عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - نوش جانت
ای محمدخان به دژبانی فتادی‌، نوش جانت
ابروی تازه را از دست دادی نوش جانت
در حضور پهلوی اردنگ خوردی‌، مزد شستت
هی کتک خوردی و هی بالا نهادی‌، نوش جانت
در سر راه خلایق از جهالت چاه کندی
عاقبت خود اندر آن چاه اوفتادی‌، نوش جانت
در دلت بنشست هر نیری که از شست خیانت
جانب دل‌های مظلومان گشادی، نوش جانت
همچو عقرب بودی آبستن به زهرکین و لیکن
خصم جانت گشت هر طفلی که زادی‌، نوش جانت
سال‌ها در پشت میز ظلم بنشستی و آخر
در بر میز مجازات ایستادی‌، نوش جانت
مدتی چشم و چراغ مملکت بودی و اینک
چون چراغ کور پیش تندبادی‌، نوش جانت
آنچه‌ در شش‌ سال کشتی جمله خوردی باد نوشت
آنچه در یک عمر بردی جمله دادی‌، نوش‌جانت
چون کنون پس می‌دهی یکسر مکافات عمل راا
آنچه‌بردی وآنچه خوردی‌وآنچه کردی‌نوش جانت
با جهاد اکبر مظلوم در عین رفاقت
بی‌وفایی کردی و زین کرده شادی نوش جانت
قافیه گودال شو، زین بی‌وفایی‌ها به دوران
تا ابد سیلی خور آه جهادی نوش جانت
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - دختر گدا
گویند سیم و زر به گدایان خدا نداد
جان پدر بگوی بدانم چرا نداد؟‌!
از پیش ما گذشت خدا و نداد چیز
دیشب‌، که نان نسیه به ما نانوا نداد
جان پدر بگوی بدانم خدا نبود
آن شخص خوش‌لباس که چیزی به ما نداد؟
گر او خدا نبود چرا اعتنا نکرد
بر ما و هیچ چیز به طفل گدا نداد؟
شخصی خیال که چیزی دهد ولی
آژان میان فتاد و ردم کرد و جا نداد
گفتم که مرده مادر و بابام ناخوش است
کس شاهی ای برای غذا و دوا نداد
همسایه روضه خواند و غذا داد، پس چرا
بیرون در به جمع فقیران غذا نداد
دیدم کلاهی ای زدم در تو را براند
وز دوری خورش به تو یک لوبیا نداد
دایم به قهوه‌خانه سماور صدا دهد
یکبار هم سماور بابا صدا نداد
بقال بی‌مروت از آن میوه‌ها به من
یک آلوی کفک زدهٔ کم‌بها نداد
نزدیک نانوا سر پا بودم و کسی
یک لقمه نان به دست من ناشتا نداد
مردی گرفت لپ مرا و فشرد و رفت
چیزی ولی به دست من بینوا نداد
از این همه درخت که باشد میان شهر
یک شاخه نیز منقل ما را جلا نداد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - عاقل
عاقل آن نیست که فضلی وکمالی دارد
عاقل واقعی آنست که مالی دارد
ای‌پسر فضل وادب این‌همه تحصیل‌مکن
فضل اندازه و تحصیل روالی دارد
اندربن دوره به‌مال است‌، جمال همه کس
نشود خوار، عزیزی که جمالی دارد
من پی علم شدم‌، مدعیان در پی مال
هرکسی خاصیتی بخشد و حالی دارد
ای پسر هرکه ترا خواهد و تعقیب کند
برحذر باش از او، زانکه خیالی دارد
شاعر زنده فقیر است و تهیدست ولی
ازپس مرگ عجب جاه و جلالی دارد
مرد عاقل دگر و آدم کامل دگرست
آدمی شو اگرت عقل عقالی دارد
آدم‌آنست که با نفس خود از روی یقین
روزوشب کشمکش وجنگ وجدالی‌دارد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - بهار اگر بگذارد!
صبر کنم انتظار اگر بگذارد
کام برم روزگار اگر بگذارد
پیش فتم بخت بد اگر نکشد پس
خدعه کنم اشتهار اگر بگذارد
نام من آید فراز قائمه ی رای
قائمه ی ذوالفقار اگر بگذارد
داده‌ام اول قرار کار وکالت
مملکت بی‌قرار اگر بگذارد
مهره‌ام آید برون ز ششدر حیرت
این ورق چارچار اگر بگذارد
رأی تمام از من است‌، کاتب آراء
چند نقط بر هزار اگر بگذارد
«‌تربت جامم‌» بس است‌، هیئت نظار
نیت خود را کنار اگر بگذارد
از پی خود کسب اعتبار نمایم
گیتی بی‌اعتبار اگر بگذارد
بنده وکیلم به رأی‌های دروغی
همهمهٔ نوبهار اگر بگذارد
خواهم ازین نقطه من امید ببرم
این دل امیدوار اگر بگذارد
کوس وکالت زنم به حیله و تزویر
سابقهٔ بی‌شمار اگر بگذارد
مردم بیچاره را فریب دهم زود
کلک صدیق بهار اگر بگذارد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - خیال خام
کسان که شور به ترک سلاح عام کنند
خدنگ غمزهٔ خونریز را چه نام کنند؟
مسلمست که جنگ از جهان نخواهد رفت
ز روی وهم گروهی خیال خام کنند
گمان مبر که برای نمونه مدعیان
به صلح دادن ژاپون و چین قیام کنند
به موی تو که همین صلح ‌پیشگان فردا
ز بهر قسمت چین شور و ازدحام کنند
ز راز مهر و محبت اگر شوند آگاه
مبارزان جهان تیغ در نیام کنند
تمدنی که اساسش ز حلق و جلق بپاست
به‌ صلح و سلم چسان مردمش دوام کنند؟
سه چار دولت گیهان مدار هم پیمان
پی موازنه این گفتگو مدام کنند
هنوز اول صلح است و غاصبان در هند
به شهر و دهکده هر روز قتل عام کنند
هنوز اول درد است و می کشان در چین
کشیده لشگر و تدبیر انقسام کنند
پی ربودن و تقسیم سرزمین حبش
هزار شعبده پیدا به صبح و شام کنند
خیالشان همه این است کاین سعادت را
به خود حلال و به دیگر کسان حرام کنند
نعوذبالله اگر مردم ستمدیده
فریب خورده بر این معنی احترام کنند
ندای صلح به عالم فکنده‌اند اول
که معده پاک ز هضم عراق و شام کند
خبر دهند به خوبان که تیغ ابرو را
سپس به واسطهٔ وسمه در نیام کنند
صفوف سرکش مژگان و چشم فرمانده
به پشت عینک دودی سپس مقام کنند
کمند زلف که شد پیش از این بریده سرش
به دست شانه از آشفتگیش رام کنند
بیاض گردن موزون و ساعد سیمین
نهفته در مد خاص از نگاه عام کنند
لبان لعل و زنخدان و خال و عارض را
نهفته زیر یکی قیرگون پنام کنند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - شهربند مهر و وفا
در شهربند مهر و وفا دلبری نماند
زیر کلاه عشق و حقیقت‌، سری نماند
صاحبدلی ‌چو نیست‌، چه ‌سود از وجود دل
آئینه گو مباش چو اسکندری نماند
عشق آن‌چنان گداخت تنم را که بعد مرگ
بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند
ای بلبل اسیر، به کنج قفس بساز
اکنون که از برای تو بال و پری نماند
ای باغبان بسوز، که در باغ خرمی
زبن خشکسال حادثه‌، برگ تری نماند
برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت
کرم ستم به شاخ فضیلت‌، بری نماند
صیاد ره ببست چنان کز پی نجات
غیر از طرق دام‌، ره دیگری نماند
آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن
طوری به‌باد رفت کزآن اخگری نماند
هر در که باز بود سپهر از جفا ببست
بهر پناه مردم مسکین‌، دری نماند
آداب ملک‌داری و آئین معدلت
برباد رفت و زان همه‌، جز دفتری نماند
با ناکسان بجوش که مردانگی فسرد
با جاهلان بساز که دانشوری نماند
با دستگیری فقرا، منعمی نزیست
در پایمردی ضعفا، سروری نماند
زین تازهدولتان دنی‌، خواجه‌ای نخاست
وز خانواده‌های کهن‌، مهتری نماند
زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند
دیگر به هیچ مرتبه‌، جاه و فری نماند
آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ
ای شیر تشنه میر، که آبشخوری نماند
زین جنگ‌های داخلی و این نظام زور
بی‌ درد و داغ‌، خانه و بوم و بری نماند
بی‌فرقت برادر، خود خواهری نزیست
نادیده داغ مرگ پسر، مادری نماند
جز گونه‌های زرد و لبان سپید رنگ
دیگر به شهر و دهکده سیم و زری نماند
شد مملکت خراب ز بی‌نظمی نظام
وز ظلم و جور لشکریان‌، کشوری نماند
یاران قسم به ساغر می‌، کاندرین بساط
پر ناشده ز خون جگر، ساغری نماند
نه بخشی از تمدن و نی بهره‌ای ز دین
کان خود به کار نامد و این دیگری نماند
واحسرتا! چگونه توان کرد باور این
کاندر جهان‌، خدایی و پیغمبری نماند
جز داور مخنث و جز حیز دادگر
در صدر ملک‌، دادگر و داوری نماند
رفتند شیر مردان از مرغزار دین
وینجا به جز شکالی و خوک و خری نماند
از بهر پاس کشور جم‌، رستمی نخاست
وز بهر حفظ بیضهٔ دین‌، حیدری نماند
عهد امان گذشت‌، مگر چنگزی رسید
دور غزان رسید، مگر سنجری نماند
روز ائمه طی شد و در پیشگاه شرع
جز احمقی و مرتدی و کافری نماند
دهقان آریایی رفت و به مرز وی
غیر از جهود وترسا برزیگری نماند
گیتی بخورد خون جوانان نامدار
وز خیل پهلوانان‌، کندآوری نماند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - حبسیه
پانزده روز است تا جایم در این زندان بود
بند و زندان‌ کی سزاوار خردمندان بود
کار نامردان بود سرپنجه با ارباب فقر
آنکه زد سرپنجه با اهل غنا، مرد آن بود
همت آن باشد که گیری دستی از افتاده‌ای
بر سر افتادگان پاکوفتن آسان بود
کار هر جولاهه باشد کینه راندن وقت‌خشم
آنکه خشم خویش تاند خورد، او سلطان بود
کینه‌جویی نیست باری درخور مردان مرد
کاین صفت دور از بزرگان شیوهٔ دونان بود
گر زبردستی کشد از زبردستان انتقام
سرنگون گردد اگر خود رستم دستان بود
چون ظفرجستی ببخشا، چون‌ توانستی مکش
خاصه آن کس را که با فکر تو همدستان بود
شاه اگر هر ناصوابی‌ را دهد زندان جزا
جای تنگ ‌آید گر ایران سر به ‌سر زندان بود
خاصه چون من بنده کز دل دوستار خسروم
وندرین معنی مرا صد حجت و برهان بود
گیرم از رنجی مرا در دل غباری شد پدید
رنج را با رنج شستن ریشهٔ عصیان بود
آن که او از یک‌ نگه خوشدل شود زجرش خطاست
عقده‌ چون خود وا شود کی حاجت دندان بود
گر گناهی کرده‌ام‌، هم کرده‌ام خدمت بسی
گر گنه پیدا بود خدمت چرا پنهان بود
صد مقالت بیش دارم در مدیح شهریار
یک‌بهٔک پیش آورم ازشاه اگر فرمان بود
اولین دفتر که نفرین کرد بر شاه قجر
نوبهار است آنکه نام من بر او عنوان بود
گرخطایی دیگران کردند برمن بحث‌نیست
گر فلان جرمی کند کی بحث بر بهمان بود
خودگرفتم اینکه بی‌پایان بود جرم رهی
عفو و اغماض شهنشه نیز بی‌پایان بود
راست گر خواهی گناهم دانش و فضل من ‌است
در قفس ماند بلی چون مرغ خوش الحان بود
چاپلوس و دزد و حیز آزاد و من در حبس و رنج
زانکه فکرم را به گرد معرفت جولان بود
گر نه نادانی ازین زندان بتر بودی همی
بنده کردی آرزو تا کاشکی نادان بود
مستراح و محبسی با هم دو گام اندر سه گام
کاندر آن خوردن همی باریستن یکسان بود
شستشوی و خورد و خواب و جنبش و کار دگر
جمله در یک لانه‌! کی مستوجب انسان بود
یا کم از حیوان شناسد مردمان را میر شهر
یا که میر شهر خود باری کم‌ از حیوان بود
خاصه‌ همچون من که جر‌مم حفظ ‌قانونست و بس
کی بدان جرمم سزا این کلبهٔ احزان بود
دزد و خونی بگذرند آزاد در دهلیز حبس
لیک ما را منع بیرون شد ازین زندان بود
مجرمین در شب فرو خسبند زیر آسمان
وین ضعیف پیر در این کلبه در بندان بود
پیش روبش آب روشن جوشد اندر آبگیر
او در اینجا با تن تفتیدهٔ عطشان بود
گر بخواهم دست و روبی شویم اندر آبدان
ره فروبندد مرا مردی که زندانبان بود
چون شب آید پشه سرنازن شود من چنگ زن
کار ساس و کیک رقص و کار من افغان بود
روز و شب از سورت گرما بسان قوم نوح
هردم از سیل عرق بر گرد من طوفان بود
گر ببندم در، حرارت‌، ور گشایم در، هوام
هر دو سر هم سنگ چون دو کفهٔ میزان بود
شاعری بیمار و کنجی گنده و تاریک و تر
خاصه کاین توقیف در گرمای تابستان بود
موشکان هر شب برون آیند و مشغولم کنند
هم‌نشین موش گشتن‌، رتبتی شایان بود!
منظرم دیوار و موشم مونس و کیکم ندیم
باد زن آه پیاپی‌، شمع سوز جان بود
گر کتابی آورد از خانه بهرم خادمی
روی میز میر محبس‌، روزها مهمان بود
جزو جزوش را مفتش باز بیند تا مباد
کاندر آنجا نردبان و نیزه‌ای پنهان بود
ور خورش آرند بهرم‌، لابلایش وارسند
تا مگر خود نامه‌ای در جوف‌ بادمجان بود
چیست‌ جرمش‌؟ کرده‌ چندی پیش، از آزادی‌ حدیت
تا ابد زبن جرم مطرود در سلطان بود
نی خطا گفتم که سلطان بی گناهست اندرین
کاین بلا بر جان من از جانب یزدان بود
چون خدا خواهد که گردد ملتی عاصی‌، تباه
گرکسش یاری کند مستوجب خذلان بود
ناگهش دردست آن مردم فرو گیرد خدای
کش فرو کوبند تا اندر تنش ستخوان بود
خوش سزای خدمتش را بر کف دستش نهند
داستان‌هایی ز حکمت اندربن دستان بود
چون که قومی در جهان‌ از فیض حق محروم ماند
هادیش گر نوح باشد بستهٔ حرمان بود
انبیاء قوم اسرائیل را بین کز قضا
دشمن ایشان هم از پیراهن ایشان بود
افتخار تیرهٔ عدنان رسول هاشمی است
دشمن او هم ز نسل و تیرهٔ عدنان بود
هفتصد سال است کایران شاعری چون من ندید
وین سخن ورد زبان مردم ایران بود
از پس سعدی و حافظ کز جلال معنوی
پایهٔ ایوانشان بر تارک کیوان بود
آن اساتید دگر هستند شاگرد بهار
گر«‌امامی‌» گر«‌همام‌» ار «‌سیف‌» گر«‌سلمان‌» بود
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - هیجا ن روح
ای خامه دوتا شو و به خط مگذر
وی نامه دژم شو و ز هم بر در
ای فکر، دگر به هیچ ره مگرای
وی وهم دگر به هیچ سو مگذر
ای گوش‌، دگر حدیث کس مشنو
وی دیده دگر به روی کس منگر
ای دست‌، عنان مکرمت درکش
وی پای‌، طریق مردمی مسپر
ای توسن عاطفت سبک‌تر چم
وی طایر آرزو، فروتر پَر
ای روح غنی‌، بسوز و عاجز شو
وی طبع سخی بکاه و زحمت بر
ای علم‌، از آنچه کاشتی بدرو
وی فضل از آنچه ساختی برخور
ای حس فره‌، فسرده شو در پی
وی عقل قوی خموده شو در سر
ای نفس بزرگ، خرد شو در تن
وی قلب فراخ‌، تنگ شو در بر
ای بخت بلند، پست شو ایدون
وی اختر سعد نحس شو ایدر
ای نیروی مردمی بِبَر خواری
وی قوت راستی بکش کیفر
ای گرسنه جان بده به پیش نان
وی تشنه بمیر پیش آبشخور
ای آرزوی دراز بهروزی
کوته گشتی‌، هنوز کوته‌تر
ای غصهٔ زاد و بوم‌، بیرون شو
بیرون شو و روز خرمی مشمر
هان شمع بده که تیره شد مشرق
هان رخت منه که شعله زد خاور
ای خلق‌، فقیر شو ز سر تا بن
وی قوم‌، اسیر شو ز بن تا سر
ای ملک‌، درود گوی آن را که
زربستد وساخت کار ما چون زر
ای امن برو که شد ز بد روزی
لشکر غز و پادشای ما سنجر
کاهندهٔ مردی‌، ای عجوز ری
بفزای به رامش و به رامشگر
ای غازه کشیده سرخ بر گونه
از خون دل هزار نام‌آور
ره ده به مخنثان بی‌معنی
کین توز به مردمان دانشور
هر شب به کنارناکسی بغنو
هر روز به روی سفله‌ای بنگر
تا مایه سفله گی نگردد کم
هر روز بزای سفله‌ای دیگر
ای مرد، حدیث آتشین بس کن
پنهان کن آتشی به خاکستر
صد بار بگفتمت کزین مردم
بگریز و فزون مخور غم کشور
زان پیش که روزگار برگردد
برگرد ز روزگار دون‌پرور
نشنیدی و نوحه بر وطن کردی
با نثری ‌آتشین و نظمی تر
تو خون خوردی و دیگران نعمت
تو غم بردی و دیگران گوهر
وامروز درین پلید بیغوله
پند دل خوبشتن به یاد آور
رو به بازی نگر که افکندند
چون شیر نرم به حبسگاه اندر
هرچند به سیرت جوانمردی
خوب‌است و فراخ‌، سمج شیر نر
پس چیست که سمج من چوکام شیر
تنگ است و عمیق و گنده و ابخر
برسقفش روزنی چو چشم گرک
کاندر شب‌، تابد از بر کردر
بر خاک فکنده بر یکی زبلو
چون زالو چسبناک و سرد و تر
افکنده به صدر بالشی چرکین
پرگند چو گور مردهٔ کافر
خود سنگ سیاه گور بدگفتی
من از بر او چو مرد تلقین‌گر
تلقین ودعای من در آن شب بود
نفرین و هجای شاه بدگوهر
چون کودک شیرخواره ازگیتی
طرفی نگرفته غیر خواب و خور
با فسحت ملک جم ز طماعی
ملک و رمه گرد کرد و گاو و خر
وانگه به مجاعه کرد الفغده‌
از گندم خشک تا پیاز تر
تا گشت بهای جمله یک برده
بفروخت ز ده برابر افزونتر
شد دربار محمد غازی
در دورهٔ احمدی یکی متجر
انبار ذغال و مخزن هیمه
زاغهٔ رمه و دکان سوداگر
نه رگ در تن‌، نه شرمش اندر چشم
نه مهر به دل نه عشقش اندر سر
نه ذوق شکار و پویه مرکب
نه شوق نشاط و گردش ساغر
نه حشمت بار و دیدن مردم
نه همت کار و خواندن دفتر
ذکریش نه جزگرفتن رشوت
فکریش نه جز تباهی کشور
آکنده و سرد پیکری چونان
کز پیه فسرده قالبی منکر
گه خورده فریب مردم عامی
گه کرده فسون اجنبی از بر
در معنی انتخاب و آزادی
هر روز فکنده مشکلی دیگر
اندیشهٔ ملک را نه خودکرده
نه مانده به مردمان دانشور
درکشور خود فسادها کرده
چون در ده غیر مردکین گستر
تا چندگهی بدین نمط گنجی
برگنج فزاید و جهد از در
اندیشهٔ رفتن فرنگش بیش
ز اندیشه رفتن سر و افسر
افساد کن ای خدایگان در ملک
و اندیشه مکن ز ایزد داور
هرجا بزنی شو و مکن ابقا
بر بن‌عم و عم و خاله و خواهر
بستان زر ازین و آن و ده رخصت
تا سفله زند به جان خلق آذر
هشدارکه در پسین بد روزی
ملت کشد از خدایگان کیفر
دربر رخ آرزوت نگشاید
آن گنج که گرد کردی از هر در
نه زور رضات‌ می کند یاری
نه نور ضیات می‌شود رهبر
گیرند و زرت به سخره بستانند
آنان که توشان همی کنی تسخر
وانگه به کلاتت اندر اندازند
آنجاکه عقاب افکند شهپر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - مجلس چهاردهم
به بهارستان افتاد مرا دوش عبور
جنتی دیدم بی‌حور و سراپای قصور
حوریان کرده رخ از فترت ایام دژم
قصرها یافته از فرقت احباب فتور
سربسر یافته تبدیل به آیات عذاب
آن کجا بوده سراپای پر از آیت نور
ساحتی کایتی از روز سعادت بودی
گشته تاربک‌تر از تیره‌شبان دیجور
زیر هرگلبن او جمع‌، هزاران عقرب
دور هر نوگل او گرد، هزاران زنبور
بلبلش نوحه گر از فرقت مردان شریف
قمریش مویه گر از مرگ وکیلان غیور
آید آواز سلیمان ‌ ولی از ملک عدم
می‌رسد بانگ مدرس ولی از عالم گور
فاخته کوکو گویان که کجا رفت بهار
ورشان‌ مویان مویان که کجا شد تیمور
هر سحرگاه بروبد ره و بیراه‌، نسیم
به امیدی که کند مؤتمن‌الملک عبور
جای کیخسرو بگرفته فلان گبر، به زر
جای مستوفی‌ بنشسته فلان رند، به زور
بددلی جای دلیری و طمع جای گذشت
سفلگی جای جوانمردی و غم جای سرور
همه پستی و دنائت همه نادانی و جهل
همه تزویر و تقلب همه تقصیر و قصور
روزها پرسه‌زنان در طلب روزی و شب
دست بر گنجفه و گوش به تار و طنبور
همه با اجنبیان یار و زکشور بیزار
همه با سید ضیا جور و به ملت ناجور
بجز از نفع ندارند ز هستی مقصود
بجز از پول ندارند به گیتی منظور
ز دو من قند و شکر لذت ایشان حاصل
به دو تا چرخ رزین همت ایشان مقصور
راست چون قحط و غلا در دل مردم مغضوب
همچو طاعون و وبا در بر ملت منفور
همه مخلوق سهیلی ز چه‌؟ از دزدی رای
همه مطرود خلایق ز چه‌؟ از نقص شعور
شهر مخروبه و مخروبهٔ ایشان آباد
ملک وبرانه و وبرانهٔ ایشان معمور
باد افکنده به بینی ز چه‌؟ از غایت عجب
زنخ افشرده به غبغب ز چه‌؟ از فرط غرور
یاوهٔ تیه ضلالند و ز غفلت شمرند
خویشرا موسی و این کاخ‌، تجلی گه طور
همه را گردن فربی همه را گنده شکم
این یکی مستحق چاقو و آن یک ساطور
فرقه‌ای چون امل خویش طویلند و دراز
جرگه‌ای چون طمع خق‌ بش کلفتند و قطور
وطن از پنجهٔ یک‌... اگر جست‌، چه شد؟
که درافتاد به چنگال گروهی مزدور
در بر شاه و رعیت همه کافر نعمت
پیش سرنیزهٔ دشمن همگی عبد شکور
هر یکی گوید با خویش که‌، گر تنها من
کیسه پر سازم از این معرکه باشم معذور
ازقضا جمله وکیلان همه این می‌گویند
خاصه آنان که بر این قوم رؤسند و صدور
لاجرم جمله دوانند پی پختن نان
چشم‌ها بسته و بگشوده دهان‌ها چوتنور
حیرتم من که چرا گشت سهیلی پامال
زان که در پختن نان بود به‌غایت مشهور
مجلس چاردهم مجلس نان پختن بود
حیف شد سعی سهیلی که نیامد مشکور
مثل است این که چهی گر به رهی حفر شود
زودتر از همه حاضر قند اندر محفور
آه ازبن مجلس و دولت که توگویی از غیب
همه هستند به وبرانی کشور مامور
به خدایی که بود هستی مطلق کاین ملک
با دوتن مرد خردمند شود دار سرور
لیکن افسوس که این جمع منافق نهلند
که کند صورتی از پرده اصلاح ظهور
همه مرعوب اجانب همه مغلوب طمع
همه دلال اعادی همه حمال شرور
کار بیرون شده از چاره ندانم بالله
تا چه حد مردم این ملک حلیمند وصبور
این وکیلان که به فرمان ... بودند
همه ازعهد ششم جالس این مجلس سور
اینک از غفلت ما، ماه شب چارده‌اند
تاکی افتد به محاق این مه منحوس شرور
این قصیده اگر از ری به خراسان افتد
اوستادان به رهی طعنه زنند از ره دور
آری از ری به خراسان نبرد زبرک شعر
راست چون زیره به کرمان و به تبریز انگور
آن خراسان که درو بوده صبوری و حبیب
این‌یک از پشت شهید آن‌دگر از نسل صبور
آن خراسان که درو بوده ادیب‌الادبا
ثانی اثنین رضی‌الدین در نیشابور
ای خراسان تو به هر فترت و هر حادثه‌ای
سپر ایران بودی به سنین و به شهور
جیش یونان را راندی توبه تیغ از ایران
خیل مروان را کردی تو به مردی مقهور
سربداران دلیر تو از ایران کندند
ربشهٔ دولت منحوس طغاخان تیمور
آل‌طاهر ز تو دادند به بغداد جواب
آل لیث از تو گرفتند به شاهی منشور
آل‌سامان ز تو و دولت غزنی ز تو بود
وز تو شهنامه بر اوراق ابد شد مسطور
نادر از نادره اقلیم تو برخاست که کرد
خاک ایران را خالی ز سه خصم مغرور
ای خراسان ز چه بنشسته و ساکت نگری
تا به نام تو دوانند به هر گوشه ستور
زبن وکیلان که تو منشور وکالت دادی
نام دیرین تو شد پست الی یوم نشور
به جز از یک دو سه تن قادر و عاجز، باقی
زان کسانند که شاید سرشان از تن دور
همه بی‌فضل و فضیلت همه بی‌علم و سواد
همه قلاش وبخوبر، همه الدنگ وشرور
همگی از اثر بی‌رگی و بی‌حسی
برده در عهد رضاشاه حظوظ موفور
بهر بی‌دردی و دلسردی و بی‌حسی خلق
هست هریک را خاصیت صد من کافور
عجبم تا ز چه این سرد مزاجان خنک
گشته مبعوث چنان قوم غیور محرور
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - خیانت
آن را که نگون است رایتش
من هیچ نخواهم حمایتش
و آن دیو که این کار خواسته است
دیوانه بخوانند، ملتش
این کشور تحت‌الحمایه نیست
هم نیز برنجد زصحبتش
ملکی که ز جیحون و هیرمند
تا دجله برآید مساحتش
از کس بنخواهد حمایتی
وین گفته نگنجد به غیرتش
آن کس که به‌ ما داده یادداشت
وان صاحب او، چیست نیتش
بی‌جنگ بخواهد جهان گرفت؟
صعبا و غریبا حکایتش
امروز که هر ملت نژند
در سایهٔ تیغ است حرکتش
بی‌قیمت خون‌بندگی خطاست
وین بنده گرانست قیمتش
گویند سپهدار داده خط
لعنت به خطوط پر مخافش
گر داده خطی این‌چنین خطاست
کاین ملک بری بوده ذمتش
بی‌رأی شه و رأی مجلسین
ملت نشناسد به صحتش
لعنت به وزیری چنین که هست
بر خیر بداندیش‌، همتش
با آن که فزون دارد احترام
با آن که فزونست ثروتش
قوم و وطن خود کند ذلیل
وانگاه بخندد به ذلتش
بخشد وطن خود به رایگان
وانگاه گریزد ز خشیتش
زودا و قریباکه در رسد
خائن به سزای خیانتش
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵ - ای ملک
ملک ایران سر بسر در انقلاب است ای ملک
کشور جمشید و افریدون خرابست ای ملک
جنبشی با خاطر بیدار، کاندر ملک ما
مسکنت بیدار و آسایش به خوابست ای ملک
قبضهٔ شمشیر شاهان عجم‌، در دست تست
تاکی این تیغ مبارک در قرابست ای ملک
تا جوانی هست از شاهنشهی دریاب کام
زانکه شاهی و جوانی دیریابست ای ملک
آتشی در پنبه پنهانست‌، این دانیم ما
خاطر ما زین سبب در التهابست ای ملک
حاسدان ملک را در آستانت راههاست
شه‌ پرستان را از آن درگه جوابست ای ملک
ما به جز بیداری شه‌مان نباشد آرزو
دل گر از این آرزو جوشد، مصابست ای ملک
شه ز حضرت رادمردان را به معنی دورکرد
وانکه باید دور بودن در جنابست ای ملک
شاه راگفتند تا بندد زبان دوستان
دشمنان را این نخستین فتح بابست ای ملک
دشمن خسرو به خسرو داده پندی ناگوار
کش دورویه‌، سود افزون از حسابست ای ملک
نیک باید دید تا سررشته نگریزد ز دست
پادشاهی رشته‌ای پرپیچ و تابست ای ملک
ما و حکم شاه و قلبی سربسر بر مهر شاه
سر نپیچدکس گرت رای عتابست ای ملک
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - بث الشکوی
تا بر زبر ری است جولانم
فرسوده و مستمند و نالانم
هزلست مگر سطور اوراقم
یاوه است مگر دلیل و برهانم
یا خود مردی ضعیف تدبیرم
یا خود شخصی نحیف ارکانم
یا همچو گروه سفلگان هر روز
از بهر دونان به کاخ دونانم
پیمانه کش رواق دستورم‌؟
دریوزه گر سرای سلطانم‌؟
اینها همه نیست پس چرا در ری
سیلی‌خور هر سفیه و نادانم
جرمی است‌ مرا قوی که‌ در این ملک
مردم دگرند و من دگرسانم
از کید مخنثان‌، نیم ایمن
زیراک مخنثی نمی‌دانم
نه خیل عوام را سپهدارم
نه خوان خواص را نمکدانم
بر سیرت رادمردمان‌، زین‌روی
در خانه‌‌‌ٔ خویشتن به زندانم
یک روز کند وزیر تبعیدم
یک روز زند سفیه بهتانم
دشنام خورم ز مردم نادان
زیراک هنرور و سخندانم
زیرا به سخن یگانهٔ دهرم
زیرا به هنر فرید دورانم
زیراک به نقش‌بندی معنی
سیلابهٔ روح بر ورق رانم
زیرا پس‌چند قرن چون خورشید
بیرون شده از میان اقرانم
زیرا به خطابه و به نظم و نثر
خورشید فروغ‌بخش ایرانم
زیرا به لطایف و شداید نیز
مطبوع رواق و مرد میدانم
اینست گناه من‌، که در هر گام
ناکام چو پور سعد سلمانم
پنهانم از این گروه، خودگویی
من ناصرم و ری است یمکانم
با دزدان چون زیم‌، که‌نه دزدم
باکشخان چون بوم، نه کشخانم
نه مرد فریب و سخره و زرقم
نه مرد ریا و کید و دستانم
چون آتش‌، روشن است گفتارم
چون آب‌، منزه است دامانم
بر فاحشه نیست پایهٔ فضلم
وز مسخره نیست پارهٔ نانم
از مغز سر است توشهٔ جسمم
وز رنج تن است راحت جانم
بس خامه‌ط‌رازی‌، ای عجب گشتست
انگشتان چون سطبر سوهانم
بس راهنوردی‌، ای دریغا هست
دو پاشنه چون دو سخت سندانم
نه دیر غنوده‌اند افکارم
نه سیر بخفته‌اند چشمانم
زینگونه گذشت سالیان بر هفت
کاندر تعب است هفت ارکانم
گه خسرو هند سوده چنگالم
گه قیصر روس کنده دندانم
از نقمت دشمنان آزادی
گه در ری و گاه در خراسانم
و امروز عمید ملک شاهنشاه
بسته است زبان گوهرافشانم
فرخ حسن‌ بن‌ یوسف آنک از قهر
افکنده نگون به جاه کنعانم
تا کام معاندان روا سازد
بسپرده به کام گرگ حرمانم
وین رنج عظیم‌تر که در صورت
اندر شمر فلان و بهمانم
ناکرده گنه معاقبم‌، گویی
سبابهٔ مردم پشیمانم
عمری به هوای وصلت قانون
از چرخ برین گذشت افغانم
در عرصهٔ گیر و دار آزادی
فرسود به تن‌، درشت خفتانم
تیغ حدثان گسست پیوندم
پیکان بلا بسفت ستخوانم
گفتم که مگر به نیروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم
و امروز چنان شدم که برکاغذ
آزاد نهاد خامه نتوانم
ای آزادی‌، خجسته آزادی‌!
از وصل تو روی برنگردانم
تا آنکه مرا به نزد خود خوانی
یا آنکه‌ ترا به نزد خود خوانم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - فتنه‌های آشکار
فتنه‌ها آشکار می‌بینم
دست‌ها توی کار می‌بینم
حقه‌بازان و ماجراجویان
بر خر خود سوار می‌بینم
بهر تسخیر خشک مغزی چند
نطق‌ها آبدار می‌بینم
جای احرار در تک زندان
یا به بالای دار می‌بینم
ز انتخابات سوء‌، مجلس را
پر ز عیب و عوار می‌بینم
وکلا را به مثل دور ششم
گیج و بی‌اختیار می‌بینم
آلت دست ارتجاع و فاشیست
جملگی را قطار می‌بینم
بعد تصویب اعتبار رنود
کار بی‌اعتبار می‌بینم
چند لوطی زکهنه جاسوسان
روز و شب گرم کار می‌بینم
پیش‌بینی که عاقلان کردند
بعد ازین آشکار می‌بینم
سفها را به کارهای بزرگ
داخل و برقرار می‌بینم
در گلستان به جای کبک و تذور
قنفذ و سوسمار می‌بینم
آن که را داده جان به راه وطن
بی‌سرانجام و خوار می‌بینم
وانکه را برد و خورد و خوش خوابید
شاد و ایران مدار می‌بینم
ملتی را که شد فرامشکار
عاقبت اشکبار می‌بینم
ز انتخاباتشان مسلم گشت
آنچه این جان نثار می‌بینم
چاپلوسان و چاکران قدیم
روی مجلس هوار می‌بینم
خیل بی‌عرضگان جاهل را
داخل کار و بار می‌بینم
ظاهرا شه‌پرست و در باطن
با عدو دستیار می‌بینم
لیک روز بلیه و سختی
همه را در فرار می‌بینم
امتحان را دوبار خوردن زهر
جرم بی‌اغتفار می‌بینم
و آدمی را که ترک تجربه کرد
بی‌تعارف حمار می‌بینم
وانکه ننهاد فرق دشمن و دوست
چاره‌اش انتحار می‌بینم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - لوح عبرت
کبر و سرکشی تا چند ای سلالهٔ انسان
حال آخرین بنگر، ذکر اولین برخوان
ای هیون آتش دم‌، ای عقاب باد افسای
ای نهنگ آب اوبار، ای پلنگ خاک‌افشان
خاک از تو در لرزه‌، آب از تو در ناله
باد از تو در فریاد، آتش از تو در افغان
غولبارگی تا چند، راه و رسم انسان گیر
دیو سیرتی تاکی‌، سوی آدمیت ران
آدمی وحیوان چیست جنس ناقص وکامل
گر تو زآدمی‌؟ چه بود ازتو فرق تا حیوان
درپی غذا ریزد خون جانور، لیکن
سیر چون شود بندد، از درندگی دندان
تو پی هوا ربزی‌، خون مردمان باری
ای نگشته هرگز سیر از دریدن انسان
ای که نالی از لندن‌، وی که بالی از برلن
ای که گویی از مسکو وی که موئی از تهران
گوش‌کن که پیش از ما در جهان بسی بودست
قصرها که ایوانشان برگذشتی از کیوان
شهرها که بر هر در، صد هزار دربان داشت
و از گزند دوران گشت جمله بی‌در و دربان
ور نباشدت باور، رو ببین که در مغرب
با عمارت وردن‌ خود چه می کند دوران
سرگذشت بابل را گر شنیده باشد نیک
قصرکی کند قیصر، خانه چون نهد خاقان
تافت سالیان خورشید، بر عمارت بابل
بر خرابهٔ او نیز، هست همچنان تابان
نینوا که بر گردش‌، چار روز ره بودی
در دو روز شد یغما، در سه روز شد ویران
دامغان که چون بابل داشت صد در روئین
مشت آهنین چرخ‌، درفکندش از بنیان
تیسفون و صیدا کو ، کو صبا و کو تدمر
صور و بعلبک چون‌ شد ثیبه چون‌ شد و انزان‌
مغزها بفرسایند زبر این کهن دیوار
کوشک‌ها فروریزند، پیش این بلند ایوان
هر خرابه‌ای ما را، عبرتی دگر بخشد
از نشیمن دارا، تا رواق نوشروان
کورش معظم کو، وانکه قفل‌ها برداشت
از دفاین آشور، وز خزاین کلدان
آن که نیم گیتی را بستد و عمارت کرد
از چه گمشد آثارش‌، زیر شوش و اکباتان
داریوش اعظم کو ، کز نهیب رمحش بود
ماه آسمان تفته‌، ماهی زمین بریان
آنکه در سیاق ملک‌، بود نیم جولانش
ازکران آفریقا، تا کران ترکستان
مهرداد اعظم کو؟ فخر تیرهٔ آرشک
اردشیر والاکو ؟ شمع دوده ی ساسان
مهتران کجا مردند، با رفاه بی‌زحمت
خسروان کجا رفتند، با سپاه بی‌پایان
گر ندانی از گرزوس‌، رو بجوی از سردیس
ور نخواندی از رمسیس‌، رو بپرس از هرمان
کوبد آن یک ازکرزوس، کو یکی ملک بودی
کز خزاینش بودی‌، چهرآسیا رخشان
مر مرا عمارت کرد، واندر آن امارت کرد
من بدم به عهدش بر، از نکوترین بلدان
خود بدونماند آن گنج‌، هم به من نماند آن فر
گشت فر و گنج ما، هر دو از نظر پنهان
کوبداین‌یک از رمسیس‌، کان‌ملک‌به‌مصراندر
داشت فرّ فرعونی‌، بود بدر بی‌نقصان
ییش از او ز قلزم بر، کس نکرده بد عبره
ییش از او به بحر هند، کس نرانده بدیکران
بد ز خطهٔ نیلش تا محیط‌، درقبضه
بد ز رود دانوبش تا به گنگ‌، در فرمان
شصت‌سالش اندیتش‌، خلق سجده بردندی
نک نماندش اندر پس جز شمایلی بی‌جان
بر خرابه‌های رم گرگذرکنی روزی
قصه‌ها تو را گویند از جلالت رومان
ازکران بحرالروم اندکی شو آن‌سوتر
گام نه به ساحل بر، شو به خطهٔ یونان
بازبرن از آن کشور تا حدیثکی کوبد
زان جلالت و همت‌، زان فضایل و عرفان
پس ز بارهٔ آتن خواه تاکند طرفی
از ملک خشایرشا وز سکندرت‌، عنوان
کان ملک از ایران‌شهر از چه‌رو بهٔونان تاخت
واندگر ز مقدونی از چه تاخت بر ایران
آب و خاک گیتی را بستدند و بگذشتند
خاک همچنان ساکن‌، آب همچنان جوشان
کر سکندر از یونان تاکران عمان تاخت
وز خراج عمان ساخت لشگر خود آبادان
برد زحمتی بی‌مر’ یافت اجرتی کمتر
لیک ره نشد نزدیک بین قبرس و عمان
حرص چون‌دهان بگشود،‌عقل راببندد چشم
گم شود سرچشمه چون فزون شود باران
هر ملک به ملک خویش، خاک‌ها بیفزاید
تا به کام دل یک چند اندر آن دهد جولان
کم شود به هر میدان از شمار مردم‌، لیک
نی فزون شود نی کم‌، زین فراخنا میدان
*‌
*‌
در یکی قفس مردی داشت چند بوزینه
روز و شب فرستادی آب و نانشان یکسان
وان سفیهگان هر روز در منازعت بودند
بر سر فراخی جای‌، بر سر فزونی نان
لیک هرچه‌زان کولان زان میان شدی کشته
خواجه در قفس راندی دیگری به جای آن
بهر جا و نان خوردند خون یکدیگر لیکن
نه فراخ‌تر شد جای‌، نه وسیع‌تر شد خوان
آدمی نخستین روز ازیکی پدر برخاست
هم به روز دیگر جَست یک قبیله از طوفان
شهوت و شقاوتشان رنگ مختلف بخشود
تا ازین دو رنگی‌ها، پر شراره شد گیهان
یک قبیله شد تاتار، یک قبیله شد هندو
یک عشیره شد لاتین‌، یک‌ عشیره شد ژرمان
نامشان بشر بوده است از خدا ولی هر روز
از پی عداوتشان‌، کنیتی نهد شیطان
نان خود خورند اما، خون یکدگر ریزند
در اطاعت شیطان‌، یا اطاعت یزدان
گوید آن یک از تورات‌، گوید این یک از انجیل
خواند آن یک از پازند خواند این یک از قرآن
معنیش ندانسته‌، بر حمایتش خیزند
آن معاشران همرنگ، وین محامیان غضبان
چار مرد دانشمند، در عشیره‌ای رفتند
تا یکی سخن گویند , در سعادت ایشان
ابلهان نخستین بار، در به میهمان بستند
وان مبشران ماندند، بی‌پناه و سرگردان
از پس بسی کوشش‌، راه جسته و گفتند
خیر و شر آن مردم‌، با دلیل و با برهان
آن کسان ندانستند معنی قصص لیکن
چار تیره بنشستند، نزد چار تن مهمان
هر یکی ز ضیف خویش گونه‌گون سخن گفتی
وز حمایتش کردی فخر بر دگر اخوان
آن مفاخرت آخر با مجادلت پیوست
وان مجادلت بنشاند، بیخ کین در آن سامان
آن قصص فرامش شد وان چهار تن ماندند
در میان آن غوغا، زار و مضطر و حیران
نعمت بشر جستند، انبیاء عالی‌قدر
هم براین اثر رفتند، اولیای والاشان
بر تو پندها دادند در سعادت و عزت
تو ازآن نبستی طرف‌، جز خرابی و خذلان
انبیا تو را گفتند نیک باش و نیکی کن
تا که نیک بینی از اماثل و اقران
راست‌گوی و منصف شو مهرورز و عادل باش
هم ز نان خود میخور، هم به خلق میده نان
تا به بد نیامیزی رو به جای خود بنشین
ور کسی به بد خیزد، کر توانیش بنشان
بر خود آنچه نپسندی‌، آن به دیگران مپسند
اینت گوهر مقصود، اینت جوهر ایمان
تو به نام دینداری‌، مردمان بیازاری
هم به خود روا داری‌، لطف و بخشش یزدان
سوزیان تو را باشد، ورنه پاک یزدان را
نز سعادتت ‌سودی است‌، نز شقاوتت خسران
گر به نام بی‌دینی‌، نیکویی کنی بهتر
تا به نام دینداری‌، فسق ورزی و عصیان
آدمی بدان آمد، تاکه نام و نان یابد
آن ز طاعت باری‌، این ز خدمت دهقان
گنج نام و نان باید، تا ز رنج تن زاید
نام و نان به رنج خلق‌، نار باشد و نیران
عالمی به جان آیند تا تو نام و نان یابی
اینت ذنب لایغفر، اینت درد بی‌درمان
سعی کن که یابی بهر، ورنه سعی ناکرده
اجرتت نخواهد داد، اوستاد این دکان
ایزدت بهر زحمت‌، قوتی دهد ورنه
ز آسمان نیفشاند، نعمتیت در دامان
گرتو ز آسمان هر روز مائده طمع داری
اشکمت نگردد سیر، جز ز لقمه حرمان
با دعا اگر طفلی‌، سیر گشتی و خفتی
خلق کی شدی هرگز، شیر مادر و پستان
ای شما که بگذارید عمر خود بنان خلق
وانگه از خدا دانید، این مراحم شایان
لقمه‌های بی‌زحمت‌، قهرهای یزدانی است
کاندربن جهان گردد، هریک اژدری پیچان
هم درین جهان بخشد آن فلاکتی کامروز
اندر آن فتادستید، دیده کور و دل عمیان
چون بهار از ایزد خواه‌، نعمت و شرف وانگاه
خود بکوش و یاری جوی‌، از مهیمن سبحان
*
*‌
ایزدا کرامت کن‌، در فضای آزادی
گوشه‌ای که بشتابم سوی او از این زندان
زانکه سیرشد طبعم زبن فضای پروحشت
هم نفور شد روحم‌، زین گروه بی‌وجدان
طبع من نیارد خواست‌، نعمتی چنین تیره
تیر دیدهٔ دانا، باد کلهٔ نادان
فکر قادرم دادی‌، اینت برترین رحمت
حجتم قوی کردی‌، اینت بهترین احسان
هر دمی که بشمارم بر تو صد سپاس آرم
زین زبان معنی‌سنج وین روان پرعرفان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - پیام به یاران تهران
ای صبا رو به جانب تهران
دوستان را ز من سلام رسان
دوست گفتم زگفت خود خجلم
دوستی رخت بست از طهران
همه مانند کبک در دی ماه
کرده سرها به زبر برف نهان
همه بیمعنی‌اند و ظاهرساز
همه دلمرده‌اند و چرب‌زبان
همه لاقید و لاابالی و رند
همه بی‌مهر و بی‌وفا و جبان
همه بیعار و یاوه‌گوی و چکه
همه بی‌بند و بار وکج‌پالان
همه صوفی مذاق و ابن‌الوقت
همه کوفی نهاد و کافرسان
همه مظلوم‌روی و ظالم‌خوی
همه مردم‌نما و دیونشان
همگی مستعد خوش‌رقصی
خاصه گر دنبکی بود به میان
جملگی بی‌بهانه دوست‌فروش
همگی بی‌جهت ضعیف چزان
چون که آمد یکی بهانه به دست
ندهند آن زمان به شمر عنان
چون به دست آورند دستاویز
طی شود پایمردی و وجدان
دم از ایمان نمی‌زنند الا
اینکه باشد تقیه از ایمان
اتقوا من مواضع التهم است
همه را حرز جان و خط امان
اتقوا خوانده‌اند ولاتلقوا
همگی از حدیث و از فرقان
ذکرشان لایکلف الله است
همه از ضعف نفس و وسع فلان
در سخن جمله بوذر و مقداد
در عمل جمله ابن‌سعد و سنان
همه بدخواه پهلوی در دل
همه مداح پهلوی به زبان
همه هم شمر و هم امام حسین
تعزیت‌خوان و تغزیت گردان
خوانده خود را معلم اخلاق
لیک‌در خلق و خوی چون صبیان
همه چون اصفهانیان قدیم
صد نفر زبر تیغ یک افغان
کسی انگشتان اگر ببرد
خود ببرند دست بر سر آن
ور نهد بر دهانشان کس مشت
خود بکوبند مشت بر دندان
خوی دارند جمله بر اغراق
به طریقی که شرح آن نتوان
گرکسی فسوه‌ای دهد سر شب
ریدمانی شود سپیده‌دمان
وگر آن فسوه ضرطه‌ای گردید
انقلابی شود پدید از آن
شرح آن نیم‌ضرطه با صد شکل
تا به سرحد رود دهان به دهان
همه یا ظالمند یا مظلوم
نیست حد وسط در آن سامان
معتدل نیست طبع طهرانی
یا کندگریه یا بود خندان
همه در خلق و خوی چون پشه
موذی و پرصدا و بی‌بنیان
گر رها سازبش پرد به هوا
ور نگه‌داربش سپارد جان
گاه لطفی کند فزون ز قیاس
گاه جوری کند برون ز بیان
نه در آن لطف‌های او حکمت
نه بر این جورهای او برهان
گوییش دور شو از این لب بام
پس رود تا فتد از آن‌سوی بان
هنر او بود فراموشی
خواه از مهر و خواه از عدوان
جاهلست و از اوست جاهل‌تر
آنکه خواهد وفا از این یاران
با چنین مردمی چه می گذرد
برکسی کاوست مصلح ایران
درد این مردم مزخرف را
نیست جز مشت پهلوی درمان
یا دوایی ز نو نماید کشف
عیسی وقت‌، حضرت لقمان
ای حکیمی که نیست جزتو بری
دور از دوستان یکی انسان
بردی از یاد بنده راکه تو نیز
هستی از آن بزرگ شارستان
یا مگر علم طب درین اوقات
ببرد حفظ و آورد نسیان
زیر کُرسی لَمیده‌ای که رسد
خبر مرگ من از اصفاهان‌؟
بعد از آن پای منقل وافور
لب کنی خشک و ترکنی مژگان
پس ز دلسوزی و وفا بندی
گنه مرگ من به این وآن
چون معاویهٔ لعین که نکرد
روز سختی حمایت از عثمان
چون که عثمان به زور شد کشته
تعزیت‌ها گرفت آن شیطان
بر سر نیزه کرد پیرهنش
شد طرف با خلیفهٔ یزدان
تو هم ای حقه‌باز می‌خواهی
من شوم کشته در ته زندان
بعد از آن تعزی بپا سازید
بهر من جملگی ز خرد و کلان
غافل از اینکه شهربانی هست
واقف از این فریب و این دستان
نگذارد که ختم من گیرید
متفرق کند به زور آژان
اینقدر هم امیدوار نیم
به شما کو دور زمان
مشت باشد نمونهٔ خروار
ابر باشد نشانهٔ باران
بالله ار چشمتان شود پر اشگ
می‌کنید از عیال خود پنهان
که مبادا توسط کلفت
شود آن گریه نزد شحنه عیان
رفت اسباب خانه‌ام بر باد
شصت تومان بهای یک تومان
خانه و باغ هم به فرع رود
بنده مانم به جای و یک تنبان
تو که بی‌پول نیستی آخر
از چه باغم نمی‌خری ارزان
ترسی ار باغ بنده را بخری
خانه‌ات را کند عدو تالان
شعرهایی نوشته‌ام تازه
به سوی میر لشگر ایران
برده‌ام نام تو در آن اشعار
شو به نظمیه و بگیر و بخوان
خود تو بهتر ز هرکسی دانی
که نبوده است بنده را عصیان
گر ترا بهر دیدن رفقا
گذر افتاد در بهارستان
عرض اخلاق بنده را به رییس
یعنی آقای دادگر برسان
پس از آن افسر و فهیمی را
بده از من درود بی‌پایان
گو که دامانتان بگیرم سخت
روز محشر برابر میزان
گر شوم در بهشت نگذارم
در گشاید به رویتان رضوان
ور به دوزخ روم برم همراه
هر سه تن را به جانب نیران
گرچه بودید سالیان دراز
حق و ناحق‌، وکیل پارلمان
دوستان قدیم را دیدید
گه به منفی و گاه در زندان
با وجودی که داشتید خبر
از دل پاک شهریار جهان
جور کردید و باز ننمودید
قصهٔ من به حضرت سلطان
*
*
اینهمه طیبت است‌، حق داراد
همگی را ز چشم بد به امان
تا رسد فرودین پس از نوروز
تا که آذر بود پس از آبان
تا فساد مرا ره از صفرا
در تن مردم آورد یرقان
تنتان باد سالم از امراض
جانتان باد ایمن از حدثان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۳ - ماجرای واگون
هوشم ز سر پریده از ماجرای واگون
از دنگ‌دنگ واگون‌، از های‌های واگون
از جالسان واگون راحت‌تر است صدبار
آن کس که جان سپارد در زیر پای واگون
زاسرار قبر و محشر، آگه شود به یکبار
آن کس که از جهالت‌، شد مبتلای واگون
آدم به روی آدم‌، حیوان به روی حیوان
اینست یک اشارت‌، از تنگنای واگون
سوهان مرگ گویی در استخوان ‌تراشی است
چون روی ر‌بل غلطد عراده‌های واگون
باشد به رنگ و نکهت چون دستگاه سلاخ
آن تخته‌ها که نصب است اندر فضای واگون
با گاری شکسته‌، کاز کوهپایه غلطد
یکسان بود به ‌واقع سیر و صدای واگون
اصحاب را به مقصد، نزدیکتر رساند
گر چاروای لنگی باشد به‌ جای واگون
با راکبان واگون همره رسد به خانه
افتد اگر چلاقی‌، اندر قفای واگون
در پایتخت ایران‌، این بلعجب که نبود
ز آثار علم و عمران‌، چیزی سوای واگون
آنهم به این فضاحت‌، آنهم به این کثافت
از ابتدای واگون‌، تا انتهای واگون
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۲ - جغد جنگ
فغان ز جغد جنگ ومرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته وشکسته پر وپای او
ز من بریده یار آشنای من
کزو بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعب‌تر
که کس امان نیابد از بلای او
شراب او ز خون مرد رنجبر
وز استخوان کارگر غذای او
همی‌زند صلای‌مرک‌ونیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او
همی‌دهد ندای خوف و می‌رسد
به هر دلی مهابت ندای او
همی تند چو دیوپای در جهان
به هر طرف کشیده تارهای او
چو خیل مور، گرد پاره شکر
فتد به جان آدمی عنای او
به هر زمین که باد جنگ بر وزد
به حلق‌هاگره شود هوای او
در آن زمان که نای حرب دردمد
زمانه بی‌نوا شود ز نای او
به گوش‌ها خروش تندر اوفتد
ز بانگ توپ و غرش و هرای او
جهان شود چو آسیا و دم به دم
به خون تازه گردد آسیای او
رونده تانک‌، همچو کوه آتشین
هزار گوش کر کند صدای او
همی خزد چو اژدها و درچکد
به هر دلی شرنگ جانگزای او
چو پر بگسترد عقاب آهنین
شکار اوست شهر و روستای او
هزار بیضه هر دمی فرو هلد
اجل دوان چو جوجه از قفای او
کلنگ سان دژ پرنده بنگری
به هندسی صفوف خوشنمای او
چو پاره پاره ابرکافکند همی
تگرگ مرگ، ابر مرگزای او
به هرکرانه دستگاهی آتشین
جحیمی آفریده در فضای او
ز دود و آتش و حریق و زلزله
ز اشک وآه و بانگ های های او
به رزمگه «‌خدای جنگ» بگذرد
چو چشم شیر، لعلگون قبای او
امل‌، جهان ز قعقع سلاح وی
اجل‌، دوان به سایهٔ لوای او
نهان بگرد، مغفر و کلاه وی
به خون کشیده موزه و ردای او
به هر زمین که بگذرد بگسترد
نهیب مرگ و درد، ویل و وای او
دو چشم‌ و کوش‌ دهرکور و کر شود
چو برشود نفیر کرنای او
جهانخوران گنجبر به جنگ بر
مسلطند و رنج و ابتلای او
بقای غول جنگ هست درد ما
فنای جنگبارگان دوای او
زغول جنگ وجنگبارگی بتر
سرشت جنگباره و بقای او
الا حذر ز جنگ و جنگبارگی
که آهریمن است مقتدای او
نبینی آنکه ساختند از اتم
تمامتر سلیحی اذکیای او؟
نهیبش ار به کوه خاره بگذرد
شود دوپاره کوه از التقای او
تف سموم او به دشت و درکند
ز جانور تفیده تاگیای او
شود چو شهر لوط‌، شهره بقعتی
کز این سلاح داده شد جزای او
نماند ایچ جانور به جای بر
نه کاخ وکوخ و مردم و سرای او
به ‌ژاپن ‌اندرون ‌یکی دو بمب از آن
فتاد وگشت باژگون بنای او
تو گفتی آنکه دوزخ اندرو دهان
گشاد و دم برون زد اژدهای او
سپس به‌دم فروکشید سر بسر
ز خلق‌و وحش‌و طیر و چارپای او
شد آدمی بسان مرغ بابزن
فرسپ خانه گشت کردنای او
بود یقین که زی خراب ره برد
کسی که شد غراب رهنمای او
به خاک مشرق از چه روزنند ره
جهانخوران غرب و اولیای او
گرفتم آنکه دیگ شد گشاده‌سر
کجاست شرم گربه و حیای او
کسی که در دلش به جز هوای زر
نیافریده بویه ای خدای او
رفاه و ایمنی طمع مدار هان
زکشوری که کشت مبتلای او
به‌خویشتن‌هوان و خواری افکند
کسی که در دل افکند هوای او
نهند منت نداده بر سرت
وگر دهند چیست ماجرای او
بنان ارزنت بساز و کن حذر
زگندم و جو و مس و طلای او
بسان کَه کِه سوی کَهرُبا رود
رود زر تو سوی کیمیای او
نه دوستیش خواهم و نه دشمنی
نه ترسم از غرور وکبریای او
همه فریب و حیلتست و رهزنی
مخور فریب جاه و اعتلای او
غنای اوست اشگ چشم رنجبر
مبین به چشم ساده در غنای او
عطاش را نخواهم و لقاش را
که شومتر لقایش از عطای او
لقای او پلید چون عطای وی
عطای وی کریه چون لقای او
*‌
*‌
کجاست روزگار صلح و ایمنی
شکفته مرز و باغ دلگشای او
کجاست عهد راستی و مردمی
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست دور یاری و برابری
حیات جاودانی و صفای او
فنای‌ جنگ خواهم از خدا که شد
بقای خلق بسته در فنای او
زهی کبوتر سپید آشتی
که دل برد سرود جانفزای او
رسید وقت آنکه جغد جنگ را
جدا کنند سر به پیش پای او
*‌
*‌
بهار طبع من شگفته شد، چو من
مدیح صلح گفتم و ثنای او
برین چکامه آفرین کند کسی
که پارسی شناسد و بهای او
بدین قصیده برگذشت شعر من
ز بن درید و از اماصحای او
شد اقتدا به اوستاد دامغان
«‌فغان از این غراب بین و وای او»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۵ - بهشت و دوزخ
خوش گفت این حدیث که شرطست کآدمی
گام آنچنان نهد که ننالد از او زمی
چون بر زمین خرامی‌، ای مرد خودستای
از کبر و از تفرعن‌، فرعون اعظمی
خاک زمین به‌جای تو نفرین همی کند
تا تو به کبر بر زبر آن همی چمی
خود را ز هرچه هست شماری فزون‌، ولیک
غافل که این‌چنین که تویی کمتر از کمی
گاه معاملت‌، چو جهود مخنثی
لیکن بگاه دعوی‌، عیسی بن مریمی
مخرام ای ز پای تو پشت زمین دژم
مخرام ای ز دست تو خلق جهان غمی
مخرام ای نبوده به یک درد غمگسار
مخرام ای نکرده به یک زخم مرهمی
زر برنهی به روی زر و سیم روی سبم
از رشوت و تعارف و دزدی و مجرمی
همرنگ درهمی تو و درویش را ز تست
دینارگونگی و پریشی و درهمی
هم منکر خدایی و هم منکر رسول
هم منکر دعائی و هم منکر دمی
ایمان به هیچ اصل نداری‌، از آنکه تو
در روزگار، بندهٔ دینار و درهمی
گیرم که نیست حشر و سراسر گزافه گفت
آن پیر آریایی و آن مرد هاشمی
آهسته‌تر بران‌، که بهنجار فکر تو
حشر و حساب نیست بدین نامسلمی
هر حالتی به دهر سزای عواقبی است
پرخواره مثقل است و خفیف است محتمی
خلق، از تو تیره‌روز و پریشان و در غمند
تو شب غنوده سرخوش صهبای در غمی اا‌
هر بامداد، اشک زنان یتیم‌دار
دارد بر آن گل رخ اطفال‌، شبنمی
تا تو درون باغچه لختی به کام دل
بر یاسمین خرامی و در ضیمران شمی
بنگریکی به کلب معلم‌، که در هنر
چون تربیت پذیرد، یابد مقدمی
ای مرد بی‌هنر تو به نزدیک شرع و عقل
کمتر هزار بار ز کلب معلمی
انسان نابکار، بسان سگ عقور
کشتنش واجبست به کیش هر آدمی
چون زی نشیب رانی جسم مجردی
چون زی علوگرایی‌، روح مجسمی
هنگام خیر، پاک‌تر از ابر رحمتی
هنگام شر، گزنده‌تر از مار ارقمی
شهوت حجاب جان توآمد وگرنه تو
هر روز و شب ز حضرت دادار ملهمی
بر خاطرات خویش نظرکن که خیرها
اندر تو مدغم است و تو در شر مدغمی
ور خاطرات خیر گسسته است از دلت
رو سوک خویش دار که شایان ماتمی
گویند فیلسوفان نوع بشر شود
اندر نژاد، اصل به بوزینه منتمی
گر این درست گشت تو را فخر کی رسد
کز دودمان گلشه‌، یا نسل آدمی‌
کن سعی تا فزون ز نیاکان شوی به فضل
تا بخشدت ز نسبت آبا مسلمی
ز آباء خویش اگر تو فزون نامدی به‌قدر
میدان که مر تو راست ز بوزینگان کمی
واقف نه‌ای ز دوزخ و فردوس‌، تا تو باز
دایم به یاد آدم و حوا و گندمی
فردوس ‌چیست‌؟ دانش ‌و، دوزخ کجاست‌؟ جهل
وان دیو چیست‌؟ کاهلی و نا فراهمی
باری مسلم است که نزدیک عاقلان
دانا بود بهشتی و نادان جهنمی
من رشک می‌برم به کسی کاین چهار داشت
دانایی و جوانی و رادی و منعمی
و اندوه می‌خورم به کسی کاین چهار داشت
نادانی و حسادت و پیری و مبرمی
*‌
*
هان ای بهار، مرد خرد شو که در جهان
بند است بیژنی و مغاک است رستمی
اندیشه پاک دار و مدار ایچ غم ازآنک
اندیشه پاک داشتن است اصل بی‌غمی
مرد اراده باش که دیوار آهنین
چون نیم جو اراده‌، نباشد به محکمی
تندی مکن که رشتهٔ چل ساله دوستی
در حال بگسلد چو شود تند آدمی
هموار و نرم باش‌، که شیر درنده را
زیر قلاده برد توان‌، با ملایمی
وهم ‌است ‌هر چه ‌هست ‌و حقیقت ‌جز این ‌دو نیست
ای نور چشم‌، این دو بود اصل مردمی
یا راه خیر خویش سپردن به حسن خلق
یا راه خیر خلق سپردن به خرمی
ور زانکه همت تو در آزار مردمست
شیری به هر طریق نکوتر ز کژدمی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۹ - چگونه‌ای؟!
هان ای فراخ عرصهٔ تهران چگونه‌ای
زبر درفش قائد ایران‌، چگونه‌ای
ای گرک پیر، بهر مکافات خون خلق
در زیر چنگ ضیغم غژمان چگونه‌ای
ای منبع شرارت و ای مرکز فساد
آرام و برده سر به گریبان‌، چگونه‌ای
ای برده احترام بزرگان و قائدان
هان ییش قائدان و بزرگان چگونه‌ای
زان افترا و غیبت و غوغا و سرکشی
لب بسته پاکشیده به دامان چگونه‌ای
دادی به باد عرض بسی مردم شریف
زان کرده‌های زشت‌، پشیمان چگونه‌ای
بود این گنه ز جمع قلیل و تو بی گناه
ای بی گنه‌، معاقب گیهان چگونه‌ای
از تلخی نصیحت یاران شدی ملول
با تلخی نصیحت دوران چگونه‌ای
بودستی از نخست کج و هان به تیغ شاه
ای کج خرام‌، راست بدین‌سان چگونه‌ای
چون راست‌رو شدی‌، شهت از خاک برگرفت
ای گوی خوش، درین خم چوگان چگونه ای
بودی بسان ‌دوزخ و گشتی بسان خلد
ای خلد پر ز حور و ز غلمان چگونه‌ای
ز آب‌ عطای شاه‌ چو رضوان شدی به ‌روی
ای آب روی روضهٔ رضوان چگونه‌ای
تفسیق کردی آن که کلاهی نهاد کج
با کج کلاهکان غزلخوان چگونه‌ای
تکفیر کردی آن که سخن گفت ‌از حجاب
هان با زنان موی پریشان چگونه‌ای
بودی به ضدّ مدرسهٔ تازه‌، وین زمان
با صدهزار طفل دبستان چگونه‌ای
ای عاشق حکومت ملی‌، جهان گرفت
فاشیست روم و نازی آلمان چگونه‌ای
کردی پی عوارض جزئی فسادها
با این عوارضات فراوان چگونه‌ای
ای بانگ‌زن چو جغدان بر منبر ریا
هان از پس ترازوی دکان چگونه‌ای
بسیار گفتمت که به یاران جفا مکن
کردی و دیدی آفت خذلان چگونه‌ای
کردی فدای شهرت کاذب‌، شئون ملک
ای دم بریده لیدر ذیشأن چگونه‌ای
بنگر به نوبهار که این روزهای سخت
دیدست و گفته عاقبت آن‌، چگونه‌ای
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۶ - چه داری؟
ای خواجه به جز سیم و زر چه داری‌؟
چون علم نداری دگر چه داری‌؟
زر وگهرت را اگر ستانند
ای خواجهٔ والاگهر چه داری‌؟
از علم شود خاک بی‌هنر زر
بنگر که ز علم و هنر چه داری‌؟
آن قصرتورا علم بوده معمار
در وی‌ تو به جز خواب و خور چه داری‌؟
وان باغ تو را ذوق بوده طراح
خیره تو در آن گام بر چه داری‌؟
این سیم و زرت مرده‌ریگ بابست
از بابت خوبش ای پسر چه داری‌؟
گویی پدرم داشت علم و دانش
از دانش و علم پدر چه داری‌؟
گر زر ز رواج اوفتد بناگاه
تو بهر خورش ماحضر چه داری‌؟
ورکار به فکر و عمل گراید
از فکر و عمل برگ و بر چه داری‌؟
ور از وطن افتی به شهر غربت
سرمایه در آن بوم و بر چه داری‌؟
این‌زرکه به‌دست اندرست زر نیست
زان زر که بود زبر سر چه داری‌؟
زور تن و اقدام و عزم و مردی
ذوق و فن و هوش و فکر چه داری‌؟
امروز توپی میر و کارفرما
فردا که شدی کارگر چه داری‌؟
از صنعت مردم بری تمتع
خود صنعتی‌، ای نامور چه داری‌؟
زان حرفه و پیشه کاید از آن
نفعی ز برای بشر، چه داری‌؟
داری گهر معدنی فراوان
از معدن دانش گهر چه داری‌؟
داری کتب ارزشی مکرر
زان جمله یکی خط ز بر چه داری‌؟
بی‌علم بشر است شاخ بی‌بر
ای شاخهٔ بی‌بر، اثر چه داری‌؟
بی‌ذوق رجل گلبنی است بی‌گل
ای گلبن بی گل ثمر چه داری‌؟
بر فرق تو هست این کلاه زببا
در زیرکلاه آستر چه داری‌؟
وان‌جامه و رخت تو سخت نغز است
بنمای کز آن نغز تر چه داری‌؟
ای خواجه ز علم و هنر گذشتیم
از دین و مروت نگر چه داری‌؟
از جود و سخا یک به یک چه دانی‌؟
وز مهر و وفا سربسر چه داری‌؟
جز حیلت ومکر و دغل چه خواندی
جز نخوت و عجب و بطر چه داری‌؟