عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰۳
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۳۵
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۳۹
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶۱
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸۸
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۰
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۰
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱ - ترکیب بند - فی مدح ملک نصرة الدین یحیی سلطان شیراز خلد الله ملکه
چون شاه شرق ز رخسار برکشید نقاب
به تیغ، عرصه ی عالم گرفت از سر تاب
اگر چه در دل شب آفتاب پنهان بود
چنانکه بیضه ای از زر به زیر پر غراب
ز زیر برقع شب آفتاب رخ بنمود
چنانکه دلبر من برکشد ز چهره نقاب
چو رفت هندوی شب، ترک من ز بستر ناز
درآمد از هوس باده نیم مست از خواب
چه دید؟ مطرب و ساقی ز بهر بزم صبوح
فشانده پسته و شکر، نهاده باده ی ناب
فتاده عود در آتش ز ساز سوخته نی
نشسته چنگ به آیین، به ناز خفته رباب
از آب چشم صراحی و ناله ی دل رود
فتاده آتش می در نهاد جام شراب
گرفت کاسه و از باده کرد مستان را
بسان نرگس مخمور خویش مست و خراب
گذشته ناله ی مستان ز عرش از شادی
به دور صفدر گردون شکوه سدره ی جناب
یگانه نصرت دین پادشاه ملک عجم
ستوده سایه ی حق قهرمان تیغ و قلم
بگو که چیست که گردن کشی کند ز گهر
عدو نشان و ممالک ستان و دین پرور
شهاب سرعت و خورشید رای و مه پرتو
بلند رفعت و گردون توان و نیک اختر
به روز معرکه با گردن سران در خشم
به گاه عربده با پردلان زبان آور
زمانی از سر گردن کشان ربوده کلاه
گهی به سرزنش بدسگال بسته کمر
گهی ز هیبت او لرزه بر تن فغفور
گهی ز جنبش او فتنه بر سر قیصر
بلند همت و خورشید رای و مه پرتو
ستاره هیبت و روشن نهاد و تیز نظر
ز بیم می سپرد تن به خاک تیره عدو
در آن زمان که به دست فنا رباید سر
ز سرکشی به سر آید از آنکه دست قضا
چو کودکیش همی پرورد به خون جگر
ز دست شه چو برآرد سر از هوای مصاف
رود به قلب عدو تند و تیز چون آذر
بگویمت که چه؟ شمشیر پادشاه بود
که در زمانه روان است چون قضا و قدر
شهی که ملک سلیمان به زیر خاتم اوست
ز روی مرتبه بالای سدره عالم اوست
عروس مملکتت زیر دست فرمان باد
سعادت دو جهانت مقیم ایوان باد
هر آن کسی که کند با تو کژروی چون کمان
ز بیم سهم سنانت چون مار پیچان باد
بسان سوسن آزاده گر برآری تیغ
ز خون خصم تو روی زمین گلستان باد
اگر چه رستم دستان جهان به تیغ گرفت
مطیع گلشن رویت هزاردستان باد
از آنکه رحمت حق آمدی، ز ابر عطا
هزار رحمتت از کردگار بر جان باد
مهیمنا، صمدا! این جهان جود و هنر
همیشه بر سر خلق جهان نگهبان باد
مدام سرور و گردن فراز و قلب شکن
همیشه صفدر و صاحب قران و سلطان باد
بر آنکه رحم کند بر دل شکسته ی من
نگهبان وجودش رحیم و رحمان باد
به تیغ، عرصه ی عالم گرفت از سر تاب
اگر چه در دل شب آفتاب پنهان بود
چنانکه بیضه ای از زر به زیر پر غراب
ز زیر برقع شب آفتاب رخ بنمود
چنانکه دلبر من برکشد ز چهره نقاب
چو رفت هندوی شب، ترک من ز بستر ناز
درآمد از هوس باده نیم مست از خواب
چه دید؟ مطرب و ساقی ز بهر بزم صبوح
فشانده پسته و شکر، نهاده باده ی ناب
فتاده عود در آتش ز ساز سوخته نی
نشسته چنگ به آیین، به ناز خفته رباب
از آب چشم صراحی و ناله ی دل رود
فتاده آتش می در نهاد جام شراب
گرفت کاسه و از باده کرد مستان را
بسان نرگس مخمور خویش مست و خراب
گذشته ناله ی مستان ز عرش از شادی
به دور صفدر گردون شکوه سدره ی جناب
یگانه نصرت دین پادشاه ملک عجم
ستوده سایه ی حق قهرمان تیغ و قلم
بگو که چیست که گردن کشی کند ز گهر
عدو نشان و ممالک ستان و دین پرور
شهاب سرعت و خورشید رای و مه پرتو
بلند رفعت و گردون توان و نیک اختر
به روز معرکه با گردن سران در خشم
به گاه عربده با پردلان زبان آور
زمانی از سر گردن کشان ربوده کلاه
گهی به سرزنش بدسگال بسته کمر
گهی ز هیبت او لرزه بر تن فغفور
گهی ز جنبش او فتنه بر سر قیصر
بلند همت و خورشید رای و مه پرتو
ستاره هیبت و روشن نهاد و تیز نظر
ز بیم می سپرد تن به خاک تیره عدو
در آن زمان که به دست فنا رباید سر
ز سرکشی به سر آید از آنکه دست قضا
چو کودکیش همی پرورد به خون جگر
ز دست شه چو برآرد سر از هوای مصاف
رود به قلب عدو تند و تیز چون آذر
بگویمت که چه؟ شمشیر پادشاه بود
که در زمانه روان است چون قضا و قدر
شهی که ملک سلیمان به زیر خاتم اوست
ز روی مرتبه بالای سدره عالم اوست
عروس مملکتت زیر دست فرمان باد
سعادت دو جهانت مقیم ایوان باد
هر آن کسی که کند با تو کژروی چون کمان
ز بیم سهم سنانت چون مار پیچان باد
بسان سوسن آزاده گر برآری تیغ
ز خون خصم تو روی زمین گلستان باد
اگر چه رستم دستان جهان به تیغ گرفت
مطیع گلشن رویت هزاردستان باد
از آنکه رحمت حق آمدی، ز ابر عطا
هزار رحمتت از کردگار بر جان باد
مهیمنا، صمدا! این جهان جود و هنر
همیشه بر سر خلق جهان نگهبان باد
مدام سرور و گردن فراز و قلب شکن
همیشه صفدر و صاحب قران و سلطان باد
بر آنکه رحم کند بر دل شکسته ی من
نگهبان وجودش رحیم و رحمان باد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳ - فی البدیهه و مدح خلد الله سلطانه
علی الصباح که سلطان طارم ازرق
فراز گنبد فیروزه گون بزد سنجق
ز بیم خنجر خورشید، لشکر انجم
ز روی چرخ گریزان شدند چون زیبق
ز خواب صبح چون ملاح روز سر برداشت
روانه کرد درین بحر نیلگون زورق
ز روی صدق، به صابون مهر، گازر روز
سحر ز دامن گردون بشست روی شفق
چو آفتاب برآمد، درآمد از در من
بتی که از رخ او ماه را بود رونق
شکسته سنبل او نرخ عنبر سارا
گرفته عارض او بر گل و ریاحین دق
فراز سرو قدش یاسمین و سنبل و گل
درون پیرهنش برگ لاله و زنبق
کشیده از سر زلف آفتاب در زنجیر
فکنده بر مه تابان ز مشک ناب وهق
ز عکس آتش رخسار چون بهار، گلش
گلاب گشته و افتاده در میان عرق
نشاط در دل و در دست جام لعل مذاب
شراب در دست و در پاکشان کشان یلمق
به عشوه ترک کمان دار ناوک اندازش
نشانده در دل من تیغ غمزه نا بر حق
به شکر شکر شیرین دوست، طوطی نطق
دهان به چرب زبانی گشاده چون فستق
بگفتم: ای بت ساقی، بیار جام شراب
کنون که مطربم انگشت می زند بر رق
نهاد بر کف من جام باده، گفتا: نوش!
چون نوش کردم از دست او می راوق
ز عشق نرگس سرمست و نوبهار رخش
بسان غنچه دریدم ز عاشقی قرطق
ز بهر آنکه شوم سرفراز همچو کلاه
به خاک پاش فتادم چون موزه و بشمق
چه گفت؟ گفت که حیدر برو به خدمت شاه
بخوان به حضرت أعلی قصیده ای مغلق
دراز همچو سعادت به پادشاهی رو
که پادشاهی و دولت بدو بود ملحق
هر آن کسی که سر از خط او بگرداند
به زخم تیغ زبان چون قلم کنندش شق
به گرد سور سرایش که به ز فردوس است
بود ز روی زمین تا به عرش یک خندق
گهی که شاه رخ آرد بر اسب در عرصه
هزار پیل چو فرزین برد به یک بیدق
به پایگاه جلالش همی کشند به دست
ز بهر پیشکش، این تند سرکش ابلق
مطهرست به عالم چو یحیی معصوم
از آنکه نام وی از نام او بود مشتق
یگانه نصرت دین یحیی ستوده خصال
دلیر و صفدر آفاق، پادشاه بحق
به پادشاهی و بخشندگی و شرم و ادب
تویی که برده ای از خسروان عهد سبق
شهان دور که مشهور عالمند امروز
به مجلس تو چو طفلان گرفته اند سبق
ترا به معرفت حق به حق شناخته ام
تو اهل معرفتی در جهان جان الحق
به معرفت دو جهان را گرفتی از مردی
چه حاجت است ترا در جهان به تیغ و درق
بدین دلیری و گردافکنی و شیردلی
هر آن کسی که ترا دید می زند صدق
حروف انجم و نه دفتر سپهر امروز
بود ز دفتر قدر تو کم ز نیم ورق
ز خدمتت نگریزد فلک به هیچ طریق
رخ از در تو نتابد ملک به هیچ نسق
به قاف قرب ز سیمرغ پیشتر باشد
اگر دمی به هوای تو پر زند عقعق
سپهر پیر که اقرار بندگی تو کرد
به پیش خلق جهان باز می دهد لاحق
به هیچ روی نباشد عزیز در بر خلق
کسی که با تو دورویی کند بسان هبق
هر آن کسی که علم شد به دوستداری تو
به پیش خلق بود سرافراز چون بیرق
عدوی ناکس بی آبرو- که بادا خاک!-
در آتش حسد و حرص می شود محرق
به خالقی که بگسترد هفت فرش زمین
به قادری که برافراخت نه فلک معلق
به صانعی که شب از بهر روشنایی خلق
فروخت مشعله ی ماه در میان غسق
به مصطفی که خدا در ازل به کن فیکون
بیافرید جهان را به عشق او مطلق
به یاوران و به اولاد پاک زاهر او
که جز به دوستی حق نمی زنند نطق
به ان یکاد که از بهر چشم زخم دمند
به قل أعوذ که باشد کلام رب فلق
به چار طبع و سه روح و سه نفس و سه مولد
به شش جهان و به هفت اختر به نه جوسق
به رهروان طریقت، به عاشقان خدای
که از ریاضت در چشمشان نماند رمق
به آفتاب که هر صبحدم ز غایت مهر
فراز طارم نیلوفری زند سنجق
به مطبخ شب و گاو سپهر و بره ی چرخ
به قرص ماه و به نه گرد خوان و هفت طبق
که در میانه ی شاهان به شرم و حلم و ادب
نظیر تو نبود زیر گنبد ازرق
شها! اگر چه که گنج سخن بپاشیدم
نخواستم ز کسی در زمانه یک دانق
خسیس را نخرم من به هیچ در عالم
اگر چه در بر او سندس است و استبرق
به شهر یزد شب و روز مبرز الشعرا
هنوز می زند از روی جاهلی بق بق
شده ست خوار و خلق در میان خلق جهان
مباد هیچ کسی در زمانه خوار و خلق
چو شاهباز حقیقت کجا پرد عصفور
به صوت و نغمه ی بلبل کجا رسد لق لق
کنیم شکر خدای جهان که هست امروز
کسی که بازشناسد همای را از بق
همان به است که کوته کنم حدیث دراز
ز بهر آنکه درازی به غایت است احمق
همیشه تا به گه شام زورق خورشید
شود درین بن دریای قار مستغرق
زبهر آنکه تو دایم به حق همی کوشی
نگاهدار وجود تو باد دایم حق!
فراز گنبد فیروزه گون بزد سنجق
ز بیم خنجر خورشید، لشکر انجم
ز روی چرخ گریزان شدند چون زیبق
ز خواب صبح چون ملاح روز سر برداشت
روانه کرد درین بحر نیلگون زورق
ز روی صدق، به صابون مهر، گازر روز
سحر ز دامن گردون بشست روی شفق
چو آفتاب برآمد، درآمد از در من
بتی که از رخ او ماه را بود رونق
شکسته سنبل او نرخ عنبر سارا
گرفته عارض او بر گل و ریاحین دق
فراز سرو قدش یاسمین و سنبل و گل
درون پیرهنش برگ لاله و زنبق
کشیده از سر زلف آفتاب در زنجیر
فکنده بر مه تابان ز مشک ناب وهق
ز عکس آتش رخسار چون بهار، گلش
گلاب گشته و افتاده در میان عرق
نشاط در دل و در دست جام لعل مذاب
شراب در دست و در پاکشان کشان یلمق
به عشوه ترک کمان دار ناوک اندازش
نشانده در دل من تیغ غمزه نا بر حق
به شکر شکر شیرین دوست، طوطی نطق
دهان به چرب زبانی گشاده چون فستق
بگفتم: ای بت ساقی، بیار جام شراب
کنون که مطربم انگشت می زند بر رق
نهاد بر کف من جام باده، گفتا: نوش!
چون نوش کردم از دست او می راوق
ز عشق نرگس سرمست و نوبهار رخش
بسان غنچه دریدم ز عاشقی قرطق
ز بهر آنکه شوم سرفراز همچو کلاه
به خاک پاش فتادم چون موزه و بشمق
چه گفت؟ گفت که حیدر برو به خدمت شاه
بخوان به حضرت أعلی قصیده ای مغلق
دراز همچو سعادت به پادشاهی رو
که پادشاهی و دولت بدو بود ملحق
هر آن کسی که سر از خط او بگرداند
به زخم تیغ زبان چون قلم کنندش شق
به گرد سور سرایش که به ز فردوس است
بود ز روی زمین تا به عرش یک خندق
گهی که شاه رخ آرد بر اسب در عرصه
هزار پیل چو فرزین برد به یک بیدق
به پایگاه جلالش همی کشند به دست
ز بهر پیشکش، این تند سرکش ابلق
مطهرست به عالم چو یحیی معصوم
از آنکه نام وی از نام او بود مشتق
یگانه نصرت دین یحیی ستوده خصال
دلیر و صفدر آفاق، پادشاه بحق
به پادشاهی و بخشندگی و شرم و ادب
تویی که برده ای از خسروان عهد سبق
شهان دور که مشهور عالمند امروز
به مجلس تو چو طفلان گرفته اند سبق
ترا به معرفت حق به حق شناخته ام
تو اهل معرفتی در جهان جان الحق
به معرفت دو جهان را گرفتی از مردی
چه حاجت است ترا در جهان به تیغ و درق
بدین دلیری و گردافکنی و شیردلی
هر آن کسی که ترا دید می زند صدق
حروف انجم و نه دفتر سپهر امروز
بود ز دفتر قدر تو کم ز نیم ورق
ز خدمتت نگریزد فلک به هیچ طریق
رخ از در تو نتابد ملک به هیچ نسق
به قاف قرب ز سیمرغ پیشتر باشد
اگر دمی به هوای تو پر زند عقعق
سپهر پیر که اقرار بندگی تو کرد
به پیش خلق جهان باز می دهد لاحق
به هیچ روی نباشد عزیز در بر خلق
کسی که با تو دورویی کند بسان هبق
هر آن کسی که علم شد به دوستداری تو
به پیش خلق بود سرافراز چون بیرق
عدوی ناکس بی آبرو- که بادا خاک!-
در آتش حسد و حرص می شود محرق
به خالقی که بگسترد هفت فرش زمین
به قادری که برافراخت نه فلک معلق
به صانعی که شب از بهر روشنایی خلق
فروخت مشعله ی ماه در میان غسق
به مصطفی که خدا در ازل به کن فیکون
بیافرید جهان را به عشق او مطلق
به یاوران و به اولاد پاک زاهر او
که جز به دوستی حق نمی زنند نطق
به ان یکاد که از بهر چشم زخم دمند
به قل أعوذ که باشد کلام رب فلق
به چار طبع و سه روح و سه نفس و سه مولد
به شش جهان و به هفت اختر به نه جوسق
به رهروان طریقت، به عاشقان خدای
که از ریاضت در چشمشان نماند رمق
به آفتاب که هر صبحدم ز غایت مهر
فراز طارم نیلوفری زند سنجق
به مطبخ شب و گاو سپهر و بره ی چرخ
به قرص ماه و به نه گرد خوان و هفت طبق
که در میانه ی شاهان به شرم و حلم و ادب
نظیر تو نبود زیر گنبد ازرق
شها! اگر چه که گنج سخن بپاشیدم
نخواستم ز کسی در زمانه یک دانق
خسیس را نخرم من به هیچ در عالم
اگر چه در بر او سندس است و استبرق
به شهر یزد شب و روز مبرز الشعرا
هنوز می زند از روی جاهلی بق بق
شده ست خوار و خلق در میان خلق جهان
مباد هیچ کسی در زمانه خوار و خلق
چو شاهباز حقیقت کجا پرد عصفور
به صوت و نغمه ی بلبل کجا رسد لق لق
کنیم شکر خدای جهان که هست امروز
کسی که بازشناسد همای را از بق
همان به است که کوته کنم حدیث دراز
ز بهر آنکه درازی به غایت است احمق
همیشه تا به گه شام زورق خورشید
شود درین بن دریای قار مستغرق
زبهر آنکه تو دایم به حق همی کوشی
نگاهدار وجود تو باد دایم حق!
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹ - بیان مکر و عداوت شیطان به فرزندان آدم
چون ز ترک سجده آن دیو رجیم
رانده شذ از درگه حی قدیم
بر میان بست آن لعین بدگهر
از برای کینه ی آدم کمر
در هلاک دودمان بوالبشر
می کند هر لحظه تدبیری دگر
دامها افکنده اندر راهها
کنده اندر راهها صد چاهها
یکقدم نبود که نبود در کمین
جامغولی از تبار آن لعین
جامغولان جمله بر کف دامها
در تکاپو بامها و شامها
در کف هریک کمندی تابدار
تاکند فرزند آدم را شکار
آدمی چون بگذرد پیرامنش
پالهنگی افکند در گردنش
هیچ دانی چیست پیرامون آن
غیر یاد حق به دل دادن نشان
تا که دل با یاد حق باشد قرین
می نیابد ره در آنجا آن لعین
خانه ای کانجا عسس را مسکن است
کی در آنجا دزد راه رهزنست
دورباش شه به شهری چون رسید
دزد از آنجا رخت خود بیرون کشید
پرتو خور چونکه افتد در جهان
می شود خفاش در کنجی نهان
در رهی کانجا پی شیری بود
نگذرد دیگر از آنجا دیو و دد
یاد آن کوچرخ را لنگر بود
از پی شیری کجا کمتر بود
وین پی شیر است ای مرد همام
دشت دل خالی کند از دیو و دام
پرتو خورشید رخشان است این
فوج خفاش است از آن خوار و مهین
دل چو شد خالی ز یاد کردگار
منزل شیطان و دیو و دد شمار
آری آری دل نمی گردد دمی
خالی از فکر نشاطی یا غمی
نیست دل را یکدم از یادی گزیر
گه به بالا پرد و گاهی بزیر
تن چو دیواریست اندر راه عام
دل چو مرآتی در آن کرده مقام
لاجرم هردم در آن عکس دگر
می شود از ره نوردان جلوه گر
راه می دانی کدام است این حواس
شم و ذوق و باصره سمع و مساس
راههای ظاهر است این ای پسر
هست در باطن تورا راه دگر
راه باطن راه بس نورانیست
رهگذار مشعر روحانی است
راه شهرستان نور است و صفا
معبر کروبیان باوفا
عکسهایی کافتد از آن رهروان
قوت دل باشد و قوت روان
راه ظاهر لیک دارد خوب و زشت
هم ره دیر است آنجا هم کنشت
هم ملک را اندران باشد ظهور
هم از آن ره می کند شیطان عبور
اندرین ره آنچه زیبا و نکوست
از ملایک جملگی را خلق و خوست
آنچه نازیبا و زشت است و رجیم
باشد از ابلیس و از طبع وخیم
سعد و نحسی کاندرین ره عابر است
این ز دیوان از فرشته ظاهر است
سایه ی سعدی چو اندر دل فتاد
از ملک دل را رسد نور و گشاد
چونکه نحسی در دلت انداخت عکس
گشت دل پیرامن آن دیو نحس
تا تورا دل در تن است و تن براه
هم بود ره معبر میر و سپاه
دل ز پیرامون شیطان دور نیست
لحظه ای دل را سرور و نور نیست
هین بکن آیینه ی دل را ز تن
خاتم جم را بگیر از اهرمن
رانده شذ از درگه حی قدیم
بر میان بست آن لعین بدگهر
از برای کینه ی آدم کمر
در هلاک دودمان بوالبشر
می کند هر لحظه تدبیری دگر
دامها افکنده اندر راهها
کنده اندر راهها صد چاهها
یکقدم نبود که نبود در کمین
جامغولی از تبار آن لعین
جامغولان جمله بر کف دامها
در تکاپو بامها و شامها
در کف هریک کمندی تابدار
تاکند فرزند آدم را شکار
آدمی چون بگذرد پیرامنش
پالهنگی افکند در گردنش
هیچ دانی چیست پیرامون آن
غیر یاد حق به دل دادن نشان
تا که دل با یاد حق باشد قرین
می نیابد ره در آنجا آن لعین
خانه ای کانجا عسس را مسکن است
کی در آنجا دزد راه رهزنست
دورباش شه به شهری چون رسید
دزد از آنجا رخت خود بیرون کشید
پرتو خور چونکه افتد در جهان
می شود خفاش در کنجی نهان
در رهی کانجا پی شیری بود
نگذرد دیگر از آنجا دیو و دد
یاد آن کوچرخ را لنگر بود
از پی شیری کجا کمتر بود
وین پی شیر است ای مرد همام
دشت دل خالی کند از دیو و دام
پرتو خورشید رخشان است این
فوج خفاش است از آن خوار و مهین
دل چو شد خالی ز یاد کردگار
منزل شیطان و دیو و دد شمار
آری آری دل نمی گردد دمی
خالی از فکر نشاطی یا غمی
نیست دل را یکدم از یادی گزیر
گه به بالا پرد و گاهی بزیر
تن چو دیواریست اندر راه عام
دل چو مرآتی در آن کرده مقام
لاجرم هردم در آن عکس دگر
می شود از ره نوردان جلوه گر
راه می دانی کدام است این حواس
شم و ذوق و باصره سمع و مساس
راههای ظاهر است این ای پسر
هست در باطن تورا راه دگر
راه باطن راه بس نورانیست
رهگذار مشعر روحانی است
راه شهرستان نور است و صفا
معبر کروبیان باوفا
عکسهایی کافتد از آن رهروان
قوت دل باشد و قوت روان
راه ظاهر لیک دارد خوب و زشت
هم ره دیر است آنجا هم کنشت
هم ملک را اندران باشد ظهور
هم از آن ره می کند شیطان عبور
اندرین ره آنچه زیبا و نکوست
از ملایک جملگی را خلق و خوست
آنچه نازیبا و زشت است و رجیم
باشد از ابلیس و از طبع وخیم
سعد و نحسی کاندرین ره عابر است
این ز دیوان از فرشته ظاهر است
سایه ی سعدی چو اندر دل فتاد
از ملک دل را رسد نور و گشاد
چونکه نحسی در دلت انداخت عکس
گشت دل پیرامن آن دیو نحس
تا تورا دل در تن است و تن براه
هم بود ره معبر میر و سپاه
دل ز پیرامون شیطان دور نیست
لحظه ای دل را سرور و نور نیست
هین بکن آیینه ی دل را ز تن
خاتم جم را بگیر از اهرمن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱ - نداهای جان پس از جدایی از تن
گر نبودی پنبه اندر گوش تو
ور نبودی کر دو گوش هوش تو
می شنیدی ناله ی پنهان جان
وان شکایتهای بی پایان جان
می شنیدی تا چسان گوید سخن
با رفیقان و دیار خویشتن
نالد و گوید خدا را ای مهان
یاد آرید از غریبی مستهان
مرغیم اندر قفس افتاده خوار
یاد آرید از وفا زین مرغزار
سرکشیده زیر پر اندر قفس
پر بیفشانده به گلشن یکنفس
رفته از یادم هوای آشیان
بسته چشم از جلوه های گلستان
یاد آرید از من ای آزادگان
من در این گلخن شما در بوستان
ای شما آزادگان شاخسار
در نشاط از جلوه ی باغ و بهار
یاد آرید از ترحم یک نفس
زین اسیر دام و محبوس قفس
ای شما با یکدگر اندر وطن
یاد آرید از وفا گاهی زمن
من هم آنجا آشیانی داشتم
مهر و یار مهربانی داشتم
عهد بستم با لب چون قند او
یاد باد آن عهد و آن پیوند او
یاد باد آن عهد و آن میثاقها
وان عنایتها و آن اشفاقها
یاد باد ایام وصل دوستان
وان تفرجهای باغ و بوستان
وان نشستن با هم اندر مرغزار
وان خرامیدن به طرف جویبار
حبذا آن روزگاران حبذا
حبذا آن مرغزاران حبذا
حبذا زان دوستاران باوفا
حبذا زان باغبان باصفا
ای خوش آن دوران و آن ایامها
وی همایون صبحها و شامها
در جدایی سوختم از اشتیاق
آه و واویلاه من حرالفراق
آتش هجران دلم را سوخته
شعله ها در سینه ام افروخته
آتشی می بینم اندر دل نهان
سخت می سوزد از آنم استخوان
آتشی پنهان کنون دارد ظهور
پیکر من یارب این یا نخل طور
آتش پنهانم اکنون فاش شد
مفتی شهر شما قلاش شد
آتش پنهانم اکنون برفروخت
جبه و عمامه و دفتر بسوخت
سبحه و سجاده ام را باد برد
دفتر و بحث و جدل را گاو خورد
اجلسونی یاثقاتی اجلسون
کاینک آمد بر سرم شور جنون
بار بربست از دلم هوش و خرد
تا کجا دیگر جنونم می برد
بگسلم اکنون دو صد زنجیر را
چار تکبیری زنم تدبیر را
آتش اندر سینه پنهان تا بکی
در دلم پوشیده توفان تا بکی
فاش می گویم که من دیوانه ام
هم زعقل و هم خرد بیگانه ام
دفتر فرزانگی بر باد رفت
مصلحت بینی مرا از یاد رفت
زین سپس با مصلحت کاریم نیست
وز جنون خویشتن عاریم نیست
عاشقان را عار نبود از جنون
آری آری عشق باشد ذوفنون
می کند مجنون گهی فرزانه را
گاه عاقل می کند دیوانه را
فیلسوفی را گهی نادان کند
هم سبق با طفل ابجد خوان کند
طفل امی را گهی گردد دلیل
تا سبق آموزد از وی جبرئیل
اندر آتش افکند گاهی خلیل
گاه موسی را کشد تا رود نیل
تیشه بر کف گه دهد فرهاد را
هین بکن این کوه بی بنیاد را
بیستون را کندی ای فرهاد راد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
تیشه ای اکنون به فرق خویش زن
بیستون هستی خود را بکن
هر که بر شیرین لبی عاشق شود
زندگی او را کجا لایق بود
نیست شو اندر ره عشق ای جوان
تا از آن یابی حیوة جاودان
نیست شو ای من فدای نیستی
زنده ی جاویدی از ما نیستی
اقتلونی اصدقائی فی الهواه
و اطرحوا جسمی قریباً فی فناه
می دمد اینک صباح روز عید
در ره جانان مرا قربان کنید
یا احبائی لعمری فی الفداه
اذبحونی اذبحونی ذبح شاه
پس به خون آغشته سازید این تنم
افکنید اندر ره صید افکنم
تا بود از روی رحمت یک نظر
افکند بر این تن بی پا و سر
وز نگاهی بخشدش عمر ابد
فارغش سازد ز قید نیک و بد
ای صفایی مختصر کن این سخن
زانکه این چه را نمی بینم رسن
باقی احوال دل را باز گوی
تشنه لب ترسم بمیرم طرف جوی
قافیه تنگست زان جو گفتمت
ورنه رود نیل جیحون خواندمت
گر نبودی تنگ ما را قافیه
مرا تورا گفتیم عین صافیه
عین هم چبود تو خود دریاستی
وه چه دریایم توفان زاستی
در تو از دریای ژرف لامکان
متصل باشد دوصد دجله روان
دجله های آب عذب خوشگوار
می رسد هردم تورا از آن بحار
ای تو ما را اوستاد مهربان
جرعه ای بر ما از آن دریا فشان
یاد کردی مردن پیش از ممات
مردنی کو هست اصل هر حیات
راه این مردن به ما بنمای زود
شوق این دلها ز دست ما ربود
ور نبودی کر دو گوش هوش تو
می شنیدی ناله ی پنهان جان
وان شکایتهای بی پایان جان
می شنیدی تا چسان گوید سخن
با رفیقان و دیار خویشتن
نالد و گوید خدا را ای مهان
یاد آرید از غریبی مستهان
مرغیم اندر قفس افتاده خوار
یاد آرید از وفا زین مرغزار
سرکشیده زیر پر اندر قفس
پر بیفشانده به گلشن یکنفس
رفته از یادم هوای آشیان
بسته چشم از جلوه های گلستان
یاد آرید از من ای آزادگان
من در این گلخن شما در بوستان
ای شما آزادگان شاخسار
در نشاط از جلوه ی باغ و بهار
یاد آرید از ترحم یک نفس
زین اسیر دام و محبوس قفس
ای شما با یکدگر اندر وطن
یاد آرید از وفا گاهی زمن
من هم آنجا آشیانی داشتم
مهر و یار مهربانی داشتم
عهد بستم با لب چون قند او
یاد باد آن عهد و آن پیوند او
یاد باد آن عهد و آن میثاقها
وان عنایتها و آن اشفاقها
یاد باد ایام وصل دوستان
وان تفرجهای باغ و بوستان
وان نشستن با هم اندر مرغزار
وان خرامیدن به طرف جویبار
حبذا آن روزگاران حبذا
حبذا آن مرغزاران حبذا
حبذا زان دوستاران باوفا
حبذا زان باغبان باصفا
ای خوش آن دوران و آن ایامها
وی همایون صبحها و شامها
در جدایی سوختم از اشتیاق
آه و واویلاه من حرالفراق
آتش هجران دلم را سوخته
شعله ها در سینه ام افروخته
آتشی می بینم اندر دل نهان
سخت می سوزد از آنم استخوان
آتشی پنهان کنون دارد ظهور
پیکر من یارب این یا نخل طور
آتش پنهانم اکنون فاش شد
مفتی شهر شما قلاش شد
آتش پنهانم اکنون برفروخت
جبه و عمامه و دفتر بسوخت
سبحه و سجاده ام را باد برد
دفتر و بحث و جدل را گاو خورد
اجلسونی یاثقاتی اجلسون
کاینک آمد بر سرم شور جنون
بار بربست از دلم هوش و خرد
تا کجا دیگر جنونم می برد
بگسلم اکنون دو صد زنجیر را
چار تکبیری زنم تدبیر را
آتش اندر سینه پنهان تا بکی
در دلم پوشیده توفان تا بکی
فاش می گویم که من دیوانه ام
هم زعقل و هم خرد بیگانه ام
دفتر فرزانگی بر باد رفت
مصلحت بینی مرا از یاد رفت
زین سپس با مصلحت کاریم نیست
وز جنون خویشتن عاریم نیست
عاشقان را عار نبود از جنون
آری آری عشق باشد ذوفنون
می کند مجنون گهی فرزانه را
گاه عاقل می کند دیوانه را
فیلسوفی را گهی نادان کند
هم سبق با طفل ابجد خوان کند
طفل امی را گهی گردد دلیل
تا سبق آموزد از وی جبرئیل
اندر آتش افکند گاهی خلیل
گاه موسی را کشد تا رود نیل
تیشه بر کف گه دهد فرهاد را
هین بکن این کوه بی بنیاد را
بیستون را کندی ای فرهاد راد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
تیشه ای اکنون به فرق خویش زن
بیستون هستی خود را بکن
هر که بر شیرین لبی عاشق شود
زندگی او را کجا لایق بود
نیست شو اندر ره عشق ای جوان
تا از آن یابی حیوة جاودان
نیست شو ای من فدای نیستی
زنده ی جاویدی از ما نیستی
اقتلونی اصدقائی فی الهواه
و اطرحوا جسمی قریباً فی فناه
می دمد اینک صباح روز عید
در ره جانان مرا قربان کنید
یا احبائی لعمری فی الفداه
اذبحونی اذبحونی ذبح شاه
پس به خون آغشته سازید این تنم
افکنید اندر ره صید افکنم
تا بود از روی رحمت یک نظر
افکند بر این تن بی پا و سر
وز نگاهی بخشدش عمر ابد
فارغش سازد ز قید نیک و بد
ای صفایی مختصر کن این سخن
زانکه این چه را نمی بینم رسن
باقی احوال دل را باز گوی
تشنه لب ترسم بمیرم طرف جوی
قافیه تنگست زان جو گفتمت
ورنه رود نیل جیحون خواندمت
گر نبودی تنگ ما را قافیه
مرا تورا گفتیم عین صافیه
عین هم چبود تو خود دریاستی
وه چه دریایم توفان زاستی
در تو از دریای ژرف لامکان
متصل باشد دوصد دجله روان
دجله های آب عذب خوشگوار
می رسد هردم تورا از آن بحار
ای تو ما را اوستاد مهربان
جرعه ای بر ما از آن دریا فشان
یاد کردی مردن پیش از ممات
مردنی کو هست اصل هر حیات
راه این مردن به ما بنمای زود
شوق این دلها ز دست ما ربود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳ - بیان اینکه اینها همه طلسم است و هرکه آن را بشکند به مقصد می رسد
هان چه مردان بشکن این محکم طلسم
پای بیرون نه ز ملک جان و جسم
جسم را در راه جانان خوار کن
جان به خاکپای او ایثار کن
بند جسم و جان زبال و پرگشای
از مضیق شش جهت بالاتر آی
عالمی بنگر سراسر نور پاک
عالمی فارغ ز آب و باد و خاک
عالمی بین گلستان در گلستان
گلستانها سر زده بر لامکان
پرده بردار از رخ زیبای دل
پرده از رخسار جان آرای دل
پس در آن بین نقشهای بس عجیب
یار بنگر فارغ از بیم رقیب
کشوری بین خالی از دزد و دغل
پاکبازان را در آن جاه و محل
دوستان دستان به دست دوستان
روز و شب با یکدگر در بوستان
دوستانی جمله خالی از نفاق
جملگی را اتحاد و اتفاق
جسمشان از هم جدا جانشان یکی
مقصد و مطلوب و جانانشان یکی
عالمی بین خالی از رنج و تعب
خالی از اندوه و فکر روز و شب
نی عناصر را در آن کشور تضاد
پیشه آنجا می نه بگریزد ز باد
نی کلال جوع و نی ثقل شبع
نی بلای حرص و نی ذل طمع
نی در آن سرمای دی گرمای تیر
نی تعب از بهرکتان و حریر
تا بچند ای جان من در رنج و غم
روزها اندر تعب شب در الم
دل نه بگرفتت از آن محنت سرای
نامدی تنگ آخر از این تنگنای
پای بیرون نه ز ملک جان و جسم
جسم را در راه جانان خوار کن
جان به خاکپای او ایثار کن
بند جسم و جان زبال و پرگشای
از مضیق شش جهت بالاتر آی
عالمی بنگر سراسر نور پاک
عالمی فارغ ز آب و باد و خاک
عالمی بین گلستان در گلستان
گلستانها سر زده بر لامکان
پرده بردار از رخ زیبای دل
پرده از رخسار جان آرای دل
پس در آن بین نقشهای بس عجیب
یار بنگر فارغ از بیم رقیب
کشوری بین خالی از دزد و دغل
پاکبازان را در آن جاه و محل
دوستان دستان به دست دوستان
روز و شب با یکدگر در بوستان
دوستانی جمله خالی از نفاق
جملگی را اتحاد و اتفاق
جسمشان از هم جدا جانشان یکی
مقصد و مطلوب و جانانشان یکی
عالمی بین خالی از رنج و تعب
خالی از اندوه و فکر روز و شب
نی عناصر را در آن کشور تضاد
پیشه آنجا می نه بگریزد ز باد
نی کلال جوع و نی ثقل شبع
نی بلای حرص و نی ذل طمع
نی در آن سرمای دی گرمای تیر
نی تعب از بهرکتان و حریر
تا بچند ای جان من در رنج و غم
روزها اندر تعب شب در الم
دل نه بگرفتت از آن محنت سرای
نامدی تنگ آخر از این تنگنای
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۰ - تتمه حال پادشاه و زنگیان
از قضا فوجی ز زنگ تیره روی
اندر آن شب هر طرف در جستجوی
از کسان راه جستندی نشان
تا قصاص خود مگر یابند از آن
ناگهان گشتند با سلطان دوچار
در بیابان آن گروه دیوسار
شه چنان دانست کایشان دوستند
شاه مغز و نغز و ایشان پوستند
آن جماعت را ز غمخواران شمرد
هم ز یاران و پرستاران شمرد
خواند اینک را وزیر و آن امیر
آن سپه سالار و آن دیگر امیر
این یکیشان حاجب و آن پیشکار
این امیر وحش و آن میرشکار
گفت این را مطرب آن را می فروش
وان یکی دیگر ندیم باده نوش
شور صهبا سرکشی آغاز کرد
با پرستاران حکایت ساز کرد
گفت باز از زنگیان خواهیم کین
زان سپس تازیم بر ایران و چین
رو از آن پس سوی خاور آوریم
هفت کشور را به زنجیر آوریم
از سرافرازان سراندازی کنیم
در سراندازی سرافرازی کنیم
زین سخنها شاه چندان یاد کرد
کان جماعت را به خود ارشاد کرد
هیچکس را چشم وارو بین مباد
هیچ سر را دیده ی خود بین مباد
چشم وارون بین هلاک جان توست
برکن او را و بجو چشمی درست
دیده ای جو ای برادر راست بین
چیزها را بی کم و بی کاست بین
تا نبینی دیدنیها واژگون
سرفرو ناری به نزد هر ملون
چشم کج بین و دل وارون پذیر
نک به دست دشمنان کردت اسیر
تا به بینایی به تو آویختند
خوش خوشک در خاک و خونت ریختند
کیستند آن دشمنان دوستان
دخت و پور و جفت و زاغ و زاغدان
نفس تو آن اژدهای هفت سر
آن دلیل و رهنمایت تا سقر
جمله اینها دشمن جان تو اند
یوسفی تو جمله اخوان تواند
برتع و یلعب بهانه ساختند
تا ز یعقوبت جدا انداختند
سوی چاهت می برند آگاه شو
می سپارندت به گرگ از ره مرو
(انما اموالکم) فرمود حق
از نبی اعدی عدوک شد سبق
گر نه اینها دشمنندت ای رفیق
پس چرا افکنده ات اندر مضیق
گرنه چشمت هست کج بین ای پسر
پس چرا زیشان نمی جویی مفر
اندر آن شب هر طرف در جستجوی
از کسان راه جستندی نشان
تا قصاص خود مگر یابند از آن
ناگهان گشتند با سلطان دوچار
در بیابان آن گروه دیوسار
شه چنان دانست کایشان دوستند
شاه مغز و نغز و ایشان پوستند
آن جماعت را ز غمخواران شمرد
هم ز یاران و پرستاران شمرد
خواند اینک را وزیر و آن امیر
آن سپه سالار و آن دیگر امیر
این یکیشان حاجب و آن پیشکار
این امیر وحش و آن میرشکار
گفت این را مطرب آن را می فروش
وان یکی دیگر ندیم باده نوش
شور صهبا سرکشی آغاز کرد
با پرستاران حکایت ساز کرد
گفت باز از زنگیان خواهیم کین
زان سپس تازیم بر ایران و چین
رو از آن پس سوی خاور آوریم
هفت کشور را به زنجیر آوریم
از سرافرازان سراندازی کنیم
در سراندازی سرافرازی کنیم
زین سخنها شاه چندان یاد کرد
کان جماعت را به خود ارشاد کرد
هیچکس را چشم وارو بین مباد
هیچ سر را دیده ی خود بین مباد
چشم وارون بین هلاک جان توست
برکن او را و بجو چشمی درست
دیده ای جو ای برادر راست بین
چیزها را بی کم و بی کاست بین
تا نبینی دیدنیها واژگون
سرفرو ناری به نزد هر ملون
چشم کج بین و دل وارون پذیر
نک به دست دشمنان کردت اسیر
تا به بینایی به تو آویختند
خوش خوشک در خاک و خونت ریختند
کیستند آن دشمنان دوستان
دخت و پور و جفت و زاغ و زاغدان
نفس تو آن اژدهای هفت سر
آن دلیل و رهنمایت تا سقر
جمله اینها دشمن جان تو اند
یوسفی تو جمله اخوان تواند
برتع و یلعب بهانه ساختند
تا ز یعقوبت جدا انداختند
سوی چاهت می برند آگاه شو
می سپارندت به گرگ از ره مرو
(انما اموالکم) فرمود حق
از نبی اعدی عدوک شد سبق
گر نه اینها دشمنندت ای رفیق
پس چرا افکنده ات اندر مضیق
گرنه چشمت هست کج بین ای پسر
پس چرا زیشان نمی جویی مفر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۰ - در بیان اینکه مکث در دنیا بر هرکس محال است
هان نپنداری که چون آید بسر
عمر تو انجام یابد این سفر
تا در این وادی تو هستی گام زن
آخرین گامت در آن باشد وطن
نی فزاید بعد از آنت مایه ای
نی فزون گردد تورا پیرایه ای
این سخن نزدیک دانایان خطاست
نزد دانا این سفر بی انتهاست
می روی منزل به منزل تا ابد
در دو عالم لیس للسیر الاحد
هم به دنیا هم به عقبا ای قوی
می روی و می روی و می روی
آنچه گردد منتهی در این جهان
آن عمل باشد عمل باشد بدان
این عمل لیک ای عمو آبستن است
پس نژاد پاکش اندر مخزن است
می نشاند ای برادر هر عمل
کودکان ماه رویت در بغل
همچنین هر کودکی که در شکم
طفل دیگر هست زاید بی الم
پس در این عالم دواسبه می روی
سوی مقصد زان دو مرکب می دودی
آن یکی باشد عملهای درست
وان دگر نسل عملهای نخست
لیک در عقبی عمل شد چون تمام
نامه ی اعمال را آمد ختام
زاده ی اعمال دنیا اندران
نسلها دارد پیاپی بیکران
فرق این دان ای رفیق نکته دان
در میان این جهان و آن جهان
فرق دیگر هست بین العالمین
کان بود از مقتضای نشأتین
وان همینستی که چون نبود روا
در سرای آخرت مرگ و فنا
زاده ی اعمال دنیا گر بماند
تا که رخت خود به آن عالم کشاند
از برای آن دگر نبود زوال
هست با هم نسل آن را اتصال
از پی همزادگانش می رسد
هست نسلا بعد نسل تا ابد
لیک دنیا جای مرگست و نفاد
هم در آنجا کون باشد هم فساد
زاده ی اعمال چون دیگر نژاد
هست اندر معرض کون و فساد
تربیت کردی گر آن را روز و شب
هم نگهبانیش از کسر و عطب
تا بماند سالم از چشم بداک
تا نیابد ره بدان حبط و هلاک
گردد آبستن به نسلی خوبتر
یک سلاله آورد محبوبتر
لیک گر غافل شدی زان نیکزاد
تا دمیدی هر زمانش مینماد
گرد او گیرند واغولان و دیو
تاکشندش سوی خود از مکر و ریو
پس نمایندش هلاک اینست حبط
پس بسر زن دستها کاینست حبط
هین نگویی چون سفر بی انتهاست
هم مسافر را به رنج و هم عناست
عمر تو انجام یابد این سفر
تا در این وادی تو هستی گام زن
آخرین گامت در آن باشد وطن
نی فزاید بعد از آنت مایه ای
نی فزون گردد تورا پیرایه ای
این سخن نزدیک دانایان خطاست
نزد دانا این سفر بی انتهاست
می روی منزل به منزل تا ابد
در دو عالم لیس للسیر الاحد
هم به دنیا هم به عقبا ای قوی
می روی و می روی و می روی
آنچه گردد منتهی در این جهان
آن عمل باشد عمل باشد بدان
این عمل لیک ای عمو آبستن است
پس نژاد پاکش اندر مخزن است
می نشاند ای برادر هر عمل
کودکان ماه رویت در بغل
همچنین هر کودکی که در شکم
طفل دیگر هست زاید بی الم
پس در این عالم دواسبه می روی
سوی مقصد زان دو مرکب می دودی
آن یکی باشد عملهای درست
وان دگر نسل عملهای نخست
لیک در عقبی عمل شد چون تمام
نامه ی اعمال را آمد ختام
زاده ی اعمال دنیا اندران
نسلها دارد پیاپی بیکران
فرق این دان ای رفیق نکته دان
در میان این جهان و آن جهان
فرق دیگر هست بین العالمین
کان بود از مقتضای نشأتین
وان همینستی که چون نبود روا
در سرای آخرت مرگ و فنا
زاده ی اعمال دنیا گر بماند
تا که رخت خود به آن عالم کشاند
از برای آن دگر نبود زوال
هست با هم نسل آن را اتصال
از پی همزادگانش می رسد
هست نسلا بعد نسل تا ابد
لیک دنیا جای مرگست و نفاد
هم در آنجا کون باشد هم فساد
زاده ی اعمال چون دیگر نژاد
هست اندر معرض کون و فساد
تربیت کردی گر آن را روز و شب
هم نگهبانیش از کسر و عطب
تا بماند سالم از چشم بداک
تا نیابد ره بدان حبط و هلاک
گردد آبستن به نسلی خوبتر
یک سلاله آورد محبوبتر
لیک گر غافل شدی زان نیکزاد
تا دمیدی هر زمانش مینماد
گرد او گیرند واغولان و دیو
تاکشندش سوی خود از مکر و ریو
پس نمایندش هلاک اینست حبط
پس بسر زن دستها کاینست حبط
هین نگویی چون سفر بی انتهاست
هم مسافر را به رنج و هم عناست
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۵ - مرد عارفی که شنید مکالمه ی زن را با شوهر
عارفی می رفت روزی در رهی
با دل دانا و جان آگهی
ناگهش آمد به گوش از روزنی
کاین سخن می گفت با شوئی زنی
بگذرانم از تو گر نان ناریم
تشنه و بی آب و نان بگذاریم
هم اگر شبها نیاری روشنی
هم اگر ندهی مرا پوشیدنی
جمله اینها بگذرانم ای عزیز
از تو اینها من نخواهم هیچ چیز
لیک اگر بر من گزینی دیگری
یا به رخسار دگر زن بنگری
نگذرانم از تو هرگز این گناه
نیکی از من دیگر ای شوهر مخواه
مرد عارف این سخن را چون شنید
نعره ای بی اختیار از جان کشید
زد گریبان چاک و بیهوش اوفتاد
جوی اشک از دیدگان بر رو گشاد
جمع شد بر گرد او برنا و پیر
هین چه دیدی ای تو بینا و خبیر
این بنای عقل و هوشت از کجاست
آتشی پیدا نه جوشت از کجاست
گفت آتش هم نهان هم ظاهر است
چشمتان اما ز دیدن قاصر است
نغمه ی داود از هرسو بلند
گوشتان لیکن کرند و انجمند
حس جسمانی همه قشر است و پوست
جسمهای روح مغز و لب اوست
تا زبان روح تو گویا نشد
چشم او بینا و شم بویا نشد
ذوق و لمس و سمع او دانا نشد
دست او گیرا و پا پویا نشد
حس تو بیمغز باشد بی سخن
لفظ بیمعنی و ضرع بی لبن
هم گلابی بوی شمع بیفروغ
هم سبوی خالی از دوشاب دوغ
قشر باشد جز به قشرش راه نیست
هیچ اوصافی ز مغز آگاه نیست
آنچه هست اینجا چو جوهر چو عرض
زشت با زیبا و صحت با مرض
جملگی قشرند مغز صافشان
در ورای این جهان باشد عیان
چون حواست را نباشد مغز نغز
کی رسد اینها بسوی لب و مغز
جز به قشر آن را نباشد رابطه
می نفهمند غیر آن زین واسطه
زین سبب فرمود آن بیچند و چون
می نداند غیره والراسخون
چشم جای بگشای ای جان عمو
تا ز هر چیزی ببینی مغز او
پس ز مغز او ز اصلش پی بری
پس ز مغز مغز اصلش بنگری
مارایت شیئا الا ومعه
قدرایت ربه و مبدعه
چشم جان بگشای و بنگر بی حجاب
هر طرف در جلوه سیصد آفتاب
دیده ی جان پرده ها را بر درد
در نهاد قشرها لب بنگرد
در درون هریکی بیند عیان
گشته صد خورشید نورافکن نهان
در درون آن دگر دارد وطن
اهرمن در اهرمن در اهرمن
پرده بینی این یکی را در بهشت
دوزخ آن یک را نهفته در سرشت
گر گشایی گوش جان تیزهوش
می نیابی در جهان چیزی خموش
راز من شیئی والا بشنوی
کشته ی امید خود را بدروی
مغز هر حرفی بگوش آید تورا
مرغ جان زان در خروش آید تورا
هم بر این منوال باقی حواس
همچو نطق و شامه و ذوق و مساس
پاک گردی ره به پاکانت دهند
جان شوی آغوش جانانت دهند
صافیان از تو نفور و دردمند
هر گروهی جنس خود را طالبند
ناریان مر ناریان را جاذبند
نوریان مر نوریان را طالبند
حبس در حبس و مضیق اندر مضیق
صحبت دباغ و عطار ای رفیق
مرد عارف گفت گوش جان من
مغز و لب نشنید از گفتار زن
آمد از غیبم به گوش جان خطاب
کای تو مانده وز پس نهصد حجاب
گر نکو نبود نماز و روزه ات
ور نباشد طاعت هر روزه ات
گر گنه آری سوی من کوه کوه
زانچه آید هر دو عالم زان ستوه
من بیامرزم ز فیض عام خود
خوانده ام غفار مطلق نام خود
مغفرت مر معصیت را طالبست
اهل عصیان را سوی خود جاذبست
مغفرت آری بود عصیان طلب
چونکه عصیان شد ظهورش را سبب
همچنانکه ذات خلاق جهان
بود غیب مطلق و راز نهان
با دل دانا و جان آگهی
ناگهش آمد به گوش از روزنی
کاین سخن می گفت با شوئی زنی
بگذرانم از تو گر نان ناریم
تشنه و بی آب و نان بگذاریم
هم اگر شبها نیاری روشنی
هم اگر ندهی مرا پوشیدنی
جمله اینها بگذرانم ای عزیز
از تو اینها من نخواهم هیچ چیز
لیک اگر بر من گزینی دیگری
یا به رخسار دگر زن بنگری
نگذرانم از تو هرگز این گناه
نیکی از من دیگر ای شوهر مخواه
مرد عارف این سخن را چون شنید
نعره ای بی اختیار از جان کشید
زد گریبان چاک و بیهوش اوفتاد
جوی اشک از دیدگان بر رو گشاد
جمع شد بر گرد او برنا و پیر
هین چه دیدی ای تو بینا و خبیر
این بنای عقل و هوشت از کجاست
آتشی پیدا نه جوشت از کجاست
گفت آتش هم نهان هم ظاهر است
چشمتان اما ز دیدن قاصر است
نغمه ی داود از هرسو بلند
گوشتان لیکن کرند و انجمند
حس جسمانی همه قشر است و پوست
جسمهای روح مغز و لب اوست
تا زبان روح تو گویا نشد
چشم او بینا و شم بویا نشد
ذوق و لمس و سمع او دانا نشد
دست او گیرا و پا پویا نشد
حس تو بیمغز باشد بی سخن
لفظ بیمعنی و ضرع بی لبن
هم گلابی بوی شمع بیفروغ
هم سبوی خالی از دوشاب دوغ
قشر باشد جز به قشرش راه نیست
هیچ اوصافی ز مغز آگاه نیست
آنچه هست اینجا چو جوهر چو عرض
زشت با زیبا و صحت با مرض
جملگی قشرند مغز صافشان
در ورای این جهان باشد عیان
چون حواست را نباشد مغز نغز
کی رسد اینها بسوی لب و مغز
جز به قشر آن را نباشد رابطه
می نفهمند غیر آن زین واسطه
زین سبب فرمود آن بیچند و چون
می نداند غیره والراسخون
چشم جای بگشای ای جان عمو
تا ز هر چیزی ببینی مغز او
پس ز مغز او ز اصلش پی بری
پس ز مغز مغز اصلش بنگری
مارایت شیئا الا ومعه
قدرایت ربه و مبدعه
چشم جان بگشای و بنگر بی حجاب
هر طرف در جلوه سیصد آفتاب
دیده ی جان پرده ها را بر درد
در نهاد قشرها لب بنگرد
در درون هریکی بیند عیان
گشته صد خورشید نورافکن نهان
در درون آن دگر دارد وطن
اهرمن در اهرمن در اهرمن
پرده بینی این یکی را در بهشت
دوزخ آن یک را نهفته در سرشت
گر گشایی گوش جان تیزهوش
می نیابی در جهان چیزی خموش
راز من شیئی والا بشنوی
کشته ی امید خود را بدروی
مغز هر حرفی بگوش آید تورا
مرغ جان زان در خروش آید تورا
هم بر این منوال باقی حواس
همچو نطق و شامه و ذوق و مساس
پاک گردی ره به پاکانت دهند
جان شوی آغوش جانانت دهند
صافیان از تو نفور و دردمند
هر گروهی جنس خود را طالبند
ناریان مر ناریان را جاذبند
نوریان مر نوریان را طالبند
حبس در حبس و مضیق اندر مضیق
صحبت دباغ و عطار ای رفیق
مرد عارف گفت گوش جان من
مغز و لب نشنید از گفتار زن
آمد از غیبم به گوش جان خطاب
کای تو مانده وز پس نهصد حجاب
گر نکو نبود نماز و روزه ات
ور نباشد طاعت هر روزه ات
گر گنه آری سوی من کوه کوه
زانچه آید هر دو عالم زان ستوه
من بیامرزم ز فیض عام خود
خوانده ام غفار مطلق نام خود
مغفرت مر معصیت را طالبست
اهل عصیان را سوی خود جاذبست
مغفرت آری بود عصیان طلب
چونکه عصیان شد ظهورش را سبب
همچنانکه ذات خلاق جهان
بود غیب مطلق و راز نهان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۷ - تتمه حکایت مرد عارف با زن خود
گفت آن عارف که با من گفت باز
آن نگار روح بخش دل نواز
هر گناهی را بیامرزم ولی
می نبخشم گر بجز من مایلی
گر تورا در دل هوای غیر ماست
ترک آن دل کن که آتش را سزاست
هرکه با من غیر من انباز کرد
هفت دوزخ را بخود در باز کرد
کین گنه کاریست کو معذور نیست
این گنه در نزد ما مغفور نیست
از نبی آن حکم سرمد را عیان
انه لا یغفر ان یشرک بخوان
وز نبی بشنو به صد بانگ و نوا
کل ذنب ما سوی الاعراض را
رو بگردان آنچه می خواهی بگوی
سوی ما آی آنچه می خواهی بجوی
دل به ما ده ما خریدار دلیم
نی خریدار تن و آب و گلیم
گر نماز و روزه ات فرموده ام
زان بسوی خود رهت بنموده ام
هم زکوة و خمس و هم حج و جهاد
مطلب از جمله بود صرف فؤاد
تا بگردانی دل از مال و وطن
از عیال و خانمان و جان و تن
روی برتابی از اینها یکسره
روی آری سوی آن یار سره
معنی اینها همه یکسان بود
روی دل کردن سوی جانان بود
زین سبب بیقصد و دل زینها یکی
نیست مقبول خداوند اندکی
لیک میل دل بود آنجا قبول
گرچه تن را از عمل باشد زهول
آن نگار روح بخش دل نواز
هر گناهی را بیامرزم ولی
می نبخشم گر بجز من مایلی
گر تورا در دل هوای غیر ماست
ترک آن دل کن که آتش را سزاست
هرکه با من غیر من انباز کرد
هفت دوزخ را بخود در باز کرد
کین گنه کاریست کو معذور نیست
این گنه در نزد ما مغفور نیست
از نبی آن حکم سرمد را عیان
انه لا یغفر ان یشرک بخوان
وز نبی بشنو به صد بانگ و نوا
کل ذنب ما سوی الاعراض را
رو بگردان آنچه می خواهی بگوی
سوی ما آی آنچه می خواهی بجوی
دل به ما ده ما خریدار دلیم
نی خریدار تن و آب و گلیم
گر نماز و روزه ات فرموده ام
زان بسوی خود رهت بنموده ام
هم زکوة و خمس و هم حج و جهاد
مطلب از جمله بود صرف فؤاد
تا بگردانی دل از مال و وطن
از عیال و خانمان و جان و تن
روی برتابی از اینها یکسره
روی آری سوی آن یار سره
معنی اینها همه یکسان بود
روی دل کردن سوی جانان بود
زین سبب بیقصد و دل زینها یکی
نیست مقبول خداوند اندکی
لیک میل دل بود آنجا قبول
گرچه تن را از عمل باشد زهول
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۸ - در بیان مذمت و نکوهش فلاسفه
آن یکی گردیده محو فلسفه
خویش را دانا شمرده از سفه
فکر او تحدید اطراف و جهات
کار او تشریح حیوان و نبات
از قدیم آمد جهان یا حادث است
آفریدش یا عبث یا عابثست
بیخبر لیکن ز احکام اله
می نداند جز نمازی گه گاه
صد دلیل آری پی تجرید نفس
نفس او لیکن به صد زنجیر حبس
طفره باطل می کند در آن و این
خود ولی از طفره ات از کار دین
سر خلق ک.. همی گوید درست
لیک نتواند که ک.. خویش شست
لیک می فهمد هیولای و صور
از هیولای خود اما بیخبر
نغز می گوید اشارات شفا
مبتلا لیکن به درد بی دوا
از نماز و روزه گر پرسند ازو
خنده آرد زیر لب چین بر برو
کان فلان این را برو از عامه پرس
نه ز من علامه فهامه پرس
اهل فضل و علم و دانش را بگو
از نماز و روزه و غسل و وضو
ای خیو بر روی علم و فضل تو
تیره صد مدرس بود از جهل تو
وهم و پنداری بهم آمیختی
شوری از چون و چرا آمیختی
نامش استدلال و برهان ساختی
مهره چیدی و قماری باختی
صد خطا زین گونه استدلالها
دیده ای در ماهها و سالها
برخلاف فهم تو قوم دگر
کرده استدلالها بیحد و مر
زینهمه واقع نباشد جز یکی
بلکه در آنهم بسی باشد شکی
پس چنین فهمی چرا باشد کمال
نام او کن وهم و تصویر و خیال
چون ندانی در پس دیوار چیست
یا کسی کو خانه را در کوفت کیست
یا تورا امشب چه می آید بسر
یا کجا باشد تورا فردا گذر
چون شدی آگه به حال لامکان
عالم ارواح و عقل قدسیان
چون به عقل خود شدی تا کوه قاف
چون زدی از فهم عقل روح لاف
از کجا آمد خبر برگو تورا
از فراز عرش تا تحت الثری
اسب ذهنت برحیا چون تاختی
از ازل را تا ابد چون یافتی
کی شمردی عقل را ای بوالفضول
این فضولیها چرا ای ذوالعقول
خویش را دانا شمرده از سفه
فکر او تحدید اطراف و جهات
کار او تشریح حیوان و نبات
از قدیم آمد جهان یا حادث است
آفریدش یا عبث یا عابثست
بیخبر لیکن ز احکام اله
می نداند جز نمازی گه گاه
صد دلیل آری پی تجرید نفس
نفس او لیکن به صد زنجیر حبس
طفره باطل می کند در آن و این
خود ولی از طفره ات از کار دین
سر خلق ک.. همی گوید درست
لیک نتواند که ک.. خویش شست
لیک می فهمد هیولای و صور
از هیولای خود اما بیخبر
نغز می گوید اشارات شفا
مبتلا لیکن به درد بی دوا
از نماز و روزه گر پرسند ازو
خنده آرد زیر لب چین بر برو
کان فلان این را برو از عامه پرس
نه ز من علامه فهامه پرس
اهل فضل و علم و دانش را بگو
از نماز و روزه و غسل و وضو
ای خیو بر روی علم و فضل تو
تیره صد مدرس بود از جهل تو
وهم و پنداری بهم آمیختی
شوری از چون و چرا آمیختی
نامش استدلال و برهان ساختی
مهره چیدی و قماری باختی
صد خطا زین گونه استدلالها
دیده ای در ماهها و سالها
برخلاف فهم تو قوم دگر
کرده استدلالها بیحد و مر
زینهمه واقع نباشد جز یکی
بلکه در آنهم بسی باشد شکی
پس چنین فهمی چرا باشد کمال
نام او کن وهم و تصویر و خیال
چون ندانی در پس دیوار چیست
یا کسی کو خانه را در کوفت کیست
یا تورا امشب چه می آید بسر
یا کجا باشد تورا فردا گذر
چون شدی آگه به حال لامکان
عالم ارواح و عقل قدسیان
چون به عقل خود شدی تا کوه قاف
چون زدی از فهم عقل روح لاف
از کجا آمد خبر برگو تورا
از فراز عرش تا تحت الثری
اسب ذهنت برحیا چون تاختی
از ازل را تا ابد چون یافتی
کی شمردی عقل را ای بوالفضول
این فضولیها چرا ای ذوالعقول
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۲ - در نکوهش فقهای بی عمل
وان دگر خود را فقیه شهر خواند
حکم برمال و دماء خلق راند
شهره اندر هر افق چون بدر شد
صدر را بگرفت ذات الصدر شد
مدرسی آراست از فوج آتاش
شغل جمله درس لیکن درس آش
آش دانی چیست ای مرد سلیم
مال امواتوست اوقاف و یتیم
اصل و استصحاب و تنقیح المناط
امرونهی و حل و حرمت احتیاط
نیک داند لیک بهر زید و عمر
از برای او نه نهی آمد نه امر
اصل در اشیاء اباحت زان اوست
ملت و سهل و سمح در کار اوست
سبحه بر کف در گلو تحت الحنک
پنجه اش در مال مظلومان هنک
در تواضع آنچه تو گویی که بس
صدر را لیکن نمی بخشد به کس
فقه اعضا را سراسر خوانده است
لیک اندر فقه جان درمانده است
فقه ظاهر را که بیند آن و این
نیک ورزیده است آن مرد گزین
حال جان را جز یکی آگاه نیست
جز یکی را سوی جانها راه نیست
این یکی را از خود ای جان شاد کن
هرچه خواند از تو گو فریاد کن
این یکی باید زتو خوشنود باد
گو تمام خلق خشم آلود باد
خدمت او کن که سلطانت کند
خار او شو تا گلستانت کند
ای بلند آن سر که کردش سربلند
وی خنک آن دل کزو شد ارجمند
هر سری کز لطف او افسر گرفت
افسر از خاقان و از قیصر گرفت
ذره ی او گرد و پس خورشید باش
مرده ی او زنده ی جاوید باش
بنده ی او گر شدی آزاد زی
گر غم او می خوری دلشاد زی
سر بنه در آستانش بر زمین
پس سر خود برتر از کیوان ببین
پیش او دست گدایی کن بلند
دست شاهان آنگهی بر پشت بند
نزد او عجز و نیاز آغاز کن
پس برو بر هر دو عالم ناز کن
در ره او چون نیاز انباز توست
نازکن عالم اسیر ناز توست
گر تورا او جا دهد بر آستان
هرکه می خواهد براند گو بران
پادشاهت گو بران از شهر کو
کس مبادا رانده ی درگاه او
ای خدا بر روی من بگشا تو در
ور ببندد هرکه می خواهد دگر
گر نوازی ای که چون تو یاد نیست
هرکه خواهد گو بسوزد باک نیست
هم برانی ور بسوزانی مرا
مصلحتهای تورا هستم فدا
هم تن من از تو و هم جان من
هم سر من از تو هم سامان من
کیستم من بنده ی مملوک تو
بنده ی شرمنده ی مفلوک تو
ملک و جان و تن ز توست ای بی نیاز
خواهیش ویران و خواه آباد ساز
ملک ملک توست ای عالیجناب
خواهیش در آتش افکن خواه آب
برسر و برجان من حکمت رواست
کیستم من اختیار من کجاست
من به پیش حکمتت بی گفتگوی
مرده ای هستم به دست مرده شوی
آری آری پیش حکمش لال باش
میتی اندر کف غسال باش
نان خوریم از سفره ی احسان تو
آب نوشیم از کف عمان تو
دیده گر بینا زبان گویا ز توست
دست اگر گیرا و یا پویا ز توست
دیده ها از نور رویت روشن است
سینه ها از آب جویت گلشن است
صبح خندان روز روشن از تو شد
ظلمت شب پرده افکن از تو شد
ماه از امر تو مشعل دار شد
مهر از حکم تو خوانسالار شد
ز امر تو بسته کمر از کهکشان
بر میان از بهر خدمت آسمان
ابر را سقای بستان کرده ای
باد را فراش دوران کرده ای
دانه مان را تو برآوردی ز خاک
میوه مان را تو نمودی از شتاک
خون ز امرت بهر کودک شیر شد
کودک یک روزه پستان گیر شد
کودکان را گریه تو آموختی
دایه را دل از برایش سوختی
نافه خوشبو شد ز عطرستان تو
سرخ رو گل از نگارستان تو
نعره رعد از نهیب قدرتوست
خنده ی برق از امید رحمت است
تو بهار آوردی از دنبال دی
آق سنقر را قراسنقر ز پی
نغمه ی بلبل از آن آوازهاست
عود و بربط زخمه ای زان سازهاست
چهر خوبان را تو زیبا ساختی
سرو قدان را تو قد افراختی
زلف خوبان را تو دادی پیچ و تاب
چشم مستان را تو پیمودی شراب
یکدرختی بار آوردی به ناز
دادیش از حسن و زیبایی طراز
هم از آن عناب روید کین لبست
سیب رنگین آورد کین غبغب است
نار بار آرد که این پستان بود
فندق آرد کاین سر انگشتان بود
داد بادام دو چشمش نام شد
گل ثمر آورد و رخ گلفام شد
غنچه ی نشکفته سر زد آن که این
آن دهانست ای هزاران آفرین
نار و جنت خوب و بد بالا و پست
هرچه هست از توست ای تو هرچه هست
هرچه خواهی کن که یارای سخن
نیست کس را کاین مکن یا آن بکن
آشکار است ای صفایی پر مگوی
از چراغی آفتابی را مجوی
این بیان که طاقدیسش نام شد
مرغ دلها جمله اش در دام شد
صد کتاب دیگرش گر ضم شود
شکر حق که اندر آن مدغم شود
مخلصا از موج این دریا به جوی
باقی احوال عارف باز گوی
حکم برمال و دماء خلق راند
شهره اندر هر افق چون بدر شد
صدر را بگرفت ذات الصدر شد
مدرسی آراست از فوج آتاش
شغل جمله درس لیکن درس آش
آش دانی چیست ای مرد سلیم
مال امواتوست اوقاف و یتیم
اصل و استصحاب و تنقیح المناط
امرونهی و حل و حرمت احتیاط
نیک داند لیک بهر زید و عمر
از برای او نه نهی آمد نه امر
اصل در اشیاء اباحت زان اوست
ملت و سهل و سمح در کار اوست
سبحه بر کف در گلو تحت الحنک
پنجه اش در مال مظلومان هنک
در تواضع آنچه تو گویی که بس
صدر را لیکن نمی بخشد به کس
فقه اعضا را سراسر خوانده است
لیک اندر فقه جان درمانده است
فقه ظاهر را که بیند آن و این
نیک ورزیده است آن مرد گزین
حال جان را جز یکی آگاه نیست
جز یکی را سوی جانها راه نیست
این یکی را از خود ای جان شاد کن
هرچه خواند از تو گو فریاد کن
این یکی باید زتو خوشنود باد
گو تمام خلق خشم آلود باد
خدمت او کن که سلطانت کند
خار او شو تا گلستانت کند
ای بلند آن سر که کردش سربلند
وی خنک آن دل کزو شد ارجمند
هر سری کز لطف او افسر گرفت
افسر از خاقان و از قیصر گرفت
ذره ی او گرد و پس خورشید باش
مرده ی او زنده ی جاوید باش
بنده ی او گر شدی آزاد زی
گر غم او می خوری دلشاد زی
سر بنه در آستانش بر زمین
پس سر خود برتر از کیوان ببین
پیش او دست گدایی کن بلند
دست شاهان آنگهی بر پشت بند
نزد او عجز و نیاز آغاز کن
پس برو بر هر دو عالم ناز کن
در ره او چون نیاز انباز توست
نازکن عالم اسیر ناز توست
گر تورا او جا دهد بر آستان
هرکه می خواهد براند گو بران
پادشاهت گو بران از شهر کو
کس مبادا رانده ی درگاه او
ای خدا بر روی من بگشا تو در
ور ببندد هرکه می خواهد دگر
گر نوازی ای که چون تو یاد نیست
هرکه خواهد گو بسوزد باک نیست
هم برانی ور بسوزانی مرا
مصلحتهای تورا هستم فدا
هم تن من از تو و هم جان من
هم سر من از تو هم سامان من
کیستم من بنده ی مملوک تو
بنده ی شرمنده ی مفلوک تو
ملک و جان و تن ز توست ای بی نیاز
خواهیش ویران و خواه آباد ساز
ملک ملک توست ای عالیجناب
خواهیش در آتش افکن خواه آب
برسر و برجان من حکمت رواست
کیستم من اختیار من کجاست
من به پیش حکمتت بی گفتگوی
مرده ای هستم به دست مرده شوی
آری آری پیش حکمش لال باش
میتی اندر کف غسال باش
نان خوریم از سفره ی احسان تو
آب نوشیم از کف عمان تو
دیده گر بینا زبان گویا ز توست
دست اگر گیرا و یا پویا ز توست
دیده ها از نور رویت روشن است
سینه ها از آب جویت گلشن است
صبح خندان روز روشن از تو شد
ظلمت شب پرده افکن از تو شد
ماه از امر تو مشعل دار شد
مهر از حکم تو خوانسالار شد
ز امر تو بسته کمر از کهکشان
بر میان از بهر خدمت آسمان
ابر را سقای بستان کرده ای
باد را فراش دوران کرده ای
دانه مان را تو برآوردی ز خاک
میوه مان را تو نمودی از شتاک
خون ز امرت بهر کودک شیر شد
کودک یک روزه پستان گیر شد
کودکان را گریه تو آموختی
دایه را دل از برایش سوختی
نافه خوشبو شد ز عطرستان تو
سرخ رو گل از نگارستان تو
نعره رعد از نهیب قدرتوست
خنده ی برق از امید رحمت است
تو بهار آوردی از دنبال دی
آق سنقر را قراسنقر ز پی
نغمه ی بلبل از آن آوازهاست
عود و بربط زخمه ای زان سازهاست
چهر خوبان را تو زیبا ساختی
سرو قدان را تو قد افراختی
زلف خوبان را تو دادی پیچ و تاب
چشم مستان را تو پیمودی شراب
یکدرختی بار آوردی به ناز
دادیش از حسن و زیبایی طراز
هم از آن عناب روید کین لبست
سیب رنگین آورد کین غبغب است
نار بار آرد که این پستان بود
فندق آرد کاین سر انگشتان بود
داد بادام دو چشمش نام شد
گل ثمر آورد و رخ گلفام شد
غنچه ی نشکفته سر زد آن که این
آن دهانست ای هزاران آفرین
نار و جنت خوب و بد بالا و پست
هرچه هست از توست ای تو هرچه هست
هرچه خواهی کن که یارای سخن
نیست کس را کاین مکن یا آن بکن
آشکار است ای صفایی پر مگوی
از چراغی آفتابی را مجوی
این بیان که طاقدیسش نام شد
مرغ دلها جمله اش در دام شد
صد کتاب دیگرش گر ضم شود
شکر حق که اندر آن مدغم شود
مخلصا از موج این دریا به جوی
باقی احوال عارف باز گوی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۳ - در تفسیر آیه مبارکه و من یعش عن ذکرالرحمن الی آخر
یاد حق بربندد از آن خانه رخت
مرغ رحمت بر پرد از آن درخت
چون دل از یاد خدا غافل شود
دیو اهریمن در آن داخل شود
چون شود داخل بگیرد آن حصار
قدسیان گویند اینک الفرار
همرهان قدس یاران وطن
روح را بدرود گویند آن زمن
رخت از آن ویرانه ده بیرون کشند
روح را در چنگ اهریمن نهند
روح ماند هم غریب و هم اسیر
دیو گردد هم امیر و هم وزیر
ساحت دل جای اهریمن شود
صفه ی جم دیو را مسکن شود
طوطیان آهنگ هندستان کنند
جایشان زاغ و زغن جولان کنند
گرگها را چون رسد آنجا قدم
آهوان سوی تتار آرند رم
گلشن دل را رسد گاه خزان
بگذرد زان صرصری دامن کشان
یک سمومی بگذرد بر آن چمن
هم بسوزد لاله و هم نسترن
بگذرد سیلی سیه برآن دیار
بر کند از بیخ و از بن آن حصار
مأمن دزدان شوی مشکوی شاه
اندر آن شیطان فرازد بارگاه
روح را سر پا نهند زنجیرها
در هلاک او کنند تدبیرها
بر سر او آرد آنچه هیچکس
بر سر دشمن نیارد یکنفس
گوشه گیرد عقل و گرید زار زار
بهر آن شهزاده ی والاتبار
مرغ رحمت بر پرد از آن درخت
چون دل از یاد خدا غافل شود
دیو اهریمن در آن داخل شود
چون شود داخل بگیرد آن حصار
قدسیان گویند اینک الفرار
همرهان قدس یاران وطن
روح را بدرود گویند آن زمن
رخت از آن ویرانه ده بیرون کشند
روح را در چنگ اهریمن نهند
روح ماند هم غریب و هم اسیر
دیو گردد هم امیر و هم وزیر
ساحت دل جای اهریمن شود
صفه ی جم دیو را مسکن شود
طوطیان آهنگ هندستان کنند
جایشان زاغ و زغن جولان کنند
گرگها را چون رسد آنجا قدم
آهوان سوی تتار آرند رم
گلشن دل را رسد گاه خزان
بگذرد زان صرصری دامن کشان
یک سمومی بگذرد بر آن چمن
هم بسوزد لاله و هم نسترن
بگذرد سیلی سیه برآن دیار
بر کند از بیخ و از بن آن حصار
مأمن دزدان شوی مشکوی شاه
اندر آن شیطان فرازد بارگاه
روح را سر پا نهند زنجیرها
در هلاک او کنند تدبیرها
بر سر او آرد آنچه هیچکس
بر سر دشمن نیارد یکنفس
گوشه گیرد عقل و گرید زار زار
بهر آن شهزاده ی والاتبار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۴ - مناجات به درگاه قاضی الحاجات
ای خدا ای چاره ی بیچارگان
رهنمای گمرهان آوارگان
ای ز پا افتادگان را دست گیر
ای خلاصی بخش در زندان اسیر
ای گدایت شاه و شاهانت گدا
بندگانت بر خداوندان خدا
پرتو بود همه از بود تو
هر دو عالم رشحه ای از جود تو
ای ز جودت هستی کون و مکان
ای ز فیضت ارتباط جسم و جان
انتظام کشور هستی ز تو
ای بلندی از تو و پستی ز تو
رخ بگردانی اگر یک نیم دم
از جهان چیزی نماند جز عدم
ور براندازی دمی از رخ نقاب
آفتابت جلوه آرد بیحساب
فاش می گردد که جز تو هست نیست
وانچه را نامند اکنون نیست چیست
می شود پیدا که هستی چیست آن
وانچه را گویند هستی نیست آن
ای خدا ای پادشاه بی نیاز
ای همه بیچارگان را چاره ساز
من یکی در کار خود درمانده ام
پای در گل دست در سر مانده ام
در کمند آدمیزادم اسیر
کن نصیری انت یا نعم النصیر
بامدادان چون برون آیم ز کاخ
صد ره افزون بایدم افکند ناخ
بایدم از سیم و زر خروارها
هم ز ایمان اشتوران پر بارها
علم و قدرت هم محیط کاینات
آبرو افزون زجیحون فرات
کان یکی جز زر نخواهد هیچ چیز
عذر می نپذیرد و سوگند نیز
وان دگر خواهد ز من ایمان همی
هست شیطان نام او لیک آدمی
دامها گسترده اندر راه من
تا برد ایمان من ای آه من
وان یکی دیگر بکف دارد سبو
صد سبو آورده بهر آبرو
جهل را باور ندارد آن دگر
می نداند آن دگر عجز بشر
جمله اینها در تقاضا و ردا
کز تقاضاشان کنی بر مدعا
صد تقاضای دگرشان در قفا
آید و ناید به سر این مدعا
ور برآوردی تقاضای کسی
عمر در راهش تلف کردی بسی
باز آن بهتر که باشد ای پسر
چشم و گوش از روی نامش کور و کر
راست گویم گر دهی جان عزیز
در ره آن یک زن و فرزند نیز
بهر او تن افکنی اندر تعب
در تکاپو خدمتش را روز و شب
آبرو بر خاک ریزی بی سخن
سیم و زر افشانیش خروار و من
خود نیاسایی پی آرام او
شیره ی جان ریزی اندر کام او
زن فدا سازیش فرزند و عیال
آبرو و دین و ایمان جاه و مال
روزی ار دادی سلامش دیرتر
یا نپرسیدی ز احوالش خبر
پا ز خونت می نه بگذارد فرود
می نبخشد لابه و عجزیش سود
نی پذیرد عذر و نی آرد قبول
حمل بر صحت که آمد از رسول
رهنمای گمرهان آوارگان
ای ز پا افتادگان را دست گیر
ای خلاصی بخش در زندان اسیر
ای گدایت شاه و شاهانت گدا
بندگانت بر خداوندان خدا
پرتو بود همه از بود تو
هر دو عالم رشحه ای از جود تو
ای ز جودت هستی کون و مکان
ای ز فیضت ارتباط جسم و جان
انتظام کشور هستی ز تو
ای بلندی از تو و پستی ز تو
رخ بگردانی اگر یک نیم دم
از جهان چیزی نماند جز عدم
ور براندازی دمی از رخ نقاب
آفتابت جلوه آرد بیحساب
فاش می گردد که جز تو هست نیست
وانچه را نامند اکنون نیست چیست
می شود پیدا که هستی چیست آن
وانچه را گویند هستی نیست آن
ای خدا ای پادشاه بی نیاز
ای همه بیچارگان را چاره ساز
من یکی در کار خود درمانده ام
پای در گل دست در سر مانده ام
در کمند آدمیزادم اسیر
کن نصیری انت یا نعم النصیر
بامدادان چون برون آیم ز کاخ
صد ره افزون بایدم افکند ناخ
بایدم از سیم و زر خروارها
هم ز ایمان اشتوران پر بارها
علم و قدرت هم محیط کاینات
آبرو افزون زجیحون فرات
کان یکی جز زر نخواهد هیچ چیز
عذر می نپذیرد و سوگند نیز
وان دگر خواهد ز من ایمان همی
هست شیطان نام او لیک آدمی
دامها گسترده اندر راه من
تا برد ایمان من ای آه من
وان یکی دیگر بکف دارد سبو
صد سبو آورده بهر آبرو
جهل را باور ندارد آن دگر
می نداند آن دگر عجز بشر
جمله اینها در تقاضا و ردا
کز تقاضاشان کنی بر مدعا
صد تقاضای دگرشان در قفا
آید و ناید به سر این مدعا
ور برآوردی تقاضای کسی
عمر در راهش تلف کردی بسی
باز آن بهتر که باشد ای پسر
چشم و گوش از روی نامش کور و کر
راست گویم گر دهی جان عزیز
در ره آن یک زن و فرزند نیز
بهر او تن افکنی اندر تعب
در تکاپو خدمتش را روز و شب
آبرو بر خاک ریزی بی سخن
سیم و زر افشانیش خروار و من
خود نیاسایی پی آرام او
شیره ی جان ریزی اندر کام او
زن فدا سازیش فرزند و عیال
آبرو و دین و ایمان جاه و مال
روزی ار دادی سلامش دیرتر
یا نپرسیدی ز احوالش خبر
پا ز خونت می نه بگذارد فرود
می نبخشد لابه و عجزیش سود
نی پذیرد عذر و نی آرد قبول
حمل بر صحت که آمد از رسول