عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۲۸
سزد ار چه او نیز تکبر کند
که شه نیکویی با کسندر کند
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۴۲
حکیمی بد و نام او مخسنوس
که دانش همی دست او داد بوس
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۴۶
درشتی دل شاه و نرمی دلش
ندانی هویدا کنی حاصلش
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۵۰
فزاینده شان خوبی از چهر ولاف
سراینده شان از گلو زند واف
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۷۲
زن بد کنش معشقولیه نام
نبودش جز از بد دگر هیچ کام
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱
جز بمادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختند را
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۴
شاها ادبی کن فلک بد خو را
گر چشم رسانید رخ نیکو را
گر گوی خطا کرد به چوگانش زن
ور اسب خطا کرد به‌ من بخش او را
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
گر ابر به جود خویشتن را چو تو خواند
فراش تو بود او همی‌گرد نشاند
هر چند بسی‌ گهر پراکند و فشاند
آخر گهرش نماند و بی‌کار بماند
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۹
خصمی‌که بر او فسوس کرد اختر او
او را عملی داد نه اندر خور او
گر عهد تو بشکست دل اندر بر او
سرّ دل او گشت قضای سر او
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
کار ما بیرون شد از ساز و نوا
وقت تجرید است و کنج انزوا
آسمان ما را در اقصای زمین
یک زمان خوش دل نمی دارد روا
در زمین خود راستی ننهاده اند
آفرینش را بر این دارم گوا
نفی تهمت را منجم می کند
راستی نسبت به خط استوا
کاش باری آسمان منعکس
پشت کوژ خویش را کردی دوا
تا به دنیا در چه خیر آمد پدید
زین گروه ناحفاظ بی نوا
سر تهی چون طبل پر باد غرور
بر کشیده تا به علیین لوا
عاقلان شان سخرة رای و قیاس
جاهلان شان فتنة کام و هوا
باش از این غولان نزاری بر حذر
بت هنوز از غول بهتر پیشوا
گرد بت رویان حسن افزای گرد
بلبلی بر گلرخان می زن نوا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
حرام بر من و بر هر که بی تو می خورده ست
بر آن که خورد حلالش حرام کی کرده ست
به حکمِ عقل حرام است نان و آب برو
که ناحق از خود هر دم دلی بیازرده ست
به غیرِ خمر و زنا و ربا و غیبت و قتل
حلال داند وین رخصتش که آورده ست
هنوز لحمِ خنازیر خوردن اولاتر
بر آن که تن به طعام یتیم پرورده ست
به خمر خانه رو و خمر خواه و حالی خور
که فرشِ عیش و بساطِ نشاط گسترده ست
به رغمِ عادتِ بدگوی نیک بخت به طبع
ز بامداد گرفته ست جامِ می بردست
خوشی درآ به خراباتِ عشق و فارغ شو
ز هرچه بر زبر و زیرِ این سرا پرده ست
کسی که بوی نبرده ست از شمامۀ عشق
گرش چو عود بسوزی هنوز افسرده ست
لطیفه هایِ نزاری حقایقِ محض است
تو عفو کن به بزرگی که در سخن خرده ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
هیچ می دانی در آن حضرت کیان را بار هست
من نمی دانم و لیکن هم چو من بسیار هست
دیده می باید که بیند رویِ سلطان روزِ بار
با لله ار کوه احد را طاقت دیدار هست
هیچ دیگر نیست الّا او و لیکن دیده کو
شاید ار کژ دیده را بر دیده ور انکار هست
یارِ ناهموار گو تشنیع میزن! باک نیست
خود ملامت از پیِ صاحب دلان هم وار هست
ضّدِ آدم بیش ابلیسی نبود و این زمان
صد هزار ابلیسِ آدم رویِ دعوی دار هست
حقّ و باطل در برابر می نماید ز ابتدا
با سبک روحان گرانی در میان ناچار هست
گرچه باطل را وجودی معنوی در اصل نیست
ور به دعوی لا نسلّم می کنی پندار هست
چون وجودت رویِ امکان در عدم دارد چه سود
کار کن این جا کزین جا تا بدان جا کار هست
راهِ خودبینان مرو زنهار بنگر پیش و پس
امتحان کن تا جهنّم هم برین هنجار هست
رمز می گوید نزاری می زند پشکی به غمز
عاقبت هم بشنود در خانه گر دیّار هست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
مرا مسکراتی به تخصیص هست
نه از شیرۀ رز ز جامِ الست
چه مستی بود کز بخاری شود
دماغی مشوّش سری گشته پست
شرابِ محبّت کزو جرعه یی
کند مرد را نا به جا و به دست
که خود را به شورید گانِ طهور
نیارند خمّاریان بازبست
به حجّت نکرده درست التزام
نشاید محق را به مبطل شکست
کسی را که زان جام دادند می
به کلّی و جزوی ز خود بازرست
تبّرا کن از خویشتن پروری
که از بت پرستی بتر خود پرست
تو باید که بیرون شوی از میان
که با خود محال است با او نشست
کسی را خبر نیست از حالِ من
که مسکین دلم را چه ضربت بخست
خیال از درِ حجره یعنی سروش
همین تا درآمد دل از جا بجست
نزاری ملول از ملامت مباش
چو در دوستی دست دادی به دست
چنین تا به کی بازپوشی کمان
که این تیر بیرون شد از قیدِ شست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
خوش آید پاک بازان را ملامت
ز خود بیرون شدی اینک قیامت
طمع بگسل که معدوم الوجود است
اگر در عشق می خواهی سلامت
بباید جان به تیر عشق دادن
اگر شکرانه خواهد از غرامت
به رغبت بر در تسلیم باید
به پای بندگی کردن اقامت
به ترک وایه های خویش گفتن
موحّد را همین باشد علامت
مبین خود را چو خود بینان که خود را
نهند از جمعِ اربابِ کرامت
نزاری مشورت با عقل کردن
نه کار توست پرهیز از ندامت
مشو معجب به رای خویشتن هین
که دور است این فتور از استقامت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
آخرت وقتی به عمری یاد ما بایست کرد
بود چندین عهد وپیمانت وفا بایست کرد
خستگانت را به بویی مرهمی بایست ساخت
دوستانت را به رویی آشنا بایست کرد
گر نمی بایست تعیین کرد میعادی به وصل
درد هجران را به مکتوبی دوا بایست کرد
یا خطابی یا سلامی کم زکم ور اعتماد
بر کس دیگر نکردی بر صبا بایست کرد
بی نسیمی کز گریبانت به ما آید چو گل
هر سحر گه پیرهن بر تن قبا بایست کرد
دوستان با دوستان معتقد زین ها کنند
شرم دار آخر به انصاف جفا بایست کرد
بی گناهی راستی چندین عقوبت شرط نیست
رحمتت نامد نمی گویی چرا بایست کرد
ورخطایی در وجود آمد زما بی اختیار
لطف خویشت عذر خواه آن خطا بایست کرد
ما چو شوخی کرده ایم آخر به قول دشمنان
دوستی با شر عقوبت ماجرا بایست کرد
بر نزاری دیگری بگزیدی ای کوته نظر
باری آخر دوست از دشمن جدا بایست کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
میانه بخت دلم گر کرانه یی گیرد
بلای صحبت خوبان بهانه یی گیرد
خلاص یابد و پیرانه سر بیاساید
به طبع زاویه خنب خانه یی گیرد
ولی چگونه رود در رکاب سلطانی
که عالمی به سرِ تازیانه یی گیرد
زمان چو می گذرد از گذشته غم نخورد
محققانه ز نو سر زمانه ای گیرد
نظر گهی ش به عین الیقین شود حاصل
که از خیال مصور نشانه یی گیرد
ز گنج طبع به هر دم دفینه ای بخشد
ز کنج فقر به هر دم خزانه یی گیرد
به بال شوق برآید به اوج سدره عشق
ورای قاف خرد آشیانه یی گیرد
من و مجاورت آستان میخانه
مراد آن که مرید آستانه یی گیرد
غلام همت آنم که چون نزاری مست
پس از دوگانه واجب سه گانه یی گیرد
غنیمتی شمرد نقد وقت را امروز
نوید حاصل فردا فسانه یی گیرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
من آزاد آمدم زان دوست کز دشمن بتر باشد
به ظاهر معتبر گوید به باطن مختصر باشد
حضور و غیبتِ یاران مخلص مختلف نبود
حذر اولاتر از یاری که در غیبت دگر باشد
نه از بی دانشی بود این که دشمن دوست دانستم
ازین بازی بسی افتد قضا را این قدر باشد
نباید عهد پیوستن به شوخی باز بشکستن
دلِ صاحب نظر خستن خطایِ معتبر باشد
بدان می آردم غیرت که دل پیش سگ اندازم
که هر کو دل به ناکس داد از دشمن بتر باشد
محّبِ صادقِ یک دل دو چشم از غیر بر بندد
به هر کس باز نگشاید مگر صاحب نظر باشد
حریفِ صورت از شاهد مرادِ خود کند حاصل
چو بر صورت نظر دارد ز معنی بی خبر باشد
نزاری بعد ازین معنی به صورت در نپیوندی
گرت از عالمِ صورت برین معنی گذر باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
مردِ دنیا نه اهلِ دین باشد
بدگمان منکرِ یقین باشد
عارفان ساکنِ خرابات اند
هم چو گنجی که در زمین باشد
هر که مست آمد از شرابِ الست
ابدا دایما چنین باشد
مستی و بی خودی کند پیشه
کارِ شوریدگان همین باشد
در سرایِ مجاز نیست عجب
زهر اگر یارِ انگبین باشد
نوش بی نیش نیست در دنیا
غنچه با خار هم نشین باشد
آن سرایِ بقاست کاندر وی
مهر بی انتقامِ کین باشد
دل که باشد چو موم نقش پذیر
حلقۀ عشق را نگین باشد
سنگ را دل مخوان که سنگین دل
دومِ حارثِ لعین باشد
حالیا نقدِ وقت او دارد
هر که را هم دمی قرین باشد
دوستان را به چشمِ دل دیدن
کارِ مردانِ راست بین باشد
باز ماند ز اتّصال به دوست
هر که موقوفِ حورِ عین باشد
محو در ذاتِ دوست باید شد
تا فراغت ز کفر و دین باشد
هر کسی را تصوّری دگرست
اعتقادِ نزاری این باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
مکر و تزویر به هم در بستند
به ستم توبه ما بشکستند
من به اسلام ندارم ایمان
اگر این قوم مسلمان هستند
تا ببرند سر توبه ی من
گردنی چند به هم بر بستند
گردن شیر ژیان زیر کنند
که قوی سرکش و بالادستند
نه همین قوم زمستان در کوی
از بس افراط و ورع می جستند
عیب شوریده سران می جستند
دل صاحب نظران می خستند
همه در جهل چو عالی علم اند
گر به معنی چو مقصر پستند
خویش را محتسبی ساخته اند
روز هشیار و همه شب مستند
گر در آیند به بت خانه عشق
چو نزاری همه بت بپرستند
رند و زاهد همه یکسان بینند
عارفانی که ز خود وارستند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
ما را به سرِ کویِ خرابات برآرید
این کارِ مهم تر ز مهمّات بر آرید
گو مدّعیان از سرِ تشنیع و شماتت
شوری ز میان خانۀ طامات بر آرید
این پیرِ ملامت زده را سلسله در حلق
خلقی ز پی اش گردِ محلّات بر آرید
و آن گه به سرِ دارانا الحق چو حسینش
بر موجبِ محضر به سجلّات بر آرید
امروز ملامت که چنین منکر عشقید
فردای قیامت همه هیهات برآرید
ای بی خبران تا به درآیید ز خلقی
یک سر به خدا دستِ مناجات برآرید
گردن مکشید از لگدِ عشق به تسلیم
وز چاهِ طبیعت سرِ مافات برآرید
از اهلِ هُدا عذرِ محاکات بخواهید
و آن گه سرِ همّت به سماوات برآرید
پایی به وفا در رهِ اخلاص بکوبید
دستی به صفا گردِ موالات برآرید
از خود به درآیید و ملاقات ببینید
تسلیم بباشید و مرادات برآرید
دست از من و ما و خودیِ خویش بدارید
دود از هبل و برهمن و لات برآرید
یا بر گهرِ سفتۀ من عیب مگیرید
یا زین دُرر را ز بحرِ مجابات برآرید
گر پندِ نزاری بنیوشید سرِ فخر
از ذروۀ گردون به مباهات برآرید