عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۲۴ - گفتار فرفوریوس
پس آنگه که خاک زمین داد بوس
چنین پاسخ آورد فرفوریوس
که تا دور باشد خرامش پذیر
تو بادی جهان داور دور گیر
سر از داد تو بر متاباد دهر
که داد تو بیداد را کرد قهر
ز پرسیدن شاه ایزد شناس
چنان در دل آمد مرا از قیاس
کزان پیشتر کاینجهان شد پدید
جهان آفرین جوهری آفرید
ز پروردن فیض پروردگار
به آبی شد آن جوهر آبدار
دو نیمه شد آن آب جوهر گشای
یکی زیر و دیگر زبر یافت جای
به طبع آن دو نیمه چو کافور و مشک
یکی نیمهتر گشت و یک نیمه خشک
ز تری یکی نیمه جنبش پذیر
ز خشکی دگر نیمه آرام گیر
شد آن آب جنبشپذیر آسمان
شد این آرمیده زمین در زمان
خرد تا بدینجاست کوشش نمای
برون زین خط اندیشه را نیست جای
چنین پاسخ آورد فرفوریوس
که تا دور باشد خرامش پذیر
تو بادی جهان داور دور گیر
سر از داد تو بر متاباد دهر
که داد تو بیداد را کرد قهر
ز پرسیدن شاه ایزد شناس
چنان در دل آمد مرا از قیاس
کزان پیشتر کاینجهان شد پدید
جهان آفرین جوهری آفرید
ز پروردن فیض پروردگار
به آبی شد آن جوهر آبدار
دو نیمه شد آن آب جوهر گشای
یکی زیر و دیگر زبر یافت جای
به طبع آن دو نیمه چو کافور و مشک
یکی نیمهتر گشت و یک نیمه خشک
ز تری یکی نیمه جنبش پذیر
ز خشکی دگر نیمه آرام گیر
شد آن آب جنبشپذیر آسمان
شد این آرمیده زمین در زمان
خرد تا بدینجاست کوشش نمای
برون زین خط اندیشه را نیست جای
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۲۵ - گفتار هرمس
چو قفل آزمائی به هرمس رسید
ز زنجیر خائی درآمد کلید
از آن پیشتر کان گره باز کرد
سخن بر دعای شه آغاز کرد
که بر هر چه شاید گشادن زبند
دل و رای شه باد فیروزمند
فلک باد گردنده بر کام او
مگر داد از این خسروی نام او
چو شه را چنین آمد است اختیار
که نقلی دهد شاخ هر میوه بار
مرا هم ز فرمان نباید گذشت
کنون سوی پرسش کنم بازگشت
از آنگه که بردم به اندیشه راه
در این طاق پیروزه کردم نگاه
برآنم که این طاق دریا شکوه
معلق چو دودیست بر اوج کوه
به بالای دودی چنین هولناک
فروزنده نوریست صافی و پاک
نقابیست این دود در پیش نور
دریچه دریچه ز هم گشته دور
زهر رخته کز دود ره یافتست
به اندازه نوری برون تافتست
همان انجم از ماه تا آفتاب
فروغیست کاید برون از نقاب
وجود آفرینش بدانم درست
ندانم که چون آفرید از نخست
ز زنجیر خائی درآمد کلید
از آن پیشتر کان گره باز کرد
سخن بر دعای شه آغاز کرد
که بر هر چه شاید گشادن زبند
دل و رای شه باد فیروزمند
فلک باد گردنده بر کام او
مگر داد از این خسروی نام او
چو شه را چنین آمد است اختیار
که نقلی دهد شاخ هر میوه بار
مرا هم ز فرمان نباید گذشت
کنون سوی پرسش کنم بازگشت
از آنگه که بردم به اندیشه راه
در این طاق پیروزه کردم نگاه
برآنم که این طاق دریا شکوه
معلق چو دودیست بر اوج کوه
به بالای دودی چنین هولناک
فروزنده نوریست صافی و پاک
نقابیست این دود در پیش نور
دریچه دریچه ز هم گشته دور
زهر رخته کز دود ره یافتست
به اندازه نوری برون تافتست
همان انجم از ماه تا آفتاب
فروغیست کاید برون از نقاب
وجود آفرینش بدانم درست
ندانم که چون آفرید از نخست
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۷ - بازگشتن اسکندر از حد شمال به عزم روم
مغنی بساز ازدم جانفزای
کلیدی که شد گنج گوهر گشای
برین در مگر چون کلید آوری
ازو گنج گوهر پدید آوری
چو میوه رسیده شود شاخ را
کدیور فرامش کند کاخ را
ز بس میوه باغ آراسته
زمین محتشم گردد از خواسته
ز شادی لب پسته خندان شود
رطب بر لبش تیز دندان شود
شود چهرهٔ نار افروخته
چو تاجی در او لعلها دوخته
رخ سرخ سیب اندر آید به غنج
به گردن کشی سر برآرد ترنج
عروسان رز را زمی گشته مست
همه سیب و نارنج بینی به دست
ز بس نار کاورده بستان ز شاخ
پر از نار پستان شده کوی و کاخ
به دزدی هم از شاخ انجیردار
در آویخته مرغ انجیر خوار
ز بی روغنی خاک بادام دوست
ز سر کنده بادام را مغز و پوست
لب لعل عناب شکر شکن
زده بوسه بر فندق بی دهن
درختان مگر سور میساختند
که عناب و فندق برانداختند
ز سرمستی انگور مشگین کلاه
برانگشت پیچیده زلف سیاه
کدو بر کشیده طرب رود را
گلوگیر کشته به امرود را
سبدهای انگور سازنده می
زروی سبد کش برآورده خوی
شده خوشه پالوده سر تا به دم
ز چرخشت شیرش شده سوی خم
لب خم برآورده جوش و نفیر
هم از بوی شیره هم از بوی شیر
درین فصل کافاق را سور بود
سکندر ز سوری چنان دور بود
بیابن و وادی و دریا و کوه
شب و روز میگشت با آن گروه
بسی خلق را از ره صلح و جنگ
برون آورید از گذرهای تنگ
چو پیمانهٔ عمرش آمد به سر
بر او نیز هم تنگ شد رهگذر
جهان را به آمد شدن هر که هست
دولختی دری دید لختی شکست
ازین سرو شش پهلوی هفت شاخ
که بالاش تنگست و پهلو فراخ
چنانش آمد آواز هاتف به گوش
کزین بیشتر سوی بیشی مکوش
رساندی زمین را به آخر نورد
سوی منزل اولین باز گرد
سکندر چو بر خط نگارد دبیر
بود پنج حرف این سخن یادگیر
بسست اینکه بر کوه و دریای ژرف
زدی پنج نوبت بدین پنج حرف
زکار جهان پنجه کوتاه کن
سوی خانه تا پنج مه راه کن
مگر جان به یونان بری زین دیار
نیوشندهٔ مست شد هوشیار
بترسید و گوشی برآواز داشت
از آن خوش رکابی عنان بازداشت
به شایستگان راز معلوم کرد
وز آنجا گرایش سوی روم کرد
به خشکی و تری و دریا و دشت
بسی راه و بی راه را در نوشت
به کرمان رسید از کنار جهان
ز کرمان درآمد به کرمانشهان
وز آنجا به بابل برون برد راه
ز بابل سوی روم زد بارگاه
چو آمد ز بابل سوی شهر زور
سلامت شد از پیکر شاه دور
به سستی درآمد تک بارگی
ز طاقت فرو ماند یکبارگی
بکوشید کارد سوی روم رای
فرو بسته شد شخص را دست و پای
گمان برد کابی گزاینده خورد
در و زهر و زهر اندر و کار کرد
نهیب توهم تنش را گداخت
نشد کارگر هر علاجی که ساخت
دو اسبه فرستاد قاصد ز پیش
به یونان زمین پیش دستور خویش
که بشتاب و تعجیل کن سوی من
مگر بازبینی یکی روی من
همان زیرکان را که کار آگهند
بیاور اگر صد و گر پنجهند
چو قاصد به دستور دانا رسید
در بسته را جست با خود کلید
ندید آنچه زو رستگاری بود
درو نقش امیدواری بود
همه زیرکان را ز یونان و روم
طلب کرد و آمد بدان مرز و بوم
هم از ره درآمد بر شهریار
به روزی نه کان روز بود اختیار
تن شاه را بر زمین دید پست
به رنجی که نتون از آن رنج رست
پس آنگاه زد بوسه بر دست شاه
بمالیدش انگشت بر نبضگاه
چو اندازهٔ نبض دید از نخست
نشان از دلیلی دگر بازجست
بفرمود از آنجا که در خورد بود
دوائی که داروی آن درد بود
دواگر بود جمله آب حیات
وفا چون کند چون درآید وفات
جهانجوی را کار از آن درگذشت
که رنجش به راحت کند بازگشت
از آن مایه کز خانهٔ اصل برد
ودیعت به خواهندگان میسپرد
جهان چون زرش داد در دیک خاص
خلاصی که از خاک باید خلاص
وجودش که ساکن شد از تاختن
درآمد به برگ عدم ساختن
شکر خنده شمعی که جان مینواخت
چو شمع و شکر ز آب و آتش گداخت
برآمد یکی باد و زد بر چراغ
فرو ریخت برگ از درختان باغ
نه سبزی رها کرد بر شاخ سرو
نه پر ماند بر نوبهاری تذرو
فروزنده گلهای با بوی مشک
فرو پژمریدند بر خاک خشک
سکندر که بر سفت مه زین نهاد
ز نالندگی سر به بالین نهاد
کلیدی که شد گنج گوهر گشای
برین در مگر چون کلید آوری
ازو گنج گوهر پدید آوری
چو میوه رسیده شود شاخ را
کدیور فرامش کند کاخ را
ز بس میوه باغ آراسته
زمین محتشم گردد از خواسته
ز شادی لب پسته خندان شود
رطب بر لبش تیز دندان شود
شود چهرهٔ نار افروخته
چو تاجی در او لعلها دوخته
رخ سرخ سیب اندر آید به غنج
به گردن کشی سر برآرد ترنج
عروسان رز را زمی گشته مست
همه سیب و نارنج بینی به دست
ز بس نار کاورده بستان ز شاخ
پر از نار پستان شده کوی و کاخ
به دزدی هم از شاخ انجیردار
در آویخته مرغ انجیر خوار
ز بی روغنی خاک بادام دوست
ز سر کنده بادام را مغز و پوست
لب لعل عناب شکر شکن
زده بوسه بر فندق بی دهن
درختان مگر سور میساختند
که عناب و فندق برانداختند
ز سرمستی انگور مشگین کلاه
برانگشت پیچیده زلف سیاه
کدو بر کشیده طرب رود را
گلوگیر کشته به امرود را
سبدهای انگور سازنده می
زروی سبد کش برآورده خوی
شده خوشه پالوده سر تا به دم
ز چرخشت شیرش شده سوی خم
لب خم برآورده جوش و نفیر
هم از بوی شیره هم از بوی شیر
درین فصل کافاق را سور بود
سکندر ز سوری چنان دور بود
بیابن و وادی و دریا و کوه
شب و روز میگشت با آن گروه
بسی خلق را از ره صلح و جنگ
برون آورید از گذرهای تنگ
چو پیمانهٔ عمرش آمد به سر
بر او نیز هم تنگ شد رهگذر
جهان را به آمد شدن هر که هست
دولختی دری دید لختی شکست
ازین سرو شش پهلوی هفت شاخ
که بالاش تنگست و پهلو فراخ
چنانش آمد آواز هاتف به گوش
کزین بیشتر سوی بیشی مکوش
رساندی زمین را به آخر نورد
سوی منزل اولین باز گرد
سکندر چو بر خط نگارد دبیر
بود پنج حرف این سخن یادگیر
بسست اینکه بر کوه و دریای ژرف
زدی پنج نوبت بدین پنج حرف
زکار جهان پنجه کوتاه کن
سوی خانه تا پنج مه راه کن
مگر جان به یونان بری زین دیار
نیوشندهٔ مست شد هوشیار
بترسید و گوشی برآواز داشت
از آن خوش رکابی عنان بازداشت
به شایستگان راز معلوم کرد
وز آنجا گرایش سوی روم کرد
به خشکی و تری و دریا و دشت
بسی راه و بی راه را در نوشت
به کرمان رسید از کنار جهان
ز کرمان درآمد به کرمانشهان
وز آنجا به بابل برون برد راه
ز بابل سوی روم زد بارگاه
چو آمد ز بابل سوی شهر زور
سلامت شد از پیکر شاه دور
به سستی درآمد تک بارگی
ز طاقت فرو ماند یکبارگی
بکوشید کارد سوی روم رای
فرو بسته شد شخص را دست و پای
گمان برد کابی گزاینده خورد
در و زهر و زهر اندر و کار کرد
نهیب توهم تنش را گداخت
نشد کارگر هر علاجی که ساخت
دو اسبه فرستاد قاصد ز پیش
به یونان زمین پیش دستور خویش
که بشتاب و تعجیل کن سوی من
مگر بازبینی یکی روی من
همان زیرکان را که کار آگهند
بیاور اگر صد و گر پنجهند
چو قاصد به دستور دانا رسید
در بسته را جست با خود کلید
ندید آنچه زو رستگاری بود
درو نقش امیدواری بود
همه زیرکان را ز یونان و روم
طلب کرد و آمد بدان مرز و بوم
هم از ره درآمد بر شهریار
به روزی نه کان روز بود اختیار
تن شاه را بر زمین دید پست
به رنجی که نتون از آن رنج رست
پس آنگاه زد بوسه بر دست شاه
بمالیدش انگشت بر نبضگاه
چو اندازهٔ نبض دید از نخست
نشان از دلیلی دگر بازجست
بفرمود از آنجا که در خورد بود
دوائی که داروی آن درد بود
دواگر بود جمله آب حیات
وفا چون کند چون درآید وفات
جهانجوی را کار از آن درگذشت
که رنجش به راحت کند بازگشت
از آن مایه کز خانهٔ اصل برد
ودیعت به خواهندگان میسپرد
جهان چون زرش داد در دیک خاص
خلاصی که از خاک باید خلاص
وجودش که ساکن شد از تاختن
درآمد به برگ عدم ساختن
شکر خنده شمعی که جان مینواخت
چو شمع و شکر ز آب و آتش گداخت
برآمد یکی باد و زد بر چراغ
فرو ریخت برگ از درختان باغ
نه سبزی رها کرد بر شاخ سرو
نه پر ماند بر نوبهاری تذرو
فروزنده گلهای با بوی مشک
فرو پژمریدند بر خاک خشک
سکندر که بر سفت مه زین نهاد
ز نالندگی سر به بالین نهاد
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۰ - رسیدن نامه اسکندر به مادرش
مغنی یک امشب برآواز چنگ
خلاصم ده از رنج این راه تنگ
مگر چون شود راه بر من فراخ
برم رخت بیرون ازین سنگلاخ
زمستان چو پیدا کند دستبرد
فرو بارد از ابر باران خرد
گلو درد آفاق را از غبار
لعابی زجاجی دهد روزگار
در و دشت را شبنم چرخ کوز
کند ایمن از تف و تاب تموز
به تشنه گیاهی جلاب گیر
یخ خرد کرده دهد ز مهریر
جوانمردی باغ پیرایه سنج
شود مفلس از کیمیاهای گنج
دهند آب ریحان فروشان دی
سفالینه خم را ز ریحان می
خم خان دهقان چو آید به جوش
قصب بفکند پیر پشمینه پوش
غزالان که در نافه مشک آورند
کبابتر و نقل خشک آورند
نشینند شاهان به رامشگری
خورند آب حیوان اسکندری
چه گفتم دگر ره چه زاد از سخن
چه بازی بر آراست چرخ کهن
چو زاسکندر آمد به روم آگهی
که عالم شد ازشاه عالم تهی
ملوک طوایف بهر کشوری
نشستند و گیتی ندارد سری
بزرگان اگر دستبوس آورند
به درگاه اسکندروس آورند
همه زیور روم شد زاغ رنگ
به روم اندر آمد شبیخون زنگ
همان نامه شه که بنوشت پیش
به مادر سپردند بر مهر خویش
چو مادر فرو خواند غم نامه را
سیه کرد هم جام و هم جامه را
ز طومار آن نامهٔ دل شکن
چو طومار پیچید بر خویشتن
ولی گر چه شد روز بر وی سیاه
سر خود نپیچید از اندرز شاه
به امید خوشنودی جان او
نگهداشت سوگند و پیمان او
پس شاه نیز او فراوان نزیست
همه ساله خون خورد و خون میگریست
چو شد کار او نیز هم ساخته
ازو نیز شد کار پرداخته
خلاصم ده از رنج این راه تنگ
مگر چون شود راه بر من فراخ
برم رخت بیرون ازین سنگلاخ
زمستان چو پیدا کند دستبرد
فرو بارد از ابر باران خرد
گلو درد آفاق را از غبار
لعابی زجاجی دهد روزگار
در و دشت را شبنم چرخ کوز
کند ایمن از تف و تاب تموز
به تشنه گیاهی جلاب گیر
یخ خرد کرده دهد ز مهریر
جوانمردی باغ پیرایه سنج
شود مفلس از کیمیاهای گنج
دهند آب ریحان فروشان دی
سفالینه خم را ز ریحان می
خم خان دهقان چو آید به جوش
قصب بفکند پیر پشمینه پوش
غزالان که در نافه مشک آورند
کبابتر و نقل خشک آورند
نشینند شاهان به رامشگری
خورند آب حیوان اسکندری
چه گفتم دگر ره چه زاد از سخن
چه بازی بر آراست چرخ کهن
چو زاسکندر آمد به روم آگهی
که عالم شد ازشاه عالم تهی
ملوک طوایف بهر کشوری
نشستند و گیتی ندارد سری
بزرگان اگر دستبوس آورند
به درگاه اسکندروس آورند
همه زیور روم شد زاغ رنگ
به روم اندر آمد شبیخون زنگ
همان نامه شه که بنوشت پیش
به مادر سپردند بر مهر خویش
چو مادر فرو خواند غم نامه را
سیه کرد هم جام و هم جامه را
ز طومار آن نامهٔ دل شکن
چو طومار پیچید بر خویشتن
ولی گر چه شد روز بر وی سیاه
سر خود نپیچید از اندرز شاه
به امید خوشنودی جان او
نگهداشت سوگند و پیمان او
پس شاه نیز او فراوان نزیست
همه ساله خون خورد و خون میگریست
چو شد کار او نیز هم ساخته
ازو نیز شد کار پرداخته
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۳ - انجامش روزگار هرمس
مغنی بدان جرهٔ جان نواز
بر آهنگ ما نالهٔ نو بساز
که گشتیم چون بلبل از ناله مست
بدان ناله زین ناله دانیم رست
چو هرمس بدین ژرف دریا رسید
رهی دید کزوی رهائی ندید
فرو رفت و گفت آفرین بر کسی
که کالای کشتی ندارد بسی
چه باید گرانباریی ساختن
که باید به دریا در انداختن
جهان خانه وحش بود از نخست
در او بانوا هر گیاهی که رست
ز کوه گران تا به دریای ژرف
چه و بام او شد به باران و برف
چو شد آهوی گور آدم پدید
گریزنده شد گور و آهو رمید
من آن وحشی آهو کز دست زور
به پای خودم رفت باید به گور
درین ره پناه خود از هیچکس
نسازم جز از پاک یزدان و بس
شما نیز چون عزم راه آورید
به پاکیزه یزدان پناه آورید
درین گفتنش خواب خوش باز برد
سخن را چه خسبانم او نیز مرد
بر آهنگ ما نالهٔ نو بساز
که گشتیم چون بلبل از ناله مست
بدان ناله زین ناله دانیم رست
چو هرمس بدین ژرف دریا رسید
رهی دید کزوی رهائی ندید
فرو رفت و گفت آفرین بر کسی
که کالای کشتی ندارد بسی
چه باید گرانباریی ساختن
که باید به دریا در انداختن
جهان خانه وحش بود از نخست
در او بانوا هر گیاهی که رست
ز کوه گران تا به دریای ژرف
چه و بام او شد به باران و برف
چو شد آهوی گور آدم پدید
گریزنده شد گور و آهو رمید
من آن وحشی آهو کز دست زور
به پای خودم رفت باید به گور
درین ره پناه خود از هیچکس
نسازم جز از پاک یزدان و بس
شما نیز چون عزم راه آورید
به پاکیزه یزدان پناه آورید
درین گفتنش خواب خوش باز برد
سخن را چه خسبانم او نیز مرد
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۱۶ - خلوت اول در پرورش دل
رایض من چون ادب آغاز کرد
از گره نه فلکم باز کرد
گرچه گره در گرهش بود جای
برنگرفت از سر این رشته پای
تا سر این رشته به جائی رسید
کان گره از رشته بخواهد برید
خواجه معالقصه که در بند ماست
گرچه خدا نیست خداوند ماست
شحنه راه دو جهان منست
گرنه چرا در غم جان منست
گرچه بسی ساز ندارد ز من
شفقت خود باز ندارد ز من
گشت چو من بی ادبی را غلام
آن ادبآموز مرا کرد رام
از چو منی سر به هزیمت نبرد
صحبت خاکی به غنیمت شمرد
روزی از این مصر زلیخا پناه
یوسفیی کرد و برون شد ز چاه
چشم شب از خواب چو بردوختند
چشم چراغ سحر افروختند
صبح چراغی سحر افروز شد
کحلی شب قرمزی روز شد
خواجه گریبان چراغی گرفت
دست من و دامن باغی گرفت
دامنم از خار غم آسوده کرد
تا به گریبان به گل آموده کرد
من چو لب لاله شده خنده ناک
جامه به صد جای چو گل کرده چاک
لاله دل خویش به جانم سپرد
گل کمر خود به میانم سپرد
گه چو می آلوده به خون آمدم
گه چو گل از پرده برون آمدم
گل به گل و شاخ به شاخ از شتاب
میشدم ایدون که شود نشو آب
تا علم عشق به جائی رسید
کز طرفی بوی وفائی رسید
نکته بادی بزبان فصیح
زنده دلم کرد چو باد مسیح
زیر زمین ریخت عماریم را
تک به صبا داد سواریم را
گفت فرود آی و ز خود دم مزن
ورنه فرود آرمت از خویشتن
منکه بر آن آب چو کشتی شدم
ساکن از آن باد بهشتی شدم
آب روان بود فرود آمدم
تشنه زبان بر لب رود آمدم
چشمه افروختهتر ز آفتاب
خضر به خضراش ندیده به خواب
خوابگهی بود سمنزار او
خواب کنان نرگس بیدار او
دایره خط سپهرش مقام
غالیه بوی بهشتش غلام
گل ز گریبان سمن کرده جای
خارکشان دامن گل زیر پای
آهو و روباه در آن مرغزار
نافه به گل داده و نیفه به خار
طوطی از آن گل که شکر خنده بود
بر سر سبزیش پر افکنده بود
تازه گیا طوطی شکر بدست
آهوکان از شکرش شیر مست
جلوهگر از حجله گلها شمال
گل شکر از شاخ گیاها غزال
خیری منشور مرکب شده
مروحه عنبر اشهب شده
سرمه بیننده چو نرگس نماش
سوسن افعی چو زمرد گیاش
قافله زن یاسمن و گل بهم
قافیه گو قمری و بلبل بهم
سوسن یکروزه عیسی زبان
داده به صبح از کف موسی نشان
فاخته فریادکنان صبحگاه
فاختهگون کرده فلک را به آه
باد نویسنده به دست امید
قصه گل بر ورق مشک بید
گه بسلام چمن آمد بهار
گه بسپاس آمد گل پیش خار
ترک سمن خیمه به صحرا زده
ماهچه خیمه به ثریا زده
لاله به آتشگه راز آمده
چون مغ هندو به نماز آمده
هندوک لاله و ترک سمن
سهل عرب بود و سهیل یمن
زورق باغ از علم سرخ و زرد
پنجرهها ساخته از لاجورد
آب ز نرمی شده قاقم نمای
طرفه بود قاقم سنجاب سای
شاخ ز نور فلک انگیخته
در قدم سایه درم ریخته
سایه سخن گو بلب آفتاب
زنده شده ریگ ز تسبیح آب
نسترن از بوسه سنبل به زخم
از مژه غنچه لب گل به زخم
ترکش خیری تهی از تیر خار
گاه سپر خواسته گه زینهار
سحر زده بید، به لرزه تنش
مجمر لاله شده دود افکنش
خواست پریدن چمن از چابکی
خواست چکیدن سمن از نارکی
نی به شکر خنده برون آمده
زرده گل نعل به خون آمده
آنگل خودرای که خودروی بود
از نفس باد سخن گوی بود
سبزتر از برگ ترنج آسمان
آمده نارنج به دست آن زمان
چون فلک آنجا علم آراسته
سبزه بکشتیش بدر خواسته
هر گره از رشته آن سبز خوان
جان زمین بود و دل آسمان
اختر سرسبز مگر بامداد
گفت زمین را که سرت سبز باد
یا فلک آنجا گذر آوردهبود
سبزه به بیجاده گرو کردهبود
چشمه درفشندهتر از چشم حور
تا برد از چشمه خورشید نور
سبزه بر آن چشمه وضو ساخته
شکر وضو کرده و پرداخته
مرغ ز گل بوی سلیمان شنید
ناله داودی از آن برکشید
چنگل دراج به خون تذرو
سلسله آویخته در پای سرو
محضر منشور نویسان باغ
فتوی بلبل شده بر خون زاغ
بوم کز آن بوم شده پیکرش
سر دلش گشته قضای سرش
باد یمانی به سهیل نسیم
ساخته کیمخت زمین را ادیم
لاله ز تعجیل که بشتافته
از تپش دل خفقان یافته
سایه شمشاد شمایل پرست
سوی دل لاله فرو برده دست
ناخن سیمین سمن صبح فام
برده ز شب ناخنه شب تمام
صبح که شد یوسف زرین رسن
چاهکنان در زنخ یاسمن
زرد قصب خاک برسم جهود
کاب چو موسی ید بیضا نمود
خاک به آن آب دوا ساخته
هر چه فرو برده برانداخته
نور سحر یافته میدان فراخ
سایه روی را به صبا داده شاخ
سایه گزیده لب خورشید را
شانه زده باد سر بید را
سایه و نور از علم شاخسار
رقصکنان بر طرف جویبار
عود شد آن خار که مقصود بود
آتش گل مجمر آن عود بود
گردن گل منبر بلبل شده
زلف بنفشه کمر گل شده
مرغ ز داود خوش آوازتر
گل ز نظامی شکر اندازتر
از گره نه فلکم باز کرد
گرچه گره در گرهش بود جای
برنگرفت از سر این رشته پای
تا سر این رشته به جائی رسید
کان گره از رشته بخواهد برید
خواجه معالقصه که در بند ماست
گرچه خدا نیست خداوند ماست
شحنه راه دو جهان منست
گرنه چرا در غم جان منست
گرچه بسی ساز ندارد ز من
شفقت خود باز ندارد ز من
گشت چو من بی ادبی را غلام
آن ادبآموز مرا کرد رام
از چو منی سر به هزیمت نبرد
صحبت خاکی به غنیمت شمرد
روزی از این مصر زلیخا پناه
یوسفیی کرد و برون شد ز چاه
چشم شب از خواب چو بردوختند
چشم چراغ سحر افروختند
صبح چراغی سحر افروز شد
کحلی شب قرمزی روز شد
خواجه گریبان چراغی گرفت
دست من و دامن باغی گرفت
دامنم از خار غم آسوده کرد
تا به گریبان به گل آموده کرد
من چو لب لاله شده خنده ناک
جامه به صد جای چو گل کرده چاک
لاله دل خویش به جانم سپرد
گل کمر خود به میانم سپرد
گه چو می آلوده به خون آمدم
گه چو گل از پرده برون آمدم
گل به گل و شاخ به شاخ از شتاب
میشدم ایدون که شود نشو آب
تا علم عشق به جائی رسید
کز طرفی بوی وفائی رسید
نکته بادی بزبان فصیح
زنده دلم کرد چو باد مسیح
زیر زمین ریخت عماریم را
تک به صبا داد سواریم را
گفت فرود آی و ز خود دم مزن
ورنه فرود آرمت از خویشتن
منکه بر آن آب چو کشتی شدم
ساکن از آن باد بهشتی شدم
آب روان بود فرود آمدم
تشنه زبان بر لب رود آمدم
چشمه افروختهتر ز آفتاب
خضر به خضراش ندیده به خواب
خوابگهی بود سمنزار او
خواب کنان نرگس بیدار او
دایره خط سپهرش مقام
غالیه بوی بهشتش غلام
گل ز گریبان سمن کرده جای
خارکشان دامن گل زیر پای
آهو و روباه در آن مرغزار
نافه به گل داده و نیفه به خار
طوطی از آن گل که شکر خنده بود
بر سر سبزیش پر افکنده بود
تازه گیا طوطی شکر بدست
آهوکان از شکرش شیر مست
جلوهگر از حجله گلها شمال
گل شکر از شاخ گیاها غزال
خیری منشور مرکب شده
مروحه عنبر اشهب شده
سرمه بیننده چو نرگس نماش
سوسن افعی چو زمرد گیاش
قافله زن یاسمن و گل بهم
قافیه گو قمری و بلبل بهم
سوسن یکروزه عیسی زبان
داده به صبح از کف موسی نشان
فاخته فریادکنان صبحگاه
فاختهگون کرده فلک را به آه
باد نویسنده به دست امید
قصه گل بر ورق مشک بید
گه بسلام چمن آمد بهار
گه بسپاس آمد گل پیش خار
ترک سمن خیمه به صحرا زده
ماهچه خیمه به ثریا زده
لاله به آتشگه راز آمده
چون مغ هندو به نماز آمده
هندوک لاله و ترک سمن
سهل عرب بود و سهیل یمن
زورق باغ از علم سرخ و زرد
پنجرهها ساخته از لاجورد
آب ز نرمی شده قاقم نمای
طرفه بود قاقم سنجاب سای
شاخ ز نور فلک انگیخته
در قدم سایه درم ریخته
سایه سخن گو بلب آفتاب
زنده شده ریگ ز تسبیح آب
نسترن از بوسه سنبل به زخم
از مژه غنچه لب گل به زخم
ترکش خیری تهی از تیر خار
گاه سپر خواسته گه زینهار
سحر زده بید، به لرزه تنش
مجمر لاله شده دود افکنش
خواست پریدن چمن از چابکی
خواست چکیدن سمن از نارکی
نی به شکر خنده برون آمده
زرده گل نعل به خون آمده
آنگل خودرای که خودروی بود
از نفس باد سخن گوی بود
سبزتر از برگ ترنج آسمان
آمده نارنج به دست آن زمان
چون فلک آنجا علم آراسته
سبزه بکشتیش بدر خواسته
هر گره از رشته آن سبز خوان
جان زمین بود و دل آسمان
اختر سرسبز مگر بامداد
گفت زمین را که سرت سبز باد
یا فلک آنجا گذر آوردهبود
سبزه به بیجاده گرو کردهبود
چشمه درفشندهتر از چشم حور
تا برد از چشمه خورشید نور
سبزه بر آن چشمه وضو ساخته
شکر وضو کرده و پرداخته
مرغ ز گل بوی سلیمان شنید
ناله داودی از آن برکشید
چنگل دراج به خون تذرو
سلسله آویخته در پای سرو
محضر منشور نویسان باغ
فتوی بلبل شده بر خون زاغ
بوم کز آن بوم شده پیکرش
سر دلش گشته قضای سرش
باد یمانی به سهیل نسیم
ساخته کیمخت زمین را ادیم
لاله ز تعجیل که بشتافته
از تپش دل خفقان یافته
سایه شمشاد شمایل پرست
سوی دل لاله فرو برده دست
ناخن سیمین سمن صبح فام
برده ز شب ناخنه شب تمام
صبح که شد یوسف زرین رسن
چاهکنان در زنخ یاسمن
زرد قصب خاک برسم جهود
کاب چو موسی ید بیضا نمود
خاک به آن آب دوا ساخته
هر چه فرو برده برانداخته
نور سحر یافته میدان فراخ
سایه روی را به صبا داده شاخ
سایه گزیده لب خورشید را
شانه زده باد سر بید را
سایه و نور از علم شاخسار
رقصکنان بر طرف جویبار
عود شد آن خار که مقصود بود
آتش گل مجمر آن عود بود
گردن گل منبر بلبل شده
زلف بنفشه کمر گل شده
مرغ ز داود خوش آوازتر
گل ز نظامی شکر اندازتر
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۱۹ - ثمره خلوت دوم
عمر بر آن فرش ازل بافته
آنچه شده باز بدل یافته
گوش در آن نامه تحیت رسان
دیده در آن سجده تحیات خوان
تنگ دل از خنده ترکان شکر
سرمه بر از چشم غزالان نظر
ترک قصب پوش من آنجا چو ماه
کرده دلم را چو قصب رخنه گاه
مه که به شب دست برافشاندهبود
آنشب تا روز فرو ماندهبود
ناوک غمزهاش چو سبک پر شدی
جان به زمین بوسه برابر شدی
شمع ز نورش مژه پر اشک داشت
چشم چراغ آبله از رشک داشت
هر ستمی که بجفا درگرفت
دل به تبرک به وفا برگرفت
گه شده او سبزه و من جوی آب
گه شده من گازر و او آفتاب
زان رطب آنشب که بری داشتم
بیخبرم گر خبری داشتم
کان مه نو کو کمر از نور داشت
ماه نو از شیفتگان دور داشت
شیفته شیفته خویش بود
رغبتی از من صد ازو بیش بود
دل به تمنا که چو بودی ز روز
گر شب ما را نشدی پرده سوز
امشب اگر جفت سلامت شدی
هم نفس روز قیامت شدی
روشنی آن شب چون آفتاب
جویم بسیار و نبینم به خواب
جز به چنان شب طربم خوش نبود
تا شبخوش کرد شبم خوش نبود
زان همه شب یارب یارب کنم
بو که شبی جلوه آن شب کنم
روز سفید آن نه شب داج بود
بود شب اما شب معراج بود
ماه که بر لعل فلک کان کند
در غم آن شب همه شب جان کند
روز که شب دشمنیش مذهبست
هم به تمنای چنان یکشبست
من شده فارغ که ز راه سحر
تیغ زنان صبح درآمد ز در
آتش خورشید ز مژگان من
آب روان کرد بر ایوان من
ابر بباغ آمده بازیکنان
جامه خورشید نمازیکنان
حوضه این چشمه که خورشید بست
چون من و تو چند سبو را شکست
چرخ ستاره زده بر سیم ناب
زر طلی از ورق آفتاب
صبح گران خسب سبک خیز شد
دشنه بدست از پی خونریز شد
من ز مصافش سپر انداخته
جان سپر دشنه او ساخته
در پی جانم سحر از جوی جست
تشنه کشی کرد و بر او پل شکست
بانگ برآمد زخرابات من
کی سحر اینست مکافات من
پیشترک زین که کسی داشتم
شمع شب افروز بسی داشتم
آنشب و آنشمع نماندم چسود
نیست چنان شد که تو گوئی نبود
نیش دران زن که ز تو نوش خورد
پشم دران کش که ترا پنبه کرد
خامکشی کن که صواب آن بود
سوختن سوخته آسان بود
صبح چو در گریه من بنگریست
بر شفق از شفقت من خون گریست
سوخته شد خرمن روز از غمم
چشمه خورشید فسرد از دمم
با همه زهرم فلک امید داد
مار شبم مهره خورشید داد
چون اثر نور سحر یافتم
بیخبرم گر چه خبر یافتم
هر که درین مهد روان راه یافت
بیشتر ز نور سحرگه یافت
ای ز خجالت همه شبهای تو
رو سیه از روز طربهای تو
من که ازین شب صفتی کردهام
آن صفت از معرفتی کردهام
شب صفت پرده تنهائیست
شمع در او گوهر بینائیست
عود و گلابی که بر او بسته شد
ناله و اشک دو سه دلخسته شد
وانهمه خوبی که دران صدر بود
نور خیالات شب قدر بود
محرم این پرده زنگی نورد
کیست در این پرده زنگار خورد
صبح که پروانگی آموختست
خوشتر ازان شمع نیفروختست
کوش کزان شمع بداغی رسی
تا چو نظامی به چراغی رسی
آنچه شده باز بدل یافته
گوش در آن نامه تحیت رسان
دیده در آن سجده تحیات خوان
تنگ دل از خنده ترکان شکر
سرمه بر از چشم غزالان نظر
ترک قصب پوش من آنجا چو ماه
کرده دلم را چو قصب رخنه گاه
مه که به شب دست برافشاندهبود
آنشب تا روز فرو ماندهبود
ناوک غمزهاش چو سبک پر شدی
جان به زمین بوسه برابر شدی
شمع ز نورش مژه پر اشک داشت
چشم چراغ آبله از رشک داشت
هر ستمی که بجفا درگرفت
دل به تبرک به وفا برگرفت
گه شده او سبزه و من جوی آب
گه شده من گازر و او آفتاب
زان رطب آنشب که بری داشتم
بیخبرم گر خبری داشتم
کان مه نو کو کمر از نور داشت
ماه نو از شیفتگان دور داشت
شیفته شیفته خویش بود
رغبتی از من صد ازو بیش بود
دل به تمنا که چو بودی ز روز
گر شب ما را نشدی پرده سوز
امشب اگر جفت سلامت شدی
هم نفس روز قیامت شدی
روشنی آن شب چون آفتاب
جویم بسیار و نبینم به خواب
جز به چنان شب طربم خوش نبود
تا شبخوش کرد شبم خوش نبود
زان همه شب یارب یارب کنم
بو که شبی جلوه آن شب کنم
روز سفید آن نه شب داج بود
بود شب اما شب معراج بود
ماه که بر لعل فلک کان کند
در غم آن شب همه شب جان کند
روز که شب دشمنیش مذهبست
هم به تمنای چنان یکشبست
من شده فارغ که ز راه سحر
تیغ زنان صبح درآمد ز در
آتش خورشید ز مژگان من
آب روان کرد بر ایوان من
ابر بباغ آمده بازیکنان
جامه خورشید نمازیکنان
حوضه این چشمه که خورشید بست
چون من و تو چند سبو را شکست
چرخ ستاره زده بر سیم ناب
زر طلی از ورق آفتاب
صبح گران خسب سبک خیز شد
دشنه بدست از پی خونریز شد
من ز مصافش سپر انداخته
جان سپر دشنه او ساخته
در پی جانم سحر از جوی جست
تشنه کشی کرد و بر او پل شکست
بانگ برآمد زخرابات من
کی سحر اینست مکافات من
پیشترک زین که کسی داشتم
شمع شب افروز بسی داشتم
آنشب و آنشمع نماندم چسود
نیست چنان شد که تو گوئی نبود
نیش دران زن که ز تو نوش خورد
پشم دران کش که ترا پنبه کرد
خامکشی کن که صواب آن بود
سوختن سوخته آسان بود
صبح چو در گریه من بنگریست
بر شفق از شفقت من خون گریست
سوخته شد خرمن روز از غمم
چشمه خورشید فسرد از دمم
با همه زهرم فلک امید داد
مار شبم مهره خورشید داد
چون اثر نور سحر یافتم
بیخبرم گر چه خبر یافتم
هر که درین مهد روان راه یافت
بیشتر ز نور سحرگه یافت
ای ز خجالت همه شبهای تو
رو سیه از روز طربهای تو
من که ازین شب صفتی کردهام
آن صفت از معرفتی کردهام
شب صفت پرده تنهائیست
شمع در او گوهر بینائیست
عود و گلابی که بر او بسته شد
ناله و اشک دو سه دلخسته شد
وانهمه خوبی که دران صدر بود
نور خیالات شب قدر بود
محرم این پرده زنگی نورد
کیست در این پرده زنگار خورد
صبح که پروانگی آموختست
خوشتر ازان شمع نیفروختست
کوش کزان شمع بداغی رسی
تا چو نظامی به چراغی رسی
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۲۸ - مقالت پنجم در وصف پیری
روز خوش عمر به شبخوش رسید
خاک به باد آب به آتش رسید
صبح برآمد چه شوی مست خواب
کز سر دیوار گذشت آفتاب
بگذر از این پی که جهانگیریست
حکم جوانی مکن این پیریست
خشک شد آندل که زغم ریش بود
کان نمکش نیست کزین پیش بود
شیفته شد عقل و تبه گشت رای
آبله شد دست و ز من گشت پای
با تو زمین را سر بخشایشست
پای فروکش گه آسایشست
نیست درین پاکی و آلودگی
خوشتر از آسودگی آسودگی
چشمه مهتاب تو سردی گرفت
لاله سیراب تو زردی گرفت
موی به مویت ز حبش تا طراز
تازی و ترک آمده در ترکتاز
پیر دو موئی که شب و روز تست
روز جوانی ادبآموز تست
کز تو جوانتر به جهان چند بود
خود نشود پیر درین بند بود
پره گل باد خزانیش برد
آمد پیری و جوانیش برد
غیب جوانی نپذیرفتهاند
پیری و صد عیب، چنین گفتهاند
دولت اگر دولت جمشیدیست
موی سپید آیت نومیدیست
موی سپید از اجل آرد پیام
پشت خم از مرگ رساند سلام
ملک جوانی و نکوئی کراست
نیست مرا یارب گوئی کراست
رفت جوانی به تغافل به سر
جای دریغست دریغی بخور
گم شده هر که چو یوسف بود
گم شدنش جای تأسف بود
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست
شاهد باغست درخت جوان
پیر شود بشکندش باغبان
گرچه جوانی همه خود آتشست
پیری تلخست و جوانی خوشست
شاختر از بهر گل نوبرست
هیزم خشک از پی خاکسترست
موی سیه غالیه سر بود
سنگ سیه صیرفی زر بود
عهد جوانی بسر آمد مخسب
شب شد و اینک سحر آمد مخسب
آتش طبع تو چو کافور خورد
مشک ترا طبع چو کافور کرد
چونکه هوا سرد شود یکدو ماه
برف سپید آورد ابر سیاه
گازری از رنگرزی دور نیست
کلبه خورشید و مسیحا یکیست
گازر کاری صفت آب شد
رنگرزی پیشه مهتاب شد
رنگ خرست این کره لاجورد
عیسی ازان رنگرزی پیشه کرد
تا پی ازین رنگی و رومی تراست
داغ جهولی و ظلومی تراست
در کمر کوه ز خوی دو رنگ
پشت بریده است میان پلنگ
تا چو عروسان درخت از قیاس
گاه قصب پوشی و گاهی پلاس
داری از این خوی مخالف بسیچ
گرمی و صد جبه و سردی و هیچ
آن خور و آن پوش چو شیر و پلنگ
کاوری آنرا همه ساله به چنگ
تا شکمی نان و دمی آب هست
کفچه مکن بر سر هر کاسه دست
نان اگر آتش ننشاند ز تو
آب و گیا را که ستاند ز تو
زانکه زنی نان کسان را صلا
به که خوری چون خر عیسی گیا
آتش این خاک خم باد کرد
نان ندهد تا نبرد آب مرد
گر نه درین دخمه زندانیان
بی تبشست آتش روحانیان
گرگ دمی یوسف جانش چراست
شیر دلی گربه خوانش چراست
از پی مشتی جو گندم نمای
دانه دل چون جو و گندم مسای
نانخورش از سینه خود کن چو آب
وز دل خود ساز چو آتش کباب
خاک خور و نان بخیلان مخور
خاک نهای زخم ذلیلان مخور
بر دل و دستت همه خاری بزن
تن مزن و دست به کاری بزن
به که به کاری بکنی دستخوش
تا نشوی پیش کسان دستکش
خاک به باد آب به آتش رسید
صبح برآمد چه شوی مست خواب
کز سر دیوار گذشت آفتاب
بگذر از این پی که جهانگیریست
حکم جوانی مکن این پیریست
خشک شد آندل که زغم ریش بود
کان نمکش نیست کزین پیش بود
شیفته شد عقل و تبه گشت رای
آبله شد دست و ز من گشت پای
با تو زمین را سر بخشایشست
پای فروکش گه آسایشست
نیست درین پاکی و آلودگی
خوشتر از آسودگی آسودگی
چشمه مهتاب تو سردی گرفت
لاله سیراب تو زردی گرفت
موی به مویت ز حبش تا طراز
تازی و ترک آمده در ترکتاز
پیر دو موئی که شب و روز تست
روز جوانی ادبآموز تست
کز تو جوانتر به جهان چند بود
خود نشود پیر درین بند بود
پره گل باد خزانیش برد
آمد پیری و جوانیش برد
غیب جوانی نپذیرفتهاند
پیری و صد عیب، چنین گفتهاند
دولت اگر دولت جمشیدیست
موی سپید آیت نومیدیست
موی سپید از اجل آرد پیام
پشت خم از مرگ رساند سلام
ملک جوانی و نکوئی کراست
نیست مرا یارب گوئی کراست
رفت جوانی به تغافل به سر
جای دریغست دریغی بخور
گم شده هر که چو یوسف بود
گم شدنش جای تأسف بود
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست
شاهد باغست درخت جوان
پیر شود بشکندش باغبان
گرچه جوانی همه خود آتشست
پیری تلخست و جوانی خوشست
شاختر از بهر گل نوبرست
هیزم خشک از پی خاکسترست
موی سیه غالیه سر بود
سنگ سیه صیرفی زر بود
عهد جوانی بسر آمد مخسب
شب شد و اینک سحر آمد مخسب
آتش طبع تو چو کافور خورد
مشک ترا طبع چو کافور کرد
چونکه هوا سرد شود یکدو ماه
برف سپید آورد ابر سیاه
گازری از رنگرزی دور نیست
کلبه خورشید و مسیحا یکیست
گازر کاری صفت آب شد
رنگرزی پیشه مهتاب شد
رنگ خرست این کره لاجورد
عیسی ازان رنگرزی پیشه کرد
تا پی ازین رنگی و رومی تراست
داغ جهولی و ظلومی تراست
در کمر کوه ز خوی دو رنگ
پشت بریده است میان پلنگ
تا چو عروسان درخت از قیاس
گاه قصب پوشی و گاهی پلاس
داری از این خوی مخالف بسیچ
گرمی و صد جبه و سردی و هیچ
آن خور و آن پوش چو شیر و پلنگ
کاوری آنرا همه ساله به چنگ
تا شکمی نان و دمی آب هست
کفچه مکن بر سر هر کاسه دست
نان اگر آتش ننشاند ز تو
آب و گیا را که ستاند ز تو
زانکه زنی نان کسان را صلا
به که خوری چون خر عیسی گیا
آتش این خاک خم باد کرد
نان ندهد تا نبرد آب مرد
گر نه درین دخمه زندانیان
بی تبشست آتش روحانیان
گرگ دمی یوسف جانش چراست
شیر دلی گربه خوانش چراست
از پی مشتی جو گندم نمای
دانه دل چون جو و گندم مسای
نانخورش از سینه خود کن چو آب
وز دل خود ساز چو آتش کباب
خاک خور و نان بخیلان مخور
خاک نهای زخم ذلیلان مخور
بر دل و دستت همه خاری بزن
تن مزن و دست به کاری بزن
به که به کاری بکنی دستخوش
تا نشوی پیش کسان دستکش
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۳۳ - داستان فریدون با آهو
صبحدمی با دو سه اهل درون
رفت فریدون به تماشا برون
چون به شکار آمد در مرغزار
آهوکی دید فریدون شکار
گردن و گوشی ز خصومت بری
چشم و سرینی به شفاعت گری
گفتی از آنجا که نظر جسته بود
از نظر شاه برون رسته بود
شاه بدان صید چنان صید شد
کش همگی بسته آن قید شد
رخش برو چون جگرش گرم کرد
پشت کمان چون شکمش نرم کرد
تیر بدان پایه ازو درگذشت
رخش بدان پویه به گردش نگشت
گفت به تیر آن پر کینت کجاست
گفت به رخش آن تک دینت کجاست
هر دو درین باره نه پسبارهاید
خرده آن خرد گیا خوارهاید
تیر زبان شد همه کای مرزبان
هست نظرگاه تو این بیزبان
در کنف درع تو جولان زند
بر سر درع تو که پیکان زند
خوش نبود با نظر مهتران
بر رق آهو کف خنیاگران
داغ بلندان طلب ای هوشمند
تا شوی از داغ بلندان بلند
صورت خدمت صفت مردمیست
خدمت کردن شرف آدمیست
نیست بر مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیدهتر
دست وفا در کمر عهد کن
تا نشوی عهدشکن جهدکن
گنج نشین مار که درویش نیست
از سر تا دم کمری بیش نیست
از پی آن گشت فلک تاج سر
کز سر خدمت همه تن شد کمر
هر که زمام هنری میکشد
در ره خدمت کمری میکشد
شمع که او خواجگی نور یافت
از کمر خدمت زنبور یافت
خیز نظامی که نه بر بستهای
از پی خدمت چه کمر بستهای
رفت فریدون به تماشا برون
چون به شکار آمد در مرغزار
آهوکی دید فریدون شکار
گردن و گوشی ز خصومت بری
چشم و سرینی به شفاعت گری
گفتی از آنجا که نظر جسته بود
از نظر شاه برون رسته بود
شاه بدان صید چنان صید شد
کش همگی بسته آن قید شد
رخش برو چون جگرش گرم کرد
پشت کمان چون شکمش نرم کرد
تیر بدان پایه ازو درگذشت
رخش بدان پویه به گردش نگشت
گفت به تیر آن پر کینت کجاست
گفت به رخش آن تک دینت کجاست
هر دو درین باره نه پسبارهاید
خرده آن خرد گیا خوارهاید
تیر زبان شد همه کای مرزبان
هست نظرگاه تو این بیزبان
در کنف درع تو جولان زند
بر سر درع تو که پیکان زند
خوش نبود با نظر مهتران
بر رق آهو کف خنیاگران
داغ بلندان طلب ای هوشمند
تا شوی از داغ بلندان بلند
صورت خدمت صفت مردمیست
خدمت کردن شرف آدمیست
نیست بر مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیدهتر
دست وفا در کمر عهد کن
تا نشوی عهدشکن جهدکن
گنج نشین مار که درویش نیست
از سر تا دم کمری بیش نیست
از پی آن گشت فلک تاج سر
کز سر خدمت همه تن شد کمر
هر که زمام هنری میکشد
در ره خدمت کمری میکشد
شمع که او خواجگی نور یافت
از کمر خدمت زنبور یافت
خیز نظامی که نه بر بستهای
از پی خدمت چه کمر بستهای
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۳۸ - مقالت دهم در نمودار آخرالزمان
ای فلک آهستهتر این دور چند
وی ز می آسودهتر اینجور چند
از پس هر شامگهی چاشتیست
آخر برداشت فرو داشتیست
در طبقات زمی افکنده بیم
زلزله الساعه شئی عظیم
شیفتن خاک سیاست نمود
حلقه زنجیر فلک را بسود
باد تن شیفته درهم شکست
شیفته زنجیر فراهم گسست
با که گرو بست زمین کز میان
باز گشاید کمر آسمان
شام ز رنگ و سحر از بوی رست
چرخ ز چوگان ز میاز گوی رست
خاک در چرخ برین میزند
چرخ میان بسته کمین میزند
حادثه چرخ کمین برگشاد
یک به یک اندام زمین برگشاد
پیر فلک خرقه بخواهد درید
مهره گل رشته بخواهد برید
چرخ به زیر آید و یکتا شود
چرخ زنان خاک به بالا شود
رسته شود هر دو سر از درد ما
پاک شود هر دو ره از گرد ما
هم فلک از شغل تو ساکن شود
هم زمی از مکر تو ایمن شود
شرم گرفت انجم و افلاک را
چند پرستند کفی خاک را
مار صفت شد فلک حلقهوار
خاک خورد مار سرانجام کار
ای جگر خاک به خون از شما
کیست در این خاک برون از شما
خاک در این خنبره غم چراست
رنگ خمش ازرق ماتم چراست
گر بتوانید کمین ساختن
این گل ازین خم به در انداختن
دامن ازین خنبره دودناک
پاک بشوئید به هفت آب و خاک
خرقه انجم ز فلک برکشید
خط خرابی به جهان درکشید
بر سر خاک از فلک تیز گشت
واقعه تیز بخواهد گذشت
تعبیهای را که درو کارهاست
جنبش افلاک نمودارهاست
سر بجهد چونکه بخواهد شکست
وینجهش امروز درینخاک هست
دشمن تست این صدف مشک رنگ
دیده پر از گوهر و دل پر نهنگ
این نه صدف گوهر دریائیست
وین نه گهر معدن بینائیست
هر که در او دید دماغش فسرد
دیده چو افعی به زمرد سپرد
لاجرمش نور نظر هیچ نیست
دیده هزارست و بصر هیچ نیست
راه عدم را نپسندیدهای
زانکه به چشم دگران دیدهای
پایت را درد سری میرسان
ره نتوان رفت به پای کسان
گر به فلک برشود از زر و زور
گور بود بهره بهرام گور
در نتوان بستن ازین کوی در
بر نتوان کردن ازین بام سر
باش درین خانه زندانیان
روزن و دربسته چو بحرانیان
چند حدیث فلک و یاد او
خاک تهی بر سر پر باد او
از فلک و راه مجرهاش مرنج
کاهکشی را به یکی جومسنج
بر پر از این گنبد دولاب رنگ
تا رهی از گردش پرگار تنگ
وهم که باریکترین رشتهایست
زین ره باریک خجل گشتهایست
عاجزی و هم خجل روی بین
موی به موی این ره چون موی بین
بر سر موئی سر موئی مگیر
ورنه برون آی چو موی از خمیر
چون به ازین مایه به دست آوری
بد بود اینجا که نشست آوری
پشته این گل چو وفادار نیست
روی بدو مصلحت کار نیست
هر علمی جای افکندگیست
هر کمر آلوده صد بندگیست
هر هنری طعنه شهری درو
هر شکری زحمت زهری درو
آتش صبحی که در این مطبخست
نیم شراری ز تف دوزخست
مه که چراغ فلکی شد تنش
هست ز دریوزه خور روغنش
ابر که جانداروی پژمردگیست
هم قدری بلغم افسردگیست
آب که آسایش جانها دروست
کشتی داند چه زیانها در اوست
خانه پر عیب شد این کارگاه
خود نکنی هیچ به عیبش نگاه
چشم فرو بستهای از عیب خویش
عیب کسان را شده آیینه پیش
عیب نویسی مکن آیینهوار
تا نشوی از نفسی عیبدار
یا به درافکن از جیب خویش
یا بشکن آینه عیب خویش
دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و درو عیب ساز
در همه چیزی هنر و عیب هست
عیب مبین تا هنر آری بدست
می نتوان یافت به شب در چراغ؟
در قفس روز تواندید زاغ؟
در پر طاوس که زر پیکرست
سرزنش پای کجا درخورست
زاغ که او را همه تن شد سیاه
دیده سپیدست درو کن نگاه
وی ز می آسودهتر اینجور چند
از پس هر شامگهی چاشتیست
آخر برداشت فرو داشتیست
در طبقات زمی افکنده بیم
زلزله الساعه شئی عظیم
شیفتن خاک سیاست نمود
حلقه زنجیر فلک را بسود
باد تن شیفته درهم شکست
شیفته زنجیر فراهم گسست
با که گرو بست زمین کز میان
باز گشاید کمر آسمان
شام ز رنگ و سحر از بوی رست
چرخ ز چوگان ز میاز گوی رست
خاک در چرخ برین میزند
چرخ میان بسته کمین میزند
حادثه چرخ کمین برگشاد
یک به یک اندام زمین برگشاد
پیر فلک خرقه بخواهد درید
مهره گل رشته بخواهد برید
چرخ به زیر آید و یکتا شود
چرخ زنان خاک به بالا شود
رسته شود هر دو سر از درد ما
پاک شود هر دو ره از گرد ما
هم فلک از شغل تو ساکن شود
هم زمی از مکر تو ایمن شود
شرم گرفت انجم و افلاک را
چند پرستند کفی خاک را
مار صفت شد فلک حلقهوار
خاک خورد مار سرانجام کار
ای جگر خاک به خون از شما
کیست در این خاک برون از شما
خاک در این خنبره غم چراست
رنگ خمش ازرق ماتم چراست
گر بتوانید کمین ساختن
این گل ازین خم به در انداختن
دامن ازین خنبره دودناک
پاک بشوئید به هفت آب و خاک
خرقه انجم ز فلک برکشید
خط خرابی به جهان درکشید
بر سر خاک از فلک تیز گشت
واقعه تیز بخواهد گذشت
تعبیهای را که درو کارهاست
جنبش افلاک نمودارهاست
سر بجهد چونکه بخواهد شکست
وینجهش امروز درینخاک هست
دشمن تست این صدف مشک رنگ
دیده پر از گوهر و دل پر نهنگ
این نه صدف گوهر دریائیست
وین نه گهر معدن بینائیست
هر که در او دید دماغش فسرد
دیده چو افعی به زمرد سپرد
لاجرمش نور نظر هیچ نیست
دیده هزارست و بصر هیچ نیست
راه عدم را نپسندیدهای
زانکه به چشم دگران دیدهای
پایت را درد سری میرسان
ره نتوان رفت به پای کسان
گر به فلک برشود از زر و زور
گور بود بهره بهرام گور
در نتوان بستن ازین کوی در
بر نتوان کردن ازین بام سر
باش درین خانه زندانیان
روزن و دربسته چو بحرانیان
چند حدیث فلک و یاد او
خاک تهی بر سر پر باد او
از فلک و راه مجرهاش مرنج
کاهکشی را به یکی جومسنج
بر پر از این گنبد دولاب رنگ
تا رهی از گردش پرگار تنگ
وهم که باریکترین رشتهایست
زین ره باریک خجل گشتهایست
عاجزی و هم خجل روی بین
موی به موی این ره چون موی بین
بر سر موئی سر موئی مگیر
ورنه برون آی چو موی از خمیر
چون به ازین مایه به دست آوری
بد بود اینجا که نشست آوری
پشته این گل چو وفادار نیست
روی بدو مصلحت کار نیست
هر علمی جای افکندگیست
هر کمر آلوده صد بندگیست
هر هنری طعنه شهری درو
هر شکری زحمت زهری درو
آتش صبحی که در این مطبخست
نیم شراری ز تف دوزخست
مه که چراغ فلکی شد تنش
هست ز دریوزه خور روغنش
ابر که جانداروی پژمردگیست
هم قدری بلغم افسردگیست
آب که آسایش جانها دروست
کشتی داند چه زیانها در اوست
خانه پر عیب شد این کارگاه
خود نکنی هیچ به عیبش نگاه
چشم فرو بستهای از عیب خویش
عیب کسان را شده آیینه پیش
عیب نویسی مکن آیینهوار
تا نشوی از نفسی عیبدار
یا به درافکن از جیب خویش
یا بشکن آینه عیب خویش
دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و درو عیب ساز
در همه چیزی هنر و عیب هست
عیب مبین تا هنر آری بدست
می نتوان یافت به شب در چراغ؟
در قفس روز تواندید زاغ؟
در پر طاوس که زر پیکرست
سرزنش پای کجا درخورست
زاغ که او را همه تن شد سیاه
دیده سپیدست درو کن نگاه
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۴۸ - مقالت پانزدهم در نکوهش رشگبران
هر نفس این پرده چابک رقیب
بازین از پرده برآرد غریب
نطع پر از زخمه و رقاص نه
بحر پر از گوهر و غواص نه
از درم و دولت و از تاج و تیغ
نیست دریغ ار تو نخواهی دریغ
گر رسدت دل به دم جبرئیل
نیست قضا ممسک و قدرت بخیل
زان بنه چندانکه بری دیگرست
دخل وی از خرج تو افزونترست
پای درین ره نه و رفتار بین
حلقه این در زن و گفتار بین
سنگش یاقوت و گیا کیمیاست
گر نشناسی تو غرامت کراست
دست تصرف قلم اینجا شکست
کین همه اسرار درین پرده هست
هردم از این باغ بری میرسد
نغزتر از نغزتری میرسد
رشته جانها که درین گوهرست
مرسله از مرسله زیباترست
راه روان کز پس یکدیگرند
طایفه از طایفه زیرکترند
عقل شرف جز به معانی نداد
قدر به پیری و جوانی نداد
سنگ شنیدم که چو گردد کهن
لعل شود مختلفست این سخن
هرچه کهنتر بترند این گروه
هیچ نه جز بانگ چو بانوی کوه
آنکه ترا دیده بود شیرخوار
شیر تو زهریش بود ناگوار
در کهن انصاف توان کم بود
پیر هواخواه جوان کم بود
گل که نو آمد همه راحت دروست
خار کهن شد که جراحت دروست
از نوی انگور بود توتیا
وز کهنی مار شود اژدها
عقل که شد کاسه سر جای او
مغز کهن نیست پذیرای او
آنکه رصد نامه اختر گرفت
حکم ز تقویم کهن برگرفت
پیر سگانی که چو شیر ابخرند
گرگ صفت ناف غزالان درند
گر کنم اندیشه ز گرگان پیر
یوسفیم بین و به من برمگیر
زخم تنک زخمه پیران خوشست
آب جوانی چه کنم کاتشست
گرچه جوانی همه فرزانگیست
هم نه یکی شاخ ز دیوانگیست؟
یاسمنی چند که بیدی کنند
دعوی هندو به سپیدی کنند
منکه چو گل گنج فشانی کنم
دعوی پیری به جوانی کنم
خود منشی کار خلق کردنست
خصمی خود یاری حق کردنست
آن مه نو را که تو دیدی هلال
بدر نهش نام چو گیرد کمال
نخل چو بر پایه بالا رسد
دست چنان کش که به خرما رسد
دانه که طرحست فرا گوشهای
دانه مخوانش چو شود خوشهای
حوضه که دریا شود از آب جوی
تا بهمان چشم نبینی دروی
شب چو ببست آنهمه چشم از سحر
روز درو دید به چشمی دگر
دشمنی دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود
نی منگر کز چه گیا میرسد
در شکرش بین که کجا میرسد
دل به هنر ده نه به دعوی پرست
صید هنر باش به هرجا که هست
آب صدف گرچه فراوان بود
در ز یکی قطره باران بود
بسکه بباید دل و جان تافتن
تا گهری تاج نشان یافتن
هر علمی را که قضا نو کند
حفظ تو باید که روا رو کند
بر نشکستند هنوز این رباط
در ننوشتند هنوز این بساط
محتسب صنع مشو زینهار
تا نخوری دره ابلیسوار
هرکه نه بر حکم وی اقرار کرد
چرخ سرش در سر انکار کرد
بازین از پرده برآرد غریب
نطع پر از زخمه و رقاص نه
بحر پر از گوهر و غواص نه
از درم و دولت و از تاج و تیغ
نیست دریغ ار تو نخواهی دریغ
گر رسدت دل به دم جبرئیل
نیست قضا ممسک و قدرت بخیل
زان بنه چندانکه بری دیگرست
دخل وی از خرج تو افزونترست
پای درین ره نه و رفتار بین
حلقه این در زن و گفتار بین
سنگش یاقوت و گیا کیمیاست
گر نشناسی تو غرامت کراست
دست تصرف قلم اینجا شکست
کین همه اسرار درین پرده هست
هردم از این باغ بری میرسد
نغزتر از نغزتری میرسد
رشته جانها که درین گوهرست
مرسله از مرسله زیباترست
راه روان کز پس یکدیگرند
طایفه از طایفه زیرکترند
عقل شرف جز به معانی نداد
قدر به پیری و جوانی نداد
سنگ شنیدم که چو گردد کهن
لعل شود مختلفست این سخن
هرچه کهنتر بترند این گروه
هیچ نه جز بانگ چو بانوی کوه
آنکه ترا دیده بود شیرخوار
شیر تو زهریش بود ناگوار
در کهن انصاف توان کم بود
پیر هواخواه جوان کم بود
گل که نو آمد همه راحت دروست
خار کهن شد که جراحت دروست
از نوی انگور بود توتیا
وز کهنی مار شود اژدها
عقل که شد کاسه سر جای او
مغز کهن نیست پذیرای او
آنکه رصد نامه اختر گرفت
حکم ز تقویم کهن برگرفت
پیر سگانی که چو شیر ابخرند
گرگ صفت ناف غزالان درند
گر کنم اندیشه ز گرگان پیر
یوسفیم بین و به من برمگیر
زخم تنک زخمه پیران خوشست
آب جوانی چه کنم کاتشست
گرچه جوانی همه فرزانگیست
هم نه یکی شاخ ز دیوانگیست؟
یاسمنی چند که بیدی کنند
دعوی هندو به سپیدی کنند
منکه چو گل گنج فشانی کنم
دعوی پیری به جوانی کنم
خود منشی کار خلق کردنست
خصمی خود یاری حق کردنست
آن مه نو را که تو دیدی هلال
بدر نهش نام چو گیرد کمال
نخل چو بر پایه بالا رسد
دست چنان کش که به خرما رسد
دانه که طرحست فرا گوشهای
دانه مخوانش چو شود خوشهای
حوضه که دریا شود از آب جوی
تا بهمان چشم نبینی دروی
شب چو ببست آنهمه چشم از سحر
روز درو دید به چشمی دگر
دشمنی دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود
نی منگر کز چه گیا میرسد
در شکرش بین که کجا میرسد
دل به هنر ده نه به دعوی پرست
صید هنر باش به هرجا که هست
آب صدف گرچه فراوان بود
در ز یکی قطره باران بود
بسکه بباید دل و جان تافتن
تا گهری تاج نشان یافتن
هر علمی را که قضا نو کند
حفظ تو باید که روا رو کند
بر نشکستند هنوز این رباط
در ننوشتند هنوز این بساط
محتسب صنع مشو زینهار
تا نخوری دره ابلیسوار
هرکه نه بر حکم وی اقرار کرد
چرخ سرش در سر انکار کرد
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۵۹ - داستان بلبل با باز
در چمن باغ چو گلبن شکفت
بلبلی با باز درآمد به گفت
کز همه مرغان تو خاموش ساز
گوی چرا بردهای آخر به باز
تا تو لب بسته گشادی نفس
یک سخن نغز نگفتی به کس
منزل تو دستگه سنجری
طعمه تو سینه کبک دری
من که به یک چشم زد از کان غیب
صد گهر نغز برآرم ز جیب
طعمه من کرم شکاری چراست
خانه من بر سر خاری چراست
باز بدو گفت همه گوش باش
خامشیم بنگر و خاموش باش
منکه شدم کارشناس اندکی
صد کنم و باز نگویم یکی
رو که توئی شیفته روزگار
زانکه یکی نکنی و گوئی هزار
منکه همه معنیم این صیدگاه
سینه کبکم دهد و دست شاه
چون تو همه زخم زبانی تمام
کرم خور و خار نشین والسلام
خطبه چو بر نام فریدون کنند
گوش بر آواز دهل چون کنند
صبح که با بانگ خروسست و بس
خندهای از راه فسوست و بس
چرخ که در معرض فریاد نیست
هیچ سر از چنبرش آزاد نیست
بر مکش آوازه نظم بلند
تا چو نظامی نشوی شهر بند
بلبلی با باز درآمد به گفت
کز همه مرغان تو خاموش ساز
گوی چرا بردهای آخر به باز
تا تو لب بسته گشادی نفس
یک سخن نغز نگفتی به کس
منزل تو دستگه سنجری
طعمه تو سینه کبک دری
من که به یک چشم زد از کان غیب
صد گهر نغز برآرم ز جیب
طعمه من کرم شکاری چراست
خانه من بر سر خاری چراست
باز بدو گفت همه گوش باش
خامشیم بنگر و خاموش باش
منکه شدم کارشناس اندکی
صد کنم و باز نگویم یکی
رو که توئی شیفته روزگار
زانکه یکی نکنی و گوئی هزار
منکه همه معنیم این صیدگاه
سینه کبکم دهد و دست شاه
چون تو همه زخم زبانی تمام
کرم خور و خار نشین والسلام
خطبه چو بر نام فریدون کنند
گوش بر آواز دهل چون کنند
صبح که با بانگ خروسست و بس
خندهای از راه فسوست و بس
چرخ که در معرض فریاد نیست
هیچ سر از چنبرش آزاد نیست
بر مکش آوازه نظم بلند
تا چو نظامی نشوی شهر بند
سعدی : غزلیات
غزل ۲
ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمدهای مرحبا
قافله ی شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا
بر سر خشمست هنوز آن حریف
یا سخنی میرود اندر رضا
از در صلح آمدهای یا خلاف
با قدم خوف روم یا رجا
بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بیجان بقا
آن همه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحتست
درد کشیدن به امید دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا
هر سحر از عشق دمی میزنم
روز دگر میشنوم برملا
قصه دردم همه عالم گرفت
در که نگیرد نفس آشنا
گر برسد ناله ی سعدی به کوه
کوه بنالد به زبان صدا
از بر یار آمدهای مرحبا
قافله ی شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا
بر سر خشمست هنوز آن حریف
یا سخنی میرود اندر رضا
از در صلح آمدهای یا خلاف
با قدم خوف روم یا رجا
بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بیجان بقا
آن همه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحتست
درد کشیدن به امید دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا
هر سحر از عشق دمی میزنم
روز دگر میشنوم برملا
قصه دردم همه عالم گرفت
در که نگیرد نفس آشنا
گر برسد ناله ی سعدی به کوه
کوه بنالد به زبان صدا
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴
بوی گل و بانگ مرغ برخاست
هنگام نشاط و روز صحراست
فراش خزان ورق بیفشاند
نقاش صبا چمن بیاراست
ما را سر باغ و بوستان نیست
هر جا که تویی تفرج آن جاست
گویند نظر به روی خوبان
نهیست نه این نظر که ما راست
در روی تو سر صنع بی چون
چون آب در آبگینه پیداست
چشم چپ خویشتن برآرم
تا چشم نبیندت به جز راست
هر آدمیی که مهر مهرت
در وی نگرفت سنگ خاراست
روزی تر و خشک من بسوزد
آتش که به زیر دیگ سوداست
نالیدن بیحساب سعدی
گویند خلاف رای داناست
از ورطه ی ما خبر ندارد
آسوده که بر کنار دریاست
هنگام نشاط و روز صحراست
فراش خزان ورق بیفشاند
نقاش صبا چمن بیاراست
ما را سر باغ و بوستان نیست
هر جا که تویی تفرج آن جاست
گویند نظر به روی خوبان
نهیست نه این نظر که ما راست
در روی تو سر صنع بی چون
چون آب در آبگینه پیداست
چشم چپ خویشتن برآرم
تا چشم نبیندت به جز راست
هر آدمیی که مهر مهرت
در وی نگرفت سنگ خاراست
روزی تر و خشک من بسوزد
آتش که به زیر دیگ سوداست
نالیدن بیحساب سعدی
گویند خلاف رای داناست
از ورطه ی ما خبر ندارد
آسوده که بر کنار دریاست
سعدی : غزلیات
غزل ۴۵
خوش میرود این پسر که برخاست
سرویست چنین که میرود راست
ابروش کمان قتل عاشق
گیسوش کمند عقل داناست
بالای چنین اگر در اسلام
گویند که هست زیر و بالاست
ای آتش خرمن عزیزان
بنشین که هزار فتنه برخاست
بی جرم بکش که بنده مملوک
بی شرع ببر که خانه یغماست
دردت بکشم که درد داروست
خارت بخورم که خار خرماست
انگشت نمای خلق بودن
زشت است ولیک با تو زیباست
باید که سلامت تو باشد
سهل است ملامتی که بر ماست
جان در قدم تو ریخت سعدی
وین منزلت از خدای میخواست
خواهی که دگر حیات یابد
یک بار بگو که کشتهٔ ماست
سرویست چنین که میرود راست
ابروش کمان قتل عاشق
گیسوش کمند عقل داناست
بالای چنین اگر در اسلام
گویند که هست زیر و بالاست
ای آتش خرمن عزیزان
بنشین که هزار فتنه برخاست
بی جرم بکش که بنده مملوک
بی شرع ببر که خانه یغماست
دردت بکشم که درد داروست
خارت بخورم که خار خرماست
انگشت نمای خلق بودن
زشت است ولیک با تو زیباست
باید که سلامت تو باشد
سهل است ملامتی که بر ماست
جان در قدم تو ریخت سعدی
وین منزلت از خدای میخواست
خواهی که دگر حیات یابد
یک بار بگو که کشتهٔ ماست
سعدی : غزلیات
غزل ۵۰
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست
هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست
نتواند ز سر راه ملامت برخاست
که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق
که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست
عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح
نام مستوری و ناموس کرامت برخاست
در گلستانی کان گلبن خندان بنشست
سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست
گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت
یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست
دی زمانی به تکلف بر سعدی بنشست
فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست
کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست
هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست
نتواند ز سر راه ملامت برخاست
که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق
که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست
عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح
نام مستوری و ناموس کرامت برخاست
در گلستانی کان گلبن خندان بنشست
سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست
گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت
یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست
دی زمانی به تکلف بر سعدی بنشست
فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست
سعدی : غزلیات
غزل ۵۱
آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب است
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب است
نه دهانیست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است
آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب است
جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست
نه که از نالهٔ مرغان چمن در طرب است
هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا
کآفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب است
خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گر چه راهم نه به اندازهٔ پای طلب است
هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم میکشد و درد فراقش سبب است
سخن خویش به بیگانه نمییارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادب است
لیکن این حال محال است که پنهان ماند
تو زره میدری و پرده سعدی قصب است
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب است
نه دهانیست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است
آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب است
جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست
نه که از نالهٔ مرغان چمن در طرب است
هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا
کآفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب است
خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گر چه راهم نه به اندازهٔ پای طلب است
هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم میکشد و درد فراقش سبب است
سخن خویش به بیگانه نمییارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادب است
لیکن این حال محال است که پنهان ماند
تو زره میدری و پرده سعدی قصب است
سعدی : غزلیات
غزل ۶۲
ای لعبت خندان لب لعلت که مزیدهست؟
وی باغ لطافت به رویت که گزیدهست؟
زیباتر از این صید همه عمر نکردهست
شیرینتر از این خربزه هرگز نبریدهست
ای خضر حلالت نکنم چشمهٔ حیوان
دانی که سکندر به چه محنت طلبیدهست
آن خون کسی ریختهای یا می سرخ است
یا توت سیاه است که بر جامه چکیدهست
با جمله برآمیزی و از ما بگریزی
جرم از تو نباشد گنه از بخت رمیدهست
نیک است که دیوار به یک بار بیفتاد
تا هیچکس این باغ نگویی که ندیدهست
بسیار توقف نکند میوهٔ بر بار
چون عام بدانست که شیرین و رسیدهست
گل نیز در آن هفته دهن باز نمیکرد
وامروز نسیم سحرش پرده دریدهست
در دجله که مرغابی از اندیشه نرفتی
کشتی رود اکنون که تتر جسر بریدهست
رفت آن که فقاع از تو گشایند دگربار
ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیدهست
سعدی در بستان هوای دگری زن
وین کشته رها کن که در او گله چریدهست
وی باغ لطافت به رویت که گزیدهست؟
زیباتر از این صید همه عمر نکردهست
شیرینتر از این خربزه هرگز نبریدهست
ای خضر حلالت نکنم چشمهٔ حیوان
دانی که سکندر به چه محنت طلبیدهست
آن خون کسی ریختهای یا می سرخ است
یا توت سیاه است که بر جامه چکیدهست
با جمله برآمیزی و از ما بگریزی
جرم از تو نباشد گنه از بخت رمیدهست
نیک است که دیوار به یک بار بیفتاد
تا هیچکس این باغ نگویی که ندیدهست
بسیار توقف نکند میوهٔ بر بار
چون عام بدانست که شیرین و رسیدهست
گل نیز در آن هفته دهن باز نمیکرد
وامروز نسیم سحرش پرده دریدهست
در دجله که مرغابی از اندیشه نرفتی
کشتی رود اکنون که تتر جسر بریدهست
رفت آن که فقاع از تو گشایند دگربار
ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیدهست
سعدی در بستان هوای دگری زن
وین کشته رها کن که در او گله چریدهست
سعدی : غزلیات
غزل ۶۴
این بوی روح پرور از آن خوی دلبر است
وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است
ای باد بوستان مگرت نافه در میان
وی مرغ آشنا مگرت نامه در پر است
بوی بهشت میگذرد یا نسیم دوست
یا کاروان صبح که گیتی منور است
این قاصد از کدام زمین است مشک بوی
وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست
بر راه باد عود در آتش نهادهاند
یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبر است
بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن
کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر در است
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر الله اکبر است
دانی که چون همیگذرانیم روزگار
روزی که بی تو میگذرد روز محشر است
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابر است
در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصهٔ ما کار دفتر است
همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوهٔ سخنش همچنان تر است
آری خوش است وقت حریفان به بوی عود
وز سوز غافلند که در جان مجمر است
وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است
ای باد بوستان مگرت نافه در میان
وی مرغ آشنا مگرت نامه در پر است
بوی بهشت میگذرد یا نسیم دوست
یا کاروان صبح که گیتی منور است
این قاصد از کدام زمین است مشک بوی
وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست
بر راه باد عود در آتش نهادهاند
یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبر است
بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن
کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر در است
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر الله اکبر است
دانی که چون همیگذرانیم روزگار
روزی که بی تو میگذرد روز محشر است
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابر است
در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصهٔ ما کار دفتر است
همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوهٔ سخنش همچنان تر است
آری خوش است وقت حریفان به بوی عود
وز سوز غافلند که در جان مجمر است
سعدی : غزلیات
غزل ۶۹
عشرت خوش است و بر طرف جوی خوشتر است
می بر سماع بلبل خوشگوی خوشتر است
عیش است بر کنار سمن زار خواب صبح؟
نی، در کنار یار سمن بوی خوشتر است
خواب از خمار بادهٔ نوشین بامداد
بر بستر شقایق خودروی خوشتر است
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است
آواز چنگ مطرب خوشگوی گو مباش
ما را حدیث همدم خوشخوی خوشتر است
گر شاهد است سبزه بر اطراف گلستان
بر عارضین شاهد گلروی خوشتر است
آب از نسیم باد زره روی گشته گیر
مفتول زلف یار زره موی خوشتر است
گو چشمه آب کوثر و بستان بهشت باش
ما را مقام بر سر این کوی خوشتر است
سعدی! جفا نبرده چه دانی تو قدر یار؟
تحصیل کام دل به تکاپوی خوشتر است
می بر سماع بلبل خوشگوی خوشتر است
عیش است بر کنار سمن زار خواب صبح؟
نی، در کنار یار سمن بوی خوشتر است
خواب از خمار بادهٔ نوشین بامداد
بر بستر شقایق خودروی خوشتر است
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است
آواز چنگ مطرب خوشگوی گو مباش
ما را حدیث همدم خوشخوی خوشتر است
گر شاهد است سبزه بر اطراف گلستان
بر عارضین شاهد گلروی خوشتر است
آب از نسیم باد زره روی گشته گیر
مفتول زلف یار زره موی خوشتر است
گو چشمه آب کوثر و بستان بهشت باش
ما را مقام بر سر این کوی خوشتر است
سعدی! جفا نبرده چه دانی تو قدر یار؟
تحصیل کام دل به تکاپوی خوشتر است