عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۳ - حقگزاری از خواجه مظفر
از خواجه مظفر کریوه
امروز هزار شکر دارم
غافل نیم و یکان یکان من
بر خود شب و روز می شمارم
سر جمله آن به طبع و خاطر
من بر دل و جان همی نگارم
چون ایزدم از بلا برآرد
آن از دل و جان همی برآرم
چون باد به مدح و شکر کوشم
چون ابر بر او ثنا ببارم
امروز چو عاجزم ز حقش
بعضی به دعا همی گزارم
روزی ز ثنا برآرد او را
این تخم که من همی بکارم
بی اصل و حرامزاده باشم
گر من حق او فرو گزارم
دانم که بدین که من بگفتم
دارد چو بخواند استوارم
و او هم نکند مرا فراموش
تا بسته به حبس این حصارم
فرزند سعادتم که او را
بنده ست بدو همی سپارم
در دولت طاهری زدم چنگ
زو روشنیی گرفت کارم
والله که به خدمتش نه بس دیر
گلها شکفد ز خشک خارم
در دولت او به دولت تو
از بخت همی امیدوارم
امروز هزار شکر دارم
غافل نیم و یکان یکان من
بر خود شب و روز می شمارم
سر جمله آن به طبع و خاطر
من بر دل و جان همی نگارم
چون ایزدم از بلا برآرد
آن از دل و جان همی برآرم
چون باد به مدح و شکر کوشم
چون ابر بر او ثنا ببارم
امروز چو عاجزم ز حقش
بعضی به دعا همی گزارم
روزی ز ثنا برآرد او را
این تخم که من همی بکارم
بی اصل و حرامزاده باشم
گر من حق او فرو گزارم
دانم که بدین که من بگفتم
دارد چو بخواند استوارم
و او هم نکند مرا فراموش
تا بسته به حبس این حصارم
فرزند سعادتم که او را
بنده ست بدو همی سپارم
در دولت طاهری زدم چنگ
زو روشنیی گرفت کارم
والله که به خدمتش نه بس دیر
گلها شکفد ز خشک خارم
در دولت او به دولت تو
از بخت همی امیدوارم
مسعود سعد سلمان : مسمطات
شمارهٔ ۳ - مدح ملک ارسلان
روی بهار تازه همه پرنگار بین
خیز ای نگار و می ده و روی نگار بین
در مرغزار خوبی هر لاله زار بین
وز لاله زار رتبت هر مرغزار بین
بالیدن و نویدن سرو و چنار بین
کاین پیر کشته گیتی طبع جوان گرفت
بگریست ابر و باز بخندید بوستان
چون نالهای بلبل بشنید بوستان
کز می لباس خود را بخرید بوستان
بر سر ز نوبهار بپوشید بوستان
زد کله های دیبا چون دید بوستان
کز خانه باز دوست ره بوستان گرفت
بر گل مل آر خیز که وقت گل و مل است
گل عاشق مل است که مل قصه گل است
اکنون چرای آهو در دشت سنبل است
بر شاخ ها ز بلبل پیوسته غلغل است
کو بلبله که وقت نواهای بلبل است
بگریخت زاغ و بلبلش اندر زمان گرفت
بین ای مه آسمان و مبین آسمانه را
وآهنگ باغها کن بگذار خانه را
کامروز هم نخواهد مرغ آشیانه را
خندید باغ ملک به خندان چمانه را
و آراست مهر شاه زمانه زمانه را
تا این زمانه حسن بت مهربان گرفت
آمد فراهم از همه جانب سپاه ملک
واندر سرای عدل گشاده ست راه ملک
چرخ کمال برد به عیوق جاه ملک
شد شادمان ز ملک دل نیکخواه ملک
شد قدر ملک عالی چون پیشگاه ملک
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان گرفت
ای شاه جان دهد به نکوخواه بزم تو
چونان که جان برد ز بداندیش رزم تو
وقت ثبات ثابت کوهست حزم تو
گاه مراد قادر بادست عزم تو
بگذشت ز آب و آتش فرمان جزم تو
بر آب نقش ماند وز آتش نشان گرفت
روزی که چرخ برد همی سر بر آسمان
می ساخت از برای تو را افسر آسمان
روح الامین دعای تو گویان بر آسمان
گفتی همی که پاره شود از سر آسمان
می گفت راز ملک تو بر اختر آسمان
تا تو جهان گرفتی دشمن جهان گرفت
ترکان چو بانگ حمله شنیدند پیش تو
بر دست جان نهاده رسیدند پیش تو
چون بارگیر فتح کشیدند پیش تو
چون آن مصاف هایل دیدند پیش تو
بسته کمر چو شیر دویدند پیش تو
دولت رکاب دادت و نصرت عنان گرفت
بزدود فتح خنجر شیر اوژن تو را
عیبه نهاد دست ظفر جوشن تو را
می خواست چرخ گردان پاداشن تو را
تعلیم کرد ملک دل روشن تو را
یک لشکر تو بود ولیکن تن تو را
ده لشکر از فریشتگان در میان گرفت
این سرکشان که شیر شکارند روز جنگ
با چرخ در وفای تو یارند روز جنگ
آن عزم و آن عزیمت دارند روز جنگ
تا حق نعمت تو گزارند روز جنگ
وز دشمنان دمار برآرند روز جنگ
از مرگ هیچ مرد نخواهد کران گرفت
گردون ز دولت تو زند داستان همه
وز نعمت تو گردد گیتی جوان همه
شاهان برند بندگی تو به جان همه
دارند شاد و خرم جانها بدان همه
مردی و داد زود بگیرد جهان همه
آری جهان به داد و به مردی توان گرفت
ای رای روشن تو شده داستان به عدل
هرگز نبود مثل تو صاحبقران به عدل
ملک تو کرد پیر جهان را جوان به عدل
آراسته شد از تو زمین و زمان به عدل
ای شاه عدل ورز بگیری جهان به عدل
کاین طالع مبارک تو آسمان گرفت
خیز ای نگار و می ده و روی نگار بین
در مرغزار خوبی هر لاله زار بین
وز لاله زار رتبت هر مرغزار بین
بالیدن و نویدن سرو و چنار بین
کاین پیر کشته گیتی طبع جوان گرفت
بگریست ابر و باز بخندید بوستان
چون نالهای بلبل بشنید بوستان
کز می لباس خود را بخرید بوستان
بر سر ز نوبهار بپوشید بوستان
زد کله های دیبا چون دید بوستان
کز خانه باز دوست ره بوستان گرفت
بر گل مل آر خیز که وقت گل و مل است
گل عاشق مل است که مل قصه گل است
اکنون چرای آهو در دشت سنبل است
بر شاخ ها ز بلبل پیوسته غلغل است
کو بلبله که وقت نواهای بلبل است
بگریخت زاغ و بلبلش اندر زمان گرفت
بین ای مه آسمان و مبین آسمانه را
وآهنگ باغها کن بگذار خانه را
کامروز هم نخواهد مرغ آشیانه را
خندید باغ ملک به خندان چمانه را
و آراست مهر شاه زمانه زمانه را
تا این زمانه حسن بت مهربان گرفت
آمد فراهم از همه جانب سپاه ملک
واندر سرای عدل گشاده ست راه ملک
چرخ کمال برد به عیوق جاه ملک
شد شادمان ز ملک دل نیکخواه ملک
شد قدر ملک عالی چون پیشگاه ملک
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان گرفت
ای شاه جان دهد به نکوخواه بزم تو
چونان که جان برد ز بداندیش رزم تو
وقت ثبات ثابت کوهست حزم تو
گاه مراد قادر بادست عزم تو
بگذشت ز آب و آتش فرمان جزم تو
بر آب نقش ماند وز آتش نشان گرفت
روزی که چرخ برد همی سر بر آسمان
می ساخت از برای تو را افسر آسمان
روح الامین دعای تو گویان بر آسمان
گفتی همی که پاره شود از سر آسمان
می گفت راز ملک تو بر اختر آسمان
تا تو جهان گرفتی دشمن جهان گرفت
ترکان چو بانگ حمله شنیدند پیش تو
بر دست جان نهاده رسیدند پیش تو
چون بارگیر فتح کشیدند پیش تو
چون آن مصاف هایل دیدند پیش تو
بسته کمر چو شیر دویدند پیش تو
دولت رکاب دادت و نصرت عنان گرفت
بزدود فتح خنجر شیر اوژن تو را
عیبه نهاد دست ظفر جوشن تو را
می خواست چرخ گردان پاداشن تو را
تعلیم کرد ملک دل روشن تو را
یک لشکر تو بود ولیکن تن تو را
ده لشکر از فریشتگان در میان گرفت
این سرکشان که شیر شکارند روز جنگ
با چرخ در وفای تو یارند روز جنگ
آن عزم و آن عزیمت دارند روز جنگ
تا حق نعمت تو گزارند روز جنگ
وز دشمنان دمار برآرند روز جنگ
از مرگ هیچ مرد نخواهد کران گرفت
گردون ز دولت تو زند داستان همه
وز نعمت تو گردد گیتی جوان همه
شاهان برند بندگی تو به جان همه
دارند شاد و خرم جانها بدان همه
مردی و داد زود بگیرد جهان همه
آری جهان به داد و به مردی توان گرفت
ای رای روشن تو شده داستان به عدل
هرگز نبود مثل تو صاحبقران به عدل
ملک تو کرد پیر جهان را جوان به عدل
آراسته شد از تو زمین و زمان به عدل
ای شاه عدل ورز بگیری جهان به عدل
کاین طالع مبارک تو آسمان گرفت
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۳
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۴
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۷
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۴
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
مژده ای دل مر ترا کارامش جان می رسد
خه خه ای جان زنده شو چون بوی جانان می رسد
بخ بخ ای آدم ترا کایّام ناکامی گذشت
کز یزید خوش خبر پیغام رضوان می رسد
سر بر آر ای ساکن بیت الحزن تا بشنوی
بوی پیراهن که از یوسف به کنعان می رسد
ای صبا فرّاشی فرش سبا کن دم به دم
خاصه چون هدهد به درگاه سلیمان می رسد
تازه باش ای گلبن شادی زباغ مردمی
خوش برآ کاوازه ی مرغ خوش الحان می رسد
سرو دلجویی چمن از قد خود چندین مناز
سرکشی از سربنه سرو خرامان می رسد
گشت روشن مطلع صبح امید ابن حسام
ظلمت شب می رود خورشید تابان می رسد
خه خه ای جان زنده شو چون بوی جانان می رسد
بخ بخ ای آدم ترا کایّام ناکامی گذشت
کز یزید خوش خبر پیغام رضوان می رسد
سر بر آر ای ساکن بیت الحزن تا بشنوی
بوی پیراهن که از یوسف به کنعان می رسد
ای صبا فرّاشی فرش سبا کن دم به دم
خاصه چون هدهد به درگاه سلیمان می رسد
تازه باش ای گلبن شادی زباغ مردمی
خوش برآ کاوازه ی مرغ خوش الحان می رسد
سرو دلجویی چمن از قد خود چندین مناز
سرکشی از سربنه سرو خرامان می رسد
گشت روشن مطلع صبح امید ابن حسام
ظلمت شب می رود خورشید تابان می رسد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
بی نیازی از نیاز ما چه استغناست این
جور کم کن بر دلم کآخر نه از خاراست این
گفتم ای سرو سهی بنشین که بنشیند بلا
گفت بنشینم ولیکن نه بلا بالاست این
گفت رنگت سرخ دیدم این نه رنگ عاشقی است
گفتمش فیض دموع چشم خون پالاست این
گفتم آن مشک سیه بر دامن خورشید چیست؟
گفت بر برگ گل تر عنبر سار است این
گفتم از خون دلم گلگونه رنگین کرده ای
گفت بر نسرین نشان لاله حمراست این
گفتمش چشمت برد از من دل و آرام و هوش
گفت ترک مست را اندیشه یغماست این
گفت کام از لعل من می بایدت ابن حسام
گفتم آری طعنه طوطی شکر خاست این
جور کم کن بر دلم کآخر نه از خاراست این
گفتم ای سرو سهی بنشین که بنشیند بلا
گفت بنشینم ولیکن نه بلا بالاست این
گفت رنگت سرخ دیدم این نه رنگ عاشقی است
گفتمش فیض دموع چشم خون پالاست این
گفتم آن مشک سیه بر دامن خورشید چیست؟
گفت بر برگ گل تر عنبر سار است این
گفتم از خون دلم گلگونه رنگین کرده ای
گفت بر نسرین نشان لاله حمراست این
گفتمش چشمت برد از من دل و آرام و هوش
گفت ترک مست را اندیشه یغماست این
گفت کام از لعل من می بایدت ابن حسام
گفتم آری طعنه طوطی شکر خاست این
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
کدام زهد و چه تقوی که خالی از خللی
نکرده ام من مسکین به عمر خود عملی
عجب مدار ز لخشیدنم به حشر که من
نرفته ام قدمی بر بساط بی زللی
نَشُسته ام به همه عمر بر خلاف هوی
سواد خال خجالت ز چهره املی
به گرد موکب چابک رکاب ره نرسد
عنان به دست هوی داده ای چو من کِسِلی
نظر چگونه فتد بر تجلِّیات جلال
چو در مباصره باشد بهر طرف سبلی
عروس حسن عمل زینت آن زمان یابد
که هم ز کسوت تقوی درو کشی حللی
عنایت ار نبود دستگیر ابن حسام
چگونه راه رود پای بسته در وحلی
نکرده ام من مسکین به عمر خود عملی
عجب مدار ز لخشیدنم به حشر که من
نرفته ام قدمی بر بساط بی زللی
نَشُسته ام به همه عمر بر خلاف هوی
سواد خال خجالت ز چهره املی
به گرد موکب چابک رکاب ره نرسد
عنان به دست هوی داده ای چو من کِسِلی
نظر چگونه فتد بر تجلِّیات جلال
چو در مباصره باشد بهر طرف سبلی
عروس حسن عمل زینت آن زمان یابد
که هم ز کسوت تقوی درو کشی حللی
عنایت ار نبود دستگیر ابن حسام
چگونه راه رود پای بسته در وحلی
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۴
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح وزیر ضیاءالدین عراق بن جعفر
ای بر مراد رأی تو ایام رامضا
بسته میان بطاعت فرمان تو قضا
از جاه تو گرفته سیادت بسی شرف
وز فر تو فزوده وزارت بسی بها
خلق خدای را برعایت تویی پناه
دین رسول را بهدایت تویی ضیا
هستت عراق نام ، ولیکن به مکر مت
درجمله عراق و خراسان چو تو کجا؟
افروختست ملک باقبال تو جمال
و افروختست شرع بتأیید تو لوا
کرده جهان بر امر تو و نهی تو قرار
داده فلک بحل تو عقد تو رضا
زنده بحل و عقد تو احکام کردگار
تازه ه امر و نهی تو آثار مصطفی
تو کبریای محضی و منت خدای را
کندر شمایل تو نه کبرست و نه ریا
آرایش جهانی و آسایش بشر
سرمایه حیاتی و پیرایه حیا
جسته هنر بطبع شریف تو اتصال
کرده ظفر برأی رفیع تو اقتدا
خاک جناب و گرد براق تو خلق را
در دست کیمیا شد و در دیده توتیا
ای منبع وزارت و ای معدن شرف
ای غالب کفایت و ای صورت دها
ای تیر فتنه را کنف جاه تو سپر
وی درد فاقه را کرم دست تو دوا
چون برق لامعست بیان تو در سخن
چون ابر ماطرست بنان تو درسخا
خود را هنوز دست تو معذور نشمرد
گر صد هزار گنج ببخشد به یک عطا
دوزخ زتف خشم تو یابد همی لهیب
کوثر زآب لطف تو گیرد همی صفا
تو آشنای عدلی و بیگانه ای ز ظلم
وندر ظلال عدل تو بیگانه و آشنا
موسی نه ای ، و لیک نمایی به کلک خویش
هر معجزه که موسی بنمود از عسی
فرزانگان زمدح تو جویند افتخار
و آزادگان بصدر تو یابند انتما
با حلم تو خفیف بود ، چون هوا ، زمین
با لطف تو کثیف بود ، چون زمین ، هوا
ای گشته از شهامت گنجور مملکت
وی گشته از کفایت دستور پادشا
آنی که از نوایب ارباب فضل را
امروز نیست جز بحریم تو التجا
معلوم رأی تست که : بر اهل روزگار
در نظم و نثر نیست بجز بنده پیشوا
آنم که هست فکرت من آیت صواب
آنم که هست خاطر من مایه ذکا
دریای عقل ساخته از لفظ من گوهر
بستان فضل یافته از طبع من نما
نظم منست چون گل و لاله عزیر و من
نزدیک خلق خوارم چون خار و چون گیا
یکتاست اعتقاد من اندر هوای تو
گرچه شدست پشت من از رنج ها دوتا
من بینوا ، و لیک بباغ مدیح تو
چون عندلیب هر نفسی نو زنم نوا
نی نی ، که از جفای فلک خاطرم برفت
خاطر چگونه ماند با صدمت جفا ؟
با من جهان سفله بدیها همی کند
گر چه به هیچ بد نبود مثل من سزا
مالی که سال سال بدست آیدم همی
از نان روز روز نیاید بسر مرا
وین نان روز روز بمن همی نمیرسد
تا لحظه لحظه هم نشود زان پر از عنا
گه پیش لطمه های لئیمان برم جگر
گه پیش دره های سفیهان برم قفا
غبنی بود تمام که از بهر این حطام
عرض عزیز و عمر گرامی شود هبا
عهدیست بس دراز که بنده بروز و شب
عهد وزارت تو همی خواست در دعا
امیدش آنکه ناقد فضلی ، مگر بفضل
گردد ببارگاه تو بازار او روا
در دامن تو دست زند ، تا کنی بجاه
دست حوادث فلک از دامنش جدا
اکنون بدانچه خواست همی بنده پیش فضل
منت خدایی را که رسانید مر ترا
وقتست ، ای نشانهٔ امید اهل فضل
کامید بنده را کند افضال تو روا
امروز نیست ، جز بعنایات صدر تو
آن رفته را تلافی و آن خسته را شفا
بودست در تو نیک همه وقت ظن من
ای مایهٔ صواب ، نکن ظن من خطا
سعیی بکن ، که یابم از این قهرها خلاص
لطفی بکن ، که گردم از این رنجها رها
بفزای حرمتم ، که در آن با شدت ثواب
بگشا خاطرم که از آن خیزدد ثنا
تا در مسیر اختر و دور سپهر هست
قسم یکی سعادت و قسم یکی شقا
بادند ناسخان تو در روضهٔ حیات
بادند حاسدان تو در قبضهٔ فنا
پذرفته باد ماه صیام از تو و بخیر
بادت هزار ماه صیام دگر بقا
بسته میان بطاعت فرمان تو قضا
از جاه تو گرفته سیادت بسی شرف
وز فر تو فزوده وزارت بسی بها
خلق خدای را برعایت تویی پناه
دین رسول را بهدایت تویی ضیا
هستت عراق نام ، ولیکن به مکر مت
درجمله عراق و خراسان چو تو کجا؟
افروختست ملک باقبال تو جمال
و افروختست شرع بتأیید تو لوا
کرده جهان بر امر تو و نهی تو قرار
داده فلک بحل تو عقد تو رضا
زنده بحل و عقد تو احکام کردگار
تازه ه امر و نهی تو آثار مصطفی
تو کبریای محضی و منت خدای را
کندر شمایل تو نه کبرست و نه ریا
آرایش جهانی و آسایش بشر
سرمایه حیاتی و پیرایه حیا
جسته هنر بطبع شریف تو اتصال
کرده ظفر برأی رفیع تو اقتدا
خاک جناب و گرد براق تو خلق را
در دست کیمیا شد و در دیده توتیا
ای منبع وزارت و ای معدن شرف
ای غالب کفایت و ای صورت دها
ای تیر فتنه را کنف جاه تو سپر
وی درد فاقه را کرم دست تو دوا
چون برق لامعست بیان تو در سخن
چون ابر ماطرست بنان تو درسخا
خود را هنوز دست تو معذور نشمرد
گر صد هزار گنج ببخشد به یک عطا
دوزخ زتف خشم تو یابد همی لهیب
کوثر زآب لطف تو گیرد همی صفا
تو آشنای عدلی و بیگانه ای ز ظلم
وندر ظلال عدل تو بیگانه و آشنا
موسی نه ای ، و لیک نمایی به کلک خویش
هر معجزه که موسی بنمود از عسی
فرزانگان زمدح تو جویند افتخار
و آزادگان بصدر تو یابند انتما
با حلم تو خفیف بود ، چون هوا ، زمین
با لطف تو کثیف بود ، چون زمین ، هوا
ای گشته از شهامت گنجور مملکت
وی گشته از کفایت دستور پادشا
آنی که از نوایب ارباب فضل را
امروز نیست جز بحریم تو التجا
معلوم رأی تست که : بر اهل روزگار
در نظم و نثر نیست بجز بنده پیشوا
آنم که هست فکرت من آیت صواب
آنم که هست خاطر من مایه ذکا
دریای عقل ساخته از لفظ من گوهر
بستان فضل یافته از طبع من نما
نظم منست چون گل و لاله عزیر و من
نزدیک خلق خوارم چون خار و چون گیا
یکتاست اعتقاد من اندر هوای تو
گرچه شدست پشت من از رنج ها دوتا
من بینوا ، و لیک بباغ مدیح تو
چون عندلیب هر نفسی نو زنم نوا
نی نی ، که از جفای فلک خاطرم برفت
خاطر چگونه ماند با صدمت جفا ؟
با من جهان سفله بدیها همی کند
گر چه به هیچ بد نبود مثل من سزا
مالی که سال سال بدست آیدم همی
از نان روز روز نیاید بسر مرا
وین نان روز روز بمن همی نمیرسد
تا لحظه لحظه هم نشود زان پر از عنا
گه پیش لطمه های لئیمان برم جگر
گه پیش دره های سفیهان برم قفا
غبنی بود تمام که از بهر این حطام
عرض عزیز و عمر گرامی شود هبا
عهدیست بس دراز که بنده بروز و شب
عهد وزارت تو همی خواست در دعا
امیدش آنکه ناقد فضلی ، مگر بفضل
گردد ببارگاه تو بازار او روا
در دامن تو دست زند ، تا کنی بجاه
دست حوادث فلک از دامنش جدا
اکنون بدانچه خواست همی بنده پیش فضل
منت خدایی را که رسانید مر ترا
وقتست ، ای نشانهٔ امید اهل فضل
کامید بنده را کند افضال تو روا
امروز نیست ، جز بعنایات صدر تو
آن رفته را تلافی و آن خسته را شفا
بودست در تو نیک همه وقت ظن من
ای مایهٔ صواب ، نکن ظن من خطا
سعیی بکن ، که یابم از این قهرها خلاص
لطفی بکن ، که گردم از این رنجها رها
بفزای حرمتم ، که در آن با شدت ثواب
بگشا خاطرم که از آن خیزدد ثنا
تا در مسیر اختر و دور سپهر هست
قسم یکی سعادت و قسم یکی شقا
بادند ناسخان تو در روضهٔ حیات
بادند حاسدان تو در قبضهٔ فنا
پذرفته باد ماه صیام از تو و بخیر
بادت هزار ماه صیام دگر بقا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - نیز در مدح اتسز گوید
مظفرا، ملکا، روزگار چاکر تست
فلک متابع تست و جهان مسخر تست
بلند کردن شرع از رسوم رایت تست
خراب کردن شرک از خصال خنجر تست
حدیقهٔ حسنات و صحیفهٔ برکات
گزیده مخبرست و ستوده منظر تست
کجا نفایس علمست، جمله در دل تست
کجا عرایس فضلست، جمله در بر تست
کفیل رزق خلایق عطیت کف تست
مآب اهل حقایق عطیهٔ در تست
سواد لشکر تو چون سواد دیده شدست
که نور چشم ظفر در سواد لشکر تست
تو همچو بحری و اقسام علم موجهٔ تست
تو همچو کانی و انواع فضل گوهر تست
بساط ظلم تو بستد ز عرصهٔ آفاق
بحسن عهد که در رأی عدل گستر تست
گل نجاح شکفته بروضهٔ آمال
بلطف تربیت دست جود پرور تست
خدایگانا، تشویش حال بدخواهان
صلاح دولت تست و نظام کشور تست
بجوی افسر شاهی، که در همه عالم
اگر سریست سزاوار افسر، آن سر تست
ترا بیاوری خلق هیچ حاجت نیست
خدای عزوجل بهترین یاور تست
تو صد جهانی و عاقل کجا تواند گفت
که : هیچ کس بجهان اندرون برابر تست؟
بجمع مال جهان هست مفخر شاهان
تو آن شهی که بتفریق مال مفخر تست
بدرع و مغفر شخص عزیز رنجه مدار
که حفظ و عصمت حق همچو درع و مفغر تست
بهر کجا که نهی و بهر رهی که روی
فتوح همره تست و سعود همبر تست
همیشه رایت تو در جهان مطفر باد
که شرع محترم از رایت مظفر تست
بگیر مملکت شرق و غرب، کز همه خلق
تویی که مملکت شرق و غرب، در خور تست
فلک متابع تست و جهان مسخر تست
بلند کردن شرع از رسوم رایت تست
خراب کردن شرک از خصال خنجر تست
حدیقهٔ حسنات و صحیفهٔ برکات
گزیده مخبرست و ستوده منظر تست
کجا نفایس علمست، جمله در دل تست
کجا عرایس فضلست، جمله در بر تست
کفیل رزق خلایق عطیت کف تست
مآب اهل حقایق عطیهٔ در تست
سواد لشکر تو چون سواد دیده شدست
که نور چشم ظفر در سواد لشکر تست
تو همچو بحری و اقسام علم موجهٔ تست
تو همچو کانی و انواع فضل گوهر تست
بساط ظلم تو بستد ز عرصهٔ آفاق
بحسن عهد که در رأی عدل گستر تست
گل نجاح شکفته بروضهٔ آمال
بلطف تربیت دست جود پرور تست
خدایگانا، تشویش حال بدخواهان
صلاح دولت تست و نظام کشور تست
بجوی افسر شاهی، که در همه عالم
اگر سریست سزاوار افسر، آن سر تست
ترا بیاوری خلق هیچ حاجت نیست
خدای عزوجل بهترین یاور تست
تو صد جهانی و عاقل کجا تواند گفت
که : هیچ کس بجهان اندرون برابر تست؟
بجمع مال جهان هست مفخر شاهان
تو آن شهی که بتفریق مال مفخر تست
بدرع و مغفر شخص عزیز رنجه مدار
که حفظ و عصمت حق همچو درع و مفغر تست
بهر کجا که نهی و بهر رهی که روی
فتوح همره تست و سعود همبر تست
همیشه رایت تو در جهان مطفر باد
که شرع محترم از رایت مظفر تست
بگیر مملکت شرق و غرب، کز همه خلق
تویی که مملکت شرق و غرب، در خور تست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - در مدح خاقان ارسلان خاقان کما الدین ابوالقاسم محمود و شکر کنیزکان که بوی داده
آفتاب جلال و عالم جود
که چنو در جهان نشد موجود
خان عادل ، کمال دولت و دین
گوهر کان محمدت ، محمود
آنکه او راست طلعت میمون
آنکه او راست طالع مسعود
خسروان را جناب او مقصد
سروران را رضای او مقصود
همه فضیلتیست از دلش معتاد
همه جودیست از کفش معهود
قصر احسان بسعی او معمور
پشت ایمان بعون او مشدود
ای سرافراز خسروی که تراست
در ره دین موافقت مشهود
فتح گشته بعزم تو مقرون
یمن گشته برای تو معقود
روز هیجا غریو کوس ترا
خوش تر از لحن نای و نغمهٔ عود
ملک را از تو اتساق امور
شرع را از تو انتظام عقود
آمد اندر صلاح دولت تو
آسمان را وثایق معهود
گشت مخذول آجل و عاجل
هر که از حضرت تو شد مطرود
خسروا ، آفتاب عدلی و هست
ظل تو بر سر رهی ممدود
از عطاهای جزل تو شده ام
در میان هنروران محسود
تو بیک مه سه مهر خم دادی
که بردشان مه دو هفته سجود
رویشان در کشی چو لاله و گل
مویشان در خوشی چو عنبر و عود
لاجرم شد فریضه بر جانم
شکر تو ، چون عبادت معبود
تا بود در جهان صلاح و فساد
تا بود درفلک نحوس و سعود
دوستان تو مقبل و مقبول
دشمنان تو مدبر و مردود
که چنو در جهان نشد موجود
خان عادل ، کمال دولت و دین
گوهر کان محمدت ، محمود
آنکه او راست طلعت میمون
آنکه او راست طالع مسعود
خسروان را جناب او مقصد
سروران را رضای او مقصود
همه فضیلتیست از دلش معتاد
همه جودیست از کفش معهود
قصر احسان بسعی او معمور
پشت ایمان بعون او مشدود
ای سرافراز خسروی که تراست
در ره دین موافقت مشهود
فتح گشته بعزم تو مقرون
یمن گشته برای تو معقود
روز هیجا غریو کوس ترا
خوش تر از لحن نای و نغمهٔ عود
ملک را از تو اتساق امور
شرع را از تو انتظام عقود
آمد اندر صلاح دولت تو
آسمان را وثایق معهود
گشت مخذول آجل و عاجل
هر که از حضرت تو شد مطرود
خسروا ، آفتاب عدلی و هست
ظل تو بر سر رهی ممدود
از عطاهای جزل تو شده ام
در میان هنروران محسود
تو بیک مه سه مهر خم دادی
که بردشان مه دو هفته سجود
رویشان در کشی چو لاله و گل
مویشان در خوشی چو عنبر و عود
لاجرم شد فریضه بر جانم
شکر تو ، چون عبادت معبود
تا بود در جهان صلاح و فساد
تا بود درفلک نحوس و سعود
دوستان تو مقبل و مقبول
دشمنان تو مدبر و مردود
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - نیز در مدیحه گوید
ای بتو چشم مکرمات قریر
قدر تو بر فلک نهاده سریر
آفتاب جلالی و ترا
نیست مانند آفتاب نظیر
چاکر طبع تست بحر محیط
بندهٔ دست تست ابر مطیر
چرخ را بر ارادت تو مدار
ماه را بر اشارت تو مسیر
گشته بخل از سخاوت تو نفور
کرده ظلم از سیاست تو نفیر
باطل از لفظ تست در و گهر
کاسد از خلق تست مشک و عبیر
فکرت ثاقب تو در گیتی
بکم و بیش عالمیست خبیر
نظر صایب تو در عالم
ببد و نیک ناقدیست بصیر
دشمنان را خلافت افگنده
در عذاب جحیم و هول سعیر
دوستان را وفاقت آورده
بنعیم مقیم و ملک کبیر
بر کشیده سپهر با عظمت
هست در جنب همت تو حقیر
تابع دولت جوان تو شد
در همه کارها زمانهٔ پیر
نیزهٔ تو طویل و عمر عدو
هست از آن نیزهٔ طویل ، قصیر
بجوار تو ملک گشته عظیم
بقبول تو فضل گشته خطیر
مملکت را همی دهی ترتیب
مکرمت را همی کنی تقریر
حشمتت آمنست از تبدیل
دولتت فارغست از تغییر
از علو تو چرخ با تخجیل
وز سخای تو بحر با تشویر
داعیان را تویی بجود مجیب
خایفان را تویی با من مجیر
کمترین ارتحال تو گه نطق
مایهٔ فکرت هزار دبیر
گر چه شبگیر لذت شاهان
نیست در عصر جز بجام عصیر
هست لذت ترا بحمدالله
از شبیخون کفر در شبگیر
آخر از نغمهٔ اغانی به
بهمه حال نغمهٔ تکبیر
هر چه تدبیر تو بود از چرخ
همه بر وفق آن رود تقدیر
من برآنم که ملک عالم را
بود خواهد بجلس تو مصیر
اندر آرد فلک بطوع و بطبع
زیر احکام تو قلیل و کثیر
چاکر تو شوند خان و تگین
بندهٔ تو شوند میر و وزیر
در رمانه ز عدل و بخشش تو
کس نه مظلوم بیند و نه فقیر
تا لب نیکوان بود چو عتیق
تا رخ عاشقان بود چو زریر
باد در دام تو ستاره رهین
باد در بند تو زمانه اسیر
زیر زنجیر پای دشمن تو
دست تو سوی زلف چون زنجیر
قدر تو بر فلک نهاده سریر
آفتاب جلالی و ترا
نیست مانند آفتاب نظیر
چاکر طبع تست بحر محیط
بندهٔ دست تست ابر مطیر
چرخ را بر ارادت تو مدار
ماه را بر اشارت تو مسیر
گشته بخل از سخاوت تو نفور
کرده ظلم از سیاست تو نفیر
باطل از لفظ تست در و گهر
کاسد از خلق تست مشک و عبیر
فکرت ثاقب تو در گیتی
بکم و بیش عالمیست خبیر
نظر صایب تو در عالم
ببد و نیک ناقدیست بصیر
دشمنان را خلافت افگنده
در عذاب جحیم و هول سعیر
دوستان را وفاقت آورده
بنعیم مقیم و ملک کبیر
بر کشیده سپهر با عظمت
هست در جنب همت تو حقیر
تابع دولت جوان تو شد
در همه کارها زمانهٔ پیر
نیزهٔ تو طویل و عمر عدو
هست از آن نیزهٔ طویل ، قصیر
بجوار تو ملک گشته عظیم
بقبول تو فضل گشته خطیر
مملکت را همی دهی ترتیب
مکرمت را همی کنی تقریر
حشمتت آمنست از تبدیل
دولتت فارغست از تغییر
از علو تو چرخ با تخجیل
وز سخای تو بحر با تشویر
داعیان را تویی بجود مجیب
خایفان را تویی با من مجیر
کمترین ارتحال تو گه نطق
مایهٔ فکرت هزار دبیر
گر چه شبگیر لذت شاهان
نیست در عصر جز بجام عصیر
هست لذت ترا بحمدالله
از شبیخون کفر در شبگیر
آخر از نغمهٔ اغانی به
بهمه حال نغمهٔ تکبیر
هر چه تدبیر تو بود از چرخ
همه بر وفق آن رود تقدیر
من برآنم که ملک عالم را
بود خواهد بجلس تو مصیر
اندر آرد فلک بطوع و بطبع
زیر احکام تو قلیل و کثیر
چاکر تو شوند خان و تگین
بندهٔ تو شوند میر و وزیر
در رمانه ز عدل و بخشش تو
کس نه مظلوم بیند و نه فقیر
تا لب نیکوان بود چو عتیق
تا رخ عاشقان بود چو زریر
باد در دام تو ستاره رهین
باد در بند تو زمانه اسیر
زیر زنجیر پای دشمن تو
دست تو سوی زلف چون زنجیر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - این قصیده در مدح خداوند عالم ملک اعظم ناج الدنیا والدین بردالله مضجعه گوید
ای دولت جوان ترا بنده چرخ پیر
در قبضهٔ ارادت تو آسمان اسیر
گردون گرفته بر خط پیمان تو مدار
و اختر گزیده بر ره فرمان تو مسیر
آن عالمی بجاه ، که از روی منقبت
در جنب تو صغیر بود عالم کبیر
پشت ولی ز کلک ضعیف تو شد قوی
عمر عدو ز رمح طویلت شده قصیر
گر دستم ستور تو هنگام کر و فر
اندر دماغ فتح و ظفر خوشتر از عبیر
از رنج تف خنجر چون آفتاب تو
در سایهٔ سپهر وطن ساخته اثیر
جود تو داعیان رجا را شده مجیب
جاه تو خایفان بلا را شده مجیر
فرزند خصم تو ، که ز مادر جدا شود
گردونش جام مرگ چشاند بجای شپیر
طبع ولیت مایهٔ شادیست همچو زر
شخص عدوت صورت زاریست همچو زیر
چون بر سریر شرع برد نام تو خطیب
از فخر بر ستاره رسد پایهٔ سریر
احباب را وفاق تو سازنده چون نعیم
حساد را خلاف تو سوزنده چون سعیر
گیتی ز سهم گرز تو در نوحه و خروش
گردون ز بیم تیغ تو در ناله و نفیر
بیرون کشیده خصم ترا از میان ماز
انگشت اقتدار تو چون موی از خمیر
از هیبت حسام چو نیلوفرت عدو
با رنگ همچو لاله و با روی چون زریر
ای در سخا بنان تو بحری شده محیط
وی در ضیا ضمیر تو بدری شده منیر
گردون بخدمت تو و گیتی بمدح تو
بسته میان چو رمح و گشاده دهان چو تیر
تو یک تنی که خیر دو عالم زذات تست
وان دیگران ، کثیر ، که لاخیر فی کثیر
پیش یمین تو ، که یمانی قرین اوست
وقت سخا بسا که جزا میبرد یسیر
در عهد تو کمینه ثنا خوان صدر تو
ممدوح صد فرزدق و مخدوم صد جریر
شاها ، خدایگانا ، دانی که من رهی
در نظم بی همالم و در نثر بی نظیر
باغی شکفته دارم از سحر در بنان
گنجی نهفته دارم از فضل در ضمیر
من وصف علم خویش چه گویم ترا؟ که تو
هم عالمی خبیری و هم ناقدی بصیر
سی سال و پنج سال بمانند بلبلان
در باغ مدح خسرو ماضی زدم صفیر
اندر فنون فضل منش بودمی امام
وندر امور ملک منش بودمی مشیر
او رفت و تا بقا بودم در ثنای تو
گوهر فشاند خواهم زین خاطر خطیر
مدح ترا نشاید الا چو من فصیح
ملک ترا نشاید الا چو من دبیر
در قبضهٔ ارادت تو آسمان اسیر
گردون گرفته بر خط پیمان تو مدار
و اختر گزیده بر ره فرمان تو مسیر
آن عالمی بجاه ، که از روی منقبت
در جنب تو صغیر بود عالم کبیر
پشت ولی ز کلک ضعیف تو شد قوی
عمر عدو ز رمح طویلت شده قصیر
گر دستم ستور تو هنگام کر و فر
اندر دماغ فتح و ظفر خوشتر از عبیر
از رنج تف خنجر چون آفتاب تو
در سایهٔ سپهر وطن ساخته اثیر
جود تو داعیان رجا را شده مجیب
جاه تو خایفان بلا را شده مجیر
فرزند خصم تو ، که ز مادر جدا شود
گردونش جام مرگ چشاند بجای شپیر
طبع ولیت مایهٔ شادیست همچو زر
شخص عدوت صورت زاریست همچو زیر
چون بر سریر شرع برد نام تو خطیب
از فخر بر ستاره رسد پایهٔ سریر
احباب را وفاق تو سازنده چون نعیم
حساد را خلاف تو سوزنده چون سعیر
گیتی ز سهم گرز تو در نوحه و خروش
گردون ز بیم تیغ تو در ناله و نفیر
بیرون کشیده خصم ترا از میان ماز
انگشت اقتدار تو چون موی از خمیر
از هیبت حسام چو نیلوفرت عدو
با رنگ همچو لاله و با روی چون زریر
ای در سخا بنان تو بحری شده محیط
وی در ضیا ضمیر تو بدری شده منیر
گردون بخدمت تو و گیتی بمدح تو
بسته میان چو رمح و گشاده دهان چو تیر
تو یک تنی که خیر دو عالم زذات تست
وان دیگران ، کثیر ، که لاخیر فی کثیر
پیش یمین تو ، که یمانی قرین اوست
وقت سخا بسا که جزا میبرد یسیر
در عهد تو کمینه ثنا خوان صدر تو
ممدوح صد فرزدق و مخدوم صد جریر
شاها ، خدایگانا ، دانی که من رهی
در نظم بی همالم و در نثر بی نظیر
باغی شکفته دارم از سحر در بنان
گنجی نهفته دارم از فضل در ضمیر
من وصف علم خویش چه گویم ترا؟ که تو
هم عالمی خبیری و هم ناقدی بصیر
سی سال و پنج سال بمانند بلبلان
در باغ مدح خسرو ماضی زدم صفیر
اندر فنون فضل منش بودمی امام
وندر امور ملک منش بودمی مشیر
او رفت و تا بقا بودم در ثنای تو
گوهر فشاند خواهم زین خاطر خطیر
مدح ترا نشاید الا چو من فصیح
ملک ترا نشاید الا چو من دبیر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح ابوالفضل نصر بن خلف پادشاه نیمروز
پادشاهی کوست ایمان را کنف
پادشاهان را به جاه او شرف
تاج دین، بوالفضل ، شاه نیمروز
ناصر اسلام، نصر بن خلف
اوست امروز آن خلف اندر هدی
کز خصالش زنده شده نام سلف
قدر او نجم معالی را فلک
طبع او در معانی را صدف
ای ز تف آتش شمشیر تو
گشته خفتنان دلیران همچو خف
گنجی اموال تو هنگام عطا
تیر آمال خلایق را هدف
عدل تو از بهر نظم روزگار
نصب کرده ناظری از هر طرف
بحر زاخر خوانمت، نی نی، تراست
صد هزارتن بحر زاخر در دو کف
از عنا تا دیده ای باشد بنم
وز اسف تا سینه ای باشد بتف
باد بخش دشمنان تو عنا
باد قسم حاسدان تو اسف
پادشاهان را به جاه او شرف
تاج دین، بوالفضل ، شاه نیمروز
ناصر اسلام، نصر بن خلف
اوست امروز آن خلف اندر هدی
کز خصالش زنده شده نام سلف
قدر او نجم معالی را فلک
طبع او در معانی را صدف
ای ز تف آتش شمشیر تو
گشته خفتنان دلیران همچو خف
گنجی اموال تو هنگام عطا
تیر آمال خلایق را هدف
عدل تو از بهر نظم روزگار
نصب کرده ناظری از هر طرف
بحر زاخر خوانمت، نی نی، تراست
صد هزارتن بحر زاخر در دو کف
از عنا تا دیده ای باشد بنم
وز اسف تا سینه ای باشد بتف
باد بخش دشمنان تو عنا
باد قسم حاسدان تو اسف
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - در مدح اتسز خوارزمشاه
ای حریم صدر تو ترسندگان را چون حرم
از تو گشته بیضهٔ خوارزمشاهی محترم
طایر عدل ترا صحن زمین زیر جناح
ناظر قدر ترا سطح فلک زیر قدم
چرخ گردان بر ندارد جز بفرمان تو گام
دوره گردون بر نیارد جز بپیمان تو دم
مدح احداق شریف تست تسبیح فلک
خاک درگاه رفیع تست محراب امم
در معالی کردهای تو عین صواب
در معانی گفتهای تو همه محض حکم
کرده در اکناف گیتی بسط آیات علوم
کرده بر اطراف گردون نصب رایات همم
از نهیب کوشش تو فتنه را خون شد جگر
وز صدای بخشش تو بخل را پر شد شکم
از پی مدحت دهان بگشاده گیتی چون دوات
وز پی امرت میان بر بسته گردون چون قلم
آنکه از تو زندگانی یافت نهراسد ز مرگ
و آنکه از تو شادمانی دید نندیشد ز غم
با وجود جود تو معدوم شد رسم نیاز
با وجود عدل تو منسوخ شد حکم ستم
فتح موجود و عدم معدوم گشت از تیغ تو
فرع تیغ تست ، گویی هم وجود و هم عدم
عدل کسری با دل دارا ترا گشتست جمع
جاه قیصر با جلال جمع ترا گشتست ضم
هم بتو تسلیم خواهد کرد دست روزگار
تاج کسری ، تخت دارا ، قصر قیصر ، ملک جم
ای تن اشراف کرده قید ز انواع منن
وی دل احرار کرده صید ز الطاف شیم
باره سوی صید راندی ، تاز خون وحش و طیر
سنگ وادی شد عقیق و خار صحرا شد بقم
ای دو دست فایض تو بر کمان چرخ رام
در دو دست سخت تو تیر و کمانی سخت هم
زان کمان و تیر صید بخت تو تیر فلک
زین کمان و تیر صید دست تو شیر اجم
خسروا ، صاحب قرانا ، نزد ابنای خرد
هست در دنیا بقای جاودان خیر النعم
چیست تفسیر بقای جاودان ؟ نام نکو
وان ز کسب محمدت خیزد ، نه از کسب درم
حاتم و اشراف برمک مادحان پرورده اند
گشت باقی نام ایشان تا قیامت ، لاجرم
موکب محمود در غزنین واز انعام او
گشته قارون مادحان اندر عرب وندر عجم
شعرهای عنصری و عسجدی تا روز حشر
ماند بر دیباچهٔ آثار خوب او رقم
میرداد ، ار بوالمعالی را نپروردی چنان
در معالی کی شدی گرد همه عالم علم ؟
از امیر داد شعر بوالمعالی ماند و بس
چون خیالش گشت زایل در همه خیل و حشم
نی چو بنده بوالمعالی در فضل و هنر
نی امیر داد چون تو بود در جود و کرم
باشد الحق لایق ایام تو گر من شوم
ز احتشام صدر تو چون بوالمعالی محتشم
تا ز مصنوع و ز صانع هست پیدا نزد عقل
هم علامات حدوث هم امارات قدم
نام تو بادا بلند و نام بد گوی تو پست
عمر تو بادا فزون و عمر بدخواه تو کم
از شهان و خسروان در صحن لشکرگاه تو
هم سرادق بر سرادق ، هم حشم اندر حشم
از تو گشته بیضهٔ خوارزمشاهی محترم
طایر عدل ترا صحن زمین زیر جناح
ناظر قدر ترا سطح فلک زیر قدم
چرخ گردان بر ندارد جز بفرمان تو گام
دوره گردون بر نیارد جز بپیمان تو دم
مدح احداق شریف تست تسبیح فلک
خاک درگاه رفیع تست محراب امم
در معالی کردهای تو عین صواب
در معانی گفتهای تو همه محض حکم
کرده در اکناف گیتی بسط آیات علوم
کرده بر اطراف گردون نصب رایات همم
از نهیب کوشش تو فتنه را خون شد جگر
وز صدای بخشش تو بخل را پر شد شکم
از پی مدحت دهان بگشاده گیتی چون دوات
وز پی امرت میان بر بسته گردون چون قلم
آنکه از تو زندگانی یافت نهراسد ز مرگ
و آنکه از تو شادمانی دید نندیشد ز غم
با وجود جود تو معدوم شد رسم نیاز
با وجود عدل تو منسوخ شد حکم ستم
فتح موجود و عدم معدوم گشت از تیغ تو
فرع تیغ تست ، گویی هم وجود و هم عدم
عدل کسری با دل دارا ترا گشتست جمع
جاه قیصر با جلال جمع ترا گشتست ضم
هم بتو تسلیم خواهد کرد دست روزگار
تاج کسری ، تخت دارا ، قصر قیصر ، ملک جم
ای تن اشراف کرده قید ز انواع منن
وی دل احرار کرده صید ز الطاف شیم
باره سوی صید راندی ، تاز خون وحش و طیر
سنگ وادی شد عقیق و خار صحرا شد بقم
ای دو دست فایض تو بر کمان چرخ رام
در دو دست سخت تو تیر و کمانی سخت هم
زان کمان و تیر صید بخت تو تیر فلک
زین کمان و تیر صید دست تو شیر اجم
خسروا ، صاحب قرانا ، نزد ابنای خرد
هست در دنیا بقای جاودان خیر النعم
چیست تفسیر بقای جاودان ؟ نام نکو
وان ز کسب محمدت خیزد ، نه از کسب درم
حاتم و اشراف برمک مادحان پرورده اند
گشت باقی نام ایشان تا قیامت ، لاجرم
موکب محمود در غزنین واز انعام او
گشته قارون مادحان اندر عرب وندر عجم
شعرهای عنصری و عسجدی تا روز حشر
ماند بر دیباچهٔ آثار خوب او رقم
میرداد ، ار بوالمعالی را نپروردی چنان
در معالی کی شدی گرد همه عالم علم ؟
از امیر داد شعر بوالمعالی ماند و بس
چون خیالش گشت زایل در همه خیل و حشم
نی چو بنده بوالمعالی در فضل و هنر
نی امیر داد چون تو بود در جود و کرم
باشد الحق لایق ایام تو گر من شوم
ز احتشام صدر تو چون بوالمعالی محتشم
تا ز مصنوع و ز صانع هست پیدا نزد عقل
هم علامات حدوث هم امارات قدم
نام تو بادا بلند و نام بد گوی تو پست
عمر تو بادا فزون و عمر بدخواه تو کم
از شهان و خسروان در صحن لشکرگاه تو
هم سرادق بر سرادق ، هم حشم اندر حشم
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - هم در مدح اتسز گوید
ای کفت بحر ایادی و دلت کان علوم
در معلی ز تو آموخته افلاک رسوم
گشته از کف تو آثار مسایی مشهود
شده از طبع تو اسرار حقایق معلوم
در کف حاسد تو سوسن آزاده چو خس
در کف ناصح تو آهن فولاد چو موم
نیست با وجود تو در گرد جهان یک مسکین
نیست با عدل تو در روی زمین یک مظلوم
هر سمومی ، که نه از خشم تو ، آن هست نسیم
هر نسیمی ، که نه از عفو تو ، آن هست سموم
هر که جز کف تو بوسد بر خلقست خلق
هر که جز مدح تو گوید بر عقلست ملوم
مادحان را نبود غیر تو هرگز ممدوح
خادمان را نبود به ز تو هرگز مخدوم
تحفهٔ لفظ تو ماهیت آفاق و نفوس
سخرهٔ جان تو کیفیت افلاک و نجوم
هست از خنجر تو ولوله در بقعهٔ ترک
هست از نیزهٔ تو زلزله در خطهٔ روم
فتح از تیغ گهربار تو گشته موجود
بحر از کف درر بار تو گشته معدوم
بنده ای گشته جهان ، جاه ترا، سخت مطیع
خادمی گشته فلک ، نیک خدوم
طلب غایت مرگست عداوت با تو
گفته اند اهل معانی : طلب الغایهٔ شوم
هر که با کینت و حرصست ز جان محرومست
اینت نیکو مثلی:« کل حریص محروم »
خسروا ، عید بخدمت سوی صدرت آمد
موسم عید تو بادا بسعادت مرسوم
باد پروانهٔ تو نافذ و هم اندر عید
مادحت را برسانند ز دیوان مرسوم
در معلی ز تو آموخته افلاک رسوم
گشته از کف تو آثار مسایی مشهود
شده از طبع تو اسرار حقایق معلوم
در کف حاسد تو سوسن آزاده چو خس
در کف ناصح تو آهن فولاد چو موم
نیست با وجود تو در گرد جهان یک مسکین
نیست با عدل تو در روی زمین یک مظلوم
هر سمومی ، که نه از خشم تو ، آن هست نسیم
هر نسیمی ، که نه از عفو تو ، آن هست سموم
هر که جز کف تو بوسد بر خلقست خلق
هر که جز مدح تو گوید بر عقلست ملوم
مادحان را نبود غیر تو هرگز ممدوح
خادمان را نبود به ز تو هرگز مخدوم
تحفهٔ لفظ تو ماهیت آفاق و نفوس
سخرهٔ جان تو کیفیت افلاک و نجوم
هست از خنجر تو ولوله در بقعهٔ ترک
هست از نیزهٔ تو زلزله در خطهٔ روم
فتح از تیغ گهربار تو گشته موجود
بحر از کف درر بار تو گشته معدوم
بنده ای گشته جهان ، جاه ترا، سخت مطیع
خادمی گشته فلک ، نیک خدوم
طلب غایت مرگست عداوت با تو
گفته اند اهل معانی : طلب الغایهٔ شوم
هر که با کینت و حرصست ز جان محرومست
اینت نیکو مثلی:« کل حریص محروم »
خسروا ، عید بخدمت سوی صدرت آمد
موسم عید تو بادا بسعادت مرسوم
باد پروانهٔ تو نافذ و هم اندر عید
مادحت را برسانند ز دیوان مرسوم