عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
اگر با دولتت پاینده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
بنازم پیش جانت تا بمیرم
بمیرم پیش تو تا زنده باشم
رسم از دولت وصلت به کامی
اگر با طالع فرخنده باشم
ز سر خشنود باشم آن زمانی
که پیش پای تو افکنده باشم
گرم در سایه ی مهرت بود جای
چو خورشید جهان تابنده باشم
تو سلطانی ز حکمت سر نپیچم
درین ملک جهان تابنده باشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۹
تو را لبیست نگارا چو غنچه پرخنده
مرا سریست چو نرگس به پیش افکنده
نقاب از رخ خود برگشا که تا خورشید
شود ز تاب رخ روشن تو شرمنده
تنت ز درد مصون باد و دل ز غم آزاد
که نیست ذات شریفت به این دو ارزنده
منت زجان شده ام بنده و خداوندان
نظر ز روی عنایت کنند بر بنده
هر آنکه روی توی را صبح و شام می بیند
یقین شدم که ورا دولتیست پاینده
نظر به جانب ما کن ز روی لطف دمی
که سال و ماه و شب و روز تست فرخنده
چو همدمم دم عیسی دمست گو یکدم
بدم که تا دو جهان گردد از دمش زنده
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۳
نوروز و عید و هفته و ایام و ماه و سال
بر پادشاه صورت و معنی خجسته باد
درهای شادی و طرب و عیش و خرّمی
بر روی او گشاده و بر خصم بسته باد
نوشین روان و خسرو و فغفور و کیقباد
بر خاک بارگاه رفیعت نشسته باد
هرکس که سرکشید ز رای تو چون اسد
پشتش به گرز کوب حوادث شکسته باد
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در لذت غم و مدح رسول اکرم (ص) با تجدید مطلع گوید
حاشا که کشم بهر طرب ساغر جم را
از غم چه شکایت من خو کرده به غم را
هیهات کز ایام حیاتش بشمارم
روزی که نیابم به دل آسیب الم را
زنهار که می نوشم و بیهوده بخندم
تا یافته ام چاشنی زهر ستم را
ای عشرتیان این همه انکار ز غم چیست
رفتم بچشانم به شما لذت غم را
ذوق الم از سینه ی خونین جگران پرس
کافسرده دلان قدر بدانند الم را
آن قدر شناسم که چو شبها ستم و غم
سازند به سر منزل من رنجه قدم را
از ذوق زنم بوسه و بر دیده گذارم
شکرانه ی آن پای غم و دست ستم را
از بس که چو دیرینه رفیقان موافق
دانیم غنیمت من و غم صحبت هم را
زان بیم که افتد به میان طرح جدایی
غم دامن من گیرد و من دامن غم را
غم نیست اگر برشکند محفل عشرت
یارب که شکستی نرسد مجلس غم را
یاران غم آشام چو با هم بنشینند
تا باز نمایند به هم طاقت هم را
افتد چو به من دور بگویند که دوران
از حوصله افزون دهدم ساغر جم را
دی برد فریب هوسم جانب گلشن
گفتم به صبا کز چه کنم چاره ی غم را
حاشا که دگر لب به شکر خنده گشایم
آن به که کنم صرف غمی این دو سه دم را
از باده اگر تائبم از زهد و ورع نیست
ای آنکه به من عرضه کنی ساغر جم را
ساقی اگرم دوست بود بوسم و نوشم
ریزد همه گر در قدحم شربت سم را
دوشینه که پنهان ز خرد بود خیالم
تا یاد کنم چاره جگر کاوی غم را
رفتم به خرابات و چو پیر خردم دید
در پای خم افتاده و درباخته دم را
گفتا که زته جرعه ی جم دل نگشاید
بگذار ز کف ساغر و بردار قلم را
اوراق معانیت فراموش و تو خاموش
مپسند ازین بیش نگهبانی دم را
تاری دو سه از زلف عروسان سخن کش
شیرازه کن این دفتر پاشیده ز هم را
این نغمه چو شد گوشزد شاهد طبعم
بگذاشت درین عرصه دلیرانه قدم را
گفتم بود آن به که به آرایش عنوان
مدحی کنم و تحفه برم فخر امم را
آسوده ی یثرب شه لولاک محمد(ص)
کز قرب حریمش شرف افزوده حرم را
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - یک قصیده
ای یافته صبح از دم جانبخش تو دم را
آموخته بحر از کفت آئین کرم را
در عهد جوانبختی عدل تو عجب نیست
گر پیر فلک راست کند قامت خم را
آثار قدومت به پرده نشانده است
از بأس قدم عیسی فرخنده قدم را
گر یوسف و داوود و گر خضر و مسیحاست
دارند ز تو چون ز تو جم خیل و حشم را
این چهره ی تابنده و آن نغمه ی جان بخش
این هستی پاینده و آن معجز دم را
غواص خرد می کند و کرده بسی غوص
چه لجه هستی و چه دریای عدم را
آن در یتیمی تو که نه هست و نه بودست
مانند تو یکتا گهری بحر قدم را
در پیش سحاب کرمت از چه گرفته
ای آنکه اداکرده کفت حق کرم را
دریا ز صدف کاسه ی دریوزه و گرنه
جودت ز گهر کرده تهی کیسه ی یم را
اندیشه ی عزمت کند از کشور هستی
کوتاهتر از عمر عدو دست ستم را
از نهی تو رامشگر ناهید نموده
در محفل افلاک فراموش نعم را
انداخته از دیده ی حوران بهشتی
نظاره روی تو گلستان ارم را
با جود تو چشمم به مه و مهر فلک نیست
گیرم که به من بذل کند این دو درم را
هر چند شکستند شها مدح سگالان
در عهد ثنا گستریم لوح و قلم را
پویم به چه سامان ره نعتت که نشاید
کس مشت خسی تحفه برد باغ ارم را
با دست تهی آمده ام زانکه نزیبد
جز دست تهی تحفه خداوند کرم را
خوش آنکه به حکم تو کشد کاتب اعمال
برنامه ام از اجرمدیح تو قلم را
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح امیرالمؤمنین و اظهار اشتیاق بزیارت آن بزرگوار گوید
ای خداوندی که در گیتی مثل شد در سخا
تا ابد از دولت دست و دلت بحر و سحاب
حرفی از جودت صدف را گوشزد گشت و همان
خویش را از شرمساری می کند پنهان در آب
گاه احسان چون درآری دست همت از بغل
روز میدان چون درآری پای دولت در رکاب
می رسد از هیبت تو ناله دشمن بچرخ
می شود از همت تو خانه معدن خراب
چارچیزت گاه خشم و چار چیزت گاه لطف
در حضور آرند، یابند از جنابت گر خطاب
نافه مشگ و بحر عنبر، نی شکر، گوهر صدف
چرخ قوس و برق تیر و مه سپر، تیغ آفتاب
هشت چیز از دشمنت پیوسته باشد هشت چیز
در جهان همواره تا افتد در انواع عذاب
سینه پر خون، طبع محزون، کام خشگ و دیده تر
بخت تار و تن نزار و جان فگار و دل کباب
ای شهنشاهی که بهر راحت خلق جهان
خسرو عدل تو بگشاید چو از عارض نقاب
خویشتن را پر رود نخجیر در آغوش شیر
صعوه سازد آشیان خویش در چنگ عقاب
هم ز فیض مشهدت مسرور جانهای حزین
هم ز طوف مرقدت معمور دل های خراب
در جوارت یافت لذت هر که از آسودگی
چون ره خوابیده هرگز بر نمی خیزد ز خواب
بی قراری در ره شوقت مرا بی وجه نیست
پرتو خورشید دارد ذره را در اضطراب
جذبه ای دارم تمنا در ره شوقت کنون
تاروان گردم چو اشگ عاشقان با صد شتاب
تا بود داغ کلف بر چهره مه در فلک
تا شود جام صدف لبریز گوهر از سحاب
دوستت پیوسته باشد چون گهر با آبرو
دشمنت همواره افتد چون شرر در التهاب
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح امام الثقلین ابوالسبطین گوید
دوش بودم بخواب وقت سحر
که یکی کوفت حلقه ای بر در
گفتمش کیستی درین هنگام
کز تو شد خواب خوش مرا از سر
نه بطبل آشنا هنوز دوال
بر در خسروان عدل سیر
نه بگوشم رسید بانگ خروس
از سرای عجوز خسته جگر
نه مؤذن شدی هنوز ببام
نه ز مسجد کسی گشادی در
نه وزیدی بباغ باد صبا
نه بباغ آمدی نسیم سحر
گفت برخیز زآنکه بیداری
پیش دانا ز خفتگی بهتر
همه هشیار و تو ز خوابی مست
همه بیدار و تو بخوابی در
در مدیح خدیو قلعه گشای
خیز و برگیر خامه و دفتر
گفتم ای محرم دقیقه شناس
گفتم ای همدم سخن گستر
رحم الله معشرالماضین
جمله رفتند و مانده من مضطر
با تنی ناتوان و کامی خشک
با دلی خونچکان و چشمی تر
نه صدیقی که گرددم دمساز
نه رفیقی که باشدم یاور
نه مرا کس بمقصدیست دلیل
نه مرا کس به مطلبی رهبر
با چنین حال ابتری که بود
دلم از خاطرم پریشانتر
کلک من چون شود مدیح سگال
طبع من چون بود ستایشگر
گفت احسنت لیک میدانم
که بود کلک تو زبان آور
نیست امروز کس ز تو ا فصح
نیست امروز از تو کس اشعر
سالها بس گذشته و گذرد
که نیارد کند پدید آور
نه قرین تو کوشش ارکان
نه عدیل تو بالش اختر
خامه برگیر و برنگار ورق
در مدیح امیر دین حیدر
فاتح خیبر آنکه او آمد
از ازل جانشین پیغمبر
هم قضا پیش امر او طائع
هم قدر پیش نهی او چاکر
جرعه ای از سخای او تسنیم
ساغری از عطای او کوثر
خلق دلخواه ونطق جان بخشش
نافه مشگ و طبله عنبر
آمدی ای خدیو ملک آرا
آمدی ای امیر دین پرور
دل و دست تو جود و احسان را
کلک و تیغ تو بهر فتح و ظفر
این یکی موطن آن یکی مسکن
این یکی مخزن آن یکی مطهر
طایر رزم را در آن عرصه
که شوی رزمجوی و کین آور
جانستان رمح تو بود شهبال
سرفشان تیغ تو بود شهپر
بسکه تندست مرکبت بمثل
گر تو خواهی کنی زبحر گذر
بگذرد آن بسرعتی کز آب
کاسه سم او نگردد تر
گرم سیرست آنقدر که اگر
گذر آرد بدشت پرآذر
آنچنان بگذرد که از آتش
یکسر مو نسوزدش پیکر
چون گشائی تو دست و تیغ بچرخ
زیر ران باره گران لنگر
بگسلد خاک راز هم اعضا
بشکند چرخ را از هم چنبر
دیده از صولت تو خیل عدو
دیده از شوکتت صف لشکر
آنچه دیدی گیاه از آتش
آنچه دیدی غبار از صرصر
برنشینی چو گاه رزم عدو
بر یکی خنگ آسمان پیکر
سخت پی پهن سم و سینه فراخ
تند تک تیز گوش و کوچک سر
خوش عنان پردو و سرین فربه
خوش نشان کم خور و میان لاغر
بر یکی دست تیغ چون خورشید
بر یکی دست رمح چون اژدر
هم بلرزد زرزم تو خاقان
هم بنالد ز سهم تو قیصر
رشح دست تو کیمیای حسن
خاک پای تو توتیای بصر
گر شوی سرگران شها بمثل
زین جهان و جهانیان یکسر
کند ایجاد قدرتت از نو
عالمی دیگر آدمی دیگر
خسروا داورا چو دل نگران
بستم از درگه تو رخت سفر
از تو دارم امید آنکه کنم
روضه ات را طواف بار دگر
معدن رحمی ای حمیده خصال
مخزن فضلی ای خجسته سیر
حال من پرس عاجزم عاجز
خبرم گیر مضطرم مضطر
تا که زاید گهر ز بطن صدف
تا که آید شرر ز صلب حجر
دوستان ترا مکان جنت
دشمنان ترا مقام سقر
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در خطاب بفلک دون پرور و مدح امیرالمؤمنین حیدر گوید
چیست آن پیکر سیمین که نگردد یکبار
به مراد دل دانا و به کام هشیار
نکند واهمه ادراک شتابش زدرنگ
نکند باصره ادراک مسیرش ز قرار
نه به یک حال ثباتش چو خیال زیرک
نه به یک جای قرارش چو گمان هشیار
گاه بر فرق نهد افسر زرین چوکیان
گاه بندد به میان برهمن آسا زنار
نبود موسی و تابد زجیبش خورشید
نبود مریم و آسوده مسیحش به کنار
گاه چون ابرو بود در ره صبح آب فشان
گاه چون برق بود از سر خشم آتش بار
یکی افراخته کاخی و درو هفت امیر
هر یکی تکیه به مسند زده از استکبار
یانه خونخواره طلسمی که سر تا جوران
در وی آویخته از کنگره ی برج حصار
دهمش صرح ممرد لقب و نی غلطم
که بود در نظرم مجمره ی آتش بار
گاه خوانند جفا پیشه سپهرش به مثل
گه نمایند خطابش فلک کج رفتار
ازچه رو بی هنران ای فلک دون پرور
همه در راحت و ارباب هنر در آزار
این جفا بین که من و غیر دو دلبر طلبیم
گشته آواره یکی خفته یکی در بر یار
طرفه بنگر که دو غواص به امید گهر
دم فرو بسته در آیند به بحری زخار
این یکی دست تهی مرده به ساحل افتد
آن رسد با در شهوار سلامت بکنار
این چه حالست که در بادیه شق دو تن
کرده از شوق به همراهی هم ترک دیار
این یکی خنده زنان رفته به سر منزل وصل
وان یکی گریه کنان مانده در اطلال و فقار
این سخن با که توان گفت که در گلشن وصل
دو کس آیند که چینند گلی از گلزار
آن یکی بی تعبی گل به گریبان ریزد
وان کشد رنج و به دامانش در آویزد خار
بلعجب بین تو که خوش نغمه ی مرغان چمن
کآشیانی به کف آورده ز مشتی خس و خار
شاهبازیش در آید ز کمین بال فشان
کند این طایر فر خنده ناکام شکار
حاش لله طبیب اینهمه افسانه مگوی
آسمان کیست کزو شکوه کند بس هشیار
شوی آن به، تو ازین نغمه سرائی خاموش
کنی آن به، تو ازین ترک ادب استغفار
کاین همه فعل حکیمی است که بی مصلحتش
نه دلی خون شود از درد و نه جانی افگار
گربه تیغم بزند فرق من و مقدم دوست
گرچه زارم بکشد دست من و دامن یار
نبود دوست که از دوست برآید بخروش
نبود یار که از یار برآرد زنهار
همدمان دست فشانید که رفتم از بزم
همرهان پای بکوبید که بر بستم بار
بر زمین بوس امیری که بدریوزه جاه
بر درش خاک نشین است سپهر دوار
داور کشور دین تاج شرف شاه نجف
گوهر بحر یقین کهف امم فخر کبار
ای خوش آن طایفه ای را که تو باشی سرخیل
وی خوش آن قافله ای را که تو باشی سالار
ای امیری که رسول مدنی در صف حرب
چه زابطال مهاجر چه ز خیل انصار
یاوری خواست اگر یافت ز تو استمداد
ناصری خواست اگر، جست ز تو استظهار
قصر جاه تو رسیدست بجائی که بود
کمترین پایه ایوان وی این هفت حصار
خوان جود تو کشیدست بحدی که زمین
کرده تنگی زبس افزون ز حسابست و شمار
نیست جز دست گهربار تو در باغ وجود
آن نهالی که دهد جود برو احسان بار
در بر رفعت شان تو فلک در چه حساب؟
در بر وسعت جود تو گهر در چه شمار؟
روز احسان چو دهی بار کرم، دست و دلت
ای کرم پیشه احسان روش جود شعار
نبود بحر وبود بحر صفت لؤلؤ خیز
نبود ابرو بودا بر صفت گوهر بار
در بر دست گهرپاش تو ای ابر کرم
پیش تکمین گران سنگ تو ای کوه وقار
بحر و اظهار سخاوت بچه در و چه گهر
کوه و دعوی متانت بچه وزن وچه عیار
اختر ذات تو آن مطلع انوار قدم
بود آن روز که خورشید صفت شعشعه بار
نه فلک داشت محاطی ز زمین ساکن
نه زمین داشت محیطی ز سپهر سیار
از پی خمیه دین آمده رمح تو ستون
وز پی خانه شرع آمده تیغ تو حصار
ضربت تیغ تو با دشمن تو وقت نبرد
طعنه رمح تو با خصم تو گاه پیکار
می کند آنچه کند آتش سوزان با حس
می کند آنچه کند برق درخشان با خار
عجبی نیست بدر یوزه اگر بگشاید
پیش تمکین گران سنگ تو دامن کهسار
نبود دور که از فیض بهار عهدت
گر ز احجاز چو اشجار برآید اثمار
حبذا ذات شریف تو که از ایجادش
در جهان قدرت خود کرد خداوند اظهار
هرچه مقبول تو مختار خداوند جلیل
هرچه مختار تو مقبول رسول مختار
هرچه در عرصه هستی ست ترا باد فدا
هرچه در عالم ایجاد ترا باد نثار
تو چو بیضائی و اولاد تو همچون انجم
تو چو دریائی و اسباط تو همچون انهار
بسکه آوازه عدلت بجهان پیچیدست
جز ز خصم تو بگوشی نرسد ناله زار
گر زرخ جود تو برقع نگشادی نشدی
نه تهی کیسه معادن نه تهی کاس بحار
منظر قدر ترا غرفه نیابد منظر
منبر جاه ترا پایه نیاید بشمار
سگ کوی تو زند خنده بآهوی خطا
خاک پای تو زند طعنه بمشگ تاتار
بر ده در عهد رفاهیت عدلت نرگس
فتنه را خواب گرانی که نگردد بیدار
روزگاریست جنابا که جفا پیشه سپهر
که گذشته ست مرا از ستمش کار زکار
داردم غرقه دریای غم و جز کرمت
زورقی نیست کزین ورطه ام آرد بکنار
دلم از کاوش غم خون و ندارم چاره
غمم از حوصله افزون و نیابم غمخوار
محرمی نه که کنم شرح غم خویش اعلام
مونسی نه که کنم درد دل خود اظهار
همدمی نیست درین بادیه ام جز خاره
همرهی نیست درین مرحله ام غیر از خار
بجلال تو خدیوا که ز بس حیرانم
نقطه سان در خم این دایره بی پرگار
نه ز هم باز شناسد خردم لعل ز سنگ
نه ز هم باز شناسد نظرم گل از خار
نغمه عیش نداند دلم از ناله غمر
نوحه جغد نداند دلم از بانگ هزار
ای خوش آن دولت جاوید که باشد ز نشاط
اندر آن منزل فرخنده و آن طرفه دیار
کار من زمزمه چون مرغ چمن در گلشن
کار من قهقهه چون کبک دری در کهسار
تا درین مرحله پر خطر حادثه خیز
شود از جنبش افلاک پدیدار آثار
گیرد اعدای ترا کلفت ذلت بمیان
آرد احباب ترا عشرت دولت بکنار
دشمنان تو نیابند محل جز گلخن
دوستان تو نیابند مکان جز گلزار
بدسگالان ترا جامه بود نیلی فام
نیکخواهان ترا حله بود زرین تار
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - ابیات ذیل در «تذکره عذری » از همین طبیب نقل گردیده و چنانکه پیداست از قصیده ای بوده، ولی این قصیده در هیچیک از دو نسخه دیوان که در دسترس ماست مسطور نگردیده است
تویی آن خسرو عادل بجهان کآوردی
آنچنان کار جهان را بنظام وتدبیر
که اگر گم شود از بیشه غزالی بمثل
می کند عدل قوی پنجه تو ناخن شیر
هر کجا ابر سخای تو شود قطره فشان
موج گردد کف در یوزه دریا ز غدیر
مگر از رشح کف جود تو مجنون شده بحر
که صبا هر دمش از موج کشد در زنجیر
روز هیجا که در آیی بمصاف از پی رزم
برق تابان بکف و شعله رقصان در زیر
گاه تنها بصف رزم زنی همچو خدنگ
گاه عریان بسر خصم رسی چون شمشیر
آنکه از دست تو شاید نرهد باشد جان
وانکه از شصت تو شاید بجهد باشد تیر
سپر اندر بر تیغت چو بر برق گیاه
زره اندر بر زخمت چو، بر شعله صریر
آفرین باد بر آن توسن آهوتک تو
که ندیده است بگیتی چو خودش شبه و نظیر
چو خرد نیک جبین و چو امل سینه فراخ
چو هوس بادیه گرد و چو طمع تند مسیر
نتواند که بگردش برسد روز مصاف
روح خصم تو که پرواز کند تا پر تیر
نشود تشنه پیکار تو در عرصه رزم
مگر آندم که عدوی تو شود از جان سیر
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح امام والمتقین و یعسوب الدین امیرالمؤمنین گوید
تا تو رفتی چون خدنگم از برای زیباصنم
سرنهادم چون کمان حلقه بر زانوی غم
آن سیه روزم که در شبهای هجران همچو شمع
می فشانم مشت خاکستر بسر تا صبحدم
دل بمرغان چمن نگذاشت از بس ناله کرد
ناتوان صید دلم در جنگل شهباز غم
من باین حال و تو بی پروا نمی پرسی چرا
می کشی از سینه آه دردناکی دمدم
چونکه بشنید این حدیثم زیر لب خندید و گفت
از محبت می زنی در پیش ما گستاخ دم
دامن من پاک و این گستاخگوئیهای تو
می کند آخر مرا مانند مریم متهم
بلبلی باید که با گل سر کند از عشق لاف
قمرئی باید که با سردی زند از مهر دم
عشقبازی را نشانیها بود ای ساده لوح
ما نمی بینیم از آنها در تو نه بیش و نه کم
کو ترا جیب دریده کوترا در سینه چاک
کو ترا رنگ پریده کو ترا در پشت خم
کو نگاه حسرت و کو گریه مستانه ات
کو ترا شوری بسر کو زخم خاری در قدم
نه ترا کامست خشگ و نه ترا چشمست تر
نه ترا گرم است اشگ و نه ترا سردست دم
اشگ عاشق گرم باید همچو شمع انجمن
آه عاشق سرد باید چون نسیم صبحدم
گفتمش کای از خرامت منفعل کبک دری
وی فدای چشم مخمور تو آهوی حرم
ای اسیر نرگس مست تو لیلی از عرب
وی هلال لعل نوشین تو شیرین از عجم
دیده سیلاب خیزم بسکه در عشقت گریست
نیست اکنون در بساطش چون سحاب خشگ نم
گوهر افسرده هیهاتست نم بیرون دهد
من عبث بر دیده مژگان می فشارم دمبدم
ناله من پیش ازین بود از غمت سوزان چو برق
دیده من پیش ازین بود از غمت گریان چویم
از تف غم در فضای سینه من آه نیست
از تب دل در بساط دیده من نیست نم
خود بگو من با کدامین دست ای دیر آشنا
سینه ام را چاک سازم یا گریبان بردرم
دست من از دامنت گاهی که می گردد جدا
می کشد از سینه مجروح پیکان ستم
آنچه بر رخساره من می نماید، رنگ نیست
لیکن آید در نظر گلگون اشگم دمبدم
گر نه من آشفته حالم از چه باشد ای نگار
گر نه من آزرده جانم از چه باشد ای صنم
موج اشگم فوج فوج و خیل داغم صف بصف
جیب جانم پاره پاره زلف آهم خم بخم
گر ز اعجاز محبت یا فسون عشق نیست
با من حیران بگو یک ره خدا را ای صنم
چیست پس در جویبار دیده ام بحری ز اشگ
چیست پس در تنگنای سینه ام کوهی ز غم
ای که با ظلم آشنائی وز وفا بیگانه ای
سخت میترسم چو از حد بگذرد جور و ستم
صف ببندد لشکر گلگون پرند گریه ام
برق آه از سینه ننگم برافرازد علم
شهریار عشق خون آشام بهر انتقام
از نیام دل کشد از ناله ای تیغ دو دم
باز گویم از نهیب عقل چون آیم بهوش
حاش لله زین جفا استغفرالله زین ستم
در دیار عشقبازان جز شکایت رسم نیست
خاصه بر خاک در میر عرب شاه عجم
آفتاب آسمان دین امیرالمؤمنین
آنکه چون ذاتش ندارد گوهری گنج قدم
جوهر کل در سجود آستانش چون سپهر
قامت خم را نخواهد تا ابد سازد علم
هر یکی را تا نخستین سجده اش گردد نصیب
نه فلک افتاده از ذوق همین بالای هم
چار پیغمبر خلیل و نوح و چون خضر و مسیح
یافتند آیت ز اعجاز تو ای فخر امم
این یک از سوزنده آتش آن یک از جوشنده آب
این یک از پاینده عمر و آن یک از جانبخش دم
دشمن از خشم تو سوزان دوست از لطف تو شاد
آن چو کافر از جحیم و این چو زاهد از ارم
عدل در عهد تو شادان همچون یعقوب از وصال
فتنه از بیم تو نالان چون زلیخا درندم
چون شوی بر اوج عزت چون مسیحی بر فلک
چون روی در بحر فکرت یونسی در قعر یم
جود از احسان تو آواره ملک وجود
ظلم ز فرمان تو آواره شهر عدم
سرکشد چون ذوالفقار تیغ تو گاه مصاف
بشکفد چون نوبهار خلق تو وقت کرم
ز آسمان بارد بجای قطره باران شرار
از زمین روید بجای سبزه و ریحان درم
روز هیجا از پی پیکار خصم کینه جو
چون بیارائی سپاه و چون برافرازی علم
فتح خندد از نشاط و عیش بالد از سرور
خوف لرزد از هراس و ظلم نالد از ندم
حبذا ذاتت که باشد محرم اسرار غیب
مرحبا روحت که باشد گوهر بحر قدم
همچواشباح مقدس نه ترا وضع و نه این
همچو ارواح مجرد و نه ترا کیف و نه کم
ظاهر از ذات شریفت گاه اوصاف و حدیث
صادر از طبع شریفت، گاه آثار قدم
من نمی گویم خدایت یاامیرالمؤمنین
لیکن از اوصاف واجب نیست اوصاف تو کم
روضه تن با فروغ مهر تو دارالسلام
کعبه دل بی ولای ذات تو بیت الصنم
گر بود از دوستانت ای خوشا رهبان دیر
ور بود از دشمنانت و ای بر شیخ حرم
می تواند در خلافت پای بر منبر نهاد
در حرم آنکس که زد بر دوش پیغمبر قدم
دست در بیعت به غیری دادنت ظلمست ظلم
ایکه پای عرش سایت کرده از طاعت ورم
کینه جو، ابنای دنیا، چرخ بر کین متصف
حیله گر اخوان یوسف گرک بیجا متهم
خیل احباب ترا از کثرت عصیان چه باک
کشتی نوح نبی را زآفت طوفان چه غم
کی بود یارب که گردم زایر کوی نجف
کی بود یارب که باشم طایر باغ ارم
ای بسا شبها که بر یاد طواف کوی تو
طایر خوابم کند از آشیان دیده رم
همچو مرغ آشیان گم کرده ام آرام نیست
مانده ام تا از حریمت دورای فخر امم
یا علی از آسانت مشت خاکی نابجاست
سر نمی آید فرو هرگز مرا به تاج جم
می شمارم ننگ همت با کمال احتیاج
گر گشایم دست خواهش نزد ارباب همم
نور همت در جبین هر که باشد، چون صدف
می دهد گوهر عوض، گر قطره ای گیرد زیم
گر چه دارم توشه ره بر میان چون آسیا
باشد آن به کز قناعت سنگ بندم بر شکم
تا کند در گلستان مشاطگی باد سحر
چشم نرگس پرخمار و زلف سنبل خم بخم
دشمنت بی قدر بادا در نظرها همچو خار
دوستت مانند گل در چشم عالم محترم
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح ابوالائمه و غوث الامه علی علیه السلام گوید
دوش از این رواق نیلی فام
چون در آویختند پرده شام
اختران از دریچه های فلک
بزدودند جمله زنگ ظلام
من بکنجی نشسته با دل تنگ
کز افق رخ نمود ماه تمام
ناگهان مهوشی نکو پیکر
ناگهان گلرخی لطیف اندام
از شرابی که او ز عهد نشاط
مانده در کنج طاق یکدوسه جام
قدحی برگرفت و کرد نظر
بر من دل فگار خون آشام
ساغری زین می چو دیده باز
ساغری زین می چو خون حمام
صافی و خوشگوار و عذب و لطیف
که ورا در سبو گذشته دو عام
گر بگیری بود بزعم خواص
ور بنوشی سزد بر غم عوام
دانش افزا بود چو می، شاید
که نیندیشی از حلال و حرام
با چنین باده ای مگو از ننگ
با چو من شاهدی ملاف از نام
چون مرا داشت زین نمط مفحم
چون مرا داد زین بیان الزام
از کفم برکشید ناله عنان
وزدلم برگرفت گریه زمام
ناله ها کرد و از جفای سپهر
گریه ها کرد از غم ایام
گفتم ای دلبر ملیح سخن
گفتم ای شاهد فصیح کلام
کو مرا پای آن که کوبم خوش
کو مرا دست آن که گیرم جام
بکدامین رفیق بندم دل
وز کدامین صدیق جویم کام
منزل من کجا ویارم کیست
محفل من کجا و دوست کدام
همه کس شادمان و من ناشاد
همه کس کامران و من ناکام
طایران جمله رفته در او کار
وحشیان جمله خفته در اکنام
من جدا مانده از دیار حبیب
من جدا مانده از لقای کرام
در کنار مصاحبان خسیس
در میان معاشران لئام
به کزین موطن عناد محن
مرکب عزم را کنیم لجام
خسروان را چنانکه رسم ورهست
که تهیدست کم رسد بسلام
تحفه مدح آوریم و رویم
تا بدرگاه شهریارا نام
درگه مرتضی علی که فلک
سجده ها آردش بهفت اندام
آن که گشتی سوار کتف نبی
تا فرو ریخت از حرم اصنام
آن که خفتی به خوابگاه رسول
در شب هجرت رسول انام
اختلافی که در جهان پیداست
گر نبودی تو حاکم احکام
کس نکردی تمیز باطل و حق
کس ندانستی از حلال حرام
شد هویدا بعهد دولت تو
چونکه برخاست از میان ابهام
حرمت شرع و عزت ملت
نصرت دین و شوکت اسلام
غرض از خلق ماه تا خورشید
مقصد از کون تیر تا بهرام
غیر ابداع تو نبود مراد
غیر ایجاد تو نبود مرام
بامید نوال و افضالت
هر یکی تا فزون برند انعام
هم ملک در بر تو در انجاح
هم فلک در بر تو در ابرام
بس که از عدل تو ستمکاران
بمناهی نمی کنند اقدام
با وجود سباع در یکدشت
در مراتع چرا کنند اغنام
حبذا نهی تو که در گلشن
فی المثل گر کسی گذارد گام
تا نگیرد زباغبان رخصت
نتواند کند گل استشمام
گر نه عدل تو داشت پاس زمین
کار این خاکدان نیافت نظام
ورنه عزمت شدی سوار سپهر
توسن آسمان نگشتی رام
لوحش الله ز مرکبت که دهد
در زمان قرار و گاه خرام
بظلال جبال، تمکین، قرض
بسهام شهاب، سرعت، وام
چون گه رزم زیر ران آری
اشهب تیزگام تیز خرام
هم به فرق تو زرنشان مغفر
هم بدست تو سیمگون صمصام
بر تنت چست آهنین جوشن
در برت راست رمخ خطی نام
گه فلک خیره برجهنده سمند
گه هوا تیره از پرنده سهام
نه از آن رزمگه مجال فرار
نه در آن جایگه محل قیام
عرصه رزمگه کنی از خون
همه شنگرف گون ولعلی فام
از کمانت دلاوران در سجن
وزکمندت مبارزان در دام
بسکه از هر طرف فرو ریزد
از خمیده کمان جهنده سهام
شود آن رزمگه نیستانی
که درو جایگه کند ضرغام
گردد از بسکه اندر آن عرصه
افکند مرد تیغ خون آشام
بسپه گشته مرتفع چندان
که شود قصر آسمان را بام
ای که بی جذبه عنایت تو
هیچ صیدی نمیرهد از دام
روزگاری گذشت کز عزمت
جان نمی گیردم بتن آرام
می توان کرد تلخکامی را
از زلال نجات شیرینکام
ای که پاک آمد از ازل ذاتت
من جمیع الذنوب و الآثام
کارها کرده ام که نتوانم
بزبان آورم یکی را نام
از تو دارم امید در محشر
چون منادی دهد صلابر عام
که مرا ناامید نگذاری
زان میان والسلام والاکرام
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶ - سبب نظم کتاب
مرا گفت دستور فرخنده رای
که این راز سربسته را برگشای
کنونت که امکان گفتار هست
به تاریخ دانان سروکار هست
همان به که تیغ قلم برکشی
به تاریخ پیشین قلم درکشی
فشانی بر افسانه ها آستین
نویسی یکی نامه ی راستین
ز تاریخ یونان و کلدان و روم
ز آثار ویران و آباد بوم
فراز آوری نامه ی شاهوار
که ماند به گیتی زما یادگار
به هر کار یاری نمایم تو را
همی دوستی برفزایم تو را
مرا داد ازین گونه چندان نوید
که شد جان من سر به سر پر امید
دل من بدان گفته ها گرم شد
روانم پر از شرم و آزرم شد
چو یک سال بردم درین کار رنج
به پایان شد این نام بردار گنج
اگر چه به نظمم نبد دسترس
که چون شاهنامه نگفته است کس
بیفکندم از نثر طرحی عظیم
که پیدا نماید صحیح از سقیم
به نیروی یزدان پیروزگر
یکی گنج آراستم پرگهر
ز زند و اوستا و از پهلوی
فراز آوریدم به طرز نوی
ز آثار آنتیک و خط کهن
نیاورده نگذاشتم یک سخن
چو آمد به بن این کهن داستان
بنامیدمش نامه ی باستان
چو دیباچه اش را بیاراستم
زهر چاپلوسی بپیراستم
به جز ناظم الدوله
نامی دگر در آن جا نبردم ز یک نامور
گمانم چنین بد که پاداش این
نبینم به جز توشه و آفرین
یکی مرد بد زشت و شوم و پلید
که رویش سیه بود و مویش سپید
فرومایه را نام ناپاک بود
بد اندیش و بی شرم و بی باک بود
همی زشت راندی سراسر سخن
ورا بی سبب گشت دل زمن
همه مقصدش بود از آن سر به سر
که از من خورد چند دینار زر
نداند که بی زارم از آن روش
که نفرین بر او باد و بر اخترش
گرانمایه دستور آزاده مرد
دلش بی جهت از من آمد به درد
به گفتار آن مرد ناپاک شوم
بر شاه ایران و خون کار روم
چون او نامور مرد والا نژاد
زمن کرد گفتار ناخوب یاد
مرا خود بدآیین و بد کیش خواند
بدم شیر نر او مرا میش خواند
از این گفته او را نبد هیچ سود
به جز آن که بر شهرت من فزود
من از وی نراندم سخن بر بدی
نکو داشتم شیوه ی بخردی
در آخر پشیمان شد از گفت خویش
مرا خواست کش باز آیم به پیش
نرفتمش پیش و نکردم نیاز
که درویش را خوش بود کبر و ناز
چو از روم شد سوی ایران زمین
برادرش آمد شدش جانشین
خردمند و باهوش و با رای بود
ولیکن نشستن نه بر جای بود
خطا را نکردی جدا از صواب
به نشناختن مرد عالی جناب
به گاهی که از من ز نزدیک و دور
به روم اندر انداخت آشوب و شور
بر شاه رفت و سخن ساز کرد
به گفتار بد از من آغاز کرد
نگویم که شه گشت بد دل زمن
ولی کردش اغفال گاه سخن
نمودند تسخیرم از پایتخت
به سوی طربزون کشیدیم رخت
ایا چند تن دیگر از زادگان
جهان دیده مردان و آزادگان
درین ساحل خوش هوای گزین
نیامد مرا هیچ خوش تر ازین
که نظم آورم نامه ی مختصر
ز تاریخ ایران به طرزی دگر
به نام همایون عبدالحمید
کز او هست آثار نیکو پدید
شهنشاه با فر و با عدل و داد
یکی نغز دیباچه سازم گشاد
چو فردوسی آن مرد بی یار و جفت
که شهنامه بر یاد محمود گفت
ولیکن بترسم که او را هجا
سپس بایدم گفت از التجا
همان به که زین گفته ها بگذریم
سخن ها ز جمشید و کی آوریم
خنک آنکه دل ها زخود کرد شاد
که نامش به نیکی بیارند یاد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۶ - تعزیت و سوگواری ایام گذشته
کجات آن همه رسم و آیین و راه؟
کجات افسر و گنج و ملک و سپاه؟
کجات آن همه دانش و زور و دست؟
کجات آن بزرگان خسرو پرست؟
کجات آن نبرده یلان دلیر؟
که شیر ژیان آوریدند زیر
کجات آن سواران زرین ستام؟
که دشمن بدی تیغ شان را نیام
کجات آن همه مردی و زور و فر؟
که گیتی همه داشتی زیر پر
کجات آن بزرگی و آن دستگاه؟
که سربرکشیدی زماهی به ماه
کجات افسر و کاویانی درفش؟
کجات آن همه تیغ های بنفش؟
کجات آن به رزم اندرون فرونام؟
کجات آن به بزم اندرون کام و جام؟
کجات آن دلیران روز نبرد؟
کجات آن بزرگان بادار و برد؟
کجات آن کمین و کمان و کمند؟
که کردی همه دیو و جادو به بند
کجات آن فزونی گنج و سپاه؟
کجات افسر و تخت و فرو کلاه؟
کجات آن سواران و میدان و گوی؟
که زآن ها به گیتی بدی گفتگوی
کجات آن دلیران و مردانگی؟
هش و رأی و فرهنگ و فرزانگی
کجات آن هنرهای بیش از شمار؟
که علم و هنر از تو شد یادگار
کجا شد دل و هوش و آئین تو؟
توانائی و اختر و دین تو
کجا شد به رزم آن نکوساز تو؟
کجا شد به بزم آن خوش آواز تو؟
کجا رفت آن جام گیتی نمای؟
کجات آن همه خسرو پاک رای؟
کجا رفت آن اختر کاویان؟
کجا رفت اورنگ فرکیان؟
که اکنون به پستی نیاز آمدت
چنین اختر بد فراز آمدت
که بنشاند این شمع افروخته؟
کزو شد همه دودمان سوخته
دریغ آن بلند اختر و رای تو
دریغ آن سر عرش فرسای تو
دریغ آن یلان و کیان جهان
که بودی پناه کهان و مهان
دریغ آن بزرگان والا گهر
به مردی زشاهان برآورده سر
دریغ آن امیران والا به شأن
کز ایشان به گیتی نمانده نشان
هم اکنون از ایشان نبینم به جای
به جز ناظم الدوله ی پاک رای
ابا چند تن از مهان گزین
که از آسمان شان رسد آفرین
شده آدمیت از ایشان پدید
همه گنج های وفا را کلید
همه سال شان بخت و پیروز باد
همه روزشان روز نیروز باد
نگهدارشان باد زروان پاک
بود یارشان هرمز تابناک
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴
ز دار ملک جهان روی در کشید وفا
چنانکه زو نرسد هیچ گونه بوی به ما
دو چیز هست که در آفتاب گردش نیست
وفای عهد درین عهد و سایه عنقا
به هیچ گوش نوایی ز خوشدلی نرسد
که شد ز ساز بیک بار ارغنون وفا
ز چار خانه عنصر نواله خوش مطلب
مگو چرا که درو چاشنی نداد آبا
بدانکه تا نرسد مژده مراد به کس
نشسته اند به عزلت مسافران صبا
یکی منم به ضرورت به زخم حادثه خوش
که نیست زهره یکی با دو کردنم یارا
ز رنج خاطر من بر سه نای باربدی
همه ترانه غم می زند سپهر دو تا
ز عکس خون دلم دان که هر شبی ز شفق
سپهر بی شفقت راوقی است خون پالا
نشسته ایم من و غم به همدمی دو بدو
که یک نفس من ازین همنفس نیم تنها
مرا دلی است گره بر گره چو رشته تب
بپرس از که؟ ازین گنبد گره سیما
به بخت من سر خمهای آسمان دردی است
از این به زیر فتادم چو دردی از بالا
ز روز و شب شده ام سیر چون به پیش دلم
سیه گلیمی شب همچو روز شد پیدا
دمی خوشم چو سحر می دهد وگر بخورم
سپید دست چو روزم، چو صبحدم رسوا
زمانه را چه گنه چند ازین چه نااهلی است؟
بلی ز اهل زمانه شکایتی است مرا
به صدر شاه جهان ناسزام گفت حسود
ز رشگ آنکه شدم من به صدر شاه سزا
شه مسیح دم خسرو سلیمان قدر
که مرده زنده کن است از نفس مسیح آسا
قضا کمین فلک صولت ستاره حشر
سکندر آیت و جمشید ملک، خضر بقا
محیط کوه رکاب آسمان صاعقه خشم
سپهر عرش جناب آفتاب ابر عطا
جهان خدیو مهین پهلوان که تعظیمش
ز هفت سقف فلک هفده می برد عذرا
ز کاینات محیط آمدست منصف و بس
که شد عرق همه تن پیش دست او ز حیا
هزار بار به روزی ز بیم انصافش
جهان پر دل پهلو تهی کند ز جفا
به جنب بارگهش همچو چار طاق گیاست
همه کیایی این هفت طاق اندر وا
گشاده شه ره انصاف بحر و کان یعنی
دو دست او که فرو بسته اند دست قضا
شکست دری کان در هزار سال اندوخت
درست شد که به نزدیک جود اوست هبا
ز تیغ اوست بیا کژ نشین و راست بگوی
که نیست کژ به جهان جز کمانچه طغرا
چنان به دور وی اجزای خاک با طربند
که ذره رقص کنان می رود میان هوا
زهی رسیده به جایی بلندی قدرت
که عقل کل به دو منزل نمی رسد آنجا
تویی که ظلم ز بیم تو هست زهره شکاف
تویی که طبع به مدح تو هست زهره نوا
عنایتت که چو گردون فراخ میدانست
به بخت من ز چه شد تنگ بار تر ز سها؟
به یک دروغ که حاسد بگفت و شاه شنید
ز خشم شاه، فتادم ز چشم شاه چرا؟
بدان خدای که اندر سراچه قدمش
خیال بی دل و دیده است و عقل بی سر و پا
به کاف و نون که ازو یافت نام داغ وجود
برین طویله خاک، ابلق صباح و ما
به خرد کاری فطرت به نقش بندی کن
به چربدستی ابداع و صنعت احیا
به نیست هست کنی کز کمال قدرت هست
ز نیستیش فراغت ز هستی استغنا
هزار مهره زرین نمود در شش روز
به صنع بالعجب از هفت حقه مینا
به ذهن حارس هفتم فلک که پرده اوست
درین حدیقه که هر شب ز نو شود برنا
به فر فتوی قاضی القضات صدر ششم
که بر سعادت او هفت کشورند گوا
به دست و خنجر جلاد خطه پنجم
که با سیاه دلی اشقریست سرخ لقا
به چار بالش سلطان یک سواره که هست
فضای طارم چارم ز نور او بنوا
به لحن سینه گشایی که در وثاق سوم
طریق کاسه گری می کند به زخمه ادا
به کلک خواجه بزرگ دوم سرای که هست
بلند مرتبه و خرده دان به فضل و ذکا
به سعی مشعله داری که دست منتهاست
ز نور شعله او بر سر شب یلدا
بدان غرض که بدو پای بسته آمد کوه
بدان سبب که ازو سر گشاده شد دریا
به مهد خاکی که بد طفل اولش آدم
به بزم چرخ که شد میر مجلسش جوزا
به کاف ها و به یاسین و آیة الکرسی
به قاف و صاد و به الکهف و سورة الشعرا
به سین سبح و با حاء حامی حامیم
به نون والقلم و طاء طاهر طاها
به مهر ختم رسالت که نوشدارو ساخت
نسیم دعوتش از بیخهای مهر گیا
ز بهر خدمت درگاه شرع اوست که هست
شهاب و شب به صفت حربه ای به دست کیا
به صدق همدم هجرت به عدل شمع بهشت
به خون خسته غوغا به شیر صف و غا
به تشنه مرده که بد رشگ غنچه سیراب
به زهر خورده که بد نور دیده زهرا
به صدق لهجه بوذر به بوی آه اویس
به سوز سینه سلمان به درد بو دردا
به مفتیان شریعت به مبدعان سخن
به سالکان طریقت به رهروان صفا
به خضر و علم لدنی و مجمع البحرین
به طور و انی انا الله ز حد طور ندا
به عارفان حقیقت گزین غم پرور
که نیستشان ز غم حق به خویشتن پروا
به اهل صفه که چون عود خام سوخته اند
ز تف مجمره سینه در مقام رضا
به رنج خاطر خاصان به خام کاری دهر
به صبر کردن و تسلیم پختگان بلا
به سقف خانه معمور و چار حد حرم
به رکن کعبه و زنجیر مسجدالاقصی
به هیبت نفس صور و هول لا اقسم
به حرمت شب معراج و قرب او ادنی
به هفت سبع و به هفت اختر و به هفت اقلیم
به هفت هیکل و هفت آسمان و هفت اعضا
به داغگاه عقوبت کزو برند نکال
به جامه خانه رحمت کزو دهند جزا
به نور عارض و رخسار روز شاهد روی
به زلف پرشکن و طره شب رعنا
به شام پاک ده و آفتاب راه نشین
به صبح آینه گردان و ماه مار افسا
به لطف طبع سخن ساز و حسن لذت یاب
به فیض عقل کم آزار و روح بیش بها
به خط و قامت تقطیع احسن التقویم
به نقطه دل و تعلیم آدم الاسما
به بام قصر دماغ و در دو لختی چشم
به طاق صفه ابرو به شه ره آوا
به جویبار کف و مرغزار عارض و فرق
که این نشیمن حسن است و آن محل سخا
به همت تو که هر شب ز رشگ رتبت او
شود چو گنبد گل شکل گنبد خضرا
به تیغ تو که جهان با کلاهداری خویش
ز بیم اوست بهم در شده چو چین قبا
به جود تو که ازو حرص تنگ حوصله شد
فراخ دل به مروت گشاده کف به عطا
به درگهت که کند آسمان زمین بوسی
ز روی بندگی محض نز طریق ریا
به عفو تو که دهد بوی ساحت جنت
به خشم تو که برد تاب صخره صما
به بزم و ساغر و ساقی خاص تو که شدند
فزون ز خلد و به از کوثر و به از حورا
به سایه تو که گر لطف او علاج کند
ز سایه دق برد از آفتاب استسقا
به پرچم حبشی شکل رایتت که ظفر
به هندویش میان بسته می رود عمدا
به تیر چار بر شاه در کمان سه پی
کزوست شش جهت خاک تنگ بر اعدا
به صدمه نفس سرد من ز گرمی تو
کزوست خرقه نه توی آسمان یکتا
بدین خطاب که نه مرده ام نه زنده بدو
خجل بمانده و عاجز میان خوف و رجا
بدردم از چه من از آروزی خدمت تو؟
که جز لقای تو آنرا مباد هیچ دوا
به شعر من که بدو گر کنند نسبت سحر
صدقت بانگ بر آید ز کوه وقت صدا
بخوردم این همه سوگند و باز می گویم
به ذات پاک مهیمن به عز عز خدا
که زرق خالص و بهتان محض بود آن فصل
که نقل رفت از آنها که کرده اند انها
نه گفته ام نه گذشته است بر دلم هرگز
نه کرد هیچ کس از بنده آن سخن اصغا
حدیث من ز مفاعیل و فاعلات بود
من از کجا سخن سر مملکت ز کجا
و گر شدم دو زبان همچو سوسن آن بهتر
که چون بنفشه زبانم برون کشی ز قفا
من از کجا چه سگم کیستم چه خوانندم
که پیش دل بود از چون منی غبار ترا
شها تو شیر خدایی من آن سگ در تو
که بی گناه تر از گرگ یوسفم حقا
و گر به سهو خطایی که آن مباد برفت
تو عفو کن که ز تو عفو به، ز بنده خطا
به چشم تو که ز تو نیست چین ابرو خوش
بخند و پس به عنایت امان دهم ز عنا
چو چنگ مدح تو گویم به صد زبان زین پس
و گر کنی رگم از پوست همچو چنگ جدا
کسی که پیش تو جز من نهاد خوان سخن
به کاسه سر بی مغز می پزد سودا
دم مجیر به مدحت زبان مرغانست
تو فهم کن که سلیمان تویی به تاج و لوا
اگر نبوت اهل سخن کنم دعوی
بس است معجز من این قصیده غرا
سزد که صدر ترا زحمت دعا ندهم
چه چیز نیست ترا تا بخواهم آن به دعا؟
ازین قدر نگزیرد که گویم از سر صدق
که باد حاجت و حکمت همه روان و روا
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵
ز دور جنبش این چرخ سیمگون سیما
چو سیم و زر شده گیر اشگ ما و چهره ما
چو زر و سیم شود اشگ این و چهره آن
که هست بسته این چرخ سیمگون سیما
مشعبدیست فلک مهره دزد و حقه تهی
که هر زمانی صد شعبده کند پیدا
خراس وار همی گردد و همی ساید
ستور وار مرا بر امید آب و گیا
ازین خراس خلاصی اگر بیافتمی
رسیدمی به مقام علا مسیح آسا
ایا ملازم محنت به مهر نامحکم
ایا مزاحم مجلس به چهر نازیبا
بکش چراغ که خواهد عروس شب جلوه
بکن نماز که در زد خروس روز لوا
سلاح خویش ز لاحول ساز زانکه ترا
غرور غول، سراسیمه کرد در صحرا
زمانه زحمت طوفان گرفت سرتاسر
تو نوح وار در افگن سفینه در دریا
به آب و نار ملولی مکن که بر سر خلق
شوی سزای ملامت به چار سوی بلا
ز دست آفت بر اوج چرخ شد عیسی
ز بیم زحمت بر کوه قاف شد عنقا
بساز توشه تقوی ز بهر راه که تو
رسی ز توشه تقوی به منزل الا
درین نشیب قناعت گزین که جعفروار
به نردبان قناعت پری برین بالا
چه سود با تو که از راه نطق نشناسی
زبور خواندن داود را ز روی صدا
میان چون و چرا مانده ای و می گویی
ز بهر رد و قبولت حدیث چون و چرا
نه مرد کاری و آگه نیی که نتوان گفت
حدیث چون و چرا در مقام خوف و رجا
ز دام چون و چرا سر برون بریم آخر
به فضل ایزد و تفضیل خاتم الشعرا
ابوالفضایل خورشید حکمت افضل دین
که فخر اهل زمین است و تاج اهل سما
مسیح وقت و کلیم زمانه خاقانی
که عمر خضرش بادا و عصمت یحیی
ادب به مکتب او همچو طفل در ابجد
خرد به مجلس او همچو قطره در دریا
نقود عالم از نقد عقل او موزون
عقود گیتی در فضل علم او مجرا
وقوف یافته بر نامه بیاض و سواد
فتوح یافته از جامه صباح و مسا
عریضه هنرش نقش کرده هفت اقلیم
صحیفه ادبش ثبت کرده نه صحرا
نسیم مهر و وفاتش کشنده احباب
سموم خشم و خلافش کشنده اعدا
به علم تابع طاسین و حامل حامیم
به فضل نایب یاسین و وارث طاها
دلش مدرس تدریس حکمت ادریس
درش مذکر تذکیر ذکراو ادنی
مبارزان سخن پیش او فگنده کلاه
مناظران جهان پیش او دریده قبا
نموده موعظتش احتما و آنگاهی
ز نظم ریخته در حلقها شراب شفا
دماغ خشک معادی دین و سنت را
شده کلام مفیدش طریفل سودا
ز هبر لخلخه ای اهل شرک و بدعت را
طبیب وار به معجون نظم کرده دوا
به خانقاه تزهد ز بهر عز ابد
نهاده سفره اسلام و داده بانگ صلا
زهی بزرگ حکیمی که از علوم تو شد
جهان فضل به خوشی چو جنت الماوی
نداد شبه نو تأثیر اختر و ارکان
نزاد مثل تو از نسل آدم و حوا
به حضرت تو تقرب کنند اهل علوم
که هست حضرت تو عین عروة الوثقی
هر آنکسی که نبوید گل کرامت تو
بنفشه وار برون کش زبان او ز قفا
اگر لطایف لطفت کند به روس گذر
و گر خلاصه خلقت برد به روم صبا
ز احترام تو زنار بگسلد کافر
به اهتمام تو ناقوس بشکند ترسا
بزرگوارا بپذیر عذر من که نبود
مرا به گفتن مدح تو زهره و یارا
به ابتدای سخن چون به شعر پیوستم
نهیب شعر توام کرد سینه پر غوغا
چو نیست مدح ترا هیچ اول و مقطع
بساط عجز فگندم به اول و مبدا
همیشه تا بنکوهند صورت نادان
مدام تا بستایند سیرت دانا
جهان ملاء علوم تو باد در دنیی
خدای پار و معین تو یاد در عقبی
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶
ای عارض چو ماه ترا چاکر آفتاب
یک بنده تو ماه سزد دیگر آفتاب
پیش رخ چو ماه تو بنهاده از حیا
هر نخوتی که داشته اندر سر آفتاب
تا بوی مشک زلف تو ناید همی زند
دم در هزار روزن چون مجمر آفتاب
کسوت کبود دارد و رخ زرد سال و ماه
در عشق رویت ای بت سیمین بر آفتاب
در آرزوی روی تو هر صبحدم چو من
رخساره زرد خیزد از بستر آفتاب
بی روی و موی تو نبرد هیچ کس گمان
بر آفتاب عنبر و در عنبر آفتاب
از آفتاب عبهر تو هست تازه تر
گر فر و تازگی برد از عبهر آفتاب
روی چو آفتاب به چشم چو نرگست
از تازگی دهد که به نیلوفر آفتاب؟
بسیار کرده دفتر خوبی مطالعه
جز روی تو نیافته سر دفتر آفتاب
عمری است تا ز مشرق و مغرب همی رود
با کام خشک و چشم تر ای دلبر آفتاب
از روی خود ندید در اطراف شرق و غرب
جز رای شاه عادل روشنتر آفتاب
شاهنشه ملوک قزل ارسلان که بخت
از روی و رای اوست شده انور آفتاب
خطبه به نام رفعت قدرش همی کنند
در اوج برج جوزا از منبر آفتاب
از بیم خوار داشت که بر وی رسید ازو
ترکان همی کند رخ زر اصفر آفتاب
سکه به نام بخشش جودش همی زند
در قعر جوف و خارا دره بر آفتاب؟
ای کان لطف و عنصر مردی نپرورد
در صد هزار کان چو یکی گوهر آفتاب
خاک در تو قبله آمال شد از آن
خلقی نهاده روی چو خرما در آفتاب
خلق تو بهره داد به مرد و زن آنچنان
کز روشنی به مشگ . . . آفتاب
گر چرخ چنبری بکشد سر ز حکم تو
خردش چوذره ذره کند . . . آفتاب
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
شاها تویی که خواجه گردون غلام تست
هر کار کان به کام تو باید به کام تست
ایام وقتی ار نفسی زد به توسنی
اکنون چو بندگان سر افکنده رام تست
تا نفخ صور رسته شد از زخم حادثات
هر کو نشسته در حرم اهتمام تست
زین فتح تازه روی که فهرست فتحهاست
از قاف تا به قاف جهان صیت نام تست
زین تاختن که بر در شبدیز کرده ای
روز عدو به شکل شب تیره فام تست
طوفان نوح و فتح تو آدینه بود از آنک
طوفان فتنه خنجر نصرت نیام تست
در بیستون فتاده هنوز ای ستون ملک
تب لرزه های سخت ز زخم حسام تست
هر جا که در نواحی کرمانشهان ددی است
نانش بپخته از جگر خصم خام تست
مهمان ناچخ تو به خون دل عدوست
هر سگ که بهتر از عدوی ناتمام تست
از پل نجست با تو بداندیش تو از آنک
نصرت رفیق موکب گردون خرام تست
آن پل صراط او شد و او بی خبر از آنک
زیر صراط دوزخی از انتقام تست
تیغت دریغ بود به خونش از این سبب
کشته شده به تیغ، کمینه غلام تست
او بود و یک برادر و آب آر و دست شوی
او شد ز دست و پای برادر، به دام تست
پیوسته کار فتح ز تو با نظام باد
زیرا نظام کار جهان در نظام تست
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
روز بس خرم و موسم ز همه خوبترست
عید فطرست که عالم همه پر زیب و فرست
باز در مهد شرف کوکبه عید رسید
موکب عشرت و شادی و طرب بر اثرست
شاهد عید که آنرا مه نو می خوانند
کرده هر هفت بدین طارم شش روزه درست
ختلی چرخ کهن یارب نو نعل چراست؟
گر مه روزه نه اندر تک و تاب سفرست
یارب این عید چه با راحت و شادی روزی است
خه خه این فصل چه میمون و مبارک نظرست
عید و گل هر دو رسیدند بهم از ره دور
در جهان ز آمدن عید و گل اکنون خبرست
موسمی سخت خوش و دلکش و عیشی بنو است
که گل و جام میش پیشکش ماحضرست
جام همرنگ سحر به بود اکنون که به باغ
پیک گل در همه آفاق نسیم سحرست
گر چه من می نخورم هر شبی از خون دلم
پر ز می ساغر سر ریز فلک تا به سرست
بر دلم هر دمی از عشق گره بر گره است
بر درم هر شبی از فتنه حشر بر حشرست
گفت با یار دلم جان ببر و بوسه بیار
خوش بخندید لبش گفت کنون از که درست
خون نکردم که به خون جگرش داشته ام
پس چرا بی سببی خونم ازو در جگرست؟
نام کردم لب او را شکر این نیک برفت
حقه مرهم دلهاست چه جای شکرست
گل قبا چاک زند هر سحری در غم او
گر چه در حسن، کله داری گل معتبرست
دست بیداد برآوردو من اینجا که منم
فارغم زین همه، چون شاه جهان دادگرست
ملک المشرق والمغرب شاهی که ازو
فتنه خوش خفته و بیداد ز عالم بدرست
اوست آن شاه که از معتکفان در او
اول اقبال و دوم فتح و سه دیگر ظفرست
قرة العین اتابک ملکی شیر دلی
کاتش هاویه از خنجر او یک شررست
پهلوانی است که پهلوی ستم لاغر ازوست
تاج بخشی است که بر تاج معالی گهرست
تا قضا و قدر از حکمش یک ناخن نیست
عزم بین عزم که همدست قضا و قدرست
در جهان همت او تنگ نشست از پی آنک
همتش سخت بزرگ است و جهان مختصرست
صاعقه گر حذری می کند از هیبت او
بده انصاف درین باب که جای حذرست
فر او بین و مشو شیفته پر همای
کان کله گوشه به سایه به از آن بال و پرست
هر مثالی که نه القوة لله بروست
حکم آن در همه آفاق هبا و هدرست
گرد میدان ورا خاصیتی خاست چنانک
در هر آن دیده که بنشست شفای بصرست
زه زه ای شاه جهانبخش که در نوبت تو
عدل را چاشنی سکه عدل عمرست
پیش آن دست که دائم فلکش بوسه دهد
ابر معزول و خزان مفلس و کان کم خطر است
پیش آن دست که دایم فلکش بوسه دهد
ابر معزول و خزان مفلس و کان کم خطر است
هر سری کان مثلا بر خط فرمان تو نیست
قلم آسا بر آن سر که در آن درد سرست
سگ به است از من اگر خصم ترا سگ دانم
زانکه در مذهب من خصم تو از سگ بترست
شاه و شهزاده بسی اند درین عهد ولیک
خسروا تو دگری کار تو چیزی دگرست
چرخ در شکل تو چون تیز نظر کرد چه گفت؟
کی بود غم پدری را کش ازین سان پسرست
فتح زاید ز سر تیغ تو و جان عدوت
از پی آنکه عدو ماده و تیغ تو نرست
بده انصاف که انصاف جهان از تو برند
کیست جز تو که سزاوار کلاه و کمرست
اینت معجز که ترا سی و سه سالست وز قدر
از بن سی و دو دندان فلکت پی سپرست
کام ران کام! که ملک از سر تیغ تو بپاست
دیر زی دیر! که شمشیر تو دین را سپرست
عاجزم از تو و مدح تو همین می گویم
تویی آن خضر کت اسکندر ثانی پدرست
تا قرار کره خاک بود بر سر آب
تا مدار فلک آینه گون بر مدرست
دولتت را شرف و مرتبه ای باد چنان
که برون مانده ز اندیشه وهم بشرست
باد در بندگی و طاعت تو هر ملکی
که درین دایره نامش به بزرگی سمرست
بشنو از بنده مجیر این سخن باز پسین
ای که لفظ شکرین تو سراسر دررست
بر زمین عدل عمر کن که زمین دار فناست
وز جهان نام نکو بر که جهان بر گذرست
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
سروی که بر مهش ز شب تیره چنبرست
لؤلؤش زیر لعل و گلشن زیر عنبرست
پرورده سپهر ستم پیشه شد به حسن
زین روی عشوه ده چو سپهر ستمگرست
زیر شکنج زلفش و در شکرین لبش
صد فتنه مدغم است و دو صد نکته مضرست
گر ریختم سرشگ چو سیمو سمن ز چشم
زیبد که دوست سیم سرین و سمنبرست
ور عقل من شدش به دل و دیده مشتری
عیبش مکن که همچو دل و دیده در خورست
بر زلف همچو عود گره زد به رغم من
یعنی که پر گره و خم نکوترست
چون گویمش که سرو و مهی چون ز روی حسن
رشگ مه نو و حد سرو کشمرست
در عرض روی حوروش و قد دلکشش
نی سرو بر کشیده و نی مه منورست
گفتی شگفت بین که رخش در غمم مقیم
همچون گل شکفته به سرخی مشهرست
در عشق دوست سرخ بود روی بیدلی
کش خون دل ز دیده همه شب مقطرست
هر خشک و تر که در کف من بد ز عقل و هوش
بر روی خوب و غمزه شوخش مقررست
وین طرفه تر که در هوسش دیده و لبم
هر دم ز سینه خشک وز خون جگر ترست
در دست فتنه طره عقلم مشوش است
وز خون دیده چشمه عیشم مکدرست
زین غم که چون ز چنبر عشقش برون جهم
شخصم نحیف چون رسن و قد چو چنبرست
در گوش هر که حلقه غم کرد شک مکن
کز عیش خوش چو حلقه همه عمر بر درست
زلفش چو ظلمت است و لبش چشمه خضر
واندر ره غمش دل من چون سکندرست
زیبد که من ز ظلمت ظلمش برون جهم
چون همرهم مدیح شه عدل گسترست
کیخسرو دوم شه خورشید مرتبت
کو ملک بخش و خصم کش و بنده پرورست
سرچشمه ملوک عمر عز نصره
کز عقل کل به مرتبه و قدر برترست
در صدر وصف چو چتر فریدون مؤیدست
بر نیک و بد چو گردش گردون مظفرست
طبعش ز بد چو روح پیمبر مقدس است
شخصش ز عیب چون دم عیسی مطهرست
در بزم وقت عشرت و در رزم روز کین
زربخش و عدل گستر و دلدوز و صفدرست
در بحر لطف و در چمن نصرتش مقیم
یک برگ خشک طوبی و یک قطره کوثرست
وهمش برون ز نه فلک و هشت جنت است
جودش فزون ز شش جهت و هفت کشور است
فتح مبین و نصر عزیزش به شرق و غرب
روشن چو فتح رستم سگزی و نوذرست
صدر شهی به شخص لطیفش مزین است
شغل عدو ز عزم متینش مبترست
خشمش چو دوزخیست که در وی به روز و شب
سوزد حسود همچو سمن گر سمندرست
صیتش فزوده ولوله در خیل خلخ است
تیغش فکنده زلزله در قصر فیصر است
زنده بدوست جود طبیعی و جود خلق
چون نیک بنگری بر جودش مزورست
فرخنده خسرویست که در جنب همتش
نه چرخ و هشت خلد و دو گیتی محقرست
سرور به تیغ شد نه به حیلت که نزد عقل
در ملک سروری به سر تیغ و خنجرست
در بزم، زر چو قطره و دستش چو میغ شد
در صف، عدوش روبه و تیغش غضنفرست
گر هر کسی مسخر دور سپهر شد
بنگر بدو که دور سپهرش مسخرست
چرخ بنفشه رنگ سیه دل ز هیبتش
بی خورد و خفت شب همه شب همچو عبهرست
عرش مجید پیش دلش کم ز خردلیست
بحر محیط پیش کفش کم ز فر غرست
گر گویمش که عمر و حیدر صفت سزد
کو در صف چو عمر و در صف چو حیدرست
خورشید نزد عرصه قدرش چو پشه یست
سیمرغ پیش مخلب قهرش کبوترست
هر صبحدم ز رشک دل و طبع روشنش
قرص فلک ز دیده به خون جگر درست
رویش چو دید فتح و ظفر گفت دیر زی
کز رشگ روی تو رخ گردون مجد رست
نقش نگین تو خلل ملک دشمن است
درج مدیح تو حسد درج گوهرست
در دفترست مدح تو مسطور وزین قبل
خصمت سپید دست و سیه دل چو دفترست
بر بیرقت ز طره بلقیس پرچم است
بریغلقت ز پنجه سیمرغ شهپرست
گر چه ملوک جز تو درین عصر دیگرند
بشنو ز من که دولت و فر تو دیگرست
روی کرم به طبع لطیفت مزین است
جعد سخن به مدح شریفت معنبرست
پشت زمین ز عدل تو چون صحن جنت است
روی فلک ز جود تو پر زر و زیورست
در حضرتت مجیر به عز قبول تو
شیرین حدیث و خوش سخن و سحرپرورست
طبعش چو تیغ جان شکرت تیز و روشن است
شعرش چو لفظ پر شکرت نغز و دلبرست
نثرش شگفت منطقی تیز فکرت است
نظمش شگفت عنصری مدح گسترست
خرم نشین که موکب نوروز در رسید
می خور که بخت بر در و معشوق در برست
زر بخش و رطل گیر و طرب جوی و عیش کن
کز دست خنجر تو عدو دست بر سرست
بختت قوی و ملک قویم و فلک رهی است
شغل طرب میسر و گردون مسخرست
چون روز نو رسید درین بزم چون بهشت
می خور که روز خصم تو چون روز محشرست
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
عافیت رخت از جهان برداشت
مکرمت دیده زین مکان برداشت
آفتابی که خاک را زر کرد
سایه زین تیره خاکدان برداشت
خون روان شد ز چشم من که فلک
خونم از اکحل روان برداشت
اسب صبرم ز رنج پوست فگند
محنتم مغز استخوان برداشت
دم دم این عمر من نهفته ربود
کم کم این گنج من نهان برداشت
نرسم من به همرهان وفا
زانکه شب رفت و کاروان برداشت
لب به دندانم از جهان که مرا
نقد عمر از ره دهان برداشت
تا کی از قرص مهر و کاسه چرخ
کین چنین رفت و آن چنان برداشت
مه سپهر و مه مهر چون خردم
طمع از کاسه دل زنان برداشت
روز کارم به کار گیرد از آنک
رخم از رنگ زر نشان برداشت
تا کی اندر میان سرای جهان
باید این رنج بیکران برداشت
شکر کین غم کنون ز ششدر خاک
صاحب هفتمین قران برداشت
کیقباد دوم مظفر دین
کز عدو تیغ او امان برداشت
شه قزل ارسلان که دست و دلش
از جهان نام بحر و کان برداشت
آنکه اول قدم ز روی زمین
فتنه آخرالزمان برداشت
آنکه با او فرو نهاد فلک
چون کمند فلک ستان برداشت
شیشه آسمان چو باده بریخت
راست کو تیغ شیشه سان برداشت
سر گردنکشان چو تاج خروس
به سر تیغ سرفشان برداشت
همتش چون هوای گردون کرد
پای ازین خطه هوان برداشت
ثور را پرچم از کتف بستد
قوس را قبضه از کمان برداشت
فتنه را تیغ او میان بدوزد
تا به یکبارش از میان برداشت
صبح یک روز خیل تا شش بود
علم آفتاب از آن برداشت
کار کردش ز شش جهات جهان
نام و ناموس هفتخوان برداشت
روز روشن ثناش می خواندم
باغ از آن کلک ضمیران برداشت
شب تیره دعاش می گفتم
سرو از آن سر به آسمان برداشت
به سر دست کوه و دریا را
روزی از روی امتحان برداشت
دهن بحر تا به سینه ببرد
کمر کوه تا میان برداشت
سپر ماه را به نوک سنان
جوجو از راه کهکشان برداشت
تیغ او کش یکیست آهن و پشم
پنبه از گوش گرد نان برداشت
پشت چرخ سبکرو از چه خم است؟
زانکه زو منتی گران برداشت
مشتری وار پیش او بهرام
تیغ بنهاد و طیلسان برداشت
ای فلک صولتی که خاک درت
پرده آب، بی گمان برداشت
بر بزرگیت دل کسی ننهاد
که دل از عقل خرده دان برداشت
سر ز خطت کسی کشد که قلم
از ورق های خان و مان برداشت
حلق خصمت که حوله آسای است
دست گردون به ریسمان برداشت
وانکه او کرد گردنی با تو
شیر خشم تو گرده ران برداشت
از پی خدمت درت که ز لطف
صف روضه جنان برداشت
مور با ضعف خود کمر در بست
پشه با عجز خود سنان برداشت
به خدایی که امر او به دو حرف
هفت گردون به یک دخان برداشت
به خزان زان لکا که صنعش ریخت
طرفی طرف بوستان برداشت
مه دی ز آن سمن که حکمش ببخت
حصه صحن گلستان برداشت
تهمت خون به حق ز گرگ فگند
دین باطل به یک شبان برداشت
که نه جز طوق دار تست هر آنک
سر ازین تیره آستان برداشت
دست فیض تو تخته بند نیاز
خوش خوش از پای انس و جان برداشت
هر چه در چشم ملک ناخنه بود
ناخن قهر تو عیان برداشت
خاتمت مهرهای گردون را
از دو عالم یگان یگان برداشت
چون برانی سوار گوید عقل
روستم راه سیستان برداشت
چون بگیری پیاله گوید بزم
آب بین کانش روان برداشت
زین سخن طبع خوش حدیث مجیر
حدث از شعر باستان برداشت
وقت مدحت ز گنج خاطر من
مایه صد گنج شایگان برداشت
شه ستایی چو من نداند کرد
هر که او شه ره بیان برداشت
چه دعا گویمت که عالم پیر
نقص ازین دولت جوان برداشت
جاودان زی که هرکس از عدلت
لذت عمر جاودان برداشت