عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۳ - در تغزل
می رفت و گلاب از سمنش می بارید
مشک از خط عنبر شکنش می بارید
از گفتهٔ من دوبیتیی در حق خویش
می خواند و شکر از دهنش می بارید
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۳۹ - در مدیحه گوید
ای دست زمانه بسته از بیداری
وز دست گشاده داد بخشش دادی
تا بندهٔ تو شدم ز غم آزادم
از بندگی توام مباد آزادی
جامی : دفتر اول
بخش ۵ - مناجات در تضرع و ابتهال به حضرت ذوالجلال والافضال جل جلاله و عم نواله
ای ظهور تو با بطون دمساز
وی بروز تو با کمون همراز
احدی لیک مرجع اعداد
واحدی لیک مجمع اضداد
اولی و تو را بدایت نی
آخری و تو را نهایت نی
ظاهری با کمال یکتایی
باطنی با وفور پیدایی
ایمنی از تغیر و تبدیل
فارغی از تحیز و تحویل
ذات تو در سرادقات جلال
از ازل تا ابد به یک منوال
بر تو کس نیست آمر و ناهی
همه آن می کنی که می خواهی
نه عطای تو را خطا مانع
نه بلای تو را ولادافع
بر خطا پیشگان عطای تو دام
با ولاشیوگان بلای تو کام
دام چه بود فریب جاه و جمال
کام چه بود نوید قرب و وصال
ای جهانی به کام از در تو
کام خواهم نه دام از در تو
دمبدم در رهم منه دامی
تا پی کام خود زنم گامی
به جوار خودم رهی بنمای
در حریم دلم دری بگشای
غایب از من مرا حضوری بخش
به سروری رسان و نوری بخش
ای بس آتش پرست باد به دست
کرده عمری به خاک دیر نشست
بوده با هیمه سالها همپشت
تا برافروزد آتش زردشت
کرده در خدمت مغان هر دم
قد چو عودالصلیب ترسا خم
رویش از آتش کنشت سیاه
خویش از فعلهای زشت تباه
نه همین روی و رای تیره ازو
پای تا سر به یک وتیره ازو
ناگهان برق رحمتی جسته
دلش از کفر و تیرگی رسته
گشته با جذبه عنایت خاص
مرغ جانش ز دام شرک خلاص
گر چه هستم به قید هستی بند
هم به تو بر تو می دهم سوگند
که مرا آنچنان یکی انگار
در دلم ظلمت شکی مگذار
رخت در دار ملک دینم نه
جای در کشور یقینم ده
هر چه غیر از تو زان نفورم کن
پای تا فرق غرق نورم کن
دیده ای ده سزای دیدارت
جانی آرام جای اسرارت
چند باشم ز خود پرستی خویش
بند در تنگنای هستی خویش
وارهانم ز ننگ این تنگی
برسانم به رنگ بیرنگی
می پرد مرغ همتم گستاخ
در ریاض امید شاخ به شاخ
که ز بام تو دانه ای چینم
یا ز نامت نشانه ای بینم
پیش ازان کز جهان ببندم بار
ز افسر فقر سربلندم دار
سوی تو بارها شتافته ام
بار جز بار دل نیافته ام
چون شد از بار دل گرانم پشت
حلقه شد چون دم سگانم پشت
خود گرفتم که از سگان بترم
مکن از حلقه سگان بدرم
من که باشم که با تو در بن غار
همچو اصحاب کهف باشم یار
کی خورم باک اگر نشینم پس
از صف دوستان نه اینم بس
که چو سگ گر چه پر شر و شینم
بر درت باسط الذراعینم
بود عمرم سفید طوماری
در کف همچو من سیه کاری
از برای سواد آن نامه
دل من محبره زبان خامه
روزگاری در آن قلم زده ام
از خطا و خلل رقم زده ام
کس نیابد در او نبشته خطی
که نه در ضمن آن بود سخطی
نیست حرفی در او مصون ز عوج
چون الف بلکه کاف وش همه کج
ای که پیش تو راز پنهانم
آشکار است تا به کی خوانم
بر تو این نامه پریشانی
چون تو حرفا به حرف می دانی
چون کند دست قهرمان اجل
طی این نامه خطا و خلل
ز آب عفوش ورق بشوی نخست
پس به کلک کرم که در کف توست
بهر آزادیم برات نویس
وز خطاها خط نجات نویس
مپسندم ازان صحیفه خجل
یوم نطوی السما کطی سجل
جامی : دفتر اول
بخش ۱۵ - قطع اطناب اطناب و ختم بر دعای استجابت ماب
جامی اطناب در سخن نه سزاست
قصه کوتاه کن که وقت دعاست
نه دعایی که شاعرانه بود
از ره صدق بر کرانه بود
خواهی آنها ز ایزد متعال
که بود در قیاس عقل محال
یا بود ز آرزوی نفسانی
مقتصر بر زخارف فانی
بل دعای قرین صدق و صفا
مشتمل بر مصالح دو سرا
هم در او جاه و حشمت دنیا
هم در او عز و دولت عقبا
سر نهی بر زمین عجز و نیاز
کای خدا کار او به لطف بساز
عدل را در دلش چنان جا کن
که نراند برون ز عدل سخن
شرع را پیشوای حکمش دار
حکم او را ز شرع ساز مدار
هر چه باشد ز عدل و شرع برون
مده او را بر آن قرار و سکون
تا بود در جهان بقا امکان
باقیش دار شاه و شاه نشان
دولتش را درین سرای امید
ساز تخم سعادت جاوید
مقبلی کش به خیر راهنماست
و او خود اندر زمانه بی همتاست
در پناهش پناه عالم باد
بالنبی و آله الامجاد
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶ - گفتار در ترغیب مسترشدان آگاه بر مداومت کلمه طیبه لااله الاالله که مفتاح گنج سعادت و مصباح کنج عبادت است
ای کشیده به کلک وهم و خیال
حرف زاید به لوح دل همه سال
گشته در کارگاه بوقلمون
تخته نقشهای گوناگون
چند باشد ز نقش های تباه
لوح تو تیره تخته تو سیاه
حرف خوان صحیفه خود باش
هر چه زاید بشوی یا بتراش
دلت آیینه خدای نماست
روی آیینه تو تیره چراست
صیقلی وار صیقلی می زن
باشد آیینه ات شود روشن
هر چه فانی ازو زدوده شود
وانچه باقی در او نموده شود
صیقل آن اگر نه ای آگاه
نیست جز لااله الاالله
لا نهنگیست کاینات آشام
عرش تا فرش در کشیده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما نه بوی مانده نه رنگ
هست پرگار کارگاه قدم
گرد اعیان کشیده خط عدم
نقطه ای زین دوایر پر کار
نیست بیرون ز دور این پرگار
چه مرکب درین فضا چه بسیط
هست حکم فنا به جمله محیط
بلکه مقراض قهرمان حق است
قاطع وصل کل ما خلق است
هر چه سر می زند ز جیب بقا
می برد بر قدش قبای فنا
هندوی نفس راست غل دو شاخ
تنگ کرده بر او جهان فراخ
کش کشانش دو شاخه بر گردن
می برد تا به خدمت ذوالمن
دو نهال است رسته از یک بیخ
میوه شان نفس و طبع را توبیخ
باشد این میوه تلخ اول کار
وآخر آرد حلاوت بسیار
کرسی لا مثلثیست صغیر
اندر او مضمحل جهان کبیر
هر که روی از وجود محدث تافت
ره به کنجی ازان مثلث یافت
عقل داند ز تنگی هر کنج
که در او نیست ما و من را گنج
بوحنیفه که در معنی سفت
نوعی از باده را مثلث گفت
هست بر رای او به شرع هدی
آن مثلث مباح و پاک ولی
این مثلث به کیش اهل فلاح
واجب و مفترض بود نه مباح
زان مثلث کسی که زد جامی
شد ز مستی زبون هر خامی
زین مثلث کسی که یک جرعه
خورد بختش به نام زد قرعه
جرعه راحتش به جام افتاد
قرعه دولتش به نام افتاد
چون تو از تنگنای رخنه لا
جستی افتاد کار با الا
گر چه لا داشت تیرگی عدم
دارد الا فروغ نور قدم
گر چه لا بود کان کفر جحود
هست الا کلید گنج شهود
چون کند لا بساط کثرت طی
دهد الا ز جام وحدت می
آن رهاند ز نقش بیش و کمت
وین رساند به وحدت قدمت
تا نسازی حجاب کثرت دور
ندهد آفتاب وحدت نور
دایم آن آفتاب تابان است
از حجاب تو از تو پنهان است
گر برون آیی از حجاب دویی
مرتفع گردد از میانه دویی
در زمین و زمان و کون و مکان
همه او بینی آشکار و نهان
هست ازان برتر آفتاب ازل
که در او افتد از حجاب خلل
تو حجابی ولی حجاب خودی
پرده نور آفتاب خودی
گر زمانی ز خود خلاص شوی
مهبط فیض نور خاص شوی
جذب آن فیض یابد استیلا
هم ز «لا» وارهی هم از «الا»
نفی و اثبات بار بربندند
خاطرت زیر بار نپسندند
گام بیرون نهی ز دام غرور
بهره ور گردی از دوام حضور
هم به وقت شنیدن و گفتن
هم به هنگام خوردن و خفتن
از همه غایب و به حق حاضر
چشم و جانت بود به حق ناظر
سکر و هشیاریت یکی گردد
خواب و بیداریت یکی گردد
دیده ظاهر تو بر دگران
دیده باطنت به حق نگران
جامی : دفتر اول
بخش ۲۸ - در بیان آنکه آنچه گذشت مذمت ذکر سر و جهر نیست بلکه مذمت جماعتی است که آن را وسیله لذات جسمانی و شهوات نفسانی ساخته اند
آنچه کردم بیان درین گفتار
نیست بر ذکر سر و جهر انکار
غیر ذکر خدا چه سر و چه جهر
نیست دل را نصیب و جان را بهر
هست انکار من بر آنکه کسی
سازد آن را وسیله هوسی
خویش را ز اهل حق کند به دروغ
تا ستاند بهای تره و دوغ
زیر پای آورد کتاب خدای
تا نهد شیشه شراب به جای
عشر زرین بدزدد از مصحف
تا کند زیب چنگ و زیور دف
سازد از نیزه حسین درفش
تا به پای یزید دوزد کفش
خود نزیبد ز مردم دانا
جز برای خدای ذکر خدا
زیرک هوشمند نقد نفیس
کی پسندد طفیل جنس خسیس
هر که از بود خویش یافت خلاص
شد مشرف به خلعت اخلاص
چون ز اخلاص گشت دولتمند
ذکر او خواه پست و خواه بلند
وان که در مانده وجود خود است
صید دام شقاوت ابد است
سر او جهر او تمام ریاست
وز ریاگر برست عجب به جاست
جامی : دفتر اول
بخش ۵۱ - سؤال دیگر
گفت شاها چو فعل و نیت من
هست بر وفق قابلیت من
قابلیت به جعل جاعل نیست
فعل و فاعل خلاف قابل نیست
هر چه قابل به حسن استعداد
خواست فاعل به غیر آنش نداد
چون شناسا شدم بدین معنی
دستم از کار داشتن اولی
آنچه در من سرشته شد ز ازل
چون نیاید جز آن به فعل و عمل
جنبش و فعل من چه کار آید
کوشش و سعی من چه افزاید
تا به کی روزگار فرسودن
خواهم از کار و بار آسودن
چون ندانم که پی به گنج برم
بی طلب در طلب چه رنج برم
جامی : دفتر اول
بخش ۶۰ - اشارة الی تفسیر قوله تعالی فاینما تولوا فثم وجه الله
از نبی اینما تولوا خوان
ثم وجه اللاه ش متمم دان
یعنی آن سو که روی قصد آری
تا حق بندگیش بگزاری
وجه حق کان بود حقیقت او
باشد آنجا به سوی او کن رو
هیچ جا را نکرد استثنا
پس بود عین حق عیان همه جا
عارف حق شناس را باید
که به هر سو که دیده بگشاید
بیند آنجا جمال حق پیدا
نگسلد از جمال حق قطعا
رو به هر چیز کاورد هر دم
در فضای حوایج عالم
هیچ شغلی حجاب او نشود
پرده آفتاب او نشود
در حوایج خدای را بیند
جز شهود خدای نگزیند
زانکه معلوم بنده نیست که کی
به سر آید حیات فانی وی
دم آخر کسی کز اهل جهان
داد بر هیأت مشاهده جان
چون برآرد سر از نشمین خاک
چشم و جانش بود به حضرت پاک
وان کزین منزل خراب گشت
لیک با ظلمت حجاب گذشت
خیزد از قبر تیره خوار و خجل
پشت بر آفتاب و رو در ظل
تا ابد مایل هوا و هوس
ناکس الرأس ماند آن ناکس
جامی : دفتر اول
بخش ۶۹ - در ذکر اصحاب تفرقه علی طبقاتهم
خدمت مولوی چه صبح و شام
دارد اندر کتابخانه مقام
متعلق دلش به هر ورقی
در خیالش ز هر ورق سبقی
نه شبش را فروغی از مصباح
نه دلش را گشادی از مفتاح
نه به جانش طوالع انوار
تافته از مطالع اسرار
کرده کشاف بر دلش مستور
نور کشف و شهود و ذوق و حضور
از مقاصد ندیده کسب نجات
بی خبر از مواقف عرصات
از هدایه فتاده در خذلان
وز بدایه نهایتش حرمان
بی فروغ وصول تیره و تار
از فروع و اصول کرده شعار
گرد خانه کتابهای سره
از خری همچو خشت کرده خره
سوی هر خشت از آن که رو کرده
در فیضی به رخ برآورده
قصر شرع نبی و حکم نبی
جز بر آن خشت ها نکرده بنی
زان به مجلس زبان چو بگشاید
سخنش جمله قالبی آید
صد مجلد کتاب بنهاده
در عذاب مخلد افتاده
از مجلد ندیده غیر از پوست
پی نبرده به مغزها که در اوست
پوست آمد نصیب اهل حجاب
مغزها بهره اولواالالباب
مرد دانا ز خوان چو میوه خورد
افکند پوست تا بهیمه چرد
وان که باشد بهیمه سیرت و خوی
پوست چیند همی ز برزن و کوی
پوست جز کثرت برونی نیست
مغز جز وحدت درونی نیست
هر که را رو به کثرت است و برون
پشت او سوی وحدت است و درون
او به کثرت گرفته است آرام
کی رسد بوی وحدتش به مشام
تا نتابد ز صوب کثرت روی
در نیابد ز جذب وحدت بوی
سر وحدت همیشه وحدانیست
هر چه کثرت همه پریشانیست
مرد را سالها ز کثرت فرد
روی باید به سر وحدت کرد
تا شود جمع هم و همت وی
آفتابش رهد ز ظلمت فی
یکدم از خود جدا تواند بود
بی خود و با خدا تواند بود
سر پر اندیشه های گوناگون
لب پر افسانه دل پر از افسون
آید از طعن عامه احیانا
سوی مسجد جناب مولانا
با چنین حال باطن معمور
نیز خواهد زهی خیال و غرور
می کند بر دل این تمنا خوش
شرم باشد ازان عمامه و فش
با تو گفتم حدیث اشرف ناس
حال اراذل را ازان بشناس
این بود سیرت خواص انام
چون بود حال عام کالانعام
عام را خود ز شام تا به سحر
نیست جز خورد و خواب ذکر دگر
صلح و جنگش برای این باشد
نام و ننگش فدای این باشد
سخن از دخل و خرج داند و بس
شهوت بطن و فرج داند و بس
همتش نگذرد ز فرج و گلو
داند از امر فانکحوا و کلوا
گر تجارت کند نبندد بار
جز به عزم فریب شهر و دیار
ظلم او بر سر اجیر و رفیق
کم نباشد ز قاطعان طریق
ور زراعت کند به دشت و دره
یا به ده یا به شهر و باغ و تره
تخم حرص و هوای او یکسر
ندهد جز نکال و خسران بر
ور بود اهل صنعت و پیشه
غیر آتش نباشد اندیشه
که چه صنعت کند که سیم و زری
برباید ز دست بی هنری
ور بود اهل کیل و وزن و ذراع
نبودش ز آفتاب صدق شعاع
ز دلش غیر ازین نجوشد غم
که خرد بیش یا فروشد کم
این که گفتم حلال خوارانند
راستکاران و رستگارانند
گوش کن سیرت عوانان را
به تغلب درم ستانان را
نه چه گویم دگر مجالم نیست
بیش ازین قوت مقالم نیست
حرف ایشان خرد هجی نکند
زانکه اندیشه همگری نکند
کم دونان و سست دینان گیر
هم از آنان قیاس اینان گیر
جامی : دفتر اول
بخش ۷۵ - در بیان آنکه نشئه ملکیه ادراک این معنی نمی کرد و لهذا زبان طعن بر آدم علیه السلام گشادند و بر وی به فساد و سفلک گواهی دادند
بود بیرون ز نشئه املاک
که کنند این دقیقه را ادراک
لاجرم گاه خلقت آدم
می زدند از غرور و دعوی دم
کای خدا با مسبحیم تو را
سبحه خوانان مصلحیم چرا
ز آب و گل صورتی برانگیزی
کاید از وی فساد و خونریزی
فاضل اینجا به پیشگاه قبول
چیست حکمت ز خلقت مفضول
گل بود خار و خس چه کار آید
پیش عنقا مگس چه کار آید
علم الله آدم الأسما
کلها ای حقایق الأشیا
اسم حق پیش صاحب عرفان
نیست الا حقایق اعیان
کرد اسما تمام تعلیمش
کرد اوصاف ذات تفهیمش
بعد ازان گفت مر ملائکه را
انبئونی بهذه الأسما
همه گشتند منحرف ز غرور
همه گفتند معترف به قصور
ما علمنا وراء ما علمت
ما فهمنا خلاف ما فهمت
صنعت توست آفرینش ما
رحمت توست علم و بینش ما
هر چه ما را نموده ای دانیم
هیچ بر وی فزود نتوانیم
پس به آدم رسید بار دوم
از خدا این ندا که انبئهم
بالأسامی التی بهم ظهرت
چون ز اسرارشان بود خبرت
آدم از امر حق زبان بگشاد
شرح آن نامها یکایک داد
زانکه هست از تمامی اشیا
آدمی کل و مابقی اجزا
هر چه در جزو هست در کل هست
جزو را کوته است از کل دست
نیست در هیچ جزو کل به کمال
هست در کل جمیع اجزا حال
کل چو گردد به ذات خود دانا
همه معلوم او شود اجزا
ور شود جزو نیز مدرک خویش
ننهد پا ز دانش خود پیش
گر چه علمش به خود شود حاصل
به دگر جزوها بود جاهل
جامی : دفتر اول
بخش ۸۴ - در تأسف و تلهف بر نایافت صحبت عزیزانی که اذا رأوا ذکر الله نشان ایشان است و اولئک الذین انعم الله علیهم در شأن ایشان است
سالها شد که روی در دیوار
دل برآرم به گرد شهر و دیار
تا بیایم نشان آدمیی
کاید از وی نسیم محرمیی
بروم خاک پای او باشم
نقد جان زیر پای او پاشم
یک زمان یکزبان شوم با او
دو بگویم دو بشنوم با او
چشم باشم چو مجلس آراید
گوش باشم چو نکته فرماید
دیدنش از خدا دهد یادم
کند از دیدن خود آزادم
سخنش را چو جا کنم در گوش
سازدم از سخنوری خاموش
وه کزین کس نشانه پیدا نیست
اثری در زمانه قطعا نیست
ور کسی را برم گمان که وی است
چون شود ظاهر آنچنان که وی است
یابمش معجبی به خود مغرور
طورش از اهل دین و دانش دور
نه ازین کار در دلش دردی
نه ازین راه بر رخش گردی
نه ز علم و دراستش خبری
نه ز سر وراثتش اثری
سخن او به غیر دعوی نی
همه دعوی و هیچ معنی نی
کار او روز و شب خلاف هوا
ورد او صبح و شام نفی سوا
آن هوا را کند خلاف ولی
که بود عشق حضرت مولی
وان سوا را کند به نفی ز جان
که بود غیر او نه غیر خدای
طالبان را شود به توبه دلیل
بنماید به سوی زهد سبیل
توبه از آمدن به خانه او
زهد از خوان لولیانه او
چون پی گفتگو نهد مجلس
تا شود مایه بخش هر مفلس
به یکی لحظه سازدش روزی
مایه غیبت شبانروزی
رهنما نیست آن که راهزن است
بر سر راه خلق چاه کن است
چون شود گم به سوی حق ره ازو
هست شیطان نعوذ بالله ازو
گر کسی را بود شکیبایی
وقت تنهایی است و یکتایی
خانه در کوی انزوا کردن
رو به دیوار عزلت آوردن
دل به یکباره در خدا بستن
خاطر از فکر خلق بگسستن
بر در دل نشستن از پی پاس
تا به بیهوده نگذرد انفاس
ور ز غوغای نفس اماره
از جلیسی نباشدت چاره
شو انیس کتابهای نفیس
انها فی الزمان خیر جلیس
مصحفی جوی روشن و خوانا
راست چون طبع مردم دانا
وز حدیث صحیح مصطفوی
ناشی از خلق و سیرت نبوی
نسخه ای چون بخاری و مسلم
که ز سقم و علل بود سالم
وز تفاسیر آنچه مشهور است
که ز تحریف مبتدع دور است
وز اصول و فروع شرع هدی
آنچه الیق نماید و اولی
وز فنون ادب چو نحو و چو صرف
آنچه باشد در آن علوم شگرف
وز رسالات اهل کشف و شهود
وز مقالات اهل ذوق و وجود
آنچه باشد به عقل و فهم قریب
که شود منکشف به فکر لبیب
وز دواوین شاعران فصیح
وز مقولات ناظمان ملیح
آنچه قبضت کند به بسط بدل
چه قصاید چه مثنوی چه غزل
چون تو را جمع گردد این اسباب
روی دل ز اختلاط خلق بتاب
گوشه ای گیر و گوش با خود دار
دیده عقل و هوش با خود دار
بگذر از نفس و صاحب دل باش
حسب الامکان مراقب دل باش
از کلام و حدیث غیرهما
بهره وقت خود بگیر اما
نه چنان کان به غفلت انجامد
دل به غیر خدای آرامد
نیست مانند عمر را مپسند
صرف آن جز به یار بی مانند
صرفه در صرف عمر کن حرفه
که ز کوشش فزون بود صرفه
جامی : دفتر اول
بخش ۱۳۰ - در بیان آنکه مرویست از حضرت رسالت صلی الله علیه و آله و سلم که گفت لقیت ابراهیم لیلة اسری بی فقال یا محمد اقراء امتک منی السلام و اخبر هم ان الجنة طیبة التربة عذبة الماء و انها قیعان و ان غراسها سبحان الله و الحمدلله و لااله الا الله و الله اکبر، رواه الترمذی
یاد کن آنکه در شب اسرا
با حبیب خدا خلیل خدا
گفت: گوی از من ای رسول کرام
امت خویش را ز بعد سلام
که بود پاک و خوش زمین بهشت
لیکن آنجا کسی درخت نکشت
خاک او پاک و طیب افتاده
لیک هست از درختها ساده
غرس اشجار آن به سعی جمیل
سبحله حمد له ست پس تهلیل
هست تکبیر نیز ازان اشجار
خوش کسی کش جز این نباشد کار
عرض فانی اند این کلمات
نیست شان در دو آن بقا و ثبات
لیک حق از کمال خلاقی
سازد آن را جواهر باقی
هر یکی را به صورت شجری
بنماید گرفته بار و بری
باغ جنات تحتهاالانهار
سبز و خرم شود ازان اشجار
جامی : دفتر اول
بخش ۱۳۷ - اشارت به تقسیم جوع به اختیاری و اضطراری
جوع آیین سالک راه است
شیوه عارفان آگاه است
جوع سالک به اختیار بود
جوع عارف به اضطرار بود
می نماید رونده مرتاض
از مطاعم به قصد خویش اعراض
تا دلش خوی با خوشی نکند
نفسش آهنگ سرکشی نکند
راهش آخر به مقصد انجامد
چون به مقصد رسد بیارامد
مرد عارف چو یافت لذت قرب
نه به اکلش فتد کشش نه به شرب
اکل و شربش چه باشد انس به حق
دایم او در حق است مستغرق
لقمه از خوان یطعمش بینی
شربت از چشمه سار یسقینی
جان او در تجلی صمدی
دارد از حق تسلی ابدی
حاجت خوردن از تهی شکمیست
مر صمد را تو خود بگو چه کمیست
گر صمد را کسی کند تعریف
فهو مالم یکن له تجویف
وصف تجویف خاص امکان است
پری او ز فیض رحمان است
گر نه رحمان کند وجود دهی
ماند از معنی وجود تهی
ذات رحمان چو هست عین وجود
خالی از کجا تواند بود
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۲ - حکایت بر سبیل تمثیل
با پسر گفت لولیی در ده
نیست چیزی ز نان گندم به
گفت هرگز تو خورده ای بابا
گفت من خود نخورده ام اما
بود جدی مرا کهنسالی
یافته از زمانه اقبالی
دیده بود او کسی حوالی شهر
که گرفتی ز نان گندم بهر
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۶ - اشارة الی قولهم عند الصباح یحمد القوم السری
روش سالکان که معنوی است
گاه ایمان نه عیب شبروی است
ظلمات حجب گرفته تمام
از یمین و یسار و خلف و امام
با وجود هزار راهنمای
باشد انده فزای و محنت زای
بامدادان که سرزند ز زمین
پرتو انکشاف صبح یقین
برود از میانه ظلمت شب
اشرقت ارضهم بنور الرب
شبروی را شوند قدر شناس
بگشایند لب به شکر و سپاس
ترک پندار ما و من گویند
حمد من أذهب الحزن گویند
هر چه جز حق همه غم است و حزن
چه سرا و دکان چه بچه و زن
بر تو باشد ز هر یک اندوهی
که تحمل نیاورد کوهی
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۷ - ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعرضوالها
لیک چون نفحه ای ز حق گذرد
گر چه غم کوهها بود برد
ان لله منزل البرکات
فی احایین دهرکم نفحات
متعرض شوید آنها را
قابل آن کنید جانها را
ای بسا نفحه آمد و تو به خواب
بر مشامت زد و تو مست خراب
می دهد بوی گل و نسیم سحر
لیک ازان مرد خفته را چه خبر
نفحه آمد ز حق نپذرفتی
نفحه آمد دماغ بگرفتی
نفحه آمد نصیب بیداران
نفحه آمد طبیب بیماران
آن که بیدار نی نیافت نصیب
وان که بیمار نی نخواست طبیب
ای خدا نفحه ای کرامت دار
که شوم از شمیم آن بیدار
باز بفرست نفحه ای دیگر
که به بیداریم بود در خور
بعد ازان نفحه ای که من بی من
برورم بوکشان سوی گلشن
گلشنی کان بود اوان العرض
جنت عرضها السما و الأرض
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۱ - در مذمت آن طایفه شقاوت مال که خود را آل نبی و اهل بیت او شمرند صلی الله علیه و علی آله و سلم: و حال آنکه نباشند. قال صلی الله علیه و سلم: لعن الله الداخل فینا بغیر نسب و الخارج عنا بغیر سبب
همچو این جاهلان جاه طلب
که غلو کرده در علو نسب
پدر و مادر از نسب عاری
پسر افتاده در نسب داری
دی پدر از اراذل قروی
پسر امروز سید علوی
مادرش لولی و پدر لالا
از زند دم ز حیدر و زهرا
سازد از آل مصطفی خود را
گوید از نسل مرتضی خود را
گوید این لیک خلق و فعل و فنش
می کند دمبدم دروغ زنش
پسری کش پدر مغیره بود
مر نبی را چه سان نبیره بود
کی بود ز اهل بیت آن نااهل
که گریزد ز جهل او بوجهل
زد خری لاف با خران دگر
که مرا رخش رستم است پدر
داد از آنها یکی جوابش باز
که گواه تو بس دو گوش دراز
پشک در نافه شد که من مشکم
می دهد بوی خوش تر و خشکم
نافه را چون گشاد مشک فروش
شد سیه زان گزاف گفتن روش
روبهی گفت با شتر که عمو
ز کجا می رسی درست بگو
می رسم گفت حالی از حمام
شسته ام ز آب سرد و گرم اندام
گفت روبه که شاهدی اینت
بس بود دست و پای چرکینت
اثر شستن همه اعضا
هست بر پاشنه تو را پیدا
می ندانم که با ولی و نبی
این چه گستاخی است و بی ادبی
ناکسان چون کنند و بی باکان
نسبت خویش با چنان پاکان
مایه زرقو قلبی و دغلی
چون بود نقد مصطفی و علی
مرغ مایل به دانه تلبیس
چون بود ز آشیانه تقدیس
میوه بد مذاق تلخ سرشت
چون بود حاصل از درخت بهشت
کی چو نافه خریطه سرگین
فتد از ناف آهوی مشکین
هذیان مسیلم کذاب
چون بود زاده حدیث و کتاب
چون بود موجبه مقدمتین
سلب شر است در نتیجه و شین
می دهد سلب در نتیجه شان
که نشد آن ز موجبات عیان
لعن الله تارکا لادب
داخلا بینهم بغیر نسب
باد لعنت بر آن که مهره خر
کرد پیوند سلک در و گهر
باد لعنت بر آن که دیده بدوخت
خاک تیره به نرخ مشک فروخت
باد لعنت بر آن که روی اندود
کرد مس را و همچو زر بنمود
پیش ازین فاضلان بسی بودند
که ز کسب و هنر نیاسودند
بود در هر زمان و در هر حال
سعیشان در مزید فضل و کمال
هنری جا نکرد در دلشان
که به کوشش نگشت حاصلشان
نسب اهل بیت بر خواندند
لیک در کسب آن فرو ماندند
با کمال جلی و قدر سنی
نه حسینی شدند نه حسنی
حبذا قابلان این دوران
کز حسب آنچه بود در امکان
عمر در جست و جو به سر بردند
تا ز امکان به فعلش آوردند
بعد ازان پای سعی فرسودند
در نسب راه کسب پیمودند
از نسب نامه های آل رسول
هر نسب شان که اوفتاد قبول
نسبت خویشتن بدان کردند
گوهر خویش را عیان کردند
ساختند آل خویش را به ستم
همچو استاد آلگر به بقم
شد ز جولاهگی و مال گری
حالشان منتقل به آلگری
لیک باشد به حکم عقل محال
که گلیم سیاه گردد آل
آن خسان کین محال می طلبند
زرد رویی آل می طلبند
بفرست ای خدای حجاجی
بر سر او ز معدلت تاجی
تا چنان کاولین ز نفس جهول
کرد جد در زوال آل رسول
کند این آخرین به دانش و داد
دفع این زادگان شر و فساد
شوید از آب تیغ میغ آثار
از شعار جمال آل این عار
جامی : اعتقادنامه
بخش ۲۸ - اشارت به مواقف عرصات
پنجه آمد مواقف عرصات
که مطیعان بایستند و عصات
کرده آماده خالق داور
بهر هر موقفی سؤال دگر
هر که گوید جواب خود به صواب
طی هر موقفی کند به شتاب
ور نه در هر یکی ز سختی حال
رنج بیند هزار سال و ملال
جامی : دفتر دوم
بخش ۳ - اشارت به ملائکه مهیمین که لایزال در شهود جمال حضرت حق مستهلکند و مستغرق
از ملایک جماعتی هستند
کز می عشق جاودان مستند
نی ز خود نی ز خلقشان خبری
نی به خود نی به خلقشان نظری
برده از خلق در وجود سبق
در شهود حق اند مستغرق
عارفانی که راه دین پویند
نام ایشان مهیمین گویند
ز آدمیزاده نیز بسیارند
که ازین شیوه بهره ای دارند
جسم شان در مجاهدت قایم
جان شان در مشاهدت هایم
در بریده ز دنیی و عقبی
کرده از هر دو روی در مولی
جامی : دفتر دوم
بخش ۶ - اذن کردن حق سبحانه و تعالی ملائکه را در امتحان کردن ابراهیم صلوات الرحمن علی نبینا و علیه
حق چو آن وهم و آن گمان دانست
چاره آن در امتحان دانست
بهر نقد خلیل خواست محک
داد فرمان که فرقه ای ز ملک
خلعت از صورت بشر کردند
سبحه گویان بر او گذر کردند
بانگ تسبیح و نعره تهلیل
بر گرفتند در جوار خلیل
زان نوای و صدای جان افزای
عقل و هوش خلیل رفت از جای
نام جانان شنید و جان افشاند
آستین بر همه جهان افشاند
ای خوش آن نغمه های دردآمیز
که بود ذوق بخش و شورانگیز
بر کند عقل را ز بیخ و ز بن
نو کند در درونه عشق کهن
چون شدند آن گروه سبحه سرای
خامش از سبحه های هوش ربای
با خود آمد خلیل و داد آواز
کین نوا را ز نو کنید آغاز
جان من از سماع ناشده سیر
بر خموشی چرا شدید دلیر
حالت صوفیان نگشته تمام
بر مغنی بود سکوت حرام
نیست در مذهب مسلمانی
جز به اتمام ذبح قربانی
مرغ را کز کف تو دانه کش است
نیم بسمل رها کنی نه خوش است
یا مکن قصد هیچ جانداری
یا چو کشتی تمام کش باری
نیم کشته نه مرده نی زنده ست
جان عاشق به آن نه ارزنده ست
حال اهل ضلال در عقبی
لایموت آمده ست و لا یحیی
قدسیان گوهر ادب سفتند
در جواب خلیل حق گفتند
تا کی این ذکر رایگان گوییم
کار کردیم مزد آن جوییم
کار بی مزد هیچ کس نکند
مزد دیده ز کار بس نکند
کار خواهی به مزد بگشا دست
گره از کار مزد بگشاده ست
زانچه دارم ز مال گفت و عقار
می کنم بر شما دو دانگ نثار
بار دیگر کنید بهر خدا
این نوای طرب فزای ادا
بر بیان بلیغ و لفظ فصیح
برگرفتند قدسیان تسبیح
بانگ قدوس و نعره سبوح
شد براهیم را مهیج روح
دل و جانش در اهتزاز آمد
وجد و حال گذشته باز آمد
وجد و حالی چنانکه هست محال
درک آن پیش عقل و وهم و خیال
بلکه نارسته از خیال و گمان
نیست ادراک آن تو را امکان
قدسیان باز لب فرو بستند
زان صدا و خموش بنشستند
بانگ برداشت آن ستوده سیر
که فدا می کنم دو دانگ دگر
باز این ذکر را اعاده کنید
شورش و وجد من زیاده کنید
جان من ماهی است و ذکر حق آب
صبر ماهی از آب نیست صواب
ماهی از آب صبر نتواند
ور کند صبر زنده کی ماند
هر چه از آب بر کنار بود
آن نه ماهی که سوسمار بود
سوسمار است زیر ریگ روان
ماهیش می برند خلق گمان
سبحه خوانان که مزد جوی شدند
مزد دیدند و سبحه گوی شدند
های و هویی فکند در ملکوت
ذکر ذوالکبریاء و الجبروت
شد خلیل از سماع آن بی خویش
ساخت طی پرده وجود از پیش
کرد بر خود لباس هستی شق
سر برون زد ز جیب هستی حق
چون دگر باره زمره ملکوت
بر لب خود زدند مهر سکوت
ناله شوق برگرفت خلیل
کانچه دارم من از کثیر و قلیل
جمله را می کنم فدای شما
تا ز هم نگسلد نوای شما
منشینید ازین سرود خموش
که شدم در سماع آن همه گوش
باز آغاز آن نوا کردند
ورد تسبیح خود ادا کردند
شد خلیل از نوای ایشان مست
داد یکبارگی عنان از دست
وقت خوش یافت زان ترانه خوش
دست همت فشاند صوفی وش
هر چه بودش ز ملک و مال پسند
جمله در پای مطربان افکند
در سماعی که در وی از سر ذوق
نفشاند حریق شعله شوق
بر خود و خلق آستین وداع
گرد خود گشتن است و آن نه سماع
ز آتش امتحان چو ابراهیم
خالص آمد چو زر ناب و سلیم
قدسیان پیش او شدند عیان
که رسولیم از خدای جهان
آدمی نیستیم ما ملکیم
نقد پنهانی تو را محکیم
آمده بهر امتحان توییم
ناقد مخزن نهان توییم
لله الحمد کامدی به شمار
چون زر ده دهی تمام عیار
تو خلیلی و در تو عشق خدای
متخلل شده ز سر تا پای
جزو جزو تو از قدم تا فرق
گشته در خلت و محبت غرق
بنده منعمی نه بند نعم
از فوات نعم تو را چه الم
گر نعم فی المثل نقم گردد
نیست عشق تو آن که کم گردد
چون دلت از خدای نشکیبد
تاج خلت همین تو را زیبد
هر گمانی که داشتیم تو را
گشت روشن که سهو بود و خطا
عشق تو ذاتی است نه عرضی
گشته صافی ز شوب هر غرضی
عشق چون بر جمال ذات بود
حاش لله که بی ثبات بود