عبارات مورد جستجو در ۶۶۱ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸
شاها بدان خدای که آثار صنع او
جان بخشی و خرد دهی و بنده پروریست
در چنبر قضاش اسیرند و ممتحن
هر هستیی که در خم این چرخ چنبریست
کز آرزوی بزم تو کز آسمان بهست
این خسته در شکنجه صد گونه بتریست
گر جان او نه معتکف آستان تست
از رحمت و هدایت جان آفرین بریست
گفتند کرد شاه جهان از اثیر یاد
وز اشهری که پیشه او مدح گستریست
گفتم ز دور ماندن من دان که شاه را
گه دل سوی اثیر و گهی سوی اشهریست
داند خدایگان که سخن ختم شد به من
تا در عراق صنعت طبعم سخنوریست
خضرم به نطق و خاطر من چشمه حیات
بحری به جود و عرصه ملکت سکندریست
هر نکته ای ز لفظ من اندر ثنای تو
رشگ حدیث فرخی و شعر عنصریست
در عصر تو معزی ثانی منم از آنک
بر درگه تو دمدمه کوس سنجریست
مقبل کسم که بر در دکان روزگار
هستم سخن فروش و مرا شاه مشتریست
بر من گزین مکن که نباید چو من به دست
وز پای مفگنم که حدیثم نه سر سریست
عیسی و خرمنم تو نپرسی که از چه روی؟
ای آنکه عکس تو خورشید و مشتریست
یعنی که گر چه عیسی وقتم گه سخن
نا آمدن به خدمت بزم تو از خریست
خالی مباد عرصه عالم ز عدل تو
تا پیشه زمانه جافی ستمگریست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
شاها تویی آنکه از بزرگی
بر سقف سپهرت آستانه ست
دست ستم زمانه بکشست
تا دست تو بر سر زمانه ست
از دور فلک نصیبه تو
اقبال و بقای جاودانه ست
هر تیر که هیبت تو انداخت
آنرا دل دشمن نشانه ست
چون بنده رای تست خورشید
شک نیست که چرخ بنده خانه ست
از رشک تو دشمنت که کم باد
پرخون شده دل چو نار دانه ست
می خواست کمینه بنده تو
کاندر ره بندگی یگانه ست
شعری گفتن به رسم نوروز
زان شکل و نمط که در خزانه ست
لیکن چو بدید روز نوروز
واپس تر و کوچ در میانه ست
خود راست بگوید این چه شوخیست!
زیرا که دروغ خوش فسانه ست
با یاد تو داد خویشتن را
نوروزی و تهنیت بهانه ست
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۵
تاج بخشی که گذشتست ز گردون قدمش
تنگنایی است جهان پیش سواد حشمش
سقف این گنبد پیروزه به صد شاخ شدست
بارها از چه ز یک صدمه صیت کرمش؟
گشت بازار ظفر تیز و قد دولت راست
چون چه؟ همچون قلم و تیغ ز تیغ و قلمش
بس نماندست که سازد فلک سرمه مثال
سرمه دیده خورشید ز خاک قدمش
خاک پایش را چون هفت فلک گشت بها
یوسفی دان که فروشند به هفده درمش
پیش رایش شب اگر نیست شود جایش هست
زانکه یک ذره صفا نیست ز خورشید کمش
بارگاهش ز شرف کعبه ثانی است که هست
چار دیوار جهان زاویه ای از حرمش
دان که گیسوی پریشان عروس ظفرست
روز کین پرچم شبرنگ فراز علمش
نام خصمش نبرم زانکه در اقلیم وجود
متساوی است بر عقل وجود و عدمش
مرده آز ز یک خنده او زنده شود
او نه عیسی است ولی همدم عیسی است دمش
ملک دشوار کند حاصل و آسان بخشد
به رضا و به سخط کین کشد و جان بخشد
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - قصیده در مدح شروانشاه منوچهر بن فریدون
روز طرب رخ نمود روزه به پایان رسید
رایت سلطان عید بر سر میدان رسید
خسرو شب سجده برد بر در سلطان روز
دوش ز درگاه او پشت به خم زآن رسید
بود به میدان عید پیکر خورشید گوی
زآن به شب عید ماه چون سر چوگان رسید
حلقه سیمین نمود چرخ ز مه چون شهاب
نیزه زرین به دست از پی جولان رسید
عید به شادی چو زد آینه بر پشت پیل
آینه چرخ را گرد فراوان رسید
مدت سی روز دید تاب تنور اثیر
ز اول آن اجتماع کاخر شعبان رسید
تا چو بعید عرب شاه عجم خوان فکند
خوان ورا ز آفتاب آهوی بریان رسید
گردون فراش وار کرد خلال از هلال
گفت شهنشاه را عید به مهمان رسید
داشت چو خورشید و ماه تخت فلک تاج و طوق
دوش ز تشریف بخت هر سه به خاقان رسید
نام خزان بر نبشت چرخ به منشور ملک
نامه عزل بهار سوی گلستان رسید
خیل خزان تا گرفت مملکت نو بهار
مهد شه مهرگان در صف بستان رسید
دیده ابر آب ریخت چهره آبان بشست
تاب مه آب رفت تری آبان رسید
سیب کش آسیب زد نار بنار هوا
خون دل از دیدگان تا به زنخدان رسید
باد که بی کیمیا خاک زمین کرد زر
گفت مرا دستگاه از شه شروان رسید
وارث ملک زمین داور خلق جهان
کش لقب از آسمان شاه جهانبان رسید
آنکه ز بختش ببخش جاه سکندر فتاد
وانکه ز دهرش به بهر ملک سلیمان رسید
از حشم حشمتش خصم به حیرت گرفت
وز حرم حرمتش ظلم به پایان رسید
زلزله رخش او در (سد خزران) فتاد
ولوله خنگ او تا حد (ختلان) رسید
از همه خصمانش کس مرده و زنده نرست
مرده به دوزخ فتاد زنده به زندان رسید
هر که بخیل و حشم خشم تو آسان شمرد
آن حشم و خیل را خشم بدیسان رسید
هر که ز خاک درت دیده بینا بتافت
زود به خاک درت کور و پشیمان رسید
رفعت ایوان تو هست به جائی کزو
هندوی پاس تو را دست به کیهان رسید
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - قصیده
زهی ز جود تو زمانه مایل سور
خهی ز جاه تو جرم ستاره قابل نور
بذات گشته فلک بامداد تو موصول
به طبع مانده جهان از خلاف تو مهجور
به قبض و بسط جهان را امید تو مرجع
بحل و عقد فلک را حسام تو دستور
چو آفتاب گه جود ذات تو مختار
چو آسمان بگه حلم طبع تو مجبور
به جود دست تو چون ابر در جهان معروف
تبه نور رای تو چون مهر بر فلک مشهور
به نزد رای تو خورشید گشته چون ذره
ز زور دست تو سیمرغ گشته چون عصفور
تو حاکمی و شد از حکم تو فلک محکوم
تو ناصری و شد از نصرت تو دین منصور
ز طلعت تو شده بر جهان ستاره حسود
ز حضرت تو شده بر زمین سپهر غیور
همه حوادث حق بر عدوت شد موقوف
همه سعود فلک بر ولیتت مقصور
به مدح تو شده دیوان روز و شب مکتوب
به فتح تو شده اوراق آسمان مسطور
ز هیبت تو قضا نیش برده چون کژدم
به خدمت تو قدر نوش داده چون زنبور
چو بحر طبع تو بخشنده گوهر منظوم
چو ابر دست تو بارنده لؤلؤ منثور
توئی که عالم علمی به اعتقاد قلوب
توئی که مالک ملکی به اتفاق صدور
ز تیغ تو چو شود برگ مرگ دشمن راست
ز تیر تو چو شود جان ز جسم خصم تو دور
شود دلیر به بازوی چیر خود معجب
شود امیر به شمشیر تیز خود مغرور
شود ز خون تن ریخته زمین خمار
شود ز بوی می ریخته هوا مخمور
هوا ز گرد سواران چو روی اهل سقر
زمین ز بانگ دلیران چو روز عرض نشور
تن عدوی تو قرطاس و تیغ تو مسطر
سر سنان تو کلک و دل عدو منشور
حد کمان تو چون آسمان و تیر شهاب
دل عدوی تو چون دیو در شب دیجور
ز رمح تو شود ایام حاسدان تیره
ز تیغ تو شود ارواح دشمنان مقهور
زهی رسوم تو را آفتاب و مه مرسوم
خهی امور تو را چرخ و اختران مأمور
توئی که پست کند دستت افسر قیصر
توئی که تیره کند تیرت اختر فغفور
تراست رفعت ایام و دست رستم زال
تراست ملکت میراث سلم و ایرج و تور
ادا کند مه و خور همچو مقری و مؤبد
مدایح تو به نحو نبی و لحن زبور
زمانه را توئی ای شه مبشرا و نذیر
ملوک را توئی ای شاه سیدا و حصور
حسام تو ید بیضای توست و تو موسی
خم کمند تو ثعبان توست و خصم تو تور
خدایگانا عید آمد و کشید نفیر
طرب فزای که باد انده از دل تو نفور
همیشه تا که بود چرخ را نجوم و بروج
همیشه تا بود ایام را سنین و شهور
مدام باد ز افلاک حاسدت محزون
مدام باد ز ایام ناصحت مسرور
به صد هزار چنین عید شادمان ز تو عمر
به صد هزار غم از بخت حاسدت رنجور
فتاده در دل بدخواه تو فتور فتن
نهاده زیر هوا خواه تو سریر سرور
ز چارگوشه عالم بر این چهار پسر
ملوک با تو درآورده سر به خط مأمور
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - در مدح ابومنصور
تا سپاه گل هزیمت شد ز خیل ماه تیر
از ترنج افروخت بستان چون سپهر از ماه تیر
با منقط سیب گوئی نار کفته کرده جنگ
این بخست آنرا بتیغ و آن بخست اینرابتیر
کان بتن بر کفته دارد زخمها از تیغ مهر
وین برخ بر نقطه ها دارد ز زخم تیر تیر
روشنی برده است گوئی آبگیر از آسمان
تیرگی برده است گوئی آسمان از آبگیر
شاخ آبی گشت چون چوگان میان بوستان
گویهای کهربا بروی پر از گرد عبیر
چون دل برنا کنون بر مهر می گردد کجا
می ز باد مهر برنا گشت و گیتی گشت پیر
گشت می برنا و گیتی پیر و بس باشد دلیل
آن گونه چون عقیق و این بگو نه چون زریر
زیر برگ سبز او بین تیره خوشه چون شبه
زیر برک زرد او بین خوشه چون پروین منیر
آن چو خیل زنگیان پوشیده زنگاری پرند
وین چو خیل رومیان پوشیده گلناری حریر
از شبه دهقان کنون مرجان برون آرد بپای
چون ز چشم خصم خون آرد برون پیکان میر
میر ابومنصور منصور و مظفر بر عدو
آنکه کیهان را نگه دار است و سلطان را نصیر
آن کجا زو یافت ناورد اندرون روی گزیر
وآن کجا زو شد بیک حمله بسامیری اسیر
قیصر از بیمش بقصر اندر نیارامد همی
بر سریر از هیبت او نغنود شاه سریر
چون خرامد در سرای از وی بیفروزد سرای
چون نشنید بر سریر از وی بیفروزد سریر
دشمن از کینش نیابد همچو از مردن گریز
دوست از مهرش ندارد همچو از روزی گزیر
مشتری با طلعت میمون او باشد تمام
آسمان با همت والای او باشد قصیر
روی سائل چشم او را خوشتر از دیدار دوست
بانگ زائر گوش او را خوشتر از آواز زیر
شور بوده ملکت از دیدار او یابد قرار
کور گشته دیده از دیدار او گردد قریر
زانکه میران را ز مهر او بیفزاید خطر
خاطر اندر مهر او بستند میران خطیر
سیم نزد او دلیل و مدح نزد او عزیز
زر نزد او قلیل و شکر نزد او کثیر
از دم شمشیر تیز اوست اصل صاعقه
وز دم سرد عدوی اوست اصل زمهریر
هیچ گویا را نباشد فارغ از مدحش زبان
هیچ دانا را نباشد خالی از مهرش ضمیر
ای بتو افکنده ایزد در همه گیتی نظر
هم بمردی بیعدیلی هم برادی بی نظیر
نیکخواهان را رسانی همچو یوسف سوی تخت
بد سگالان را فرستی همچو قارون سوی بیر
هرکه جوید کین تو یابد سکالد غدر تو
دیده گرداند ز خون دل کنارش چون غدیر
وال در دریا بنالد چون کشد اسب صهیل
گوهر اندر کان بگرید چون کند کلکت صریر
ناوریده چون تو گردون مال پاش و مال بخش
نافریده چون تو یزدان دیو بند و شیرگیر
از هنرهای تو نتواند گفتن مدح تو
گر بفر تو فرزدق زنده گردد یا جریر
صد یک از مدح تو نتواند بصد دوران نوشت
گر بدیوان در دبیر تو شود گردون پیر
تا یکی نبود ببوی و نرخ هر دو مشک و خاک
تا یکی نبود برنگ و طعم هر دو شیر و قیر
باد بر دست هواجویان تو چون خاک مشک
باد در کام ثناگویان تو چون شیر قیر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در مدح میر ابومنصور
گل شکفته نماند مگر بصورت حور
خروش رعد نماند مگر بنفخه صور
همی رسد ز هوا بر زمین نثار درر
همی شود ز زمین بر هوا بخار بخور
اگرچه هست زمین جای دیو و معدن دد
اگرچه هست هوا جای حور و معدن نور
ز ابر گشت هوا جای دیو و معدن دد
ز لاله گشت زمین جای نور معدن حور
گسسته ابر بهاری طویله لؤلؤ
شکسته باد شمالی شمامه کافور
یکی ز خاک نماینده دیبئه منقوش
یکی ز تاک فشاننده لؤلؤ منثور
بسوی صحرا تازد همی ز کوه غزال
بدانکه کوه بماند همی به پشت سمور
چو تکیه گاه سلیمان شده است باغ و در او
ز بیر کرده چو داودیان شکوفه زبور
جهان مرجان خطی نوشت بر مینا
قلمش ابرو مدادش مطر دبیر دبور
زمین چو خزه ملون بگونه گونه نبات
هوا چو شعر مطرز ز گونه گونه طیور
ز لاله کوه چو از نقش ما نوی دیبا
ز گل درخت چو از نور ایزدی که طور
شکفته لاله چو رخسار دلبر می خوار
دمیده نرکس چون چشم لعبت مخمور
به رای و معنی و تدبیر در بلندی مهر
چو بخت صاحب پیروز میر ابومنصور
ز نام او نشود فال نیکبختی فرد
ز رای او نشود پای نیکنامی دور
بکار جود رغیت و بشغل حرب حریص
میان مجلس ساکن میان صف صبور
بلند ملک ز تیغ وی و معادی پست
خراب گنج ز دست وی و جهان معمور
نه هیچ غیبی با رای او بود مدغم
نه هیچ گنجی با جود او بود مستور
تن مخالف او باد جفت بند و گزند
دل موافق او بادجفت سور و سرور
بروز رزم کند شادی معادی غم
بروز بزم کند ماتم موالی سور
چو روز گردد با یادمهر او شب داج
چو خار باشد با یاد کین او گل حور
ز عدل او همه آفاق با نشاط عدیل
ز جود او همه گیتی ز فقر و بخل نفور
بدان خوشی که بسائل سپارد او دینار
کسی درم نسپارد بمشرف و گنجور
برون ز خدمت او فخر هرچه خوانی عار
برون ز مدحت او هرچه راست گوئی زور
بزور پیل و دل شیر اگرش وصف کنم
در این نباشد بهتان در آن نباشد زور
سؤال سائل باشد بگوش او چونانک
بگوش عاشق سرمست ناله طنبور
نه آن عجب که ز دزد ایمنند با عدلش
از این عجب که روند ایمن از اسود و نسور
رها نیابند از تیر او بداندیشان
اگر ز تیر بخواهند واژگونه ز مور کذا
کند همیشه سفر تیر او میان عیون
کند همیشه گذر خشت او میان صدور
ایا ز تو مدد دوستان همیشه پدید
ایا ز تو نفر دشمنان همیشه نفور
مخالفان ز خلاف تو زیر بند رقاب
موافقان ز رضایت بری ز رنج و ثبور
ز خون حلق معادی معصفری گردد
اگر بپرد در حربگاه تو عصفور
اگر سنان تو بیند بخواب در قیصر
وگر حسام تو بیند بخواب در فغفور
یکی بنالد بر روم زار و مردم روم
یکی بنالد بر خلق تور و تربت تور
ولی همیشه بلند از تو و مخالف پست
درم ز تو بشکایت مدام و خلق شکور
جهان بدنش مأمور بود مأمون را
گرت بدیدی مأمون ترا شدی مأمور
کسی که مهر تو جست از خدای عرش بیافت
در این سرای مراد و در آن سرای قصور
بداد و بخشش داد جهان همه بدهی
نیوفتاد کسی جز تو بر جهان غرور
هرآنکه سطری مدح تو خواند از بر لوح
کنند نامش با نام انبیا مسطور
گهر ز کف تو رنجور و زائران نازان
سنان ز دست تو نازان و دشمنان رنجور
میانه هست میان تو و میان مهان
چنانکه باشد مابین قاهر و مقهور
بعمر باقی کرده فلک ترا توقیع
بملک باقی داده جهان ترا منشور
هر آنچه خواهی داده است چرخت از پی آنک
بوند زی همه کس حاجبان تو معذور
همیشه تا بوزد باد در سرای زمین
همیشه تا که بزنبور زهر شد مستور
سرای جان تو آباد چون ز باد زمین
کشفته خانه خصمت چو خانه زنبور
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - فی المدیحه
نهاد روی بما دولت و سعادت باز
ز رنج و درد بدل دادمان سلامت و ناز
گرفت سعد فراز و گرفت نحس نشیب
گرفت رنج نشیب و گرفت ناز فراز
نهفته سود در آمد ز خواب و خفت زیان
حقیقت آمد و اندر نوشت کار مجاز
برست تن ز نهار و برست دل ز نهیب
برست سر ز گزند و برست جان ز گداز
دو بهره مانده ز روز خجسته آمد عید
بدیمه اندر نوروز بخت کرد آغاز
بسا کسا که فرو برده بود سر بگریز
بسا کسا که جگر خسته بدبگرم و گداز
گرفته بود گهی چند میش موطن شیر
گرفته بود گهی چند زاغ مسکن باز
کنون بجایگه خویش شیر باز آمد
کنون بجایگه خویش باز بر شد باز
از آنکه شمس ملوک و از آنکه شمس الملک
بدار مملکت خویشتن رسید فراز
بآفتاب برآمد سر سعادت میر
سر عدوش فروشد بچاه محنت باز
مخالفانش همه سرنگون و بخت نگون
موافقانش همه سرفراز و سینه فراز
اگرچه رنج دراز آزمود بی او خلق
کنون بدیدن او شد بخواب رنج دراز
کناد وقف بر این خلق جای میر خدای
که خلق میر پرستند و میر خلق نواز
ایا فزوده جهان را بطاعت تو ولی
ز روم تا بیمن و ز عراق تا بطراز
هرآنکه را که خلاف تو افتد اندر دل
نهد هماره تن و جان خویش بر سر آز
چو عقد را بمیانه چو تیغ را بگهر
چو حلقه را بنگین و چو جامه را بطراز
بزهره راست چو شیری بزور راست چو پیل
بزخم همچو پلنگی بحمله همچو گراز
چنانکه سهم تو افتد سوی نشان عدو
نشانه را نزند سهم هیچ تیر انداز
اگر شهنشه اهواز با تو کین سازد
شودش موی بتن بر چو کژدم اهواز
سزد که مردم از این پس ترا برند سجود
سزد که مردم از این پس ترا برند نماز
بقدر خویشتن انباز کرد چرخ ترا
گمان مبر که کند چرخ غدر با انباز
چنان شدند ز روی تو شادمان که بحشر
گناهکاران یابند زی بهشت جواز
فراز گشت در بخت خلق تا که کنند
ترا ثنا که تو کردی در سعادت باز
نبود طاقت ایشان که بر زنند نفس
کنون بطاق فلک بر همی زنند آواز
همیشه تا که بتابد مه و ببالد سرو
بسان ماه بتاب و بسان سر و بناز
دریده باد دل کور دشمنانت بخشت
بریده باد سر شوم دشمنانت بگاز
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح ابوالخلیل جعفر
چه بود بهتر و نیکوتر از این هرگز حال
داد پیدا شد و پنهان شد بیداد و محال
باز رفته بکنار و شده آواره غراب
یافته شیر نیستان و شده دور شگال
ماه چونان شده کو را نبود هیچ خسوف
مهر چونان شده کو را نبود هیچ زوال
آمده بار چمن یاسمن و ریخته خار
آمده سرو بپالیز و شده سوخته نال
روی یاران شده از شادی ماننده بدر
تن خصمان شد از انده مانند هلال
نبود نیز دل شاهین خسته ز تذرو
نبود نیز تن شیر شکسته ز غزال
دوستانرا بیکی روز برون رفته ز دل
غم و دردی که کشیدند ز خصمان بدو سال
همچو مسکینان در خانه همینالد زار
هرکه او گوش همیداشت بتکین و نیال
دود انده بزدود از دل احرار نشاط
رنج هجران بربود از تن اخیار وصال
دو بهار آمد در ملک بیک هفته پدید
هر دو اصل طرب و خوبی و فیروزی فال
یکی از آمدن مهر سوی برج حمل
دیگر از یافتن شاه بملک اندر هال
بوالخلیل آن بهمه چیزی مانند خلیل
از خلل گشته تن خصمش مانند خلال
بدنش پاک چو جان آمد و جانش همه عقل
نظرش راحت روح است و سخن سحر حلال
گر بخلقش نگری پاک ز جود است و ادب
ور به بخلقش نگری پاک ز حسن است و جمال
مردی و مردمی و راستی و رادی و هوش
ایزدش دانش و دین داد و همش داد فعال
با هنرهائی چندین که ورا داد خدای
نه عجب باشد اگر خلق در او گردد غال
ز کرم تا نرسد دیگر بر خلق الم
در ولایت بتن خویشتن آورد همال
طلعتش فرخ و دولت قوی و طالع سعد
ایزدش یار و فلک پشت و جهان نیک سگال
شود از هولش چون میش و بره یوز و پلنگ
شود از فرش چون زر و درم سنگ و سفال
خانه زائر از مال وی آبادانست
هست ویران شده از دو کف او بیت المال
دوست و دشمنرا از تیغ و کفش راحت و رنج
که بدان دشمن مالست و بدین دشمن مال
دل بخشنده او پاک ز عفو است و کرم
کف بخشنده او پاک ز جود است و نوال
با خلاف او گردون کشد از دهر ستم
با رضای او ژاله نکشد بیم زوال
عفو او بیش است از هرچه در آفاق گناه
جود او پیش است از هرچه در آفاق سئوال
ایزد او را کمری خواهد دادن ز دول
زهره اش زر و مهش گوهر و جوزاش دوال
حاسدش را ز شمال آید در مهر سموم
ناصحشرا ز سموم آید در تیر شمال
ز آب جود او در بادیه کشتی برود
ز آتش تیغش در نیل شود سوخته بال
ز بسی کوبگه بار دهد زر عیار
ز بسی گوبگه بزم دهد سیم حلال
زائرانش را در است بصندوق و بدرج
سائلانشرا سیم است بتنک و بجوال
ای بکین خواستن خصمان چون شیر یله
بس یلان را که گرفتی بمصاف اندر یال
ببر جود تو چون قطره بود آب بحار
ببر حلم تو چون ذره بود سنگ جبال
گرگ و کرکس را از تیغ تو روزی همه روز
دوست و دشمنرا از کف تو نعمت همه سال
هرکه را داد خداوند جهان روح بدو
تیغ بران و کف راد ترا کرد عیال
نه برزم اندر گیرد گفت از تیغ سواد
نه ببزم اندر گیرد دلت از جود ملال
گردد از خنجر تو آینه جهل تباه
گیرد از خامه تو آینه عقل صقال
گر کند بویه روی تو شود بینا کور
ور کند یاد مدیح تو شود گویا لال
خواهش سائل و خواهنده خوش آیدت چنانکه
زان معشوق دل عاشق از غنج و دلال
تو از آنانی شاها که بهنگام نبرد
کمترین رزمت برتر بود از رستم زال
با همه مرتبت و عز و شرف کآن تراست
ز تو نازند همه آل و ننازی تو به آل
آن درختی که نهال تو همه روزبهی است
آن بهاری که نسیم تو همه عنبر مال
رنج بسیار کشیدی ز سفر سیکی کش
داد بستان ز بتی لاله رخ و غالیه خال
کاین جهان سر بسر آهو است در او یکهنر است
که نپاید غم و تیمارش چون عز و جلال
چون برفتی تو ز تیمار تو بیمار شدم
دو رخم همچو بهی گشت و تنم همچو خیال
تا تو باز آمدی از شادی چون سرو شدم
برکشم هزمان از شوق تو بر گردون یال
تا نشاطی چو بقا نیست پدید از همه روی
تا وبالی چو وبا نیست پدید از همه حال
دوستانت را دائم ز بقا باد نشاط
دشمنانت را دائم ز وبا باد وبال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح امیر جستان و امیر ابوالمعالی
بتی که پیش رخ او چو میغ باشد ماه
چراغ مجلس و شمع سرای و ماه سپاه
هزار حلقه عنبر نهاده از بر سیم
هزار نافه مشگین نهاده از بر ماه
از آن همیشه چو بالای خویش یکتایست
که پشت عاشق دارد چو زلف خویش دو تاه
رخش چو آینه آه نارسیده بود
ولیک هرکه رخش بنگرد برآرد آه
همیشه دارد پوشیده زهره را بزره
دل من از زره زهره پوش برده ز راه
ز گاه نزدیک آتش نگاه نتوان کرد
نهاده دارد زلفین او بر آتش گاه؟
مرا ز دیدن دیدار اوست دیده و دل
یکی چو دریا بارو یکی چو آتشگاه
نخست برد دلم بی سلاح غمزه او
چو بی سلاح شهان شهر داشتند نگاه
پناه میران دائم سپاه باشد و شهر
بوند این دو امیران پناه شهر و سپاه
امیر جستان کو را همه ملوک خدم
ابوالمعالی کوهست بر امیران شاه
بروز رزم سپاه عدو فراز آمد
ز ترک و کرد همه کین فزا و لشگر گاه
سپاه هر دو پراکنده بود در ملکت
که تا نگاه بدارند ملکت از بدخواه
چه مار باشد پیش سنا نشان و چه مور
چه کوه باشد پیش خدنگشان و چه کاه
مبارزانی با زور پیل و زهره شیر
که پیل را پشه خوانند و شیر را روباه
بسان آهو صحرا نورد روز نبرد
بسان ماهی دریا گذار گاه شناه
بحمل کذا سلطان مشغول گشته هر دو امیر
که این چنین سپه آورد تاختن ناگاه
سپاه دور شده دشمن آمده نزدیک
گرفته باز درون هر دو را سپاه پناه
یکی بملک نگه داشتن نشسته بشهر
یکی بکین عدو جستن ایستاده براه
بفر یزدان جستان به تیغ تاج الملک
نگاهدار ز بدخواه تاج و تخت و کلاه
یکی سوار سپاهی گرفته از پس و پیش
چنین سوار بود در جهان معاذالله
زمامداران تا گاه شب به تنهائی
فتاده بود در ایشان چو گرگ در رمه گاه
به بخت خسرو بازوی خویشتن بجهاند
چنان کجا برهانند پنج را پنجاه
ایا گزیده یزدان و پور شاه جهان
درخزینه تو کرده زائران را شاه
زمین بسان سپهر آمد و تو او را مهر
جهان بسان فلک آمد و تو او را ماه
نهاد دهر چنین است مات گردد ازو
گهی ز شاه پیاده گهی پیاده ز شاه
بکهتران نرسد شور مملکت هرگز
بمهتران رسد این شور مملکت گه و گاه
ز تند باد شکسته شود درخت بلند
ز هیچ باد نیابد گزند پست کیاه
چه بود اگر خلل افتاد بر کناره ملک
شود کران مه و مهرگاه و گاه سیاه
بقای میر مسدد دراز باد که تو
به تیغ داری ازو دست دشمنان کوتاه
کسی که مهر ملک ساعتی بدل ننهد
بدو نتابد مهر و بدو نتابد ماه
تو آن شهی که ز جود تو هست خانه خلق
ملا ز بدره و دینار و رزمه و دیباه
عطای شاه زر ده دهی بود بمثل
یکی عطای تو صد ره فزون تر از ده داه
ز بهر خدمت تو خلق پاک بسته کمر
ز بهر مدح تو مردم گشاده پاک افواه
هزار میر تو را بوسه داده زیر رکاب
هزار شاه تو را سجده برده بر درگاه
شود پدید گهی در میان شادی غم
بود پدید گهی در میان توبه گناه
بناز با شرف الدین به تخت سبز نشین
بگاه با شرف الدین نبید سرخ بخواه
همیشه تا بجهان نام شاه باشد و تخت
همیشه تا بجهان نام چاه باشد و جاه
مقام ناصحتان باد دائم اندر تخت
مکان حاسدتان باد دائم اندر چاه
رسیده باد به تخت شما جباه ملوک
نهاده باد بپای شما ملوک جباه
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - در مدح ابوالخلیل
که را مهربانی نماید نگاری
بخوشی گذارد همی روزگاری
که را یار بد مهر و ناساز باشد
نباشد بکام دلش هیچ کاری
من از مهربانان دل خویش دادم
بنامهربانی و ناسازگاری
تنم هر زمان بسته دارد ببندی
دلم هر زمان خسته دارد بخاری
ز درد و ز تیمار من شاد گشتم
ز پیوند او شاد ناگشته باری
چه دمساز یاری چه پاکیزه جانی
چه پیچان نگاری چه بد ساز یاری
بسختی نبردم دل از خویش کامی
دل خویش کامان چنین باشد آری
ایا ماهروئی که چون نقش رویت
نگاری نکرده است زیبا نگاری
چناری بود چنبری پیش زلفت
بود چنبری پیش قدت چناری
هر آن شب که تو باشی اندر کنارم
سحر پر گل و مشک دارم کناری
بهشت و بهاری بداری سرایم
بیاراسته چون بهشت و بهاری
فراق کنار تو دارد کنارم
ز خون مژه همچو دریا کناری
دل و جان من یادگار است با تو
بجز غم ندارم ز تو یادگاری
ستانم بصبر از تو من دل چو بستد
بمردی ملک ملک هر شهریاری
خداوند روی زمین بوالخلیل آن
که ناوردش اندر هنر چرخ یاری
نه از مهر او بیشتر هست فخری
نه از کین او بیشتر هست عاری
نتابد ز فرمانش جز تیره بختی
نیابد به پیمانش جز بختیاری
مهان و شهان بی شمارند لیکن
خداوندشان اوست هر گه شماری
همی تا ببار آورد بار گیتی
نیاورد ازو نیکتر هیچ باری
اگر گنج قارون بدست وی آید
کند باد رادیش همچون غباری
جهان گر فرامش کند نام رادی
نیابد چو دست وی آموزگاری
وگر فتح وی گم کند راه نصرت
نیابد به از خشت او دستیاری
بماناد جاوید جانش بتن در
که گر جانش خواهی نگوید جز آری
بمستی درون رأی و تدبیر ملکت
نکوتر سگالد ز هر هوشیاری
نه هر کارداری بود کار دانی
نه هر کاردانی بود کار داری
ز بهر تماشا سفر کرده ماهی
سوی شهر خلخالش اندر گذاری
کجا بود عاصی ورا پیشگاهی
نشاند از بر گاه او پیشکاری
فرستاد هر سو سری با سپاهی
ز هر خصم شهری ستد یا حصاری
چه خیزد ز عصیان چه آید ز عاصی
نه هر تاج خواهی شود تاجداری
یکی شاه و از خصم دشمن سپاهی
یکی شیر و از گور و آهو قطاری
بمردان جنگی و مأوای محکم
بعصیان بیاراست دل ملکخواری
ز نادانی اندر ملک گشت عاصی
ز هر سو بیاورد خنجر گذاری
نشستنگهش بود چون هفتخوانی
دلیران او هر یک اسفندیاری
سرانشان چو شیران و پیلان گرفته
یکی نیستانی یکی مرغزاری
چو از شاه شیری بدیدند هر یک
چو رنگان دمیدند بر کوهساری
بر ایشان شب تیره شد روز روشن
تن میرشان شد ز کاهش چو تاری
شد اندر دیارش دژی کرد محکم
کزو گشت زندانشان هر دیاری
دژی چرخ بالا ببالا و پهنا
در او هر سرائی به از قندهاری
نه هست اندر او باد را هیچ راهی
نه هست اندر او دیو را هیچ غاری
چو کاهی نماید ببالاش کوهی
چو موری نماید به پستیش ماری
چو کیوان نماید بگردون هفتم
اگر بر سرش بر فروزند ناری
ازین دژ بخواری چنان گشت دشمن
کزو خوارتر در جهان نیست خواری
چراگاه دشمن به خشگی دی شد
بدی پیش از این هرگهی چون بهاری
کنون باشد از دهشت شاه جایش
بگرما بکوهی بسرما بغاری
ایا شهریاری که چون بزم سازی
دیاری ببخشی بهر دوستاری
چو از بزم شادی سوی رزم تازی
شهی را بتازی بهر کارزاری
خداوند شهر و سپاهش چو باران
همی خواست هر یک ز شه زینهاری
الا ایکه در روزگاران نباشد
چو تو تاجداری چو تو شهریاری
ز آب سخای تو طوفان سرشکی
ز تف سنان تو دوزخ شراری
چو تو کامگاری نیاورد گردون
ندیده است گیتی چو تو بردباری
ور از کینه دل را بجوش اندر آرد
کجا بردباری کند کامگاری
ز تو صد عطا و ز موالی سئوالی
ز خصمان دو صد خیل وز تو سواری
الا تا بود شاد هر کامرانی
الا تا بود زار هر سوگواری
مبادا بشهر عدوت ایچ شادی
بمادا بشهر ولیت ایچ زاری
عدوی تو از نعمت و ناز گیتی
مبادا نصیبش بجز انتظاری
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
چو باد خزان بگذرد بر درخت
کند پرنیان بر تنش لخت لخت
از آن پس که در باغ بلبل بساخت
ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
در او تخت زرین نهاده است زاغ
بشد بلبل از باغ و بربست رخت
بکهسار کافور بیزد هوا
بپالیز دینار ریزد درخت
یکی چون خوی شاه آزاده خوی
یکی چون کف شاه پیروز بخت
ملک لشگری کو بشاهین عقل
همه علمهای جهان را بسخت
بر اعدای او ورد چون خار باد
بر او باد چون موم پولاد سخت
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۲۳
ای با خدای و با همه خلق خدای راست
از داد و راستی همه پیروزئی تراست
ملک تو همچو رنج بداندیش تو فزون
رنج تو همچو ملک بداندیش تو بکاست
طبع تو پاک و جان تو پاک و تن تو پاک
قول تو راست و رای تو راست و دل تو راست
از پادشاهی تو هرانکو فرار کرد
بر جای خویش خاسته بر جان پادشاست؟
خوشا ولایتا و بزرگا رعتیا
کش پادشاه دادگر پاک پارساست
چون تو ملک براستی و داد کی نشست
چون تو فلک بدانش و دولت کرا بخاست
تا مر ترا بتخت شهی بر نشاند بخت
شاخ ستم نرست و نسیم بدی نخاست
اندر بقای تست همه خلق را بقا
چندان بقات باد که خورشید را بقاست
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۲۴
بدست تو ملکا ملک خسروانی هست
بدین جهانت فرمان و کامرانی هست
تو یادگار فریدون و آن جمشیدی
ز هر دو بر دل و دیدار تو نشانی هست
همه سعادت و تایید از آسمان خواهند
ترا سعادت و تایید آسمانی هست
عدوت بندی هست و جهان گشائی هست
گهرت بخشی هست و جهان ستانی هست
ترا بخرمی و سور بگذرد ایام
که بر مراد جهانیت کامرانی هست
بزندگانی دلشاد باش و خرم زی
هماره تا بجهان نام زندگانی هست
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۴۰
دولت خورشید شاهان جاودان بر پای باد
ملکت امید میران سرمدی بر جای باد
دشمن تاریک نالان باد همچون زیر و نای
در سرای او همیشه بانک زیر و نای باد
تا فراز پایه عرشش رسیده باد سر
بر سر شیران ایوانش رسیده پای باد
ناز مردم روی جان افزوز شهر آرای اوست
جاودان آن روی جان افروز شهر آرای باد
شاه نیکو رای و نیکو خوی و نیکو سیرتست
آسمان را سوی او دائم بنیکی رای باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۲
ای خسرو جوان و جوانبخت گاه نو
در خور چو اول شب شوال ماه نو
فرخنده باد بر تو و بر دوستان نو
این مجلس پرآئین وین بزمگاه نو
هستی تو یادگار فریدون و همچو او
آئین نو نمائی هر روز و راه نو
هر ساعتیت باد یکی شهر و گنج نو
هر ساعتیت باد یکی تاج و گاه نو
کینت مخالفان ترا کرد بند نو
مهرت موافقان ترا کرد جاه نو
هر روز دشمنان ترا داد رنج نو
هر ماه دوستان ترا داد ماه نو
هر ماه نو بدست تو بادایسر جهان
هم بسته هم گشاده نگین و کلاه تو
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
بر شاخ گل دولت تو خار نماند
جز بخت تو هیچ بخت بیدار نماند
مردانش را جز از تو بازار نماند
جز داشتن ملک ترا کار نماند
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲ - مدح خواجه اثیر الدین تورانشاه
میان در بست اقبال آگهی را
قدوم موکب توران شهی را
جهان صدری که پیش آستانش
فلک خم داد بالای سهی را
با یامش که جاویدان بما ناد
هنر دریافت ایام بهی را
بفرمانش که دایر باد دائم
قمر در باخت دوران مهی را
ز فرّ او بر این گرد آخُر خشک
سعادت مستعد شد خر بهی را
شهی در ظل او بنهاد گردون
صعود رتبت مهر و مهی را
ز شمشیرش چنانشد شیر گردون
که جوشن ساخت عجز روبهی را
زعشق صیت او سنک فسرده
برآرد پنبه از گوش آگهی را
وزارت جو که بر نطع جلالت
دورخ طرح افکند شاهنشهی را
ز هر تهمت بر آسوده است رایش
بلی تهمت نماند منتهی را
کمالش را زنقص آن ایمنی هست
که از آتش عیار ده دهی را
ز مغروری که خصم جاه او بود
دماغش قابل آمد ابلهی را
فلک را کرد بر تأدیب او چست
فلک جوی است خود کمتر رهی را
زبان تیغ داند کرد تفسیر
سقط بانک خروس بیگهی را
درخش رای او چون چشمه طاق
نهد حصبه نکو روی چهی را
کفش، کار است مجلس خانه جود
ز در بیرون کند منت نهی را
کند در هیضه اسراف صد بار
بیک انعام آز مشتهی را
ببازار کرم صد کیسه پر
بها کرده است یک دست تهی را
اگر خواهد کلاه ملک بخشد
کمر در بستگان در گهی را
خداوندا. در این ایوان که گوئی
بهشت است آفریده خود رهی را
بفرخ فال می خور تا مغنی
دهد، بالا سماع خر گهی را
بمی بر لب زند ممزوج ساغر
بنوشاب دم آبان مهی را
قدح ز اشک عنب خالی فرستد
که یادت باد رخسار بهی را
زاول منزل دل تا در لهو
مدان چون من حریفی همرهی را
سخن های در ازم هست لیکن
صداع آماده بهتر کوتهی را
همی تا فرهی را نام باشد
معین باد نامت فرهی را
ز سر سبزی چنان بادی که از وی
خزان مینا کند برک کهی را
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳ - مدح
ای داده ز آفتاب گداره کلاه را
و افزوده بر سپهر و ستاره سپاه را
از باغ ملک دست نشان برده تیغ را
زی اوج چرخ پای گشان کرده گاه را
بیرق فزوده موکب صبح سپید را
رونق نهاده رایت شاه سیاه را
از رای نوربخش بحرق حجاب شب
در قدر آفتاب رسانیده ماه را
بر کار کرده صنع به مهر و ثنای تو
همچون ضمیر غنچه زبان گیاه را
جودتو دست روی شناسد سئوال را
عفو تو خوشگوار ستاند گناه را
وز غصه ی جبین تو چرخ از نیام صبح
زنکار خورده عرض دهد تیغ آه را
در عهد پاس خنجر فیروزه فام تو
از جذب کهربای فراغ است کاه را
گر باد احتساب تو جستی بر آبگیر
بط. جاودان ز دست بدادی شناه را
از توست فتنه همدم خوابی که سوی او
جز نفخ صور ره ندهد انتباه را
مطرح شعاع چون تو جهانتاب نیری است
چندانکه دیده ره بگشاید نکاه را
کرده بسعی مکرمت از خوان عدل او
پاداش خواره معذه بادا فراه را
احوال خویش بنده چگوید که هیچ نیست
در پرده حقیقت او اشتباه را
لختی گسیل کرده وفا و فاق را
حالی طلاق داده شکوه براه را
برگی نه ما حضر نه سلب را نه اسب را
سازی نه مختصر نه سفر را نه راه را
من راضیم به سستی حال خود ار خرد
راضی کند دواعی ناموس شاه را
دل بر بلا نهادم و اصلا ملول نیست
پیری که او دوا نکند ضعف باه را
در تیه غم در آرزوی جاه یوسفی
روزی بالتزام توانکرد جاه را
با این همه ز سیل کلو گیر خوش تر است
سربازی بریشم نا ساز راه را
آن ناگوار کلک که بر هر حدق نکاشت
خذلان فزای صورت توفیق کاه را
افعال او بس است بر این داد او گواه
مقبول تر نهند ز خانه گواه را
ار چو که تیغ شاه بزخمی بیفکند
از کردن آن سپر کل و مغز تباه را
آخسیکتی چه نالی از آن بد کنش که گاژ
بر سنک زر معأدن نیک است کاه را
هر کس که برگرفت و به بینی قرار داشت
تسلیم صدق کرد قضای اله را
مشمومه ایست ریش وی از هار و پس براو
پست و گشاده بوده دی و تیر ماه را
زو در گذربه مدح ملک شو که زنده کرد
اقبال او مراتب اقبال و جاه را
با فرّ او به جعبه و ترکش تفاخر است
تیغ کبود و جامه و چتر سیاه را
دایم ز جاه و خلعت سلطان تهی مباد
فرق ملک که تاج دهد فرق گاه را
عهدی است با سعادت عظمی بشرط عدل
تا آستان حشر مر این پایگاه را
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - رثای سلطان ارسلان بن طغرل
یک ره به نشمری که جهانی مشمر است
ملک از برادرت به مصیبت برادر است
چتر سیاه غمزده در هجر و ماتم است
تیغ کبود نم زده در شرم افسر است
هم خطبه زار مانده ز هجران کرسی است
هم سکه روی کنده ز نادیدن زر است
خورشید واعظی است در این تعزیت خموش
گر هفت پایه طارم گردونش منبر است
وز بهر سعی خسته دلان عزای شاه
مه را هزارچشمه جزاین چشمه در خوراست
وز دم بدم گریستن ابر خشک بار
خاک سیاه در دم خونابه اصفر است
تا مملکت ز بحر کف او یتیم ماند
در اضطراب مانده چو دست شناور است
درد فراق او که محاق است، برمه است
داغ وفات او که کسوف است، در خوراست
بی طالع مبارک او، تاج و تخت را
گر خود هزار مشتری افتد، بد اختر است
عودی شد از مزاحمت دود سینه ها
خلقان روز و شب که بخلقت مشهر است
وز آه چون دوات در آب سیه نشست
هر چشم ناظری که بر این سبز منظر است
ملکی چنانکه در بدن او ز هفت عضو
بر هر طرف که دست نهی درد دیگر است
وین نکته جای ساخته برناب اژدهاست
دل جایگاه کرده ز کام غضنفر است
ترکش شکسته بیلک و مرکب بریده دم
مسند دریده بالش و رایت نگون سر است
از رخ نهفتگان محارم کسی نماند
کاورا، و رای عصمت دارنده چادر است
هر مشتری عذار ز چشم اختر افکن است
هر آفتاب چهره بکف آسمان تر است
از بس که عقد زلف غلامان بریده گشت
شمع افق لکن، به حقیقت معنبر است
دی همچو عود خام قدم بر شرر نهاد
با دولت از شکسته دلی همچو مجمر است
از بس غریو نوحه گران و غبار خاک
چشم زمانه کور و صماخ فلک کر است
هر جان ز آه سینه فروزنده همچو شمع
هر تن ز آب دیده، گدازان چو شکر است
با یک حریف واقعه آورده رخ به رخ
هر پیگر از مماثله گوئی دو پیگر است
از شعله غم این همه رخ های زرد چیست
چون نور احمر است چرا عکس اصفر است
درجی است هفت دُر در دامن فلک
تا لاجرم ز گوهر آسایش ابتر است
این قطعه چرخ در رحم گل همی نهد
آسایش ابتر است چو دامان اب. تر است
بر مرگ کارگر نشود آتش بشر
کان آتش از درونه عصمت زره در است
ما و جهان سزا بسزا هم از آنکه ما
بیمار غفلتیم و زمانه مزوّر است
لیکن مزوری است جگر سوز و زهر دار
کز شکّر تو هر نفسی جان شکر است
مأثوره ریاست، ترازوی عمر وزید
زان اقچه های کم، همه این جا معیر است
میزان عدل بس بود و ناقد بصیرّ
آن نقد را که روی ببازار محشر است
اکنون که کار، کار سپهر مزور است
و اکنون که دست دست جهان ستمگر است
دهر، ار چه عقل را سوی ایمان وسیلت است
لیکن بحکم فتوی انصاف کافر است
با این همه نشیمن کون و فساد را
بر شارع صلاح امم مدخل و در است
مجلس فروزی مدد دین و ملک را
صد نکته در زبان و لب تیع مضمر است
آنگه بساط عدل در ایران ممهد است
آنگه نظام کار بر، ارّان مقرر است
فرخنده مهر طاعت جمشید باختر
امروز طوق گردن خورشید خاور است
بعد از وفات شاه کرامات ظاهر است
آن را که در مسالک شش خط رهبر است