عبارات مورد جستجو در ۵۱۰ گوهر پیدا شد:
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۱۶
بر بساط عشق این شطرنج ذات
سی و دو آمد به بازی کاینات
خانه ها را نیک بین و نیک دان
تا نباشی بر بساطش شاهمات
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - در وصف قنات عین الشرف که نیرالدوله در صحن مطهر جاری ساخته
این گهر از یم رخشنده که کان شرف است
ژرف بحریست که ماهش در و چرخش صدفست
اثر همت شهزاده رخشنده گهر
زاده طبع ملکزاده خورشید کف است
نیرالدوله که چون نیر اعظم در شرق
پرتو فضلش تابنده به بیت الشرفست
شد ز آمال امیران سلف برخوردار
کافتخار خلف و چشم و چراغ سلف است
خلفی بهتر ازین کار نشاید وی را
گرچه فرزند همایونش نعم الخلف است
باسکندر بگو ای خضر همایون که عبث
راه ظلمات مپو کآب حیات این طرفست
چشمه عین حیوان جاری ز سر کوی رضاست
که بهشتش صف و رضوان ز غلامان صف است
هر که زین باده کشد زنده جاوید بود
وانکه محروم دلش تیره و عمرش تلفست
منبع خیرات این روضه بود آری از آنک
مضجع پاک جگرگوشه شاه نجف است
شرف دنیا و عقبا چو ازین چشمه بزاد
نام این عین شرافت زا عین الشرفست
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳ - مکالمه تخت و تاج بمناسبت وقعه هفتم محرم ۱۳۳۳
تخت با تاج همی گفت که ای افسر کی
گر شهنشاه کند عزم سپاهان از ری
آذر افروزد در دشت عراق از آزار
فروردین گردد بستان سپاهان در ری
کوه در زلزله افتد ز سم اسب یلان
دشت پر لشکر جنگی شود از کشور وحی
تاج گفت آری گر شاه کند عزم سفر
کس نماند که مراو را نشتابد از پی
گر حبیبستی بی شاه چسان ماند و چون
ور رقیبستی در ملک کجا ماند و کی
بسکه محبوب جهان است شهنشاه بزرگ
حمد او خلق جهان را شده اندر رگ و پی
تخت گفت اینک شمع است شهنشه که سران
همچو پروانه تن جان و دل افشانده بوی
گر کند عزم سپاهان ز سپاهانش زمین
همچو گردون شود از مشتری و ماه و جدی
تاج گفت آمده آنروز که دست و دل شاه
از هنرنامه شاهان جهان سازد طی
چیرگی یابد در خاتمه از خاتم جم
یم و کان بخشد بی واهمه چون حاتم طی
تخت گفت این همه محبوبی و شیرینی و لطف
که بدین شاه کرامت شده از داور حی
بهر آنست که تاریخ جهان تازه کند
لاشه های کهنان را همه سازد لاشیی
تاج گفتا که رئیس الوزراء در بر شاه
ایستاده است و شب روز کمر بسته چونی
راد مردی است که اسلاف گرامش همگی
جان فشاندند به تخت جم و بر افسرکی
هر زمان فتنه در این ملک فرازد پر و بال
از پی دفعش گوید که تعهدت علی
یا رب این شاه بماناد باقبال بلند
جاودان دست بد حادثه کوتاه از وی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶۳ - تقریظ بر کتاب گوهر خاوری
به نام خسروی این داستان کنم آغاز
که نام فرخش آغاز هر سخن باشد
خدایگان جهان شه مظفر آنکه سپهر
پی نمازش چون پیش بت شمن باشد
زمین ایران سر سبز و دلگشا چمنی است
که شهریار جهان سرو این چمن باشد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۷ - در صفحه ۲۶۱ از کتاب تاریخ مختصر الدول
کهن موبد پارسی دوش خواند
ز تاریخ تازی مر این تازه حرف
که چون معتمد بست رخت رحیل
ز ملک جهان معتضد بست طرف
خمارویه ترک را در سرای
یکی دختری بود مخمور طرف
پریچهره «قطرالندی » نام داشت
به لب شکر افشان به بالا شگرف
بدیدار روشن مهی تابناک
به فرهنگ و دانش همی پهن و ژرف
به کابین همی خواستش معتضد
دل و جان بدیدار او کرد صرف
دواج خلافت ازو یافت زیب
چو صهبای روشن به سیمینه ظرف
عقیقش بران تشنه برفاب داد
بسالیکه تاریخ آن گشت «برف »
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۶
مرا یکسال افزون شد که از لطف
نمودی وعده بفرستی الاغم
اگر خود راست گفتی زود بفرست
که اینک عازم ساوجبلاغم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۴ - در زیر عکس جناب منتظم الدوله آقای مصطفی قلیخان فیروزکوهی نوشتم
منتظم الدوله فیروز بخت
داور گردون فر کیوان شکوه
یافت چو مه ماهچه رایتش
کرسی فیروزه ز فیروزه کوه
اختر فیروز مرا ره نمود
در بر آن خواجه دانش پژوه
عکس رخش بر ورق انداختم
با صفی از ناموران همگروه
تا که شود خیره ز نورش عیون
تا که شود تیره ز رویش وجوه
تا ابد از دست دل و دست او
خوشد و جوشد دل دریا و کوه
جودی و مهلان بر حلمش سبک
قلزم و جیحون ز کفش در ستوه
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۶ - از حکایات بخشش قاآن
به شهری کش از بس هوا بود سرد
ز سردی کس آنجا زراعت نکرد
ترب کاشت مردی و آمد ببار
از آن دسته ای برد زی شهریار
بهر برگ و هر بیخ قاآن راد
یکی بالش زر بدان پیر داد
ز دهقان بری گشت رنج و کرب
شد از حاصل آن ترب در طرب
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۶
بنده ام بنده ولی بیخردم
خواجه با بیخردی می خردم
خواجه ام دید و پسندید و خرید
واگهی داشت ز هر نیک و بدم
به سلیمان برسانید که من
چون نگین در کف هر دیو و ددم
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۷
آن شنیدم که روبهی عیار
با بزی شد درون صحرا یار
روبهک سخت رند و دانا بود
در همه کارها توانا بود
گرم و سرد زمانه دیده بسی
تلخ و ترش جهان چشیده بسی
دامها بگسلیده از نیرنگ
پیرهن ها دریده رنگارنگ
هدف صد هزار تیر شده
کهنه تاریخ چرخ پیر شده
میخها کنده سیخها خورده
داستانها بخاطر آورده
لیگ بز گول و خوپسندی بود
در خور طنز و ریشخندی بود
ساده و بی خیال و خوش باور
متملق پرست و دون پرور
بیسبب مات و بی اراده به سیر
آلت پیشرفت مقصد غیر
می ندیده ز فرط خودبینی
در جهان جز بروی خودبینی
داشت ریشی دراز و شاخی سخت
ریش چون سبزه شاخ همچو درخت
این دو تن بر خلاف عادت انس
انس با هم گرفته چون همجنس
بی نزاع و جدال و چون و چرا
روبه اندر شکار و بز به چرا
راست گفتی که انس روبه وبز
انس آرامی است با پر توز
اتفاقا در آفتاب تموز
عطش افکندشان بسوگ و بسوز
هر طرف تاختند از پی آب
آب بود اندران زمین نایاب
بس دویدند تا در آخر کار
چشمه ای یافتند ز آب گوارا
راه آن چشمه در مغاکی بود
دره ژرف هولناکی بود
گاه رفتن چو بود رو بنشیب
بسهولت شدند و بی آسیب
آب خوردند و دست و رو شستند
سر و گردن در آب جو شستند
چون شکم سیر شد گلو سیرآب
چشمهاشان تهی ز سرمه خواب
آن دو یار موافق دمساز
خواستند از نشیب شد بفراز
راه پرپیچ بود و درهم و سخت
نه گیاه و نه سبزه و نه درخت
شکم از آب گشته همچون مشگ
دل ز خون مال مال و دیده ز اشگ
از اشرار تموز تن بگداز
مرغ اندیشه مانده از پرواز
دیرگاهی بخود فرو رفتند
هر دو از بخت بد برآشفتند
پس دیری مبادلات سخن
گفت روبه بدوستدار کهن
حیلتی بهر جستن از این دز
ساز کردم که دیو از آن عاجز
گر بهم دست اتفاق دهیم
هر دو از ورطه فنا برهیم
ورنه بی گفتگو در این زندان
هر دو باشیم طعمه رندان
گفت بز ای حکیم دانشمند
پیش رأی تو سرنهم بکمند
خاطرت گر هلاک من جوید
بنده سمعا و طاعتا گوید
که خداوند گیتی از کم و بیش
بتو داده است هوش و بر من ریش
شود از هوش آب و خاک آباد
ریش پشم است و پشم در خور باد
گفت روبه چو خاطرت گرم است
گوش تو سفته گردنت نرم است
حل این عقده سهل می بینم
چون تو را یار اهل می بینم
باید دیوسان بر این دیوار
شاخ خود را همی زنی ستوار
گنبدی سازی از سرین و سرون
رام باشی نه سرکش و نه حرون
تا کمین بنده ات شود گستاخ
پا نهد مرترا بشانه و شاخ
سوی بالا همی جهد چالاک
زان سپس برکشد ترا ز مغاک
پشت کن بر من ای گل خودرو
که مساوی است پشت گل بارو
گفت بز شکر دارم از ایزد
که توئی گنج هوش و کان خرد
در فراست شدی معلم من
اتقوا من فراسة المؤمن
مؤمن از هفت پرده شد آگاه
«انه ینظر بنورالله »
یار دانا ز گنج سیم به است
آدمی را خرد ندیم به است
مرحبا بک وحلت البرکة
همچو ماهی به در شو از شبکه
خیز و پا برفراز شاخم نه
از زمین سوی آسمان برجه
این همی گفت و خواست بر سر دست
منجنیقی بچرخ گردون بست
رفت روبه ز پشت بز بر شاخ
جست از آن تنگنا به دشت فراخ
جفته بر طاق آسمان انداخت
یللی گفت و تللی بنواخت
چون رها شد زدام گفت به بز
ای حریف یگانه گر بز
رفتم اینک خدا نگهدارت
تا ابد باد فضل حق یارت
من رهیدم بسی و حیلت خویش
تو هم البته حیلتی اندیش
تا مگر بشکنی بجهد طلسم
همچو جان وارهی ز محبس جسم
سعی کن تا بحیلهای شگرف
برهی زین مغاک تیره ژرف
بز بیچاره گفت ای «مسیو»
دوست را در بلا منه به گرو
هست شرط طریق مهر رفیق
«الرفیق الرفیق ثم طریق »
من ترا کرده ام ز بند آزاد
حق شناسی چرا شدت از یاد
کفر نعمت مکن که در کفران
نیست امید رحمت و غفران
ای رهیده بشاخ و شانه من
بمن خسته شاخ و شانه مزن
که بدین زیرکی و بز بازی
نه تومانی نه فخر دین رازی
گفت رو به بریش خویش بخند
که مرا دانشم رهاند از بند
گر تو داری بهوش خود برهان
خویشتن را از این بلا برهان
گفت بز چونکه حق شناس نه ای
دوستان را پی سپاس نه ای
رحمتی کن ز حق عوض بستان
گر شنیدی کماتدین تدان
که عمل را برابر آید مزد
گنج از پاسبان و رنج از دزد
گفت این راست است لیک از من
نکنی شمع آرزو روشن
اولا در نهایت افسوس
بایدت بودن از رهی مایوس
کوته آمد طناب حیله من
روشنی نیست در فتیله من
ثانیا در وزارت جنگل
چند روزی است گشته ام انگل
یافتم منصب و محل و مقام
سرفراز آمدم باستخدام
اینک آنجا اداره ای دارم
مختصر ماهواره ای دارم
گر رسم دیرسوی خدمت خویش
ثبت گردد به دفتر تفتیش
گاه اخذ وظیفه نصف حقوق
میرود بهر جرم در صندوق
زین سبب زود بایدم رفتن
تا نگردم دچار موج فتن
ثالثا وقت بنده می گذرد
بس عزیز است وقت اهل خرد
کار امروز چون بفردا رفت
کار فردا ز دست دانا رفت
حق نگهدارت ای برادر هان
چاره اندیش و جان خود برهان
که چو اینجا بمانی اندر قید
گر نمیری زجوع گردن صید
بز سوی آسمان فکند نگاه
گفت ای خالق ستاره و ماه
کاش دادی بجای لحیه و شاخ
بنده را عقل پهن و هوش فراخ
ای پسر این سخن مگیر بطنز
کت بود بهتر از خزانه و کنز
لختی اندیش در سفاهت بز
گاه تقدیم صدر و رد عجز
تا بدانی چگونه روبه پیر
کرد او را به دام حیله اسیر
پس زیار بد اجتناب کنی
خویشتن را چو زر ناب کنی
ریش خود را بدست کس ندهی
دل بیاران بوالهوس ندهی
آلت دست مغرضان نشوی
بی تفکر زره برون نروی
گر شنیدی کلام من رستی
ورنه در دام مرگ پا بستی
ادیب الممالک : اصطلاحات علم رمل
شمارهٔ ۳ - قسم دیگر بترتیب طبیعی
لحیان و حمره نصرت خارج بیاض و قبض
پس اجتماع و عتبه و انگیس و عقله گیر
قبض دخیل و کوسج و نصرت نقی خد
پس عتبه و طریق و جماعت همی پذیر
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۷ - بند هفتم
زهی بچین دو زلف از حبش گرفته خراج
نموده لشگر حسنت عقول را تاراج
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
ز بهر مبحث این قطعه گشته استخراج
کنونه حال و منش طبع و کوفشان نساج
جشان بود گز درزی ارش بود قلاج
وظیفه جامگی و ماهواره شهریه
پژول کعب و گزید و گزیت مال خراج
وژوه قطره باران که می چکد از سقف
چنانکه بکران ته دیگ و طلمه نام کماج
قراقروت تو رخبین شمار با فرفور
چو کشک پینو و آش سماق دان تتماج
کبیده پست و بدوره مر آن که زله کند
فروشه حلوا سختو همی بود زناج
کرن پهول قرنفل چو باد رنگ خیار
چنانکه کاهو کوک اسپناج اسفاناج
ایازی است و ایاسی چو بیژه چشم آویز
هو و وسنی و انباغ را بدان تو، نباج
نویم محض و مجرد شوه بود باعث
عداوت آمده آریغ و نهب شده تاراج
سپیچه آنچه به بندد بروی سرکه و می
سپهر بند طلسم است و سرکبا سگباج
ایخشت است فلز دارتو بود طر طیر
ضداخشیچ و سپیداب باشد اسفیذاج
تو بهرمان دان یاقوت و کامه شد مرجان
چو لعل باشد گر کند و آبگینه زجاج
هزینه خرج بود چک برات و یافته قبض
چو خفچه شوشه زربا ژوساو باشد باج
متاع باشد کالا اثاث کاچار است
شله قصاص بود داو جنگ و کینه لجاج
دمان و گاه و کمانکش زمان و مدت و وقت
شتاب باشد اوژول و ناگهان تا کاج
کلاژه کچله و دیگر کلاغ پیسه بود
حمامه کالوچ است و تراج دان دراج
تویل مردم اصلع چکاد پیشانی
بسونه زلف و مجعد غف است و تاری داج
شخار قلیا هم بیخ آن کنشتو دان
چنانچه صابون برهوه و زاک باشد زاج
چو مصطکی کیه گوشاد جنطیا نا شد
شنوشه عطسه و پیلسته نیز باشد عاج
چلاس لواس است و طفیل بشتالم
کراس لقمه زناع کاره هست تو مرکاج
نماک رونق و نو سیره بحث و کاغذ نفج
بود تماخره فیرید و مشوت کنگاج
کمند خام و سنان نیزه توپ کشگنجیر
کباده هست کمان و هدف بود آماج
بواشه آلت مذراة و ماله دان بتکن
شیار شخم بود خیش و یوغ سر آماج
رعیتان دان گودهچگان و باد رمان
چو امتان نبی بربروش و فر سنداج
سجاف هست فراویز و لبنه دان خشتک
قبا ست یلمه و دیباه را شمر دیباج
هموخ مشعله باشد شماله اسپندار
پلیته باشد افروشه و چراغ سراج
نی مجوف غرو است و نای پرهیرون
درخت ساک که سازند کشتی از آن ساج
فرات باشد فالاد و دجله اروند است
چو تنگه طنجه برنیو جزیره مهراج
فکانه هست جنینی که مرده سقط شود
چنانکه آن زن نوزاده زاجه باشد و زاج
بیوک و دغد عروس است و بکر دوشیزه
چنانکه حایض دشتان و قابله پازاج
کنشک تیرک عضو آمد و کنیسه کذشت
ولیک کمرا زنار شد چلیپا خاج
دروگر است گته کار و کفشگر اسکاف
خیاط درزی و الباد و پنبه زن حلاج
بدیهه آمده، انگارده فسانه و نقل
نکشک مردم مقروض دان و عریان لاج
ضعیف غامی و مفلوج شیک و شیشله دان
چهار چوبه در بواس و نردبان معراج
قدیم بوباشستی و نوشده حادث
گواژه طعنه گواسه صفت بهشت اجماج
سروش هوش و خرد شد سرو شبد جبریل
نیاز حاجت و آمین بود بجای تراج
بن است بطم و بود کاکیان خسکدانه
علک و نیژد وزرنیله شد همان ریواج
مقطعه خامه زن و مصقله بود یزداغ
ظروف و احول و ناژوو کاشکی همه کاج
سفینه هست سماری خله بود مردی
چنانکه نوژیه سیل است و اشتراک امواج
بتک کتابت و کرکز علامت است و دلیل
بنا به نوبت و دیهیم و گرزن آمد تاج
ستیم ریم جروح است و با خسه نشتر
پروش مطلق جوشش هزار چشمه خراج
چو گردنا گل سرخ است و زعفران گیماس
ولیک نیلپر و توله را شمر ور تاج
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۸ - بند هشتم
ای آنکه گفتار ترا هوش و روان پاسخ بود
وز آتش عشقت دلم تابنده چون دوزخ بود
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
بلبل به تقطیع رجز گویا بشاخ و شخ بود
دوزخ شمر تاریک را و آن شولمن دوزخ بود
مانند آباد این پسر خود عالم برزخ بود
پروز نژاد است و نسب بازیره یک حصه ز شب
پنک است و اودس یک وجب فرسنگ خود فرسخ بود
سیخ تباهه باب زن کش خوانده برخی تاب زن
پاشنگ باشد آبزن جلاب خود آکخ بود
نسترون آمد نسترن پروین همی باشد پرن
هم زلزله شد بومهن دیگر تلوسه چخ بود
در غاله شعب کوه دان رنجیده را بستوه دان
بسیار را انبوه دان اشکاف و انده رخ بود
حنظل کبست آمد همی ظاهر و غست آمد همی
نشپیل شست آمد همی دام و نژنک آن فخ بود
قند سپید ابلوج شد آبی همانا توج شد
هم گردنه نغروج شد هم خودسری بر مخ بود
مغ جایگاه ژرف دان هلتاک را خود برف دان
نغز نکو اشگرف دان خوب و بلند آوخ بود
مشعلچی آمد روشنگ شاهسپرم شد ونجنگ
مفرق هباک و کف هبک وردان وژخ آزخ بود
وستاخها گستاخها دونان و شومان ماخها
خالیگران طباخها هم پختگه مطبخ بود
زنبور منج و پشه بق وت پوستین و خوی عرق
دیگر جواب و پاورق این هر دوان پاسخ بود
حمام و جامستی کدوخ آن فارتین دان پارگین
آتشگه گرمابها گلخن و یا گولخ بود
باشد فراشالرزه تب پیسی بر ص پریون جرب
پرهیختن یعنی ادب رحل کتب گیرخ بود
کچ فلس ماهی سب صدف دفزک سطبر و تاب تف
سابور هاله پره صف اسب روان هیدخ بود
دان ساتگین پیمانه را و آن دلبر جانانه را
میدان سفاهن شانه را زوبین همان ناچخ بود
آرایش آزین آمده ریشیده رنگین آمده
جد وار پرپین آمده و آن پرپهن فرفخ بود
تاتاست لکنت در زبان تاتول باشد کژدهان
هم ترجمان شد تاجمان هم چشم بد چشزخ بود
برق آذرخش آمد همی تقسیم بخش آمد همی
آغاز وخش آمد همی خوب و خجسته دخ بود
متاره چرمین چغل تنسخ نفیس و کل کچل
پر بر کلاه آمد کلل په په همان بخ بخ بود
شد سخت باز و شخ کمان رون باعث ورون امتحان
فرش و نهالی ریسمان هم گاو آهن نخ بود
نانو همی دان نکره سکوی بیرون پاخره
هم غلبکن شد پنجره هم دامن که شخ بود
نرموره بانوچ آمده تاج خره خوچ آمده
مرد دوبین لوچ آمده لاغر بدن لخ لخ بود
زائیچ و خهر آمد وطن گور است و مدفن مرغزن
پندار بد شید اهرمن آه و فسوس آوخ بود
دیوار میدان لادرا ریواز میخوان داد را
بنیادگو بن لاد را چسبنده و آتش مخ بود
فرتاب وحی و تاب فر فرزین جری فرزان هنر
آنگه تبرزین و تبردیگر نخ ناچخ بود
جهمرز می باشد زنا با عفت آمد پارسا
باطل تبه تا با طلا لر، جوی و پهلوپخ بود
باشد قطایف فرخشه منحوس و ضایع مرخشه
جنگ و خصومت خرخشه دیگر تسیز و چخ بود
ماریره شد مادند را هم ماد باشد مادرا
خال، دایی و عم، افدرادخ دخت و دادا اخ بود
دست آورنجن یاره دان پر گاله لخت و پاره دان
زشت و دده پتیاره دان آب فسرده یخ بود
گو خاکروبه رشت را هم محو و حک دان گشت را
انبست و انبه مشت را مضراب و زخمه زخ بود
لک هرزه و لمتر کلان پیچه سیان و پرسیان
سغری گفل ترسا، سه خوان زنارشان موسخ بود
انبه شدن زحمت شمر ماژیستان عصمت شمر
آز و شره نهست شمر کشتارگه مسلخ بود
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱۳ - تقسیم طبقات رعیت به فرموده مه آباد
کسان به دور مه آباد چاربخش شدند
که دست را بشناسد یکسر از دستار
نخست هیربد و مؤبدان که ایشان را
بخوانده بر من و برمان برین و هورستار
دوم شهان و جهان داوران که در گیتی
به نام چتر من و چتر بند و تورستار
سوم کدیور و پیشه ور و کشاورزان
که این گروه را گفتند پاس و سورستار
چهارم است پرستار و پیشکار کسان
به نام سودی و سودین و سود و زورستار
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱۷ - نامهای روز ماههای جلالی
روز اول باشد از ماه جلالی جشن ساز
روز دوم «رزم نه » دان روز سوم سرفراز
کش نشین و نوشخوار و غمزدا و رخ فروز
مال بخش و زرفشان و نامجوی ای دلنواز
رزم گیر و کینه کش پس تیغ زن هم داد ده
دین پژوه و دیوبند و ره گشای و اسب تاز
گوی باز و پایدار و مهر کار و دوست بین
جان فزای و دلفریب و کامران بشمار باز
شادباش و دیرزی پس شیر گیر و کامیاب
شهریار است آخرین روز این بت چین و طراز
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲۳ - نامهای دزدمه در دساتیر
همان کیوان ابا برجیس و بهرام
«سناشیر» است و «برهستی » چو بلرام
«هرامید» است خورشید جهانتاب
نپید آمد همان بیدخت پدرام
«کلنگ » از تیردان مه «فامشید» است
بفرشیم «دساتیر جی افرام »
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۸ - در دانش زمین و بخشهای او از گفته پیشینیان
بتا توئی که قدت سرو باغ کاشمر است
رخت بهار ختن بوستان کاشغر است
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
ز بحر مجتث این چامه تنگی از شکر است
چو شرق و غرب زمین خاور است و باختر است
نسار «او اختر» است و بتو در «اخشتر» است
به پارسی کره خاک «گوی چغمینی » است
«میان کش » است خط استوانه در کمر است
زمین کهنه بود ارزه و آن دگر شوه دان
که هر دو جای جماد و گیاه و جانور است
«ووروبرشته » شمال و «ووروز زرشته » جنوب
«زرشته » هشته بزیر و «برشته » بر زبر است
زمین عامره را می شمر «فرادده فش »
چنانکه «ویدهدده فش » خراب و بی اثر است
«وورو برشته فرادده فش » سه بخش بود
تمام شرح دهم بر تو گرچه مختصر است
نخست «بهره خاور» که بخش خاوریش
به «آن ایران » نامیده گشت و مشتهر است
میانه بخشش «خنرث وه بومی ایران » دان
چو بخشش باختر «ایران کوپژ» در نظر است
محیط غربی و شرقی «رزه پراگرد» ند
که یک به باختر و آن به خاوری سمر است
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۹ - سبعه منحوسه
سبعه منحوسه هفت اختر شومند
نحس و ترش روی و زشت در همه احیان
کید و غطیط و غریم باشد و سرموس
نیز گلاب است و ذوذوابه و لحیان
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
خاکش، اگر ز دوری، بر باد رفته باشد
آن یار نیست کش یار از یاد رفته باشد
با آنکه کشت خود را، از عشق خسرو، اما
مشکل زیاد شیرین، فرهاد رفته باشد
ذوق اسیری آن مرغ داند که از پی صید
روزی بآشیانش، صیاد رفته باشد
تا کی جفا، روزی اندیشه کن که ما را
تا آسمان ز جورت فریاد رفته باشد
صیاد مهربانی، آذر گمان نبردم
کآنجا که صیدش از پا افتاد، رفته باشد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
تو را که گفت : رخ از دوستان بگردانی؟!
ز دوستان، رخ چون بوستان بگردانی؟!
به گلبنی که کند نوحه زاغی ای بلبل
جز این چه چاره، کزو آشیان بگردانی؟!
چو تازی از پی صیدم سمند ناز مباد
زنی به تیغم و از من عنان بگردانی
زمام ناقه ی یار از کفت نیفتد اگر
بگرد محملم ای ساربان بگردانی
به پیری، از ستمش آه اگر کشم یا رب
گزند آه مرا، ز آن جوان بگردانی
چو رو به قبله کنند اهل قبله ای همدم
مباد رویم از آن آستان بگردانی
رفیق برهمن و شیخ اگر شوی آذر
ز دیر و کعبه ی دل این و آن بگردانی