عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۵ - تجدید مطلع
شها تو ماهی و مهرت به دل گرفته قرار
به بندگیّ تو دارم من از ازل اقرار
تویی که ماه بنی هاشمت همی خوانند
در آسمان نکویی و در سپهر وقار
تو آفتاب حجازی و ماه کنعانت
کلاف جان به کف دل نهاده در بازار
شها تو یوسف حُسنی و یوسفان جهان
به پیش حُسن تو چون صورتند بر دیوار
ترا چنانکه تو هستی مدیح نتوان کرد
که عقل را به سر کوی عشق نبود بار
سفیر عقل کجا ره برد، به کشور عشق
که جای عشق بلند است و ره بسی دشوار
امیر کشور عشقی و در وفاداری
نیامده است و نیاید به عصری از اعصار
پی وفای حسین اینقدر فشردی پای
که هر دو دست برفتت ز دست و دست از کار
به آستان تو سوگند کاستانه ی تو
ز عرش برتر و بالاتر است چندین بار
اساس قصر جلال تو بسکه هست رفیع
جز ایزدش نتوان بود دیگری معمار
شها، به مدح و ثنای تو طایر طبعم
چو مرغکی است که از بحر تر کند منقار
مرا چو مدح و ثنا در خور جلال تو نیست
پس از ثنا ز ثنا، می نمایم استغفار
ولی به مدح تو چون ذات من بود مجبور
از این قبیل سخن سر از او زند ناچار
چنانکه از پی تجدید مطلعی دیگر
زبان چو شعله ی تیغ تو گشته آتشبار
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۶ - تجدید مطلع دوم
سمند کین چو بتازی به رزم حیدروار
زمین به چرخ برین برشود بسان غبار
تو مظهری اسدالله را، به عرصه ی جنگ
بسی چو مرحب و عمرت بود کمینه شکار
تو شبل شیر خدایی ز صولتت گرگان
به روز رزم چو روبه همی کنند فرار
ترا، قضا و قدر هر دو چاکران قدیم
یکی روان زیمین و یکی روان زیسار
قضا، به حکم تو هر سو کند کمانداری
قدر، زتیر به چشم عدو زند مسمار
به دشت کین چو بتازی سمند کینه زخشم
فتد ز نعل سمندت به جان خصم شرار
ز سرکشان دلاور، ز فارسان دلیر
ترا، به عرصه ی هیجا چه ده چه صد چه هزار
سخنوران جهان قصّه ی شجاعت تو
بگفته اند و نگفتند عُشری از اعشار
مرا چه حدّ که به وصف تو خود سخن رانم
که پای عقل بود لنگ اندر این مضمار
سمند طبع به مدحت چسان کند جولان
پیاده است در این عرصه صدهزار سوار
«وفایی»ام من و خواهم ز لطف بشماری
مرا، به سِلک غلامان خود به روز شمار
تو و حمایت من بالغدوّ والاصال
من و غلامی تو بالعشیّ والابکار
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۷ - در شهادت حضرت ابوالفضل (ع)
طبعم به هر ترانه نوای دگر زند
عشّاق وار، برصف خوف و خطر زند
گاهی هوای ملک عراقش گهی حجاز
گاهی قدم به خاور وگه باختر زند
با، هر مخالف است مؤالف به راستی
مانند آفتاب که برخشک وتر زند
از کوچک و بزرگ بگیرد سراغ یار
باشد مگر که چتر سعادت به سر زند
شاید زفیض بخت همایون به نشأتین
یکی نشئه یی$ ز جام محبّت اثر زند
آری کسی که اهل نظر نیست در جهان
باید که حلقه بر دل اهل نظر زند
لاسیّما، به درگه شاهی که از کرم
چون ذرّه یی ز مهر رخش بر حجر زند
گردد بسان لعل درخشنده تابناک
وز آب و تاب طعنه به شمس و قمر زند
شاه حجاز و ماه بنی هاشمی لقب
آنکو لوای نصرت و فتح و ظفر زند
از بهر سیرِ رفعت او طایر قیاس
با شهپر خیال اگر بال و پر زند
مشکل رسد به حلقه ی دربار رفعتش
صد بار اگر، ز حلقه ی امکان به در زند
حکمش چنانکه نقشه ز نقشش قضا برد
امرش چنانکه کرده ز رویش قدر زند
در صولت و صلابت و مردیّ و مردمی
در روزگار تکیه به جای پدر زند
موسی به گفتن ارنی نیست حاجتش
گر، ذرّه یی زخاک درش بر بصر زند
زان خاک جای سوزنش ار، بود با مسیح
می بایدش قدم به سر عرش برزند
یعقوب را محبّت یوسف رود ز دل
گر بر رُخش ز منظر دل یک نظر زند
از شرق طبع روشن من مطلع دگر
چون قرص آفتاب درخشنده سر زند
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۸ - تجدید مطلع دوم
عبّاس اگر که دست به شمشیر بر زند
یکباره شعله بر همه ی خشک و تر زند
از تیغ آبدارش گر، یک شراره یی
گردد عیان به خرمن هستی شرر زند
از قتل خود خبر نشود تا به روز حشر
بر فرق هر که تیغ بلا، بی خبر زند
از بسکه هست چابک و چالاک و تند و تیز
شمشیر نارسیده به مغفر به سر زند
سازد دونیم پیکر او بی زیاد و کم
از خشم هرکه را که به سر یا کمر زند
پیوسته نیش بر، رگ جان مخالفان
فصّاد، تیر تیزش چون نیشتر زند
روز وغا قضا و قدر چاکران او
هرجا، اراده کرد قضا و قدر زند
خیّاط وار شخص قضا جامه ی ممات
بهر عدو بود ز فنا آستر زند
صبّاغ وار، دست قدر رخت زندگی
در خمّ نیستی زاجل پیشتر زند
گر، یک شرر، ز شعله ی تیغش رسد به خصم
تا روز حشر نعره ی هذاالسقّر زند
شاها، مرا به مدح تو لطف تو شد دلیل
ورنه چگونه مور، ز دریا گذر زند
مارا، زبان به وصف تو قاصر بود ولی
گنجشگ قدر همّت خود بال و پر زند
تا شد به مدحت تو «وفایی» سخن سرای
نطقش هزار طعنه به قند و شکر زند
سقّا ندیدم و نشنیدم به روزگار
از سوز تشنگی شررش بر جگر زند
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۹ - در مدح و منقبت و ذکر شهادت حضرت علی اکبر (ع)
طبع شرر فشانم ار شعله ی آذر آورد
بلبل نطقم از کجا طبع سمندر آورد
بلبل آن گلم که پیوسته زبوی سنبلش
باغ بهشت را خداوند معطّر آورد
آنکه خدای اکبرش خلق نموده تا مگر
نام گرام خویش را خالق اکبر آورد
کرده خدا رسول را، مظهر خود برای آن
تا مگرش برای خود مظهر و مظهر آورد
شعشعه ی جمال او مظهر نور احمدی
طنطنه ی جلال او یاد، ز حیدر آورد
می سزد، آنکه دادگر دفتر و مصحفی دگر
در صفت جلال و جاه علی اکبر آورد
از لب روح بخش و از آینه ی جمال خود
معجزه و کرامت از خضر و سکندر آورد
بهر طلوع ماه رخساره اش از سپهرِ زین
اختر طبع آتشین مطلع دیگر آورد
وفایی شوشتری : مسمطات
شمارهٔ ۳ - در مدح امیر مؤمنان علی (ع)
المنة لله که به کوی تو مقیمم
هر دم رسد از حلقه ی زلف تو نسیمم
ای خاک درت جنّت و فردوس نعیمم
در بارگهت چون سگ اصحاب رقیمم
صد شکر کز آغاز شدم نیک سرانجام
ای آنکه خدا گشته ز روی تو پدیدار
دارم به خدا، من به خداوندی ات اقرار
بستم صنما از سر زُلفین تو زُنّار
خواندم صنمت لیک برِ مردم هشیار
دست صمدی تو که شکستی همه اصنام
ای سرّ نهان، سرّ نهان از تو چه پنهان
عالم همه اندر، صفت ذات تو حیران
در شکّ و گمانند چه دانا و چه نادان
از چهره برافکن دمی این پرده ی امکان
تا رفع کنی شکّ و گمان از همه اوهام
ای آنکه قضا بنده ی حکمت ز ازل شد
وی آنکه قدر، امر ترا، ضرب مثل شد
تعبیر زحق حُبّ تو بر خیر عمل شد
من بی عمل و عمر همه صرف امل شد
ناکامم و خواهم دهی ای دوست مرا، کام
هرکس که ز میخانه ی عشق تو خورد می
مستانه ره خُلد برین را کند او طی
فیض تو چه فیضیست که لایلحقه شیئی
بُرده است مگر خضر، به سرچشمه ی آن پی
کت می رود او بنده صفت بر اثر کام
ای آنکه حدوث تو قِران با قِدم آمد
از جود تو عالم به وجود از عدم آمد
بطحا، ز طفیل حرمت تا حرم آمد
هر خار و خسی در حرمش محترم آمد
مار خار و خس این حرم و دل به تو آرام
ای دست خدا کار، به ما گشته بسی تنگ
طاعون به محبّان تو گردیده قوی چنگ
این حادثه در شهر نجف نیست خوش آهنگ
عار است به ما، در بر اغیار و بود ننگ
حامی به حمی باشد و در مهلکه اغنام
ترسم که حسودان به من این نکته بگیرند
کای آنکه امیران تو بر مرگ امیرند
گر، راست بود امر شود تا که نمیرند
دانی که حسودان، سخن حق نپذیرند
از نام گذشتیم چرا این همه بدنام
زن طعن به طاعون که از اینجا بگریزد
در کشور اعدا، رود آنجا بستیزد
با ما نستیزد، که ز ما مهر تو خیزد
ز اشجار ولای تو اگر برگ بریزد
ترسم نشود پخته ثماری که بود خام
هر چند که ما صاحب جرمیم و جنایت
امّا کرم و جود ترا نیست نهایت
از ما بدی و از تو همه لطف و عنایت
در روز جزا، باز دو صد گونه رعایت
بایست به ما، تا رسد اکرام به اتمام
ما را نبود واسطه یی غیر حسینت
سوگند عظیمیست به جان حسنینت
حق نبی و آل خصوصاً به حسینت
آن کشته ی شمشیر جفا نور دو عینت
کاین هایله را، رفع کنی با همه آلام
زین واسطه ما را نبود، برتر و بهتر
در نزد تو ای شیر خدا، میر غضنفر
ماییم و حسینی چه به اینجا چه به محشر
این واسطه گر نیست قبول درِ داور
ای خاک به فرق من و ای وای بر اسلام
آن کشته اگر چاره ی این غم ننماید
مشکل کسی این عقده ی مشکل بگشاید
ما، بد زبدان غیر بدی هیچ نیاید
او هی کند احسان و به احسان بفزاید
زانروی که وحشی به جز، احسان نشود رام
ای جان جهان، جان جهان باد فدایت
جان و دل ما بسته ی زنجیر ولایت
شد پیر «وفایی» به ره مهر و وفایت
با جرم و گنه آمده بر درب سرایت
کز لطف کشی پرده را، بر همه آثام
وفایی شوشتری : مثنویات
شمارهٔ ۴ - اتمام حجّت کردن حضرت سیدالشهدا (ع)
باز دیوانه شدم زنجیر کو
من حسین اللّهی ام تکفیر کو
کیست آن کو، می کند تکفیر من
گو بیا که پاره شد زنجیر من
شاه را، گر من نمی دانم خدا
کافرم گر، دانمش از حق جدا
من حسین را، می پرستم زانکه او
هست اوصافش همه اوصاف هو
جلوه گر شد چون به میدان بلا
شاه دین یعنی شهید کربلا
پرده افکند از رخ خود ذوالجلال
سرّ «وجه الله» عیان کرد از جمال
پرده افکن گشت از رخ پرده دار
شد به میدان سرّ یزدان آشکار
دست حق آمد برون از آستین
جمله دیدند از یسار و از یمین
بانگ برزد، آن شهنشاه عرب
شمه یی برخواند، از اصل و نسب
گفت باب نامی من حیدر است
جدّ پاکم حضرت پیغمبر است
مظهر حقّم من و حق با من است
از وجودم شمع انجم روشن است
سّد لولاک فخر عالمین
گفت حسین از من بود من از حسین
از وجود من جهان موجود شد
نیستی از هستی من بود شد
جمله اشیارا، وجود از من بپاست
زانکه هر چیزی طفیل بود ماست
هر اثر در هرچه هست ای ناکسان
از وجودم شد هویدا و عیان
قوّت بازویتان از من بود
شوکت و نیرویتان از من بود
این همه شمشیر و تیغ و تیر و نی
کز برای قتل من دارید، ای
هرچه گفت آن شاه تأثیری نکرد
حمله کرد و کرد با ایشان نبرد
تاخت مرکب تا به سر حدّ وفا
خویش را، فانی نمود اندر بقا
شاه دین آئینه ی روی خدا
رخ بتابید از جمیع ماسوی
چشم پوشید از تمام ماسوی
روی خود را کرد سوی آشنا
بر زمین از صدر زین شد سرنگون
با تنی صدچاک و غرق بحر خون
آمد الهامش که ای جانان ما
خونبهای تست شاها جان ما
پس بغل واکرد حق او را گرفت
گرچه دارد عقل از این معنی شگفت
آری آری نیست کار عقل این
کار عشق است این و یار نازنین
حاصل مطلب شد او ملحق به یار
یار از کارش بسی کرد افتخار
عاشق و معشوق از هم کامیاب
گشت ظاهر معنی حُسن المأب
گفت با وی ای شهید زار من
خود نمودار از تو شد اسرار من
چونکه فانی گشت او در حُسن یار
از فنای او خدا شد آشکار
گر، نمی شد او فنا در حضرتش
تا ابد ظاهر نبودی حُرمتش
این سخن نبود زمن باشد ز وی
نایی من اوست من هستم چو، نی
لیکن آن چشم حقیقت بین کجاست
تا ببیند آنچه اندر پرده هاست
پرده های عشق تو در تو بود
داند آن کاو محرم آن کو بود
تا «وفایی» محرم آن پرده هاست
پرده ی جانش صفا اندر صفاست
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند نهم
ای خاک کربلا تو به از مشک و عنبری
ازهر چه گویمت تو از آن چیز برتری
ای خاک پاک این نه خطا بود خواندمت
اکسیر اعظمی تو و گوگرد احمری
ای خاک چیستی تو ندانم که عرش هم
با، نیم ذرّه ات ننماید برابری
هر سبحه یی که بسازند از تودر، بها
صد ره فزونتر آمده از مهر و مشتری
هر سجده یی که بر تو نمایند در نماز
آن سجده بگذرد ز ثریّا و از ثری
ای خاک پاک در تو شفا را نهاده حق
داری شرف توبر، دم عیسی زبرتری
زان گوهری که در تو نهان است ای زمین
خاکت شکست رونق بازار گوهری
خوابیده در تو سبز خطان جمله مشکموی
کاینسان عبیر بویی و بهتر ز عنبری
جانهای پاک در تو ز هفتاد تن فزون
در رتبه هر کدام فزون از پیمبری
افتاده در تو سروقدان لاله گون کفن
هریک به چهره ماه و به قامت صنوبری
هر چند بی سرند ولی در، دیار عشق
بر خیل سروران همه دارند سروری
خود آدم است در تو نهان کز وجود او
مسجود بر ملایک و منظور داوری
یا آنکه هست نوح ولی نوح کی چنین
در خون نمود کشتی عشقش شناوری
نی نی خلیل باشد و اکبر ذبیح او
لیلا بسی نموده در این خاک هاجری
یاموسی است و گنبد پرنور طور او
هفتاد تن سبطی اش از پی به یاوری
یا عیسی است و نیزه ی خولیست دار او
خود شد نهان ز کید یهودان سامری
یحیی بود مگر که سر از پیکرش جدا
امّا جدا نگشته ز یحیی به جز سری
یحیی جدا نگشت زهم بند بند او
رأسش نشد به نیزه ز کشور، به کشوری
یحیی عیال او به اسیری نرفته است
یحیی از او نرفته نه اکبر نه اصغری
این خود محمّد است یقین در توای زمین
کاینسان شده است زابر تو هر پیمبری
گر حیدر است در تو نهان از برای کیست
وز بهر چیست ناله و فریاد حیدری
پس شد یقین که فاطمه را نور عین بود
دیگر ترا بس است «وفایی» حسین بود
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند دهم
ای کرب و بلا منزل جانان من استی
یعنی تو مقام شه گل پیرهن استی
خود گلشن طاهایی و باغ گل زهرا
کاینسان چمن اندر چمن از یاسمن استی
زان پیکر زیبا که به خاک تو دفین است
تا چشم کند کار پر از نسترن استی
این نکهت سیب از تو از آن سیب بهشتی است
یا بسکه نهان در تو ز سیب ذقن استی
صد طعنه زند خاک تو بر حقّه ی یاقوت
پر خون بسی اندر تو ز دُرج دهن استی
گلزار و چمن را نشنیدیم غم اندوز
چون است که خون گلشن و بیت الحزن استی
ای کرب و بلا این چه جلال است که نامت
با نام حسین در همه جا مقترن استی
بس طُرّه ی مشکین به تو از اکبر و اصغر
بس جُعد معنبر به تو از مرد و زن استی
بس زلف خم اندر خم و دلهای شکسته
کاندر تو نهان است شکن در شکن استی
از نافه ی پرخون غزالان حجازی
خود غیرت تاتار و خطا و ختن استی
خون جگر و پاره ی دل بس به تو آغشت
خاک و گِل تو رشک عقیق یمن استی
هفتاد و دو تن در تو همه سیم تنانند
بر هر یک از ایشان نگرم بی کفن استی
بهر جگر تشنه لبان تا به قیامت
هر صبح نسیم سحری بادزن استی
شور دگرت باز به سر هست «وفایی»
این باده که خوردی مگر از قعر دن استی
گر شور حسین بر سر تو نیست پس از چیست
این شهد که امروز ترا در سخن استی
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند یازدهم
ای خاک کربلا تو بهشت برین شدی
زآنرو که جای خسرو دنیا و دین شدی
نازی اگر به کعبه و بالی اگر، به عرش
زیبد چو جای آن بدن نازنین شدی
هستی زمین و قدر تو از آسمان گذشت
یا حبّذا، زمین که به از، هر زمین شدی
خوابیده بسکه سبز خطان در تو گلعذار
یک باغ پر ز نسترن و یاسمین شدی
از نافه های خون ز غزالان هاشمی
بالله خطاست گویمت ار، مشک چین شدی
جان جهان چو در تو نهان شد به روزگار
زان جان پاک منظرِ جان آفرین شدی
بگزیده جای در تو چو آن شاهباز عرش
تا روز حشر مهبط روح الامین شدی
پنهان چو شد پناه خلایق به کوی تو
زان شد که کعبه ی دل اهل یقین شدی
خورشید اگر کند ز تو پیوسته کسب نور
زانرو بود، که مطلع انوار دین شدی
بوی بهشت از تو رسد بر مشام جان
ای خاک تا به نکهت سیبش قرین شدی
از عرش چون فتاده به فرش تو گوشوار
زیبد اگر، به چرخ زنی چترِ افتخار
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند شانزدهم
ای خون پاک از همه چیزی تو برتری
زان برتری که خون خداوند اکبری
ای خون هزار مرتبه سوگند، می خورم
بر پاکی ات که طاهر و طُهر و مطهری
ای خون پاک گر تو نه ثاراللّهی چرا
خواهنده ات خداست به هنگام داوری
در حیرتم که اهل ستم چون کنند چون
در روز داوری چوتو خود خون داوری
ای خون پاک از تو حسین چون وضو گرفت
او را خدا، به هر دو را سرا داد سروری
چون از تو بوده غسل و وضوی شهادتش
از سلسبیل بهتر و برتر ز کوثری
دریای رحمتی تو که آن کشته ی جفا
اندر تو کرده کشتی عشقش شناوری
خطّ شهادتی تو که چون نامه ی فراق
بر، یال ذوالجناح و به بال کبوتری
گاهی به زرد چهره و گیسوی زینبی
گاهی به سبز شیشه و بر چرخ اخضری
بر روی دین و چهره ی ایمان تو غازه ای
بر پیکر عروس شهادت تو زیوری
ای خون مگر ز پیکر پاک محمّدی
ای خون مگر ز مُهجه ی زهرای ازهری
هستی تو کیمیای سعادت به نشأتین
اکسیر اعظمی تو و گوگرد احمری
ای خون اگر که مشک خطا خوانمت خطاست
تو از دل و ز نافه و از نافه برتری
ای خون تو چیستی که همه جرم انس و جان
با نیم قطره ات ننماید برابری
چیزی خدا ندید بها از برای تو
خود را بدید در عوض و در بهای تو
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند هجدهم
آن کشته یی که نیست جزایی برای او
غیر از خدای او که بود خونبهای او
آن کشته یی که حیدر و زهرا و مصطفی
دارند صبح و شام به جنّت عزای او
آن کشته یی که شمّه یی از شرح ماتمش
خواند از برای موسی عمران خدای او
آن کشته یی که ساخت خداوند کردگار
سرتا بسر جهان همه ماتمسرای او
آن کشته ی جفا که جز او هیچ کشته یی
هرگز نشد جدا سر او از قفای او
ز احرام حج چو گشت به کرب و بلا مُحلّ
زیبد به کعبه فخر کند کربلای او
از سرچه شد عمامه و از دوش او ردا
گردید کبریای خدایی ردای او
کاش آن زمان که در ره جانان شد او فدا
جان جهانیان همه می شد فدای او
دل تا زجان بُرید و به جانان خویش بست
دلهای دوستان همه شد آشنای او
بهر لقا چو خویش فنا کرد در بقا
شد تا ابد لقای خدایی لقای او
معراج اولش سرِ دوش پیمبر است
معراج آخرش ز هر اندیشه برتر است
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند بیست و دوم
هفتاد تن ز عشق چو از پا در اوفتاد
پس قرعه اش به نام علی اکبر اوفتاد
دیدار را که نرخ به جان بسته بود عشق
دیگر از آن گذشت و ز جان برتر اوفتاد
بالا گرفت قیمت دیدار حسُن یار
چون کار با جوان پری پیکر اوفتاد
جان جهان و روح روان آنکه از نخست
در هر صفت شبیه به پیغمبر اوفتاد
از پای تا به سر همه جان بود جسم او
جان را چه گویمش که زبان قاصر اوفتاد
شور شهادتش به سر افتاد و پس به کف
بنهاد سر به پای پدر با سر اوفتاد
گفت ای پدر ترا نتوانم غریب دید
از بی پناهی ات به دلم آذر اوفتاد
رخصت گرفت و رفت و زد و کُشت می فکند
نوعی که شور حشر در آن لشگر اوفتاد
در عرصه ی نبرد ز شمشیر او بسی
تن های بی سر و سر بی مغفر اوفتاد
شد عرصه گاه جنگ بر اسب عقاب تنگ
از بس به روی هم به زمین پیکر اوفتاد
برگشت سوی باب ولی با دلی کباب
از تاب تشنگی به شکایت در اوفتاد
گفتا ز سوز تشنگی و ثقل آهنم
این تن بسان کوره ی آهنگر اوفتاد
یک قطره آب کاش میسّر شدی پدر
کز التهاب بر جگرم اخگر اوفتاد
انگشتری ز گوهرش اندر دهان نهاد
زین عقد عقده ها به دل گوهر اوفتاد
انسان مکید آب زگوهر که آتشی
از حلق او به حلقه ی انگشتر اوفتاد
پس از پی وداع حرم سوی خیمه رفت
شوری عجیب در حرم اطهر اوفتاد
بر حال آن ذبیح چو لیلا نظاره کرد
در اضطراب و واهمه چون هاجر اوفتاد
گفت ای امید قلب من آیا چه واقع است
شور شهادتت مگر اندر سر اوفتاد
مادر، فراق جسم زجان گرچه مشکل است
امّا فراق روی تو مشکل تر اوفتاد
اندر خیال خال لبت ای پسر دگر
دل همچو عود و سینه مرا مجمر اوفتاد
گفتش نظر نما و ببین زاده ی بتول
در چنگ خصم بی کس و بی یاور اوفتاد
فرزند تست قابل قربانی حسین
بهر تو نزد حق چه از این بهتر اوفتاد
فرزند تو فدایی فرزند بانویی است
کاو از همه زنان به جهان اطهر اوفتاد
داغیست بر دل تو «وفایی» که آتشی
زین شعر تر به مجلس و بر منبر اوفتاد
داغم به دل فزون بود از چارده ولی
این داغِ آخر از همه افزونتر اوفتاد
یارب دلی زداغ «وفایی» خبر مباد
یعنی کسی به ماتم و داغ پسر مباد
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
دل بسته «وفایی» به تولاّی علی
بگسسته ز هرچه غیر سودای علی
در این سودا، ملامتم کس نکند
من ماهی و آب من ز دریای علی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح علاء الدین محمد بن سلیمان
آورد گرد فتح و ظفر پیش چشم ما
باد از رکاب عالی لازال عالیا
گرد از رکاب عالی بر نصرت و ظفر
در دیده رعیت باشد چو توتیا
عالی علاء دولت و دین آنکه تا بحشر
هرگز مباد دولت و دین را جز او علا
حاقان محمد بن سلیمان که ملک او
دارد نهاد ملک سلیمان پادشا
آن پادشا که تا که خدایست نصرتیست
بر دشمنان مراو را هر روز از خدا
ناصر ویست دین خدای و رسول را
نصرت بجز ورا بجهان کی بود روا
نیک آمد و بد آمد خلق خدا ازوست
آن به بود که قدرت و قوت بود روا
چون گند ناز روی زمین دشمنان دین
سر بر زدند از حد چین تا در ختا
دست فلک ربود سر دشمنان دین
از تیغ گندنا شبه او چو گندنا
آنان که بر مخالفت پادشاه دین
بودند دست برده بمکر و بسیمیا
نه سیمیا و مکر بفر همای شاه
زیشان نشان دهد نه زسیمرغ و کیمیا
آن پادشا که هرکه خلافش صواب دید
شمشیر او صواب جدا کرد از خطا
آن پادشا که هیبت زور سپاه او
افکند فتنه در ختن و خطه ختا
دشمن شکر شهی که چو عزم شکار کرد
از هر کجا که روی نهد تا بهر کجا
چون گردناست نیزه آتش سنان او
دشمن چو مرغ گردان در گرد گردنا
یاقوت را شنیدم کز روی خاصیت
دفع وبا کند چو عفونت بود هوا
روی هوا ز لشکر کفار شد عفن
از گونه گونه وسوسه فاسد و هوی
پیکان تیر شاه چو یاقوت سرخ گشت
از خون دشمنان و درافکندشان ز پا
گردافع و با بد یاقوت ور نبود
آرنده وبا بچه معنی شد و چرا
خاقان قضای ایزد باربست از قیاس
بر دشمنان دین همه شور و شر و بلا
خواهند کز قضا و بلا درکشند روی
کارد فرود بر سر ایشان بلا قضا
کوشد اگر بجهد کسی با قضا بجنگ
مغلوب گردد و بودش جهد نابجا
ایزد سزای نصرت مرشاه را گزید
چون شاه عزم کرد بآوردن غزا
نصرت سزای شاه بدو شه سزای او
واقبال ره نمود سزا را سوی سزا
از کردگار نصرت و از شاه کوشش است
از کافران هزیمت و از مؤمنان دعا
دشمن قفای لشکر شه دیده کی کند
مادام تا که دعوت نیکوست در قفا
ایزد خدایگان جهانرا بقا دهاد
بیرون ز حد غایت و بیرون زانتها
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح شه مظفر تمغاج خان
شه مظفر تمغاج خان کامروا
که گردش فلک توسن است رام ورا
ورای او ملکی نیست در بسیط زمین
مطاع و نافذ فرمان نباروا و روا
شه بزرگ عطا کدخدای خرد و بزرگ
گرفت خرد و بزرگ از خدای هفت عطا
ملک طغان خان بر وفق رأی صائب شاه
سفر گزید بخط ختا بکشف خطا
بسوی شاه ختا رفت و بر صواب آمد
نه رفتنش بخطا بد نه آمدن بخطا
بدان نیت شد و آمد که گسترد سایه
همای ملت اسلام بر سپاه ختا
همای وار شهنشاه ترک رکن الدین
ز چتر سایه دولت فکند بر دنیا
بحق ما که رعایای حق پرست وئیم
تمام کرد مراعات حق پرستی را
صلاح دین بجگرگوشه برکشید رقم
کراست این دل و این زور و زهره و یارا
ز بهر ما بره دور دیر باز دراز
گسیل کرد بکردار سیل از بالا
خدای عرش باقبال برد و باز آورد
بتخت ملکت اجداد و مسند آبا
خدایگان جهانرا خدای خوشدل کرد
بپادشاهی آبا نشاندن ابنا
بتهنیت امرای نواحی و اطراف
همیرسند بدرگاه شاه بی همتا
چو طوطیان بزمین بوس بارگاه بزرگ
سخن سرای و سخن چین شده لب امرا
چو خار و خرما بودند لشکر از بد و نیک
ملک بعلم جدا کرد خار از خرما
اگر برآید غوغا ز سد اسکندر
فرونشاند شمشیر خسرو آن غوغا
وگر ز عنقا بر صعوه در ولایت شاه
ستم رود بکند صعوه شهپر عنقا
بزندگانی شاه جهان که دیر زیاد
ستم نروید چون بر زمین مرده گیا
زمی نبیره افراسیاب و افریدون
توئی یگانه سزاوار ملک هر دو نیا
بروز رزمی همچون فراسیاب پشنگ
بوقت بزم فریدون آبتین بلقا
چو گاوسار فریدونست تازیانه تو
زرمح تو علم کاویان شود پیدا
اشارت تو بشارت دهد بلشکر تو
ز حمله بردن و لشگر شکستن اعدا
ز جنبش سپه تو سپاه خصم ترا
بکیش در پر و پیکان شود زتیر جدا
شعاع تیغ تو بر روی خصم بگدازد
اگر سپر بود از روی و آهن و خارا
عجب نباشد اگر تیغ آسمان رنگت
بر آسمان کمر از سهم بگسلد جوزا
بهر شب شبه گون آسمان دریا رنگ
دو روز استد از بهر تو بهر دریا
هر آن درر که بدریای حکمت اندر هست
حکیم سوزنی آرد بسلک مدح و ثنا
ثناگر است و دعاگوی و نظم و نثرانگیز
ترا بنظم ثنا گوید و بنثر دعا
ز مجلس تو دعا و ثنا گسسته مباد
ثنای دیر درنگ و دعای دیر بقا
هم از دعا و ثنا باد چتر فروزیت
گه از یمین به یسار و گه از جبین بقفا
همیشه تا بدعا و ثنا بود رغبت
ملوک را ز برای ذخیره فردا
بهر کجا بروی یار هر کجا آئی
خدای یار تو باد ای ز خسروان یکتا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح سلطان رکن الدین
خدایگان جهانرا خدای داد عطا
شهنشهی ز شهنشاه زاده والا
خدایگان بعطائی که از خدای گرفت
چه گنجها که بخلق خدای داد عطا
قلج قراخان پیوند ارسلان خاقان
که جست و یافت کنوز و دفاین صحرا
خدایگان جهان شاه شرق رکن الدین
کزوست شهر سمرقند جنت دنیا
ز نور طلعت او فر ارسلان خانی
همی شود چو خیال اندر آینه پیدا
بداد ملک سمرقند چون بهشت نشست
بپادشاهی دنیا بپشت هر دو نیا
یکی نیا ملک بی نظیر افریدون
دوم نیا ملک افراسیاب بی همتا
ز گاوسار فریدون بمارسار چه کرد
بتازیانه همان کرد شاه در هیجا
بتخت ملک چو افراسیاب شاه نشست
بامر و نهی جهان کامران و کامروا
چنانکه گوئی افراسیاب کرد نمود
بتیغ مردی گاه نبرد بر اعدا
بدان عالم نیکان شدند از هیبت
زشاه عالم بد را چو بد رسید جزا
کمر بخدمت شاه جهان همی بندند
ملوک روی زمین چون بر آسمان جوزا
سپهر در کمر بندگان شه نگریست
که شد چو تاج مرصع بلؤلؤ لالا
ملک زدریا در خشکی اوفتاد و بگفت
ستارگان من از در به و من از دریا
بمن اشارت کن تا بسازم اندر وقت
نثار جشن ملکزاده را چنانکه سزا
خدایگانا فرمای تا نثار کنند
فلک کواکب دری و بنده دژ ثنا
نثار سوزنی پیر اگر قبول افتد
از آن قبول شود پیر سوزنی برنا
سزاست ایکه ترا عقل پیر و برنا بخت
که پیر و برنا بر تو ثنا کنند و دعا
بقای تو بدعا خواهم ای ملک ز ملک
که هست عالم را در بقای تو ابقا
برس بکام دل ای شاه زود و دیر بزی
ز گردش فلک زود گرد دیر بقا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح قلج تمغاج خان
بسعد اختر میمون مظفر گشت بر اعدا
قلج تمغاج خان مسعود رکن الدین والدنیا
قلج تمغاج خان مسعود رکن الدین والدنیا
بسعد اختر میمون مظفر گشت بر اعدا
مکرر کردم این یک بیت و هر بیتی مکرر به
بمدح خسرو منصور کرار صف هیجا
صف هیجا نخواهد دید گر ممکن بود دیدن
بجز غمر او خورشید می نهادی شاه را همتا
زتیغش یاغی و طاغی دل آوارند و سرگردان
ازینجا تا بقسطنطین و جابلقا و جابلسا
شه غوغا بر غوغا شکن کز سهم تیر او
بنات النعش بر گردون و پروین بشکند غوغا
چو باز عدل و انصافش کند صید ستمکاران
بخندد کبک بر شاهین بگرید قمری از عنقا
ز افریدون و از افراسیاب آن پردلی ماند
که آمد از فریدون فرشه افراسیاب آسا
گذشت از آب جیحون با نکوخواهان و بدخواهان
بتیغ آبگون جیحون دیگر راند بر صحرا
جهانگیر و جهاندار است چون دارا و اسکندر
جهانرا گیرد و دارد چنو اسکندر و دارا
نه دارا داشت این یاراو نه اسکندر این زهره
که شاه خسروان دارد زهی زهره خهی یارا
بحرق و غرق نزدیکند بدخواهان شاهنشه
ز تاب سینه با دوزخ ز آب دیده با دریا
صراط و سهم دوزخ را چرا پنهان کند دهری
چو بر دریا نمودار صراط از تیره شد پیدا
ایا دریای موج انگیز دیبا رنگ تیغ تو
که هست آنکو هر از دریا و رنگ از گنبد خضرا
نگین آرایش آنرا سزد در خاتم شاهی
خود آن زیر نگین تست اگر خضر است یا حمرا
زهی سودای بیهوده که بود اعدات را بر سر
که ناگشته سبک گردن ز سر بیرون نشد سودا
بجباران عهد خویش بنمودی ز فضل حق
چو بر فرعون و بر فرعونیان موسی ید بیضا
شود عالم چنان معمور از انصاف تو کاسان
توان از بلخ با می شد ببام مسجد اقصی
ستانی تخت سلطان را ز نااهلان باهلیت
که جان پاک سلطان خواند بر تو مرحبا اهلا
جهانداری مسلم شد بتو کسبی و میراثی
هم از شمشیر و از بازو هم از اجداد و از آبا
زحد بندگی هر کو تجاوز کرد و عاصی شد
زشمشیر تو یک پیکر دو پیکر گشت چون جوزا
نه سلطانی بمه مانی چو مه داری بسی منزل
بهر منزل که بخرامی تو آن منزل شود زیبا
نگویم شبه و کفوت نیست کاین کفر است اگر گویم
که شبه و کفر اگر داری شه اشباهی و اکفا
جهان کل ملک تست ای شاه خوبان کان افریدون
چو افریدون بفرزندان بر از کل می کنی اجزا
هما آسای بر ما بخت تو چون سایه گستر شد
رعیت سایه پروردان بدند از پیر و از برنا
بدانایان و نادانان رسید از گنج تو ثروت
ثنا و مدح تو شد ورد هر نادان و هر دانا
امام اهل حکمت انوری را دیده روشن شد
بدیدار تو وز گرد رهت پرنور چشم ما
سخنور سوزنی با رشته و سوزن همی آید
بخدمت تا بسلک آرد ز خاطر لؤلؤ لالا
دعا گفتی ثنا خواندی بصد موقف زدی زانو
کزین خدمت اجازت یافتی از مجلس اعلا
بقای مجلس اعلا خداوند جهان بادا
جهانداری بر او باقی جهانرا تا بود ابقا
دل شاه جهان جفت طرب بادا و فرد از غم
ز هر روزی که با فرد است تا آنروز بی فردا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح نصیرالدین
عاشقی شد رسم و راه و سیرت و آئین مرا
هر که بیند بیند این را با من و با این مرا
رنج فرهاد است بر من عاشقی را گاهگاه
کامرانی خیزد از معشوق چون شیرین مرا
عاشقم بر روی خوب آنکه با دیدار او
آسمان داد است روی از اشک چون پروین مرا
دیلمی موئی که بی جنگ و جدل هر ساعتی
بر دل و جان از سر مژگان زند زوبین مرا
چهر او چون بوستان در ماه فروردین درست
دیده بی بستان او چون ابر فروردین مرا
لعل در آگین او شکر فروشد وانگهی
خود بدان شکر خریداری کند تعیین مرا
در ناسفته بها خواهد هزار از جزع من
تا فروشد یک شکر زان لعل در آگین مرا
بر گل و نسرین ز عنبر بندد آذین ای عجب
وانگهی نظار گرداند بر آن آذین مرا
سوخت و پژمرده کرد آن بستن آذین او
چون بر آتش عنبر و بر باد ری نسرین مرا
چین زلف و تابش رخسار آن خورشید چین
با دلی پرتاب کرد و با رخی پرچین مرا
گرد گل پرچین همی بندد ز مشک و غالیه
تا ببندد راه گلچیدن بدان پرچین مرا
آن خداوندی که در راه ثنا و مدح او
تازه گردد هر زمانی گلشن و گلچین مرا
وان هنرمندی که صدر دین و دنیا گویدش
نیک یار ونیک رائی ای نصیر دین مرا
ملک آرائی که گوید ملک شاه شرق و چین
کلک میمون نصیرالدین دهد تزیین مرا
خسرو ترک و عجم گوید که از تدبیر او
بنده گردد صد چو شاه زاول و غزنین مرا
ور من از کلک نصیرالدین فرستم نامه
انقیاد آرد بدان قیصر ز قسطنطین مرا
تخت میگوید بدان کاندر خور پای ویم
از بلندی سر همی ساید بعلیین مرا
مرکب اقبال گوید تند بودم تا کنون
از پی ران وی آوردند زیر زین مرا
جود گوید تا که معن و حاتم و افشین شدند
کف او بود است معن و حاتم و افشین مرا
ای خردمندی که تا بفزایدم هوش و خرد
جز ثنا و مدح تو نکند خرد تلقین مرا
هر مدیحی را که آن اندر خور تحسین نبود
از تو حاصل گشت هم احسان و هم تحسین مرا
تا عروس طبع من شد جلوه گر بر صدر تو
دست و دامن پر شد از دستی و از کابین مرا
زانکه داماد عروس طبع من اول توئی
هیچ دامادی نخواهد آمدن عنینن مرا
از ثنای تست نزد مهتران روزگار
حشمت و جاه و شکوه و حرمت و تمکین مرا
همچو قمری طوق منت دارم از احسان تو
صید کرده جود و احسان تو چون شاهین مرا
نرمی سنگ قدم سنگینی خلق ترا
هست در تو اعتقادی راست چون شاهین مرا
بامدادان تکیه گه بر گوشه کیوان نهم
هر شبی کز آستان تو بود بالین مرا
تا بسازم سرمه ای از گرد سم مرکبت
عالم روشن نبیند چشم روشن بین مرا
تا بود بر سینه من رسته مهر خدمتت
دهر کین تو زنده کی بیند بچشم کین مرا
تا فلک داند که از من نیست این دوران من
تا زمین گوید که از من نیست این تسکین مرا
من دعاگوی توام زینرو ترا خواهم بقا
وین زمین و این فلک گوینده امین مرا
تا بحین حشر ایزد مر ترا عمری دهاد
این دعا بادا اجابت گشته اندر حین مرا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سلطان مسعود ثانی
ای بتاج و تخت شاهی وارث افراسیاب
گرد فتح و نصرت از نعل سم افراسیاب
از تجمل نعل زرین ساز مر افراس را
کز تجمل نعل زرین ساختی افراسیاب
عکس ماه نو فلک بر آب دریا افکند
تا بمه منعل شوند از بهر تو افراس آب
چشمه آب حیات دشمنانت خشک شد
زآب دریا رنگ تیغ تو که خون دارد حباب
پادشاه مشرقی تیغ جهانگیر تو هست
خونفشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب
آفتاب از اختران مالک رقاب ار هست و نیست
بیگمان باری توئی از خسروان مالک رقاب
تیغ بر که آزماید وی تو بر که پیکران
وی کند لعل از دل سنگ و تو از روی تراب
دست فرمان تو نافرمانبرانرا دور کرد
سر زگردن جان زتن دست از عنان پا از رکاب
خسرو مسعود ثانی شاه مسعود اختری
اختر و نام ترا با سعد اکبر فتح باب
چون تو شاهی از نژاد شاه و خاتون جهان
آدم و حوا نزاد از هیچ مام و هیچ باب
منصف و عادل شهی ذات ترا ایزد سرشت
زآفرین محض و از انصاف صرف و عدل ناب
گر بعدل تو زیوز آهو بنالد برکند
کلبتین شاخ آهو از دهان یوز ناب
خلق را زایزد عطائی گر عطاهای ترا
خلق بر خود بشمرند الحق نیاید در حساب
هم تو بر حقی و هم خاطب اگر در حق تو
از بر منبر کند بر تو عطاء الله خطاب
بخت بیدار تو دارد مر رعیت را چنانک
دایه طفل نازنین را شیرخوار و شیرخواب
سوزنی را سوزن خاطر بسلک مدح تو
گر بهر حرفی درآرد دانه در خوشاب
در خجالت باشد از طبع سخن پیرای خویش
تا خوش آید یا نیاید شعر او بر شیخ و شاب
در ثناش و در دعاش ارچند نسیانست و سهو
هم ثنا و هم دعا مسموع باد و مستجاب
کمترین پرده سرای کاخ و ایوان تو باد
این مشبک خیمه سیماب رنگ بی طناب
دشمنان ملک تو زین خیمه سیماب رنگ
همچو بر آئینه سیمابند اندر اضطراب
طاق درگاه سرای تست محراب ملوک
هرکه روی آرد برین محراب روی از وی متاب
دیده دریا با دو دل دوزخ بداندیش ترا
تا چو فرعون لعین هم غرق گردد هم بیاب
عالم از عدل تو آباد است و شاه عالمی
تا تو باشی شاه عالم کی شود عالم خراب
خلق عالم زآفرینش همچنان چون بود و هست
تا بباد و خاک و آب و نار دارند انتساب
آنرا لطفست و صفوت نار را نور و ضیا
خاک را حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب
تا نباشد در عبارت منقلب چون مستوی
مستوی باب فتحت را مبادا انقلاب