عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - مطایبه و انتقاد
یاد روزی کز برای دخل میدان ساختیم
از دغل سرمایه و از تزویر دکان ساختیم
گاه با شه‌، گاه با دستور، گه با این و آن
ساختیم و ملک را میدان جولان ساختیم
چون که خر بازار بود آن عهد، در پالان شاه
کرده پیزرها و بهر خویش پالان ساختیم
با اتابک ساختیم و تاختیم از هر طرف
خانمان خلق را تاراج و تالان ساختیم
گه ز بهر دانه‌پاشی شام دادیم و ناهار
گه پی حاکم‌تراشی سنگ و سوهان ساختیم
هرکجا بد تاجری با مایه و با اعتبار
هوهو افکندیم و او را لات و عریان ساختیم
تاجران را ورشکستیم و پی املاکشان
تیز از هر جانبی چنگال و دندان ساختیم
از برای خود مهیا رشتهٔ املاک چند
با بهای اندک و فکر فراوان ساختیم
چون عموم خلق را کردیم خر، بی‌دردسر
خود عمومی شرکتی در ملک عنوان ساختیم
آن‌یک از ترس آن‌یک از جهل آن دگرها از طمع
پول‌ها دادند و ما طالار و ایوان ساختیم
پس ز صاحب‌ثروتان روس بگرفتیم پول
راهی اندر آستارا پر ز نقصان ساختیم
چون که شد اعضای شرکت را بنای بازدید
ما به‌ روسان اصل شرکت‌ را گروگان‌ ساختیم
چون ز غیرت روس راکردیم داخل در عموم
در پناه او ز غم خود را تن‌ آسان ساختیم
نفی گشتن‌، حبس‌ دیدن‌، بد شنیدن را به‌ خویش
بهر بلع مال شرکت سهل و آسان ساختیم
مال مردم‌ خوردن از اسلام باشد دور و ما
مال مردم خورده تا خود را مسلمان ساختیم
خواندن اسناد شرکت رفتمان از یاد، لیک
از نماز و ذکر، جن را مات و حیران ساختیم
لایق ریش سفید ما کزین نامردمی
ملک خود را ریشخند خلق دوران ساختیم
دولت مشروطه چون املاک ما توقیف کرد
ما برایش دفتری از کذب و بهتان ساختیم
ورنه‌ این ایران همان‌ باشد که‌ ما خود از نخست
زین تقلب‌ها بنایش پاک ویران ساختیم
می کند صاحب‌ سند ده پنج پول خود طلب
گوئیا ما از برایش زر در انبان ساختیم
مبلغی دستی به ما باید دهد صاحب سند
زانکه‌ ما موضوع شرکت را دگرسان ساختیم
... شرکت گشت از ... تقلب چاک و ما
خویش را چون خایهٔ حلاج لرزان ساختیم
خشتک ما را اگرگیتی برون آرد رواست
زانکه الحق بهر فاطی خوب تنبان ساختیم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - پاسخ به کاظم پزشکی
ای پزشکی خطت رسید به من
چون به یعقوب پیر، پیراهن
خطی آنجا نبشته دیدم نغز
که شد از آن دو چشم من روشن
شیوهٔ میر و شیوهٔ درویش
هر دوان درتنیده در یک فن
چون دو رنگ بدیع در یک گل
چون دو جان عزیز در یک تن
به لطیفی یکی لطیف غزال
به بدیعی یکی بدیع وثن
گفته در هر نکت هزار مثل
خفته در هر مثل هزار سخن
از جزالت تنیده یک به دگر
سخنان همچو حلقهٔ جوشن
نثر با نثر پنجه در پنجه
نظم با نظم دست درکردن
شیر فکر مرا به دام آورد
نیروی آن غزال شیر اوژن
گویی آمد یکی پزشک از پارس
از برای عیادت دل من
مانده در شهر اصفهان محبوس
اصفهان گشته چاه و من بیژن
نه منیژه که باشدم غمخوار
نه تهمتن که داردم ایمن
هست بند من از غم و احزان
بود اگر بند بیژن از آهن
بند آهن شکسته گردد لیک
نشکند بندگرم وقفل حزن
من و جفت و سه دختر و دو پسر
هفت دلخسته همچو عقد برن!
من به زعم کسان گنهکارم
چیست آیا گناه کودک و زن‌!
نه یکی آیدم به پیرامون
نه کسی گرددم به پیرامن‌!
چون گروه جذامیان شده‌ایم
مانده از دوست رانده از دشمن‌!
خانه‌ام شد به شهر ری ویران
زیر برف ویخ دی و بهمن
که خدا خانه‌اش خراب کناد
آنکه زو شد خراب خانهٔ من
بهمن و دی چو دشمنان دگر
سر برآورده‌اند از مکمن
هرکه را پادشه ز چشم افکند
گو به کس چشم دوستی مفکن
خورده‌ام من به عهد شه سوگند
پیش فرمان قادر ذوالمن
کرده‌ با دست خود سجل که مدام
پای ننهم برون ز عهد کهن
نشکنم عهد شاه را که نهند
لقب من بهار عهدشکن‌!
پاس مشروطه و تعهد شاه
حفظ قانون و راه و رسم سنن
نگسلم مهر، گو رگم بگسل
نشکنم عهد، گو سرم بشکن
شاه مشروطه مرد در غربت
گشت جانش رها ز رنج و محن
پهلوی پادشه شده است و بدو
جز به نیکی نبرد باید ظن
قدرت اوست برتر از قانون
هرچه خواهد دلش توان کردن
گر کشد ور رها کند، شاید
کش به‌ پیش‌ است تاج و تیغ و کفن
دشمنانش قرین باد افراه
دوستانش قرین پاداشن
«‌نه مرا باتکاب او پایاب‌»
«‌نه مرا با گشاد او جوشن‌»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - دین و دولت
مژده‌ که بگرفت جای از بر تخت کیان
شاه جهان پهلوی میر جهان پهلوان
نابغهٔ راستین‌، قائد ایران زمین
پادشه بی‌قرین‌، خسرو صاحبقران
شیردل و پیل‌تن‌، یکه‌سوار وطن
فارس لشکرشکن، قائد کشورستان
مهر ز برجیس‌خواست کاصل سعادت کجاست
روی به شه کرد راست گفت که آنست آن
تا تو نشستی به تخت تا تو رسیدی به گاه
گشت سمرها درست گشت خبرها عیان
فر تو تجدید کرد، عهد تو تکرار داد
عزم تو کرد استوار، بخت تو کرد امتحان
خسروی کیقباد، سلطنت داربوش
واقعهٔ اردشیر، نهضت نوشیروان
باش که از فر بخت‌، باز مکرر کند
عهد همایون تو، شوکت عهدکیان
سرحد ایران کند، فسحت دیرینه کسب
با سخن پارسی امر تو گردد روان
از در اشروسنه تا لب اروند رود
وز لب درباب روم‌، تا در هندوستان
پرتو انصاف و عدل‌، کرده منور زمین
غرش سعی و عمل‌، خاسته تا آسمان
بر سخنان بهار، پادشها گوش دار
وین گهر شاهوار، گیر ز من رایگان
کوش به سرّ و علن‌، در بد و خوب وطن
تا نشود راهزن‌، بدرقهٔ کاروان
شاه بود ناگزیر، در همه حال‌، از وزبر
تجربه باید زپیر، هست چو دولت جوان
پاک وزیری صمیم، قاعده‌دان و کریم
در همه جا مستقیم‌، بر همه کس مهربان
نزد خلایق عزیز، نزد خداوند نیز
خوش‌صفت و باتمیز، باخرد وکاردان
چشم طمع دوخته‌، شهوت خود سوخته
تجربه آموخته‌، از فترات جهان
بی‌طمعی پیشه‌اش‌، مهر شد اندیشه‌اش
تا نزند تیشه‌اش‌، ربشهٔ امن و امان
مجلس شورا سترگ، روح وکیلان بزرگ
بهر بداندیش گرگ، بهر خلایق شبان
لیک همه‌حق‌پرست‌، جمله به شه داده دست
در ره اصلاح مست بهر وطن کنده جان
نه همه شورش‌طلب‌، نه همگی بسته لب
نه همه والانسب‌، نه همه بی‌خانمان
خصم تعلل کند، بلکه تجاهل کند
چون که تعادل کند، پادشه و پارلمان
شد چو یکی‌ زبن ‌دو سست نیست‌ تعادل درست
کار ترازو نخست‌، شد به دوکفه روان
مسئلهٔ انتخاب‌، اصل بود در حساب
تاکه شوی کامیاب‌، سعی بفرما در آن
ملت و دلشادیش‌، هست در آزادیش
ره چو نشان دادیش سخت مگردان عنان
عامه چو شد دین‌تباه‌، سهل شماردگناه
منکر دین را مخواه‌، دشمن دین را بران
دولت و دین هم نواست‌، ملت بی‌دین خطاست
زانکه در اصل بقاست‌، دولت و دین توأمان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۰ - یادگار بهار به پاکستان
همیشه لطف خدا باد یار پاکستان
به کین مباد فلک با دیار پاکستان
ز رجس‌شرک‌، به ری شد به قوت توحید
همین بس است به دهر افتخار پاکستان
سزد کراچی و لاهور، قبهٔالاسلام
که هست یاری اسلام کار پاکستان
ز فیض روح «‌محمدعلی جناح‌» بود
محمد و علی و آل‌، یار پاکستان
همین نه کحل بصر، بل سزد که اهل نظر
کنند کحل بصیرت غبار پاکستان
مدام تشنهٔ صلح است ملتش‌، هر چند
که نیست کم زکسی اقتدار پاکستان
به زیر بیرق نصر من‌الله‌اند و کنند
مه و ستاره‌، سعادت نثار پاکستان
شود به مرتبه صاحبقران دهر که هست
به دست صاحب قرآن مهار پاکستان
ز قهر حق شودش کار، زار اگر طلبد
عدو به مکر و حیل کارزار پاکستان
ز فیض سعی و عمل وز شمول علم و هنر
فزون شود همه روز اعتبار پاکستان
چه سخت زود به آزادی امتحان دادند
رجال فاضل وکامل عیار پاکستان
طپد چو طفل ز مادر جدا، دل کشمیر
که سر ز شوق نهد درکنار پاکستان
چو مادری که ز فرزند شیرخواره جداست
نجات کشمیر آمد شعار پاکستان
فشانده اشک غم از چشم و من همی بینم
به چش دل مژهٔ اشکبار پاکستان
ز سوی مردم ایران هزار گونه درود
به ساکنان سعادتمدار پاکستان
به عالمان حقایق به سالکان طریق
به غازیان معادی شکار پاکستان
به رهبران معظم‌، به سائسان بزرگ
که هست فکرتشان غمگسار پاکستان
ز ما درود فراوان به شیرمردانی
که کرده‌اند سر و جان نثار پاکستان
به روح پاک شهیدان که خونشان بر خاک
کشید نقشهٔ پر افتخار پاکستان
زما درود برآن روح پرفتوح بزرگ
«‌جناح‌»‌، رهبر والاتبار پاکستان
درود باد به روح مطهر «‌اقبال‌»
که بود حکمتش آموزگار پاکستان
«‌هزار بادهٔ ناخورده‌» وعده داد که هست
از آن یکیش می خوشگوار پاکستان
جدا نبود و نباشند ملت ایران
ز طبع و خوی و شعار و دثار پاکستان
گمان مبر که بود بیشتر از ایرانی
کسی به روی زمین دوستدار پاکستان
گواه دوستی ما بود شهنشه ما
که شد ز صدق و صفا رهسپار پاکستان
هماره ایران می‌برد رنج در ره هند
ز رنج رست کنون در جوار پاکستان
بهار عاشق فرهنگ و خوی و آدابی است
که محکم است بدان‌، پود و تار پاکستان
ز روی صدق و ادب چند نکته عرضه دهم
به پیشگاه دل حقگزار پاکستان
یکی سماحت ملی‌، که گونه گونه ملل
زیند فارغ و خوش در دیار پاکستان
که ملک را نرساند به وحدت ملی
مگر سماحت قانونگزار پاکستان
جدال مذهبی و ترک اصل آزادی
خزان کند به حقیقت‌، بهار پاکستان
دگر صنایع ملی که کارساز افتد
به جمع کارگر بیشمار پاکستان
دگر بنای عدالت که بالسویه برند
ز عدل بهره‌، صغار و کبار پاکستان
ز مرگ باک مدارید و مستعد باشید
که هست صلح مسلح‌، مدار پاکستان
اساس صلح‌، سپاه منظم است‌، بلی
بود سپاه منظم‌، حصار پاکستان
برید بهره زعلم فرنگ وصنعت او
که کسب علم و هنر نیست عار پاکستان
ولی فضایل اخلاق خود زکف مدهید
که خوی غرب نیاید به کار پاکستان
فنون غربی وآداب وسنت شرقی
مناسب است به شأن و وقار پاکستان
همیشه‌تاکه زگشت زمین شب آید و روز
به خرمی گذرد روزگار پاکستان
همیشه یمن بود در یمین پاکستان
هماره یسر بود در یسار پاکستان
به یادگار، بهار این قصیده گفت و نوشت
همیشه لطف خدا باد یار پاکستان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۴ - شه نادان
زبن شه نادان‌، امید ملکرانی داشتن
هست چون از دزد، چشم پاسبانی داشتن
کذب‌و جبن‌و احتکار و خست و رشوه‌خوری
هیچ ناید راست با تاج کیانی داشتن
هیچ نتوان بی‌فر سیروس و برز داربوش
فر دارایی و برز خسروانی داشتن
هست امید خیر ازین گندم‌نمای جوفروش
چون به نالایق زمین‌، گندم‌فشانی داشتن
کی سزد از ارتجاعی‌زاده‌، قانون‌پروری
کی سزد از گرگ امید شبانی داشتن
گرگ‌زاده‌ عاقبت گرگ‌ است ‌و بی‌شک ‌از خریست
گوسفند از گرگ چشم مهربانی داشتن
شاه تن‌پرور به تخت اندر بدان ماند درست
ماده گاوی زین و برگ از زر کانی داشتن
بود در عهد کیان رسمی که باید شهریار
بر عدو هر سال قهر قهرمانی داشتن
پادشاهی را که بر روی زمین شمشیر نیست
بی‌نصیب است از نصیب آسمانی داشتن
شاه آن باشد که با شمشیر گیرد ملک را
پادشاهی نیست ملک رایگانی داشتن
ملک چون بی‌زحمت آید بگذرد بی‌دردسر
تاج بی‌زحمت چه باشد؟ سرگرانی داشتن
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - ای وطن من
ای خطهٔ ایران مهین‌، ای وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
ای عاصمهٔ دنیی آباد که شد باز
آشفته کنارت چو دل پر حزن من
دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست
ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من
بس خار مصیبت که خلد دل را بر پای
بی روی تو، ای تازه شکفته چمن من
ای بار خدای من گر بی‌تو زیم باز
افرشتهٔ من گردد چون اهرمن من
تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن
هرگز نشود خالی از دل محن من
از رنج تو لاغر شده‌ام چونان کاز من
تا بر نشود ناله نبینی بدن من
دردا و دریغاکه چنان گشتی بی‌برک
کاز بافتهء خویش نداری کفن من
بسیار سخن گفتم در تعزیت تو
آوخ که نگریاند کس را سخن من
وانگاه نیوشند سخن‌های مرا خلق
کز خون من آغشته شود پیرهن من
و امروز همی‌گویم با محنت بسیار
دردا و دریغا وطن من‌، وطن من
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۷ - بقایی و شعله
گسترد بهار زمردین حلّه
ز اقصای بدخش تا در حله
شد باغ چو حجله و گل سوری
بنشست عروس‌وار در حجله
هنگام سحر صبا فراز آید
داماد صفت به گل زند قبله
باغ است قبالهٔ گل و در وی
از سبزه کشیده جمله در جمله
وانگه ز بنفشه زیر هر جملت
بنوشته خطی چوخط بن مقله
بر پیکر بید، فستقی جامه است
بر قامت سرو، زمردین حله
بادام‌، سپید جامه‌ای دارد
کاز برگ بر اوست سبزگون وصله
بر صف درخت ارغوان بنگر
از پرچم سرخ کله درکله
آن نرگسک لطیف سر در پیش
چون دخترکان خرد از خجله
انبوه گلان چو مؤبدان هر روز
آرند نماز، شمس را جمله
هنگام طلوع‌، روی زی مشرق
هنگام غروب‌، روی زی قبله
گلنار چو شعله‌ایست بی‌اخگر
وان لاله چو اخگریست بی‌شعله
هنگام می است و من از آن محروم
آن راکه میسر این هنیاً له
بر یاد خدیو پهلوی کز خلق
ممتاز بود چو از جبل قله
ای شاه‌، فلک به خنجر بهرام
بدخواه ترا همی کند مثله
پیکانت ز چل سپر گذر گیرد
چون کله کند خدنگت از چله
ای شاه بهار را در این محبس
درباب که گشت مادحت نفله
اندر شب عید و موسم شادی
افکند مرا فلک در این تله
هرگاه به گاه بی‌سبب یکبار
نظمیه به بنده می کند حمله
یک‌بود و دوگشت‌و تا دوگردد سه
کردند مرا دچار این ذله
بودم شب عید خفته در بستر
جستند به بسترم علی الغفله
ازکوچه درون باغ بیرونی
آهسته درآمدند چون نمله
فخرایی لنگ بود پیش‌آهنگ
با او دو سه پادو کج و چوله
اسناد و نوشته‌های من کردند
درهم برهم به گونی و شوله
وانگاه مرا گرفته و بردند
چون گرک که بره گیرد ازگله
هرچند اتاق بنده پر بد نیست
تختست و فراش و بستر و شله
چای‌است‌ و کتاب ‌و منقل ‌و سیگار
شمع و لگن و لگنچه و حوله
لیکن غم کودکان ذلیلم کرد
کس بوده چو من ذلیل بی‌زله‌؟
گویندکه هفت سال پیش ازاین
در خانهٔ تو که داشته جوله‌؟
گویم دو هزار هوچی بی‌دین
گویم دو هزار پادو فعله
از میر و وزیر و سید و مولا
مخدوم الملک و خادم المله
هر روز دوشنبه بد سرای من
چون در شب قدر، مسجد سهله
هریک پی استفادتی پویان
چون پویهٔ چارپای زی بقله
این‌توصیه‌خواست‌وان‌دگر ترفیع
وآن توشهٔ راه تاکند رحله
می گشت روا حوایج هریک
بی‌منت و مزد، قربه لله
گویندکه «‌شعله‌» و «‌بقایی‌» را
با تو چه روابطی است بالجمله
گویم که ازین دوتن نیارم یاد
گر بنشینم سه سال در چله
شد محو نشان و نامشان کم عمر
بگذشت چهار سال در عزله
مرد سفری کجا به یاد آرد
از بهمان بغل‌، یا فلان بغله
جز چند رفیق باوفا کز مهر
دارند به من مودت و خله
با دیگرکس ندارم آمیزش
ویژه که بود ز مردم سفله
بالله که ز شعله و بقایی نیست
اندک یادی درون این کله
ور بود چه بود داعی کتمان‌؟
گور پدر بقایی و شعله
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۱ - گرسنه
شاها تا کی بود بهار گرسنه
خائن سیر و درستکار گرسنه‌؟
خرمگس و عنکبوت و پشه و زنبور
آن همه سیرند و نوبهار گرسنه
آنکه کند سفلگی شعار، بود سیر
وانکه کند راستی شعار، گرسنه
سکهٔ قلب خراب سیر ولیکن
شمش زر کامل‌العیار گرسنه
دشتی و زوار و شیروانی سیرند
لیک تقی‌زاده و بهار گرسنه
کوشش و ایران غنی و سیر ولیکن
صد چو خلیلی به هر کنار گرسنه
یک نفر از پرخوری کند قی و پیشش
ضعف نموده است صد هزار گرسنه
دزد وطن هست سیر و آن که همه عمر
بهر وطن بوده جان نثار گرسنه
آن که بود چاپلوس و جاهل و بی‌دین
هیچ نماند به روزگار گرسنه
وان که تملق نگفت و در همه حالی
مسلک خود کرد آشکار، گرسنه
دشمن ایران به یک قرار بود سیر
ملت ایران به یک قرار گرسنه
وای به باغی که جغد و زاغ در آن سیر
لیک بود قمری و هزار گرسنه
سیران مستوجب عنایت شاهند
لیکن مستوجب فشار، گرسنه
هیچ ندیدم خدای را که گذارد
عبد ضعیف گناهکار گرسنه
گرسنگی لازم است لیک روا نیست
بیشتر از حد انتظارگرسنه
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۲ - ای مشارالسلطنه
نعمت دنیا سرابست ای مشارالسلطنه
این جهان نقش برآبست ای مشارالسلطنه
تا توانی ظلم کن کاین روزگار بی کتاب
حامی هر بی‌کتابست ای مشارالسلطنه
تا توانی دخل برکاین روزگار بی‌حساب
عاری از علم حسابست ای مشارالسلطنه
کشور پر انقلاب و نرخ ارزاق گران
زان قدوم مستطابست ای مشارالسلطنه
سهم از مدخول قصابان و خبازان شهر
رسم هر مالک رقابست ای مشارالسلطنه
لیک سهم از دخل علافان و صرافان شهر
هذه شینی عجابست ای مشارالسلطنه
هیئت شوربلدگرمنفصل شد باک نیست
شور در قدرت عذابست ای مشارالسلطنه
لیک این دکان حراجی و احضار ولات
اندکی دور از صوابست ای مشارالسلطنه
خلق می‌گفتند قبل از حرکت از تهران تو را
از مداخل اجتنابست ای مشارالسلطنه
لیک روشن شد دلت از دخل‌های سبزوار
دخل اول فتح بابست ای مشارالسلطنه
نی خطا گفتم دلت روشن بد از اول‌، بلی
قطره ملزوم سحابست ای مشارالسلطنه
محرمانه دخل کردن بی‌صدا و بی‌ندا
رسم آن عالیجنابست ای مشارالسلطنه
لیک با طبل و دهل پر کردن جیب و بغل
خود سؤالی بی‌جوابست ای مشارالسلطنه
ظاهراً مأیوسی از آیندهٔ این مملکت
یاس و راحت هم‌رکابست ای مشارالسلطنه
وه چه خوش گفت آن که گفت الیاس احدالراحتین
این سخن چون آفتابست ای مشارالسلطنه
ناصرالدین‌میزرا شهزادهٔ دانش‌پژوه
در عدالت کامیابست ای مشارالسلطنه
لیک با همچون تویی دستور کافی حال او
حالت قوم غرابست ای مشارالسلطنه
آنچه مرحوم سپهسالار برد از این بلد
در زبان شیخ و شابست ای مشارالسلطنه
شکرلله چشم ما روشن به دیدار شما
بعد از آن غفران‌مآبست ای مشارالسلطنه
آب را گل ساز و ماهی گیر زیرا چشم خلق
کور چون چشم حبابست ای مشارالسلطنه
اندربن کشورکه خادم را ز خائن فرق نیست
رشوه نگرفتن عذابست ای مشارالسلطنه
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۴ - تهران قبل از کودتا
ای مردم دلخون وطن‌، دغدغه تا کی
چون شه ز وطن دل بکند، دل بکن از وی
صد سال فزون رنج کشیدیم و ملامت
گشت ایران ویران و شد آباد ده ری
طی کرد ری از بغی و شقا، عزت ایران
ای ایران برخیز که شد عزت ری طی
شاهی است در این شهر که جز زر نشناسد
خلقی‌، که ندانند به جز چنگ و دف و نی
نسوانی پر شهوت و پر سوزنک وکوفت
مردانی بی‌همت و بی‌غیرت و لاشی
درباری ننگین و گدا و متملق
اعیانی‌، بدفطرت و دزد و دغل و غی
اعضای اداراتی‌، کور و کچل و لوس
احزاب و وزیرانی‌، شوم و بد و بدپی
مشروطه‌ پرستانش بی‌علم و خل و جلف
آزادی‌خواهانش‌، بی‌خون و رگ و پی
نه شیوهٔ ملیت و نه رسم تمدن
نه رابطهٔ طایفه‌، نه قاعده حی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۶ - ذم ری
اجل پیام فرستاد سوی کشور ری
که گشت روز تو کوتاه و روزگار تو طی
بریخت خون سلیل رسول‌، زاده سعد
به یاد میری تهران و حکم‌داری ری
از آن زمانه به نفرین خاندان رسول
دچار گشته‌ای ای خاک تودهٔ لاشی
شرنگ قهر اجانب چشیده دم در دم
پیام سخت حوادث شنیده پی در پی
بسا سلالهٔ شاهنشهان که حشمتشان
گذشته بد ز سر تاج خانوادهٔ کی
که درتو جای گزیدند و خوار و زار شدند
چو آل بوبه که شد در تو دور آنان طی
بسا بزرگان کاندر تو زار کشته شدند
و یا زبیم گرفتند ره به دیگر حی
از آن قبل که تو شومی و شومی از در تو
به ملک در شود انسان که باده در رگ و پی
هماره بنگه اوباش و جایگاه رنود
همیشه مهد خرافات و گاهوارهٔ غی
همه فقیر به علم و همه علیم به زرق
همه ضعیف به عقل و همه دلیر به می
به تنگدستی‌، پابند زینت سرو بر
به بی‌نوایی‌، گرم نوازش دف و نی
ایا به داخلیان گفته الجناح‌علیک
ولی به خارجیان گفته الجناح علی
همین نه‌تنها در جنگ شیعی و سنی
بسوختی چو ز تف شراره تودهٔ نی
که جنگ شافعی و مالکیت هم پس از آن
چنان فشرد که در تو نماند شخصی حی
به یاد دار که با خاک ره شدی یکسان
ز نعل لشگر تاتار و برق خنجر وی
به یاد دار کز آشوب توپ استبداد
شد آفتاب تو تاریک و نوبهار تو دی
به یاد دارکه دادی تو هفده شهر به روس
ز ملک ایران‌، آن گه که طفل بودی هی
به یاد دار که بودی عبید اجنبیان
از آن زمان که نبشتند بر تو هذالری
علاج ایران نبود جز اینکه صاعقه‌ایت
به شعله محو کند، کاخر الدوا الکی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۷ - به یکی از وکلای مجلس
ای سید عراقی شغلی دگر نداری
یا دخلکی تراشی یا پولکی درآری
وانجاکه‌دخلکی‌نیست‌آری‌خلاف اگرچه
سیییایتیال ایایلای ی یا
بیچاره‌ای به هر کار جز کار چاپلوسی
بیگانه‌ای ز هر فن‌، جز فن مفتخواری
در کربلا ندیدی جز علم جیب کندن
واندرنجف‌نخواندی‌جزدرس‌خرسواری
دلال مظلماتی مبل ادارجاتی
گه در محاسباتی‌، گه در خزانه‌داری
بدقلب و روسیاهی بداصل و دین‌تباهی
هم ملعنت پناهی‌، هم مفسدت شعاری
خود را همی چه‌پوشی‌چون‌آب‌در بن چه
کز افتضاح پیدا چون شعله بر مناری
ریش و ردا و مندیل فسق ترا نپوشد
زبرا چو بوی ناخوش از پرده آشکاری
درکار خیر سستی‌، در اخذ رشوه چستی
از بس که نادرستی‌، از بس که نابکاری
داری گمان که خسرو نشناسدت‌، نه بالله
شاه‌از من وتو صدبار زیرک‌تر است باری
تو خام قلتبان را خسرو نکو شناسد
لیکن برو نیارد از فرط پخته کاری
چوپان‌حکمت‌اندیش‌درصد رمه‌بزومیش
بیند مواشی خویش در وقت سرشماری
باشد دورویی تو نزدیک شه مسلم
چون سکه‌های مغشوش پیدا ز کم‌عیاری
من مورد عتابم اما که بی گناهم
تو مورد عطایی اما گناه کاری
تو سودخو‌یش‌خواهی‌درحضرت‌شهنشه
من خیر خلق خواهم در قرب شهریاری
زین خیرخواهی من خسرو زیان نبیند
تو از خباثت خویش آن را زیان شماری
بر بنده شد اشارت کاز انتخاب بگذر
تا خدمت وطن را طرزی دگر گزاری
من در وطن‌پرستی مشهورم و وطن را
محتاج شاه دانم وین طرز ملکداری
بهر وطن گذشتم از سود خوبش و بالله
گر قصد جان نماید، شادم به جان‌سپاری
گر مملکت گلستان گردد ز مُردن من
من مرگ خویش خواهم از پیشگاه باری
لیکن توکیستی خود تا از وطن زنی دم
کاز سفرهٔ اجانب شادی به ربزه‌خواری
من تکیه گاه پنهان از اجنبی ندارم
تو تکیه گاه پنهان جز اجنبی نداری
ورنه چرا چو خسرو بگماردم به خدمت
تو در خرابی آن همت همی گماری
من محنت سفر را پذرفتم وگذشتم
از خانمان و اطفال وز جفت و از جواری
من در هوای خسرو ازکام دل گذشتم
تو چیست‌ات کزین غم جان می‌کنی به‌زاری
بودم گمان که گر شه بر من شود گران‌سر
اول تو در شفاعت پا در میان گذاری
اکنون شهم ببخشید لیکن تو می‌نبخشی
رحمت براین مروت بن طرز دوستاری
من آمدم به زنهار اندر پناه خسرو
خسروکجا شکیبد از زبنهارداری
شه زینهارداری داند، ولی تو ناکس
گوبی که شه نخواهد جز زبنهارخواری
تو خشم پادشه را دانی‌، ولی ندانی
کآن خشم‌راست همراه فضل و بزرگواری
تو کوری و ز خورشید جز گرمیئی ندانی
کزچشم تست پنهان آن نورکردگاری
من از تو پیش بودم در خدمت شهنشه
لیکن اعادی من کردند بد شعاری
شادم که عدل یزدان کیفر کشید از آن قوم
وز آستان خسرو افکندشان به خواری
روز تو هم سر آید، روزی که شاه کیتی
بخشد به پاکمردان سرخط کامکاری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۹ - چگونه‌ای؟!
هان ای فراخ عرصهٔ تهران چگونه‌ای
زبر درفش قائد ایران‌، چگونه‌ای
ای گرک پیر، بهر مکافات خون خلق
در زیر چنگ ضیغم غژمان چگونه‌ای
ای منبع شرارت و ای مرکز فساد
آرام و برده سر به گریبان‌، چگونه‌ای
ای برده احترام بزرگان و قائدان
هان ییش قائدان و بزرگان چگونه‌ای
زان افترا و غیبت و غوغا و سرکشی
لب بسته پاکشیده به دامان چگونه‌ای
دادی به باد عرض بسی مردم شریف
زان کرده‌های زشت‌، پشیمان چگونه‌ای
بود این گنه ز جمع قلیل و تو بی گناه
ای بی گنه‌، معاقب گیهان چگونه‌ای
از تلخی نصیحت یاران شدی ملول
با تلخی نصیحت دوران چگونه‌ای
بودستی از نخست کج و هان به تیغ شاه
ای کج خرام‌، راست بدین‌سان چگونه‌ای
چون راست‌رو شدی‌، شهت از خاک برگرفت
ای گوی خوش، درین خم چوگان چگونه ای
بودی بسان ‌دوزخ و گشتی بسان خلد
ای خلد پر ز حور و ز غلمان چگونه‌ای
ز آب‌ عطای شاه‌ چو رضوان شدی به ‌روی
ای آب روی روضهٔ رضوان چگونه‌ای
تفسیق کردی آن که کلاهی نهاد کج
با کج کلاهکان غزلخوان چگونه‌ای
تکفیر کردی آن که سخن گفت ‌از حجاب
هان با زنان موی پریشان چگونه‌ای
بودی به ضدّ مدرسهٔ تازه‌، وین زمان
با صدهزار طفل دبستان چگونه‌ای
ای عاشق حکومت ملی‌، جهان گرفت
فاشیست روم و نازی آلمان چگونه‌ای
کردی پی عوارض جزئی فسادها
با این عوارضات فراوان چگونه‌ای
ای بانگ‌زن چو جغدان بر منبر ریا
هان از پس ترازوی دکان چگونه‌ای
بسیار گفتمت که به یاران جفا مکن
کردی و دیدی آفت خذلان چگونه‌ای
کردی فدای شهرت کاذب‌، شئون ملک
ای دم بریده لیدر ذیشأن چگونه‌ای
بنگر به نوبهار که این روزهای سخت
دیدست و گفته عاقبت آن‌، چگونه‌ای
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۱ - زبان حال موسولینی دیکتاتور ایتالیا، قبل از فتح حبشه
در طوف حبش دیدم دی موسولینی می‌‎گفت
کاین قطعه بدین خوبی مستعمره بایستی
ما ملت مفلس را نان و ماکارونی گشت
در سفرهٔ ایتالی کبک و بره بایستی
هیتلر به جوابش گفت کبک و بره لازم نیست
در سفره دیکتاتور نان و تره بایستی
بردست یکی سودان خوردستی یکی کنگو
ما را هم از افریقا سهمی سره بایستی
آریتره فرسخ‌ها دور است ز سومالی
پیوسته به سومالی آریتره بایستی
سلطان حبش گفتا انگل نبود لازم
گر نیز یکی باید انگلتره بایستی
بودم که ادن می‌گفت دیشب به امیرالبحر
بحریهٔ ما را کار چون فرفره بایستی
ایتالی ناکس را ثروت به خطر انداخت
این جثه به زیر قرض تا خرخره بایستی
دیروز امیرالبحر می گفت به چنبرلن
از بهر دفاع ملک مالی سره بایستی
این نیروی دریایی کافی نبود ما را
در قبضهٔ ما از مانش تا مرمره بایستی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۴ - پیام به وزیر خارجه انگلستان
سوی لندن گذر ای پاک نسیم سحری
سخن از من بر گو به سر ادوارد گری
کای خردمند وزیری که نپرورده جهان
چون تو دستور خردمند و وزیر هنری
نقشهٔ پطر بر فکر تو نقشی بر آب
رأی بیزمارک بر رای تو رائی سپری
ز تولون جیش ناپلیون نگذشتی گر بود
بر فراز هرمان نام تو در جلوه گری
داشتی پاربس ار عهد تو درکف‌، نشدی
سوی الزاس ولرن لشکر آلمان سفری
انگلیس ار ز تو می‌خواست در آمریک مدد
بسته می‌شد به واشنگتون ره پرخاشجری
با کماندار چف گر فرتو بودی همراه
به دیویت بسته شدی سخت ره حمله‌وری
ور به منچوری پلتیک تو بد رهبر روس
نشد از ژاپون جیش کرپاتکین کمری
بود اگر فکر تو با عائلهٔ مانچو یار
انقلابیون درکار نگشتند جری
ور بدی رای تو دایر به حیات ایران
این همه ناله نمی‌ماند بدین بی‌اثری
مثل است این که چو بر مرد شود تیره جهان
آن کند کش نه به کار آید از کارگری
تو بدین دانش‌، افسوس که چون بی‌خردان
کردی آن‌کار که جز افسون ازوی نبری
برگشودی در صد ساله فروبستهٔ هند
بر رخ روس و نترسیدی ازین دربدری
بچهٔ گرک در آغوش بپروردی و نیست
این مماشات جز از بیخودی و بی‌خبری
بی‌خودانه به تمنای زبر دست حریف
در نهادی سر تسلیم‌، زهی خیره‌سری
اندر آن عهد که با روس ببستی زین پیش
غبن‌ها بود و ندیدی تو زکوته نظری
تو خود از تبت و ایران و ز افغانستان
ساختی پیش ره خصم بنائی سه دری
از در موصل بگشودی ره تا زابل
وز ره تبت تسلیم شدی تا به هری
زین سپس بهر نگهداری این هر سه طریق
چند ملیون سپهی باید بحری و بری
بیش از فایدت هند اگر صرف شود
عاقبت فایدتی نیست به جز خون‌جگری
انگلیس آن ضرری را که ازین پیمان برد
تو ندانستی و داند بدوی و حضری
نه همین زیرپی روس شود ایران پست
بلکه افغانی ویران شود وکاشغری
ور همی گوئی روس از سر پیمان نرود
رو به تاربخ نگر تا که عجایب نگری
در بر نفع سیاسی نکند پیمان کار
این نه من گویم کاین هست ز طبع بشری
خاصه چون روس که او شیفته باشد بر هند
همچو شاهین که بود شیفته برکبک دری
ورنه روس از پس یک حجت واهی ‌ز چه روی
راند قزاق و نهاد افسر بیدادگری
در خراسان که مهین ره‌رو هند است چرا
کرد این مایه قشون بی‌سببی راهبری
فتنه‌ها از چه بپاکرد و چرا آخرکار
کرد نستوده چنان کار بدان مشتهری
سپه روس زتبریزکنون تا به سرخس
بیش از بیست هزارند چو نیکو شمری
هله کزمشرق ما امن بود تا به شمال
سپه روس چرا مانده بدین بی‌ثمری
گرچه خود بی‌ثمری نیست که این جیش گزین
سفری کردن خواهند به صد ناموری
سفر ایشان هند است و تمناشان هند
هند خواهند بلی‌، نرم‌تنان خزری
وبژه گر پای بیفشاری تا از خط روس
خط آهن به سوی هندکند ره سپری
به عدو خط ترن ره را نزدیک کند
تا تو دیگر نروی راه بدین پرخطری
سد بس معتبری ایران بد بر ره هند
وه که برداشته شد سد بدان معتبری
باد نفرین به لجاجت که لجاجت برداشت
پرده ازکار و فروبست رخ پرهنری
به لجاج و به غرض کردی کاری که بدو
طعنه راند عرب دشتی وترک تتری
حیف ازآن خاطر دانای تو وان رای رزین
که در این مسئله زد بیهده خود را به کری
زهی آن خاطر دانای رزین تو زهی
فری آن فکر توانای متین تو فری
نام نیکو به ازین چیست که گویند به دهر
هند و ایران شده ویران ز سر ادوارد کری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۹ - شاعری در زندان
آنچه در دورهٔ ناصری
مرد و زن کشته شد سرسری
آن به عنوان لامذهبی
این به عنوان بابیگری
آن به‌عنوان جمهوربت
این به‌عنوان دانشوری
وانچه ‌شد کشته در چند شهر
بین شیخی و بالاسری
شد ز نو تازه در عهد ما
آن جنایات و کین‌گستری
دوره پهلوی تاز کرد
عادت دورهٔ ناصری
نام مردم نهد بلشویک
این زمان دشمن مفتری
بلکه زان دوره بگذشت هم
شد عیان دورهٔ بربری
آخر نام هرکس که بود
کاف‌، کافی بود داوری
بلشویک است و یار لنین
خصم سرمایه و قلدری
بایدش بی‌محابا بکشت
از ره امنیت پروری
جمله ماندند باز از عمل
تاجر وکاسب و مشتری
زارع از زارعی کاسب از
کاسبی تاجر از تاجری
لیک شاعر نماند از عمل
هم به زندان کند شاعری
*
*
وان نفاقی که بد پیش ازین
پیشهٔ مردم کشوری
حیدری دشمن نعمتی
نعمتی دشمن حیدری
این زمان تازه گشت آن نفاق
اندر ایران ز بدگوهری
دولتی دشمن ملتی
کشوری دشمن لشکری
بربدی صبر باید همی
ورنه یزدان دهد بدتری
خود خورد خویشتن را ستم
دفع ظالم کند برسری
در شداید هویدا شود
گوهر مردم گوهری
روز سختی نمایان شود
شیرمردی و کنداوری
آنکه در بستر خز خزد
روز سختی شود بستری
ای شکم گرسنه‌، غم مدار
از ضعیفی و از لاغری
هست در فاقه بس رازها
کان ندانی در اشکم پری
شیر نر چون گرسنه شود
بیشتر می کند صفدری
کارها آید از گرسنه
معجزاتی است در مضطری
محنت فاقه کمتر بود
در جهان ز آفات پرخوری
آدمی چون گرسنه شود
گردد اندر مهالک جری
مردمان گفته‌اند این مثل
هرکه از نان پس‌، از جان بری
مرد دانا چو شد گرسنه
جنبدش هوش پیغمبری
ای زبردست بیدادگر
چند از ین جور و استمگری
جنبش مردم گرسنه است
غرش کوس اسکندری
کینه تیغی است زنگارگون
فقر سازد ورا جوهری
ظلمش آرد برون از نیام
اینت باد افره و داوری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۳ - انقراض قاجاریه
بدرود گفت دولت قاجاری
مرگ اندر آمد از پس بیماری
فرجام زشت خویش پدید آورد
کندی و کاهلی و سبکساری
وآمد به جای کاهلی و کندی
جلدی و چیره‌دستی و هشیاری
وحشی ددیست پادشهی‌، کاورا
نتوان نگاه‌داشت به عیاری
باریکتر ز موی بسی راز است
زیر کلاهداری و سرداری
آنجا کمال و عقل و هنر باید
آراسته به فره داداری
جودی فراخ دامن و چشمی پر
فکری درست و چهری دیداری
بنهاده کارها همه با قانون
وز قهر و خشم یافته بیزاری
وآن پادشه که باشد خودکامه
باشدش کارکرد به دشواری
خوبی نقیض یکدگرش باید
یک‌جای صدق و جایی مکاری
یک‌جای سادگی و جوانمردی
یک‌جای گربزی و ریاکاری
یک‌جای چشم‌پوشی و بی‌باکی
یک چای بیمناکی و بیداری
در دفع خصم آنچه سزا بیند
بایدش کار بست به ناچاری
لیکن حذر ببایدش از این سه
بخل و دروغگویی و غداری
*
*
آنگه کجا نهد به جهان اقبال
بنیاد بارگاه جهانداری
پیروزیست آلت کار آنگه
آید امید و بیم به معماری
چون گشت کاخ دولت آماده
عشق آید و جوانی و میخواری
تن‌پروری و نخوت از آن خیزد
وز این دول‌، کاهلی و گرانباری
رندان چاپلوس فراز آیند
بنهفته تن به جامهٔ درباری
هریک هوای خاطر خود جسته
یعنی ز شه کنیم هواداری
نگذاشته نماز ولی زی شه
هر دم نماز برده به طراری
چون‌سفلگان‌شوند فزون‌، گردند
فرزانگان و پاکان متواری
دوری‌چو برگذشت بر این حالت
آید زمان ضعف وگرفتاری
شه چون‌زبون وزار شود، خیزند
غوغاییان و مردم بازاری
دیری بنگذردکه فرو ریزد
آن کاخ دیر مانده به ستواری
هنگام ضعف وپیری پیش آید
زان پس زمان مرگ و نگونساری
*‌
*
بنگر یکی به چشم خرد کایدون
بر باد رفت دولت قاجاری
ملکی که دی به زور پدید آمد
امروز ناپدید شد از زاری
حربست‌ زندگانی و اصحابش
خون ‌خورده خوی کرده به خونخواری
خوار و اسیروار زید ناچار
مردی که نیست حربی و پیکاری
کودک بپرور از پی آینده
تا پر شود چو ماه ده و چاری
دولت بود به پرورش فردا
قائم‌، نه فکر پاری و پیراری
کودک چو شد ز مدرسه در محفل
پرسند ازو چه تازه و نو داری‌؟
دولت به جهد و همت پیش آید
پاید سپس به نیکو رفتاری
زین حال نیست چاره به گیتی در
کاین‌ حال‌ سنتی ‌است‌ چنین جاری
هر ملک را که داد بود بنیاد
دیر ایستد چو کوه به ستواری
وان ملک را که ظلم بود بنیان
زود اوفتد به مسکنت و خواری
شاهی به رایگان ندهد کس را
این چرخ سالخوردهٔ زنگاری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۹ - به یکی از روزنامه‌نویسان هتاک
ابلها زان خط که هر روزش به دفتر می کشی
بر سر تقوی و ایمان‌، خط دیگر می کشی
ساغری کز جرعه‌نوشی‌هاش رانی عیب ما
گر به‌چنک آری تواش لاجرعه‌ برسر می کشی
شب به عیب پاک مردان‌، خامه را سر می کنی
روز بر قتل عزیزان‌، پاچه را ور می‌کشی
بر دل کشور نشیند چون خدنگ زهردار
آه‌هایی کز ته دل‌، بهر کشور می‌کشی
نیست گر مام وطن ماچه‌خر از بهرش چرا
تیز چون خر می‌دهی ‌و نعره‌چون خر می کشی
گاه ترک وگاه آلمان گاه روس و انگلیس
مادر بیچاره را زین در به آن در می کشی
مادر خود را تو خود بردی به آغوش حریف
از چه مادرقحبه آه از بهر مادر می کشی
می کنی بیچاره مادر را به چندین جا عروس
وز تعصب‌، تیغ بر روی برادر می کشی
می‌ستانی محرمانه‌، پول از بیگانگان
پس به روی آشنا، از کینه خنجر می کشی
هیچ می‌دانی چرا بیگانگان بر روی تو
خوب می‌خندند؟ زبرا بار بهتر می کشی
زانکه با لاقیدی و بی‌آبروبی‌، روز و شب
فحش و بهتان می‌پرانی‌، جر و منجر می کشی
گر هنرمندی به اصلاحات بردارد قدم
پاچه‌اش‌ چسبیده‌،‌خونش را به ساغر می کشی
ور سخندانی سخن گوید به اصلاح وطن
با دوصد دشنام از آن بدبخت کیفر می کشی
ور به او چیزی نچسبید از جنایات عموم
زیر دشنام می و افیونش اندر می کشی
کیست آن میخواره و افیونی صافی‌ضمیر
تا ترا گوید که‌ ای خر! خیزه عرعر می کشی
من اگر می می‌خورم تو چیز دیگر می‌خوری
ور من افیون می کشم‌ تو چیز دیگر می کشی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۰ - همسایهٔ مزاحم
ثانی شمر لعین حسین خزاعی
بسته میان تنک بر اذیت داعی
بر سر راهم‌ بریخته‌ است‌ بسی‌ سنک
هریک چون کلهٔ حسین خزاعی
سنگ‌و سقط‌هرچه‌بوده ربخته بیرون
یک وجبی چارکی و نیم ذراعی
پیش ره مسلمین ز روی خباثت
ساخته از قلوه سنگ خط دفاعی
شمر خزاعی و نوکر و کس و کارش
موذی همچون عقار بند و افاعی
هست مساعی شه به راحت مردم
شمر خزاعی‌است‌خصم‌شاه و مساعی
داعیه‌ها دارد و صریح بگوید‌:
هست درین لکه صدهزار دواعی
جادو و جنبل کند برای ریاست
با خط عبرانی و خطوط رقاعی
خود را استاد شاه خواند و از جهل
منکر امر مطیعی است و مطاعی
آنچه ازاین احمق ... گفتم
نیست قیاسی که جمله هست مساعی
این امرای حریص دشمن شاهند
گرچه‌ عددشان خماسی است و رباعی
شاه سر است و نخاع‌، قائد لشکر
هست کشنده‌ مرض چو کشت نخاعی
بازوی شه باد از این که هست قوی‌تر
تا بفشارد گلوی شمر خزاعی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۱ - غائلهٔ گیلان
شد به اقبال شهنشه ختم کار جنگلی
جنگل از خلخال و طارم امن شد تا انزلی
دولت دزدان جنگل سخت مستعجل فتاد
دولت دزدی بلی باشد بدین مستعجلی
هرچه ابر انبوه باشد زود گردد منتشر
هرچه خور پوشیده ماند زود گردد منجلی
بهر یغمای ولایت خواب‌ها دیدند ژرف
آن‌ یکی طهماسب‌ شه شد آن دگر نادرقلی
پاس ملت را میان بستند و شد باری ز سیم
کیسهٔ ملت تهی صندوق آنان ممتلی
هرکرا بر تن قبا دیدند کندند آن قبا
هرکرا در بر حلی دیدند بردند آن حلی
از در دین و وطن کردند با اهل وطن
آنچه بوسفیانیان کردند با آل علی
دعوت اسلامشان شد غارت اسلامیان
دعوت حقی که یارد دید با این باطلی
دین‌پژوهی را نباشد نسبتی با رهزنی
رهنوردی را نیاید راست دعوی با شلی
راست ناید ملکداری هیچگه با خودسری
برنتابد دادخواهی هیچگه با جاهلی
بهر تاراج و فنای قوم بنمودند سخت
گه به لشکر عارضی گه درولایت عاملی
سارق و قاتل ز هرسو گرد شد برگردشان
زبن قبل انبوه شد جیشی بدان مستکملی
از خیالی بود یکسر جنگشان و صلحشان
جنگشان از تیره‌ رایی صلحشان از فاعلی
هدیه‌ها دادند و رشوت‌ها به طماعان ری
تا برآشوبند مردم را به صد حیلت‌، ولی
زودتر ز اندیشهٔ این روزگار آشفتگان
روزگار آشفت بر نابخردان جنگلی
اینک اندر بنگه آنان به‌نام شهریار
خطبه خواند خاطب لشکر به آوای جلی
مملکت چون یار گردد با وزیری هوشمند
زود برخیزد ز کشور راه و رسم کاهلی
کارها یکرویه گردد ملکت ایمن شود
عدل و داد آید به جای جادویی و تنبلی
منت ایزد را که با فر شهنشه یار گشت
پاک دستوری بدین دانایی و روشندلی
صاحب اعظم وثوق دولت عالی حسن
مشتهر در مقبلی‌، ضرب‌المثل در عاقلی
ای مهین صدر معظم ای که بی‌روی تو بود
مسند فرمانگزاری غرقه اندر مهملی
منکران پار اکنون مومنان حضرتند
قابلیت زود پیدا گردد از ناقابلی
میز والاتر ز شخصی بی‌خرد بر پشت میز
صندلی بهتر ز مردی بی‌هنر بر صندلی
تا تو گشتی بوستان‌ پیرای این کشور، نماند
هر غرابی را درین گلبن مجال بلبلی
خاطر ملت شد از فکر متینت مطمئن
صفحهٔ کشور شد از رای رزینت صیقلی
یا ز دانش مرد جوید نام یا ز اقبال و بخت
نامور صدرا تو هم دانشوری هم مقبلی
نیکخواه ملک را در جام‌، شیرین شربتی
بدسگال ملک را در کام ناخوش حنظلی
مر سیاست را به‌صدر اندر وزیری سائسی
مر حماست را به ملک اندر امیری پر دلی
داهی شرقی ولیکن در درایت غربیئی
مرد امروزی ولیکن آیت مستقبلی
چون به کارنظم بنشینی حکیم طوسیئی
چون به گاه نطق برخیزی خطیب وائلی
چون که در مجلس گرایی زیب‌ بخش مجلسی
چون که در محفل نشینی آفتاب محفلی
دور گیتی کرد کامل شهرت بوذرجمهر
تو به عهد خویشتن بوذرجمهر کاملی
این وزیران معظم وین گرامی خواجگان
عاقلند اما تو ای دستور اعظم اعقلی
کید بدخواهان نگیرد در تو آری چون کند
با فر سیروس کید جادوان بابلی
تو مرا خواهی که اندر نظم شخص اولم
من تو را خواهم که اندر عقل شخص اولی
از کلام پارسی گویان درخشد شعر من
همچنان کز شعر تازی شعرهای جاهلی
شوق مدح و آفرینت بر شکسته طبع من
کرد آسان این قصیدت را به چندین مشکلی
تا جدا باشد به مسلک بلشویک از منشویک
تا دو تا باشد به مذهب شافعی از حنبلی
نخل احباب تو را کامل شود بارآوری
کشت اعداء تو را حاصل شود بی‌حاصلی
اندرین دولت بپایی سالیان واری به‌جای
عفو در کار عدو و انصاف درکار ولی
دیر مانی دیر تا این ملک را از دست و پای
غل محنت برگشایی‌، بند ذلت بگسلی