عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۳ - ماده تاریخ حاج آقا محسن عراقی
حجت الاسلام کهف الحق ملا ذالمسلمین
کز درخت علم نطقش بار و فکرش بیخ شد
بحر علم و طور حکمت حاجی آقا محسن آنک
فلک دین را لنگر و مهد زمین را میخ شد
آنکه بودی خادمش مریخ و تیر از این سرای
در مقامی برتر از چرخ مه و مریخ شد
آنکه در هنگام حجت مشرک از انذار او
همچو مرغی بر فراز آتش اندر سیخ شد
پنجم شهر جمادی الآخره در آخرت
رفت و از سوگش اجل مستوجب توبیخ شد
بس بزرگ آمد غمش بر خلق از طبع ادیب
«اعظم الله اجرهم » این وقعه را تاریخ شد
کز درخت علم نطقش بار و فکرش بیخ شد
بحر علم و طور حکمت حاجی آقا محسن آنک
فلک دین را لنگر و مهد زمین را میخ شد
آنکه بودی خادمش مریخ و تیر از این سرای
در مقامی برتر از چرخ مه و مریخ شد
آنکه در هنگام حجت مشرک از انذار او
همچو مرغی بر فراز آتش اندر سیخ شد
پنجم شهر جمادی الآخره در آخرت
رفت و از سوگش اجل مستوجب توبیخ شد
بس بزرگ آمد غمش بر خلق از طبع ادیب
«اعظم الله اجرهم » این وقعه را تاریخ شد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۷
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶۴
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶۷ - در تقریظ طبع شاهنامه امیربهادری
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۰ - در زیر عکس منتظم الدوله مصطفی قلیخان فیروزکوهی نبشتم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۸ - در مقدمه طبع شاهنامه در وصف دربار مظفرالدین شاه
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۴
خسروا ای که ز ابر احسانت
گشته سیراب کشت آز و نیاز
آفتاب از رخ تو جسته فروغ
آسمان بر در تو برده نماز
آب از جوی رفته را «ارجوا»
که تو در جویش اندر آری باز
کاب دادی ببوستان امید
و آتش افروختی بخرمن آز
آب و نان تو از زمین برداشت
ناز میراب و منت خباز
بشنو ای شهریار قصه من
به حقیقت نه از طریق مجاز
که سه مه پیش ازین چو خامه شوق
یافت از درگه تو خط جواز
گه چو ماهی در آب کرد شنا
گه چو سیمرغ در هوا پرواز
تا بنیروی معرفت گردید
در مدیحت بچامه ای دمساز
جامه همچو خامه کرمت
استوار و فراخ و پهن و دراز
چامه نی بلکه اختر تابان
چامه نی بلکه دلبر طناز
آفت گلرخان روم و فرنگ
غیرت لعبتان چین و طراز
بکری از مدحت تواش کابین
نو عروسی ز فضل کرده جهاز
میر والا تبار سعدالملک
که بود بر در تو محرم راز
از من آن چامه را گرفت ز مهر
که رساند به حضرت تو فراز
مدتی با امید گشتم جفت
روزگاری به انتظار انباز
خار در دیده خاره در پهلو
همچو حاجی دوان به راه حجاز
تا شبی از زبان سعدالملک
خواند گردون به گوشم این آواز
که برایت رسیده جایزه ای
ز آن خداوندگار بنده نواز
شاد گشتم بدین نوید از آن
که در آن شب نه برگ بود و نه ساز
گفتم اینک سراچه درویش
گشت خواهد چو دکه بزاز
غافل از کید آسمان کبود
ایمن از سحر چرخ شعبده باز
پس دیری که نیش غم در دل
بود همچون جراره اهواز
بازم آمد پیام سعدالملک
که شش انداز گشته هفت انداز
زانکه گنجور شه کراوغلی
در جواب ترانه شهناز
آن زری را که داده شه بصلت
آتش آز دید و یافت گداز
خازنش خرد کرد و خورد چو داشت
ز اشتها کوره و ز دندان گاز
جود شه چون تذرو زرین بال
داشت بر اوج آسمان پرواز
ناگه اندر هوا شکارش کرد
دست گنجور شاه چون شهباز
من و سلوای آل اسرائیل
شد مبدل همی به سیر و پیاز
بلکه سیر و پیاز هم در باغ
می نروید ازین امید انباز
گفتم این کس چگونه پیش ملک
گشت خواهد امین کنز ورکاز
گفت از خیل خواجه تا شان پرس
حال او را که من نیم غماز
عمرها کنده پوستین پلیس
سالها خورده جیره ی سرباز
بد گهر همچو والی کوفه
بی هنر همچو قاضی قفقاز
زرد گوش و لئیم و دون پرور
بخس پوش و خسیس و سفله نواز
حیلت اندوز و رشوه خوار و حسود
خانمان سوز و خاندان پرداز
مخبر کدخدا معاون دزد
دستک جیب گیر و کاغذ ساز
چون خر لاشه سکسکی سازد
پیشه خویش در نشیب و فراز
پوز بر خاک ره کشاند سخت
نیش بر آسمان گشاید باز
اینک از بس به پیکرش زده اند
سیخ و سگ تازیانه و مهماز
گفتم آوخ دریغ و درد و فسوس
ز آن همه رنج و زحمت و تک و تاز
الله تو این ستم مپسند
ای خداوند دولت و اعزاز
کاخور رخش را تهی سازد
استری پهن سم و گوش دراز
سگ چوپان شکار شیر کند
شیر غران رود به صید گراز
هر که را بر درت نیاز بود
نکند از فلک تحمل ناز
یا بفرما به خادمت صله ام
بی تعلل همی رساند باز
نشود غوطه ور چو مرغابی
اندرین ژرف یم برای دو غاز
یا رهی را اجازه ده که کند
در سلوت بروی خویش فراز
این عطا را ندیده انگارد
برکند بیخ طمع و ریشه آز
یا کمین بنده را بدستوری
ساز در کار خود مطاع و مجاز
خازن شاه را فرو خوانم
بیتی از نظم شاعر شیراز
متقلب درون جامه ناز
چه خبر دارد از شبان دراز
گشته سیراب کشت آز و نیاز
آفتاب از رخ تو جسته فروغ
آسمان بر در تو برده نماز
آب از جوی رفته را «ارجوا»
که تو در جویش اندر آری باز
کاب دادی ببوستان امید
و آتش افروختی بخرمن آز
آب و نان تو از زمین برداشت
ناز میراب و منت خباز
بشنو ای شهریار قصه من
به حقیقت نه از طریق مجاز
که سه مه پیش ازین چو خامه شوق
یافت از درگه تو خط جواز
گه چو ماهی در آب کرد شنا
گه چو سیمرغ در هوا پرواز
تا بنیروی معرفت گردید
در مدیحت بچامه ای دمساز
جامه همچو خامه کرمت
استوار و فراخ و پهن و دراز
چامه نی بلکه اختر تابان
چامه نی بلکه دلبر طناز
آفت گلرخان روم و فرنگ
غیرت لعبتان چین و طراز
بکری از مدحت تواش کابین
نو عروسی ز فضل کرده جهاز
میر والا تبار سعدالملک
که بود بر در تو محرم راز
از من آن چامه را گرفت ز مهر
که رساند به حضرت تو فراز
مدتی با امید گشتم جفت
روزگاری به انتظار انباز
خار در دیده خاره در پهلو
همچو حاجی دوان به راه حجاز
تا شبی از زبان سعدالملک
خواند گردون به گوشم این آواز
که برایت رسیده جایزه ای
ز آن خداوندگار بنده نواز
شاد گشتم بدین نوید از آن
که در آن شب نه برگ بود و نه ساز
گفتم اینک سراچه درویش
گشت خواهد چو دکه بزاز
غافل از کید آسمان کبود
ایمن از سحر چرخ شعبده باز
پس دیری که نیش غم در دل
بود همچون جراره اهواز
بازم آمد پیام سعدالملک
که شش انداز گشته هفت انداز
زانکه گنجور شه کراوغلی
در جواب ترانه شهناز
آن زری را که داده شه بصلت
آتش آز دید و یافت گداز
خازنش خرد کرد و خورد چو داشت
ز اشتها کوره و ز دندان گاز
جود شه چون تذرو زرین بال
داشت بر اوج آسمان پرواز
ناگه اندر هوا شکارش کرد
دست گنجور شاه چون شهباز
من و سلوای آل اسرائیل
شد مبدل همی به سیر و پیاز
بلکه سیر و پیاز هم در باغ
می نروید ازین امید انباز
گفتم این کس چگونه پیش ملک
گشت خواهد امین کنز ورکاز
گفت از خیل خواجه تا شان پرس
حال او را که من نیم غماز
عمرها کنده پوستین پلیس
سالها خورده جیره ی سرباز
بد گهر همچو والی کوفه
بی هنر همچو قاضی قفقاز
زرد گوش و لئیم و دون پرور
بخس پوش و خسیس و سفله نواز
حیلت اندوز و رشوه خوار و حسود
خانمان سوز و خاندان پرداز
مخبر کدخدا معاون دزد
دستک جیب گیر و کاغذ ساز
چون خر لاشه سکسکی سازد
پیشه خویش در نشیب و فراز
پوز بر خاک ره کشاند سخت
نیش بر آسمان گشاید باز
اینک از بس به پیکرش زده اند
سیخ و سگ تازیانه و مهماز
گفتم آوخ دریغ و درد و فسوس
ز آن همه رنج و زحمت و تک و تاز
الله تو این ستم مپسند
ای خداوند دولت و اعزاز
کاخور رخش را تهی سازد
استری پهن سم و گوش دراز
سگ چوپان شکار شیر کند
شیر غران رود به صید گراز
هر که را بر درت نیاز بود
نکند از فلک تحمل ناز
یا بفرما به خادمت صله ام
بی تعلل همی رساند باز
نشود غوطه ور چو مرغابی
اندرین ژرف یم برای دو غاز
یا رهی را اجازه ده که کند
در سلوت بروی خویش فراز
این عطا را ندیده انگارد
برکند بیخ طمع و ریشه آز
یا کمین بنده را بدستوری
ساز در کار خود مطاع و مجاز
خازن شاه را فرو خوانم
بیتی از نظم شاعر شیراز
متقلب درون جامه ناز
چه خبر دارد از شبان دراز
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۲
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۸
ای آنکه مردم گیتی به درو گوهر و لعل
کنند فخر و تو داری شرف به گوهر خویش
توانی آنکه جوانی دهی بچرخ کهن
ز نفخه نفس پاک روح پرور خویش
درین چکامه یکی تهنیت سرودستم
ورود شاه جوانبخت را به کشور خویش
هم از اتابیکی صدراعظمش شرحی
نمودم از ره اخلاص زیب دفتر خویش
اگر عنایت و فضل تو همرهی سازد
درافکنی به سر بنده سایه پر خویش
به پیش گاه اتابک رسانی این اشعار
جواب آن بفرستی برای چاکر خویش
مزید لطف ترا شکرها کنم زیراک
هنوز شهد تو دارم درون ساغر خویش
کنند فخر و تو داری شرف به گوهر خویش
توانی آنکه جوانی دهی بچرخ کهن
ز نفخه نفس پاک روح پرور خویش
درین چکامه یکی تهنیت سرودستم
ورود شاه جوانبخت را به کشور خویش
هم از اتابیکی صدراعظمش شرحی
نمودم از ره اخلاص زیب دفتر خویش
اگر عنایت و فضل تو همرهی سازد
درافکنی به سر بنده سایه پر خویش
به پیش گاه اتابک رسانی این اشعار
جواب آن بفرستی برای چاکر خویش
مزید لطف ترا شکرها کنم زیراک
هنوز شهد تو دارم درون ساغر خویش
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۳
ایا خجسته دبیری که کلک مشکینت
سواد مقله بن مقله گشت در توقیع
رهین طبع بلیغت فرزدق است و جریر
غلام کلک رشیقت حریری است و بدیع
رفیعتر ز تو در روزگار نشناسم
که هم برتبه رفیعی و هم بنام رفیع
مرا که گوش ز گفتار ناکسان کر بود
شده است درگه اصغای گفته تو سمیع
خلیل احمد ای کاش زنده بود امروز
ز فکرت تو بیاموخت صنعت تقطیع
تو را عروضی و شاعر همی توان گفتن
نه آن کسی که نداند مدید را ز سریع
نسیم خوی تو در مرغزار فضل و هنر
همان کند که به بستان نسیم فصل ربیع
ازین سپس به بهشتت همی کنم تعبیر
که هم بطبع لطیفی و هم به قلب وسیع
ایا سپهر فصاحت ایا جهان کمال
که علم و فضل و هنر خاصه تو شد به جمیع
بدین دو بیت برای بروز مهر درون
بر آمدم به مقام جسارت و تصدیع
چو بالبداهه سرودم روا مدار که خصم
ز عیب جوئی بر شعر من کند تقریع
به بنده وعده الماس کرده بودی و کرد
تسامح تو به کامم شراب سم نقیع
روا مدار که من بنده در جهان گردم
شهید غصه الماس چون شهید بقیع
سواد مقله بن مقله گشت در توقیع
رهین طبع بلیغت فرزدق است و جریر
غلام کلک رشیقت حریری است و بدیع
رفیعتر ز تو در روزگار نشناسم
که هم برتبه رفیعی و هم بنام رفیع
مرا که گوش ز گفتار ناکسان کر بود
شده است درگه اصغای گفته تو سمیع
خلیل احمد ای کاش زنده بود امروز
ز فکرت تو بیاموخت صنعت تقطیع
تو را عروضی و شاعر همی توان گفتن
نه آن کسی که نداند مدید را ز سریع
نسیم خوی تو در مرغزار فضل و هنر
همان کند که به بستان نسیم فصل ربیع
ازین سپس به بهشتت همی کنم تعبیر
که هم بطبع لطیفی و هم به قلب وسیع
ایا سپهر فصاحت ایا جهان کمال
که علم و فضل و هنر خاصه تو شد به جمیع
بدین دو بیت برای بروز مهر درون
بر آمدم به مقام جسارت و تصدیع
چو بالبداهه سرودم روا مدار که خصم
ز عیب جوئی بر شعر من کند تقریع
به بنده وعده الماس کرده بودی و کرد
تسامح تو به کامم شراب سم نقیع
روا مدار که من بنده در جهان گردم
شهید غصه الماس چون شهید بقیع
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۸
کسیکه از تو گراید همی بجای دگر
بود مخالف قرآن و مؤمن انجیل
ز درگه تو بجای دگر شدن باشد
بجوی و چشمه شدن از کنار دجله و نیل
کجا دو دست تو بخشد یکیست سنگ و گهر
کجا که عزم تو جنبد یکی است پشه و پیل
خصائل تو در اوراق فخر هر تاریخ
شمائل تو در آفاق صدر هر تمثیل
زکوة و خمس ندانم کرا رسد که نماند
ز همت تو نه مسکین بجا نه ابن سبیل
شود بسوی تو هر جا غریب خسته دلیست
که هم پناه غریبی و هم شفای علیل
ترا سزد که تفاخر کنی به جمع شهان
چنانکه کعبه تفاخر کند به قدس خلیل
به دشمنانت بارد بلا ز چرخ چنانک
بقوم ابرهه بارید از آسمان سجیل
فضای دهر تهی ماند از بداندیشت
چنانکه بیت مقدس ز آل اسرائیل
بود مخالف قرآن و مؤمن انجیل
ز درگه تو بجای دگر شدن باشد
بجوی و چشمه شدن از کنار دجله و نیل
کجا دو دست تو بخشد یکیست سنگ و گهر
کجا که عزم تو جنبد یکی است پشه و پیل
خصائل تو در اوراق فخر هر تاریخ
شمائل تو در آفاق صدر هر تمثیل
زکوة و خمس ندانم کرا رسد که نماند
ز همت تو نه مسکین بجا نه ابن سبیل
شود بسوی تو هر جا غریب خسته دلیست
که هم پناه غریبی و هم شفای علیل
ترا سزد که تفاخر کنی به جمع شهان
چنانکه کعبه تفاخر کند به قدس خلیل
به دشمنانت بارد بلا ز چرخ چنانک
بقوم ابرهه بارید از آسمان سجیل
فضای دهر تهی ماند از بداندیشت
چنانکه بیت مقدس ز آل اسرائیل
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۸ - ماده تاریخ
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۵ - در تهنیت ولادت
چو بر شد هفت ساعت ثلث کم از شام دوشنبه
شد اندر نیم شب ناگه چراغ صبحگه روشن
نهم از ماه شوال المکرم بود کز فره
سپهر سلطنت را کرد ماهی چارده روشن
ز گردون ولیعهدی مهم سرزد بنام ایزد
که شد از پرتو رویش وثاق مهر و مه روشن
بماناد این پسر یارب به گیتی جاودان اندر
از او جان ملک خرم بدو چشم سپه روشن
رواق دولتش همچون بنای عقل مستحکم
وثاق عشرتش همچون دل مردان ره روشن
به چشم دشمن دین روز روشن را سیه سازد
کند در دیده یاران شه روز سیه روشن
رقم زد منشی کلک امیری تهنیت گویان
برای سال میلادش، همایون چشم شه روشن
شد اندر نیم شب ناگه چراغ صبحگه روشن
نهم از ماه شوال المکرم بود کز فره
سپهر سلطنت را کرد ماهی چارده روشن
ز گردون ولیعهدی مهم سرزد بنام ایزد
که شد از پرتو رویش وثاق مهر و مه روشن
بماناد این پسر یارب به گیتی جاودان اندر
از او جان ملک خرم بدو چشم سپه روشن
رواق دولتش همچون بنای عقل مستحکم
وثاق عشرتش همچون دل مردان ره روشن
به چشم دشمن دین روز روشن را سیه سازد
کند در دیده یاران شه روز سیه روشن
رقم زد منشی کلک امیری تهنیت گویان
برای سال میلادش، همایون چشم شه روشن
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۶
خدایگانا از گرد راه موکب تو
خدا گواست که شد چشم بندگان روشن
ورود مقدم میمونت اندر این سامان
بود چو مقدم اردی بهشت در گلشن
تو زنده سازی در ملک داد و دانش را
چنانکه باد بهاری به باغ سرو سمن
ولی چه سود که این بنده با هزار دریغ
رهین بستر در دم درون بیت حزن
شکسته بازویم از سنگ منجنیق قضا
فتاده حیران چون مورلنگ در به لگن
زمانه پنجه و بازوی حقگذار مرا
شکست تا نتواند گرفتن آن دامن
به خیره ز آن که ترا دامنی است پهن و دراز
فراخ بر قد و بالای این سپهر کهن
به فضل خویش کنی هر شکسته را جبران
ز لطف خویش کنی هر رمیده را ایمن
علی الخصوص رهی را که از نخستین روز
در آستانه رفیع تو بوده است وطن
بگیر دستم و جبران کن این شکستگیم
که دست چرخ نیارد به بسته تو شکن
بنان سحر بیان مرا که در مدحت
ز خامه عنبر سارا فشاند و مشک ختن
به جرم آنکه ز دامان خواجه گشت جدا
بهم شکست و شد اکنون و بال در گردن
ولی چه باک که گر دستم اوفتاده ز کار
نمانده است زبانم به مدحتت ز سخن
گرم چو شاخ صنوبر شکسته دست امید
به صد زبانت سرآیم مدیحه چون سوسن
خدا گواست که شد چشم بندگان روشن
ورود مقدم میمونت اندر این سامان
بود چو مقدم اردی بهشت در گلشن
تو زنده سازی در ملک داد و دانش را
چنانکه باد بهاری به باغ سرو سمن
ولی چه سود که این بنده با هزار دریغ
رهین بستر در دم درون بیت حزن
شکسته بازویم از سنگ منجنیق قضا
فتاده حیران چون مورلنگ در به لگن
زمانه پنجه و بازوی حقگذار مرا
شکست تا نتواند گرفتن آن دامن
به خیره ز آن که ترا دامنی است پهن و دراز
فراخ بر قد و بالای این سپهر کهن
به فضل خویش کنی هر شکسته را جبران
ز لطف خویش کنی هر رمیده را ایمن
علی الخصوص رهی را که از نخستین روز
در آستانه رفیع تو بوده است وطن
بگیر دستم و جبران کن این شکستگیم
که دست چرخ نیارد به بسته تو شکن
بنان سحر بیان مرا که در مدحت
ز خامه عنبر سارا فشاند و مشک ختن
به جرم آنکه ز دامان خواجه گشت جدا
بهم شکست و شد اکنون و بال در گردن
ولی چه باک که گر دستم اوفتاده ز کار
نمانده است زبانم به مدحتت ز سخن
گرم چو شاخ صنوبر شکسته دست امید
به صد زبانت سرآیم مدیحه چون سوسن
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۸ - ماده تاریخ قنات نوین نیر الدوله در مشهد
در زمان شهریار دادگر
«شه مظفر» خسرو گیتی ستان
داور مشرق زمین «سلطان حسین »
آنکه رایش پیرو اقبالش جوان
«نیر دولت » که از انوار او
هر زمان تابد مهی بر آسمان
ساخت جاری کوثر اندر باغ خلد
و آب خضر اندر بهشتی بوستان
بهر این خیرات جاری خواستم
نغز تاریخی که ماند جاودان
ناگهان کلک امیری زد رقم
«آب بر جوی سعادت شد روان »
«شه مظفر» خسرو گیتی ستان
داور مشرق زمین «سلطان حسین »
آنکه رایش پیرو اقبالش جوان
«نیر دولت » که از انوار او
هر زمان تابد مهی بر آسمان
ساخت جاری کوثر اندر باغ خلد
و آب خضر اندر بهشتی بوستان
بهر این خیرات جاری خواستم
نغز تاریخی که ماند جاودان
ناگهان کلک امیری زد رقم
«آب بر جوی سعادت شد روان »
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۱
سعید سلطنه ای آنکه تا ابد خجلم
ز فضل بی شمر و لطف بی کرانه تو
گمانم آنکه فرامش نکرده ای که رهی
برای حاجتی آمد درون خانه تو
حقوق خود ز وزیر خزانه کرد طلب
بعون و همت و الطاف جاودانه تو
پس از سه روز تهی آستین فراز آمد
رسول بنده مسکین از آستانه تو
مرا چو اخوه یوسف پدر همی بفروخت
مهین برادر فرخنده یگانه تو
کنون سزد ز کریمی که این ترانه من
بدو رسانی و مستش کند ترانه تو
بگو بحضرت وی آنکه لعل و سنگ شود
به یک ترازو سنجیده در خزانه تو
به جای آنکه خسان را دفاع داده بشعر
ز خاندان و تبار تو و بطانه تو
چه کرده ام من مسکین که چون اسیر ذلیل
شدم ز قهر گرفتار تازیانه تو
کجا شد آن کرم وجود و رادی و مردی
کجا شد آن خرد و داد عادلانه تو
من آن عقاب قوی پنجه ام که دست قضا
فکنده است به دامم به طمع دانه تو
تو در لطیفه سرآئی هزار دستانی
ولی عقاب نگنجد در آشیانه تو
به نزد قاضی وجدان اگر برد دعوی
درین ستم چو بود عذر یا بهانه تو
یکی به عاقبت کار خود نگر که نبست
سعادت ابدی عهد با زمانه تو
شود که روزی سازد تنت نشانه تیر
کسی که بوده دلش سالها نشانه تو
تو میروی و ازین کارهای زشت پلید
همی بماند اندر جهان فسانه تو
مرا مگیر درین اشتلم که گرمتر است
زبانه عطش وجوعم از زبانه تو
ز من بجان تو خواری فزون رسد اما
جز این نمانده دگر تیر در کتانه تو
که بشکنی دهنم را به مشت و بار خدای
همی بساید با سنگ قهر چانه تو
وجوه خالصه و نقد و جنس دیوان شد
تمام صرف می و بربط چغانه تو
حقوق مردم بیچاره سالها گردید
نثار مطبخ و اصطبل و قهوخانه تو
ولی چو بنده تقاضای رسم خویش کنم
چو شاخ کرگدنان برخورد به شانه تو
از آن بخیره و غافل که جمله نزد منست
حساب و دفتر روزانه و شبانه تو
ز فضل بی شمر و لطف بی کرانه تو
گمانم آنکه فرامش نکرده ای که رهی
برای حاجتی آمد درون خانه تو
حقوق خود ز وزیر خزانه کرد طلب
بعون و همت و الطاف جاودانه تو
پس از سه روز تهی آستین فراز آمد
رسول بنده مسکین از آستانه تو
مرا چو اخوه یوسف پدر همی بفروخت
مهین برادر فرخنده یگانه تو
کنون سزد ز کریمی که این ترانه من
بدو رسانی و مستش کند ترانه تو
بگو بحضرت وی آنکه لعل و سنگ شود
به یک ترازو سنجیده در خزانه تو
به جای آنکه خسان را دفاع داده بشعر
ز خاندان و تبار تو و بطانه تو
چه کرده ام من مسکین که چون اسیر ذلیل
شدم ز قهر گرفتار تازیانه تو
کجا شد آن کرم وجود و رادی و مردی
کجا شد آن خرد و داد عادلانه تو
من آن عقاب قوی پنجه ام که دست قضا
فکنده است به دامم به طمع دانه تو
تو در لطیفه سرآئی هزار دستانی
ولی عقاب نگنجد در آشیانه تو
به نزد قاضی وجدان اگر برد دعوی
درین ستم چو بود عذر یا بهانه تو
یکی به عاقبت کار خود نگر که نبست
سعادت ابدی عهد با زمانه تو
شود که روزی سازد تنت نشانه تیر
کسی که بوده دلش سالها نشانه تو
تو میروی و ازین کارهای زشت پلید
همی بماند اندر جهان فسانه تو
مرا مگیر درین اشتلم که گرمتر است
زبانه عطش وجوعم از زبانه تو
ز من بجان تو خواری فزون رسد اما
جز این نمانده دگر تیر در کتانه تو
که بشکنی دهنم را به مشت و بار خدای
همی بساید با سنگ قهر چانه تو
وجوه خالصه و نقد و جنس دیوان شد
تمام صرف می و بربط چغانه تو
حقوق مردم بیچاره سالها گردید
نثار مطبخ و اصطبل و قهوخانه تو
ولی چو بنده تقاضای رسم خویش کنم
چو شاخ کرگدنان برخورد به شانه تو
از آن بخیره و غافل که جمله نزد منست
حساب و دفتر روزانه و شبانه تو
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۹ - تاجگذاری پادشاه ۱۳۳۲
آفتابی است تاج شاهنشاه
سایه گستر به فرق ظل آله
آفتابی فراز سایه حق
سایه ای ز آفتاب هشته کلاه
آفتابی که زهره و مه و مهر
زیر چترش همی برند پناه
سایه ای کز فروغ او ریزد
عرق از چهر مهر و عارض ماه
آفتابی که بی تجلی اوست
روز تاریک و روزگار سیاه
سایه ای زیر سایه اش تابان
چتر و تیغ و نگین و افسر و گاه
چیست این آفتاب تاج ملک
کیست این سایه ذات اقدس شاه
غیر تاج خدایگان ملوک
جز بر و یال شاه گردون جاه
شمس دیدی دمد ز مطلع ارض
سایه دیدی به چرخ زد خرگاه
عقل بر هوش او شده است ضمین
عدل بر داد او ستاده گواه
داریوش کبیر را ماند
چون بر آید فراز افسر و گاه
از دعا بر سرش زده رایت
در رکاب وی از قلوب سپاه
ابر دستش چو بر زمین بارد
بحر سازد به خون دیده شناه
لعل روید به جای لاله ز خاک
سیم خیزد همی به جای گیاه
پادشاه یگانه دل عدوه
شهریار زمانه ظل بقاه
شاه آزاد زاد یابنده
عین حکمت علیه عین الله
هست یزدان همیشه با شه از آنک
سایه با سایه دار شد همراه
ای کشانیده امور به فکر
ای نگهبان ملک و دین بنگاه
شکرالله که از جلوس تو کشت
بخت همراه و کار بر دلخواه
سایه گستر به فرق ظل آله
آفتابی فراز سایه حق
سایه ای ز آفتاب هشته کلاه
آفتابی که زهره و مه و مهر
زیر چترش همی برند پناه
سایه ای کز فروغ او ریزد
عرق از چهر مهر و عارض ماه
آفتابی که بی تجلی اوست
روز تاریک و روزگار سیاه
سایه ای زیر سایه اش تابان
چتر و تیغ و نگین و افسر و گاه
چیست این آفتاب تاج ملک
کیست این سایه ذات اقدس شاه
غیر تاج خدایگان ملوک
جز بر و یال شاه گردون جاه
شمس دیدی دمد ز مطلع ارض
سایه دیدی به چرخ زد خرگاه
عقل بر هوش او شده است ضمین
عدل بر داد او ستاده گواه
داریوش کبیر را ماند
چون بر آید فراز افسر و گاه
از دعا بر سرش زده رایت
در رکاب وی از قلوب سپاه
ابر دستش چو بر زمین بارد
بحر سازد به خون دیده شناه
لعل روید به جای لاله ز خاک
سیم خیزد همی به جای گیاه
پادشاه یگانه دل عدوه
شهریار زمانه ظل بقاه
شاه آزاد زاد یابنده
عین حکمت علیه عین الله
هست یزدان همیشه با شه از آنک
سایه با سایه دار شد همراه
ای کشانیده امور به فکر
ای نگهبان ملک و دین بنگاه
شکرالله که از جلوس تو کشت
بخت همراه و کار بر دلخواه
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۴ - در زیر عکس جناب منتظم الدوله آقای مصطفی قلیخان فیروزکوهی نوشتم
منتظم الدوله فیروز بخت
داور گردون فر کیوان شکوه
یافت چو مه ماهچه رایتش
کرسی فیروزه ز فیروزه کوه
اختر فیروز مرا ره نمود
در بر آن خواجه دانش پژوه
عکس رخش بر ورق انداختم
با صفی از ناموران همگروه
تا که شود خیره ز نورش عیون
تا که شود تیره ز رویش وجوه
تا ابد از دست دل و دست او
خوشد و جوشد دل دریا و کوه
جودی و مهلان بر حلمش سبک
قلزم و جیحون ز کفش در ستوه
داور گردون فر کیوان شکوه
یافت چو مه ماهچه رایتش
کرسی فیروزه ز فیروزه کوه
اختر فیروز مرا ره نمود
در بر آن خواجه دانش پژوه
عکس رخش بر ورق انداختم
با صفی از ناموران همگروه
تا که شود خیره ز نورش عیون
تا که شود تیره ز رویش وجوه
تا ابد از دست دل و دست او
خوشد و جوشد دل دریا و کوه
جودی و مهلان بر حلمش سبک
قلزم و جیحون ز کفش در ستوه
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۱
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۳