عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - از امهات قصاید فلکی
ای از تو نام گوهر شاهان برآمده
اعدات یکسر از سر و سامان برآمده
از مهر خاتم تو به اعجاز در جهان
آوازه نگین سلیمان برآمده
در نامه کفایت و روزی و نام و ننگ
نام عنایت تو ز عنوان برآمده
از سعد طالعت بس چندین هزار سال
آوازه سعادت کیوان برآمده
خصم تو جاودانه به احزان فرو شده
اسم تو در زمانه به احسان برآمده
در جستن تو ملک بدانسان که جوید آب
بی توشه تشنه ز بیابان برآمده
فضل و سخا و صدق و وفا را و حلم را
در دولت تو نام به دیوان برآمده
از بهر خوردن جگر دشمنان تو
طفلان چرخ را همه دندان برآمده
آن خصم را که دید کمان تو جفت تیر
دیده ز سر به دیدن پیمان برآمده
رخش بدخش رنگ تر اسم بروز جنگ
از خون خصم لعل بدخشان برآمده
از بس که دادست تو در و گهر به باد
باد از نهاد قلزم و عمان برآمده
ای از پدر یتیم فرو مانده و بتو
کام جهان و نام نیاکان برآمده
دیدید که در ممالک بیرون چه کام راند
کیخسرو یتیم به توران برآمده
نامت برآمده به شبیخون برای دین
نام دگر شهان به شبستان برآمده
هر جا که هست طایفه شرک را طواف
از طوف مرکبان تو طوفان برآمده
تو مصطفی جلالی و اینک به دور تو
کافر فرو شدست و مسلمان برآمده
نهصد هزار خانه که اندر دیار تو
بانگ بلال و یارب سلمان برآمده
با کفر در پناهت و با شرک در رهت
اسلام چیره گشته و ایمان برآمده
در بزم جام باده به تأثیر دست تو
لاله ز یخ به فصل زمستان برآمده
هر کو ز خوان دانش تو یافت لقمه
از خاطرش نتایج لقمان برآمده
از طبع من به قوت و تمکین مدح تو
نظمی چنین به غایت امکان برآمده
وز بهر سنت شعرا مطلع غزل
از مقطع مدیح بدینسان برآمده
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - فی المدیحه
دیر آمدن شاه برآورد ز من دود
گر دیرتر آید برود جان و تنم زود
از بسکه همی دارم در سینه غم شاه
خون دل ریشم زره دیده بپالود
با پشت خم آگینم و با کام سم آگین
با چشم دم آلودم و با جان غم آلود
چون لاله رخم زردتر از چهره زر گشت
چون کوه تنم زارتر از کاه بفرسود
هرگه که حدیثی بشنیدم ز اراجیف
از درد تو بر جانم صد درد بیفزود
رنجورم و معذورم کز پادشهم دور
بی او فلکم رامش و آرامش پیمود
آنکو نبود مرده ولی نعمت خود را
جز ناله و فریاد بدو عقل نفرمود
بودند بریده ز من امید همه کس
ایزد بکرم بر من بیچاره ببخشود
هرچند بلا دیدم خشنودم از ایزد
بخشایش ایزد همه را دارد خشنود
هرکو بگه درد بایزد نزند دست
بر هرچه رود بر سر او باشد مأخوذ
این خلق ز دیر آمدن شاه چنانند
کز سبزه تهی بستان وز آب جدا رود
دلها همه پر درد و دهانها همه پر گل
رخها همه پر گرد و زبانها همه پردود
رنجور شد و بیم زده خلق زیانکار
تا شاه جهان آن ره دشخوار بپیمود
باز آمد و هزمان بشود ز آمدنش باز
این رنج همه راحت و این بیم زیان سود
با آفت بدگوی چنان باشد جانش
چون حال خلیل الله با آفت نمرود
از خصم کی آید بهمه حال که بهتر
کرد ار زر آگند ز گفتار زر اندود
پاینده همی باد بملک اندر چندان
کاین چرخ فلک باشد و این دور فلک بود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح ابومنصور و هسودان
زمانه روی زمین را چو رنگ دیبا کرد
طراز دیبا یاقوت کرد و مینا کرد
بهاری ابر ز دریا نهاد روی بدشت
وز آب دیده همه شب برم چو دریا کرد
هوا همی بگشاید ز سنگ خارا آب
از آن ببین که همی ز آب سنگ خارا کرد
سرشگ ابر زمین را شگفت رنگین کرد
نسیم باد هوا را شگفت بویا کرد
یکی هوا را پر تنگهای عنبر کرد
یکی زمین را پر تخت های دیبا کرد
سپهر گوئی عاشق شده است بر گلزار
که شاخ گل را پر زهره و ثریا کرد
از ابر تیره هوا همچو پشت شاهین گشت
که نوبهار زمین را چو بر ببغا کرد
شمال خاک زمین را بمشگ معجون ساخت
سحاب آب روان را همی مطرا کرد
درست گوئی با عشق ساخته است بهار
خدای گوئی عشق از بهار پیدا کرد
که هرکه ناله بلبل شنید و گل را دید
دل شکیبا در عشق ناشکیبا کرد
جهان بکام دل بلبل خوش آوا باد
که عشق خوش بجهان بلبل خوش آوا کرد
بباغ رفتن باید کنون تماشا را
که باغ را فلک اندر خور تماشا کرد
ز خانه با طرب آهنگ سوی صحرا کن
که آهو از تنگ آهنگ سوی صحرا کرد
چو بخت دشمن خسرو گرفت پستی شب
بسان همت والاش روز بالا کرد
خدایگان جهان شهریار ابومنصور
که ملک را ز بد دشمنان مصفا کرد
ز روی دانش و فرهنگ شد همه نسبت
ز روی همت یزدانش فرد و یکتا کرد
بدانش و خرد و رأی نیک والا شد
گمان مبر که جهانش از گزاف والا کرد
اگر جوادی با او بود پهلو سود
و گر سواری با او بحرب پیدا کرد
بحمله ای رخ این را ز بیم صفرا داد
ببخششی رخ آن را ز شرم حمرا کرد
بود بحال دل شاه تنگ پهنا چرخ
اگرچه ایزدش از این فراخ پهنا کرد
مخالفش راگیتی بنوش زهر آمیخت
موافقش را گردون ز خار خرما کرد
نه در نهان و نه در آشکار نیز چنو
نکرد آنچه نهان کرد و آشکارا کرد
نه شیر یارد با تیغ او برابر شد
نه ابر یارد با کف او محاکا کرد
ز روی دانش وام خرد بداد چنانک
نماند وامی کو را خرد تقاضا کرد
کسی که مدحت او کیش و خدمت آئین یافت
ز روزگار بدید آنچه او تمنا کرد
بسا اذی که بدید از عدو و هیچ نگفت
بفعل خویش عدو را خدای رسوا کرد
بدی تواند کردن بدشمن و نکند
جهانش زیرا بر کام دل توانا کرد
ایا امیری کاندر جهانت همتا نیست
سخات ما را با آفتاب همتا کرد
خدای ما را جان داد و کرد بنده تو
که دست تو سبب عیش و روزی ما کرد
فلک سخا را اندر دل تو مأوا داد
ز پیش آنکه ترا نزد خویش مأوا کرد
سنانت را بوغا چون عصای موسی خواست
زبانت را بسخن آیت مسیحا کرد
خدای عرش بنام تو کرد دنیا را
امیر میران از پیش آنکه دنیا کرد
همیشه با خرد پیر و بخت برنا باش
خدای خود خردت پیر و بخت برنا کرد
بتخت بر چو سکندر بخرمی بنشین
که دشمنان ترا چرخ جفت دارا کرد
تو با بتان دل آرام باش و شاد بزی
که بد سگال ترا روزگار شیدا کرد
محب تو بجنان نعیم مأوا ساخت
حسود را بجهنم ز بغض دل جا کرد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - در مدح ابومنصور مملان
مه نیسان برون آورد بر صحرا یکی لشگر
که با فیروزه گون در عند با بیجاده گون مغفر
شبیخون برده بر خر خیز و نازش برده بر ششتر
شده پر مشک و پر دیبا از ایشان دشت و کوه و در
بخندد بوستان زیر و بگرید آسمان از بر
یکی چون دیده عاشق یکی چون چهره دلبر
ز بوی باد نوروزی جوان گشت این جهان از سر
بنفشه زلف و نرگس چشم و لاله روی سیمین بر
اگر گردون همی خواهی یکی در بوستان بنگر
و گر جنت همی خواهی یکی در گلستان بگذر
لباس گلستان خضرا و فرش بوستان عبقر
شکفته هر سویی لاله دمیده هر سویی عبهر
یکی چون عقد یاقوتین و پنهان اندر آن عنبر
یکی چون مجمر سیمین و رخشان اندر آن آذر
درختان گل اندر باغ هر یک چون بت آذر
همه با چادر اخضر همه با معجر احمر
گرفته هر یکی بر سر پر از سیکی یکی ساغر
چو اندر بزم بت رویان گرفته می ز یکدیگر
گرازان گور بر صحرا نواخوان مرغ بر عرعر
شقایق رسته از یکسو ز یکسو رسته سیسنبر
دهان لاله پر لؤلؤ کنار گل پر از گوهر
ز مرجان کرده این بالین ز مینا کرده آن بستر
ببستان اندرون بلبل نماید مدح گل از بر
چو اندر مجلس صاحب کشیده بانک خنیاگر
ابومنصور مملان کو بنوک خامه و خنجر
کندخار موافق گل کند خیر مخالف شر
بروز بزم چون حاتم بروز رزم چون حیدر
یکی بیمش بمشرق در یکی جودش بخاور در
زمانه کهترانشرا همیشه هست چون کهتر
ستاره چاکرانش را همیشه هست چون چاکر
بصد تیشه همی آید برون مثقالی از کان زر
ز یک مدحت برون آید ز کف او دو صد گوهر
ندانم هیچ کانی را ز کف راد او بهتر
ندانم هیچ بحری را ز بحر مدح او برتر
شجاعت چون سرایی گشت و تیغ تیزش او را در
سخاوت همچو جسمی گشت و کف راد او پیکر
ز دولت داد بستاند کسی کو باشدش داور
نگردد یار درد و غم کسی کو گرددش یاور
ایا آرایش مجلس و یا آرامش لشگر
ببزم اندر چو افریدون برزم اندر چو اسکندر
ز کف تو پدید آید ز سنگ خاره گوهر بر
ز خوی تو پدید آید ز خاک سوده عنبر بر
ز کفت راحت مؤمن ز تیغت آفت کافر
یکی دائم ز تو خرم یکی دائم ز تو غمخور
الا تا رنگ دارد گل الا تا نور دارد خور
از این خرم بود بستان وز آن روشن شود کشور
مبادا دست تو خالی ز زلف یار و از ساغر
بسان باده بادت رخ بسان مورد بادت سر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در مدح ابونصر سعدبن مهدی
تا مهر بر فروخت ببرج حمل چراغ
پر شمع و پر چراغ شد از لاله باغ و راغ
دیو است زاغ گوئی مقری است عندلیب
کز بانک او ز باغ هزیمت گرفت زاغ
از بوستان کلاغ هزیمت گرفت راست
کز بادریسه کشت سر کوه چون کلاغ
از باد شد غدیر بکردار صدر باز
وز میغ گشت چرخ بکردار پشت ماغ
نرگس بیاد سوسن و شمشاد در فکند
دینار گون نبیذ به کافور گون ایاغ
در باغ بگذری ز فروغ و نسیم گل
رنگین شود دو دیده و مشگین شود دماغ
گوئی بباغ حور فرود آمد از بهشت
یا دهخدای شه بگذشته است پیش باغ
بو نصر سعد مهدی کز نصرت است و سعد
بر خاتمش نگینه و بر مرکبش جناغ
از مهر او کناغ فرازنده چون چنار
وز کین او چنار گدازنده چون کناغ
از خوی او برند گل و نسترن نسیم
وز روی او برند مه و مشتری فراغ
آموختن توان ز یکی خوش صد ادب
وافروختن توان ز یکی شمع صد چراغ
آبست جود او و دل دوست چون خوید
ناراست خشم او و تن خصم خشک تاغ
در رزم برق تیغش اندر میان گرد
تابان ز چرخ باشد چون پیش دوده داغ
از مهر جود نیست بچیزد گرش میل
وز شغل ملک نیست بچیز دگر فراغ
در باغ و راغ میر چمان باد جاودان
تا جای سرو باغ بود جای رنگ راغ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - در مدح شاه ابوالحسن و شاه ابومنصور
بتی که سجده برد پیش او مه گردون
به نیکوئی بر او نیکوان دیگر دون
بدان دو لاله مصقول دل کند مشغول
بدان دو سنبل مفتول دل کند مفتون
اگر نوان و نگونست زلف او چه عجب
که صد هزار دلست اندر او نوان و نگون
ایا بروی چو گلنار خیز و باده بیار
چو باده ساز رخ خود ز باده گلگون
اگر نبید بهر جای و هر زمین نهی است
بگنجه نیست بر من نبید نهی اکنون
از آنکه گنجه کنون خلدعون را ماند
نبید نهی نباشد بخلدعدن درون
زمین بدیبه و زر اندرون شد پنهان
هوا بعنبر ومشگ اندرون شده معجون
همان وصال پدیدار گشت در هجران
همان بهار پدیدار گشت در کانون
ز بس نثار که کردند بر زمین گوئی
برون فکنده زمین گنج خانه قارون
کسی نماند از این وصل در جهان درویش
دلی نماند از این راز در جهان محزون
اگر بخانه شیر آمده است شیدرواست
بدآنکه خانه شیداست شیر بر گردون
کنون که گشت دو خسرو بیکدگر موصول
کنون که گشت دو کوکب بیکدگر مقرون
دو شهریار قدیم و دو جایگاه قدیم
همان دو خسرو منصور و سید میمون
امیرابوالحسن و شهریار ابومنصور
که نصرت آید و احسان از آن و این بیرون
یکی ز گوهر شداد و زو بگوهر بیش
یکی ز تخمه دارا و زو بملک افزون
ببخت این کند آن خیل دشمنان مخذول
بخیل آن کند این بخت دشمنان وارون
بدولت این بود آن را همیشه راهنمای
بنعمت آن بود این را همیشه راهنمون
یکی بگیرد چندان که داشتی مملان
یکی بگیرد چندانکه داشتی فضلون
ایا شهی که ز خون عدوت در میدان
بروز جنگ بگردد بگونه گون طاحون
نه هیچ شهر گشاده است چون تو اسکندر
نه هیچ دشمن بسته است چون تو افریدون
قضات هست زبون و اجلت هست مطیع
جهانت هست مسخر زمانه هست زبون
زمانه را نرسد بر شجاعت تو فسوس
ستاره را نرود در سیاست تو فسون
تو بی قرین و عدیلی بگاه مردی و جود
چنانکه هست خداوند بی چگونه و چون
بعمرها بمرادی رسد همه کس باز
بهر مراد که خواهی رسی بکن فیکون
هر آنکه کین تو جوید بجان بود مظلوم
هرآنکه جنگ تو جوید بتن بود مغبون
همیشه تا خبر طور باشد و موسی
همیشه تا سخن نون باشد و ذوالنون
ولیت باد چو موسی بناز در که طور
عدوت باد چو ذوالنون برنج اندر نون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۲ - در مدح ابوالمظفر فضلون و شکایت از درد نقرس
هرکه زو دیده بود یزدان بی فرمانی
درد او را نکند هیچ خورش درمانی
همه دردی را درمان بتوان کرد بجهد
نقرس است آنکه ز درمانش همی درمانی
چون بود دردی کان را نتوان درمان کرد
چون بود رنجی کان را نبود آسانی
چه کس کش بگزد مار بروزی صد بار
چه کسی کش رسد از نقرس یک رنجانی
گرچه خوش مرد بود دائم ازین درد بود
پر ز آژنگ رخ و پر ز گره پیشانی
گر میان فنگ و خز بود او خفته ز درد
خز خاری کند او را و فنک پیکانی
پشه خرد پرد گر ز برش پندارد
که همی کوهی بر سرش فتد سهلانی
نتواند بمراد دل بنشست بجای
تا نه آرام بجایش بدو کس بنشانی
چه از این دست بر آن دست بگردد چه به تیغ
جگرش را بستم زیر و زبر گردانی
بمهی یک ره زانوش بزانو نرسد
خوابش از چشم گریزد چو ندارد جانی
ز بی آنکه بروز و شب بیدار بود
عمرشان دیر بود گویند از بارانی؟
مرد زندانی از چاه و ز زندان بجهد
نقرسش تنها در دشت کند زندانی
ببلا تن ز گنه پاک شود قول نبی است
چه بلا دانی کز نقرس بدتر خوانی
کافر ار نقرس در دوزخ بیند بمثل
نبود دادگری در نظر یزدانی
همچو درویشان یک لقمه نوشین نخورد
نقرسی گرش بود دولت نوشروانی
آفرین بادا بر مفلسی و پای روان
لعنت ایزد بر نقرسی ار سلطانی
نقرس از مال بود هست درست این که مرا
نقرسی کرد عطاهای شه ارانی
بوالمظفر که خداوند جهان فتح و ظفر
وقف کرده است بر او با نعم روحانی
میر بی ثانی فضلون که مر او را گردون
بهمه فضل نیاورد و نیارد ثانی
کین او کرد زمانه سبب غمگینی
مهر او کرد ستاره سبب شادانی
او همه کار بهنگام و باندازه کند
نه درنگ آرد در کار و نه بی سامانی
چون توانی که کنی کار و بخواهی بکنی
آزمائی که بخواهی بکنی نتوانی
ای ز جود تو جهان جنت بر جانوران
آرزوی دل و ناز تن و کام جانی
دست تو ابری کش سیل همه دیناری
تیغ تو بحری کش موج همه مرجانی
هر چه داود بپیوست بدین بگشائی
هرچه قارون بتنیده است بدین بنشانی
بروان اندر بایسته تر از توحیدی
بزبان اندر شایسته تر از ایمانی
آفرین از تو گرامی شده و خواسته خوار
یافته فضل گرانی ز تو مال ارزانی
زین همه خلق همی گوید نادیده ترا
که جز او را بجهان در نسزد سلطانی
آسمان تنبل و دستان نکند بر تو روا
بگه کوشش بی تنبل و بی دستانی
بیکی جنگ همه نعمت خصمان ستدی
آنکه مانده بیکی جنگ دگر بستانی
آنکه گردون را یکساعت فرمان نبرد
نکند روزی در امر تو نافرمانی
آن کجا گوی ببرد از همه خوبان بهتر
پشت پیش تو گه بار کند چو کانی
هرگز از مهمان خالی نبود مجلس تو
بکند گنج تو از مال تهی مهمانی
تیرباران کنی از بازو بر خیل عدو
بر ولی زان کف و بازوی درم بارانی
راحت روح پدید آرد دیدار تو شاه
زهر بر یاد تو گردد چو می ریحانی
چه گنه کردم گوئی که خداوند جهان
نه همی دارد دیدار توام ارزانی
ملکا نقرسم از خدمت تو باز گرفت
نقرسی جود تو کرده است مرا خود دانی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۷
ای توئی بیچارگان را چاره و فریادرس
ایزد از هر دو بند و سختی مر ترا فریادرس
هرکه را رنجی بدو آمد تو برداری ازو
بر ندارد رنج تو جز کردکار پاک و بس
جز بکردار نشاط و ناز نگذاری قدم
جز بگفتار وفا و جود نگشائی نفس
ایزدت فریادرس بادا بهر کاری کجا
خلق عالم را بهر کاری توئی فریادرس
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۳
ایا خسرو راد آزاده خو
ترا داده ایزد همه آرزو
نبرد هژبران چنان آیدت
که با مرغکان کودکان را لهو
عفوی تو افزون تر است از گناه
گناه من افزون تر است از عفو
ولیکن تو کردی عفو جرم من
برای کریم و بطبع نکو
کسی را که یکره عفو کرده ای
دگر ره نباید عقوبت بدو
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۷
ای بند بلا دیده و از بند بجسته
مردانه شده آمده بر شهر خجسته
بنشین و طرب کن بمین و مطرب و معشوق
کز جستن تو هست عدو زار نشسته
از دست عدو راست چنان آمده اینجا
کز دست رود باز گرسنه سوی مسته
مات از قبل خویش بدست نسپردیم
یزدان جهان داد بما باز بدسته
خود کردی شیری و دلیری که بجستی
جز تو بجهان نیست کس آنجای بجسته
نگشاد در شادی تا تو نگشادی
کز بستن تو بود در شادی بسته
زانست قوی شیر بگردون که بهرگاه
از خود بتن خویش رسولست فرسته
آنکس که نمی خواست شکسته دل تو شاد
از گرز تواش زود شود پشت شکسته
آن باد پس رنجت و آن باد پس غم
خصمان همه آواره و ضدان همه خسته
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
ماننده شیر نر شمس الدین است
بر خلق فکنده فر شمس الدین است
نیک و بدو خیر و شر شمس الدین است
شاهان سر بند و زر شمس الدین است
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
هرچند ترا زمان بجان رنجان کرد
یزدانت رها کرد و شه اران کرد
هرچند ترا بکام دل سلطان کرد
بر جان تو مهربان دلش یزدان کرد
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
آن را که چو من زبان گهربار بود
برداشته از ابر گهربار بود
آن نخلی را که آن گهربار بود
بر درگه تو بحر گهربار بود
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۴ - مدح سلطان ارسلان بن طغرل
خسر و خسرو نشان شاهی که جز بر لفظ او
نیک بختی کم فرستد تحفه و زادی مرا
آن جهان بختی که الا ز آستین فرخش
روی ننمودست در عالم کف رادی مرا
جوشن اقبال او تا پشت من دارد قوی
موم گردون به تواند کرد پولادی مرا
سایه او گر نبودی مدت الله بر سرم
سیلی گردون گژ رور است ننهادی مرا
پشت دستی سخت خورد از جاه او آری بقهر
هم نگشتی آسمان در پای بیدادی مرا
ز ابتدا چون مرغ عیسی قالبی بودم جماد
داد جان از حضرت شاه جهان دادی مرا
در شبستان ضمیرم پر ز شیرین بود لیک
بر در دعوت همی زد حلقه فرهادی مرا
دختر طبعم بمدحش نامزد بود از ازل
ور نبودی ما در ایام کی زادی مرا
من کیم شاها بگویم تا باستحقاق مدح
از در دولت در آمد چون تو دامادی مرا
در جهان جان مسلم شد به تیغ مدح شاه
بر در شهر معانی مفخر آبادی مرا
دوش کلکم در رکاب مدح او بشکسته ی بود
کر صهیلش کوش نگشادی بفریادی مرا
چون منم شبرنک میدان سخن در عهد خود
نیست لایق جز ثنای شاه به، زادی مرا
من چنین محتاج یک شاگرد و در اطراف ملک
عبده هردم خطاب آمد ز استادی مرا
ور جهان را زین خبر کردی کسی از چین وروم
بنده چون خاقان و چون قیصر فرستادی مرا
در غزل کی بشکفد بستان طبعم زان کجا
نیست حاصل سرو قدی زلف شمشادی مرا
در جهان خُرد است انعامت که نیرومند باد
کو کسی کا ز بند این اندیشه بگشادی مرا
شعر نیک آورده ام کا ز بهر ایوان بقا
نیست نیکو تر ز شعر نیک بنیادی مرا
سر بسر عالم بگردشاه لیکن وقت را
مژده نو میدهد عالم به بغدادی مرا
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مرگ شرف الدین موفق گرد بازو
دلی که بسته این پیرزال جادو نیست
همیشه خسته زخم جهان بدخو نیست
سرای داد ندانم کدام سوست و لیک
ز هفت پاره ی شهر حدوث زین سو نیست
نه موضع سر پنجه است دست کوته دار
که آسمان ز حریفان زور بازو نیست
بطره و رخ شام و سحر مباش گرو
که هست ماشطه جادو، عروس نیکو نیست
دم اجل چه روی، بردم امل هیهات
شکار گاه اسد جای صید آهو نیست
در این نشیمن از آن هم نشین نیابی تو
که پر باز بساط گذار تیهو نیست
مخواه لوزنه زین دود خورده مطبخ پیر
که گوشتش همه گرده است و هیچ پهلو نیست
مجوی نفست سلامت، که راست خواهی، من
جز این نمی طلبم در همه جهان کاو نیست
دراز دستی شیر بلا بسی دیدم
چو شعله سر شمشیر گرد بازو نیست
ز حسرت شرف الدین زمانه بر شرف است
که صد هزارش درداست و هیچ دارو نیست
سواد دیده بسوز و سیاه کن جامه
در این عزا، اگرت وجه زاک مازو نیست
ز چشم ساز زمان در میان بیش و کمی
عیار صدق تو آخر کم از ترازو نیست
زهی هنر، بکدام آبروی می بینی
در این ممالک، چون خاک درگه، او نیست
نماند دیگر چشم مساعدت بکسی
کنون که ساعد اقبال او به نیرو نیست
عروس ملک ز رویش گرفته گیسوی قهر
کنون به تعزیتش جز بریده گیسو نیست
هزار ترکی در طبع فتنه میگردد
چو دست آن حبشی در حسام هندو نیست
جهان به حادثه، ابرو همی زند که بیا
که سهم آن گره ی روی و چین و ابرو نیست
به قید عقلش بدعت عقال داشت ز شرع
کنون به جنبد ترسم که بسته زانو نیست
الهی، این نفس او را در آنمقام مخوف
برون ز رحمت و فضل تو هیج مرجو نیست
چو در گذشت بجان زین جهان مینارنک
قرارگاهش جز گلستان مینو نیست
اگر دو عالمش از لطف در کنار نهی
عجب نباشد. بی مستحق هر دو نیست
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - مدح یکی از صدور
ای کلک تو بر لوح عطارد زده ابجد
عنوان نسب نامه آدم باب وجد
هم کاهل هامونی با حلم تو مسرع
هم شبرو گردونی با عزم تو معقد
بر مفرش صدر تو پی عزت جاوید
در سایه قدر تو سر دولت سرمد
جز رای تو در تیه معانی نبرد راه
جز حزم تو بر راه حوادث نکشد سد
در موکب اقبال علمدار جلالت
بر چتر سپهری زده یک گوشه مطرد
در مسند همت بنشین زانکه ضیاها است
از خاک کف پای تو تا دیده فرقد
دشمن چه شنیده است و چه دیده است زتوباس
تا بر غر تزویر زند بانک مؤید
تا شست قضا در کشد این تیر جگر دوز
تا دست قدر برکشد این تیغ مغمد
هم خوابه کین تو هم از بارقه خشم
بر خرده الماس کند عرصه مرقد
در مجلس تادیب تو چون سوسن و نرگس
از بیم زبان لال وز غم دیده مشهد
زرین قلم چرخ شود نکته بینش
زان لفظ گهر بار بر این لوح زبر جد
نه پایه افلاک مرصع ز پی توست
بر منبر چوبین چه نهی بیهده مسند
گر، دیده کان طلعت زیبای تو بیند
پیش رخ خورشید به بندد تتق رد
بر سلسله خط تو بگذشت خرد گفت
صد پای معانی است بهر حلقه مقید
احسنت زهی ذات تو در مبدأ ترکیب
از شرکت طبع آمده چون عقل مجرد
خاک در میمون تو، اکسیر سعادت
وز وی شده عز ابدی عز مخلد
تو کعبه فضلی و من از دور تو محروم
لبیک زنان روی نهاده سوی مقصد
آن باز سپیدم که بیک صولت پرواز
بر شیر سیه تنک کنم عرصه مصید
شب طره مشگین نفشاند به تبرک
گر مدخنه طبع تو تنک آمده بد قد
تا پای بشویند عروسان نکاتم
در شیشه ی مه گرده گلابیست مصعد
یک رمز مرا کاتب علوی بنویسد
چون کار بشرح اند، در این هفت مجلد
پیش تو میان بستم چون رمح ز دینی
گوهر ز زبان رسته چون تیغ مهند
در چشم عدو خارم و بر خد ولی خال
پالایش این چشمم و آرایش آن خد
خاری که ز زخمش شود آن دیده معذب
خالی که ز لطفش شود این چهره مورد
بر رغم جهانی چه شود، گر چو منی را
اسباب مرتب کنی احوال ممهد
نیکو نبود گر پس از ایمان مدیحت
طبعم به ثنای دگری گردد مرتد
زان پس که خضر وار سپردم ره دریا
سجاده سبز آرم بر صرح ممرد
تا درع سیه عیبه مه را گند از نور
زرادی خورشید بزر آب مزّرد
از سم براق تو هلالی که بیفتد
بادا شده زو گردن خورشید مقلد
هم نام تو بر دیده اقبال منقش
هم عهد تو، با مدت ایام مؤکد
بر دوش من از بخشش تو دیبه معلم
در کوش تو از مدحت من در معقد
عرض تو چو علم تو ز آفات منزه
رسم تو چو اسم تو در آفاق محمد
دین ساخت عمادی ز تو ایوان شرف را
بادا، بتو این ایوان تا حشر معمد
در تهنیت روزه چگویم که جهان را
هر روز بدیدار تو عیدی است مجدد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - مدح ملک مظفرالدین قزل ارسلان
کوی ظفر اقبال تو بر بود ز هرکس
المنته لله تعالی و تقدس
اثبات کرامات تو را حجت ظاهر
آنرا که دل و دیده بیناست همین بس
کز، یک اثر عزم تو مردود بماندند
چندین متطلس همه چون زر مطلس
در جوشن تلبیس حشر کرده چوماهی
لیکن همه چون تیغ زبان آور و اخرس
زین یکدو سبکبارتر از نبض مودن
غماز تر از صفحه قاروره ی املس
چندانکه بشوئی همه دل قار چو دبه
چندانکه بجوئی همه تن ریش چو مکنس
چهره همه گلگونه تزویر چو لاله
چنگال همه ناخن درنده چو فلحس
ناموس طلب مال ربا نغز چو طاوس
مردار نگر، چشم طمع، پیر، چو کرکس
بد زهره تر از ناقه و لیکن ز تصلف
چون ناقه همه گرد در افکنده بمعطس
کردند با کسیر حیل بر تو مزور
لیکن تو مصعد شوی آن قوم مکلس
ای شست تو یک تیر و جهانی همه شمسول
وی عزم تو یک باد و جهانی همه برخس
هر تحفه که لفظ تو طرازید بزرگان
بر دیده نهادندش چون میوه نورس
نصرت چو ملک با تو هم از راست هم از چپ
دولت چو حشم با تو هم از پیش هم از پس
این وقعه شبی بود که همرنگ نمودند
در ظلمت اودون و شریف و کس و ناکس
شد پرده آن قوم بیک بار دریده
من مطلع اقبال اذا الصبح تنفس
افروخته بر گیتی از این فتح بد انسان
کز خنجر خورشید رخ چرخ مقوس
با آنکه تو خود کعبه ی ئی و زینت کعبه
هم رکن مطهر شود و خاک مقدس
نیکو نبود با شرف یاء اضافت
مدحش بالف لام قصب کردن و اطلس
تا رشته ترکیب طباع است مربع
تا عرصه میدان جهات است مسدس
مملو نعم کن دل این کلبه شش سوی
زیر قدم آور سر این سقف مقرنس
در بارگه فتح بهر عزمی بنشین
بر باره امید بهر کامی در رس
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - مدح اقضی القضات رکن الدین حافظ همدانی
ای بر همه دشمنان مُقدم
اکرمت جمال خیر مَقدم
خرگاه شرف زدی دگر بار
بر دامن این کبود طارم
وز نور تو یافت رتبتی نو
این گنبد هفت طاق محکم
هرّای نجوم بر فکنده
در بارگه تو شام ادهم
گاه از تو دواج ابر زربفت
گاه از تو قبای چرخ معلم
تو کعبه خلق و چشمه نور
زیر قدم تو همچو زمزم
رشا شه صنعت تو در باغ
بر چهره یاسمین زند، نم
تو گوهر آبی و از این روی
بستان فلک به توست خرم
هنگام عطا ز کیسه تو
گل پیش کش صبا کند، شم
ماتم زده ای است چرخ گردان
در جامه و قد، کبودی و خم
بردار ز روی برقع ابر
تا خرقه کند لباس ماتم
وز مقدم عید مژده ئی ده
تا کله زنند صحن عالم
پر خون چو شفق، چراست چشمت
افتاده دو خفته، تنگ بر هم
کحل النوری، طلب کن، اعنی
خاک در صاحب معظم
آن مقصد سالکان همت
مقصود وجود نسل آدم
رکن الدین، رکن کعبه دین
آن بر حرمش قبای محرم
حسنیوه که حسن اهتمامش
بر خستگی عناست مرهم
رکنی مکی نسب چو کعبه
در کل جهان چو ذات او کم
جاسوسی غیب را دل او
چون هدهد و آستانه جم
احیای موات را دم او
روح الله و آستین مریم
یک گل ز ولای اوست جنت
یک تف ز خلاف او جهنم
هر دل که وثاق مهر او نیست
نه نشیند با مراد یک دم
هر گردن کان نه بر خط اوست
سیلی ی بلا خورد دمادم
ای رایت ملت از تو منصور
وی آیت نصرت از تو معزم
در ناصیه ی تو مهر پیدا
در آستی تو بحر مد غم
با کلک تو ذوالفقار تقدیر
گفته: بزبان عجز کارم
بی شوکت تو کرو، فسان یافت
دندان نهنگ و ناب ارقم
هرگز جگر نبیره ی بحر
سفته نشود بدشنه غم
روباه حریم تو ز جرات
یک یک بکند سبال ضیغم
شاگرد وثاق تو بسیلی
تو تو بدرد قفای رستم
بی رائض سطوت تو صفرا
پالان نه نهد براشقر دم
با آب رخت گل از تظلم
بر خاک زند ردای ملحم
کلک تو ز مرتبت بخندد
بر قامت رمح و ریش پرچم
چون شرع ز رمز پرده بگشاد
جز خاطر تو ندید همدم
چون غیب ز رخ نقاب برداشت
جز فکرت تو نیافت محرم
با روح تو گفت: عقل فعال
کای ساقی انبیاء تقدم
مالید کفت سحاب را گوش
کای کودک بی خرد تعلم
گر رام شدی ز راد بهرام
بکران عزیمت تو ملجم
ببریده به پیش نوک کلکت
انصاف ز دیده ی قضا، نم
بزود به صیقل جمالت
شرع از دل آخرالزمان غم
ای فکر تو را که در ترقی
چرخ آمده بام و علم سلم
احوال رهی نماند آخر
بر خاطر اشرف تو مبهم
عهد تو و مدح غیری و من
جم دیده و دست دیو و خاتم
ای مدحت تو مرا مخمر
وی خلعت تو مرا مسلم
قدر من و شعر من تو دانی
چون قیمت جعد و مرد دیلم
در صدر تو افصح جهانم
و آنجا که نه حضرت تو، ابکم
زیرا که سمج بود تیمم
خیمه زده در میانه یم
تا شهرودی است ساخته طبع
نار از وی زیر و آب از او. بم
در مجلس خوشدلی همی تاز
بر مرکب خرمی همی چم
عید تو به لهو باد مقرون
عمر تو به حشر باد منظم
احوال حسود تو پریشان
اسباب مراد تو فراهم
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - مدح نجم الدین لاجین و سلطان قزل ارسلان
اگر چو قوس قزح جمله تن، دهان دارم
و گر چو چشمه ی خورشید صد زبان دارم
و گر، چو جان سخن پیشه معانی بین
فراز کنگره ی عرش آشیان دارم
و گر، چو طوطی فردوس و طوبی فلکم
که صحن گلشن روح القدس مکان دارم
هزار زخمه چو این، بر یکی نوابندم
هزار خامه چو آن، در یکی بنان دارم
و گر، دماغ سپهرم که بر دریچه غیب
ز نفس منهی و ز عقل دیده بان دارم
و گر، ضمیر جهانم که در معادن ذهن
بمهر عصمت، صد کنج شایگان دارم
و گر، چو نکبا بر چرخ نردبان سازم
و گر، چو نکهت آفاق زیر ران دارم
و گر، ز عالم بینش من آن ملک نفسم
که در محوطه اقطاع صد جهان دارم
و گر، چو سحبان لفظی پر از نکت رانم
و گر، چو حسّان طبعی پر از بیان دارم
چو ذکر صیت کرم های نجم دین گویم
بجان او که اگر قوت و توان دارم
چو عاجزم، چه کنم زیر پایش افشانم
و گر، بضرب مثل صد هزار جان دارم
بصدر او چو نیابم کجا روم که ز دهر
پناهگاه همان عالی آستان دارم
چو بلبلی کنمش در بهار آینده
چو عزم باغ جناب خدایگان دارم
زمین خدیو قزل ارسلان که خدمت او
بیادگار شه ماضی ارسلان دارم
بسا سخن که ز احسان و برد خشنودی
برای فردا، امروز، من نهان دارم
نگویمش که به مهمان سرای زنگان در
چه تازه روی لطف پیشه میزبان دارم
ز ناوک نکبات آمنم، که بر تن و جان
ز حرز همت او جوشن امان دارم
جهان بگیرم و بر نام او کنم خطبه
کجا بطبع و زبان خنجر و سنان دارم
ز برگ زندگیم هیچ در نمی یابد
که بر بساط ویم، آب هست و نان دارم
اگر ماثر اخبار برمکان رانند
من از مآثر خیرات او نشان دارم
وگر عطیت در بادبان و حسب نهند
من از عطیت او حسب و بادبان دارم
تعرضی مرسان ای زمانه عرض ورا
که گر ز او دگری هست، من همان دارم
گزند عالم پیر از بقاش دورف که من
همه امید باقبال آن جوان دارم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای اختری که شاه کواکب غلام توست
این رجعت تو، حاصل صد انتقام توست
قدرت بلند باد، که بر قدر روزگار
اقبال تو بهینه لباس کرام توست
شاید، اگر نهیم به شکرانه درمیان
چشمی که بی جمال تو بر ما، غرام توست
گر زنده می شویم پس از مرگ و افتراق
شاید که با وصال تو، مارا قیام توست
سهل است زندگیم غرض زندگی توست
از فتنه در ضمان امان و سلام توست