عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۶ - در اسامی قبایل عرب
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۷ - در نامهای کوره های فارس
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴۶ - در شمار ایام هفته از یکشنبه تا شنبه
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۵ - قصیده
بسی جستم نشان از اسم اعظم
که بد نقش نگین خاتم جم
همه اقطار عالم سیر کردم
مگر جویم نشان ازن نقش خاتم
بزرگی گفت چون آدم بمینو
مقر بگزید والاسماء علم
بامر ایزد یافت نام از ملایک
بباغ خلد تلقین شد بر آدم
ز آدم یافت تلقین شیث و از شیث
سبق آموخت ادریس مکرم
هم از ادریس هود آمد ملقی
چنان کز هود نوح آمد معلم
نمی دانست اگر این نام را نوح
نجاتش کی شد از طوفان فراهم
ز نوح آمد بر ابراهیم وزین نام
بر او شد نار ریحان و سپر غم
بابراهیم وارث شد سماعیل
که جاری زیر پایش گشت زمزم
ز اسماعیل بر اسحاق و یعقوب
هم از یعقوب موسی گشت ملهم
ز فر آن ید و بیضا و ثعبان
بدست آورد و راند اندر دل یم
ز موسی یافت داود و ز داود
سلیمان را شد این مسند مسلم
چو او بدرود گیتی کرد از حق
رسید این راز بر عیسی بن مریم
مسیحا کرد ازین نام همایون
علاج اکمه و درمان ابکم
هم از این نام فرخ کرد عیسی
هزاران مرده را احیا بیکدم
چو بر دار جهودان خواندش از دار
بگردون رفت بی مرقات و سلم
پس از عیسی سروش این خاتم آورد
باحمد کانبیا را بود خاتم
پس از احمد علی گشت میراث
که بودش نایب و صهر و پسر عم
چو شد ریش علی باخون مخضب
ز تیغ عبد رحمان بن ملجم
از او بر یازده فرزند پاکش
رسید این خانم از خلاق عالم
بغیر از انبیا یا اوصیا کس
بدان راز مقدس نیست محرم
نه از خیر الوری بشنید بوذر
نه از شیر خدا آموخت میثم
نه از شاه خراسان شیخ معروف
نه از سجاد ابراهیم ادهم
مگر بدبخت مردی در فلسطین
ز زهاد جهان کش نام بلعم
که از ابلیس دستان خورد و این نام
فرامش کرد و رفت اندر جهنم
بگفتم آنچه گفتی راست گفتی
سر موئی نه افزون بود و نه کم
ولی اینان که برخواندی من از پیش
سراسر خواندم از آیات محکم
هم از تفسیر و ابیات بزرگان
هم از گفتار دانایان اقدم
نخواهم من بر خوانی تواریخ
ز قول حمزه و گفتار اعلم
بخواهم آنچه نه کلبی بدانست
نه مسعودی نه وصاف و نه معجم
بر آنم کاسم اعظم را بدانم
گشایم پرده زین اسرار مبهم
برآنم تا در این الحان کنم جفت
مثانی با مثالث زیر بابم
چه نام است آنکه آرد شیر و شکر
ز نیش عقرب و دندان ارقم
اگر زین راز پنهان هیچ دانی
بگو ور خود نمی دانی مزن دم
بگفت از صدر ایوان رسالت
علیه و آله صلی و سلم
شنیدم کاسم اعظم داند آنکس
که باشد با لسان صدق توأم
لسان الصدق را دانند مردان
کلید علم حق والله اعلم
بگفتم گر چنین باشد که گوئی
ندانم یکتن از اولاد آدم
که دارای لسان الصدق باشد
بگیتی جز سپهسالار اعظم
رئیس جمع دستورات دولت
سر و سردار دانایان عالم
خداوندی که شیر بیشه باشد
به پیش پرچمش چون شیر پرچم
بدرد در مسالک سینه جور
ببرد از مهالک پای استم
یکی چون اجوف واوی باعلال
یکی همچون منادای مرخم
توئی ای میر آن ذات مقدس
توئی ای خواجه آن روح مجسم
که گر بر دیده گردون نشینی
ز جان گوید سپهرت خیر مقدم
بود دیری که در ایران سپه نیست
از آن روز است چون شب تار و مظلم
دل مردم پر از آزار و وحشت
خزانه خالی از دینار و درهم
ابا دست تهی آن کار کردی
که از اندیشه اش مات است رستم
بروزی چند با فر الهی
نظامی ساز کردی بس منظم
همه با چهر تابان و دل شاد
همه با جسم پاک و جان خرم
بدشت اندر چو آهو لیک در رزم
گرفته شیر از دید ارشان رم
نموده خاتم زرین در انگشت
نکنده حلقه سیمین بمعصم
فراز پیرهن خفتان رومی
بزیر پیرهن دیبای معلم
رکاب سیم بر اسبان تازی
ستام لعل بر خیل مسوم
شنیدستم که هارون ز آل عباس
بدی بر جمله در دانش مقدم
شبی در کار اقلیم خراسان
همی زد رأی با یحیی بن اکتم
به یحیی گفت هارون کار آن ملک
فزون از حد پریشان است و درهم
جوابش گفت زخمی نیست در دهر
که از درهم نشاید هست مرهم
بدان صفرای فاتح از رگ ملک
برآید ریشه سودا و بلغم
بود سیم سره درمان هر درد
چو زر جعفری تریاق هر سم
تو ای میر مهین اندر چنین روز
که باشد تیره همچون لیل مظلم
رقیبان تو در پیش تو باشند
چو پیش خوشه انگور حصرم
و یا در بوستان نخل و رمان
پیاز و گندنا و ترب و شلغم
چگویم ز آن تهی مغزان که دیری
در افکندند طرح شور باهم
بجای بستن سوراخ انگشت
همی کردند در سوراخ کژدم
ز فکر تیره شان زد بر افق چتر
سحابی قیر گون پر وحشت و غم
از پدر شد بساط صلح جویان
سپاه جنگجویان را مخیم
بساط پشه بر همخورد از باد
سرای مور طوفان شد ز شبنم
شرار فتنه آتش فروزان
رسید از دامن عمان بدیلم
شتابیدند دزدان روز روشن
بخرمنگاه و بشکستند زاستم
در آن سختی عنان مملکت را
گرفتی سخت با بازوی محکم
بنای ملک وملت راست کردی
نیفکندی بطاق ابروان خم
غزالان سرائی را رهاندی
ز دندان پلنگ و جنگ ضیغم
درافکندی بساط شور و عشرت
فرو چیدی اساس سوگ و ماتم
ولی عهدی بر آدم بلکه هستی
ولی نعمت بفرزندان آدم
سپاهت را سپهدارست جمشید
بنازد از یمینت خاتم جم
که بد نقش نگین خاتم جم
همه اقطار عالم سیر کردم
مگر جویم نشان ازن نقش خاتم
بزرگی گفت چون آدم بمینو
مقر بگزید والاسماء علم
بامر ایزد یافت نام از ملایک
بباغ خلد تلقین شد بر آدم
ز آدم یافت تلقین شیث و از شیث
سبق آموخت ادریس مکرم
هم از ادریس هود آمد ملقی
چنان کز هود نوح آمد معلم
نمی دانست اگر این نام را نوح
نجاتش کی شد از طوفان فراهم
ز نوح آمد بر ابراهیم وزین نام
بر او شد نار ریحان و سپر غم
بابراهیم وارث شد سماعیل
که جاری زیر پایش گشت زمزم
ز اسماعیل بر اسحاق و یعقوب
هم از یعقوب موسی گشت ملهم
ز فر آن ید و بیضا و ثعبان
بدست آورد و راند اندر دل یم
ز موسی یافت داود و ز داود
سلیمان را شد این مسند مسلم
چو او بدرود گیتی کرد از حق
رسید این راز بر عیسی بن مریم
مسیحا کرد ازین نام همایون
علاج اکمه و درمان ابکم
هم از این نام فرخ کرد عیسی
هزاران مرده را احیا بیکدم
چو بر دار جهودان خواندش از دار
بگردون رفت بی مرقات و سلم
پس از عیسی سروش این خاتم آورد
باحمد کانبیا را بود خاتم
پس از احمد علی گشت میراث
که بودش نایب و صهر و پسر عم
چو شد ریش علی باخون مخضب
ز تیغ عبد رحمان بن ملجم
از او بر یازده فرزند پاکش
رسید این خانم از خلاق عالم
بغیر از انبیا یا اوصیا کس
بدان راز مقدس نیست محرم
نه از خیر الوری بشنید بوذر
نه از شیر خدا آموخت میثم
نه از شاه خراسان شیخ معروف
نه از سجاد ابراهیم ادهم
مگر بدبخت مردی در فلسطین
ز زهاد جهان کش نام بلعم
که از ابلیس دستان خورد و این نام
فرامش کرد و رفت اندر جهنم
بگفتم آنچه گفتی راست گفتی
سر موئی نه افزون بود و نه کم
ولی اینان که برخواندی من از پیش
سراسر خواندم از آیات محکم
هم از تفسیر و ابیات بزرگان
هم از گفتار دانایان اقدم
نخواهم من بر خوانی تواریخ
ز قول حمزه و گفتار اعلم
بخواهم آنچه نه کلبی بدانست
نه مسعودی نه وصاف و نه معجم
بر آنم کاسم اعظم را بدانم
گشایم پرده زین اسرار مبهم
برآنم تا در این الحان کنم جفت
مثانی با مثالث زیر بابم
چه نام است آنکه آرد شیر و شکر
ز نیش عقرب و دندان ارقم
اگر زین راز پنهان هیچ دانی
بگو ور خود نمی دانی مزن دم
بگفت از صدر ایوان رسالت
علیه و آله صلی و سلم
شنیدم کاسم اعظم داند آنکس
که باشد با لسان صدق توأم
لسان الصدق را دانند مردان
کلید علم حق والله اعلم
بگفتم گر چنین باشد که گوئی
ندانم یکتن از اولاد آدم
که دارای لسان الصدق باشد
بگیتی جز سپهسالار اعظم
رئیس جمع دستورات دولت
سر و سردار دانایان عالم
خداوندی که شیر بیشه باشد
به پیش پرچمش چون شیر پرچم
بدرد در مسالک سینه جور
ببرد از مهالک پای استم
یکی چون اجوف واوی باعلال
یکی همچون منادای مرخم
توئی ای میر آن ذات مقدس
توئی ای خواجه آن روح مجسم
که گر بر دیده گردون نشینی
ز جان گوید سپهرت خیر مقدم
بود دیری که در ایران سپه نیست
از آن روز است چون شب تار و مظلم
دل مردم پر از آزار و وحشت
خزانه خالی از دینار و درهم
ابا دست تهی آن کار کردی
که از اندیشه اش مات است رستم
بروزی چند با فر الهی
نظامی ساز کردی بس منظم
همه با چهر تابان و دل شاد
همه با جسم پاک و جان خرم
بدشت اندر چو آهو لیک در رزم
گرفته شیر از دید ارشان رم
نموده خاتم زرین در انگشت
نکنده حلقه سیمین بمعصم
فراز پیرهن خفتان رومی
بزیر پیرهن دیبای معلم
رکاب سیم بر اسبان تازی
ستام لعل بر خیل مسوم
شنیدستم که هارون ز آل عباس
بدی بر جمله در دانش مقدم
شبی در کار اقلیم خراسان
همی زد رأی با یحیی بن اکتم
به یحیی گفت هارون کار آن ملک
فزون از حد پریشان است و درهم
جوابش گفت زخمی نیست در دهر
که از درهم نشاید هست مرهم
بدان صفرای فاتح از رگ ملک
برآید ریشه سودا و بلغم
بود سیم سره درمان هر درد
چو زر جعفری تریاق هر سم
تو ای میر مهین اندر چنین روز
که باشد تیره همچون لیل مظلم
رقیبان تو در پیش تو باشند
چو پیش خوشه انگور حصرم
و یا در بوستان نخل و رمان
پیاز و گندنا و ترب و شلغم
چگویم ز آن تهی مغزان که دیری
در افکندند طرح شور باهم
بجای بستن سوراخ انگشت
همی کردند در سوراخ کژدم
ز فکر تیره شان زد بر افق چتر
سحابی قیر گون پر وحشت و غم
از پدر شد بساط صلح جویان
سپاه جنگجویان را مخیم
بساط پشه بر همخورد از باد
سرای مور طوفان شد ز شبنم
شرار فتنه آتش فروزان
رسید از دامن عمان بدیلم
شتابیدند دزدان روز روشن
بخرمنگاه و بشکستند زاستم
در آن سختی عنان مملکت را
گرفتی سخت با بازوی محکم
بنای ملک وملت راست کردی
نیفکندی بطاق ابروان خم
غزالان سرائی را رهاندی
ز دندان پلنگ و جنگ ضیغم
درافکندی بساط شور و عشرت
فرو چیدی اساس سوگ و ماتم
ولی عهدی بر آدم بلکه هستی
ولی نعمت بفرزندان آدم
سپاهت را سپهدارست جمشید
بنازد از یمینت خاتم جم
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۹
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۲ - راز تیموری
بشنو ای فرزند تا ازین دفتر
خانمت از بر راز تیموری
یک گروهی را بینم اندر سر
جقه عدل است تاج منصوری
حرفشان باشد سکه اندر زر
حکمشان جاری در همه کشور
کس نگوید چون کس نپیچد سر
چون رسد زایشان حکم و دستوری
دیگران را قول ناروا جستی
گرچه شاهان بر تخت عاجستی
لیک اخراج از تخت و تاجستی
میکشد زین با دشمنان کوری
ذوالفقار آنروز می کشد افزون
پیکر شکاک می کشد در خون
با اجل نزدیک با فنا مقرون
از طریق حق هر کرا دوری
آید آن شیری کز ره معراج
از نبی بگرفت خاتمش را باج
بسته خواهد شد راه حج بر حاج
ثبت طومار است حکم مجبوری
آنکه در محشر صاحب اورنگ
یار موتش کین با یموتش جنگ
ذوالفقار او گیرد از خون رنگ
سوسنش گردد چون گل سوری
آتشی بینم اندر آن هنگام
از ثری تا عرش از افق تا بام
خلق عالم را پیکر و اندام
می بسوزد چون شمع کافوری
یار گردد روم با فرنگی زود
هندو ارمن را می کند نابود
هم یهودی هم داسن ارنائود
شور چنگیزی است قتل تیموری
مردمان کوه ساکنان یم
مکه و تفلیس تا یموت از غم
مات و خوار و زار درهم و برهم
غرق اندوهند جفت رنجوری
هر که در دنیا واجب التعظیم
بر سریر عدل می شود تسلیم
بندگی سازد شاهش هفت اقلیم
ور سلیمان است می کند موری
ذوالفقارا از ظلم می کند بنیاد
خاک شکاکان می دهد بر باد
تا نهند از سر تا برند از یاد
نشاء خمر و شور مخموری
بندگان بیدار روزگار آزاد
در مراد خویش دوستان دلشاد
مملکت آباد رسته از بیداد
چون دل مؤمن چون رخ حوری
خاطر تیمور آنزمان شاد است
باقی آن عصر دوره داد است
از ادیب این راز روشن افتاده است
ز آنکه مستان را نیست مستوری
خانمت از بر راز تیموری
یک گروهی را بینم اندر سر
جقه عدل است تاج منصوری
حرفشان باشد سکه اندر زر
حکمشان جاری در همه کشور
کس نگوید چون کس نپیچد سر
چون رسد زایشان حکم و دستوری
دیگران را قول ناروا جستی
گرچه شاهان بر تخت عاجستی
لیک اخراج از تخت و تاجستی
میکشد زین با دشمنان کوری
ذوالفقار آنروز می کشد افزون
پیکر شکاک می کشد در خون
با اجل نزدیک با فنا مقرون
از طریق حق هر کرا دوری
آید آن شیری کز ره معراج
از نبی بگرفت خاتمش را باج
بسته خواهد شد راه حج بر حاج
ثبت طومار است حکم مجبوری
آنکه در محشر صاحب اورنگ
یار موتش کین با یموتش جنگ
ذوالفقار او گیرد از خون رنگ
سوسنش گردد چون گل سوری
آتشی بینم اندر آن هنگام
از ثری تا عرش از افق تا بام
خلق عالم را پیکر و اندام
می بسوزد چون شمع کافوری
یار گردد روم با فرنگی زود
هندو ارمن را می کند نابود
هم یهودی هم داسن ارنائود
شور چنگیزی است قتل تیموری
مردمان کوه ساکنان یم
مکه و تفلیس تا یموت از غم
مات و خوار و زار درهم و برهم
غرق اندوهند جفت رنجوری
هر که در دنیا واجب التعظیم
بر سریر عدل می شود تسلیم
بندگی سازد شاهش هفت اقلیم
ور سلیمان است می کند موری
ذوالفقارا از ظلم می کند بنیاد
خاک شکاکان می دهد بر باد
تا نهند از سر تا برند از یاد
نشاء خمر و شور مخموری
بندگان بیدار روزگار آزاد
در مراد خویش دوستان دلشاد
مملکت آباد رسته از بیداد
چون دل مؤمن چون رخ حوری
خاطر تیمور آنزمان شاد است
باقی آن عصر دوره داد است
از ادیب این راز روشن افتاده است
ز آنکه مستان را نیست مستوری
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۳ - خبر دادن تیمور از انقلاب روس
سال سی و شش نهد شاه آزادی برخش
می دهد سالار قدرت هر کسی را بهر و بخش
راست می بینم که آشوبی بود در سی و دو
حق همی داند که من آنروز شادم یا که تو
لشکر روس است سرگردان و مغلوب و زبون
ساحل بحر خزر قفقاز گردد پر ز خون
هر کشیشی مات بینم هر صلیبی دستگیر
تا یموت از ساحت تفلیس خواهد شد اسیر
ظلم و جور از ملک ایران خارج و فانی شود
تا رواج و رونق دین مسلمانی شود
روس پر آشوب و ایران است آرام آنزمان
غلغل اندازد بگردون بانک اسلام آنزمان
فتوی قتل عدو نزدیک شد یابد بروز
روشنی گیرد در ایران این چراغ نیمسوز
هر چه سردار است و سنگین بنگری زرین کمر
هر که حقگو بود و حق بین می شود صاحب هنر
ظلم بر باد اندر آید عدل گردد برقرار
علم و فضل عالمان تا حشر گردد پایدار
اینچنین روز ابتدای شادی اسلام شد
لیک اندر سی و چار این فتنه ها آرام شد
دیده تیمور بیدار است اندر روز و شب
از پی نظم و رواج دین سالار عرب
می دهد سالار قدرت هر کسی را بهر و بخش
راست می بینم که آشوبی بود در سی و دو
حق همی داند که من آنروز شادم یا که تو
لشکر روس است سرگردان و مغلوب و زبون
ساحل بحر خزر قفقاز گردد پر ز خون
هر کشیشی مات بینم هر صلیبی دستگیر
تا یموت از ساحت تفلیس خواهد شد اسیر
ظلم و جور از ملک ایران خارج و فانی شود
تا رواج و رونق دین مسلمانی شود
روس پر آشوب و ایران است آرام آنزمان
غلغل اندازد بگردون بانک اسلام آنزمان
فتوی قتل عدو نزدیک شد یابد بروز
روشنی گیرد در ایران این چراغ نیمسوز
هر چه سردار است و سنگین بنگری زرین کمر
هر که حقگو بود و حق بین می شود صاحب هنر
ظلم بر باد اندر آید عدل گردد برقرار
علم و فضل عالمان تا حشر گردد پایدار
اینچنین روز ابتدای شادی اسلام شد
لیک اندر سی و چار این فتنه ها آرام شد
دیده تیمور بیدار است اندر روز و شب
از پی نظم و رواج دین سالار عرب
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۴ - راز تیموری
یک آشوب عظیمی اندرین گیتی بدست آید
ز سوزش خاک در شیون ز دودش مصر مست آید
چو دود از مصر برخیزد بخشک و تر درآمیزد
بملک روم یعنی در زمین خور نشست آید
چنان بارد بسر هر تازه چرخی راز چرخ آتش
که از پستی به بالا خیزد از بالا به پست آید
قصاص از حق شود پیدا بلای ایزد از بالا
بفرق انگلیس و روس و هر باطل زمست آید
چو ریزد انگلیس و روس در ایران پس از چندی
خدیوان را زنو بر مسند شاهی نشست آمد
بهر هفته یکی دعوی کند شاهی و جمعی را
بکشتن می دهد چون از برای بند و بست آید
بزیر پای خود گسترده دامی از عزاداری
بپیچد پای بسیاری که چون ماهی بشست آید
چو شد بیدار از ایشان برزخ شمربن ذی الجوش
عجایب نظم نادر حکمی از ایران بدست آید
چنین آوازه از شاه خراسان است در گیتی
هر آنکس دید گفت این فتنه از آن چشم مست آید
سفیدی خوانده تیمور از ورق وین کارها بیشک
چنین خواهد شدن در حکم یزدان کی شکست آید
ز سوزش خاک در شیون ز دودش مصر مست آید
چو دود از مصر برخیزد بخشک و تر درآمیزد
بملک روم یعنی در زمین خور نشست آید
چنان بارد بسر هر تازه چرخی راز چرخ آتش
که از پستی به بالا خیزد از بالا به پست آید
قصاص از حق شود پیدا بلای ایزد از بالا
بفرق انگلیس و روس و هر باطل زمست آید
چو ریزد انگلیس و روس در ایران پس از چندی
خدیوان را زنو بر مسند شاهی نشست آمد
بهر هفته یکی دعوی کند شاهی و جمعی را
بکشتن می دهد چون از برای بند و بست آید
بزیر پای خود گسترده دامی از عزاداری
بپیچد پای بسیاری که چون ماهی بشست آید
چو شد بیدار از ایشان برزخ شمربن ذی الجوش
عجایب نظم نادر حکمی از ایران بدست آید
چنین آوازه از شاه خراسان است در گیتی
هر آنکس دید گفت این فتنه از آن چشم مست آید
سفیدی خوانده تیمور از ورق وین کارها بیشک
چنین خواهد شدن در حکم یزدان کی شکست آید
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲۱
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۶ - ارائه دادن رقم ظل السلطان به حاکم عراق و فرستادن مأمور به خانقاه سفلی
ستمدیده برداشت فرمان شاه
بصد شکر بیرون شد از بارگاه
روان شد سوی خان حاکم چنان
که سودش سر از فخر بر آسمان
چو حاکم فرو خواند توقیع شاه
بن بختش آمد بر از اوج ماه
طلب کرد مردان کارآزمای
همان پهلوانان مشگل گشای
دلیران دلدار فولاد بر
همه غرق فولاد پا تا به سر
برآورده یکسر کمانها به زه
کله شان ز خود و قبا از زره
به خون عدو جانشان تشنه بود
بر اندامشان موی چون دشنه بود
همه تیغ هندی برآهیخته
همه زهر با شکر آمیخته
امارت بمهدی فرخنده داد
که صاحبدلی بود تفرش نژاد
مر او را در این خیل سردار کرد
رقم داد و او را سپهدار کرد
دگر یک جوانی همایون اثر
ز سر تا بپا زهر و نامش شکر
دلیران چو شیران در آن بوم بود
همان تفرشی طفل معصوم بود
بفرمود کاسبان بزین آورند
یکی شورش اندر زمین آورند
بمصداق و ذاکان میل ملوک
نوشتند فرمان به اهل بلوک
که باشند در خون این زن شریک
فرستند هر سو سوار و چریک
شتابان شدند آن دلیران چو برق
همه غرق پولاد پا تا بفرق
بصد شکر بیرون شد از بارگاه
روان شد سوی خان حاکم چنان
که سودش سر از فخر بر آسمان
چو حاکم فرو خواند توقیع شاه
بن بختش آمد بر از اوج ماه
طلب کرد مردان کارآزمای
همان پهلوانان مشگل گشای
دلیران دلدار فولاد بر
همه غرق فولاد پا تا به سر
برآورده یکسر کمانها به زه
کله شان ز خود و قبا از زره
به خون عدو جانشان تشنه بود
بر اندامشان موی چون دشنه بود
همه تیغ هندی برآهیخته
همه زهر با شکر آمیخته
امارت بمهدی فرخنده داد
که صاحبدلی بود تفرش نژاد
مر او را در این خیل سردار کرد
رقم داد و او را سپهدار کرد
دگر یک جوانی همایون اثر
ز سر تا بپا زهر و نامش شکر
دلیران چو شیران در آن بوم بود
همان تفرشی طفل معصوم بود
بفرمود کاسبان بزین آورند
یکی شورش اندر زمین آورند
بمصداق و ذاکان میل ملوک
نوشتند فرمان به اهل بلوک
که باشند در خون این زن شریک
فرستند هر سو سوار و چریک
شتابان شدند آن دلیران چو برق
همه غرق پولاد پا تا بفرق
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۸ - حرکت کردن میرزایحیی با سپاه از داین به کشور خانقاه
بفرمود تا زین بر اسبان نهند
نوید بشارت بکیوان دهند
بر آرند چون باد پای از صطبل
نوازند شیپور و کوبند طبل
ز جوش نی و غرش کرنای
تو گفتی که گیتی در آمد ز جای
بدین گونه یکسر سوار آمدند
شتابان سوی کارزار آمدند
چو در خانقاه آمد از راه دور
بسان منوچهر در جنگ تور
سران سپه پیش باز آمدند
همان شامراد و ایاز آمدند
محمد اباخان اکبر رسید
محمد بیک ازراه دیگر رسید
سرافرازشان کرد یحیی به مال
کله داد و سرداری و رخت و شال
طلایه بدست محمد سپرد
که بودی جوان مرد و خون خوار و گرد
ایاز آمد اندر صف میمنه
چو شیری به جنگ اندرون گرسنه
همان مشهدی رفت در میسره
بفرمان او این سپه یکسره
علم را بدادند بر شامراد
که درجنگ بد چون ملک کوهزاد
نوید بشارت بکیوان دهند
بر آرند چون باد پای از صطبل
نوازند شیپور و کوبند طبل
ز جوش نی و غرش کرنای
تو گفتی که گیتی در آمد ز جای
بدین گونه یکسر سوار آمدند
شتابان سوی کارزار آمدند
چو در خانقاه آمد از راه دور
بسان منوچهر در جنگ تور
سران سپه پیش باز آمدند
همان شامراد و ایاز آمدند
محمد اباخان اکبر رسید
محمد بیک ازراه دیگر رسید
سرافرازشان کرد یحیی به مال
کله داد و سرداری و رخت و شال
طلایه بدست محمد سپرد
که بودی جوان مرد و خون خوار و گرد
ایاز آمد اندر صف میمنه
چو شیری به جنگ اندرون گرسنه
همان مشهدی رفت در میسره
بفرمان او این سپه یکسره
علم را بدادند بر شامراد
که درجنگ بد چون ملک کوهزاد
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۹ - خواستن میرزایحیی آقاخان بیک را از آدشته
و زان پس روان شد یکی تند مرد
به آدشته نزد آقاخان چو گرد
که ای سالها آب رخ ریخته
به یاری ما فتنه انگیخته
تو بودی که بودی هوادار ما
گه سختی اندر شدی یار ما
کنون گر جوان مرد و خون خواریا
همی چشم نیکی ز ما داریا
بباید که گر آب داری بدست
بریزی و جوشی چو پیلان مست
بیائی در این کشور از راه مهر
بپوشی ز جان گرانمایه چهر
بیاری جوانان آدشته را
بگیرید این بخت برگشته را
چو آخان بیک این داستان گوش کرد
رگ از خون غیرت پر از جوش کرد
بر آمد شتابنده مانند میغ
پی قصد دشمن بر آهیخت تیغ
ز آدشته آمد برون صبح گاه
به سختی فزون رفت در خانقاه
فرود آمد آنجا به صد آب و تاب
تهی کرد از پای سیمین رکاب
ز دیدار او شاد شد جانشان
بجوشید خونها به شریانشان
سپهبد باو داد فرماندهی
که بودش در این کارزار آگهی
به سرهنگی لشگر زورمند
سرافراز شد آن یل ارجمند
همه رایشان متفق شد برین
که چون خور بر آید ز چرخ برین
به فیروزی گنبد لاجورد
بپوشند گردان سلیح نبرد
بگردون بر آرند رایات را
بکوبند صحن خرابات را
بر آیند از خانقاه نخست
سوی خانقاه دوم تن درست
به نیرو نبرد دلیران کنند
بمردانگی جنگ شیران کنند
به آدشته نزد آقاخان چو گرد
که ای سالها آب رخ ریخته
به یاری ما فتنه انگیخته
تو بودی که بودی هوادار ما
گه سختی اندر شدی یار ما
کنون گر جوان مرد و خون خواریا
همی چشم نیکی ز ما داریا
بباید که گر آب داری بدست
بریزی و جوشی چو پیلان مست
بیائی در این کشور از راه مهر
بپوشی ز جان گرانمایه چهر
بیاری جوانان آدشته را
بگیرید این بخت برگشته را
چو آخان بیک این داستان گوش کرد
رگ از خون غیرت پر از جوش کرد
بر آمد شتابنده مانند میغ
پی قصد دشمن بر آهیخت تیغ
ز آدشته آمد برون صبح گاه
به سختی فزون رفت در خانقاه
فرود آمد آنجا به صد آب و تاب
تهی کرد از پای سیمین رکاب
ز دیدار او شاد شد جانشان
بجوشید خونها به شریانشان
سپهبد باو داد فرماندهی
که بودش در این کارزار آگهی
به سرهنگی لشگر زورمند
سرافراز شد آن یل ارجمند
همه رایشان متفق شد برین
که چون خور بر آید ز چرخ برین
به فیروزی گنبد لاجورد
بپوشند گردان سلیح نبرد
بگردون بر آرند رایات را
بکوبند صحن خرابات را
بر آیند از خانقاه نخست
سوی خانقاه دوم تن درست
به نیرو نبرد دلیران کنند
بمردانگی جنگ شیران کنند
ادیب الممالک : رستم نامه
بخش ۱ - گفتار در ایقاظ و تنبیه غفلت زدگان
زمانیکه قفقاز را روس برد
ز ایرانیان نام و ناموس برد
از آنروز گردان و شیراوژنان
سزد گر بپوشند رخت زنان
از آنروز ایرانیان مرده اند
که سر بر خط غیر بسپرده اند
سران و بزرگان این بوم و بر
نشستند با دلبر سیم بر
همه با گوزنان و گوران بدشت
خرامند در گردش و بازگشت
به سر گل فشاندند بر جای خود
بکف سرخ می جای تیغ کبود
سپاهی که آوای زرینه کوس
ندانسته از بانک جغد و خروس
سپاهی که هفتاد و هشتاد سال
نه با شیر کوشیده نه با شکال
نه یاران خون دیده مانند میغ
نه گوشش شنیده چکاچاک تیغ
اگر شیر نر پیش روباه روس
تن از بید سازد رخ از سند روس
ز ایرانیان نام و ناموس برد
از آنروز گردان و شیراوژنان
سزد گر بپوشند رخت زنان
از آنروز ایرانیان مرده اند
که سر بر خط غیر بسپرده اند
سران و بزرگان این بوم و بر
نشستند با دلبر سیم بر
همه با گوزنان و گوران بدشت
خرامند در گردش و بازگشت
به سر گل فشاندند بر جای خود
بکف سرخ می جای تیغ کبود
سپاهی که آوای زرینه کوس
ندانسته از بانک جغد و خروس
سپاهی که هفتاد و هشتاد سال
نه با شیر کوشیده نه با شکال
نه یاران خون دیده مانند میغ
نه گوشش شنیده چکاچاک تیغ
اگر شیر نر پیش روباه روس
تن از بید سازد رخ از سند روس
ادیب الممالک : رستم نامه
بخش ۴ - آوردن رستم پیغام سیمرغ را نزد بهمن شاه پور اسفندیار
چو دانا بپایان رساند این سخن
تهمتن نیوشید سر تا ببن
به دل برسپرد آن سخنهای نغز
که بوی می و مشک دادی به مغز
وزان پس سوی بار شه رخش راند
درین ره بآباد و ویران نماند
به درگاه آن خسرو تاج بخش
فرود آمد از پشت تازنده رخش
زمین بوسه داد آن یل سرفراز
بدیدار شه برد از دل نماز
سپس گفت شاها انوشه بزی
که دریا دل و آسمان پروزی
ز فر تو گیتی ببالد همی
ز خشم تو اختر بنالد همی
بن کهکشان خاکپای تو باد
جهان زیر پر همای تو باد
به دستور شاهان یکی برشنو
که این بنده را داستانی است نو
به روز خور و ماه اردی بهشت
که کوه از گیا سبز و هامون ز کشت
سوی خاک بردع شتابان شدم
ز دیدار سیمرغ شادان شدم
بدیدم حکیم جهاندیده را
مران پارسا مرد بگزیده را
بکوه اندرون در بن غار ژرف
ز پیرش بر سر بباریده برف
سهی سرو خمیده همچون کمان
تنش را چو کیمخت شد پرنیان
تو گوئی که روزش سراید همی
روانش به مینو گراید همی
مرا گفت کای پوردستان سام
سزد گر بری زی شه از من پیام
نخستین چو دربارش آئی فرود
بر آن روی و بالا رسانی درود
سپس گفته من بر او یاد کن
باندرز نیکو دلش شاد کن
بگویش که شاها هشیوار باش
به هر کار بینا و بیدار باش
مفرمای بر سفله کار بزرگ
مده گله روستا را به گرگ
مکن پشت بر گفته موبدان
مزن تکیه بر رأی نابخردان
که شه همچو مغز است و گیتی چو تن
حکیمان و روشندلان پیرهن
چو در جامه تن را نپوشد کسی
به مرداد مغزش بجوشد بسی
گرفتم شه از پشت جمشید زاد
نه از تخمه ماه و خورشید زاد
چو کیفر کشد چرخ، جمشید کیست
بر باد بنیاد کن، بید چیست
تو دیدی که جمشید را تاج و تخت
بیغما شد آندم که برگشت بخت
چو در ملک دیگر شد اندیشه اش
بر آورد دست اجل ریشه اش
بر افتاد بنیادش از بیخ و بن
بضحاک نو شد سرای کهن
سزد گر شهنشه به پیشینیان
که رفتند و شد نامشان از میان
یکی بنگرد پند گیرد همی
ره داد و دانش پذیرد همی
چو زین گردد همی روزگار
گراید به انجام از آغاز کار
وگرنه چو تیری رها شد ز شست
نیارد دگر باره او را بدست
پشیمانیش سود ندهد همی
دل سوخته دود ندهد همی
شهان را نشاید که رامش کنند
بگلگشت بستان خرامش کنند
بت ساده را با شهان کار نیست
بط باده را نزد شه بار نیست
سرود شهان است گفتار پیر
ز خون باده و شاهد از تیغ و تیر
چو شه تیغ را هشت و ساغر گرفت
بدان تیغ باید سرش برگرفت
رعیت زجور تو بسته شدند
همه جفت تیمار وانده شدند
ز آزار تو خلق را خواب نی
به بیداد تو کوه را تاب نی
دریدی دل و زهره خلق را
کشیدی ز دوش گدا دلق را
زر از دوست گیری به دشمن دهی
بکاهی ز جان مایه بر تن دهی
کنارنگ و گنجور تو ساو و باژ
ستانند از مه به دشنام و ژاژ
ندانی که این باژ و ساو از تو نیست
درین بوستان تخم و گاو از تو نیست
خداوند بستان ترا داده مزد
که باشی نگهبان باغش ز دزد
اگر ناروا میوه چینی ز شاخ
نمانی در آن بوستان فراخ
چو رنجیده کردی کشاورز را
نخواهی دگر دیدن آن مرز را
تو چوپانی و مردمان چون گله
شدستند در کوه و هامون یله
مکش بره میش دهقان گرد
که او را به زنهار عدلت سپرد
تهمتن نیوشید سر تا ببن
به دل برسپرد آن سخنهای نغز
که بوی می و مشک دادی به مغز
وزان پس سوی بار شه رخش راند
درین ره بآباد و ویران نماند
به درگاه آن خسرو تاج بخش
فرود آمد از پشت تازنده رخش
زمین بوسه داد آن یل سرفراز
بدیدار شه برد از دل نماز
سپس گفت شاها انوشه بزی
که دریا دل و آسمان پروزی
ز فر تو گیتی ببالد همی
ز خشم تو اختر بنالد همی
بن کهکشان خاکپای تو باد
جهان زیر پر همای تو باد
به دستور شاهان یکی برشنو
که این بنده را داستانی است نو
به روز خور و ماه اردی بهشت
که کوه از گیا سبز و هامون ز کشت
سوی خاک بردع شتابان شدم
ز دیدار سیمرغ شادان شدم
بدیدم حکیم جهاندیده را
مران پارسا مرد بگزیده را
بکوه اندرون در بن غار ژرف
ز پیرش بر سر بباریده برف
سهی سرو خمیده همچون کمان
تنش را چو کیمخت شد پرنیان
تو گوئی که روزش سراید همی
روانش به مینو گراید همی
مرا گفت کای پوردستان سام
سزد گر بری زی شه از من پیام
نخستین چو دربارش آئی فرود
بر آن روی و بالا رسانی درود
سپس گفته من بر او یاد کن
باندرز نیکو دلش شاد کن
بگویش که شاها هشیوار باش
به هر کار بینا و بیدار باش
مفرمای بر سفله کار بزرگ
مده گله روستا را به گرگ
مکن پشت بر گفته موبدان
مزن تکیه بر رأی نابخردان
که شه همچو مغز است و گیتی چو تن
حکیمان و روشندلان پیرهن
چو در جامه تن را نپوشد کسی
به مرداد مغزش بجوشد بسی
گرفتم شه از پشت جمشید زاد
نه از تخمه ماه و خورشید زاد
چو کیفر کشد چرخ، جمشید کیست
بر باد بنیاد کن، بید چیست
تو دیدی که جمشید را تاج و تخت
بیغما شد آندم که برگشت بخت
چو در ملک دیگر شد اندیشه اش
بر آورد دست اجل ریشه اش
بر افتاد بنیادش از بیخ و بن
بضحاک نو شد سرای کهن
سزد گر شهنشه به پیشینیان
که رفتند و شد نامشان از میان
یکی بنگرد پند گیرد همی
ره داد و دانش پذیرد همی
چو زین گردد همی روزگار
گراید به انجام از آغاز کار
وگرنه چو تیری رها شد ز شست
نیارد دگر باره او را بدست
پشیمانیش سود ندهد همی
دل سوخته دود ندهد همی
شهان را نشاید که رامش کنند
بگلگشت بستان خرامش کنند
بت ساده را با شهان کار نیست
بط باده را نزد شه بار نیست
سرود شهان است گفتار پیر
ز خون باده و شاهد از تیغ و تیر
چو شه تیغ را هشت و ساغر گرفت
بدان تیغ باید سرش برگرفت
رعیت زجور تو بسته شدند
همه جفت تیمار وانده شدند
ز آزار تو خلق را خواب نی
به بیداد تو کوه را تاب نی
دریدی دل و زهره خلق را
کشیدی ز دوش گدا دلق را
زر از دوست گیری به دشمن دهی
بکاهی ز جان مایه بر تن دهی
کنارنگ و گنجور تو ساو و باژ
ستانند از مه به دشنام و ژاژ
ندانی که این باژ و ساو از تو نیست
درین بوستان تخم و گاو از تو نیست
خداوند بستان ترا داده مزد
که باشی نگهبان باغش ز دزد
اگر ناروا میوه چینی ز شاخ
نمانی در آن بوستان فراخ
چو رنجیده کردی کشاورز را
نخواهی دگر دیدن آن مرز را
تو چوپانی و مردمان چون گله
شدستند در کوه و هامون یله
مکش بره میش دهقان گرد
که او را به زنهار عدلت سپرد
ادیب الممالک : رستم نامه
بخش ۶ - بار دیگر پاسخ بهمن به رستم و پوزش از گفتار بد
شهنشه چو این داستان کرد گوش
درون شد پر اندیشه و لب خموش
بسنجید گفتار مرد خرد
که گفتار دانا روان پرورد
بدو گفت دانم که این تاج و تخت
کیان را تو دادی به نیروی بخت
توآنی که از تیغ الماس گون
زدی آتش اندر دل آسکون
به البرز کوه و مازندران
به خوارزم و هامون هاماوران
شکستی بسی گردن و یال و خود
به گرز گران و به تیغ کبود
چو افراشتی سوی توران علم
نهنگ دمان را کشیدی به دم
سپاس تو دارم به روز و شبان
نگردد مرا جز به مهرت زبان
اگر تلخیی رفت و تندی فزود
ز روی زبان بود و از دل نبود
دلم بر تو کس کی گزیند همی
کجا دیده غیر از تو بیند همی
که جانم به دانش برافروختی
کمان و کمندم تو آموختی
به فرهنگ و آیین بپروردیم
میان شهان نامور کردیم
تو آزاده سروی و گردان گیا
پدر بر پدر مه نیا بر نیا
به ویژه پدرت آن گرانمایه مرد
که با شیر نر کوشد اندر نبرد
مرا آن جهاندیده مرد کهن
به دل پرورش داد چون سرو بن
شب و روز تیمار من داشتی
درونم پراندیشه نگذاشتی
تن روشنم زنده کردی به دم
زدودی ز دل زنگ اندوه و غم
فرامش نکردم من آن پیر را
پلنگ افکن شیر نخجیر را
کنم روز و شب یاد از آن بال و برز
کمند و کمان دشنه و تیغ و گرز
که در بیشه شیر است و در کوه ببر
ز پایان چو دریا ز بالا چو ابر
بر آنم که گر بخت نیرو دهد
ستاره مرا فال نیکو دهد
برآرم ز بن بیخ بیداد را
به گردون زنم پایه داد را
بشویم رخ گیتی از اهرمن
برانم دد از دشت و زاغ از چمن
به هر کار پرسم ز داننده راه
سر بخردان را رسانم به ماه
پتت جویم از کار و گفتار بد
سوی آب و آیین روم با خرد
دل مرد دانا بدست آورم
همه شهد جای کبت آورم
به نخجیر دلها شتابم همی
بدرد گران چاره یابم همی
به دارو شوم خستگان را پزشک
بشویم رخانشان ز خونین سرشک
ترازو پدید آورم ساو را
بزر هم ترازو کنم چاو را
قماری که با دشمنان باختم
درآن زخمهای کژ انداختم
یکی نقش دیگر فراز آورم
کز آن داده خویش باز آورم
حریف شش انداز را گاه نرد
بششدر نهم مهره اندر نبرد
کنم خصل عذرا ز هفده فزون
زنم آخرین زخم بر دستخون
بدست من آید همی کعبتان
چو اندر کف کودکان لعبتان
ورا ایدون بشطرنج شد چیره دست
بتازم بر او همچو پیلان مست
بفرزین تهی از حیاتش کنم
بمنصوبه شاه ماتش کنم
که بر ما بشوریده کار جهان
سپه در ستوهند و مردم بجان
ده و روستا جمله بایر شده است
رعیت غلام اکابر شده است
ره از دزد ویران، ده از کدخدای
زر وسیم نایاب و دهقان گدای
کدیور همی دانه کارد برنج
ز کشتش تنومندی آکنده گنج
سپه را فروشند سرکردگان
چنان چون ز چین و چگل بردگان
من این کارها را ندارم پسند
بخواهم بن زشتی از بیخ کند
زنم ریسمان خاک هر مرز را
هزینه دهم هر کشاورز را
نخواهم ز ویران زمین ساو و باج
نگیرم ز خردان و پیران خراج
دهم جامگی لشگری را ز گنج
ابا ماهواره به پاداش رنج
سپه را ز من شاد باید بدن
بر و بوم آباد باید بدن
سپهدار کارآزموده بجنگ
گزینم که بشناسد از نام ننگ
وزین شوخ چشمان کلپتره هیچ
نمانم به لشکرگه اندر بسیچ
بر آمیزم از خامه شکر به مشک
شوم خستگان را به دارو پزشک
کنم چار دفتر یکی چون نگار
همه آب و آئین در او آشکار
که خواننده آگه شود از خرد
بپاداش و بادا فره نیک وبد
به دوزخ دهد جای دیوان زشت
تن آسان شود پارسا در بهشت
دوم نامه در روشنی همچو ماه
که یابنده از آن، در شب تیره، راه
اواره نگارانم از باژ و ساو
شوند اندر آن با قلم کنجاو
که اندر ده و شهر و کهسار و دشت
کجا کادمیزاد آنجا گذشت
چه باشد خر و گاو و تازی نوند
سر اشتر و کله گوسپند
هم از رود و کاریز و بستان و کشت
چو زاید به آبان و اردی بهشت
که سنجند و گیرند از آن نو به نو
ز روی شمر ساوها جو به جو
درون شد پر اندیشه و لب خموش
بسنجید گفتار مرد خرد
که گفتار دانا روان پرورد
بدو گفت دانم که این تاج و تخت
کیان را تو دادی به نیروی بخت
توآنی که از تیغ الماس گون
زدی آتش اندر دل آسکون
به البرز کوه و مازندران
به خوارزم و هامون هاماوران
شکستی بسی گردن و یال و خود
به گرز گران و به تیغ کبود
چو افراشتی سوی توران علم
نهنگ دمان را کشیدی به دم
سپاس تو دارم به روز و شبان
نگردد مرا جز به مهرت زبان
اگر تلخیی رفت و تندی فزود
ز روی زبان بود و از دل نبود
دلم بر تو کس کی گزیند همی
کجا دیده غیر از تو بیند همی
که جانم به دانش برافروختی
کمان و کمندم تو آموختی
به فرهنگ و آیین بپروردیم
میان شهان نامور کردیم
تو آزاده سروی و گردان گیا
پدر بر پدر مه نیا بر نیا
به ویژه پدرت آن گرانمایه مرد
که با شیر نر کوشد اندر نبرد
مرا آن جهاندیده مرد کهن
به دل پرورش داد چون سرو بن
شب و روز تیمار من داشتی
درونم پراندیشه نگذاشتی
تن روشنم زنده کردی به دم
زدودی ز دل زنگ اندوه و غم
فرامش نکردم من آن پیر را
پلنگ افکن شیر نخجیر را
کنم روز و شب یاد از آن بال و برز
کمند و کمان دشنه و تیغ و گرز
که در بیشه شیر است و در کوه ببر
ز پایان چو دریا ز بالا چو ابر
بر آنم که گر بخت نیرو دهد
ستاره مرا فال نیکو دهد
برآرم ز بن بیخ بیداد را
به گردون زنم پایه داد را
بشویم رخ گیتی از اهرمن
برانم دد از دشت و زاغ از چمن
به هر کار پرسم ز داننده راه
سر بخردان را رسانم به ماه
پتت جویم از کار و گفتار بد
سوی آب و آیین روم با خرد
دل مرد دانا بدست آورم
همه شهد جای کبت آورم
به نخجیر دلها شتابم همی
بدرد گران چاره یابم همی
به دارو شوم خستگان را پزشک
بشویم رخانشان ز خونین سرشک
ترازو پدید آورم ساو را
بزر هم ترازو کنم چاو را
قماری که با دشمنان باختم
درآن زخمهای کژ انداختم
یکی نقش دیگر فراز آورم
کز آن داده خویش باز آورم
حریف شش انداز را گاه نرد
بششدر نهم مهره اندر نبرد
کنم خصل عذرا ز هفده فزون
زنم آخرین زخم بر دستخون
بدست من آید همی کعبتان
چو اندر کف کودکان لعبتان
ورا ایدون بشطرنج شد چیره دست
بتازم بر او همچو پیلان مست
بفرزین تهی از حیاتش کنم
بمنصوبه شاه ماتش کنم
که بر ما بشوریده کار جهان
سپه در ستوهند و مردم بجان
ده و روستا جمله بایر شده است
رعیت غلام اکابر شده است
ره از دزد ویران، ده از کدخدای
زر وسیم نایاب و دهقان گدای
کدیور همی دانه کارد برنج
ز کشتش تنومندی آکنده گنج
سپه را فروشند سرکردگان
چنان چون ز چین و چگل بردگان
من این کارها را ندارم پسند
بخواهم بن زشتی از بیخ کند
زنم ریسمان خاک هر مرز را
هزینه دهم هر کشاورز را
نخواهم ز ویران زمین ساو و باج
نگیرم ز خردان و پیران خراج
دهم جامگی لشگری را ز گنج
ابا ماهواره به پاداش رنج
سپه را ز من شاد باید بدن
بر و بوم آباد باید بدن
سپهدار کارآزموده بجنگ
گزینم که بشناسد از نام ننگ
وزین شوخ چشمان کلپتره هیچ
نمانم به لشکرگه اندر بسیچ
بر آمیزم از خامه شکر به مشک
شوم خستگان را به دارو پزشک
کنم چار دفتر یکی چون نگار
همه آب و آئین در او آشکار
که خواننده آگه شود از خرد
بپاداش و بادا فره نیک وبد
به دوزخ دهد جای دیوان زشت
تن آسان شود پارسا در بهشت
دوم نامه در روشنی همچو ماه
که یابنده از آن، در شب تیره، راه
اواره نگارانم از باژ و ساو
شوند اندر آن با قلم کنجاو
که اندر ده و شهر و کهسار و دشت
کجا کادمیزاد آنجا گذشت
چه باشد خر و گاو و تازی نوند
سر اشتر و کله گوسپند
هم از رود و کاریز و بستان و کشت
چو زاید به آبان و اردی بهشت
که سنجند و گیرند از آن نو به نو
ز روی شمر ساوها جو به جو
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱ -در تقریظ شاهنامه حکیم فردوسی طوسی در بحر شاهنامه
چو سلطان مظفر از این تیره خاک
به گلزار مینو شدش جان پاک
جهان را به پور جهانبان سپرد
به جز نیک نامی ز گیتی نبرد
محمد علی شاه با فر و هنگ
ز آیینه ملک بسترد زنگ
زمین را پر از دانش و داد کرد
بداد و دهش کشور آباد کرد
چو بنشست بر تخت شاهی نخست
ز شهنامه از هر دری راز جست
به دستور و گنجور و سالار گفت
هم از آشکار و هم از نهفت
که فرخ پدر خواست در روزگار
ز شهنامه نامی نهد یادگار
کنون چون شد آن باستانی طراز
که بنهفته از روزگاری دراز
امیر خردمند فرخ نژاد
که سالار جیش است و دارای داد
بشاه آفرین خواند و بوسید خاک
برافشاند اندر رهش جان پاک
همی گفت کای شاه دانش پژوه
بزی در جهان جاودان با شکوه
بدست من آن نامه پهلوی
نوی یافت چون دیبه خسروی
پدرت آن شهنشاه گوهرشناس
سخن را به اندازه ای داشت پاس
که می گفت مرد سخن آفرین
سخن را برآرد ز چرخ برین
دل او مرا مست این کار کرد
به شهنامه هوشم گرفتار کرد
وگرنه مرا اژدهای بنفش
بنازد بر آن کاویانی درفش
نه تیغم کم از دشنه قارن است
نه زورم کم از زور روئین تن است
دریغا که شاه از جهان رخت بست
پر و بال و کوپال من درشکست
چو زین باغ شد شهریار کهن
بخشکید شاخ مرا بیخ و بن
دلم را ز داغ آسمان رنجه کرد
ستاره مرا پنجه در پنجه کرد
زبس در دلم شد ز اندوه پیچ
نپرداختم سوی شهنامه هیچ
از آن پس که پرداختم گنج ها
بدین نامه بردم بسی رنج ها
پراکند و درید و فرسوده گشت
به خون جگر آبم آلوده گشت
از آن چشمه باستانی که بود
روان آب دانش چو زاینده رود
نه بینی بجا جز یکی جوی خورد
شده آب روشن پر از لای و درد
در آن ناف آهو که بد کان مشک
بجا نیست جز اندکی خون خشک
کنون شاه ما را توئی جانشین
چو اردی بهشت از پس فروردین
به هر کار فرمان دهد شاه نو
همه سفته گوشیم و جان در گرو
شهنشه ازین داستان برفروخت
تو گفتی که خشمش جهان را بسوخت
سپس گفت بامیر روشن روان
به پیش آر آن نامه باستان
که گر شد کهن بایدش تازه کرد
پراکنده گر شد به شیرازه کرد
چو این گنج پرداختی بهر سود
ز پرویز دو گوهر نابسود
ز سودش چرا دیده بردوختی
بکشتی چراغی که افروختی
تو اکنون سر اندر سپاه منی
نگهبان دیهیم و گاه منی
به هر کار روی دلم سوی تو است
دل و دیده ام روشن از روی تو است
ز من گفتن از تو نیوشیدن است
ز من یاوری از تو کوشیدن است
بیاورد میر آن همایون طراز
به درگاه شاهنشه سرفراز
به شاه جهان گفت کای نامجوی
چو این آب را اندر آری بجوی
به دستور شاهان یکی برشنو
که این بنده را داستانی است نو
که باشد مرا مایه زندگی
یکی جان که شه را کند بندگی
دوم شاهنامه است کز نام شاه
بخورشید از آن برفروزم کلاه
همه برخی گرد راه تو باد
ره آورد چتر و سپاه تو باد
چه ارزد بر کام شه، کام من
که آرد بر نام شه نام من
شه آن نامه پهلوانی چو دید
ز شادی دلش در بر اندر طپید
بفرمود تا انجمن ساختند
بدین کار شایسته پرداختند
چو سردار ارشد در این روزگار
سپه را همی باشد آموزگار
عمادالممالک به دستور میر
بدین کار پرداخت نغز و هژیر
گشاده دل و دست در انجمن
همی کارفرما شد و رای زن
زر و گوهر اندر کف راد اوست
که هم کاردان است و هم کاردوست
مهان جان فشاندند و او زر فشاند
سخندان سخن را به گرمی نشاند
یکی زان مهان نام محمود داشت
که دل بست در کار و گردن فراشت
بفرمان میر مهین کار کرد
به تلفیق این نامه تیمار خورد
ز تخت کیومرث تا یزدگرد
پراکنده ها را همی ساخت گرد
بطبع اندر آورد و پرداختش
به پاداش آن خواجه بنواختش
چو شهنامه بر نام محمود بود
به محمود پیوستن این تار و پود
چو بر نام محمود بود از نخست
سر انجام محمود ازو نام جست
به محمود شه فال شه را گشاد
که آغاز و انجام محمود باد
ایا باد بگذر سوی خاک طوس
پر از نافه کن مغز جانرا زبوس
به فردوسی از من رسان این پیام
که امروز گیتی ترا شد بکام
به باغت پس از نهصد و اند سال
برآمد گل و بارور شد نهال
گهرهای دریای کلکت که بود
پراکنده از سفته و نابسود
به پیوست دارای روشن ضمیر
در آن رشته کش یافت فرخ امیر
ز نو استخوان ترا زنده کرد
روانت به مینو فروزنده کرد
که تا هست گردون گردان بپای
خداوند ما باد کیهان خدای
به گلزار مینو شدش جان پاک
جهان را به پور جهانبان سپرد
به جز نیک نامی ز گیتی نبرد
محمد علی شاه با فر و هنگ
ز آیینه ملک بسترد زنگ
زمین را پر از دانش و داد کرد
بداد و دهش کشور آباد کرد
چو بنشست بر تخت شاهی نخست
ز شهنامه از هر دری راز جست
به دستور و گنجور و سالار گفت
هم از آشکار و هم از نهفت
که فرخ پدر خواست در روزگار
ز شهنامه نامی نهد یادگار
کنون چون شد آن باستانی طراز
که بنهفته از روزگاری دراز
امیر خردمند فرخ نژاد
که سالار جیش است و دارای داد
بشاه آفرین خواند و بوسید خاک
برافشاند اندر رهش جان پاک
همی گفت کای شاه دانش پژوه
بزی در جهان جاودان با شکوه
بدست من آن نامه پهلوی
نوی یافت چون دیبه خسروی
پدرت آن شهنشاه گوهرشناس
سخن را به اندازه ای داشت پاس
که می گفت مرد سخن آفرین
سخن را برآرد ز چرخ برین
دل او مرا مست این کار کرد
به شهنامه هوشم گرفتار کرد
وگرنه مرا اژدهای بنفش
بنازد بر آن کاویانی درفش
نه تیغم کم از دشنه قارن است
نه زورم کم از زور روئین تن است
دریغا که شاه از جهان رخت بست
پر و بال و کوپال من درشکست
چو زین باغ شد شهریار کهن
بخشکید شاخ مرا بیخ و بن
دلم را ز داغ آسمان رنجه کرد
ستاره مرا پنجه در پنجه کرد
زبس در دلم شد ز اندوه پیچ
نپرداختم سوی شهنامه هیچ
از آن پس که پرداختم گنج ها
بدین نامه بردم بسی رنج ها
پراکند و درید و فرسوده گشت
به خون جگر آبم آلوده گشت
از آن چشمه باستانی که بود
روان آب دانش چو زاینده رود
نه بینی بجا جز یکی جوی خورد
شده آب روشن پر از لای و درد
در آن ناف آهو که بد کان مشک
بجا نیست جز اندکی خون خشک
کنون شاه ما را توئی جانشین
چو اردی بهشت از پس فروردین
به هر کار فرمان دهد شاه نو
همه سفته گوشیم و جان در گرو
شهنشه ازین داستان برفروخت
تو گفتی که خشمش جهان را بسوخت
سپس گفت بامیر روشن روان
به پیش آر آن نامه باستان
که گر شد کهن بایدش تازه کرد
پراکنده گر شد به شیرازه کرد
چو این گنج پرداختی بهر سود
ز پرویز دو گوهر نابسود
ز سودش چرا دیده بردوختی
بکشتی چراغی که افروختی
تو اکنون سر اندر سپاه منی
نگهبان دیهیم و گاه منی
به هر کار روی دلم سوی تو است
دل و دیده ام روشن از روی تو است
ز من گفتن از تو نیوشیدن است
ز من یاوری از تو کوشیدن است
بیاورد میر آن همایون طراز
به درگاه شاهنشه سرفراز
به شاه جهان گفت کای نامجوی
چو این آب را اندر آری بجوی
به دستور شاهان یکی برشنو
که این بنده را داستانی است نو
که باشد مرا مایه زندگی
یکی جان که شه را کند بندگی
دوم شاهنامه است کز نام شاه
بخورشید از آن برفروزم کلاه
همه برخی گرد راه تو باد
ره آورد چتر و سپاه تو باد
چه ارزد بر کام شه، کام من
که آرد بر نام شه نام من
شه آن نامه پهلوانی چو دید
ز شادی دلش در بر اندر طپید
بفرمود تا انجمن ساختند
بدین کار شایسته پرداختند
چو سردار ارشد در این روزگار
سپه را همی باشد آموزگار
عمادالممالک به دستور میر
بدین کار پرداخت نغز و هژیر
گشاده دل و دست در انجمن
همی کارفرما شد و رای زن
زر و گوهر اندر کف راد اوست
که هم کاردان است و هم کاردوست
مهان جان فشاندند و او زر فشاند
سخندان سخن را به گرمی نشاند
یکی زان مهان نام محمود داشت
که دل بست در کار و گردن فراشت
بفرمان میر مهین کار کرد
به تلفیق این نامه تیمار خورد
ز تخت کیومرث تا یزدگرد
پراکنده ها را همی ساخت گرد
بطبع اندر آورد و پرداختش
به پاداش آن خواجه بنواختش
چو شهنامه بر نام محمود بود
به محمود پیوستن این تار و پود
چو بر نام محمود بود از نخست
سر انجام محمود ازو نام جست
به محمود شه فال شه را گشاد
که آغاز و انجام محمود باد
ایا باد بگذر سوی خاک طوس
پر از نافه کن مغز جانرا زبوس
به فردوسی از من رسان این پیام
که امروز گیتی ترا شد بکام
به باغت پس از نهصد و اند سال
برآمد گل و بارور شد نهال
گهرهای دریای کلکت که بود
پراکنده از سفته و نابسود
به پیوست دارای روشن ضمیر
در آن رشته کش یافت فرخ امیر
ز نو استخوان ترا زنده کرد
روانت به مینو فروزنده کرد
که تا هست گردون گردان بپای
خداوند ما باد کیهان خدای
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۴ - در ۱۳۲۱ در وصف شاهنامه فردوسی هنگام طبع
به نام ایزد این نغز و زیبانگار
که آراست رخساره همچون بهار
برون آمد از پرده چون آفتاب
پراکنده از گیسوان مشک ناب
چو شاخی که در خاک شد پایه اش
گرفته کران تاکران سایه اش
ز گوهرش برگ است و از سیم شاخ
برش انگبین است و بالا فراخ
تو گوئی که دربان مینو بباغ
زهر گلبن افروخت چندین چراغ
بتان سیه چشم بالا بلند
به ابرو کمان و به گیسو کمند
به پایان هر گل فروزنده چهر
چو خورشید رخشان فراز سپهر
ز دیدارشان دیده را خیرگی
ز مر غولشان مشک را تیرگی
ز شاهان فرخنده باستان
سراید بخوبی بسی داستان
در این باغ آراسته چون بهشت
ابوالقاسم طوسی این تخم کشت
چو زین نامه گیتی پرآواز کرد
ابر نام محمود شه ساز کرد
بجا هشت با خامه مشک بیز
از او نام تا رسته رستخیز
کهن شد شه غزنه را نام لیک
بماند از سخن گو یکی نام نیک
اگر شاه غزنی سرانجام کار
سیه کرد گوینده را روزگار
ز کژی ره زر پرستان گرفت
به هشیاری آیین مستان گرفت
هم از پایه وز مایه وی بکاست
هم از پای پیلان تنش خسته خواست
خداوند یکتای ایران زمین
برآورد دست هنر ز آستین
ز دانش بیاراست هنگامه را
نوی داد آن پهلوی نامه را
بسامان شهنامه کوشش نمود
هزینه همی داد و بخشش فزود
ز نو نام گوینده را زنده کرد
روانش به مینو فروزنده کرد
هر آن کس که برد اندرین کار رنج
دو صد پیلوارش ببخشود گنج
رخ شاه محمود شست از گناه
که شد یاور پادشه پادشاه
چنان کار زشت وی از یاد برد
که گفتی تو او برنشست این سزد
ازین نامور نامه در روزگار
جهان ساخت پر بوی و رنگ و نگار
هژیرا، خوشا، خرما، کین درخت
بروئید در باغ سالار تخت
مظفر شه آن کو جهان داور است
همش، باختر رام و هم خاور است
پدر بر پدر شاه و فرمانرواست
نیا بر نیا در جهان کدخداست
خدا دادش این کیقبادی کلاه
پیمبر نشاندش بر این تخت و گاه
خدا داده را چرخ نتوان ستاند
بویژه که پیغمبرش بر نشاند
نتابد ستاره ز فرمانش چهر
نگردد همی جز به کامش سپهر
من از راست گفتن نمانم خمش
تو خواهی به دل شاد شو یا ترش
درین گفته یزدان گواه من است
خداوند گیتی پناه من است
که گر شاه غزنی بافسون و ریو
ستم کرد بر جان استاد نیو
سیه کار دستورش از راه برد
روانش ز مینو به دوزخ سپرد
از آن بد که دستور دانا نداشت
دل روشن و چشم بینا نداشت
یکی بی خرد راز دارش بدی
دگر سفله دستور بارش بدی
پراکنده خواندند در گوش وی
فسردند جان و دل و هوش وی
بداندیش رویش چنان خیره کرد
که در دیده اش آسمان تیره کرد
نهشتش زراندر تراز و نهد
نکوکار را مزد نیکو دهد
دریغا کز افسانه دیو و دد
جدا ماند محمودشاه از خرد
گران شاه چندان به گیتی بزیست
که این شاه و دستور را بنگریست
بدانستی امروز بی کم و کاست
بزرگی کرا شهریاری که راست
گواهی بدادی که خورشید و ماه
ندیدی از اینگونه دستور و شاه
که این پاک دستور فرخنده پی
شد از تخمه نامداران کی
دلیر و زبردست و گندآورست
ابرشاه داماد و پور اختر است
مه و اختران را نیارد به چشم
نلرزد ز بیم و نه جیب ز خشم
فرازد به بالا فروزد به چهر
ببخشد چو دریا برخشد چو مهر
بجنبد چو ماه و بجوشد چو ابر
بغرد چو شیر و بدرد چو ببر
ز افسون دیوانش برگشت باد
بر پایه اش آسمان پست باد
شهنشه روانست و نوئین تنش
خرد رخت و فرهنگ پیراهنش
هنر آستین پوش دامان وی
مهی دوش و رادی گریبان وی
ایا راد سالار فرخ سرشت
که دور از رخت باد دیدار زشت
از آن عین دولت ترا خوانده شاه
که چشم شهستی و پشت سپاه
جهانبانت خواند جهان بین خویش
خدا خواستت یار آیین خویش
توئی مادر کیش و آیین راست
بدی از تو کم شد کژی از تو کاست
چنان خواهم از دادگر یک خدای
که جاوید ماند شهنشه بجای
بدو نازد این افسر فرهی
بدو بالد این تخت فرماندهی
ستاره برتخت شه خاک باد
بداندیش شه را شکم چاک باد
ترا شاه و شه را کیانی کلاه
جهان بر تو نازد تو بر تخت شاه
به نیروی دادار پروردگار
من این پارسی چامه بستم بکار
بفرمان سالار دانش پژوه
خداوند فرهنگ و فر و شکوه
دلیری که در جنگ روئین تن است
رخش اورمزد و دلش بهمن است
سپهری که دانش در او مهر و ماه
بهشتی که فرهنگ در وی گیاه
بهادر آن امیر هنرپیشه مرد
که با شیر نر کوشد اندر نبرد
چو بازایستد از بر تخت شاه
بهشت است و گلبن سپهر است و ماه
چو دشمن ز پیکارش آید ستوه
نهنگ است و دریا پلنگ است و کوه
سخن سخته گوید به هنگام گفت
وزو هیچ رازی نشاید نهفت
پی آنکه این نامه خسروی
بر سبزی شاه یابد نوی
بهر سوی گیتی فرستاد کس
که یابد به دانندگان دسترس
کجا بد یکی مرد با فر و هوش
بخواندش ببار و نماندش خموش
سخن گستران را ز برنا و پیر
بدرگاه خود انجمن کرد میر
بر ایشان یکی داستان زد که شاه
بر آنست از اندیشه نیک خواه
که بنیاد فرهنگ و پای سخن
به کیوان زند در سرای کهن
مر آن چامه نغز کاستاد طوس
فرو بست و پاداش گشتش فسوس
شده دست فرسوده روزگار
نماند ایچ ازو آنچه آید بکار
سپهر هنر زیر و بالا شد است
ستمگر به تاراج کالا شد است
گسست از پرندش همه تار و پود
پراکنده شد گوهر نابسود
بدآنسان که یک گفته سر تا به بن
نماند به گفتار مرد کهن
کنون باید انباز و همدست شد
از این باده نوشید و سرمست شد
که در پای شه سرفشانی کنیم
به باغ هنر باغبانی کنیم
پراکنده خویش گرد آوریم
بر شهریار ارمغانی بریم
بمانیم با نیکوئی نام خویش
بجوئیم از مهر شه کام خویش
بکاریم تخمی در این روزگار
که شاخش گل دانش آرد ببار
بزرگان چو کردند این گفته گوش
کشیدند از دل چو دریا خروش
بگفتند شه را نماز آوریم
دل و جان برایش فراز آوریم
بکوشیم در کار فرمان بریم
سخن را ز ایوان به کیوان بریم
بگفتند و کردند کاری که گفت
که گفتارشان بد بکردار جفت
در آن سال مه کین گرامی سخن
امیری فرو خواند در انجمن
چو از سال کوچی پژوهش نمود
هزار و سه صد با یک و بیست بود
که آراست رخساره همچون بهار
برون آمد از پرده چون آفتاب
پراکنده از گیسوان مشک ناب
چو شاخی که در خاک شد پایه اش
گرفته کران تاکران سایه اش
ز گوهرش برگ است و از سیم شاخ
برش انگبین است و بالا فراخ
تو گوئی که دربان مینو بباغ
زهر گلبن افروخت چندین چراغ
بتان سیه چشم بالا بلند
به ابرو کمان و به گیسو کمند
به پایان هر گل فروزنده چهر
چو خورشید رخشان فراز سپهر
ز دیدارشان دیده را خیرگی
ز مر غولشان مشک را تیرگی
ز شاهان فرخنده باستان
سراید بخوبی بسی داستان
در این باغ آراسته چون بهشت
ابوالقاسم طوسی این تخم کشت
چو زین نامه گیتی پرآواز کرد
ابر نام محمود شه ساز کرد
بجا هشت با خامه مشک بیز
از او نام تا رسته رستخیز
کهن شد شه غزنه را نام لیک
بماند از سخن گو یکی نام نیک
اگر شاه غزنی سرانجام کار
سیه کرد گوینده را روزگار
ز کژی ره زر پرستان گرفت
به هشیاری آیین مستان گرفت
هم از پایه وز مایه وی بکاست
هم از پای پیلان تنش خسته خواست
خداوند یکتای ایران زمین
برآورد دست هنر ز آستین
ز دانش بیاراست هنگامه را
نوی داد آن پهلوی نامه را
بسامان شهنامه کوشش نمود
هزینه همی داد و بخشش فزود
ز نو نام گوینده را زنده کرد
روانش به مینو فروزنده کرد
هر آن کس که برد اندرین کار رنج
دو صد پیلوارش ببخشود گنج
رخ شاه محمود شست از گناه
که شد یاور پادشه پادشاه
چنان کار زشت وی از یاد برد
که گفتی تو او برنشست این سزد
ازین نامور نامه در روزگار
جهان ساخت پر بوی و رنگ و نگار
هژیرا، خوشا، خرما، کین درخت
بروئید در باغ سالار تخت
مظفر شه آن کو جهان داور است
همش، باختر رام و هم خاور است
پدر بر پدر شاه و فرمانرواست
نیا بر نیا در جهان کدخداست
خدا دادش این کیقبادی کلاه
پیمبر نشاندش بر این تخت و گاه
خدا داده را چرخ نتوان ستاند
بویژه که پیغمبرش بر نشاند
نتابد ستاره ز فرمانش چهر
نگردد همی جز به کامش سپهر
من از راست گفتن نمانم خمش
تو خواهی به دل شاد شو یا ترش
درین گفته یزدان گواه من است
خداوند گیتی پناه من است
که گر شاه غزنی بافسون و ریو
ستم کرد بر جان استاد نیو
سیه کار دستورش از راه برد
روانش ز مینو به دوزخ سپرد
از آن بد که دستور دانا نداشت
دل روشن و چشم بینا نداشت
یکی بی خرد راز دارش بدی
دگر سفله دستور بارش بدی
پراکنده خواندند در گوش وی
فسردند جان و دل و هوش وی
بداندیش رویش چنان خیره کرد
که در دیده اش آسمان تیره کرد
نهشتش زراندر تراز و نهد
نکوکار را مزد نیکو دهد
دریغا کز افسانه دیو و دد
جدا ماند محمودشاه از خرد
گران شاه چندان به گیتی بزیست
که این شاه و دستور را بنگریست
بدانستی امروز بی کم و کاست
بزرگی کرا شهریاری که راست
گواهی بدادی که خورشید و ماه
ندیدی از اینگونه دستور و شاه
که این پاک دستور فرخنده پی
شد از تخمه نامداران کی
دلیر و زبردست و گندآورست
ابرشاه داماد و پور اختر است
مه و اختران را نیارد به چشم
نلرزد ز بیم و نه جیب ز خشم
فرازد به بالا فروزد به چهر
ببخشد چو دریا برخشد چو مهر
بجنبد چو ماه و بجوشد چو ابر
بغرد چو شیر و بدرد چو ببر
ز افسون دیوانش برگشت باد
بر پایه اش آسمان پست باد
شهنشه روانست و نوئین تنش
خرد رخت و فرهنگ پیراهنش
هنر آستین پوش دامان وی
مهی دوش و رادی گریبان وی
ایا راد سالار فرخ سرشت
که دور از رخت باد دیدار زشت
از آن عین دولت ترا خوانده شاه
که چشم شهستی و پشت سپاه
جهانبانت خواند جهان بین خویش
خدا خواستت یار آیین خویش
توئی مادر کیش و آیین راست
بدی از تو کم شد کژی از تو کاست
چنان خواهم از دادگر یک خدای
که جاوید ماند شهنشه بجای
بدو نازد این افسر فرهی
بدو بالد این تخت فرماندهی
ستاره برتخت شه خاک باد
بداندیش شه را شکم چاک باد
ترا شاه و شه را کیانی کلاه
جهان بر تو نازد تو بر تخت شاه
به نیروی دادار پروردگار
من این پارسی چامه بستم بکار
بفرمان سالار دانش پژوه
خداوند فرهنگ و فر و شکوه
دلیری که در جنگ روئین تن است
رخش اورمزد و دلش بهمن است
سپهری که دانش در او مهر و ماه
بهشتی که فرهنگ در وی گیاه
بهادر آن امیر هنرپیشه مرد
که با شیر نر کوشد اندر نبرد
چو بازایستد از بر تخت شاه
بهشت است و گلبن سپهر است و ماه
چو دشمن ز پیکارش آید ستوه
نهنگ است و دریا پلنگ است و کوه
سخن سخته گوید به هنگام گفت
وزو هیچ رازی نشاید نهفت
پی آنکه این نامه خسروی
بر سبزی شاه یابد نوی
بهر سوی گیتی فرستاد کس
که یابد به دانندگان دسترس
کجا بد یکی مرد با فر و هوش
بخواندش ببار و نماندش خموش
سخن گستران را ز برنا و پیر
بدرگاه خود انجمن کرد میر
بر ایشان یکی داستان زد که شاه
بر آنست از اندیشه نیک خواه
که بنیاد فرهنگ و پای سخن
به کیوان زند در سرای کهن
مر آن چامه نغز کاستاد طوس
فرو بست و پاداش گشتش فسوس
شده دست فرسوده روزگار
نماند ایچ ازو آنچه آید بکار
سپهر هنر زیر و بالا شد است
ستمگر به تاراج کالا شد است
گسست از پرندش همه تار و پود
پراکنده شد گوهر نابسود
بدآنسان که یک گفته سر تا به بن
نماند به گفتار مرد کهن
کنون باید انباز و همدست شد
از این باده نوشید و سرمست شد
که در پای شه سرفشانی کنیم
به باغ هنر باغبانی کنیم
پراکنده خویش گرد آوریم
بر شهریار ارمغانی بریم
بمانیم با نیکوئی نام خویش
بجوئیم از مهر شه کام خویش
بکاریم تخمی در این روزگار
که شاخش گل دانش آرد ببار
بزرگان چو کردند این گفته گوش
کشیدند از دل چو دریا خروش
بگفتند شه را نماز آوریم
دل و جان برایش فراز آوریم
بکوشیم در کار فرمان بریم
سخن را ز ایوان به کیوان بریم
بگفتند و کردند کاری که گفت
که گفتارشان بد بکردار جفت
در آن سال مه کین گرامی سخن
امیری فرو خواند در انجمن
چو از سال کوچی پژوهش نمود
هزار و سه صد با یک و بیست بود
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۵ - ترجمه اشعار تیمور
گفت تیمور که این ملک شود برهم و درهم
نو شود واقعه فاجعه قتل محرم
لشکر صبر گریزد که چنین خواسته ایزد
ملک ری جمله به یغما رود و کس نستیزد
نعره توپ وتفنگ از در و دیوار خروشد
بگریزد سر لشگر نتواند که بکوشد
غارت و قتل در آن ناحیه تا چند بماند
شاه ایران به کمند افتد و در بند بماند
پادشاهی است که شاهی نکند سالی و ماهی
هر گدائی شده در دوره او صدری و شاهی
ده نشینان جهان در طلب ملک جهانند
در پی تخت کیانند و ندانی که کیانند
رستخیزی است در آن روز بهر شهر و زمینی
هر کسی در پی تختی و کلاهی و نگینی
شاه از تخت فرود آید و دستور ز کرسی
ظلم چندانکه ببینی و ندانی ز که پرسی
هر زمان ناله آید ز دل سرور و سردار
شهرها یکسره ویرانه و سرها همه بر دار
سر و سردار گرفتار عذابند در ایران
شهر پاتخت ملک ناصردین شه شده ویران
ناصحا منع مکن از من و تیمور که مستیم
در شیون بگشودیم و لب از زمزمه بستیم
نو شود واقعه فاجعه قتل محرم
لشکر صبر گریزد که چنین خواسته ایزد
ملک ری جمله به یغما رود و کس نستیزد
نعره توپ وتفنگ از در و دیوار خروشد
بگریزد سر لشگر نتواند که بکوشد
غارت و قتل در آن ناحیه تا چند بماند
شاه ایران به کمند افتد و در بند بماند
پادشاهی است که شاهی نکند سالی و ماهی
هر گدائی شده در دوره او صدری و شاهی
ده نشینان جهان در طلب ملک جهانند
در پی تخت کیانند و ندانی که کیانند
رستخیزی است در آن روز بهر شهر و زمینی
هر کسی در پی تختی و کلاهی و نگینی
شاه از تخت فرود آید و دستور ز کرسی
ظلم چندانکه ببینی و ندانی ز که پرسی
هر زمان ناله آید ز دل سرور و سردار
شهرها یکسره ویرانه و سرها همه بر دار
سر و سردار گرفتار عذابند در ایران
شهر پاتخت ملک ناصردین شه شده ویران
ناصحا منع مکن از من و تیمور که مستیم
در شیون بگشودیم و لب از زمزمه بستیم
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۸ - در وقعه هفتم محرم ۱۳۳۴ گوید
هماندم بیامد هزاران سوار
کماندار و جاندار و شمشیردار
دگر پهلوانان پرخاشخر
ز ترک و لرد کرد و گیل و خزر
نشسته بر اسبان تازی نژاد
بزین اندرون چست چون ابر و باد
از آن پهلوانان و گند آوران
جهان تنگ شد از کران تا کران
هم از چرخ و گردون بهنگام تاز
بر آن چرخ گردون شدی گردباز
گرفته یلان جان شیرین بدست
شده از می مهر آن شاه مست
کماندار و جاندار و شمشیردار
دگر پهلوانان پرخاشخر
ز ترک و لرد کرد و گیل و خزر
نشسته بر اسبان تازی نژاد
بزین اندرون چست چون ابر و باد
از آن پهلوانان و گند آوران
جهان تنگ شد از کران تا کران
هم از چرخ و گردون بهنگام تاز
بر آن چرخ گردون شدی گردباز
گرفته یلان جان شیرین بدست
شده از می مهر آن شاه مست
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۷ - در ۱۳۲۴ تفریظ شاهنامه امیر بهادری
یکی بنگر این نامه نامور
به هر بیت از آن درج درجی گهر
که فردوسی طوسی استاد فن
به نظمش بیاراست روی سخن
نهشته کسی یادگاری کزین
به از این ز شاهان ایران زمین
زهی این نکو نامه پارسی
که گر خود بخوانیش صد بارسی
بهر ره ببینیش به از نخست
نیابی درو هیچ یک بیست سست
نهد چون ببزم اندرون پای خویش
به خلد برین بنگری جای خویش
دگر ره چو در رزم پیچد عنان
جهان را کند پر ز گرز و سنان
به نخجیر گه چون سمند افکند
دد و دام را در کمند افکند
بدریا دمان چون دلاور نهنگ
به کهسار در همچو غژمان پلنگ
حکیمانه جوید چو راه سخن
روان حکیمان در آید بتن
تو گوئی که بوذرجمهر دگر
به گفتن بر آورده از خاک سر
به هر بیت از آن درج درجی گهر
که فردوسی طوسی استاد فن
به نظمش بیاراست روی سخن
نهشته کسی یادگاری کزین
به از این ز شاهان ایران زمین
زهی این نکو نامه پارسی
که گر خود بخوانیش صد بارسی
بهر ره ببینیش به از نخست
نیابی درو هیچ یک بیست سست
نهد چون ببزم اندرون پای خویش
به خلد برین بنگری جای خویش
دگر ره چو در رزم پیچد عنان
جهان را کند پر ز گرز و سنان
به نخجیر گه چون سمند افکند
دد و دام را در کمند افکند
بدریا دمان چون دلاور نهنگ
به کهسار در همچو غژمان پلنگ
حکیمانه جوید چو راه سخن
روان حکیمان در آید بتن
تو گوئی که بوذرجمهر دگر
به گفتن بر آورده از خاک سر