عبارات مورد جستجو در ۶۳۱ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح خواجه رکن الدین صاعد
ای نهاده گوشه مسند بر اوج آسمان
وی گذشته پایه جاهت ز اطلاق مکان
ای طنین کوس فتح تو در اطراف زمین
وی صدای صیت عدل تو در اقطار جهان
صدر عالم کندین اقضی القضاة شرق و غرب
حاکم گردون نشین و خواجه حاکم نشان
نقطه خط سیادت بوالعلای جاه بخش
لعبت چشم شریعت صاعد صاحبقران
عقل تو الهام رنگ و عدل تو خورشید فش
خشم تو دوزخ نهیب و حکم تو گردون توان
پایمال قدر تو دست سیادت چون رکاب
زیردست امر تو صدر شریعت چون عنان
خامه حکمت نگارت خوب چون تدبیر پیر
خاطر قاروره پاشت تیز چون خشم جوان
چون تو بر منبر خرامی آسمانت مستمع
چون تو بر مسند نشینی جبرئیلت درسخوان
جانیوسف بر بنازد چونتو بنشینی بحکم
خاک لقمان سرفرازد چونتو فرمائی بیان
پیش رای انور تو حل شود هر مشکلی
همچنانکز خاصیت حل شده هما را استخوان
ذره دان از وقار طبع تو وزن زمین
شمه دان از نفاذ حکم تو سیر زمان
هم ز تقریر مثالت عاجز ادوار فلک
هم ز تصویر نظیرت قاصر ادراک گمان
چرخ چون لاله بپیش حکم تو طلق الجبین
دهر چون سوسن شکر عدل تو رطب اللسان
ای مسیر کلک تو بر شارع اسرار غیب
وی ممر حکم تو بر شاهراه کن فکان
طلعت میمون تو آیینه آمد کزو
صورت اقبال و دولت میتوان دیدن عیان
لطف محضی از پی آن هر کراجانیش هست
چون حیات آمیخته مهر تو با اجزای جان
چونتو در دست شریعت درفشانی در سخن
چون تو در صدر حکومت کلک گیری در بنان
عقل میگوید که گوئی طوطیست این یا قلم
روح میگوید که یارب شکرست این یا زبان
آسمان میخواند آندم قل اعوذ وان یکاد
مشتری میتابد آنجا رشته های طیلسان
دست عصمت چشم بدر امیل آهن در کشد
تا ز آسیبش نباشد مر جنابت را زیان
ای چو وهم از افتتاح آزمایش دوربین
وی چو عقل از ابتدای آفرینش کاردان
گر نسیم خلق تو بر خاک تبت بگذرد
ناف آهو سجده آرد پیش خاک اصفهان
چونبنات فکر تو جلوه کند در پیش عقل
عقل گوید نقدشد فیهن خیرات حسان
مثل تو نوباوه هم سن تو در فضل تو
زانسوی امکان بصد فرسنگ کس ندهد نشان
خردی و با چرخ اعظم در بزرگی همقطار
طفلی و با پیر عقل از بد و فطرت تو أمان
چون کنی رای سخن آنجا بلغزد پای عقل
چون کنی میل سخا آنجا بلرزد دست کان
شد روان فرمان تو بر شرع از روی نفاذ
ناشده بر ذات پاکت شرع را فرمان روان
تو رسیدستی بحد داوری در عقل و شرع
خصم گومیگو که نی؟ الله اکبر امتحان
هر که گوید ماه نو در چارده نبود تمام
گر کسی گوید که دیوانه است نبود دور ازان
هر چه اندر دمی محسود باشد آنت هست
هیچت ایدر می نباید جز که عمر جاودان
هر چه سر غیب در گوش قدر گوید برمز
عقل آنرا از ضمیرت باز جوید ترجمان
در نخستین پایه جاهت مناصب غرق شد
باش تاز ینپس چه خواهد کرد فیض آسمان
ابتدای دولت تو انتهای آرزوست
نیست گنجی کان نگردد یافت در این خاندان
ای بسا امید در دل مرده کز تو زنده شد
وی بسا جانهای پژمرده که شد تازه روان
از وجودت شد وفات صدر عالم خوشگوار
زین چنین مرهم بیاساید بلی زخمی چنان
تو نفس زن تابتبت مشک گردد باز خون
تو سخن گو تا بعسکر باز گردد کاروان
نیست بی کلکت انامل یا بفتوی یا بحکم
راست همچو نگنج و مارست ارنه بحر و خیزران
که گهی در مقلمه محبوس ماند کلک تو
زانکه او کردست روزی خلایقرا ضمان
تا محل عقل باشد در تجاویف دماغ
تا ممر نطق باشد در میادین دهان
همچو نطق آیات رایات تو بادا آشکار
همچو عقل از آفت چشم بدان بادی نهان
نیکخواهتر از رایت همچو رایت کاروبار
بدسگالتر از دستت همچو دستت خانمان
تا بتابد آفتاب از چرخ پیروزی بتاب
تا بماند آسمان در صدر بهروزی بمان
وی گذشته پایه جاهت ز اطلاق مکان
ای طنین کوس فتح تو در اطراف زمین
وی صدای صیت عدل تو در اقطار جهان
صدر عالم کندین اقضی القضاة شرق و غرب
حاکم گردون نشین و خواجه حاکم نشان
نقطه خط سیادت بوالعلای جاه بخش
لعبت چشم شریعت صاعد صاحبقران
عقل تو الهام رنگ و عدل تو خورشید فش
خشم تو دوزخ نهیب و حکم تو گردون توان
پایمال قدر تو دست سیادت چون رکاب
زیردست امر تو صدر شریعت چون عنان
خامه حکمت نگارت خوب چون تدبیر پیر
خاطر قاروره پاشت تیز چون خشم جوان
چون تو بر منبر خرامی آسمانت مستمع
چون تو بر مسند نشینی جبرئیلت درسخوان
جانیوسف بر بنازد چونتو بنشینی بحکم
خاک لقمان سرفرازد چونتو فرمائی بیان
پیش رای انور تو حل شود هر مشکلی
همچنانکز خاصیت حل شده هما را استخوان
ذره دان از وقار طبع تو وزن زمین
شمه دان از نفاذ حکم تو سیر زمان
هم ز تقریر مثالت عاجز ادوار فلک
هم ز تصویر نظیرت قاصر ادراک گمان
چرخ چون لاله بپیش حکم تو طلق الجبین
دهر چون سوسن شکر عدل تو رطب اللسان
ای مسیر کلک تو بر شارع اسرار غیب
وی ممر حکم تو بر شاهراه کن فکان
طلعت میمون تو آیینه آمد کزو
صورت اقبال و دولت میتوان دیدن عیان
لطف محضی از پی آن هر کراجانیش هست
چون حیات آمیخته مهر تو با اجزای جان
چونتو در دست شریعت درفشانی در سخن
چون تو در صدر حکومت کلک گیری در بنان
عقل میگوید که گوئی طوطیست این یا قلم
روح میگوید که یارب شکرست این یا زبان
آسمان میخواند آندم قل اعوذ وان یکاد
مشتری میتابد آنجا رشته های طیلسان
دست عصمت چشم بدر امیل آهن در کشد
تا ز آسیبش نباشد مر جنابت را زیان
ای چو وهم از افتتاح آزمایش دوربین
وی چو عقل از ابتدای آفرینش کاردان
گر نسیم خلق تو بر خاک تبت بگذرد
ناف آهو سجده آرد پیش خاک اصفهان
چونبنات فکر تو جلوه کند در پیش عقل
عقل گوید نقدشد فیهن خیرات حسان
مثل تو نوباوه هم سن تو در فضل تو
زانسوی امکان بصد فرسنگ کس ندهد نشان
خردی و با چرخ اعظم در بزرگی همقطار
طفلی و با پیر عقل از بد و فطرت تو أمان
چون کنی رای سخن آنجا بلغزد پای عقل
چون کنی میل سخا آنجا بلرزد دست کان
شد روان فرمان تو بر شرع از روی نفاذ
ناشده بر ذات پاکت شرع را فرمان روان
تو رسیدستی بحد داوری در عقل و شرع
خصم گومیگو که نی؟ الله اکبر امتحان
هر که گوید ماه نو در چارده نبود تمام
گر کسی گوید که دیوانه است نبود دور ازان
هر چه اندر دمی محسود باشد آنت هست
هیچت ایدر می نباید جز که عمر جاودان
هر چه سر غیب در گوش قدر گوید برمز
عقل آنرا از ضمیرت باز جوید ترجمان
در نخستین پایه جاهت مناصب غرق شد
باش تاز ینپس چه خواهد کرد فیض آسمان
ابتدای دولت تو انتهای آرزوست
نیست گنجی کان نگردد یافت در این خاندان
ای بسا امید در دل مرده کز تو زنده شد
وی بسا جانهای پژمرده که شد تازه روان
از وجودت شد وفات صدر عالم خوشگوار
زین چنین مرهم بیاساید بلی زخمی چنان
تو نفس زن تابتبت مشک گردد باز خون
تو سخن گو تا بعسکر باز گردد کاروان
نیست بی کلکت انامل یا بفتوی یا بحکم
راست همچو نگنج و مارست ارنه بحر و خیزران
که گهی در مقلمه محبوس ماند کلک تو
زانکه او کردست روزی خلایقرا ضمان
تا محل عقل باشد در تجاویف دماغ
تا ممر نطق باشد در میادین دهان
همچو نطق آیات رایات تو بادا آشکار
همچو عقل از آفت چشم بدان بادی نهان
نیکخواهتر از رایت همچو رایت کاروبار
بدسگالتر از دستت همچو دستت خانمان
تا بتابد آفتاب از چرخ پیروزی بتاب
تا بماند آسمان در صدر بهروزی بمان
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۵۰ - خطاب بصدرالدین
ایا صدری که چرخ پیر چون تو
جوانی در همه معنی نیارد
فلک در خدمتت خم می پذیرد
جهان در طاعتت جان می سپارد
سپهر امروز در دیوان جودت
خراج کان و دریا می گذارد
مدیحت جبرئیل از بهر تعویذ
بکلک تیر بر شهپر نگارد
فلک با اینهمه خود رائی او
خلاف رای تو جستن نیارد
به پیش عفو تو خشم تو باید
که تا پیشانی شیران بخارد
جوانی در همه معنی نیارد
فلک در خدمتت خم می پذیرد
جهان در طاعتت جان می سپارد
سپهر امروز در دیوان جودت
خراج کان و دریا می گذارد
مدیحت جبرئیل از بهر تعویذ
بکلک تیر بر شهپر نگارد
فلک با اینهمه خود رائی او
خلاف رای تو جستن نیارد
به پیش عفو تو خشم تو باید
که تا پیشانی شیران بخارد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۲ - خواجه غافل
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۹ - بخشیدن جام انجمن نمای با آئینه حکمت ارژنگ شاه به شهریار گوید
چو زین باغ طاووس زرین پر
برون شد به شام از حد باختر
غزالان مشکین به باغ آمدند
همه چشمها چون چراغ آمدند
سه لشکر برابر فرود آمدند
برآمد خروش طلایه بلند
بفرمود ارژنگ تا تخت زر
نهادند و گردان پرخواشجوز
همه یکسره پیش شاه آمدند
کمر بر میان با کلاه آمدند
سپهدار آمد به نزدیک شاه
شه ارژنگ برخواست از روی گاه
ببوسید چشم و سر نامور
برو بر فشاندند زرو گهر
به گنجور گفت آنکه گفتم بیار
بنه آن بر نامور شهریار
برفت و بیاورد گنجور شاه
نهادند بر پهلوان سپاه
نخستین یکی جام گوهر بکار
بیاورد پیش یل نامدار
ز گوهر مرصع مر آن جام زر
نهادند گردان پر خواشخور
دویم نیز در پیش آن نامدار
یکی آئینه پاک و صاف از غبار
برون شد به شام از حد باختر
غزالان مشکین به باغ آمدند
همه چشمها چون چراغ آمدند
سه لشکر برابر فرود آمدند
برآمد خروش طلایه بلند
بفرمود ارژنگ تا تخت زر
نهادند و گردان پرخواشجوز
همه یکسره پیش شاه آمدند
کمر بر میان با کلاه آمدند
سپهدار آمد به نزدیک شاه
شه ارژنگ برخواست از روی گاه
ببوسید چشم و سر نامور
برو بر فشاندند زرو گهر
به گنجور گفت آنکه گفتم بیار
بنه آن بر نامور شهریار
برفت و بیاورد گنجور شاه
نهادند بر پهلوان سپاه
نخستین یکی جام گوهر بکار
بیاورد پیش یل نامدار
ز گوهر مرصع مر آن جام زر
نهادند گردان پر خواشخور
دویم نیز در پیش آن نامدار
یکی آئینه پاک و صاف از غبار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح خواجه منصور بن سعید بن احمد بن حسن میمندی صاحب دیوان عرض
امروز نشاطی است فره فضل و کرم را
و امروز وفاقیست عجب تیغ و قلم را
زیرا که در او بر شرف گوهر آدم
تقدیر همی وقف کند عرض حشم را
منصور سعید آنکه به انعام و به افضال
زو برک و نوائی است عرب را و عجم را
آن وفد جلالت که ز نعمت نرسیده است
شافی تر از او وفدی ابنای نعم را
شخصی است حمید آمده در قوت و بسطت
روحی است معین شده امثال و حکم را
چرخی که جهانی ست از او اختر جدش
صدریکه شکوهی است از او بالش عم را
افراخته رایش به عطا رایت رادی
وافروخته طبعش به وفا روی نعم را
از اوج فلک همت او ساخته مرکب
بر فرق زحل رفعت او سوده قدم را
تیغش ز سر دهر برون برده ضلالت
تیرش ز دل ملک برآورده ستم را
گر مدح و ثنا را سبب کسب نبودی
زو کس نپسندیدی دینار و درم را
تا مایده جودش در کار نکردند
در خلقت آدم نفزودند شکم را
بر شاخ بقم حشمت او ناگه بگذشت
خون خشک شد اندر تن از آن شاخ بقم را
گر در سخن آید شنوا گردد لاشک
گوش از لغت خاطر او جذر اصم را
حاسد نکند بر حسدش سود وگر چند
با طالع خود جمع کند طالع جم را
نوری ندهد روشنی کار حسودش
اصلی نبود فربهی حال ورم را
عزمش چو فلق گیرد ره گیرد بر باد
حزمش چو ثبات آرد پل سازدیم را
سهمش بزند قافله عمر مخالف
وهمش بدرد پرده اسرار عدم را
در سایه امنش نرسد باز به تیهو
در ساحت عدلش ندرد گرگ غنم را
خاک هنرش مرده کند شعله فتنه
باد ظفرش روح دهد شیر علم را
تا ماله زند هیچ زمین هیچ کشاورز
تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را
انگیخته از خانه او خواهم شادی
آویخته در دشمن او خواهم غم را
گه منزل او برزده با سغد و سمرقند
گه مجلس او طعنه زند باغ ارم را
و امروز وفاقیست عجب تیغ و قلم را
زیرا که در او بر شرف گوهر آدم
تقدیر همی وقف کند عرض حشم را
منصور سعید آنکه به انعام و به افضال
زو برک و نوائی است عرب را و عجم را
آن وفد جلالت که ز نعمت نرسیده است
شافی تر از او وفدی ابنای نعم را
شخصی است حمید آمده در قوت و بسطت
روحی است معین شده امثال و حکم را
چرخی که جهانی ست از او اختر جدش
صدریکه شکوهی است از او بالش عم را
افراخته رایش به عطا رایت رادی
وافروخته طبعش به وفا روی نعم را
از اوج فلک همت او ساخته مرکب
بر فرق زحل رفعت او سوده قدم را
تیغش ز سر دهر برون برده ضلالت
تیرش ز دل ملک برآورده ستم را
گر مدح و ثنا را سبب کسب نبودی
زو کس نپسندیدی دینار و درم را
تا مایده جودش در کار نکردند
در خلقت آدم نفزودند شکم را
بر شاخ بقم حشمت او ناگه بگذشت
خون خشک شد اندر تن از آن شاخ بقم را
گر در سخن آید شنوا گردد لاشک
گوش از لغت خاطر او جذر اصم را
حاسد نکند بر حسدش سود وگر چند
با طالع خود جمع کند طالع جم را
نوری ندهد روشنی کار حسودش
اصلی نبود فربهی حال ورم را
عزمش چو فلق گیرد ره گیرد بر باد
حزمش چو ثبات آرد پل سازدیم را
سهمش بزند قافله عمر مخالف
وهمش بدرد پرده اسرار عدم را
در سایه امنش نرسد باز به تیهو
در ساحت عدلش ندرد گرگ غنم را
خاک هنرش مرده کند شعله فتنه
باد ظفرش روح دهد شیر علم را
تا ماله زند هیچ زمین هیچ کشاورز
تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را
انگیخته از خانه او خواهم شادی
آویخته در دشمن او خواهم غم را
گه منزل او برزده با سغد و سمرقند
گه مجلس او طعنه زند باغ ارم را
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سلطان علاء الدوله ابو سعد مسعود بن ابراهیم بن مسعود
عرب را آسمانی حق گذار است
عجم را آفتابی سایه دار است
ملک مسعود ابراهیم مسعود
که صاحب خاتم این روزگار است
همایون خسروی که عدل و انصاف
به شاخ ملک او پر برت و بار است
نظرهای کریمش با طراوت
هنرهای عظیمش بی عوار است
براق همتش معراج پیمای
عقاب دولتش نهمت شکار است
بر جودش خراج بصره ناقص
بر قدرش عزیز مصر خوار است
نه بحر جود او دشوار عبره
نه موج باس او آسان گذار است
سپهر از وی سپهری عکس مانند
جهان از وی جهانی مستعار است
ز دامش جان شیرین در کشاکش
ز داغش ران گوران پرنگار است
همش در عقد ملک انسی و جنی
همش در حبس طاعت مور و مار است
چنان بر باس و امنش غالب آمد
که گفتی امن او فصل بهار است
چنان تنبیه سهمش کاری افتد
که گفتی سهم او روزشمار است
همه احکام کلیش آفریده
همه ارکان جزویش استوار است
نوندش کوه و صحرا را سماری
حسامش دین و دنیا را حصار است
یکی با معجز و برهان دلدل
یکی با رعد و برق ذوالفقار است
یکی خاکی که صرصر زو پیاده است
یکی آبی که بر آتش سوار است
از آن مر پشت ماهی را پشیزه
وز این دردیده کیوان شرار است
از آن بر علم بیطاران تطاول
وزین در مغز جباران خمار است
خدنگش جرم بی جان است لیکن
بدو هر گونه جرمی جان سپار است
شهاب از جرم سنگش فضله دربست
که شیطان از گشادش سنگسار است
کمان رستم دستان به سختی
کم از تنبوک نرم شهریار است
قضا را بازوی چرخش خجیدن
به اندامش کشیدن صعب کار است
به شکل پیل یک دیدش نگه کن
نعم چون پیل یک دیدش هزار است
زمین را هیکلش سد سکندر
هوا را قامتش قد چنار است
به تن چون گرد کوهی در سلاسل
بتک چون گردبادی در عیار است
نهنگ آب ورزش بادپرور
کزان یشک درازش مسته خور است
حکال حرب اندر حمله در وی
بلرزد گر حکا سامهار است
به جنب فتنه کافد خلقت او را
هم از بینی ببینی در مهار است
بیارای راوی از آثار شاهان
حکایتها کز ایشان یادگار است
کرا بود است از ایشان کار و باری
که بر درگاه سلطان کار و بار است
فلک ایوان قصرش دید و میدان
همه گیتیش گفت اندر کنار است
چه میدان موج اسب و پیل و مردم
چه ایوان عین بند و گیر و دار است
تو گفتی عرصه شطرنج دنیا است
که در عرصه دورویه کارزار است
همیشه تا شعار دین و اسلام
ز جاه و منزلت با پود و تار است
به ملک اندر قراری بار خسرو
که دارالملک او دارالقرار است
عجم را آفتابی سایه دار است
ملک مسعود ابراهیم مسعود
که صاحب خاتم این روزگار است
همایون خسروی که عدل و انصاف
به شاخ ملک او پر برت و بار است
نظرهای کریمش با طراوت
هنرهای عظیمش بی عوار است
براق همتش معراج پیمای
عقاب دولتش نهمت شکار است
بر جودش خراج بصره ناقص
بر قدرش عزیز مصر خوار است
نه بحر جود او دشوار عبره
نه موج باس او آسان گذار است
سپهر از وی سپهری عکس مانند
جهان از وی جهانی مستعار است
ز دامش جان شیرین در کشاکش
ز داغش ران گوران پرنگار است
همش در عقد ملک انسی و جنی
همش در حبس طاعت مور و مار است
چنان بر باس و امنش غالب آمد
که گفتی امن او فصل بهار است
چنان تنبیه سهمش کاری افتد
که گفتی سهم او روزشمار است
همه احکام کلیش آفریده
همه ارکان جزویش استوار است
نوندش کوه و صحرا را سماری
حسامش دین و دنیا را حصار است
یکی با معجز و برهان دلدل
یکی با رعد و برق ذوالفقار است
یکی خاکی که صرصر زو پیاده است
یکی آبی که بر آتش سوار است
از آن مر پشت ماهی را پشیزه
وز این دردیده کیوان شرار است
از آن بر علم بیطاران تطاول
وزین در مغز جباران خمار است
خدنگش جرم بی جان است لیکن
بدو هر گونه جرمی جان سپار است
شهاب از جرم سنگش فضله دربست
که شیطان از گشادش سنگسار است
کمان رستم دستان به سختی
کم از تنبوک نرم شهریار است
قضا را بازوی چرخش خجیدن
به اندامش کشیدن صعب کار است
به شکل پیل یک دیدش نگه کن
نعم چون پیل یک دیدش هزار است
زمین را هیکلش سد سکندر
هوا را قامتش قد چنار است
به تن چون گرد کوهی در سلاسل
بتک چون گردبادی در عیار است
نهنگ آب ورزش بادپرور
کزان یشک درازش مسته خور است
حکال حرب اندر حمله در وی
بلرزد گر حکا سامهار است
به جنب فتنه کافد خلقت او را
هم از بینی ببینی در مهار است
بیارای راوی از آثار شاهان
حکایتها کز ایشان یادگار است
کرا بود است از ایشان کار و باری
که بر درگاه سلطان کار و بار است
فلک ایوان قصرش دید و میدان
همه گیتیش گفت اندر کنار است
چه میدان موج اسب و پیل و مردم
چه ایوان عین بند و گیر و دار است
تو گفتی عرصه شطرنج دنیا است
که در عرصه دورویه کارزار است
همیشه تا شعار دین و اسلام
ز جاه و منزلت با پود و تار است
به ملک اندر قراری بار خسرو
که دارالملک او دارالقرار است
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح سیف الدوله ابوالقاسم محمود بن سلطان ابراهیم غزنوی
آمد آن مایه سعادت باز
کز جهان ملک را به دوست نیاز
تخت او را سپهر گشته رهی
بخت او را زمانه برده نماز
حزم او پیش بین سیاه و سپید
عزم او پیش رو نشیب و فراز
«رأی او برگشاده گوش یقین
جود او برکشیده دیده آز
سیف دولت رسیده زو به هنر
عز ملت گرفته زو پرواز
خلق را عهدش اوفتاده درست
خطبه را نامش آمده دمساز
در زمان زوست هر چه هست خطر
بر زمین زوست هر چه هست آواز
عقل با حکم او گذارد گام
فضل با طبع او گشاید راز
ظلم کوتاه دست گشت ازانک
کرد عدلش برفق پای دراز
سال و مه از نهیب هیبت او
شب و روز اوفتاده در تک و تاز
بحر اگر خاک سهم او سپرد
آب جز تشنه زو نگردد باز
آنکه از حشر و از حقیقت آن
رود اندر سخن به راه مجاز
گوید این جرم روز مظلمتش
با دگر مجرمان یکی بگداز
تا ببیند که پیش شاه برو
گردد اعضای او همه غماز
ای ترا عدل برنهاده به جان
وی تو را ملک پروریده به ناز
کمر امر تست با جوزا
حذر نهی تست با مجتاز
صلح و جنگ تو شادی آمد و غم
خصم و خشم تو تیهو آمد و باز
هر که حرز هوات بر جان بست
نایدش دیو حادثات فراز
«سر گردنکشان همی بشکن
گردن سرکشی همی به فراز»
دوستی را به دوستان بنمای
دشمنی را به دشمنان پرداز
تا ز آغازها بود فرجام
تا به فرجام ها رسد آغاز
همه در کوی بختیاری پوی
همه سوی بزرگواری تاز
دشمنان را بدار و گیر طلب
دوستان را بعز و ناز نواز
کز جهان ملک را به دوست نیاز
تخت او را سپهر گشته رهی
بخت او را زمانه برده نماز
حزم او پیش بین سیاه و سپید
عزم او پیش رو نشیب و فراز
«رأی او برگشاده گوش یقین
جود او برکشیده دیده آز
سیف دولت رسیده زو به هنر
عز ملت گرفته زو پرواز
خلق را عهدش اوفتاده درست
خطبه را نامش آمده دمساز
در زمان زوست هر چه هست خطر
بر زمین زوست هر چه هست آواز
عقل با حکم او گذارد گام
فضل با طبع او گشاید راز
ظلم کوتاه دست گشت ازانک
کرد عدلش برفق پای دراز
سال و مه از نهیب هیبت او
شب و روز اوفتاده در تک و تاز
بحر اگر خاک سهم او سپرد
آب جز تشنه زو نگردد باز
آنکه از حشر و از حقیقت آن
رود اندر سخن به راه مجاز
گوید این جرم روز مظلمتش
با دگر مجرمان یکی بگداز
تا ببیند که پیش شاه برو
گردد اعضای او همه غماز
ای ترا عدل برنهاده به جان
وی تو را ملک پروریده به ناز
کمر امر تست با جوزا
حذر نهی تست با مجتاز
صلح و جنگ تو شادی آمد و غم
خصم و خشم تو تیهو آمد و باز
هر که حرز هوات بر جان بست
نایدش دیو حادثات فراز
«سر گردنکشان همی بشکن
گردن سرکشی همی به فراز»
دوستی را به دوستان بنمای
دشمنی را به دشمنان پرداز
تا ز آغازها بود فرجام
تا به فرجام ها رسد آغاز
همه در کوی بختیاری پوی
همه سوی بزرگواری تاز
دشمنان را بدار و گیر طلب
دوستان را بعز و ناز نواز
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم
گاه مسعود تاجدار ملک
تاج ماه است گاه بار ملک
فلک آورده یمن و یسر از خلد
به یمین داده و یسار ملک
رانده کلک شمار گیر قضا
عدلی عدل در شمار ملک
کرده رای قطار دار قدر
بختی بخت در قطار ملک
نرسد عقل اگر دو اسبه رود
در تک وهم بی غبار ملک
هر چه شاهین آسمان سنجد
خوار سنجد مگر عیار ملک
برگرفت آدمی و دیو و پری
مذهب و سنت و شعار ملک
دین و دنیا بیافرید و نهاد
آفریننده در کنار ملک
آفتاب از فلک نیارد خواست
شرف عرض حق گذار ملک
زحل از قوس برنداند داشت
قزح نفس شاد خوار ملک
آب دارد که آتش افروزد
جوهر تیغ آبدار ملک
بار گیرد چو خاک پیماید
جرم یکران بی قرار ملک
ماه چون سنگ پشت سر به کتف
درکشد روز کارزار ملک
تا ذنب وار نور او نبرد
سایه گرز گاو سار ملک
ویحک آن کوکب عجول چه بود
که قران کرد با وقار ملک
منزلی تاخت عالمی پرداخت
عزم کوه و کمر گذار ملک
کشوری سوخت لشکری افروخت
رزم پرشعله و شرار ملک
گرد افغان و جت به رغبت و حرص
پرده زد موکب سوار ملک
جز شکاری برون نشد ز میان
یک تن از پره شکار ملک
گر بدان کوه پایه بازرسی
کاندر او فتح بود یار ملک
نشنواند صدای کوه ترا
جز همه کر و فر کار ملک
تن به قربان مشرکان در داد
اندرین عید ذوالفقار ملک
به چنین رسم تا جهان باشد
مقتدا باد روزگار ملک
بارور گشته سال و مه به ظفر
شاخ شاداب اختیار ملک
دست بر سر گرفته والی ظلم
از ره بند و گیر و دار ملک
تاج ماه است گاه بار ملک
فلک آورده یمن و یسر از خلد
به یمین داده و یسار ملک
رانده کلک شمار گیر قضا
عدلی عدل در شمار ملک
کرده رای قطار دار قدر
بختی بخت در قطار ملک
نرسد عقل اگر دو اسبه رود
در تک وهم بی غبار ملک
هر چه شاهین آسمان سنجد
خوار سنجد مگر عیار ملک
برگرفت آدمی و دیو و پری
مذهب و سنت و شعار ملک
دین و دنیا بیافرید و نهاد
آفریننده در کنار ملک
آفتاب از فلک نیارد خواست
شرف عرض حق گذار ملک
زحل از قوس برنداند داشت
قزح نفس شاد خوار ملک
آب دارد که آتش افروزد
جوهر تیغ آبدار ملک
بار گیرد چو خاک پیماید
جرم یکران بی قرار ملک
ماه چون سنگ پشت سر به کتف
درکشد روز کارزار ملک
تا ذنب وار نور او نبرد
سایه گرز گاو سار ملک
ویحک آن کوکب عجول چه بود
که قران کرد با وقار ملک
منزلی تاخت عالمی پرداخت
عزم کوه و کمر گذار ملک
کشوری سوخت لشکری افروخت
رزم پرشعله و شرار ملک
گرد افغان و جت به رغبت و حرص
پرده زد موکب سوار ملک
جز شکاری برون نشد ز میان
یک تن از پره شکار ملک
گر بدان کوه پایه بازرسی
کاندر او فتح بود یار ملک
نشنواند صدای کوه ترا
جز همه کر و فر کار ملک
تن به قربان مشرکان در داد
اندرین عید ذوالفقار ملک
به چنین رسم تا جهان باشد
مقتدا باد روزگار ملک
بارور گشته سال و مه به ظفر
شاخ شاداب اختیار ملک
دست بر سر گرفته والی ظلم
از ره بند و گیر و دار ملک
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در مدح علاء الدوله ابوسعد سلطان مسعود بن سلطان ابراهیم بن سلطان مسعود بن محمود بن سبکتکین
نظام گیرد کار هوا بدین هنگام
که دل ز شیر ستاند بدو دو پیکر وام
سپهر اگر چه درشت است یابی او را نرم
جهان اگر چه حرون است یابی او را آرام
برون کند خرد از خرده گاه لهو شکیل
فرو کشد طرب از طره جای عیش لگام
ز عشق یار بجنبد کش و به پیچد دل
ز حرص باده به برد لب و به خارد کام
دهان قمری موزون نهد عیار نفس
زبان طوطی شیرین کند ادای کلام
غذا به طعم عسل می رسد همی به گلو
عرق به بوی گلابی همی چکد ز مسام
بخار جمره در انگور و لاله در گوئی
همی گذارد لعل و همی طرازد جام
درخت سرو ز باد شمال پنداری
همی فشاند دست و همی گذارد گام
مگر مدام درین فصل خاک مست بود
ز بس که به روی ریزند جرعه های مدام
از آن چو مستان راز دلش قلیل و کثیر
گشاده یابد خاص و برهنه بیند عام
خزان عصر عدیل خزان جانور است
که روز او نه تمام است ور از او نه تمام
بهار سال غلام بهار جشن ملک
که هم به طبع غلام است و هم به طوع غلام
علای دولت بوسعد روی لشکر حق
سنای ملت مسعود پشت عهد انام
خدایگانی شاهنشهی که رایت او
ظفر به دیده کشد پشت موکب اسلام
فروغ تاجش پرورده نور در انجم
همای چترش گسترده سایه بر ایام
به رزم و بزم قضا کوشش و قدر بخشش
به عزم و حزم هوا جنبش و زمین آرام
به پای همت او آسمان سپرده رکاب
به دست طاعت او آفتاب داده زمام
نشسته امنش در مدخل صباح و مسا
گذشته امرش بر مخرج ضیاء و ظلام
براق اخر او را طریق کاهکشان
بلوس و لابه دهد کوکب دوال و ستام
شهاب ترکش او را ز گریه قالب دیو
به خون و مغز کند سیر در عروق و عظام
اگر به چرخ بر از چرخ او نموده برند
نموده ناطح انوار گردد و اجرام
پیش به خاید شاخ دو شاخه بر ناهید
زهش بمالد گوش دو گوشه بر بهرام
زرشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
ز سهم او برد هوش راکب ضرغام
منجمان که به شکل هلال کردارش
نگه کنند ندانند کاین هلال کدام
گمان کنند که اعجاز شاه پیکر ماه
دو مغزه کرد به ایمای پیکر صمصام
بر آن میان که بر انصار برزنند انصار
در آن میان که به اعلام درجهند اعلام
خطیب فتنه به خلقی همی دهد پاسخ
رسول جنگ به جمعی همی برد پیغام
شراب حسرت دنیا همی چشند افواه
وبال رجعت عقبی همی کشند اقدام
شود ز وحشت پوینده هوا مقعد
شود ز هیبت گوینده صدا تمتام
چنان رباید رمحش ز پشت کوه پلنگ
که شاهباز رباید ز روی آب نحام
زهی سیاست تو عقد شرک را فتاح
زهی ریاست تو عقد شرع را نظام
تو آن مطالع نفس داوری که در گیتی
به امر و نهی تو مقصور شد حلال و حرام
به عون عقل تو سهم هنر بیاراید
تن توانگر و درویش بی تکلف لام
به صیت عدل تو صیاد وحش می آرد
سروی آهوی نخجیر بی وسیلت دام
همیشه تا نبود یاریی چو یاریی بخت
همیشه تا نبود راندنی چو راندن کام
ز بختیاری بر تارک سپهر نشین
ز کامکاری بر دیده زمانه خرام
عریض ملک ترا ملک روزگار تبع
طویل تیغ ترا تیغ آفتاب نیام
که دل ز شیر ستاند بدو دو پیکر وام
سپهر اگر چه درشت است یابی او را نرم
جهان اگر چه حرون است یابی او را آرام
برون کند خرد از خرده گاه لهو شکیل
فرو کشد طرب از طره جای عیش لگام
ز عشق یار بجنبد کش و به پیچد دل
ز حرص باده به برد لب و به خارد کام
دهان قمری موزون نهد عیار نفس
زبان طوطی شیرین کند ادای کلام
غذا به طعم عسل می رسد همی به گلو
عرق به بوی گلابی همی چکد ز مسام
بخار جمره در انگور و لاله در گوئی
همی گذارد لعل و همی طرازد جام
درخت سرو ز باد شمال پنداری
همی فشاند دست و همی گذارد گام
مگر مدام درین فصل خاک مست بود
ز بس که به روی ریزند جرعه های مدام
از آن چو مستان راز دلش قلیل و کثیر
گشاده یابد خاص و برهنه بیند عام
خزان عصر عدیل خزان جانور است
که روز او نه تمام است ور از او نه تمام
بهار سال غلام بهار جشن ملک
که هم به طبع غلام است و هم به طوع غلام
علای دولت بوسعد روی لشکر حق
سنای ملت مسعود پشت عهد انام
خدایگانی شاهنشهی که رایت او
ظفر به دیده کشد پشت موکب اسلام
فروغ تاجش پرورده نور در انجم
همای چترش گسترده سایه بر ایام
به رزم و بزم قضا کوشش و قدر بخشش
به عزم و حزم هوا جنبش و زمین آرام
به پای همت او آسمان سپرده رکاب
به دست طاعت او آفتاب داده زمام
نشسته امنش در مدخل صباح و مسا
گذشته امرش بر مخرج ضیاء و ظلام
براق اخر او را طریق کاهکشان
بلوس و لابه دهد کوکب دوال و ستام
شهاب ترکش او را ز گریه قالب دیو
به خون و مغز کند سیر در عروق و عظام
اگر به چرخ بر از چرخ او نموده برند
نموده ناطح انوار گردد و اجرام
پیش به خاید شاخ دو شاخه بر ناهید
زهش بمالد گوش دو گوشه بر بهرام
زرشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
ز سهم او برد هوش راکب ضرغام
منجمان که به شکل هلال کردارش
نگه کنند ندانند کاین هلال کدام
گمان کنند که اعجاز شاه پیکر ماه
دو مغزه کرد به ایمای پیکر صمصام
بر آن میان که بر انصار برزنند انصار
در آن میان که به اعلام درجهند اعلام
خطیب فتنه به خلقی همی دهد پاسخ
رسول جنگ به جمعی همی برد پیغام
شراب حسرت دنیا همی چشند افواه
وبال رجعت عقبی همی کشند اقدام
شود ز وحشت پوینده هوا مقعد
شود ز هیبت گوینده صدا تمتام
چنان رباید رمحش ز پشت کوه پلنگ
که شاهباز رباید ز روی آب نحام
زهی سیاست تو عقد شرک را فتاح
زهی ریاست تو عقد شرع را نظام
تو آن مطالع نفس داوری که در گیتی
به امر و نهی تو مقصور شد حلال و حرام
به عون عقل تو سهم هنر بیاراید
تن توانگر و درویش بی تکلف لام
به صیت عدل تو صیاد وحش می آرد
سروی آهوی نخجیر بی وسیلت دام
همیشه تا نبود یاریی چو یاریی بخت
همیشه تا نبود راندنی چو راندن کام
ز بختیاری بر تارک سپهر نشین
ز کامکاری بر دیده زمانه خرام
عریض ملک ترا ملک روزگار تبع
طویل تیغ ترا تیغ آفتاب نیام
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح ابوحلیم زریر شیبانی
ای شیر دل ای زریر شیبانی
ای قوت بازوی مسلمانی
ای رای تو چشم عقل بیداران
ای خشم تو تیغ تیز سلطانی
با عدل تو ظلم عدل نوشروان
با علم تو جهل علم یونانی
پیمان تو گاه صلح فاروقی
دستان تو روز جنگ دستانی
از گنج تو امتی در آسایش
از رنج تو عالمی در آسانی
درگاه ترا خلود فردوسی
دربان تو را جلوس رضوانی
آنجا که نه نعمت تو درویشی
وآنجا که نه حشمت تو ویرانی
آن میغ کمان ور است قربانت
کاندر سر اوست فعل طوفانی
وآن برق مجسم است شمشیرت
کاندر حک اوست جان جسمانی
شیطان سنان آبدارت را
ناداده شهاب کوب شیطانی
باران کمان کامکارت را
نادوخته روزگار بارانی
زور توبه عربده سخن گفته
از نوک زبان طفل ماکانی
داغ تو به خاصیت وطن کرده
بر تخته ران اسب گیلانی
سر خوانی سرکشان قضا خواهد
چون کوس تو کوفت شعر سرخوانی
پیشانی سرکشان قفا گردد
چون پیش کنی به حمله پیشانی
میل تو به حربگه فزون بینند
از میل طفیلیان به مهمانی
بر سفره رزم رزم جویانت
چیزی نخورند جز پشیمانی
رازی که زمانه داشت اندر دل
در حق نظام شرق و غرب آنی
تصدیق کند سپهر اگر گوید
گوینده ترا سکندر ثانی
چرخی شب و روز تیز از آن گردی
ماهی مه و سال تند از آن رانی
خواهی که شوی مقیم نشکیبی
کوشی که کنی مقام نتوانی
تا طبع درشت و نرم رویاند
خار و گل عقربی و میزانی
در صدر تو سعد باد ناهیدی
با قدر تو باد اوج کیوانی
آثار غزات تو فرامرزی
احکام قضای تو سلیمانی
حفظ تو به سایه زاد و در ظلش
آرام گرفته انسی و جانی
ای قوت بازوی مسلمانی
ای رای تو چشم عقل بیداران
ای خشم تو تیغ تیز سلطانی
با عدل تو ظلم عدل نوشروان
با علم تو جهل علم یونانی
پیمان تو گاه صلح فاروقی
دستان تو روز جنگ دستانی
از گنج تو امتی در آسایش
از رنج تو عالمی در آسانی
درگاه ترا خلود فردوسی
دربان تو را جلوس رضوانی
آنجا که نه نعمت تو درویشی
وآنجا که نه حشمت تو ویرانی
آن میغ کمان ور است قربانت
کاندر سر اوست فعل طوفانی
وآن برق مجسم است شمشیرت
کاندر حک اوست جان جسمانی
شیطان سنان آبدارت را
ناداده شهاب کوب شیطانی
باران کمان کامکارت را
نادوخته روزگار بارانی
زور توبه عربده سخن گفته
از نوک زبان طفل ماکانی
داغ تو به خاصیت وطن کرده
بر تخته ران اسب گیلانی
سر خوانی سرکشان قضا خواهد
چون کوس تو کوفت شعر سرخوانی
پیشانی سرکشان قفا گردد
چون پیش کنی به حمله پیشانی
میل تو به حربگه فزون بینند
از میل طفیلیان به مهمانی
بر سفره رزم رزم جویانت
چیزی نخورند جز پشیمانی
رازی که زمانه داشت اندر دل
در حق نظام شرق و غرب آنی
تصدیق کند سپهر اگر گوید
گوینده ترا سکندر ثانی
چرخی شب و روز تیز از آن گردی
ماهی مه و سال تند از آن رانی
خواهی که شوی مقیم نشکیبی
کوشی که کنی مقام نتوانی
تا طبع درشت و نرم رویاند
خار و گل عقربی و میزانی
در صدر تو سعد باد ناهیدی
با قدر تو باد اوج کیوانی
آثار غزات تو فرامرزی
احکام قضای تو سلیمانی
حفظ تو به سایه زاد و در ظلش
آرام گرفته انسی و جانی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - ایضاً له
نکند کار تیر آیازی
شل هندی و نیزه تازی
پیش پیکان او کی آید کوه
گر بداند که چیست جانبازی
بار سوفار او زه چرخش
با زمانه کشد بانبازی
روز پرتاب او ز شرق به غرب
نکند عبره جز به طنازی
پر او را عقاب سجده برد
چون گشادش دهد سرافرازی
اوج او در صعود کیوان را
بیند اندر هبوط صد بازی
«حکم سیرش اجل همی راند
کرده با او به فعل دمسازی
چون تواند ز حد ایشان جست
خصم کاین مرغزی است آن رازی »
ای ز تو بر عمارت عالم
یافته عدل خلعت رازی
سهم شمشیر تو فکنده به کوه
گرگ قصاب را به خرازی
مرزبانی قوی تر از عقلی
قهرمانی قوی تر از آزی
دل دولت شگفت رازی داشت
آشکارا شد و تو آن رازی
چرخ گردنده شهاب انداز
کاندر آورد بیلک اندازی
آفتاب از تو جرم در دزدد
گر بکین سوی جرم او تازی
یارب آن سهمناک ساعت چیست
که تو با خود و درع بگرازی
«وندر آری چو برق پای به رعد
بزنی رعد را و بنوازی »
«تیغ در خواهی و به آتش تیغ
میغ بر تیغ کوه بگدازی
از جهانی به طرفة العینی
کینه توزی و باز پردازی
دور باد از تو چشم حادثه دور
تا بغز و اندرون همی تازی
بی خطر باش هر کجا باشی
با ظفر یاز هر کجا یازی
همه فرجامهات معدوم است
محکم آغاز هر چه آغازی
شل هندی و نیزه تازی
پیش پیکان او کی آید کوه
گر بداند که چیست جانبازی
بار سوفار او زه چرخش
با زمانه کشد بانبازی
روز پرتاب او ز شرق به غرب
نکند عبره جز به طنازی
پر او را عقاب سجده برد
چون گشادش دهد سرافرازی
اوج او در صعود کیوان را
بیند اندر هبوط صد بازی
«حکم سیرش اجل همی راند
کرده با او به فعل دمسازی
چون تواند ز حد ایشان جست
خصم کاین مرغزی است آن رازی »
ای ز تو بر عمارت عالم
یافته عدل خلعت رازی
سهم شمشیر تو فکنده به کوه
گرگ قصاب را به خرازی
مرزبانی قوی تر از عقلی
قهرمانی قوی تر از آزی
دل دولت شگفت رازی داشت
آشکارا شد و تو آن رازی
چرخ گردنده شهاب انداز
کاندر آورد بیلک اندازی
آفتاب از تو جرم در دزدد
گر بکین سوی جرم او تازی
یارب آن سهمناک ساعت چیست
که تو با خود و درع بگرازی
«وندر آری چو برق پای به رعد
بزنی رعد را و بنوازی »
«تیغ در خواهی و به آتش تیغ
میغ بر تیغ کوه بگدازی
از جهانی به طرفة العینی
کینه توزی و باز پردازی
دور باد از تو چشم حادثه دور
تا بغز و اندرون همی تازی
بی خطر باش هر کجا باشی
با ظفر یاز هر کجا یازی
همه فرجامهات معدوم است
محکم آغاز هر چه آغازی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم و پسرش شیرزاد عضدالدولة
نو گشت به فر ملک این صفه زرین
این صفه زرین که بهشتی است نوآئین
این گنبد ثابت که در او ثابت گشتند
خورشید و مه و مشتری و زهره و پروین
این مجلس خرم که در او چهره نمودند
خیری و گل و نسترن و سوسن و نسرین
خضر است به باغ ملک آراسته از نور
حور است به قصر ملک آورده به کابین
وصاف چنین قبه نیارست در اوصاف
نقاش چنین نقش نپرداخته در چین
رود از خم طاقتش به صدا یافته از یاد
سحر از خط صنعتش نوا ساخته تلقین
سقفش به سرافرازی چون حشمت پیروز
شکلش به دل افروزی چون صورت شیرین
با برگ گل از گلشن ریزان شده تکیه
تکیه شده در مجلس او با گل گلچین
خسرو عضدالدوله خرم شده در آن (وی)
مر پادشه شاهان سلطان سلاطین
مسعود که از اختر مسعود فروزد
در دایره کفر همی نایره دین
عالم ز رضا و سخطش پیش دل و چشم
گه چشمه خضر آرد گه کوره بر زین
احرار سرایش همه با حکمت لقمان
اترک سپاهش همه با حشمت افشین
در جنگ دلیریش پلنگ جگر آور
گوئی که رمیدستی گنجشک ز شاهین
در حق سواریش به چابک زبر چرخ
گفتی که فرودستی زین از بر خرزین
تا مار نه چون رمح بود شهد نه چون صبر
تا باز نه چون جغد بود مهر نه چون کین
این شیر در این بیشه آباد بماناد
به ازاده و با آنکه از او زاید آمین
این صفه زرین که بهشتی است نوآئین
این گنبد ثابت که در او ثابت گشتند
خورشید و مه و مشتری و زهره و پروین
این مجلس خرم که در او چهره نمودند
خیری و گل و نسترن و سوسن و نسرین
خضر است به باغ ملک آراسته از نور
حور است به قصر ملک آورده به کابین
وصاف چنین قبه نیارست در اوصاف
نقاش چنین نقش نپرداخته در چین
رود از خم طاقتش به صدا یافته از یاد
سحر از خط صنعتش نوا ساخته تلقین
سقفش به سرافرازی چون حشمت پیروز
شکلش به دل افروزی چون صورت شیرین
با برگ گل از گلشن ریزان شده تکیه
تکیه شده در مجلس او با گل گلچین
خسرو عضدالدوله خرم شده در آن (وی)
مر پادشه شاهان سلطان سلاطین
مسعود که از اختر مسعود فروزد
در دایره کفر همی نایره دین
عالم ز رضا و سخطش پیش دل و چشم
گه چشمه خضر آرد گه کوره بر زین
احرار سرایش همه با حکمت لقمان
اترک سپاهش همه با حشمت افشین
در جنگ دلیریش پلنگ جگر آور
گوئی که رمیدستی گنجشک ز شاهین
در حق سواریش به چابک زبر چرخ
گفتی که فرودستی زین از بر خرزین
تا مار نه چون رمح بود شهد نه چون صبر
تا باز نه چون جغد بود مهر نه چون کین
این شیر در این بیشه آباد بماناد
به ازاده و با آنکه از او زاید آمین
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱
برآمد یکی آرزو ملک را
که بود اندر آن آرزو سالها
که دست وزارت به صدری رسید
که گیرد سعود از رخش فالها
از این پیش بی رای او مملکت
چنان بد که بی روح تمثالها
ابوالقاسم آن کز فلک قسم اوست
چه تعظیم ها و چه اجلالها
چو دندان کند تیز مر کلک را
شود فتنه را کند چنگالها
بدو چرخ از این پس تلافی کند
اگر پیش از این کرد اخلالها
وگر داشت بیداد حال نکو
از این پس بگردد وراحالها
علی الجمله او در زبانهای خلق
نباشد جز این بیت از امثالها
که بود اندر آن آرزو سالها
که دست وزارت به صدری رسید
که گیرد سعود از رخش فالها
از این پیش بی رای او مملکت
چنان بد که بی روح تمثالها
ابوالقاسم آن کز فلک قسم اوست
چه تعظیم ها و چه اجلالها
چو دندان کند تیز مر کلک را
شود فتنه را کند چنگالها
بدو چرخ از این پس تلافی کند
اگر پیش از این کرد اخلالها
وگر داشت بیداد حال نکو
از این پس بگردد وراحالها
علی الجمله او در زبانهای خلق
نباشد جز این بیت از امثالها
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - مژده دولت را که باز آمد سوی اقلیم جاه
مژده دولت را که باز آمد سوی اقلیم جاه
صاحب صاحبقران، در سایه ظل اله
بر سپهر افکنده سایه، در جهان گسترده عدل
هم جهانش زیر دست و هم سپهرش زیر گاه
آصف جمشید دین، جمشید شادروان فضل
پادشاه ملک داد و داد ملک پادشاه
صاحب سیف و قلم صدری که تیغ و خامه اش
پادشاهی را شکوهند و وزارت را پناه
شمس دین و ملک دستوری که دست حفظ او
دارد اندر عین آب، اجزاء خاکی را نگاه
آنکه گر یاد آرد از ماضی باستقبال او
باز گردانند روز و شب عنان سال و ماه
گر نبودی عنصرش را طینت آدم خمیر
کی فکندی بر عصا آدم نظر ثم اجتباه
ورنه صدرش تربیت کردی بدولت جاه را
گر نکردی از جهانداران سر افرازی بجاه
ای خداوندی که کوته کرد دور عدل تو
جور مغناطیس از آهن دست بیچاره ز کاه
عقل اولی را غرض در طول و عرض کائنات
عرض تست از عرض جوهر تا عرض بیگاه و گاه
پرتو رای تو هیچ ار سایه بر آب افکند
هر کجا چاهیست خورشیدی بر آرد سر ز چاه
رایت قدر ترا گر سر فرود آرد بچرخ
خیمه ها گردند گردونها و کوکبها سپاه
ز ابر لطفت گر نشیند شبنمی بر روی خاک
از زمین تا حشر مروارید روید چون گیاه
ور سمومی ز آتش قهر تو بر گردون رسد
تیره گردد ز آتش قهر تو آب مهر و ماه
بارگاه قدرت از نه طاق گردون برتر است
ای باستحقاق صاحب مسند این بارگاه
قرب یکسال است تا در خاک کرمان
جور گردون انتقام از خاطر من بیگناه
گر ز دیوان قبولت یک نظر یابم کنند
انجم و افلاک در توقیع دیوانم نگاه
آتش اندیشه ز آب شعرم افتد در اثر
لاف دعوی نیست اینک بنده و اینک گواه
زین قصیده دوستی منحول کرده چند بیت
دوش بر من خواند دور از مدحت دستور شاه
گرچه دون پایه ی من باشد ار فخر آورد
بر جهان از رونق الفاظ من خاک هراه
گنج گوهر را کجا نسبت کنم با خشت خام
آب حیوان را چرا یکسان نهم با خاک راه
منت ایزد را که منحول وی و الفاظ من
عنت ذاتی و کافور و سقنقور است و باه
تا سپیدی و سیاهی لازم روز و شبند
روز و شب را بر در عمر تو باد آرامگاه
روی نیکو خواه و رای دشمنت چون صبح و شام
آن ز پیروزی سپید و این ز بدبختی سیاه
طالعت سعد و سپهرت تابع و بختت مطیع
کار احبابت قوی و حال بد خواهت سیاه
در بر خصمت شکسته ز آفت و ز آسیب دل
بر خط امرت نهاده انجم و ارکان جباه
صاحب صاحبقران، در سایه ظل اله
بر سپهر افکنده سایه، در جهان گسترده عدل
هم جهانش زیر دست و هم سپهرش زیر گاه
آصف جمشید دین، جمشید شادروان فضل
پادشاه ملک داد و داد ملک پادشاه
صاحب سیف و قلم صدری که تیغ و خامه اش
پادشاهی را شکوهند و وزارت را پناه
شمس دین و ملک دستوری که دست حفظ او
دارد اندر عین آب، اجزاء خاکی را نگاه
آنکه گر یاد آرد از ماضی باستقبال او
باز گردانند روز و شب عنان سال و ماه
گر نبودی عنصرش را طینت آدم خمیر
کی فکندی بر عصا آدم نظر ثم اجتباه
ورنه صدرش تربیت کردی بدولت جاه را
گر نکردی از جهانداران سر افرازی بجاه
ای خداوندی که کوته کرد دور عدل تو
جور مغناطیس از آهن دست بیچاره ز کاه
عقل اولی را غرض در طول و عرض کائنات
عرض تست از عرض جوهر تا عرض بیگاه و گاه
پرتو رای تو هیچ ار سایه بر آب افکند
هر کجا چاهیست خورشیدی بر آرد سر ز چاه
رایت قدر ترا گر سر فرود آرد بچرخ
خیمه ها گردند گردونها و کوکبها سپاه
ز ابر لطفت گر نشیند شبنمی بر روی خاک
از زمین تا حشر مروارید روید چون گیاه
ور سمومی ز آتش قهر تو بر گردون رسد
تیره گردد ز آتش قهر تو آب مهر و ماه
بارگاه قدرت از نه طاق گردون برتر است
ای باستحقاق صاحب مسند این بارگاه
قرب یکسال است تا در خاک کرمان
جور گردون انتقام از خاطر من بیگناه
گر ز دیوان قبولت یک نظر یابم کنند
انجم و افلاک در توقیع دیوانم نگاه
آتش اندیشه ز آب شعرم افتد در اثر
لاف دعوی نیست اینک بنده و اینک گواه
زین قصیده دوستی منحول کرده چند بیت
دوش بر من خواند دور از مدحت دستور شاه
گرچه دون پایه ی من باشد ار فخر آورد
بر جهان از رونق الفاظ من خاک هراه
گنج گوهر را کجا نسبت کنم با خشت خام
آب حیوان را چرا یکسان نهم با خاک راه
منت ایزد را که منحول وی و الفاظ من
عنت ذاتی و کافور و سقنقور است و باه
تا سپیدی و سیاهی لازم روز و شبند
روز و شب را بر در عمر تو باد آرامگاه
روی نیکو خواه و رای دشمنت چون صبح و شام
آن ز پیروزی سپید و این ز بدبختی سیاه
طالعت سعد و سپهرت تابع و بختت مطیع
کار احبابت قوی و حال بد خواهت سیاه
در بر خصمت شکسته ز آفت و ز آسیب دل
بر خط امرت نهاده انجم و ارکان جباه
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۷
تاج دین و دولت ای صدری که گرد موکبت
دیده افلاک و انجم را مکحل می کند
کلک دولت پرورت روح الامینی دیگرست
لاجرم هر دم هزاران وحی منزل می کند
لفظ معنی پرورت گر آسمان داد نیست
مشکل بیداد را بر خلق چون حل می کند
زرگر دست ترا رسمیست کاندر روز بذل
افسر امید سائل را مکلل می کند
موسی قهر ترا دستیست کاندر لیل تار
فرق گیتی را ز جعد قیر گون کل می کند
پرتو دست صبا را گر بخود ره می دهد
جنبش او اقحوان را در عرق حل می کند
خسرو خشم تو هیچ اربر چمن می نگذرد
در لب شیرین لعاب نخل حنظل می کند
آسمان داد را خاک جنابت با سپهر
ز انتقام دولت و ملت مبدل می کند
آفتاب جاه را دست شکوهت در ثبات
ز اهتمام ملک و دین خط مبدل می کند
دین پناها، صاحبا، روح امامی در ثنات
چون دعا می گوید آمین روح اول می کند
خاک دولت خانه ی یزد ارچه بی تأثیر سعی
زبده و قانون اعراض محصل می کند
دختران خاطرش از پرده بیرون می نهند
پا و گیسوی سیه شان را مسلسل می کند
تا نظام و اهتمام ملک را تأثیر چرخ
گاه مجمل می نماید گه مفصل می کند
باد حکمت را قضا، تابع که گردون بند گشت
چون مفصل می نداند کرد مجمل می کند
دیده افلاک و انجم را مکحل می کند
کلک دولت پرورت روح الامینی دیگرست
لاجرم هر دم هزاران وحی منزل می کند
لفظ معنی پرورت گر آسمان داد نیست
مشکل بیداد را بر خلق چون حل می کند
زرگر دست ترا رسمیست کاندر روز بذل
افسر امید سائل را مکلل می کند
موسی قهر ترا دستیست کاندر لیل تار
فرق گیتی را ز جعد قیر گون کل می کند
پرتو دست صبا را گر بخود ره می دهد
جنبش او اقحوان را در عرق حل می کند
خسرو خشم تو هیچ اربر چمن می نگذرد
در لب شیرین لعاب نخل حنظل می کند
آسمان داد را خاک جنابت با سپهر
ز انتقام دولت و ملت مبدل می کند
آفتاب جاه را دست شکوهت در ثبات
ز اهتمام ملک و دین خط مبدل می کند
دین پناها، صاحبا، روح امامی در ثنات
چون دعا می گوید آمین روح اول می کند
خاک دولت خانه ی یزد ارچه بی تأثیر سعی
زبده و قانون اعراض محصل می کند
دختران خاطرش از پرده بیرون می نهند
پا و گیسوی سیه شان را مسلسل می کند
تا نظام و اهتمام ملک را تأثیر چرخ
گاه مجمل می نماید گه مفصل می کند
باد حکمت را قضا، تابع که گردون بند گشت
چون مفصل می نداند کرد مجمل می کند
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱
ای خانه و ضمیر تو خورشید و تیر ملک
ای در نظام دور جهان دستگیر ملک
هم قدر تو شکوه ملوک و صدور دهر
هم صدر تو پناه صغیر و کبیر ملک
در فیض مکرمت قلمت تا شکیب داد
در صدر مملکت کرمت ناگزیر ملک
حصن حصین حزم تو قصر مشید جاه
قصر مشید جاه تو چرخ اثیر ملک
با روزگار دوش چه کرد اقتصار طبع
بخت جوان اهل هنر رای تیر ملک
گفتم بعز جاه که سر بر فلک کشید
دست سخا و مسند فضل از سریر ملک
گفت از شکوه دولت صاحبقران عهد
دستور شرق حاتم ثانی مشیر ملک
جان کرم، جهان معانی، ظهیر دین
مانند روغنست در اجزاء شیر ملک
پی امر تو مباد وضیع و شریف دهر
بی حکم تو مباد قلیل و کثیر ملک
تا ز آفتاب رأی تو کرد اقتباس نور
اجرام روشنند ز بدر منیر ملک
ای در نظام دور جهان دستگیر ملک
هم قدر تو شکوه ملوک و صدور دهر
هم صدر تو پناه صغیر و کبیر ملک
در فیض مکرمت قلمت تا شکیب داد
در صدر مملکت کرمت ناگزیر ملک
حصن حصین حزم تو قصر مشید جاه
قصر مشید جاه تو چرخ اثیر ملک
با روزگار دوش چه کرد اقتصار طبع
بخت جوان اهل هنر رای تیر ملک
گفتم بعز جاه که سر بر فلک کشید
دست سخا و مسند فضل از سریر ملک
گفت از شکوه دولت صاحبقران عهد
دستور شرق حاتم ثانی مشیر ملک
جان کرم، جهان معانی، ظهیر دین
مانند روغنست در اجزاء شیر ملک
پی امر تو مباد وضیع و شریف دهر
بی حکم تو مباد قلیل و کثیر ملک
تا ز آفتاب رأی تو کرد اقتباس نور
اجرام روشنند ز بدر منیر ملک
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۵
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بصید خلق بتان تا گشاده بازو را
شکار شیر بیاموختند آهو را
کند زتیر نظر صید رستم دستان
کمان سخت ببینید و زور بازو را
محیط ماه وخوری ای خطوط ریحانی
به بین چه خاصیت است این طلسم جادو را
اسیر چنگل شاهین حکم تو شد چرخ
چنانکه چرخ بگیرد دراج و تیهو را
کمان حسن تو را ماه آسمان نکشد
کشیده ی چه بخورشید تیغ ابرو را
عبث بلجه عمان چه میرود غواص
مگر بدرج عقیقش ندیده لؤلؤ را
تو راکه قلعه دلها گشوده شد زنظر
برخ متاب خدا را کمند گیسو را
زموی فرق و میان تو فرق میباید
گشوده ی زقفا از چه سنبل مو را
فریب سینه سیمین مهوشان مخورید
که دل زسنگ بود یار آینه رو را
محک زمهر علی جسته ایم آشفته
ازین تمیز داد زشت و نیکو را
شکار شیر بیاموختند آهو را
کند زتیر نظر صید رستم دستان
کمان سخت ببینید و زور بازو را
محیط ماه وخوری ای خطوط ریحانی
به بین چه خاصیت است این طلسم جادو را
اسیر چنگل شاهین حکم تو شد چرخ
چنانکه چرخ بگیرد دراج و تیهو را
کمان حسن تو را ماه آسمان نکشد
کشیده ی چه بخورشید تیغ ابرو را
عبث بلجه عمان چه میرود غواص
مگر بدرج عقیقش ندیده لؤلؤ را
تو راکه قلعه دلها گشوده شد زنظر
برخ متاب خدا را کمند گیسو را
زموی فرق و میان تو فرق میباید
گشوده ی زقفا از چه سنبل مو را
فریب سینه سیمین مهوشان مخورید
که دل زسنگ بود یار آینه رو را
محک زمهر علی جسته ایم آشفته
ازین تمیز داد زشت و نیکو را