عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - حشرات الارض بهارستان
هنگام بهار آمدن هان ای حشرات الارض
از لانه برون آیید افزوده به طول و عرض
سازید ز یکدیگر نیش و دم و دندان قرض
و آزار خلایق را دانید همیدون فرض
وقت است که هر موری سیمرغ نشان گردد
وز باد بهاری مست چون باده کشان گردد
وقت است که بندد زین دجال به جساسه
کژدم به کشیک آید در خانه ی چلپاسه
مسکین کشفان را سر بیرون شود از کاسه
زنبور نر و ماده چون جعفر و عباسه
باشند به صحرا یا گردند به خلوت جفت
نازند به یکدیگر عشقی که نشاید گفت
کن نوک سنان را تیز ای عقرب جراره
زهر از بن دندان ریز ای افعی خونخواره
از باد صبا بگریز ای پشه بیچاره
وز گربه همی پرهیز ای موش ستمکاره
ای خرمگس عیار بر گو به ملخ لبیک
هان ای شپش خونخوار کن همنفسی با کیک
ای رشک بزن خیمه در زیر سبیل و ریش
در طره کدبانو زیر بغل درویش
هان ای کنه لاغر بین چشم به راه خویش
موی سگ و بال مرغ کرک بز و پشم میش
ای کارتنه بر تن تاری دو چو جولاهه
وز طاق به گنبد کش صد پرده ز بیراهه
هان ای عجل بیمار بگریز ز بوی مشک
کز بهر زکام تو خر خانه پر است از پشک
در ریش امام شهر سجاده فکن ای رشک
ای مار بیا در بام تا صید کنی گنجشگ
ای شب پره جولان زن ای سرسره غوغاکن
ای خرچسنه بنشین هنگامه تماشا کن
ای عمه رتیلا خیز با چستی و چالاکی
کن پنجه خود را تیز چون قیچی دلاکی
در زیر نمد تا چند ای جوجه خر خاکی
ور می پلکی با خویش چون مردم تریاکی
گرنه صدفی باری همجنس خراطین شو
ور نه ملکی آخر در جرگ شیاطین شو
ای جانور شش پا شادی که رئیسی تو
فرمان ده امت را خود نفس نفیسی تو
با میر ندیمی تو با خواجه انیسی تو
منشورنگاری تو توقیع نویسی تو
زین روی خلایق را خون میمکی از شریان
لخت جگر درویش شد ز آتشن تو بریان
در مسند دستوری صدرالوزرائی تو
هنگام سلحشوری شیخ الامرائی تو
در ژاپن و منچوری مجدالسفرائی تو
در فضل به مشهوری تاج الشعرائی تو
هستی همه چیز اما در دیده من هیچی
چون طره مهرویان چین و شکن و پیچی
ای آنکه بزعم خویش تو دلبر و طنازی
با بلبل و با طوطی همراز و هم آوازی
بی آلت طیاره در چرخ به پروازی
بالله نه تو طاوسی والله نه تو شهبازی
زودا که از آن بالا وارونه فرود افتی
بیدار شود زاهد هشیار شود مفتی
ای جانوران آفاق پر همهمه می بینم
وز شور شما گیتی در زمزمه می بینم
در هر گذریتان گرد همچون رمه می بینم
وز نیش شما خسته جان همه می بینم
خانه ز شما دربست قلعه ز شما ششدانگ
اندوخته در صندوق سرمایه نهان در بانگ
تا چند همی تازد اندر طلب توشه
خرچنگ به فواره قورباغه به تنبوشه
رشمیز به تیر سقف سن در شکم خوشه
موشان ز پی دزدی زان گوشه بدین گوشه
این آب نخواهد بود پیوسته روان در جو
این سرو نخواهد ماند همواره جوان در کو
تا از نفس دی مه بر روی زمین یخ بود
سوراخ شما تاریک چون وادی دوزخ بود
ارواح شما حیران در عالم برزخ بود
از جان شما تا تن هفتاد و دو فرسخ بود
امروز تفضل کرد آن مالک یوم الدین
شد قالبتان زنده از نفخه فروردین
دیروز کجا بودید امروز کجا هستید
از کام که دلشادید از جام که سرمستید
بر بام که دستک زن در دام که پابستید
هر چند بزعم خود عیار و زبردستید
همواره شما را زور در پنجه و ساعد نیست
بالله دو سه روزی بیش اقبال مساعد نیست
فرداست که بگریزید در است خر و استر
وز باد خزان گردید همچون تل خاکستر
چسبد علق اندر آب بر خایه بیدستر
واندر شرج پیلان پشه فکند بستر
آن مورچه پر دار از طاق و طرنب افتد
بالنده ز بالیدن جنبنده ز جنب افتد
دیشب ننه مولودی با مادر معصومه
گفتا که در این ویران هنگام سحر بومه
از بس که مرضها را افزون شده جرثومه
میگفت و دعا میکرد بر امت مرحومه
کای دافع هر میکروب کن چاره این میکرب
کو دیده نخواهد شد بی آلت میکرسکوب
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵
گویند در جزایر بحر وسیط بود
پیری خطیب بود چون گل سوری به باغ و گشت
«ارخیلو خوس » بنام «کلاغش » بدی لقب
چون خوی نیک داشت قرین با کمال زشت
صاحبدلی ز مردم یونان به محضرش
شد بهر استفاده چو ترسا سوی کنشت
چون شد خطیب فحل و مبرز برای مزد
آغاز عذر کرد و بنای نفاق هشت
پرسید از او ستاد ز «حد خطابه » گفت
«اقناع آن حریف » که تخم جدال کشت
گفتا برای اجرت تعلیم با توام
اینک هوای بحث بودای نکو سرشت
مغلوب اگر شدم ز تو تعلیم ناقص است
ور غالبم برات تو خواهم به یخ نبشت
استاد دید اجرت ده ساله بر هباست
ها عنقریب پنبه و پشم است آنچه رشت
گفتا چنین مدان که اگر چیرگی مراست
بستانم از تو مزد و بکوبم سرت به خشت
ور غالب آمدی همه خواهند مرمرا
در زندگی به عیش و پس از مرگ در بهشت
کز جودت افاده و تعلیم نیک من
شاگرد پا فراز از استاد خویش هشت
این داستان شنید ظریفی به طنز گفت
تخمیست زشت مانده بجای از کلاغ زشت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴۸ - ادیب الممالک
در سفر دوم که بآذربایجان آمده بودم این قطعه را از تبریز به کردستان خدمت خداوندزاده آقای عبدالحسین خان امیر تومان که به سالارالملک ملقب است و ایالت کردستان به وی مفوض می باشد فرستادم و در آن بر سبیل مطایبه اشعاری است بر اینکه میرزاعلی اکبر وقایع نگار که خود را در این دولت بقلب صادق الملکی ملقب کرده اسم مرا که صادق است به تقلب فرا گرفته.
خدا یگانا از دستبرد چرخ دغل
سه سال نام من از نامه ی جهان گم شد
چو از صحیفه ایام محو شد نامم
دلم چو دیده ز اندیشه در تلاطم شد
برای یافتن وی بدست باد صبا
کتابتم به خراسان و ساوه و قم شد
نشان نیافتم از وی به هیچ شهر و دیار
شرار آهم ازین رو به چرخ هشتم شد
سپس شنیدم کس برده خواجه افسر کرد
بدان مثابه که خود نیز در توهم شد
گرفته نام مرا از برای خویش لقب
وزین شرف به همه خلق در تقدم شد
دلم بسوخت از این درد و دود ازو برخاست
چنانکه دیدی آتش بخشک هیزم شد
غمین شدم که چرا کرم پیله افعی گشت
سته بدم که چرا عنکبوت کژدم شد
چگونه خود را صادق کند خطاب کسی
که او مکذب نصب امیر در خم شد
هر آنکه بشندی این قصه در تحیر ماند
هر آنکه برخواند این نکته در تبسم شد
نبشتمش که خدا را بخویش نام مرا
مبند زانکه نخواهد شعیر گندم شد
پلنگ باید سیاح کوه سهلان گشت
نهنگ باید مساح بحر قلزم شد
ز نام نیکان کس نیکنام می نشود
ببایدت پی نیکان گرفت و مردم شد
به عجز و لابه ام آن سنگدل نبخشود ایچ
بلی به بره کجا گرگ را ترحم شد
جواب من همه از خامه اش سکوت آمد
سلام من همه در حضرتش علیکم شد
چو بود جایش در آستان میر اجل
کمینه نیز در آنجا پی تظلم شد
وصول بنده و آهنگ وی به رسم فرار
قرینه گشت و سر گاو رفته در خم شد
بسوی خانه خود شد ز آستان امیر
ز خوان نعمت در بسترم تنعم شد
خدایگانا بهر خدا اگر روزی
به چرخ کاخ تو هم سلک عقد انجم شد
بگیر نام رهی را از او و باز فرست
که مر ترا به هزاران چو وی تحکم شد
وگر به محضر شرعم روان کنی گویم
ز کره گی خرک لنگ بنده بی دم شد
و گر به من ندهد گوش هوش خواهد دید
که عنقریب دو گوشش جریمه دم شد
پی مطایبه این طرفه چامه بربستم
اگر چه بر صفت تسخر و تهکم شد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۲
آن شنیدم خیمه ای از شاه روس
ارمغان بر ناصرالدین شاه شد
خیمه ای کز ارتفاع و عرض و طول
اطلس گردون بر او کوتاه شد
در فضائی ساختندش استوار
میخ بر ماهی ستون بر ماه شد
خسرو صاحبقران را در نظر
هم پسند افتاد و هم دلخواه شد
ناگهان مشکوه ملک آمد در آن
وین سخت جاری در آن افواه شد
کز ورود این خر بی سم و دم
خیمه شاهنشهی خرگاه شد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۷۲ - قطعه فکاهی
به عیسی بگو کز خرش پی ببرد
کزین بیش در کشت آدم نچرد
خرت را خدا دیده و شاخ داده
که ناف خران را به شاخش بدرد
نه تنها خرت شاخ دارد چو گاوان
که همچون پلنگان و شیران بغرد
بکش نعلهای خرت را که ترسم
براقی کند سوی گردون بپرد
خری کو چرد کشت همسایگان را
بخر بنده گو جو برایش نخرد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۷۵
مهترابا یگانه منشی تو
گرچه ایراد من خلاف بود
لیک از من بگو که در بروات
ای دو سر قاف این چه قاف بود
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۷۷
مگرد ای پسر گرد دانش که دانش
تنت غرق اندوه تا گردن آرد
ره ابلهی جوی کآیین فکرت
ترا روز تا شب به خون خوردن آرد
تو خر زای و خر میر و خر زی که گردون
پس از هفتصد سال خر مردن آرد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۰
در نوزدهم صفر هزار و سیصد و هشت آقامیرزا علی حکیم باشی را حضرت اقدس روحی فداه در مطایبه ببر الحکماء فرمودند و دستوری دادند که من بنده قطعه ای در این باب عرضه دارم حکیم باشی هم ازین اطاعت رنجه خاطر بود لهذا این ابیات را بر پاره کاغذی نوشته بعرض رسانیدم هم پسند خاطر اقدس واقع شد و هم حکیم باشی خوشنودی یافت .
خسرو عهد ولیعهد فلک مهد که هست
شه مظفر ملک عادل و دارای ظفر
خواند ببر الحکماء مرعلی فاضل را
یعنی ای ببر قوی پهلوی روباهان در
گشت استاد مسیحا دم غمگین به گمانش
کز درخت سخط شاه دمید است این بر
گفتمش آیت لطف است مشور زین دلگیر
گفتمش سوره مهرست مشور زین مضطر
دو علی را دو لقب داد خداوند و ملک
تا شوند این دو ببر افکن و ضرغام شکر
ملک عصر لقب ببر گذارد به علی
ملک العرش لقب شیر دهد بر حیدر
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۰
ای دبیر حضرت ای میری که ذکر خیر تو
آشکارا نزد ترک و دیلم و تازی کنم
آن شنیدم کاین رهی دیری است کاندیدا شده
گر چنین باشد سزد شوخی و طنازی کنم
لفظ کاندیدا چو می باشد به معنی نامزد
این سؤال از حضرتت در نکته پردازی کنم
گر رهی را نامزد از بهر کاری کرده اند
کو عروس من که با او نامزد بازی کنم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۰
گربه و موش بهم ساخته اند ای بقال
وای بر خیک پنیر و سبد میوه تو
ای پدر خانه و باغت به رقیبان دادند
دختر بیوه تو وان پسر لیوه تو
گشت قربان می و ساغر و شیرینی و شمع
زر تو سیم تو آیینه تو جیوه تو
ای پدر مرده بخود باش که در این دو سه روز
جفت همسایه شود مادرک بیوه تو
میتوان چاره این درد گران کرد ولی
خرد و هوش ندارد سر کالیوه تو
لیک خوش باش که از پای کند میکائیل
کفش تو چکمه تو موزه تو گیوه تو
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۵
به حاجی رضا خان دکتر ز من گو
که کاس طمع را تو باشی حمیه
چو از حارث کلده باشد نژادت
شرف داری از دودمان سمیه
چو عمت زیادبن صخر است بی شک
تو هستی ز انصار آل امیه
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۰ - به مستشار عدلیه بالبداهة نگاشته
ز من ایصبا نهانی تو به مستشار برگو
سحر آمدم به کویت به شکار رفته بودی
خبر از وزیر جستم که نبود در رکابت
تو که سگ نبرده بودی بچه کار رفته بودی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۹ - مطایبه
افضل الملک دروغی و ادیب زورکی
خان مصنوعی و مستوفی شلتاقی منم
وارث هر مرده از رندی و طراری منم
زائر هر سفره با جلدی و قبراقی منم
نی بتنها دعوی و کبر و دروغ آموختم
کاوستاد فن سالوسی و زراقی منم
از فضول و فضله جز من افعل التفضیل نیست
و آنکه نشناسد بگیتی فاضل از باقی منم
آنکه کوران و گدایان و غریبان را مدام
زخم سازد پاچه چون سگهای قشلاقی منم
آنکه دایم از نفیر ضرط رندان بربروت
چاشنی زد بر سبیل و پوز چخماقی منم
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲ - داستان کفش ابوالقاسم طنبوری بغدادی
مطرب عشق بگلبانگ طرب
خواند این نغمه بصد شور و شغب
که ابوالقاسم طنبور نواز
در عراق آمده از ملک حجاز
سالها ساکن بغداد شده
از غم حادثه آزاد شده
داشت در پای یکی پاافزار
زشت و سنگین و بد و ناهموار
هفت سال از پی هم کرده بپا
گشته در پای وی انگشت نما
با سر سوزن و با نوک درفش
دوخته رقعه بسی بر آن کفش
بسکه بر دوره آن پینه زده
وصله از پنبه و پشمینه زده
شده هر فردی از آن چون غاری
وزن هر یک بنظر خرواری
در مقام طرب و بزم سرود
کفش او مضحکه رندان بود
ظرفا کرده ورا ضرب مثل
گفته ذااثقل من صخر جبل
روزی از خانه ببازار شتاف
بود بیکار و پی کار شتافت
آن سبکپای بدین کفش گران
رفت در کارگه شیشه گران
آمد اندر بر او سمساری
کرد تعظیم چو خدمتکاری
گفت ای دوست خدا یار تو باد
بخت پیروز مددکار تو باد
از حلب آمده بازرگانی
یافته ثروت بی پایانی
با خود آورده ز کالای حلب
شیشهائی همه با نقش ذهب
رایگان باشد اگر بازخری
پس فروشی و از آن سود بری
زانکه امروز کساد آمده سوق
نیست این مسئله را کس مسبوق
روزکی چند چوزان درگذرد
مشتری از تو بتضعیف خرد
زین قبل بروی از افسانه سرود
تا ابوالقاسم ما کیسه گشود
شصت دینار زر سرخ شمرد
شیشه بگرفت و بحمال سپرد
قدمی چند چو زان ره پیمود
گذرش در صف عطاران بود
باز برخورد بسمسار دیگر
باری آمد به دلش بار دیگر
گفت سمسار بدو کای سره مرد
طالعت نو شد و بختت آورد
کامد اینک ز نصیبین بعراق
تاجری نامور از اهل وفاق
چند خروار گلاب آورده است
که ز رخسار گل آب آورده است
اگر آن را همگی بازخری
صفقة رایحة در کسیه بری
پس چندی بمکاس و بمکیس
دو برابر شودت مایه بکیس
قصه کوته که ابوالقاسم گول
تاه فی الغیل و غالته الغول
شصت دینار دگر زان زرناب
داد و در شیشه فرو ریخت گلاب
شاد و خرم سوی کاشانه شتاف
دلش از شوق چو اخگر می تافت
شیشها را همه اندر بن طاق
چید و آسوده برون شد زوثاق
رفت از آنجا سوی گرمابه فراز
که ز تن شوخ فرو شوید باز
دوستی در سر حمامش دید
مردمی کرد و ز حالش پرسید
پس نگاهی سوی پای افزارش
کرد و شد رنجه از آن دیدارش
گفت این کنده بپا از چه نهی
مگرت شد ز خرد مغز تهی
این نه کفش است که اندر همه حال
زاولانه است و چدار است و شکال
پنجه از بار گران رنجه مکن
خویش را بی سبب اشکنجه مکن
گر ز فقر است من اینک ز کرم
موزه نغز برای تو خرم
که از این بار گران باز رهی
کنده و چنبره برپا ننهی
چون ابوالقاسم از آن یار کهن
کرد در گوش بدین گونه سخن
گفت ای دوست ز جان بستم عهد
که کنم در پی فرمان تو جهد
این همی گفت و لباس از تن کند
خویش را در دل گرمابه فکند
سر و تن شست و برون آمد چست
بر سر جامه خود رفت نخست
پس قبا در تن و دستار بسر
هشت مردانه فرو بست کمر
موزه ای دید بسی تازه و نغز
همچو بادام برون آمده مغز
بگمانش که بود هدیه دوست
ارمغانی است که شایسته اوست
کرد در پای و روان گشت چو باد
موزه خویش در آنجا بنهاد
از قضا موزه قاضی بوده است
هدیه دوست گمان فرموده است
قاضی آمد بدر از گرمابه
همچو مرغی که بود در تابه
رخت پوشیده بخادم فرمود
که بنه کفش مرا اینک زود
خادم از چار طرف در نگریست
گفت اینجا اثر از کفش تو نیست
گفت قاضی بنگر از چپ و راست
کفش از غیر در اینجا برجاست؟
گفت خادم که بجا مانده فراز
کفش بوالقاسم طنبور نواز
قاضی از خشم بغرید چو شیر
گفت این سفله بمن گشته دلیر
مست بیرون شده از پرده همی
پای در کفش من آورده همی
نک دوچار غضبش باید کرد
بدرستی ادبش باید کرد
این همی گفت و فرستاد عوان
که بتازند بسرعت پی آن
رفت دژخیم و فراز آوردش
خسته و کوفته باز آوردش
گفت قاضی که بدین بوالعجبی
چیره دستی کنی و بی ادبی
تاکنون مطرب و قوال بدی
این زمان سارق و محتال شدی
حد سارق ز خدا قطع ید است
حیله گر در خور نفی بلد است
لیک تادیب ترا ای بدبخت
کفش پایت بسرت کوبم سخت
هفت سال آنچه کشیدی در پا
بر سرت نه که عزیز است ترا
هان بگیرید ز سر دستارش
سر بکوبید ز پای افزارش
تا دماغش شود از باد تهی
ناورد فکرتش این روسیهی
من چگویم که ابوالقاسم زار
تا چه اندازه کشید است آزار
خانه در دست عدو روفته شد
تن بزندان درو سرکوفته شد
مال بسیار بتاوان گناه
داده با حال پریشان و تباه
مدتی دیر بزندان مانده
دور از صحبت رندان مانده
پس ششماه شد آزاد از بند
همچو گرگ از تله آهو ز کمند
کفشها را زده در زیر بغل
زر سرخش شده زان سیم دغل
تند شد تا بکنار دجله
چون عروسی که رود در حجله
در کنار شط بغداد نشست
کفش در آب فکند از کف دست
گفت استودعک الله ای کفش
جاودان باش در این آب بنفش
نشوی خسته ز مهجوری ما
خوش بود دوستی و دوری ما
چون ابوالقاسم ز آنجا برگشت
هفته ای بیش از آن بر نگذشت
که یکی مردک صیاد ز کید
دام افکند در آب از پی صید
دید سنگین شده دامش چندان
که فتد شانه اش از بار گران
گفت بسم الله و از آب کشید
من چگویم که در آن دام چه دید
کانچه در پرده زنبوری بود
کفش بوالقاسم طنبوری بود
مرد صیاد ز بدبختی خویش
زد بسر کرد فغان از دل ریش
خواست از خشم در آب افکندش
غوطه ور در دل دریا کندش
عقل گفتش چکنی دست بدار
رحم بر خسته دل سوخته آر
کفش بوالقاسم مسکین است این
الذی المسه سبع سنین
هفت سال است که پوشیده بناز
رقعه بر رقعه بر او دوخته باز
بیقین یاوه شده است اندر آب
گشته بوالقاسم ازین غصه کباب
بهتر آنست که این پای افزار
برسانم بابوالقاسم زار
پس روان شد بدر خانه وی
دید بسته در کاشانه وی
هر طرف نیک نظر کرد درست
روزنی دید ز یک گوشه نخست
کفش را کرد از آنجا پرتاب
سوی ایوان و روان شد بشتاب
کفش بر طاق گلاب آمد راست
خرد گشتند همه بی کم و کاست
شیشهائی که پر از ماء الورد
همه بشکست و بپایان آورد
چون ابوالقاسم بیچاره رسید
جانب خانه و این حال بدید
زد بسر گفت مرا زین نعلین
هست تا روز ابد شیون و شین
آه از دست تو ای پای افزار
که همی داریم اندر آزار
چکنم کز تو خلاصی یابم
به که گویم بکجا بشتابم
تا شب از دیده گشودی رگ خون
چون شب آمد زسرا شد بیرون
حیلتی تازه برانگیخت که تا
ریش خود سازد از آن کفش رها
چاره آن دید که چاهی بکند
کفش را در دل آن دفن کند
نوز ناخوانده خروس سحری
ذکر دادار بتازی و دری
خویش و بیگانه و همسایه بخواب
خورده از ساغر مهتاب شراب
کوچه ای را تهی از مردم یافت
سیخ برداشت زمین را بشکافت
تا که در خاک کند موزه خود
برد از دل غم هر روزه خود
گشت همسایه بناگه بیدار
سوی کوچه نگریست از دیوار
بانک و فریاد برآورد و نفیر
کای عسس دزد شریر است بگیر
زین هیاهو عسس و شحنه ز کو
گرد گشتند بدور سر او
مردم از کوچه و همسایه ز بام
هر یکی رانده بر او صد دشنام
تنش از ضربت سیلی خستند
کله اش کوفته دستش بستند
اهرم اندر بغل و سیخ بدست
شد گرفتار چو ماهی در شست
محتسب گفت بسالار عسس
ببر این دزد دنی در محبس
سنگ بر خایه اش آویخته کن
بند بر پا نه و نی بر ناخن
در شکنجه کش و لت زن شاید
که ز انکار به اقرار آید
آنچه دزدی شده ز اموال کسان
بایدش داد بدست عسسان
الغرض مرشد طنبور زنان
شد گرفتار بلا نوحه کنان
پشتش از بار بلا سنگین شد
محبس شحنه از او رنگین شد
ماند ششماه تمام اندر بند
خسته و کوفته پژمان و نژند
روز و شب برشکمش چوب زدند
زر و سیمش بفراست ستدند
پس ششماه چو آزادی یافت
تشنه و گرسنه در خانه شتافت
چشمش افتاد بدان کفش زمخت
که بدی سخت و خشن چون کیمخت
گفت تا کی ز تو اندر تعبم
بخدا آمده جانم بلبم
سخره ام بر عقلا و سفها
چکنم کز تو کنم ریش رها
ساعتی سیل سرشک از مژه ریخت
پس از آن حیله دیگر انگیخت
کفش بگرفت و روان گشت چو باد
تا گذارش بسرائی افتاد
این سرا مطبخ بی برگان بود
مسکن تاجر و بازرگان بود
رفت ابوالقاسم از آنجا بدرون
همچو مردی که گرفتار جنون
پس پی تخلیه در مبرز تاخت
کفش را در چه مبرز انداخت
یکشب آسوده ببستر خسبید
خبر کفش ز جائی نشنید
بامدادان که بر این طاق بنفش
مهر زد بر سر مه زرین کفش
با دلی خسته برون شد ز سرا
دید بر خواسته بر در غوغا
ده عوان از دو طرف بیکم و کاست
حمله کردند بر او از چپ و راست
زان میان رندک بازاری مست
کفش آلوده ی او داشت بدست
کوفت بر فرق ابوالقاسم سخت
گند کرد ریشش و گفت ای بدبخت
این مداس تو جهان تنگ آورد
چه خرابی که درین ملک نکرد
بوالعجب دسته گلی داده بر آب
کوره مبرز خان کرده خراب
راه تنبوشه مبرز شده سد
صد مقنی نتوان کردن رد
ریخ بالا زده از چه بفضا
گند پیچیده در ایوان و سرا
لایق سبلت و ریشت برخیز
بی سخن بر در والی شو تیز
مخلص او را چو مقید کردند
مستقیما سوی محبس بردند
با چنین حال بد و روز سیاه
ماند در محبس والی ششماه
آخرالامر باحوال نژند
داد تاوان و رها شد از بند
رفت در خانه و نعلین را شست
بر سر بام سرا هشت درست
سگی اندر طمع طعمه ببام
بود اندر تک و پو ناهنگام
کفش را طعمه گمان کرد ز جوع
خواست ناگه کند از بام رجوع
بدهان برزد و با پوزه گرفت
جست ازین بام بدان بام شگفت
درگه جستن او بیماری
بود خفته به پس دیواری
کفش اندر سر بیمار افتاد
خرد شد مغزش و از کار افتاد
اقربایش بر قاضی رفتند
کفش بردند و ظلامت گفتند
دیه قتل نبشتند بر او
تهمت مظلمه هشتند بر او
شرطه ای آمد و دژخیم و عسس
باز بردند ورا در محبس
خانه اش یکسره غارت کردند
تن بزنجیر اسارت کردند
شد تهی کیسه ز قطمیر و نفیر
گشت مسکین و پریشان و فقیر
پس چندی که شد از بند رها
رفت از محبس والی بسرا
چشمش افتاد بر آن جفت نعال
که از او گشته پریشان احوال
دیرگاهی بخدا زونالید
پس یکی چاره ز نو بگسالید
رفت در محکمه قاضی شهر
گفت افسانه کفش و غم دهر
آنچه بگذشته بر سروعلن
راند در محضر قاضی بسخن
نه قماری زده ام با رندان
که شوم در خور بند و زندان
نک دو سال است که این کهنه مداس
حاصل عمر مرا گشته چو داس
اصلح الله امورک از مهر
بگشا بر رخ مهجوران چهر
شکوه دارم بدرت زین نعلین
که نصیبم شده ز او خف حنین
من از این کفش کنون بیزارم
که کساد است از او بازارم
تاکنون عاقله اش من بودم
پس مسئولیتش فرسودم
هم از امروز کنم استعفا
تاکه مسئول نباشم فردا
خود نیم ضامن جرمش زین پس
تاکنون هر چه کشیدستم بس
بین ما نافه تفریق نویس
که دگر هیچ ندارم در کیس
خنده زد قاضی و از همت خویش
مرهمی هشت ورا بر دل ریش
گفت تا چاره دردش سازند
کفشها را به تنور اندازند
گرچه این رشته دراز آوردم
مثلی بر تو فراز آوردم
ملک ایران که چو بیت الحزن است
جفت بوالقاسم طنبورزن است
کفش او حضرت شاهنشه ماست
طرفه کفشی که نداند چپ و راست
هر کجا بگذرد این کفش ز پی
می دود بهر بلای تن وی
تا در آتش کشد این خاک خراب
میرود گه بهوا گاه در آب
گاه در مبرز و گاه اندر بام
می زند لطمه بر این ملک مدام
می رسد از صف کرمانشاهان
در قطار وزراء ناگاهان
فتنه شرق و بلای غرب است
با عدو سلم و بیاران حرب است
ما از این کفش بدل بیزاریم
لیک هر دم غمی از نو داریم
قاضئی کو که علی نصب العین
حکم تفریق دهد فیمابین
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۳
ای مجیر السلطنه ای جان پاک
ای مقامت برتر از این آب و خاک
شکوه ها باشد مرا از بن عمت
زخم او را چاره سازد مرهمت
این نه سعدالملک نحس الملک بود
بلکه دریای طمع را فلک بود
راست گویم ابن سعد است این نه سعد
کابر آزش باشد اندر برق و رعد
راست برگو ای برادر چون کنم
با چه حیلت دفع این ملعون کنم
چاره اطماع این دزد دنی
بنده نتوانم بگرزده منی
هست رویش همچو چرم کرگدن
جوجه تیغی پیش او نازک بدن
هر زمان کو صاف سازد اشتها
آید از کامش برون صد اژدها
عنقریبا کاین جوان غوغا کند
هیبتش در کام مردم جا کند
بینم اندر کوه و دشت این خواجه را
در رکابش سوخته زار و جاجه را
شنبه دشتی کریم دشتکی
صالح سرلک مراد چولکی
باوه خون آغه خدر کاکا صفر
حاجی بازونی کرخالو نظر
قاسم کاشی حبیب جندقی
قائد احمد خون کرد ائی تقی
مموکاک الله برار الا داد
عودل منکور کر الامراد
آن نریمان لر و دلدار کرد
گشته حاضر از برای دستبرد
باسوار زرگر و بیرانه وند
چگنی و دلفون و احمدوند زند
مافی و کاکاون و نانیگلی
میزند هم با عمر هم با علی
این سپه را پشت هم انداخته
سوی صحرا و بیابان تاخته
جفت کرده همچو اوراق طرم
اعتنا ننموده بر شهر حرم
گرد از سنگ سیاه انگیخته
خون ترسا و مسلمان ریخته
مال تاجر مال دولت مال پست
جمله را غارت کند این نادرست
گاه تاراج و چپاول این چکه
بگذرد از ترکمان های تکه
زنده سازد پیکر فضلویه را
دزد قشقائی و کهگیلویه را
چون سوی زوار نیزه برکشد
تسمه از پشت عنیزه برکشد
از من مسکین بگو با وی بجد
که تو نه مشروطه ای نه مستبد
هر چه گویم هستی الحق نیستی
چیستی چونی کجائی کیستی؟
گر تو سعدی این نحوست از کجاست
این برودت وین یبوست از کجاست
پس نه سعدی تو که شوم و ابتری
نحسی و از نحس هم آنسوتری
کی شتر دزدی تواند تخم دزد
کی شود مریخ همچون اورمزد
سعد نحسا مشق دزدی تا به کی
خواجه بهرام، اورمزدی تا به کی
زر زر و صوت چگر چون عود نیست
هر چگرچی حضرت داود نیست
آنکه خواند با چگر عاشق غریب
کی شود در نغمه همچو عندلیب
کی کرم اصلی شود گاه طرب
تالی مجنون و لیلی در عرب
گر کوراغلی شهره گردد در یلی
کی رسد در روز هیجا بر علی
کی تواند عمروبن معدیکرب
کار حمزه پور عبدالمطلب
تو همانا سعد ذابح بوده ای
چون گلاب صید نابح بوده ای
میگزی تخم غریبان چون مله
می کشی اطفال را چون حرمله
در میان شهر دزدی خوب نیست
در مراکز شیطنت مطلوب نیست
هر کجا نظمیه و کمیسری است
مسند دیوان و داد و داوری است
دزد نتواند در آنجا ایست کرد
چون توئی در همچو جائی زیست کرد
توی واگون جیب مردم را مکن
کفشها را از در مسجد مزن
شیر آب انبار را غارت مکن
لنگ حمامی مبر بشنو سخن
هین چه دزدی از کبابی سیخ را
یا ز دیوار طویله میخ را
رو برون مانند دزدان دله
چستک و بستک بدزد از قافله
از پیاده چارق و پاتابه را
وز زنان بیوه ماهی تابه را
شبکلاه حاجی و شال کمر
چنته قلیان و دیگ و دیگبر
امبر وافور و آتش سرخ کن
سرچپق با کیسه جای تتن
دبه زوار و کفش ساربان
سطل گاریچی کمند کاروان
نعل یابو زنگ پیش آهنگ را
از شتر پالان و از خر تنگ را
سعی کن تا دزد قهاری شوی
سارق طرار و عیاری شوی
ریشه جانت شود زین کار پر
دزد خر بودی شوی دزد شتر
از صعالیک عرب بالا زنی
در هنر آرسن لپن را بشکنی
این زمان بشناس کسب خویش را
تنگ برکش تنگ اسب خویش را
داخل اندر لشگر سالار شو
با سپاه کرد و لر در لارشو
ابلق بیعاری اندر فرق زن
گاهی اندر غرب و گه بر شرق زن
گاه از خوی سوی ماکو حمله ساز
گاه از شکی بیا کو می بتاز
در قراباغ و شماخی شیروان
اردوباد و نخجوان و ایروان
شهر را غارت کن و ده را بچاپ
مالشان را در هوا چون سگ بقاپ
بعد از آن دیگر باین مسکین مکاو
که بباید گوشت ببریدن زگاو
مال من خوردن شکار خانگی است
این عمل از چون توئی دیوانگی است
هین بیا این وجه را نادیده گیر
یا ز جیب خود بمن بخشیده گیر
تا فرو خوانند در بازارها
بور گردی در بر بیمارها
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۴۴ - نارنج
ای غبغب تو برده گرو از نارنج
پیش تو برند دستها همچو ترنج
نارنج فرستادمت اینک یعنی
از بنده خطائی ار شود دیده، مرنج
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۷۳
ای آنکه یگانه در کمال و عقلی
دادی ز برای دوستانت نقلی
من بوسه طلب کردم و تو نقل دهی
ای دایه لافقیر صاحب نقلی
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۳ - در هجو استاد رضای نجار
از تیشه هجو جان او بتراشم
وز رنده فحش جلد او بخراشم
استاد رضا چو برد بر بازی دست
طوفان بلا تخته عمرش بشکست
در ششد رغم بطاس ار مهره فتاد
واندر در خانه اش دو با یک به نشست
چون سر بتهی زن سریاری گیرد
اسب تو عنان ز هر سواری گیرد
تیغ تو بدست خصم خصم تو شود
آن کیست کزین سه اعتباری گیرد
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۴ - در هجو میرزا بابا طبیب خلخالی
طبیبی زخلخال آمد بری
کمر بسته وزرد رخ همچو نی
سر و پوز او همچو بوزینه بود
زنخدانش آویزه سینه بود
بشخصه رخش همچو صفرای من
بعینه سرش همچو سر نای من
کنون هفت سال است کو خوانده طب
ولی توبه نشناسد از شطر غب
نه از بول بشناسد او نبض را
نه از بسط بشناسد او قبض را
پدر بر پدر عام بوده است لیک
سیادت بخود بسته با ضرب سیک
همانا یقین تخمه باب نیست
ز مادرش باید به پرسم که کیست
ز زردی رنگش هویداستی
که او محترق خلط صفراستی
چو گردد رخش از حجاب آشکار
نباید دگر دهن خردع بکار
زبانش چو در قصه گویا شود
برای مریان اپیکا شود
ز سودا سرش آنچنان گشته خشک
که سوزد در او خطمی و بیدمشک
مگر قیل سمع است یرقان او
که بر دوش چرخ است یرقان او
چو عاشق بگیرد از او حب صبر
ز بی صبری اندر شتابد بقبر
گرش دل به تنگ آید از کار من
بجلدش رود حب ستار من
ندانم که را داده گلقند خام
که از کونش آمد ورا بار عام
گمانم بود کرمی از مغز کون
که افیون خوران ساختندش برون
مرا سالها فکر بد شام و روز
که آیا چگونه بود شکل کون
کنونش بدیدم رخی زرد داشت
قدی سخت نازک دمی سرد داشت
نه از حبس بول است رخ زردیش
که در پیش قول است دم سردیش
بگفتم دوا جستن از وی خطا است
سخنهای سعدی شنیدن رواست
طبیبی که او خود بود زرد روی
از او داروی سرخ روئی مجوی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۶ - رباعی
چون تیر قلم گرفت و دفتر برداشت
خواجه زر و، من عشق و، هما پر برداشت
ناگاه ز پاگاه خری سر برداشت
افسار ز سرفگند و افسر برداشت