عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۲ - در مرگ یوسف نامی سرود
«یوسف » مصر نکویی، از جهان
رفت و، چشم عالمی گرینده است
حلقه در گوش نوازشهای اوست
نام حاتم در جهان تازنده است
هرکجا آزاده مردی در جهان
هست، از جان و دل او را بنده است
کهنه گرگ روزگار بی وفا
کم چنین «یوسف » بچاه افگنده است
از پی تاریخ، میگردید فکر
زآنکه هر جوینده یی یابنده است
ناگهانم هاتفی گفتا: چرا
فکر تاریخت برنج افگنده است؟
چون جهان را پشت پا زد، خود بگفت:
«مردم، اما نام نیکم زنده است »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۶ - در تاریخ ساختمانی
از حکم «سلیمان » شه فرخنده سرشت
«باب الجنة » از این بنا گشت بهشت
اتمام چو یافت، از پی تاریخش
دل خامه گرفت و، «جنت خلد» نوشت
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۸ - تاریخ ساختمان خانه یی
مبارک باد این درگاه سعد میمنت بنیان
که از هر طاق آن پیداست چون بال هما، دولت
بود هر خشت آن دست دعا و، بهر تاریخش
همی گوید:«گشاده باد این درگاه با دولت »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۰ - تاریخ ساختمان حمامی
از برکات عهد دولت شاه عادل
آنکه ز همت اوست، خانه شرع آباد
گشته ز آب تیغش، گلشن عدل خرم
رفته زباد گرزش، خرمن ظلم برباد
سبزه شود ز لطفش، تیشه بفرق خارا
آب شود ز بیمش، اره بپای شمشاد
بنده حضرت او، آنکه ز دولت او
ساخته همت او، خاطر عالمی شاد
قصر هنروری را، فطرت اوست شیرین
کوه سخنوری را، قدرت اوست فرهاد
علت شبهه ها را، دانش اوفلاطون
صورت معرفت را، خامه اوست بهزاد
لطف چو همتش عام، عقل چو دولتش رام
بخت «سعید» چون نام، فکر چو طبعش آزاد
همت عالیش را، یار چو گشت توفیق
کرد چنین بنائی بهر ثواب بنیاد
وه چه بنا؟! که هردم، جسم کثیف خلقی
همچو غذا فرو برد، همچو عرق برون داد
هرکه در آن درآمد، وقت برون شدن عقل
گفت ز بهر تاریخ:«صحت و عافیت باد»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۳ - در آبادانی محلی
بحمدالله، این موضع پرصفا را
بخیر آمد انجام از لطف ایزد
بخیر است انجام آن نیک بختی
که شد بانی این بنا از سر جد
ز اندیشه جستم چو تاریخ، گفتا:
«بگو بود میخانه، گردید مسجد»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۶ - در تاریخ بنای کاروانسرایی
در زمان دولت «شاه سلیمان » احتشام
آنکه از معماری عدلش، جهان آباد شد
زهره ظالم، ز بیم آن شه با عدل و داد
آب شد، چندانکه سیل خانه بیداد شد
از خزان رنگ زردی در ریاض عهد او
راستی هرکس چو سرو آورد پیش، آزاد شد
خسروی، کز زور عدلش بیستون ظلم را
آه مظلومی تواند تیشه فرهاد شد!
برق از کشتی خورد گردانه یی در عهد او
از خجالت خواهد آتش آب در فولاد شد!
رو، در آبادی جهان را چون زیمن عدل اوست
این بنای خیر از توفیق حق بنیاد شد
چیست این دلکش بنا؟ مهمانسرایی بهر خلق
کز ورودش رنج راحت گشت و، غمگین شاد شد!
این سرا، از بس که باشد دلنشین، نبود عجب
گر غریبان را در این منزل وطن ازیاد شد
نی سرا، کز راه تحصیل دعای مغفرت
میتواند با نیش را ارشد اولاد شد!
با نیش ز آن گنج ها اندوزد از نقد ثواب
مستغلی این چنین کم در جهان بنیاد شد
یافت چون اتمام،واعظ کرد تاریخش رقم:
«آن سرا نیز از بنای این سرا آباد شد»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۰ - تهنیت و تاریخ جلوس شاه صفی ثانی «شاه سلیمان »
شکر که «عباس شه » خلد سیر
کرد چو طی دفتر ایام خود
ساخت گرامی خلفی یادگار
زنده از او کرد همان نام خود
خسرو دین پرور عادل «صفی »
آنکه ازو یافت جهان کام خود
خاست چو بر پا علم دولتش
صبح از او کرد جهان شام خود
خانه دین، زین خور تابنده باز
دید پر از نور در و بام خود
جامه دارایی این ملک را
قدر بیفزود ز اندام خود
دور به عدلش ز حوادث گرفت
نقد ز کف داده آرام خود
چشم دلش، بیند الهی مدام
پر ز می لطف خدا جام خود
صعوه صفت، جان و تن دشمنان
بیند الهی همه در دام خود
کرد چو تاریخ جلوسش طلب
واعظ ما از دل ناکام خود
از سر اخلاص دعا کرد و گفت:
«باد جهانگیر چو انعام خود»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۳ - در نوشدن گلدسته و گنبذ روضه یی
دارای جهان ناصر دین «شاه سلیمان »
آن رتبه ده تخت و، برازنده افسر
آن حامی اسلام، که پیوسته رخ دین
از پشتی او، آینه سانست منور
در کشتی، اگر یاد کند کس ز وقارش
کشتی نشود بارکش منت لنگر
تا بیند از آن صورت احوال جهان را
از رای منیر آینه دارد، چو سکندر
آن خسرو عادل، که برافروخت چراغش
از مشعله نسبت فرزندی حیدر
اخلاص شعاری، که بمعماری حکمش
آباد شد این کاخ فلک مرتبه دیگر
گردید دگر بار بلند این خور تابان
آفاق شد از پرتو آن باز منور
چون نامه خود در دو جهانست سیه رو
آن را که نباشد رخ اخلاص بر این در
گلدسته این قبه دگر گشت فلک سا
چون نخل دعائی که از این روضه کشد سر
این گنبذ پرنور چو نوشد، پی تاریخ
دل گفت که:«معمور شد این قبه انور»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۵ - ماده تاریخ فتح قندهار
شاه جم حشمت «سلیمان » جاه
که بود چشم بد ز ملکش دور
آن که باشد ز پرتو مهرش
چون دل دوستان جهان پر نور
بسکه دارد بحال خلق نظر
نیستش جرم مجرمان منظور
گاه از آن شعله ور شود غضبش
کز کمان ستم ستاند زور
تخم شورش ز بس فگند از دهر
غیر دیوانه کس ندارد شور
اهل آزار بسکه زو ترسند
نیش پنهان شده است در زنبور
گشته در روزگار معتدلش
از طبایع ز بس گرفتن دور
آب شمشیر او، مگر گیرد
آتش چشم دشمن مغرور
او «سلیمان » و هند وادی نمل
گر سپاهش بر آن کنند عبور
دور نبود ز هندیان دغا
گر بسوراخ در خزند چو مور
ز آب عدل «نجف قلی خان » کرد
کشور «قندهار» را معمور
آن بمردی زبانزد عالم
و آن بجوهر مسلم جمهور
نیست از ضبط او در آن کشور
سرکشی غیر خوشه را مقدور
کس در او از ضعف پروریش
نتواند گرفت دانه ز مور
خصم اگر برد جان زتیغش، کرد
زنده از گرد کلفتش در گور
برق تیغش چو داغ لاله کند
دشمن روسیاه را محصور
خصم در کین او دو دل گردد
تیغ او در دلش کند چو خطور
بر عدو از نهیب او، گردد
وسعت هند همچو دیده مور
این ایالت، براو مبارک باد
آن ولایت ز عدل او معمور
بر احبا همیشه فیض رسان
بر اعادی مظفر و منصور
دوستش، سربلند باد و عزیز
دشمنش، دلشکسته و مقهور
مرو سان چون ز عدل و احسانش
گشت دارالقرار، دار سرور
گفت واعظ برای تاریخش:
«شد ازو قندهار هم معمور»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۶ - تاریخ تعمیر گنبذی
از فضل خدا، خدیو ایران
شاهی که جهان ازوست معمور
بلقیس زمانه را «سلیمان »
باشند زهم، همیشه مسرور
بر خوان عطای او نوالش
در کاسه گرفت دست فغفور
رفتند ز بیمش اهل آزار
بر خویش فرو چو نیش زنبور
از یاری حق نمود تعمیر
این گنبذ را بسعی موفور
گنبذ نه، که عالم روان راست
هم چرخ و، هم آفتاب پرنور
از حرمت اوست زائران را
طاعت مقبول و، جرم مغفور
این شکل صنوبری، جهان را
در سینه بود دلی پر از نور
صاحب نظری که، دیده دل
افگند براین مقام پرنور
برداشت چو «دیده »، گفت تاریخ:
«کعبه گردیده بیت معمور»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۸ - تاریخ جلوس شاه صفی
از شاه صفی گشت مزین چو سریر
دلهای شکسته یافت از وی تعمیر
تاریخ جلوسش ز خرد پرسیدم
گفتا که بگو:«جوان شد این دولت پیر»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۹ - در تاریخ فتح خراسان
منت خدای را که ز اقبال شاه ما
شاهنشهی که چرخ نهد روی بر درش
هرکس ز روی صدق سربندگی مدام
برخاک در گهش ننهد، خاک بر سرش
آیینه جمال ظفر، آب تیغ اوست
دندانه کلید در فتح، خنجرش
چشم طمع اگر شود احول، نمیدهد
فرصت عطای او که ببیند مکررش
گرداب سان سفینه نهد ناف بر زمین
کشتی نشین نماید اگر یاد لنگرش
بادا چو چرخ بر سر بدخواه تیغ او
گیرد چو آفتاب جهان نور افسرش
فتحی عجب نمود بتأیید ذوالجلال
خانی که برگزید شه هفت کشورش
نخلی که در ریاض خراسان نشاند شاه
بر لب رسید شکر خدا زود نوبرش
تابید نور فتح و ظفر از جبین او
روزی که شاه داد خطاب مظفرش
آن شیردل که همچو شغال اوزبکان سگ
دزدند دم بخود همه از بیم خنجرش
شیری که، قلب نیزه وران سپاه خصم
مأنوس تر بس ز نیستان بود برش
آن تیغ صف شکاف عدوکش، که قاصر است
تیغ زبان خامه ز تعریف جوهرش
خصمی که مینهاد ز اندوه پابرون
در پای شه فگند بشمشیر کین سرش
باد غرور کرد سر خصم را بچوب
شد چوب جانشین رگ گردن آخرش
میرفت کهنه یابو پریورقه، زآنکه کس
چوبی نکرده بود چنین بر سر خرش
پرکاه کرد کله پرباد خصم را
مغزی بهمرساند چنین عاقبت سرش
سدیست، پیش دشمن یأجوج سیرت او
بسته است بهر حفظ خراسان، سکندرش
دادش خدای خلعت توفیق این ظفر
از بهر خدمت در اولاد حیدرش
پای عدو ز ملک خراسان بریده شد
زین سرکه خورد از اوو، سپاه مظفرش
واعظ نگاشت از پی تاریخ فتح او:
«پای عدو برید از آن ملک چون سرش »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۴ - تاریخ بنای بقعتی
در نکو عهد سلیمان زمان
خسروی کاو کرده ملک از ظلم، پاک
در زمان او ندارد ذره یی
کبک از شهباز و میش از گرگ، باک
کیست نبود بهر عمر و دولتش
جمله تن، دست دعا مانند تاک؟!
بنده اش نواب «زینل خان »، که هست
خصم شاه از دست تیغش سینه چاک
خان عالیشان، که پیش همتش
کوه ها یکسر نماید چون مغاک
کرد این دلکش عمارت را بنا
بهر کسب فیض از این ارواح پاک
هست از بس فیضناک این خوش مکان
گشت تاریخش «مکانی فیضناک »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۵ - در تاریخ میردیوانی یافتن امیری
از حکم شاه بخرد، در دین ز حق مؤید
فرزند آنکه آمد، در شأن او تبارک
تا هست چرخ بیمهر، دوران مباد بی او
تا هست مهر بر چرخ، تاجش بود بتارک
خان عدالت آیین، تا گشت میر دیوان
هر سوی شد دهنها، لبریز از مبارک
گردنکشی ز سر نه، من بعد ای ستمگر
کو هست ظالمان را، بر فرقها بلارک
تاریخ این کرامت، زاندیشه خواستم گفت:
«پیوند این دو دولت، گردد بدو مبارک »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۳ - در تهنیت و تاریخ جلوس شاه صفی
بحمدالله که باز از لطف ایزد
در آمد خلق عالم را بتن جان
ز کف چون «شاه عباسی » اگر داد
«صفی » آسا خدیوی یافت ایران
بدست آورد تا زینگونه شاهی
بسی بر دور عالم گشت دوران
شه بیدار دل، کز فیض جودش
نبیند هیچکس خواب پریشان
به پیش ریزش دست سخایش
شده دامن بکف کوه و بیابان
بپای تخت او، تا سر گذارند
گهرها از صدفها گشته غلتان
نگاهش از غضب، خصم دغا را
بود بر سطر هستی خط بطلان
چنان آباد شد گیتی ز عدلش
که تنگی میکند بر گنج ویران
پی این دولت پاینده واعظ
شد از پیر خرد تاریخ جویان
چو دید او تاج اقبالش بسر، گفت:
«صفی گردید شاه ملک ایران
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۴ - تاریخ انجام بنای طاقی
توفیق حق چون شد قرین، با حکم شاهنشاه دین
زینت ده تاج و نگین، یعنی سلیمان زمان
آن خسرو گردون خیم، آن عادل نیکوشیم
آن قلزم جود و کرم، آن حصن دین را پاسبان
در دیده اهل نظر، بر چرخ نبود ماه و خور
گردیده ز آن والاگهر، روشن دو چشم آسمان
از سعی آن شخص هنر، یکرنگ شاه دادگر
«ریواس بیگ » نامور، سرحلقه آزادگان
آمد بانجام این چنین، عالی بنائی بس متین
محکم اساس و دلنشین، چون اعتقاد مؤمنان
هر خشت این عالی بنا، باشد بدرگاه خدا
پیوسته یکدست دعا، از بهر شاه کامران
فیضش چو دین افزون زحد، گفتا بتاریخش خرد:
«این طاق گل نبود،بود طاق دل روشندلان »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۶ - تاریخ بنای گنبذی
در عهد شاه دادگر، زیبنده تاج و کمر
اسکندر جمشید فر، یعنی «سلیمان » زمان
شاهنشه گردون خیم، لشکر کش انجم حشم
دریا دل احسان شیم آن مایه امن و امان
فرمانروای ماء وطین، ظلمت زدای کفر و دین
رونق فزای شرع و دین،پشت و پناه شیعیان
دولت قلم، عقلش بنان، دوران فرس، ضبطش عنان
کشور بدن، حکمش روان، مردم رمه، عدلش شبان
شد ناگه از حکم قضا، در مشهد طوس رضا
زآن سان زمین لرزی که شد گیتی شکسته دل از آن
دل چیست؟ والاقبه پر نور شاهنشاه دین!
نور دو چشم مهر و مه، آن مقتدای انس و جان
آن کو پی کسب شرف، آیند هر دم جان بکف
سایند رخ از هر طرف بر در گه او قدسیان
در دیده اهل نظر، دارد بسی نسبت اگر
سایند رخ از هر طرف بر درگه او قدسیان
در دیده اهل نظر، دارد بسی نسبت اگر
از نسبت این خاک در، نازد زمین بر آسمان
از خاک او هر ذره ای، به از هزاران توتیا
در طوف هر لحظه ای، خوشتر ز عمر جاودان
باشد سعادت گر چن، آبش بود این خاک در
گردد جهان گر انجمن، صدرش بود این آستان
معروض شد چون این خبر، بر رای شاه دادگر
معمار اخلاصش، کمر بست از پی تعمیر آن
گردید از فضل خدا، چون حق این خدمت ادا
آمد دل گیتی بجا، گردید از آن روشن جهان
این گنبذ خورشید ظل، تجدید چون شد گفت دل:
چرخ کهن گردید نو، پیر فلک گشته جوان!
از بهر تاریخش قلم، کرد این دو مصرع را رقم
اول پی افتادن و، ثانی پی تعمیر آن
«افتاد گر از زلزله، این کعبه اهل زمن »
«شد باز آن معمور از حکم «سلیمان » زمان »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۸ - در بنای مسجد کیخسرو خان
بحکم شاه دین «عباس ثانی » آنکه در عهدش
جهان از خرمی پرخنده شد، چون دامن گلچین
شه مسکین نوازی، کز دوای عدل و احسانش
بعالم هیچکس را نیست دردی، غیر درد دین
شهنشاهی که رای و همت و حلم وی آموزد
خرد را عقل و دریا را سخا و کوه را تمکین
جلال و عدل و احسان و جهانبانی و دینداری
همه در آسمان دولتش جمعند چون پروین
شده از شمع تیغش، خانه امن و امان روشن
چنان کز پشتبان دولتش، محکم بنای دین
چنان بر زیردستان زور کردن نیست حد کس را
که سر در عهد او آهسته بگذارند بر بالین
ز بیدادی که بر فرهاد مسکین رفته از خسرو
بکوه از بیم او خود را کشیده صورت شیرین
برآمد تا بتخت خسروی این شاه دین پرور
چراغان شد ز نور جبهه عباد، شهر دین
بسعی بنده درگاه او، کیخسرو عادل
که از سر کم نگردد سایه لطف شهش آمین
سر اخلاص کیشان، آنکه بالاتر بود پیشش
ز صد کیخسروی دربانی این شاه عدل آیین
بانجام آمد این عالم بنا، زآن سان، که از فیضش
سراپا رشک جنت گشت باب الجنة قزوین
بگفتم: این چه جا باشد؟ بتاریخش خرد گفتا:
«مکان طاعت و جای دعای پادشاه دین »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۹ - تاریخ احداث باغ خرم آباد علی بیگ »
فروزان کوکب برج سعادت
علی بیگ، آن جهان عز و تمکین
جوانمردی که، در گلزار جودش
نبیند خار منت، دست گلچین
ز روی گرم او چون مهر تابان
بود گلزار حسن خلق رنگین
نیفتد یارب از باد ملالی
چو آب گوهر، او را بر جبین چین
بهمت خرم آبادی بنا کرد
کز آن گردید خرم ملک قزوین
چنان کزوی شد این ویرانه معمور
از آن معمور بادش کشور دین
نه تنها همتش، تعمیر گل کرد
که هم تعمیر دلها هستش آیین
در آن دانا نهد چون پای گوید
بتاریخش که:«حقا جنت است این »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۰ - تاریخ مجموعه یی
مرآت جمال نیکمردان است این؟
یا جام می عبرت دوران است این؟!
دل تاریخش چو خو است، گفتم: «ای دل
مجموعه نه، مجمع عزیزان است این »