عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۴
دیده از کار جهان دربسته به
راه همت زین و آن دربسته به
دوستان از هفت دشمن بدترند
هفت در بر دوستان دربسته به
دل گران بیماریی دارد ز غم
روزن چشم از جهان دربسته به
پشت دست از غم به دندان می‌خورم
از چنین خوردن دهان دربسته به
چون به صد جان یک‌دلی نتوان خرید
دل فروشان را دکان دربسته به
منقطع شد کاروان مردمی
دیدهای دیده‌بان دربسته به
خاک بیزان هوس بی‌روزی‌اند
چشم دل زین خاکدان دربسته به
از زبان در سر شدی خاقانیا
تا بماند سر، زبان دربسته به
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۸
زهر است مرا غذای هر روزه
زین کاسهٔ سرنگون پیروزه
وز دهر سیاه کاسه در کاسم
صد ساله غم است شرب یک روزه
دهر است کمینه کاسه گردانی
از کیسهٔ او خطاست دریوزه
در کوزه نگر به شکل مستسقی
مستسقی را چه راحت از کوزه
از چرخ طمع ببر که شیران را
دریوزه نشاید از در یوزه
خاقانی صبح خیز، هر شامی
نگشاید جز به خون دل روزه
بر تن ز سرشک جامهٔ عیدی
در ماتم دوستان دل سوزه
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۹
هرچه امن و فراغت است و کفاف
یافت خاقانی از جهان هر سه
گرچه هر سه ورای مملکت است
صحت آمد ورای آن هر سه
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۰
ای چرخ لاجوردی بس بوالعجب نمائی
کآیینهٔ خسان را زنگارها زدائی
هر ساعتم به نوعی درد کهن فزائی
چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی؟
بر سختهٔ تمام تا چند بر گرائی
دانستهٔ عیارم تا چندم آزمائی؟
پیروزه‌وار یک دم بر یک صفت نپائی
تا چند خس پذیری؟ آخر نه کهربائی
خردم بسودی آخر در دور آسیائی
بی‌خردگی رها کن خردم چو جو چه سائی
چون صوفیان صورت در نیلگون وطائی
لیک از صفت چو ایشان دور از صف صفائی
الحق کثیف رایی گرچه لطیف جایی
یکتا بر آن کسی کز طفلی بود دوتائی
آن کز دهانهٔ گاز خورد آب ناسزایی
بر زر بخت آن کس بخشی تو کیمیائی
از آفتاب دولت آن راست روشنایی
کو رخنه کرد روزن پشت از فراخ نایی
خاقانیا نمانده است آب هنر نمائی
ای سوخته توانی کاین خام کم درائی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۴ - در شکایت از روزگار
اهل دلی ز اهل روزگار نیابی
انس طلب چون کنی که یار نیابی
گر دگری ز اتفاق هم‌نفسی یافت
چون تو بجوئی به اختیار نیابی
خوش نفسی نیست بی‌گرانی کامروز
نافهٔ بی ثرب در تتار نیابی
آینهٔ خاک تیره کار چه بینی
ز آینهٔ تیره نور کار نیابی
روز وفا آفتاب زرد گذشته است
شب خوشی از لطف روزگار نیابی
نقطهٔ کاری کناره کن که زره را
ساز جز از نقطهٔ کنار نیابی
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
کآخر ازین خاک جز غبار نیابی
دهر همانا که خاکبیزتر از توست
زآنکه دو نقدش به یک عیار نیابی
بگذر ازین آبگون پلی که فلک راست
کب کرم را در او گذار نیابی
قاعده عمر زیر گنبد بی‌آب
گنبد آب است کاستوار نیابی
دست طمع کفچه چون کنی که به هردم
طعمی ازین چرخ کاسه‌وار نیابی
چرخ تهی کز پی فریب تو جنبد
کاسهٔ یوزه است کش قرار نیابی
کشت کرم را نه خوشه ماند و نه دانه
کاهی ازین دو به کشت‌زار نیابی
خاک جگر تشنه را ز کاس کریمان
از نم جرعه امیدوار نیابی
جرعه بود یادگار کاس و بر این خاک
بوئی از آن جرعه یادگار نیابی
یاد تو خاقانیا ز داد چه سود است
کز ستم دهر زینهار نیابی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۷
گر به دل آزاد بودمی چه غمستی
عقدهٔ سودا گشودمی چه غمستی
غم همه ز آن است کشنای نیازم
گر نه نیاز آزمودمی چه غمستی
گر به مشامی که بوی آز شنودم
بوی قناعت نودمی چه غمستی
تخم ادب کاشتم دریغ درودم
گر بر دولت درودمی چه غمستی
این که خرد را در ملوک نمودم
گر در عزلت نمودمی چه غمستی
بد گهران را ستودم از گهر طبع
گر گهری را ستودمی چه غمستی
سرمهٔ عیسی که خاک چشم حواری است
گر جهت خر نسودمی چه غمستی
گر ز پی ساز کار در الف آز
سین سلامت فزودمی چه غمستی
لاف پلنگی زنم و گرنه چو گربه
لقمهٔ دونان ربودمی چه غمستی
بخت غنود و به درد دل نغنودم
گر به فراقت غنودمی چه غمستی
گفتی خاقانیا به شاهد و می‌کوش
گر من ازین دست بودمی چه غمستی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲۵
طبع روشن داشت خاقانی حوادث تیره کرد
ور نکردی خاطر او نور پیوند آمدی
گر کلید خاطرش نشکستی اندر قفل غم
از خزانهٔ غیب لفظش وحی مانند آمدی
گر به اول نستندندی اصل شیرینی ز موم
نخل مومین را رطب شیرین تر از قند آمدی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲۷
گر دیده یک اهل دیده بودی
دل مژده پذیر دیده بودی
جان حلقه به گوش گوش گشتی
گر نام وفا شنیده بودی
این قحط جهان کسی نبردی
گر کشت وفا رسیده بودی
کشتی حیات کم شکستی
گر بحر غم آرمیده بودی
می‌ترسد از آب دیده جانم
ای کاش نه سگ گزیده بودی
گر آهم خواستی فلک را
چون صبح دوم دریده بودی
ور چشم فلک به شفقت استی
زو خون شفق چکیده بودی
مرغ دلم زا زبان به رنج است
ورنه ز قفس پریده بودی
آویخته کی بدی ترازو
گر زآنکه زبان بریده بودی
خاقانی اگر نه اهل جستی
دامن ز جهان کشیده بودی
هرچند جهان چنو ندیده است
او کاش جهان ندیده بودی
با آن‌که تمامش آفریدند
ای کاش نیافریده بودی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۵ - در حماسه و مدح خود
شاعر مفلق منم، خوان معانی مراست
ریزه خور خوان من عنصری و رودکی
زنده چو نفس حکیم نام من از تازگی
گشته چو مال کریم حرص من از اندکی
قالت من نیم‌روز، حالت من نیم‌شب
تیغ کشد هندوی تیر زند ناوکی
در بر این پیرزن هیچ جوان مرد نیست
خلق همه کودکند من نکنم کودکی
بلبل خردم که خورد بس کندم کرمکی
کرم قزم در هنر زان نکنم کرمکی
بوم چنان سربزرگ از همه مرغان کم است
وز همه باز است بیش با همه سر کوچکی
تا کی گوئی چو گل دارم یاقوت و زر
من چو صبا بگذرم تا تو چو گل بترکی
عذر نهم گرنه‌ای خوش سخن و راست‌بین
حنظل و آنگه خوشی؟ احوال و آنگه یکی؟
بخت کیان مانک است سعد فلک مانکی است
من ز پی فال سعد مانکیم مانکی
اینت علی رایتی قاتل هر خارجی
وینت قباد آیتی قامع هر مزدکی
جعفر صادق به قول جعفر برمک به جود
با هنر هاشمی با کرم برمکی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۵۲
خاقانیا فرو خوان اسرار آفرینش
از نقش هر جمادی کورا روان نبینی
از خوار داشت منگر در ذات هیچ چیزی
کآنجا دلی است گویا کورا زبان نبینی
در هر دلی است دردی در هر گلی است وردی
زنهار تا به خواری در این و آن نبینی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۶۱
نیست سالم دو ده ولی به سخن
نه فلک یک جوان ندیده چو من
لیکن ار فضل هست، دولت نیست
فضل بی‌دولت اسم بی‌معنی است
گرچه طعنم زنند مشتی دون
چه توان کرد؟ الجنون فنون
کین نجویم گر آن دراز شود
طعنه‌شان خود به عکس باز شود
کان صفت کوه را تواند بود
کز صدا باز گوید آنچه شنود
آن صدا را تو زو چه پنداری
جز گران جانی و سبکساری
شیخ بهایی : مقطعات
شمارهٔ ۱
یکی دیوانه‌ای را گفت: بشمار
برای من، همه دیوانگان را
جوابش داد: کاین کاریست مشکل
شمارم، خواهی ار فرزانگان را
شیخ بهایی : مقطعات
شمارهٔ ۶
نقض کرم است آن که قدرش
در حوصلهٔ امید گنجد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳ - این چند بین را فضل بن یحیی بن صاعد هروی به سنایی فرستاد و در آن درخواست دیدار کرد
هستی به حقیقت ای سنایی
در دیدهٔ عقل روشنایی
مقبول همه صدور گشتی
این کار تو نیست جز خدایی
آیم بر تو به طبع زیراک
دانم که به نزد من نیایی
لیکن چکنم چگونه آیم
چون نیست خبر که تو کجایی
معذورم اگر که می‌فرستم
نزدیک تو شعر ای سنایی
هر کس که برد به بصره خرما
بر جهل خود او دهد گوایی
چون آمده‌ای مرو ازیراک
ما را چو دو دیده می ببایی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۴ - ظاهرا در ستایش صاحب دیوان است
سخن به ذکر تو آراستن مراد آنست
که پیش اهل هنر منصبی بود ما را
وگرنه منقبت آفتاب معلومست
چه حاجتست به مشاطه روی زیبا را
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
به سکندر نه ملک ماند و نه مال
به فریدون نه تاج ماند و نه تخت
بیش از آن کن حساب خود که تو را
دیگری در حساب گیرد سخت
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
چنین که هست نماند قرار دولت و ملک
که هر شبی را بی‌اختلاف روزی هست
چو دست دست تو باشد دراز چندان کن
که دست دست تو باشد اگر بگردد دست
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
مرا گویند با دشمن برآویز
گرت چالاکی و مردانگی هست
کسی بیهوده خون خویشتن ریخت؟
کند هرگز چنین دیوانگی مست؟
تو زر بر کف نمی‌یاری نهادن
سپاهی چون نهد سر بر کف دست؟
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
یکی از بخت کامران بینی
دیگری تنگ عیش و کوته‌دست
آن در آن چاه خویشتن نفتاد
وین برین تخت خویشتن ننشست
تاج دولت خدای می‌بخشد
هر که را این مقام و رتبت هست
لاجرم خلق را به خدمت او
کمر بندگی بباید بست
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟
یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟
نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست
از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست