در آن بادیه دایم مقیم
مردم آن قافله از بیم مال
هیچ نگشتند تهی از ملال
غیر یکی زان همه کاو شاد بود
جان وی از قید غم آزاد بود
پای دلش بود بجا همچو کوه
مایهٔ عبرت شده در آن گروه
شب همه شب آنهمه در اضطراب
وان یکی آسوده همی کرد خواب
روز بدند آن همه تعویذ خوان
وان یکی از هزل گشودی زبان
مدتی آن راه نمودند طی
هیچ ندیدند توحش ز وی
تا شبی آن قافله با اضطرار
در دژ مخروبهئی افکند بار
بود مر آن قلعه ز عهد قدیم
لیک در آنجا نبدی کس مقیم
بار خود افکند و شد آن ذوفنون
در طلب حاجتی از دژ برون
مردم آن قافله را در نظر
آمدی این مکر و فسون جلوهگر
کز پی آشفتن احوال او
دست گشایند به اموال او
بهر مزاح امتعهٔ آن جوان
زود نمودند به کنجی نهان
ناگه از آن دشت چو سِیلی ز کوه
راهزنان ریخته در آن گروه
هستی آن طایفه تاراج شد
مرد غنی مفلس و محتاج شد
رفت ز کف هستی آن کاروان
ماند بجا امتعهٔ آن جوان
راهزنان چونکه ببستند رخت
باز درآمد به دژ آن نیکبخت
واقعه بشنید و به شکرانه زود
بر زبر خاک همی چهره سود
گشت از آن کیفیت ناگوار
حیرت آن طایفه یک بر هزار
رو به جوان کرده که برگوی راست
در همه بخت از چه مساعد توراست
آنکه دمش بدرقهٔ تست کیست
یا عمل نیک تو برگو که چیست
گفت خیانت ننمودم به کس
آن عمل نیک من اینست و بس
مال که آید ز خیانت به دست
هم به خیانت برود هرچه هست
در که ز مفتاح خیانت گشود
هم به خیانت شود آن بسته زود
تا که توانی چو صغیر ای پسر
ز اهل خیانت به جهان کن حذر
عزم سفر کرد ز شهر و دیار
لیک بد آن مرحله پرخوف و بیم
دزد در آن بادیه دایم مقیم
مردم آن قافله از بیم مال
هیچ نگشتند تهی از ملال
غیر یکی زان همه کاو شاد بود
جان وی از قید غم آزاد بود
پای دلش بود بجا همچو کوه
مایهٔ عبرت شده در آن گروه
شب همه شب آنهمه در اضطراب
وان یکی آسوده همی کرد خواب
روز بدند آن همه تعویذ خوان
وان یکی از هزل گشودی زبان
مدتی آن راه نمودند طی
هیچ ندیدند توحش ز وی
تا شبی آن قافله با اضطرار
در دژ مخروبهئی افکند بار
بود مر آن قلعه ز عهد قدیم
لیک در آنجا نبدی کس مقیم
بار خود افکند و شد آن ذوفنون
در طلب حاجتی از دژ برون
مردم آن قافله را در نظر
آمدی این مکر و فسون جلوهگر
کز پی آشفتن احوال او
دست گشایند به اموال او
بهر مزاح امتعهٔ آن جوان
زود نمودند به کنجی نهان
ناگه از آن دشت چو سِیلی ز کوه
راهزنان ریخته در آن گروه
هستی آن طایفه تاراج شد
مرد غنی مفلس و محتاج شد
رفت ز کف هستی آن کاروان
ماند بجا امتعهٔ آن جوان
راهزنان چونکه ببستند رخت
باز درآمد به دژ آن نیکبخت
واقعه بشنید و به شکرانه زود
بر زبر خاک همی چهره سود
گشت از آن کیفیت ناگوار
حیرت آن طایفه یک بر هزار
رو به جوان کرده که برگوی راست
در همه بخت از چه مساعد توراست
آنکه دمش بدرقهٔ تست کیست
یا عمل نیک تو برگو که چیست
گفت خیانت ننمودم به کس
آن عمل نیک من اینست و بس
مال که آید ز خیانت به دست
هم به خیانت برود هرچه هست
در که ز مفتاح خیانت گشود
هم به خیانت شود آن بسته زود
تا که توانی چو صغیر ای پسر
ز اهل خیانت به جهان کن حذر