عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۶۰
در بندم از آن دو زلف بند اندر بند
در ناله‌ام از لبان قند اندر قند
هر وعدهٔ دیدار تو هیچ اندر هیچ
آخر غم هجران تو چند اندر چند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۶۶
در سینهٔ هر که ذره‌ای دل باشد
بی‌مهر تو زندگیش مشکل باشد
با زلف چو زنجیر گره بر گرهت
دیوانه کسی بود که عاقل باشد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷۶
در گریهٔ خون مرا شکر خند تو کرد
بی‌بند مرا از این جهان بند تو کرد
می‌فرمائی که عهد و سوگند تو کو
بی‌عهد مرا نه عهد و سوگند تو کرد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸۷
دریا نکند سیر مرا جو چه کند
گلشن چو نباشدم مرا بو چه کند
گر یار کرانه کرد او معذور است
من ماندم و صبر نیز تا او چه کند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹۰
دشنام که از لب تو مهوش باشد
چون لعل بود که اصلش آتش باشد
بر گوی که دشنام تو دلکش باشد
هر باد که بر گل گذرد خوش باشد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹۱
دل با هوس تو زاد و بودی دارد
با سایهٔ تو گفت و شنودی دارد
لاحول همی کنم ولیکن لاحول
در عشق گمان مکن که سودی دارد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹۳
دل جمله حکایت از بهار تو کند
جان جمله حدیث لاله‌زار تو کند
مستی ز دو چشم پرخمار تو کند
تا خدمت لعل آبدار تو کند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹۴
دل داد مرا که دلستان را بزدم
آن را که نواختم همان را بزدم
جانیکه بر آن زنده‌ام و خندانم
دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹۵
دلدار ابد گرد دلم میگردد
گرد دل و جان خجلم میگردد
زین گل چو درخت سر برآرم خندان
کاب حیوان گرد گلم میگردد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹۶
دل در پی دلدار بسی تاخت و نشد
هر خشک و تری که داشت درباخت و نشد
بیچاره به کنج سینه بنشست بمکر
هر حیله و فن که داشت پرداخت و نشد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹۸
دل را بدهم پند که عمدا نرود
پیش بت شنگ من از آنجا نرود
لب می‌گزد آن بت که کجا افتادی
او کیست که باشد که رود یا نرود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰۱
دوش آن بت من همچو مه گردون بود
نی نی که به حسن از آفتاب افزون بود
از دایرهٔ خیال ما بیرون بود
دانم که نکو بود ندانم چه بود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰۴
دی باغ ز وی شکر سلامت میکرد
بر روی شکوفه‌ها علامت میکرد
آن سرو چمن دعوی قامت میکرد
گل خنده‌زنان بر او قیامت میکرد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰۶
دی چشم تو رای سحر مطلق میزد
روی تو ره گنبد از رق میزد
تا داشتی آفتاب در سایهٔ زلف
جان بر صفت ذره معلق میزد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰۷
دیدم رخت از غم سر موئیم نماند
جز بندگی روی تو روئیم نماند
با دل گفتم که آرزوئی در خواه
دل گفت که هیچ آرزوئیم نماند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱۰
رفتم بدر خانهٔ آنخوش پیوند
بیرون آمد بنزد من خنداخند
اندر بر خود کشید نیکم چون قند
کای عاشق و ای عارف و ای دانشمند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱۶
روزی که جمال آن صنم دیده شود
از فرق سرم تا به قدم دیده شود
تا من به هزار دیده بینم او را
کارم بدو دیده کسی پسندیده شود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱۸
روزی که ز کار کمترک می‌آید
در دیده خیال آن بتک می‌آید
از نادره‌گی و از غریبی که ویست
در عین دلست و دل به شک می‌آید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲۶
زلف تو به حسن ذوفنونها برزد
در مالش عنبر آستینها برزد
مشگش گفتم از این سخن تاب آورد
درهم شد و خویشتن زمینها برزد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۳۴
سودای ترا بهانه‌ای بس باشد
مستان ترا ترانه‌ای بس باشد
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا
ما را سر تازیانه‌ای بس باشد