عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷۵ - حکمت در انی جاعل فی الارض خلیفة
پس خلیفه ساخت صاحبسینهیی
تا بود شاهیش را آیینهیی
بس صفای بیحدودش داد او
وان گه از ظلمت ضدش بنهاد او
دو علم بر ساخت اسپید و سیاه
آن یکی آدم دگر ابلیس راه
در میان آن دو لشکرگاه زفت
چالش و پیکار آنچه رفت رفت
همچنان دور دوم هابیل شد
ضد نور پاک او قابیل شد
همچنان این دو علم از عدل و جور
تا به نمرود آمد اندر دور دور
ضد ابراهیم گشت و خصم او
وآن دو لشکر کینگزار و جنگجو
چون درازی جنگ آمد ناخوشش
فیصل آن هر دو آمد آتشش
پس حکم کرد آتشی را و نکر
تا شود حل مشکل آن دو نفر
دور دور و قرن قرن این دو فریق
تا به فرعون و به موسی شفیق
سالها اندر میانشان حرب بود
چون ز حد رفت و ملولی میفزود
آب دریا را حکم سازید حق
تا که ماند کی برد زین دو سبق؟
همچنان تا دور و طور مصطفی
با ابوجهل آن سپهدار جفا
هم نکر سازید از بهر ثمود
صیحهیی که جانشان را در ربود
هم نکر سازید بهر قوم عاد
زود خیزی تیزرو یعنی که باد
هم نکر سازید بر قارون ز کین
در حلیمی این زمین پوشید کین
تا حلیمی زمین شد جمله قهر
برد قارون را و گنجش را به قعر
لقمهیی را که ستون این تن است
دفع تیغ جوع نان چون جوشنست
چون که حق قهری نهد در نان تو
چون خناق آن نان بگیرد در گلو
این لباسی که ز سرما شد مجیر
حق دهد او را مزاج زمهریر
تا شود بر تنت این جبهی شگرف
سرد همچون یخ گزنده همچو برف
تا گریزی از وشق هم از حریر
زو پناه آری به سوی زمهریر
تو دو قله نیستی یک قلهیی
غافل از قصهی عذاب ظلهیی
امر حق آمد به شهرستان و ده
خانه و دیوار را سایه مده
مانع باران مباش و آفتاب
تا بدان مرسل شدند امت شتاب
که بمردیم اغلب ای مهتر امان
باقی اش از دفتر تفسیر خوان
چون عصا را مار کرد آن چستدست
گر تورا عقلیست آن نکته بس است
تو نظر داری ولیک امعانش نیست
چشمهٔ افسرده است و کرده ایست
زین همی گوید نگارندهی فکر
که بکن ای بنده امعان نظر
آن نمیخواهد که آهن کوب سرد
لیک ای پولاد بر داود گرد
تن بمردت سوی اسرافیل ران
دل فسردت رو به خورشید روان
در خیال از بس که گشتی مکتسی
نک به سوفسطایی بدظن رسی
او خود از لب خرد معزول بود
شد ز حس محروم و معزول از وجود
هین سخن خا نوبت لب خایی است
گر بگویی خلق را رسوایی است
چیست امعان؟ چشمه را کردن روان
چون ز تن جان رست گویندش روان
آن حکیمی را که جان از بند تن
باز رست و شد روان اندر چمن
دو لقب را او برین هر دو نهاد
بهر فرق ای آفرین بر جانش باد
در بیان آن که بر فرمان رود
گر گلی را خار خواهد آن شود
تا بود شاهیش را آیینهیی
بس صفای بیحدودش داد او
وان گه از ظلمت ضدش بنهاد او
دو علم بر ساخت اسپید و سیاه
آن یکی آدم دگر ابلیس راه
در میان آن دو لشکرگاه زفت
چالش و پیکار آنچه رفت رفت
همچنان دور دوم هابیل شد
ضد نور پاک او قابیل شد
همچنان این دو علم از عدل و جور
تا به نمرود آمد اندر دور دور
ضد ابراهیم گشت و خصم او
وآن دو لشکر کینگزار و جنگجو
چون درازی جنگ آمد ناخوشش
فیصل آن هر دو آمد آتشش
پس حکم کرد آتشی را و نکر
تا شود حل مشکل آن دو نفر
دور دور و قرن قرن این دو فریق
تا به فرعون و به موسی شفیق
سالها اندر میانشان حرب بود
چون ز حد رفت و ملولی میفزود
آب دریا را حکم سازید حق
تا که ماند کی برد زین دو سبق؟
همچنان تا دور و طور مصطفی
با ابوجهل آن سپهدار جفا
هم نکر سازید از بهر ثمود
صیحهیی که جانشان را در ربود
هم نکر سازید بهر قوم عاد
زود خیزی تیزرو یعنی که باد
هم نکر سازید بر قارون ز کین
در حلیمی این زمین پوشید کین
تا حلیمی زمین شد جمله قهر
برد قارون را و گنجش را به قعر
لقمهیی را که ستون این تن است
دفع تیغ جوع نان چون جوشنست
چون که حق قهری نهد در نان تو
چون خناق آن نان بگیرد در گلو
این لباسی که ز سرما شد مجیر
حق دهد او را مزاج زمهریر
تا شود بر تنت این جبهی شگرف
سرد همچون یخ گزنده همچو برف
تا گریزی از وشق هم از حریر
زو پناه آری به سوی زمهریر
تو دو قله نیستی یک قلهیی
غافل از قصهی عذاب ظلهیی
امر حق آمد به شهرستان و ده
خانه و دیوار را سایه مده
مانع باران مباش و آفتاب
تا بدان مرسل شدند امت شتاب
که بمردیم اغلب ای مهتر امان
باقی اش از دفتر تفسیر خوان
چون عصا را مار کرد آن چستدست
گر تورا عقلیست آن نکته بس است
تو نظر داری ولیک امعانش نیست
چشمهٔ افسرده است و کرده ایست
زین همی گوید نگارندهی فکر
که بکن ای بنده امعان نظر
آن نمیخواهد که آهن کوب سرد
لیک ای پولاد بر داود گرد
تن بمردت سوی اسرافیل ران
دل فسردت رو به خورشید روان
در خیال از بس که گشتی مکتسی
نک به سوفسطایی بدظن رسی
او خود از لب خرد معزول بود
شد ز حس محروم و معزول از وجود
هین سخن خا نوبت لب خایی است
گر بگویی خلق را رسوایی است
چیست امعان؟ چشمه را کردن روان
چون ز تن جان رست گویندش روان
آن حکیمی را که جان از بند تن
باز رست و شد روان اندر چمن
دو لقب را او برین هر دو نهاد
بهر فرق ای آفرین بر جانش باد
در بیان آن که بر فرمان رود
گر گلی را خار خواهد آن شود
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۱ - رسیدن آن شخص به مصر و شب بیرون آمدن به کوی از بهر شبکوکی و گدایی و گرفتن عسس او را و مراد اوحاصل شدن از عسس بعد از خوردن زخم بسیار و عسی ان تکرهوا شیا و هو خیر لکم و قوله تعالی سیجعل الله بعد عسر یسرا و قوله علیهالسلام اشتدی ازمة تنفرجی و جمیع القرآن و الکتب المنزلة فی تقریر هذا
ناگهانی خود عسس او را گرفت
مشت و چوبش زد ز صفرا نا شکفت
اتفاقا اندر آن شبهای تار
دیده بد مردم ز شبدزدان ضرار
بود شبهای مخوف و منتحس
پس به جد میجست دزدان را عسس
تا خلیفه گفت که ببرید دست
هر که شب گردد وگر خویش من است
بر عسس کرده ملک تهدید و بیم
که چرا باشید بر دزدان رحیم؟
عشوهشان را از چه رو باور کنید؟
یا چرا زیشان قبول زر کنید؟
رحم بر دزدان و هر منحوسدست
بر ضعیفان ضربت و بیرحمی است
هین ز رنج خاص مسکل ز انتقام
رنج او کم بین ببین تو رنج عام
اصبع ملدوغ بر در دفع شر
در تعدی و هلاک تن نگر
اتفاقا اندر آن ایام دزد
گشته بود انبوه پخته و خام دزد
در چنین وقتش بدید و سخت زد
چوبها و زخمهای بیعدد
نعره و فریاد زان درویش خاست
که مزن تا من بگویم حال راست
گفت اینک دادمت مهلت بگو
تا به شب چون آمدی بیرون به کو؟
تو نهیی زین جا غریب و منکری
راستی گو تا به چه مکر اندری؟
اهل دیوان بر عسس طعنه زدند
که چرا دزدان کنون انبه شدند
انبهی از توست و از امثال توست
وانما یاران زشتت را نخست
ورنه کین جمله را از تو کشم
تا شود ایمن زر هر محتشم
گفت او از بعد سوگندان پر
که نیم من خانهسوز و کیسهبر
من نه مرد دزدی و بیدادیام
من غریب مصرم و بغدادیام
مشت و چوبش زد ز صفرا نا شکفت
اتفاقا اندر آن شبهای تار
دیده بد مردم ز شبدزدان ضرار
بود شبهای مخوف و منتحس
پس به جد میجست دزدان را عسس
تا خلیفه گفت که ببرید دست
هر که شب گردد وگر خویش من است
بر عسس کرده ملک تهدید و بیم
که چرا باشید بر دزدان رحیم؟
عشوهشان را از چه رو باور کنید؟
یا چرا زیشان قبول زر کنید؟
رحم بر دزدان و هر منحوسدست
بر ضعیفان ضربت و بیرحمی است
هین ز رنج خاص مسکل ز انتقام
رنج او کم بین ببین تو رنج عام
اصبع ملدوغ بر در دفع شر
در تعدی و هلاک تن نگر
اتفاقا اندر آن ایام دزد
گشته بود انبوه پخته و خام دزد
در چنین وقتش بدید و سخت زد
چوبها و زخمهای بیعدد
نعره و فریاد زان درویش خاست
که مزن تا من بگویم حال راست
گفت اینک دادمت مهلت بگو
تا به شب چون آمدی بیرون به کو؟
تو نهیی زین جا غریب و منکری
راستی گو تا به چه مکر اندری؟
اهل دیوان بر عسس طعنه زدند
که چرا دزدان کنون انبه شدند
انبهی از توست و از امثال توست
وانما یاران زشتت را نخست
ورنه کین جمله را از تو کشم
تا شود ایمن زر هر محتشم
گفت او از بعد سوگندان پر
که نیم من خانهسوز و کیسهبر
من نه مرد دزدی و بیدادیام
من غریب مصرم و بغدادیام
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۴ - بازگشتن آن شخص شادمان و مراد یافته و خدای را شکر گویان و سجده کنان و حیران در غرایب اشارات حق و ظهور تاویلات آن در وجهی کی هیچ عقلی و فهمی بدانجا نرسد
باز گشت از مصر تا بغداد او
ساجد و راکع ثناگر شکرگو
جمله ره حیران و مست او زین عجب
ز انعکاس روزی و راه طلب
کز کجا اومیدوارم کرده بود؟
وز کجا افشاند بر من سیم و سود؟
این چه حکمت بود که قبلهی مراد
کردم از خانه برون گمراه و شاد؟
تا شتابان در ضلالت میشدم
هر دم از مطلب جداتر میبدم
باز آن عین ضلالت را به جود
حق وسیلت کرد اندر رشد و سود
گمرهی را منهج ایمان کند
کژروی را محصد احسان کند
تا نباشد هیچ محسن بیوجا
تا نباشد هیچ خاین بیرجا
اندرون زهر تریاق آن حفی
کرد تا گویند ذواللطف الخفی
نیست مخفی در نماز آن مکرمت
در گنه خلعت نهد آن مغفرت
منکران را قصد اذلال ثقات
ذل شده عز و ظهور معجزات
قصدشان ز انکار ذل دین بده
عین ذل عز رسولان آمده
گر نه انکار آمدی از هر بدی
معجز و برهان چرا نازل شدی؟
خصم منکر تا نشد مصداقخواه
کی کند قاضی تقاضای گواه؟
معجزه همچون گواه آمد زکی
بهر صدق مدعی در بیشکی
طعن چون میآمد از هر ناشناخت
معجزه میداد حق و مینواخت
مکر آن فرعون سیصد تو بده
جمله ذل او و قمع او شده
ساحران آورده حاضر نیک و بد
تا که جرح معجزهی موسی کند
تا عصا را باطل و رسوا کند
اعتبارش را ز دلها برکند
عین آن مکر آیت موسی شود
اعتبار آن عصا بالا رود
لشکر آرد اوبگه تا حول نیل
تا زند بر موسی و قومش سبیل
ایمنی امت موسی شود
او به تحتالارض و هامون دررود
گر به مصر اندر بدی او نامدی
وهم از سبطی کجا زایل شدی؟
آمد و در سبط افکند او گداز
که بدان که امن در خوف است راز
آن بود لطف خفی کو را صمد
نار بنماید خود آن نوری بود
نیست مخفی مزد دادن در تقی
ساحران را اجر بین بعد از خطا
نیست مخفی وصل اندر پرورش
ساحران را وصل داد او در برش
نیست مخفی سیر با پای روا
ساحران را سیر بین در قطع پا
عارفان زآنند دایم آمنون
که گذر کردند از دریای خون
امنشان از عین خوف آمد پدید
لاجرم باشند هر دم در مزید
امن دیدی گشته در خوفی خفی
خوف بین هم در امیدی ای حفی
آن امیر از مکر بر عیسی تند
عیسی اندر خانه رو پنهان کند
اندر آید تا شود او تاجدار
خود ز شبه عیسی آید تاجدار
هی میاویزید من عیسی نی ام
من امیرم بر جهودان خوشپی ام
زوترش بردار آویزید کو
عیسی است از دست ما تخلیط جو
چند لشکر میرود تا بر خورد
برگ او فی گردد و بر سر خورد
چند در عالم بود برعکس این
زهر پندارد بود آن انگبین
بس سپه بنهاده دل بر مرگ خویش
روشنیها و ظفر آید به پیش
ابرهه با پیل بهر ذل بیت
آمده تا افکند حی را چو میت
تا حریم کعبه را ویران کند
جمله را زان جای سرگردان کند
تا همه زوار گرد او تنند
کعبهٔ او را همه قبله کنند
وز عرب کینه کشد اندر گزند
که چرا در کعبهام آتش زنند؟
عین سعیش عزت کعبه شده
موجب اعزاز آن بیت آمده
مکیان را عز یکی بد صد شده
تا قیامت عزشان ممتد شده
او و کعبهٔ او شده مخسوفتر
از چی است این؟ از عنایات قدر
از جهاز ابرههی همچون دده
آن فقیران عرب توانگر شده
او گمان برده که لشکر میکشید
بهر اهل بیت او زر میکشید
اندرین فسخ عزایم وین همم
در تماشا بود در ره هر قدم
خانه آمد گنج را او باز یافت
کارش از لطف خدایی ساز یافت
ساجد و راکع ثناگر شکرگو
جمله ره حیران و مست او زین عجب
ز انعکاس روزی و راه طلب
کز کجا اومیدوارم کرده بود؟
وز کجا افشاند بر من سیم و سود؟
این چه حکمت بود که قبلهی مراد
کردم از خانه برون گمراه و شاد؟
تا شتابان در ضلالت میشدم
هر دم از مطلب جداتر میبدم
باز آن عین ضلالت را به جود
حق وسیلت کرد اندر رشد و سود
گمرهی را منهج ایمان کند
کژروی را محصد احسان کند
تا نباشد هیچ محسن بیوجا
تا نباشد هیچ خاین بیرجا
اندرون زهر تریاق آن حفی
کرد تا گویند ذواللطف الخفی
نیست مخفی در نماز آن مکرمت
در گنه خلعت نهد آن مغفرت
منکران را قصد اذلال ثقات
ذل شده عز و ظهور معجزات
قصدشان ز انکار ذل دین بده
عین ذل عز رسولان آمده
گر نه انکار آمدی از هر بدی
معجز و برهان چرا نازل شدی؟
خصم منکر تا نشد مصداقخواه
کی کند قاضی تقاضای گواه؟
معجزه همچون گواه آمد زکی
بهر صدق مدعی در بیشکی
طعن چون میآمد از هر ناشناخت
معجزه میداد حق و مینواخت
مکر آن فرعون سیصد تو بده
جمله ذل او و قمع او شده
ساحران آورده حاضر نیک و بد
تا که جرح معجزهی موسی کند
تا عصا را باطل و رسوا کند
اعتبارش را ز دلها برکند
عین آن مکر آیت موسی شود
اعتبار آن عصا بالا رود
لشکر آرد اوبگه تا حول نیل
تا زند بر موسی و قومش سبیل
ایمنی امت موسی شود
او به تحتالارض و هامون دررود
گر به مصر اندر بدی او نامدی
وهم از سبطی کجا زایل شدی؟
آمد و در سبط افکند او گداز
که بدان که امن در خوف است راز
آن بود لطف خفی کو را صمد
نار بنماید خود آن نوری بود
نیست مخفی مزد دادن در تقی
ساحران را اجر بین بعد از خطا
نیست مخفی وصل اندر پرورش
ساحران را وصل داد او در برش
نیست مخفی سیر با پای روا
ساحران را سیر بین در قطع پا
عارفان زآنند دایم آمنون
که گذر کردند از دریای خون
امنشان از عین خوف آمد پدید
لاجرم باشند هر دم در مزید
امن دیدی گشته در خوفی خفی
خوف بین هم در امیدی ای حفی
آن امیر از مکر بر عیسی تند
عیسی اندر خانه رو پنهان کند
اندر آید تا شود او تاجدار
خود ز شبه عیسی آید تاجدار
هی میاویزید من عیسی نی ام
من امیرم بر جهودان خوشپی ام
زوترش بردار آویزید کو
عیسی است از دست ما تخلیط جو
چند لشکر میرود تا بر خورد
برگ او فی گردد و بر سر خورد
چند در عالم بود برعکس این
زهر پندارد بود آن انگبین
بس سپه بنهاده دل بر مرگ خویش
روشنیها و ظفر آید به پیش
ابرهه با پیل بهر ذل بیت
آمده تا افکند حی را چو میت
تا حریم کعبه را ویران کند
جمله را زان جای سرگردان کند
تا همه زوار گرد او تنند
کعبهٔ او را همه قبله کنند
وز عرب کینه کشد اندر گزند
که چرا در کعبهام آتش زنند؟
عین سعیش عزت کعبه شده
موجب اعزاز آن بیت آمده
مکیان را عز یکی بد صد شده
تا قیامت عزشان ممتد شده
او و کعبهٔ او شده مخسوفتر
از چی است این؟ از عنایات قدر
از جهاز ابرههی همچون دده
آن فقیران عرب توانگر شده
او گمان برده که لشکر میکشید
بهر اهل بیت او زر میکشید
اندرین فسخ عزایم وین همم
در تماشا بود در ره هر قدم
خانه آمد گنج را او باز یافت
کارش از لطف خدایی ساز یافت
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷ - در ستایش طغرل ارسلان
چون سلطان جوان شاه جوانبخت
که برخوردار باد از تاج و از تخت
سریر افروز اقلیم معانی
ولایت گیر ملک زندگانی
پناه ملک شاهنشاه طغرل
خداوند جهان سلطان عادل
ملک طغرل که دارای وجود است
سپهر دولت و دریای جود است
به سلطانی به تاج و تخت پیوست
به جای ارسلان بر تخت بنشست
من این گنجینه را در میگشادم
بنای این عمارت مینهادم
مبارک بود طالع نقش بستم
فلک گفتا مبارک باد و هستم
بدین طالع که هست این نقش را فال
مرا چون نقش خود نیکو کند حال
چو نقش از طالع سلطان نماید
چو سلطان گر جهان گیرست شاید
ازین پیکر که معشوق دل آمد
به کم مدت فراغت حاصل آمد
درنگ از بهر آن افتاد در راه
که تا از شغلها فارغ شود شاه
حبش را زلف بر طمغاج بندد
طراز شوشتر در چاج بندد
به باز چتر عنقا را بگیرد
به تاج زر ثریا را بگیرد
شکوهش چتر بر گردون رساند
سمندش کوه از جیحون جهاند
به فتح هفت کشور سر برآرد
سر نه چرخ را در چنبر آرد
گهش خاقان خراج چین فرستد
گهش قیصر گزیت دین فرستد
بحمدالله که با قدر بلندش
کمالی در نیابد جز سپندش
من از شفقت سپند مادرانه
بدود صبحدم کردم روانه
به شرط آنکه گر بوئی دهد خوش
نهد بر نام من نعلی بر آتش
بدان لفظ بلند گوهر افشان
که جان عالمست و عالم جان
اتابک را بگوید کای جهانگیر
نظامی وانگهی صدگونه تقصیر
نیامد وقت آن کاو را نوازیم؟
ز کار افتادهای را کار سازیم؟
به چشمی چشم این غمگین گشائیم؟
به ابروئیش از ابروچین گشائیم؟
ز ملک ما که دولت راست بنیاد
چه باشد گر خرابی گردد آباد
چنین گویندهای در گوشه تا کی
سخندانی چنین بیتوشه تا کی
از آن شد خانه خورشید معمور
که تاریکان عالم را دهد نور
سخای ابر از آن آمد جهانگیر
که در طفلی گیاهی را دهد شیر
کنون عمریست کین مرغ سخنسنج
به شکر نعمت ما میبرد رنج
نخورده جامی از میخانه ما
کند از شکرها شکرانه ما
شفیعی چون من و چون او غلامی
چو تو کیخسروی کمتر ز جامی
نظامی چیست این گستاخ روئی
که با دولت کنی گستاخ گوئی
خداوندی که چون خاقان و فغفور
به صد حاجت دری بوسندش از دور
چه عذر آری تو ای خاکیتر از خاک
کو گویائی درین خط خطرناک
یکی عذر است کو در پادشاهی
صفت دارد ز درگاه الهی
بدان در هر که بالاتر فروتر
کسی کافکندهتر گستاخ روتر
نه بینی برق کاهن را بسوزد
چراغ پیره زن چون برفروزد
همان دریا که موجش سهمناکست
گلی را باغ و باغی را هلاکست
سلیمانست شه با او درین راه
گهی ماهی سخن گوید گهی ماه
دبیران را به آتش گاه سباک
گهی زر در حساب آید گهی خاک
خدایا تا جهان را آب و رنگست
فلک را دور و گیتی را درنگست
جهان را خاص این صاحبقران کن
فلک را یار این گیتی ستان کن
ممتع دارش از بخت و جوانی
ز هر چیزش فزون ده زندگانی
مبادا دولت از نزدیک او دور
مبادا تاج را بیفرق او نور
فراخی باد از اقبالش جهان را
ز چترش سربلندی آسمان را
مقیم جاودانی باد جانش
حریم زندگانی آستانش
که برخوردار باد از تاج و از تخت
سریر افروز اقلیم معانی
ولایت گیر ملک زندگانی
پناه ملک شاهنشاه طغرل
خداوند جهان سلطان عادل
ملک طغرل که دارای وجود است
سپهر دولت و دریای جود است
به سلطانی به تاج و تخت پیوست
به جای ارسلان بر تخت بنشست
من این گنجینه را در میگشادم
بنای این عمارت مینهادم
مبارک بود طالع نقش بستم
فلک گفتا مبارک باد و هستم
بدین طالع که هست این نقش را فال
مرا چون نقش خود نیکو کند حال
چو نقش از طالع سلطان نماید
چو سلطان گر جهان گیرست شاید
ازین پیکر که معشوق دل آمد
به کم مدت فراغت حاصل آمد
درنگ از بهر آن افتاد در راه
که تا از شغلها فارغ شود شاه
حبش را زلف بر طمغاج بندد
طراز شوشتر در چاج بندد
به باز چتر عنقا را بگیرد
به تاج زر ثریا را بگیرد
شکوهش چتر بر گردون رساند
سمندش کوه از جیحون جهاند
به فتح هفت کشور سر برآرد
سر نه چرخ را در چنبر آرد
گهش خاقان خراج چین فرستد
گهش قیصر گزیت دین فرستد
بحمدالله که با قدر بلندش
کمالی در نیابد جز سپندش
من از شفقت سپند مادرانه
بدود صبحدم کردم روانه
به شرط آنکه گر بوئی دهد خوش
نهد بر نام من نعلی بر آتش
بدان لفظ بلند گوهر افشان
که جان عالمست و عالم جان
اتابک را بگوید کای جهانگیر
نظامی وانگهی صدگونه تقصیر
نیامد وقت آن کاو را نوازیم؟
ز کار افتادهای را کار سازیم؟
به چشمی چشم این غمگین گشائیم؟
به ابروئیش از ابروچین گشائیم؟
ز ملک ما که دولت راست بنیاد
چه باشد گر خرابی گردد آباد
چنین گویندهای در گوشه تا کی
سخندانی چنین بیتوشه تا کی
از آن شد خانه خورشید معمور
که تاریکان عالم را دهد نور
سخای ابر از آن آمد جهانگیر
که در طفلی گیاهی را دهد شیر
کنون عمریست کین مرغ سخنسنج
به شکر نعمت ما میبرد رنج
نخورده جامی از میخانه ما
کند از شکرها شکرانه ما
شفیعی چون من و چون او غلامی
چو تو کیخسروی کمتر ز جامی
نظامی چیست این گستاخ روئی
که با دولت کنی گستاخ گوئی
خداوندی که چون خاقان و فغفور
به صد حاجت دری بوسندش از دور
چه عذر آری تو ای خاکیتر از خاک
کو گویائی درین خط خطرناک
یکی عذر است کو در پادشاهی
صفت دارد ز درگاه الهی
بدان در هر که بالاتر فروتر
کسی کافکندهتر گستاخ روتر
نه بینی برق کاهن را بسوزد
چراغ پیره زن چون برفروزد
همان دریا که موجش سهمناکست
گلی را باغ و باغی را هلاکست
سلیمانست شه با او درین راه
گهی ماهی سخن گوید گهی ماه
دبیران را به آتش گاه سباک
گهی زر در حساب آید گهی خاک
خدایا تا جهان را آب و رنگست
فلک را دور و گیتی را درنگست
جهان را خاص این صاحبقران کن
فلک را یار این گیتی ستان کن
ممتع دارش از بخت و جوانی
ز هر چیزش فزون ده زندگانی
مبادا دولت از نزدیک او دور
مبادا تاج را بیفرق او نور
فراخی باد از اقبالش جهان را
ز چترش سربلندی آسمان را
مقیم جاودانی باد جانش
حریم زندگانی آستانش
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸ - ستایش اتابک اعظم شمسالدین ابوجعفر محمدبن ایلدگز
به فرح فالی و فیروزمندی
سخن را دادم از دولت بلندی
طراز آفرین بستم قلم را
زدم بر نام شاهنشه رقم را
سرو سر خیل شاهان شاه آفاق
چو ابرو با سری هم جفت و هم طاق
ملک اعظم اتابک داور دور
که افکند از جهان آوازه جور
ابو جعفر محمد کز سر جود
خراسان گیر خواهد شد چو محمود
جهانگیر آفتاب عالم افروز
بهر بقعه قران ساز و قرین سوز
دلیل آنک آفتاب خاص و عام است
که شمسالدین والدنیاش نام است
چنان چون شمس کانجم را دهد نور
دهد ما را سعادت چشم بد دور
در آن بخشش که رحمت عام کردند
دو صاحب را محمد نام کردند
یکی ختم نبوت گشته ذاتش
یکی ختم ممالک بر حیاتش
یکی برج عرب را تا ابد ماه
یکی ملک عجم را از ازل شاه
یکی دین را ز ظلم آزاد کرده
یکی دنیا به عدل آباد کرده
زهی نامی که کرد از چشمه نوش
دو عالم را دو میمش حلقه در گوش
زرشک نام او عالم دو نیم است
که عالم را یکی او را دو میم است
به ترکان قلم بینسخ تاراج
یکی میمش کمر بخشد یکی تاج
به نور تاجبخشی چون درخشست
بدین تایید نامش تاج بخشست
چو طوفی سوی جود آرد وجودش
ز جودی بگذرد طوفان جودش
فلک با او کرا گوید که برخیز
که هست این قایم افکن قایم آویز
محیط از شرم جودش زیر افلاک
جبینواری عرق شد بر سر خاک
چو دریا در دهد بیتلخ روئی
گهر بخشد چو کان بیتنگ خوئی
ببارش تیغ او چون آهنین میغ
کلید هفت کشور نام آن تیغ
جهت شش طاق او بر دوش دارد
فلک نه حلقه هم در گوش دارد
جهان چون مادران گشته مطیعش
بنام عدل زاده چون ربیعش
خبرهائی که بیرون از اثیر است
به کشف خاطر او در ضمیر است
کدامین علم کو در دل ندارد
کدام اقبال کو حاصل ندارد
به سر پنجه چو شیران دلیر است
بدین شیر افکنی یارب چه شیر است؟
نه با شیری کسی را رنجه دارد
نه از شیران کسی هم پنجه دارد
سنانش از موی باریکی سترده
ز چشم موی بینان موی برده
ز هر مقراضه کو چون صبح رانده
عدو چون میخ در مقراض مانده
زهر شمشیر کو چون صبح جسته
مخالف چون شفق در خون نشسته
سمندش در شتاب آهنگ بیشی
فلک را هفت میدان داده پیشی
زمین زیر عنانش گاو ریش است
اگر چه هم عنان گاومیش است
کله بر چرخ دارد فرق بر ماه
کله داری چنین باید زهی شاه
همه عالم گرفت از نیک رائی
چنین باشد بلی ظل خدائی
سیاهی و سپیدی هر چه هستند
گذشت از کردگار او را پرستند
زرهپوشان دریای شکن گیر
به فرق دشمنش پوینده چون تیر
طرفداران کوه آهنین چنگ
به رجم حاسدش برداشته سنگ
گلوی خصم وی سنگین درایست
چو مغناطیس از آن آهنربایست
نشد غافل ز خصم آگاهی اینست
نخسبد شرط شاهنشاهی اینست
اتابیک ایلد گز شاه جهان گیر
که زد بر هفت کشور چار تکبیر
دو عالم را بدین یک جان سپرده است
چو جانش هست نتوان گفت مرده است
جهان زنده بدین صاحبقرانست
درین شک نیست کو جان جهانست
جز این یکسر ندارد شخص عالم
مبادا کز سرش موئی شود کم
کس از مادر بدین دولت نزاده است
حبش تا چین بدین دولت گشاده است
فکنده در عراق او باده در جام
فتاده هیبتش در روم و در شام
صلیب زنگ را بر تارک روم
به دندان ظفر خائیده چون موم
سیاه روم را کز ترک شد پیش
به هندی تیغ کرده هندوی خویش
شکارستان او ابخاز و دربند
شبیخونش به خوارزم و سمرقند
ز گنجه فتح خوزستان که کرده است؟
ز عمان تا به اصفاهان که خورده است؟
ممیراد این فروغ از روی این ماه
میفتاد این کلاه از فرق این شاه
هر آن چیزی که او را نیست مقصود
به آتش سوخته گر هست خود عود
هر آنکس کز جهان با او زند سر
در آب افتاد اگر خود هست شکر
هر آن شخصی که او را هست ازو رنج
به زیر خاک باد ار خود بود گنج
سخن را دادم از دولت بلندی
طراز آفرین بستم قلم را
زدم بر نام شاهنشه رقم را
سرو سر خیل شاهان شاه آفاق
چو ابرو با سری هم جفت و هم طاق
ملک اعظم اتابک داور دور
که افکند از جهان آوازه جور
ابو جعفر محمد کز سر جود
خراسان گیر خواهد شد چو محمود
جهانگیر آفتاب عالم افروز
بهر بقعه قران ساز و قرین سوز
دلیل آنک آفتاب خاص و عام است
که شمسالدین والدنیاش نام است
چنان چون شمس کانجم را دهد نور
دهد ما را سعادت چشم بد دور
در آن بخشش که رحمت عام کردند
دو صاحب را محمد نام کردند
یکی ختم نبوت گشته ذاتش
یکی ختم ممالک بر حیاتش
یکی برج عرب را تا ابد ماه
یکی ملک عجم را از ازل شاه
یکی دین را ز ظلم آزاد کرده
یکی دنیا به عدل آباد کرده
زهی نامی که کرد از چشمه نوش
دو عالم را دو میمش حلقه در گوش
زرشک نام او عالم دو نیم است
که عالم را یکی او را دو میم است
به ترکان قلم بینسخ تاراج
یکی میمش کمر بخشد یکی تاج
به نور تاجبخشی چون درخشست
بدین تایید نامش تاج بخشست
چو طوفی سوی جود آرد وجودش
ز جودی بگذرد طوفان جودش
فلک با او کرا گوید که برخیز
که هست این قایم افکن قایم آویز
محیط از شرم جودش زیر افلاک
جبینواری عرق شد بر سر خاک
چو دریا در دهد بیتلخ روئی
گهر بخشد چو کان بیتنگ خوئی
ببارش تیغ او چون آهنین میغ
کلید هفت کشور نام آن تیغ
جهت شش طاق او بر دوش دارد
فلک نه حلقه هم در گوش دارد
جهان چون مادران گشته مطیعش
بنام عدل زاده چون ربیعش
خبرهائی که بیرون از اثیر است
به کشف خاطر او در ضمیر است
کدامین علم کو در دل ندارد
کدام اقبال کو حاصل ندارد
به سر پنجه چو شیران دلیر است
بدین شیر افکنی یارب چه شیر است؟
نه با شیری کسی را رنجه دارد
نه از شیران کسی هم پنجه دارد
سنانش از موی باریکی سترده
ز چشم موی بینان موی برده
ز هر مقراضه کو چون صبح رانده
عدو چون میخ در مقراض مانده
زهر شمشیر کو چون صبح جسته
مخالف چون شفق در خون نشسته
سمندش در شتاب آهنگ بیشی
فلک را هفت میدان داده پیشی
زمین زیر عنانش گاو ریش است
اگر چه هم عنان گاومیش است
کله بر چرخ دارد فرق بر ماه
کله داری چنین باید زهی شاه
همه عالم گرفت از نیک رائی
چنین باشد بلی ظل خدائی
سیاهی و سپیدی هر چه هستند
گذشت از کردگار او را پرستند
زرهپوشان دریای شکن گیر
به فرق دشمنش پوینده چون تیر
طرفداران کوه آهنین چنگ
به رجم حاسدش برداشته سنگ
گلوی خصم وی سنگین درایست
چو مغناطیس از آن آهنربایست
نشد غافل ز خصم آگاهی اینست
نخسبد شرط شاهنشاهی اینست
اتابیک ایلد گز شاه جهان گیر
که زد بر هفت کشور چار تکبیر
دو عالم را بدین یک جان سپرده است
چو جانش هست نتوان گفت مرده است
جهان زنده بدین صاحبقرانست
درین شک نیست کو جان جهانست
جز این یکسر ندارد شخص عالم
مبادا کز سرش موئی شود کم
کس از مادر بدین دولت نزاده است
حبش تا چین بدین دولت گشاده است
فکنده در عراق او باده در جام
فتاده هیبتش در روم و در شام
صلیب زنگ را بر تارک روم
به دندان ظفر خائیده چون موم
سیاه روم را کز ترک شد پیش
به هندی تیغ کرده هندوی خویش
شکارستان او ابخاز و دربند
شبیخونش به خوارزم و سمرقند
ز گنجه فتح خوزستان که کرده است؟
ز عمان تا به اصفاهان که خورده است؟
ممیراد این فروغ از روی این ماه
میفتاد این کلاه از فرق این شاه
هر آن چیزی که او را نیست مقصود
به آتش سوخته گر هست خود عود
هر آنکس کز جهان با او زند سر
در آب افتاد اگر خود هست شکر
هر آن شخصی که او را هست ازو رنج
به زیر خاک باد ار خود بود گنج
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰ - در مدح شاه مظفرالدین قزل ارسلان
سبک باش ای نسیم صبحگاهی
تفضل کن بدان فرصت که خواهی
زمین را بوسه ده در بزم شاهی
که دارد بر ثریا بارگاهی
جهانبخش آفتاب هفت کشور
که دین و دولت ازوی شد مظفر
شه مشرق که مغرب را پناهست
قزل شه کافسرش بالای ماهست
چو مهدی گر چه شد مغرب وثاقش
گذشت از سر حد مشرق یتاقش
نگینش گر نهد یک نقش بر موم
خراج از چین ستاند جزیت از روم
اگر خواهد به آب تیغ گل رنگ
برآرد رود روس از چشمه زنگ
گرش باید به یک فتح الهی
فرو شوید ز هندوستان سیاهی
ز بیم وی که جور از دور بردست
چو برق ار فتنهای زاد است مردست
چو ابر از جودهای بیدریغش
جهان روشن شده مانند تیغش
سخای ابر چون بگشاید از بند
بصد تری فشاند قطرهای چند
ببخشد دست او صد بحر گوهر
که در بخشش نگردد ناخنش تر
به خورشیدی سریرش هست موصوف
به مه بر کرده معروفیش معروف
زمین هفت است و گر هفتاد بودی
اگر خاکش نبودی باد بودی
زحل گر نیستی هندوی این نام
بدین پیری در افتادی ازین بام
ارس را در بیابان جوش باشد
چو در دریا رسد خاموش باشد
اگر دشمن رساند سر به افلاک
بدین درگه چه بوسد جز سر خاک
اگر صد کوه در بندد به بازو
نباشد سنگ با زر هم ترازو
از آن منسوج کو را دور دادست
به چار ارکان کمربندی فتادست
وزان خلعت که اقبالش بریدست
به هفت اختر کلهواری رسیدست
وزان آتش که الماسش فروزد
عدو گر آهنین باشد بسوزد
چو دیو از آهنش دشمن گریزد
که بر هر شخص کافتد برنخیزد
ز تیغی کانچنان گردن گذارد
چه خارد خصم اگر گردن نخارد
زکال از دود خصمش عود گردد
که مریخ از ذنب مسعود گردد
حیاتش با مسیحا هم رکابست
صبوحش تا قیامت در حسابست
به آب و رنگ تیغش برده تفضیل
چو نیلوفر هم از دجله هم از نیل
بهر حاجت که خلق آغاز کرده
دری دارد چو دریا باز کرده
کس از دریای فضلش نیست محروم
ز درویش خزر تا منعم روم
پی موریست از کین تا به مهرش
سر موئیست از سر تا سپهرش
هر آن موری که یابد بر درش بار
سلیمانیش باید نوبتی دار
هر آن پشه که برخیزد ز راهش
سر نمرود زیبد بارگاهش
زناف نکته نامش مشک ریزد
چو سنبل خورد از آهو مشک خیزد
ز ادراکش عطارد خوشه چینست
مگر خود نام خانش خوشه زینست
چو بر دریا زند تیغ پلالک
به ماهی گاو گوید کیف حالک
گر از نعلش هلال اندازه گیرد
فلک را حلقه در دروازه گیرد
ضمیرش کاروانسالار غیب است
توانا را ز دانائی چه عیب است
به مجلس گر میو ساقی نماند
چو باقی ماند او باقی نماند
از آن عهده که در سر دارد این عهد
بدین مهدی توان رستن از این مهد
اگر طوفان بادی سهمناکست
سلیمانی چنین داری چه باکست
اگر خود مار ضحاکی زند نیش
چو در خیل فریدونی میندیش
بر اهل روزگار از هر قرانی
نیامد بیستمکاری زمانی
ز خسف این قران ما را چه بیمست
که دارا دادگر داور رحیمست
قرانی را که با این داد باشد
چو فال از باد باشد باد باشد
جهان از درگهش طاقی کمینه است
بر این طاق آسمان جام آبگینه است
بر آن اوج از چو ما گردی چه خیزد
که ابر آنجا رسد آبش بریزد
بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد
بیار این خواجه تاش خویش را یاد
زمین بوسی کن از راه غلامی
چنان گو کاین چنین گوید نظامی
که گر بودم ز خدمت دور یک چند
نبودم فارغ از شغل خداوند
چو شد پرداخته در سلک اوراق
مسجل شد بنام شاه آفاق
چو دانستم که این جمشید ثانی
که بادش تا قیامت زندگانی
اگر برگ گلی بیند در این باغ
بنام شاه آفاقش کند داغ
مرا این رهنمونی بخت فرمود
که تا شه باشد از من بنده خشنود
شنیدستم که دولت پیشهای بود
که با یوسف رخیش اندیشهای بود
چنان در کار آن دلدار دل بست
که از تیمار کار خویشتن رست
چنان در دل نشاند آن دلستان را
که با جانش مسلسل کرد جان را
گرش صد باغ بخشیدندی از نور
نبردی منت یک خوشه انگور
چو دادندی گلی بر دست یارش
رخ از شادی شدی چون نوبهارش
به حکم آنکه یار او را چو جان بود
مدام از شادی او شادمان بود
مراد شه که مقصود جهانست
بعینه با برادر هم چنانست
مباد این درج دولت را نوردی
میفتاد اندر این نوشاب گردی
جمالش باد دایم عالم افروز
شبش معراج باد و روز نوروز
بقدر آنکه باد از زلف مشگین
گهی هندوستان سازد گهی چین
همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی برابر وش
حسودش بسته بند جهان باد
چو گردد دوست بستش پرنیان باد
مطیعش را زمی پر باد گشتی
چو یاغی گشت بادش تیز دشتی
چنین نزلی که یابی پرمانیش
مبارکباد بر جان و جوانیش
تفضل کن بدان فرصت که خواهی
زمین را بوسه ده در بزم شاهی
که دارد بر ثریا بارگاهی
جهانبخش آفتاب هفت کشور
که دین و دولت ازوی شد مظفر
شه مشرق که مغرب را پناهست
قزل شه کافسرش بالای ماهست
چو مهدی گر چه شد مغرب وثاقش
گذشت از سر حد مشرق یتاقش
نگینش گر نهد یک نقش بر موم
خراج از چین ستاند جزیت از روم
اگر خواهد به آب تیغ گل رنگ
برآرد رود روس از چشمه زنگ
گرش باید به یک فتح الهی
فرو شوید ز هندوستان سیاهی
ز بیم وی که جور از دور بردست
چو برق ار فتنهای زاد است مردست
چو ابر از جودهای بیدریغش
جهان روشن شده مانند تیغش
سخای ابر چون بگشاید از بند
بصد تری فشاند قطرهای چند
ببخشد دست او صد بحر گوهر
که در بخشش نگردد ناخنش تر
به خورشیدی سریرش هست موصوف
به مه بر کرده معروفیش معروف
زمین هفت است و گر هفتاد بودی
اگر خاکش نبودی باد بودی
زحل گر نیستی هندوی این نام
بدین پیری در افتادی ازین بام
ارس را در بیابان جوش باشد
چو در دریا رسد خاموش باشد
اگر دشمن رساند سر به افلاک
بدین درگه چه بوسد جز سر خاک
اگر صد کوه در بندد به بازو
نباشد سنگ با زر هم ترازو
از آن منسوج کو را دور دادست
به چار ارکان کمربندی فتادست
وزان خلعت که اقبالش بریدست
به هفت اختر کلهواری رسیدست
وزان آتش که الماسش فروزد
عدو گر آهنین باشد بسوزد
چو دیو از آهنش دشمن گریزد
که بر هر شخص کافتد برنخیزد
ز تیغی کانچنان گردن گذارد
چه خارد خصم اگر گردن نخارد
زکال از دود خصمش عود گردد
که مریخ از ذنب مسعود گردد
حیاتش با مسیحا هم رکابست
صبوحش تا قیامت در حسابست
به آب و رنگ تیغش برده تفضیل
چو نیلوفر هم از دجله هم از نیل
بهر حاجت که خلق آغاز کرده
دری دارد چو دریا باز کرده
کس از دریای فضلش نیست محروم
ز درویش خزر تا منعم روم
پی موریست از کین تا به مهرش
سر موئیست از سر تا سپهرش
هر آن موری که یابد بر درش بار
سلیمانیش باید نوبتی دار
هر آن پشه که برخیزد ز راهش
سر نمرود زیبد بارگاهش
زناف نکته نامش مشک ریزد
چو سنبل خورد از آهو مشک خیزد
ز ادراکش عطارد خوشه چینست
مگر خود نام خانش خوشه زینست
چو بر دریا زند تیغ پلالک
به ماهی گاو گوید کیف حالک
گر از نعلش هلال اندازه گیرد
فلک را حلقه در دروازه گیرد
ضمیرش کاروانسالار غیب است
توانا را ز دانائی چه عیب است
به مجلس گر میو ساقی نماند
چو باقی ماند او باقی نماند
از آن عهده که در سر دارد این عهد
بدین مهدی توان رستن از این مهد
اگر طوفان بادی سهمناکست
سلیمانی چنین داری چه باکست
اگر خود مار ضحاکی زند نیش
چو در خیل فریدونی میندیش
بر اهل روزگار از هر قرانی
نیامد بیستمکاری زمانی
ز خسف این قران ما را چه بیمست
که دارا دادگر داور رحیمست
قرانی را که با این داد باشد
چو فال از باد باشد باد باشد
جهان از درگهش طاقی کمینه است
بر این طاق آسمان جام آبگینه است
بر آن اوج از چو ما گردی چه خیزد
که ابر آنجا رسد آبش بریزد
بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد
بیار این خواجه تاش خویش را یاد
زمین بوسی کن از راه غلامی
چنان گو کاین چنین گوید نظامی
که گر بودم ز خدمت دور یک چند
نبودم فارغ از شغل خداوند
چو شد پرداخته در سلک اوراق
مسجل شد بنام شاه آفاق
چو دانستم که این جمشید ثانی
که بادش تا قیامت زندگانی
اگر برگ گلی بیند در این باغ
بنام شاه آفاقش کند داغ
مرا این رهنمونی بخت فرمود
که تا شه باشد از من بنده خشنود
شنیدستم که دولت پیشهای بود
که با یوسف رخیش اندیشهای بود
چنان در کار آن دلدار دل بست
که از تیمار کار خویشتن رست
چنان در دل نشاند آن دلستان را
که با جانش مسلسل کرد جان را
گرش صد باغ بخشیدندی از نور
نبردی منت یک خوشه انگور
چو دادندی گلی بر دست یارش
رخ از شادی شدی چون نوبهارش
به حکم آنکه یار او را چو جان بود
مدام از شادی او شادمان بود
مراد شه که مقصود جهانست
بعینه با برادر هم چنانست
مباد این درج دولت را نوردی
میفتاد اندر این نوشاب گردی
جمالش باد دایم عالم افروز
شبش معراج باد و روز نوروز
بقدر آنکه باد از زلف مشگین
گهی هندوستان سازد گهی چین
همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی برابر وش
حسودش بسته بند جهان باد
چو گردد دوست بستش پرنیان باد
مطیعش را زمی پر باد گشتی
چو یاغی گشت بادش تیز دشتی
چنین نزلی که یابی پرمانیش
مبارکباد بر جان و جوانیش
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱ - در پژوهش این کتاب
مرا چون هاتف دل دید دمساز
بر آورد از رواق همت آواز
که بشتاب ای نظامی زود! دیرست
فلک بد عهد و عالم زود سیرست
بهاری نو برآر از چشمه ی نوش!
سخن را دست بافی تازه در پوش
در این منزل به همت ساز بردار!
درین پرده به وقت آواز بردار!
کمین سازند، اگر بیوقت رانی
سراندازند، اگر بیوقت خوانی
زبان بگشای چون گل روزکی چند
کز این کردند سوسن را زبانبند
سخن پولاد کن! چون سکه ی زر
بدین سکه درم را سکه میبر
نخست آهنگری باتیغ بنمای
پس آنگه صیقلی را کارفرمای
سخن کان از سر اندیشه ناید
نوشتن را و گفتن را نشاید
سخن را سهل باشد نظم دادن
بباید لیک بر نظم ایستادن
سخن بسیار داری اندکی کن
یکی را صد مکن صد را یکی کن
چو آب از اعتدال افزون نهد گام
ز سیرابی به غرق آرد سرانجام
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد
سخن کم گوی تا بر کار گیرند
که در بسیار، بد بسیار گیرند
تو را بسیار گفتن، گر سلیم است
مگو بسیار، دشنامی عظیم است
سخن جان است و جان داروی جان است
مگر چون جان ،عزیز از بهر آن است
تو مردم بین که چون بی رای و هوشند
که جانی را به نانی میفروشند
سخن گوهر شد و گوینده غواص
به سختی در کف آید گوهر خاص
ز گوهر سفتن استادان هراسند
که قیمت مندی گوهر شناسند
نبینی وقت سفتن مرد حکاک
به شاگردان دهد در خطرناک
اگر هشیار اگر مخمور باشی
چنان زی کز تعرض دور باشی
هزارت مشرف بیجامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست
به غفلت بر میاور یک نفس را
مدان غافل ز کار خویش کس را
نصیحتهای هاتف چون شنیدم
چو هاتف روی در خلوت کشیدم
در آن خلوت که دل دریاست آنجا
همه سرچشمهها آنجاست آنجا
نهادم تکیه گاه افسانهای را
بهشتی کردم آتشخانهای را
چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم
اگر چه در سخن کآب حیاتست
بود جایز هر آنچ از ممکنات است
چو بتوان راستی را درج کردن
دروغی را چه باید خرج کردن؟
ز کژ گوئی سخن را قدر کم گشت
کسی کو راستگو شد محتشم گشت
چو صبح صادق آمد راست گفتار
جهان در زر گرفتش محتشموار
چو سرو از راستی بر زد علم را
ندید اندر خزان تاراج غم را
مرا چون مخزنالاسرار گنجی
چه باید در هوس پیمود رنجی؟
ولیکن در جهان امروز کس نیست
که او را درهوس نامه هوس نیست
هوس پختم به شیرین رستگاری
هوسناکان غم را غمگساری
چنان نقش هوس بستم بر او پاک
که عقل از خواندنش گردد هوسناک
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بر وی جز رطب چیزی توان بست
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وزآن شیرینتر الحق داستان نیست
اگر چه داستانی دلپسند است
عروسی در وقایه شهربند است
بیاضش در گزارش نیست معروف
که در بردع سوادش بود موقوف
ز تاریخ کهنسالان آن بوم
مرا این گنجنامه گشت معلوم
کهنسالان این کشور که هستند؟
مرا بر شقه ی این شغل بستند
نیارد در قبولش عقل سستی
که پیش عاقلان دارد درستی
نه پنهان بر درستیش آشکار است
اثرهایی کز ایشان یادگار است
اساس بیستون و شکل شبدیز
همیدون در مداین کاخ پرویز
هوسکاری آن فرهاد مسکین
نشان جوی شیر و قصر شیرین
همان شهرود و آب خوشگوارش
بنای خسرو و جای شکارش
حدیث باربد با ساز دهرود
همان آرامگاه شه به شهرود
حکیمی کاین حکایت شرح کردست
حدیث عشق از ایشان طرح کردست
چو در شصت اوفتادش زندگانی
خدنگ افتادش از شست جوانی
به عشقی در که شصت آمد پسندش
سخن گفتن نیامد سودمندش
نگفتم هر چه دانا گفت از آغاز
که فرخ نیست گفتن، گفته را باز
در آن جزوی که ماند از عشقبازی
سخن راندم به پشت مرد غازی
بر آورد از رواق همت آواز
که بشتاب ای نظامی زود! دیرست
فلک بد عهد و عالم زود سیرست
بهاری نو برآر از چشمه ی نوش!
سخن را دست بافی تازه در پوش
در این منزل به همت ساز بردار!
درین پرده به وقت آواز بردار!
کمین سازند، اگر بیوقت رانی
سراندازند، اگر بیوقت خوانی
زبان بگشای چون گل روزکی چند
کز این کردند سوسن را زبانبند
سخن پولاد کن! چون سکه ی زر
بدین سکه درم را سکه میبر
نخست آهنگری باتیغ بنمای
پس آنگه صیقلی را کارفرمای
سخن کان از سر اندیشه ناید
نوشتن را و گفتن را نشاید
سخن را سهل باشد نظم دادن
بباید لیک بر نظم ایستادن
سخن بسیار داری اندکی کن
یکی را صد مکن صد را یکی کن
چو آب از اعتدال افزون نهد گام
ز سیرابی به غرق آرد سرانجام
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد
سخن کم گوی تا بر کار گیرند
که در بسیار، بد بسیار گیرند
تو را بسیار گفتن، گر سلیم است
مگو بسیار، دشنامی عظیم است
سخن جان است و جان داروی جان است
مگر چون جان ،عزیز از بهر آن است
تو مردم بین که چون بی رای و هوشند
که جانی را به نانی میفروشند
سخن گوهر شد و گوینده غواص
به سختی در کف آید گوهر خاص
ز گوهر سفتن استادان هراسند
که قیمت مندی گوهر شناسند
نبینی وقت سفتن مرد حکاک
به شاگردان دهد در خطرناک
اگر هشیار اگر مخمور باشی
چنان زی کز تعرض دور باشی
هزارت مشرف بیجامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست
به غفلت بر میاور یک نفس را
مدان غافل ز کار خویش کس را
نصیحتهای هاتف چون شنیدم
چو هاتف روی در خلوت کشیدم
در آن خلوت که دل دریاست آنجا
همه سرچشمهها آنجاست آنجا
نهادم تکیه گاه افسانهای را
بهشتی کردم آتشخانهای را
چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم
اگر چه در سخن کآب حیاتست
بود جایز هر آنچ از ممکنات است
چو بتوان راستی را درج کردن
دروغی را چه باید خرج کردن؟
ز کژ گوئی سخن را قدر کم گشت
کسی کو راستگو شد محتشم گشت
چو صبح صادق آمد راست گفتار
جهان در زر گرفتش محتشموار
چو سرو از راستی بر زد علم را
ندید اندر خزان تاراج غم را
مرا چون مخزنالاسرار گنجی
چه باید در هوس پیمود رنجی؟
ولیکن در جهان امروز کس نیست
که او را درهوس نامه هوس نیست
هوس پختم به شیرین رستگاری
هوسناکان غم را غمگساری
چنان نقش هوس بستم بر او پاک
که عقل از خواندنش گردد هوسناک
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بر وی جز رطب چیزی توان بست
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وزآن شیرینتر الحق داستان نیست
اگر چه داستانی دلپسند است
عروسی در وقایه شهربند است
بیاضش در گزارش نیست معروف
که در بردع سوادش بود موقوف
ز تاریخ کهنسالان آن بوم
مرا این گنجنامه گشت معلوم
کهنسالان این کشور که هستند؟
مرا بر شقه ی این شغل بستند
نیارد در قبولش عقل سستی
که پیش عاقلان دارد درستی
نه پنهان بر درستیش آشکار است
اثرهایی کز ایشان یادگار است
اساس بیستون و شکل شبدیز
همیدون در مداین کاخ پرویز
هوسکاری آن فرهاد مسکین
نشان جوی شیر و قصر شیرین
همان شهرود و آب خوشگوارش
بنای خسرو و جای شکارش
حدیث باربد با ساز دهرود
همان آرامگاه شه به شهرود
حکیمی کاین حکایت شرح کردست
حدیث عشق از ایشان طرح کردست
چو در شصت اوفتادش زندگانی
خدنگ افتادش از شست جوانی
به عشقی در که شصت آمد پسندش
سخن گفتن نیامد سودمندش
نگفتم هر چه دانا گفت از آغاز
که فرخ نیست گفتن، گفته را باز
در آن جزوی که ماند از عشقبازی
سخن راندم به پشت مرد غازی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۴ - آغاز داستان خسرو و شیرین
چنین گفت آن سخن گوی کهن زاد
که بودش داستانهای کهن یاد
که چون شد ماه کسری در سیاهی
به هرمز داد تخت پادشاهی
جهان افروز هرمز داد میکرد
به داد خود جهان آباد میکرد
همان رسم پدر بر جای میداشت
دهش بر دست و دین بر پای میداشت
نسب را در جهان پیوند میخواست
به قربان از خدا فرزند میخواست
به چندین نذر و قربانش خداوند
نرینه داد فرزندی چه فرزند
گرامی دری از دریای شاهی
چراغی روشن از نور الهی
مبارک طالعی فرخ سریری
به طالع تاجداری تختگیری
پدر در خسروی دیده تمامش
نهاده خسرو پرویز نامش
از آن شد نام آن شهزاده پرویز
که بودی دایم از هر کس پر آویز
گرفته در حریرش دایه چون مشک
چو مروارید تر در پنبه خشک
رخی از آفتاب اندوه کش تر
شکر خندیدنی از صبح خوشتر
چو میل شکرش در شیر دیدند
به شیر و شکرش می پروریدند
به بزم شاهش آوردند پیوست
بسان دسته گل دست بر دست
چو کار از مهد با میدان فتادش
جهان از دوستی در جان نهادش
بهر سالی که دولت میفزودش
خرد تعلیم دیگر مینمودش
چو سالش پنج شد در هر شگفتی
تماشا کردی و عبرت گرفتی
چو سال آمد به شش چون سرو میرست
رسوم شش جهت را باز میجست
چنان مشهور شد در خوبروئی
که مطلق یوسف مصرست گوئی
پدر ترتیب کرد آموزگارش
که تا ضایع نگردد روزگارش
بر این گفتار بر بگذشت یک چند
که شد در هر هنر خسرو هنرمند
چنان قادر سخن شد در معانی
که بحری گشت در گوهرفشانی
فصیحی کو سخن چون آب گفتی
سخن با او به اصطرلاب گفتی
چو از باریک بینی موی میسفت
به باریکی سخن چون موی میگفت
پس از نه سالگی مکتب رها کرد
حساب جنگ شیر و اژدها کرد
چو بر ده سالگی افکند بنیاد
سر سی سالگان میداد بر باد
بسر پنجه شدی با پنجه شیر
ستونی را قلم کردی به شمشیر
به تیر از موی بگشادی گره را
به نیزه حلقه بربودی زره را
در آن آماج کو کردی کمان باز
ز طبل زهره کردی طبلک باز
کسی کو ده کمان حالی کشیدی
کمانش را به حمالی کشیدی
ز ده دشمن کمندش خامتر بود
ز نه قبضه خدنگش تامتر بود
بدی گر خود بدی دیو سپیدی
به پیش بید برگش برگ بیدی
چو برق نیزه را بر سنگ راندی
سنان در سینه خارا نشاندی
چو عمر آمد به حد چارده سال
بر آمد مرغ دانش را پر و بال
نظر در جستنیهای نهان کرد
حساب نیک و بدهای جهان کرد
بزرگ امید نامی بود دانا
بزرگ امید از عقل و توانا
زمین جو جو شده در زیر پایش
فلک را جو به جو پیموده رایش
به دست آورده اسرار نهانی
کلید گنجهای آسمانی
طلب کردش به خلوت شاهزاده
زبان چون تیغ هندی بر گشاده
جواهر جست از آن دریای فرهنگ
به چنگ آورد و زد بر دامنش چنگ
دل روشن به تعلیمش برافروخت
وزو بسیار حکمتها در آموخت
ز پرگار زحل تا مرکز خاک
فرو خواند آفرینشهای افلاک
به اندک عمر شد دریا درونی
به هر فنی که گفتی ذو فنونی
دل از غفلت به آگاهی رسیدش
قدم بر پایه شاهی رسیدش
چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار
نهانیهای این گردنده پرگار
ز خدمت خوشترش نامد جهانی
نبودی فارغ از خدمت زمانی
جهاندار از جهانش دوستر داشت
جهان چبود ز جانش دوستر داشت
ز بهر جان درازیش از جهان شاه
ز هر دستی درازی کرد کوتاه
منادی را ندا فرمود در شهر
که وای آن کس که او بر کس کند قهر
اگر اسبی چرد در کشتزاری
و گر غصبی رود بر میوه داری
و گر کس روی نامحرم به بیند
همان در خانه ترکی نشیند
سیاست را ز من گردد سزاوار
بر این سوگندهائی خورد بسیار
چو شه در عدل خود ننمود سستی
پدید آمد جهان را تندرستی
خرابی داشت از کار جهان دست
جهان از دستکار این جهان رست
که بودش داستانهای کهن یاد
که چون شد ماه کسری در سیاهی
به هرمز داد تخت پادشاهی
جهان افروز هرمز داد میکرد
به داد خود جهان آباد میکرد
همان رسم پدر بر جای میداشت
دهش بر دست و دین بر پای میداشت
نسب را در جهان پیوند میخواست
به قربان از خدا فرزند میخواست
به چندین نذر و قربانش خداوند
نرینه داد فرزندی چه فرزند
گرامی دری از دریای شاهی
چراغی روشن از نور الهی
مبارک طالعی فرخ سریری
به طالع تاجداری تختگیری
پدر در خسروی دیده تمامش
نهاده خسرو پرویز نامش
از آن شد نام آن شهزاده پرویز
که بودی دایم از هر کس پر آویز
گرفته در حریرش دایه چون مشک
چو مروارید تر در پنبه خشک
رخی از آفتاب اندوه کش تر
شکر خندیدنی از صبح خوشتر
چو میل شکرش در شیر دیدند
به شیر و شکرش می پروریدند
به بزم شاهش آوردند پیوست
بسان دسته گل دست بر دست
چو کار از مهد با میدان فتادش
جهان از دوستی در جان نهادش
بهر سالی که دولت میفزودش
خرد تعلیم دیگر مینمودش
چو سالش پنج شد در هر شگفتی
تماشا کردی و عبرت گرفتی
چو سال آمد به شش چون سرو میرست
رسوم شش جهت را باز میجست
چنان مشهور شد در خوبروئی
که مطلق یوسف مصرست گوئی
پدر ترتیب کرد آموزگارش
که تا ضایع نگردد روزگارش
بر این گفتار بر بگذشت یک چند
که شد در هر هنر خسرو هنرمند
چنان قادر سخن شد در معانی
که بحری گشت در گوهرفشانی
فصیحی کو سخن چون آب گفتی
سخن با او به اصطرلاب گفتی
چو از باریک بینی موی میسفت
به باریکی سخن چون موی میگفت
پس از نه سالگی مکتب رها کرد
حساب جنگ شیر و اژدها کرد
چو بر ده سالگی افکند بنیاد
سر سی سالگان میداد بر باد
بسر پنجه شدی با پنجه شیر
ستونی را قلم کردی به شمشیر
به تیر از موی بگشادی گره را
به نیزه حلقه بربودی زره را
در آن آماج کو کردی کمان باز
ز طبل زهره کردی طبلک باز
کسی کو ده کمان حالی کشیدی
کمانش را به حمالی کشیدی
ز ده دشمن کمندش خامتر بود
ز نه قبضه خدنگش تامتر بود
بدی گر خود بدی دیو سپیدی
به پیش بید برگش برگ بیدی
چو برق نیزه را بر سنگ راندی
سنان در سینه خارا نشاندی
چو عمر آمد به حد چارده سال
بر آمد مرغ دانش را پر و بال
نظر در جستنیهای نهان کرد
حساب نیک و بدهای جهان کرد
بزرگ امید نامی بود دانا
بزرگ امید از عقل و توانا
زمین جو جو شده در زیر پایش
فلک را جو به جو پیموده رایش
به دست آورده اسرار نهانی
کلید گنجهای آسمانی
طلب کردش به خلوت شاهزاده
زبان چون تیغ هندی بر گشاده
جواهر جست از آن دریای فرهنگ
به چنگ آورد و زد بر دامنش چنگ
دل روشن به تعلیمش برافروخت
وزو بسیار حکمتها در آموخت
ز پرگار زحل تا مرکز خاک
فرو خواند آفرینشهای افلاک
به اندک عمر شد دریا درونی
به هر فنی که گفتی ذو فنونی
دل از غفلت به آگاهی رسیدش
قدم بر پایه شاهی رسیدش
چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار
نهانیهای این گردنده پرگار
ز خدمت خوشترش نامد جهانی
نبودی فارغ از خدمت زمانی
جهاندار از جهانش دوستر داشت
جهان چبود ز جانش دوستر داشت
ز بهر جان درازیش از جهان شاه
ز هر دستی درازی کرد کوتاه
منادی را ندا فرمود در شهر
که وای آن کس که او بر کس کند قهر
اگر اسبی چرد در کشتزاری
و گر غصبی رود بر میوه داری
و گر کس روی نامحرم به بیند
همان در خانه ترکی نشیند
سیاست را ز من گردد سزاوار
بر این سوگندهائی خورد بسیار
چو شه در عدل خود ننمود سستی
پدید آمد جهان را تندرستی
خرابی داشت از کار جهان دست
جهان از دستکار این جهان رست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۶ - شفیع انگیختن خسرو پیران را پیش پدر
چو خسرو دید کان خواری بر او رفت
به کار خویشتن لختی فرو رفت
درستش شد که هرچ او کرد بد کرد
پدر پاداش او بر جای خود کرد
به سر بر زد ز دست خویشتن دست
و زان غم ساعتی از پای ننشست
شفیع انگیخت پیران کهن را
که نزد شه برند آن سرو بن را
مگر شاه آن شفاعت در پذیرد
گناه رفته را بر وی نگیرد
کفن پوشید و تیغ تیز برداشت
جهان فریاد رستاخیز برداشت
به پوزش پیش میرفتند پیران
پس اندر شاهزاده چون اسیران
چو پیش تخت شد نالید غمناک
به رسم مجرمان غلطید بر خاک
که شاها بیش ازینم رنج منمای
بزرگی کن به خردان بر ببخشای
بدین یوسف مبین کالوده گرگست
که بس خردست اگر جرمش بزرگست
هنوزم بوی شیر آید ز دندان
مشو در خون من چون شیر خندان
عنایت کن که این سرگشته فرزند
ندارد طاقت خشم خداوند
اگر جرمیست اینک تیغ و گردن
ز تو کشتن ز من تسلیم کردن
که برگ هر غمی دارم درین راه
ندارم برگ ناخشنودی شاه
بگفت این و دگر ره بر سر خاک
چو سایه سر نهاد آن گوهر پاک
چو دیدند آن گروه آن بردباری
همه بگریستند الحق بزاری
وزان گریه که زاری بر مه افتاد
ز گریه هایهائی بر شه افتاد
که طفلی خرد با آن نازنینی
کند در کار از اینسان خردهبینی
به فرزندی که دولت بد نخواهد
جز اقبال پدر با خود نخواهد
چه سازد با تو فرزندت بیندیش
همان بیند ز فرزندان پس خویش
به نیک و بد مشو در بند فرزند
نیابت خود کند فرزند فرزند
چو هرمز دید کان فرزند مقبل
مداوای روان و میوه دل
بدان فرزانگی واهسته رائیست
بدانست او که آن فر خدائیست
سرش بوسید و شفقت بیش کردش
ولیعهد سپاه خویش کردش
از آن حضرت چو بیرون رفت خسرو
جهان در ملک داد آوازه نو
رخش سیمای عدل از دور میداد
جهانداری ز رویش نور میداد
به کار خویشتن لختی فرو رفت
درستش شد که هرچ او کرد بد کرد
پدر پاداش او بر جای خود کرد
به سر بر زد ز دست خویشتن دست
و زان غم ساعتی از پای ننشست
شفیع انگیخت پیران کهن را
که نزد شه برند آن سرو بن را
مگر شاه آن شفاعت در پذیرد
گناه رفته را بر وی نگیرد
کفن پوشید و تیغ تیز برداشت
جهان فریاد رستاخیز برداشت
به پوزش پیش میرفتند پیران
پس اندر شاهزاده چون اسیران
چو پیش تخت شد نالید غمناک
به رسم مجرمان غلطید بر خاک
که شاها بیش ازینم رنج منمای
بزرگی کن به خردان بر ببخشای
بدین یوسف مبین کالوده گرگست
که بس خردست اگر جرمش بزرگست
هنوزم بوی شیر آید ز دندان
مشو در خون من چون شیر خندان
عنایت کن که این سرگشته فرزند
ندارد طاقت خشم خداوند
اگر جرمیست اینک تیغ و گردن
ز تو کشتن ز من تسلیم کردن
که برگ هر غمی دارم درین راه
ندارم برگ ناخشنودی شاه
بگفت این و دگر ره بر سر خاک
چو سایه سر نهاد آن گوهر پاک
چو دیدند آن گروه آن بردباری
همه بگریستند الحق بزاری
وزان گریه که زاری بر مه افتاد
ز گریه هایهائی بر شه افتاد
که طفلی خرد با آن نازنینی
کند در کار از اینسان خردهبینی
به فرزندی که دولت بد نخواهد
جز اقبال پدر با خود نخواهد
چه سازد با تو فرزندت بیندیش
همان بیند ز فرزندان پس خویش
به نیک و بد مشو در بند فرزند
نیابت خود کند فرزند فرزند
چو هرمز دید کان فرزند مقبل
مداوای روان و میوه دل
بدان فرزانگی واهسته رائیست
بدانست او که آن فر خدائیست
سرش بوسید و شفقت بیش کردش
ولیعهد سپاه خویش کردش
از آن حضرت چو بیرون رفت خسرو
جهان در ملک داد آوازه نو
رخش سیمای عدل از دور میداد
جهانداری ز رویش نور میداد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۰ - نمودن شاپور صورت خسرو را بار اول
چو مشگین جعد شب را شانه کردند
چراغ روز را پروانه کردند
به زیر تختهنرد آبنوسی
نهان شد کعبتین سندروسی
بر آمد مشتری منشور بر دست
که شاه از بند و شاپور از بلا رست
در آن دیر کهن فرزانه شاپور
فرو آسود کز ره بود رنجور
درستی خواست از پیران آن دیر
که بودند آگه از چرخ کهن سیر
که فردا جای آن خوبان کدامست
کدامین آب و سبزیشان مقامست
خبر دادنش آن فرزانه پیران
ز نزهت گاه آن اقلیم گیران
که در پایان این کوه گران سنگ
چمن گاهیست گردش بیشهای تنگ
سحرگه آن سهی سروان سرمست
بدان مشگین چمن خواهند پیوست
چو شد دوران سنجابی و شق دوز
سمور شب نهفت از قاقم روز
سر از البرز بر زد جرم خورشید
جهان را تازه کرد آیین جمشید
پگهتر زان بتان عشرتانگیز
میان در بست شاپور سحرخیز
بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی
که با آن سرخ گلها داشت خویشی
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست
بر آن صورت چو صنعت کرد لختی
بدوسانید بر ساق درختی
وز آنجا چون پری شد ناپدیدار
رسیدند آن پریرویان پریوار
به سرسبزی بر آن سبزه نشستند
گهی شمشاد و گه گل دسته بستند
گه از گلها گلاب انگیختندی
گه از خنده طبرزد ریختندی
عروسانی زناشوئی ندیده
به کابین از جهان خود را خریده
نشسته هر یکی چون دوست با دوست
نمیگنجد کس چون در پوست
میآوردند و در میدل نشاندند
گل آوردند و بر گل میفشاندند
نهاده باده بر کف ماه و انجم
جهان خالی ز دیو و دیو مردم
همه تن شهوت آن پاکیزگان را
چنان کائین بود دوشیزگان را
چو محرم بود جای از چشم اغیار
ز مستی رقصشان آورد در کار
گه این میداد بر گلها درودی
گه آن میگفت با بلبل سرودی
ندانستند جز شادی شماری
نه جز خرم دلی دیدند کاری
در آن شیرین لبان رخسار شیرین
چو ماهی بود گرد ماه پروین
به یاد مهربانان عیش میکرد
گهی میداد باده گاه میخورد
چو خودبین شد که دارد صورت ماه
بر آن صورت فتادش چشم ناگاه
به خوبان گفت کان صورت بیارید
که کرد است این رقم پنهان مدارید
بیاوردند صورت پیش دلبند
بر آن صورت فرو شد ساعتی چند
نه دل میداد ازو دل بر گرفتن
نه میشایستش اندر بر گرفتن
بهر دیداری ازوی مست میشد
به هر جامی که خورد از دست میشد
چو میدید از هوش میشد دلش سست
چو میکردند پنهان باز میجست
نگهبانان بترسیدند از آن کار
کز آن صورت شود شیرین گرفتار
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را
چو شیرین نام صورت برد گفتند
که آن تمثال را دیوان نهفتند
پری زار است ازین صحرا گریزیم
به صحرای دگر افتیم و خیزیم
از آن مجمر چو آتش گرم گشتند
سپندی سوختند و در گذشتند
کواکب را به دود آتش نشاندند
جنیبت را به دیگر دشت راندند
چراغ روز را پروانه کردند
به زیر تختهنرد آبنوسی
نهان شد کعبتین سندروسی
بر آمد مشتری منشور بر دست
که شاه از بند و شاپور از بلا رست
در آن دیر کهن فرزانه شاپور
فرو آسود کز ره بود رنجور
درستی خواست از پیران آن دیر
که بودند آگه از چرخ کهن سیر
که فردا جای آن خوبان کدامست
کدامین آب و سبزیشان مقامست
خبر دادنش آن فرزانه پیران
ز نزهت گاه آن اقلیم گیران
که در پایان این کوه گران سنگ
چمن گاهیست گردش بیشهای تنگ
سحرگه آن سهی سروان سرمست
بدان مشگین چمن خواهند پیوست
چو شد دوران سنجابی و شق دوز
سمور شب نهفت از قاقم روز
سر از البرز بر زد جرم خورشید
جهان را تازه کرد آیین جمشید
پگهتر زان بتان عشرتانگیز
میان در بست شاپور سحرخیز
بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی
که با آن سرخ گلها داشت خویشی
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست
بر آن صورت چو صنعت کرد لختی
بدوسانید بر ساق درختی
وز آنجا چون پری شد ناپدیدار
رسیدند آن پریرویان پریوار
به سرسبزی بر آن سبزه نشستند
گهی شمشاد و گه گل دسته بستند
گه از گلها گلاب انگیختندی
گه از خنده طبرزد ریختندی
عروسانی زناشوئی ندیده
به کابین از جهان خود را خریده
نشسته هر یکی چون دوست با دوست
نمیگنجد کس چون در پوست
میآوردند و در میدل نشاندند
گل آوردند و بر گل میفشاندند
نهاده باده بر کف ماه و انجم
جهان خالی ز دیو و دیو مردم
همه تن شهوت آن پاکیزگان را
چنان کائین بود دوشیزگان را
چو محرم بود جای از چشم اغیار
ز مستی رقصشان آورد در کار
گه این میداد بر گلها درودی
گه آن میگفت با بلبل سرودی
ندانستند جز شادی شماری
نه جز خرم دلی دیدند کاری
در آن شیرین لبان رخسار شیرین
چو ماهی بود گرد ماه پروین
به یاد مهربانان عیش میکرد
گهی میداد باده گاه میخورد
چو خودبین شد که دارد صورت ماه
بر آن صورت فتادش چشم ناگاه
به خوبان گفت کان صورت بیارید
که کرد است این رقم پنهان مدارید
بیاوردند صورت پیش دلبند
بر آن صورت فرو شد ساعتی چند
نه دل میداد ازو دل بر گرفتن
نه میشایستش اندر بر گرفتن
بهر دیداری ازوی مست میشد
به هر جامی که خورد از دست میشد
چو میدید از هوش میشد دلش سست
چو میکردند پنهان باز میجست
نگهبانان بترسیدند از آن کار
کز آن صورت شود شیرین گرفتار
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را
چو شیرین نام صورت برد گفتند
که آن تمثال را دیوان نهفتند
پری زار است ازین صحرا گریزیم
به صحرای دگر افتیم و خیزیم
از آن مجمر چو آتش گرم گشتند
سپندی سوختند و در گذشتند
کواکب را به دود آتش نشاندند
جنیبت را به دیگر دشت راندند
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۸ - رسیدن خسرو به ارمن نزد مهین بانو
چو خسرو دور شد زان چشمه ی آب
ز چشم آب ریزش دور شد خواب
به هر منزل کز آنجا دورتر گشت
ز نومیدی دلش رنجورتر گشت
دگر ره شادمان میشد به امید
که برنامد هنوز از کوه خورشید
چو من زین ره به مشرق میشتابم
مگر خورشید روشن را بیابم
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبر کرد
عملداران برابر میدویدند
زر و دیبا به خدمت میکشیدند
بتانی دید بزم افروز و دلبند
به روشن روی خسرو آرزومند
خوش آمد با بتان پیوندش آنجا
مقام افتاد روزی چندش آنجا
از آنجا سوی موقان سر بدر کرد
ز موقان سوی باخرزان گذر کرد
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
به خدمت کردن شاهانه بشتافت
به استقبال شاه آورد پرواز
سپاهی ساخته با برک و با ساز
گرامی نزلهای خسروانه
فرستاد از ادب سوی خزانه
ز دیبا و غلام و گوهر و گنج
دبیران را قلم در خط شد از رنج
فرود آمد به درگاه جهاندار
جهاندارش نوازش کرد بسیار
به زیر تخت شه کرسی نهادند
نشست اوی و دیگر قوم ایستادند
شهنشه باز پرسیدش که چونی
که بادت نو به نو عیشی فزونی
به مهمانیت آوردم گرانی
مبادت دردسر زین میهمانی
مهین بانو چو دید آن دلنوازی
ز خدمت داد خود را سرفرازی
نفس بگشاد چون باد سحرگاه
فرو خواند آفرینها در خور شاه
بدان طالع که پشتش را قوی کرد
پناهش بارگاه خسروی کرد
یکی هفته به نوبت گاه خسرو
روان میکرد هر دم تحفه ی نو
پس از یک هفته روزی کانچنان روز
ندید است آفتاب عالم افروز
به سرسبزی نشسته شاه بر تخت
چو سلطانی که باشد چاکرش بخت
ز مرزنگوش خط نو دمیده
بسی دل را چو طره سر بریده
بساط شه ز یغمائی غلامان
چو باغی پر سهی سرو خرامان
به جوش آمد سخن در کام هر کس
به مولائی بر آمد نام هر کس
به رامش ساختن بیدفع شد کار
به حاجت خواستن بیرفع شد یار
مهین بانو زمین بوسید و بر جست
به خسرو گفت ما را حاجتی هست
که دارالملک بردع را نوازی
زمستانی در آنجا عیش سازی
هوای گرمسیر است آن طرف را
فراخیها بود آب علف را
اجابت کرد خسرو گفت برخیز
تو میرو کامدم من بر اثر نیز
سپیده دم ز لشگر گاه خسرو
سوی باغ سپید آمد روارو
وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند
ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند
ز هر سو خیمهها کردند بر پای
گرفتند از حوالی هر کسی جای
مهین بانو به درگاه جهانگیر
نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر
شه آنجا روز و شب عشرت همی کرد
می تلخ و غم شیرین همی خورد
ز چشم آب ریزش دور شد خواب
به هر منزل کز آنجا دورتر گشت
ز نومیدی دلش رنجورتر گشت
دگر ره شادمان میشد به امید
که برنامد هنوز از کوه خورشید
چو من زین ره به مشرق میشتابم
مگر خورشید روشن را بیابم
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبر کرد
عملداران برابر میدویدند
زر و دیبا به خدمت میکشیدند
بتانی دید بزم افروز و دلبند
به روشن روی خسرو آرزومند
خوش آمد با بتان پیوندش آنجا
مقام افتاد روزی چندش آنجا
از آنجا سوی موقان سر بدر کرد
ز موقان سوی باخرزان گذر کرد
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
به خدمت کردن شاهانه بشتافت
به استقبال شاه آورد پرواز
سپاهی ساخته با برک و با ساز
گرامی نزلهای خسروانه
فرستاد از ادب سوی خزانه
ز دیبا و غلام و گوهر و گنج
دبیران را قلم در خط شد از رنج
فرود آمد به درگاه جهاندار
جهاندارش نوازش کرد بسیار
به زیر تخت شه کرسی نهادند
نشست اوی و دیگر قوم ایستادند
شهنشه باز پرسیدش که چونی
که بادت نو به نو عیشی فزونی
به مهمانیت آوردم گرانی
مبادت دردسر زین میهمانی
مهین بانو چو دید آن دلنوازی
ز خدمت داد خود را سرفرازی
نفس بگشاد چون باد سحرگاه
فرو خواند آفرینها در خور شاه
بدان طالع که پشتش را قوی کرد
پناهش بارگاه خسروی کرد
یکی هفته به نوبت گاه خسرو
روان میکرد هر دم تحفه ی نو
پس از یک هفته روزی کانچنان روز
ندید است آفتاب عالم افروز
به سرسبزی نشسته شاه بر تخت
چو سلطانی که باشد چاکرش بخت
ز مرزنگوش خط نو دمیده
بسی دل را چو طره سر بریده
بساط شه ز یغمائی غلامان
چو باغی پر سهی سرو خرامان
به جوش آمد سخن در کام هر کس
به مولائی بر آمد نام هر کس
به رامش ساختن بیدفع شد کار
به حاجت خواستن بیرفع شد یار
مهین بانو زمین بوسید و بر جست
به خسرو گفت ما را حاجتی هست
که دارالملک بردع را نوازی
زمستانی در آنجا عیش سازی
هوای گرمسیر است آن طرف را
فراخیها بود آب علف را
اجابت کرد خسرو گفت برخیز
تو میرو کامدم من بر اثر نیز
سپیده دم ز لشگر گاه خسرو
سوی باغ سپید آمد روارو
وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند
ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند
ز هر سو خیمهها کردند بر پای
گرفتند از حوالی هر کسی جای
مهین بانو به درگاه جهانگیر
نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر
شه آنجا روز و شب عشرت همی کرد
می تلخ و غم شیرین همی خورد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۰ - رفتن شاپور دیگر بار به طلب شیرین
خوشا ملکا که ملک زندگانی است
بها روزا که آن روز جوانی است
نه هست از زندگی خوشتر شماری
نه از روز جوانی روزگاری
جهان خسرو که سالار جهان بود
جوان بود و عجب خوشدل جوان بود
نخوردی بیغنا یک جرعه باده
نه بیمطرب شدی طبعش گشاده
مغنی را که پارنجی ندادی
به هر دستان کم از گنجی ندادی
به عشرت بود روزی باده در دست
مهین بانو در آمد شاد و بنشست
ملک تشریف خاص خویش دادش
ز دیگر وقتها دل بیش دادش
چو آمد وقت خوان دارای عالم
ز موبد خواست رسم باج برسم
به هر خوردی که خسرو دستگه داشت
حدیث باج برسم را نگه داشت
حساب باج برسم آنچنان است
که او بر چاشنیگیری نشان است
اجازت باشد از فرمان موبد
خورشها را که این نیک است و آن بد
به می خوردن نشاند آن گه مهان را
همان فرخنده بانوی جهان را
به جام خاص می میخورد با او
سخن از هر دری میکرد با او
چو از جام نبید تلخ شد مست
حکایت را به شیرین باز پیوست
ز شیرین قصه آوارگی کرد
به دل شادی به لب غمخوارگی کرد
که بانو را برادر زادهای بود
چو گل خندان چو سرو آزادهای بود
شنیدم کادهم توسن کشیدش
چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش
مرا از خانه پیکی آمد امروز
خبر آورد از آن ماه دلافروز
گر اینجا یک دو هفته باز مانم
بر آن عزمم که جایش باز دانم
فرستم قاصدی تا بازش آرد
بسان مرغ در پروازش آرد
مهین بانو چو کرد این قصه را گوش
فرو ماند از سخن بیصبر و بیهوش
به خدمت بر زمین غلطید چون خاک
خروشی بر کشید از دل شغبناک
که آن در کو که گر بینم به خوابش
نه در دامن که در دریای آبش
به نوک چشمش از دریا برآرم
به جان بسپارمش پس جان سپارم
پس آنگه بوسه زد بر مسند شاه
که مسند بوس بادت زهره و ماه
ز ماهی تا به ماه افسر پرستت
ز مشرق تا به مغرب زیر دستت
من آنگه گفتم او آید فرادست
که اقبال ملک در بنده پیوست
چو اقبال تو با ما سر در آرد
چنین بسیار صید از در درآرد
اگر قاصد فرستد سوی او شاه
مرا باید ز قاصد کردن آگاه
به حکم آنکه گلگون سبک خیز
بدو بخشم ز همزادان شبدیز
که با شبدیز کس هم تک نباشد
جز این گلگون اگر بدرک نباشد
اگر شبدیز با ماه تمامست
به همراهیش گلگون تیز گامست
و گر شبدیز نبود مانده بر جای
به جز گلگون که دارد زیر او پای
ملک فرمود تا آن رخش منظور
برند از آخور او سوی شاپور
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دو اسبه راه رفتن را بیاراست
سوی ملک مداین رفت پویان
گرامی ماه را یک ماه جویان
به مشگو در نبود آن ماه رخسار
معالقصه به قصر آمد دگر بار
در قصر نگارین زد زمانی
کس آمد دادش از خسرو نشانی
درون بردندش از در شادمانه
به خلوتگاه آن شمع زمانه
چو سر در قصر شیرین کرد شاپور
عقوبت بارهای دید از جهان دور
نشسته گوهری در بیضه سنگ
بهشتی پیکری در دوزخ تنگ
رخش چون لعل شد زان گوهر پاک
نمازش بر دو رخ مالید بر خاک
ثناها کرد بر روی چو ماهش
بپرسید از غم و تیمار راهش
که چون بودی و چون رستی ز بیداد
که از بندت نبود این بنده آزاد
امیدم هست کاین سختی پسین است
دلم زین پس به شادی بر یقین است
یقین میدان که گر سختی کشیدی
از آن سختی به آسانی رسیدی
چه جایست اینکه بس دلگیر جایست
که زد رایت که بس شوریده رایست
در این ظلمت ولایت چون دهد نور
بدین دوزخ قناعت چون کند حور
مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ
که تو لعلی و باشد لعل در سنگ
چو نقش چین در آن نقاش چین دید
کلید کام خود در آستین دید
نهاد از شرمناکی دست بر رخ
سپاسش برد و بازش داد پاسخ
که گر غمهای دیده بر تو خوانم
ستمهای کشیده بر تو رانم
نه در گفت آید و نه در شنیدن
قلم باید به حرفش در کشیدن
بدان مشگو که فرمودی رسیدم
در او مشتی ملالت دیده دیدم
بهم کرده کنیزی چند جماش
غلام وقت خود کای خواجه خوشباش
چو زهره بر گشاده دست و بازو
بهای خویش دیده در ترازو
چو من بودم عروسی پارسائی
از آن مشتی جلب جستم جدائی
دل خود بر جدائی راست کردم
وز ایشان کوشکی درخواست کردم
دلم از رشک پر خوناب کردند
بدین عبرت گهم پرتاب کردند
صبور آباد من گشت این سیه سنگ
که از تلخی چو صبر آمد سیه رنگ
چو کردند اختیار این جای دلگیر
ضرورت ساخت میباید چه تدبیر
پس آنگه گفت شاپورش که برخیز
که فرمان این چنین داد است پرویز
وز آن گلخن بر آن گلگون نشاندش
به گلزار مراد شاه راندش
چو زین بر پشت گلگون بست شیرین
به پویه دستبرد از ماه و پروین
بدان پرندگی زیرش همائی
پری میبست در هر زیر پائی
وز آن سو خسرو اندر کار مانده
دلش در انتظار یار مانده
اگر چه آفت عمر انتظار است
چو سر با وصل دارد سهل کار است
چو خوشتر زانکه بعد از انتظاری
به امیدی رسد امید واری
بها روزا که آن روز جوانی است
نه هست از زندگی خوشتر شماری
نه از روز جوانی روزگاری
جهان خسرو که سالار جهان بود
جوان بود و عجب خوشدل جوان بود
نخوردی بیغنا یک جرعه باده
نه بیمطرب شدی طبعش گشاده
مغنی را که پارنجی ندادی
به هر دستان کم از گنجی ندادی
به عشرت بود روزی باده در دست
مهین بانو در آمد شاد و بنشست
ملک تشریف خاص خویش دادش
ز دیگر وقتها دل بیش دادش
چو آمد وقت خوان دارای عالم
ز موبد خواست رسم باج برسم
به هر خوردی که خسرو دستگه داشت
حدیث باج برسم را نگه داشت
حساب باج برسم آنچنان است
که او بر چاشنیگیری نشان است
اجازت باشد از فرمان موبد
خورشها را که این نیک است و آن بد
به می خوردن نشاند آن گه مهان را
همان فرخنده بانوی جهان را
به جام خاص می میخورد با او
سخن از هر دری میکرد با او
چو از جام نبید تلخ شد مست
حکایت را به شیرین باز پیوست
ز شیرین قصه آوارگی کرد
به دل شادی به لب غمخوارگی کرد
که بانو را برادر زادهای بود
چو گل خندان چو سرو آزادهای بود
شنیدم کادهم توسن کشیدش
چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش
مرا از خانه پیکی آمد امروز
خبر آورد از آن ماه دلافروز
گر اینجا یک دو هفته باز مانم
بر آن عزمم که جایش باز دانم
فرستم قاصدی تا بازش آرد
بسان مرغ در پروازش آرد
مهین بانو چو کرد این قصه را گوش
فرو ماند از سخن بیصبر و بیهوش
به خدمت بر زمین غلطید چون خاک
خروشی بر کشید از دل شغبناک
که آن در کو که گر بینم به خوابش
نه در دامن که در دریای آبش
به نوک چشمش از دریا برآرم
به جان بسپارمش پس جان سپارم
پس آنگه بوسه زد بر مسند شاه
که مسند بوس بادت زهره و ماه
ز ماهی تا به ماه افسر پرستت
ز مشرق تا به مغرب زیر دستت
من آنگه گفتم او آید فرادست
که اقبال ملک در بنده پیوست
چو اقبال تو با ما سر در آرد
چنین بسیار صید از در درآرد
اگر قاصد فرستد سوی او شاه
مرا باید ز قاصد کردن آگاه
به حکم آنکه گلگون سبک خیز
بدو بخشم ز همزادان شبدیز
که با شبدیز کس هم تک نباشد
جز این گلگون اگر بدرک نباشد
اگر شبدیز با ماه تمامست
به همراهیش گلگون تیز گامست
و گر شبدیز نبود مانده بر جای
به جز گلگون که دارد زیر او پای
ملک فرمود تا آن رخش منظور
برند از آخور او سوی شاپور
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دو اسبه راه رفتن را بیاراست
سوی ملک مداین رفت پویان
گرامی ماه را یک ماه جویان
به مشگو در نبود آن ماه رخسار
معالقصه به قصر آمد دگر بار
در قصر نگارین زد زمانی
کس آمد دادش از خسرو نشانی
درون بردندش از در شادمانه
به خلوتگاه آن شمع زمانه
چو سر در قصر شیرین کرد شاپور
عقوبت بارهای دید از جهان دور
نشسته گوهری در بیضه سنگ
بهشتی پیکری در دوزخ تنگ
رخش چون لعل شد زان گوهر پاک
نمازش بر دو رخ مالید بر خاک
ثناها کرد بر روی چو ماهش
بپرسید از غم و تیمار راهش
که چون بودی و چون رستی ز بیداد
که از بندت نبود این بنده آزاد
امیدم هست کاین سختی پسین است
دلم زین پس به شادی بر یقین است
یقین میدان که گر سختی کشیدی
از آن سختی به آسانی رسیدی
چه جایست اینکه بس دلگیر جایست
که زد رایت که بس شوریده رایست
در این ظلمت ولایت چون دهد نور
بدین دوزخ قناعت چون کند حور
مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ
که تو لعلی و باشد لعل در سنگ
چو نقش چین در آن نقاش چین دید
کلید کام خود در آستین دید
نهاد از شرمناکی دست بر رخ
سپاسش برد و بازش داد پاسخ
که گر غمهای دیده بر تو خوانم
ستمهای کشیده بر تو رانم
نه در گفت آید و نه در شنیدن
قلم باید به حرفش در کشیدن
بدان مشگو که فرمودی رسیدم
در او مشتی ملالت دیده دیدم
بهم کرده کنیزی چند جماش
غلام وقت خود کای خواجه خوشباش
چو زهره بر گشاده دست و بازو
بهای خویش دیده در ترازو
چو من بودم عروسی پارسائی
از آن مشتی جلب جستم جدائی
دل خود بر جدائی راست کردم
وز ایشان کوشکی درخواست کردم
دلم از رشک پر خوناب کردند
بدین عبرت گهم پرتاب کردند
صبور آباد من گشت این سیه سنگ
که از تلخی چو صبر آمد سیه رنگ
چو کردند اختیار این جای دلگیر
ضرورت ساخت میباید چه تدبیر
پس آنگه گفت شاپورش که برخیز
که فرمان این چنین داد است پرویز
وز آن گلخن بر آن گلگون نشاندش
به گلزار مراد شاه راندش
چو زین بر پشت گلگون بست شیرین
به پویه دستبرد از ماه و پروین
بدان پرندگی زیرش همائی
پری میبست در هر زیر پائی
وز آن سو خسرو اندر کار مانده
دلش در انتظار یار مانده
اگر چه آفت عمر انتظار است
چو سر با وصل دارد سهل کار است
چو خوشتر زانکه بعد از انتظاری
به امیدی رسد امید واری
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۴ - گریختن خسرو از بهرام چوبین
کلید رای فتح آمد پدید است
که رای آهنین زرین کلید است
ز صد شمشیر زن رای قوی به
ز صد قالب کلاه خسروی به
برایی لشگری را بشکنی پشت
به شمشیری یکی تا ده توان کشت
چو آگه گشت بهرام قوی رای
که خسرو شد جهان را کارفرمای
سرش سودای تاج خسروی داشت
بدست آورد چون رای قوی داشت
دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد
که خسرو چشم هرمز را تبه کرد
نبود آگه که چون یوسف شود دور
فراق از چشم یعقوبی برد نور
بهر کس نامهای پوشیده بنوشت
برایشان کرد نقش خوب را زشت
کزین کودک جهانداری نیاید
پدرکش پادشاهی را نشاید
بر او یک جرعه می همرنگ آذر
گرامی تر ز خون صد برادر
ببخشد کشوری بر بانگ رودی
ز ملکی دوستر دارد سرودی
ز گرمی ره بکار خود نداند
ز خامی هیچ نیک و بد نداند
هنوز از عشقبازی گرم داغست
هنوزش شور شیرین در دماغست
ازین شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید
همان بهتر که او را بند سازیم
چنین با آب و آتش چند سازیم
مگر کز بند ما پندی پذیرد
وگرنه چون پدر مرد او بمیرد
شما گیرید راهش را به شمشیر
که اینک من رسیدم تند چون شیر
به تدبیری چنین آن شیر کین خواه
رعیت را برون آورد بر شاه
شهنشه بخت را سرگشته میدید
رعیت راز خود برگشته میدید
بزر اقبال را پرزور میداشت
به کوری دشمنان را کور میداشت
چنین تا خصم لشگر در سر آورد
رعیت دست استیلا بر آورد
ز بیپشتی چو عاجز گشت پرویز
ز روی تخت شد بر پشت شبدیز
در آن غوغا که تاج او را گره بود
سری برد از میان کز تاج به بود
کیانی تاج را بیتاجور ماند
جهان را بر جهانجوی دگر ماند
چو شاهنشه ز بازیهای ایام
به قایم ریخت با شمشیر بهرام
به شطرنج خلاف این نطع خونریز
بهر خانه که شد دادش شه انگیز
به صد نیرنگ و دستان راه و بیراه
به آذربایگان آورد بنگاه
وز آنجا سوی موقان کرد منزل
مغانه عشق آن بتخانه در دل
که رای آهنین زرین کلید است
ز صد شمشیر زن رای قوی به
ز صد قالب کلاه خسروی به
برایی لشگری را بشکنی پشت
به شمشیری یکی تا ده توان کشت
چو آگه گشت بهرام قوی رای
که خسرو شد جهان را کارفرمای
سرش سودای تاج خسروی داشت
بدست آورد چون رای قوی داشت
دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد
که خسرو چشم هرمز را تبه کرد
نبود آگه که چون یوسف شود دور
فراق از چشم یعقوبی برد نور
بهر کس نامهای پوشیده بنوشت
برایشان کرد نقش خوب را زشت
کزین کودک جهانداری نیاید
پدرکش پادشاهی را نشاید
بر او یک جرعه می همرنگ آذر
گرامی تر ز خون صد برادر
ببخشد کشوری بر بانگ رودی
ز ملکی دوستر دارد سرودی
ز گرمی ره بکار خود نداند
ز خامی هیچ نیک و بد نداند
هنوز از عشقبازی گرم داغست
هنوزش شور شیرین در دماغست
ازین شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید
همان بهتر که او را بند سازیم
چنین با آب و آتش چند سازیم
مگر کز بند ما پندی پذیرد
وگرنه چون پدر مرد او بمیرد
شما گیرید راهش را به شمشیر
که اینک من رسیدم تند چون شیر
به تدبیری چنین آن شیر کین خواه
رعیت را برون آورد بر شاه
شهنشه بخت را سرگشته میدید
رعیت راز خود برگشته میدید
بزر اقبال را پرزور میداشت
به کوری دشمنان را کور میداشت
چنین تا خصم لشگر در سر آورد
رعیت دست استیلا بر آورد
ز بیپشتی چو عاجز گشت پرویز
ز روی تخت شد بر پشت شبدیز
در آن غوغا که تاج او را گره بود
سری برد از میان کز تاج به بود
کیانی تاج را بیتاجور ماند
جهان را بر جهانجوی دگر ماند
چو شاهنشه ز بازیهای ایام
به قایم ریخت با شمشیر بهرام
به شطرنج خلاف این نطع خونریز
بهر خانه که شد دادش شه انگیز
به صد نیرنگ و دستان راه و بیراه
به آذربایگان آورد بنگاه
وز آنجا سوی موقان کرد منزل
مغانه عشق آن بتخانه در دل
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۳ - جنگ خسرو با بهرام و گریختن بهرام
چو روزی چند شاه آنجا طرب کرد
به یاری خواستن لشگر طلب کرد
سپاهی داد قیصر بیشمارش
به زر چون زر مهیا کرد کارش
ز بس لشگر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه
چو کوه آهنین از جای جنبید
زمین گفتی که سر تا پای جنبید
چهل پنجه هزاران مرد کاری
گزین کرد از یلان کار زاری
شبیخون کرد و آمد سوی بهرام
زره را جامه کرد و خود را جام
چو آگه گشت بهرام جهانگیر
به جنگ آمد چو شیر آید به نخجیر
ولی چون بخت روباهی نمودش
ز شیری و جهانگیری چه سودش
دو لشگر روبرو خنجر کشیدند
جناح و قلب را صف بر کشیدند
ترنک تیر و چاکا چاک شمشیر
دریده مغز پیل و زهره شیر
غریو کوس داده مرده را گوش
دماغ زندگان را برده از هوش
جنیبتهای زرین نعل بسته
ز خون بر گستوانها لعل بسته
صهیل تازیان آتشین جوش
زمین را ریخته سیماب درگوش
سواران تیغ برق افشان کشیده
هژبران سربسر دندان کشیده
اجل بر جان کمینسازی نموده
قیامت را یکی بازی نموده
سنان بر سینهها سر تیز کرده
جهان را روز رستاخیز کرده
ز بس نیزه که بر سر بیشه بسته
هزیمت را ره اندیشه بسته
در آن بیشه نه گور از شیر میرست
نه شیر از خوردن شمشیر میرست
چنان میشد به زیر درعها تیر
که زیر پرده گل باد شبگیر
عقابان خدنگ خون سرشته
برات کرکسان بر پر نبشته
زره برهای از زهر آب داده
زره پوشان کین را خواب داده
ز موج خون که بر میشد به عیوق
پر از خون گشته طاسکهای منجوق
به سوک نیزههای سر فتاده
صبا گیسوی پرچمها گشاده
به مرگ سروران سر بریده
زمین جیب آسمان دامن دریده
حمایلها فکنده هر کسی زیر
یکی شمشیر و دیگر زخم شمشیر
فرو بسته در آن غوغای ترکان
زبانک نای ترکی نای ترکان
حریر سرخ بیرقها گشاده
نیستانی بد آتش در فتاده
نه چندان تیغ شد بر خون شتابان
که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان
نه چندان تیر شد بر ترکریزان
که ریزد برگ وقت برگریزان
نهاده تخت شه بر پشت پیلی
کشیده تیغ گرداگرد میلی
بزرگ امید پیش پیل سرمست
به ساعتسنجی اصطرلاب در دست
نظر میکرد و آن فرصت همی جست
که بازار مخالف کی شود سست
چو وقت آمد ملک را گفت بشتاب
مبارک طالع است این لحظه دریاب
به نطع کینه بر چون پی فشردی
در افکن پیل و شه رخ زن که بردی
ملک در جنبش آمد بر سر پیل
سوی بهرام شد جوشنده چون نیل
بر او زد پیل پای خویشتن را
به پای پیل برد آن پیل تن را
شکست افتاد بر خصم جهانسوز
به فرخ فال خسرو گشت پیروز
ز خون چندان روان شد جوی در جوی
که خون میرفت و سر میبرد چون گوی
کمند رومیان بر شکل زنجیر
چو موی زنگیان گشته گره گیر
به هندی تیغ هرکس را که دیدند
سرش چون طره هندو بریدند
دماغ آشفته شد بهرامیان را
چنانک از روشنی سرسامیان را
ز چندانی خلایق کس نرسته
مگر بهرام و بهری چند خسته
ز شیری کردن بهرام و زورش
جهان افکند چون بهرام گورش
هر آن صورت که خود را چشم زد یافت
ز چشم نیک دیدن چشم بد یافت
ندیدم کس که خود را دید و نشکست
درست آن ماند کو از چشم خود رست
چو از خسرو عنان پیچید بهرام
به کام دشمنان شد کام و ناکام
جهان خرمن بسی داند چنین سوخت
مشعبد را نباید بازی آموخت
کدامین سرو را داد او بلندی
که بازش خم نداد از دردمندی
کدامین سرخ گل را کو بپرورد
ندادش عاقبت رنگ گل زرد
همه لقمه شکر نتوان فرو برد
گهی صافی توان خوردن گهی درد
چو شادی را و غم را جای روبند
به جائی سر به جائی پای کوبند
به جائی ساز مطرب بر کشد ساز
به جائی مویهگر بر دارد آواز
هر آوازی که هست از ساز و از سوز
درین گنبد که میبینی به یک روز
تنوری سخت گرمست این علفخوار
تو خواهی پر گلش کن خواه پر خار
جهان بر ابلقی توسن سوار است
لگد خوردن ازو هم در شمار است
فلک بر سبز خنگی تندخیز است
ز راهش عقل را جای گریز است
نشاید بر کسی کرد استواری
که ننمودهاست با کس سازگاری
چو بر بهرام چوبین تند شد بخت
به خسرو ماند هم شمشیر و هم تخت
سوی چین شد بر ابرو چین سرشته
اذا جاء القضا بر سر نوشته
ستم تنها نه بر چون او کسی رفت
درین پرده چنین بازی بسی رفت
به یاری خواستن لشگر طلب کرد
سپاهی داد قیصر بیشمارش
به زر چون زر مهیا کرد کارش
ز بس لشگر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه
چو کوه آهنین از جای جنبید
زمین گفتی که سر تا پای جنبید
چهل پنجه هزاران مرد کاری
گزین کرد از یلان کار زاری
شبیخون کرد و آمد سوی بهرام
زره را جامه کرد و خود را جام
چو آگه گشت بهرام جهانگیر
به جنگ آمد چو شیر آید به نخجیر
ولی چون بخت روباهی نمودش
ز شیری و جهانگیری چه سودش
دو لشگر روبرو خنجر کشیدند
جناح و قلب را صف بر کشیدند
ترنک تیر و چاکا چاک شمشیر
دریده مغز پیل و زهره شیر
غریو کوس داده مرده را گوش
دماغ زندگان را برده از هوش
جنیبتهای زرین نعل بسته
ز خون بر گستوانها لعل بسته
صهیل تازیان آتشین جوش
زمین را ریخته سیماب درگوش
سواران تیغ برق افشان کشیده
هژبران سربسر دندان کشیده
اجل بر جان کمینسازی نموده
قیامت را یکی بازی نموده
سنان بر سینهها سر تیز کرده
جهان را روز رستاخیز کرده
ز بس نیزه که بر سر بیشه بسته
هزیمت را ره اندیشه بسته
در آن بیشه نه گور از شیر میرست
نه شیر از خوردن شمشیر میرست
چنان میشد به زیر درعها تیر
که زیر پرده گل باد شبگیر
عقابان خدنگ خون سرشته
برات کرکسان بر پر نبشته
زره برهای از زهر آب داده
زره پوشان کین را خواب داده
ز موج خون که بر میشد به عیوق
پر از خون گشته طاسکهای منجوق
به سوک نیزههای سر فتاده
صبا گیسوی پرچمها گشاده
به مرگ سروران سر بریده
زمین جیب آسمان دامن دریده
حمایلها فکنده هر کسی زیر
یکی شمشیر و دیگر زخم شمشیر
فرو بسته در آن غوغای ترکان
زبانک نای ترکی نای ترکان
حریر سرخ بیرقها گشاده
نیستانی بد آتش در فتاده
نه چندان تیغ شد بر خون شتابان
که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان
نه چندان تیر شد بر ترکریزان
که ریزد برگ وقت برگریزان
نهاده تخت شه بر پشت پیلی
کشیده تیغ گرداگرد میلی
بزرگ امید پیش پیل سرمست
به ساعتسنجی اصطرلاب در دست
نظر میکرد و آن فرصت همی جست
که بازار مخالف کی شود سست
چو وقت آمد ملک را گفت بشتاب
مبارک طالع است این لحظه دریاب
به نطع کینه بر چون پی فشردی
در افکن پیل و شه رخ زن که بردی
ملک در جنبش آمد بر سر پیل
سوی بهرام شد جوشنده چون نیل
بر او زد پیل پای خویشتن را
به پای پیل برد آن پیل تن را
شکست افتاد بر خصم جهانسوز
به فرخ فال خسرو گشت پیروز
ز خون چندان روان شد جوی در جوی
که خون میرفت و سر میبرد چون گوی
کمند رومیان بر شکل زنجیر
چو موی زنگیان گشته گره گیر
به هندی تیغ هرکس را که دیدند
سرش چون طره هندو بریدند
دماغ آشفته شد بهرامیان را
چنانک از روشنی سرسامیان را
ز چندانی خلایق کس نرسته
مگر بهرام و بهری چند خسته
ز شیری کردن بهرام و زورش
جهان افکند چون بهرام گورش
هر آن صورت که خود را چشم زد یافت
ز چشم نیک دیدن چشم بد یافت
ندیدم کس که خود را دید و نشکست
درست آن ماند کو از چشم خود رست
چو از خسرو عنان پیچید بهرام
به کام دشمنان شد کام و ناکام
جهان خرمن بسی داند چنین سوخت
مشعبد را نباید بازی آموخت
کدامین سرو را داد او بلندی
که بازش خم نداد از دردمندی
کدامین سرخ گل را کو بپرورد
ندادش عاقبت رنگ گل زرد
همه لقمه شکر نتوان فرو برد
گهی صافی توان خوردن گهی درد
چو شادی را و غم را جای روبند
به جائی سر به جائی پای کوبند
به جائی ساز مطرب بر کشد ساز
به جائی مویهگر بر دارد آواز
هر آوازی که هست از ساز و از سوز
درین گنبد که میبینی به یک روز
تنوری سخت گرمست این علفخوار
تو خواهی پر گلش کن خواه پر خار
جهان بر ابلقی توسن سوار است
لگد خوردن ازو هم در شمار است
فلک بر سبز خنگی تندخیز است
ز راهش عقل را جای گریز است
نشاید بر کسی کرد استواری
که ننمودهاست با کس سازگاری
چو بر بهرام چوبین تند شد بخت
به خسرو ماند هم شمشیر و هم تخت
سوی چین شد بر ابرو چین سرشته
اذا جاء القضا بر سر نوشته
ستم تنها نه بر چون او کسی رفت
درین پرده چنین بازی بسی رفت
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۷ - نشستن شیرین به پادشاهی بر جای مهین بانو
چون بر شیرین مقرر گشت شاهی
فروغ ملک بر مه شد ز ماهی
به انصافش رعیت شاد گشتند
همه زندانیان آزاد گشتند
ز مظلومان عالم جور برداشت
همه آیین جور از دور برداشت
زهر دروازهای برداشت باجی
نجست از هیچ دهقانی خراجی
مسلم کرد شهر و روستا را
که بهتر داشت از دنیا دعا را
ز عدلش باز با تیهو شده خویش
به یک جا آب خورده گرگ با میش
رعیت هر چه بود از دور و پیوند
به دین و داد او خوردند سوگند
فراخی در جهان چندان اثر کرد
که یک دانه غله صد بیشتر کرد
نیت چون نیک باشد پادشا را
گهر خیزد به جای گل گیا را
درخت بد نیت خوشیده شاخست
شه نیکو نیت را پی فراخست
فراخیها و تنگیهای اطراف
ز رای پادشاه خود زند لاف
ز چشم پادشاه افتاد رائی
که بد رائی کند در پادشائی
چو شیرین از شهنشه بی خبر بود
در آن شاهی دلش زیر و زبر بود
اگر چه دولت کیخسروی داشت
چو مدهوشان سر صحرا روی داشت
خبر پرسید از هر کاروانی
مگر کارندش از خسرو نشانی
چو آگه شد که شاه مشتری بخت
رسانید از زمین بر آسمان تخت
ز گنج افشانی و گوهر نثاری
بجای آورد رسم دوستداری
ولیک از کار مریم تنگدل بود
که مریم در تعصب سنگدل بود
ملک را داده بد در روم سوگند
که با کس در نسازد مهر و پیوند
چو شیرین از چنین تلخی خبر یافت
نفس را زین حکایت تلختر یافت
ز دل کوری به کار دل فرو ماند
در آن محنت چو خر در گل فرو ماند
در آن یکسال کو فرماندهی کرد
نه مرغی بلکه موری را نیازرد
دلش چون چشم شوخش خفتگی داشت
همه کارش چو زلف آشفتگی داشت
همی ترسید کز شوریده رائی
کند ناموس عدلش بیوفائی
جز آن چاره ندید آن سرو چالاک
کز آن دعوی کند دیوان خود پاک
کند تنها روی در کار خسرو
به تنهائی خورد تیمار خسرو
نبود از رای سستش پای بر جای
که بیدل بود و بیدل هست بیرای
به مولائی سپرد آن پادشاهی
دلش سیر آمد از صاحب کلاهی
به گلگون رونده رخت بر بست
زده شاپور بر فتراک او دست
وزان خوبان چو در ره پای بفشرد
کنیزی چند را با خویشتن برد
که در هر جای با او یار بودند
به رنج و راحتش غمخوار بودند
بسی برداشت از دیبا و دینار
ز جنس چارپایان نیز بسیار
ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر
چو دریا کرده کوه و دشت را پر
وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل
پس او چارپایان میل در میل
دگر ره در صدف شد لولوتر
به سنگ خویش تن در داد گوهر
به هور هندوان آمد خزینه
به سنگستان غم رفت آبگینه
از آن در خوشاب آن سنگ سوزان
چو آتش گاه موبد شد فروزان
ز روی او که بد خرم بهاری
شد آن آتشکده چون لالهزاری
ز گرمی که آن هوا در کار او بود
هوا گفتی که گرمی دار او بود
ملک دانست کامد یار نزدیک
بدید امید را در کار نزدیک
ز مریم بود در خاطر هراسش
که مریم روز و شب میداشت پاسش
به مهد آوردنش رخصت نمییافت
به رفتن نیز هم فرصت نمییافت
به پیغامی قناعت کرد از آن ماه
به بادی دل نهاد از خاک آن راه
نبودی یک زمان بییاد دلدار
وز آن اندیشه میپیچید چون مار
فروغ ملک بر مه شد ز ماهی
به انصافش رعیت شاد گشتند
همه زندانیان آزاد گشتند
ز مظلومان عالم جور برداشت
همه آیین جور از دور برداشت
زهر دروازهای برداشت باجی
نجست از هیچ دهقانی خراجی
مسلم کرد شهر و روستا را
که بهتر داشت از دنیا دعا را
ز عدلش باز با تیهو شده خویش
به یک جا آب خورده گرگ با میش
رعیت هر چه بود از دور و پیوند
به دین و داد او خوردند سوگند
فراخی در جهان چندان اثر کرد
که یک دانه غله صد بیشتر کرد
نیت چون نیک باشد پادشا را
گهر خیزد به جای گل گیا را
درخت بد نیت خوشیده شاخست
شه نیکو نیت را پی فراخست
فراخیها و تنگیهای اطراف
ز رای پادشاه خود زند لاف
ز چشم پادشاه افتاد رائی
که بد رائی کند در پادشائی
چو شیرین از شهنشه بی خبر بود
در آن شاهی دلش زیر و زبر بود
اگر چه دولت کیخسروی داشت
چو مدهوشان سر صحرا روی داشت
خبر پرسید از هر کاروانی
مگر کارندش از خسرو نشانی
چو آگه شد که شاه مشتری بخت
رسانید از زمین بر آسمان تخت
ز گنج افشانی و گوهر نثاری
بجای آورد رسم دوستداری
ولیک از کار مریم تنگدل بود
که مریم در تعصب سنگدل بود
ملک را داده بد در روم سوگند
که با کس در نسازد مهر و پیوند
چو شیرین از چنین تلخی خبر یافت
نفس را زین حکایت تلختر یافت
ز دل کوری به کار دل فرو ماند
در آن محنت چو خر در گل فرو ماند
در آن یکسال کو فرماندهی کرد
نه مرغی بلکه موری را نیازرد
دلش چون چشم شوخش خفتگی داشت
همه کارش چو زلف آشفتگی داشت
همی ترسید کز شوریده رائی
کند ناموس عدلش بیوفائی
جز آن چاره ندید آن سرو چالاک
کز آن دعوی کند دیوان خود پاک
کند تنها روی در کار خسرو
به تنهائی خورد تیمار خسرو
نبود از رای سستش پای بر جای
که بیدل بود و بیدل هست بیرای
به مولائی سپرد آن پادشاهی
دلش سیر آمد از صاحب کلاهی
به گلگون رونده رخت بر بست
زده شاپور بر فتراک او دست
وزان خوبان چو در ره پای بفشرد
کنیزی چند را با خویشتن برد
که در هر جای با او یار بودند
به رنج و راحتش غمخوار بودند
بسی برداشت از دیبا و دینار
ز جنس چارپایان نیز بسیار
ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر
چو دریا کرده کوه و دشت را پر
وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل
پس او چارپایان میل در میل
دگر ره در صدف شد لولوتر
به سنگ خویش تن در داد گوهر
به هور هندوان آمد خزینه
به سنگستان غم رفت آبگینه
از آن در خوشاب آن سنگ سوزان
چو آتش گاه موبد شد فروزان
ز روی او که بد خرم بهاری
شد آن آتشکده چون لالهزاری
ز گرمی که آن هوا در کار او بود
هوا گفتی که گرمی دار او بود
ملک دانست کامد یار نزدیک
بدید امید را در کار نزدیک
ز مریم بود در خاطر هراسش
که مریم روز و شب میداشت پاسش
به مهد آوردنش رخصت نمییافت
به رفتن نیز هم فرصت نمییافت
به پیغامی قناعت کرد از آن ماه
به بادی دل نهاد از خاک آن راه
نبودی یک زمان بییاد دلدار
وز آن اندیشه میپیچید چون مار
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۸ - آگهی خسرو از مرگ بهرام چوبین
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشگر زنگ
بر آمد یوسفی نارنج در دست
ترنج مه زلیخا وار بشکست
شد از چشم فلک نیرنگ سازی
گشاد ابرویها در دلنوازی
در پیروزه گون گنبد گشادند
به پیروزی جهان را مژده دادند
زمانه ایمن از غوغا و فریاد
زمین آسوده از تشنیع و بیداد
به فال فرخ و پیرایه نو
نهاده خسروانی تخت خسرو
سراپرده به سدره سر کشیده
سماطینی به گردون بر کشیده
ستاده قیصر و خاقان و فغفور
یک آماج از بساط پیشکه دور
به هر گوشه مهیا کرده جائی
برو زانو زده کشور خدائی
طرفداران که صف در صف کشیدند
ز هیبت پشت پای خویش دیدند
کسی کش در دل آمد سر بریدن
نیارست از سیاست باز دیدن
ز بس گوهر کمرهای شبافروز
در گستاخ بینی بسته بر روز
قبا بسته کمرداران چون پیل
کمربندی زده مقدار ده میل
در آن صف کاتش از بیم آب گشتی
سخن گر زر بدی سیماب گشتی
نشسته خسرو پرویز بر تخت
جوان فرو جوان طبع و جوان بخت
در رویه کرد تخت پادشائیش
کشیده صف غلامان سرائیش
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار
زمین را زیر تخت آرام داده
به رسم خاص بار عام داده
به فتحالباب دولت بامدادان
ز در پیکی در آمد سخت شادان
زمین بوسید و گفتا شادمان باش
همیشه در جهان شاه جهان باش
تو زرین بهره باش از تخت زرین
که چوبین بهره شد بهرام چوبین
نشاط از خانه چوبین برون تاخت
که چوبین خانه از دشمن به پرداخت
شهنشاه از دل سنگین ایام
مثل زد بر تن چوبین بهرام
که تا بر ما زمانه چوب زن بود
فلک چوبکزن چوبینه تن بود
چو چوب دولت ما شد برآور
مه چوبینه چوبین شد به خاور
نه این بهرام اگر بهرام گور است
سرانجام از جهانش بهره گور است
اگر بهرام گوری رفت ازین دام
بیا تا بنگری صد گور بهرام
اگر بهرام گوری رفت ازین دام
بیا تا بنگری صد گور بهرام
جهان تا در جهان یاریش میکرد
تمنای جهانداریش میکرد
کجا آن شیر کز شمشیر گیری
چو مستان کرد با ما شیر گیری
کجا آن تیغ کاتش در جهان زد
تپانچه بر درفش کاویان زد
بسا فرزانه را کو شیرزاد است
فریب خاکیان بر باد داد است
بسا گرگ جوان کز روبه پیر
به افسون بسته شد در دام نخجیر
از آن بر گرگ روبه راست شاهی
که روبه دام بیند گرگ ماهی
بسا شه کز فریب یافه گویان
خصومت را شود بیوقت جویان
سرانجام از شتاب خام تدبیر
به جای پرنیان بر دل نهد تیر
ز مغروری کلاه از سر شود دور
مبادا کس به زور خویش مغرور
چراغ ارچه ز روغن نور گیرد
بسا باشد که از روغن بمیرد
خورشها را نمک رو تازه دارد
نمک باید که نیز اندازه دارد
مخور چندان که خرما خار گردد
گوارش در دهن مردار گردد
چنان خور کز ضرورتهای حالت
حرام دیگران باشد حلالت
مقیمی را که این دروازه باید
غم و شادیش را اندازه باید
مجو بالاتر از دوران خود جای
مکش بیش از گلیم خویشتن پای
چو دریا بر مزن موجی که داری
مپر بالاتر از اوجی که داری
به قدر شغل خود باید زدن لاف
که زر دوزی نداند بوریا باف
چه نیکو داستانی زد هنرمند
هلیله با هلیله قند با قند
نه فرخ شد نهاد نو نهادن
ره و رسم کهن بر باد دادن
به قندیل قدیمان در زدن سنگ
به کالای یتیمان بر زدن چنگ
هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد
نه من گفتم که دانه زو خبر داد
نه هر تخمی درختی راست روید
نه هر رودی سرودی راست گوید
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ
تو خونریزی مبین کو شیر گیرد
که خونش گیرد ارچه دیر گیرد
از این ابلق سوار نیم زنگی
که در زیر ابلقی دارد دو رنگی
مباش ایمن که باخوی پلنگ است
کجا یکدل شود آخر دو رنگ است
ستم در مذهب دولت روا نیست
که دولت با ستمگار آشنا نیست
خری در کاهدان افتاد ناگاه
نگویم وای بر خر وای بر کاه
مگس بر خوان حلوا کی کند پشت
به انجیری غرابی چون توان کشت
به سیم دیگران زرین مکن کاخ
کزین دین رخنه گردد کیسه سوراخ
نگه دار اندرین آشفته بازار
کدین گازر از نارج عطار
مشو خامش چو کار افتد به زاری
که باشد خامشی نوعی ز خواری
شنیدستم که در زنجیر عامان
یکی بود است ازین آشفته نامان
چو با او سختی نابالغی جنگ
به بالغتر کسی برداشتی سنگ
بپرسیدند کز طفلان خوری خار
ز پیران کین کشی چون باشد این کار
بخنده گفت اگر پیران نخندند
کجا طفلان ستمکاری پسندند
چو دست از پای ناخشنود باشد
به جرم پای سر مأخوذ باشد
به جباری مبین در هیچ درویش
که او هم محتشم باشد بر خویش
ز عیب نیک مردم دیده بر دوز
هنر دیدن ز چشم بد میاموز
هنر بیند چو عیب این چشم جاسوس
تو چشم زاغ بین نه پای طاوس
ترا حرفی به صد تزویر در مشت
منه بر حرف کس بیهوده انگشت
به عیب خویش یک دیده نمائی؟
به عیب دیگران صد صد گشائی ؟
نه کم ز آیینهای در عیب جوئی
به آیینه رها کن سخت روئی
حفاظ آینه این یک هنر بس
که پیش کس نگوید غیبت کس
چو سایه رو سیاه آنکس نشیند
که واپس گوید آنچ از پیش بیند
نشاید دید خصم خویش را خرد
که نرد از خام دستان کم توان برد
مشو غره بر آن خرگوش زرفام
که بر خنجر نگارد مرد رسام
که چون شیران بدان خنجر ستیزند
بدو خون بسی خرگوش ریزند
در آب نرم رو منگر به خواری
که تند آید گه زنهار خواری
بر آتش دل منه کو رخ فروزد
که وقت آید که صد خرمن بسوزد
به گستاخی مبین در خنده شیر
که نه دندان نماید بلکه شمشیر
هر آنکس کو زند لاف دلیری
ز جنگ شیر یابد نام شیری
چو کین خواهی ز خسرو کرد بهرام
ز کین خسروان خسرو شدش نام
به ارباکم ز خود خود را نسنجی
کز افکندن وز افتادن برنجی
ستیزه با بزرگان به توان برد
که از همدستی خردان شوی خرد
نهنگ آن به که در دریا ستیزد
کز آب خرد ماهی خرد خیزد
چو خسرو گفت بسیاری درین باب
بزرگان ریختند از دیدگان آب
فرود آمد ز تخت آن روز دلتنگ
روان کرده ز نرگس آب گلرنگ
سه روز اندوه خورد از بهر بهرام
نه با تخت آشنا میشد و نه با جام
سپاه روم زد بر لشگر زنگ
بر آمد یوسفی نارنج در دست
ترنج مه زلیخا وار بشکست
شد از چشم فلک نیرنگ سازی
گشاد ابرویها در دلنوازی
در پیروزه گون گنبد گشادند
به پیروزی جهان را مژده دادند
زمانه ایمن از غوغا و فریاد
زمین آسوده از تشنیع و بیداد
به فال فرخ و پیرایه نو
نهاده خسروانی تخت خسرو
سراپرده به سدره سر کشیده
سماطینی به گردون بر کشیده
ستاده قیصر و خاقان و فغفور
یک آماج از بساط پیشکه دور
به هر گوشه مهیا کرده جائی
برو زانو زده کشور خدائی
طرفداران که صف در صف کشیدند
ز هیبت پشت پای خویش دیدند
کسی کش در دل آمد سر بریدن
نیارست از سیاست باز دیدن
ز بس گوهر کمرهای شبافروز
در گستاخ بینی بسته بر روز
قبا بسته کمرداران چون پیل
کمربندی زده مقدار ده میل
در آن صف کاتش از بیم آب گشتی
سخن گر زر بدی سیماب گشتی
نشسته خسرو پرویز بر تخت
جوان فرو جوان طبع و جوان بخت
در رویه کرد تخت پادشائیش
کشیده صف غلامان سرائیش
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار
زمین را زیر تخت آرام داده
به رسم خاص بار عام داده
به فتحالباب دولت بامدادان
ز در پیکی در آمد سخت شادان
زمین بوسید و گفتا شادمان باش
همیشه در جهان شاه جهان باش
تو زرین بهره باش از تخت زرین
که چوبین بهره شد بهرام چوبین
نشاط از خانه چوبین برون تاخت
که چوبین خانه از دشمن به پرداخت
شهنشاه از دل سنگین ایام
مثل زد بر تن چوبین بهرام
که تا بر ما زمانه چوب زن بود
فلک چوبکزن چوبینه تن بود
چو چوب دولت ما شد برآور
مه چوبینه چوبین شد به خاور
نه این بهرام اگر بهرام گور است
سرانجام از جهانش بهره گور است
اگر بهرام گوری رفت ازین دام
بیا تا بنگری صد گور بهرام
اگر بهرام گوری رفت ازین دام
بیا تا بنگری صد گور بهرام
جهان تا در جهان یاریش میکرد
تمنای جهانداریش میکرد
کجا آن شیر کز شمشیر گیری
چو مستان کرد با ما شیر گیری
کجا آن تیغ کاتش در جهان زد
تپانچه بر درفش کاویان زد
بسا فرزانه را کو شیرزاد است
فریب خاکیان بر باد داد است
بسا گرگ جوان کز روبه پیر
به افسون بسته شد در دام نخجیر
از آن بر گرگ روبه راست شاهی
که روبه دام بیند گرگ ماهی
بسا شه کز فریب یافه گویان
خصومت را شود بیوقت جویان
سرانجام از شتاب خام تدبیر
به جای پرنیان بر دل نهد تیر
ز مغروری کلاه از سر شود دور
مبادا کس به زور خویش مغرور
چراغ ارچه ز روغن نور گیرد
بسا باشد که از روغن بمیرد
خورشها را نمک رو تازه دارد
نمک باید که نیز اندازه دارد
مخور چندان که خرما خار گردد
گوارش در دهن مردار گردد
چنان خور کز ضرورتهای حالت
حرام دیگران باشد حلالت
مقیمی را که این دروازه باید
غم و شادیش را اندازه باید
مجو بالاتر از دوران خود جای
مکش بیش از گلیم خویشتن پای
چو دریا بر مزن موجی که داری
مپر بالاتر از اوجی که داری
به قدر شغل خود باید زدن لاف
که زر دوزی نداند بوریا باف
چه نیکو داستانی زد هنرمند
هلیله با هلیله قند با قند
نه فرخ شد نهاد نو نهادن
ره و رسم کهن بر باد دادن
به قندیل قدیمان در زدن سنگ
به کالای یتیمان بر زدن چنگ
هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد
نه من گفتم که دانه زو خبر داد
نه هر تخمی درختی راست روید
نه هر رودی سرودی راست گوید
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ
تو خونریزی مبین کو شیر گیرد
که خونش گیرد ارچه دیر گیرد
از این ابلق سوار نیم زنگی
که در زیر ابلقی دارد دو رنگی
مباش ایمن که باخوی پلنگ است
کجا یکدل شود آخر دو رنگ است
ستم در مذهب دولت روا نیست
که دولت با ستمگار آشنا نیست
خری در کاهدان افتاد ناگاه
نگویم وای بر خر وای بر کاه
مگس بر خوان حلوا کی کند پشت
به انجیری غرابی چون توان کشت
به سیم دیگران زرین مکن کاخ
کزین دین رخنه گردد کیسه سوراخ
نگه دار اندرین آشفته بازار
کدین گازر از نارج عطار
مشو خامش چو کار افتد به زاری
که باشد خامشی نوعی ز خواری
شنیدستم که در زنجیر عامان
یکی بود است ازین آشفته نامان
چو با او سختی نابالغی جنگ
به بالغتر کسی برداشتی سنگ
بپرسیدند کز طفلان خوری خار
ز پیران کین کشی چون باشد این کار
بخنده گفت اگر پیران نخندند
کجا طفلان ستمکاری پسندند
چو دست از پای ناخشنود باشد
به جرم پای سر مأخوذ باشد
به جباری مبین در هیچ درویش
که او هم محتشم باشد بر خویش
ز عیب نیک مردم دیده بر دوز
هنر دیدن ز چشم بد میاموز
هنر بیند چو عیب این چشم جاسوس
تو چشم زاغ بین نه پای طاوس
ترا حرفی به صد تزویر در مشت
منه بر حرف کس بیهوده انگشت
به عیب خویش یک دیده نمائی؟
به عیب دیگران صد صد گشائی ؟
نه کم ز آیینهای در عیب جوئی
به آیینه رها کن سخت روئی
حفاظ آینه این یک هنر بس
که پیش کس نگوید غیبت کس
چو سایه رو سیاه آنکس نشیند
که واپس گوید آنچ از پیش بیند
نشاید دید خصم خویش را خرد
که نرد از خام دستان کم توان برد
مشو غره بر آن خرگوش زرفام
که بر خنجر نگارد مرد رسام
که چون شیران بدان خنجر ستیزند
بدو خون بسی خرگوش ریزند
در آب نرم رو منگر به خواری
که تند آید گه زنهار خواری
بر آتش دل منه کو رخ فروزد
که وقت آید که صد خرمن بسوزد
به گستاخی مبین در خنده شیر
که نه دندان نماید بلکه شمشیر
هر آنکس کو زند لاف دلیری
ز جنگ شیر یابد نام شیری
چو کین خواهی ز خسرو کرد بهرام
ز کین خسروان خسرو شدش نام
به ارباکم ز خود خود را نسنجی
کز افکندن وز افتادن برنجی
ستیزه با بزرگان به توان برد
که از همدستی خردان شوی خرد
نهنگ آن به که در دریا ستیزد
کز آب خرد ماهی خرد خیزد
چو خسرو گفت بسیاری درین باب
بزرگان ریختند از دیدگان آب
فرود آمد ز تخت آن روز دلتنگ
روان کرده ز نرگس آب گلرنگ
سه روز اندوه خورد از بهر بهرام
نه با تخت آشنا میشد و نه با جام
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۹ - بزمآرائی خسرو
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۰ - (سی لحن باربد)
در آمد باربد چون بلبل مست
گرفته بربطی چون آب در دست
ز صد دستان که او را بود در ساز
گزیده کرد سی لحن خوش آواز
ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش
گهی دل دادی و گه بستدی هوش
به بربط چون سر زخمه در آورد
ز رود خشک بانگ تر درآورد
اول گنج باد آورد
چو باد از گنج باد آورد راندی
ز هر بادی لبش گنجی فشاندی
دوم گنج گاو
چو گنج گاو را کردی نواسنج
برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج
سوم گنج سوخته
ز گنج سوخته چون ساختی راه
ز گرمی سوختی صد گنج را آه
چهارم شادروان مروارید
چو شادروان مروارید گفتی
لبش گفتی که مروارید سفتی
پنجم تخت طاقدیسی
چو تخت طاقدیسی ساز کردی
بهشت از طاقها در باز کردی
ششم و هفتم ناقوسی و اورنگی
چو ناقوسی و اورنگی زدی ساز
شدی ارونگ چون ناقوس از آواز
هشتم حقه کاوس
چو قند ز حقه کاوس دادی
شکر کالای او را بوس دادی
نهم ماه بر کوهان
چون لحن ماه بر کوهان گشادی
زبانش ماه بر کوهان نهادی
دهم مشک دانه
چو برگفتی نوای مشک دانه
ختن گشتی ز بوی مشک خانه
یازدهم آرایش خورشید
چو زد زارایش خورشید راهی
در آرایش بدی خورشید ماهی
دوازدهم نیمروز
چو گفتی نیمروز مجلس افروز
خرد بیخود بدی تا نیمه روز
سیزدهم سبز در سبز
چو بانگ سبز در سبزش شنیدی
ز باغ زرد سبزه بر دمیدی
چهاردهم قفل رومی
چو قفل رومی آوردی در آهنگ
گشادی قفل گنج از روم و از زنگ
پانزدهم سروستان
چو بر دستان سروستان گذشتی
صبا سالی به سروستان نگشتی
شانزدهم سرو سهی
و گر سرو سهی را ساز دادی
سهی سروش به خون خط باز دادی
هفدهم نوشین باده
چو نوشین باده را در پرده بستی
خمار باده نوشین شکستی
هیجدهم رامش جان
چو کردی رامش جان را روانه
ز رامش جان فدا کردی زمانه
نوزدهم ناز نوروز یا ساز نوروز
چو در پرده کشیدی ناز نوروز
به نوروزی نشستی دولت آن روز
بیستم مشگویه
چو بر مشگویه کردی مشگ مالی
همه مشگو شدی پرمشک حالی
بیست و یکم مهرگانی
چو نو کردی نوای مهرگانی
ببردی هوش خلق از مهربانی
بیست و دوم مروای نیک
چو بر مروای نیک انداختی فال
همه نیک آمدی مروای آن سال
بیست و سوم شبدیز
چو در شب بر گرفتی راه شبدیز
شدندی جمله آفاق شب خیز
بیست و چهارم شب فرخ
چو بر دستان شب فرخ کشیدی
از آن فرخندهتر شب کس ندیدی
بیست و پنجم فرخ روز
چو یارش رای فرخ روز گشتی
زمانه فرخ و فیروز گشتی
بیست و ششم غنچه کبک دری
چو کردی غنچه کبک دری تیز
ببردی غنچه کبک دلاویز
بیست و هفتم نخجیرگان
چو بر نخجیرگان تدبیر کردی
بسی چون زهره را نخجیر کردی
بیست و هشتم کین سیاوش
چو زخمه راندی از کین سیاوش
پر از خون سیاوشان شدی گوش
بیست و نهم کین ایرج
چو کردی کین ایرج را سرآغاز
جهان را کین ایرج نو شدی باز
سیام باغ شیرین
چو کردی باغ شیرین را شکربار
درخت تلخ را شیرین شدی بار
نواهائی بدینسان رامش انگیز
همی زد باربد در پرده تیز
بگفت باربد کز بار به گفت
زبان خسروش صدبار زه گفت
چنان بد رسم آن بدر منور
که بر هر زه بدادی بدره زر
به هر پرده که او بنواخت آن روز
ملک گنجی دگر پرداخت آن روز
به هر پرده که او بر زد نوائی
ملک دادش پر از گوهر قبائی
زهی لفظی که گر بر تنگ دستی
زهی گفتی زهی زرین به دستی
درین دوران گرت زین به پسندند
زهی پشمین به گردن وانه بندند
ز عالی همتی گردن برافراز
طناب هرزه از گردن بینداز
به خرسندی طمع را دیده بر دوز
ز چون من قطره دریائی در آموز
که چندین گنج بخشیدم به شاهی
وز آن خرمن نجستم برگ کاهی
به برگی سخن را راست کردم
نه او داد و نه من درخواست کردم
مرا این بس که پر کردم جهان را
ولی نعمت شدم دریا و کان را
نظامی گر زه زرین بسی هست
زه تو زهد شد مگذارش از دست
بدین زه گر گریبان را طرازی
کنی بر گردنان گردن فرازی
گرفته بربطی چون آب در دست
ز صد دستان که او را بود در ساز
گزیده کرد سی لحن خوش آواز
ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش
گهی دل دادی و گه بستدی هوش
به بربط چون سر زخمه در آورد
ز رود خشک بانگ تر درآورد
اول گنج باد آورد
چو باد از گنج باد آورد راندی
ز هر بادی لبش گنجی فشاندی
دوم گنج گاو
چو گنج گاو را کردی نواسنج
برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج
سوم گنج سوخته
ز گنج سوخته چون ساختی راه
ز گرمی سوختی صد گنج را آه
چهارم شادروان مروارید
چو شادروان مروارید گفتی
لبش گفتی که مروارید سفتی
پنجم تخت طاقدیسی
چو تخت طاقدیسی ساز کردی
بهشت از طاقها در باز کردی
ششم و هفتم ناقوسی و اورنگی
چو ناقوسی و اورنگی زدی ساز
شدی ارونگ چون ناقوس از آواز
هشتم حقه کاوس
چو قند ز حقه کاوس دادی
شکر کالای او را بوس دادی
نهم ماه بر کوهان
چون لحن ماه بر کوهان گشادی
زبانش ماه بر کوهان نهادی
دهم مشک دانه
چو برگفتی نوای مشک دانه
ختن گشتی ز بوی مشک خانه
یازدهم آرایش خورشید
چو زد زارایش خورشید راهی
در آرایش بدی خورشید ماهی
دوازدهم نیمروز
چو گفتی نیمروز مجلس افروز
خرد بیخود بدی تا نیمه روز
سیزدهم سبز در سبز
چو بانگ سبز در سبزش شنیدی
ز باغ زرد سبزه بر دمیدی
چهاردهم قفل رومی
چو قفل رومی آوردی در آهنگ
گشادی قفل گنج از روم و از زنگ
پانزدهم سروستان
چو بر دستان سروستان گذشتی
صبا سالی به سروستان نگشتی
شانزدهم سرو سهی
و گر سرو سهی را ساز دادی
سهی سروش به خون خط باز دادی
هفدهم نوشین باده
چو نوشین باده را در پرده بستی
خمار باده نوشین شکستی
هیجدهم رامش جان
چو کردی رامش جان را روانه
ز رامش جان فدا کردی زمانه
نوزدهم ناز نوروز یا ساز نوروز
چو در پرده کشیدی ناز نوروز
به نوروزی نشستی دولت آن روز
بیستم مشگویه
چو بر مشگویه کردی مشگ مالی
همه مشگو شدی پرمشک حالی
بیست و یکم مهرگانی
چو نو کردی نوای مهرگانی
ببردی هوش خلق از مهربانی
بیست و دوم مروای نیک
چو بر مروای نیک انداختی فال
همه نیک آمدی مروای آن سال
بیست و سوم شبدیز
چو در شب بر گرفتی راه شبدیز
شدندی جمله آفاق شب خیز
بیست و چهارم شب فرخ
چو بر دستان شب فرخ کشیدی
از آن فرخندهتر شب کس ندیدی
بیست و پنجم فرخ روز
چو یارش رای فرخ روز گشتی
زمانه فرخ و فیروز گشتی
بیست و ششم غنچه کبک دری
چو کردی غنچه کبک دری تیز
ببردی غنچه کبک دلاویز
بیست و هفتم نخجیرگان
چو بر نخجیرگان تدبیر کردی
بسی چون زهره را نخجیر کردی
بیست و هشتم کین سیاوش
چو زخمه راندی از کین سیاوش
پر از خون سیاوشان شدی گوش
بیست و نهم کین ایرج
چو کردی کین ایرج را سرآغاز
جهان را کین ایرج نو شدی باز
سیام باغ شیرین
چو کردی باغ شیرین را شکربار
درخت تلخ را شیرین شدی بار
نواهائی بدینسان رامش انگیز
همی زد باربد در پرده تیز
بگفت باربد کز بار به گفت
زبان خسروش صدبار زه گفت
چنان بد رسم آن بدر منور
که بر هر زه بدادی بدره زر
به هر پرده که او بنواخت آن روز
ملک گنجی دگر پرداخت آن روز
به هر پرده که او بر زد نوائی
ملک دادش پر از گوهر قبائی
زهی لفظی که گر بر تنگ دستی
زهی گفتی زهی زرین به دستی
درین دوران گرت زین به پسندند
زهی پشمین به گردن وانه بندند
ز عالی همتی گردن برافراز
طناب هرزه از گردن بینداز
به خرسندی طمع را دیده بر دوز
ز چون من قطره دریائی در آموز
که چندین گنج بخشیدم به شاهی
وز آن خرمن نجستم برگ کاهی
به برگی سخن را راست کردم
نه او داد و نه من درخواست کردم
مرا این بس که پر کردم جهان را
ولی نعمت شدم دریا و کان را
نظامی گر زه زرین بسی هست
زه تو زهد شد مگذارش از دست
بدین زه گر گریبان را طرازی
کنی بر گردنان گردن فرازی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۳ - آغاز عشق فرهاد
پری پیکر نگار پرنیان پوش
بت سنگین دل سیمین بنا گوش
در آن وادی که جائی بود دلگیر
نخوردی هیچ خوردی خوشتر از شیر
گرش صدگونه حلوا پیش بودی
غذاش از مادیان و میش بودی
از او تا چارپایان دورتر بود
ز شیر آوردن او را دردسر بود
که پیرامون آن وادی به خروار
همه خر زهره بد چون زهره مار
ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت
چراگاه گله جای دگر داشت
دل شیرین حساب شیر میکرد
چه فن سازد در آن تدبیر میکرد
که شیر آوردن از جائی چنان دور
پرستاران او را داشت رنجور
چو شب زلف سیاه افکند بر دوش
نهاد از ماه زرین حلقه در گوش
در آن حقه که بود آن ماه دلسوز
چو مار حلقه میپیچید تا روز
نشسته پیش او شاپور تنها
فرو کرده ز هر نوعی سخنها
از این اندیشه کان سرو سهی داشت
دل فرزانه شاپور آگهی داشت
چو گلرخ بیش او آن قصه بر گفت
نیوشنده چو برگ لاله بشکفت
نمازش برد چون هندو پری را
ستودش چون عطارد مشتری را
که هست اینجا مهندس مردی استاد
جوانی نام او فرزانه فرهاد
به وقت هندسه عبرت نمائی
مجسطی دان و اقلیدس گشائی
به تیشه چون سر صنعت بخارد
زمین را مرغ بر ماهی نگارد
به صنعت سرخ گل را رنگ بندد
به آهن نقش چین بر سنگ بندد
به پیشه دست بوسندش همه روم
به تیشه سنگ خارا را کند موم
به استادی چنین کارت بر آید
بدین چشمه گل از خارت بر آید
بود هر کار بیاستاد دشوار
نخست استاد باید آنگهی کار
شود مرد از حساب انگشتری گر
ولیک از موم و گل نز آهن و زر
گرم فرماندهی فرمان پذیرم
به دست آوردنش بر دست گیرم
که ما هر دو به چین همزاد بودیم
دو شاگرد از یکی استاد بودیم
چو هر مایه که بود از پیشه برداشت
قلم بر من فکند او تیشه برداشت
چو شاپور این حکایت را بسر برد
غم شیر از دل شیرین بدر برد
چو روز آیینه خورشید دربست
شب صد چشم هر صد چشم بربست
تجسس کرد شاپور آن زمین را
بدست آورد فرهاد گزین را
به شادروان شیرین برد شادش
به رسم خواجگان کرسی نهادش
در آمد کوهکن مانند کوهی
کز او آمد خلایق را شکوهی
چو یک پیل از ستبری و بلندی
به مقدار دو پیلش زورمندی
رقیبان حرم به نواختندش
به واجب جایگاهی ساختندش
برون پرده فرهاد ایستاده
میان در بسته و بازو گشاده
در اندیشه که لعبت باز گردون
چه بازی آردش زان پرده بیرون
جهان ناگه شبیخون سازیی کرد
پس آن پرده لعبت بازیی کرد
به شیرین خندههای شکرین ساز
در آمد شکر شیرین به آواز
دو قفل شکر از یاقوت برداشت
وزو یاقوت و شکر قوت برداشت
رطبهائی که نخلش بار میداد
رطب را گوشمال خار میداد
به نوشآباد آن خرمان در شیر
شکر خواند انگبین را چاشنی گیر
ز بس کز دامن لب شکر افشاند
شکر دامن به خوزستان برافشاند
شنیدم نام او شیرین از آن بود
که در گفتن عجب شیرین زبان بود
ز شیرینی چه گویم هر چه خواهی
بر آوازش بخفتی مرغ و ماهی
طبرزد را چو لب پرنوش کردی
ز شکر حلقهها در گوش کردی
در آن مجلس که او لب برگشادی
نبودی تن که حالی جان ندادی
کسی را کان سخن در گوش رفتی
گر افلاطون بدی از هوش رفتی
چو بگرفت آن سخن فرهاد در گوش
ز گرمی خون گرفتش در جگر جوش
برآورد از جگر آهی شغب ناک
چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک
به روی خاک میغلتید بسیار
وز آن سر کوفتن پیچید چون مار
چو شیرین دیدکان آرام رفته
دلی دارد چو مرغ از دام رفته
هم از راه سخن شد چاره سازش
بدان دانه به دام آورد بازش
پس آنگه گفت کی داننده استاد
چنان خواهم که گردانی مرا شاد
مراد من چنان است ای هنرمند
که بگشائی دل غمگینم از بند
به چابک دستی و استاد کاری
کنی در کار این قصر استواری
گله دور است و ما محتاج شیریم
طلسمی کن که شیر آسان بگیریم
ز ما تا گوسفندان یک دو فرسنگ
بباید کند جوئی محکم از سنگ
که چوپانانم آنجا شیر دوشند
پرستارانم این جا شیر نوشند
ز شیرین گفتن و گفتار شیرین
شده هوش از سر فرهاد مسکین
سخنها را شنیدن میتوانست
ولیکن فهم کردن می ندانست
زبانش کرد پاسخ را فرامشت
نهاد از عاجزی بر دیده انگشت
حکایت باز جست از زیر دستان
که مستم کور دل باشند مستان
ندانم کوچه میگوید بگوئید
ز من کامی که میجوید بجوئید
رقیبان آن حکایت بر گرفتند
سخنهائی که رفت از سر گرفتند
چو آگه گشت از آن اندیشه فرهاد
فکند آن حکم را بر دیده بنیاد
در آن خدمت به غایت چابکی داشت
که کار نازنینان نازکی داشت
از آنجا رفت بیرون تیشه در دست
گرفت از مهربانی پیشه در دست
چنان از هم درید اندام آن بوم
که میشد زیر زخمش سنگ چون موم
به تیشه روی خارا میخراشید
چو بید از سنگ مجرا میتراشید
به هر تیشه که بر سنگ آزمودی
دو هم سنگش جواهر مزد بودی
به یک ماه از میان سنگ خارا
چو دریا کرد جوئی آشکارا
ز جای گوسفندان تا در کاخ
دو رویه سنگها زد شاخ در شاخ
چو کار آمد به آخر حوضهای بست
که حوض کوثرش زد بوسه بر دست
چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی
که در درزش نمیگنجید موئی
در آن حوضه که کرد او سنگ بستش
روان شد آب گفتی زاب دستش
بنا چندان تواند بود دشوار
که بنا را نیاید تیشه در کار
اگر صد کوه باید کند پولاد
زبون باشد به دست آدمیزاد
چه چاره کان بنیآدم نداند
به جز مردن کزان بیچاره ماند
خبر بردند شیرین را که فرهاد
به ماهی حوضه بست و جوی بگشاد
چنان کز گوسفندان شام و شبگیر
به حوض آید به پای خویشتن شیر
بهشتی پیکر آمد سوی آن دشت
بگرد جوی شیر و حوض برگشت
چنان پنداشت کان حوض گزیده
نکرد است آدمی هست آفریده
بلی باشد ز کار آدمی دور
بهشت و جوی شیر و حوضه و حور
بسی بر دست فرهاد آفرین کرد
که رحمت بر چنان کس کاین چنین کرد
چو زحمت دور شد نزدیک خواندش
ز نزدیکان خود برتر نشاندش
که استادیت را حق چون گذاریم
که ما خود مزد شاگردان ندرایم
ز گوهر شب چراغی چند بودش
که عقد گوش گوهر بند بودش
ز نغزی هر دری مانند تاجی
وزو هر دانه شهری راخراجی
گشاد از گوش با صد عذر چون نوش
شفاعت کرد کاین بستان و بفروش
چو وقت آید کزین به دست یابیم
ز حق خدمتت سر بر نتابیم
بر آن گنجینه فرهاد آفرین خواند
ز دستش بستد و در پایش افشاند
وز آنجا راه صحرا تیز برداشت
چو دریا اشک صحرا ریز برداشت
ز بیم آنکه کار از نور میشد
به صد مردی ز مردم دور میشد
بت سنگین دل سیمین بنا گوش
در آن وادی که جائی بود دلگیر
نخوردی هیچ خوردی خوشتر از شیر
گرش صدگونه حلوا پیش بودی
غذاش از مادیان و میش بودی
از او تا چارپایان دورتر بود
ز شیر آوردن او را دردسر بود
که پیرامون آن وادی به خروار
همه خر زهره بد چون زهره مار
ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت
چراگاه گله جای دگر داشت
دل شیرین حساب شیر میکرد
چه فن سازد در آن تدبیر میکرد
که شیر آوردن از جائی چنان دور
پرستاران او را داشت رنجور
چو شب زلف سیاه افکند بر دوش
نهاد از ماه زرین حلقه در گوش
در آن حقه که بود آن ماه دلسوز
چو مار حلقه میپیچید تا روز
نشسته پیش او شاپور تنها
فرو کرده ز هر نوعی سخنها
از این اندیشه کان سرو سهی داشت
دل فرزانه شاپور آگهی داشت
چو گلرخ بیش او آن قصه بر گفت
نیوشنده چو برگ لاله بشکفت
نمازش برد چون هندو پری را
ستودش چون عطارد مشتری را
که هست اینجا مهندس مردی استاد
جوانی نام او فرزانه فرهاد
به وقت هندسه عبرت نمائی
مجسطی دان و اقلیدس گشائی
به تیشه چون سر صنعت بخارد
زمین را مرغ بر ماهی نگارد
به صنعت سرخ گل را رنگ بندد
به آهن نقش چین بر سنگ بندد
به پیشه دست بوسندش همه روم
به تیشه سنگ خارا را کند موم
به استادی چنین کارت بر آید
بدین چشمه گل از خارت بر آید
بود هر کار بیاستاد دشوار
نخست استاد باید آنگهی کار
شود مرد از حساب انگشتری گر
ولیک از موم و گل نز آهن و زر
گرم فرماندهی فرمان پذیرم
به دست آوردنش بر دست گیرم
که ما هر دو به چین همزاد بودیم
دو شاگرد از یکی استاد بودیم
چو هر مایه که بود از پیشه برداشت
قلم بر من فکند او تیشه برداشت
چو شاپور این حکایت را بسر برد
غم شیر از دل شیرین بدر برد
چو روز آیینه خورشید دربست
شب صد چشم هر صد چشم بربست
تجسس کرد شاپور آن زمین را
بدست آورد فرهاد گزین را
به شادروان شیرین برد شادش
به رسم خواجگان کرسی نهادش
در آمد کوهکن مانند کوهی
کز او آمد خلایق را شکوهی
چو یک پیل از ستبری و بلندی
به مقدار دو پیلش زورمندی
رقیبان حرم به نواختندش
به واجب جایگاهی ساختندش
برون پرده فرهاد ایستاده
میان در بسته و بازو گشاده
در اندیشه که لعبت باز گردون
چه بازی آردش زان پرده بیرون
جهان ناگه شبیخون سازیی کرد
پس آن پرده لعبت بازیی کرد
به شیرین خندههای شکرین ساز
در آمد شکر شیرین به آواز
دو قفل شکر از یاقوت برداشت
وزو یاقوت و شکر قوت برداشت
رطبهائی که نخلش بار میداد
رطب را گوشمال خار میداد
به نوشآباد آن خرمان در شیر
شکر خواند انگبین را چاشنی گیر
ز بس کز دامن لب شکر افشاند
شکر دامن به خوزستان برافشاند
شنیدم نام او شیرین از آن بود
که در گفتن عجب شیرین زبان بود
ز شیرینی چه گویم هر چه خواهی
بر آوازش بخفتی مرغ و ماهی
طبرزد را چو لب پرنوش کردی
ز شکر حلقهها در گوش کردی
در آن مجلس که او لب برگشادی
نبودی تن که حالی جان ندادی
کسی را کان سخن در گوش رفتی
گر افلاطون بدی از هوش رفتی
چو بگرفت آن سخن فرهاد در گوش
ز گرمی خون گرفتش در جگر جوش
برآورد از جگر آهی شغب ناک
چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک
به روی خاک میغلتید بسیار
وز آن سر کوفتن پیچید چون مار
چو شیرین دیدکان آرام رفته
دلی دارد چو مرغ از دام رفته
هم از راه سخن شد چاره سازش
بدان دانه به دام آورد بازش
پس آنگه گفت کی داننده استاد
چنان خواهم که گردانی مرا شاد
مراد من چنان است ای هنرمند
که بگشائی دل غمگینم از بند
به چابک دستی و استاد کاری
کنی در کار این قصر استواری
گله دور است و ما محتاج شیریم
طلسمی کن که شیر آسان بگیریم
ز ما تا گوسفندان یک دو فرسنگ
بباید کند جوئی محکم از سنگ
که چوپانانم آنجا شیر دوشند
پرستارانم این جا شیر نوشند
ز شیرین گفتن و گفتار شیرین
شده هوش از سر فرهاد مسکین
سخنها را شنیدن میتوانست
ولیکن فهم کردن می ندانست
زبانش کرد پاسخ را فرامشت
نهاد از عاجزی بر دیده انگشت
حکایت باز جست از زیر دستان
که مستم کور دل باشند مستان
ندانم کوچه میگوید بگوئید
ز من کامی که میجوید بجوئید
رقیبان آن حکایت بر گرفتند
سخنهائی که رفت از سر گرفتند
چو آگه گشت از آن اندیشه فرهاد
فکند آن حکم را بر دیده بنیاد
در آن خدمت به غایت چابکی داشت
که کار نازنینان نازکی داشت
از آنجا رفت بیرون تیشه در دست
گرفت از مهربانی پیشه در دست
چنان از هم درید اندام آن بوم
که میشد زیر زخمش سنگ چون موم
به تیشه روی خارا میخراشید
چو بید از سنگ مجرا میتراشید
به هر تیشه که بر سنگ آزمودی
دو هم سنگش جواهر مزد بودی
به یک ماه از میان سنگ خارا
چو دریا کرد جوئی آشکارا
ز جای گوسفندان تا در کاخ
دو رویه سنگها زد شاخ در شاخ
چو کار آمد به آخر حوضهای بست
که حوض کوثرش زد بوسه بر دست
چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی
که در درزش نمیگنجید موئی
در آن حوضه که کرد او سنگ بستش
روان شد آب گفتی زاب دستش
بنا چندان تواند بود دشوار
که بنا را نیاید تیشه در کار
اگر صد کوه باید کند پولاد
زبون باشد به دست آدمیزاد
چه چاره کان بنیآدم نداند
به جز مردن کزان بیچاره ماند
خبر بردند شیرین را که فرهاد
به ماهی حوضه بست و جوی بگشاد
چنان کز گوسفندان شام و شبگیر
به حوض آید به پای خویشتن شیر
بهشتی پیکر آمد سوی آن دشت
بگرد جوی شیر و حوض برگشت
چنان پنداشت کان حوض گزیده
نکرد است آدمی هست آفریده
بلی باشد ز کار آدمی دور
بهشت و جوی شیر و حوضه و حور
بسی بر دست فرهاد آفرین کرد
که رحمت بر چنان کس کاین چنین کرد
چو زحمت دور شد نزدیک خواندش
ز نزدیکان خود برتر نشاندش
که استادیت را حق چون گذاریم
که ما خود مزد شاگردان ندرایم
ز گوهر شب چراغی چند بودش
که عقد گوش گوهر بند بودش
ز نغزی هر دری مانند تاجی
وزو هر دانه شهری راخراجی
گشاد از گوش با صد عذر چون نوش
شفاعت کرد کاین بستان و بفروش
چو وقت آید کزین به دست یابیم
ز حق خدمتت سر بر نتابیم
بر آن گنجینه فرهاد آفرین خواند
ز دستش بستد و در پایش افشاند
وز آنجا راه صحرا تیز برداشت
چو دریا اشک صحرا ریز برداشت
ز بیم آنکه کار از نور میشد
به صد مردی ز مردم دور میشد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۵ - شنیدن خسرو اوصاف شکر اسپهانی را
به آیین جهانداران یکی روز
به مجلس بود شاه مجلس افروز
به عزم دست بوسش قاف تا قاف
کمر بسته کلهداران اطراف
نشسته پیش تختش جمله شاهان
ز چین تا روم و از ری تا سپاهان
ز سالار ختن تا خسرو زنگ
همه بر یاد خسرو باده در چنگ
چو دوری چند می در داد ساقی
نماند از شرم شاهان هیچ باقی
شهنشه شرم را برقع برافکند
سخن لختی به گستاخی در افکند
که خوبانی که در خورد فریشند
ز عالم در کدامین بقعه بیشند
یکی گفتا لطافت روم دارد
لطف گنج است و گنج آن بوم دارد
یکی گفت از ختن خیزد نکوئی
فسانه است آن طرف در خوبروئی
یکی گفت ارمن است آن بومآباد
که پیرکهای او باشد پریزاد
یکی گفتا که در اقصای کشمیر
ز شیرینی نباشد هیچ تقصیر
یکی گفتا سزای بزم شاهان
شکر نامی است در شهر سپاهان
به شکر بر ز شیرینیش بیداد
وزو شکر به خوزستان به فریاد
به زیر هر لبش صد خنده بیشست
لبش را چون شکر صد بنده بیشست
قبا تنگ آید از سروش چمن را
درم واپس دهد سیمش سمن را
رطب پیش دهانش دانه ریز است
شکر بگذار کو خود خانه خیز است
چو بردارد نقاب از گوشه ی ماه
برآید ناله ی صد یوسف از چاه
جز این عیبی ندارد آن دلارام
که گستاخی کند با خاص و با عام
به هر جائی چو باد آرام گیرد
چو لاله با همه کس جام گیرد
ز روی لطف با کس در نسازد
که آنکس خان و مان را درنبازد
کسی کاو را شبی گیرد در آغوش
نگردد آن شبش هرگز فراموش
ملک را در گرفت آن دلنوازی
اساسی نو نهاد از عشق بازی
فرس میخواست بر شیرین دواند
به ترکی غارت از ترکی ستاند
برد شیرینی قندی به قندی
گشاید مشکل بندی به بندی
به گوهر پایه ی گوهر شود خرد
به دیبا آب دیبا را توان برد
سرش سودای بازار شکر داشت
که شکر هم ز شیرینی اثر داشت
نه دل می دادش از دل راندن او را
نه شایست از سپاهان خواندن او را
در این اندیشه صابر بود یکسال
نه شد واقف کسی برحسب آن حال
پس از سالی رکاب افشاند بر راه
سوی ملک سپاهان راند بنگاه
فرود آمد به نزهتگاه آن بوم
سوادی دید بیش از کشور روم
گروهی تازه روی و عشرت افروز
به گاه خوشدلی روشنتر از روز
نشاط آغاز کرد و باده میخورد
غم آن لعبت آزاده میخورد
نهفته باز میپرسید جایش
به دست آورد هنجار سرایش
شبی برخاست تنها با غلامی
ز بازار شکر برخاست کامی
چو خسرو بر سر کوی شکر شد
سپاهان قصر شیرینی دگر شد
حلاوتهای عیش آن عصر میداشت
که شکر کوی و شیرین قصر میداشت
به در بر حلقه زد خاموش خاموش
برون آمد غلامی حلقه در گوش
جوانی دید زیباروی بر در
نمودار جهانداریش در سر
فرود آوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علف گاه
چو مهمانان به ایوانش درون برد
بدان مهمان سر از کیوان برون برد
ملک چون بر بساط کار بنشست
درستی چند را بر کار بشکست
اجازت داد تا شکر بیاید
به مهمان بر ز لب شکر گشاید
برون آمد شکر با جام جلاب
دهانی پر شکر چشمی پر از خواب
شکر نامی که شکر ریزد او بود
نباتی کز سپاهان خیزد او بود
ز گیسو نافه نافه مشک میبیخت
ز خنده خانه خانه قند میریخت
چو ویسه فتنهای در شهد بوسی
چو دایه آیتی در چاپلوسی
کنیزان داشتی رومی و چینی
کز ایشان هیچ را مثلی نه بینی
همه در نیم شب نوروز کرده
به کار عیش دستآموز کرده
نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی
نه می در آبگینه کان سمنبر
در آب خشک میکرد آتش تر
گلابی را به تلخی راه میداد
به شیرینی بدست شاه میداد
نشسته شاه عالم مهترانه
شکر برداشته چون مه ترانه
پیاپی رطلها پرتاب میکرد
ملک را شهر بند خواب میکرد
چو نوش باده از لب نیش برداشت
شکر برخاست شمع از پیش برداشت
به عذری کان قبول افتاد در راه
برون آمد ز خلوت خانه شاه
کنیزی را که هم بالای او بود
به حسن و چابکی همتای او بود
در او پوشید زر و زیور خویش
فرستاد و گرفت آن شب سر خویش
ملک چون دید کامد نازنینش
ستد داد شکر از انگبینش
در او پیچید و آن شب کام دل راند
به مصروعی بر افسونی غلط خواند
ز شیرینی که آن شمع سحر بود
گمان افتاد او را کان شکر بود
کنیز از کار خسرو ماند مدهوش
که شیرین آمدش خسرو در آغوش
فسانه بود خسرو در نکوئی
فسونگر بود وقت نغز گوئی
ز هر کس کو به بالا سروری داشت
سری و گردنی بالاتری داشت
به خوش مغزی به از بادام تر بود
به شیرین استخوانی نیشکر بود
شبی که اسب نشاطش لنگ رفتی
کم این بودی که سی فرسنگ رفتی
هر آن روزی که نصفی کم کشیدی
چهل من ساغری دردم کشیدی
چو صبح آمد کنیز از جای برخاست
به دستان از ملک دستوریی خواست
به نزدیک شکر شد کام و ناکام
به شکر باز گفت احوال بادام
هر آنچ از شاه دید او را خبر داد
نهانیهای خلوت را به در داد
بدان تا شکر آگه باشد از کار
بگوید هر چه پرسد زو جهاندار
شکر برداشت شمع و در شد از در
که خوش باشد به یک جا شمع و شکر
ملک پنداشت کان هم بستر او بود
کنیزک شمع دارد شکر او بود
بپرسیدش که تا مهمانپرستی
به خلوت با چو من مهمان نشستی
جوابش داد کای از مهتران طاق
ندیدم مثل تو مهمان در آفاق
همه چیزیت هست از خوبروئی
ز شیرین شکری و نغز گوئی
یکی عیب است اگر ناید گرانت
که بوئی در نمک دارد دهانت
نمک در مردم آرد بوی پاکی
تو با چندین نمک چون بوی ناکی
به سوسن بوی شه گفتا چه تدبیر
سمنبر گفت سالی سوسن و سیر
ملک چون رخت از آن بتخانه بر بست
گرفت آن پند را یکسال در دست
بر آن افسانه چون بگذشت سالی
مزاج شه شد از حالی به حالی
به زیرش رام شد دوران توسن
برآوردش درخت سیر سوسن
شبی بر عادت پارینه برخاست
به شکر باز بازاری برآراست
همان شیرینی پارینه دریافت
به شیرینی رسد هر کو شکر یافت
چو دوری چند رفت از عیش سازی
پدید آمد نشان بوس و بازی
همان جفته نهاد آن سیم ساقش
به جفتی دیگر از خود کرد طاقش
ملک نقل دهان آلوده میخورد
به امید شکر پالوده میخورد
چو لشگر بر رحیل افتاد شب را
ملک پرسید باز آن نوش لب را
که چون من هیچ مهمانی رسیدت؟
بدین رغبت کسی در بر کشیدت؟
جوابی شکرینش داد شکر
که پارم بود یاری چون تو در بر
جز آن کان شخص را بوی دهان بود
تو خوشبوئی ازین به چون توان بود
ملک گفتا چو بینی عیب هر چیز
ببین عیب جمال خویشتن نیز
بپرسیدش که عیب من کدامست
کز آن عیب این نکوئی زشت نامست
جوابش داد کان عیب است مشهور
که یکساعت ز نزدیکان نهای دور
چو دور چرخ با هر کس بسازی
چو گیتی را همه کس عشق بازی
نگارین مرغی ای تمثال چینی
چرا هر لحظه بر شاخی نشینی
غلاف نازکی داری دریغی
که هر ساعت کنی بازی به تیغی
جوابش داد شکر کای جوانمرد
چه پنداری کزین شکر کسی خورد؟
به ستاری که ستر اوست پیشم
که تا من زندهام بر مهر خویشم
نه کس با من شبی در پرده خفته است
نه درم را کسی در دور سفته است
کنیزان منند اینان که بینی
که در خلوت تو با ایشان نشینی
بلی من باشم آن کاول درآیم
به می بنشینم و عشرت فزایم
ولی آن دلستان کاید در آغوش
نه من چون من بتی باشد قصب پوش
چو بشنید این سخن شاه از زبانش
بدین معنی گواهی داد جانش
دری کو را بود مهر خدائی
دهد ناسفته گی بروی گوائی
چو بر زد آتش مشرق زبانه
ملک چون آب شد زانجا روانه
بزرگان سپاهان را طلب کرد
وزیشان پرسشی زان نوش لب کرد
به یک رویه همه شهر سپاهان
شدند آن پاکدامن را گواهان
که شکر همچنان در تنگ خویش است
نیازرده گلی بر رنگ خویش است
متاع خویشتن دربار دارد
کنیزی چند را بر کار دارد
سمندش گر چه با هرکس به زین است
سنان دور باشش آهنین است
عجوزان نیز کردند استواری
عروسش بکر بود اندر عماری
ملک را فرخ آمد فال اختر
که از چندین مگس چون رست شکر
فرستاد از سرای خویش خواندش
به آیین زناشوئی نشاندش
نسفته در دریائیش را سفت
نگین لعل را یاقوت شد جفت
سوی شهر مداین شد دگربار
شکر با او به دامنها شکربار
به شکر عشق شیرین خوار میکرد
شکر شیرینیی بر کار میکرد
چو بگرفت از شکر خوردن دل شاه
بنوش آباد شیرین شد دگر راه
شکر در تنگ شه تیمار میخورد
ز نخلستان شیرین خار میخورد
شه از سودای شیرین شور در سر
گدازان گشته چون در آب شکر
چو شمع از دوری شیرین در آتش
که باشد عیش موم از انگبین خوش
کسی کز جان شیرین باز ماند
چه سود ار در دهن شکر فشاند
شکر هرگز نگیرد جای شیرین
بچربد بر شکر حلوای شیرین
چمن خاکست چون نسرین نباشد
شکر تلخ است چون شیرین نباشد
مگو شیرین و شکر هست یکسان
ز نی خیزد شکر شیرینی از جان
چو شمع شهد شیرین برفروزد
شکر بر مجمر آنجا عود سوزد
شکر گر چاشنی در جام دارد
ز شیرینی حلاوت وام دارد
ز شیرینی بزرگان ناشکیبند
به شکر طفل و طوطی را فریبند
هر آبی کان بود شیرین بسازد
شکر چون آب را بیند گدازد
ز شیرین تا شکر فرقی عیان است
که شیرین جان و شکر جای جان است
پریروئی است شیرین در عماری
پرند او شکر در پردهداری
بداند این قدر هر کش تمیز است
که شکر بهر شیرینی عزیز است
دلش میگفت شیرین بایدم زود
که عیشم را نمیدارد شکر سود
یخ از بلور صافی تر به گوهر
خلاف آن شد که این خشک است و آن تر
دیگر ره گفت نشکیبم ز شیرین
چه باید کرد با خود جنگ چندین
گرم سنگ آسیا بر سر بگردد
دل آن دل نیست کز دلبر بگردد
به سر کردم نگردانم سر از یار
سری دارم مباح از بهر این کار
دیگر ره گفت که این تدبیر خام است
صبوری کن که رسوائی تمام است
مرا آن به که از شیرین شکیبم
نه طفلم تا به شیرینی فریبم
به باید در کشیدن میل را میل
که کس را کار برناید به تعجیل
مرا شیرین و شکر هر دو در جام
چرا بر من به تلخی گردد ایام
دلم با این رفیقان بیرفیق است
ز بس ملاحبان کشتی غریق است
نمیخواهی که زیر افتی چو سایه
مشو بر نردبان جز پایه پایه
چنان راغب مشو در جستن کام
که از نایافتن رنجی سرانجام
طمع کم دار تا گر بیش یابی
فتوحی بر فتوح خویش یابی
دل آن به کز در مردی در آید
مراد مردم از مردی بر آید
به صبرم کرد باید رهنمونی
زنی شد با زنان کردن زبونی
به مردان بر زنی کردن حرام است
زنی کردن زنی کردن کدام است؟
مرا دعوی چه باید کرد شیری
که آهوئی کند بر من دلیری
اگر خود گوسپندی رند و ریشم
نه بر پشم کسان بر پشم خویشم
چو پیلان را ز خود با کس نگفتم
چو پیله در گلیم خویش خفتم
چنان در سر گرفت آن ترک طناز
کزو خسرو نه کیخسرو کشد ناز
چو کرد ار دل ستاند سینه جوید
ورش خانه دهی گنجینه جوید
دلم را گر فراقش خون برآرد
طمع برد و طمع طاعون برآرد
ز معشوقه وفا جستن غریب است
نگوید کس که سکبا بر طبیب است
مرا هر دم بر آن آرد ستیزش
که خیز استغفرالله خون به ریزش
من این آزرم تا کی دارم او را
چو آزردم تمام آزارم او را
به گیلان در نکو گفت آن نکوزن
میازار ار بیازاری نکو زن
مزن زن راولی چون بر ستیزد
چنانش زن که هرگز برنخیزد
دل شه چاره آن غم ندانست
که راز خویش را محرم ندانست
دل آن محرم بود کز خانه باشد
دل بیگانه هم بیگانه باشد
چو دزدیده نخواهی دانه خویش
مهل بیگانه را در خانه خویش
چنان گو راز خود با بهترین دوست
که پنداری که دشمنتر کسی اوست
مگو ناگفتنی در پیش اغیار
نه با اغیار با محرمترین یار
به خلوت نیزش از دیوار میپوش
که باشد در پس دیوارها گوش
و گر نتوان که پنهان داری از خویش
مده خاطر بدان یعنی میندیش
میندیش آنچه نتوان گفتنش باز
که نندیشیده به ناگفتنی راز
در این مجلس چنان کن پردهسازی
که ناید شحنه در شمشیربازی
سرودی کان بیابان را نشاید
سزد گر بزم سلطان را نشاید
اگر دانا و گر نادان بود یار
بضاعت را به کس بیمهر مسپار
مکن با هیچ بد محضر نشستی
که نارد در شکوهت جز شکستی
درختی کار در هر گل که کاری
کز او آن بر که کشتی چشم داری
سخن در فرجهای پرور که فرجام
زوا گفتن ترا نیکو شود نام
اگر صد وجه نیک آید فرا پیش
چو وجهی بد بود زان بد بیندیش
به چشم دشمنان بین حرف خود را
بدین حرفتشناسی نیک و بد را
چو دوزی صد قبا در شادکامی
به در پیراهنی در نیک نامی
به مجلس بود شاه مجلس افروز
به عزم دست بوسش قاف تا قاف
کمر بسته کلهداران اطراف
نشسته پیش تختش جمله شاهان
ز چین تا روم و از ری تا سپاهان
ز سالار ختن تا خسرو زنگ
همه بر یاد خسرو باده در چنگ
چو دوری چند می در داد ساقی
نماند از شرم شاهان هیچ باقی
شهنشه شرم را برقع برافکند
سخن لختی به گستاخی در افکند
که خوبانی که در خورد فریشند
ز عالم در کدامین بقعه بیشند
یکی گفتا لطافت روم دارد
لطف گنج است و گنج آن بوم دارد
یکی گفت از ختن خیزد نکوئی
فسانه است آن طرف در خوبروئی
یکی گفت ارمن است آن بومآباد
که پیرکهای او باشد پریزاد
یکی گفتا که در اقصای کشمیر
ز شیرینی نباشد هیچ تقصیر
یکی گفتا سزای بزم شاهان
شکر نامی است در شهر سپاهان
به شکر بر ز شیرینیش بیداد
وزو شکر به خوزستان به فریاد
به زیر هر لبش صد خنده بیشست
لبش را چون شکر صد بنده بیشست
قبا تنگ آید از سروش چمن را
درم واپس دهد سیمش سمن را
رطب پیش دهانش دانه ریز است
شکر بگذار کو خود خانه خیز است
چو بردارد نقاب از گوشه ی ماه
برآید ناله ی صد یوسف از چاه
جز این عیبی ندارد آن دلارام
که گستاخی کند با خاص و با عام
به هر جائی چو باد آرام گیرد
چو لاله با همه کس جام گیرد
ز روی لطف با کس در نسازد
که آنکس خان و مان را درنبازد
کسی کاو را شبی گیرد در آغوش
نگردد آن شبش هرگز فراموش
ملک را در گرفت آن دلنوازی
اساسی نو نهاد از عشق بازی
فرس میخواست بر شیرین دواند
به ترکی غارت از ترکی ستاند
برد شیرینی قندی به قندی
گشاید مشکل بندی به بندی
به گوهر پایه ی گوهر شود خرد
به دیبا آب دیبا را توان برد
سرش سودای بازار شکر داشت
که شکر هم ز شیرینی اثر داشت
نه دل می دادش از دل راندن او را
نه شایست از سپاهان خواندن او را
در این اندیشه صابر بود یکسال
نه شد واقف کسی برحسب آن حال
پس از سالی رکاب افشاند بر راه
سوی ملک سپاهان راند بنگاه
فرود آمد به نزهتگاه آن بوم
سوادی دید بیش از کشور روم
گروهی تازه روی و عشرت افروز
به گاه خوشدلی روشنتر از روز
نشاط آغاز کرد و باده میخورد
غم آن لعبت آزاده میخورد
نهفته باز میپرسید جایش
به دست آورد هنجار سرایش
شبی برخاست تنها با غلامی
ز بازار شکر برخاست کامی
چو خسرو بر سر کوی شکر شد
سپاهان قصر شیرینی دگر شد
حلاوتهای عیش آن عصر میداشت
که شکر کوی و شیرین قصر میداشت
به در بر حلقه زد خاموش خاموش
برون آمد غلامی حلقه در گوش
جوانی دید زیباروی بر در
نمودار جهانداریش در سر
فرود آوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علف گاه
چو مهمانان به ایوانش درون برد
بدان مهمان سر از کیوان برون برد
ملک چون بر بساط کار بنشست
درستی چند را بر کار بشکست
اجازت داد تا شکر بیاید
به مهمان بر ز لب شکر گشاید
برون آمد شکر با جام جلاب
دهانی پر شکر چشمی پر از خواب
شکر نامی که شکر ریزد او بود
نباتی کز سپاهان خیزد او بود
ز گیسو نافه نافه مشک میبیخت
ز خنده خانه خانه قند میریخت
چو ویسه فتنهای در شهد بوسی
چو دایه آیتی در چاپلوسی
کنیزان داشتی رومی و چینی
کز ایشان هیچ را مثلی نه بینی
همه در نیم شب نوروز کرده
به کار عیش دستآموز کرده
نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی
نه می در آبگینه کان سمنبر
در آب خشک میکرد آتش تر
گلابی را به تلخی راه میداد
به شیرینی بدست شاه میداد
نشسته شاه عالم مهترانه
شکر برداشته چون مه ترانه
پیاپی رطلها پرتاب میکرد
ملک را شهر بند خواب میکرد
چو نوش باده از لب نیش برداشت
شکر برخاست شمع از پیش برداشت
به عذری کان قبول افتاد در راه
برون آمد ز خلوت خانه شاه
کنیزی را که هم بالای او بود
به حسن و چابکی همتای او بود
در او پوشید زر و زیور خویش
فرستاد و گرفت آن شب سر خویش
ملک چون دید کامد نازنینش
ستد داد شکر از انگبینش
در او پیچید و آن شب کام دل راند
به مصروعی بر افسونی غلط خواند
ز شیرینی که آن شمع سحر بود
گمان افتاد او را کان شکر بود
کنیز از کار خسرو ماند مدهوش
که شیرین آمدش خسرو در آغوش
فسانه بود خسرو در نکوئی
فسونگر بود وقت نغز گوئی
ز هر کس کو به بالا سروری داشت
سری و گردنی بالاتری داشت
به خوش مغزی به از بادام تر بود
به شیرین استخوانی نیشکر بود
شبی که اسب نشاطش لنگ رفتی
کم این بودی که سی فرسنگ رفتی
هر آن روزی که نصفی کم کشیدی
چهل من ساغری دردم کشیدی
چو صبح آمد کنیز از جای برخاست
به دستان از ملک دستوریی خواست
به نزدیک شکر شد کام و ناکام
به شکر باز گفت احوال بادام
هر آنچ از شاه دید او را خبر داد
نهانیهای خلوت را به در داد
بدان تا شکر آگه باشد از کار
بگوید هر چه پرسد زو جهاندار
شکر برداشت شمع و در شد از در
که خوش باشد به یک جا شمع و شکر
ملک پنداشت کان هم بستر او بود
کنیزک شمع دارد شکر او بود
بپرسیدش که تا مهمانپرستی
به خلوت با چو من مهمان نشستی
جوابش داد کای از مهتران طاق
ندیدم مثل تو مهمان در آفاق
همه چیزیت هست از خوبروئی
ز شیرین شکری و نغز گوئی
یکی عیب است اگر ناید گرانت
که بوئی در نمک دارد دهانت
نمک در مردم آرد بوی پاکی
تو با چندین نمک چون بوی ناکی
به سوسن بوی شه گفتا چه تدبیر
سمنبر گفت سالی سوسن و سیر
ملک چون رخت از آن بتخانه بر بست
گرفت آن پند را یکسال در دست
بر آن افسانه چون بگذشت سالی
مزاج شه شد از حالی به حالی
به زیرش رام شد دوران توسن
برآوردش درخت سیر سوسن
شبی بر عادت پارینه برخاست
به شکر باز بازاری برآراست
همان شیرینی پارینه دریافت
به شیرینی رسد هر کو شکر یافت
چو دوری چند رفت از عیش سازی
پدید آمد نشان بوس و بازی
همان جفته نهاد آن سیم ساقش
به جفتی دیگر از خود کرد طاقش
ملک نقل دهان آلوده میخورد
به امید شکر پالوده میخورد
چو لشگر بر رحیل افتاد شب را
ملک پرسید باز آن نوش لب را
که چون من هیچ مهمانی رسیدت؟
بدین رغبت کسی در بر کشیدت؟
جوابی شکرینش داد شکر
که پارم بود یاری چون تو در بر
جز آن کان شخص را بوی دهان بود
تو خوشبوئی ازین به چون توان بود
ملک گفتا چو بینی عیب هر چیز
ببین عیب جمال خویشتن نیز
بپرسیدش که عیب من کدامست
کز آن عیب این نکوئی زشت نامست
جوابش داد کان عیب است مشهور
که یکساعت ز نزدیکان نهای دور
چو دور چرخ با هر کس بسازی
چو گیتی را همه کس عشق بازی
نگارین مرغی ای تمثال چینی
چرا هر لحظه بر شاخی نشینی
غلاف نازکی داری دریغی
که هر ساعت کنی بازی به تیغی
جوابش داد شکر کای جوانمرد
چه پنداری کزین شکر کسی خورد؟
به ستاری که ستر اوست پیشم
که تا من زندهام بر مهر خویشم
نه کس با من شبی در پرده خفته است
نه درم را کسی در دور سفته است
کنیزان منند اینان که بینی
که در خلوت تو با ایشان نشینی
بلی من باشم آن کاول درآیم
به می بنشینم و عشرت فزایم
ولی آن دلستان کاید در آغوش
نه من چون من بتی باشد قصب پوش
چو بشنید این سخن شاه از زبانش
بدین معنی گواهی داد جانش
دری کو را بود مهر خدائی
دهد ناسفته گی بروی گوائی
چو بر زد آتش مشرق زبانه
ملک چون آب شد زانجا روانه
بزرگان سپاهان را طلب کرد
وزیشان پرسشی زان نوش لب کرد
به یک رویه همه شهر سپاهان
شدند آن پاکدامن را گواهان
که شکر همچنان در تنگ خویش است
نیازرده گلی بر رنگ خویش است
متاع خویشتن دربار دارد
کنیزی چند را بر کار دارد
سمندش گر چه با هرکس به زین است
سنان دور باشش آهنین است
عجوزان نیز کردند استواری
عروسش بکر بود اندر عماری
ملک را فرخ آمد فال اختر
که از چندین مگس چون رست شکر
فرستاد از سرای خویش خواندش
به آیین زناشوئی نشاندش
نسفته در دریائیش را سفت
نگین لعل را یاقوت شد جفت
سوی شهر مداین شد دگربار
شکر با او به دامنها شکربار
به شکر عشق شیرین خوار میکرد
شکر شیرینیی بر کار میکرد
چو بگرفت از شکر خوردن دل شاه
بنوش آباد شیرین شد دگر راه
شکر در تنگ شه تیمار میخورد
ز نخلستان شیرین خار میخورد
شه از سودای شیرین شور در سر
گدازان گشته چون در آب شکر
چو شمع از دوری شیرین در آتش
که باشد عیش موم از انگبین خوش
کسی کز جان شیرین باز ماند
چه سود ار در دهن شکر فشاند
شکر هرگز نگیرد جای شیرین
بچربد بر شکر حلوای شیرین
چمن خاکست چون نسرین نباشد
شکر تلخ است چون شیرین نباشد
مگو شیرین و شکر هست یکسان
ز نی خیزد شکر شیرینی از جان
چو شمع شهد شیرین برفروزد
شکر بر مجمر آنجا عود سوزد
شکر گر چاشنی در جام دارد
ز شیرینی حلاوت وام دارد
ز شیرینی بزرگان ناشکیبند
به شکر طفل و طوطی را فریبند
هر آبی کان بود شیرین بسازد
شکر چون آب را بیند گدازد
ز شیرین تا شکر فرقی عیان است
که شیرین جان و شکر جای جان است
پریروئی است شیرین در عماری
پرند او شکر در پردهداری
بداند این قدر هر کش تمیز است
که شکر بهر شیرینی عزیز است
دلش میگفت شیرین بایدم زود
که عیشم را نمیدارد شکر سود
یخ از بلور صافی تر به گوهر
خلاف آن شد که این خشک است و آن تر
دیگر ره گفت نشکیبم ز شیرین
چه باید کرد با خود جنگ چندین
گرم سنگ آسیا بر سر بگردد
دل آن دل نیست کز دلبر بگردد
به سر کردم نگردانم سر از یار
سری دارم مباح از بهر این کار
دیگر ره گفت که این تدبیر خام است
صبوری کن که رسوائی تمام است
مرا آن به که از شیرین شکیبم
نه طفلم تا به شیرینی فریبم
به باید در کشیدن میل را میل
که کس را کار برناید به تعجیل
مرا شیرین و شکر هر دو در جام
چرا بر من به تلخی گردد ایام
دلم با این رفیقان بیرفیق است
ز بس ملاحبان کشتی غریق است
نمیخواهی که زیر افتی چو سایه
مشو بر نردبان جز پایه پایه
چنان راغب مشو در جستن کام
که از نایافتن رنجی سرانجام
طمع کم دار تا گر بیش یابی
فتوحی بر فتوح خویش یابی
دل آن به کز در مردی در آید
مراد مردم از مردی بر آید
به صبرم کرد باید رهنمونی
زنی شد با زنان کردن زبونی
به مردان بر زنی کردن حرام است
زنی کردن زنی کردن کدام است؟
مرا دعوی چه باید کرد شیری
که آهوئی کند بر من دلیری
اگر خود گوسپندی رند و ریشم
نه بر پشم کسان بر پشم خویشم
چو پیلان را ز خود با کس نگفتم
چو پیله در گلیم خویش خفتم
چنان در سر گرفت آن ترک طناز
کزو خسرو نه کیخسرو کشد ناز
چو کرد ار دل ستاند سینه جوید
ورش خانه دهی گنجینه جوید
دلم را گر فراقش خون برآرد
طمع برد و طمع طاعون برآرد
ز معشوقه وفا جستن غریب است
نگوید کس که سکبا بر طبیب است
مرا هر دم بر آن آرد ستیزش
که خیز استغفرالله خون به ریزش
من این آزرم تا کی دارم او را
چو آزردم تمام آزارم او را
به گیلان در نکو گفت آن نکوزن
میازار ار بیازاری نکو زن
مزن زن راولی چون بر ستیزد
چنانش زن که هرگز برنخیزد
دل شه چاره آن غم ندانست
که راز خویش را محرم ندانست
دل آن محرم بود کز خانه باشد
دل بیگانه هم بیگانه باشد
چو دزدیده نخواهی دانه خویش
مهل بیگانه را در خانه خویش
چنان گو راز خود با بهترین دوست
که پنداری که دشمنتر کسی اوست
مگو ناگفتنی در پیش اغیار
نه با اغیار با محرمترین یار
به خلوت نیزش از دیوار میپوش
که باشد در پس دیوارها گوش
و گر نتوان که پنهان داری از خویش
مده خاطر بدان یعنی میندیش
میندیش آنچه نتوان گفتنش باز
که نندیشیده به ناگفتنی راز
در این مجلس چنان کن پردهسازی
که ناید شحنه در شمشیربازی
سرودی کان بیابان را نشاید
سزد گر بزم سلطان را نشاید
اگر دانا و گر نادان بود یار
بضاعت را به کس بیمهر مسپار
مکن با هیچ بد محضر نشستی
که نارد در شکوهت جز شکستی
درختی کار در هر گل که کاری
کز او آن بر که کشتی چشم داری
سخن در فرجهای پرور که فرجام
زوا گفتن ترا نیکو شود نام
اگر صد وجه نیک آید فرا پیش
چو وجهی بد بود زان بد بیندیش
به چشم دشمنان بین حرف خود را
بدین حرفتشناسی نیک و بد را
چو دوزی صد قبا در شادکامی
به در پیراهنی در نیک نامی