عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
هدف تیر نظر چون دل اغیار کند
همه پیکان جهان بر دل من کار کند
گر از این دست دهد آن بت ترسابچه می
ای بسا صوف سفید اطلس گلنار کند
هم رود حرف به هشیاری مستان ریا
ایزد ار صومعه را خانه خمار کند
گشت نزدیک دو راه حرم و دیر ای کاش
خضر توفیق مرا قافله سالار کند
معنی عزت ما خاک نشینان دانی
بر سر کوی کسی عشقت اگر خوار کند
چه شد ار کرد به زنار بدل سبحه ما
آری آن زلف از این شعبده بسیار کند
خط کجا زلف کجا هر سپه آرا مردی
نشود رستم اگر خیمه زنگار کند
تا ز خود بی خبر افتم ز تماشا قدریم
پیشتر ز آمدن خویش خبردار کند
اتحادی است میان من و غیرت که خدنگ
بر تن او چو زنی بر دل من کار کند
من وبرگردن از آن چاه ذقن بیژن دل
رستم عهدم اگر جهد من این کار کند
هر که را خاتمه بر عافیت و آزادی است
بخت نیکش به کمند تو گرفتار کند
آن خداوند که از بندگی خاک درش
چرخ زیبد به خداوندیم اقرار کند
فهم اسرار دهانش مکن اندیشه که وهم
حل این نکته سربسته به پندار کند
به خدا مفتی اگر بنده خویشت خوانم
گر دو عالم به خداوندیت اقرار کند
چه عجب جو شدم ار خون دل از هربن موی
سیل چون گرد شود رخنه به دیوار کند
گویدم سجده اصنام مکن زاهد بین
که به بیدینی خود نزد من اقرار کند
هوشیاران شب آدینه به مستان نکنند
آنچه مستان تو با مردم هشیار کند
آنکه از ما به خداوندیت اقرار گرفت
چشم دارم که تو را بنده نگهدار کند
آه یغما نکند در دل سنگین تو کار
اگر آشت ز دل خاره پدیدار کند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
تا به خاطر مژه و ابروی توام بر گذرد
همه در دیده و دل دشنه و خنجر گذرد
هر که دید آن لب نوشین و دل سنگین گفت
آب خضر است که بر سد سکندر گذرد
چشم و مژگانش نگه کن که همی پنداری
شهسواری است که بر قلب دو لشکر گذرد
حسن مردانه ات ار بر شکند طرف کلاه
شاهد مصر ز بازار به معجر گذرد
آفتابش می و برجش خم و چرخش ساقی
ای خوش آن عمر که در گردش ساغر گذرد
در ره توسنش ار گرد بر آید زجهان
مشت خاکی است که در موکب صرصر گذرد
خط و کاکل بنما ای همه شاهانت گدا
تا گدا از نمد و شاه ز افسر گذرد
عدل شد جور رخ و زلف تو کاین فتنه عام
ماجرائی است که بر مسلم وکافر گذرد
خم به ابروی کمان ناورد آن مه ز غرور
تیر آهم چه تفاوت که ز اختر گذرد
مژه از اشک جدا زان لب و دندان یغما
نگسلد رابطه تا رشته به گوهر گذرد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
غوشه کردیم به جوهر می گلگون افزود
راست شد راست که کم نیست کهر هم زکبود
جز توکت کاست خط و مبلغی افزود به حسن
نشنیدیم زیانی که شود مایه سود
آخرش آن گره از طره گشادم با دست
که همی شانه به دندان نتوانست گشود
دیده بس اشک بر آن چاه زنخندان پرداخت
سینه بس آه بر آن زلف رسن گر پیمود
زان چه این را که همی باد به چنبر همه بست
زین چه آن را که همی آب به هاون همه سود
نه میان از کمر آگه نه دهان از گفتار
هر که این هر دو ندارد عدمش به ز وجود
نه همین سرو وصنوبر بر نه همین مشک و عبیر
خاک آن قامت و زلف آنچه فراز است و فرود
روز و شب دورم از آن طره و طلعت یغما
چیست دل کیست روان آن همه داد این همه دود
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
هرگز اندیشه زلفت نگذشتم به ضمیر
که به آفاق نرفت از نفسم بوی عبیر
کافرم خواند واز عشق نیم توبه پذیر
وای زاهد گرم آگه شود از سر ضمیر
خسروانند گدایان درت وایشان راست
غم سپه، آه علم، داغ نگین، خاک سریر
بر سرخار به یاد تو چنان خوش بروم
که کسی خوش نرود بر سر دیبا و حریر
جام در دست من و چشم تو از باده خراب
زلف در پای تو و گردن من در زنجیر
نازم آن ابرو و مژگان که نه پیکان و نه زه
شهری آغشته به خون این چه کمان است و چه تیر
غیر چشمت که همی می زندم بر به خدنگ
نشنیدم که به مردم زند آهو بره تیر
با همه شیردلی ز آهوی وحشی نکهت
دارم آن وحشت کآهو بره از حمله شیر
از هجوم مژه کن غارت و ز ابرو تاراج
ای سپهدار شکارافکن یغما نخجیر
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
از لعل تو آنکه ساخت خاتم
بر هیچ نگاشت اسم اعظم
می‌کرد دلم خراب و می‌گفت
از کشور ما خرابه‌ای کم
از دیده بپرس قصه دل
ازجام شنو حکایت جم
در دور لبت به روح بخشی
بازیچه بود مسیح مریم
ای گندم خال دوده فامت
آتش زن دودمان آدم
شمشیر تو سد آهنین ساخت
جاوید میان زخم و مرهم
در سجده کعبه جمالت
مژگان شده راست و ابروان خم
تا زلف و لب تو شد پدیدار
کم شد شب قدر و اسم اعظم
چون هست اساس دهر بر باد
چون نیست بنای عمر محکم
یغما من وساغر پیاپی
مطرب تو و نغمه دمادم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
عکس آن رخسار و قامت تا در آب آورده ای
عکس خوبان راست سرو از آفتاب آورده ای
چرخ ماه از آفتاب آورد و تو از جام و چهر
بر خلاف چرخ از ماه آفتاب آورده ای
زان خطم خون خیزد از مژگان و خیزد ای شگفت
مشک ناب از خون تو خون از مشک ناب آورده ای
تا حساب رستخیزت چیست کز قامت به خلق
صد قیامت رستخیز بی حساب آورده ای
ز آفتاب آمد طراز لعل رخشان ای عجب
لعل رخشان را طراز آفتاب آورده ای
سیر زاهد می دهی در راه عشق آهسته تر
ریش گاوی با زمان خر در خلاب آورده ای
خاک پهنه هوش و یغما دیده خورشید و ماه
زین کمیت برق پی کاندر رکاب آورده ای
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
چون تو به جعد عنبرین نافه چین پراکنی
دامن و جیب گیتی از مشک ختن برآکنی
مو چو پراکنی به رو، رو چو برآکنی به مو
سنبل تر به دسته ای، دسته گل به خرمنی
هندوی خال دلستان نزتو همین بدین زیان
هوش بری و عقل و جان، دزد هزار مخزنی
جای سرشک خون چکم لیک کجا اثر کند
قطره هیچ سنگ ما در تو که سنگ صدمنی
ای دل سخت سیم بر، با تو نه آه را خطر
در تو نه اشک را اثر سنگ کدام معدنی
چهره و دل ستودمت، لیک چو آزمودمت
چهره نه دشت آتشی، دل نه که کوه آهنی
ما همه غم رسیدگان جسم و تو جان خرمی
ما همه هیچ دیدگان کور و تو چشم روشنی
طره ز دوش تا بکی، سر ننهی به پای وی
دست شکسته نیستی، از چه و بال گردنی
خانه امن اگر هبا، خون امان اگر هدر
با همه فتنه ایمنم، میکده تا تو مامنی
از قد نارون نشان، وز رخ مشتری بها
سرو هزار روضه ماه هزار روزنی
یغما طشت و چه نهد آن ذقن و جبین ترا
گر به مثل سیاوشی یا به جدل تهمتنی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
کوری و باغ و شمع را بسکه لطیف و روشنی
شمع مدام شعله ای باغ تمام گلشنی
فیض دهی به کفر و دین کز در طره و جبین
پرتو سایه پروری سایه پرتو افکنی
وصل و فراق در بهم گرنه میسر از چه رو
روز و شب از تو من جدا تو شب و روز بامنی
ای خم زلف سحرزا گرنه مشعبدی چرا
موی ضعیف بر سری بند گران به گردنی
خط اگراین و آن ذقن چیست سرشک و آه من
بستن باد و چنبری سودن آب و هاونی
گندم خال چوآوری دانه هوش و دام دل
گشت خرد به خردلی، خرمن دین به ارزنی
یغما خود پرستیت گشت سمر به کفر و دین
وحدت شرک سوز را هم بت و هم برهمنی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
دل از لقای تو گفتم رسد به تمکینی
سپند بر سر آتش نیافت تسکینی
بریدم از همه یاران و نیست ای غم عشق
گریزم از تو که از دوستان دیرینی
مرا که صبح به مهرت ز شام تیره تر است
از آن چه سود که تو آفتاب پیشینی
چه جای باده تلخ است بی لب تو مرا
به حلق می نرود هرگز آب شیرینی
کنون که گشت نگارین زغنچه پنجه شاخ
بگیر جام بلور از کف نگارینی
به ناز خفته چه داند که در گریبانم
چه خارهاست ز پیراهن گل آگینی
ستاده خال به دریوزه پیش نوش لبش
به پیش دکه حلوائیان چو مسکینی
دل از رسیدن منزل من آن زمان کندم
که بار پیل نهادم به مور مسکینی
فقیه زد ره یغما به قید سبحه شید
زهی عجب که مگس کرده صید شاهینی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
دردسر می دهدم رنج خمار ای ساقی
به سر پیر مغان باده بیار ای ساقی
می مباح است به فردای قیامت گویند
شب غم نیست کم از روز شمار ای ساقی
ته پیمانه مستان به من افشان که سحاب
داد فیضی که به گل داد بخار ای ساقی
بنشین تا ز میان شور طرب بر خیزد
خیز تا غم بنشیند به کنار ای ساقی
می مهاراست و خرد بختی دیوانه بیار
بهر این بختی دیوانه مهار ای ساقی
واعظم بیم کند از سخط بار خدای
به سر رحمت او باده بیار ای ساقی
گردش دور فلک بین و بگردیدن جام
عمر در وجه تعلل مگذار ای ساقی
میکده دجله و می رحمت و تو ابرکرم
میکشان خاربن تشنه ببار ای ساقی
جان یغما همه از حسرت جامی است به لب
چشم در راهش از این بیش مدار ای ساقی
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵
آه شبگیر علم، ملک سحر کشور ماست
گوهر اشک نگین، داغ جنون افسر ماست
تو که یغما که اگر سلطنت فقر این است
کی نه پرویز نه جمشید گدای در ماست
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲
صبا گر عقده‌ای زآن زلف عنبربار بگشاید
دل دیوانه‌ام را صد گره از کار بگشاید
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۲
قصد هلاک کردند مقصود کن فکان را
در سجده سر بریدند مسجود انس و جان را
عریاندر آفتابش پیکر طپید بر فرش
آن کش فراخت یزدان از عرش سایبان را
ای خاک خیره مگمار بر شرزه شیر روباه
ای چرخ چیره مپسند بر باز ماکیان را
با ذکر این مصیبت کش رنج دمبدم تو
بفکن به طاق نسیان طومار باستان را
از اشک و آه حسرت باران و برقی انگیز
سیلاب ران زمین را در تاب کش زمان را
ریزند یک روش خون از دیده رند و زاهد
نالد روان هم آواز سلطان و پاسبان را
جان و دل اندرین سوز گرتن زند ز ناله
جان رنجه باد دل را دل خسته باد جان را
بگشا زچشمه چشم دریای خون در این غم
بسپر به سیل اندوه دل های شادمان را
از تاب شعله آه وز سوز خرمن ماه
وز موج اشک بر کن بنیاد آسمان را
تا اقتدار گریه فارغ مخواه مژگان
تا احتمال فریاد خامش مکن زبان را
دستان خون اسلاف چون صبر ماهبا گشت
تا آسمان سمر کرد این طرفه داستان را
سوزم به یک شراره هرچ آشکار و پنهان
گر شعله آورم فاش این آتش نهان را
بشکر به آه جان سوز این روشنان انجم
برده به موج ماتم این تیره خاکدان را
بر ناتوان وجودم در تاب این مصیبت
آنچه آمد از ستاره نامد ز مه کتان را
تن کاست زین رزیت هم شاه و هم گدا را
دل سوخت زین قضیت هم پیر و هم جوان را
یغما گرت نشد سر در پای رخش او خاک
باری به گریه گل ساز آن خاک آستان را
آن روزشان بر آتش نفشاندی آبی امروز
اشکی چکان به تربت لب تشنه کشتگان را
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۴
کمر بستی به خون ای پیر گردون نوجوانی را
بخواری بر زمین افکندی آخر آسمانی را
به دام فتنه از منقار تیر و مخلب خنجر
شکستی پر همایون طایر عرش آشیانی را
بهار آید همی تا خار بومی را خزان کردی
ز صرصر خیزی باد مخالف گلستانی را
ز منع آب جان سوز آتشی افروختی وز وی
زدی سر بر فلک دود مصیبت دودمانی را
زکین دندان گزای ناب پیکان سگان کردی
بشیر مهر زهرا مغز پرورد استخوانی را
غذا ز الوان خون آوردی آب از چشمه پیکان
جزاک الله نکو کردی رعایت میهمانی را
ندانم تا چه کردی با جهان جان همی دانم
که از غم تا قیامت سوختی جان جهانی را
دل از قتل شهیدی بر کنارم دجله بگشاید
بطرف جان سپاری بسته بینم چون میانی را
کنم یاد از اسیری چند و خاک شام چون بینم
غریب خسته آواره بی خانمانی را
تبم گیرد ز رنج طفل بیماری به ویرانی
چو سر بر خشت حسرت خفته بینم ناتوانی را
زاشک دیده یغما بیاد آور درین ماتم
روان سیلاب خون بینی چو بر در آستانی را
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۶
حریم عصمت آنگه ناقه عریان سواری‌ها
نگون باد ازهیون چرخ این زرین عماری‌ها
سراری عز و دولت را ستیزه چرخ کرد آخر
به دل دولت به درویشی عوض عزت به خواری‌ها
یکی چونان که نیلوفر در آب از اشک ناکامی
یکی چون لاله در آذر به داغ سوگواری‌ها
نه تن از تاب آسوده نه جان از رنج مستخلص
نه دل از آه مستغنی نه چشم از اشکباری‌ها
زبون بر دست بیگانه روان در چشم نامحرم
نوان در کنج ویرانه به صد بی‌اعتباری‌ها
نه از اقبال پیروزی نه از ایام بهروزی
نه از اختر مددکاری نه از افلاک یاری‌ها
یکی چون چشم خود در خون ز زخم ناشکیبایی
یکی چون موی خود پیچان ز تاب بی‌قراری‌ها
نه اینان را نهفتن روی دست از چشم نامحرم
نه آن بی‌چشم و رو نامحرمان را شرمساری‌ها
عنا محرم بلا برقع سرا بی در ستم دربان
غذا خون فرش خاکستر زهی حرمت‌گذاری‌ها
یکی بیمار و مسکین خشت و خاکش بالش و بستر
یکی لخت جگر بر کف پی بیمارداری‌ها
نه از تیمار و رنج آن را تمنای تن‌آسایی
نه از آسیب بند آن را امید رستگاری‌ها
گدایان دمشقی را نگر سامان سلطانی
خداوندان یثرب را شمار زنگباری‌ها
نبیند تا چنین روزی دریغا دسترس بودی
در آن روزت که سر غلتان به پا در جان‌سپاری‌ها
چو زال از سوگ رستم بر به گرگان ماتمت گیرد
ز بهمن در فرات ار فوت شد اسفندیاری‌ها
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۴
هفته کین مه شر سال دغل قرن دغاست
خون هدر مال هباست
شب غم روز ستم شام الم صبح عزاست
خون هدر مال هباست
فتنه بیدار و امان خفته وخصم از در کین
ترک تازان به کمین
رسته بی شحنه و خوان چیده و فرمان یغماست
خون هدر مال هباست
عصر عصر خطر و روز همی روز جدال
وقت خود وقت قتال
دور دور ستم و عهد همی عهد جفاست
خون هدر مال هباست
پای پای زمین و دست همی دست سپهر
کار کار مه و مهر
حکم حکم قدر و امر همی امر قضاست
خون هدر مال هباست
حکم خون جهد جدل امر جفا نهی ندم
کوش کین سعی ستم
نشر خط بسط خطر فقد ادب قحط حیاست
خون هدر مال هباست
چه شبی ای شب برگشته سحر کت ز افق
آن به خون غرقه تتق
سر نیاورده برون روز قیامت برپاست
خون هدر مال هباست
اشک و آه ارچه سپر پیش سهام مه و تیر
لیک در این زد و گیر
اشک آب شمر و آه همی باد هواست
خون هدر مال هباست
باز ناید به زمین گر چه همی نیم زمان
از فلک خط امان
وز زمین بر به فلک گر همه خود تیر دعاست
خون هدر مال هباست
گر همی ساخته ای بوالحسن از روی گهر
چه نبیره چه پسر
ورهمی توخته ای فاطمه چه افزود و چه کاست
خون هدر مال هباست
شوق مرکب شهدا قافله مضمار سبیل
قاید قتل دلیل
مرگ در پیش اجل از پی غم و رنج از چپ و راست
خون هدر مال هباست
گر به سروقت شهیدی زند از مهر قدم
نیست جز تیغ ستم
پیکی ار سوی غریبی گذرد تیر بلاست
خون هدر مال هباست
خنجر کج همی ار منحرف از رای سکون
جنبش آرا پی خون
داوری خواست نشاید مگر از نیزه راست
خون هدر مال هباست
خسته ای را که فلک خاک و خورش خوان کرم
از حرامی به حرم
آب خون لقمه جگر فرش زمین درد دواست
خون هدر مال هباست
خلق را خون خطا آمد و عمد این دو ستم
جمع کشنید بهم
مگر این قتل که مستجمع عمد است و خطاست
خون هدر مال هباست
پر گشا از قبل زاغ کمان کرکس تیر
سوی سیمرغ دلیر
نامه امن و امان دوخته بر بال هماست
خون هدر مال هباست
هرکرا خوانی و جانی نه به جور از در داد
چه همی کم چه زیاد
نه نثار از پی آن خون نه بر آن مال فداست
خون هدر مال هباست
نقض کرد از در روبه روشی عهد ادب
گرگ سگهای عرب
شیرمردان عجم روز هژبری و وفاست
خون هدر مال هباست
همه دم از پس اندیشه قتل شه دین
در دل لشکر کین
گر خیالی گذرد خطره نهب اسراست
خون هدر مال هباست
والی ار سر نکند در قدم جان و تنش
جاودان بی سخنش
خیر شر سود ضرر امن خطر صدق ریاست
خون هدر مال هباست
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۱
آن که با موکب او قافله ها دل برود
در رکابش دل دیوانه و عاقل برود
وز جمالش غم جان خارج و داخل برود
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
آنچنان جای گرفته است که مشکل برود
گر برم زآتش دل بر مه و خورشید شعاع
مکن از مهر نصیحت مکن از کینه نزاع
روز میدان وداع است نه ایوان سماع
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن لحظه که محمل برود
نظر آسا چو پی قافله پو می گیرم
تا ز دل جو نشود دیده گلو می گیرم
ور کند چشمه به مژگان سر جو می گیرم
اشک حسرت به سرانگشت فرو می گیرم
که اگر راه دهم قافله در گل برود
از نظر می رودم چهر دلارای حبیب
کی بپاید ز پیش پای دل از پند ادیب
عقل و سر می برود در قدمش دست و رکیب
عجب است ار نرود قاعده صبر و شکیت
پیش هر دیده که آن شکل و شمایل برود
فاصله کوری و دیدم به نظر یک سرمو است
نکنم فرق که این دیده من یالب جو است
شاید ار پی نبرم کاین سر من و آن ره اوست
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
صحتش درد اگر فاطمه بیمار تو نیست
راحتش رنج دل ار خسته و افگار تو نیست
ای تو جان همه تنها دل و جان زار تو نیست
کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
بارها خون دل از شش جهتم راه ببست
جوش عمان نظر سیل به قلزم پیوست
لیک خود پاره ای تخته نیارست گسست
موج این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود
سوی کویم مکش از یارم سفر کرده هجر
خانه گور بود منزل دل مرده هجر
راحت وصل بود مرگ به افسرده هجر
قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر
خسته آسوده بخسبد چو به منزل برود
ز آتش عشق خود اندر تب و تابم می کشت
یا خیال لبش از دیده در آبم می کشت
گر به رحمت به مثل یا به عذابم می کشت
لطف بود آنکه به شمشیر عتابم می کشت
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود
دولت وصل تو را طالب غیبیم و شهود
همه را در ره سودات زیان مایه سود
والی ار مهر نورزد چه ورا حاصل بود
سعدی ار عشق نبازد چکند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۱
نوری که در لطافت از سایه تن بتابش
کوکب فکند عریان پیکر در آفتابش
در پهنه بعد کشتن بر نی پس از بریدن
سر رفت بر سپهرش تن سود بر ترابش
آن تن که خاک او عرش پامال بی حسابان
بر فرق آسمان خاک و این طرفه احتسابش
در تاب تشنه کامی و از اشک تشنه کامان
چون پا نهاد در خون از سر گذشت آبش
از خون حلق ابطال بحری روان که در وی
افلاک کمترین موج انجم کمین حبابش
از برق آه اطفال شیب و فراز کیهان
چون جان تشنه کامان پیکر در التهابش
در حجله گر عروسی دامادی ار به تختی
خاکش به دیده سرمه دستان به خون خضابش
آن کش ز مزرع سور نامد نصیب مشتی
از خرمن مصیبت خروارها نصابش
گردون کینه پرورد در مهر این درنگش
بدخواه مهر پرداخت بر کین آن شتابش
آن سیل اشک بر خاک جاری تر از فراتش
این تیر آه بر چرخ پران تر از شهابش
گر محملی شکستند در یکدگر ستونش
ور خیمه ای گسستند بر یکدگر طنابش
گر دختری به زنجیر گیسو حفاظ گردن
ور مادری به چنبر کف ها به رخ نقابش
گر بسته ای سواره ور خسته ای پیاده
آن لطمه عنانش و این صدمه رکابش
آن آه شعله خیزش در سینه آتش صرف
این اشک دجله انگیز در دیده خون نابش
آن کآشناش از دور چشم مشاهدت کور
نزدیک دید و روشن بیگانه بی حجابش
گر بسته ای بلاسنج از رنج رحلت آزاد
بار اقامت افتاد چون گنج در خرابش
در آن خرابه محتاج بیماری ار به درمان
از پاره جگر قوت وز خون دل شرابش
از خواب و خورد گوید گر بینوا یتیمی
بر خاک و خون فراهم سامان خورد و خوابش
یغما به حشر نارد هیچ از محاسبت باک
چون محتسب تو باشی چه اندیشه از حسابش
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۴۳
می رسد خشک لب از شط فرات اکبر من
نوجوان اکبر من
سیلانی بکن ای چشمه چشم تر من
نوجوان اکبر من
کسوت عمر تو تا این خم فیروزه نمون
لعلی آورد به خون
گیتی از نیل عزا ساخت سیه معجر من
نوجوان اکبر من
تا ابد داغ تو ای زاده آزاده نهاد
نتوان برد زیاد
از ازل کاش نمی زاد مرا مادر من
نوجوان اکبر من
تا ز شست ستم خصم خدنگ افکن تو
شد مشبک تن تو
بیخت پرویزن غم خاک عزا بر سر من
نوجوان اکبر من
کرد تا لطمه باد اجل ای نخل جوان
باغ عمر تو خزان
ریخت از شاخ طراوات همه برگ و برمن
نوجوان اکبر من
دولت سوگ توام ای شه اقلیم بها
خسروی کرد عطا
سینه طبل است و علم آه و الم لشکر من
نوجوان اکبر من
چرخ کز داغ غمت سوخت بر آتش چوخسم
تا به دامانت رسم
کاش بر باد دهد توده خاکستر من
نوجوان اکبر من
تا تهی جام باقیات ز مدار مه و مهر
دور مینای سپهر
ساخت لبریز ز خوناب جگر ساغر من
نوجوان اکبر من
تا مه روی تو ای بدر عرب شمس عراق
خورد آسیب محاق
تیره شد روز پدر گشت سیه اختر من
نوجوان اکبر من
بر به شاخ ارم ای باز همایون فر و فال
تا گشودی پر و بال
ریخت در دام حوادث همه بال و پر من
نوجوان اکبر من
گر بر این باطله یغما کرم شبه رسول
نکشد خط قبول
خاک بر فرق من و کلک من و دفتر من
نوجوان اکبر من
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۵۳
دلم از زندگانی سخت سیره
بمیرم هر چه زوتر باز دیره
زنان را دل سرای درد و ماتم
تن مردان نشان تیغ و تیره
پسر در خون طپان دختر عزادار
برادر کشته و خواهر اسیره
به کام مادران لخت جگر خون
به حلق کودکان خوناب شیره
اسیران را به جای اشک و افغان
شرر در چشم و آتش در ضمیره
خروش تشنه کامان زیر و بالا
ز خاک تیره تا چرخ اثیره
اگر بر سنجی آشوب قیامت
به سوگ نینوا بالا و زیره
به ره گریان سراری تا جواری
به خون غلطان سپاهی تا امیره
بدین ماتم چسان باشم شکیبا
کجا زخمی چنین مرهم پذیره
ترا آنان که تن در خون کشیدند
الهی خاکشان با خود نگیره
نخواهد کودک شیر تو بی آب
مگر آن را که آب اندر بشیره
بر اندام شهیدان کاوش تیر
بدان ماند که سوزن در حریره
هرآنکو چون تو باشد بیکس و یار
به کشتن سر نهادن ناگزیره
مصاف شاه دین با لشکر شام
اگر چه غزوه موران و شیره
هر آن کو دیده صیدی در سپاهی
سخن ناگفته معنی دستگیره
برادر در بقیع آسوده در خاک
پدر در خاکدان کوفه گیره
جهان دشمن زمان سخت آسمان دور
غریب کربلا مارت بمیره
ببین یغما به خون شیر بطحا
سگان شام را سر پنجه چیره
که از خیل سگان این شیرگیری
ز رو به بازی این چرخ پیره