عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
تا کی و تا چند؟
ای وطن‌خواهان‌سرگشته وحیران‌تاچند؟
بدگمان‌ و دو دل و سر به گریبان‌ تا چند
کشور دارا، نادار و پریشان تا چند؟
گنج کیخسرو در چنگ رضاخان‌ تا چند
ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟
...
...
...
...
ای عجب دانا، بازیچهٔ نادان تا چند؟
...
...
...
...
بهر نانی دل یک طائفه بریان تا چند؟
یارب این کینه و این ظلم دمادم تاکی
دل ایرانی‌، آماجگه غم تا کی
پشت احرار به پیش سفها خم تاکی
ظلم ضحاکان‌، در مملکت جم تا کی
سلطهٔ دیوان در ملک‌سلیمان تا چند؟
تا به کی شحنه و یارانش نمایند ستم
چند ملت را دوشند، بمانند غنم
آن یک ازپرخوری و فربهی آورده ورم
وآن دگر از غلیان خون‌، گردیده دژم
مابقی لاغر، همچون نی غلیان تا چند؟
...
...
...
...
تیغ بهرام درین زاویه پنهان تا چند؟
محتسب راهزن و شحنه کمند انداز است
جیش‌،‌ غارتگر و سرخیل‌ سپه جانباز است
ره به هر بدگهری‌، بدکهران را باز است
لوحش‌الله که به‌ هر حسن وطن‌ ممتاز است
زین‌ سپس‌ ناشدنش روضهٔ‌ رضوان تا چند؟
حفظ ناموس به هرجا شرف نظمیه است
شرف و ناموس اینجا، هدف نظمیه است
صف آدم کشی وننگ‌، صف نظمیه است
اختیار شه و کشور به کف نظمیه است
نشده ری کف خاکستر از ایشان تا چند؟
باید از ملت‌، مردی بدر آید چاک
یابد از دور فلک‌، طالع و هوش و ادراک
انقلاب است که آرد گهری چونین پاک
تا صدف گیرد چونین گهری را ز افلاک
دیر باریدن آن ژالهٔ نیسان تا چند؟
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
شب زمستان
شب شد و باد خنک از جانب شمران وزید
ابر، فرش برف‌ریزه بر سر یخ گسترید
لشگر تاریکی و سرما به شهر اندر دوید
در عزاگاه یتیمان‌، پردهٔ ماتم کشید
خاک‌، یخ بست و عزاکردند سر
خاک بر سر طفلکان بی‌پدر
ماه با چهر عبوس از ابر بیرون آمده
بهر تفتیش سیه‌روزی این ماتمکده
در خیابان منعکس گشته به سطح یخ‌زده
زیر دیواری یتیمی گرسنه چنگل زده
هم به پهلویش سگی زار و نزار
خفته در آغوش هم همچون دو یار
سگ‌دویده روز تا شب از شمال و از جنوب
خورده ‌مسکین ‌پاره‌های ‌سنگ ‌و ضربت‌های چوب
استخوان خشک هم یخ بسته زیر خاکروب
آن یتیم بی‌پدر هم پرسه کرده تا غروب
آخر شب این دو بدبخت نژند
زیر دیواری به یکدیگر رسند
هر دو محروم از سعادت‌، هر دو محکوم فنا
پیش طوفان طبیعت‌، پرکاهی بی‌بها
هر دو را نقص قوانین خرد کرده زیر پا
سگ فقیر و بینوا، کودک فقیر و بینوا
هر دو یکسانند با یک امتیاز
اینکه سگ را پوستینی هست باز
گشته خالی کوچه و بازار از آیند و روند
برگدا کرده نگاه استارگان با زهرخند
باد هر دم داده دشنامش به آواز بلند
جای خاکش برف افشانده به فرق مستمند
لیک زنگ نیمشب با صد خروش
بر توانگر گفته هر دم نوش نوش
ای توانگر در غم بیچارگان بودن خوشست
در جهان بر بینوایان مهربان بودن خوشست
در پی جلب قلوب این و آن بودن خوشست
چند بیرحمی‌، به ‌فکر مردمان‌ بودن خوشست
چند روزی ترک عادت بهتر است
این عمل از هر عبادت بهتر است
در زمستان سالخورده سائلی زار و حزین
بر در دولت‌سرایت سوده زانو بر زمین
چند طفل یخ زده با مادری اندوهگین
دست‌های سردشان در خاکروبه ریزه ‌چین
تو به‌عشرت ‌خفته‌ در مشکوی ‌خویش
از تو برگرداند ایزد روی خویش
بر یتیمان لطف و بخشش پشتوان دولت است
بر فقیران رحم و احسان مایهٔ امنیت است
همچنین بهر پسرهاشان کمال و عزت است
دختران اهل احسان را جمال و عفت است
این تجارت نفع دارد از دو سو
لن تنالوا البر حتی تنفقوا
خانه‌ها لیکن ز بی‌نانی خرابست ای دریغ‌!
شهر تهران مرکز عالیجنابست‌، ای دریغ‌!
بذل ‌و بخشش ‌بر تهی‌دستان صوابست ای دریغ‌!
دستگیری بر فقیران دیریابست ای دربغ‌!
کاین زمستان اندرین شهر قدیم
سر بسر مردند اطفال یتیم
ای غنی از جنبش و جوش گدایان الحذر
ای نواداران ز یأس بینوایان‌، الحذر
ای زبردستان ز خشم خرده‌پایان‌، الحذر
ای توانگر زین همه ظلم نمایان‌، الحذر
لطف کن تا خلق ساکت بگذرند
بر تو با خشم و حسادت ننگرند
ملک‌الشعرای بهار : ترجیعات
خون خیابانی
در دست کسانی است نگهبانی ایران
کاصرار نمودند به ویرانی ایران
آن قوم‌، سرانند که زیر سر آنهاست
سرگشتگی و بی‌سرو سامانی ایران
الحق که خطا کرده و تقصیر نمودند
این سلسله در سلسله جنبانی ایران
در سلطنت مطلقه چندی پدرانشان
بردند منافع ز پریشانی ایران
نعم‌الخلفان نیز درین دورهٔ فترت
ذیروح شدند از جسد فانی ایران
پامال نمودند و زدودند و ستردند
آزادی ایران و مسلمانی ایران
کشتند بزرگان را و ابقا ننمودند
بر شیخ حسین و به خیابانی ایران‌
گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد
کشت ‌آن‌ حسن از بهر وطن‌، گر دو سه کاشی
کشت این ‌حسن احرار وطن را چو مواشی
تقلید از او کرد و ندانست و خطا کرد
آری در کهدان شکند سارق ناشی
این صاحب کابینه و آن والی تبریز
صدری که چنین است چنانند حواشی
گه ‌قتل مهین شیخ حسین‌خان را در فارس
تصویب نمودند به صد عذرتراشی
گه بر سرتبریز دویدند و نمودند
قانون اساسی را از هم متلاشی
در سایهٔ قانون سر قانون‌طلبان را
از تن ببریدند و نکردند تحاشی
آوخ اگر ارواح شهیدان به قیامت
گیرند گـــــریبان نژاد لله‌باشی
گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد
دریوزه گری کوفت در صاحب‌خانه
وانگاه برفت از اثر صاحب خانه
از کثرت تلبیس و ریا کرد به خود جلب
چون گربهٔ عابد نظر صاحب خانه
از بهرگدایی شد و چون خانه تهی دید
بگرفت به حجت کمر صاحب خانه
دژخیم خیابانی ازین قسم به تبریز
وارد شد و شد حمله‌ور صاحب خانه
با آنکه در افواه عوام است که مهمان
من‌باب مثل هست خر صاحب خانه
این نره‌خران لگدانداز شتر کین
جستند به دیوار و در صاحب خانه
در خانهٔ احرار شدند، از ره اصرار
مهمان و بریدند سر صاحب خانه
گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد
رندان به گمانشان که شکاری سره کردند
وز قتل مهمان‌، کار جهان یکسره کردند
روبه‌صفتان بین که چسان پنجه خونین
از فرط سفه درگلوی قسوره کردند
آزادی را بلهوسان ملعبه کردند
حریت را بی‌خردان مسخره کردند
راندند ز خون شهدا سیل و بر آن سیل
از نعش بزرگان وطن قنطره کردند
قصری زخیانت بنهادند و بر آن قصر
از لخت دل سوختگان کنگره کردند
وانگه پی تنویر شبستان شقاوت
از تیر جفا، سینهٔ ما پنجره کردند
وز کینه شبانگاه‌، تجددطلبان را
کشتند و تو گویی عملی نادره کردند
گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد
جمعی پی ترحیم خیابانی مظلوم
اجلاس نمودند نجیبانه درین بوم
رسم‌ است که‌ چون‌ مُرد مسلمان‌،‌ پی ترحیم
قرآن به دعا ختم کند امت مرحوم
جز آنکه مسلمان نبود یا که نباشند
حکام مسلمان و مسلمانی مرسوم
چون مرده مسلمان بود و زنده مسلمان
از ختم و عزا منع حرام آید و مذموم
این بلعجبی بین که به‌جد حمله نمودند
بر مجلس ترحیم خیابانی مظلوم
بستند ره آمد و شد را به رخ خلق
وابداع نمودند ز نو قاعده‌ای شوم
غافل که ازین حرکت مذبوح‌، نگردد
آزادی معدوم و ستمکاری مکتوم
گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد
از آستی ار دست حقیقت به در آید
این دستگه غیر طبیعی به سر آید
رخسار بپوشند وجیهان ریاکار
گر چهر حقیقت ز پس پرده درآید
ای قاتل آزادی ایران به حذرباش
زان لحظه که قاضی به‌سر محتضر آید
پر گیرد و در بارگه عدل بنالد
این روح کزین کالبد خسته برآید
ملت بود آن شیر که هنگام تزاحم
چون بیشتر آزرده شود پیشتر آید
ای پیر مکن گریه که هنگام مکافات
از روح جوان تو بر تو خبر آید
وی کودک نالان پدر کشتهٔ مسکین
زاری مکن امروز که روز دگر آید
گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
کار ایران با خداست
با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست
کار ایران با خداست
مذهب شاهنشه ایران ز مذهب‌ها جداست
کار ایران با خداست
شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست
مملکت رفته ز دست
هردم از دستان مستان فتنه و غوغا بپاست
کار ایران با خداست
هردم از دریای استبداد آید بر فراز
موج‌های جانگداز
زبن تلاطم کشتی ملت به گرداب بلاست
کار ایران با خداست
مملکت کشتی‌، حوادث بحر و استبداد خس
ناخدا عدلست و بس
کار پاس کشتی وکشتی‌نشین با ناخداست
کار ایران با خداست
پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه
خون جمعی بی گناه
ای مسلمانان در اسلام این ستم‌ها کی رواست
کار ایران با خداست
شاه ایران گر عدالت را نخواهد باک نیست
زانکه طینت پاک نیست
دیدهٔ خفاش از خورشید در رنج و عناست
کار ایران با خداست
باش تا آگه کند شه را ازین نابخردی
انتقام ایزدی
انتقام ایزدی برق است و نابخرد گیاست
کار ایران با خداست
سنگر شه چون بدوشان تپه رفت از باغ شاه
تازه‌تر شد داغ شاه
روز دیگر سنگرش در سرحد ملک فناست
کار ایران با خداست
باش تا خود سوی ری تازد ز آذربایجان
حضرت ستارخان
آن که توپش قلعه کوب و خنجرش کشورگشاست
کار ایران با خداست
باش تا بیرون ز رشت آید سپهدار سترگ
فر دادار بزرگ
آنکه گیلان ز اهتمامش رشک اقلیم بقاست
کار ایران با خداست
باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پدید
نام حق گردد پدید
تا ببینیم آنکه سر ز احکام حق پیچدکجاست
کار ایران با خداست
خاک ایران‌، بوم و برزن از تمدن خورد آب
جز خراسان خراب
هرچه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست
کار ایران با خداست
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
از ماست که بر ماست
این دود سیه فام که از بام وطن خاست
ازماست که‌برماست
وین شعله سوزان که برآمد ز چپ وراست
ازماست که‌برماست
جان گر به لب ما رسد، از غیر ننالیم
با کس نسگالیم
از خویش بنالیم که جان سخن اینجاست
ازماست که‌برماست
یک‌تن چو موافق شد یک دشت سپاه‌است
با تاج وکلاهست
ملکی چو نفاق آورد او یکه و تنها
ازماست که‌برماست
ماکهنه چناریم که از باد ننالیم
بر خاک ببالیم
لیکن چه کنیم‌، آتش ما در شکم ماست
ازماست که‌برماست
اسلام گر امروز چنین زار و ضعیف است
زین قوم شریفست
نه جرم ز عیسی نه تعدی زکلیساست
ازماست که‌برماست
ده سال به یک مدرسه گفتیم و شنفتیم
تا روز نخفتیم
وامروز بدیدیم که آن جمله معماست
ازماست که‌برماست
گوییم که بیدار شدیم‌! این چه خیالست‌؟
بیداری ما چیست‌؟
بیداری طفلی است که محتاج به‌لالاست
ازماست که‌برماست
از شیمی و جغرافی و تاربخ‌، نفوریم
از فلسفه دوریم
وز قال وان قلت‌، بهر مدرسه غوغاست
زماست که‌برماست
گویند بهار از دل و جان عاشق غربیست
یاکافر حربی است
ما بحث نرانیم در آن نکته که پیداست
ازماست که‌برماست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
ارباب که صنعت وجاهت فن اوست
خون فقرا تمام بر گردن اوست
طاوس بهشت است به صورت لیکن
ابلیس نهفته زیر پیراهن اوست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار سوم سبب نظم کتاب
داشت امسال ماه فروردین
همچو افسردگان بر ابرو چین
بودش از ابر چین به پیشانی
سرد و پر باد و زشت و ظلمانی
مؤمنی گفت از چه عید امسال
شده برعکس‌، ماه رنج و ملال
هست تاربک و سرد و غم‌گستر
پاسخش داد مؤمن دیگر
گفت زیرا بهار محبوس است
عید بی نوبهار منحوس است
اول صبح و آخر اسفند
شد صدای در سرای بلند
باغبان شد بدر شتابنده
تا ببیند که کیست کوبنده
رفت ‌و برگشت‌ و گفت فخرائیست
گفتمش رو بپرس کارش چیست
من چه دانم که کیست این آقا
با منش کار چیست این آقا
آمد و گفت با تواش کار است
گفتمش رو بگوی بیمار است
اندر این حیص و بیص آن مأمور
با دو تن‌ همچو خود عوان‌و جسور
بی‌اجازت ورود فرمودند
(‌این‌ چه ‌حرفست‌؟‌) میهمان‌ بودند!
من درافتاده سخت در بستر
مبتلای زکام و دردکمر
کلفت آمد که آمدند به باغ
وز اطاق تو می‌کنند سراغ
راستی هم بسی کسل بودم
با غم و درد متصل بودم
شب نوروز و کیسهٔ خالی
خرج بسیار و همت عالی
بچه‌ها لخت و لخت کلفت‌ها
باغبان لخت و پیشخدمت‌ها
همسر من اگر سکوت کند
اکتفا با کهن رُخوت کند
چادر پاره را رفو سازد
صدره کهنه پشت و رو سازد
کودکان را که می کند ساکت‌؟
کفش خواهند و پالتو و ژاکت
بی‌زبان‌ها زبان نمی‌فهمند
غیر پوشاک و نان نمی‌فهمند
کلفت و نوکر از همه بدتر
داد از دست کلفت و نوکر
لخت سر تا به پای غالبشان
اوفتاده عقب مواجبشان
قسط قرض است غوز بالا غوز
داد می‌بایدش همین امروز
شیروانی بطانه می‌خواهد
باغبان ماهیانه می‌خواهد
هرچه آمد به‌دست از هرجا
همه شد خرج و هیچ نیست بجا
نه اجازت که شغلی آغازم
نه کزین مملکت برون تازم
بوده‌ام سال‌ها نماینده
گوش‌ها از خروشم آکنده
روزنامه‌نوبس بودم من
با افاضل جلیس بودم من
عمر در مردمی سر آورده
سر به آزادگی برآورده
خواجگی کرده سال‌های دراز
در فتوت ز خواجگان ممتاز
رخ گشاده‌، گشاده باب سرای
سفره گسترده‌، خادمان بر پای
در بر اهل مملکت مقبول
خدمت دولتی نکرده قبول
تا نپوسم به کنج خانه خموش
شده‌ام کاسبی کتاب‌فروش
بردم ازگنجه و خزانهٔ خویش
کتبی درکتاب‌خانهٔ خویش
کارم آخر به کاسبی پیوست
به خرید و فروش بردم دست
نزد دولت اگرچه مغضوبم
بر ملت عزیز و محبوبم
لیک خواهد خدایگان زمین
تا شوم بی‌نشان و خانه‌نشین
سخت گیرند تاکه رام شوم
چاپلوسی کنم غلام شوم
لیک غافل که گردن احرار
درنیاید به چنبر اشرار
«کس نیاید به زیر سایهٔ بوم
ور همای از جهان شود معدوم‌»
زبن تکان‌ها ز جا نخواهم رفت
زبر بار «‌رضا» نخواهم رفت
گر فروشم کتاب در بازار
به که خوانم قصیده در دربار
با چنین حال زار و رسوایی
در عذابم ز دست فخرایی
کاین سه تن ناشناس یک‌دنده
کارشان صبح چیست با بنده
پیش خود گفتم این سه قلاشند
شب عید آمدند و کلاشند
لیک بایست داد در هرحال
هریکی را چهار پنج ریال
به خدایی کزوست مایه و سود
درکفم پانزده ریال نبود
بود پانصد ریال آماده
تا شود قسط قرض را داده
گفتم از قسط قرض کم سازم
ماه دیگر عوض بپردازم
بعد معلوم شد که این حضرات
هرسه هستند عضو تأمینات
به ‌خدایی که خالق بشر است
که‌ ازو خوب‌ و زشت‌ و خیر و شر است
بس که بودم ز وضع خویش نفور
زبن خبر شاد گشتم و مسرور
لیک حال زنم دگرگون شد
چشمش‌ از سوز گریه پرخون شد
کودکان دور بنده جمع شدند
همچو پروانه گرد شمع شدند
شب عیدی که مرد و زن شادند
بلعجب عیدیئی به ما دادند
گفتی آن جمع را عزا برداشت
سیلی آن خانه را ز جا برداشت
الغرض زود رخت پوشیدم
کودکان را ز مهر بوسیدم
شد فراموشم آن کسالت‌ها
رفت از یادم آن ملالت‌ها
چون ز نو غصه‌ای به دل تازد
غصهٔ کهنه جا بپردازد
چون که از نو بلا پدید شود
غم دیرینه ناپدید شود
چون بلایی رسید غم برود
بیش چون شد پدید، کم برود
باید از درد جست چارهٔ درد
مرد بی‌درد مرده است نه مرد
به سوی باغ رفتم از تالار
گفتم اینک منم‌، چه باشد کار؟
ریش جوگندمی، سیه‌رنگی
ریزه‌چشمی‌، میانه‌ای لنگی
خنده‌رویی و گرم‌گفتاری
کهنه رندی‌، قدیم عیاری
با زبانی چو پشت افعی نرم
با بیانی چو کام اژدر گرم
گفت تفتیشکی کنیم اینجا
تا چه باشد نوشته‌های شما
گفتم اینجا نوشته بسیار است
کاغذ بیست ساله انبار است
گفت باشد کتاب خطی نیز؟
گفتم آری فزون‌تر از هر چیز
لیک تفتیش خطی آسان نیست
خواندنش کار بی کتابان نیست
خواندنش‌ نیست‌ سهل ‌بر همه کس
کار اهل کتاب باشد و بس
جلد باشید ویار درگیرید
هرچه باشد نوشته برگیرید
هرچه انبار بود کاوبدند
هرچه اشکاف بود گردیدند
هم به صندوق‌خانه سرکردند
نیز در خوابگه نظر کردند
از شبستان گرفته تا جایی
جمله را سرکشید فخرایی
قبض و مبض و قباله و اسناد
دفتر و مفتر و سواد و مواد
جمله را کرد درهم و برهم
ریخت در یک جوال بر سر هم
جزوه‌های مفصل طبری
شده آراسته ز کارگری
شد پریشان ز فرط افزونی
نصف درکیسه نصف درگونی
پس از آن گشت نوبت بنده
گفت آن مرد لنگ با خنده
دو دقیقه است و نیست طولانی
چه شود گر قدم برنجانی
که ببخشید با شما باری
در اداره است مختصرکاری
من خود از پیش دیده بودم کار
خوبش راکرده مستعد و تیار
جبه‌ای گرم نیز پوشیدم
بچه‌ها را دوباره بوسیدم
محشری‌شدکه‌سوخت‌زان‌دل‌سنگ
هم دل سنگ سوخت هم دل لنگ
گفت از غصه توبه کردم من
سر جدم که توبه کردم من
گرچه می کرد لرزه با سفتی
به گمانم که بود غالفتی
دل این‌ها قساوتی دارد
به چنین حال عادتی دارد
بس که از این قبیل دیدستند
یا ز همکارها شنیدستند
حسشان خشک گشته در اعصاب
چون ز قتل غنم دل قصاب
شرف آدمی است بر حیوان
رقت و انفعال و حس نهان
وآن کسانی که سنگ دل شده‌اند
به جمادات متصل شده‌اند
الغرض با دو بستهٔ کاغذ
هریکی بادکرده چون گنبذ
من و آن سه برون شدیم از در
ماند در خانه جفت بی‌همسر
شدم آن لحظه نارسیده به کوی
با طلب کار خویش رویاروی
قبض پانصد ربال پیش آورد
ضرباتی به قلب ریش آورد
چکنم قبض محضررسمی است
سر ماه‌است و دادنش حتمی است
قسط پرداختیم و با رندان
سر نهادیم جانب زندان
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
صف ادارهٔ تأمینات و شرح زندان
مثل مردمان خطا نشود
که دویی نیست کان سه‌تا نشود
با من این حبس گاه راکار است
حبس این بنده سومین‌بار است
بارهای دگر بدون درنگ
می گذشتم ز ره به محبس تنگ
چون رسیدم ز ره ولیک این بار
برد فخرائیم به شعبهٔ چار
چون نشستم درآن کریچهٔ سرد
کمر من گرفت از نو درد
دیرگاهی نشستم آنجا من
کس نفرمود صحبتی با من
از پس یک‌ دو ساعت‌، آمد پیش
فربهی سبز رنگ وکافرکیش
صورتی گرد و چهره‌ای مغرور
دست و پایی ز ذوق و صنعت دور
لیک درکار خویش زبر و زرنگ
به فسون روبه و به کبرپلنگ
داد دست و نشست و خامه کشید
جا ونام و نشان من پرسید
پس بزد بانگ و آمد از بیرون
یکی از آن سه مرد راهنمون
اول رنج و زحمت است اینجا
فتح باب مشقت است اینجا
بنده با آن عوان روانه شدیم
یک‌دوساعت‌به یک‌دو خانه شدیم
شرح آن دخمه‌ها از اسرار است
فکرکاهست و خاطرآزار است
در یکی زان دوکلبهٔ احزان
مردمی دیدم از الم لرزان
حاج‌سیاح قمی ‌پرخور
بود آن جای بسته برآخور
شکم گنده پیش آورده
گنده‌بویی به ریش آورده
گشته چرک و سیاه‌مولویش
بر زبان بود مدح پهلویش
شعر می‌خواند و پف پف می کرد
بر سر و ریش خلق‌ تف می‌کرد
مدح می‌خواند شاه ایران را
حامی فرقهٔ فقیران را
تا مگر زودتر رها گردد
باز مبل اطاق‌ها گردد
سر و ریشی صفا دهد از نو
شکم گنده را دهد به جلو
بنشیند به مجلس اعیان
بدهد حکم چایی و قلیان
نیزه را محرمانه بند کند
چند غازی مگر بلند کند
گرچه در شهر ری سرایی نیست
محضری‌، منظری‌، لقایی نیست
محفل و مجلسی اگر باقی است
هست در این محل و الا نیست
قصرها را ببست دولت در
تا که شد باز باب «‌قصر قجر»
ساعتی هم دریچه گذشت
تا همه چیز ثبت دفتر گشت
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
صف زندان نمرهٔ دو
پس ره نمرهٔ دو پیمودم
زان که خود راه را بلد بودم
ایستادم به پیش آن درگاه
چه دری‌، لا اله الا الله‌!
دخمه‌ای تنگ و سوبه‌سوی ‌و نمور
واندر آن دخمه چند زنده‌به‌گور
هر یکی در کریچه‌ای دلتنگ
بسته بر رویشان دری چون سنگ
داشت دهلیزی و بر آن دهلیز
بود بسته دری ز آهن نیز
به درون رفتم از همان در، من
که بدم رفته بار دیگر، من
گرد برگشتم از یکی رهرو
پیش سمجی که بود مسکن نو
بر در نمرهٔ یک استادم
وان قلاوور را فرستادم
تا بگوید ز خانه‌ام باری
بستر آرند و فرش و ناهاری
پس نگه کردم اندر آن دالان
دیدم آنجا گروهی از یاران
هریک استاده گوشه‌ای خسته
چند تن در به رویشان بسته
میر مخصوص کلهر و خسرو
چندی از دوستان کهنه و نو
شده هر یک به دیگری مأنوس
پنج شش سال هر یکی محبوس
میرکلهر نمود از سختی
ناله‌، وز روزگار بدبختی
گفت شش سال بودم اندر بند
چار دیگر بر او برافزودند
چون شود مرد لشگری قاضی
شود انسان ز قاضیان راضی
کلبهٔ عهد پیش را دیدم
خوردم آنجا ناهار و خوابیدم
ظاهراً تازه همتی کردند
وان قفس را مرمتی کردند
پاک و بی گرد و آب و جارو بود
مبرزش نیز پاک و بی‌بو بود
هان و هان تا مگر نپنداری
که اطاقیست خوب و گچ‌کاری
عرض و طولش چو تنگنای عدم
سه قدم طول بود در دو قدم
بهتر از زنده در چنین مرقد
آن که مرده است و خفته زیر لحد
نبود کار مرده جنبیدن
نیست محتاج خوردن و ریدن
هست‌، تا هست آدمی زنده
گاه جنبنده گاه ریزنده
عادت آدمی است آمیزش
خور و خفتار و جنبش و خیزش
این همه در یکی کریچهٔ تنگ
گفتنش نیز هست مایهٔ ننگ
با بشر هیچ کس نکرده چنین
حیوان نیز نیست درخور این
بود اندر زمانه‌های قدیم
گاه‌گاهی چنین عذاب الیم
لیک در دورهٔ تمدن و دین
با بشر کس نکرده است چنین
تازه این جایگاه احرار است
وای از آنجا که جای اشرار است
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
سبب بنای زندان
بهر آن شد بنای نمرهٔ یک
که بگیرد مقام زجر و کتک
مجرمی کاو به کرده‌، خستو نیست
چاره‌اش غیر زور بازو نیست
سارقی کاو نمی کند اقرار
باید اقرار خواست با اصرار
جای اشکنجه و عذاب و کتک
افکنندش شبی به نمرهٔ یک
چون شبی ماند اندر آن پستو
شود از شدت تعب خستو
دانی اکنون که اندر آنجا کیست
غیر آزاده مردم آنجا نیست
ور بود نیز مجرم و خونی
پس چندی شوند بیرونی
وان که آزاده است و با مسلک
دخمهٔ اوست حبس نمرهٔ یک
نه مه و هفته بلکه سال به سال
جای دارد در آن سیاه مبال
حالشان بدتر است ز اهل قبور
زان که جان می کنند زنده به گور
همه عشاق مرگ و مرگ از ناز
نکند روی خود بدیشان باز
دوزخی را که گفته‌اند آنجاست
خاصه‌ زین‌پس که‌ موسم گرماست
باید آنجا به صبر پردازد
تا خدا خود وسیلتی سازد
یا بیابد از آن به مرگ فرج
یا رهایش کنند کور و فلج
یا ز پای افتد و شود بیمار
مایهٔ دردسر شود ناچار
ببرندش به سوی مارستان
زبردست علیم و همدستان
هرکه نزد علیم گشت مقیم
به کجا می‌رود؟ خداست علیم
روزی آمد علیم در بر من
گفت خود را به ناخوشی می‌زن
تا به سوی مریضخانه شوی
همنشین با می و چغانه شوی
زان که آنجاست در ادارهٔ من
نانت آنجاست غرق در روغن
گفتم اهل می و چغانه نیم
بنده باب مریضخانه نیم
تن من سالمست و حال درست
سکه بر یخ زدی گناه از تست
مجرمان نیز اندر آنجایند
بند بر دست و قید بر پایند
مجرمی گر نشد به فعل مقر
میکنندش شکنجه‌های مضر
دستی از روی کتف پیچانند
دستی از پشت سر بگردانند
ساق آن هر دو را نهند زکین
به یکی دستبند پولادین
استخوان‌های ساق و بازو و کِتف
می‌خورد تاب‌ ازین‌ شکنجهٔ سفت
عضلاتش به پیچ و تاو افتد
استخوان‌ها به چاو چاو افتد
رود از هوش و چون به‌هوش آید
از سر درد در خروش آید
سوی لا و نعم نمی‌پوبد
هر چه بایست گفت می‌گوید
کار پنهان برافتد از پرده
همچنین کارهای ناکرده
کارهای نکرده گفته شود
همچون آن کرده‌ها شنفته شود
ور کسی طاقتش شدید بود
داربستی بر آن مزید شود
دست‌های خمیده را به کمند
از یکی حلقه‌ای بیاو‌بزند
پس کشندش به داربست فراز
طاقت گفتنش ندارم باز
گاه با تازیانه و ترکه
می‌زنندش که افتد از حرکه
ای بسا بی گنه که فرمان یافت
وین بلا را به مرگ درمان یافت
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
تمثیل
گشت مردی شریک پرخواری
کرد تقسیم توشه را باری
گفت یک چیز ازین دوگانه بخواه
خربزه یا که هندوانه بخواه
گفت من هر دوانه می‌خواهم
خربزه‌، هندوانه می‌خواهم
برد مشروطه داغ و چوب و فلک
جای آن ساخت حبس نمره یک
شحنهٔ شهر هر دو وانه گرفت
خربزه داشت هندوانه گرفت
کرد من‌باب دبه و لنجه
حبس تاریک جفت اشکنجه
دست‌بند و شکنجه‌های دگر
تاز‌بانه ز جملگی بدتر
گاهگاهی هم از پی تحقیق
آب جوشیده می‌شود تزریق
آن شنیدم که «‌هایم‌» بدبخت
مبتلا شد بدین شکنجهٔ سخت
تا گروهی ز عارف و عامی
یار خود سازد، اینت بدنامی
و آن یهودی ز تهمت دگران
بست لب با چنین عذاب گران
وان که او را شکنجه می‌فرمود
مسلمی بود شوم‌تر ز جهود
بود تشنه‌، به خون ایرانی
شحنه با دعوی مسلمانی
بود «‌هایم‌» بدان دلآگاهی
بهتر از صدهزار «‌درگاهی‌»
کاو به‌ ناحق نبرد نام کسی
وین به خلق افترا ببست بسی
برد از آغاز آن جهول ظلوم
دست در خون عشقی مظلوم
بعد از آن تا زند مؤسس را
زد به تیر بلا‌ «‌مدرس‌» را
شحنهٔ شهر چون که شد فتاک
دگران را ز قتل و فتک چه باک
دارم افسانه‌ای ز «‌درگاهی‌»
شاهکاریست بشنو ار خواهی
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در نیکامی و بدنامی می گوید
آه‌ از انسان که‌ چون‌ شود سوی پست
هیچ چیزش نمی‌شود پابست
ور شود سوی اوج‌، شاه شود
برتر از آفتاب و ماه شود
گه به عین‌الحیات گیرد جا
گَه شود شوم‌تر ز مرگ فجا
نیکنامی عزیزتر چیزی است
فرخ آن کو به نیکنامی زیست
مرد بدنام مایهٔ ننگ است
زان‌سبب سوی ننگش آهنگ است
دشمن مردمان به سر و علن
کز چه دارند مردمش دشمن
آن که اندر زمانه شد بدنام
طشت رسوائیش فتاد از بام
نیکنامی بر او حرام شود
دشمن مرد نیکنام شود
هرکه را نیک یافت بد خواند
تا بد خویشتن بپوشاند
این همه ظلم و جور و بدعت‌ها
وین بدآموزی و شناعت‌ها
زادهٔ فکر این گروه بود
کآدمیزاد از آن ستوه بود
به خطایی که کرده از این پیش
خلق‌را ساخته‌است‌دشمن خویش
وز سَر عجب و نخوت و پندار
نگشوده لبی به استغفار
بلکه هنجار بدتری گیرد
صفت کوری وکری گیرد
پیِ پامال کردن یک بَد
می کند صد بدی ز فرط خرد!
این‌چنین کس، سزای نفرین است
بدترینی که گفته‌اند این است ‌!
هیچ نشنیده نکته‌ای ز اصحاب
هیچ ناخوانده صفحه‌ای زکتاب
خوب و بد را به‌پای نفع برد
هرچه نفعی نداشت بد شمرد
خویش را شیر شَرزه اِنگارد
خلق را صید خویش پندارد
جود را عجز می‌شمارد او
وز چنین عجز عار دارد او
گر فلوسی به کس دهد روزی
هست ازآن فلس بر دلش سوزی
تا ازو پس نگیرد آن انعام
نشود سوزش دلش آرام
آن‌چنان دستِ آز بوسیده
که به عباس دوس دوسیده
خویشتن را ز فرط جهل و جنون
خوانده گه پطر وگاه ناپلئون
لیک اندر عمل ز خوی درشت
دست ضحاک را ببسته به پشت
در سیاست ز فرط کین و لجاج
گوی سبقت ربوده از حجاج
محوکرده به خنجر خون‌ریز
نام تیمور و شهرت چنگیز
خوانده از جهل و قلت مایه
خلق را طفل و خویش را دایه
دایه‌ای مهربان‌تر از مادر
که بریده است کودکان را سَر
گلوی شیرخواره بفشرده
عرضشان برده، مالشان خورده
همه‌چشمش‌به‌مال‌همسایه است
وای ‌طفلی کش ‌این ‌سبع‌ دایه است
متجددنما و کهنه‌پرست
بی‌رقم‌، قوشچی و بی می، مست
گویی از ملّت و خدا و نماز
گوید این ژاژها به دور انداز
کهنه شد دین وکهنه نیست به کار
دهر نو شد تو نیز چیز نو آر
گویی از چیزهای نو آن است
که جماعت سزای احسان است
هست کشور چو پیکری هشیار
عضوش این توده مردم بسیار
بدبودهرچه‌خلق‌بدبیند
برگزیده است آنچه بگزیند
کار مردم به‌دست مردم نه
کار مردم به‌دست مردم به
چون شنید این‌، ره دگر پوید
از علیّ ولی سخن گوید
گوید از کینه در حق اجماع
که همج اا خواندشان علی و ر‌عاع اا‌
مردمان را همج خطاب کند
جاهل ‌و گول و کج‌ حساب کند
خویش را از علی گرفته قیاس
فرق ننهاده فربهی ز آماس
ای علی ناشده مکن دغلی
منگر خلق را به چشم علی
آن که غالی اا خداش پندارد
با تو بسیار فرق‌ها دارد
اوست شیر خدای عزّوجل
توسگ کیستی‌؟ جناب اجل
تو علی نیستی معاویه هم
وان یزید درون ه
کاندو بودند مهتران عرب
صاحب‌علم‌و جود وفضل‌و ادب
تو یکی ملحد بداندیشی
دشمن خلق و عاشق خوبشی
نه شرف بوی کرده‌ای نه گهر
نه پدر دیده‌ای و نه مادر
زادهٔ فتنه‌ای و فتنه ‌نهاد
فتنه بر خوبش گشته‌ای‌، فریاد!
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان رفیق بی‌وجدان
داشت مردی جوان رفیقی چند
همه با هم برادر و دلبند
این جوانان سادهٔ دین‌دار
کرده در دل به مبدئی اقرار
خانه‌هاشان به یکدگر نزدیک
همه با هم به کیف و حال شریک
دیوخویی به صورت انسان
زاین به خود بسته تهمت وجدان
گشت‌با آن جوان ز بیرون دوست
متحد چون‌دو مغز دریک پوست
حلقهٔ دوستی بجنبانید
سرش از دوستان بگردانید
ظاهر خوبش را چنان آراست
که توگفتی فرشته‌ای زبباست
چند سطر از «‌لافنتن‌» و «‌مولیر»
چند شعری ز «‌روسو» و «‌ولتر»
گه ز «‌مونتسکیو» سخن راندی
گه ز «‌داروین‌» مقالتی خواندی
سخنان قشنگ ساده‌فریب
برد از آن‌ ساده‌لوح صبر و شکیب
گفت دین تو چیست‌؟ مرد جوان
گفت ابلیس‌: دین من وجدان
گفت‌با او: رفیق‌!وجدان چیست‌؟
گفت‌:‌وجدان‌ به‌ غیر وجدان‌ نیست
هست حسی درون قلب نهان
که بود نام نامیش وجدان
مرد را در عمل جواز دهد
خوب را از بد امتیاز دهد
خوب‌ و بد چون‌ مطابق‌ عقل است
فرق دادن میانشان سهل است
ای بسا کارها که در اسلام
مرتکب می‌شوند و نیست حرام
لیک وجدان حرام می‌داند
در ره عقل‌، دام می‌داند
چون قصاص و تعدد زوجات
روزه‌ و حج‌ و غزو و خمس و زکوه
وی بسا چیزهاکه در اسلام
هست کاری قبیح و فعل حرام
لیک وجدان مباح می‌خواند
زان که عیبی در آن نمی‌داند
چون ربا و قمار و ساز و شراب
وز زنان لطیف رفع حجاب
که ربا در تجارت عالم
گر نباشد جهان خورد برهم
نیز ساز و شراب ناب و قمار
هیئت اجتماع راست به کار
وین وجودِ لطیف یعنی زن
تا به کی زندگی کند به کفن
چون که عضو مهم جامعه اوست
بودنش عضو اجتماع‌، نکوست
نه خداییست نی پیامبری‌!
بی موثر وجود هر اثری‌!
دین بپا شد برای عامی چند
کار دین پخته شد ز خامی چند
کار این مردم از سیاه و سفید
نرود پیش جز به بیم و امید
نبی از بهر پیشرفت امور
دوزخ و نارگفت و جنت و حور
چون که‌ خود دعوی‌ خدایی‌ داشت
منتی بر سر عموم گذاشت
ناتمام و بریده صحبت کرد
از خدای ندیده صحبت کرد
تا رباست کند به خلق زمین
کند و بندی نهاد نامش دین
چون که وجدان به مرد یار بود
دگر او را به دین چه کار بود
گشت ز افکار مرد باوجدان
مرد دین از عقیده روگردان
چون اساسی نداشت معتقدش
وز اَب و مام بود مستندش
زود بلعید قول آن نسناس
مرد نادان چو «‌حب دکتر راس‌»
به یکی دم دمیدن لب او
گشت وبران بنای مذهب او
دین او چون حباب گشت خراب
رفت برباد ازآن که بود بر آب
خمس و روزه گریختند ازو
شد فرامش نماز و غسل و وضو
دوستان قدیم را خر خواند
غزل الوداع را برخواند
اهل مندیل را تماخره کرد
گاه بدگفت وگاه مسخره کرد
هرکجا دید مرد ملایی
سیدی‌، روضه‌خوانی‌، آقایی
صاد صلواهٔ را بلند کشید
با سلامی به ربششان خندید
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
جعل‌ نامه و گرفتار ساختن مرد بیگناه
نامه‌ای ساخت پس به خط رفیق
به‌ سوی خویش کای رفیق شفیق
دلم از نوکری به تنگ آمد
شیشهٔ طاقتم به سنگ آمد
خلق یکسر فقیر و درویشند
همه در فکر چارهٔ خویشند
یک‌طرف مالیات قند و شکر
یک‌ طرف مالیات‌های دگر
بدتر از این نظام اجباری
کرده ترویج شغل بیکاری
بجز از چند تن امیر و وزیر
باقی خلق مفلسند و فقیر
ما چنین‌، شه چنان‌، وزیر چنان
کشوری موکنان و مویه کنان
من بر آنم که فتنه آغازم
با چنین دولتی دغل بازم
کرده‌ام شیخ و شاب را تحریک
شده اجرای نقشه‌ام نزدیک
که گروهی به‌هم شریک شوبم
همه در سلک بلشوبک شویم
زد ببایست در نخستین دم
این اساس پلید را بر هم
تو به تهران بجوی یاران را
حزب‌سازان و خفیه کاران را
من هم اینک ز راه می‌آیم
سرکش وکینه‌خواه می‌آیم
من به شورشگری زبان دادم
زن خود را طلاق از آن دادم
چون می انقلاب نوشیدم
از زن و بچه چشم پوشیدم
به تو بس اعتماد دارم من
اعتمادی زیاد دارم من
چون به‌خوبی ترا شناخته‌ام
راز خود با تو فاش ساخته‌ام
باد بر اهل دل درود و سلام
ختم شد والسلام خیر ختام
هشت در پاکتی از آن پاکات
کش فرستاده بود این اوقات
رفت و آن نامه را به صد تلبیس
داشتش عرضه بر رئیس پلیس
گفت‌ سوزد بدین رفیق دلم
نتوانم که دل از او گسلم
بایدش اندکی نصیحت کرد
نه که رسوایی و فضیحت کرد
زان که هرچند فتنه‌ساز بود
با منش دوستی دراز بود
من نوشتم بدو نصایح چند
لیک ترسم ز من نگیرد پند
گرچه‌ بر کار دوست ‌پرده نکوست
لیک ‌دولت ‌مهم‌تر است ‌از دوست
من وطن خواهم و فدائی شاه
دشمن بلشویک نامه سیاه
لیک مستدعیم کز‌ین ابواب
نشود مطلع کسی ز احباب
گر بدانند اصل مطلب چیست
وندرین کشف‌ جرم، عامل کیست
ذکر من ورد خاص و عام شود
زندگانی به من حرام شود
طمعی نیست بنده را از کس
قصد من‌ هست خدمت شه و بس
وین جوان مخلص شفیق منست
همه دانندکاو رفیق منست
لیک دزدیده‌اند هوشش را
جهل بستست چشم و گوشش را
بایدش پند داد و گوش کشید
لیک جرم نکرده را بخشید
گر نهان ماند این حکایت‌ها
کرد خواهم به شاه خدمت‌ها
رفت و آسود مرد وجدانکار
تار بگرفت و خواند این اشعار
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حبس شدن مدیر ناهید در اتاق بهار
شب بدیدم در آن سرا تختی
پهلوی تخت‌، مرد بدبختی
گفتم این تازه کیست گشته پدید
گفت شخصی‌: مؤسس ناهید
روز دیگر ز تنگی مسکن
گشت ناهید همط‌ویلهٔ من
گفتمش‌: السلام رند دغا
توکجا این حساب‌ها زکجا
گر کسی گوهر مدیحی سفت
گه گهی هم حقیقتی می‌گفت
توکه پا تا به سر مدیح شدی
صاحب منطق فصیح شدی
پهلوی را به عرش بنشاندی
هم خدا هم پیمبرش خواندی
خوب تشخیص داده بودی تو
پا به قرص ایستاده بودی تو
با تو آخر چرا چنین کردند
چوب قهرت درآستین کردند
گفت من نیز چون تو حیرانم
سبب حبس خود نمی‌دانم
نامه‌ام بود مدتی توقیف
تا برفت ازمیان بزرگ حریف
چون که تیمورتاش گشت نگون
ماه من آمد از محاق برون
نشرکردم شماره‌ای سه چهار
سر به‌سر مدح شاه دولتیار
باز هم تر شد از قضا درِ من
به وبال اوفتاد اختر من
در شمیران خزیده بودم من
پای منقل لمیده بودم من
می‌نمودم حساب آینده
کلکم گشت ناگهان کنده
گشته با ما شریک زندانی
یک نفر نایب خراسانی
گرچه خود نایب پلیس است او
با من این روزها انیس است او
زن روسی گرفته در مشهد
مورد سوء‌ظن شدست و حسد
اینک او را به ری کشاندستند
وندرین حجره‌اش نشاندستند
کار او شاهنامه است و دعا
آن برای خود این برای خدا
چون خراسانی و پدردار است
بر دلم حشر او نه دشخوار است
هرکه از مردم خراسانست
دارمش دوست گرچه افغانست
زان که افغانی و تخاری‌زاد
همه ایرانی‌اند و پاک نژاد
دین جدا کردمان ز یکدیگر
لعن حق باد بر نفاق بشر
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
آخر سال
ماه اسفند نیز شد گذری
گشت سالی ز عمر ما سپری
رفت سالی که جز وبال نبود
عمر بود این که رفت‌، سال نبود
پنج‌ مه‌ زان به‌ حبس و خون‌ جگری
هفت ماه دگر به دربه‌دری
چهل و نه گذشت با اکراه
بر سرم پنجه می‌زند پنجاه
سر ز پنجه گرفته‌ام به دو دست
کاهنین پنجه‌اش تا شست
نرسد عمر من به شصت یقین
زیر این پنجه‌های پولادین
چل و پنجاه‌، آهنین دستند
در گلوها چو پنجه و شستند
عمر اکنون ز سال پنجاهم
دامی افکنده بر سر راهم
گر سلامت رهم ز پنجهٔ دام
چون کشم‌سر ز شصت‌خون‌آشام
با چنین دست کز غمم بسر است
راه پنجاه نیز پر خطر است
در شگفتم که با چنین غم و درد
سال دیگر چکار خواهم کرد!
آخر سال را خدا داناست
سال نیکو از اولش پیداست
شب ‌عید است ‌و من ‌غریب‌ و اسیر
بسته تقدیر پنجهٔ تدبیر
قرض بالای قرض خوابیده
خانه‌ام چون دلم خرابیده
سال پارینه هم در اول سال
قرض من بود شش هزار ربال
سال بگذشت و تازه شد نوروز
سی‌هزار است قرض من امروز
می‌رسد نامهٔ وکیل از ری
که بود بی‌نتیجه کوشش وی
که خریدار خانه نایابست
زان که زر در زمانه نایابست
سیم و زر گشته در خزینه نهان
وآن خزینه نهان ز چشم جهان
یا شود خرج راه‌آهن شاه
یا بدر می‌رود ز دیگر راه
آنچه دولت ستاند از مردم
هشت عشر از میانه گرددگم
همه نادار، خلق و دارا هیچ
همه جا عرضه و تقاضا هیچ
غیر عمال دولت و تجار
باقی خلق در شکنجه دچار
تاجران هم ازین کساد فره
پس هم می‌زنند یک‌ یک زه
جز دو سه لات روزنامه‌نگار
کز چپ و راست داخلند به کار
راست چون شاعران عهد قدیم
لب پر از مدح و سرپر از تعظیم
باقی خلق لند لند کنند
گاهی آهسته گاه تند کنند
دسته دسته به شیوهٔ قاچاق
می گریزند سوی هند و عراق
وان که چون‌منش‌پای رفتن نیست
کرد باید به رنج و زحمت زیست
بلدی خانه‌اش کند حرٍّاج
عوض مالیات خانه و باج
کودکانش ز درس وامانند
همه از تربیت جدا مانند
من در اینجاگرسنه و بیکار
گرد من ده دوازده نان‌خوار
مورد قهر و خانه بر بادم
رفته علم و ادب هم از یادم
طرفه‌عهدیست کز سیاست‌و زور
کور، شد چشم‌دار و بیناکور
زد به ذوق و ادب معارف جار
شد فلان‌، اوستاد و مرد بهار
نیستم من دریغ مرد هجا
گرچه باشد هجا به وقت‌، بجا
مفت خواهند جست از دستم
که بدین تیر نگرود شستم
هجو اینان وظیفهٔ عالیست
جای یغمای جندقی خالیست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
شرح تفتیش کردن مأمورین دولت در راه
چون رسیدم به چند میلی ری
باد و باران وزبد پی در پی
شب تاربک و باد سرد وزان
کس و ناکس به قهوه‌خانه خزان
بود گردونه‌ایم جای نشست
خود و اطفالم‌ اندر آن دربست
بار و کالای خانه بسته به ‌هم
بار کرده در آن ز پشت و شکم
رختخواب و مسینه و اسباب
جامه‌دان و لباس و فرش وکتاب
بود قصدم که هم در آن سر شب
بدوانیم سوی ری مرکب
سی و شش ساعتست تاکه مدام
خواب بر چشم ما شدست حرام
باید امشب رسیم با خانه
تا نماییم خواب جانانه
مام در انتظار طفلان است
(«‌مهری‌» از یاد مام گریانست
من ز بی‌خوابی وتعب خسته
دو شبانروز دیده نابسته
تند راندیم با هزار امید
حسن‌آباد شد ز دور پدید
چند ماشین قطار استاده
همه از بهر حرکت آماده
یکی آینده و رونده دگر
آن‌ یکی لنگ و آن دگر پنجر
بر در قهوه‌خانه مردی چند
راهداری و رهنوردی چند
روستایی گرفته بار الاغ
قهوه‌چی زر شمرده پیش چراغ
پاسبانی به کف گرفته تفنگ
شوفری با مسافران در جنگ
بود قصدش که شب درنگ کند
وندر آن قهوه‌خانه لنگ کند
پاسبان با کمال بی‌دردی
بود ناظر ولی به خونسردی
بیوه‌ای زان شُفُر شکایت کرد
پاسبان از شُفُر حمایت کرد
که توقف در آن مغازهٔ دود
داشت از بهرشان فراوان سود
چون‌بخوردند کودکان همه چای
به شوفر گفتم ای رفیق مپای
زود بنزین بریز و گاز بساز
که شبی تیره است و راه دراز
که به‌ناگه یکی بیامد پیش
گفت باید کنیمتان تفتیش
چون که چیزی نبودم اندر بار
ننهادم به مشت او دینار
گفتمش با لبی پر از خنده
بوی خیری نیاید از بنده
هرچه خواهد دلت پژوهش کن
چیزی ار یافتی نکوهش کن
رفت و بگشود جمله بار مرا
سخت دشوار کرد کار مرا
بندها را زیکدگر ببرید
تنگ‌ها را چو رهزنان بدربد
جامه‌دان‌های‌ من به‌ خاک‌ انداخت
بارها را ز هم پریشان ساخت
فرش‌ها را به راه چید همه
رخت‌ها را به گل کشید همه
کودکان را یکان یکان آورد
بغل و جیبشان تفحص کرد
داد آواز و زالی آمد پیش
تا زنان را همی کند تفتیش
جست و پیمود آن تُنُک‌مایه
جیب و جوراب کلفت و دایه
بود زنبیلکی به‌ بار اندر
شیشهٔ می در آن چهار اندر
گفت می بی‌جواز ممنوع است
هست قاچاق و غیر مشرع است
گفتمش این شراب شیراز است
سالخورده‌ست‌ و خانه‌ انداز است
این شراب از حکیم دستور است
داروی چند طفل رنجور است
گر به تهران شراب دارد باج
در صفاهان و پارس نیست خراج
گفت از امروز کرده‌اند اعلان
باج دارد شراب اصفاهان
گفتم امروز اگر شدست اعلام
که می بی‌جواز هست حرام
من دو روز است تا از اصفاهان
رخت بستم به جانب تهران
گفت بی فایدست چون و چرا
حکم قانون ندارد استثنا
بایدت سر به حکم عرف نهی
پنج تومان و نیم جرم دهی
پس نشست و نوشت با مس‌مس
قصه را چند صورت مجلس
چون به هریک نهاد صحه رئیس
صحه کردند پاسبان و پلیس
پنج تومان و نیم زر دادم
می و زنبیل هم بسر دادم
جمع کردم‌، لبی پر از دشنام
رخت و کالای خود ز شارع عام
دو سه ساعت درین بسر بردیم
ساعتی نیز آب و نان خوردیم
قهوه‌چی برد باقی زر و مال
ماندهٔ دزد را برد رمّال
چرب کردند سبلتی یاران
من و اطفال مانده در باران
شب ما برگذشت از نیمه
کودکان خسته‌، من سراسیمه
برنشستیم از آن کریوهٔ آز
بگرفتیم پیش‌، راه دراز
تا سحر چرت بود و خمیازه
تا رسیدیم ما به دروازه
ساعتی هم در آن مکان ماندیم
مبلغی سیم نقد افشاندیم
تا از آن نقد، مهتر بلدی
نسیه سازد سعادت ابدی
بود القصه وقت بوق سحر
که نمودیم سوی شهر گذر
با تنی خسته و خیال پریش
برسیدیم تا به خانهٔ خویش
لب چو از قند یار بوسه گشاد
تلخی این سفر برفت از یاد
پس چندی‌، از انحصارکسی
آمد و خواست عذر رفته بسی
گشت خستو که آن پلید نژاد
زر ما برده از ره بیداد
شیشه‌های شراب را آورد
پنج تومان و نیم را رد کرد
لیک افسون کان شراب لطیف
فاسد و ترش گشته بود و کثیف
وان دغل کاردار کافر کیش
هست مشغول‌ نابکاری خوبش
به خدایی که هست واقف راز
زانچه گفتم یکی نبود مجاز
باشد احوال ملت ایران
مثل آن شراب اصفاهان
که برندش به زور و آب کنند
ضایع و فاسد و خراب کنند
ور پس از مدتی دهندش باز
باد رحمت به سرکه و به پیاز
این اداره‌چیان دزد و دغل
همه هستند غرق مکر و حیل
نه امانت نه حس ملیت
نه وظیفه نه پاکی نیت
گونی این‌ها هراول تترند
حاش لله که از تتر بترند
همگی بی‌عقیده و ایمان
بسته با دزد و راهزن پیمان
جملگی بارگردن من و تو
شغلشان لخت کردن من و تو
همه با هم مخالف و دشمن
روی‌ هم رفته دشمنان وطن
وان که باشد امیر این دزدان
هست باری نظیر این دزدان
وزرا را صفای نیت نیست
اُمرا را غم رعیّت نیست
آن که در بند سیم و زر باشد
به رعایا کیش نظر باشد؟
راهی ار سازد و خیابانی
کارگاهی و کاخ و ایوانی
همه از بهر سود خویش‌ کند
یا زبهر نمود خویش کند
تا از این ره شود به کار سوار
بنهد گنج درهم و دینار
مهتر خانه چون زند تنبک
پای کوبند کودکان بی‌شک
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار نهم در تغییر اوضاع
کار کشور گرفت لون دگر
شه ‌به ‌ترکیه بست‌ رخت‌ سفر
از میان رفته اسعد و تیمور
شده «‌آیرم‌» زمامدار امور
گشته دولت به کارهاگستاخ
مردم از بیم رفته در سوراخ
یک‌ طرف دستبرد مالیه
یک‌ طرف گیر و دار نظمیه
غافل از قهر حی لم‌یزلی
همه گرم شرارت و دغلی
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در ریاست سرپاس مختاری
داد شه جای او به مختاری
صبح پیدا شد از شب تاری
با من آیرم بگفته بودکه شاه
اشقیا را براند از درگاه
برگزیند ملک چو بیداران
نیکمردان به جای بدکاران
آن‌سخن‌شد درست‌بی کم و بیش
گفته‌اش راست گشت‌درحق‌خویش
زان که مختاری است پاک و نبیل
راست گوی‌و درست‌قول و اصیل
دودمانش قدیم و خود نامی
دور ازحرص‌و آز و خودکامی
وز فن شهربانی آگاهست
زین سبب برگزیده شاه است
گرچه یک گل شکفت ازین گلزار
کی ز یک گل شود پدید بهار
باز هم خاطرم تسلی دید
که به تاربکی این تجلی دید
می‌توان‌داشت‌،‌چون سپیده دمید
آرزوی دمیدن خورشید
ور یکی گل شکفت درگلشن
می‌توان گفت چشم ما روشن
ویژه این دستگاه پر اسرار
که بود سرپرست خلق دیار
درکف اوست اختیار همه
مال و ناموس وکار و بار همه
سازد ار خواهد از عناد و هوس
از پشه پیل و از عقاب مگس
کند از قدرت شهنشاهی
کارهایی غلط چو درگاهی
قدرت شاه را سپر سازد
مایهٔ وحشت بشر سازد
کند از جهل همچو بلهوسان
مردم و شاه را ز هم ترسان
یا چو آیرم زشه نپرهیزد
بخورد هرچه‌هست و بگریزد
باری امروز ایمنیم ازین
که عسس عادلست و شحنه امین
گرچه اینجا هم از طریق مثال
یادم آمد شراب پارین سال
که چو افتاد درکف نادان
گشت فاسد شراب اصفاهان
اندربن چند سال گمراهی
ز آیرم دزد و سفله درگاهی
این اداره خراب و ضایع گشت
ستد و دادِ رشوه شایع گشت
پاسبان وکلانتر و شبگرد
همه دزدند و ناکس و نامرد
دخل و کلاشی است کار پلیس
گفتن ناسزا شعار پلیس
ویژه که امسال از تفضل شاه
رفت فرمان به کار رخت و کلاه
عرضه کم گشت و شد تقاضا پیش
قیمت‌ افزوده‌ شد به‌ عادت خویش
شد بهای کلاه مظلومان
از دو تومان به پانزده تومان
آن دکان‌دار رند بازاری
گشته گرم کلاه‌برداری
تنگدستان تعللی کردند
در خریدن تأملی کردند
تا به فرصت زری به دست آرند
بر سر خود کلاه بگذارند
پاسبان و کلانتران محل
فرصتی یافتند بهر عمل
کله کهنه هر که داشت به سر
شد به تاراج پاسبان گذر
« کُلَه پهلوی‌» ز کهنه و نو
شد به دست پلیس شهر چپو
بی‌خبر زان که فرصتی باید
تا کلاه نو از فرنگ آید
کار بازار معتدل گردد
خواست با عرضه متصل گردد
باری‌، این جبر و شدت ناگاه
بود تنها به طمع چند کلاه
وز کف خلق سی چهل ملیون
شد برون زین تشدد قانون
اینت بی‌مایگی و بی‌حلمی
خام‌طمعی و جهل و بی‌علمی
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان انقلاب خراسان
و آن قضایا که در خراسان بود
هم ز جهل پلیس نادان بود
که به یک روز پاسبان بلد
راند قانون به مردم مشهد
کرد نسخ کله بهانهٔ خوبش
شد به‌دنبال آب و دانهٔ خوبش
به گمانش که کاری آسانست
لیک غافل که این خراسانست
مردمانی به کار دین پابست
همه پابند آن شعارکه هست
خلق کم‌مایه و کلاه گران
شدت پاسبان مزید بر آن
رسته‌ها بسته گشت و غوغا شد
انقلابی عظیم برپا شد
گرد گشتند خلق در مسجد
بهر پاس شعار خویش بجد
تلگرافی به شه فرستادند
کس بدان پیشگه فرستادند
شه ندانست عیب کار کجاست
چون‌ ندانست‌، گم‌شد از ره‌ راست
داد فرمان که قتل‌عام کنند
کارشان در شبی تمام کنند
لشگری گردشان گرفت به‌ شب
برشد ازآن حظیره بانگ و جلب
پاسبان و سپاهی از هر سوی
با فقیران شدند روباروی
بگرفتندشان به تیغ و به تیر
به فلک برشد آه وبانگ نفیر
صحن‌مسجد، به‌خون‌شد آغشته
نیمه‌ای خسته نیمه‌ای کشته
همگی را سحر برون بردند
مرده و زنده خاکشان کردند
محشری بیگنه هلاک شدند
خاک بودند و باز خاک شدند
آن جنایت که ناگهانی بود
همه تقصیر شهربانی بود
این اداها که عین گمراهیست
یادگار اصول درگاهیست
کاو نه تعلیم پاسبانی داشت
خوی دژخیمی و عوانی داشت
بود هتاک و ناکس و نامرد
دیگران را به خوی خود پرورد
هست‌دیری کزین اداره جداست
لیک آثار او هنوز بجاست