عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
نماند از تاب هجرانت مرا دیگر شکیبایی
عجب نبود اگر زین پس کشد کارم به رسوایی
دلم در سینه جوشد ز آتش رویت مکن حیرت
تو آتش را به جوش آری بدین گرمی و گیرایی
ز سودای رخ و زلفت دو سود آمد مرا حاصل
دلی خودرای و دیوانه، سری پرشور و سودایی
عجب دارم که چون آموختی آن لعل گویا را
کجا کی از دم گرم که اعجاز مسیحایی
در اوصافت عرق ریزد به جای دوده بر کلکم
که آمد صفحه ای از دفتر حسن تو زیبایی
مرا با دین و دنیا نیست کاری مال و جان چبود
نتابم روی از رایت بهر چم حکم فرمایی
بهر حال از تو منتها مرا بر دوش جان باشد
به قهرم گر بسوزانی ور از لطفم ببخشایی
تو خود گاهی مگر دست ترحم سائیم بر سر
که نبود با غم عشقت مرا چشم تن آسایی
به یاد لعل میگونت مدام ار خون خورم شاید
که دل آموخت ز آن مژگان مرا رسم جگرخایی
جوانان را ملامت کردمی از عشق و خود ناگه
به عهد پیری آخر سر بر آوردم به شیدایی
تو گویی دل برو واپس ستان و من درین فکرت
که چون بیرون برم جان از کف آن ترک یغمایی
صفایی من که می کردم مداوای گرفتاران
به کار خویش درماندم به صد تدبیر و دانایی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
عجب دارم تو با این خوب رویی
نیندیشی چرا از تند خویی
امان از چشم فتانت که دارد
به عین شرم چندین فتنه جویی
کنم گوشت به فرمان ه رچه باشد
نهم گردن به حکمت هر چه گویی
دمیدت آفتاب از پیش رو باز
زهی بی شرمی و بی آبرویی
به زلفت داشتی زنجیر پیوند
اگر بودی مر او را نافه جویی
به قدت نسبتش بودی اگر سرو
نبودی عاری از این مشک مویی
به چشمم با هزاران دور پایی
نسودی پا فغان زین دیر پویی
مرا هجر تو و آنان را جوار است
دریغ از منصب سگ های کویی
نگنجد در قلم حسنت که بی حرف
سبق بردی ز خوبی در نکویی
بیانت خام و معنی ناتمام است
صفایی در صفاتش هر چه گویی
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۱۱
غم نیست که بندگی بسی نیست مرا
کاندر دو جهان جز تو کسی نیست مرا
برگردم اگر ز آستانت محروم
فریاد که فریادرسی نیست مرا
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۱۵
در پای تو جز مرگ هوس نیست مرا
دردا که امید دسترس نیست مرا
بر کنگره ی تو بال سیمرغ شکست
افسوس که پرواز مگس نیست مرا
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۲۲
جز فضل تو کس یافت کجا دادرسی
داد دل کس به جز تو کی داد کسی
من گر چه تو را داده ام از یاد بسی
زنهار تو داده گیر بر باد خسی
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۳۴
بس اشک ز دیده متصل رفت مرا
پا در ره جستجو به گل رفت مرا
اول قدم از کمال بی تابی و شوق
تن ماند میان راه و دل رفت مرا
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۴۱
افتادکجا سوی گدائی نگهش
کز دولت بندگی نیاورد شهش
چون سرمه به چشم مردمم ساخت عزیز
تا خوار شدم چو خاک برخاک رهش
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴
بگذاشت مرا دو مه که زان چشم سیاه
مردم همه ز انتظار یک نیم نگاه
در دیده و دل شوق و غمت جای گرفت
چندان که دگر نه جای اشک است و نه آه
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۷
چون زلف توعشق بی قرارم کرده است
سرگشته و تیره روزگارم کرده است
تاب و تب اشتیاق و اندوه فراق
برخیز و بیا ببین چه کارم کرده است
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۸
یک روز به چشم من بینداز نگاه
کز چشم تو چشم من چنین گشته تباه
در دیده نماند دیگر از شوق تو اشک
در سینه نمانده دیگر از مهر تو آه
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
گفتی ز چه دوش آن همه جاری کردی
وز ناله ی خود مرا به جوش آوردی
زخمی که ز تیر غمزه راندی به دلم
گر برتو زدند و زنده ماندی مردی
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
تا دیده ز دیدار تو دور افتاده است
جان نیز چو سینه ناصبور افتاده است
دل با همه تلخکامی از زهر فراق
از شوق شکر لبت به شور افتاده است
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
باز آی که نالان غمت خواهم بود
جان بر سر کف به مقدمت خواهم بود
در راه تو باد سر به صد چشم امید
چون حلقه ی زلف پرخمت خواهم بود
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
نه طاقت آن کز تو قراری گیرم
نه رغبت آن که جز تو یاری گیرم
نه صبر که بر امید وصل آرم زیست
نه شوق که یک دم پی کاری گیرم
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
از لعل شکر لب تو دوری چه کنم
در طیبت آن به بی حضوری چه کنم
گیرم که تو بی من گذرانی همه عمر
من بی تو ز فرط ناصبوری چه کنم
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
برخیز و بیا شکسته حالیم نگر
در دام بلا بی پر و بالیم نگر
مردم همه از کاوش دشمن نالند
ما را که ز دست دوست نالیم نگر
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
از لعل تو خون جگرم ماند به دل
وز دست رقیب پای امید به گل
گاهی گریم از تو و گه نالم از او
تا آه و سرشک را چه باشد حاصل
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
ای دوست ز دست تو به دردم شب و روز
با هجر قرین ز وصل فردم شب و روز
این گشت رقیب وآن دهد پند مرا
با دشمن و دوست در نبردم شب و روز
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
تا کی به امید وصل آن حور وشم
باید ز رقیب زهر حرمان بچشم
در پیش وی اعتبار او نیز نماند
زین پس پیش اوفتاده منت نکشم
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
دردا کآخر رقیب عدوان اندیش
بیگانه مرا فکند از دلبر خویش
آوخ که ندانستم و مردم به فراق
کز کشتن من چه کام دیدآن بدکیش