عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۴۲
گر جور شکم نیستی هیچ مرغ در دام صیاد نیوفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی. حکیمان دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سدّ رمق و جوانان تا طبق بر گیرند و پیران تا عرق بکنند اما قلندران چندان که در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس.
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۶۴
به نانهاده دست نرسد و نهاده هرکجا هست برسد
شنیده‌ای که سکندر برفت تا ظلمات
به چند محنت و خورد آنکه خورد آب حیاب
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۳
فریدون گفت نقاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزند
بدان را نیک دار، ای مرد هشیار
که نیکان خود بزرگ و نیک روزند
کسایی مروزی : دیوان اشعار
به شاهراه نیاز
به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت
وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی
بدرّد ار به مَثَل آهنین بود هملخت
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۱۱
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
و گر تنت خراب است بدین آب کن آباد
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۱۷
بر آمد ابر پیریت از بن گوش
مکن پرواز گرد رود و بـِگماز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱
نی نقش چین نه حسن فرنگ آفریدنست
بهزادیِ تو دست ز دنیا کشیدنست
چون موم با ملایمت طبع ساختن
درکوچه‌های زخم چو مرهم دویدنست
این یک دو دم ‌که زندگی‌اش نام‌ کرده‌اند
چون صبح بر بساط هوا دام چیدنست
بستن دهان زخم تمنا به ضبط آه
چون رشتهٔ سراب به صحرا تنیدنست
نازم به وحشی نگه رم سرشت او
کز گرد سرمه نیز به دام رمیدنست
حیرت دلیل ‌آینهٔ هیچکس مباد
اشک گهر زیان‌زده ناچکیدنست
در وادیی ‌که دوش ادب محمل وفاست
خار قدم چو شمع به مژگان ‌کشیدنست
از دقت ادبکدهٔ عجز نگذری
اینجا چو سایه پای به دامن کشیدنست
تاکی صفا ز نقش توچیند غبار زنگ
خود را مبین اگر هوس آیینه دیدنست
در عالمی‌دکه شش جهتش ‌گرد وحشت است
دامن نچیدن تو چه هنگامه چیدنست
فرصت بهار تست چرا خون نمی‌شوی
ای بیخبر دگر به چه رنگت رسیدنست
بیدل به مزرعی‌که امل آبیار اوست
بی‌برگتر ز آبلهٔ پا دمیدنست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
شوخی که جهان‌ گرد جنون نظر اوست
از آینه تاکنج تغافل سفر اوست
تمکین چقدر منفعل طرز خرام است
نه قلزم امکان، عرق یک گهر اوست
دیوانه و عاقل همه محو است در اینجا
از هرچه خبر یافته‌ای بیخبر اوست
هرچندکه عنقا، ز خیال تو برون است
هر رنگ‌که داری به نظر نقش پر اوست
ای گل چمن حیرت عریانی خود باش
این جامهٔ رنگی‌ که تو داری به ‌بر اوست
دل شیفتهٔ دیر و حرم شد چه توان ‌کرد
بنگی‌ست درین نسخه که اینها اثر اوست
تمثال به‌ غیر از اثر شخص چه دارد
خوش باش‌که خود را تو نمودن هنر اوست
دارند حریفان خرابات حضورش
جام می رنگی‌که پری شیشه‌گر اوست
از ظاهر و مظهر مفروشید تخیل
خورشید قدم آنچه ندارد سحر اوست
زین بیش‌، عیار من موهوم مگیرید
دستی‌که به خود حلقه‌کنم درکمر اوست
بیدل مگذر از سر زانوی قناعت
این حلقه به هرجا زده باشی به در اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
درپیچ و تاب‌گیسوتا شانه را عروسی‌ست
سیر سواد زنجیر دیوانه را عروسی‌ست
بی‌گریه نیست ممکن تعمیر حسرت دل
تا سیل می‌خرامد ویرانه را عروسی‌ست
دریا گهر فروش است از آرمیدن موج
گرآرزوبمیرد فرزانه را عروسی‌ست
عیش و نشاط امکان موقوف غفلت ماست
تا ما سیاه‌مستیم میخانه را عروسی‌ست
فیضی نمی‌توان برد تا دل به غم نسازد
آتش زن و طرب‌کن‌کاین خانه را عروسی‌ست
دل را بهار عشرت ترک خیال جسم است
گرسر برآرد از خاک این دانه را عروسی‌ست
بازار وهم‌گرم است از جنس بی‌شعوری
در بزم خوابناکان افسانه را عروسی‌ست
از لطف سرفرازان شادند زبردستان
در خندهٔ صراحی پیمانه را عروسی‌ست
زان نالهٔ‌که زنجیر در پای شوق دارد
فرزانه را ندامت‌، دیوانه را عروسی‌ست
در سینه‌، بی‌خیالت‌، رقص نفس محال است
تا شمع جلوه درد پروانه را عروسی‌ست
بیدل چرا نسوزم شمع وداع هستی
زان شوخ آشنایش بیگانه را عروسی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
زین عبارات جنون تحقیق بی‌ناموس نیست
شیشه ‌گو صد رنگ‌ توفان‌ کن پری طاووس نیست
اتحاد آیینه‌دار، رنگ اضدادست و بس
هر کجا لبیک وادزدد، نفس ناقوس نیست
لفظ و معنی‌ گیر خواهی ظاهر و باطن تراش
رشته‌ای جز شمع در پیراهن فانوس نیست
تا تجدد جلوه دارد شبههٔ معنی بجاست
کس چه فهمد این عبارتها یکی مأنوس نیست
دامن صحرای مطلب بسکه خشک افتاده است
آبروها بر زمین می‌ریزد و محسوس نیست
از سراغ رفتگان دل جمع باید داشتن
کان همه آواز پا، جز در کف افسوس نیست
در محبت مرگ هم چون زندگی دام وفاست
این‌ورق هرچند برگردد،‌خطش‌معکوس نیست
تشنه‌لب باید گذشت از وصل معشوقان هند
هیچ ننگی در برهمن‌زادگان چون بوس نیست
کار پیچ و تاب موجم با گهر افتاده است
آنچه می خواهد تمنا در دل مایوس نیست
بسکه بیدل سازناموس محبت نازک است
شیشهٔ اشکی‌که رنگش بشکنی بی‌کوس نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
نیشی تا علم همت عنقا برداشت
کلهی بود که ما را ز سرما برداشت
ازگرانباری این قافله‌ها هیچ مپرس
کوه یک نالهٔ ما بر همه اعضا برداشت
وصل مقصد چه‌قدر شکر طلب می‌خواهد
شمع اینجا نتوانست سر از پا برداشت
زندگی فرصت درس شرر آسان فهمید
منتخب نقطه‌ای از نسخهٔ عنقا برداشت
تا نفس هست ازین دامگه آزادی نیست
تهمتی بود تجرد که مسیحا برداشت
یک سر و این همه سودا چه قیامت‌ سازیست
حق فرصت نفسی بود اداها برداشت
دوری فطرت از اسرار حقیقت ازلیست
گوهر این عقده جاوید ز دریا برداشت
اوج قدر همه بر ترک علایق ختم است
آسمان نیز دلی داشت ز دنیا برداشت
دور پیمانهٔ خودداری ما آخر شد
امشب آن قامت افراخته مینا برداشت
زین خرامی‌ که غبارش همه اجزای دل است
خواهد ایینه سر از راه تو فردا برداشت
تیغ بیداد تو بر خاک شهیدان وفا
سرم افکند به آن ناز که‌ گویا برداشت
سیر این انجمنم وقف‌گدازی‌ست چو شمع
بار دوش مژه باید به تماشا بردشت
چقدر عالم بیدل به خیال آمده‌ایم
هرکه بر ما نظری کرد دل از ما برداشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۱
تو کار خویش کن اینجا تویی در من نمی گنجد
گریبان عالمی دارد که در دامن نمی‌گنجد
گرفتم نوبهاری پیش خود نشو و نما سرکن
بساط‌آرایی ناز تو در گلخن نمی‌گنجد
چو بوی‌گل وداع کسوت‌هستی‌ست اظهارت
سر مویی اگر بالی به پیراهن نمی‌گنجد
به یکتایی‌ست ربطی تار و پود بی‌نیازی را
که درآغوش‌چاک اینجا سر سوزن نمی‌گنجد
بساط ماجری سایه و خورشید طی‌‌کردم
در آن خلوت که او باشد، خیال من نمی‌گنجد
غرور هستی‌ و فکر حضور حق‌خیال است این
سری در جیب آگاهی به این ‌گردن نمی‌گنجد
برون‌ تاز است عشق از دامگاه وهم جسمانی
تو چاهی در خور خود کنده ای بیژن نمی گنجد
ز پرواز غبار رنگ و بو آواز می‌آید
که بال‌افشانی عنقا در این‌گلشن نمی‌گنجد
تو در آغوش ‌بی‌پروای دل‌ گنجیده‌ای ورنه
در این دقت‌سرا امید گنجیدن نمی‌گنجد
ببند از خویش ‌چشم و جلوهٔ مطلق ‌تماشا کن
که حسنی داری و در پردهٔ دیدن نمی‌گنجد
درشتیهای طبع از عشق گردد قابل نرمی
به غیر از سعی آتش آب درآهن نمی‌گنجد
دل آگاه از هستی نبیند جز عدم بیدل
به غیر از عکس درآیینه روشن نمی‌گنجد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۰
جنون بینوایان هرکجا بخت‌آزما گردد
به سر موی پریشان سایهٔ بال هماگردد
دمی بر دل اگر پیچی‌کدورتها صفاگردد
نبالد شورش از موجی‌که‌گوهر آشناگردد
درشتی را نه آسان‌ست با نرمی بدل‌کردن
دل ‌کوه آب می‌گردد که سنگی مومیا گردد
به‌ هرجا عقدهٔ ‌دل وانگردد، سودن دستی
غبار دانه نتوان یافت گر این آسیا گردد
هوا بر برگ ‌گل تمکین شبنم می‌کند حاصل
نگاه شوخ ما هم‌کاش بر رویت حیاگردد
رم دیوانهٔ ما دستگاه حیرتی دارد
که هرجا گردبادی رنگ ریزد نقش پاگردد
مکن گردن‌فرازی تا نسازد دهر پامالت
که نی آخر به جرم سرکشیها بوریا گردد
رسایی نیست انداز پر تیر هوایی را
کسی تاکی ز غفلت درپی بال هما گردد
ز خاکم‌ سجد‌ه هم‌ کم‌ نیست ای‌ باد صبا رحمی
مبادا اوج جرأت‌گیرد و دست دعاگردد
تکلف برنمی‌دارد دماغ جام منصورم
سر عشاق هرجا گردد ازگردن جدا گردد
به خاموشی رساند معنی نازک سخنگو را
چو مو، ازکاسهٔ چینی ببالد، بیصدا گردد
چو اشک ‌از بسکه صاف‌افتاده مطلب بسمل‌ما را
محال است اینکه خون ما به رنگی آشنا گردد
طرب‌ وحشی ‌است ‌ای ‌غافل ‌مده ‌بیهوده آوازش
نگردیده‌است زین‌رنگ آنقدر از ماکه واگردد
کدورت می‌کشد طبع روانت بیدل از عزلت
به ‌یکجا آب چون‌ گردید ساکن‌ بی‌صفا گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۸
وداع عمر چمن‌ساز اعتبارم کرد
سحر دماندن پیری سمن بهارم‌ کرد
به رنگ دیدهٔ یعقوب حیرتی دارم
که می‌توان نمک خوان انتظارم‌ کرد
تعلق نفسم سوخت تا کجا نالم
غبار وهم گران گشت و کوهسارم‌ کرد
دل ستم‌زده صد جا غم تظلم برد
شکست آینه با عالمی دچارم‌ کرد
غبار می‌دمد از خاک من قدح در دست
نگاه مست که سیر سر مزارم‌ کرد
به نیم چشم زدن قطع شد وجود و عدم
گذشتگی چقدر تیغ آبدارم‌ کرد
نهفته داشت قضا سرنوشت مستی من
نم عرق ز جبین شیشه آشکارم ‌کرد
کنون ز خود مژه بندم ‌که عبرت هستی
غبار هر دو جهان بر نگاه بارم‌کرد
امید روز جزا زحمت خیال مباد
می نخورده در این انجمن خمارم کرد
چو شمع چاره ندارم ز سوختن بیدل
وفا گلی به سرم زد که داغدارم‌ کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۴
تا ساز نفسها کم مضراب نگیرد
آهنگ جنون دامن آداب نگیرد
عاشق‌ که بنایش همه بر دوش خرابی‌ ست
چون دیده چرا خانه به سیلاب نگیرد
بر پای توگر باز شود دیده مخمل
چون آینه هرگز خبر از خواب نگیرد
چون ریگ روان در سفر دشت توکل
باید قدح آبله هم آب نگیرد
بی‌کینه‌ام از خلق به رنگی‌که چو یاقوت
مو از اثر آتش من تاب نگیرد
درویشی‌ من سرخوش صهبای تسلی است
ساحل قدح از گردن‌ گرداب نگیرد
زین خواب گمان وا نشود چشم یقینت
ازتیغ اجل تا به‌گلو آب نگیرد
غفلت به‌کمین دم پیری‌ست حذرکن
کزپرتو صحبت به شکر خواب نگیرد
آخربه‌گهر محو شود پیچ وخم موج
تا چند دل از عالم اسباب نگیرد
بیدل به عبادتکدهٔ عجزپرستی
جز نقش‌کف پای تو محراب نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۲
ز تنگی منفعل‌گردید دل آفاق پیدا شد
گهر از شرم ‌کمظرفی عرقها کرد دریا شد
ز خود غافل‌گذشتی فال استقبال زد حالت
نگاه از جلوه پیش افتاد امروز تو فردا شد
تماشای غریبی داشت بزم بی‌تماشایی
فسونهای تجلی آفت نظاره ما شد
به وهم هوش تاکی زحمت این تنگنا بردن
خوشا دیوانه‌ای کز خویش بیرون رفت و صحرا شد
نفهمیدند این غفلت سوادان معنی صنعی
نظرها برکجی زد خط خوبان هم چلیپا شد
چو برگردد مزاج از احتیاط خود مشو غافل
سلامت سخت ‌می‌لرزد بر آن سنگی ‌که مینا شد
درین‌میخانه‌خواهی‌سبحه‌گردال‌خواه ساغرکش
همین‌هوشی که ساز تست‌خواهد بیخودیها شد
به نومیدی نشستم آنقدر کز خویشتن رفتم
درین ویرانه چون‌شمعم همان‌واماندگی‌پا شد
نشد فرصت دلیل آشیان پروانهٔ ما را
شراری در فضای وهم بال افشاند و عنقا شد
تأمل رتبهٔ افکار پیدا می کند بیدل
به خاموشی نفسها سوخت مریم ‌تا مسیحا شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۸
مکتوب شوق هرگز بی‌نامه‌بر نباشد
ما و ز خویش رفتن قاصد اگر نباشد
هرجا تنید فطرت یک حلقه داشت‌ گردون
در فهم پرگار حکم دو سر نباشد
خاشاک را در آتش تاکی خیال پختن
آنجاکه جلوهٔ اوست از ما اثر نباشد
مغرور فرصت دهر زین بیشتر مباشید
بست وگشاد مژگان شام و سحر نباشد
برقی ز دور داردهنگامهٔ تجلی
ای بیخودان ببینید دل جلوه‌گر نباشد
ما را به رنگ شبنم تا آشیان خورشید
باید به دیده رفتن‌گر بال و پر نباشد
هرچندکار فرداست امروز مفت خودگیر
شاید دماغ وطاقت وقت دگر نباشد
زاهد ز وضع خلوت نازکمال مفروش
افسردن ازکف خاک چندان هنر نباشد.
آیینه خانهٔ دل آخر به زنگ دادیم
زین بیش آه ما را رنگ اثر نباشد
خواهی به خلق روکن خواهی خیال او کن
در عالم تماشا بر خود نظر نباشد
آسودگی مجویید از وضع اشک بیدل
این جوهر چکیدن آب‌گهر نباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۱
ز وهم متهم ظرف کم نخواهی شد
محیط اگر نشدی قطره هم نخواهی شد
به بحر قطره ز تشویش خشکی آزاد است
اگر عدم شده باشی عدم نخواهی شد
غم فنا و بقا هرزه‌ فکری وهم است
جنون‌تراش حدوث و قدم نخواهی شد
هزار مرحله دوری ز دامن مقصود
اگرچو دست ز سودن بهم نخواهی شد
برهمنی اگر این قشقه بر جبین دارد
به صد هزار تناسخ صنم نخواهی شد
مقلد هوس از دعوی طرب رسواست
ز شکل خنده بهار ارم نخواهی شد
مباد در غم واماندگی به باد روی
چو شمع آنهمه خار قدم نخواهی شد
طواف دل نفسی چند چون نفس کم نیست
تلاش بسمل دیر و حرم نخواهی شد
چو سرو اگر همه سر تا قدم دل آری بار
ز بار منت افلاک خم نخواهی شد
غبار کوی ادب سرکش فضولی نیست
اگر به باد دهندت علم نخواهی شد
به محفلی‌که در اقران موافقت‌سنجی است
کم زیاده‌ سری گیر کم نخواهی شد
چوگل دمی‌که‌گسست اتفاق رشتهٔ عهد
دگر خمارکش ربط هم نخواهی شد
سراغ ملک یقین بیدل از هوس دور است
رفیق قافلهٔ کیف و کم نخواهی شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۱
محرم آهنگ دل شو سرمه بر آواز بند
یک نفس از خامشی هم رشته‌ای بر ساز بند
خود گدازی‌ کعبهٔ مقصود دارد در بغل
کم ز آتش نیستی احرام این انداز بند
عاقبت بینی نظر پوشیدن است از عیب خلق
آنچه در انجام خواهی بستن از آغاز بند
نیست غیر از خاکساری پرده‌دار راز عشق
گرتوانی مشت خاکی شو لب غماز بند
با خراش قلب‌، ممنون صفا نتوان شدن
خون شو ای آیینه راه منت‌پرداز بند
موج می‌باشدکلید قفل وسواس حباب
عقدهٔ دل وانمی‌گردد به تار ساز بند
ننگ آزادی‌ست بر وهم نفس دل بستنت
این‌گره را همچو اشک از رشته بیرون تاز بند
زان لب خاموش شور دل‌گریبان می‌درد
حیف باشد غنچه‌ها را بر قبای ناز بند
ناله می‌گویند پروازش به جایی می‌رسد
ای اثر مکتوب ما بر شعلهٔ آواز بند
دستگاه ما و من بر باد حسرت رفته‌ گیر
هرچه می‌بندی به خود چون رنگ بر پرواز بند
بیدل این‌جا یأس مطلب فتح باب مدعاست
از شکست دل‌گشادی بر طلسم راز بند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴ - ‌در ستایش شاهزاده رضوان آرامگاه فریدون میرزا طاب ثراه گوید
ای زلف نگار ای حبشی‌زادهٔ شبرنگ
ای‌ اصل تو از نو به و ای نسل تو از زنگ
ای مادر اهریمن و ای خواهر عفریت
ای دایهٔ پتیاره و ای مایهٔ نیرنگ
ریحان مگرت بوده پدر غالیه مادر
کت مانده به میراث از آن بوی و ازین رنگ
جادوی سیه‌کاری و جاسوس شب تار
دربان رخ یاری و درمان دل تنگ
یک حلقه پریشانی و یک سلسله شیدا
یک ‌گله پرستویی و یک بادیه سارنگ
یک مملکت آشوبی و یک معرکه غوغا
یک طایفه ریحانی و یک قافله شبرنگ
میلاد تو در بربر و میعاد تو در روم
جولان تو در خلخ و میدان تو در گنگ
از تخمهٔ ریحانی و از دودهٔ سنبل
همشیرهٔ قطرانی و نوباوهٔ ارژنگ
اسپهبد زنگی و ولیعهد نجاشی
دارندهٔ چینی و طرازندهٔ ارتنگ
تاری ز تو وز نافهٔ تاتار دوصد تار
بویی ز تو و سنبل خودروی دوصد تنگ
چون دام همه پیچی و چون خام همه چین
چون دیو همه ریوی و چون زاغ همه رنگ
با عود پسر عمی و با مشک برادر
با غالیه‌همرنگی و با سلسله همسنگ
جادوی رسن‌سازی و هندوی رسن‌باز
دیوان را سالاری و دزدان را سرهنگ
آویخته با ماهی و آمیخته با گل
سوداگر سودانی و همسایهٔ افرنگ
هم سرکشی ای زلف سیه هم متواضع
با نخوت ‌گلچهری و با لابهٔ اورنگ
صوفی صفتی ساخته از کبر و تواضع
باطن همه نیرنگی و ظاهر همه بیرنگ
بر ماه سراپرده زدستی مگر از عجب
خواهی‌ که چو نمرود به معبود کنی جنگ
حامی تو به نفرین پدرگشته سیه‌روی
تا حشر نگونساری از آلایش این رنگ
حلق دل خلقیت به هر حلقه‌ گرفتار
چون طایر پر ریخته ‌کاویخته از چنگ
آیینهٔ رخسار نگار از تو صفا یافت
با آنکه سیه‌روی شود آینه از زنگ
اندام مهم نخل بلندست و تو عرجون
بالای بتم تاک ستاکست و تو پاشنگ
زنگی بچه فرهنگ و ادب هیچ نداند
چون شد که تو نهمار ادب گشتی و فرهنگ
صبر دل عشاق همی سنجی ازیراک
چون‌ کفهٔ میزان ز دو سو بینمت آونگ
بالا زده‌یی ساق چو زاهد که ز وسواس
دامان ز پس و پیش بگیرد به سر چنگ
یا چون دو غلام حبشی ‌کز پی ‌کشتی
سرپاچه بمالند و برند از دو سو آهنگ
از مردمک دیده اگر دوده نساید
نقاش نیارد که زند نقش تو بیرنگ
ما دردسر عشق تو داریم اگرچه
آسوده شود دردسر خلق ز شبرنگ
چون چنگ نکیسایی و هر موی تو از تو
آویخته چون تار بریشم ز بر چنگ
ای‌ طرفه‌ که نالان دل من در تو شب و روز
چون‌ زیر و بم چنگ‌ کشد هر نفس آهنگ
میزان رخ یاری و درکفهٔ تارت
صد تبت و تاتار نسنجند به جو سنگ
تقویم مه رویی و آویخته مویت
چون خط جداول به رصد نامهٔ جیسنگ‌
مانا که دل و جسم منت عاریه دادند
تاب و گره و عقده و پیچ و شکن و گنگ
تابد رخ یار از تو چو خورشید ز روزن
یا از شکن زلف شب تیره شباهنگ
یا تافته شمعی ز بر تافته فانوس
یا ساخته تاجی ز یکی سوخته اورنگ
یا برگ ‌گل از غالیه یا نور ز سایه
یا مشتری از پنجره یا ماه ز پاچنگ
یا طینت دینی‌ که برو حلقه زند کفر
یاگوهر فخری‌که برو پرده‌کشد ننگ
مانی به غرابی‌ که بود جفت حواصل
یا بچهٔ زاغی‌که به شهباز زند چنگ
یا هندوی عریان‌ که نشیند به دو زانو
از بهر ریاضت ز بر بتکدهٔ‌ گنگ
یا زنگی حیران ‌که نشیند بر مهتاب
یک دست به پیشانی و یک دست به آرنگ
یا طفل سبق‌خوان ‌که بر پیر معلم
گردد گه تعلیم گهی راست گهی چنگ
یا عود قماری ز بر مجمر سیمین
یا مشک تتاری ز بر لالهٔ خود رنگ
یاگرد سپاه شه ‌گیتی ‌که ‌گه ‌کین
بر چهرهٔ خود پرده‌کشد تا دو سه فرسنگ
شهزاده فریدون ملک باذل عادل
کش بارخدا بر دو جهان‌ کرده‌ کنارنگ
دیوان ادب فرد کرم دفتر دانش
اکسیر خرد جوهر جان عنصر فرهنگ
تعویذ زمان حرز امان جوشن ایمان
اکلیل سخا تاج سخن افسر اورنگ
ای‌کز اثر عدل تو در موسم‌گرما
از شهپر شهباز کند مروحه تورنگ
آسایش ملک تو رسیدست به جایی
کز بأ‌س تو در قافله افغان نکند زنگ
آمال ببالد چو تو بر تخت بری رخت
آجال بنالد چو تو بر رخش‌ کشی تنگ
چون‌ قلب ‌همه‌ روحی چون ‌روح‌ همه ‌عقل
چون‌ عقل‌ همه‌ هوشی و چون‌ هوش همه سنگ
با صولت کاموسی و با دولت کاووس
با شوکت جمشیدی و با حشمت هوشنگ
گرکودک بخت توکند میل ترازو
نه گنبد گردون سزدش ‌کفه ی نارنگ
آسیمه شود چرخ چو خنگ توکند خوی
دیوانه شود عقل چوکوس توکشد غنگ
درکاخ تو بر ابروی حاجب نبود چین
در قصر تو بر حاجب دربان نفتد زنگ
وین طرفه ‌که ‌گر حاجب ‌کاخ تو شود پیر
از چهرهٔ او جود تو بیرون برد آژنگ
از جوهر رای توکس ار آینه سازد
آن آینه تا حشر مصفا بود از زنگ
با راستی عدل تو در عهد تو نقاش
از بیم نیارد که‌ کشد صورت خرچنگ
با مهر تو نسرین دمد از پنجهٔ ضیغم
با عدل تو شاهین رمد از سایهٔ سارنگ
جود تو ز بسیاری بخشش نشودکم
چون دل ‌که ز افزونی دانش نشود تنگ
با پنجهٔ حزم تو بود دست یقین شل
با جنبش عزم تو بود پای خرد لنگ
با تیغ درخشان تو آتش جهد از آب
با دست درافشان توگوهر دمد از سنگ
چون تیغ به دست توبود ولوله در روم
چون گرز به چنگ تو بود زلزله در زنگ
هرجاکه سنان تو به‌کین شعله فروزد
خاک از تف او سوزد تا چندین فرسنگ
در حیّز اقبال تو امکان شده پنهان
در چنبر فتراک توگردون بود آونگ
از هستی تو زیب برد صورت امکان
بر منطق تو فخر کند دانش و فرهنگ
نصرت نشود جز به‌ خم خام تو مفتون
دشمن نزید در بر فر تو به نیرنگ
فتحست پدیدار به هرجا زنی اختر
دولت دود از پیش به هر سو کنی آهنگ
از بأس تو بر جبههٔ افلاک فتد چین
وز بیم تو از چهرهٔ خورشید رود رنگ
بی‌حکم تو جریان قضا را نبود روی
با قدر تو گردون‌ کهن را نبود سنگ
در دولت تو واصل دهرست همه فخر
وزکینه تو حاصل خصمست همه ننگ
نوباوهٔ عمرست بنانت به‌گه بزم
همشیرهٔ مرگست سنانت به صف جنگ
نیوان وغا را شکنی برز به یک‌گرز
دیوان دغا را گسلی چنگ به یک هنگ
رمحت خلف عوج نماید به درازی
کش لجهٔ خون موج زند تا به شتالنگ
ابر ازکف جود تو اگر حامله‌گردد
سنبل شکفاند ز زمینهای زراغنگ
در عهد تو شهباز بود مضحکهٔ‌کبک
وز عدل تو ضرغام بود مسخرهٔ زنگ
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
دور از تو به جان هست مرا انده آونگ
تن خوار و روان زار و اجل یار و امل خصم
جان تفته و دل‌کفته و قد جفته و سر دنگ
با این همه از دور دهد چهر توام نور
چون مهر که از چرخ به یاقوت دهد رنگ
ابری تو و من خاک‌که با ‌بعد مسافت
مست از تو مرا زیب و فر و زینت اورنگ
گر قرب عیان نیست ولی قرب نهان هست
با قرب نهان قرب عیان را نبود سنگ
دوریت ز من دوری معنی بود از لفظ
کز دیدهٔ سر دوری وز دیدهٔ سِرّ تنگ
هجر تو ز من هجرت دانش بود از مغز
هم در منی آنگه‌ که به وصلت‌ کنم آهنگ
جانی تو و من جسم‌که با دوری صوری
هست از تو مرا هوش و حواس و هنر و سنگ
دورستی و نزدیک نهانستی و پیدا
زانسان‌که‌به‌تن‌توش وبه‌سرهوش وبه‌دل سنگ
یا چون شرف عقل به‌گفتار خردمند
یا چون اثر عشق در آهنگ شباهنگ
تا پیل و رخ و اس و شه و بیدق و فرزین‌ا
دارندکشاکش همه در عرصهٔ شترنگ
بادا به سرت چتر زگیسوی مهی شوخ
بادا به‌کفت تیغ ز ابروی بتی شنگ
احباب تو پیوسته رهین طرب و عیش
اعدای تو همواره قرین کرب و رنگ
سالی دو سه قاآنی اگر زنده بمانی
بیغاره بمانی زنی و طعنه به ارژنگ
ورکلک‌. تو زیغگونه همی نقش نگارد
زوداکه ز خجلت بدرد پردهٔ ارژنگ