عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
بر بلبل آنچه از ستم باغبان گذشت
کی از جفای خار و ز جور خزان گذشت
گامی نرفته خار جفا دامنم گرفت
پنداشتم کز آن سر کو میتوان گذشت
پایم نه بسته کس ولی از بیم پاسبان
نتوانم از حوالی آن آستان گذشت
داغم که ماند حسرت پیکان او بدل
تیرش ازین چه غم که مر از استخوان گذشت
صیاد بستن پروبالش چه لازمست
مرغی که در هوای قفس ز آشیان گذشت
بگذشت از زمانه بمشتاق ناتوان
در پیری آنچه از ستم آن جوان گذشت
کی از جفای خار و ز جور خزان گذشت
گامی نرفته خار جفا دامنم گرفت
پنداشتم کز آن سر کو میتوان گذشت
پایم نه بسته کس ولی از بیم پاسبان
نتوانم از حوالی آن آستان گذشت
داغم که ماند حسرت پیکان او بدل
تیرش ازین چه غم که مر از استخوان گذشت
صیاد بستن پروبالش چه لازمست
مرغی که در هوای قفس ز آشیان گذشت
بگذشت از زمانه بمشتاق ناتوان
در پیری آنچه از ستم آن جوان گذشت
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۷ - خواب دیدن امام(ع)درشب عاشورا
ز سویی به خیمه درون شهریار
نشسته ز سرتا قدم محو یار
به پایان آن شب شه کامیاب
جهان بین زانی شدش گرم خواب
سراسیمه برداشت ازخواب سر
دو رخساره از آب بیننده تر
بفرمود کاین دم بدیدم به خواب
سگی چند آرند بر من شتاب
سگ ابلقی زان سگان بیشتر
زهر سوی برمن شدی حمله ور
برآنم کسی که سر پر خرد
برد سوی سالار لشگر چه رد؟
بزاده است نستوده اهریمنش
سراپا پلید است و تیره تنش
درآن دم پیمبر بیامد ز اوج
به همراه او از ملک فوج فوج
مرا گفت: کاین قدسیان سربه سر
به امر خداوند پیروزگر
ابا من فرود از فراز آمدند
روان تو را پیشباز آمدند
به مینو شب دیگر آیی چمان
منم میزبان و تویی میهمان
بدیدم همی قدسیان را چو من
رده در رده اندر آن انجمن
سروشی از آن جمله در پیش وصف
یکی شیشه ی سرخ بودش به کف
که این روح پاک ای شه هر چه هست
زبهر چه این شیشه دارد به دست؟
نبی گفت: این قدسی از آسمان
به امر خدای زمین و زمان
بیاورده این شیشه ی تابناک
که ریزند خون تو را چون به خاک
ببوسد تن چاک چاک تو را
کند اندر و خون پاک تو را
ازآن پس برد سوی عرش برین
سپارد به دست جهان آفرین
برای گنهکار احباب ما
نگهدارد آنرا امانت خدا
زگفتار آن شهریار جهان
برآمد زیاران به گردون فغان
نخستین خیابان این نغز باغ
که ازهرگلشن دردل لاله داغ
به عون جهاندار انجام یافت
زپرداخت آن دلم کام یافت
نشسته ز سرتا قدم محو یار
به پایان آن شب شه کامیاب
جهان بین زانی شدش گرم خواب
سراسیمه برداشت ازخواب سر
دو رخساره از آب بیننده تر
بفرمود کاین دم بدیدم به خواب
سگی چند آرند بر من شتاب
سگ ابلقی زان سگان بیشتر
زهر سوی برمن شدی حمله ور
برآنم کسی که سر پر خرد
برد سوی سالار لشگر چه رد؟
بزاده است نستوده اهریمنش
سراپا پلید است و تیره تنش
درآن دم پیمبر بیامد ز اوج
به همراه او از ملک فوج فوج
مرا گفت: کاین قدسیان سربه سر
به امر خداوند پیروزگر
ابا من فرود از فراز آمدند
روان تو را پیشباز آمدند
به مینو شب دیگر آیی چمان
منم میزبان و تویی میهمان
بدیدم همی قدسیان را چو من
رده در رده اندر آن انجمن
سروشی از آن جمله در پیش وصف
یکی شیشه ی سرخ بودش به کف
که این روح پاک ای شه هر چه هست
زبهر چه این شیشه دارد به دست؟
نبی گفت: این قدسی از آسمان
به امر خدای زمین و زمان
بیاورده این شیشه ی تابناک
که ریزند خون تو را چون به خاک
ببوسد تن چاک چاک تو را
کند اندر و خون پاک تو را
ازآن پس برد سوی عرش برین
سپارد به دست جهان آفرین
برای گنهکار احباب ما
نگهدارد آنرا امانت خدا
زگفتار آن شهریار جهان
برآمد زیاران به گردون فغان
نخستین خیابان این نغز باغ
که ازهرگلشن دردل لاله داغ
به عون جهاندار انجام یافت
زپرداخت آن دلم کام یافت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
چو عریان شد چمن مرغ از ضرورت خانه می سازد
چو قطح گل بود بلبل به آب و دانه می سازد
چو بر بام و در مردم نشیند جغد ناسازست
مبارک پی بود آندم که با ویرانه می سازد
ز دشمن خیل در خیل از محبت گوشه چشمی
فسون جاودان را معجزم افسانه می سازد
محبت جزو جزوم را ز هم بی تاب تر دارد
تجلی ذره ذره کوه را پروانه می سازد
پیام نوبهاری، تا نگوید ابر نوروزی
کلید باغ را کی شاخ گل دندانه می سازد
به چشم کم نباید دید قدر زیردستان را
فلک صدجا سبو گل می کند پیمانه می سازد
بجز زلف پریشان در خیالم نگذرد چیزی
پری را گوشه ویرانه ام دیوانه می سازد
مبادا برگ و بارم کم اگر افشانده ام تلخی
که شکرخنده آن را نقل صد کاشانه می سازد
«نظیری » لازم عشق و جنون جنگست و ناسازی
تو معذوری به مردم مردم فرزانه می سازد
چو قطح گل بود بلبل به آب و دانه می سازد
چو بر بام و در مردم نشیند جغد ناسازست
مبارک پی بود آندم که با ویرانه می سازد
ز دشمن خیل در خیل از محبت گوشه چشمی
فسون جاودان را معجزم افسانه می سازد
محبت جزو جزوم را ز هم بی تاب تر دارد
تجلی ذره ذره کوه را پروانه می سازد
پیام نوبهاری، تا نگوید ابر نوروزی
کلید باغ را کی شاخ گل دندانه می سازد
به چشم کم نباید دید قدر زیردستان را
فلک صدجا سبو گل می کند پیمانه می سازد
بجز زلف پریشان در خیالم نگذرد چیزی
پری را گوشه ویرانه ام دیوانه می سازد
مبادا برگ و بارم کم اگر افشانده ام تلخی
که شکرخنده آن را نقل صد کاشانه می سازد
«نظیری » لازم عشق و جنون جنگست و ناسازی
تو معذوری به مردم مردم فرزانه می سازد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
نی خاطرم از کتاب محظوظ
نی طبع ز انتخاب محظوظ
از بس که مشوشم نگردم
از بوی گل و گلاب محظوظ
کوثر به شراب می فروشم
مستسقیم و ز آب محظوظ
صد شهر کنم به گریه ویران
دیوانه ام از خراب محظوظ
پوشیده حیا جمال حالم
محظوظم ازین نقاب محظوظ
گر آتش دوزخ آتش ماست
کافر شود از عذاب محظوظ
ور کار به آن فرشته خویست
عاصی شود از حساب محظوظ
از باده تلخ توبه ام داد
گردیدم ازین شراب محظوظ
آتش به رگ و پیش رسیده
گشتم ز دل کباب محظوظ
از فرقت آب تا خبر شد
ماهی شد از اضطراب محظوظ
ظاهر شد و گفت لن ترانی
موسی شد ازین جواب محظوظ
بررفت به آسمان «نظیری »
شد ذره ز آفتاب محظوظ
نی طبع ز انتخاب محظوظ
از بس که مشوشم نگردم
از بوی گل و گلاب محظوظ
کوثر به شراب می فروشم
مستسقیم و ز آب محظوظ
صد شهر کنم به گریه ویران
دیوانه ام از خراب محظوظ
پوشیده حیا جمال حالم
محظوظم ازین نقاب محظوظ
گر آتش دوزخ آتش ماست
کافر شود از عذاب محظوظ
ور کار به آن فرشته خویست
عاصی شود از حساب محظوظ
از باده تلخ توبه ام داد
گردیدم ازین شراب محظوظ
آتش به رگ و پیش رسیده
گشتم ز دل کباب محظوظ
از فرقت آب تا خبر شد
ماهی شد از اضطراب محظوظ
ظاهر شد و گفت لن ترانی
موسی شد ازین جواب محظوظ
بررفت به آسمان «نظیری »
شد ذره ز آفتاب محظوظ
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
گشته از سوز شرر زان سینه گلخن سنگ را
کاتش افگنده است در دل، ناله من سنگ را
میکند سامان اسباب جنونم نوبهار
بهر طفلان سیل می آرد بدامن سنگ را
سازش گردون بدو نان یک دو روزی بیش نیست
زود اندازد چو بردارد فلاخن سنگ را
روزگار آخر ستمگر را ستمکش می کند
شیشه میسازد مکافات شکستن، سنگ را
سخت جانان را ز مال خود،نباشد بهره یی
از شرر هرگز نگردد خانه روشن سنگ را
هست در هر عقده سختی نهان صد مصلحت
هر شرر باشد چراغی زیر دامن سنگ را
اشک گرمم آبیاری کرده کوه و دشت را
گشته زان تخم شرر در سینه خرمن سنگ را
ما درشتان را به نرمی، زیر دست خود کنیم
می کشد در بر چو آب آیینه من سنگ را
آفتاب من تجلی گر کند واعظ به کوه
میگدازد از رگ خود در فلاخن سنگ را
کاتش افگنده است در دل، ناله من سنگ را
میکند سامان اسباب جنونم نوبهار
بهر طفلان سیل می آرد بدامن سنگ را
سازش گردون بدو نان یک دو روزی بیش نیست
زود اندازد چو بردارد فلاخن سنگ را
روزگار آخر ستمگر را ستمکش می کند
شیشه میسازد مکافات شکستن، سنگ را
سخت جانان را ز مال خود،نباشد بهره یی
از شرر هرگز نگردد خانه روشن سنگ را
هست در هر عقده سختی نهان صد مصلحت
هر شرر باشد چراغی زیر دامن سنگ را
اشک گرمم آبیاری کرده کوه و دشت را
گشته زان تخم شرر در سینه خرمن سنگ را
ما درشتان را به نرمی، زیر دست خود کنیم
می کشد در بر چو آب آیینه من سنگ را
آفتاب من تجلی گر کند واعظ به کوه
میگدازد از رگ خود در فلاخن سنگ را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
بهار آمد، که جوشد ز آتش دل باز خون من
گل رعنا شود، چسبانده مشق جنون من
بشد نخل دعایم روشناس عالم بالا
تو گویی بید مجنونست، آه سرنگون من
مشو از عار در دیوان محشر منکر قتلم
که محضر دارد از دامان گلگون تو، خون من
باین کوتاه دستیهای طالع، چشم آن دارم
که گیرد دامن وصل تو، اشک لاله گون من
چسان دل از خم ابروی خونریز تو بردارم
که نتواند چکیدن از دم تیغ تو خون من؟
ز آه عاجزان ترسیده چشمم آنچنان واعظ
که میلرزم بخود، دشمن چو میگردد زبون من
گل رعنا شود، چسبانده مشق جنون من
بشد نخل دعایم روشناس عالم بالا
تو گویی بید مجنونست، آه سرنگون من
مشو از عار در دیوان محشر منکر قتلم
که محضر دارد از دامان گلگون تو، خون من
باین کوتاه دستیهای طالع، چشم آن دارم
که گیرد دامن وصل تو، اشک لاله گون من
چسان دل از خم ابروی خونریز تو بردارم
که نتواند چکیدن از دم تیغ تو خون من؟
ز آه عاجزان ترسیده چشمم آنچنان واعظ
که میلرزم بخود، دشمن چو میگردد زبون من
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۶
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰۵
حمیدالدین بلخی : سفرنامهٔ منظوم
حکایت دوم
وقتی اندر سرا، و مَطبخِ جم
جنگ کردند دیگ و کاسه به هم
کاسه زرّین و دیگ سنگین بود
هر دو را طبع و دل پُر از کین بود
دیگ با کاسه گفت هر فضلی
گر تو فرعی و من بزرگ اصلی
گرچه بر روی خوان سواری تو
داری از من هر آنچه داری تو
از چه باشی به من تو ماننده
من بخشنده تو ستاننده
کاسه بعد از تحمّل بسیار
گفت لفظِ لطیف و معنی دار
که از این قال و قیل چه بگشاید
کار وقت گرو پدید آید
بامدادان شویم طوّافان
تا کرا برخرند صرّافان
ای که حلم تو جودی و سهلان
باز خر مرمرا ز نااهلان
شهرِ خوارزم و نقدِ محمودی
من بدین کاسدی و مردودی
گشته ام بی بضاعت و کاسد
منکه محمودیَم چنین فاسد
آخر ای سر فراز تا کی و چند
دار و شمشیر و تازیانه ببند
دل مرنجان مرا به غصّه ای کس
که مرا جنبش نسیمی بس
خاری ار با حیاتم آمیزد
دلم از صحبتت نپرهیزد
ای تن ای تن عزیز باش عزیز
زرِّ کانی تویی مجوی پشیز
راه گم کرده ای و می نازی
مانده در شِشدری و می بازی
کعبه را در خطا همی جویی
با زرِ کین خطب همی جویی
ای دل از عقل و از خرد تا چند
نام نیکو و حال بد تا چند
چون به دست است رزق هر روزه
منقطع دار دستی در یوزه
مزن از طبع زرِّ صافی نیز
که در این شهر رایج است پشیز
سنگ و یاقوت هر دو یک نرخ است
وین هم از عکس طبع این چرخ است
هستی از آفتاب در سایه
تا تو را هست عقل سرمایه
در کفِ ظلم روز و شب خون شو
یا ز اقلیم عقل بیرون شو
رنج بینی در آشیانه ای عقل
چون نهی پای در میانه ای عقل
خاریی چرخ بر عزیزان است
تیغ مردان به دست هیزان است
کوپ خداوند همّت و رایی
سرورِ پُر دلی صف آرایی
گر بخندد طراز جامه بر او
حشو نبود سرو عمامه بر او
زین بر اطراف ماه و مهر نهد
پای بر تارک سپهر نهد
همّتش فرق آسمان ساید
مشتری در پیَش عنان ساید
چرخ گردان ز بیم صولت او
گشته نظّارگیی دولتِ او
این همه ذات در مراتب و جاه
نیست جز اصل پاک فضل الله
آن شرف داده صدرِ ایوان را
پی سپر کرد(ه) فرق کیوان را
گرچه اندر زبان شکایت اوست
همه گیتی ز من حکایتِ اوست
از من است و ز آرزوی محال
که همی گردد او ز حال به حال
ای زمانه نهادِ گردون قدر
از تو خالی مباد مسند صدر
مشناس از حساب عامه مرا
عاشق سیم و زرّ و جامه مرا
عرض باید ز جایگه به نیاز
که نشد قیمتی به جامه پیاز
زآن به صدرِ تو متّصل بودم
که اسیرِ هوایِ دل بودم
خدمتِ تو همی به جان کردم
نه از پی کسبِ آب و نان کردم
دور باشد ز روی دین و خرد
هر که او نان به آب روی خورد
من ز جاهِ تو گر ندیدم کام
تو ز الفاظِ من گرفتی نام
ورد من در توشد ز قاف به قاف
کسب قوّال و مایه قوّاف
ورد حجّاج گشته وقت طواف
حرز مردان شده به گاه مصاف
روزگارش نهاد بر احداق
ظلم باشد گرش نهی بر طاق
همچو کاریگری رسن تابم
هر زمان خویشتن ز بس یابم
نزد آن کس که او کریم تر است
حق مر آن راست کاو قدیم تر است
از چه معنی چومن قدیم شدم
با ندامت چنین ندیم شدم
ظنّم آن بُد که چون به کام رسی
وز شراب جهان به جام رسی
شهنه ای گیر و دار من باشم
ثانی اثنینِ غار من باشم
خود به فرسنگ ها ز پس ماندم
پای در کُنده ای عَسس ماندم
حالِ امسالِ خود همی بینم
گرچه تقویم های پارینم
سرو را موسم وداع آمد
وقت تفریق اجتماع آمد
رفتم و بارِ منّتت بر دوش
حلقه ای حقّ نعمتت در گوش
از تو گویم حدیث با هر گل
در نواهای نظم چون بلبل
هر زمان در زمانه رو آرم
از ثنای تو گفتگو آرم
بالله ار بر تنم بدرّی پوست
هیچ دشمنت را ندارم دوست
چون به بدخواهِ دولتِ تو رسم
گر به سگ دارمش لئیم کسم
گرچه بی تو در آتش نفتم
به خدایت سپردم و رفتم
جان شیرین به لب رسید اکنون
صبح خدمت به شب رسید اکنون
از لب دلبران لبت خوش باد
روز من تیره شد شبت خوش باد
بار بر خر نهادم و بر دل
تا کجا یابم از جهان منزل
منزل روز و شب بپیمودم
گرچه در منزلی نیاسودم
کارم از جاه تو به ماه رسید
کوهِ حالم به حالِ کاه رسید
این عمل را که من رهی دارم
به که فرمان دهی که بسپارم
خاندانِ علی و محمودی
ثابت و راسخ است چون جودی
خاکِ او جای هر جبین بوده است
آشیانِ رسوم دین بوده است
خللی کاوفتاده گرچه قوی است
نه ز چرخ کهن چنان تقوی است
به خدا آرمید روز و شبی
اثر صبح خود نمود شبی
ای جهان را به بخشش و اکرام
خلفِ صدق و یادگارِ گرام
ار چه شد حالِ من بدین تبهی
نقدهای امیدِ من ندهی
از پس رنج پنج ساله من
استخوان است در نواله من
حال و کارم ز گردش گردون
نیست چون دولتِ تو روز افزون
وقتِ دل دادن و نواختن است
که نه هنگام ناشناختن است
خاتم صبر را نگینه نماند
خاتم صبر را نگینه نماند
من نه آنم که از تو بگریزم
یا ز تأدیب تو بپرهیزم
دُرج مدح تو غمگسار من است
گوشمال تو گوشوار من است
گر بخوانی مرا وگر رانی
قیمت و قدر من تو بر دانی
دل ز تو آن زمان که بر دارم
از دل و جانت دوست تر دارم
آن شبم خوابگه بر آتش باد
که ز دل گویمت شبم خوش باد
اگر از دیده خون بپالایم
جز به مدحت زبان نیالایم
لفظِ من بنده جوان نبُدی
گر ثنای تو در میان نبُدی
من که ممدوح صد هزار کَسَم
از چه مدّاحیی تو را نه بسم
هست نظم من ای سپهرِ جلال
هست نظم من ای سپهرِ جلال
تا شود بر همه جهان پیروز
شد سوادش شب و بیاضش روز
گرچه نزد تو خار و معیوب است
بر جبین زمانه مکتوب است
عقل و جان بر هواش لرزان است
گرچه نزدِ تو خار و ارزان است
روزگارش به بحر و کان بخرد
مردِ جان دوستش به جان بخرد
ای ز خُلق تو نوبهار به رشک
هم چنین از تو چند بارم اشک
مر مرا چون سپهر و بخت مزن
چون هدف آن تو است سخت مزن
خُلق چون نوبهار تو بر من
از چه معنی است چون دی و بهمن
چند باشم در این گریز چو باز
از قضای زمانه دیده فراز
ماندم اندر میان چو منقطعی
با که گویم که نیست مستمعی
مقطع این فسانه هم چو نبید
از مهِ دی به نوبهار کشید
وقتِ افسانه های این افسون
بود رنگِ زمانه دیگرگون
بر زمین و هوا ز برق و سحاب
بود فرشش حواصل و سنجاب
گرچه آغازش از مهِ دی بود
آخرش عهدِ لاله و می بود
بودم از چرخ در مصافِ جمل
که رسید آفتاب سوی حمل
ز اعتدالِ طبیعیِ عالم
شد هوا صافی و خوش و خرّم
روز ایمن شد از ملالتِ شب
کسوتِ روز شد به قامت شب
مهدی روزگار سر بر کرد
حالت روز و شب برابر کرد
تا در آمد صبا به طوّافی
نفسِ روزگار شد صافی
کز نسیم خوش رضا بندی
شور و آشوب در من افکندی
پرده رازِ سینه بدریدی
تا تو از جای خود بجنبیدی
بادم از حال خود بگردانید
آنکه زنجیر من بجنبانید
وزشِ جنبش نسیم بهار
به من آورد بوی طرّه یار
سرخ رویی لاله چون رخ او
تلخ شد طبع من چو پاسخ او
چون دو زلفش بنفشه درهم شد
سر به سر تاب و سر به سر خم شد
نرگس از چشم او خمار گرفت
نرگس از چشم او خمار گرفت
ارغوان از خجالتِ رویش
سرخ شد چون رخان دلجویش
تا ببینندش سوسنِ آزاد
یک قدم هم چو بندگان ایستاد
دمد از خاک بی شمار اکنون
سبزه بر طرف جویبار اکنون
خوش گوارد به روی دوست نبید
بر لب جوی و در میان خدید؟
طی کند باد فرش ساده کنون
تلخ گردد مزاج باده کنون
باغ صد گونه رنگ بر سازد
بلبل مست چنگ بنوازد
بلبل عشق از سرِ مستی
با گل اندر میان نهد مستی
بدرخشد می نهفته ز خُم
بدرخشد می نهفته ز خُم
کند اکنون درنگ در باقی
ساغر و باده در کف ساقی
اندر این فصل بر کسی بخشای
که ندارد به عیش و عشرت رای
لذّت و شادیِ صباحیِ نی؟
جرعه ای باده در صراحی می
نوش و شاباش در لب ساقی
کرده از روزگار در باقی
ای نگار رخت بهار افزای
چند بینم به باغ و راغت رای
شمع خود را برِ چراغ مبر
آنچنان سرو را به باغ مَبَر
با چنان روی و عارض رنگین
چه به کار است لاله و نسرین
یک زمان روی سوی آیینه کن
صد بهشت اندر آن معاینه کن
اندر آیینه آن رخانت بین
صد هزاران نگارخانه چین
عکست ار بر فتد به خارستان
شود اندر زمان نگارستان
شرق وغرب زمین فسانه ای توست
هرچه خواهی بکن زمانه ای توست
شب اگرچه سیاه و دیجور است
از رخانت چو نور بر نور است
زآنکه در کویت آفتاب این است
نیم شب چون نماز پیشین است
آخر ای زُهره نشاط انگیز
به شب آمد صباح رستاخیز
گلِ اقبال اگر به رنگ آید
دامن وصل او به چنگ آید
باوصالت رسم در این وصلت
که غریبم قضا دهد مهلت
جام خلوت بخندد از صهبا
گر بخندد زمانه رعنا
زین سپس گر فلک کند خامی
من و فتراک مجلس سامی
باز جویم از این سخن سر و بَن
به سخن های نو و زرّ کهن
این سخن را هزار در داریم
که من و آن زبان و زر داریم
جنگ کردند دیگ و کاسه به هم
کاسه زرّین و دیگ سنگین بود
هر دو را طبع و دل پُر از کین بود
دیگ با کاسه گفت هر فضلی
گر تو فرعی و من بزرگ اصلی
گرچه بر روی خوان سواری تو
داری از من هر آنچه داری تو
از چه باشی به من تو ماننده
من بخشنده تو ستاننده
کاسه بعد از تحمّل بسیار
گفت لفظِ لطیف و معنی دار
که از این قال و قیل چه بگشاید
کار وقت گرو پدید آید
بامدادان شویم طوّافان
تا کرا برخرند صرّافان
ای که حلم تو جودی و سهلان
باز خر مرمرا ز نااهلان
شهرِ خوارزم و نقدِ محمودی
من بدین کاسدی و مردودی
گشته ام بی بضاعت و کاسد
منکه محمودیَم چنین فاسد
آخر ای سر فراز تا کی و چند
دار و شمشیر و تازیانه ببند
دل مرنجان مرا به غصّه ای کس
که مرا جنبش نسیمی بس
خاری ار با حیاتم آمیزد
دلم از صحبتت نپرهیزد
ای تن ای تن عزیز باش عزیز
زرِّ کانی تویی مجوی پشیز
راه گم کرده ای و می نازی
مانده در شِشدری و می بازی
کعبه را در خطا همی جویی
با زرِ کین خطب همی جویی
ای دل از عقل و از خرد تا چند
نام نیکو و حال بد تا چند
چون به دست است رزق هر روزه
منقطع دار دستی در یوزه
مزن از طبع زرِّ صافی نیز
که در این شهر رایج است پشیز
سنگ و یاقوت هر دو یک نرخ است
وین هم از عکس طبع این چرخ است
هستی از آفتاب در سایه
تا تو را هست عقل سرمایه
در کفِ ظلم روز و شب خون شو
یا ز اقلیم عقل بیرون شو
رنج بینی در آشیانه ای عقل
چون نهی پای در میانه ای عقل
خاریی چرخ بر عزیزان است
تیغ مردان به دست هیزان است
کوپ خداوند همّت و رایی
سرورِ پُر دلی صف آرایی
گر بخندد طراز جامه بر او
حشو نبود سرو عمامه بر او
زین بر اطراف ماه و مهر نهد
پای بر تارک سپهر نهد
همّتش فرق آسمان ساید
مشتری در پیَش عنان ساید
چرخ گردان ز بیم صولت او
گشته نظّارگیی دولتِ او
این همه ذات در مراتب و جاه
نیست جز اصل پاک فضل الله
آن شرف داده صدرِ ایوان را
پی سپر کرد(ه) فرق کیوان را
گرچه اندر زبان شکایت اوست
همه گیتی ز من حکایتِ اوست
از من است و ز آرزوی محال
که همی گردد او ز حال به حال
ای زمانه نهادِ گردون قدر
از تو خالی مباد مسند صدر
مشناس از حساب عامه مرا
عاشق سیم و زرّ و جامه مرا
عرض باید ز جایگه به نیاز
که نشد قیمتی به جامه پیاز
زآن به صدرِ تو متّصل بودم
که اسیرِ هوایِ دل بودم
خدمتِ تو همی به جان کردم
نه از پی کسبِ آب و نان کردم
دور باشد ز روی دین و خرد
هر که او نان به آب روی خورد
من ز جاهِ تو گر ندیدم کام
تو ز الفاظِ من گرفتی نام
ورد من در توشد ز قاف به قاف
کسب قوّال و مایه قوّاف
ورد حجّاج گشته وقت طواف
حرز مردان شده به گاه مصاف
روزگارش نهاد بر احداق
ظلم باشد گرش نهی بر طاق
همچو کاریگری رسن تابم
هر زمان خویشتن ز بس یابم
نزد آن کس که او کریم تر است
حق مر آن راست کاو قدیم تر است
از چه معنی چومن قدیم شدم
با ندامت چنین ندیم شدم
ظنّم آن بُد که چون به کام رسی
وز شراب جهان به جام رسی
شهنه ای گیر و دار من باشم
ثانی اثنینِ غار من باشم
خود به فرسنگ ها ز پس ماندم
پای در کُنده ای عَسس ماندم
حالِ امسالِ خود همی بینم
گرچه تقویم های پارینم
سرو را موسم وداع آمد
وقت تفریق اجتماع آمد
رفتم و بارِ منّتت بر دوش
حلقه ای حقّ نعمتت در گوش
از تو گویم حدیث با هر گل
در نواهای نظم چون بلبل
هر زمان در زمانه رو آرم
از ثنای تو گفتگو آرم
بالله ار بر تنم بدرّی پوست
هیچ دشمنت را ندارم دوست
چون به بدخواهِ دولتِ تو رسم
گر به سگ دارمش لئیم کسم
گرچه بی تو در آتش نفتم
به خدایت سپردم و رفتم
جان شیرین به لب رسید اکنون
صبح خدمت به شب رسید اکنون
از لب دلبران لبت خوش باد
روز من تیره شد شبت خوش باد
بار بر خر نهادم و بر دل
تا کجا یابم از جهان منزل
منزل روز و شب بپیمودم
گرچه در منزلی نیاسودم
کارم از جاه تو به ماه رسید
کوهِ حالم به حالِ کاه رسید
این عمل را که من رهی دارم
به که فرمان دهی که بسپارم
خاندانِ علی و محمودی
ثابت و راسخ است چون جودی
خاکِ او جای هر جبین بوده است
آشیانِ رسوم دین بوده است
خللی کاوفتاده گرچه قوی است
نه ز چرخ کهن چنان تقوی است
به خدا آرمید روز و شبی
اثر صبح خود نمود شبی
ای جهان را به بخشش و اکرام
خلفِ صدق و یادگارِ گرام
ار چه شد حالِ من بدین تبهی
نقدهای امیدِ من ندهی
از پس رنج پنج ساله من
استخوان است در نواله من
حال و کارم ز گردش گردون
نیست چون دولتِ تو روز افزون
وقتِ دل دادن و نواختن است
که نه هنگام ناشناختن است
خاتم صبر را نگینه نماند
خاتم صبر را نگینه نماند
من نه آنم که از تو بگریزم
یا ز تأدیب تو بپرهیزم
دُرج مدح تو غمگسار من است
گوشمال تو گوشوار من است
گر بخوانی مرا وگر رانی
قیمت و قدر من تو بر دانی
دل ز تو آن زمان که بر دارم
از دل و جانت دوست تر دارم
آن شبم خوابگه بر آتش باد
که ز دل گویمت شبم خوش باد
اگر از دیده خون بپالایم
جز به مدحت زبان نیالایم
لفظِ من بنده جوان نبُدی
گر ثنای تو در میان نبُدی
من که ممدوح صد هزار کَسَم
از چه مدّاحیی تو را نه بسم
هست نظم من ای سپهرِ جلال
هست نظم من ای سپهرِ جلال
تا شود بر همه جهان پیروز
شد سوادش شب و بیاضش روز
گرچه نزد تو خار و معیوب است
بر جبین زمانه مکتوب است
عقل و جان بر هواش لرزان است
گرچه نزدِ تو خار و ارزان است
روزگارش به بحر و کان بخرد
مردِ جان دوستش به جان بخرد
ای ز خُلق تو نوبهار به رشک
هم چنین از تو چند بارم اشک
مر مرا چون سپهر و بخت مزن
چون هدف آن تو است سخت مزن
خُلق چون نوبهار تو بر من
از چه معنی است چون دی و بهمن
چند باشم در این گریز چو باز
از قضای زمانه دیده فراز
ماندم اندر میان چو منقطعی
با که گویم که نیست مستمعی
مقطع این فسانه هم چو نبید
از مهِ دی به نوبهار کشید
وقتِ افسانه های این افسون
بود رنگِ زمانه دیگرگون
بر زمین و هوا ز برق و سحاب
بود فرشش حواصل و سنجاب
گرچه آغازش از مهِ دی بود
آخرش عهدِ لاله و می بود
بودم از چرخ در مصافِ جمل
که رسید آفتاب سوی حمل
ز اعتدالِ طبیعیِ عالم
شد هوا صافی و خوش و خرّم
روز ایمن شد از ملالتِ شب
کسوتِ روز شد به قامت شب
مهدی روزگار سر بر کرد
حالت روز و شب برابر کرد
تا در آمد صبا به طوّافی
نفسِ روزگار شد صافی
کز نسیم خوش رضا بندی
شور و آشوب در من افکندی
پرده رازِ سینه بدریدی
تا تو از جای خود بجنبیدی
بادم از حال خود بگردانید
آنکه زنجیر من بجنبانید
وزشِ جنبش نسیم بهار
به من آورد بوی طرّه یار
سرخ رویی لاله چون رخ او
تلخ شد طبع من چو پاسخ او
چون دو زلفش بنفشه درهم شد
سر به سر تاب و سر به سر خم شد
نرگس از چشم او خمار گرفت
نرگس از چشم او خمار گرفت
ارغوان از خجالتِ رویش
سرخ شد چون رخان دلجویش
تا ببینندش سوسنِ آزاد
یک قدم هم چو بندگان ایستاد
دمد از خاک بی شمار اکنون
سبزه بر طرف جویبار اکنون
خوش گوارد به روی دوست نبید
بر لب جوی و در میان خدید؟
طی کند باد فرش ساده کنون
تلخ گردد مزاج باده کنون
باغ صد گونه رنگ بر سازد
بلبل مست چنگ بنوازد
بلبل عشق از سرِ مستی
با گل اندر میان نهد مستی
بدرخشد می نهفته ز خُم
بدرخشد می نهفته ز خُم
کند اکنون درنگ در باقی
ساغر و باده در کف ساقی
اندر این فصل بر کسی بخشای
که ندارد به عیش و عشرت رای
لذّت و شادیِ صباحیِ نی؟
جرعه ای باده در صراحی می
نوش و شاباش در لب ساقی
کرده از روزگار در باقی
ای نگار رخت بهار افزای
چند بینم به باغ و راغت رای
شمع خود را برِ چراغ مبر
آنچنان سرو را به باغ مَبَر
با چنان روی و عارض رنگین
چه به کار است لاله و نسرین
یک زمان روی سوی آیینه کن
صد بهشت اندر آن معاینه کن
اندر آیینه آن رخانت بین
صد هزاران نگارخانه چین
عکست ار بر فتد به خارستان
شود اندر زمان نگارستان
شرق وغرب زمین فسانه ای توست
هرچه خواهی بکن زمانه ای توست
شب اگرچه سیاه و دیجور است
از رخانت چو نور بر نور است
زآنکه در کویت آفتاب این است
نیم شب چون نماز پیشین است
آخر ای زُهره نشاط انگیز
به شب آمد صباح رستاخیز
گلِ اقبال اگر به رنگ آید
دامن وصل او به چنگ آید
باوصالت رسم در این وصلت
که غریبم قضا دهد مهلت
جام خلوت بخندد از صهبا
گر بخندد زمانه رعنا
زین سپس گر فلک کند خامی
من و فتراک مجلس سامی
باز جویم از این سخن سر و بَن
به سخن های نو و زرّ کهن
این سخن را هزار در داریم
که من و آن زبان و زر داریم
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۵
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۰
در شبت پوشیده بینم روز محشر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
وز صباحت آشکارا شام دیگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
سست از این سخت ابتلا ذرات را بالا و پست
هر چه هست پاز راه از کاردست
شرم کن آخر نه ای از ذره کمتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
زین دمیدن خاست خواهد جاودان بر خاص و عام
صبح و شام صد قیامت را قیام
در هراس از آفتاب روز محشر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
آفتاب چرخ دین را لشکری ز اختر فزون
آبگون تیغ ها در قصد خون
بر مکش هان از نیام صبح خنجر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
زهرگان برج زهرا را بس این روز تباه
آه آه خود چه گردانی سیاه
کوکب یک آسمان برگشته اختر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
پهلوی دارا همی بینم به دیده راست بین
راستین سینه سلطان دین
دشنه خونریز تو تیغ سکندر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نگردد کشتی اقبال دریای همم
از ستم غرقه در غرقاب غم
بر مکش زین نیل طوفان خیز لنگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
خیل یثرب بین ز رعب این سحر کز شامش راز
مانده باز سوی خورشید حجاز
قطره زن چشمی و چشمی سوی خاور آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نبینی بسته قمری سار از طوق ستم
بر بهم نای کبکان حرم
بال عنقا بازجو مگشا زهم پر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
برق حسرت کشت این غم حاصلان را برگ و بر
خشک و تر سوخت اندر یکدگر
خود تو دیگر شان مزن در خرمن آذر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نسازی بر به شهبازان شاهین پر و بال
خسته بال آشیانه فر و فال
از احاطه کرکسان برج کبوتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
گر به خون من ز قتل شاه دین ور خود دمی
ارهمی باز مانی رستمی
آن تو و این بهمن و آن تیغ و این سر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
وز صباحت آشکارا شام دیگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
سست از این سخت ابتلا ذرات را بالا و پست
هر چه هست پاز راه از کاردست
شرم کن آخر نه ای از ذره کمتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
زین دمیدن خاست خواهد جاودان بر خاص و عام
صبح و شام صد قیامت را قیام
در هراس از آفتاب روز محشر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
آفتاب چرخ دین را لشکری ز اختر فزون
آبگون تیغ ها در قصد خون
بر مکش هان از نیام صبح خنجر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
زهرگان برج زهرا را بس این روز تباه
آه آه خود چه گردانی سیاه
کوکب یک آسمان برگشته اختر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
پهلوی دارا همی بینم به دیده راست بین
راستین سینه سلطان دین
دشنه خونریز تو تیغ سکندر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نگردد کشتی اقبال دریای همم
از ستم غرقه در غرقاب غم
بر مکش زین نیل طوفان خیز لنگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
خیل یثرب بین ز رعب این سحر کز شامش راز
مانده باز سوی خورشید حجاز
قطره زن چشمی و چشمی سوی خاور آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نبینی بسته قمری سار از طوق ستم
بر بهم نای کبکان حرم
بال عنقا بازجو مگشا زهم پر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
برق حسرت کشت این غم حاصلان را برگ و بر
خشک و تر سوخت اندر یکدگر
خود تو دیگر شان مزن در خرمن آذر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نسازی بر به شهبازان شاهین پر و بال
خسته بال آشیانه فر و فال
از احاطه کرکسان برج کبوتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
گر به خون من ز قتل شاه دین ور خود دمی
ارهمی باز مانی رستمی
آن تو و این بهمن و آن تیغ و این سر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۴۸
خشک لب دل سوختی دریای دین را دهر دون
آسمانت دشت آتش آفتابت طشت خون
این همی پاید به کاوش آن همی جنبد به خون
ای زمینت را خرام ای آسمانت را سکون
در دریای نجف را کردی از بد گوهری
لعل ها الماس پیکر جزع ها یاقوت گون
تا گدائی مالک تیغ و نگین شد ساختی
تاج دولت پای فرسا تخت شوکت سرنگون
می ندانم تا امیران را چه روید در مصاف
خاک سخت افلاک دون ایام خصم اختر زبون
نوعروسان را ندانم تا چه زاید در صروف
روز گریه ره دراز آرام کم انده فزون
کرده ای دیوانگان مطلق ز بند اینت خرد
بسته ای آزادگان در سلسله اینت جنون
سروران از خانه زین نیزها از بار سر
بر زمین و اندر سپهر آن سرفراز این سرنگون
گو بشور خاک والی دجله بفشان از بصر
گو بسوزد چرخ یغما شعله بفروز از درون
آسمانت دشت آتش آفتابت طشت خون
این همی پاید به کاوش آن همی جنبد به خون
ای زمینت را خرام ای آسمانت را سکون
در دریای نجف را کردی از بد گوهری
لعل ها الماس پیکر جزع ها یاقوت گون
تا گدائی مالک تیغ و نگین شد ساختی
تاج دولت پای فرسا تخت شوکت سرنگون
می ندانم تا امیران را چه روید در مصاف
خاک سخت افلاک دون ایام خصم اختر زبون
نوعروسان را ندانم تا چه زاید در صروف
روز گریه ره دراز آرام کم انده فزون
کرده ای دیوانگان مطلق ز بند اینت خرد
بسته ای آزادگان در سلسله اینت جنون
سروران از خانه زین نیزها از بار سر
بر زمین و اندر سپهر آن سرفراز این سرنگون
گو بشور خاک والی دجله بفشان از بصر
گو بسوزد چرخ یغما شعله بفروز از درون
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷۳
تا زچمن خانه زین بر زمین
نخل برازنده اکبر فتاد
جلوه گری رفت ز بالای سرو
رعشه بر اندام صنوبر فتاد
شبه رسول امین
شست به خون تا جبین
از دم ششمیر کین
خفت به روی زمین
گرد برآمد ز مزار حبیب
رفت برون پای ظفر از رکیب
چهره ناهید به خون شد خضیب
روشنی از دیده اختر فتاد
عرش برین شد نگون
گشت افق غرق خون
ماند ز ره چرخ دون
گشت زمین بی سکون
قائمه عرش معلا شکست
شیشه نه منظر مینا شکست
ماهچه رایت بیضا شکست
از سر مهر فلک افسر فتاد
ریخت زتاثیر غم
نظم کواکب زهم
چهره مه شد دژم
صبح فرو برد دم
گشت چو آن کاکل مشکین رسن
از نم خون نافه مشک ختن
باز شد از طره سنبل شکن
رایحه از طبله عنبر فتاد
زد به فضای چمن
چتر عزا نسترن
خفت به خونین کفن
غنچه نازک بدن
سد شد از این واقعه بر ممکنات
عرصه امکان و طریق جهات
بازی شطرنج فلک گشت مات
مهره خورشید به ششدر فتاد
شام ز غم مو برید
صبح گریبان درید
گشت به عالم پدید
فتنه یوم الوعید
ناله یغما شد اگر پرده در
ناید از این پرده عجب در نظر
کز حرکات فلک پرده در
پرده ز اوضاع جهان برفتاد
نخل برازنده اکبر فتاد
جلوه گری رفت ز بالای سرو
رعشه بر اندام صنوبر فتاد
شبه رسول امین
شست به خون تا جبین
از دم ششمیر کین
خفت به روی زمین
گرد برآمد ز مزار حبیب
رفت برون پای ظفر از رکیب
چهره ناهید به خون شد خضیب
روشنی از دیده اختر فتاد
عرش برین شد نگون
گشت افق غرق خون
ماند ز ره چرخ دون
گشت زمین بی سکون
قائمه عرش معلا شکست
شیشه نه منظر مینا شکست
ماهچه رایت بیضا شکست
از سر مهر فلک افسر فتاد
ریخت زتاثیر غم
نظم کواکب زهم
چهره مه شد دژم
صبح فرو برد دم
گشت چو آن کاکل مشکین رسن
از نم خون نافه مشک ختن
باز شد از طره سنبل شکن
رایحه از طبله عنبر فتاد
زد به فضای چمن
چتر عزا نسترن
خفت به خونین کفن
غنچه نازک بدن
سد شد از این واقعه بر ممکنات
عرصه امکان و طریق جهات
بازی شطرنج فلک گشت مات
مهره خورشید به ششدر فتاد
شام ز غم مو برید
صبح گریبان درید
گشت به عالم پدید
فتنه یوم الوعید
ناله یغما شد اگر پرده در
ناید از این پرده عجب در نظر
کز حرکات فلک پرده در
پرده ز اوضاع جهان برفتاد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
همی خواهم به آویز مراد انگیز جولانی
دریغ ای پهنه ...کیهان تنگ میدانی
گره زرین خور...مشکین چنبره گردون
به لاغ نی سواران خوش دریغا گوی و چوگانی
زمین کوتاه دامان آسمان تنگ ارنه می کردم
به رزم خود نه این... ساران خود و خفتانی
عمود کهکشان بی سنگ و نیله آسمان کودن
دریغا در خور این برزو بازو گرز و یکرانی
یکم ملک آرزو بیرون ازین ...کوی ارنه
من و این یک دو ویران ده چه اقلیمی چه سلطانی
مرا کم نه فلک نیم آستان کی دل نشست افتد
دو در یک پخ سپنجی چار پی شش روزن ایوانی
نه داد از دین آن آگه نه دین را داد این در خور
چه منبر یا چه اورنگی چه فتوی یا چه فرمانی
تو ای... پی کیهان بدین...بگی مردم
اگر خود مصر یوسف مرمرا گرگی و زندانی
فلک فرعون و گیتی مصر و این ...بگان جادو
منم موسی به معجز خامه سحر اوبار ثعبانی
شگفت آرم حساب روز رستاخیز یزدان را
بدین...خر مردم چه درگاهی چه دیوانی
مرا سردار با...زالان سخت ننگ آید
نبرد شیر دل مردان دریغا پور دستانی
دریغ ای پهنه ...کیهان تنگ میدانی
گره زرین خور...مشکین چنبره گردون
به لاغ نی سواران خوش دریغا گوی و چوگانی
زمین کوتاه دامان آسمان تنگ ارنه می کردم
به رزم خود نه این... ساران خود و خفتانی
عمود کهکشان بی سنگ و نیله آسمان کودن
دریغا در خور این برزو بازو گرز و یکرانی
یکم ملک آرزو بیرون ازین ...کوی ارنه
من و این یک دو ویران ده چه اقلیمی چه سلطانی
مرا کم نه فلک نیم آستان کی دل نشست افتد
دو در یک پخ سپنجی چار پی شش روزن ایوانی
نه داد از دین آن آگه نه دین را داد این در خور
چه منبر یا چه اورنگی چه فتوی یا چه فرمانی
تو ای... پی کیهان بدین...بگی مردم
اگر خود مصر یوسف مرمرا گرگی و زندانی
فلک فرعون و گیتی مصر و این ...بگان جادو
منم موسی به معجز خامه سحر اوبار ثعبانی
شگفت آرم حساب روز رستاخیز یزدان را
بدین...خر مردم چه درگاهی چه دیوانی
مرا سردار با...زالان سخت ننگ آید
نبرد شیر دل مردان دریغا پور دستانی
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴