عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - وله فیبیان الحقایق
قومی که ره به عالم تحقیق میبرند
مشکل به ترهات جهان سر بر آورند
چیزی که هیچ گونه وفایی نمیکند
من در تعجبم که غم او چرا خورند؟
این جامها چه فایده؟ چون بر کند اجل
وین پردها چه سود؟ که بر ما همیدرند
کمتر ز مار و مور شناس آن گروه را
کز بهر مار و مور تن خود بپرورند
خواهی گذشت بیشک ازین آستانه تو
و آنان که از پی تو بیایند بگذرند
دست زمانه بر سر مردم کند به صبر
این خاک را که مردمش امروز برسرند
روزی امیر تخت نشین را نگه کنی
کز تخت برگرفته، به تابوت میبرند
ارباب ظلم را به ستم دست روزگار
از بیخ بر کند، که درختان بیبرند
گرگ اجل یکایک ازین گله میبرد
وین گله را ببین که چه آسوده میچرند!
اکسیر صدق در دل آنها که کار کرد
اندامشان به خاک نپوسد، که چون زرند
ای اوحدی، مرو پیمرغان دانه چین
گر در پی هوای عرش ببینی که میچرند
با طالبان دنیی دون دوستی مکن
کز روی عقل دشمن خود را مسخرند
مشکل به ترهات جهان سر بر آورند
چیزی که هیچ گونه وفایی نمیکند
من در تعجبم که غم او چرا خورند؟
این جامها چه فایده؟ چون بر کند اجل
وین پردها چه سود؟ که بر ما همیدرند
کمتر ز مار و مور شناس آن گروه را
کز بهر مار و مور تن خود بپرورند
خواهی گذشت بیشک ازین آستانه تو
و آنان که از پی تو بیایند بگذرند
دست زمانه بر سر مردم کند به صبر
این خاک را که مردمش امروز برسرند
روزی امیر تخت نشین را نگه کنی
کز تخت برگرفته، به تابوت میبرند
ارباب ظلم را به ستم دست روزگار
از بیخ بر کند، که درختان بیبرند
گرگ اجل یکایک ازین گله میبرد
وین گله را ببین که چه آسوده میچرند!
اکسیر صدق در دل آنها که کار کرد
اندامشان به خاک نپوسد، که چون زرند
ای اوحدی، مرو پیمرغان دانه چین
گر در پی هوای عرش ببینی که میچرند
با طالبان دنیی دون دوستی مکن
کز روی عقل دشمن خود را مسخرند
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - وله نورالله قبره
در پیرزن نگه کن و آن چرخ پرده گر
کز چرخ پیرزن کمی، ای چرخ پرده در
تو پود پرده میدری از صبح تا به شام
او تار پرده میتند از شام تا سحر
تو با هزار شمع نبردی به راه پی
او با یکی چراغ بیاید زره به در
گر روی بیندت، ز ستم بشکنیش پشت
ور پشت گیردت رخش از غم کنی چو زر
گفتی که: سایهام، بپسودیش از آفتاب
گفتی که: دایهام، بربودی ازو پسر
کردیش حلقه پشت و نگرداند از تو روی
داریش زرد روی و نگرداند از تو سر
صیاد نیستی، چه نهی دام بیوقوف؟
شیاد نیستی، چه زنی چرخ بیخطر؟
داری دو قرص و زان دو به ماهی گزی، مگز
داری دو پول و زان دو به سالی خوری، مخور
پولی ازان اگر بدهی رد کنند باز
قرصی ازان اگر بخوری قی کنی دگر
آن سینه و رخی که ز نورت گرفت پشت
آن سینه گرمتر شد و آن رخ سیاهتر
گشتی هزار دور و نگشتی ز ظلم سیر
داری هزار چشم و نکردی یکی نظر
پیری و چون جوان رخ خود جلوه میدهی
نشنیدهای که: زشت بود پیر جلوه گر؟
جز دیده ور نکشتی و دانا به تیغ جور
اینها کنند مردم دانای دیده ور؟
پوشیده از تو جامهٔ ماتم جهانیان
و آن نیستی که جامهٔ ماتم کنی به در
سروست و بید و لاله که به نهفتهای به خاک
زلفست و چشم و رخ که برو میکنی گذر
کردی هزار چهره به خون ریز خودنگار
ور نیست باورت که چه کردی؟ فرونگر
زیر و زبر شد از تو جهانی و هیچ کس
راز ترا ز زیر ندانست وز زبر
گاو تو در زروع فقیران بینوا
شیر تو در شکار یتیمان بیپدر
در هر دقیقه از حرکاتت هزار شور
در هر قرنیه از سکناتت هزار شر
گفتم: ز بهر دولت ما دوختی کلاه
دیدم که: بهر محنت ما بستهای کمر
داری خبر ز صورت احوال هر کسی
جز حال اوحدی، که نداری از آن خبر
کز چرخ پیرزن کمی، ای چرخ پرده در
تو پود پرده میدری از صبح تا به شام
او تار پرده میتند از شام تا سحر
تو با هزار شمع نبردی به راه پی
او با یکی چراغ بیاید زره به در
گر روی بیندت، ز ستم بشکنیش پشت
ور پشت گیردت رخش از غم کنی چو زر
گفتی که: سایهام، بپسودیش از آفتاب
گفتی که: دایهام، بربودی ازو پسر
کردیش حلقه پشت و نگرداند از تو روی
داریش زرد روی و نگرداند از تو سر
صیاد نیستی، چه نهی دام بیوقوف؟
شیاد نیستی، چه زنی چرخ بیخطر؟
داری دو قرص و زان دو به ماهی گزی، مگز
داری دو پول و زان دو به سالی خوری، مخور
پولی ازان اگر بدهی رد کنند باز
قرصی ازان اگر بخوری قی کنی دگر
آن سینه و رخی که ز نورت گرفت پشت
آن سینه گرمتر شد و آن رخ سیاهتر
گشتی هزار دور و نگشتی ز ظلم سیر
داری هزار چشم و نکردی یکی نظر
پیری و چون جوان رخ خود جلوه میدهی
نشنیدهای که: زشت بود پیر جلوه گر؟
جز دیده ور نکشتی و دانا به تیغ جور
اینها کنند مردم دانای دیده ور؟
پوشیده از تو جامهٔ ماتم جهانیان
و آن نیستی که جامهٔ ماتم کنی به در
سروست و بید و لاله که به نهفتهای به خاک
زلفست و چشم و رخ که برو میکنی گذر
کردی هزار چهره به خون ریز خودنگار
ور نیست باورت که چه کردی؟ فرونگر
زیر و زبر شد از تو جهانی و هیچ کس
راز ترا ز زیر ندانست وز زبر
گاو تو در زروع فقیران بینوا
شیر تو در شکار یتیمان بیپدر
در هر دقیقه از حرکاتت هزار شور
در هر قرنیه از سکناتت هزار شر
گفتم: ز بهر دولت ما دوختی کلاه
دیدم که: بهر محنت ما بستهای کمر
داری خبر ز صورت احوال هر کسی
جز حال اوحدی، که نداری از آن خبر
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - وله فی شکایةالزمان
دلخسته همی باشم زین ملک بهم رفته
خلقی همه سرگردان، دل مرده و دم رفته
یک بنده نمییابم، هنجار وفا دیده
یک خواجه نمیبینم بر صوب کرم رفته
بر صورت انسانند از سبک و ریش، اما
چون دیو برغم هم درلا و نعم رفته
تن صدق کجا ورزد؟ بر خال به خون عاشق
دل راست کجا گردد؟ در زلف به خم رفته
من در حرم گردون ایمن شده و زهردون
هرجور که ممکن شد بر صید حرم رفته
راهی نه ز پیش و پس، در شهر چنین بیکس
من خفته و همراهان با طبل و علم رفته
بر لوح جهان نقشی چون نیست به کام من
من نیز نهادم سر، بر خط قلم رفته
از گفته و کرد من وز محنت و درد من
شد چهرهٔ زرد من در نیل و بقم رفته
چون چرخ بسی گشته من در پی کام دل
وین چرخ به کام من دردا! که چه کم رفته!
لافم نرسید، ارچه این راه به سر رفتم
تا در چه رسد، گویی، مرد به قدم رفته؟
با خلق، ز هر جنسی، ما را چه وفا بوده؟
وآنگاه ز ناجنسان برما چه ستم رفته؟
مشنو که: به راه آیند اینها به حدیث ما
کی رنگ شفا گیرد جان بالم رفته؟
در سر مکن این سودا، بسیار، که خواهی دید
از کاسهٔ سر سودا وز کیسه درم رفته
آن روز شوی واقف، زین حال، که بینی تو
از جان نژند تو این روح دژم رفته
گرچشم دلی داری، از ماتم دلبندان
بس چشم ببینی تو در گریه و نم رفته
در پردهٔ این بازی، بنگر که: پیاپی شد
زنزاده پسر مرده، خال آمده، عم رفته
خیل و حشم سلطان، دیدی، پس ازین بنگر
زین مرحله سلطان را بیخیل و حشم رفته
در بیم بلا بودن یک چند و به صد حسرت
از بوم وجود آخر بر بام عدم رفته
آن سر نشود هرگز لایق به کله داری
کو همچو قبا باشد دربند شکم رفته
با اوحدی ارشادی میبود، کجا گشتی
در هر طرفی از وی صد نامهٔ غم رفته؟
بگذاشت به مسکینی، با آنکه تو میبینی
ذکرش به عرب ظاهر، نامش به عجم رفته
خلقی همه سرگردان، دل مرده و دم رفته
یک بنده نمییابم، هنجار وفا دیده
یک خواجه نمیبینم بر صوب کرم رفته
بر صورت انسانند از سبک و ریش، اما
چون دیو برغم هم درلا و نعم رفته
تن صدق کجا ورزد؟ بر خال به خون عاشق
دل راست کجا گردد؟ در زلف به خم رفته
من در حرم گردون ایمن شده و زهردون
هرجور که ممکن شد بر صید حرم رفته
راهی نه ز پیش و پس، در شهر چنین بیکس
من خفته و همراهان با طبل و علم رفته
بر لوح جهان نقشی چون نیست به کام من
من نیز نهادم سر، بر خط قلم رفته
از گفته و کرد من وز محنت و درد من
شد چهرهٔ زرد من در نیل و بقم رفته
چون چرخ بسی گشته من در پی کام دل
وین چرخ به کام من دردا! که چه کم رفته!
لافم نرسید، ارچه این راه به سر رفتم
تا در چه رسد، گویی، مرد به قدم رفته؟
با خلق، ز هر جنسی، ما را چه وفا بوده؟
وآنگاه ز ناجنسان برما چه ستم رفته؟
مشنو که: به راه آیند اینها به حدیث ما
کی رنگ شفا گیرد جان بالم رفته؟
در سر مکن این سودا، بسیار، که خواهی دید
از کاسهٔ سر سودا وز کیسه درم رفته
آن روز شوی واقف، زین حال، که بینی تو
از جان نژند تو این روح دژم رفته
گرچشم دلی داری، از ماتم دلبندان
بس چشم ببینی تو در گریه و نم رفته
در پردهٔ این بازی، بنگر که: پیاپی شد
زنزاده پسر مرده، خال آمده، عم رفته
خیل و حشم سلطان، دیدی، پس ازین بنگر
زین مرحله سلطان را بیخیل و حشم رفته
در بیم بلا بودن یک چند و به صد حسرت
از بوم وجود آخر بر بام عدم رفته
آن سر نشود هرگز لایق به کله داری
کو همچو قبا باشد دربند شکم رفته
با اوحدی ارشادی میبود، کجا گشتی
در هر طرفی از وی صد نامهٔ غم رفته؟
بگذاشت به مسکینی، با آنکه تو میبینی
ذکرش به عرب ظاهر، نامش به عجم رفته
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - وله طابالله ثراه
ای صوفی سرد نارسیده
چون پیر شدی جهان ندیده؟
گفتی که: مرید پرورم من
آه از سخن نپروریده!
تو عام خری و عامیان خر
ایشان زتو خرخری خریده
ببریده ز علم و بهر جاهی
با یک دو سه جاهل آرمیده
بر راه منافقی دو، چون خود
صد دام نفاق گستریده
گه نالهٔ دور از آتش دل
گه گریهٔ بیسرشک دیده
پشتت به نماز اگر شود خم
آن هم به ریا شود خمیده
گفتی که : شراب شوم باشد
وآن کس که شراب را مزیده
این خود گویی، ولی به خلوت
هم درد خوری و هم چکیده
تا کی گویی : فلان چنین گفت؟
اخبار ز دیده کن، ز دیده
تو راه بری، اگر بدانی
نه راهبری، نه ره بریده
از پرده برون نیامدی هیچ
وانگاه چه پردهها دریده
آن سینه، که جای شوق باشد
او را تو بنان در آگنیده
در خانهٔ مردمان، ز شهوت
هم چشمت و هم دهان خزیده
چون خرمگسان بخورده در دم
هر شهد که صد مگس بریده
خرمای حرام ظالمان را
در شبچره چون مویز چیده
برکنده ز هر تنی قبا، لیک
هم بر تن خویشتن تنیده
خامی تو به شاخ بر، ولی ما
افتاده چو میوهٔ رسیده
تو منصب مهتری گرفته
ما رندی و عاشقی گزیده
تو صفهٔ زرق درگشاده
ما صافی عشق درکشیده
من نوش سخن بر تو برده
وز نیش تو عقربم گزیده
چون درفتد این عنان به دستت؟
در هیچ رکاب نادویده
ای کبر تو خارهای هستی
در سینهٔ نیستان خلیده
چندان که تو آب خورده باشی
ما شربت خون دل چشیده
فردا بینی ترنج برجای
وانگاه تو دست خود بریده
تو در پی صید دیگرانی
وآن صید، که داشتی، رمیده
چون پیش قفس رسی بدانی :
کان مرغ بجاست، یا پریده؟
این حق بشنو ز من، که این هست
حق گفته و اوحدی شنیده
چون پیر شدی جهان ندیده؟
گفتی که: مرید پرورم من
آه از سخن نپروریده!
تو عام خری و عامیان خر
ایشان زتو خرخری خریده
ببریده ز علم و بهر جاهی
با یک دو سه جاهل آرمیده
بر راه منافقی دو، چون خود
صد دام نفاق گستریده
گه نالهٔ دور از آتش دل
گه گریهٔ بیسرشک دیده
پشتت به نماز اگر شود خم
آن هم به ریا شود خمیده
گفتی که : شراب شوم باشد
وآن کس که شراب را مزیده
این خود گویی، ولی به خلوت
هم درد خوری و هم چکیده
تا کی گویی : فلان چنین گفت؟
اخبار ز دیده کن، ز دیده
تو راه بری، اگر بدانی
نه راهبری، نه ره بریده
از پرده برون نیامدی هیچ
وانگاه چه پردهها دریده
آن سینه، که جای شوق باشد
او را تو بنان در آگنیده
در خانهٔ مردمان، ز شهوت
هم چشمت و هم دهان خزیده
چون خرمگسان بخورده در دم
هر شهد که صد مگس بریده
خرمای حرام ظالمان را
در شبچره چون مویز چیده
برکنده ز هر تنی قبا، لیک
هم بر تن خویشتن تنیده
خامی تو به شاخ بر، ولی ما
افتاده چو میوهٔ رسیده
تو منصب مهتری گرفته
ما رندی و عاشقی گزیده
تو صفهٔ زرق درگشاده
ما صافی عشق درکشیده
من نوش سخن بر تو برده
وز نیش تو عقربم گزیده
چون درفتد این عنان به دستت؟
در هیچ رکاب نادویده
ای کبر تو خارهای هستی
در سینهٔ نیستان خلیده
چندان که تو آب خورده باشی
ما شربت خون دل چشیده
فردا بینی ترنج برجای
وانگاه تو دست خود بریده
تو در پی صید دیگرانی
وآن صید، که داشتی، رمیده
چون پیش قفس رسی بدانی :
کان مرغ بجاست، یا پریده؟
این حق بشنو ز من، که این هست
حق گفته و اوحدی شنیده
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - وله بردالله مضجعه
کردم اندیشه تاکنون باری
برنیامد ز دست من کاری
گر ز قرب و قبول آن حضرت
رتبتی یافت خوب کرداری
من چنانم ز شرم بار گناه
که نظر بر نمیکنم باری
دیده بسیار لطف و ناکرده
شکر او، اندکی ز بسیاری
کیستند این مجاهزان زمین؟
کرکسی چند، گرد مرداری
هرکس از بهر پایبند وجود
گرد خود درکشیده دیواری
چیست این عمر و این عمارت دهر؟
پنج روزی و چار دیواری
هیچ مغزی نداشتست آن سر
که بود پایبند دستاری
عافیت خواهی؟ از جهان بگریز
توشهای سهل و گوشهٔ غاری
زین میان، گر نجات میخواهی
بپران خویش را چو طیاری
مکن آزار هیچ نفس طلب
که نیرزد جهان به آزاری
سبب و سر این بباید دید
هر کرا در قدم رود خاری
جام گیتی نمای خاطر تست
که ندارد ز جهل زنگاری
این جهان زان جهان نموداریست
در تو از هر دوشان نموداری
در وجودت نهفته گنجی هست
تو بر آن گنج خفته چون ماری
راست پرسی؟ درین خراب آباد
بهتر از عقل نیست معماری
طاعت و معصیت، که میبینی
غایتش جنتست، یا ناری
به حقیقت سعادت آن باشد
که ندارد دریغ دیداری
ای که بر آستانهٔ در تست
روی هر سرکشی و جباری
اوحدی را به لطف خود بنواز
بگسل از هر غرور و پنداری
چند پرسی که : احتیاجی هست ؟
هست و در یوزهٔ میکنم آری
چو شود گر ز جامه خانهٔ خود
سوی ما افگنی کله واری
گر چه در کیسهٔ عمل داریم
از بدی شق بکرده طوماری
به چه سنجد گناه صد چون ما؟
در ترازوی چون تو غفاری
برنیامد ز دست من کاری
گر ز قرب و قبول آن حضرت
رتبتی یافت خوب کرداری
من چنانم ز شرم بار گناه
که نظر بر نمیکنم باری
دیده بسیار لطف و ناکرده
شکر او، اندکی ز بسیاری
کیستند این مجاهزان زمین؟
کرکسی چند، گرد مرداری
هرکس از بهر پایبند وجود
گرد خود درکشیده دیواری
چیست این عمر و این عمارت دهر؟
پنج روزی و چار دیواری
هیچ مغزی نداشتست آن سر
که بود پایبند دستاری
عافیت خواهی؟ از جهان بگریز
توشهای سهل و گوشهٔ غاری
زین میان، گر نجات میخواهی
بپران خویش را چو طیاری
مکن آزار هیچ نفس طلب
که نیرزد جهان به آزاری
سبب و سر این بباید دید
هر کرا در قدم رود خاری
جام گیتی نمای خاطر تست
که ندارد ز جهل زنگاری
این جهان زان جهان نموداریست
در تو از هر دوشان نموداری
در وجودت نهفته گنجی هست
تو بر آن گنج خفته چون ماری
راست پرسی؟ درین خراب آباد
بهتر از عقل نیست معماری
طاعت و معصیت، که میبینی
غایتش جنتست، یا ناری
به حقیقت سعادت آن باشد
که ندارد دریغ دیداری
ای که بر آستانهٔ در تست
روی هر سرکشی و جباری
اوحدی را به لطف خود بنواز
بگسل از هر غرور و پنداری
چند پرسی که : احتیاجی هست ؟
هست و در یوزهٔ میکنم آری
چو شود گر ز جامه خانهٔ خود
سوی ما افگنی کله واری
گر چه در کیسهٔ عمل داریم
از بدی شق بکرده طوماری
به چه سنجد گناه صد چون ما؟
در ترازوی چون تو غفاری
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
حکایت
جوانی خار کن بر خار میخفت
کسی گل بر سرش کرد، آن جوان گفت
مرا تا خار دامن گیر گشتست
گل اندر خاطرم کمتر گذشتست
ز خاری هر که او پیوند بیند
همان بهتر که: گل دیگر نچیند
به تنهایی مرا خاری تمامست
وصال گل به انبازی حرامست
درین بستان گل رنگین چه جویی؟
که دارد حسن او داغ دو رویی
اگر خاری کند وقت ترا خوش
بر افشان دامن گل را به آتش
ز گل رویان تر دامن چه جویی؟
که بر هرکس بخندد از دو رویی
بتان بیوفا خود را پرستند
دلیران این چنین بتها شکستند
کسی گل بر سرش کرد، آن جوان گفت
مرا تا خار دامن گیر گشتست
گل اندر خاطرم کمتر گذشتست
ز خاری هر که او پیوند بیند
همان بهتر که: گل دیگر نچیند
به تنهایی مرا خاری تمامست
وصال گل به انبازی حرامست
درین بستان گل رنگین چه جویی؟
که دارد حسن او داغ دو رویی
اگر خاری کند وقت ترا خوش
بر افشان دامن گل را به آتش
ز گل رویان تر دامن چه جویی؟
که بر هرکس بخندد از دو رویی
بتان بیوفا خود را پرستند
دلیران این چنین بتها شکستند
اوحدی مراغهای : جام جم
در باب ظلمه و ظلم
ظلمت ظلم تیره دارد راه
عدل باید جناح و قلب سپاه
خانهٔ ظالمان نه دیر، که زود
به فضیحت خراب خواهد بود
دود دل خانه سوز ظالم بس
بد کنش را همان مظالم بس
ظلم تاریک و دل سیه کندت
عدل رخشندهتر ز مه کندت
مرد را ظلم بیخ کن باشد
عدل و دادش حصار تن باشد
چه جنایت بتر که خون خوردن؟
وانگه از حلق هر زبون خوردن
نیست در بیخ دولت اینان
تبری چون دعای مسکینان
تو نترسی که باغ سازی و تیم
خرج آن جمله از خراج یتیم؟
باغ خود را نچیده گل بیوه
برده سرهنگ هیزم و میوه
شب تاریک دوک رشتن او
روز نانی به خون سرشتن او
وانگهی ظالمی چنین در پی
تیغ دفع بدان تویی،یا حی
پیرهزن نیمشب که آه کند
روی هفت آسمان سیاه کند
وای بر خفتگان خونخواران!
ز آفت سیل چشم بیداران
بس که دیدم دعای پیرزنان
که فرو ریخت خون تیرزنان!
گر به یک حبه ظلم ورزی تو
به حقیقت جوی نیرزی تو
از تو گر دیدهای پر آب شود
ملکت از سیل آن خراب شود
مهل، ای خواجه، کین زبونگیران
شهر وارون کنند و ده ویران
چو ضرورت شود معاون کار
ملک خود را به عادلان بسپار
چه کنی بر قلم زنان دغل
تکیه بر عقد ملک داری و حل؟
قلمی راست کرده در پس گوش
چشم بر خردهٔ کسان چون موش
حلق درویش را بریده به کلک
مال و ملکش کشیده اندر سلک
نشناسد که: کردگارش کیست؟
نه بداند که: اصل کارش چیست؟
علم دانستن فقیر و نقیر
علم ازردن یتیم و صغیر
گر ترا تیغ حکم در مشتست
شحنه کش باش دزد خود کشتست
دزد را شحنه راه رخت نمود
کشتن دزد بیگناه چه سود؟
دزد با شحنه چون شریک بود
کوچها را عسس چریک بود
چون سیاست نباشد اندر شهر
ندرخشد سنان و خنجر قهر
نیم شب کرد بر کریوه رود
دزد بر بام طفل و بیوه رود
همه مارند و مور،میر کجاست؟
مزد گیرنده، دزدگیر کجاست؟
راه زد کاروان و ده را کرد
شحنهٔ شهر مال هر دو ببرد
بر حرامی چو شحنه شد خندان
به حرم دان فرو برد دندان
چون کمان رئیس شد بیزه
نتوان خفت ایمن اندر ده
شهر وقتی که بیعسس باشد
چین ابروی شحنه بس باشد
تیغ حاکم حصار شهر بود
داروی درد فتنه قهر بود
سر دزدان که میوهٔ دارست
بر تن آسوده پارهٔ کارست
دزد را جای بر درخت بهست
پاسبان را نظر به رخت بهست
بتو معمور دادهاند این ملک
به خرابی مهل، که گیرد کلک
تا رخ این زمین نخاری تو
بجز از خار و خس چکاری تو؟
گر نه این میوهها به بار آید
باغ را از کلم چه کار آید؟
همه اندر تراش چون تیشه
کی بماند درخت این بیشه،
گوشت دهقان به هر دو ماه خورد
مرغ بریان چریک شاه خورد
دست دهقان چو چرم رفته ز کار
ده خدا دست نرم برده که: آر
دو سه درویش رفته در دره
پی گوساله و بز و بره
شب فغانی که: گرگ میش برد
روز آهی که؟ دزد خیش برد
تو پر از باد کرده پشم بروت
که کی آرد شبان پنیر و قروت؟
ای که بر قهر دیگران کوشی
بهر خود گاو دیگران دوشی
هیچ در قهر خود نخواهی شد
حاکم شهر خود نخواهی شد
هر که بر نفس خود مسلط نیست
نیست سلطان و اندرین خط نیست
پادشاهی نگاه داشتنست
دیده و دل به راه داشتنست
اندرین تن، که ملک خاص تواست
گر تو شاهی کنی، خلاص تواست
شاهی تن ز اعتدال بود
به طلب کردن کمال بود
کردن او را به شرع و عقل دوا
نپسندیدن آنچه نیست روا
اندرین شوکت و جوانی خود
شیر مردی و پهلوانی خود
بر وجود خود ار ظفر یابی
یا خود این روز رفته دریابی
زندهٔ جاودانه باشی تو
شیر مرد زمانه باشی تو
گر چه ترشست و تلخ گفتن حق
شوربختیست هم نهفتن حق
سخن ار دل شکن نباشد و سخت
رهنمایی کجا کند سوی بخت؟
هر چه گفتم اگر نگیری یاد
روز ما بگذرد، شبت خوش باد
عدل باید جناح و قلب سپاه
خانهٔ ظالمان نه دیر، که زود
به فضیحت خراب خواهد بود
دود دل خانه سوز ظالم بس
بد کنش را همان مظالم بس
ظلم تاریک و دل سیه کندت
عدل رخشندهتر ز مه کندت
مرد را ظلم بیخ کن باشد
عدل و دادش حصار تن باشد
چه جنایت بتر که خون خوردن؟
وانگه از حلق هر زبون خوردن
نیست در بیخ دولت اینان
تبری چون دعای مسکینان
تو نترسی که باغ سازی و تیم
خرج آن جمله از خراج یتیم؟
باغ خود را نچیده گل بیوه
برده سرهنگ هیزم و میوه
شب تاریک دوک رشتن او
روز نانی به خون سرشتن او
وانگهی ظالمی چنین در پی
تیغ دفع بدان تویی،یا حی
پیرهزن نیمشب که آه کند
روی هفت آسمان سیاه کند
وای بر خفتگان خونخواران!
ز آفت سیل چشم بیداران
بس که دیدم دعای پیرزنان
که فرو ریخت خون تیرزنان!
گر به یک حبه ظلم ورزی تو
به حقیقت جوی نیرزی تو
از تو گر دیدهای پر آب شود
ملکت از سیل آن خراب شود
مهل، ای خواجه، کین زبونگیران
شهر وارون کنند و ده ویران
چو ضرورت شود معاون کار
ملک خود را به عادلان بسپار
چه کنی بر قلم زنان دغل
تکیه بر عقد ملک داری و حل؟
قلمی راست کرده در پس گوش
چشم بر خردهٔ کسان چون موش
حلق درویش را بریده به کلک
مال و ملکش کشیده اندر سلک
نشناسد که: کردگارش کیست؟
نه بداند که: اصل کارش چیست؟
علم دانستن فقیر و نقیر
علم ازردن یتیم و صغیر
گر ترا تیغ حکم در مشتست
شحنه کش باش دزد خود کشتست
دزد را شحنه راه رخت نمود
کشتن دزد بیگناه چه سود؟
دزد با شحنه چون شریک بود
کوچها را عسس چریک بود
چون سیاست نباشد اندر شهر
ندرخشد سنان و خنجر قهر
نیم شب کرد بر کریوه رود
دزد بر بام طفل و بیوه رود
همه مارند و مور،میر کجاست؟
مزد گیرنده، دزدگیر کجاست؟
راه زد کاروان و ده را کرد
شحنهٔ شهر مال هر دو ببرد
بر حرامی چو شحنه شد خندان
به حرم دان فرو برد دندان
چون کمان رئیس شد بیزه
نتوان خفت ایمن اندر ده
شهر وقتی که بیعسس باشد
چین ابروی شحنه بس باشد
تیغ حاکم حصار شهر بود
داروی درد فتنه قهر بود
سر دزدان که میوهٔ دارست
بر تن آسوده پارهٔ کارست
دزد را جای بر درخت بهست
پاسبان را نظر به رخت بهست
بتو معمور دادهاند این ملک
به خرابی مهل، که گیرد کلک
تا رخ این زمین نخاری تو
بجز از خار و خس چکاری تو؟
گر نه این میوهها به بار آید
باغ را از کلم چه کار آید؟
همه اندر تراش چون تیشه
کی بماند درخت این بیشه،
گوشت دهقان به هر دو ماه خورد
مرغ بریان چریک شاه خورد
دست دهقان چو چرم رفته ز کار
ده خدا دست نرم برده که: آر
دو سه درویش رفته در دره
پی گوساله و بز و بره
شب فغانی که: گرگ میش برد
روز آهی که؟ دزد خیش برد
تو پر از باد کرده پشم بروت
که کی آرد شبان پنیر و قروت؟
ای که بر قهر دیگران کوشی
بهر خود گاو دیگران دوشی
هیچ در قهر خود نخواهی شد
حاکم شهر خود نخواهی شد
هر که بر نفس خود مسلط نیست
نیست سلطان و اندرین خط نیست
پادشاهی نگاه داشتنست
دیده و دل به راه داشتنست
اندرین تن، که ملک خاص تواست
گر تو شاهی کنی، خلاص تواست
شاهی تن ز اعتدال بود
به طلب کردن کمال بود
کردن او را به شرع و عقل دوا
نپسندیدن آنچه نیست روا
اندرین شوکت و جوانی خود
شیر مردی و پهلوانی خود
بر وجود خود ار ظفر یابی
یا خود این روز رفته دریابی
زندهٔ جاودانه باشی تو
شیر مرد زمانه باشی تو
گر چه ترشست و تلخ گفتن حق
شوربختیست هم نهفتن حق
سخن ار دل شکن نباشد و سخت
رهنمایی کجا کند سوی بخت؟
هر چه گفتم اگر نگیری یاد
روز ما بگذرد، شبت خوش باد
اوحدی مراغهای : جام جم
در مذمت بخل و بخیلان
خوان اینان که خون دل پالود
ندهد لقمه جز که زهر آلود
زهر بر روی و زهر در کاسه
چون نگیرد خوردنده را تا سه؟
لقمه مستان ز دست لقمه شمار
کز چنان لقمه داشت لقمان عار
کاسهٔ پر پیاز دوغینه
به ز صد منعم دروغینه
دستش ار شربت دگر دهدت
دوغ او داغ بر جگر نهدت
خوردن رزق خویش و منت خلق
زهر خور، نان چه مینهی در حلق؟
آنکه بخشد ازین خسیسان دیگ
روغنی بر کشیده دان از ریگ
تا به باغ تو آفتی نرسد
به کسی از تو رافتی نرسد
خون نظارگی بپالودی
لبش از میوهای نیالودی
با چنین لطف چشم بد ز تو دور
که بهشت آرزوت باشد و حور
بر درختی بدین برومندی
در باغ کرم چه میبندی؟
رو غریبانه سایهای بر ساز
یا بیفشان و حلقها ترساز
دو سه سیب ار بما فرو دوسد
به از آن کانچنان همی پوسد
میوه چون هست، مایهای برسان
هم به همسایه سایهای برسان
عنبت سرخ گشت و عنابی
رخ چرا چون بنفشه میتابی؟
خوشهای چونکه در نکردی باز
هم ز بالای در فرو انداز
چون مجال کرامتی باشد
بستن در غرامتی باشد
تا بهارست میوهای میده
هم زکوتی به بیوهای میده
جودکی خواند این صفت را دین؟
بخل را نیز عار باشد ازین
ندهد لقمه جز که زهر آلود
زهر بر روی و زهر در کاسه
چون نگیرد خوردنده را تا سه؟
لقمه مستان ز دست لقمه شمار
کز چنان لقمه داشت لقمان عار
کاسهٔ پر پیاز دوغینه
به ز صد منعم دروغینه
دستش ار شربت دگر دهدت
دوغ او داغ بر جگر نهدت
خوردن رزق خویش و منت خلق
زهر خور، نان چه مینهی در حلق؟
آنکه بخشد ازین خسیسان دیگ
روغنی بر کشیده دان از ریگ
تا به باغ تو آفتی نرسد
به کسی از تو رافتی نرسد
خون نظارگی بپالودی
لبش از میوهای نیالودی
با چنین لطف چشم بد ز تو دور
که بهشت آرزوت باشد و حور
بر درختی بدین برومندی
در باغ کرم چه میبندی؟
رو غریبانه سایهای بر ساز
یا بیفشان و حلقها ترساز
دو سه سیب ار بما فرو دوسد
به از آن کانچنان همی پوسد
میوه چون هست، مایهای برسان
هم به همسایه سایهای برسان
عنبت سرخ گشت و عنابی
رخ چرا چون بنفشه میتابی؟
خوشهای چونکه در نکردی باز
هم ز بالای در فرو انداز
چون مجال کرامتی باشد
بستن در غرامتی باشد
تا بهارست میوهای میده
هم زکوتی به بیوهای میده
جودکی خواند این صفت را دین؟
بخل را نیز عار باشد ازین
اوحدی مراغهای : جام جم
در بیرونقی شعر و کساد آن
شاعری چیست؟ بر در دونان
خانهٔ کرد و حکمت یونان
به ثناشان دریغ باشد رنج
طبع را دادن عذاب و شکنج
خفته ممدوح مست با خاتون
تو به مدحش ز دیده ریزان خون
شب کنی روز و روز در کارش
در نویسی به درج طومارش
راویی چست را کنی همدست
سرش از جام وعده سازی مست
تا روی پیش او سلام کنی
شعر خوانی، سخن تمام کنی
او خطابت کند که: خوش گفتی
در معنی به مدح ما سفتی
نقد را باز گرد و کاری کن
بار دیگر بما گذاری کن
زو چو آن بشنوی برون ایی
خود ندانی ز غم که چون آیی؟
باز شعریش بر ترنگانی
به تقاضا قلم بلنگانی
چون بیایی به وعده باز برش
بسته یابی بسان سنگ درش
دل دربان بلا به نرم کنی
بر خود او را به آقچه گرم کنی
تا ترا پیش او چو راه کند
او به دربان ترش نگاه کند
کای: خر قلتبان، قرار این بود؟
آنچه گفتم هزار بار این بود؟
بار دادی، چه روز این بارست؟
من بکارم، چه وقت این کارست؟
پس نپرسیده: کای پدر چونی؟
چیست حالت؟ ز درد سر چونی؟
بنویسد برات بر جایی
کز سه خروار ادا کند تایی
خود ز این خواجگان مدخل کیست؟
که فزون باشدش عطا از بیست
بیست را چون غریم ده ببرد
پنج راوی ز نیمه ره ببرد
تو بمانی و برده ماهی رنج
بیستت ده شده، دهت شده پنج
سر بواب را بنتوان بست
ز جراحت چو میر گردد مست
مده، ای فاضل، آب رخ بر باد
که خدا این جهان بر آب نهاد
ز آسمان رسته شد سخن را بیخ
به زمینش فرو مبر، چون میخ
به خرمند خرده دانش ده
ز دل آمد برون، به جانش ده
زین نهاد انوری چه کرد قیاس؟
رتبت شاعران پس از کناس
سرورانی که پیش ازین ایام
سعی کردند در بلندی نام
گر چه در فضل بودشان پیشی
شعرا را به همت از بیشی
گنجها در کنار میکردند
تا ستایش گزان میکردند
منکه خلوت نشین این گنجم
در جهانی چنین کجا گنجم؟
تا بکی زین گروه ننگ خورم؟
نان اینان بهل، که سنگ خورم
چون ز حرصم حکایتی بنماند
ز سپهرم شکایتی بنماند
در رخ او چو پسته خندانم
گر چه از پست میدهد نانم
زین میان کاش دوستی بودی!
که برو نیمه پوستی بودی
در جهان دوستی به دست نشد
که ازو در دلم شکست نشد
خانهٔ کرد و حکمت یونان
به ثناشان دریغ باشد رنج
طبع را دادن عذاب و شکنج
خفته ممدوح مست با خاتون
تو به مدحش ز دیده ریزان خون
شب کنی روز و روز در کارش
در نویسی به درج طومارش
راویی چست را کنی همدست
سرش از جام وعده سازی مست
تا روی پیش او سلام کنی
شعر خوانی، سخن تمام کنی
او خطابت کند که: خوش گفتی
در معنی به مدح ما سفتی
نقد را باز گرد و کاری کن
بار دیگر بما گذاری کن
زو چو آن بشنوی برون ایی
خود ندانی ز غم که چون آیی؟
باز شعریش بر ترنگانی
به تقاضا قلم بلنگانی
چون بیایی به وعده باز برش
بسته یابی بسان سنگ درش
دل دربان بلا به نرم کنی
بر خود او را به آقچه گرم کنی
تا ترا پیش او چو راه کند
او به دربان ترش نگاه کند
کای: خر قلتبان، قرار این بود؟
آنچه گفتم هزار بار این بود؟
بار دادی، چه روز این بارست؟
من بکارم، چه وقت این کارست؟
پس نپرسیده: کای پدر چونی؟
چیست حالت؟ ز درد سر چونی؟
بنویسد برات بر جایی
کز سه خروار ادا کند تایی
خود ز این خواجگان مدخل کیست؟
که فزون باشدش عطا از بیست
بیست را چون غریم ده ببرد
پنج راوی ز نیمه ره ببرد
تو بمانی و برده ماهی رنج
بیستت ده شده، دهت شده پنج
سر بواب را بنتوان بست
ز جراحت چو میر گردد مست
مده، ای فاضل، آب رخ بر باد
که خدا این جهان بر آب نهاد
ز آسمان رسته شد سخن را بیخ
به زمینش فرو مبر، چون میخ
به خرمند خرده دانش ده
ز دل آمد برون، به جانش ده
زین نهاد انوری چه کرد قیاس؟
رتبت شاعران پس از کناس
سرورانی که پیش ازین ایام
سعی کردند در بلندی نام
گر چه در فضل بودشان پیشی
شعرا را به همت از بیشی
گنجها در کنار میکردند
تا ستایش گزان میکردند
منکه خلوت نشین این گنجم
در جهانی چنین کجا گنجم؟
تا بکی زین گروه ننگ خورم؟
نان اینان بهل، که سنگ خورم
چون ز حرصم حکایتی بنماند
ز سپهرم شکایتی بنماند
در رخ او چو پسته خندانم
گر چه از پست میدهد نانم
زین میان کاش دوستی بودی!
که برو نیمه پوستی بودی
در جهان دوستی به دست نشد
که ازو در دلم شکست نشد
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
من شنیدم که صاحب دیذی
داشت ناپاکزاده تلمیذی
سالها دیده در سرای سپنج
پر هنر بر سرش مصیبت و رنج
تا خرد جمع کرد و دانا شد
هم سخن گوی و هم توانا شد
گر چه بسیار مال و جاه بیافت
قرب سلطان و عز شاه بیافت
چون وفا در سرشت و زاد نداشت
حق استاد خود بیاد نداشت
راستان رنج خود تلف کردند
زانکه در کار ناخلف کردند
پاک تن در وفا تمام آید
بدگهر نا پسند و خام آید
هر که در سیرت وفا شد گرد
ز وفا راه در فتوت برد
داشت ناپاکزاده تلمیذی
سالها دیده در سرای سپنج
پر هنر بر سرش مصیبت و رنج
تا خرد جمع کرد و دانا شد
هم سخن گوی و هم توانا شد
گر چه بسیار مال و جاه بیافت
قرب سلطان و عز شاه بیافت
چون وفا در سرشت و زاد نداشت
حق استاد خود بیاد نداشت
راستان رنج خود تلف کردند
زانکه در کار ناخلف کردند
پاک تن در وفا تمام آید
بدگهر نا پسند و خام آید
هر که در سیرت وفا شد گرد
ز وفا راه در فتوت برد
اوحدی مراغهای : جام جم
در فتوت داران به دروغ
پیش ازین مردمی چنین بودست
رسم اهل فتوت این بودست
وین دم از هر دو خود نشانی نیست
نامشان بر سر زبانی نیست
هر کجا خاینیست دام انداز
بند مکری بگستراند باز
بر نشیند، که: صاحبم،بر صدر
امردی چند گرد او چون به در
نقش زیلو شود ز بیجایی
میخ لنگر ز بیسر و پایی
از دو رو راست کرده سبلت و ریش
وز پس تکیه جرعه دان و حشیش
کند از شهر چند سفله به کف
بنشاند برابر اندر صف
رندکی چند کون دریده همه
پند استاد ناشنیده همه
هر یکی باد کرده در بوقی
سال و مه در خیال معشوقی
روز در کار سخت بیخور و خفت
در عزبخانه برده شب زر مفت
هر چه اندر سه روز کرده به کف
در دمی کرده پیش یار تلف
شده از دلبران و از رندان
یوسف و گرگشان به یک زندان
این یکی میوه آرد، آن یک ماست
شب سماطی کنند ازینها راست
خانهٔ پر کمان و پر دولاب
نرد وشطرنج و طاسهای یخ آب
سفره پر نان و دیگ پر خوردی
قالب و قلب خالی از مردی
زدن سینه و کف و بغلک
فارغ از گردش نجوم و فلک
هر یک آوازه در فگنده به شهر
جسته از کودکان زیبا به هر
که: در لنگری گشاده اخی
آنکه چون او جهان ندیده سخی
سفرهٔ نعمتست و شربت قند
سرگذشت و سماع و صحبت و پند
چاک چاک کبادهٔ مردان
زور سنگ و محبر گردان
تیر و انگشتوانه و قدلی
وز دگرگونه سازهای یلی
پدران را ز جهل کور کنند
پسر زنده را به گور کنند
هم پدر گول و هم پسر ساده
کام رندان از آن شد آماده
پسر از خانه جور دیده و خشم
پیش آنها نشسته بر سر و چشم
ابلهست او که یاد خانه کند
گوش بر پند و بر فسانه کند
هزل و بازی و لاغ بگذارد
قلیه و دشت و باغ بگذارد
رنج استاد و جور باب کشد
نان نبیند به چشم و آب کشد
آنکه در اصل جلد باشد و چست
زیرک و مردو سیر چشم و درست
چون نبیند هنر، که آموزد
نه کمال و شرف، که اندوزد
نشود سخرهٔ دکان اخی
به مویز و به گردگان اخی
و آنکه نرمست و نقل خوار و دنی
نرود، گر به ناوکش بزنی
هم سبیلان سبیل دانندش
چشمهٔ سلسبیل خوانندش
این کمان بخشد، آن کمر سازد
تا پسر با حریف در سازد
بد کند کار، نیک دارندش
همه عیبی هنر شمارندش
شب درین غفلت و سبک باری
کرده خوابی به نام بیداری
روز هنگامهشان چو گشت خراب
سفره خالی شد و اخی در خواب
هر یکی سر به کار خویش نهد
رخ به صید و شکار خویش نهد
شب درآید، دگر همان بازیست
وقت آن عیش و کیسه پردازیست
باز چون بگذرد بدین چندی
نشنود کودک از کسی پندی
ریش ناگه رخش سیاه کند
رونق حسن او تباه کند
از چمن لالههاش چیده شود
آب سیب رخش چکیده شود
قلیه جوید، نیاورندش ماست
آب خواهد، خودش بباید خاست
بدر افتاده چون سگ از بیشه
نه پدر دستگیر و نی پیشه
هر دمش دل به غم در افتد و درد
که به بازیچه باختست این نرد
نام حلوا بهل، که دود نداشت
زهر خوردست و هیچ سود نداشت
با خود از روی جهل بد کرده
آه ازین کردههای خود کرده!
رسم اهل فتوت این بودست
وین دم از هر دو خود نشانی نیست
نامشان بر سر زبانی نیست
هر کجا خاینیست دام انداز
بند مکری بگستراند باز
بر نشیند، که: صاحبم،بر صدر
امردی چند گرد او چون به در
نقش زیلو شود ز بیجایی
میخ لنگر ز بیسر و پایی
از دو رو راست کرده سبلت و ریش
وز پس تکیه جرعه دان و حشیش
کند از شهر چند سفله به کف
بنشاند برابر اندر صف
رندکی چند کون دریده همه
پند استاد ناشنیده همه
هر یکی باد کرده در بوقی
سال و مه در خیال معشوقی
روز در کار سخت بیخور و خفت
در عزبخانه برده شب زر مفت
هر چه اندر سه روز کرده به کف
در دمی کرده پیش یار تلف
شده از دلبران و از رندان
یوسف و گرگشان به یک زندان
این یکی میوه آرد، آن یک ماست
شب سماطی کنند ازینها راست
خانهٔ پر کمان و پر دولاب
نرد وشطرنج و طاسهای یخ آب
سفره پر نان و دیگ پر خوردی
قالب و قلب خالی از مردی
زدن سینه و کف و بغلک
فارغ از گردش نجوم و فلک
هر یک آوازه در فگنده به شهر
جسته از کودکان زیبا به هر
که: در لنگری گشاده اخی
آنکه چون او جهان ندیده سخی
سفرهٔ نعمتست و شربت قند
سرگذشت و سماع و صحبت و پند
چاک چاک کبادهٔ مردان
زور سنگ و محبر گردان
تیر و انگشتوانه و قدلی
وز دگرگونه سازهای یلی
پدران را ز جهل کور کنند
پسر زنده را به گور کنند
هم پدر گول و هم پسر ساده
کام رندان از آن شد آماده
پسر از خانه جور دیده و خشم
پیش آنها نشسته بر سر و چشم
ابلهست او که یاد خانه کند
گوش بر پند و بر فسانه کند
هزل و بازی و لاغ بگذارد
قلیه و دشت و باغ بگذارد
رنج استاد و جور باب کشد
نان نبیند به چشم و آب کشد
آنکه در اصل جلد باشد و چست
زیرک و مردو سیر چشم و درست
چون نبیند هنر، که آموزد
نه کمال و شرف، که اندوزد
نشود سخرهٔ دکان اخی
به مویز و به گردگان اخی
و آنکه نرمست و نقل خوار و دنی
نرود، گر به ناوکش بزنی
هم سبیلان سبیل دانندش
چشمهٔ سلسبیل خوانندش
این کمان بخشد، آن کمر سازد
تا پسر با حریف در سازد
بد کند کار، نیک دارندش
همه عیبی هنر شمارندش
شب درین غفلت و سبک باری
کرده خوابی به نام بیداری
روز هنگامهشان چو گشت خراب
سفره خالی شد و اخی در خواب
هر یکی سر به کار خویش نهد
رخ به صید و شکار خویش نهد
شب درآید، دگر همان بازیست
وقت آن عیش و کیسه پردازیست
باز چون بگذرد بدین چندی
نشنود کودک از کسی پندی
ریش ناگه رخش سیاه کند
رونق حسن او تباه کند
از چمن لالههاش چیده شود
آب سیب رخش چکیده شود
قلیه جوید، نیاورندش ماست
آب خواهد، خودش بباید خاست
بدر افتاده چون سگ از بیشه
نه پدر دستگیر و نی پیشه
هر دمش دل به غم در افتد و درد
که به بازیچه باختست این نرد
نام حلوا بهل، که دود نداشت
زهر خوردست و هیچ سود نداشت
با خود از روی جهل بد کرده
آه ازین کردههای خود کرده!
اوحدی مراغهای : جام جم
درنکوهش فقهای دون
ای که گشتی بد آن قدر خرسند
که کسی خواندت به دانشمند
گرد بدعت مگرد و گرد فضول
میکن آنچت خدای گفت و رسول
قول روشن چو هست و نص جلی
پی رخصت چه گردی؟ ای زحلی
در حیل دفتر و کتاب که ساخت؟
یا به تزویر فصل و باب که ساخت؟
سخن راست درنوردیدن
گرد تاویل دور گردیدن
جاهل و عام را فضول کند
خاص را خود به جان ملول کند
روشنی نیستت، فروغ مده
به کسان رخصت دروغ مده
عالمی، بر در امیر مرو
این چه رفتن بود؟ بمیر، مرو
چند گردی چو آب و چون آذر
موزه در پای کرد، سر چادر
چکند مرد چادر و موزه؟
از چنین رزق روزه به، روزه
لشکر ترک و لقمهای حرام
رفته بر پیشگاه خواجه امام
کی موافق بود بر دانا؟
در یکی خیمه بیست مولانا
لاجرم زین فضول و وسوسها
از محصل تهیست مدرسها
مفتیی کشوری نگه دارد
نه به هرزه دری نگه دارد
خیمها پر بتان دلسوزند
مرو آنجا، که دیده میدوزند
پیش آن بت هلاک و مردن چیست؟
دل ز دست فقیه بردن چیست؟
شقهای گر ز خیمه باز کند
سرت از شوق در نماز کند
از رخ آن بتان شنگولی
نتوان بست چشم از گولی
در بر آن چلنگ زر بفته
ای بسا دل که شد به هم رفته
خیمه را صلب کرده عیسی وار
از درونش بت، از برون زنار
بر خیال بتی، که میشنوی
گرد زنار بستهای، چه دوی؟
پرده را داغ بر دل آن بت کرد
خیمه را پای در گل آن بت کرد
داده بر باد هر دو جان ارزان
گشته چون بید بر سرش لرزان
هر که چون خیمه رفت دربندش
روز دیگر ز بیخ برکندش
بت آن خیمه گر چه یک چندم
کرد چون میخ خیمه پابندم
زود بگسیختم طنابش را
کردم از دیده دور خوابش را
چو ز دانش خلاصه آن باشد
که پس از مرگ پیش جان باشد
پس چرا باید این فزونیها؟
وز پی خوردن این زبونیها
ورقی چند فصل حل کردن
با فضولان ده جدل کردن
در خروش آمدن به قوت جهل
تا کسی گوید: اینت مردی اهل
علم را دام مال و جاه مساز
بر ره خود ز حرص چاه مساز
به بسی رنج و زحمت و ده و گیر
صاحب مسند قضا شده گیر
که کسی خواندت به دانشمند
گرد بدعت مگرد و گرد فضول
میکن آنچت خدای گفت و رسول
قول روشن چو هست و نص جلی
پی رخصت چه گردی؟ ای زحلی
در حیل دفتر و کتاب که ساخت؟
یا به تزویر فصل و باب که ساخت؟
سخن راست درنوردیدن
گرد تاویل دور گردیدن
جاهل و عام را فضول کند
خاص را خود به جان ملول کند
روشنی نیستت، فروغ مده
به کسان رخصت دروغ مده
عالمی، بر در امیر مرو
این چه رفتن بود؟ بمیر، مرو
چند گردی چو آب و چون آذر
موزه در پای کرد، سر چادر
چکند مرد چادر و موزه؟
از چنین رزق روزه به، روزه
لشکر ترک و لقمهای حرام
رفته بر پیشگاه خواجه امام
کی موافق بود بر دانا؟
در یکی خیمه بیست مولانا
لاجرم زین فضول و وسوسها
از محصل تهیست مدرسها
مفتیی کشوری نگه دارد
نه به هرزه دری نگه دارد
خیمها پر بتان دلسوزند
مرو آنجا، که دیده میدوزند
پیش آن بت هلاک و مردن چیست؟
دل ز دست فقیه بردن چیست؟
شقهای گر ز خیمه باز کند
سرت از شوق در نماز کند
از رخ آن بتان شنگولی
نتوان بست چشم از گولی
در بر آن چلنگ زر بفته
ای بسا دل که شد به هم رفته
خیمه را صلب کرده عیسی وار
از درونش بت، از برون زنار
بر خیال بتی، که میشنوی
گرد زنار بستهای، چه دوی؟
پرده را داغ بر دل آن بت کرد
خیمه را پای در گل آن بت کرد
داده بر باد هر دو جان ارزان
گشته چون بید بر سرش لرزان
هر که چون خیمه رفت دربندش
روز دیگر ز بیخ برکندش
بت آن خیمه گر چه یک چندم
کرد چون میخ خیمه پابندم
زود بگسیختم طنابش را
کردم از دیده دور خوابش را
چو ز دانش خلاصه آن باشد
که پس از مرگ پیش جان باشد
پس چرا باید این فزونیها؟
وز پی خوردن این زبونیها
ورقی چند فصل حل کردن
با فضولان ده جدل کردن
در خروش آمدن به قوت جهل
تا کسی گوید: اینت مردی اهل
علم را دام مال و جاه مساز
بر ره خود ز حرص چاه مساز
به بسی رنج و زحمت و ده و گیر
صاحب مسند قضا شده گیر
اوحدی مراغهای : جام جم
در حال قضاة و قضا
کوش تا تکیه بر قضا ندهی
به فریب عمل رضا ندهی
زانکه چون خواجه مبتلا گردد
پر بود کان قضا بلا گردد
چون دو کس رفع حال خویش کنند
پیشت اثبات مال خویش کنند
به یکی میل بیگواه مکن
جز به یک چشمشان نگاه مکن
چون نخواهی تو رشوه و پاره
نایبان نیز را بکن چاره
که به نیروی عدل سادهٔ تو
آب ما میبرد پیادهٔ تو
عدلت از راستی عدول کند
عادلی را اگر قبول کند
کارت از رونق ار چو ماه شود
از وکیلان بد تباه شود
چه قدر باشد این قضای تو؟ باش
تا قضای سپهر گردد فاش
پای بر دست شرع و سر پر شور
چه بری جز وبال و وزر به گور؟
جیفه باشد که خواجه میل کند
چو نظر در جحیم و ویل کند
شرع را شارعیست بس باریک
چشمها تیره، کوچها تاریک
حکم قاضی به اعتماد کسان
گر به جایی رسد تو هم برسان
تا نگردی تو مجتهد در دین
ننویسی جواب کس به یقین
نفس مفتی ز خبث باید پاک
فقنا زین مقولهٔ بیباک
زین قضا جز قضای بد بنماند
بد و نیک ار چه هیچ خود بنماند
گر بزی چند ریش شانه زده
چنگ در حجت و بهانه زده
دست پیچیده در میان، لنگان
درهای در برابر آونگان
هم چو کرد کریوه چشم به راه
تا که آید ز بامداد پگاه؟
که زن خویش را طلاق دهد؟
مرگ حلق که را خناق دهد؟
مهتری را نشانده اندر صدر
گشته ایشان ستاره، او شده بدر
هر که رشوت برد، رهش باشد
وانکه پنج آورد، دهش باشد
زر دهی، گوی از میانه بری
ندهی، کیر خر به خانه بری
قاضیی مرد وماند ازو صد باغ
دل پر از درد و اندرون پر داغ
باغها چون برفت و داغ بهشت
با چنان داغ دوزخست بهشت
سرورانی، که پیش ازین بودند
در سلف پیشوای دین بودند
گر بدینگونه زیستند که او
ده سلمان و باغ بوذر کو؟
نرد این درد پاک باید باخت
بیغرض کار خلق باید ساخت
دل آنکس که درد دین دارد
داغ انصاف بر جبین دارد
به فریب عمل رضا ندهی
زانکه چون خواجه مبتلا گردد
پر بود کان قضا بلا گردد
چون دو کس رفع حال خویش کنند
پیشت اثبات مال خویش کنند
به یکی میل بیگواه مکن
جز به یک چشمشان نگاه مکن
چون نخواهی تو رشوه و پاره
نایبان نیز را بکن چاره
که به نیروی عدل سادهٔ تو
آب ما میبرد پیادهٔ تو
عدلت از راستی عدول کند
عادلی را اگر قبول کند
کارت از رونق ار چو ماه شود
از وکیلان بد تباه شود
چه قدر باشد این قضای تو؟ باش
تا قضای سپهر گردد فاش
پای بر دست شرع و سر پر شور
چه بری جز وبال و وزر به گور؟
جیفه باشد که خواجه میل کند
چو نظر در جحیم و ویل کند
شرع را شارعیست بس باریک
چشمها تیره، کوچها تاریک
حکم قاضی به اعتماد کسان
گر به جایی رسد تو هم برسان
تا نگردی تو مجتهد در دین
ننویسی جواب کس به یقین
نفس مفتی ز خبث باید پاک
فقنا زین مقولهٔ بیباک
زین قضا جز قضای بد بنماند
بد و نیک ار چه هیچ خود بنماند
گر بزی چند ریش شانه زده
چنگ در حجت و بهانه زده
دست پیچیده در میان، لنگان
درهای در برابر آونگان
هم چو کرد کریوه چشم به راه
تا که آید ز بامداد پگاه؟
که زن خویش را طلاق دهد؟
مرگ حلق که را خناق دهد؟
مهتری را نشانده اندر صدر
گشته ایشان ستاره، او شده بدر
هر که رشوت برد، رهش باشد
وانکه پنج آورد، دهش باشد
زر دهی، گوی از میانه بری
ندهی، کیر خر به خانه بری
قاضیی مرد وماند ازو صد باغ
دل پر از درد و اندرون پر داغ
باغها چون برفت و داغ بهشت
با چنان داغ دوزخست بهشت
سرورانی، که پیش ازین بودند
در سلف پیشوای دین بودند
گر بدینگونه زیستند که او
ده سلمان و باغ بوذر کو؟
نرد این درد پاک باید باخت
بیغرض کار خلق باید ساخت
دل آنکس که درد دین دارد
داغ انصاف بر جبین دارد
اوحدی مراغهای : جام جم
در آداب وعظ
آه ازین واعظان منبر کوب!
شرمشان نیست خود ز منبر و چوب
روی وعظی که در پریشانیست
عین شوخی و محض نادانیست
بر سر منبر و مقاوم رسول
نتوان رفتن از طریق فضول
آن تواند قدم نهاد آنجا
که نیارد ز عشوه یاد آنجا
نفس از شهوت و غضب نزند
دست و پای از سر طرب نزند
مشفق خلق و نیک خواه بود
علم او بر عمل گواه بود
از جهان جز حلال نپسندد
هوس جاه و مال نپسندد
در دم بوتهٔ ریاضت و قهر
متفق گشته سر او با جهر
خلق او بوی مشک ناب دهد
سر او نور آفتاب دهد
هر چه گوید درست گوید و حق
زر نخواهد، که کدیه باشد و دق
علم تفسیر خوانده بر استاد
باشدش اکثر حدیث به یاد
به تکبر برین زمین نرود
بر در خلق جز به دین نرود
آنکه در علمش این مقام بود
شاید ار مرشد و امام بود
آنچه بر عالمان وبال آمد
حب دنیا و جمع مال آمد
زلت خاص آفت عامیست
زله بستن ز غایت خامیست
واعظی، خود کن آنچه میگویی
نکنی، درد سر چه میجویی؟
جای پیغمبر و رسول خدای
چه نشینی؟ بایست بر یک پای
سر فرا پیش و دستها برهم
سینه پرجوش و چشمها پر نم
عرض کن تحفهای بیخوابی
نقدهایی که در سحر یابی
در دل اهل صدق تخم بهشت
زین نم و زین تپش توانی کشت
دو سه افسرده را به گرمی کش
سخت جانی دورا به نرمی کش
عام را از حلال گوی و حرام
خاص را مخلص حدیث و کلام
بس ازین شعرهای بادانگیز
آب قرآن بر آتش تن ریز
منشان پیش یکدگر زن و مرد
ور نشینند منع باید کرد
وعظ زن عفتست و مستوری
مده او را به وعظ دستوری
زن که او شاهد و جوان باشد
نازک و نغز و دلستان باشد
خود به مجلس چرا شود حاضر؟
به جوانان و امردان ناظر؟
شیخ بر منبر و زنان بر لم
بر سر دیگران کشیده قلم
برده خاتون به تخت بر کالا
تا بود مرد زیر و زن بالا
خوب چون روی خود بیاراید
از نماز و ورع چه کار آید؟
دست بیرون کند، ز دست روی
ور نگاهیت کرد، مست روی
واعظ شب شب از سر منبر
چون بدید آن دو زلف چون عنبر
یاد گیرد شب اندران احیا
آیت یا عزیز و یا یحیی
سوی مقری کند به روز نگاه
هم چو یعقوب در تاسف و آه
پس بخوانند مقریان ز نخست
سورهٔ یوسف و زلیخا چست
تا ز قرآن کلاه و جامه کند
همه را محو عشق نامه کند
داند ار ساوجیست ورکاشیست
کین نه وعظست ناز و جماشیست
چه دهی دین و باغ رز چه کنی؟
دم دستار چار گز کنی؟
لاف چندین مزن ز نقل ورق
سخنی کسب کن به کد و عرق
چند باشی عیال فکر کسان؟
چه گشاید ترا ز ذکر کسان؟
ذکر خود را بلند گردانی
اگر از جمع شیرمردانی
فضل و علم تو جز روایت نیست
با تو خود غیر ازین حکایت نیست
مکن از جامهٔ کسان زینت
منمای آنچه نیست در طینت
پیش ازین کاملا که بودستند
معجزات سخن نمودستند
زان معانی که داشتند همه
یادگاری گذاشتندهمه
ایکه مقبول و مقبلی آنجا
از نشانها چه میهلی آنجا؟
راست گویی به راستگاری کوش
این سخن را ز راستان بنیوش
شرمشان نیست خود ز منبر و چوب
روی وعظی که در پریشانیست
عین شوخی و محض نادانیست
بر سر منبر و مقاوم رسول
نتوان رفتن از طریق فضول
آن تواند قدم نهاد آنجا
که نیارد ز عشوه یاد آنجا
نفس از شهوت و غضب نزند
دست و پای از سر طرب نزند
مشفق خلق و نیک خواه بود
علم او بر عمل گواه بود
از جهان جز حلال نپسندد
هوس جاه و مال نپسندد
در دم بوتهٔ ریاضت و قهر
متفق گشته سر او با جهر
خلق او بوی مشک ناب دهد
سر او نور آفتاب دهد
هر چه گوید درست گوید و حق
زر نخواهد، که کدیه باشد و دق
علم تفسیر خوانده بر استاد
باشدش اکثر حدیث به یاد
به تکبر برین زمین نرود
بر در خلق جز به دین نرود
آنکه در علمش این مقام بود
شاید ار مرشد و امام بود
آنچه بر عالمان وبال آمد
حب دنیا و جمع مال آمد
زلت خاص آفت عامیست
زله بستن ز غایت خامیست
واعظی، خود کن آنچه میگویی
نکنی، درد سر چه میجویی؟
جای پیغمبر و رسول خدای
چه نشینی؟ بایست بر یک پای
سر فرا پیش و دستها برهم
سینه پرجوش و چشمها پر نم
عرض کن تحفهای بیخوابی
نقدهایی که در سحر یابی
در دل اهل صدق تخم بهشت
زین نم و زین تپش توانی کشت
دو سه افسرده را به گرمی کش
سخت جانی دورا به نرمی کش
عام را از حلال گوی و حرام
خاص را مخلص حدیث و کلام
بس ازین شعرهای بادانگیز
آب قرآن بر آتش تن ریز
منشان پیش یکدگر زن و مرد
ور نشینند منع باید کرد
وعظ زن عفتست و مستوری
مده او را به وعظ دستوری
زن که او شاهد و جوان باشد
نازک و نغز و دلستان باشد
خود به مجلس چرا شود حاضر؟
به جوانان و امردان ناظر؟
شیخ بر منبر و زنان بر لم
بر سر دیگران کشیده قلم
برده خاتون به تخت بر کالا
تا بود مرد زیر و زن بالا
خوب چون روی خود بیاراید
از نماز و ورع چه کار آید؟
دست بیرون کند، ز دست روی
ور نگاهیت کرد، مست روی
واعظ شب شب از سر منبر
چون بدید آن دو زلف چون عنبر
یاد گیرد شب اندران احیا
آیت یا عزیز و یا یحیی
سوی مقری کند به روز نگاه
هم چو یعقوب در تاسف و آه
پس بخوانند مقریان ز نخست
سورهٔ یوسف و زلیخا چست
تا ز قرآن کلاه و جامه کند
همه را محو عشق نامه کند
داند ار ساوجیست ورکاشیست
کین نه وعظست ناز و جماشیست
چه دهی دین و باغ رز چه کنی؟
دم دستار چار گز کنی؟
لاف چندین مزن ز نقل ورق
سخنی کسب کن به کد و عرق
چند باشی عیال فکر کسان؟
چه گشاید ترا ز ذکر کسان؟
ذکر خود را بلند گردانی
اگر از جمع شیرمردانی
فضل و علم تو جز روایت نیست
با تو خود غیر ازین حکایت نیست
مکن از جامهٔ کسان زینت
منمای آنچه نیست در طینت
پیش ازین کاملا که بودستند
معجزات سخن نمودستند
زان معانی که داشتند همه
یادگاری گذاشتندهمه
ایکه مقبول و مقبلی آنجا
از نشانها چه میهلی آنجا؟
راست گویی به راستگاری کوش
این سخن را ز راستان بنیوش
اوحدی مراغهای : جام جم
در بیوفایی جهان و خرسندی بحکم قضا
حال و کار جهان خیالاتست
نظری کن که: این چه حالاتست؟
هر چه هست اندرین جهان خراب
نقش او باژگونه بینی از آب
تو هم اینها در آب میبینی
یا خود اینها به خواب میبینی
ماتمت سور باشد اندر خواب
گریه شادی و خنده غم، دریاب
زنگی است آنکه گفتهای چینی
زانکه او را بخواب میبینی
رخ زنگی مبین، ببین دل او
در جهان هر کسی و حاصل او
دل زنگی که او ندارد رنگ
به زر و می که تیره باشد و تنگ
به سپید و سیاه غره مباش
روشنش دار روی و میبین فاش
تا چنین زندهای تو در خوابی
چون بمیری تمام دریابی
هر که پیش از اجل تواند مرد
به چنین راز ره تواند برد
هر چه را نیست بر خرد بنیاد
پیش داننده باد باشد، باد
گر تو جانی، غذای جان میجوی
ور تنی آش و آب و نان میجوی
پرخوری زین شراب، مست آیی
خفته و بیخبر به دست آیی
آنکه آمد ز راه عقل بدر
خوردن گاو کرد و خفتن خر
دست او هر دو روز بر شاخی
مار او هر دمی به سوراخی
روغنش در چراغ کم گردد
پشتش از بار خرزه خم گردد
هر دمی دلبری همی گیرد
تا که از دردشان فرو میرد
مرگ ازین نوع زندگانی به
نام این قوم خود ندانی به
چه وفا خیزدت ز یار جلب؟
یاری از روشنان چرخ طلب
حاصل از یار نیست جز تیزی
وز جلب جز خرابه دهلیزی
مرد کناس مستراح شده
عرض و مال و زرش مباح شده
عقل را روی در کمالی هست
بجزین خورد و خفت حالی هست
تا زبان تو این و فعل آنست
روی این راز بر تو پنهانست
چون که شهوت شود هم آوازت
سر به سوی غضب کشد بازت
بر فروز غضب روانت را
ببرد خشم حلق جانت را
غضبت روی دل سیاه کند
شهوتت مغز جان تباه کند
غضب و شهوت از میان بردار
کام خویش از عروس جان بردار
نطفهای را که پشتوارهٔ تست
رایگانش مده،که پارهٔ تست
این چنین نطفه را تو برخیزی
زود اندر مشیمهای ریزی
بود اندر مشیمه یک چندی
بدر آید ستوده فرزندی
چند روزی به ناز دارندش
ز آتش و آب باز دارندش
پس از آن همچو سرو بالنده
نوجوانی شود سگالنده
آتش شهوتش بلند شود
به زن و بچه پای بند شود
سر و ریشی دروغ بترازد
من و مایی ز خویش بر سازد
غضبش حلق در دوال کشد
شهوتش موش در جوال کشد
میرود چون سگان زنجیری
این چنین تا به حالت پیری
ضعف شستش نشست فرماید
بستن پا و دست فرماید
مدتی اینچنین به سر گردد
زحمت دختر و پسر گردد
زن ازو سیر و بچگانش هم
همه در قصد مال و جانش هم
به دعای خود و دعای کسان
برود زین سرای بوالهوسان
زود بر تختهای نشانندش
بر سر حفرهای دوانندش
بنهندش به خاک و باز آیند
به سر مال او فراز آیند
خانه را غارتی در اندازند
به شبی جمله را بپردازند
این حسابی که: چند مظلمه برد؟
آن فغانی که: از چه زود نمرد؟
گور پر مار و خانه پر کژدم
خواجه در دام و گفتگوی از دم
بر سر آیند مالکانش زود
که بگو: تا ترا خدای که بود؟
در سؤالش کشند و درماند
چون سخن را جواب نتواند
آتش خشم بر فروزانند
در شب اولش بسوزانند
اینچنین تا به وقت پرسیدن
نهلندش دمی به یوسیدن
بودن و رفتن چنین چکند؟
به چکار آید آن و این چکند؟
جاهلانی که کار نان کردند
دین و دنیی چنین زیان کردند
چند ازین رنج و چند ازین خواری؟
بهر چیزی که زود بگذاری
مرغ و ماهی چه میکشی در دیر؟
چون نشان سمک ندانی و طیز
مهر خود را به مهر زر چه دهی
سر خود را به دردسر چه دهی؟
در نگر تا: کجاست غمخواری؟
غم اوخور، چو میکنی کاری
دل درماندگان به دست آور
بر ستم پیشگان شکستآور
بجزین گفتها که کردم یاد
حالتی هست و شرح خواهم داد
گر چه آن جمله عرف و عادت بود
لیک سرمایهٔ سعادت بود
چون مؤدب شود به آنها مرد
این سعادت طلب تواند کرد
پیش ازین سالکان و غواصان
راه را بر تو کردهاند آسان
راه ایشان ببین که:چون رفتند؟
بچه نوع از جهان برون رفتند؟
گام بر گامشان نه و میرو
روز راحت مبین و شب مغنو
کین طریق ریاضتست و فنا
نتوان رفت جز به رنج و عنا
گر دلت زین سخن هراسان شد
ترک دنیا بکن، که آسان شد
نظری کن که: این چه حالاتست؟
هر چه هست اندرین جهان خراب
نقش او باژگونه بینی از آب
تو هم اینها در آب میبینی
یا خود اینها به خواب میبینی
ماتمت سور باشد اندر خواب
گریه شادی و خنده غم، دریاب
زنگی است آنکه گفتهای چینی
زانکه او را بخواب میبینی
رخ زنگی مبین، ببین دل او
در جهان هر کسی و حاصل او
دل زنگی که او ندارد رنگ
به زر و می که تیره باشد و تنگ
به سپید و سیاه غره مباش
روشنش دار روی و میبین فاش
تا چنین زندهای تو در خوابی
چون بمیری تمام دریابی
هر که پیش از اجل تواند مرد
به چنین راز ره تواند برد
هر چه را نیست بر خرد بنیاد
پیش داننده باد باشد، باد
گر تو جانی، غذای جان میجوی
ور تنی آش و آب و نان میجوی
پرخوری زین شراب، مست آیی
خفته و بیخبر به دست آیی
آنکه آمد ز راه عقل بدر
خوردن گاو کرد و خفتن خر
دست او هر دو روز بر شاخی
مار او هر دمی به سوراخی
روغنش در چراغ کم گردد
پشتش از بار خرزه خم گردد
هر دمی دلبری همی گیرد
تا که از دردشان فرو میرد
مرگ ازین نوع زندگانی به
نام این قوم خود ندانی به
چه وفا خیزدت ز یار جلب؟
یاری از روشنان چرخ طلب
حاصل از یار نیست جز تیزی
وز جلب جز خرابه دهلیزی
مرد کناس مستراح شده
عرض و مال و زرش مباح شده
عقل را روی در کمالی هست
بجزین خورد و خفت حالی هست
تا زبان تو این و فعل آنست
روی این راز بر تو پنهانست
چون که شهوت شود هم آوازت
سر به سوی غضب کشد بازت
بر فروز غضب روانت را
ببرد خشم حلق جانت را
غضبت روی دل سیاه کند
شهوتت مغز جان تباه کند
غضب و شهوت از میان بردار
کام خویش از عروس جان بردار
نطفهای را که پشتوارهٔ تست
رایگانش مده،که پارهٔ تست
این چنین نطفه را تو برخیزی
زود اندر مشیمهای ریزی
بود اندر مشیمه یک چندی
بدر آید ستوده فرزندی
چند روزی به ناز دارندش
ز آتش و آب باز دارندش
پس از آن همچو سرو بالنده
نوجوانی شود سگالنده
آتش شهوتش بلند شود
به زن و بچه پای بند شود
سر و ریشی دروغ بترازد
من و مایی ز خویش بر سازد
غضبش حلق در دوال کشد
شهوتش موش در جوال کشد
میرود چون سگان زنجیری
این چنین تا به حالت پیری
ضعف شستش نشست فرماید
بستن پا و دست فرماید
مدتی اینچنین به سر گردد
زحمت دختر و پسر گردد
زن ازو سیر و بچگانش هم
همه در قصد مال و جانش هم
به دعای خود و دعای کسان
برود زین سرای بوالهوسان
زود بر تختهای نشانندش
بر سر حفرهای دوانندش
بنهندش به خاک و باز آیند
به سر مال او فراز آیند
خانه را غارتی در اندازند
به شبی جمله را بپردازند
این حسابی که: چند مظلمه برد؟
آن فغانی که: از چه زود نمرد؟
گور پر مار و خانه پر کژدم
خواجه در دام و گفتگوی از دم
بر سر آیند مالکانش زود
که بگو: تا ترا خدای که بود؟
در سؤالش کشند و درماند
چون سخن را جواب نتواند
آتش خشم بر فروزانند
در شب اولش بسوزانند
اینچنین تا به وقت پرسیدن
نهلندش دمی به یوسیدن
بودن و رفتن چنین چکند؟
به چکار آید آن و این چکند؟
جاهلانی که کار نان کردند
دین و دنیی چنین زیان کردند
چند ازین رنج و چند ازین خواری؟
بهر چیزی که زود بگذاری
مرغ و ماهی چه میکشی در دیر؟
چون نشان سمک ندانی و طیز
مهر خود را به مهر زر چه دهی
سر خود را به دردسر چه دهی؟
در نگر تا: کجاست غمخواری؟
غم اوخور، چو میکنی کاری
دل درماندگان به دست آور
بر ستم پیشگان شکستآور
بجزین گفتها که کردم یاد
حالتی هست و شرح خواهم داد
گر چه آن جمله عرف و عادت بود
لیک سرمایهٔ سعادت بود
چون مؤدب شود به آنها مرد
این سعادت طلب تواند کرد
پیش ازین سالکان و غواصان
راه را بر تو کردهاند آسان
راه ایشان ببین که:چون رفتند؟
بچه نوع از جهان برون رفتند؟
گام بر گامشان نه و میرو
روز راحت مبین و شب مغنو
کین طریق ریاضتست و فنا
نتوان رفت جز به رنج و عنا
گر دلت زین سخن هراسان شد
ترک دنیا بکن، که آسان شد
اوحدی مراغهای : جام جم
در شرح حال اهل زرق و تلبیس
همه روی زمین نفاق گرفت
مردمی ترک اتفاق گرفت
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند
کور با کس سخن نمیگوید
سر قرآن کسی نمیجوید
روح قرآن بر آسمان بردند
نقد تحقیق ازین میان بردند
روز بد را علامت این باشد
پیش نیکان قیامت این باشد
در جهان نیست صاحب دردی
بیریا دم نمیزند مردی
شرع را یک تن خلف بنماند
روش و سیرت سلف بنماند
روی گیتی پر از صلف شد و لاف
همه زرقست و شید قاف به قاف
اهل زرق و نقاق هم پشتند
صادقان را به خون دل کشتند
راستی را نشانه نیست پدید
راستی در زمانه نیست پدید
مرد معنی ازین میان دورست
به حجاب خمول مستورست
چشم اخلاص و صدق خفته بماند
چهرهٔ مردمی نهفته بماند
بیخطر نیست کار سیر امروز
دیده ور شو که نیست خیر امروز
اهل مکر و حیل بکوشیدند
به ریا روی دین بپوشیدند
سخن صدق سر بلاف آورد
دین چو سیمرغ رو به قاف آورد
طالبی، چشم و گوش باش، ای دل
با چنینها بهوش باش، ای دل
که بسی دام و دانه در راهست
گذرت جمله بر سر چاهست
چو نهنگند باز کرده دهان
همه در نیل غرق و گشته نهان
تا نهنگت به کام در نکشد
دست غولت به دام در نکشد
پیر شیاد دانه پاشیده
گرد او چند ناتراشیده
ریش را شانه کرده، پره زده
سرکه بر روی نان و تره زده
پنج شش جا نهاده حلقهٔ ذکر
سر خود را فرو کشیده به فکر
تا که میآورد ز در خوانی؟
یا که سازد برنج و بریانی؟
سخنی از درون بدر نکند
کش تخلص به نام زر نکند
کم بری زر، ز زرق نپذیرد
پر بری، زود در بغل گیرد
گر چه گوید که: هیچ نستانم
ندهد باز اگر دهی، دانم
دل آنرا که درد این کارست
جستجوی دلیل ناچارست
زندهای کو؟ که بنده باشیمش
سر به فرمان فگنده باشیمش
چند ازین هایهوی بیدردان؟
زنگ مردی و بوی نامردان؟
همچو گردون کبود جامه شده
صید را گرگ این تهامه شده
از برون خرقههای صابونی
وز درون صدهزار مابونی
چون بیابند نو ارادت را
کار بندند عرف و عادت را
جامهٔ زرق و شید زرد کنند
بر دلش حب مال سرد کنند
ببرندش به دعوتی دو سه گرم
تا در افتد زنان خلق به شرم
پس به رمزش درآورند از خواب
کای پسر، وقت میرود، دریاب
گر مریدی کجاست سفرهٔ آش؟
ور نداری درین میانه مباش
دردمند از دم عزیمت خوان
که: دم نقد را غنیمت دان
به فریب وخیم و دانهٔ خام
ساده دارا درافگنند به دام
از میانشان برون رود درویش
ناخن اندر قفا و سر در پیش
روی در روی ننگ و نام کند
از در و کوچه اقچه وام کند
درمی چند را بلاو دهد
پیر و همخرقه را پلاو دهد
ببرد شیخ را به مهمانی
با مریدان سخت پیشانی
صوفیان سفره را فراز کشند
آستین از دو دست باز کشند
همه در هم خورند کین فرضست
خود نگویند کز کجا قرضست؟
کودکان ناشتا، پدر مدیون
مخور این نان و آش، خون خور خون
فقر بیرون ز ازرقست و کبود
نام آتش چرا نهی بردود؟
حقه خالی و بوالعجب عورست
جرم او نیست، دیدهها کورست
شب کس را کجا کند چون روز؟
پیر محراب کوب منبر سوز
شیخ باید که سیم و زر سوزد
تا ازو دیگری نیاموزد
گر ندانی تو این درم سوزی
زان بهشتی چرانیاموزی؟
کو به عمری چنین کتابی ساخت
پس به پیلی درم یخ آبی ساخت
بنگر پیل مات درویشان
شاه را طرح دادن ایشان
شیخ ما آنچنان بزرگانند
نه چنین روبهان و گرگانند
متصرف شدی، شکاری کن
قلعهای برگشای و کاری کن
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش، که مردارند
ایکه اندر فریب ایشانی
در فریب تواند، تا دانی
گر دهندت به دست بر بوسه
کاه پیشت نهند و سنبوسه
گه به باغ و به خانه خوانندت
گاه پیش ملک دوانندت
خواجه رنجور شد، عیادت کن
به شود، حرمتش زیادت کن
آن نیامد ببین که: حالش چیست
وین درآمد، نگر سالش چیست؟
دست بگذار تاش میبوسند
تن بهل، تا درو همی دوسند
شعر خوانند، تا تو شور کنی
مدح گویند، تا غرور کنی
گر نیایی به رقص، سرد شوند
ور برقصی، به عیب مرد شوند
این یکی از سفر رسید، ببین
وان سفر میکند، چنین منشین
نروی از در تو باز استند
بروی جمله در مجاز استند
با رفیقانت ار به مهمانی
ببرد دوستی به پنهانی
زان میان گر بود مریدی کم
« فقنا ربنا» زکین شکم
تو چو اشتر مهارشان داده
تن خود را به کارشان داده
روز و شب چون درین بلا باشی
کی توانی که با خدا باشی؟
خاص خودشان مکن که عامند این
دانهشان پر مخور، که دامند این
رد عام و قبول عامی چیست؟
گر تمامی تو ناتمامی چیست؟
گوسفندی به سفره سازندت
بعد از آن همچو بز ببازندت
از برای تو گر چه مشت زنند
گر بلغزی ترا درشت زنند
لوت خوردی و زله بر بستی
در گمانی که رفتی و رستی
این جماعت بهشت میخواهند
خانهٔ نقرهخشت میخواهند
حور و غلمان و جوی شیر و شراب
میوههای شگرف و مرغ و کباب
گر توانی تو بر گشای این بند
ورنه بنشین، به ریش خویش مخند
چون ندانی که این بهشت کجاست؟
مردمان را چه خوانی از چپ و راست؟
تو که پولی نمیتوانی هشت
چون زند همت تو زرین خشت؟
گر بپرسم به خود فرو مانی
نیک ترسم تو بد فرومانی
به تو پندار مردمان دگرست
خلق را بر دلت گمان دگرست
که سخن با خدا همیگویی
حکم داری بر آنچه میجویی
هر کرا بر کشی بهشتی شد
وانکه را رد کنی به زشتی شد
به شب و روز خواب و خوردت نیست
جز دل گرم و آه سردت نیست
در قبولت به این همی کوشند
ورنه نامت باقچه نفروشند
فقر اگر خوردنست و گاییدن
هرزهای چند بر دراییدن
همه را بهتر از تو هست این حال
بر سر جاه و ملک و شوکت و مال
برو، ای خواجه، چارهٔ خود کن
رقعه بر دلق پارهٔ خود کن
زهر مارست گنج بردن تو
وین برنج و ترنج خوردن تو
اینکه گفتی که مرشدست مفید
برساند مراد را به مرید
فارغست او ازین ستایش تو
زانکه رسوا شد از نمایش تو
میفروشی، که خود بهاش خوری
میپزی دیگ او، که آش خوری
میوه تا کی خوری ز باغ کسان؟
چه فروغت دهد چراغ کسان؟
نام مردم فروختن تا چند؟
چوب همسایه سوختن تا چند؟
هست حال شما درین بازار
حال آن ترکمان و آن طرار
آنکه از خود مگس نداند راند
به بهشتت کجا تواند خواند؟
وانکه از خشم دشمنان سوزد
چون رخ دوستان برافروزد؟
بر وی این نام را به زور مبند
کمرش بر میان عور مبند
پیش ما چیست نشر این نامه؟
صلواتی میان هنگامه
چشم صد کون خر بخواهی بست
تا بلیسی تو در میانجی دست
به نصیحت نکو نمیگردی
کار من نیست چوب بد مردی
پر شد این شهر و ده ز آفاتت
مگر ایزد کند مکافاتت
دیگ اهل هنر بجوشانی
هنر و نام او بپوشانی
تا مبادا که سربلند شود
به دیار تو ارجمند شود
بدهد شرح شهر سوزی تو
یا کند قصد رزق و روزی تو
اهل داند ترا بخواند شیخ
جز مقلد ترا که داند شیخ؟
مردمی ترک اتفاق گرفت
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند
کور با کس سخن نمیگوید
سر قرآن کسی نمیجوید
روح قرآن بر آسمان بردند
نقد تحقیق ازین میان بردند
روز بد را علامت این باشد
پیش نیکان قیامت این باشد
در جهان نیست صاحب دردی
بیریا دم نمیزند مردی
شرع را یک تن خلف بنماند
روش و سیرت سلف بنماند
روی گیتی پر از صلف شد و لاف
همه زرقست و شید قاف به قاف
اهل زرق و نقاق هم پشتند
صادقان را به خون دل کشتند
راستی را نشانه نیست پدید
راستی در زمانه نیست پدید
مرد معنی ازین میان دورست
به حجاب خمول مستورست
چشم اخلاص و صدق خفته بماند
چهرهٔ مردمی نهفته بماند
بیخطر نیست کار سیر امروز
دیده ور شو که نیست خیر امروز
اهل مکر و حیل بکوشیدند
به ریا روی دین بپوشیدند
سخن صدق سر بلاف آورد
دین چو سیمرغ رو به قاف آورد
طالبی، چشم و گوش باش، ای دل
با چنینها بهوش باش، ای دل
که بسی دام و دانه در راهست
گذرت جمله بر سر چاهست
چو نهنگند باز کرده دهان
همه در نیل غرق و گشته نهان
تا نهنگت به کام در نکشد
دست غولت به دام در نکشد
پیر شیاد دانه پاشیده
گرد او چند ناتراشیده
ریش را شانه کرده، پره زده
سرکه بر روی نان و تره زده
پنج شش جا نهاده حلقهٔ ذکر
سر خود را فرو کشیده به فکر
تا که میآورد ز در خوانی؟
یا که سازد برنج و بریانی؟
سخنی از درون بدر نکند
کش تخلص به نام زر نکند
کم بری زر، ز زرق نپذیرد
پر بری، زود در بغل گیرد
گر چه گوید که: هیچ نستانم
ندهد باز اگر دهی، دانم
دل آنرا که درد این کارست
جستجوی دلیل ناچارست
زندهای کو؟ که بنده باشیمش
سر به فرمان فگنده باشیمش
چند ازین هایهوی بیدردان؟
زنگ مردی و بوی نامردان؟
همچو گردون کبود جامه شده
صید را گرگ این تهامه شده
از برون خرقههای صابونی
وز درون صدهزار مابونی
چون بیابند نو ارادت را
کار بندند عرف و عادت را
جامهٔ زرق و شید زرد کنند
بر دلش حب مال سرد کنند
ببرندش به دعوتی دو سه گرم
تا در افتد زنان خلق به شرم
پس به رمزش درآورند از خواب
کای پسر، وقت میرود، دریاب
گر مریدی کجاست سفرهٔ آش؟
ور نداری درین میانه مباش
دردمند از دم عزیمت خوان
که: دم نقد را غنیمت دان
به فریب وخیم و دانهٔ خام
ساده دارا درافگنند به دام
از میانشان برون رود درویش
ناخن اندر قفا و سر در پیش
روی در روی ننگ و نام کند
از در و کوچه اقچه وام کند
درمی چند را بلاو دهد
پیر و همخرقه را پلاو دهد
ببرد شیخ را به مهمانی
با مریدان سخت پیشانی
صوفیان سفره را فراز کشند
آستین از دو دست باز کشند
همه در هم خورند کین فرضست
خود نگویند کز کجا قرضست؟
کودکان ناشتا، پدر مدیون
مخور این نان و آش، خون خور خون
فقر بیرون ز ازرقست و کبود
نام آتش چرا نهی بردود؟
حقه خالی و بوالعجب عورست
جرم او نیست، دیدهها کورست
شب کس را کجا کند چون روز؟
پیر محراب کوب منبر سوز
شیخ باید که سیم و زر سوزد
تا ازو دیگری نیاموزد
گر ندانی تو این درم سوزی
زان بهشتی چرانیاموزی؟
کو به عمری چنین کتابی ساخت
پس به پیلی درم یخ آبی ساخت
بنگر پیل مات درویشان
شاه را طرح دادن ایشان
شیخ ما آنچنان بزرگانند
نه چنین روبهان و گرگانند
متصرف شدی، شکاری کن
قلعهای برگشای و کاری کن
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش، که مردارند
ایکه اندر فریب ایشانی
در فریب تواند، تا دانی
گر دهندت به دست بر بوسه
کاه پیشت نهند و سنبوسه
گه به باغ و به خانه خوانندت
گاه پیش ملک دوانندت
خواجه رنجور شد، عیادت کن
به شود، حرمتش زیادت کن
آن نیامد ببین که: حالش چیست
وین درآمد، نگر سالش چیست؟
دست بگذار تاش میبوسند
تن بهل، تا درو همی دوسند
شعر خوانند، تا تو شور کنی
مدح گویند، تا غرور کنی
گر نیایی به رقص، سرد شوند
ور برقصی، به عیب مرد شوند
این یکی از سفر رسید، ببین
وان سفر میکند، چنین منشین
نروی از در تو باز استند
بروی جمله در مجاز استند
با رفیقانت ار به مهمانی
ببرد دوستی به پنهانی
زان میان گر بود مریدی کم
« فقنا ربنا» زکین شکم
تو چو اشتر مهارشان داده
تن خود را به کارشان داده
روز و شب چون درین بلا باشی
کی توانی که با خدا باشی؟
خاص خودشان مکن که عامند این
دانهشان پر مخور، که دامند این
رد عام و قبول عامی چیست؟
گر تمامی تو ناتمامی چیست؟
گوسفندی به سفره سازندت
بعد از آن همچو بز ببازندت
از برای تو گر چه مشت زنند
گر بلغزی ترا درشت زنند
لوت خوردی و زله بر بستی
در گمانی که رفتی و رستی
این جماعت بهشت میخواهند
خانهٔ نقرهخشت میخواهند
حور و غلمان و جوی شیر و شراب
میوههای شگرف و مرغ و کباب
گر توانی تو بر گشای این بند
ورنه بنشین، به ریش خویش مخند
چون ندانی که این بهشت کجاست؟
مردمان را چه خوانی از چپ و راست؟
تو که پولی نمیتوانی هشت
چون زند همت تو زرین خشت؟
گر بپرسم به خود فرو مانی
نیک ترسم تو بد فرومانی
به تو پندار مردمان دگرست
خلق را بر دلت گمان دگرست
که سخن با خدا همیگویی
حکم داری بر آنچه میجویی
هر کرا بر کشی بهشتی شد
وانکه را رد کنی به زشتی شد
به شب و روز خواب و خوردت نیست
جز دل گرم و آه سردت نیست
در قبولت به این همی کوشند
ورنه نامت باقچه نفروشند
فقر اگر خوردنست و گاییدن
هرزهای چند بر دراییدن
همه را بهتر از تو هست این حال
بر سر جاه و ملک و شوکت و مال
برو، ای خواجه، چارهٔ خود کن
رقعه بر دلق پارهٔ خود کن
زهر مارست گنج بردن تو
وین برنج و ترنج خوردن تو
اینکه گفتی که مرشدست مفید
برساند مراد را به مرید
فارغست او ازین ستایش تو
زانکه رسوا شد از نمایش تو
میفروشی، که خود بهاش خوری
میپزی دیگ او، که آش خوری
میوه تا کی خوری ز باغ کسان؟
چه فروغت دهد چراغ کسان؟
نام مردم فروختن تا چند؟
چوب همسایه سوختن تا چند؟
هست حال شما درین بازار
حال آن ترکمان و آن طرار
آنکه از خود مگس نداند راند
به بهشتت کجا تواند خواند؟
وانکه از خشم دشمنان سوزد
چون رخ دوستان برافروزد؟
بر وی این نام را به زور مبند
کمرش بر میان عور مبند
پیش ما چیست نشر این نامه؟
صلواتی میان هنگامه
چشم صد کون خر بخواهی بست
تا بلیسی تو در میانجی دست
به نصیحت نکو نمیگردی
کار من نیست چوب بد مردی
پر شد این شهر و ده ز آفاتت
مگر ایزد کند مکافاتت
دیگ اهل هنر بجوشانی
هنر و نام او بپوشانی
تا مبادا که سربلند شود
به دیار تو ارجمند شود
بدهد شرح شهر سوزی تو
یا کند قصد رزق و روزی تو
اهل داند ترا بخواند شیخ
جز مقلد ترا که داند شیخ؟
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
دوش پیری ز خرابات برون آمد مست
دست در دست جوانان و صراحی در دست
گفت عیبم مکن ای خواجه که ترسا به چهئی
توبهٔ من چو سر زلف چلیپا بشکست
هرکه کرد از در میخانه گشادی حاصل
چون تواند دل سودا زده در تقوی بست
من اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک
خود پرستی نکند هر که بود باده پرست
گر بپیری هدف ناوک خلقی گشتم
چه توان کرد که تیر خردم رفت از شست
مستم آندم که بمیرم بسر خاک برید
تا سر از خاک بر آرم به قیامت سرمست
کس ازین قید بتدبیر نرفتست برون
زانکه از چنبر تقدیر نمیشاید جست
مست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات
هر که شد همقدح باده گساران الست
جان فشانان که چو شمع از سر سر برخیزند
یکنفس بی می نوشین نتوانند نشست
همچو ابروی بتان صید کند خاطر خلق
آنکه نشکیبدش ازصحبت مستان پیوست
گر شود بزمگهت عالم بالا خواجو
تو مپندار که بالاتر ازین کاری هست
دست در دست جوانان و صراحی در دست
گفت عیبم مکن ای خواجه که ترسا به چهئی
توبهٔ من چو سر زلف چلیپا بشکست
هرکه کرد از در میخانه گشادی حاصل
چون تواند دل سودا زده در تقوی بست
من اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک
خود پرستی نکند هر که بود باده پرست
گر بپیری هدف ناوک خلقی گشتم
چه توان کرد که تیر خردم رفت از شست
مستم آندم که بمیرم بسر خاک برید
تا سر از خاک بر آرم به قیامت سرمست
کس ازین قید بتدبیر نرفتست برون
زانکه از چنبر تقدیر نمیشاید جست
مست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات
هر که شد همقدح باده گساران الست
جان فشانان که چو شمع از سر سر برخیزند
یکنفس بی می نوشین نتوانند نشست
همچو ابروی بتان صید کند خاطر خلق
آنکه نشکیبدش ازصحبت مستان پیوست
گر شود بزمگهت عالم بالا خواجو
تو مپندار که بالاتر ازین کاری هست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
همه گنج جهان ماری نیرزد
گل بستان اوخاری نیرزد
به بازاری که نقد جان روانست
رخی چون زر بدیناری نیرزد
اگر صوفی می صافی ننوشد
بخاک پای خماری نیرزد
مرا گر زور و زر داری میازار
که زور و زر به آزاری نیرزد
خروش چنگ و نای و نغمه زیر
به آه و نالهٔ زاری نیرزد
منه دل برگل باغ زمانه
که گلزارش به گلزاری نیرزد
فلک را از کمر بندان درگاه
کله داری کله داری نیرزد
در آن خالی که حالی نیست منگر
گه از شه مهره شه ماری نیرزد
مکن تکرار فقه و بحث معقول
چرا کاین هر دو تکراری نیرزد
برون شو زین نشیمن کاندرین ملک
سریر خسروی داری نیرزد
دوای درد خواجو از که جویم
که آن بیمار تیماری نیرزد
گل بستان اوخاری نیرزد
به بازاری که نقد جان روانست
رخی چون زر بدیناری نیرزد
اگر صوفی می صافی ننوشد
بخاک پای خماری نیرزد
مرا گر زور و زر داری میازار
که زور و زر به آزاری نیرزد
خروش چنگ و نای و نغمه زیر
به آه و نالهٔ زاری نیرزد
منه دل برگل باغ زمانه
که گلزارش به گلزاری نیرزد
فلک را از کمر بندان درگاه
کله داری کله داری نیرزد
در آن خالی که حالی نیست منگر
گه از شه مهره شه ماری نیرزد
مکن تکرار فقه و بحث معقول
چرا کاین هر دو تکراری نیرزد
برون شو زین نشیمن کاندرین ملک
سریر خسروی داری نیرزد
دوای درد خواجو از که جویم
که آن بیمار تیماری نیرزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
روز عیش و طرب و عید صیامست امروز
کام دل حاصل و ایام به کامست امروز
گو عروس فلکی رخ منمای از مشرق
که مرا دیدن آن ماه تمامست امروز
خون عشاق اگر چند حلالست ولیک
عیش را جز می و معشوق حرامست امروز
صبحدم بلبل مست از چه سبب مینالد
کار او چون ز بهاران بنظامست امروز
در چمن نرگس سرمست خراب افتادست
زانکه اندر قدح لاله مدامست امروز
محتسب بیهده گو منع مکن رندانرا
کانکه با شاهد و می نیست کدامست امروز
زاهدی را که نبودی ز صوامع خالی
باز در کنج خرابات مقامست امروز
نالهٔ زیر ز عشاق بسی زار بود
مطرب از بهر چه آهنگ تو با مست امروز
گو بگویند که در دیر مغان خواجو را
دست در گردن و لب برلب جامست امروز
کام دل حاصل و ایام به کامست امروز
گو عروس فلکی رخ منمای از مشرق
که مرا دیدن آن ماه تمامست امروز
خون عشاق اگر چند حلالست ولیک
عیش را جز می و معشوق حرامست امروز
صبحدم بلبل مست از چه سبب مینالد
کار او چون ز بهاران بنظامست امروز
در چمن نرگس سرمست خراب افتادست
زانکه اندر قدح لاله مدامست امروز
محتسب بیهده گو منع مکن رندانرا
کانکه با شاهد و می نیست کدامست امروز
زاهدی را که نبودی ز صوامع خالی
باز در کنج خرابات مقامست امروز
نالهٔ زیر ز عشاق بسی زار بود
مطرب از بهر چه آهنگ تو با مست امروز
گو بگویند که در دیر مغان خواجو را
دست در گردن و لب برلب جامست امروز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
آه از آن یار که نبود خبر از یارانش
داد از آنکس که نباشد غم غمخوارانش
یاری آن نیست که آگاه نباشد از یار
یار باید که بود آگهی از یارانش
زورمندی که گرفتار نشد در همه عمر
چه خبر باشد از احوال گرفتارانش
خفته در خوابگه اطلس دیبا با دوست
نبود آگهی از دیدهٔ بیدارانش
از طبیبی نتوان جست دوای دل ریش
که نباشد خبر از علت بیمارانش
می پرستی که بود بیخبر از جام الست
چه تفاوت کند از طعنهٔ همیارانش
تیر باران بلا را من مسکین سپرم
وانکه شد غرقه نباشد خبر از بارانش
ما دگر نام خریداری یوسف نبریم
که عزیزان جهانند خریدارانش
تا شد از نرگس میگون تو خواجو سرمست
خوابگه نیست برون از در خمارانش
داد از آنکس که نباشد غم غمخوارانش
یاری آن نیست که آگاه نباشد از یار
یار باید که بود آگهی از یارانش
زورمندی که گرفتار نشد در همه عمر
چه خبر باشد از احوال گرفتارانش
خفته در خوابگه اطلس دیبا با دوست
نبود آگهی از دیدهٔ بیدارانش
از طبیبی نتوان جست دوای دل ریش
که نباشد خبر از علت بیمارانش
می پرستی که بود بیخبر از جام الست
چه تفاوت کند از طعنهٔ همیارانش
تیر باران بلا را من مسکین سپرم
وانکه شد غرقه نباشد خبر از بارانش
ما دگر نام خریداری یوسف نبریم
که عزیزان جهانند خریدارانش
تا شد از نرگس میگون تو خواجو سرمست
خوابگه نیست برون از در خمارانش