عبارات مورد جستجو در ۴۱۵ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۴
افراخت چو در ماریه سبط شه لولاک
خرگاه اقامت
از هفت زمین تا نهمین خیمه افلاک
برخاست قیامت
ز اندیشه این رنج طرب کاه غم انگیخت
کز چرخ فرو ریخت
سر زیر زمین ساخت نهان از زبر خاک
سامان سلامت
صف صف سپه از کوفه در آن دشت روان سفت
با کاوش و کین جفت
نز خوی خود آزرم و نه از روز جزا باک
جستند مقامت
ممنوع ز آب آمد و دل تفته به خواری
با خیل سراری
می جست و نمی یافت به جز دیده نمناک
دریای کرامت
زاین گل که فلک داد به آب از در پیکار
پنهان و پدیدار
فرسوده خاک آمد و آلوده خاشاک
گلزار امامت
خواهر نه برادر نه در آن دشت بلاخیز
مادر نه پدر نیز
از خاک که بردارد و از خون که کند پاک
آن عارض و قامت
خود سنگدلی بین که به خونریز گشودند
صد دست و نسودند
یک ره ز پی معذرت بازوی چالاک
انگشت ندامت
آن تن که نه در پای تو بر راه رضا چست
دست از سر و جان شست
چون پرده بدخواه تو سر تا به قدم چاک
از تیر ملامت
صد ره اگر ایام کشد جان دو کیهان
در معرض قربان
نرهد به ازای دیه خون تو حاشاک
از قید غرامت
از کوی تو صد صرصر اگر چرخ براند
بردن نتواند
روزی که نماند به جهان غیر کفی خاک
از خسته علامت
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷
مرا در رزم روس وازبک وافغان ...به
نیفتاد آنچه در ناورد آن مژگان ...به
به غیر از آن دو مرجان کز دو جزع انگیختم دریا
ندیدستم که دریا خیزد از مرجان ... به
اگر خضر آن خط ... بر نوشین لبش بیند
برانباید به خره چشمه حیوان... به
نبودش طره تا چرسد به خم طره می دیدم
که سرها گوی سار افد بدین چوگان... به
مرا با آن دل سنگین زهر صنعت مدارا به
که نادان آزماید مشت برسندان... به
چمانه آسیا سنگ از همی غم آهنین ستخوان
فرو سایم بدین سنگ آسیا ستخوان... به
تو ای ... زاهد چون به رستاخیز فرمائی
فدای کفر من بادی بدین ایمان... به
مخوان زی شیخم آدم را نیارد سجده چون شیطان
من آدم چون نماز آرم بدین شیطان... به
پی ناورد من سردار اگر گیتی کند میدان
من و ... لر ارجوزه وان میدان... به
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۶
در داد تن به مرگ چو کارش ز جان گذشت
بگذاشت پای بر سر جان و ز جهان گذشت
آمد به حرب گاه و بهرگام ز اهل بیت
صد رستخیز عام برآن ناتوان گذشت
چندان به کشتگان خود از چشم و دل گریست
کآب از رکاب برشد و خون از عنان گذشت
پیر فلک خمید چو آن پیر خسته جان
بر نعش چاک چاک جوانی چنان گذشت
بی اختیار کشته ی او را ببر کشید
با حالتی که کار غم از امتحان گذشت
رخ بر رخش نهاد و به حسرت سرشک ریخت
این داند آنکه از پسری نوجوان گذشت
کاینک رسم ز پی که به داغت زیم صبور
آسان وگرنه از چو تو کی توان گذشت
دشمن ز شق کمانی خود دست برنداشت
هرچند تیر ناله وی ز آسمان گذشت
از تاب زخم و کوشش حرب و غم حریم
جان ناگذشته از سر تن تن ز جان گذشت
و آنگه به روی خاک در افتد و کار او
از گرز و تیغ و دشنه و تیر و سنان گذشت
در موج اشک و خون گلو تشنه جان سپرد
وز پیش چشمش آن دو سه نهر روان گذشت
برق ستیزه خشک و ترش برگ و بار سوخت
بریک بهار گلشن او صد خزان گذشت
در ماتمش ز سینه مجروح تشنگان
دل ها برون فتاد چو کار از فغان گذشت
مردان به خاک و خون همه خفتند تشنه کام
با آنکه موج اشک زنان از میان گذشت
تنها به راه دوست نه دست از حرم کشید
بفشرد پای و بر سر خود هم قلم کشید
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸۴
آن کش به ما سوا سزد از فضل برتری
کردند سر به نیزه اش از روی خودسری
او برستم کش همه چندانکه صبر کرد
دشمن فزودش از همه ره بر ستم گری
محمل به ضعف بنیه فحلی قوی مبند
بر بردباری وی اگر خصم شد جری
ناچار بین که گه به گه از باب اختیار
سبقت برد عبید ز مولا به برتری
با هم مسنج و نسبت آنرا به این مکن
مور ضعیف و قوت بازوی حیدری
ببر دمان و شیر ژیان چون حریف خواست
از موش و گربه زشت نماید غضنفری
با این ستم که رفت ز اسلامیان براو
بالله رواست طعن یهودان خیبری
یک جرعه آب خواست به هفتاد جان و باز
اکراه هم نداشت به دل زان گران خری
بفروخت مال و جان که خرد آب در عوض
آخر تنی نیافت در آن رسته مشتری
تا ناف نای وی ز عطش نافه وار خشک
وز فرط باره تلخ چو صبر سقوطری
شد دیده ها چرا همه خون ریز اگر نکرد
نیش غم تو در دل ذرات نشتری
خود کاش روز رزم تو من بودمی و باز
بودی به اختیار من افواج ناصری
ره بستمی به جز در مرگ از چهارسوی
بر روی هر که بود رعایا و لشکری
در مقدم تو ریختمی خون خویشتن
کانجام کار نیست جز این شرط دیگری
حالی که این سعادتم از دست شد برون
ریزم به اغت از مژه در دامن اشک خون
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۶ - در میدان آمدن و حرب کردن
یکی ز لشکر موئینه تیغ تیز بکف
سنانش سوزن و انگشتوانه اش مغفر
نبرد از سپه بندقی و کتان خواست
بهادری قرمی ازکمینه جست بدر
زپیشک کله جبه او یکی ناچخ
بزد بر او که بخاکش فکند چون میزر
فنک زگوشه میدان حبر روی نمود
کمند و گرز وی از دگمهای ماده و نر
بروی اطلس نازک مزاج زد آن گرز
چنانکه گونه والا ز ترس شد اصفر
وزان کمند بخود در کشید کمخارا
کشان فکندو برو نیز زد لت بیمر
زتیر چوب گزش از کناره کرباس
چنان بزد که برآمد غبارش از پیکر
دلاوری تفک انداز زآستین قبا
که خوانیش مله شد در ملاملامنگر
ز دگمهای کریبان کلوله تشویش
بحرب موینه انداخت چون تگرگ و مطر
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۵ - در کوچ کردن کمخا و اسبها را طلب داشتن
کمیتی در آورد کمخا دلیر
زوالای بادصبائی بزیر
مطبق براسبی زخسقی نشست
که جزوی نبد سرخ خنگی بدست
یکی تافته از برای کتل
نهادند داغ اتو بر کفل
مجرح بدش اختجی با دوال
که همراه گردد بوقت رحال
دگر بقچه برابرش صندلی
نشسته همی کرد تخت ملی
مدول یکی اطلس بانژاد
برآمد بگلگون والا چو باد
مقرر شدانکه بهر روی بر
که باشد الاغ خودش زآستر
نبودش یکی خام شوره نورد
ببارش ببستند هم در نورد
یک صوفک و خاصک دلپذیر
در آن خیل و امانده بی بارگیر
مگر جقه بود آنجا حکم
بگفتا روند این دو بر پشت هم
بدادند خانشاهی آنکوست خاص
زخود رنگ یک بارگیریش خاص
بر آن بر نهادند از آن پس بخیل
که همجنس گیرد بهمجنس میل
ولی زردک قاری بینوا
بدش کاسری پاره وان در ملا
زبانگ قصاره بکرباس راست
چو در جنگ از اسبها شیهه خاست
برون برد بار و بنه جامه خواب
بزد چارشب خیمه بی طناب
منادی زن چرخ قز بانگ زد
که ای رختها زانکه عینید وزد؟
زسلطان کمخا چنانست جار
کزین قیتل آنکس که جوید فرار
و یا دارد امروز پوشیده رو
نیاویزمش بر سر چارسو
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۷ - در لشکر آراستن صوف
وزان روی صوف از پی کارزار
شدش جمع پشمینه بیشمار
بسان فراویز بر دامنش
برآمد زهر سوی پیرامنش
چو طاقین که از جامها اوست طاق
چو سته عشر نامدار عراق
زانکوره کردند یاور طلب
بیامد مدد نیزشان از حلب
زد میزرینی و هم زاغکی
دگر بید بازاری و شالکی
سقرلاط و بزمات و آن بنات
چو ماشاک و تفتیک و عین ثبات
نمدهای باران چه جای چه بور
که مالش بسی آزمودند و زور
زجرجانیان انجمن تیره گشت
زتر بینیان عالمی خیره گشت
زره گشت ناگاه گردی بدید
بگفتند زیلو بلشکر رسید
زهر جنس و هر جای با جهرمی
تو گوئی گرفتند روی زمی
بپشتی بیامد زهر سوکول
به پیکار سرما نموده جدل
بلشکر گهش پوستینها همه
بیامد چو پیش شبانان رمه
چو سنجاب و قاقم سموروفنک
دله صدرو روباه و ابلق ادک
تعلق بدین داشت هر چیر گرم
باو بود وابسته هر جنس نرم
چو بارانی و پیش بند و جقه
دگر چکمه سرفراز از یقه
جبه چه قبا پوستین و سلیم
دگر ینمچه باحنین و سلیم
باین جمله تشریف گفت ای گروه
شما میشوید از معارض ستوه
که در زیر هر جبه پنهان شوید
ببالای پوشی گریزان شوید
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۲۲ - رزم صوف و کمخا
یکی دیده بان از علم بر منار
سپاهی آن لشکر بیشمار
بدید و بدین سر خبر باز داد
که آن رختها آمد اینک چو باد
طلایه زرخت طلادوز بود
چو مهر فلک عالم افروز بود
ندیدند القصه آسایشی
رسیدند با هم در آرایشی
ارخته چو برداشت رخت و بنه
بدش ز آستین میسره میمنه
طلا دوز کرد آن سیاهی نگاه
بگفت این زر سرخ و روی سیاه
چو دستار بافش فرو هل نمود
زدرزو زگو جامه گودرز بود
نگر کیسه میخ حمل لباس
بتحقیق روئین تن او را شناس
میان بندها را علم ساختند
بحرب ملابس بر افراختند
زسرهای دستارچه بد درفش
همه سرخ و زرد و کبود و بنفش
همی بوددستار بر صندلی
ابا تاج بر قلبگاه ملی
که صف را چو آئین بیاراستند
سلحها سراسر به پیراستند
زبس گرد پنبه که ازجبه خاست
یکی روی را آستر شد دور است
فرو رفت و بر رفت در آن نبرد
بهر جبه سوزن زهر خرقه گرد
چپرهابد از خرقه پوستین
سپرهایشان از الرجاق زین
برآورد دستار گرزی گران
فرو کوفت برترک توبی روان
برآهیخت گرزی کدینه برخت
بزد برقدک تا که شد لخت لخت
زحرب و زضرب آن ملاکم نشد
نمد زینشان خشک یکدم نشد
زنیهای جولاهگان نیزه بود
کتکهای قصار همچون عمود
خیاط آنچنان ناوکی در سپوخت
که ده روی از جامه درهم بدوخت
چو دو لشکر برد درهم زدند
برو آستر را بیکدم زدند
کشیده بت و شال و خفری رده
ملای مله جمله برهم زده
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
خواهی قلمم بنام در کش یکبار
خواهی قلمی بنامه بر کش یکبار
گر سر بکشم ز خط فرمان تو من
همچون قلمم تیغ به سرکش یکبار
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - عریضه فرستادن عبدالکریم بی از ولایت سمرقند به شاه جم نشان یعنی حضرت عبدالعزیز خان و عزیمت کردن خان از بخارا به کرمینه و آمدن اورگنجی و به شهر بخارا درآمده و غارت کردن و شرح آن
دم صبح با شاه خیرالبشر
ز سوی سمرقند آمد خبر
که ای دادرس گوش کن داد ما
تویی مرجع آه و فریاد ما
گروهی ز قیچاق و قوم خطا
ز اندازه بیرون نهادند پا
همه تافته رو ز فرمان بری
جبین ها پر از چین غارتگری
به ظاهر چو غنچه زبانها خموش
به باطن بر سوار دل در خروش
هنوزش که این قوم نااعتماد
در ایام ظاهر نگردد فساد
سر نیش ایشان بباید شکست
به نوعی که بر خاک گردند پست
به عالم فتادست این گفتگوی
به سوی میانکال دارند روی
شد بحر و بر شاه عبدالعزیز
چو بشنید این قصه پرستیز
طلب کرد میران و میرزادگان
به ایشان بیان کرد این داستان
در آن روز گردان رستم لقب
به کنگاش کردن کشادند لب
بگفتند با هم پس از گفتگوی
به کرمینه باید نهادند روی
به روز دگر پادشاه و سپاه
نهادند پای عزیمت به راه
ز قلعه برون شد شه نیک رای
نظر کرد سوی سکندر سرای
بگفتا تویی شهریان را پدر
ازین قلعه و ارک شو با خبر
ندارم به اورگنجیان اعتماد
غباریست ز ایشان مرا در نهاد
به تحقیق ز ایشان چو یابی خبر
فرستان به ما قاصد تیز پر
دعا کرده برگشت از پیش شاه
در ارک را کرد آرامگاه
شب و روز بر عیش و عشرت نشست
ز غفلت می شادمانی به دست
به ناگه رسید اول شب خبر
رسید اینک اورگنجی خیره سر
قیامت شد آن شب به شهر آشکار
خلایق پریشان تر از زلف یار
بیفتاد در شهر و صحرا خروش
زمین شد به جنبش زمان شد به جوش
دم صبح کین مرغ آتش نفس
برآمد برین لاجوردی قفس
فلک جامه نو چو در بر کشید
جهان خویش را زیور و زر کشید
نمایان شد از قبله گرد سپاه
غبارش گرفته رخ مهر و ماه
سپاهی چو مور و ملخ بی حساب
به هم متصل گشته چون موج آب
رسیدند صف صف بر اطراف شهر
نمودار از رویشان کین و قهر
به نزدیک قلعه یکی باغ بود
ازو چار باغ ارم داغ بود
شه محترم کرده بودش بنا
نهاده فلک نام او دلکشا
هماندم در آنجا فرود آمدند
بنای اقامت شب آنجا زدند
منادی بینداخت زین گفتگوی
خلایق سوی قلعه آرند روی
دوان بزرگان سوی دروازه ها
سوی رخنه ها صاحب آوازه ها
به هر گرد برهی گروه دگر
ز هر کنگری آدمی کرده سر
مسلح سراسر به تیر و تفنگ
به خود کرده آماده اسباب جنگ
همه شب درین فکر خورد و کلان
که فردا چه پیش آید از آسمان
که را فتح و نصرت دهد یاوری
که افتد به گرداب غارتگری
که را خانه ایمن شود زین بلا
که گردد به این درد و غم مبتلا
که از شهر تن جان سلامت برد
که خود را برون زین قیامت برد
که را سر ز دستار گردد جدا
که را سازد ایام بی دست و پا
که را خویش و فرزند گردد اسیر
که گردد غنی و که گردد فقیر
چو شب را رساندند مردم به روز
برافراخت قد فتنه خانه سوز
ز جا جمله اورگنجیان خاستند
پی قلعه گیری صف آراستند
گروهی پیاده شدند از سمند
به یک دست ملتق به دیگر کمند
لب دامن اندر میان بر زده
روان سوی دروازه ها سرزده
رسیدند غوغاکنان چون شغال
به دنبالشان قوم دیگر کشال
کمان های پرتاب کهنه به مشت
به کف تیرها از پر خارپشت
ز غربال در بر کشیده ز ره
سرا پای خفتانشان پر گره
بود تیغشان اره و رنده ها
نی و نیزه از تیغ بافنده ها
کمربندشان ریسمان درشت
کله خودها کاسه سنگ پشت
کمربند شمشیرشان کهنه زه
ز کفگیر اشکسته تو بی زره
ز دم های روباه پرها به سر
طبقهای چوبین کهنه پسر
پر تیرشان از پر ماکیان
به پهلو یک آویزشان استخوان
تبرزینشان شانه گوسفند
ز قمچینشان منفعل پایبند
به بر جامه ها پر ز زخم درفش
ندیده کف پایشان روی کفش
همه قاق لنج و گرسنه شکم
چو بوق سر آسیا سیر دم
همه ریگ ریز و همه جوی کن
به ده پشت نداف و دیوار زن
چو خرگوش گشتند در جست و خیز
رسیدند بر قلعه چون خاک ریز
چو یأجوج بر قلعه ماندند دست
درآمد به سد سکندر شکست
برآمد ز مردم فغان چون نفیر
فتادند آخر همه از صفیر
سکندر که بودی تمام اشتلم
چو دید این بلا دست و پا کرد گم
خلایق دوان سوی کاشانه ها
نفس سوخته جانب خانه ها
ز دنبال این مردم آن قوم شوم
رسیدند پرواز کرده چو بوم
به کف تیغ هر جانبی تاختند
بریدند دست و سرانداختند
به جوبار رفتند مانند سیل
به ویرانی خانه ها کرده میل
به بازار خواجه گروه دگر
گروهی گل آباد را کرده سر
گروهی روان جانب اطلمش
بکپان همه قوم کهنه کشش
کشیدند تیر و کشادند شصت
نهادند دیگر به تاراج دست
شکسته در کوی ها بی ابا
دوان صاحب خانه در کوچه ها
چو آئینه عریان همه منعمان
گریزان سوی خانه مفلسان
ز کاشانه خواجه ها تا گدا
پلاسی نماندند به جز بوریا
زن و مرد یکسان در آن ترکتاز
فقیر و غنی را نماند امتیاز
سراها چو دست گدا شد تهی
بود لاغری آخر فربهی
یکی پیرهن می کشید از بری
مقید به تنبان کشی دیگری
یکی بر سر کوچه ملتق به دست
به خون ریختن مستعد همچو مست
یکی بر سر دست برنده تیغ
دوان بر سر بامها بی دریغ
بغل را یکی کرده پر سیم و زر
یکی جامه شال صوفی به بر
یکی تنگ کرباس مخمل به دوش
یکی دیگری گشته زربفت پوش
یکی را به کف اشتر پر ز بار
ز حیرت روان ساربان در قطار
ز کجبازیی دهر نابرده رنج
فتادند چون مار جمله به گنج
ز تاراج دلهایشان بر حضور
به خرمن درافتاده مانند مور
گرفتند از خانه مالی که بود
شکستند هر جا سفالی که بود
به اسپان تازی هم جلوه گر
ندیده پدرهایشان روی خر
یتیمانشان صاحب اشتران
ببر جامه ها همچو سوداگران
به خدمت غلامان و داهان همه
چو سوداگران صفاهان همه
سرایی که نبود نگهبان درو
درآیند دزدانش آسان درو
به شهری که نبود درو پادشاه
کشاید به غارتگران قلعه راه
کشید این ستم تا نماز دگر
مگس دیر گردد جدا از شکر
چو از حد گذشت آن جفا و ستم
به رحم آمد این چرخ پر پیچ و خم
انوشه یکی قاصد سوی شهر
فرستاد پرورده با قهر و زهر
بگفتا برو جانب خواجه ها
پس آنگه بگو بر سکندر سرا
به هم متفق گشته خورد و کلان
رسانند خود را برین آستان
ز ما گوی دیگر به خورد و بزرگ
که ما هم شبانیم و همه کهنه گرگ
اگر سر درآرند و یاور شوند
به ما جانب شهر رهبر شوند
به ایشان شبانیم تا زنده ایم
وگرنه همان گرگ درنده ایم
ز بیچارگی مردم و خواجه ها
مهیا به خود ساخته تحفه ها
به ناچار رفتند بیرون شهر
برون آشتی و درون پر ز قهر
یکی با انوشه رساند این پیام
که بادا تو را تخت و دولت به کام
رسیدند اینک بزرگان عهد
چبین ها پر از تحفه و قند و شهد
طلب کرد آن ساعت و بار داد
به ایشان در مشورت را کشاد
به تسلیم از جا قد آراستند
ببستند عهد و امان خواستند
به نامش خطیبان کشادند لب
شد آن روز هنگامه بوالعجب
همه خلق گشتند حیران کار
دگر تا چه سازد به ما روزگار
بیا ساقی آن باده فیل زور
که موجش بود پای تا سر غرور
به من ده که سازد مرا پادشاه
ربایم ز خورشید زرین کلاه
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۱۰ - شرح حال علی قهندزی
شرح احوال علی قهندزی‌ و گرفتاری او
در آن نواحی مردی بود که او را علی قهندزی خواندندی، و مدّتی در آن ولایت بسر برده و دزدیها و غارتها کردی و مفسدی چند، مردمان جلد با وی یار شده و کاروانها میزدند و دیهها غارت میکردند. و این خبر بامیر رسیده بود، هر شحنه‌ که میفرستاد، شرّ او دفع نمیشد. چون آنجا رسید این علی قهندزی جایی که آن را قهندز گفتندی و حصاری قوی در سوراخی‌ بر سر کوهی داشت بدست آورده بود که بهیچ حال ممکن نبود آن را بجنگ ستدن و آنجا باز شده‌ و بسیار دزد و عیّار با بنه‌ها آنجا نشانده. و درین فترات‌ که بخراسان افتاد بسیار فساد کردند و راه زدند و مردم کشتند و نامی گرفته بود، و چون خبر رایت عالی شنید که بپروان رسید، درین سوراخ خزید و جنگ را بساخت، که علف‌ داشت سخت بسیار و آبهای روان و مرغزاری بر آن کوه و گذر یکی، و ایمن‌ که بهیچ حال آن را بجنگ نتوان ستد.
امیر، رضی اللّه عنه، بر لب آبی درین راه فرود آمد و تا این سوراخ نیم فرسنگ بود. لشکر بسیار علف گرد کرد و نیاز نیامد، که جهانی گیاه بود، و اندازه نیست حدود گوزگانان را که مرغزاری خوش و بسیار خوب است. و نوشتگین نوبتی بحکم آنکه امارت‌ گوزگانان او داشت، آن جنگ بخواست. هر چند بیریش‌ بود و در سرای بود، امیر اجابت کرد و وی با غلامی پنجاه بیریش خویش که داشت بپای آن سوراخ رفت، و غلامی پانصد سرایی‌ نیز با او برفتند و مردم تفاریق‌ نیز مردی سه چهار هزار چه بجنگ و چه بنظاره‌ . و نوشتگین در پیش بود، و جنگ پیوستند.
و حصاریان را بس رنجی نبود و سنگی میگردانیدند .
و غلام استادم، بایتگین، نیز رفته بود با سپری‌ بیاری دادن- و این بایتگین‌ بجای است مردی جلد و کاری و سوار، بشورانیدن‌ همه سلاحها استاد، چنانکه انباز ندارد ببازی گوی‌ ؛ و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمائه‌ که تاریخ را بدین جای رسانیدم خدمت خداوند سلطان بزرگ ابو المظفّر ابراهیم‌، انار اللّه برهانه‌، میکند خدمتی خاص‌تر و آن خدمت چوگان و سلاح و نیزه و تیر انداختن و دیگر ریاضتهاست‌، و آخر فرّ و شکوه و خشنودی استادم وی را دریافت‌ تا چنین پایه بزرگ وی را دریافته آمد - این بایتگین خویشتن را در پیش نوشتگین نوبتی افگند، نوشتگین گفت:
کجا میروی که آنجا سنگ میآید، که هر سنگی‌ و مردی، و اگر بتو بلائی رسد، کس از خواجه عمید بو نصر باز نرهد. بایتگین گفت: پیشترک‌ روم و دست‌گرایی‌ کنم، و برفت، و سنگ روان شد و وی خویشتن را نگاه میداشت، پس آواز داد که برسولی میآیم، مزنید. دست بکشیدند و وی برفت تا زیر سوراخ. رسنی فروگذاشتند و وی را برکشیدند. جایی دید هول‌ و منیع‌ با خویشتن گفت: بدام افتادم. و بردند او را تا پیش علی قهندزی و بر بسیار مردم گذشت همه تمام سلاح‌ . علی وی را پرسید، بچه آمده‌ای‌؟ و بو نصر را اگر یک روز دیده‌ای‌، محال بودی که این مخاطره‌ بکردی، زیرا که این رای از رای بو نصر نیست. و این کودک که تو با وی آمده‌ای کیست؟ گفت: این کودک که جنگ تو بخواسته است امیر گوزگانان است و یک غلام از جمله شش هزار غلام که سلطان دارد. مرا سوی تو پیغام داده است که «دریغ باشد که از چون تو مردی رعیّت و ولایت بر باد شود، بصلح پیش آی تا ترا پیش خداوند برم و خلعت و سرهنگی ستانم.» علی گفت: امانی و دل‌گرمی‌یی‌ میباید. بایتگین انگشتری یشم‌ داشت بیرون کشید و گفت: این انگشتری خداوند سلطان است، بامیر نوشتگین داده است و گفته که نزدیک تو فرستد. آن غرچه‌ را اجل آمده بود، بدان سخن فریفته شد و برخاست تا فرود آید. قومش بدو آویختند و از دغل‌ بترسانیدند و فرمان نبرد و تا نزدیک در بیامد و پس پشیمان شد و بازگشت و بایتگین افسون روان کرد و اجل آمده بود و دلیری بر خونها چشم خردش ببست‌ تا قرار گرفت بر آنکه زیر آید . و تا درین بود غلامان سلطان بی‌اندازه بپای سوراخ آمده‌ بودند و در بگشادند و علی را بایتگین آستین گرفته‌ فرو رفت. و فرود رفتن آن بود و قلعت گرفتن، که مردم ما برفتند و قلعت بگرفتند بدین رایگانی و غارت کردند و مردم جنگی او همه گرفتار شد. و خبر بامیر رسید. نوشتگین گفت: این او کرده است و نام و جاهش زیادت شد؛ و این همه بایتگین کرده بود. بدان وقت سخت جوان بود و چنین دانست کرد، امروز چون پادشاه بدین بزرگی، ادام اللّه سلطانه‌، او را برکشید و بخویشتن نزدیک کرد، اگر زیادت اقبال و نواخت یابد، توان دانست که چه داند کرد.
و حقّ برکشیده استادم‌ که مرا جای برادر است نیز بگزاردم و شرط تاریخ بستدن‌ این قلعت بجای آوردم. امیر فرمود که این مفسد ملعون‌ را که چندان فساد کرده بود و خونها ریخته بناحق، بحرس‌ بازداشتند با مفسدان دیگر که یارانش بودند. و روز چهارشنبه این علی را با صد و هفتاد تن بر دارها کشیدند، دور از ما، و این دارها دو- رویه‌ بود از در آن سوراخ تا آنجا که رسید و آن سوراخ بکندند و قلعت ویران کردند تا هیچ مفسد آن را پناه نسازد.
نهج البلاغه : خطبه ها
افشای ادعاهاى دروغين طلحه
و من كلام له عليه‌السلام في معنى طلحة بن عبيد الله
و قد قاله حين بلغه خروج طلحة و الزبير إلى البصرة لقتاله
قَدْ كُنْتُ وَ مَا أُهَدَّدُ بِالْحَرْبِ وَ لاَ أُرَهَّبُ بِالضَّرْبِ وَ أَنَا عَلَى مَا قَدْ وَعَدَنِي رَبِّي مِنَ اَلنَّصْرِ
وَ اَللَّهِ مَا اِسْتَعْجَلَ مُتَجَرِّداً لِلطَّلَبِ بِدَمِ عُثْمَانَ إِلاَّ خَوْفاً مِنْ أَنْ يُطَالَبَ بِدَمِهِ لِأَنَّهُ مَظِنَّتُهُ
وَ لَمْ يَكُنْ فِي اَلْقَوْمِ أَحْرَصُ عَلَيْهِ مِنْهُ
فَأَرَادَ أَنْ يُغَالِطَ بِمَا أَجْلَبَ فِيهِ لِيَلْتَبِسَ اَلْأَمْرُ وَ يَقَعَ اَلشَّكُّ
وَ وَ اَللَّهِ مَا صَنَعَ فِي أَمْرِ عُثْمَانَ وَاحِدَةً مِنْ ثَلاَثٍ
لَئِنْ كَانَ اِبْنُ عَفَّانَ ظَالِماً كَمَا كَانَ يَزْعُمُ لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يُوَازِرَ قَاتِلِيهِ وَ أَنْ يُنَابِذَ نَاصِرِيهِ
وَ لَئِنْ كَانَ مَظْلُوماً لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يَكُونَ مِنَ اَلْمُنَهْنِهِينَ عَنْهُ وَ اَلْمُعَذِّرِينَ فِيهِ
وَ لَئِنْ كَانَ فِي شَكٍّ مِنَ اَلْخَصْلَتَيْنِ لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يَعْتَزِلَهُ وَ يَرْكُدَ جَانِباً وَ يَدَعَ اَلنَّاسَ مَعَهُ
فَمَا فَعَلَ وَاحِدَةً مِنَ اَلثَّلاَثِ وَ جَاءَ بِأَمْرٍ لَمْ يُعْرَفْ بَابُهُ وَ لَمْ تَسْلَمْ مَعَاذِيرُهُ
نهج البلاغه : نامه ها
نيايش هنگام رویارویی با دشمن
و من دعاء له عليه‌السلام كان عليه‌السلام يقول إذا لقي العدو محاربا اَللَّهُمَّ إِلَيْكَ أَفْضَتِ اَلْقُلُوبُ وَ مُدَّتِ اَلْأَعْنَاقُ وَ شَخَصَتِ اَلْأَبْصَارُ وَ نُقِلَتِ اَلْأَقْدَامُ وَ أُنْضِيَتِ اَلْأَبْدَانُ
اَللَّهُمَّ قَدْ صَرَّحَ مَكْنُونُ اَلشَّنَآنِ وَ جَاشَتْ مَرَاجِلُ اَلْأَضْغَانِ
اَللَّهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْكَ غَيْبَةَ نَبِيِّنَا وَ كَثْرَةَ عَدُوِّنَا وَ تَشَتُّتَ أَهْوَائِنَا رَبَّنَا اِفْتَحْ بَيْنَنٰا وَ بَيْنَ قَوْمِنٰا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلْفٰاتِحِينَ
نهج البلاغه : نامه ها
نيايش هنگام رویارویی با دشمن
و من دعاء له عليه‌السلام كان عليه‌السلام يقول إذا لقي العدو محاربا اَللَّهُمَّ إِلَيْكَ أَفْضَتِ اَلْقُلُوبُ وَ مُدَّتِ اَلْأَعْنَاقُ وَ شَخَصَتِ اَلْأَبْصَارُ وَ نُقِلَتِ اَلْأَقْدَامُ وَ أُنْضِيَتِ اَلْأَبْدَانُ
اَللَّهُمَّ قَدْ صَرَّحَ مَكْنُونُ اَلشَّنَآنِ وَ جَاشَتْ مَرَاجِلُ اَلْأَضْغَانِ
اَللَّهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْكَ غَيْبَةَ نَبِيِّنَا وَ كَثْرَةَ عَدُوِّنَا وَ تَشَتُّتَ أَهْوَائِنَا رَبَّنَا اِفْتَحْ بَيْنَنٰا وَ بَيْنَ قَوْمِنٰا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلْفٰاتِحِينَ
نهج البلاغه : حکمت ها
لزوم اطاعت از امام
وَ قَالَ عليه‌السلام لِعَبْدِ اَللَّهِ بْنِ اَلْعَبَّاسِ وَ قَدْ أَشَارَ إِلَيْهِ فِي شَيْءٍ لَمْ يُوَافِقْ رَأْيَهُ لَكَ أَنْ تُشِيرَ عَلَيَّ وَ أَرَى فَإِنْ عَصَيْتُكَ فَأَطِعْنِي