عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - شکایت از روزگار
دلم از بار غم خراب شد است
رخم از خون دل خضاب شداست
دیده پالونه سرشک آمد
طبع پیمانه عذاب شد است
وه که جانم شکار غم گشتست
وه که بختم اسیر خواب شد است
تو بظاهر نگه مکن که مرا
لفظ چون لؤلؤ خوشاب شداست
اشک من بین که ازجفای فلک
لعل چون بسد مذاب شداست
قدح سرخ لاله میبینی
جگرش بین که چون کباب شداست
چرخ با من عتاب می نکند
هنرم موجب عتاب شداست
در ترقی معانی نظمم
چون دعاهای مستجاب شداست
قدر من گر چو خاک پست افتاد
سخن من بلطف آب شداست
تو بقدر چو خاک من منگر
هنرم بین که بیحساب شداست
سخن من زر است لیک سخا
کیمیا وار تنک یاب شد است
ذره گر چه بذات مختصر است
گوهر تیغ آفتاب شداست
آه از این خواجگان دون همت
کاب ازاد بارشان سراب شده است
تا شد ستند کدخدای جهان
خانه مکرمت خراب شداست
بخل از ایشان جهان چنان آموخت
که صدا خامش از جواب شداست
طبع ایشان گرفت هم خورشید
لاجرم زابردر حجاب شداست
سر بیمغزشان نگر کز باد
راست چون خیمه حباب شداست
لعل از بار منت خورشید
در دل سنک خون ناب شد است
گوهر از لاف رعد و طعنه ابر
در دهان صدف لعاب شداست
دست اندر عنان فضل مزن
که کرم پای دررکاب شداست
فضل بگذار کانکه زر دارد
در جهان مالک الرقاب شداست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح بدرالین عمر
رخ خوب تو ناموس قمر برد
لب لعل تو بازار شکر برد
بنفشه گر چه بازاری همیداشت
چو زلف دید سردر یکدیگربرد
گل سرخ از تو می بربست طرفی
که رویت آب گل از یانظر برد
چو خورشبد از رخ تو نور برداشت
قمر زو بردو پس گل از قمر برد
بلعلت کردم از زلف تظلم
که از صبر و دل و جانم اثر برد
بزیر لب همی خندید و میگفت
برو سهلست اگر خود اینقدر برد
نپرسی زین دل مسکینم آخر
که باخوی تو عمری چون بسر برد
هر آنکو برزبان نام تو آورد
چو لاله در دهان خون جگر برد
چه جوئی از من مسکین تو باری
که هجران تو از من خشک و تر برد
بقصد جان من رنجه مکن دست
که جان خودرخت خویش اینک بدرد
ترا این بنده دانی بد نبودست
وگربد بودرفت و دردسر برد
بدم نزدیک تو چون حلقه در گوش
غمت چون حلقه ام زانسوی در برد
زباغ حسن تو کمتر خورد بر
کسی کو رنج برتو بیشتر برد
دلم چون عاجز از کارتو درماند
زتو شکوه ببدرالدین عمر برد
هنر مندی که گردون با همه قدر
زطبع گوهر پاکش هنر برد
جوان بختی که خورشید سعادت
زفرطالع سعدش نظر برد
صبا از بوی خلق اومدد یافت
صدف از نظم لفظ او گهر برد
بمجلس جلوه همچون زهره آورد
بمیدان حمله همچون شیر نر برد
بمیدان هنر اسب کرم تاخت
بچوگان وغا گوی ظفر برد
بنات النغش را خود منصبی ساخت
که در پیشش کمر شمشیر زر برد
چو سوی لب برد جام می لعل
تو گوئی ماه را نزدیک خور برد
نخیزد زان بزرگی این تواضع
که صد سجده برهر مختصر برد
نهال نو رسیده از بزرگی
که خلقش رونق باد سحر برد
چو رای صیدش آمد شیر گردون
بحیلت جانی از دستش بدر برد
بروز عرض او بهرتفاخر
مه و خورشید در پیشش سپر برد
اجل چون کرد قصد جان خصمش
سر پیکان اورا راهبر برد
ثبات حزم او سنک از قضا یافت
نفاذ امر تک از قدر برد
چه دستست اینکه از بس بخشش و جود
بچشم هر کسی را خطر برد
همیشه تا بگویند اینکه خورشید
زخاور رخت سوی باختر برد
تو مطر بخوان و مهماندار و می خور
که خصمت نوحه خوان و مویه گر برد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - اثیرالدین ابهری در مدح جمالدین گوید
از طبع تو جزگهر چه خیزد
بالفظ تو جز شکر چه خیزد
استاد جمال الدین در جواب فرماید
با کلک تو از گهر چه خیزد
بالفظ تو از شکر چه خیزد
با پرتو خاطر شریفت
از عکس شعاع خور چه خیزد
بی نام تو از سخن چه آید
بی نامیه ازشجر چه خیزد
در عالم جان و خطه عقل
از نظم تو پاک تر چه خیزد
در معرض لفظ روشن تو
از اختر باختر چه خیزد
چون بحر علوم تو زند موج
از صد صدف دررچه خیزد
وقتی که زشعر دم زنی تو
از سرد ذم سحر دم سحر چه خیزد
چون کوزه زشعر تو گشایند
از نغمه کاسه گر چه خیزد
لفظ خوش تست قوت دلها
از شربت گلشکر چه خیزد
میر سخنی سخن غلامت
به زین زجهان حشر چه خیزد
کان هنری اگر چه گویند
زر باید از هنر چه خیزد
بی زر ز هنر هنر چه آید
بی نم زشجر ثمر چه خیزد
از مردم بی درم چه آید
وز دیلم بی تبر چه خیزد
آنرا که نداد چرخ دولت
از دانش بحر وبر چه خیزد
نادانی و دولت ای برادر
زین دانش بی خطر چه خیزد
زر باید خاک بر سر شعر
زوگرد نخیزد ار چه خیزد
چون شعر در اصل معتبر نیست
زین گفته پر عبر چه خیزد
چون نیست سخن شناس دردهر
پس زین در روغررچه خیزد
در جلوه بنات فکر ما را
زین مشتی کور و کرچه خیزد
آنکسکه شناسد او خود از ماست
ور همچو خودی نگر چه خیزد
وانکس که نداند ارچه خواهد
از جاهل مدح خر چه خیزد
نقدی رایج شناس تحسین
زاحسنت و زماقصر چه خیزد
گیرم که سری شوم زعالم
از عالم سر بسر چه خیزد
از دایره کو همه سر آمد
جز گشتن گرد سر چه خیزد
چون کشتی مانشست بر خشک
زین بحر لطیف تر چه خیزد
چون پی سپر همه جهانیم
زین شعر فلک سپر چه خیزد
بر دوخته چشم باز او را
از قوت بال و پر چه خیزد
بافر چو هماست و استخوانست
خوردش چو سگان ز فرچه خیزد
سرو آمده سایه دار لیکن
از وی چو نداشت بر چه خیزد
صد دست چنار دارد اما
از دست تهی نظر چه خیزد
این چه سخنست هم سخن به
در روی زمین زهر چه خیزد
معشوقه ذلگشا سخن دان
از دلبر سیم بر چه خیزد
دانش طلب از درم چه آید
معنی نگر از صور چه خیزد
بهتر خلف از جهان سخن خاست
از ذختر و از پسر چه خیزد
مرداز هنر آدمیست ور نه
از نسبت بو البشر چه خیزد
فضل و هنر است زینت مرد
از حلقه و از کمر چه خیزد
تن را چو برهنه ماند از علم
از کسوت شوشتر چه خیزد
دل زنده بعلم باید ار نی
از جنبش جانور چه خیزد
جان را بعلوم پرورش ده
ایمرد زخواب وخور چه خیزد
حاصل ز طعام چرب و شیرین
جز ضربت نیشتر چه خیزد
با تازه سخن زر کهن چیست
این رو حست از حجر چه خیزد
وقتی که همی نفس زندصبح
زاختر بسپهر بر چه خیزد
جانی که سخن سزاست طوطی
از همه هدهد تاجور چه خیزد
نرگس که بیافت شش درم سیم
زانش بجز از سهر چه خیزد
از گل که زریست در میاننش
جز خنده دلشکر چه خیزد
جز سوزش و جز گداز و کریه
از شمع و زتاج زر چه خیزد
ایدل دل از ینمقام بگسل
بر خیز کزین مقر چه خیزد
زین منزل پر خطر چه آید
زین گنبد پرگذر چه خیزد
در دهر دو رنگ دل چه بندی
زان صفوت وزین کدر چه خیزد
چرب آخور تست عالم جان
زین شورستان شر چه خیزد
از گردش چرخ و سیر اختر
خیرو شر و نفع وضر چه خیزد
زان دیده دیده دوز بندیش
زین پرده پرده در چه خیزد
از بند چهار و هفت بر خیز
زین مادر و زان پدر چه خیزد
زین خانه چار حد چه آید
زین حجره هفت در چه خیزد
از چاه برآر یوسف جان
زین شاه بچاه در چه خیزد
بر بام فلک خرام یکره
زین گشتن در بدر چه خیزد
دعوی نکنم که این بدیهه است
در شعر زما حضر چه خیزد
خود مبلغ علم و غایت جهد
این بود وزین قدر چه خیزد
گفتم مگرم سخن دهد دست
دانستم کز مگر چه خیزد
بهتر نیکی بدست پیشت
با آنکه زبد بتر چه خیزد
در عهد تو از تعرض شعر
جز سوز جگر دگر چه خیزد
جایی که همی نفس زند مشک
از سوخته جگر چه خیزد
خورشید چو گشت سایه گستر
از ذره مختصر چه خیزد
چون ابر کشید خنجر برق
از ناوک یک شرر چه خیزد
جائی که زره گر است داود
از سلسله شمر چه خیزد
چون مهر کند فلک سوار ی
از چالش لاشه خر چه خیزد
چون اختر جمله دیده آمد
ا زنرگس بی بصر چه خیزد
گر چه زتوأم چنانکه گفتی
کز طبع تو جز گهر چه خیزد
مه یافت نظر زجرم خورشید
بنگر کش از ان نظر چه خیزد
لیکن چو رسد بجرم خورشید
از دایره قمر چه خیزد
گفتم با شارت تو این شعر
وز گفتن این بدر چه خیزد
هم رخصت تست تا بگویی
زین شاعر بی خبر چه خیزد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در مدیح
منم که جز بمدیح تو هیچ دم نزنم
بجز بقوت تو گوی مدح و دم نزنم
سرای ضرب سخن زان مسلمست مرا
که جز بنام شهنشاه دین درم نزنم
مجاور فلک و بحرم اندرین حضرت
سزاست خیمه اگر بر کنار یم نزنم؟
هر آن نفس که زنم جز بیاد دولت تو
وبال باشد بر عمر لاجرم نزنم
روا بود که ز نعمت تهی بود دستی؟
که جز بدامن چون تو ولی نعم نزنم
چه عذر سازم اگر بر جناب این دولت
طناب خیمه برین طارم نهم نزنم
ز روزگار تو میگویم وز تو مخدوم
ازان دمی که زنم بی هزار غم نزنم
مرا چو شیر علم گر زباد باید زیست
چو طبل و بوق دم از حلق و از شکم نزنم
بنزد همت من آسمان کمینه گداست
اگر چه پهلو با هیچ محتشم نزنم
هنر ز خویش نمایم چو تیغ و چون خورشید
ز خویش فخر کنم لاف ازین و عم نزنم
توکل آمیز الحق قناعتیست مرا
که تکیه بر زر قارون و ملک جم نزنم
بچشم و گوش و بدست و زبان امین باشم
دغا نبازم و دم بیش متهم نزنم
ز روی حرص و هوا پرده بر حرم ندرم
بدست دزد طمع نقب بر حرم نزنم
اگرچه عاجز باشم زبون کس نشوم
اگرچه قادر گردم در ستم نزنم
بخوش حریفی هنگام خلوت مجلس
ززهره کم نزنم گر چه زیروبم نزنم
سپید بازم و هر دست را نشایم من
سیاه چترم و بر هر سری رقم نزنم
بطبع شاعرم آری ولی بوقت بیان
چو آفتابم و چون آفتابه نم نزنم
گه فصاحت بادم زبان بریده چو کلک
اگر عرب بسر کلک بر عجم نزنم
مرا بگاه دبیری در دست باد قلم
اگر برابر این خواجگان قلم نزنم
علوم شرعی معلوم هرکسست که من
ز هیچ چیز درین شیوه کم قدم نزنم
اگر بنظم رسد کار و شعر باید گفت
تو خود بگو که من اینجای هیچ دم نزنم
حدیث فضل رها کن من این نمی گویم
و گرچه میرسدم لاف فخر هم نزنم
چو لاله گر کلهی بر نهم رکاب ترا
زبندگان تو شمشیر کم زنم نزنم
مرا بمرد مخوان گر بوقت جانبازی
شراره وار معلق سوی عدم نزنم
بوقت مردی چو من تیغ کار باید بست
بمردمی که زخورشید تیغ کم نزنم
زیاد حمله چو من آبدار کشم
زنم گر آتش در خاک روستم نزنم
گرفتم آنکه مرا نیست معنی ذاتی
هنر ندارم و تیغ و قلم بهم نزنم
تمام نیست مرا این هنر که بعدرکوع
بجز بخدمت خاص تو پشت خم نزنم؟
نه آن خسم که زهر بادگوشۀ گیرم
که بی رضای تو من گام در ارم نزنم
بدین وسایل و چندین هنر چو تو مخدوم
دریغ باشد اگر بر فلک علم نزنم
حقوق خدمت دارم مرا مکن ضایع
که من همایم و جز فال مغتنم نزنم
زدرگه تو بجای دگر نخواهم شد
که پنج نوبت جز بر در کرم نزنم
ز درگه تو بجای دگر نخواهم شد
که پنج نوبت جز بر در کرم نزنم
دعا بشعر نگفتم که حلقه یارب
بجز بوقت سحر بر در قدم نزنم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - قطعه
من ز جمع شاعران باری کیم
من ز لاف دانش و دعوی کیم
من ز نثر پاک چون نثره چه ام
من ز نظم شعر چون شعری کیم
هر زمان گویم که شعر من چنین
من ازین دعوی بیمعنی کیم
گویم از من زنده شد شخص سخن
من نه نفخ صور و نه عیسی کیم
من ید بیضا نمایم در هنر؟
ای مسلمانان من از موسی کیم
طعنه ها در شعر استادان زنم
من بدین دانش ز استهزی کیم
چیست این باد و بروت خواجگی
سیم دارم فاضلم آری کیم
من فراز توده غبرا چه ام
من بزیر قبه اعلی کیم
من زمدت یا زخدمت چیستم
من ز رسم و خلعت اجری کیم
من ندانم تا من عامی صفت
ز اختراع و صنعت انشی کیم
من ز شرح گوهر ثانی چه ام
من ز سر علت اولی کیم
میتوان دانست قدر زرگری
این تکبر چیست پس یعنی کیم
گر ز بهر بندگی نپذیردم
رکن دین من در همه گیتی کیم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - در شکایت از روزگار
منم آنکس که عقل را جانم
منم آنکس که روح را مانم
دعوی فضل را چو معنایم
معنی عقل را چو برهانم
گلشن روح را چو صد برگم
باغ دل را هزار دستانم
نثر را نو شکفته بستانم
نظم را دسته بسته ریحانم
دفتر فضل را چو فهرستم
نامه عقل را چو عنوانم
دیده عقل و شرع را نورم
گوهر نظم و نثر را کانم
بحر علمم که واسع الرحمم
کوه حلمم که ثابت ارکانم
از بلندی قدر و پستی جای
آفتابی برج میزانم
گرچه از ساز عیش بی برگم
در نوا بلبل خوش الحانم
بحر و کانم ازان همی خیزد
از دل و دیده لعل و مرجانم
عیب خود بیش ازین نمیدانم
کز عراقم نه از خراسانم
ورنه شاید بگاه نظم سخن
گر عنان ا زفلک نگردانم
گرنه ابرم چرا که بی طمعی
برخس و خار گوهر افشانم
در ره حرص تنگ حوصله ام
در قناعت فراخ میدانم
با چنین معطیان و ممدوحان
شکر حق را که صنعتی دانم
ای بسا عطلت ارزبان بودی
عامل آسیای دندانم
بعد از ایزد که واهب الرزقست
این سه انگشت میدهد نانم
مدح انگشت خویش خواهم گفت
زانکه من جیره خوار ایشانم
چه عجب گر بدینسخن که مراست
حسرتی میبرند اقرانم
شاعرم من نه ساحرم هم نه
پس چه ام سرلطف یزدانم
بی سر و پای تافته گویم
بی دل و دست چفته چوگانم
گاه خندان چو شمع و میگریم
گاه گریان چو ابر و خندانم
دور نبود اگر زروی شرف
یاد گیرد فرشته دیوانم
آه ازین لاف و ژاژ بیهوده
راستی شاعری گرانجانم
تا کی این من چنین و من چونان
چند ازین من فلان و بهمانم
از من این احتمال کس نکند
ور خود اعشی قیس و حسانم
چکنم چون نماند ممدوحی
مدح بر خویشتن همیخوانم
ورنه معلوم هر کسست که من
مرد کی ژاژخای و کشخانم
شکمم از طعام خالی ماند
لاجرم همچو چنگ نالانم
همه احوال خویشتن گفتم
چون بگفتم من از سپاهانم
اینچنین خواجگان دون همت
که همی نام گفت نتوانم
تا دل اندر مدیحشان بستم
بکف نیستی گروگانم
لقمه و خرقه ایست مقصودم
من بدین قدر آخر ارزانم
حاش لله که من بر این طمعم
سگ به از من گراینسخن رانم
غرض از قصه خواندن ایننظمست
ورنه کی من زقوت درمانم
بسته چار میخ طبعم ازان
خسته نه سپهر گردانم
حال من هیچ می نگیرد نظم
ورچه بر اهل نظم سلطانم
همچو شخصی نگاشته بی روح
در کف روزگار حیرانم
من بدین طبع و این جزالت لفظ
راست مسعود سعد سلمانم
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - در مدح ظهیرالدین و شکایت از روزگار
نالم همی و سود نبینم ز ناله ام
فریاد من نمیرسد این اشک ژاله ام
با آنکه نیست هیچ بفردا امید من
باشد ذخیره محنت پنجاه ساله ام
یک لقمه بی جگر ندهد ور دهد فلک
هم استخوان بود چو ببینی نواله ام
از حرص هر کجا که جهد باد دولتی
بر خاک سر نهاده من آنجا حواله ام
گریان بگاه قهقهه همچون صراحیم
خندان میان خون جگر چون پیاله ام
چون شمع هست یکشب و صد بار گریه ام
چون نای هست یکدم و صد گونه ناله ام
شکلم چو نقطه آمد و چرخ چو دایره
بر من کشد خط از چه که نیکو مقاله ام
چرخ ارچه ذره ز جفا کم نمیکند
از وی گله مکن که کراهم نمیکند
افسوس دست من که بکیوان نمیرسد
آوخ که دور چرخ بپایان نمیرسد
بر من نماند هیچ ملالی و محنتی
کز جور دور گنبد گردان نمیرسد
بادا شکسته چنبر گردون دون ازانک
زو راحتی بهیچ مسلمان نمیرسد
دانی نشان مردم آزاده چیست آن
کز رویش آب رفته و درنان نمیرسد
حرمان اهل فضل نگر تا بدان حدست
کز لب گذشته لقمه بدندان نمیرسد
مرگ ار نمیرسد بمن این نیست دولتی
کان نیز هم زغایت حرمان نمیرسد
هر کونریخت خون و نشد جانشکر چو باز
بر دستگاه پایه سلطان نمیرسد
بر من جفای چرخ فزون از حکایتست
دیرینه محنتست نه اول شکایتست
چرخ این کمان کین همه بر ما همیکشد
خورشید تیغ بر دل دانا همیکشد
هر جا که خشک مغزی و تردامنی بود
دامن بر اوج قبه خضرا همیکشد
هر کس که اوعنان مروت ز دست داد
او پای در رکاب ثریا همیکشد
دست اجل گرفته گریبان عمر ما
ز امروز در ربوده بفردا همیکشد
دو رویه نیستیم چو کاغذ بهیچ روی
گردون قلم زبهر چه بر ما همیکشد
هر تشنه که جوید ازین چرخ آبروی
بل شاخ آرزویش بسودا همیکشد
کاین چرخ خود برشته زرین آفتاب
از دلو ابر آب ز دریا همیکشد
شادم ازانکه عمر گذشت ایزد آگهست
عمری چنین گذشته ز نا آمده بهست
یکواقعه نماند که بر من بسر نشد
یک قاعده نماند که زیر و زبر نشد
گفتم درین جوانی چون نیست پایدار
دستی بکام دل بزنم هم بسر نشد
یا دولتست یا هنر از دویکیست زانک
دولت قرین مردم صاحب هنر نشد
چندین هزار جانوران ضایع و صدف
تا کور و کر نبود محل گهر نشد
آزاد سر و بین که تهیدست ماندونی
تابند بند نامد ظرف شکر نشد
امروز هر که او دو زبان نیست چون قلم
یا چون دوات تیره دل و بد جگر نشد
همچون دولت فرخ و کلک ظهیر دین
آراسته بحلیت تاج و کمر نشد
کان کمال و بحر علوم آسمان فضل
شخصی که زنده از نفس اوست جان فضل
ای کلک نقشبند تو برهان نظم و نثر
وی طبع دلگشای تو سلطان نظم و نثر
غواص بحر علمی و نقاد عین فضل
معیار جد و هزلی و میزان نظم و نثر
تازه ز خلق خوب تو شد باغ مکرمت
زنده بلفظ عذب تو شد جان نظم و نثر
شد طبع غم زدای تو فهرست عقل و علم
شد لفظ نکته زای تو عنوان نظم و نثر
در عالم فصاحت والله که مثل تو
سر بر نزد کسی ز گریبان نظم و نثر
هر گه که سوی فضل گرائی زبان فضل
گوید زهی فرزدق و سحبان نظم و نثر
تو آفتاب فضلی و بر هر که تافتی
گردد بفر تو گهر کان نظم و نثر
شد کلک نقشبند تو صورت نگار عقل
گشته مرصع از سخنت گوشوار عقل
ای گاه نطق لفظ تو عیسی روزگار
وی گاه زهد نام تو یحیی روزگار
انفاس تست قوت ارواح اهل فضل
الفاظ تست حجت دعوی روزگار
یک لفظ بی تو نیست در اوراق آسمان
یک نکته بی تو نیست در املی روزگار
ترکیب روز و شب ز سواد و بیاض تست
اینست خود حقیقت معنی روزگار
در خدمت تو هست تسلی فاضلان
جز طاعت تو نیست تمنی روزگار
خوانند در نماز همی لفظ جزل تو
ابنای روزگار بفتوی روزگار
گر برخلاف رای تو یکروز بگذرد
حالی قلم نهند بر اجری روزگار
هم عقل پیش رای مشیبت جوان صفت
هم روح پیش طبع لطیفت گران صفت
ای ابر نکته قطره و بحر گهر سخن
وی مهر نور بخشش و ای کان زر سخن
ای بلبل غریب نوای لطیف طبع
ای طوطی بدیع سرای شکر سخن
تو بحر فضل را صدف در حکمتی
زان التفات می ننمائی بهر سخن
مستغنی است طبع تو از ترهات ما
زان مستمع نشد بر هر مختصر سخن
هستی تو ذوالبیانین وزخوب گفتنت
پیش توایم همچو قلم چشم بر سخن
سمعت چو کرد خوب گهربار لفظ تو
هرگز چگونه میل کند بر دگر سخن
شد عقل کل بشرم زلفظ تو در بیان
شد ناطقه خجل زبیان تو در سخن
در عالم کفایت عقل مجسمی
وز غایت لطافت روح مسلمی
نثره برد ز نثر بدیعت نثارها
شعری کند ز شعر لطیفت شعارها
گشته خجل زرای تو خورشید روزها
بشکسته تیر کلک ز شرم تو بارها
عاجز بود ز شرح کمالت زبانها
قاصر بود ز حصر خصالت شمارها
بر روی دهر از قلم تو نگارها
در گوش چرخ از سخنت گوشوارها
تا چو نتوئی ز پرده غیب آورد برون
برداست روزگار بسر روزگارها
بگشای نطق تا که شود تازه روحها
بردار کلک تا کنی از در نثارها
تا مادر زمانه بزاید چو تو پسر
ای بس که چشم چرخ کشد انتظارها
جائیکه هست نظم تو سحر حلال چیست
وانجا که هست نثر تو آب زلال چیست
آنکو سخن بچونتو سخندان برد همی
شوراب سوی چشمه حیوان برد همی
وانکس که نظم و نثر بدینحضرت آورد
خرما ببصره زیره بکرمان برد همی
لحنی بود عظیم و خطائی بود وسیع
طیان اگر قصیده بحسان برد همی
معذور نیست آنکه فرستد بر تو شعر
ورخود گهر بود نه بعمان برد همی
بی خردگی مدارا گر مورکی ضعیف
پای ملخ بسوی سلیمان برد همی
طبعم ز بحر فضل تو دزدیده قطره
وانهم بمدحت تو بپایان برد همی
چون ابر کوز بحر برد قطره وانگهی
تحفه ببحر قطره باران برد همی
ای مشتری بشرم ز فرخ بقای تو
بادا چو دور گردون دایم بقای تو
یارب ظهیر دین را حشمت مدام باد
اقبال و جاه و دولت او بر دوام باد
یمن لقا و ناصیتش منقطع مباد
فر و شکوه طلعت او مستدام باد
او باغ فضل را به حقیقت چو گلبنست
دایم شکوفه باد و فنا را زکام باد
در عالم معانی چون او مقیم نیست
بز ذروه معالی او را مقام باد
از حلقه هلال و ز شکل بنات نعش
بر مرکب جلالش طوق و ستام باد
جائیکه نام او ز کرم بر زبان رود
نام کرم بر اهل مکارم حرام باد
بختش ندیم باد و سعادت رفیق باد
چرخش مطیع باد و سپهرش غلام باد
باد او سخن سرای و فلک گشته مستمع
وانفاس او مباد ابدالدهر منقطع
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۴۰ - جواب مجدالدین همگر
یک قطعه سوی بنده فرستاد مجددین
کان را بصد قصیده نشاید جواب کرد
معنی روشن وی و الفاظ عذب وی
آنکرده با سخن که بسنگ آفتاب کرد
خط شریف او بنکوئی چوآن نگار
کاندر بهار تازه بصحرا سحاب کرد
تشویر خوردم الحق و چونان خجل شدم
کز شرم خاطرم رخ از و در نقاب کرد
طبعم بطعنه گفت که برخیز و شرم دار
کس سنگ را معارض در خوشاب کرد؟
از روی حسب حال بگفت این سه چاربیت
پس توبه کرد طبعم و رای صواب کرد
گلگونه نشاط چه رنگ آورد بگوی
زیرا که از خجالت طبعم چو آب کرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۵۶ - خامه و خط
ای ز خورشید رای روشن تو
جوهر عقل کرده استمداد
وی ز نوک سیاه خامه تو
برده جان عطارد استعداد
خط تو و استقامت الفش
ارم مطلقست و ذات عماد
لب و دندان و چشم حورالعین
گه زسین تو زاد و گاه از صاد
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۲ - شکر تشریف
دوستی دی بر من آمده بود
دوستی بس ظریف و بس موزون
پیش بنهاد دفتر شعرم
کرد ازو نقدها همه بیرون
گفت آراستست دیوانت
بهمه نوع شعر گوناگون
بغزلهای همچو آب روان
بمدیح چو لؤلؤ مکنون
بمراثی و قطعه و تشبیب
وان دوبیتی که خود چگویم چون
شکر تشریف چون نمی بینم
باز گو شرح آن مرا اکنون
گفتم احسنت نیک فرمودی
زیر آهن هست نکته مضمون
من چو از کس نیافتم تشریف
شکر چون گویم ای ... نت ... بون
ابوالفرج رونی : هجویات
شمارهٔ ۱
گوئی که گر بخواهم یک دانه شعر سازم
کز شاخهای نظمش نقش ترنج روید
هیهات گر بخواهی کز گه ترنج سازی
در دل شکن که آن را جز تو کسی نبوید
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱
مرا دلی ست که هرگز ندیدم او را شاد
دلی سیاه تر از بخت اهل استعداد
به خاک تیره هنرها نشانده اند مرا
مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد
ازین چه سود که قدم کلید وار خمید
که بخت هرگز در روی من دری نگشاد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
ای شعر تو چون حسن سراپا همه زیب
از جان و دل سخنوران برده شکیب
در اشعار تو طرفه سوزی دیدم
آری ز غریبان نبود سوز غریب
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
هرچند کیمیاست امروز سخن
هستیم هنوز اهل معنی دوسه تن
در دزدی شعریم شب و روز همه
من میدزدم ز چرخ و ایشان از من
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
ای نظم تو نو گل گلستان خیال
نثر تو خوش آیندتر از آب زلال
در صورت نظم و نثر لطف سخنت
چون روح مصورست و چون سحر حلال
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح الغ ترکان
زین عمارت ملک هم در رفعت و هم در صفا
گر تفاخر می کند وقت است بر اوج سماء
مصر جامع گشت ازین جامع سواد برد سیر
مکه کوتا کعبه ی دیگر ببیند در صفا
می کند هر دم بخاک خطه ی کرمان سپهر
در پناه ساحت دین پرور او اقتدا
صورت عقلست و در معنی صفای صحن او
زان خلایق را بخیر محض باشد رهنما
شش صد و شصت و سه از هجرت گذشته تازه کرد
عصمت حق رونق اسلام از این عالی بنا
بی هوا بر خاک او تا چهره ننماید سقر
روضه ی فردوس و آب کوثر از خاک و هوا
ساحت او اهل تقوی راست هنگام سلوک
عرصه او مرد معنی راست گاه انزوا
مسکن خیر و عبادت، منزل زهد و ورع
باعث عجر و تضرع، ناشر خوف و رجا
ای شکوه سقف مرفوع تو گردون را پناه
ای فروع صحن دلخواه تو گیتی را ضیاء
ملت حق را حیاتی، قوّت دین را ثبات
باغ طاعت را بهاری، شاخ تقوی را نما
تاب مهر کاه دیوار تا بر خاک افکند
آفتاب چرخ را با چهره ی چون کهر با
مقصد امید خلقی زان در ایوانت شود
حاجت دینی و دینا وی، خلایق را روا
رنج دل را جز عبادت نیست در صحنت علاج
درد دین را جز جمالت نیست در صورت دوا
هست محرابت دعا را تبله ی چون آسمان
کاندر آن محراب دریابد اجابت را دعا
نور گیرند انجم از نور جنابت تا فکند
سایه ی چون سایه بر ایوانت ای عصمت سرا
مهر علا، عصمت دنیا و دین کز عدل اوست
رونق شرع پیمبر قوت دین خدا
مریم ثانی الغ ترکان کز استغنا نکرد
هرگز اندر هیچ حالی جز بیزدان التجا
آنکه از بهر تفاخر پادشاهان می نهند
چهره چون خورشید بر خاک جنابش بی ریا
و آن جهانداری که از راه تواضع چون جهان
می نهد سر بر خط فرمان درگاهش قضا
سایه اش چون روح نامرئیست از عکس رخش
باشد اندر کسوتی از نور پنهان، دایماً
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح شمس الملک
خیز ای کشیده حسن تو بر آفتاب خط
کامد پدید بر مهت از مشک ناب خط
گوئی به پشت گرمی تاب و رخت کشید
گردون ز تار زلف تو بر آفتاب خط
لعلت ز بهر نرگس خونخوار، تا نوشت
بر دیده و دل من بی صبر و خواب خط
دائم خیال او بر چشمم چو، ساغریست
کآرد بر قنینه بخون شراب خط
بر آب چهره خط چه نگاری که نزد عقل
بی آبی آن کند که نگارد بر آب خط
ممزوج حسن و لطف ترا فسخ می کند
آری محقق است درین یک دوباب خط
تا بر لب تو خامه تقدیر خط نگاشت
در حیرتست خامه و در اضطراب خط
نی، نی؛ که از لب تو چنان فخر می کند
کز نوک کلک، صاحب عالیجناب خط
والا عماد دولت و دین کز بنان اوست
منصور تیغ و خسرو مالک رقاب خط
خطی اگر کشد قلم اعتراض او
بر روز روشن و شب ظلمت نقاب خط
حقا که هر دو منتظر امر او شوند
تا خود کرا دهد بدرنگ و شتاب خط
ای صاحبی که معجز کلک ترا شود
سطح فلک، بیاض و سواد سحاب، خط
تا دبو بدسگال تو خط امان بجست
آتش نگشت در سر کلک شهاب خط
خط خوش تو در خوشابست و بین بسحر
کردم روانه در پی در خوشاب خط
در رفعت جناب تو در ذروه ی برین
گر یابد از در تو برفعت جناب خط
سر بر خط رکاب جناب تو ز آن بود
تیغ ملوک را که بود در رکاب خط
کز هیبت آسمان چو زمین گردد آنزمان
کانشاء کنی میان خطا و صواب خط
تا منهزم شود ز نجوم سپهر مهر
تا منقطع شود ز حروف کتاب خط
بادا نجوم قدر تو از علوه ی سپهر
بادا کتاب عمر ترا از شباب خط
تا منصب تو حاکم دیوان چرخ را
راجع کند بموجب حسن المئاب خط
تا ملک را ز گردش پرگار حفظ تو
گرد محیط مرکز یوم الحساب خط
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴
محیط و نقطه ملت، سوار و مرکب دین
خدایگان شریعت درین چه فرماید
چو گربه ای سر ده قمری و کبوتر را
بقرب هفته ای از تن بقهر برباید
ز راه شرع، بحکم قصاص صاحب مرغ
دو دست گربه، از تن جدا کند شاید
جواب امامی:
زهی لطیف سئوالی که طوطی قلمت
بگاه نظم بدایع شکر همی خاید
ندانمت که، که ای اینقدر همی دانم
که از بیان تو آب حیات می زاید
نه کم ز گربه ی بید است گربه عیار
که مرغ بیند بر شاخ و پنجه نگشاید
خدایگان هنر را اگر درین فتوی
بخون گربه ز من رخصتی همی یابد
چو گر به هیچ غرامت ندارد آن بهتر
که دست خویش بخونی چنین نیالاید
بقای قمری و عمر کبوتر ار خواهد
قرارگاه قفس را بلند فرماید
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۲۶
استاد چو صانع آمد و چابک دست
آسان باشد به نزد او بست و شکست
در صنعت او چنانک خواهد پیوست
گه هست کند زنیست و گه نیست زهست
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۰۱ - الاسرار
چون آینه کرد صفّه ای را نقّاش
تا نقش سه صفّه رو نماید زصفاش
هستی تو چهار صفّهٔ چین علوم
یا قابل نقش باش یا آینه باش