عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۷
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۳
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۲
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۷
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۳
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۴
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۴ - ایاز
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۹ - افصح
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۲۳ - جمشید
اهلی شیرازی : قصیدهٔ اول بنام امیر علیشیر
بخش ۱۰ - از حشو مصارع اول این قصیده این قطعه بر می خیزد
کلک ملک سخن که سخیست
دم توفیق همدمت بوده
غیرکلکت کسی ز زلف سخن
گره نظم و نثر نگشوده
هیچکس بی نسیم مرحمتت
گرد محنت ز چهره نزدوده
سوده شد ذره ذره چهره مهر
بسکه درخشت درگهت سوده
کعبه رحمتی و بنده تو
ره دوری به سعی پیموده
گر تو تمکین نمیکنی هیچ است
بلکه در دسریست بیهوده
گر تو تحسین کنی چنین سخنی
کس نگفتست بلکه نشنوده
دم توفیق همدمت بوده
غیرکلکت کسی ز زلف سخن
گره نظم و نثر نگشوده
هیچکس بی نسیم مرحمتت
گرد محنت ز چهره نزدوده
سوده شد ذره ذره چهره مهر
بسکه درخشت درگهت سوده
کعبه رحمتی و بنده تو
ره دوری به سعی پیموده
گر تو تمکین نمیکنی هیچ است
بلکه در دسریست بیهوده
گر تو تحسین کنی چنین سخنی
کس نگفتست بلکه نشنوده
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱ - شمع و پروانه
بنام آنکه ما را از عنایت
دهد پروانه ی شمع هدایت
رگ جان را دهد چون شمع روشن
غذای زندگی از پهلوی تن
دلیل و رهنمای مقبلان است
چراغ خاطر روشن دلان است
ز نورش آتش وادی ایمن
چراغ کار موسی ساخت روشن
به هر یک ذره نورش در ظهورست
دلیل این سخن الله نورست
ز سنگ و آهن آن آتش که برخاست
بود روشن که نور او در اشیاست
چو شمع انوار او هر چند تابد
کجا پروانه ی اندیشه یابد
که جبریلی که عرشش زیر بال است
کمین پروانه ی شمع جمال است
چو برق از تیغ قهرش می زند دم
به یک دم می فتد آتش به عالم
سخن از آتش قهرش چه رانم
چو شمع آتش ببارد از زبانم
نسیم لطف او با هر که یار است
در آتش گر بود در لاله زار است
بصر کایینه ی قدرت نمایی است
درو از عکس رویش روشنایی است
به هفت اش پرده زان ترتیب کرده
که باشد نور او در هفت پرده
چراغ جان بد فانوس تن از اوست
سرای دیده و دل روشن از اوست
چو او را با دل ما آشناییست
چراغ دل هزارش روشناییست
اگر شمع مرادش برفروزد
ملک را بال چون پروانه سوزد
زند پروانه را آتش به هستی
از آن غیرت که کرد آتش پرستی
بسا شمع قد خوبان دلکش
که برق غیرتش در وی زد آتش
شب تیره به صحرا جای مهتاب
نماید شبچراغ از کرم شب تاب
چنان شمع رخ گل برفروزد
که چون پروانه بلبل را بسوزد
چو عیسی هر کرا نورش نوازد
چراغ مرده در دم زنده سازد
چو نور شمع او پروانه بیند
در آتش تا نسوزد کی نشنید
فروغ نور او از حد برون است
ز فانوس خیال ما فزون است
اگر گردد زبان رگهای جانم
چو شمع از وصف او سوزد زبانم
دهد پروانه ی شمع هدایت
رگ جان را دهد چون شمع روشن
غذای زندگی از پهلوی تن
دلیل و رهنمای مقبلان است
چراغ خاطر روشن دلان است
ز نورش آتش وادی ایمن
چراغ کار موسی ساخت روشن
به هر یک ذره نورش در ظهورست
دلیل این سخن الله نورست
ز سنگ و آهن آن آتش که برخاست
بود روشن که نور او در اشیاست
چو شمع انوار او هر چند تابد
کجا پروانه ی اندیشه یابد
که جبریلی که عرشش زیر بال است
کمین پروانه ی شمع جمال است
چو برق از تیغ قهرش می زند دم
به یک دم می فتد آتش به عالم
سخن از آتش قهرش چه رانم
چو شمع آتش ببارد از زبانم
نسیم لطف او با هر که یار است
در آتش گر بود در لاله زار است
بصر کایینه ی قدرت نمایی است
درو از عکس رویش روشنایی است
به هفت اش پرده زان ترتیب کرده
که باشد نور او در هفت پرده
چراغ جان بد فانوس تن از اوست
سرای دیده و دل روشن از اوست
چو او را با دل ما آشناییست
چراغ دل هزارش روشناییست
اگر شمع مرادش برفروزد
ملک را بال چون پروانه سوزد
زند پروانه را آتش به هستی
از آن غیرت که کرد آتش پرستی
بسا شمع قد خوبان دلکش
که برق غیرتش در وی زد آتش
شب تیره به صحرا جای مهتاب
نماید شبچراغ از کرم شب تاب
چنان شمع رخ گل برفروزد
که چون پروانه بلبل را بسوزد
چو عیسی هر کرا نورش نوازد
چراغ مرده در دم زنده سازد
چو نور شمع او پروانه بیند
در آتش تا نسوزد کی نشنید
فروغ نور او از حد برون است
ز فانوس خیال ما فزون است
اگر گردد زبان رگهای جانم
چو شمع از وصف او سوزد زبانم
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲ - در مناجات
بود یارب که از پروانه ی جود
برافروزی دلم را شمع مقصود
ز توفیقم نمایی راه تحقیق
چراغی بخشیم از نور توفیق
دلم پروانه ی جانسوز سازی
به شمع دل، شب من روز سازی
چراغ دل که مرد از ظلمت تن
ز برق عشق بازش ساز روشن
چو شمعم گرمیی از سوختن ده
مرا از سوختن افروختن ده
دل پرسوز من از سوز داغی
برافروزان چو فانوس چراغی
رهان زین ظلمتم از برق آهی
ببخش از بخت سبزم خضر راهی
دل من مخزن اسرار خود کن
چو شمعش روشن از انوار خود کن
رهی بنمایم از شمع معانی
مرا روشن کن اسرار نهانی
به چشم من نما، سرمایه ی غیب
پری رویان معنی های بی عیب
حدیث روشنم عقد گهر کن
چراغ مجلس اهل نظر کن
دلم انور کن از نور نظامی
کمال سعدی ام ده در تمامی
چو حافظ شاهی الهامیم بخش
نوای خسروی چون جامیم بخش
نی کلک مرا گردان شکرریز
چو شمعش ده زبان آتش انگیز
که چون از شمع و از پروانه گوید
رخ مردم چو شمع از گریه شوید
برافروزی دلم را شمع مقصود
ز توفیقم نمایی راه تحقیق
چراغی بخشیم از نور توفیق
دلم پروانه ی جانسوز سازی
به شمع دل، شب من روز سازی
چراغ دل که مرد از ظلمت تن
ز برق عشق بازش ساز روشن
چو شمعم گرمیی از سوختن ده
مرا از سوختن افروختن ده
دل پرسوز من از سوز داغی
برافروزان چو فانوس چراغی
رهان زین ظلمتم از برق آهی
ببخش از بخت سبزم خضر راهی
دل من مخزن اسرار خود کن
چو شمعش روشن از انوار خود کن
رهی بنمایم از شمع معانی
مرا روشن کن اسرار نهانی
به چشم من نما، سرمایه ی غیب
پری رویان معنی های بی عیب
حدیث روشنم عقد گهر کن
چراغ مجلس اهل نظر کن
دلم انور کن از نور نظامی
کمال سعدی ام ده در تمامی
چو حافظ شاهی الهامیم بخش
نوای خسروی چون جامیم بخش
نی کلک مرا گردان شکرریز
چو شمعش ده زبان آتش انگیز
که چون از شمع و از پروانه گوید
رخ مردم چو شمع از گریه شوید
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۹ - صفت عشق
خوش آن عاشق که سرگرم خیال است
دلش پروانه شمع جمال است
در آتش هر شبی پروانه وار است
چو شمع از سوز دل شب زنده دار است
دلش پروانه وش از غم بود ریش
چو شمع از گریه شوید دامن خویش
چو فانوسش کسی دل برفروزد
که از داغ درونش سینه سوزد
مبادا آن تن که هست از سوز دل دور
چکار آید کسی را شمع بی نور
چو شمع آن کس که سوز دل ندارد
فروغ زندگی حاصل ندارد
خوش آن عاشق که سوز دل پذیرد
که بی آتش چراغی در نگیرد
ز خود پروانه وش چون دور گردد
چو شمع از پای تا سر نور گردد
چو سوز شمع وش پروانه را نور
فروغ او بود نور علی نور
خوش آن کت یار خواند جانب خویش
که گل آتش شود آتش کلت پیش
چو آید جذبه معشوق سرکش
کشد پروانه وش عاشق در آتش
در آتش خود نشد پروانه عمدا
کسی هرگز نزد بر تیغ خود را
بود شمع اژدهای آتشین نیش
دم گرمش کشد پروانه را پیش
چراغ دولت آن عاشق برافروخت
که بهر شمع خود پروانه وش سوخت
بیا ایعاشق شمع دل افروز
طریق عشق از پروانه آموز
دلش پروانه شمع جمال است
در آتش هر شبی پروانه وار است
چو شمع از سوز دل شب زنده دار است
دلش پروانه وش از غم بود ریش
چو شمع از گریه شوید دامن خویش
چو فانوسش کسی دل برفروزد
که از داغ درونش سینه سوزد
مبادا آن تن که هست از سوز دل دور
چکار آید کسی را شمع بی نور
چو شمع آن کس که سوز دل ندارد
فروغ زندگی حاصل ندارد
خوش آن عاشق که سوز دل پذیرد
که بی آتش چراغی در نگیرد
ز خود پروانه وش چون دور گردد
چو شمع از پای تا سر نور گردد
چو سوز شمع وش پروانه را نور
فروغ او بود نور علی نور
خوش آن کت یار خواند جانب خویش
که گل آتش شود آتش کلت پیش
چو آید جذبه معشوق سرکش
کشد پروانه وش عاشق در آتش
در آتش خود نشد پروانه عمدا
کسی هرگز نزد بر تیغ خود را
بود شمع اژدهای آتشین نیش
دم گرمش کشد پروانه را پیش
چراغ دولت آن عاشق برافروخت
که بهر شمع خود پروانه وش سوخت
بیا ایعاشق شمع دل افروز
طریق عشق از پروانه آموز
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۲ - رفتن شمع در فانوس
چو شاهان شمع اگر رفتی بجایی
ز پی می آمدش پرده سرایی
یکی خرگاه بد فانوس نامش
که گاه باد بد آنجا مقامش
چه خرگاهی که بد از وی تعظیم
لباسش از حریر و چوبش از سیم
چو نخلی بسته از سیم و بربشم
به دستانش همی بردند مردم
بدان خرگه زدن شمع از پی باد
به فراشان خود پروانه یی داد
روان فراشش آمد خرگه افراخت
گرفتش دست در خرگه روان ساخت
چو در آن خانه گلگون درون شد
به قد همچو سرو او را ستون شد
ز چشم باد باشد تا رخش دور
چو حوران شد دورن هودج نور
چه هودج خانه یی چون دیده روشن
ولی چون کعبه او را جامه بر تن
ز دشمن شمع اگر چه بیم جان داشت
بحکم « من دخل » آنجا امان داشت
به گردش باد طوفی می نمودی
ولی پروانه را یارا نبودی
عجب شمعی که بی پروانه او
نبودش باد ره در خانه او
ز دست باد او کل لنگر افکند
در آن فانوس آل غنچه مانند
چو شد نومید زو پروانه آشفت
به حسرت گرد او می کشت و می گفت
برون از غنچه گر آید گل تر
گل من از چه شد در غنچه دیگر؟
چه پوشی شمع ایفانوس امشب
که افتد آتشت در جامه یا رب
مرا جان سوخت از پیراهن تو
بگیرد آتش من دامن تو
مپوش از چشم من آن شمع محفل
بترس از آه من ای آهنین دل
مرا از وصل او گر، دیده دوزی
چو من یارب بداغ دل بسوزی
ز پی می آمدش پرده سرایی
یکی خرگاه بد فانوس نامش
که گاه باد بد آنجا مقامش
چه خرگاهی که بد از وی تعظیم
لباسش از حریر و چوبش از سیم
چو نخلی بسته از سیم و بربشم
به دستانش همی بردند مردم
بدان خرگه زدن شمع از پی باد
به فراشان خود پروانه یی داد
روان فراشش آمد خرگه افراخت
گرفتش دست در خرگه روان ساخت
چو در آن خانه گلگون درون شد
به قد همچو سرو او را ستون شد
ز چشم باد باشد تا رخش دور
چو حوران شد دورن هودج نور
چه هودج خانه یی چون دیده روشن
ولی چون کعبه او را جامه بر تن
ز دشمن شمع اگر چه بیم جان داشت
بحکم « من دخل » آنجا امان داشت
به گردش باد طوفی می نمودی
ولی پروانه را یارا نبودی
عجب شمعی که بی پروانه او
نبودش باد ره در خانه او
ز دست باد او کل لنگر افکند
در آن فانوس آل غنچه مانند
چو شد نومید زو پروانه آشفت
به حسرت گرد او می کشت و می گفت
برون از غنچه گر آید گل تر
گل من از چه شد در غنچه دیگر؟
چه پوشی شمع ایفانوس امشب
که افتد آتشت در جامه یا رب
مرا جان سوخت از پیراهن تو
بگیرد آتش من دامن تو
مپوش از چشم من آن شمع محفل
بترس از آه من ای آهنین دل
مرا از وصل او گر، دیده دوزی
چو من یارب بداغ دل بسوزی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۷ - مناجات کردن پروانه
خوشا آن بنده با عهد و پیوند
که دارد بازگشتی با خداوند
بکام خویش اگر چندی رود راه
چو باز آید نیاز آرد بدرگاه
بنالد گاهی از سوز و گدازیچ
بمالد بر زمین روی نیازی
بجوشد بحر الطاف خدایی
ز گرداب غمش بخشد رهایی
در آن شب کز نهیب دیو ظلمت
جهان بستی چو طفلان لب ز وحشت
همه داوری بیهوشی چشیده
سر اندر جیب خاموشی کشیده
ز غم پروانه با قاضی حاجات
به طور دل چو موسی در مناجات
که یارب از کمال عزت تو
به عزت بخشی بی منت تو
بدان مهری که ختم انبیا راست
بدان سری که شاه اولیا راست
بحق هایهای اشکریزان
ببانگ هوی هوی صبح خیزان
باشک طفلی از درد نهانی
بآه پیری از داغ جوانی
به مسکینی و عجز عذر خواهان
بعذر آوردن صاحب گناهان
به سختی بردن ایام دوری
به تلخی بردن شام صبوری
به اشک و زاری شام غریبان
به رشک عاشق از کام رقیبان
به صحرا گشتن وامانده راهان
به تنها ماندن افتاده جاهان
به صحرا ماندن گمگشته از راه
به تنها ماندن افتاده در چاه
به تسلیم مریدان در ارادت
به تکبیر شهیدان در شهادت
به بیخوابی شام دلفگاران
به بیتابی روز روزه داران
به سوز گریه امیدواران
به آه سوزناک سوگواران
به داغ من که از شمعم جگر سوخت
به سوز شمع کز من بیشتر سوخت
کزین وادی مرا آزادیی بخش
ز نور شمع خویشم هادیی بخش
که دارد بازگشتی با خداوند
بکام خویش اگر چندی رود راه
چو باز آید نیاز آرد بدرگاه
بنالد گاهی از سوز و گدازیچ
بمالد بر زمین روی نیازی
بجوشد بحر الطاف خدایی
ز گرداب غمش بخشد رهایی
در آن شب کز نهیب دیو ظلمت
جهان بستی چو طفلان لب ز وحشت
همه داوری بیهوشی چشیده
سر اندر جیب خاموشی کشیده
ز غم پروانه با قاضی حاجات
به طور دل چو موسی در مناجات
که یارب از کمال عزت تو
به عزت بخشی بی منت تو
بدان مهری که ختم انبیا راست
بدان سری که شاه اولیا راست
بحق هایهای اشکریزان
ببانگ هوی هوی صبح خیزان
باشک طفلی از درد نهانی
بآه پیری از داغ جوانی
به مسکینی و عجز عذر خواهان
بعذر آوردن صاحب گناهان
به سختی بردن ایام دوری
به تلخی بردن شام صبوری
به اشک و زاری شام غریبان
به رشک عاشق از کام رقیبان
به صحرا گشتن وامانده راهان
به تنها ماندن افتاده جاهان
به صحرا ماندن گمگشته از راه
به تنها ماندن افتاده در چاه
به تسلیم مریدان در ارادت
به تکبیر شهیدان در شهادت
به بیخوابی شام دلفگاران
به بیتابی روز روزه داران
به سوز گریه امیدواران
به آه سوزناک سوگواران
به داغ من که از شمعم جگر سوخت
به سوز شمع کز من بیشتر سوخت
کزین وادی مرا آزادیی بخش
ز نور شمع خویشم هادیی بخش
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ هفتم شش غلام است
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ پنجم هشت قماش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بر نمی آید ز چشم از جوش حیرانی مرا
شد نگه، زنار تسبیح سلیمانی مرا
دامن افشاندم به جیب و مانده در بند تنم
وحشتی کو تا برون آرد ز عریانی مرا
وه! که پیش از من به پابوس کسی خواهد رسید
سجده شوقی که می بالد به پیشانی مرا
همچنین بیگانه زی با من دل و جان کسی
بدگمان گردم اگر دانم که می دانی مرا
با همه خرسندی از وی شکوه ها دارم همی
تا نداند صید پرسش های پنهانی مرا
برنیایم با روانی های طبع خویشتن
موج آب گوهر من کرده طوفانی مرا
تا به راهت مردم و یک ره به خاکم نامدی
دوزخی گردیده اندوه پشیمانی مرا
خویش را چون موج گوهر گرچه گرد آورده ام
دل پرست از ذوق انداز پر افشانی مرا
تشنه لب بر ساحل دریا ز غیرت جان دهم
گر به موج افتد گمان چین پیشانی مرا
با سراج الدین احمد چاره جز تسلیم نیست
ور نه غالب نیست آهنگ غزلخوانی مرا
شد نگه، زنار تسبیح سلیمانی مرا
دامن افشاندم به جیب و مانده در بند تنم
وحشتی کو تا برون آرد ز عریانی مرا
وه! که پیش از من به پابوس کسی خواهد رسید
سجده شوقی که می بالد به پیشانی مرا
همچنین بیگانه زی با من دل و جان کسی
بدگمان گردم اگر دانم که می دانی مرا
با همه خرسندی از وی شکوه ها دارم همی
تا نداند صید پرسش های پنهانی مرا
برنیایم با روانی های طبع خویشتن
موج آب گوهر من کرده طوفانی مرا
تا به راهت مردم و یک ره به خاکم نامدی
دوزخی گردیده اندوه پشیمانی مرا
خویش را چون موج گوهر گرچه گرد آورده ام
دل پرست از ذوق انداز پر افشانی مرا
تشنه لب بر ساحل دریا ز غیرت جان دهم
گر به موج افتد گمان چین پیشانی مرا
با سراج الدین احمد چاره جز تسلیم نیست
ور نه غالب نیست آهنگ غزلخوانی مرا