عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
دور سوم در شرح معاد خلایق و احوال آخرت
مرکب راه را فرو کش تنگ
که برون شد ز شهر پیش آهنگ
سخن هول آن دو راه مگوی
پیش کوران حدیث چاه مگوی
شب تاریک و دیو و بیغوله
راه تاریک و دوله بر دوله
رفتنی کیست اندرین گوشه؟
گو: منه رخ به راه بی‌توشه
تا جوازی مگر به دست کند
چارهٔ امن و باز رست کند
ساقی، از جام جم شرابم ده
نقل اگر نیست، هم شرابم ده
در چنین حیرت و تهی‌دستی
مهر بی نیست جز می و مستی
کاروان رفت و کارسازی نیست
غم خورم، غم، که کار بازی نیست
گذرم بر سر دو راه آمد
روز تشویش و اشتباه آمد
راه من تا کدام خواهد بود؟
روز عرضم چه نام خواهد بود؟
به چپم راه میدهد، یار است؟
اندرین ره ز من چه خواهد خواست
کیسهٔ خالی و دلی خواهان
دیده بر دستگاه همراهان
میروم شرمسار و سر در پیش
زاد راهی نکرده از کم و بیش
خاک بهتر فراش و بالش من
که ز بار گناه نالش من
دیده سرمایهٔ نکوکاران
اشک حسرت ز دیدها باران
از چه باید جفای کس بر من؟
زرد رویی، که هست،بس بر من
گر چه صد پی به خاکم اندازد
سر نگون در مغاکم اندازد
خویش را از زمین برانگیزم
وز در رحمتش درآویزم
اندرین حال عجر و پیری خود
شرمسارم ز سهل گیری خود
سالها من که یاد او کردم
هم به امید داد او کردم
داد من چیست؟ راه دادن او
بر در خود پناه دادن او
چون منی را چه پیشداری دست؟
که قلم برگرفته‌ای از مست
بیخودی را چه اختیار بود؟
که چنین موجب غبار بود؟
گر چه خالی ز برگ و ساز آمد
نه به حکم تو رفت و باز آمد؟
کار در دست بنده خود چه بود؟
همه از تست وز تو بد چو بود؟
بر تو ما اعتماد آن داریم
که ببخشی، چو دست پیش آریم
علم رحمت ار برافرازی
سایه بر جرم کس نیندازی
چیست پیش تو حرم ایندو سه مور
نزد عفو تو سر مشتی عور؟
چون تویی وانگهی تفحص کار
رحمت محض و اینحساب و شمار؟
از گناه ار چه چرک ناک شویم
چون به دریا رسیم پاک شویم
از من و روز و شب گنه جستن
وز تو در یک نظر فرو شستن
میدهد در تنم گواهی دل
که نگویی سخن ز مشتی گل
کی مرا این خیال غره کند؟
کافتابم حساب ذره کند؟
پیش جان بخشی چنین کرمی
از غباری که گوید و ز نمی؟
بنده‌ای را چه دستگاه بود؟
که سزاوار پادشاه بود؟
اگرش رد کنی، هلاک شود
ور قبول، از گناه پاک شود
ای که هر درد را دوا دانی
ناتوانم ز درد نادانی
زان چنان حکمتی روا نبود
که چنین درد را دوا نبود
گر تو توفیقمان دهی، رستیم
ور نه، بس مفلس و تهی‌دستیم
نرود در خیال موجودی
اینچنین صرفه از چنان جودی
چه ازین یک دو مشت خاک آید؟
که سزاوار چون تو پاک آید؟
به یمین و شمالمان مدوان
جز به کوی وصالمان مدوان
نشود در بهشت انبوهی
که بهر ذره در شود کوهی
پیش تو ذره‌ایست هفت زمین
ذره‌ای چیست از یسار و یمین؟
چه بگویم؟ که: وا کدام ببخش
ای تمامی ترا تمام، ببخش
بده، ای کردگار بخشنده
پادشاهی، مگیر بر بنده
مگر آندم که روز آن باشد
اوحدی نیز در میان باشد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
حکایت
بود روزی مسیح و یارانش
دانش اندوز و راز دارانش
سخن عشق را بیان میکرد
فاش میگفت و پس نهان میکرد
در میان سخن چو یارانش
خسته دیدند و اشک بارانش
خواستندش نشان عشق و دلیل
گفت: فرداست روز نار و خلیل
روز دیگر چو رخ بکار نهاد
پای بر دستگاه دار نهاد
گفت: اگر در میانه کس باشد
عشق را این دلیل بس باشد
هر که او روی در خدای کند
صلب خود را صلیب‌سای کند
تا تنش پای بند دار نشد
جان او بر فلک سوار نشد
چار میخ از برای تن بودست
شمع جان را فلک لگن بودست
نیست دعوی دوست بی‌برهان
جان خود را زتن چنین برهان
گفته‌ای: بی‌پدر چه کس باشد؟
پدر آسمان نه بس باشد؟
آنکه او مرده زنده داند کرد
دشمنش مرده چون تواند کرد؟
زنده کن را چگونه شاید کشت؟
چو بگوید: بکش، بباید کشت
چون به معنی قوی شود دل تو
از زمین بر فلک برد گل تو
گرندانی که چیست این پایه؟
بنگر حال شبنم و خایه
چون شود مغز جان‌فزون از پوست
پوست را راست میبرد سوی دوست
هرچه این جات بیگمان باشد
چون به آنجا رسی همان باشد
هوسست و هوی، که فانی جست
عقل و جان جوهر معانی جست
علم جزوی، اگر ز دل خوانی
همه کلی شوند و روحانی
از چنین علم دل شود همه بین
وز دگر علم شور و دمدمه بین
علم اگر بهر روشنی باشد
روشنی بخشد و هنی باشد
تیرگی علم پیچ برپیچست
کش بکاوند و هیچ در هیچست
بی‌میانجی سخن خرد گوید
هرچه گفت از خدای خود گوید
زر و سیمی که دزد داند برد
پاستوری که زود میرد و مرد
همره نفس بر فلک نرود
زانکه آنجا گمان و شک نرود
بگذرد زین سراچه فانی
که به دام غرور درمانی
چند گویم ترا به سرو به جهر؟
که طلب کن ز علم و دانش بهر
نازنینی و ناز پرورده
شیر پستان حور عین خورده
خویشتن را به جهل خوار مکن
دست با دیو در کنار مکن
پرکن از عقل چشم و گوشی چند
دوستی گیر با سروشی چند
تا چو روز اجل فراز آید
باشد آنچت بکار باز آید
غرقه‌خواهی شدن مکن زشتی
که در افتادت آب در کشتی
تا ز معنی فرشته وش نشوی
از حضور فرشته خوش نشوی
هر که زینجا نبرد بینایی
نرود بر سپهر مینایی
چو ز دیوان تهی شود سرتو
ملک آمد شدن کند بر تو
روشنان فلک بکار تواند
همه در بند انتظار تواند
تو فرو داده تن به تاریکی
گشته چون موی سر ز باریکی
نفس خود را بکش، نبرد اینست
منتهای کمال مرد اینست
کی شود چون مفارقات بلند؟
کرده نفس مفارق اندر بند
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در اعتقاد خود گوید
با چنین فقر و این تهی دستی
وندرین خاکساری و پستی
پشت گرمم بدانکه بی‌کم و کاست
اعتقادی درست دارم و راست
به رسول و کلام و وحی و ملک
به شب قربت و عروج فلک
به بهشت و بدوزخ و بالم
به سماوات و عرش و لوح و قلم
به ترازو و عرصهٔ عرصات
به عبور مجردان ز صراط
به کرامات و معجز و بولی
به ابوبکر و عمر و بعلی
به شب اولین گور و عذاب
به وقوف و بحشر و نشر و حساب
به خدایی که واحدست و صبور
به خدایی که قادرست و غفور
بی‌زن و بی‌شریک و فرزندست
او به کس، کس باو نه مانندست
حی و قیوم و بر وعدل و علیم
خالق و رازق و قدیر و قدیم
بود و هست و بود ولی بیچون
از جسد فرد و از جهت بیرون
ز اختر و چرخ و عقل و جان برتر
وز خیال و ضمیر و فکر به در
ملک انس و جان علی‌الاطلاق
« ابدی الظهور والاشراق »
حکم او عدل و وعدهٔ او راست
بجز و هرچه بود و هست و اوراست
پادشاها، به ذات اکرم تو
به صفات و به اسم اعظم تو
که ز ایمان مکن تهی دستم
بر همینم بدار تا هستم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
من مستم و دل خراب جان تشنه و ساغر آب
برخیز و بده شراب بنشین و بزن رباب
ای سام تو بر سحر وی شور تو در شکر
در سنبله‌ات قمر در عقربت آفتاب
برمشک مزن گره برآب مکش ز ره
یا ترک خطا بده یا روی ز ما متاب
در بر رخ ما مبند بر گریهٔ ما مخند
بگشای ز مه کمند بردار ز رخ نقاب
من بنده‌ام و تو شاه من ابر سیه تو ماه
من آه زنم تو راه من ناله کنم تو خواب
ای فتنهٔ صبح‌خیز! آمد گه صبح، خیز!
درجام عقیق ریز آن بادهٔ لعل ناب
آمد گه طوف و گشت بخرام بسوی دشت
چون دور بقا گذشت بگذر ز ره عتاب
عطار چمن صباست پیراهن گل قباست
تقوی و ورع خطاست مستی و طرب صواب
دردی کش ازین سپس وندیشه مکن ز کس
فرصت شمر این نفس با همنفسان شراب
خواجو می ناب خواه چون تشنه‌ئی آب خواه
از دیده شراب خواه وز گوشهٔ دل کباب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
دلا جان در ره جانان حجابست
غم دل در جهان جان حجابست
اگر داری سری بگذر ز سامان
که در این ره سر و سامان حجابست
ز هستی هر چه در چشم تو آید
قلم در نقش آن کش کان حجابست
زلال از مشرب جان نوش چون خضر
که آب چشمهٔ حیوان حجابست
عصا بفکن که موسی را درین راه
چو نیکو بنگری ثعبان حجابست
بحاجب چون توان محجوب گشتن
که حاجب بر در سلطان حجابست
بحکمت ملک یونان کی توان یافت
که حکمت در ره یونان حجابست
بایمان کفر باشد باز ماندن
ز ایمان در گذر کایمان حجابست
ترا ای بلبل خوش نغمه باگل
گر از من بشنوی دستان حجابست
میان عندلیب و برگ نسرین
هوای گلبن و بستان حجابست
ز درمان بگذر و با درد می‌ساز
که صاحب درد را درمان حجابست
حدیث جان مکن خواجو که درعشق
ز جان اندیشهٔ جانان حجابست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
زهی لعل تو در درج منضود
عذارت آتش و زلف سیه دود
میانت چون تنم پیدای پنهان
دهانت چون دلم معدوم موجود
مریض عشق را درد تو درمان
اسیر شوق را قصد تو مقصود
چرا کردی بقول بد سگالان
طریق وصل را یکباره مسدود
گناه از بنده و عفو از خداوند
تمنا از گدا وز پادشه جود
فکندی با قیامت وعده وصل
خوشا روزی که باشد روز موعود
خلاف عهد و قطع مهر و پیوند
میان دلبران رسمیست معهود
روان کن ای نگار آتشین روی
زلالی آتشی زان آب معقود
ز من بشنو نوای نغمهٔ عشق
که خوش باشد زبور از لفظ داود
بود حکمت روان بر جان خواجو
که سلطانست ایاز و بنده محمود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۱
نفحهٔ گلشن عشق از نفس ما بشنو
وز صبا نکهت آن زلف سمن سا بشنو
خبر درد فراق از دل یعقوب بپرس
شرح زیبائی یوسف ز زلیخا بشنو
همچنان ناله فرهاد بهنگام صدا
چون بهکسار شوی از دل خارا بشنو
حال وامق که پریشان تر از او ممکن نیست
از سر زلف پراکندهٔ عذرا بشنو
اگر از باد صبا وصف عروسان چمن
نکند باورت از بلبل گویا بشنو
چون ختائی بچگان بزم صبوح آرایند
بوی مشک ختن از ساغر صهبا بشنو
هر نفس کز خط مشکین تو رانم سخنی
از لبم رایحهٔ عنبر سارا بشنو
روز و شب چون نروی از دل تنگم بیرون
از سویدای دلم قصه سودا بشنو
چون حدیث از لب جانبخش تو گوید خواجو
از دمش نکهت انفاس مسیحا بشنو
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۱
ای پسر دامن اهل قدم از دست مده
ورت از دست بر آید کرم از دست مده
چون کسی نیست که با او نفسی بتوان برد
برو و همدم خود باش و دم از دست مده
در فنا محو شو و گنج بقا حاصل کن
بگذر از ملک وجود و عدم از دست مده
شادی وصل اگرت دست نخواهد دادن
هجر را باش و سر کوی غم از دست مده
اگر از توبه و سالوس ندامت داری
با ندیمان بسر آر و ندم از دست مده
خرقه از پیرمغان گیر و گرت دست دهد
کنج بتخانه و روی صنم از دست مده
چون یقینی که همه ملکت جم بر بادست
پشت پائی بزن و جام جم از دست مده
یار اگر طالب درد تو بود درمان چیست
از دوا روی بتاب و الم از دست مده
گر چه آن خسرو خوبان ندهد داد کسی
خاک برسر کن و پای علم از دست مده
وگر از پای فتادی و نشد کارت راست
آن سر زلف پر از پیچ و خم از دست مده
چون شدی معتکف کعبه قربت خواجو
در طواف آی و حریم حرم از دست مده
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
دلا تا طلعت سلمی نیابی
بدنیی روضهٔ عقبی نیابی
ز هستی رونق مستی نبینی
ز توبه لذت تقوی نیابی
درین بتخانه تا صورت پرستی
نشان از عالم معنی نیابی
چو مجنون تا درین حی زنده باشی
طناب خیمهٔ لیلی نیابی
عصا تا در کفت ثعبان نگردد
ز چوبی معجز موسی نیابی
نشان دوست از دشمن چه پرسی
که از خر منطق عیسی نیابی
اگر ملک سلیمان در نبازی
چو سلمان طلعت سلمی نیابی
غلام عشق شو کز مفتی دل
ورای عاشقی فتوی نیابی
چو طفلان گر بنقشی باز مانی
بغیر از صورت مانی نیابی
برو خواجو که از سلطان عشقش
برون از آب چشم اجری نیابی
اگر شعری ز شعری بگذرانی
بشعری رفعت شعری نیابی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
در صومعه نگنجد، رند شرابخانه
عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه؟
ساقی، به یک کرشمه بشکن هزار توبه
بستان مرا ز من باز زان چشم جاودانه
تا وارهم ز هستی وز ننگ خودپرستی
بر هم زنم ز مستی نیک و بد زمانه
زین زهد و پارسایی چون نیست جز ریایی
ما و شراب و شاهد، کنج شرابخانه
چه خوش بود خرابی! افتاده در خرابات
چون چشم یار مخمور از مستی شبانه
آیا بود که بختم بیند به خواب مستی
او در کناره، آنگه من رفته از میانه؟
ساقی شراب داده هر لحظه جام دیگر
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه
در جام باده دیده عکس جمال ساقی
و آواز او شنوده از زخمهٔ چغانه
این است زندگانی، باقی همه حکایت
این است کامرانی، باقی همه فسانه
میخانه حسن ساقی، میخواره چشم مستش
پیمانه هم لب او، باقی همه بهانه
در دیدهٔ عراقی جام شراب و ساقی
هر سه یکی است و احول بیند یکی دوگانه
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳
نرگس، که ز سیم بر سر افسر دارد
با دیدهٔ کور باد در سر دارد
در دست عصایی ز زمرد دارد
کوری به نشاط شب مکرر دارد
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴
در سر هوس شراب و ساقی دارم
تا جام جهان نمای باقی دارم
گر بر در میخانه روم، شاید، از انک
با دوست امید هم وثاقی دارم
فخرالدین عراقی : فصل هفتم
حکایت
یکی از عاشقان جمالت را
بود نجم اکابر کبری
آن معین شریعت احمد
آن قرین دل و قریب احد
بود بر چرخ انجم اخیار
آفتاب معانی اسرار
آن گره سالکان، که ره بردند
اقتباس کمال ازو کردند
بربود از مقام آزادی
دل او حسن مجد بغدادی
بربودش بتی چنان مقبول
ناگهان از مقام عالی دل
حسن زیباش خیل عشق آورد
صبر و آرام او به غارت برد
گفت: آیا بر من آریدش؟
هست جان او، بر تن آریدش
در زمان نزد شیخش آوردند
خاطر شیخ گشت رسته ز بند
زو بپرسید: تا چه دارد دوست؟
و آن چه باشد که دوست عاشق اوست؟
در دمش چون او بپرسیدند
میل شطرنج باختن دیدند
شیخ شطرنج خواست، وقت گزید
با حریف ظریف می‌بازید
چون که مغلوب کرد خیلش را
همگی جذب کرد میلش را
حب شطرنج از دلش بربود
بازیی چند بس نکوش نمود
فرس دولتش چو بازین شد
بیدق همتش به فرزین شد
شاه نفسش ازان عری برخاست
ماهرخ عرصه‌ای نکوتر خواست
دست‌ها بازداشت زین دستان
پیل او کرد یاد هندستان
چند روزی به خلوتش بنشاند
کاندر آن لوح سر عشق بخواند
چون ز ذوق صفاش بی‌هش کرد
همه در عشق او فرامش کرد
هست عشق آتشی، که شعلهٔ آن
سوزد از دل حجاب هر حدثان
چون بسوزد هوای پیچاپیچ
او بماند چو زو نماند هیچ
او سراپای تخت انوار است
او مطایای رخت اسرار است
او رساند ز شوق روحانی
به جمال و جلال رحمانی
عشق ز اوصاف کردگار یکی است
عاشق و عشق و حسن یار یکی است
بود معبود خالق رزاق
نفس خود را به نفس خود مشتاق
آن جمیلی، که او جمال آراست
«کنت کنزا» بگفت و آنگه خواست
تا در گنج ذات بنماید
به کلید صفات بگشاید
چون به او صاف خاص ظاهر شد
پیش انسان به ذات حاضر شد
به جمال صفا تجلی کرد
عشق را یار اهل معنی کرد
یافتش عاشق از ظهور صفت
علمش از علم و قدرت از قدرت
سمعش از سمع و هم بصر ز بصر
در کلام از کلام شد بخبر
وز ارادت ارادتش حاصل
وز حیاتش حیات شد واصل
از جمالش جمال وی نمود
وز بقایش بقای عشق فزود
از محبت محبتش بشناخت
وز تجلی عشق عشقش باخت
زین صفت‌ها چو بوی دوست شنید
خویشتن را ندید و او را دید
مظهر وی دوست را بنهفت
«لیس فی جبتی سوی الله» گفت
چون که برکند جبه را وارست
جبه بر کن، که پات بر دارست
«مابه الاشتراک» را بنشان
«مابه الامتیاز» را بر خوان
چون ز «سبحان» شدی تو «اعظم‌شان»
گرد هستی خود ز خود بنشان
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
ساقی دمید صبح، علاج خمار کن
خورشید را ز پردهٔ شب آشکار کن
رنگ شکسته می‌شکند شیشه در جگر
از می خزان چهرهٔ ما را بهار کن
فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار
این سیل را به رطل گران پایدار کن
شرم از حضور مرده‌دلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن
درد پیاله‌ای به گریبان خاک ریز
سنگ و سفال را چو عقیق آبدار کن
خود را شکفته‌دار به هر حالتی که هست
خونی که می‌خوری به دل روزگار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۱ - دیباچه
به نام آن که جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
ز فضلش هر دو عالم گشت روشن
ز فیضش خاک آدم گشت گلشن
توانایی که در یک طرفةالعین
ز کاف و نون پدید آورد کونین
چو قاف قدرتش دم بر قلم زد
هزاران نقش بر لوح عدم زد
از آن دم گشت پیدا هر دو عالم
وز آن دم شد هویدا جان آدم
در آدم شد پدید این عقل و تمییز
که تا دانست از آن اصل همه چیز
چو خود را دید یک شخص معین
تفکر کرد تا خود چیستم من
ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد
وز آنجا باز بر عالم گذر کرد
جهان را دید امر اعتباری
چو واحد گشته در اعداد ساری
جهان خلق و امر از یک نفس شد
که هم آن دم که آمد باز پس شد
ولی آن جایگه آمد شدن نیست
شدن چون بنگری جز آمدن نیست
به اصل خویش راجع گشت اشیا
همه یک چیز شد پنهان و پیدا
تعالی الله قدیمی کو به یک دم
کند آغاز و انجام دو عالم
جهان خلق و امر اینجا یکی شد
یکی بسیار و بسیار اندکی شد
همه از وهم توست این صورت غیر
که نقطه دایره است از سرعت سیر
یکی خط است از اول تا به آخر
بر او خلق جهان گشته مسافر
در این ره انبیا چون ساربانند
دلیل و رهنمای کاروانند
وز ایشان سید ما گشته سالار
هم او اول هم او آخر در این کار
احد در میم احمد گشت ظاهر
در این دور اول آمد عین آخر
ز احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندر آن یک میم غرق است
بر او ختم آمده پایان این راه
در او منزل شده «ادعوا الی الله»
مقام دلگشایش جمع جمع است
جمال جانفزایش شمع جمع است
شده او پیش و دلها جمله از پی
گرفته دست دلها دامن وی
در این ره اولیا باز از پس و پیش
نشانی داده‌اند از منزل خویش
به حد خویش چون گشتند واقف
سخن گفتند در معروف و عارف
یکی از بحر وحدت گفت انا الحق
یکی از قرب و بعد و سیر زورق
یکی را علم ظاهر بود حاصل
نشانی داد از خشکی ساحل
یکی گوهر برآورد و هدف شد
یکی بگذاشت آن نزد صدف شد
یکی در جزو و کل گفت این سخن باز
یکی کرد از قدیم و محدث آغاز
یکی از زلف و خال و خط بیان کرد
شراب و شمع و شاهد را عیان کرد
یکی از هستی خود گفت و پندار
یکی مستغرق بت گشت و زنار
سخنها چون به وفق منزل افتاد
در افهام خلایق مشکل افتاد
کسی را کاندر این معنی است حیران
ضرورت می‌شود دانستن آن
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۱۸ - قاعده در بیان سیر نزول و مراتب صعود آدمی
بدان اول که تا چون گشت موجود
کز او انسان کامل گشت مولود
در اطوار جمادی بود پیدا
پس از روح اضافی گشت دانا
پس آنگه جنبشی کرد او ز قدرت
پس از وی شد ز حق صاحب ارادت
به طفلی کرد باز احساس عالم
در او بالفعل شد وسواس عالم
چو جزویات شد بر وی مرتب
به کلیات ره برد از مرکب
غضب شد اندر او پیدا و شهوت
وز ایشان خاست بخل و حرص و نخوت
به فعل آمد صفتهای ذمیمه
بتر شد از دد و دیو و بهیمه
تنزل را بود این نقطه اسفل
که شد با نقطهٔ وحدت مقابل
شد از افعال کثرت بی‌نهایت
مقابل گشت از این رو با بدایت
اگر گردد مقید اندر این دام
به گمراهی بود کمتر ز انعام
وگر نوری رسد از عالم جان
ز فیض جذبه یا از عکس برهان
دلش با لطف حق همراز گردد
از آن راهی که آمد باز گردد
ز جذبه یا ز برهان حقیقی
رهی یابد به ایمان حقیقی
کند یک رجعت از سجین فجار
رخ آرد سوی علیین ابرار
به توبه متصف گردد در آن دم
شود در اصطفی ز اولاد آدم
ز افعال نکوهیده شود پاک
چو ادریس نبی آید بر افلاک
چو یابد از صفات بد نجاتی
شود چون نوح از آن صاحب ثباتی
نماند قدرت جزویش در کل
خلیل آسا شود صاحب توکل
ارادت با رضای حق شود ضم
رود چون موسی اندر باب اعظم
ز علم خویشتن یابد رهائی
چو عیسای نبی گردد سمائی
دهد یکباره هستی را به تاراج
درآید از پی احمد به معراج
رسد چون نقطهٔ آخر به اول
در آنجا نه ملک گنجد نه مرسل
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۲۰ - جواب به سال دوم
کسی مرد تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
پس آنگاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
بقایی یابد او بعد از فنا باز
رود ز انجام ره دیگر به آغاز
شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
حقیقت خود مقام ذات او دان
شده جامع میان کفر و ایمان
به اخلاق حمیده گشته موصوف
به علم و زهد و تقوی بوده معروف
همه با او ولی او از همه دور
به زیر قبه‌های ستر مستور
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۳۰ - جواب
انا الحق کشف اسرار است مطلق
جز از حق کیست تا گوید انا الحق
همه ذرات عالم همچو منصور
تو خواهی مست گیر و خواه مخمور
در این تسبیح و تهلیلند دائم
بدین معنی همی‌باشند قائم
اگر خواهی که گردد بر تو آسان
«و ان من شیء» را یک ره فرو خوان
چو کردی خویشتن را پنبه‌کاری
تو هم حلاج‌وار این دم برآری
برآور پنبهٔ پندارت از گوش
ندای «واحد القهار» بنیوش
ندا می‌آید از حق بر دوامت
چرا گشتی تو موقوف قیامت
درآ در وادی ایمن که ناگاه
درختی گویدت «انی انا الله»
روا باشد انا الحق از درختی
چرا نبود روا از نیک‌بختی
هر آن کس را که اندر دل شکی نیست
یقین داند که هستی جز یکی نیست
انانیت بود حق را سزاوار
که هو غیب است و غایب وهم و پندار
جناب حضرت حق را دویی نیست
در آن حضرت من و ما و تویی نیست
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۳۷ - جواب
ز من بشنو حدیث بی کم و بیش
ز نزدیکی تو دور افتادی از خویش
چو هستی را ظهوری در عدم شد
از آنجا قرب و بعد و بیش و کم شد
قریب آن هست کو را رش نور است
بعید آن نیستی کز هست دور است
اگر نوری ز خود در تو رساند
تو را از هستی خود وا رهاند
چه حاصل مر تو را زین بود نابود
کز او گاهیت خوف و گه رجا بود
نترسد زو کسی کو را شناسد
که طفل از سایهٔ خود می‌هراسد
نماند خوف اگر گردی روانه
نخواهد اسب تازی تازیانه
تو را از آتش دوزخ چه باک است
گر از هستی تن وجان تو پاک است
از آتش زر خالص برفروزد
چو غشی نبود اندر وی چه سوزد
تو را غیر تو چیزی نیست در پیش
ولیکن از وجود خود بیندیش
اگر در خویشتن گردی گرفتار
حجاب تو شود عالم به یک بار
تویی در دور هستی جزو سافل
تویی با نقطهٔ وحدت مقابل
تعین‌های عالم بر تو طاری است
از آن گویی چوشیطان همچو من کیست
از آن گویی مرا خود اختیار است
تن من مرکب و جانم سوار است
زمام تن به دست جان نهادند
همه تکلیف بر من زان نهادند
ندانی کین ره آتش‌پرستی است
همه این آفت و شومی ز هستی است
کدامین اختیار ای مرد عاقل
کسی را کو بود بالذات باطل
چو بود توست یک سر همچو نابود
نگویی که اختیارت از کجا بود
کسی کو را وجود از خود نباشد
به ذات خویش نیک و بد نباشد
که را دیدی تو اندر جمله عالم
که یک دم شادمانی یافت بی غم
که را شد حاصل آخر جمله امید
که ماند اندر کمالی تا به جاوید
مراتب باقی و اهل مراتب
به زیر امر حق والله غالب
مؤثر حق شناس اندر همه جای
ز حد خویشتن بیرون منه پای
ز حال خویشتن پرس این قدر چیست
وز آنجا باز دان کاهل قدر کیست
هر آن کس را که مذهب غیر جبر است
نبی فرمود کو مانند گبر است
چنان کان گبر یزدان و اهرمن گفت
مر آن نادان احمق او و من گفت
به ما افعال را نسبت مجازی است
نسب خود در حقیقت لهو و بازی است
نبودی تو که فعلت آفریدند
تو را از بهر کاری برگزیدند
به قدرت بی‌سبب دانای بر حق
به علم خویش حکمی کرده مطلق
مقدر گشته پیش از جان و از تن
برای هر یکی کاری معین
یکی هفتصد هزاران ساله طاعت
به جای آورد و کردش طوق لعنت
دگر از معصیت نور و صفا دید
چو توبه کرد نور «اصطفی» دید
عجب‌تر آنکه این از ترک مامور
شد از الطاف حق مرحوم و مغفور
مر آن دیگر ز منهی گشته ملعون
زهی فعل تو بی چند و چه و چون
جناب کبریایی لاابالی است
منزه از قیاسات خیالی است
چه بود اندر ازل ای مرد نااهل
که این یک شد محمد و آن ابوجهل
کسی کو با خدا چون و چرا گفت
چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت
ورا زیبد که پرسد از چه و چون
نباشد اعتراض از بنده موزون
خداوندی همه در کبریایی است
نه علت لایق فعل خدایی است
سزاوار خدایی لطف و قهر است
ولیکن بندگی در جبر و فقر است
کرامت آدمی را اضطرار است
نه زان کو را نصیبی ز اختیار است
نبوده هیچ چیزش هرگز از خود
پس آنگه پرسدش از نیک و از بد
ندارد اختیار و گشته مامور
زهی مسکین که شد مختار مجبور
نه ظلم است این که عین علم و عدل است
نه جور است این که محض لطف و فضل است
به شرعت زان سبب تکلیف کردند
که از ذات خودت تعریف کردند
چو از تکلیف حق عاجز شوی تو
به یک بار از میان بیرون روی تو
به کلیت رهایی یابی از خویش
غنی گردی به حق ای مرد درویش
برو جان پدر تن در قضا ده
به تقدیرات یزدانی رضا ده
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۴۰ - تمثیل در بیان ماهیت صورت و معنی
شنیدم من که اندر ماه نیسان
صدف بالا رود از قعر عمان
ز شیب قعر بحر آید برافراز
به روی بحر بنشیند دهن باز
بخاری مرتفع گردد ز دریا
فرو بارد به امر حق تعالی
چکد اندر دهانش قطره‌ای چند
شود بسته دهان او به صد بند
رود با قعر دریا با دلی پر
شود آن قطرهٔ باران یکی در
به قعر اندر رود غواص دریا
از آن آرد برون لؤلؤی لالا
تن تو ساحل و هستی چو دریاست
بخارش فیض و باران علم اسماست
خرد غواص آن بحر عظیم است
که او را صد جواهر در گلیم است
دل آمد علم را مانند یک ظرف
صدف با علم دل صوت است با حرف
نفس گردد روان چون برق لامع
رسد زو حرفها با گوش سامع
صدف بشکن برون کن در شهوار
بیفکن پوست مغز نغز بردار
لغت با اشتقاق و نحو با صرف
همی‌گردد همه پیرامن حرف
هر آن کو جمله عمر خود در این کرد
به هرزه صرف عمر نازنین کرد
ز جوزش قشر سبز افتاد در دست
نیابد مغز هر کو پوست نشکست
بلی بی پوست ناپخته است هر مغز
ز علم ظاهر آمد علم دین نغز
ز من جان برادر پند بنیوش
به جان و دل برو در علم دین کوش
که عالم در دو عالم سروری یافت
اگر کهتر بد از وی مهتری یافت
عمل کان از سر احوال باشد
بسی بهتر ز علم قال باشد
ولی کاری که از آب و گل آید
نه چون علم است کان کار از دل آید
میان جسم و جان بنگر چه فرق است
که این را غرب گیری آن چو شرق است
از اینجا باز دان احوال و اعمال
به نسبت با علوم قال با حال
نه علم است آنکه دارد میل دنیی
که صورت دارد اما نیست معنی
نگردد علم هرگز جمع با آز
ملک خواهی سگ از خود دور انداز
علوم دین ز اخلاق فرشته است
نباشد در دلی کو سگ سرشت است
حدیث مصطفی آخر همین است
نکو بشنو که البته چنین است
درون خانه‌ای چون هست صورت
فرشته ناید اندر وی ضرورت
برو بزدای روی تختهٔ دل
که تا سازد ملک پیش تو منزل
از او تحصیل کن علم وراثت
ز بهر آخرت می‌کن حراثت
کتاب حق بخوان از نفس و آفاق
مزین شو به اصل جمله اخلاق