عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۴
شاه زمینی و پادشاه زمانی
جز بفریدون با هیچ خلق نمانی
جد تو گرچه جهان بپیری بگشاد
تو بگشادی همه جهان بجوانی
جان ولی را همه سلامت و سودی
جسم عدو را همه بلا و زیانی
آن را کش مال خویش روزی باشد
میل ندارد بگنجهای نهانی
عمر بشادی و خرمی گذراند
دائم چو نان که تو همی گذرانی
بخشش و بخشایش است کار تو دائم
زانکه همه رازهای گیتی دانی
جشن خزانست و وقت خون رزانست
خون رزان خور بیاد جشن خزانی
کنون چون به باغ اندرون بگذری
بجز نار و سیب و بهی ننگری
بهم ساخته سیب سرخ و سپید
چو مریخ پیوسته با مشتری
هوا گشت چون نیلگون پرنیان
زمین گشت چون سبز گون ششتری
ز نیلوفر و گل بدل دادمان
می و زعفران چرخ نیلوفری
شده بلبل از باغ و با او شده
گل تازه و ارغوان طری
سیه پوش زاغ آمده با فغان
چو بدخواه شاه جهان لشگری
بملک اندرون جاودان زنده باد
تن از رنج خالی دل از غم بری
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۶
بپیروزی شدی شاها که باز آئی بپیروزی
سر هرکس تو افرازی دل هرکس تو افروزی
امیران چون شب تارند و تو ماننده روزی
نگردد از تو هرگز دور بهروزی و پیروزی
برسم خسروان باشی و کین راستان توزی
نبرد خسروان سازی و جان دشمنان سوزی
همه میران گیتی را بدانش میری آموزی
بهر کس نیکی اندازی و نام نیک اندوزی
الا تا با غرا نوروز پوشد وش نوروزی
بپیروزیت عیدی باد و نوروزی ز نوروزی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۸
ای پیشه تو رامش و پیروزی و بهی
گل رفت و لاله رفت و ترنج آمد و بهی
از دست لاله رویان گل بوی و می ستان
بفزای بر ترنج و بهی رامش و بهی
داد تو روزگار ز دولت همی دهد
تو داد روزگار بخوشی همی دهی
کردی ز نام نیک همه شهرها ملا
کردی ز زر و سیم همه گنجها تهی
راه نشاط گیرد و از غم رها شود
آنکس که کمترین رهیت را شود رهی
آن از میان آهن و پولاد سر نهد
گر دست خود به آهن پولاد بر نهی
کارت همیشه بخشش و بخشایش است از آنک
از راز روزگار فرومایه آگهی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۹
ای طبع تو سرشته ز رادی و راستی
دور از روان تو کژی و نارواستی
میرا خدای راست سوی راستان بود
زانست راست کار تو دائم که راستی
چیزی که خواست بر تو ندید است خصم تو
بر هرکسی بدیدی چیزی که خواستی
از روزگار شاه فریدون تاکنون
چون او بدین و دانش و دولت تو خاستی
آنانکه از کژی که بحیلت بخاستند
از راستی و داد فروشان نشاستی
اندر جهان فکندی هولی که هیچ شاه
از بیم تو برون نکند دست از آستی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۰
ای سر رادان و راستان بدرستی
روی زمین از بلای بخل بشستی
سرو نشاطی بباغ دولت رسته
نیک زدی شاخ و بیخ و نیکو رستی
تا تو بدی جز بکام شاه نرفتی
تا تو بدی جز مراد میر نجستی
هرچه تو خواهی همان بود بحقیقت
هرچه تو گوئی همان بود بدرستی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۳
ای آفتاب شاهان شاهی و بی قرینی
پاک از همه بلائی چون گیتی آفرینی
با راستی رفیقی با مردمی قرینی
رایند جمله شاهان تو رای آفرینی
گر چه مه زمانی ورچه شه زمینی
از همت بلندی بر چرخ هفتمینی
از بخردان خیاری وز راستان گزینی
از بهر این ز یزدان جز راستی نه بینی
هم نور تاج و تختی هم فر اسب و زینی
هم شاه بی خلافی هم میر راستینی
بر خاتم سخاوت ماننده نگینی
با زائران بصلحی با خواسته بکینی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۷
ای میر اگر تو قصد بخان حرم کنی
اطراف او برتبت باغ ارم کنی
زی دشمنان تمام بدست الم دهی
با دوستان حدیث بلطف و کرم کنی
هنگام جنگ روی زمین بی عدو کنی
هنگام جود گنج روان بی درم کنی
برداشتی بتیغ ز روی زمین ستم
لیکن ز کف همی بدرم برستم کنی
گر روستم نئی چه زیان روزگار را
بر دشمنان ستم بتراز روستم کنی
بدخواه را نژند بنوک سنان کنی
خواهنده را تو شاد بنوک قلم کنی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
تا من بودم بود مرا دولت جفت
وین دولت بیدارم یک روز نخفت
بد گوی مرا طعنه چه بتواند گفت
الماس بابریشم که بتواند سفت
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
دارنده داد و دین ملک مملانست
چون شیر بروز کین ملک مملانست
با دانش و دین قرین ملک مملانست
تا حشر بافرین ملک مملانست
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
ماننده شیر نر شمس الدین است
بر خلق فکنده فر شمس الدین است
نیک و بدو خیر و شر شمس الدین است
شاهان سر بند و زر شمس الدین است
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
بر شاخ گل دولت تو خار نماند
جز بخت تو هیچ بخت بیدار نماند
مردانش را جز از تو بازار نماند
جز داشتن ملک ترا کار نماند
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
هرچند ترا زمان بجان رنجان کرد
یزدانت رها کرد و شه اران کرد
هرچند ترا بکام دل سلطان کرد
بر جان تو مهربان دلش یزدان کرد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱
زهی سر بر خط فرمان تو افلاک و ارکان را
چوچابک دست معماری است لطفت عالم جان را
ز ابر طبع لولوء بخش و باد لطف تو بوده
بروز مفلسی بنشانده ی دریا و عمان را
تو کوه گوهری در ذات و من هرگز ندانستم
که کان گوهری باشد معاقد گوهر کان را
چو نور آفتاب آرد کلال دیده ی اخفش
تصور کردن همتای تو اوهام و اذهان را
ز نامت سایه ها گسترد در عالم نکو نامی
که فرزند خلف بودی طبیعت را و ارکان را
بصورت آدمی خوانم ولیکن اینقدر دانم
که با هر لقمه زن نتوان، برابر کرد لقمان را
به پیش باربد طبعی که راه ارغنون سازد
زیادت رونقی نبود نوای نای انبان را
مسیح زندگی بخشی و ناموسی است تا محشر
بخاک پایت این گردنده محتاج لت انبان را
جوان بختا، جهان بخشا، نه آن مدحت سرایم من
که از بلبل خجالت هاست با من باغ و بُستان را
به حسن تحفه خاطر که آوردم بآن حضرت
زحسنش چشم روشن شد روان پاک حسان را
در امثال عجم گویند و خسرو هم نکو داند
که روز اول و آخر نکو دارند مهمان را
حدیث نان نیارم گفت با رزاقی جودت
که از دکان خبازان برآید قیمتی نان را
ولیکن ناز بی هنگام شاگردان زنکانی
ببادم میدهد هرلحظه عزلت گاه زنکان را
نکوبیتی است قطران را به حسب این سخن لایق
همانا خود ز بر باشد شهنشاه سخندان را
خداوندا تو قطران را زهرکس دوست تر داری
ولیکن دیرتر بخشی ز هر کس چیز قطران را
الا تا کارها سازد عنایت های ربانی
عنایت باد در کار تو یزدان جهان بان را
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲ - مدح خواجه اثیر الدین تورانشاه
میان در بست اقبال آگهی را
قدوم موکب توران شهی را
جهان صدری که پیش آستانش
فلک خم داد بالای سهی را
با یامش که جاویدان بما ناد
هنر دریافت ایام بهی را
بفرمانش که دایر باد دائم
قمر در باخت دوران مهی را
ز فرّ او بر این گرد آخُر خشک
سعادت مستعد شد خر بهی را
شهی در ظل او بنهاد گردون
صعود رتبت مهر و مهی را
ز شمشیرش چنانشد شیر گردون
که جوشن ساخت عجز روبهی را
زعشق صیت او سنک فسرده
برآرد پنبه از گوش آگهی را
وزارت جو که بر نطع جلالت
دورخ طرح افکند شاهنشهی را
ز هر تهمت بر آسوده است رایش
بلی تهمت نماند منتهی را
کمالش را زنقص آن ایمنی هست
که از آتش عیار ده دهی را
ز مغروری که خصم جاه او بود
دماغش قابل آمد ابلهی را
فلک را کرد بر تأدیب او چست
فلک جوی است خود کمتر رهی را
زبان تیغ داند کرد تفسیر
سقط بانک خروس بیگهی را
درخش رای او چون چشمه طاق
نهد حصبه نکو روی چهی را
کفش، کار است مجلس خانه جود
ز در بیرون کند منت نهی را
کند در هیضه اسراف صد بار
بیک انعام آز مشتهی را
ببازار کرم صد کیسه پر
بها کرده است یک دست تهی را
اگر خواهد کلاه ملک بخشد
کمر در بستگان در گهی را
خداوندا. در این ایوان که گوئی
بهشت است آفریده خود رهی را
بفرخ فال می خور تا مغنی
دهد، بالا سماع خر گهی را
بمی بر لب زند ممزوج ساغر
بنوشاب دم آبان مهی را
قدح ز اشک عنب خالی فرستد
که یادت باد رخسار بهی را
زاول منزل دل تا در لهو
مدان چون من حریفی همرهی را
سخن های در ازم هست لیکن
صداع آماده بهتر کوتهی را
همی تا فرهی را نام باشد
معین باد نامت فرهی را
ز سر سبزی چنان بادی که از وی
خزان مینا کند برک کهی را
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳ - مدح
ای داده ز آفتاب گداره کلاه را
و افزوده بر سپهر و ستاره سپاه را
از باغ ملک دست نشان برده تیغ را
زی اوج چرخ پای گشان کرده گاه را
بیرق فزوده موکب صبح سپید را
رونق نهاده رایت شاه سیاه را
از رای نوربخش بحرق حجاب شب
در قدر آفتاب رسانیده ماه را
بر کار کرده صنع به مهر و ثنای تو
همچون ضمیر غنچه زبان گیاه را
جودتو دست روی شناسد سئوال را
عفو تو خوشگوار ستاند گناه را
وز غصه ی جبین تو چرخ از نیام صبح
زنکار خورده عرض دهد تیغ آه را
در عهد پاس خنجر فیروزه فام تو
از جذب کهربای فراغ است کاه را
گر باد احتساب تو جستی بر آبگیر
بط. جاودان ز دست بدادی شناه را
از توست فتنه همدم خوابی که سوی او
جز نفخ صور ره ندهد انتباه را
مطرح شعاع چون تو جهانتاب نیری است
چندانکه دیده ره بگشاید نکاه را
کرده بسعی مکرمت از خوان عدل او
پاداش خواره معذه بادا فراه را
احوال خویش بنده چگوید که هیچ نیست
در پرده حقیقت او اشتباه را
لختی گسیل کرده وفا و فاق را
حالی طلاق داده شکوه براه را
برگی نه ما حضر نه سلب را نه اسب را
سازی نه مختصر نه سفر را نه راه را
من راضیم به سستی حال خود ار خرد
راضی کند دواعی ناموس شاه را
دل بر بلا نهادم و اصلا ملول نیست
پیری که او دوا نکند ضعف باه را
در تیه غم در آرزوی جاه یوسفی
روزی بالتزام توانکرد جاه را
با این همه ز سیل کلو گیر خوش تر است
سربازی بریشم نا ساز راه را
آن ناگوار کلک که بر هر حدق نکاشت
خذلان فزای صورت توفیق کاه را
افعال او بس است بر این داد او گواه
مقبول تر نهند ز خانه گواه را
ار چو که تیغ شاه بزخمی بیفکند
از کردن آن سپر کل و مغز تباه را
آخسیکتی چه نالی از آن بد کنش که گاژ
بر سنک زر معأدن نیک است کاه را
هر کس که برگرفت و به بینی قرار داشت
تسلیم صدق کرد قضای اله را
مشمومه ایست ریش وی از هار و پس براو
پست و گشاده بوده دی و تیر ماه را
زو در گذربه مدح ملک شو که زنده کرد
اقبال او مراتب اقبال و جاه را
با فرّ او به جعبه و ترکش تفاخر است
تیغ کبود و جامه و چتر سیاه را
دایم ز جاه و خلعت سلطان تهی مباد
فرق ملک که تاج دهد فرق گاه را
عهدی است با سعادت عظمی بشرط عدل
تا آستان حشر مر این پایگاه را
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۴ - مدح سلطان ارسلان بن طغرل
خسر و خسرو نشان شاهی که جز بر لفظ او
نیک بختی کم فرستد تحفه و زادی مرا
آن جهان بختی که الا ز آستین فرخش
روی ننمودست در عالم کف رادی مرا
جوشن اقبال او تا پشت من دارد قوی
موم گردون به تواند کرد پولادی مرا
سایه او گر نبودی مدت الله بر سرم
سیلی گردون گژ رور است ننهادی مرا
پشت دستی سخت خورد از جاه او آری بقهر
هم نگشتی آسمان در پای بیدادی مرا
ز ابتدا چون مرغ عیسی قالبی بودم جماد
داد جان از حضرت شاه جهان دادی مرا
در شبستان ضمیرم پر ز شیرین بود لیک
بر در دعوت همی زد حلقه فرهادی مرا
دختر طبعم بمدحش نامزد بود از ازل
ور نبودی ما در ایام کی زادی مرا
من کیم شاها بگویم تا باستحقاق مدح
از در دولت در آمد چون تو دامادی مرا
در جهان جان مسلم شد به تیغ مدح شاه
بر در شهر معانی مفخر آبادی مرا
دوش کلکم در رکاب مدح او بشکسته ی بود
کر صهیلش کوش نگشادی بفریادی مرا
چون منم شبرنک میدان سخن در عهد خود
نیست لایق جز ثنای شاه به، زادی مرا
من چنین محتاج یک شاگرد و در اطراف ملک
عبده هردم خطاب آمد ز استادی مرا
ور جهان را زین خبر کردی کسی از چین وروم
بنده چون خاقان و چون قیصر فرستادی مرا
در غزل کی بشکفد بستان طبعم زان کجا
نیست حاصل سرو قدی زلف شمشادی مرا
در جهان خُرد است انعامت که نیرومند باد
کو کسی کا ز بند این اندیشه بگشادی مرا
شعر نیک آورده ام کا ز بهر ایوان بقا
نیست نیکو تر ز شعر نیک بنیادی مرا
سر بسر عالم بگردشاه لیکن وقت را
مژده نو میدهد عالم به بغدادی مرا
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۵ - مدح فخرالدین زکریا
زهی جناب تو والا مکان نعمت والا
ز روی همت عالی فلک نشیب و تو بالا
ملوک را همه روزه بدرگه تو تنزه
فتوح را همه ساله به حضرت تو توّلا
بگوش کوس، غریو بیان فتح شنوده
سعادت تو ز خامش زبان رایت اعلا
ز رهروان معانی تو راست سبق ترقی
ز خسروان زمانه تو راست قدر معلا
همه نتایج و ارکان تو را مزید معالی
که هفت والی چرخ از در تو اند، مولّا
گر از سپهر بپرسی که کیست پشت سلاطین
زبان بمدح سراید بحرف واضح و والا
سر ملوک جهان، پهلوان تهمتن ثانی
تفاخر همه اسلاف فخرالدین ذکریا
که با شجاعت داود، ساخت ملک سلیمان
که با وفای براهیم، یافت عصمت یحیا
شهی که زبده ی مهر وی است راحت عقبی
شهی که زنده بنام وی است ساحت دنیا
ز روزنامه او روز کار، یافته روزی
بر آستانه ی او، مکرمات یافته مأوا
بر آب و سبزه شمشیر او، و قود ظفر را
وجوه مطعم و مشرب، امیر منزل و مرعا
زسنک سبزه بر آرد، بالتفات و عنایت
ز شیر شیر بدوشد، باحتمال و مدارا
مقر قائمه حلم اوست، مرکز قوموا
هیون ساریه ذهن اوست مرکب اسرا
عقیم شد چو دم و طبع او بکار در آمد
صدف ز لولو مکنون بقر، ز عنبر سارا
وگر چنانکه توانی شنود چاوش عبرت
گشاده بر قدم آورد، نی ز فتنه ولوصا
دم وی است، خرد را به نکته مایه عدت
در وی است، هنر را ز فتنه مامن و ملجا
به رأی جنبش و آرام اوست، تا بقیامت
ثبات مرکز اغبر، مدار گنبد خضرا
زهی خراب جهان را، بعدل کرده عمارت
امیدهای کهن را، بفضل کرده مطرا
لباس ملک، تو را زیبد، ارچه در نظر من
جهان فروز تری، همچو آفتاب معرّا
چو شوق در دل عاشق بطبع جای پذیرد
صدای کوس تو، در طاق این رواق پر آوا
سیه سپید توشان دید، همچو جفت جواهر
رخ دوام به بیند نه، طاق ابروی طغرا
در آنکه دست تو دریاست شبهتی نشناسم
کزو سیاهی توقیع، عنبری است ز دریا
فلک چو ابروی خُضبه خضاب وسمه گرفته
در تو در خم ابرو عزیز دیده بنیا
توئی مفلسف تدبیر عقل و حکمت خاکی
توئی مهندس ترتیب چرخ و انجم و قمرا
بدان اجازت عدلت که در بدایت عالم
چهار مادر گیتی گرفت حمل نُه آبا
زفاف خانه گردون خراب باد که روزی
همی ز عقل و زمانه نبات زاید از ابنا
چنان رفیع جنابی که با بلندی قامت
سر فلک نکند جز مکانت تو تمنا
چو تو مجرد جودی زبان عقل که باشد
که در مقابل رایت کند حدیث مجازا
بمدح توست سخنور زبان لاله اخرس
بنام توست نیوشنده کوش صخره صما
چو نرم روی خدنک از کمان صلب پرانی
خواص نرمی و چربی دهد صلابت خارا
زمانه با تو چه سودا پزد، که دست شجاعت
بریخت خون حوادث، زسهم این سر صفرا
اگرچه رای تو بودی بیاض عارض مشرق
بخاصیت ندمیدی ز شب دواله سودا
تبیره ساز حوادث، بر او زند سپر کین
هر آنکه کرد ز قهرت، دمی نکون و تبرا
دماغ چرخ ز خصمت، بجز بخار نبیند
که در دهان زمانه نواله ایست مهنا
بحفل طالع تو داد ملکتست تمامت
بسعی دانش تو کار دانش است مهیا
خجسته کلک تو صوری است بر دهان ممالک
زده بقصد امامت دم عنایت و احیا
چنان به نزل نعم با نعم قرار گرفتی
که جز بلفظ شهادت نرفت، بر دهنت، لا
اجل چو صورت پروانه شد بر آتش تیغت
که عشق بار ندادش بخود فراغت و پروا
هر آنکه زنده کند سنت خلاف تو یکدم
حدیث خلق رها کن بخلق قابلی او را
عظیم خلق تو گوئی که ارغنون بزرگی است
که از مسام بد اندیش جان کشد بمواسا
ممان که با تو سر از جور برکند فلک الثور
که زهره تو، به ثور است آفتاب به جوزا
برای بزم تو چون برگشند برق یمانی
که شد بریشم نورش بانعکاس مثنا
چو گرد خلق تو کرددز حلم و جود و تواضع
مثلثی بکف آرد سپهر مجمره سیما
همی سمور تو گیرند سامیان مراتب
از آن سما، به جنابت نه بست مجلس اسما
ملقب اند باسماء تو ملوک زمانه
توئی بقدر ز القاب آن گروه مسما
بنای ملک تو آنگه کند قبول تباهی
کجا قبول کند سطح آب خط معما
ز اصطناع تو ممکن بود بباغ زمانه
که تخم بقله حمقا شود درختک دانا
بهار در رک او آن عمل کند که نماید
بجای عقد شکوفه ز شاخ عقد ثریا
هزار ناله بر آید بر او ز باغ خورنق
هزار شود در افتد از او به جنت مأوا
ستارگان زبر و زیر شاخ چرخ مثالش
گرفته صورت اکلیل در برابر رؤیا
سپهر گفته خرد را بدین نشان که تو دادی
اثیر پرهنر است این درخت بوالعجب اسما
اگر زهی ز درختی چنین دریغ نداری
بر بقای مخلد کند ز برگ هویدا
همیشه تا خرد و نفس و چرخ و طبع زمانه
بآفرینش یزدان مقوّمند و محلّا
نه عقل راه نماید نه نفس کار گذارد
مکر ببدرقه رحمت خدای تعالا
تو باش عالم دل را ز عیم قاعده گستر
تو باش ملکت جان را امیر مرتبه افزا
ستاره زفت و تو معطی مزاج عمر تو زیرک
زمانه سست و تو محکم، سپهر پیر و تو برنا
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۶ - مدح
مرزبان خطه ی اول فلک معزول باد
حاش لله گر برین در گه ندارد انتما
منشی دیوان ثانی چاکر طغرای توست
بر فلک زان خامه و خطش روان است و روا
مطرب عشرت گه ثالت نشیند توبه کار
گر نه تمکین یابد از سمع تو در ضرب ادا
خسرو ملک چهارم با جهانی دار و بُرد
دارد از تیغ تو تاج عزت و تخت علا
وز پی حمل سلاحت گرد پنجم رزمگاه
می پزد در کاسه سر عشق با ورد و دعا
حاکم ایوان سادس گر سیاقت بشنود
در بر اندازد ردای کحلی از صدر قضا
در پناهت هندو، ماحی که هفتم بام راست
مرزبانی میکند در خطه ی نشو و نما
ای سعادات نطاق روشنای ثابته
بوده بی عون مبارک طالعت عین شفا
طارم اطلس ز من بایست معقد بر درت
منتظر تا یابد از جان داروی تیغت شفا
نفس کل در ششهزار و اند سال از بهر تو
نقش های فانی انگیزد ز نیرنگ بقا
خسروا، من بنده را با سمع اعلا قصه ایست
ورچه غیرت رخصه می ندهد که دارم برملا
هر دم این دیک خماهن روی پرتفت اثیر
نیم لختی دیکرم پیش آورد زانده، ابا
قبله از قلاد دل سازم چو هستم چاشت خوان
شربت از خون جگر سازم چو باشم ناشتا
باده ی من راوقی بر راه دارد چون محن
لقمه من تریقی در پیش دارد چون عنا
از طپانچه آسمانی چهرو بر وی ساخته
اشک باریده شهاب ثاقب از جرم سما
تیره درگاهی است دل از آن نیارامد که شد
گونه ی از درد زرد و روی او چون گهر با
در گوای روی من بنگر برین دعوی که رفت
تا نشان صدق بینی ناطق از روی گوا
سینه پر خون چودریائی است ماهی شکل دل
اضطراب دل ز تأثیر حرارت آشنا
راست خواهی، من بزندان دل تنگ خودم
هم چو یونس در دل ماهی به بند ابتلا
گر نبودی شاه، دیوار دل من رخنه دار
کی سوی صحرای همت منفذی بودی مرا
چون طبیب عقل حال نبض من معلوم کرد
گفت انالله این نوعی است از دارالعنا
شرم بادت از گل صد برگ خود تا کرده ی
بینوا پوشیده در غنچه زنکان رها
شهریارا مجلس انس تو بستانی است خوش
دست و رخسارت سحاب جود و خورشید سحا
بنده گر زین بزم غایب میشود معذور دار
بلبل از بستان بایام خزان گردد جدا
گر زمستان باز میگردم زمستان برمن است
عذر دانم خواست دردستان اثناء ثنا
تا سر غربال تذویر زمان هر شب فتد
گندم انجم در این پیروزه پیکر آسیا
قبه ی افلاک را بادا، ز ایوانت شکوه
قرصه ی خورشید را بادا، ز رخسارت ضیا
از پی پاداش باد افراه جمهورامم
داد، درگاه تو را گردون لقب دارالجزا
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان سلجوقی
خوش گرد چرخ گوش ممالک بدین خطاب
کامد نهنگ رزم چو دریا در اضطراب
ای چرخ باگشاد خدنکش سپر بنه
ای فتنه از گذار رکابش عنان به تاب
ای ملکت طرب که رسیدی به آرزو
وی روزگار مژده که رستی ز انقلاب
ای جود دل شکسته برافراز سر بچرخ
ای عدل رخ نهفته برون آی از حجاب
ای ملک مرده، چهره شه بین و جان بگیر
وی دهر خسته دامن شه گیر و کام یاب
ای شیر سخت پنجه، مزن بر گوزن دست
وی کرگ بوالفضول، مکن بارمه عتاب
ای باز، پاسبان شو بر خانه ی تذرو
وی صعوه، آشیان نه در دیده عقاب
ای بادساز حادثه، در گوشه بمیر
چون آتش حسام شه آمد درالتهاب
چرخ شهاب ناوک و ماه سهیل جام
شاخ ارم حدیقه و شاه حرم جناب
قطب ظفر مظفردین خسروی که هست
بر روم وزنگ، خنجر او مالک الرقاب
شاهی که در قوافل سرمای قهر او
خورشید دوش درکشد از مخمل خضاب
بر موج خون به رقص درآرد حسام شاه
آنسان که بر فلک گذرد نیزه شهاب
اسم سنان او شجر روضه ظفر
نام حسام او شرر دوزخ عقاب
برداشت زخم گرز کرانش سبک به تگ
از مالش درنگ سر کوه دیر خواب
بخشید مایه، حزم گران سنک او بخاک
و افکند سایه عزم سبک سیر او بآب
زین روی شسته اند به هفت آب و خاک دست
هم آب از توقف و هم خاک از شتاب
لطفت جلای دیده ی روح است چون سماع
سهمت نقاب دیده عقل است چون شراب
خرم نشین به بزم که با یاد جام تو
شد لعل در میان حجر باده مذاب
گستاخ رو به رزم که بانف تیغ تو
در بحر خشک شد جگر آب چون سراب
با آنکه طبع آب کند رفع تشنگی
تشنه است آب تیغ تو، لیکن بخون ناب
از خون خصم شسته خدنگ نهیب تو
دستی که روز حشر زند پای برحساب
جز در دیار عدل تو، بی رخصت شبان
خواهر برادری بکند، میش با ذیاب
تیغ تو کند ناست بدیدار طرفه آنک
ببرید نسل خصم به خاصیت سداب
پیشانی کمانت چو پر پیج و تاب گشت
از ملک همچو تیر برون برد پیچ و تاب
از نوبت تو عهد جهان پیش بود لیک
به ز آفرید کانت شناسد بهر حساب
خصمت بری زعیش چو دوزخ زسلسبیل
سورت تهی ز نقص چو فردوس ازعذاب
ملت جوان شود چو کند رنگ زیرکت
از حلق خصم ناصیه تیغ را خضاب
هر کاو چو چنک رک ننهد راست برهوات
مسمار بر حدق زندش دهر چون رباب
بربود خنجرت کلف از چهره قمر
برداشت بیلکت سبل از چشم آفتاب
از حضرت تو مانع بنده نبود هیچ
جز بخت نا موافق، جز رای نا صواب
چشمم در این نشیمن احزان سفید گشت
یک چند باز بست به خشک آخر دُواب
منت خدایرا که بداد اتفاق سعد
چشم مرا بخاک جناب تو اقتراب
در عرف، تا که سبق سلام است بر علیک
در شرع، تا که فرض زکوة است بر نصاب
بادا، ز بخشش تو نصاب امل تمام
بادا، ز در گه تو سلام فلک جواب
از هیبت تو فتنه چو بُز جسته از کمر
وز صولت تو خصم چو خر، مانده در خلاب
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸ - مدح خواجه امام صفی الدین اصفهانی
زهی تو روح بخوبی و دیگران همه قالب
بساط حسن تو بوسد چو بر گشاد بقا، لب
رد ای نور سیه کرد ماه سبز عمامه
چو پیش عارض خورشید درکشی تتق شب
هزار دیده بره بر نهاده اند به مجمر
ز صحن گلشن مینا مقدسان مقرب
که تا به تحفه کی آردنسیم باد سحر گه
بجان خرید بخوری از آن دو زلف مطیب
اگر بماه فلک مایه ی دهد رخت از شرم
مه مقنع سر بر نیارد از چه نخشب
هزار جان عزیز است و بوسه ی ز تو احسنت
من الذی هو یطلب من الذی هو یرغب
نشان سبزه پدیدار کرد چشمه نوشت
که عقل راه نداند همی بجانب مشرب
مرا عزیمت رفتن درست کی شود از ری
که هیچگونه نیاید برون مه تو،ز عقرب
ز غمزه ی تو بر جاودان خطه بابل
فسانه گشت فسون های جانگداز مجرب
تناسب است به زلف تو قامت شعرا را
که بار منت مخدومشان همی کند احدب
طراز کشور دانش نگین خاتم رادی
صفی دولت و دین اکرم العراق مهذب
کسی که سایه اعدای او به قتل خداوند
چو آفتاب سنان میکشد بدیده ی اهدب
سپهر تند رکابت اگر رکاب ببوسد
بتازیانه دوران کند قضاش مؤدب
رکاب دار قدر داغ در نهاد بآتش
که بوالفتوح کند نقش ران ادهم و اشهب
چو راه گنه کمالش سپرد پای تفکر
بسنگ عجز در آمد اثر ندید ز مطلب
زهی برای تو تاریخ مشکلات مفضل
زهی بجود تو تألیف مکرمات مبوب
نهاد غاشیه بر دوش آسمان سبک پی
گهی که پای در آری چو آفتاب بمرکب
ز عشق کسب شرف دست معطی تو چنان کرد
که یک قدم ننهد پای حرص در ره مکسب
پی کتابت آن خامه شهاب وش تو
دبیر گردون درکش گرفته تخته مکتب
هوای مدح تو هر ساعه در ضمیر سخنور
قذان کنند چو سودای حک و ناخن اجرب
ملقب است ز ذات بزرگوار تو القاب
که گفت اینکه ز القاب نام توست ملقب
چو خواست کرد کریمی و سروری و بزرگی
اگر نگشتی دست و دل تو ملجاء و مهرب
چو تو کریم نه بیند، دگر زمانه سفله
چو تو یگانه نیارد، دگر جهان مرکب
ز پاس عدل تو، شیران شرزه وقت غنودن
گشاده چشم بخواب اندرون روند چو، ارنب
هر آن تذرو که در مرغزار عدل تو پرّد
گرفت نسر فلک را گه شکار به مخلب
بزرگوارا هر چت خطاب کرد بیانم
یقین شناخت کزان پایه، برتر است مخاطب
بدفع عارضه تو شگفت نیست که عیسی
اگر فرو جهد از سقف این رواق مقبقب
شفا، دو اسبه همی تازد از حدیقه تقدیر
قریب در رسد اینست در گمان من اغلب
تو ماه چرخ جلالی، تو را چه مفسدت از میغ
تو شیر بیشه ملکی، تو را چه منقصت از تب
طلا ریاضت خایسک دید و زحمت سندان
از آن صحایف مصحف از او کنند مذهب
چگونه بوسه زند بر عذار و فرق عروسان
گل ار نگردد در کوره ی گلاب مذوّب
بتاج شاهان زان بر نهاد تخت جلالت
که لعل در تف خورشید گشته بود معذب
رسید موسم خورشید بر تو باد خجسته
بگوی، تا همه اسباب آن کنند مرتب
ز دسته های ریاحین و باده های مروج
ز مطربان خوش آواز و مادحان مهذب
بباده طبع تو رغبت نموده و فضلا را
گهی ثنای تو مطلب، گهی دعای تو مرغب
چو شمع جان حسودان بلب رسیده ز عزت
تو بر نهاده بلب، صبح وار جام لبالب
بهر چه رای کنی انقیاد کرده تو را چرخ
به هرچه روی کنی کارساز بوده تو را، ربّ