عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نوای مزدور
ز مزد بندهٔ کرپاس پوش محنت کش
نصیب خواجهٔ ناکرده کار رخت حریر
ز خوی فشانی من لعل خاتم والی
ز اشک کودک من گوهر ستام امیر
ز خون من چو زلو فربهی کلیسا را
بزور بازوی من دست سلطنت همه گیر
خرابه رشک گلستان ز گریهٔ سحرم
شباب لاله و گل از طراوت جگرم
بیا که تازه نوا می تراود از رگ ساز
مئی که شیشه گدازد به ساغر اندازیم
مغان و دیر مغان را نظام تازه دهیم
بنای میکده های کهن بر اندازیم
ز رهزنان چمن انتقام لاله کشیم
به بزم غنچه و گل طرح دیگر اندازیم
به طوف شمع چو پروانه زیستن تا کی؟
ز خویش اینهمه بیگانه زیستن تا کی؟
نصیب خواجهٔ ناکرده کار رخت حریر
ز خوی فشانی من لعل خاتم والی
ز اشک کودک من گوهر ستام امیر
ز خون من چو زلو فربهی کلیسا را
بزور بازوی من دست سلطنت همه گیر
خرابه رشک گلستان ز گریهٔ سحرم
شباب لاله و گل از طراوت جگرم
بیا که تازه نوا می تراود از رگ ساز
مئی که شیشه گدازد به ساغر اندازیم
مغان و دیر مغان را نظام تازه دهیم
بنای میکده های کهن بر اندازیم
ز رهزنان چمن انتقام لاله کشیم
به بزم غنچه و گل طرح دیگر اندازیم
به طوف شمع چو پروانه زیستن تا کی؟
ز خویش اینهمه بیگانه زیستن تا کی؟
اقبال لاهوری : زبور عجم
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
زناریان او همه نالنده همچو نای
در ’بنگه فقیر و به کاشانهٔ امیر
غمها که پشت را به جوانی کند دو تای
درمان کجا که درد بدرمان فزون شود
دانش تمام حیله و نیرنگ و سیمیای
بی زور سیل کشتی آدم نمی رود
هر دل هزار عربده دارد به ناخدای
از من حکایت سفر زندگی مپرس
در ساختم بدرد و گذشتم غزل سرای
آمیختم نفس به نسیم سحر گهی
گشتم درین چمن به گلان نانهاده پای
از کاخ و کو جدا و پریشان بکاخ و کوی
کردم بچشم ماه تماشای این سرای
زناریان او همه نالنده همچو نای
در ’بنگه فقیر و به کاشانهٔ امیر
غمها که پشت را به جوانی کند دو تای
درمان کجا که درد بدرمان فزون شود
دانش تمام حیله و نیرنگ و سیمیای
بی زور سیل کشتی آدم نمی رود
هر دل هزار عربده دارد به ناخدای
از من حکایت سفر زندگی مپرس
در ساختم بدرد و گذشتم غزل سرای
آمیختم نفس به نسیم سحر گهی
گشتم درین چمن به گلان نانهاده پای
از کاخ و کو جدا و پریشان بکاخ و کوی
کردم بچشم ماه تماشای این سرای
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
اناالحق جز مقام کبریا نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
یقین دانم که روزی حضرت او
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
مکش ای آفتاب از فکر زربرپشت آتش را
ز غفلت میپرستی چند چون زردشت، آتش را
به ترک ظلم، ظالم برنگردد از مزاج خود
همان اخگر بودگر جمعگردد مشت آتش را
مشو با تندخویی از عدوی سادهدل ایمن
کهآخرروی نرم آب خواهدکشت آتش را
به اهل سوزکاوش داغ جانکاهی به بار آرد
چوشمع زروی نادانی مزن انگشت آتش را
شرار خردهٔ زر، خرمنگل راست برق آخر
چرا ای غنچه بیرون نفکنی ازمشت آتش را
خیال التفاتش از عتابم بیش میسوزد
بهگرمی فرق نتوان یافت روازپشت آتش را
نهتنها ناله زنهاریست از برق عتاب او
به قدر شعله اینجا میدمد انگشت آتش را
زر از دست خسان نتوان به جز سختی جداکردن
که بیآهن نخواهد ریخت سنگ ازمشت آتش را
به سعی ظلمکی رفع مظالم میشود بیدل
به آب خنجروشمشیرنتوانکشت آتش را
ز غفلت میپرستی چند چون زردشت، آتش را
به ترک ظلم، ظالم برنگردد از مزاج خود
همان اخگر بودگر جمعگردد مشت آتش را
مشو با تندخویی از عدوی سادهدل ایمن
کهآخرروی نرم آب خواهدکشت آتش را
به اهل سوزکاوش داغ جانکاهی به بار آرد
چوشمع زروی نادانی مزن انگشت آتش را
شرار خردهٔ زر، خرمنگل راست برق آخر
چرا ای غنچه بیرون نفکنی ازمشت آتش را
خیال التفاتش از عتابم بیش میسوزد
بهگرمی فرق نتوان یافت روازپشت آتش را
نهتنها ناله زنهاریست از برق عتاب او
به قدر شعله اینجا میدمد انگشت آتش را
زر از دست خسان نتوان به جز سختی جداکردن
که بیآهن نخواهد ریخت سنگ ازمشت آتش را
به سعی ظلمکی رفع مظالم میشود بیدل
به آب خنجروشمشیرنتوانکشت آتش را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
گر، دمی، بوس کفتگردد میسر تیغ را
تا ابد رگهایگل بالد ز جوهر تیغ را
ازکدورت برنمیآید مزاج کینهجو
بیشتر دارد همین زنگار در بر تیغ را
ایکه داری سیرگلزار شهادت در خیال
بایدتاز شوق زد چون سبزه برسرتیغرا
عیش خواهی صید آفت شوکه مانند هلال
چرخ ابرومیکند برچشم ساغرتیغ را
پردهٔ نیرنگ توفان بود شوق بسملم
خونم آخرکرد بازوی شناور تیغ را
تا مگر یکبارهگردد قطع راه هستیام
چون دم مقراض میخواهم دو پیکر تیغ را
موج توفان میزند جوی بهدریامتصل
جوهر دیگر بود در دست حیدر تیغ را
هرکه را دل از غبارکینهجوییها تهیست
میکشد همچون نیام آسوده در برتیغ را
دل به امید تلافی میتپد اماکجاست
آنقدر زخمیکه خواباند به بسترتیغ را
بیدل از هرمصرعم موج نزاکت میچکد
کردهام رنگین به خون صید لاغرتیغ را
تا ابد رگهایگل بالد ز جوهر تیغ را
ازکدورت برنمیآید مزاج کینهجو
بیشتر دارد همین زنگار در بر تیغ را
ایکه داری سیرگلزار شهادت در خیال
بایدتاز شوق زد چون سبزه برسرتیغرا
عیش خواهی صید آفت شوکه مانند هلال
چرخ ابرومیکند برچشم ساغرتیغ را
پردهٔ نیرنگ توفان بود شوق بسملم
خونم آخرکرد بازوی شناور تیغ را
تا مگر یکبارهگردد قطع راه هستیام
چون دم مقراض میخواهم دو پیکر تیغ را
موج توفان میزند جوی بهدریامتصل
جوهر دیگر بود در دست حیدر تیغ را
هرکه را دل از غبارکینهجوییها تهیست
میکشد همچون نیام آسوده در برتیغ را
دل به امید تلافی میتپد اماکجاست
آنقدر زخمیکه خواباند به بسترتیغ را
بیدل از هرمصرعم موج نزاکت میچکد
کردهام رنگین به خون صید لاغرتیغ را
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
زن در ایران
زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود
پیشهاش، جز تیرهروزی و پریشانی نبود
زندگی و مرگش اندر کنج عزلت میگذشت
زن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبود
کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد
کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود
در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت
در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود
دادخواهیهای زن میماند عمری بیجواب
آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود
بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک
در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود
از برای زن به میدان فراخ زندگی
سرنوشت و قسمتی جز تنگمیدانی نبود
نور دانش را ز چشم زن نهان میداشتند
این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود
زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنر
خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود
میوههای دکهٔ دانش فراوان بود، لیک
بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود
در قفس میآرمید و در قفس میداد جان
در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود
بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست
زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود
آب و رنگ از علم میبایست، شرط برتری
با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود
جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست
عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود
ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد
قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود
سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند
گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود
از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن
زیور و زر، پردهپوش عیب نادانی نبود
عیبها را جامهٔ پرهیز پوشاندهست و بس
جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود
زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس
پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود
زن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد
وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود
اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان
زآن که میدانست کآنجا جای مهمانی نبود
پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج
توشهای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود
چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف
چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار
ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود
شه نمیشد گردر این گمگشته کشتی ناخدای
ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود
باید این انوار را پروین به چشم عقل دید
مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود
پیشهاش، جز تیرهروزی و پریشانی نبود
زندگی و مرگش اندر کنج عزلت میگذشت
زن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبود
کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد
کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود
در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت
در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود
دادخواهیهای زن میماند عمری بیجواب
آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود
بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک
در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود
از برای زن به میدان فراخ زندگی
سرنوشت و قسمتی جز تنگمیدانی نبود
نور دانش را ز چشم زن نهان میداشتند
این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود
زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنر
خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود
میوههای دکهٔ دانش فراوان بود، لیک
بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود
در قفس میآرمید و در قفس میداد جان
در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود
بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست
زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود
آب و رنگ از علم میبایست، شرط برتری
با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود
جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست
عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود
ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد
قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود
سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند
گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود
از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن
زیور و زر، پردهپوش عیب نادانی نبود
عیبها را جامهٔ پرهیز پوشاندهست و بس
جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود
زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس
پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود
زن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد
وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود
اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان
زآن که میدانست کآنجا جای مهمانی نبود
پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج
توشهای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود
چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف
چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار
ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود
شه نمیشد گردر این گمگشته کشتی ناخدای
ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود
باید این انوار را پروین به چشم عقل دید
مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در مدح ابوالمظفر محمدشاه غازی طابالله ثراه
چه مایه مایلی ای ترک ترک و خفتان را
یکی بیاو میازار چهر الوان را
هوای جنگ چه داری نوای چنگ شنو
به یک دو جام میکهنه تازهکن جان را
ز شور و طیش چهدیدی بهسور و عیشگرای
که حاصلی به ازین نیست دور دوران را
ز سینهکینه بپرداز وکار آب بساز
مزن بر آتشکین همچو باد دامان را
چهارماهه نهبس بود شور و فتنه و جنگ
که باز زین زنی از بهرکینه یکران را
به زلفکان سیاهت به جای مشک و عبیر
چه بینم این همهگرد و غبار میدان را
ازین قبلکه به بر بینمت سلیح نبرد
گمان برمکه خلف مر تویی نریمان را
تو فتنهکردی و تاجیک و ترک متهمند
که ره به فتنهگشودند ملک سلطان را
نه از نبایر سلمی نه از نتایج تور
تراکهگفتکه ویران نمایی ایران را
کمان و تیرت اگر نفس آرزو دارد
کمان ابرو بنمای و تیر مژگان را
ورت به خود و زره دلکشد یکی بگذار
چو خود بر سر آنگیسوی زرهسان را
بس است آن زنخ و زلفگوی و چوگانت
چه مایلی هله اینقدرگوی و چوگان را
همی ز بند حوادثگشایش ار طلبی
درآ به حجره و بگشای بند خفتان را
ورت هواستکه در فارس فتنه بنشیند
یکی ز خلق بپوش آن دو چشم فتان را
بیار از آن می چون ارغوانکه مدحت آن
میان جمع به رقص آورد سخندان را
چو در شود بهگلوی خورنده از دل جام
ز دل برون فکند رازهای پنهان را
از آن شرابکهگر بیندشکسی شب تار
کند نظاره به ظلمات آب حیوان را
بده بگیر بنوشان بنوش تا ز طرب
تو عشوه سازکنی من مدیح سلطان را
خدیو راد محمد شه آنکه ملکت او
ز هرکرانه محیطاست ملک امکان را
ندانما به چه بستایمشکه شوکت او
گشاده ز آن سوی بازار وهم دکان را
به خلق پارس بس این رحمتشکه برهانید
ز چنگ حادثه یک مملکت مسلمان را
اگرچه حاکم و محکوم را نبودگناه
کهکس نداند علت قضای یزدان را
سخن درازکشد عفو شه بس اینکه سپرد
زمام ملک سلیمان امیر دیوان را
بزرگوار امیریکه با سیاست او
به چار رکن جهان نام نیست طغیان را
ز موشکافی تدبیر موکشان آرد
به خاک تیره ز هفتم سپهرکیوان را
به جامه خانهٔ جودش ندیده چشم جهان
جز آفتاب جهانتاب هیچ عریان را
نظامکار جهان پیرو عزیمت تست
چنانکه حس عمل تابع است ایمان را
بهعهد عدل توصبحست وبس اگربهمثل
تنی به دست تظلم دردگریبان را
سبب وجود تو بود ارنه بر فریشتگان
هگرز برنگزیدی خدای انسان را
کشند صورت شمشیرت ار به باغ بهشت
بهشتیان همه مایل شوند نیران را
ز روی صدقگواهی دهدکه خلد اینست
اگر به بزم تو حاضرکنند رضوان را
خدانمونهییازطولوعرضجاه توخواست
که آفرید به یک امرکن دوکیهان را
جنایتیکه بهکیهان رسد زکید سپهر
کفکریم تو آماده است تاوان را
ترشح کرمت گرد آز بزداید
چنانکه آب ستغفار لوث عصیان را
زمانه بیمدد حزم تو ندارد نظم
که بیخرد اثر نطق نیست حیوان را
به آب و آینه ماند ضمیر روشن تو
که آشکارکند رازهای پنهان را
به دست راد تو بیچاره ابرکی ماند
چه جرمکردهکه مستوجبست بهتان را
کدام ابر شنیدیکه فیض یکدمهاش
دهد به در وگهر غوطه ملک امکان را
برنده تیغ تو ویحک چگونه الماسیست
که روز معرکه آبستن است مرجان را
بسان آتش سوزنده صارم قهرت
جداکند ز موالید چهار ارکان را
بتابد ازکف رخشندهات به روز مصاف
بسان برقکه بشکافد ابر نیسان را
تبارکالله از آن خنگکوهکوههٔ تو
که بر نطاق نهم چرخ سودهکوهان را
پیش ز پویه دهانش زکف تنش ز عرق
نمونهایست عجب باد و برف وباران را
گمان بریکه معلق نمودهاند به سحر
ز چارگوشهٔ البرز چار سندان را
به غیر شخصکریمت برو نیافتهکس
فرازکوه دماوند بحر عمان را
مطیع تست به هرحال در شتاب و درنگ
چنانکه باد مطاوع بدی سلیمان را
مگر نمونهٔ وی خواست آفرید خدای
که آفرید دماوند وکوه ثهلان را
قوی قوایم او خاک را بتوفاند
چنانکه باد بهگرداب لجه طوفان را
بزرگوار امیرا توییکه همت تو
زیاد برده عطایای معن و قاآن را
دوسال و پنجمه ایدون رودکه بندهبهفارس
شنوده در عوض مدح قدح نادان را
متاع من همه شعرست و او بس ارزانست
یکی بگو چکنم این متاع ارزان را
کسش ز من نخرد ور خرد بنشناسد
ز پشک مشک وز خرمهره در غلطان را
توییکه قدر سخن دانی و عیار هنر
برآن صفتکه پیمبر رموز قرآن را
ولی تو نظم پریشانم آن زمان شنوی
که نظم بخشی یک مملکت پریشان را
چهباشد این دو سه مه تا تو نظمکار دهی
ببنده بار دهی خاکبوس خاقان را
مرا مگو چو ترا نیست سازو برگ سفر
هلا چگونهکنی جزم عزم طهران را
ز ساز و برگ سفر یک اراده دارم و بس
که هست حامله صدگونه برگ و سامان را
بدان ارادهٔ تنها اگر خدا خواهد
نبشت خواهمکوه و در و بیابان را
بهجز تو از تونخواهمکهنافریده خدای
عظیمتر ز وجود تو هیچ احسان را
زوال و نقص مبیناد عز و جاه امیر
چنانکه فضل خداوندگار پایان را
یکی بیاو میازار چهر الوان را
هوای جنگ چه داری نوای چنگ شنو
به یک دو جام میکهنه تازهکن جان را
ز شور و طیش چهدیدی بهسور و عیشگرای
که حاصلی به ازین نیست دور دوران را
ز سینهکینه بپرداز وکار آب بساز
مزن بر آتشکین همچو باد دامان را
چهارماهه نهبس بود شور و فتنه و جنگ
که باز زین زنی از بهرکینه یکران را
به زلفکان سیاهت به جای مشک و عبیر
چه بینم این همهگرد و غبار میدان را
ازین قبلکه به بر بینمت سلیح نبرد
گمان برمکه خلف مر تویی نریمان را
تو فتنهکردی و تاجیک و ترک متهمند
که ره به فتنهگشودند ملک سلطان را
نه از نبایر سلمی نه از نتایج تور
تراکهگفتکه ویران نمایی ایران را
کمان و تیرت اگر نفس آرزو دارد
کمان ابرو بنمای و تیر مژگان را
ورت به خود و زره دلکشد یکی بگذار
چو خود بر سر آنگیسوی زرهسان را
بس است آن زنخ و زلفگوی و چوگانت
چه مایلی هله اینقدرگوی و چوگان را
همی ز بند حوادثگشایش ار طلبی
درآ به حجره و بگشای بند خفتان را
ورت هواستکه در فارس فتنه بنشیند
یکی ز خلق بپوش آن دو چشم فتان را
بیار از آن می چون ارغوانکه مدحت آن
میان جمع به رقص آورد سخندان را
چو در شود بهگلوی خورنده از دل جام
ز دل برون فکند رازهای پنهان را
از آن شرابکهگر بیندشکسی شب تار
کند نظاره به ظلمات آب حیوان را
بده بگیر بنوشان بنوش تا ز طرب
تو عشوه سازکنی من مدیح سلطان را
خدیو راد محمد شه آنکه ملکت او
ز هرکرانه محیطاست ملک امکان را
ندانما به چه بستایمشکه شوکت او
گشاده ز آن سوی بازار وهم دکان را
به خلق پارس بس این رحمتشکه برهانید
ز چنگ حادثه یک مملکت مسلمان را
اگرچه حاکم و محکوم را نبودگناه
کهکس نداند علت قضای یزدان را
سخن درازکشد عفو شه بس اینکه سپرد
زمام ملک سلیمان امیر دیوان را
بزرگوار امیریکه با سیاست او
به چار رکن جهان نام نیست طغیان را
ز موشکافی تدبیر موکشان آرد
به خاک تیره ز هفتم سپهرکیوان را
به جامه خانهٔ جودش ندیده چشم جهان
جز آفتاب جهانتاب هیچ عریان را
نظامکار جهان پیرو عزیمت تست
چنانکه حس عمل تابع است ایمان را
بهعهد عدل توصبحست وبس اگربهمثل
تنی به دست تظلم دردگریبان را
سبب وجود تو بود ارنه بر فریشتگان
هگرز برنگزیدی خدای انسان را
کشند صورت شمشیرت ار به باغ بهشت
بهشتیان همه مایل شوند نیران را
ز روی صدقگواهی دهدکه خلد اینست
اگر به بزم تو حاضرکنند رضوان را
خدانمونهییازطولوعرضجاه توخواست
که آفرید به یک امرکن دوکیهان را
جنایتیکه بهکیهان رسد زکید سپهر
کفکریم تو آماده است تاوان را
ترشح کرمت گرد آز بزداید
چنانکه آب ستغفار لوث عصیان را
زمانه بیمدد حزم تو ندارد نظم
که بیخرد اثر نطق نیست حیوان را
به آب و آینه ماند ضمیر روشن تو
که آشکارکند رازهای پنهان را
به دست راد تو بیچاره ابرکی ماند
چه جرمکردهکه مستوجبست بهتان را
کدام ابر شنیدیکه فیض یکدمهاش
دهد به در وگهر غوطه ملک امکان را
برنده تیغ تو ویحک چگونه الماسیست
که روز معرکه آبستن است مرجان را
بسان آتش سوزنده صارم قهرت
جداکند ز موالید چهار ارکان را
بتابد ازکف رخشندهات به روز مصاف
بسان برقکه بشکافد ابر نیسان را
تبارکالله از آن خنگکوهکوههٔ تو
که بر نطاق نهم چرخ سودهکوهان را
پیش ز پویه دهانش زکف تنش ز عرق
نمونهایست عجب باد و برف وباران را
گمان بریکه معلق نمودهاند به سحر
ز چارگوشهٔ البرز چار سندان را
به غیر شخصکریمت برو نیافتهکس
فرازکوه دماوند بحر عمان را
مطیع تست به هرحال در شتاب و درنگ
چنانکه باد مطاوع بدی سلیمان را
مگر نمونهٔ وی خواست آفرید خدای
که آفرید دماوند وکوه ثهلان را
قوی قوایم او خاک را بتوفاند
چنانکه باد بهگرداب لجه طوفان را
بزرگوار امیرا توییکه همت تو
زیاد برده عطایای معن و قاآن را
دوسال و پنجمه ایدون رودکه بندهبهفارس
شنوده در عوض مدح قدح نادان را
متاع من همه شعرست و او بس ارزانست
یکی بگو چکنم این متاع ارزان را
کسش ز من نخرد ور خرد بنشناسد
ز پشک مشک وز خرمهره در غلطان را
توییکه قدر سخن دانی و عیار هنر
برآن صفتکه پیمبر رموز قرآن را
ولی تو نظم پریشانم آن زمان شنوی
که نظم بخشی یک مملکت پریشان را
چهباشد این دو سه مه تا تو نظمکار دهی
ببنده بار دهی خاکبوس خاقان را
مرا مگو چو ترا نیست سازو برگ سفر
هلا چگونهکنی جزم عزم طهران را
ز ساز و برگ سفر یک اراده دارم و بس
که هست حامله صدگونه برگ و سامان را
بدان ارادهٔ تنها اگر خدا خواهد
نبشت خواهمکوه و در و بیابان را
بهجز تو از تونخواهمکهنافریده خدای
عظیمتر ز وجود تو هیچ احسان را
زوال و نقص مبیناد عز و جاه امیر
چنانکه فضل خداوندگار پایان را
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۲۰
غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند بی خبر از قول حکیمان که گفتهاند هر که خدای را عزّوجلّ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش بر آرد
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل دردمند
سر جمله حیوانات گویند که شیر است و اذلّ جانوران خر و به اتفاق خر بار بر به که شیر مردم در
مسکین خر اگر جه بی تمیزست
جون بار همیبرد عزیزست
گاوان و خران بار بردار
به ز آدمیان مردم آزار
باز آمدیم به حکایت وزیر غافل، ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت
حاصل نشود رضای سلطان
تا خاطر بندگان نجویی
خواهی که خدای بر تو بخشد
با خلق خدای کن نکویی
آوردهاند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل کرد و گفت
نه هر که قوّت بازوی منصبی دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
توان به حلق فرو بردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف
نماند ستمکار بد روزگار
بماند برو لعنت پایدار
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل دردمند
سر جمله حیوانات گویند که شیر است و اذلّ جانوران خر و به اتفاق خر بار بر به که شیر مردم در
مسکین خر اگر جه بی تمیزست
جون بار همیبرد عزیزست
گاوان و خران بار بردار
به ز آدمیان مردم آزار
باز آمدیم به حکایت وزیر غافل، ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت
حاصل نشود رضای سلطان
تا خاطر بندگان نجویی
خواهی که خدای بر تو بخشد
با خلق خدای کن نکویی
آوردهاند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل کرد و گفت
نه هر که قوّت بازوی منصبی دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
توان به حلق فرو بردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف
نماند ستمکار بد روزگار
بماند برو لعنت پایدار
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۳۰
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۲۰
قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سر خوش بود و نعل دلش در آتش روزگاری در طلبش متلهّف بود و پویان و مترصّد و جویان و بر حسب واقعه گویان
سرو بلند
بر بود دلم ز دست و در پای فکند
زاید الوصف رنجیده دشنام بیتحاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت قاضی یکی را گفت از علمای معتبر که هم عنان او بوددر بلاد عرب گویند ضربُ الحبیب زَبیبٌهمانا کز وقاحت او بوی سماحت همیآید.
این بگفت و به مسند قضا باز آمد تنی چند از بزرگان عدول در مجلس حکم او بودندی زمین خدمت ببوسیدند که به اجازت سخنی بگوییم اگر چه ترک ادبست و بزرگان گفتهاند
الاّ به حکم آن که سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگانست مصلحتی که بینند و اعلام نکنند نوعی از خیانت باشد طریق صواب آن است که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع در نوردی که منصب قضا پایگاهی منیع است تا به گناهی شنیع ملوّث نگردانی و حریف این است که دیدی و حدیث این که شنیدی
بسا نام نیکوی پنجاه سال
که یک نام زشتش کند پایمال
ملامت کن مرا چندان که خواهی
که نتوان شستن از زنگی سیاهی
این بگفت و کسان را به تفحص حال وی بر انگیخت و نعمت بی کران بریخت و گفتهاند هر که را زر در ترازوست زور در بازوست و آنکه بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا کس ندارد. فی الجمله شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر از تنعم نخفتی و بترنّم گفتی
یک دم که چشم فتنه بخفته است زینهار
بیدار باشد تا نرود عمر بر فسوس
بانگ صبح
یا از در سرای اتابک غریو کوس
قاضی درین حالت که یکی از متعلقان در امد و گفت چه نشستی خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دقّی گرفتهاند بل که حقی گفته تا مگر آتش فتنه که هنوز اندکست به آب تدبیری فرو نشانیم مبادا که فردا چو بالا گیرد عالمی فرا گیرد. قاضی متبسم درو نظر کرد و گفت
را
چه تفاوت کند که سگ لاید
ملک را هم در آن شب آگهی دادند که در ملک تو چنین منکری حادث شده است، چه فرمایی؟ ملک گفتا من او را از فضلای عصر میدانم و یگانه روزگار باشد که معاندان در حق وی خوضی کردهاند. این سخن در سمع قبول من نیاید مگر آنگه که معاینه گردد که حکما گفتهاند.
شنیدم که سحر گاهی با تنی چند خاصان به بالین قاضی فراز آمد شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و میریخته و قدح شکسته و قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی به لطف اندک اندک بیدار کردش که خیز آفتاب بر امد. قاضی دریافت که حال چیست، گفتا از کدام جانب بر آمد؟ گفت از قبل مشرق.
گفت الحمد لله که در توبه همچنان بازست به حکم حدیث که
لایُغلَقُ علی العباد حتی تَطلَعَ الشمسُ مِن مَغربِها استَغْفِرُک اللّهُمَّ و اَتوبُ الیک.
گر گرفتارم کنی مستوجبم
ور ببخشی عفو بهتر کانتقام
ترا با وجود چنین منکری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد این بگفت و موکلان در وی آویختند گفتا که مرا در خدمت سلطان یکی سخن باقیست ملک بشنید و گفت این چیست؟ گفت
اگر خلاص محالست ازین گنه که مراست
بدان کرم که تو داری امیدواری هست
گیرند گفت ای خداوند جهان پرورده نعمت این خاندانم و این گناه نه تنها من کردهام دیگری را بینداز تا من عبرت گیرم ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او در گذشت و متعندان را که اشارت به کشتن او همیکردند گفت:
چنین خواندم که در دریای اعظم
به گردابی در افتادند باهم
همیگفت از میان موج و تشویر
مرا بگذار و دست یار من گیر
حدیث عشق از آن بطال منیوش
که در سختی کند یاری فراموش
که سعدی راه و رسم عشق بازی
چنان داند که در بغداد تازی
اگر مجنون لیلی زنده گشتی
حدیث عشق ازین دفتر نبشتی
سرو بلند
بر بود دلم ز دست و در پای فکند
زاید الوصف رنجیده دشنام بیتحاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت قاضی یکی را گفت از علمای معتبر که هم عنان او بوددر بلاد عرب گویند ضربُ الحبیب زَبیبٌهمانا کز وقاحت او بوی سماحت همیآید.
این بگفت و به مسند قضا باز آمد تنی چند از بزرگان عدول در مجلس حکم او بودندی زمین خدمت ببوسیدند که به اجازت سخنی بگوییم اگر چه ترک ادبست و بزرگان گفتهاند
الاّ به حکم آن که سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگانست مصلحتی که بینند و اعلام نکنند نوعی از خیانت باشد طریق صواب آن است که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع در نوردی که منصب قضا پایگاهی منیع است تا به گناهی شنیع ملوّث نگردانی و حریف این است که دیدی و حدیث این که شنیدی
بسا نام نیکوی پنجاه سال
که یک نام زشتش کند پایمال
ملامت کن مرا چندان که خواهی
که نتوان شستن از زنگی سیاهی
این بگفت و کسان را به تفحص حال وی بر انگیخت و نعمت بی کران بریخت و گفتهاند هر که را زر در ترازوست زور در بازوست و آنکه بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا کس ندارد. فی الجمله شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر از تنعم نخفتی و بترنّم گفتی
یک دم که چشم فتنه بخفته است زینهار
بیدار باشد تا نرود عمر بر فسوس
بانگ صبح
یا از در سرای اتابک غریو کوس
قاضی درین حالت که یکی از متعلقان در امد و گفت چه نشستی خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دقّی گرفتهاند بل که حقی گفته تا مگر آتش فتنه که هنوز اندکست به آب تدبیری فرو نشانیم مبادا که فردا چو بالا گیرد عالمی فرا گیرد. قاضی متبسم درو نظر کرد و گفت
را
چه تفاوت کند که سگ لاید
ملک را هم در آن شب آگهی دادند که در ملک تو چنین منکری حادث شده است، چه فرمایی؟ ملک گفتا من او را از فضلای عصر میدانم و یگانه روزگار باشد که معاندان در حق وی خوضی کردهاند. این سخن در سمع قبول من نیاید مگر آنگه که معاینه گردد که حکما گفتهاند.
شنیدم که سحر گاهی با تنی چند خاصان به بالین قاضی فراز آمد شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و میریخته و قدح شکسته و قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی به لطف اندک اندک بیدار کردش که خیز آفتاب بر امد. قاضی دریافت که حال چیست، گفتا از کدام جانب بر آمد؟ گفت از قبل مشرق.
گفت الحمد لله که در توبه همچنان بازست به حکم حدیث که
لایُغلَقُ علی العباد حتی تَطلَعَ الشمسُ مِن مَغربِها استَغْفِرُک اللّهُمَّ و اَتوبُ الیک.
گر گرفتارم کنی مستوجبم
ور ببخشی عفو بهتر کانتقام
ترا با وجود چنین منکری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد این بگفت و موکلان در وی آویختند گفتا که مرا در خدمت سلطان یکی سخن باقیست ملک بشنید و گفت این چیست؟ گفت
اگر خلاص محالست ازین گنه که مراست
بدان کرم که تو داری امیدواری هست
گیرند گفت ای خداوند جهان پرورده نعمت این خاندانم و این گناه نه تنها من کردهام دیگری را بینداز تا من عبرت گیرم ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او در گذشت و متعندان را که اشارت به کشتن او همیکردند گفت:
چنین خواندم که در دریای اعظم
به گردابی در افتادند باهم
همیگفت از میان موج و تشویر
مرا بگذار و دست یار من گیر
حدیث عشق از آن بطال منیوش
که در سختی کند یاری فراموش
که سعدی راه و رسم عشق بازی
چنان داند که در بغداد تازی
اگر مجنون لیلی زنده گشتی
حدیث عشق ازین دفتر نبشتی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در مدح شاهزادهٔ کیوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه فرماید
گرفت عرصهٔگیتی شمیم عنبر ناب
زگرد خاک سرکوی میرعرش جناب
وکیل ملک ملک مهتری که فُلک فلک
به بحر همت او چون سفینه درگرداب
بزرگ همت وکوچکدلیکه دست و دلش
یکی به بحر زند طعنه دیگری به سحاب
بهادری که ز تف شرار شمشیری
بود مزاج معاند همعشه در تب و تاب
سزد که از اثر خلق و لطف جان بخشش
به کام افعی گیرد مزاج شهد لعاب
به خدمت ملک آن ملکبخش کشورگیر
سحرگهان به من از روی لطفکرد خطاب
خجسته تهنیتیگوی عید اضحی را
که تا بهگوش نیایش نیوشی از احباب
جواب دادمش ای آنکه رای عالی تو
بود معاینه چون آفتاب عالمتاب
دو روز پیش که پهلوی استراحت من
نسوده است ز دلخستگی به بستر خواب
ز گرد راه چنانم که تل خاک شود
گرم به سخرهکسی افکند به دجلهٔ آب
مرا ز بستن نظم این زمان همان عجز ست
که صعوه را و شکار تدزو و صید عقاب
به خشم رفت و بر ابرو فکند چین و گشود
دو بُسدگهرانگیز را ز روی عتاب
که عذر بیهده تاکی همینت عذر بس است
که عجز طبع فکندست مر تو را به عذاب
بگیر خامهٔ مشکین ختامه را به بنان
مر این چکامهٔ فرخنده را ببر به کتاب
زهی شهنشه دوران خدایگان ملوک
که با اسحاب کَفتساحت محیط سراب
تو آن شهیکه ز معماری عدالت تو
سرای امن شد آباد وکاخ فتنه خراب
حسام سر فکنت بارور درختی هست
که بار او نبود غیر روین و عناب
ز بیم تیغ تو نالان پلنگ در کهسار
ز سهم سهم تو مویان غضنفر اندر غاب
ز شوق بزم تو امروز قدسیان سپهر
ز هر طرف متذکر به لیتکنت تراب
برای طوف حریم حرم مثال تو جمع
چو خلق در حرم کعبه مالکان رقاب
سزاست از پی قربانی توجیش عدو
که در شمار بهیمند زی اولواالالباب
به شرط آنکه چو ما بندگان پاک ضمیر
که بهر دفع شیاطین دولتیم شهاب
برافکنیم سراسر شکنجها به جبین
برآوریم یکایک پرندها ز قراب
ز خون خصم تو آریم لجهایکه در او
قباب نه فلک آمد چو قبهای حباب
الا به بزم جهان تا نشاط و عیش و طرب
عیان شود ز بم و زیر تار چنگ و رباب
بود بهکام موالیت نیش نوش روان
بود بهجام اعادیت نوش نیش مذاب
زگرد خاک سرکوی میرعرش جناب
وکیل ملک ملک مهتری که فُلک فلک
به بحر همت او چون سفینه درگرداب
بزرگ همت وکوچکدلیکه دست و دلش
یکی به بحر زند طعنه دیگری به سحاب
بهادری که ز تف شرار شمشیری
بود مزاج معاند همعشه در تب و تاب
سزد که از اثر خلق و لطف جان بخشش
به کام افعی گیرد مزاج شهد لعاب
به خدمت ملک آن ملکبخش کشورگیر
سحرگهان به من از روی لطفکرد خطاب
خجسته تهنیتیگوی عید اضحی را
که تا بهگوش نیایش نیوشی از احباب
جواب دادمش ای آنکه رای عالی تو
بود معاینه چون آفتاب عالمتاب
دو روز پیش که پهلوی استراحت من
نسوده است ز دلخستگی به بستر خواب
ز گرد راه چنانم که تل خاک شود
گرم به سخرهکسی افکند به دجلهٔ آب
مرا ز بستن نظم این زمان همان عجز ست
که صعوه را و شکار تدزو و صید عقاب
به خشم رفت و بر ابرو فکند چین و گشود
دو بُسدگهرانگیز را ز روی عتاب
که عذر بیهده تاکی همینت عذر بس است
که عجز طبع فکندست مر تو را به عذاب
بگیر خامهٔ مشکین ختامه را به بنان
مر این چکامهٔ فرخنده را ببر به کتاب
زهی شهنشه دوران خدایگان ملوک
که با اسحاب کَفتساحت محیط سراب
تو آن شهیکه ز معماری عدالت تو
سرای امن شد آباد وکاخ فتنه خراب
حسام سر فکنت بارور درختی هست
که بار او نبود غیر روین و عناب
ز بیم تیغ تو نالان پلنگ در کهسار
ز سهم سهم تو مویان غضنفر اندر غاب
ز شوق بزم تو امروز قدسیان سپهر
ز هر طرف متذکر به لیتکنت تراب
برای طوف حریم حرم مثال تو جمع
چو خلق در حرم کعبه مالکان رقاب
سزاست از پی قربانی توجیش عدو
که در شمار بهیمند زی اولواالالباب
به شرط آنکه چو ما بندگان پاک ضمیر
که بهر دفع شیاطین دولتیم شهاب
برافکنیم سراسر شکنجها به جبین
برآوریم یکایک پرندها ز قراب
ز خون خصم تو آریم لجهایکه در او
قباب نه فلک آمد چو قبهای حباب
الا به بزم جهان تا نشاط و عیش و طرب
عیان شود ز بم و زیر تار چنگ و رباب
بود بهکام موالیت نیش نوش روان
بود بهجام اعادیت نوش نیش مذاب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در مدح محمدشاه غازی و حاج میرزا آقاسی فرماید
ایدل اقبال و سعادت نه به سعی و طلب است
اینچنینکامروایی نه به عقل و ادب است
جامهٔ بخت به اندازهٔ دانش نبرند
زانکهدورانرا گردش بهخلافحسب است
بختیاری نه بهاصلست ونسب نی بهحسب
کامگاری را چونانکه ز اصل و نسب است
تا به کی ناله و افغان کنی ای دل از چرخ
یا خود از دهرکه دورانش همی بوالعجب است
چرخ راکینه بر ارباب خرد قدلزم است
دهر را حیله بر اصحاب هنر قد وجب است
هنری نیست اگر هست هنر بیهنریست
خردینیستوگرهست خردمحتجب است
عقل فعال ندارد سر عالم زیراک
همه عالم را اسباب به لهو و لعب است
دهر را نیست کفافی به کف عقل و ادب
ور بدی دیدم و دیدی که کرا روز و شب است
چرخ را نیست مداری به سر فضل و هنر
ور بدی گفتم و گفتیکه در تاب و تب است
استخوان زان هما آمد و شهد آن مگس
قسمت ما همه زهر و دگران را رطب است
مثل مدعیان با من در حضرت شاه
نه چو در غالیه با عود گزاف حطب است
جبرئیلست و عزازیل به مسندگه عرش
مصطفی را به حرم مشغله با بولهب است
پس من و مدعیان باشیم ار خود به مثل
هردو بردرگه سلطان زمان کی عجب است
ظل حق خسرو آفاق محمد شه آنک
دامن عهدش اندام ابد را سلب است
ذات بیمانندش را نتوان هیچ ستود
که ستایش ببرش تابش ماه و قصب است
شخص بیچون راچونی به نیایش غلط است
با خداوند جهان چونی ترک ادب است
سر اینگونه سخن خواجهٔ ما داند و بس
ورنه از مردم بیگانه نظر در عجب است
حامی دین و دول ماحی ادیان و ملل
که ازو دولت و دین چونین زیبا سلب است
اینقدر بس به مدیحش که ز ابنای زمان
حضرتشه را فردی بههنر منتخب است
مدح دارای جهان را چو نماید اصغا
جانش ازفرط شعفبینیکاندرطرب است
شاه شاهان جوانبخت که از فضل خدای
فارس ملک عجم حارس دین عرب است
مهر دلبندش اسرار بقا راست سبب
قهر جانسوزش چونانکه فنا را سبب است
لطفجانبخشش سرمایهٔ عیشست و نشاط
خشمجانسوزش دیباچهٔ رنج وکرب است
جنت از دَوحَه لطفش به مثل یک ورق است
دوزخ از آتش قهرش بهاثر یک لهب است
هر کجا دولت او یارش ازان در فرح است
هر کجا صولت او خصمش از ان در تعب است
بخت جاوید وی و دولت جانپرور او
هست فردی که ز دیوان بقا منتخب است
ملکا بار خدایا بود این سال چهار
کز غلامی شهم فخر به جد و به اب است
پانصد و پنجاهم پار عنایت فرمود
شهمواجبکه ترا زینپساین مکتسب است
بختم اقبال نیاورد و نشد جاری از آن
که مرا بخت یکی دشمنک زن جلب است
زانکه فهرستم مفقود شد از بخت نژند
گرچهاممحضری از مهر و خطش ماه و شب است
این زمان باز به عرض آرم و جرات ورزم
زانکه شاهست به مهر ار فلکم در غضب است
ژاژ تا چند سرایی بر شه قاآنی
عرض دانش بر شاهان نه طریق ادب است
تا ز معشوق همی قسمتعاشق محن اش
تا ز مطلوب همی بهرهٔ طالب تعب است
حاصل خصم تو جز فقر مبادا به جهان
که فنا را به جهان فقر قویتر سبب است
اینچنینکامروایی نه به عقل و ادب است
جامهٔ بخت به اندازهٔ دانش نبرند
زانکهدورانرا گردش بهخلافحسب است
بختیاری نه بهاصلست ونسب نی بهحسب
کامگاری را چونانکه ز اصل و نسب است
تا به کی ناله و افغان کنی ای دل از چرخ
یا خود از دهرکه دورانش همی بوالعجب است
چرخ راکینه بر ارباب خرد قدلزم است
دهر را حیله بر اصحاب هنر قد وجب است
هنری نیست اگر هست هنر بیهنریست
خردینیستوگرهست خردمحتجب است
عقل فعال ندارد سر عالم زیراک
همه عالم را اسباب به لهو و لعب است
دهر را نیست کفافی به کف عقل و ادب
ور بدی دیدم و دیدی که کرا روز و شب است
چرخ را نیست مداری به سر فضل و هنر
ور بدی گفتم و گفتیکه در تاب و تب است
استخوان زان هما آمد و شهد آن مگس
قسمت ما همه زهر و دگران را رطب است
مثل مدعیان با من در حضرت شاه
نه چو در غالیه با عود گزاف حطب است
جبرئیلست و عزازیل به مسندگه عرش
مصطفی را به حرم مشغله با بولهب است
پس من و مدعیان باشیم ار خود به مثل
هردو بردرگه سلطان زمان کی عجب است
ظل حق خسرو آفاق محمد شه آنک
دامن عهدش اندام ابد را سلب است
ذات بیمانندش را نتوان هیچ ستود
که ستایش ببرش تابش ماه و قصب است
شخص بیچون راچونی به نیایش غلط است
با خداوند جهان چونی ترک ادب است
سر اینگونه سخن خواجهٔ ما داند و بس
ورنه از مردم بیگانه نظر در عجب است
حامی دین و دول ماحی ادیان و ملل
که ازو دولت و دین چونین زیبا سلب است
اینقدر بس به مدیحش که ز ابنای زمان
حضرتشه را فردی بههنر منتخب است
مدح دارای جهان را چو نماید اصغا
جانش ازفرط شعفبینیکاندرطرب است
شاه شاهان جوانبخت که از فضل خدای
فارس ملک عجم حارس دین عرب است
مهر دلبندش اسرار بقا راست سبب
قهر جانسوزش چونانکه فنا را سبب است
لطفجانبخشش سرمایهٔ عیشست و نشاط
خشمجانسوزش دیباچهٔ رنج وکرب است
جنت از دَوحَه لطفش به مثل یک ورق است
دوزخ از آتش قهرش بهاثر یک لهب است
هر کجا دولت او یارش ازان در فرح است
هر کجا صولت او خصمش از ان در تعب است
بخت جاوید وی و دولت جانپرور او
هست فردی که ز دیوان بقا منتخب است
ملکا بار خدایا بود این سال چهار
کز غلامی شهم فخر به جد و به اب است
پانصد و پنجاهم پار عنایت فرمود
شهمواجبکه ترا زینپساین مکتسب است
بختم اقبال نیاورد و نشد جاری از آن
که مرا بخت یکی دشمنک زن جلب است
زانکه فهرستم مفقود شد از بخت نژند
گرچهاممحضری از مهر و خطش ماه و شب است
این زمان باز به عرض آرم و جرات ورزم
زانکه شاهست به مهر ار فلکم در غضب است
ژاژ تا چند سرایی بر شه قاآنی
عرض دانش بر شاهان نه طریق ادب است
تا ز معشوق همی قسمتعاشق محن اش
تا ز مطلوب همی بهرهٔ طالب تعب است
حاصل خصم تو جز فقر مبادا به جهان
که فنا را به جهان فقر قویتر سبب است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - وله ایضاً فی مدحه
ملک ز انصاف شه بهشت برین است
دوزخیم بالله ار بهشت چنین است
گرمی بازار دین چنانکه در اقلیم
کفر وقایع نگار دین مبین است
منت بیمر خدای عزوجل را
کانچه هوا خواه خلق بود همین است
تا چهکند دادگر دگرکه زدادش
ملک سراسر نگارخانهٔ چین است
عروهٔ وثقی است اعتصام جهان را
ملک مخوانش دگر که حبل متین است
فتنه چنان شدکه صبح اول عمرش
پیشرو شام روز باز پسین است
از چه نباشد چنین که دور زمان را
تکیه به عهد خدایگان زمین است
خسرو غازی ابوالشجاع حسن شه
کش همه چیزی به جز قران و قرین است
آنکه یمین فلک ز یمن یسار است
وآنکه یسار جهان ز یسر یمین است
آنکه ز بس ایمنی هماره حسامش
از پی آشوب با نیام به کین است
تالی عرش خدای و عقل نخستین
از چه ز قدر بلند و رای رزین است
همت عامش حروف مهمله نگذاشت
فیالمثل اندرکلام سین همه شین است
وین زره رسم خط نهکز پی فرقست
کان سه نقط بر نشیب مدهٔ سین است
ای که ز بخت سمین و تیغ نزارت
پیکر بیداد و داد غث و سمین است
ساکن دوزخ اگر حسام تو بیند
باورش آید که در بهشت برین است
باکرمت تاب یک اشاره ندارد
هرچه در اجزای کان و بحر دفین است
نزد کمالت به هیچ وهم نیرزد
هرچه به تصدیقکاینات یقین است
تیر تو معجون مهلکیستکه نوکش
با گل تشویش و آب مرگ عجین است.
در دل خورشید اژدها زده چنبر
یا به جبین در به روی قهر تو چین است
پیرو خصمت به غیر سایه کسی نیست
وان همش از بهر قصد جان به کمین است
تیغ تو پهلو زند به آتش سوزان
گرچه ز جوهر قرین ماء معین است
خاک حریمت نشان آبله دارد
بس که درو جای صدهزار جبین است
خصم توگر پی بردبه چشمهٔ حیوان
زلال خضر بهر زوالش معین است
تیغ به سر پنجهٔ تو طرفه هلالی
درکف خورشید آسمان برین است
یا بدم اژدری نهنگ و یا نی
شاخگوزنی به چنگ شیر عرین است
یا ز پی قتل دشمنان ملک الموت
تعبیه در دست جبرئیل امین است
بر تن هر جانور که کسوت هستی است
داغ تواش در مشیمه نقش جبین است
کرد رقم خنجرت به ناصیهٔ کفر
هرچه ضروریهٔ مسائل دین است
عرشهٔ جم بر فراز باد سبک سیر
یا ز بر خنگ باد پای تو زین است
بیلک پیل افکنت به چشم بداندیش
رشته و سوزن شهاب و دیو لعین است
دست تویم را چنان ز پای در آورد
کز بن هر موجهاش هزار انین است
طبع توکان را چنان به مویه درافکند
کاشک روانش به جای در ثمین است
دیدهٔ نرگس که از مشاهده عاری است
با مدد بینش تو حادثهبین است
از اثر عدل تست اینکه در آفاق
فننه بهچشمان مستگوشهنشین است
ملک ستانا بسیج رزم هری را
کت ظفر و نصرت از یسار و یمین است
بر دمگرگ آشتی زند به تو بدخواه
گوش بمالش که هان هژبر عرین است
ور همه رویین تنست دیده بدوزش
بخت ترا ناصرو خدای معین است
تا به جهان از مسیر ثابت و سیار
گه اثر صلح و گه مآثر کین است
باد بهر آن بجزو عمر تو داخل
هرچه به همکردهٔ شهور و سنین است
دوزخیم بالله ار بهشت چنین است
گرمی بازار دین چنانکه در اقلیم
کفر وقایع نگار دین مبین است
منت بیمر خدای عزوجل را
کانچه هوا خواه خلق بود همین است
تا چهکند دادگر دگرکه زدادش
ملک سراسر نگارخانهٔ چین است
عروهٔ وثقی است اعتصام جهان را
ملک مخوانش دگر که حبل متین است
فتنه چنان شدکه صبح اول عمرش
پیشرو شام روز باز پسین است
از چه نباشد چنین که دور زمان را
تکیه به عهد خدایگان زمین است
خسرو غازی ابوالشجاع حسن شه
کش همه چیزی به جز قران و قرین است
آنکه یمین فلک ز یمن یسار است
وآنکه یسار جهان ز یسر یمین است
آنکه ز بس ایمنی هماره حسامش
از پی آشوب با نیام به کین است
تالی عرش خدای و عقل نخستین
از چه ز قدر بلند و رای رزین است
همت عامش حروف مهمله نگذاشت
فیالمثل اندرکلام سین همه شین است
وین زره رسم خط نهکز پی فرقست
کان سه نقط بر نشیب مدهٔ سین است
ای که ز بخت سمین و تیغ نزارت
پیکر بیداد و داد غث و سمین است
ساکن دوزخ اگر حسام تو بیند
باورش آید که در بهشت برین است
باکرمت تاب یک اشاره ندارد
هرچه در اجزای کان و بحر دفین است
نزد کمالت به هیچ وهم نیرزد
هرچه به تصدیقکاینات یقین است
تیر تو معجون مهلکیستکه نوکش
با گل تشویش و آب مرگ عجین است.
در دل خورشید اژدها زده چنبر
یا به جبین در به روی قهر تو چین است
پیرو خصمت به غیر سایه کسی نیست
وان همش از بهر قصد جان به کمین است
تیغ تو پهلو زند به آتش سوزان
گرچه ز جوهر قرین ماء معین است
خاک حریمت نشان آبله دارد
بس که درو جای صدهزار جبین است
خصم توگر پی بردبه چشمهٔ حیوان
زلال خضر بهر زوالش معین است
تیغ به سر پنجهٔ تو طرفه هلالی
درکف خورشید آسمان برین است
یا بدم اژدری نهنگ و یا نی
شاخگوزنی به چنگ شیر عرین است
یا ز پی قتل دشمنان ملک الموت
تعبیه در دست جبرئیل امین است
بر تن هر جانور که کسوت هستی است
داغ تواش در مشیمه نقش جبین است
کرد رقم خنجرت به ناصیهٔ کفر
هرچه ضروریهٔ مسائل دین است
عرشهٔ جم بر فراز باد سبک سیر
یا ز بر خنگ باد پای تو زین است
بیلک پیل افکنت به چشم بداندیش
رشته و سوزن شهاب و دیو لعین است
دست تویم را چنان ز پای در آورد
کز بن هر موجهاش هزار انین است
طبع توکان را چنان به مویه درافکند
کاشک روانش به جای در ثمین است
دیدهٔ نرگس که از مشاهده عاری است
با مدد بینش تو حادثهبین است
از اثر عدل تست اینکه در آفاق
فننه بهچشمان مستگوشهنشین است
ملک ستانا بسیج رزم هری را
کت ظفر و نصرت از یسار و یمین است
بر دمگرگ آشتی زند به تو بدخواه
گوش بمالش که هان هژبر عرین است
ور همه رویین تنست دیده بدوزش
بخت ترا ناصرو خدای معین است
تا به جهان از مسیر ثابت و سیار
گه اثر صلح و گه مآثر کین است
باد بهر آن بجزو عمر تو داخل
هرچه به همکردهٔ شهور و سنین است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در مدح شاهزادهٔ رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه فرماید
باز با صعوه ندانم ز چه رو رام گرفت
بازگیتی مگر از عدل شه آرامگرفت
آنکه چون آتش آین سوخت به مهتاب افکند
وآنکه چون مجمره افروخت ز جم جام گرفت
حامی ملت اسلام حسن شه که به دهر
رونق از خنجر او ملت اسلام گرفت
آنکه از تیغ یلی شد ز یلان سینه شکاف
وآنکه کوپال گران ازکف بهرام گرفت
قدر بازار صدف از گهر نطق شکست
رونق ابرکرم ازکف اکرامگرفت
قایل دانش او قول قضا خوار شمرد
سخن پختهٔ او حرف قدر خام گرفت
سعی او معنی تهدید ز انذار ربود
جِدّ او آیهٔ تجدید زالهام گرفت
بر درش بانی گردون ز ازل سدی بست
راه آمد شد بیحاصل اوهام گرفت
روز ناورد کلاه از سر گرشاسب، ربود
درگه کینه سنان از کف رهام گرفت
هر چه افزود فلک قیمت کالای هنر
مشتری شد وی و از مجمع هنگام گرفت
ای که چرخ از روش عزم تو آموخت شتاب
ای که خاک از مدد حزم تو آرام گرفت
بود انگشت نمای همه خصمت زان رو
خویش را از فرغ بأس تو گمنام گرفت
امهات از وَجَع حمل بنالند همی
بعد نه مهکه ظف جای در ارحامکفت
نطفهٔ خصم تو ناآمده از صلب برون
که ز شومیش وجع در رحم مام گرفت
قطرهٔ ابر چو دست گهر افشانت دید
قهقرا شد به فلک صورت اجرام گرفت
کوه از فرّ و شکوه تو به پا بند نهاد
چرخ از بأس تو تب لرزه بر اندام گرفت
روز را رای تو در عرصهٔ اظهار آورد
شام را قهر تو در پردهٔ اظلامگرفت
دَهرهٔ قهر تو در دهر چو شد زهرآلود
با تن زهره صفت زهرهٔ ضرغام گرفت
کرد در مرتبهٔ ذات وجود تو صعود
رست از قید هیولا ره ابهام گرفت
هرکجا قهر تو در دیدهٔ اعدا ره یافت
حال بیداریشان صورت احلام گرفت
سلم از لطمهٔ کوپال تو بگرفت دُوار
سام از صدمهٔ صمصام تو سرسام گرفت
فرع انجام ز اصل تو پذیرفت آغاز
نفس آغاز هم از کلک تو انجام گرفت
چرخ از ابرش عزم تو روش عاریه ساخت
مهر از طلعت رأی تو ضیا وام گرفت
از صفا معرفتکوی توگردون دریافت
کعبه وش در حرم جاه تو احرام گرفت
ملک مدح تو مسخر نکند قاآنی
گرچه از تیغ سخن عرصهٔ ایامگرفت
تا بود نام بقا نام تو باقی بادا
زانکه از نام بقای تو بقا نامگرفت
بازگیتی مگر از عدل شه آرامگرفت
آنکه چون آتش آین سوخت به مهتاب افکند
وآنکه چون مجمره افروخت ز جم جام گرفت
حامی ملت اسلام حسن شه که به دهر
رونق از خنجر او ملت اسلام گرفت
آنکه از تیغ یلی شد ز یلان سینه شکاف
وآنکه کوپال گران ازکف بهرام گرفت
قدر بازار صدف از گهر نطق شکست
رونق ابرکرم ازکف اکرامگرفت
قایل دانش او قول قضا خوار شمرد
سخن پختهٔ او حرف قدر خام گرفت
سعی او معنی تهدید ز انذار ربود
جِدّ او آیهٔ تجدید زالهام گرفت
بر درش بانی گردون ز ازل سدی بست
راه آمد شد بیحاصل اوهام گرفت
روز ناورد کلاه از سر گرشاسب، ربود
درگه کینه سنان از کف رهام گرفت
هر چه افزود فلک قیمت کالای هنر
مشتری شد وی و از مجمع هنگام گرفت
ای که چرخ از روش عزم تو آموخت شتاب
ای که خاک از مدد حزم تو آرام گرفت
بود انگشت نمای همه خصمت زان رو
خویش را از فرغ بأس تو گمنام گرفت
امهات از وَجَع حمل بنالند همی
بعد نه مهکه ظف جای در ارحامکفت
نطفهٔ خصم تو ناآمده از صلب برون
که ز شومیش وجع در رحم مام گرفت
قطرهٔ ابر چو دست گهر افشانت دید
قهقرا شد به فلک صورت اجرام گرفت
کوه از فرّ و شکوه تو به پا بند نهاد
چرخ از بأس تو تب لرزه بر اندام گرفت
روز را رای تو در عرصهٔ اظهار آورد
شام را قهر تو در پردهٔ اظلامگرفت
دَهرهٔ قهر تو در دهر چو شد زهرآلود
با تن زهره صفت زهرهٔ ضرغام گرفت
کرد در مرتبهٔ ذات وجود تو صعود
رست از قید هیولا ره ابهام گرفت
هرکجا قهر تو در دیدهٔ اعدا ره یافت
حال بیداریشان صورت احلام گرفت
سلم از لطمهٔ کوپال تو بگرفت دُوار
سام از صدمهٔ صمصام تو سرسام گرفت
فرع انجام ز اصل تو پذیرفت آغاز
نفس آغاز هم از کلک تو انجام گرفت
چرخ از ابرش عزم تو روش عاریه ساخت
مهر از طلعت رأی تو ضیا وام گرفت
از صفا معرفتکوی توگردون دریافت
کعبه وش در حرم جاه تو احرام گرفت
ملک مدح تو مسخر نکند قاآنی
گرچه از تیغ سخن عرصهٔ ایامگرفت
تا بود نام بقا نام تو باقی بادا
زانکه از نام بقای تو بقا نامگرفت
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - در ستایش امیرزاده شیردل ارغون میرزا ابن شجاع السلطنه گوید
به گوش از هاتف غیبم سحرگه این ندا آمد
کهوقت عشرت جانبخش و جشن جانفزا آمد
به سالاری سپهسالار دارای تهمتن تن
گو سهراب دل شهزاده ارغون میرزا آمد
ظفرمندیکه هندی اژدهای اژدر اوبارش
به فرق بدکنش آتشفشان چون اژدها آمد
عدوبندیکه خطی رمح او در پهنهٔ هیجا
دم آهنج اژدری بیجان و ماری جانگزا آمد
به نزد خضر دانش مؤبدان این بس شگفتی زو
که زندان سکندر منبع آب بقا آمد
شگفتی اینکه قیرآگین نیام ظلمتآیینش
به کام تیرهبختان چشمهٔ آب فنا آمد
به شکل عین از آنرو آمد از روز ازل تیغش
که عین عون و عین فعل و عین مدعا آمد
کشد در دیده خاک راه آهو از شرف ضیغم
به گیتی عدل او تا حاکم و فرمانروا آمد
سکندر خوانمش زانروکه از رای جهانآرا
نمایان مظهر آیینهٔ گیتینما آمد
وگر افراسیابش نیز خوانم بس عجب نبود
که آهنخود و آهنجوشن و آهنقبا آمد
دلش سرچشمه فیض و نوال و بخشش و احسان
کفش کان عطا و ریزش و جود و سخا آمد
عبیر خلق او را تالی مشک ختن خواندم
خرد چین بر جبین افکند کاین عین خطا آمد
تعالیالله بنام ایزد زهی ای آسمان قدری
که حکم نافذت پهلوزن امر قضا آمد
به تیر راست رو خم کرده پشت بدسگالان را
کمانت کز ازل چون پشت نهگردون دو تا آمد
نهنگی اژدها شکلست شمشر شرربارت
که هم خود بحر خون آورد و هم خود آشنا آمد
فکر سرسام جست از صدمهٔ گرزت از آن بر تن
صلیبافکن ز خط قطب و خط استوا آمد
رباید مغفر از فرق دلیران تیغ رخشانت
خهی آهن سلب اعجوبیی کاهن ربا آمد
شها خصم پدرت آن تیره بخت بدکنشکایدر
سرش بر تن گران از کید و دیوش رهنما آمد
بسیج رزم را سازد که با وی کینه آغازد
نداندکاو بت از داور خداگان خدا آمد
ز بهر دفع او اکنون بر آن تازینسب بنشین
که در دشت دغا همپویه با باد صبا آمد
دمی زن با پدرت آن شرزه شیر بیشهٔ مردی
که از گرزش تن الوند و ثهلان توتیا آمد
که هان ای شاه لختی بر به جانافشان تابین
که روز آزمون ما به میدان دغا آمد
عنان در دست ما بگذار و خود بنشین رکابی زن
یکی بر جوهر ما بین که وقت کارها آمد
نه آخر بچهٔ شیر ژیان شیر ژیانردد
نه آخر زادهٔ نر اژدها نر اژدها آمد
زبان از مدح دارای جهان بربند قاآنی
که هان وقت ثنا بگذشت و هنگام دعا آمد
الا تا از مسیر هفت نجم و سیر نه گردون
گهیعیش و طرب حاصل گهی رنج و عنا آمد
چنان پاینده بادا دولتت کاندر جهان مردم
بهم گویند این دولت مگر بی انتها آمد
کهوقت عشرت جانبخش و جشن جانفزا آمد
به سالاری سپهسالار دارای تهمتن تن
گو سهراب دل شهزاده ارغون میرزا آمد
ظفرمندیکه هندی اژدهای اژدر اوبارش
به فرق بدکنش آتشفشان چون اژدها آمد
عدوبندیکه خطی رمح او در پهنهٔ هیجا
دم آهنج اژدری بیجان و ماری جانگزا آمد
به نزد خضر دانش مؤبدان این بس شگفتی زو
که زندان سکندر منبع آب بقا آمد
شگفتی اینکه قیرآگین نیام ظلمتآیینش
به کام تیرهبختان چشمهٔ آب فنا آمد
به شکل عین از آنرو آمد از روز ازل تیغش
که عین عون و عین فعل و عین مدعا آمد
کشد در دیده خاک راه آهو از شرف ضیغم
به گیتی عدل او تا حاکم و فرمانروا آمد
سکندر خوانمش زانروکه از رای جهانآرا
نمایان مظهر آیینهٔ گیتینما آمد
وگر افراسیابش نیز خوانم بس عجب نبود
که آهنخود و آهنجوشن و آهنقبا آمد
دلش سرچشمه فیض و نوال و بخشش و احسان
کفش کان عطا و ریزش و جود و سخا آمد
عبیر خلق او را تالی مشک ختن خواندم
خرد چین بر جبین افکند کاین عین خطا آمد
تعالیالله بنام ایزد زهی ای آسمان قدری
که حکم نافذت پهلوزن امر قضا آمد
به تیر راست رو خم کرده پشت بدسگالان را
کمانت کز ازل چون پشت نهگردون دو تا آمد
نهنگی اژدها شکلست شمشر شرربارت
که هم خود بحر خون آورد و هم خود آشنا آمد
فکر سرسام جست از صدمهٔ گرزت از آن بر تن
صلیبافکن ز خط قطب و خط استوا آمد
رباید مغفر از فرق دلیران تیغ رخشانت
خهی آهن سلب اعجوبیی کاهن ربا آمد
شها خصم پدرت آن تیره بخت بدکنشکایدر
سرش بر تن گران از کید و دیوش رهنما آمد
بسیج رزم را سازد که با وی کینه آغازد
نداندکاو بت از داور خداگان خدا آمد
ز بهر دفع او اکنون بر آن تازینسب بنشین
که در دشت دغا همپویه با باد صبا آمد
دمی زن با پدرت آن شرزه شیر بیشهٔ مردی
که از گرزش تن الوند و ثهلان توتیا آمد
که هان ای شاه لختی بر به جانافشان تابین
که روز آزمون ما به میدان دغا آمد
عنان در دست ما بگذار و خود بنشین رکابی زن
یکی بر جوهر ما بین که وقت کارها آمد
نه آخر بچهٔ شیر ژیان شیر ژیانردد
نه آخر زادهٔ نر اژدها نر اژدها آمد
زبان از مدح دارای جهان بربند قاآنی
که هان وقت ثنا بگذشت و هنگام دعا آمد
الا تا از مسیر هفت نجم و سیر نه گردون
گهیعیش و طرب حاصل گهی رنج و عنا آمد
چنان پاینده بادا دولتت کاندر جهان مردم
بهم گویند این دولت مگر بی انتها آمد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در ستایش شاهزاده مبرور شجاع السلطنه حسنعلی میرزا گوید
قضا چو مسند اقبال در جهان افکند
به عزم داوری شاهکامران افکند
ابو الشجاع حسن شه که شیر گردون را
مهابتش تب و لرز اندر استخوان افکند
تهمتنی که به یک چین چهره سطوت او
هزار لرزه بر اندام آسمان افکند
دلاوریکه ز یک خم خام پر خم و تاب
هزار سلسله بر بالکهکشان افکند
به نیمکاوش فکرت ز رای مویشکاف
هزار رخنه در ابداع کنفکان افکند
ز قطرهای که چکد ز ابر دست او بر خاک
توان بنای دوصد بحر بیکران افکند
فتد زکاخ وی ار سنگریزهیی به زمین
ازو اساس جهان دگر توان افکند
تنی که کرد خیال خلاف او به ضمیر
اجل به دودهٔ او مرگ ناگهان افکند
ز بس که دهرهٔ او بحر بهرمان آورد
به دهر طنطنه در کان بهرمان افکند
گره گشود ز کار زمانه شمشیرش
گره چو در خم ابروی جانستان افکند
فلک ز بهر زمینبوس آستانهٔ او
به لابه خود را در پای پاسبان افکند
بر آستان ز فرومایگی چو بار نیافت
به عذر فعل خطا خاک در دهان افکند
تویی که ابر کفت دودهٔ دنائت را
ز یک افاضهٔ فیضی ز خانمان افکند
توییکه نسخهٔ دیباچهٔ جلادت تو
حدیث رستم دستان ز داستان افکند
اساس فتنه برافتاد آن زمان ز جهان
که جوش جیش تو آشوب در جهان افکند
سنان قهر تو در خرق و التیام فلک
حکیم فلسفه را باز درگمان افکند
نبود خون عدو آنچه روزکین بر خاک
پرند قهر تو چون نقش پرنیان افکند
حسامت از تب لازم چو گشت لاغر و زرد
پی علاج خود از چهره ناردان افکند
فضای درگهت از نه فلک وسیعترست
عجب که وقعه درین تیره خاکدان افکند
نیام تیغ تو آن برغمان تیره دلست
کهگاهکینهوری دوزخ از دهان افکند
بلارک تو اگر نیست خیرهسر بهمن
گذر ز بهر چه در کام برغمان افکند
زمانه عرض غلامان درگهت میداد
سپهر خود را دزدیده در میان افکند
شها ز قهر پرندوشت آتشین آهم
شرار در دل ابنای انس و جان افکند
روا مدار که خلقی زنند شکرخند
که ذره را ز نظر شاه خاوران افکند
کسیکه معدن چندین هزار فضل بود
نشایدش به چنین رنج بیکران افکند
ز من جهانی در خنده زانکه سطوت تو
به سرخ چهرهٔ من رنگ زعفران افکند
ز یک شکنج به روی مهابت تو به من
دو قوم را بهگمان عقل نکتهدان افکند
یکی بر آنکه به ظاهر ز بهر سود نهان
بهنام او ملک این قرعهٔ زیان افکند
برای برتری پایه سایه بر سر او
همای تربیت شاهکامران افکند
یکی بر آنکه به باطن شه از ظهور خطا
مرا ز چشم مقیمان آستان افکند
ز قهر بارخدایی بسان بارخدای
چو پست پایه عزازیلش از جنان افکند
بهراستیکه خود اندر تحیرمکه ملک
به من ز بهر چه این خشم ناگهان افکند
خلاصه کز پی تشکیک خلق از در لطف
به ناتوان تن من خلعتی توان افکند
به دهر تاکه سرایند انس و جانکه رسول
صلای دین شریعت در انس و جان افکند
ز امن عدل تو افکنده باد رسم ستم
چنانکه معدلتکسری از جهان افکند
به عزم داوری شاهکامران افکند
ابو الشجاع حسن شه که شیر گردون را
مهابتش تب و لرز اندر استخوان افکند
تهمتنی که به یک چین چهره سطوت او
هزار لرزه بر اندام آسمان افکند
دلاوریکه ز یک خم خام پر خم و تاب
هزار سلسله بر بالکهکشان افکند
به نیمکاوش فکرت ز رای مویشکاف
هزار رخنه در ابداع کنفکان افکند
ز قطرهای که چکد ز ابر دست او بر خاک
توان بنای دوصد بحر بیکران افکند
فتد زکاخ وی ار سنگریزهیی به زمین
ازو اساس جهان دگر توان افکند
تنی که کرد خیال خلاف او به ضمیر
اجل به دودهٔ او مرگ ناگهان افکند
ز بس که دهرهٔ او بحر بهرمان آورد
به دهر طنطنه در کان بهرمان افکند
گره گشود ز کار زمانه شمشیرش
گره چو در خم ابروی جانستان افکند
فلک ز بهر زمینبوس آستانهٔ او
به لابه خود را در پای پاسبان افکند
بر آستان ز فرومایگی چو بار نیافت
به عذر فعل خطا خاک در دهان افکند
تویی که ابر کفت دودهٔ دنائت را
ز یک افاضهٔ فیضی ز خانمان افکند
توییکه نسخهٔ دیباچهٔ جلادت تو
حدیث رستم دستان ز داستان افکند
اساس فتنه برافتاد آن زمان ز جهان
که جوش جیش تو آشوب در جهان افکند
سنان قهر تو در خرق و التیام فلک
حکیم فلسفه را باز درگمان افکند
نبود خون عدو آنچه روزکین بر خاک
پرند قهر تو چون نقش پرنیان افکند
حسامت از تب لازم چو گشت لاغر و زرد
پی علاج خود از چهره ناردان افکند
فضای درگهت از نه فلک وسیعترست
عجب که وقعه درین تیره خاکدان افکند
نیام تیغ تو آن برغمان تیره دلست
کهگاهکینهوری دوزخ از دهان افکند
بلارک تو اگر نیست خیرهسر بهمن
گذر ز بهر چه در کام برغمان افکند
زمانه عرض غلامان درگهت میداد
سپهر خود را دزدیده در میان افکند
شها ز قهر پرندوشت آتشین آهم
شرار در دل ابنای انس و جان افکند
روا مدار که خلقی زنند شکرخند
که ذره را ز نظر شاه خاوران افکند
کسیکه معدن چندین هزار فضل بود
نشایدش به چنین رنج بیکران افکند
ز من جهانی در خنده زانکه سطوت تو
به سرخ چهرهٔ من رنگ زعفران افکند
ز یک شکنج به روی مهابت تو به من
دو قوم را بهگمان عقل نکتهدان افکند
یکی بر آنکه به ظاهر ز بهر سود نهان
بهنام او ملک این قرعهٔ زیان افکند
برای برتری پایه سایه بر سر او
همای تربیت شاهکامران افکند
یکی بر آنکه به باطن شه از ظهور خطا
مرا ز چشم مقیمان آستان افکند
ز قهر بارخدایی بسان بارخدای
چو پست پایه عزازیلش از جنان افکند
بهراستیکه خود اندر تحیرمکه ملک
به من ز بهر چه این خشم ناگهان افکند
خلاصه کز پی تشکیک خلق از در لطف
به ناتوان تن من خلعتی توان افکند
به دهر تاکه سرایند انس و جانکه رسول
صلای دین شریعت در انس و جان افکند
ز امن عدل تو افکنده باد رسم ستم
چنانکه معدلتکسری از جهان افکند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - در زمان ولیعهدی شاهنشاه ماضی محمد شاه غازی طابلله ثراه گوید
الحمد خدا را که ولیعهد مظفر
شد ناظم ملک پدر و دین پیمبر
شد منتظم از همت او ملت احمد
شد مشتهر از نصرت او مذهب جعفر
اقلیم خراسان که در آن شیر هراسان
یک ره چو خور آسان بدو مه کرد مسخر
چون خور که جهان گیرد بینصرت انجم
بگرفت جهان را همه بییاری لشکر
ای گرز تو چون بخت نکوخواه تو فربه
ای تیغ تو چون جسم بداندیش تو لاغر
در فصل زمستان که کس ازکنج شبستان
گر مرغ شود سویگلستان نزند پر
بستی و شکستی سپه خصم تناتن
رفتی و گرفتی کرهٔ خاک سراسر
صدباره به یکباره ترا گشت مسلم
صد بقعه به یک وقعه تراگشت مقرر
تو بحر خروشانی و شاهان همه قطره
با بحر خروشان نشود قطره برابر
یک دشت پلنگستی و یک چرخ ستاره
یک بحرنهنگشی و یک بیشه غضنفر
البرز بر برز تو و گرز تو گویی
کاهیست محقر به برکوه موقر
با سطوت تو شیر اَجَم کلب معلم
با رایت تو مهر فلک ماه منور
با هوش فلاطونی و با توش فریدون
با عزم سلیمانی و با رزم سکندر
از عدل تو آهو بره درکام پلنگان
ایمن تر از آن طفل که در دامن مادر
در روز وغا از تف شمشیر توگردون
ماند به یکی آهن تفتیده در آذر
از ناچخ تو نامی و ولوال به سقسینا
از خنجر تو یادی و زلزال بهکشمر
آنکو که بر البرز ندیدست دماوند
گو گرز تو بیند ز بر زین تکاور
از سطوت تو ویله به خوارزم و بخارا
از صولت تو مویه به کشمیر و لهاور
شبرنگگرانسنگ سبکهنگ تو در جنگ
کوهیست که با باد وزان گشته مخمر
آنگونه که بر چرخ بود حکم تو غالب
نه باز به کبکست و نه شاهین به کبوتر
از زخم خدنگت تن افلاک مشبک
وز گرد سمندت رخ اجرام مجدر
با خشم تو خشتیست فلک در ره سیلاب
با قهر تو خاریست جهان در ره صرصر
در دولت تو حال من و حالت دهقان
یکسان بود ای شاه ملک خوی فلکفر
لیکن بر شه جز سخن راست نشاید
با حالت من حالت دهقان نزند بر
او داس بهکف دارد و من کلک در انگشت
او تخم بهگل کارد و من شعر به دفتر
او تخم فشاند که به یک سال خورد بار
من مدح نمایم که به یک عمر برم بر
او حاصل کشتش نه به جز گندم و ارزن
من حاصلگفتم نه به جز لولو وگوهر
هم تقویت کشت وی از آب بهاری
هم تربیت شخص من از شاه سخنور
خود قابل مداحی و خدمت نیم اما
تضمینکنم ازگفت خود این قطعه مکرر
تو ابری و چون ابر زند کله بهگردون
تو مهری و چون مهر کند جلوه ز خاور
زان شاخ گل و برگ گیا هر دو مطرا
زین قصر شه و کوی گدا هر دو منور
تا آب به حیلت نشود سوده به هاول
تا باد به افسون نشود بسته به چنبر
بخت تو فروزندهتر از بیضهٔ بیضا
تخت تو فرازندهتر از گنبد اخضر
شد ناظم ملک پدر و دین پیمبر
شد منتظم از همت او ملت احمد
شد مشتهر از نصرت او مذهب جعفر
اقلیم خراسان که در آن شیر هراسان
یک ره چو خور آسان بدو مه کرد مسخر
چون خور که جهان گیرد بینصرت انجم
بگرفت جهان را همه بییاری لشکر
ای گرز تو چون بخت نکوخواه تو فربه
ای تیغ تو چون جسم بداندیش تو لاغر
در فصل زمستان که کس ازکنج شبستان
گر مرغ شود سویگلستان نزند پر
بستی و شکستی سپه خصم تناتن
رفتی و گرفتی کرهٔ خاک سراسر
صدباره به یکباره ترا گشت مسلم
صد بقعه به یک وقعه تراگشت مقرر
تو بحر خروشانی و شاهان همه قطره
با بحر خروشان نشود قطره برابر
یک دشت پلنگستی و یک چرخ ستاره
یک بحرنهنگشی و یک بیشه غضنفر
البرز بر برز تو و گرز تو گویی
کاهیست محقر به برکوه موقر
با سطوت تو شیر اَجَم کلب معلم
با رایت تو مهر فلک ماه منور
با هوش فلاطونی و با توش فریدون
با عزم سلیمانی و با رزم سکندر
از عدل تو آهو بره درکام پلنگان
ایمن تر از آن طفل که در دامن مادر
در روز وغا از تف شمشیر توگردون
ماند به یکی آهن تفتیده در آذر
از ناچخ تو نامی و ولوال به سقسینا
از خنجر تو یادی و زلزال بهکشمر
آنکو که بر البرز ندیدست دماوند
گو گرز تو بیند ز بر زین تکاور
از سطوت تو ویله به خوارزم و بخارا
از صولت تو مویه به کشمیر و لهاور
شبرنگگرانسنگ سبکهنگ تو در جنگ
کوهیست که با باد وزان گشته مخمر
آنگونه که بر چرخ بود حکم تو غالب
نه باز به کبکست و نه شاهین به کبوتر
از زخم خدنگت تن افلاک مشبک
وز گرد سمندت رخ اجرام مجدر
با خشم تو خشتیست فلک در ره سیلاب
با قهر تو خاریست جهان در ره صرصر
در دولت تو حال من و حالت دهقان
یکسان بود ای شاه ملک خوی فلکفر
لیکن بر شه جز سخن راست نشاید
با حالت من حالت دهقان نزند بر
او داس بهکف دارد و من کلک در انگشت
او تخم بهگل کارد و من شعر به دفتر
او تخم فشاند که به یک سال خورد بار
من مدح نمایم که به یک عمر برم بر
او حاصل کشتش نه به جز گندم و ارزن
من حاصلگفتم نه به جز لولو وگوهر
هم تقویت کشت وی از آب بهاری
هم تربیت شخص من از شاه سخنور
خود قابل مداحی و خدمت نیم اما
تضمینکنم ازگفت خود این قطعه مکرر
تو ابری و چون ابر زند کله بهگردون
تو مهری و چون مهر کند جلوه ز خاور
زان شاخ گل و برگ گیا هر دو مطرا
زین قصر شه و کوی گدا هر دو منور
تا آب به حیلت نشود سوده به هاول
تا باد به افسون نشود بسته به چنبر
بخت تو فروزندهتر از بیضهٔ بیضا
تخت تو فرازندهتر از گنبد اخضر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰ - مطلع ثانی
کای همچو ابر جود تو فایض به خشک و تر
چون مهر و ماه نام تو معروف بحر و بر
هم طپع بیقرین تو صراف بحر وکان
هم حزم پیشبین تو نقاد خیر و شر
از روی و رای تو دو بریدند مهر و ماه
وز لطف و عنف تو دو رسولند نفع و ضر
خیزد به عهد عدل تو از خار پرنیان
روید به دور مهر تو از سنگ جانور
روزیکه زاد عدل تو معدوم شد ستم
روزیکه خاست لطف تو منسوخ شد ضرر
دستت به بزم چون ملکالعرش کامبخش
تیغت به رزم چون ملکالموت جانشکر
حکمت به هرچه صادر امضا شد قضا
منعت به هرکه وارد اجرا کند قدر
با هیبت تو خون چکد از شاخ ارغوان
با رحمت توگل دمد از نوک نیشتر
در راه خدمت تو دو پیکست روز و شب
بر خوان نعمت تو دو قرصست ماه و خور
هنگام خشم غالب بر هر که جز خدای
در روز رزم سابق بر هر که جز ظفر
در دولت تو شیر به آهو برد پناه
درکشور تو باز ز تیهوکند حذر
روید به عون لطف تو از خار پرنیان
خیزد به یمن مهر تو از پارگینگهر
در راه طاعت تو شب و روز رهنورد
بر خوان نعمت تو تر و خشک ماحضر
اجرام بیقبول تو احکامشان هبا
افلاک بیرضای تو ادوارشان هدر
گردون به پیش کاخ تو خجلت بر از زمین
دریا به نزد جود تو حسرتکشدز شمر
هر هشت جنت از گل مهر تو یک نسیم
هر هفت دوزخ از تف قهر تو یک شرر
گر آفتاب رای تو تابد به زنگبار
تا حشر زنگیان را رومی بود پسر
ور شکل حنجر تو نگارند در بهشت
مؤمن کشد نفیرکه یا حبذا سقر
داغیکه بر سرین ستوران نهند خلق
بنهاده بدسگال ترا چرخ بر جگر
قارون اگر شمارم خصم ترا سزاست
کش اشکگنج سیم بود چهرهکان زر
حالی ز هیبت تو روا باشد ار رود
قارون صفت به زیر زمین خصم بد سیر
معمار صنع بارهٔ قدر تو چون کشید
نه چرخ همچو حلقه بماند از برون در
خیاط فیض جامهٔ بخت تو چون برید
از اطلس سپهر برینکردش آستر
روز وغا که از تک اسبان رهنورد
سیمابوار لرزه درافتد به بوم و بر
سندان به جای ژاله همی بارد از هوا
پیکان به جای لاله همی روید از مدر
در طاس چرخ ویله ز آوای گاودم
در جسم خاک لرزه ز هرای شاد غر
از گرد ره چو زلف عروسان شود زره
از رنگ خون چو تاج خروسان شود تبر
اسبان چو صرع دار کف آرند بر دهان
چون بر هلال تیغ یلانشان فتد نظر
طوفان خون بر اوج فلک موجزن شود
هرگه چو نوح خشم تو گوید که لاتذر
از تیغ تو سران را همچونگوزن شاخ
وز تیر تو یلان را همچون عقاب پر
در دم هلال تیغت چون نور آفتاب
از خاوران بگیرد تا ملک باختر
نایب مناب روح شود ناوکت به دل
قایممقام هوش شود صارمت به سر
تیرت فروزد آتشکین در دل عدو
آری به ضرب آهن آتش دهد حجر
شاها هزار شکر که از دار ملک ری
همت به آستان توام گشت راهبر
ارجوکه از خواص تباشیر مهر تو
سودای حادثات نسازد دلم کدر
گر با تو جز به صدق و صفا دم زنم چو صبح
هرگز مباد شام امید مرا سحر
تا سهم قوس دایره الاکه سهم قطر
هست از طریق نسبت کوته تر از وتر
گوشی که در مدح تواش گوشوار نیست
بادا همی چوگوش صدف تا به حشرکر
عدل مویدت ز ستم خلق را مناص
بخت مظفرت ز فنا ملک را مفرّ
چون مهر و ماه نام تو معروف بحر و بر
هم طپع بیقرین تو صراف بحر وکان
هم حزم پیشبین تو نقاد خیر و شر
از روی و رای تو دو بریدند مهر و ماه
وز لطف و عنف تو دو رسولند نفع و ضر
خیزد به عهد عدل تو از خار پرنیان
روید به دور مهر تو از سنگ جانور
روزیکه زاد عدل تو معدوم شد ستم
روزیکه خاست لطف تو منسوخ شد ضرر
دستت به بزم چون ملکالعرش کامبخش
تیغت به رزم چون ملکالموت جانشکر
حکمت به هرچه صادر امضا شد قضا
منعت به هرکه وارد اجرا کند قدر
با هیبت تو خون چکد از شاخ ارغوان
با رحمت توگل دمد از نوک نیشتر
در راه خدمت تو دو پیکست روز و شب
بر خوان نعمت تو دو قرصست ماه و خور
هنگام خشم غالب بر هر که جز خدای
در روز رزم سابق بر هر که جز ظفر
در دولت تو شیر به آهو برد پناه
درکشور تو باز ز تیهوکند حذر
روید به عون لطف تو از خار پرنیان
خیزد به یمن مهر تو از پارگینگهر
در راه طاعت تو شب و روز رهنورد
بر خوان نعمت تو تر و خشک ماحضر
اجرام بیقبول تو احکامشان هبا
افلاک بیرضای تو ادوارشان هدر
گردون به پیش کاخ تو خجلت بر از زمین
دریا به نزد جود تو حسرتکشدز شمر
هر هشت جنت از گل مهر تو یک نسیم
هر هفت دوزخ از تف قهر تو یک شرر
گر آفتاب رای تو تابد به زنگبار
تا حشر زنگیان را رومی بود پسر
ور شکل حنجر تو نگارند در بهشت
مؤمن کشد نفیرکه یا حبذا سقر
داغیکه بر سرین ستوران نهند خلق
بنهاده بدسگال ترا چرخ بر جگر
قارون اگر شمارم خصم ترا سزاست
کش اشکگنج سیم بود چهرهکان زر
حالی ز هیبت تو روا باشد ار رود
قارون صفت به زیر زمین خصم بد سیر
معمار صنع بارهٔ قدر تو چون کشید
نه چرخ همچو حلقه بماند از برون در
خیاط فیض جامهٔ بخت تو چون برید
از اطلس سپهر برینکردش آستر
روز وغا که از تک اسبان رهنورد
سیمابوار لرزه درافتد به بوم و بر
سندان به جای ژاله همی بارد از هوا
پیکان به جای لاله همی روید از مدر
در طاس چرخ ویله ز آوای گاودم
در جسم خاک لرزه ز هرای شاد غر
از گرد ره چو زلف عروسان شود زره
از رنگ خون چو تاج خروسان شود تبر
اسبان چو صرع دار کف آرند بر دهان
چون بر هلال تیغ یلانشان فتد نظر
طوفان خون بر اوج فلک موجزن شود
هرگه چو نوح خشم تو گوید که لاتذر
از تیغ تو سران را همچونگوزن شاخ
وز تیر تو یلان را همچون عقاب پر
در دم هلال تیغت چون نور آفتاب
از خاوران بگیرد تا ملک باختر
نایب مناب روح شود ناوکت به دل
قایممقام هوش شود صارمت به سر
تیرت فروزد آتشکین در دل عدو
آری به ضرب آهن آتش دهد حجر
شاها هزار شکر که از دار ملک ری
همت به آستان توام گشت راهبر
ارجوکه از خواص تباشیر مهر تو
سودای حادثات نسازد دلم کدر
گر با تو جز به صدق و صفا دم زنم چو صبح
هرگز مباد شام امید مرا سحر
تا سهم قوس دایره الاکه سهم قطر
هست از طریق نسبت کوته تر از وتر
گوشی که در مدح تواش گوشوار نیست
بادا همی چوگوش صدف تا به حشرکر
عدل مویدت ز ستم خلق را مناص
بخت مظفرت ز فنا ملک را مفرّ
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۰ - در تهنیت ورود مسعود امیرکبیر حسین خان در ملک فارس گوید
ای اهل فارس ، مژده که از فضل کردگار
آمد به ملک فارس امیر بزرگوار
در موکبش سواره گروه از پس گروه
در لشکرش پیاده قطار از پی قطار
در پشت صد کتیت با تیغ زرفشان
از پیش صد جنیبت با زین زرنگار
از یکطرف سواران با تیغ تابناک
وز یکطرف وشاقان با زلف تابدار
بالاگرفته بانگ روارو ز هرکران
بر چرخ رفته صیت شواشو ز هرکنار
او را پذیره آمد تا اصفهان و ری
اعیان ملکپرور و اشراف نامدار
پیر و جوان تقی و شقی رند و پارسا
خرد و کلان سپید و سیه مست و هوشیار
بر مژدهٔ رهش همه را گوش استماع
برگرد موکبش همه راچشم انتظار
از یکطرف سواران چون یککنام شیر
با رمح مار پیکر و با تیغ آبدار
وز یک طرف وشاقان چون یک بهشت حور
با زلف چون بنفشه و با چهر چون نگار
یک انجمن پری همه با رخش بادسیر
یک چرخ مشتری همه با خنگ راهوار
صد جعبه تیر بسته به مژگان فتنهجوی
صد قبضه تیغ هشته در ابروی فتنهبار
هریک ز روی تافته یککاشغر پری
هر یک ز موی بافته یک شهر زنگبار
هم رویشان چو کوکب سیاره نوربخش
هم مویشان چو عقرب جراره جانشکار
دلهای زندگان همه در خط و زلفشان
چون جسم مردگان شده مقهور مور و مار
لبشان به پیش طره چوضحاک ماردوش
قدشان به زیر چهره چو شمشاد باردار
بنهفته در قصب همه آیینهٔ حلب
بگرفته در رطب همه لولوی آبدار
تار کتان به جای میان بسته بر کمر
تل سمن به جای سرین هشته در ازار
پوشیده سیم ساده به خفتان به جای تن
پاشیده مشک ساده بهگیسو به جای تار
قدشان به جای سرو و بر آن سرو بوستان
خدشان به شکل باغ و بر آن باغ نوبهار
ای اهل فارس دولت فرخنده کرد روی
کاین دولت از خدای بماناد یادگار
ای عالمان ز فخر به کیوان علم زنید
کامد تنی که علم ازو یابد اشتهار
ای فاضلان ز وجد به گردون قدم زنید
کامدکسیکه فضل ازو جوید انتشار
ای عاملان عمل ننمایید جز به عدل
کامد کسی که ملک ازو گیرد اعتبار
هان ای هژبر زهره دلیران ملک فارس
آمد یلی که بر سر شیران کند مهار
هان ای بهشت چهره نکویان ملک جم
آمدکسیکه غازهکند بر رخ نگار
هان برزنید شانه به گیسوی پرشکن
هین درکشید سرمه به چشمان پرخمار
مجمر همی بسوزید از چهر آتشین
عنبر همی بسایید از خال مشکبار
از ابروان به فرق عدویش زنید تیغ
وز مژٌگان به سینهٔ خصمش خلید خار
ای خلق فارس فارس دولت ز ره رسید
در راه او ز شوق نمایید جان نثار
هست این همان امیر که آزادتان نمود
از بند صد هزار جفاجوی نابکار
هست این همان امیر که بخشد و برفشاند
تشریف بسته بسته زر و سیم بار بار
هست این همان امیر که از نعل توسنش
هر ماه نو بهگوشکشد چرخگوشوار
هست این همان امیر که در غوریان نمود
کاری که کرد در دز رویین سفندیار
هست این همان امیر که از سهم تیر او
اندر دهان مور خزد شیر مرغزار
هست این همان امیرکه هنگام امتحان
بر گرد آب زآتش سوزان کشد حصار
هست این همان امیرکه از آتشین سنان
بر باد داده آبروی خصم خاکسار
طوبی لک ای امیر امیران کامران
کز همت تو دولت و دینست کامگار
چشم عدو به سوزن پیکان یکی بدوز
پشت ستم به ناخن خنجر یکی بخار
مهری الا بهکلبهٔ بیچارگان بتاب
ابری هلا بهکشتهٔ آزادگان ببار
گوش ستم بپیچگان چشم بلا بکن
تخمکرم بیفشان نخل وفا بکار
مادح بخوان و سیم ببخش و ثنا بخر
لشکر بران و ملک بگیر و جهان بدار
پایی که جز به سوی تو پوید ز پی ببر
چشمی که جز به روی تو بیند ز بن بر آر
میرا منم که از شرف بندگی تو
بر خواجگان روی زمین دارم افتخار
چرخم گر اختیارکند از جهان رواست
زیرا که من ترا به جهان کردم اختیار
شد درجهان سخا و سخن بر من و تو ختم
تا ماند اینیک از من و آن از تو یادگار
از ابر تا که ژاله ببارد به مهرگان
از خاک تاکه لاله برآید به نوبهار
خندان چو لاله مادح بخت تو قاهقاه
گریان چو ژاله دشمن جاه تو زارزار
آمد به ملک فارس امیر بزرگوار
در موکبش سواره گروه از پس گروه
در لشکرش پیاده قطار از پی قطار
در پشت صد کتیت با تیغ زرفشان
از پیش صد جنیبت با زین زرنگار
از یکطرف سواران با تیغ تابناک
وز یکطرف وشاقان با زلف تابدار
بالاگرفته بانگ روارو ز هرکران
بر چرخ رفته صیت شواشو ز هرکنار
او را پذیره آمد تا اصفهان و ری
اعیان ملکپرور و اشراف نامدار
پیر و جوان تقی و شقی رند و پارسا
خرد و کلان سپید و سیه مست و هوشیار
بر مژدهٔ رهش همه را گوش استماع
برگرد موکبش همه راچشم انتظار
از یکطرف سواران چون یککنام شیر
با رمح مار پیکر و با تیغ آبدار
وز یک طرف وشاقان چون یک بهشت حور
با زلف چون بنفشه و با چهر چون نگار
یک انجمن پری همه با رخش بادسیر
یک چرخ مشتری همه با خنگ راهوار
صد جعبه تیر بسته به مژگان فتنهجوی
صد قبضه تیغ هشته در ابروی فتنهبار
هریک ز روی تافته یککاشغر پری
هر یک ز موی بافته یک شهر زنگبار
هم رویشان چو کوکب سیاره نوربخش
هم مویشان چو عقرب جراره جانشکار
دلهای زندگان همه در خط و زلفشان
چون جسم مردگان شده مقهور مور و مار
لبشان به پیش طره چوضحاک ماردوش
قدشان به زیر چهره چو شمشاد باردار
بنهفته در قصب همه آیینهٔ حلب
بگرفته در رطب همه لولوی آبدار
تار کتان به جای میان بسته بر کمر
تل سمن به جای سرین هشته در ازار
پوشیده سیم ساده به خفتان به جای تن
پاشیده مشک ساده بهگیسو به جای تار
قدشان به جای سرو و بر آن سرو بوستان
خدشان به شکل باغ و بر آن باغ نوبهار
ای اهل فارس دولت فرخنده کرد روی
کاین دولت از خدای بماناد یادگار
ای عالمان ز فخر به کیوان علم زنید
کامد تنی که علم ازو یابد اشتهار
ای فاضلان ز وجد به گردون قدم زنید
کامدکسیکه فضل ازو جوید انتشار
ای عاملان عمل ننمایید جز به عدل
کامد کسی که ملک ازو گیرد اعتبار
هان ای هژبر زهره دلیران ملک فارس
آمد یلی که بر سر شیران کند مهار
هان ای بهشت چهره نکویان ملک جم
آمدکسیکه غازهکند بر رخ نگار
هان برزنید شانه به گیسوی پرشکن
هین درکشید سرمه به چشمان پرخمار
مجمر همی بسوزید از چهر آتشین
عنبر همی بسایید از خال مشکبار
از ابروان به فرق عدویش زنید تیغ
وز مژٌگان به سینهٔ خصمش خلید خار
ای خلق فارس فارس دولت ز ره رسید
در راه او ز شوق نمایید جان نثار
هست این همان امیر که آزادتان نمود
از بند صد هزار جفاجوی نابکار
هست این همان امیر که بخشد و برفشاند
تشریف بسته بسته زر و سیم بار بار
هست این همان امیر که از نعل توسنش
هر ماه نو بهگوشکشد چرخگوشوار
هست این همان امیر که در غوریان نمود
کاری که کرد در دز رویین سفندیار
هست این همان امیر که از سهم تیر او
اندر دهان مور خزد شیر مرغزار
هست این همان امیرکه هنگام امتحان
بر گرد آب زآتش سوزان کشد حصار
هست این همان امیرکه از آتشین سنان
بر باد داده آبروی خصم خاکسار
طوبی لک ای امیر امیران کامران
کز همت تو دولت و دینست کامگار
چشم عدو به سوزن پیکان یکی بدوز
پشت ستم به ناخن خنجر یکی بخار
مهری الا بهکلبهٔ بیچارگان بتاب
ابری هلا بهکشتهٔ آزادگان ببار
گوش ستم بپیچگان چشم بلا بکن
تخمکرم بیفشان نخل وفا بکار
مادح بخوان و سیم ببخش و ثنا بخر
لشکر بران و ملک بگیر و جهان بدار
پایی که جز به سوی تو پوید ز پی ببر
چشمی که جز به روی تو بیند ز بن بر آر
میرا منم که از شرف بندگی تو
بر خواجگان روی زمین دارم افتخار
چرخم گر اختیارکند از جهان رواست
زیرا که من ترا به جهان کردم اختیار
شد درجهان سخا و سخن بر من و تو ختم
تا ماند اینیک از من و آن از تو یادگار
از ابر تا که ژاله ببارد به مهرگان
از خاک تاکه لاله برآید به نوبهار
خندان چو لاله مادح بخت تو قاهقاه
گریان چو ژاله دشمن جاه تو زارزار