عبارات مورد جستجو در ۵۰۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
نقش خار و گل بجز از خامهٔ تقدیر نیست
نقطهٔی جای تعرض اندرین تصویر نیست
شهد معنی را چه داند ذوق هر صورت پرست
کار هر مرغی ببستان چیدن انجیر نیست
بنده تدبیر ارکند محتاج تقدیر خداست
لیک تقدیر خدا محتاج بر تدبیر نیست
خلق را رام محبت کن چه حاجت قید و بند
آنکشش کاندر محبت هست در زنجیر نیست
کم اثر جو از دعائی کان بلای دیگریست
آه خالی از غرض البته بی‌تأثیر نیست
من ندارم دعوی درویشی و رندی ولی
همت پیرم عنانم دست هر بی پیر نیست
یار را گفتم بدیدم نیم رخسارت به خواب
گفت خواب نیمهٔ ماه است و بی تعبیر نیست
بود مجهول آنکه ابروی ترا شمشیر خواند
چون اشارتهای ابروی تو در شمشیر نیست
هر که خواهد طرهٔ جانان بدست آ‌رد صغیر
هیچ دست‌ آویزش الا نالهٔ شبگیر نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ای بی نیاز ذات تو از هر نیاز ما
بیچاره ایم ما و توئی چاره ساز ما
ما را بخویش خواندهٔی از بهر بذل خود
ور نه چه احتیاج تو را بر نماز ما
بر ما ز لطف حال خضوع و خشوع ده
خود جذب تست مایه سوز و گداز ما
انعام عام بندگی تست کز شرف
ز انعام کرده است پدید امتیاز ما
از ماهران عمل که زند سر بود مجاز
یا رب بدل نما به حقیقت، مجاز ما
بس رازها که باعث رسوائیست و بس
مگذار اینکه پرده برافتد ز راز ما
در راه زندگی که نشیب و فرازهاست
در حفظ خویش دار نشیب و فراز ما
ترسم گر امتحان تو پا در میان نهد
گردد هبا عبادت علوی طراز ما
یا رب عنایتی که شود گاه بندگی
خالص به پیشگاه تو راز و نیاز ما
در این دو روز عمر که آنرا ثبات نیست
کوتاه کن ز لطف امید دراز ما
از عقل ره شناس نمودیم احتراز
وز نفس بوالفضول نبود احتراز ما
حق از وجود ما علمی برفراشته است
وز باد لطف اوست صغیر اهتزاز ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
مرغ قدسم من که در دام بلا افتاده‌ام
ای دریغا در کجا بودم کجا افتاده‌ام
نغمه‌ها در شاخسار باغ رضوان داشتم
اندر این ویرانه منزل از نوا افتاده‌ام
جای دارد گر بنالم همچو بلبل روز و شب
تا ز یار گلعذار خود جدا افتاده‌ام
جای دارد گر بنالم همچو بلبل روز و شب
تا ز یار گلعذار خود جدا افتاده‌ام
عیسی گردون نشینم یوسف قدسی سرشت
در تن خاکی به زندان بلا افتاده‌ام
نیستم آگه چه شد دنیا مرا دردم کشید
در حقیقت من به کام اژدها افتاده‌ام
آسمان میگرددم بر سر چو نیکو بنگری
من چو گندم زیر سنگ‌ آسیا افتاده‌ام
میکشم هرچند رخت خویش در راه صواب
باز می‌بینم که در راه خطا افتاده‌ام
ناله‌ها دارد هر آنکو افتد از بامی بزد
چون ننالم من که از بام سما افتاده‌ام
خرم آنساعت که رو آرم سوی اقلیم نور
سالها شد کاندر این ظلمت سرا افتاده‌ام
غیر تسلیم و رضا دیگر مرا تدبیر نیست
کاندرین محنت بتقدیر خدا افتاده‌ام
یا علی ای هر ز پا افتادهٔی را دستگیر
دستگیری کن من مسکین ز پا افتاده‌ام
کلب درگاهت صغیرم از تو میجویم نجات
رحمتی کاندر هزاران ابتلا افتاده‌ام
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۲ - سؤال موسی
موسی عمران به مناجات حق
گفت که ای هست کن ماخلق
ای همه ذرات تو را در سجود
ذاکر ذکر تو لسان وجود
انفس و آفاق ستاینده‌ات
پیر و جوان شاه و گدا بنده‌ات
گرچه روا نیست ز من این مقال
شرم همی آیدم از این سؤال
لیک چو آن از پی دانستن است
جرئت اظهار وی اندرمن است
گر که تو را بود خدایی چسان
بندگیش را تو ببستی میان
در همه اعمال کدامین عمل
سرزدی افزون ز تو ای بی‌بدل
گفت حقش شاهد حال توام
باخبر از سر سؤال توام
گر که خدا بود مرا بی‌گمان
خدمت خلقش بگزیدم ز جان
بندگی آوردمش اینسان به جا
کردم از این خدمتش از خود رضا
زین سخن موسی عمران به طور
و آنچه که فرمود خدای غفور
گشت محقق که بود در جهان
بندگیش بندگی بندگان
بندگی حق به حقیقت صغیر
خدمت خلق است به جان درپذیر
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
یا شاه نجف مخواه مضطر گردم
محروم ز فیض عام این در گردم
با دست تهی نزد کریم‌ آمده ام
مپسند که با دست تهی برگردم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
با هرکه ستم پیشه من در سخن آید
اول به زبانش سخن قبل من آید
دست ستمش فتنه بگیرد به شفاعت
چون غمزه او بر سر خون ریختن آید
جز نام تو مشکل که دم پرسش محشر
حرفی به زبان من خونین کفن آید
می‌سوزم ازین رشک که در حشر به سویت
هر لحظه شهیدی پی خون خواستن آید
از سختی جان کندن میلیش مگویید
ترسم شود آزرده، گرش یاد من آید
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح بهروز محمّد
ای قافله‌سالار، غمت راه عدم را
وی سلسله جنبان خم زلف تو ستم را
افسونگر عشق تو ندانم به چه حکمت
سرمایهٔ آسوده‌دلی کرده الم را
هرگه گذری از در بتخانه خرامان
در پرده برد برهمن از شرم، صنم را
بر صومعه بگذشتی و صد عابد و زاهد
بستند در زهد و شکستند قسم را
دل غرّه به تقوی و صلاح است، ولی عشق
بر هم زده بسیار چنین خیل و حشم را
بر من که سگ کوی توام، تیز مکن تیغ
کشتن ز مروّت نبود صید حرم را
ای دل مکش از بهر خوشی منّت شادی
خوش باش که دریافته‌ام لذّت غم را
گر شهر وجود است به ما دلشدگان تنگ
از ما نگرفته‌ست کسی ملک عدم را
بدخواه که در بند شکست دل ما شد
بر سنگ زد از بدگهری ساغر جم را
نالیدن ازو نیست نکو، لیک چه سازم
درد دل بسیار وشکیبایی کم را
افغان که چو مورم کند از حادثه پامال
غم یک سر مو نیست سلیمان دُوم را
بهروز که از رشک بساط طرب او
صد خار شکسته‌ست به دل باغ ارم را
آن کعبهٔ حاجات که شد واجب و لازم
طوف دراو، خواه عرب، خواه عجم را
در مکتب دانایی او عقل نخستین
شاگرد صفت پیش نهد لوح و قلم را
در مجلس او، حرص گداپیشه که هرگز
از گرسنگی سیر ندیده‌ست شکم را
چون اهل جنان، پیش خود آماده ببیند
هرچند تصوّر کند الوان نعم را
ای آنکه درین باغ، سموم غضب تو
چون برگ خزان زرد کند رنگ بقم را
در پیروی قدر تو، افلاک ز انجم
بینند پر از آبلهٔ عجز، قدم را
از هم بگشایند سراپردهٔ افلاک
بالفرض اگر حکم کنی خیل خدم را
در پرده‌سرای فلک از نهی تو یابند
در پرده نهان ساخته ابکار نغم را
گر مژدهٔ لطف تو صبا در چمن آرد
بیند شنوا بر سر گل، گوش اصم را
پا بر سر افلاک چو انجم نهد از قدر
گر نام تو بر سکّه نگارند درم را
دست تو شود گاه رقم چون گهرافشان
عقد گهرناب کنی نال قلم را
سر بر نزند سهو و خطا از قلم تو
گویا که ... رقم را
عدل تو کزان کار جهان راست چو تیر است
بیرون برد از قوس مه یکشبه خم را
باصیقل شمشیر تو، روشنگر انصاف
از آینهٔ ظلم برد زنگ ظلم را
پنهان به درون از شرر رشک کف توست
از گوهر سیراب، هزار آبله یم را
از جود تو بیم است که در ذکر تشهّد
آری بَدلِ لا به زبان، حرف نعم را
گر هست بلند از کرم آوازهٔ هر نام
از نام تو آوازه بلند است کرم را
بر روی زمین گر فکند لطف تو سایه
هرگز نکشد هیچ گیا منّت نم را
در باغ نه آن برگ چنار است، که بسته
انصاف تو بر چوب ادب، دست ستم را
خصم تو که تلخ است برو شربت هستی
از آب بقا یافته خاصیّت سم را
زین گونه که خُلق تو مسیح دل خلق است
حاجت به اطبّا پس ازین نیست سقم را
چون مهر به یک دم همه آفاق بگیری
چون صبح دوم گر بکشی تیغ دو دم را
آن روز که در معرکهٔ رزم ز رفعت
آیینهٔ خورشید کنی ماه علم را
از گرد سم رخش سواران سپاهت
بدخواه به سر خاک کند بخت دژم را
امروز تویی پشت و پناه همه امّت
امّید فراوان به تو اصناف امم را
اندر گلهٔ خلق، چو یوسف چو شبانی(؟)
بینند چنین در گله از گرگ، غنم را
میلی به همین ختم نمای و به دعا کوش
یعنی ز مطالب به زبان آر، اهم را
چندان‌که فلک را به زمین است تفوّق
چندان‌که تقدّم به حدوث است قدم را
باشند ترا خلق دعاگوی و ملایک
در عرش به آمین بگمارند همم را
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
ای آنکه منزهی ز ترکیب و ز زوج
عالم همه از محیط جودت یکموج
دارم ز تو امید کرم در هر حال
بالی ز حضیض برگشایم بر اوج
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
الله که کافی المهمات توئی
الله که سامع المناجات توئی
حاجات مرا بر آر کاندر همه حال
ذوالعفو و بر آرنده حاجات توئی
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۴
فرو مانده‌ای گر به غم و ابتلائی
نمایم ترا ره به دار الشفائی
شفاخانه حق از سبق رحمت
هر آن درد را هست آنجا دوائی
حسین آن خداوند ملک شهادت
که از مهر او نیست برتر ولائی
بود سایه‌اش ظل ممدود باری
پناهده گر که جوید لوائی
اجابت بنام حسین است از حق
که از اضطرار کند کس دعائی
بود تا که مفتوح و ملجا جنابش
مبر جز بوی گر بری التجائی
که آسان شود مشکلی بر خلایق
جز از دست و بازوی مشگل گشائی
که باشد حقش خون‌بها جد پیمبر
ولی باب و مادرش خیرالنسائی
به مهرش بدار آدمیزاده یکدل
بر آدم نمی‌رفت هرگز خطائی
گر ابلیس از رفعتش بودی آگه
نمی‌کرد از آن سجده هرگز ابائی
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای آنکه نیست غیر تو کس پادشاه ما
واندر دو کون راهنما و پناه ما
افتاده های بحر گناهیم دست گیر
ای دستگیر جمله حال تباه ما
برده سبق زجمله کفار این زمان
گر زان که عصمت تو نبودی پناه ما
در ظلمت گناه ببین یغفرالذنوب
چون مشعلی ست داشته در پیش راه ما
گرچه گناهکار...مفلسیم
در پیش رحمت تو چه سنجد گناه ما
آن دم که زاهدان عمل آرند در حساب
لطف تو آه اگر نشود عذرخواه ما
از آب رحمتش مگر...صوفیان
... سیاه ما
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۳
یارب این درد جگر سوز مرا درمان کن
چاره کار من بیدل سرگردان کن
در جواب او
یارب این سفره چرمین مرا پر نان کن
معده سوخته ام را تو پر از بریان کن
بهتر از نان و برنج و عسلم چیزی نیست
آنچه بهبود بود از کرم خود آن کن
گشنگی پیش من دلشده دشوار بود
تو کریمی، به کرم فکر من حیران کن
درد جوع است نهان در دل بیچاره من
یارب از نان و عسل درد مرا درمان کن
مطبخی تا بچشم من نمک دیگ ترا
طبق چند پر از قلیه بادنجان کن
گوسفندی بپز از بهر نهاری، زنهار
صوفی دلشده را بار دگر مهمان کن
جان به لب آمده یارب به تمنای کباب
از کرم جمله دشوار مرا آسان کن
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۰
یارب به کرم توانگرم گردانی
از نان و کباب و کشکک و بریانی
این دولت نان و حشمت بغرا را
پیوسته بدار بر سرم ارزانی
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۸۶ - مدفنم را نجف نما
بارالها! به حق شاه نجف
که بفرما ز لطف ممنونم
مدفنم را نجف نما و مکن
در سناپور هند، مدفونم
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۱
«رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ»
گفتم: ای اللّه! مُلک این دنیا چیز محقّر است از ملک‌هایی که توراست در پردهٔ غیب.
« وَ عَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ»
و مرا آموختی پایان سخن‌ها را که در خواب می‌شنوم از اسرار غیب تا هم در بیداری زنده باشم و هم در خواب زنده باشم.
«فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»
چنانک زمین را از آسمان بشکافتی، همچنانک پرده غیب را بشکافتی تا من بر آستانهٔ آن نشسته‌ام، هم این جهان را می‌بینم هم آن جهان را می‌بینم.
« أَنْتَ وَلِیِّی فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَة»
دنیا و آخرت توراست، و من نیک عاشق آخرت گشته‌ام، از آنم بهره‌مند گردان! و جانم بردار که صبرم نماند.
باز تأمّل کردم که دل بر چه نهم و چه چیز را بر زبان دارم و دم به کدام نیت زنم. گفتم که نظر کنم بر همه خوشی‌های این جهانی و آن جهانی و خواب و راحت و مزه‌ها و هست شدن بعد از نیستی‌ها. دیدم اللّه همین صفات است که یاد کرده شد، و آنکه دم می‌زنم بر نیّت ذکر اللّه، هم اللّه است.
باز روح آدمی‌ را نظر می‌کنم، گویی که اندیشه‌های پراکنده و نظرهای پراکنده است که چون دیگ می‌جوشد و بس. و این صفات روح آدمی‌ مغلوب بدان است که آنچه یاد کرده شد از خوشی‌ها و تغییر چیزها و نیست شدن و هست شدن و خواب و راحت که اللّه همین صفات است و این معانی موجود است به ذکر اللّه. و باز این معانی روشن به گفتار و لا إله غیرک می‌شود، یعنی ای اللّه! خوشی‌های هر دو جهانی به جز از تو از کسی حاصل نشود، و هست شدن بعد از نیستی به جز از تو از کسی دیگر نباشد.
گفتم: ای اللّه! مرا هرچه باید از تو طلبم، که خواست همه را و رزق همه را تو می‌دهی، و به هرحال همه را تو دایه، که «وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَی اللَّهِ رِزْقُها» .
و من نیز از اللّه به حالت وحشت رزق موانست می‌خواهم، و از اللّه می‌خواهم تا مرا از ذات خود صورت موانست دهد. و در حال تقاضاهای شهوت، از اللّه روزی محلّ شهوت می‌طلبم، و از اللّه می‌خواهم تا مرا هم از ذات خود صورتی دهد در قضای شهوت. و در وقت مجاعت روزی غذا می‌طلبم هم از ذات اللّه، تا مرا صورت غذا دهد هم از ذات خود. و می‌گویم که ای اللّه! چو مالکم تویی، من به که بازگردم؟ و هرچه طلبم از که طلبم؟ و در وقت بی‌کاری از اللّه روزی یاری می‌طلبم تا بر در او روم و بر او درآویزم و گرد او گردان شوم. و در وقت نماز روزی تعظیم از اللّه می‌طلبم. و تن خود را فربه می‌دارم از این نعمت‌ها که گفتم، و نعمت من و روزی من که از اللّه می‌طلبم این است.
اکنون چون اللّه را به شادی و خوشی و فرح یاد می‌کنم عجایب‌های او را می‌بینم، و چون ملالتی پدید آید باز اللّه را یاد می‌کنم تا می‌بینم که محو کردن آن هم از اللّه است. یعنی در هر دو حالت اللّه را مشاهده می‌کنم
و اللّه اعلم.
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳۸
شه‌زاده، تره ایزد ذاتْ باتْ بو!
چرخ و فلک گردش تنه براتْ بو!
یاربْ که تنه کار به تنه مراتْ بو!
ته دشمن تهی‌دست و ذلیل و ماتْ بو!
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۵۸
دِ جا عشرتْ بو، چنگ و صدای نایی
مشرق تا مَغربْ ته کوس و کَرِّ نایی
یاربْ غم و داغْ هرگز تنه دَرْ نایی
نزییه (نزینه) هر اُونْ کَسْکه تنه دَرْنایی
امیر پازواری : سه‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۲
اَمیرْ گِنِهْ:‌ای نٰامُسَلْمُونِ کٰافِرْ
رَحْمی بَکِنْ وُ دَرْدمِهْ دَرْمُونْ بِیٰاوَرْ
شَهْرْ نییهْ تِرِهْ، دِنِهْ بَوْمْ بِهْتِهْ شَهْرْ
دَرْ نییهْ تِرِهْ، دُوشْ هٰا زِنِمْ به تِهْ دَرْ
هَرْ چَنْ خُونی بُوْم، خُونْ بِکَرْدْ بُومْ بِهْ تِهْ دَرْ
تِهْ دِلْ رِهْ مَگِرْ بی‌رَحْمْ بِسٰاتِهْ دٰاوَرْ
امیر پازواری : سه‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۱
یاربْ که تنه کار به دنی نظامْ بو!
سریرِ سَلَیْمُونی تنه مَقامْ بو!
دنیا غرضِ نیکِ ترهْ به نامْ بو!
همیشه به شاهیّی تو چنگ و جام بو!
ته دشمن همیشه گرفتار دام بو!
علی تره یاور، دو جِهُونْ بکام بو!
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۹۵
یاربْ بوینمْ دولتْ‌رِهْ منْ به ته کُومْ
ته روشنهْ روزْ هرگز نَوِّهْ رنگِ شُومْ
اونْ زَبُونْ لالْ بوکه بدیئیره ته نومْ
ته دشمن تهی‌دستْ دَکِفِهْ بلا دُومْ
تو شاهِ خجیرونی، خجیره ته نُومْ
اِنشالّٰا فلک وُ چلْ بگردهْ ته کُومْ
تو رستم زال‌رِه آوری (بیاری) به شه دوم
تنه دشمنون پاک دکفن به ته دوم