عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۲
شاها همای فتح و ظفر روز معرکه
با شاهباز رایت تو همنشین بود
هر جا که مرکب تو رود ابر کردگار
چون سایه با رکاب و عنانت قرین بود
بر هر زمین که نعل سمندت گذار کرد
خورشید خاکبوس ره آن زمین بود
یک قائد از جنیبت خاصت بود نیال
یک چاوش از سواد سپاهت تکین بود
فرض زکات جاه و جوانیت را ز من
بشنو حکایتی که چو سحر مبین بود
شعری که بنده گفت به ده سال پیش ازین
تا جانش از نکابت خصمی حصین بود
شاه بزرگوار بر آن نکته ای گرفت
کآن نه طریق مردم باآفرین بود
معنیش را به وجه دگر فهم کرد شاه
این عاطفت نه رسم حقیقت گزین بود
یعنی که آن حدیث کمین بود بس خطا
وانکو به قصد گفت رجیم و لعین بود
آن نکته بر تو می ننشیند که عرض شاه
زین نقص ها بری چو سپهر برین بود
آن قافیت ضرورت شعرم بکار بود
نز بهر آنکه خاطر شه دوربین بود
ده سال شد که غث و سمینی نگفته ام
تا پهلویم ز پشتی خصمی سمین بود
بالله کزو امید و مردام روا نشد
باور کن این ز بنده که بالله همین بود
پنداشتم که بنده خاک قدوم جناب تست
و آگاهیم نبود که روزی چنین بود
با پادشاه وقت کسی کو بود چنان
او را نه اعتقاد درست و نه دین بود
خونش بود حلال و حلالش بود حرام
آن کافری که معتقد رایش این بود
ناکرده هیچ جرم چه باید که نزد شاه
از خجلتم همیشه عرق بر جبین بود
آن روز رستخیز مبیناد چشم من
یعنی که طاق ابروی تو جفت چین بود
با من عتاب کرد کرا طاقتش بود
گر خود پلنگ بربر و شیر عرین بود
سندان سخت رو بگدازد ز تاب تو
مسکین کسی که رو تنک و شرمگین بود
در دل مرا ز مهر تو صد گنج وآنگهی
هر بی حفاظ با من مسکین به کین بود
مپسند کآنکه دامن جاه ترا گرفت
خون دلش ز حادثه در آستین بود
ملک آن تست و جز تو دگر مالکیش نیست
وین نکته نزد عالم و جاهل یقین بود
بر ملک و ملک خود نگشاید کسی کمین
بیگانه ای که خصم بود در کمین بود
دزدان کمین کنند و مخالف کشد کمان
شه را ز حق کلاه و سریر و نگین بود
نام شه و ملک همه کس را بود ولیک
شاه او بود که او ملک راستین بود
هر ملک را رسول و امینی بود ولیک
نه هر کسی به جای رسول و امین بود
فرق خروس و تارک هدهد متوج است
لیکن نه همسر پسر آبتین بود
تا نور آسمان بود از ماه و مشتری
تا زیب بوستان ز گل و یاسمین بود
تا در جهان ز شادی و شاهی بود نشان
شاهنشه جهان عضد داد و دین بود
سعد خجسته طلعت فرخنده رای و روی
کش کردگار حافظ و یار و معین بود
از شاه التماس رهی عفو و رحمت است
وز بنده یادگار تو شعر متین بود
با شاهباز رایت تو همنشین بود
هر جا که مرکب تو رود ابر کردگار
چون سایه با رکاب و عنانت قرین بود
بر هر زمین که نعل سمندت گذار کرد
خورشید خاکبوس ره آن زمین بود
یک قائد از جنیبت خاصت بود نیال
یک چاوش از سواد سپاهت تکین بود
فرض زکات جاه و جوانیت را ز من
بشنو حکایتی که چو سحر مبین بود
شعری که بنده گفت به ده سال پیش ازین
تا جانش از نکابت خصمی حصین بود
شاه بزرگوار بر آن نکته ای گرفت
کآن نه طریق مردم باآفرین بود
معنیش را به وجه دگر فهم کرد شاه
این عاطفت نه رسم حقیقت گزین بود
یعنی که آن حدیث کمین بود بس خطا
وانکو به قصد گفت رجیم و لعین بود
آن نکته بر تو می ننشیند که عرض شاه
زین نقص ها بری چو سپهر برین بود
آن قافیت ضرورت شعرم بکار بود
نز بهر آنکه خاطر شه دوربین بود
ده سال شد که غث و سمینی نگفته ام
تا پهلویم ز پشتی خصمی سمین بود
بالله کزو امید و مردام روا نشد
باور کن این ز بنده که بالله همین بود
پنداشتم که بنده خاک قدوم جناب تست
و آگاهیم نبود که روزی چنین بود
با پادشاه وقت کسی کو بود چنان
او را نه اعتقاد درست و نه دین بود
خونش بود حلال و حلالش بود حرام
آن کافری که معتقد رایش این بود
ناکرده هیچ جرم چه باید که نزد شاه
از خجلتم همیشه عرق بر جبین بود
آن روز رستخیز مبیناد چشم من
یعنی که طاق ابروی تو جفت چین بود
با من عتاب کرد کرا طاقتش بود
گر خود پلنگ بربر و شیر عرین بود
سندان سخت رو بگدازد ز تاب تو
مسکین کسی که رو تنک و شرمگین بود
در دل مرا ز مهر تو صد گنج وآنگهی
هر بی حفاظ با من مسکین به کین بود
مپسند کآنکه دامن جاه ترا گرفت
خون دلش ز حادثه در آستین بود
ملک آن تست و جز تو دگر مالکیش نیست
وین نکته نزد عالم و جاهل یقین بود
بر ملک و ملک خود نگشاید کسی کمین
بیگانه ای که خصم بود در کمین بود
دزدان کمین کنند و مخالف کشد کمان
شه را ز حق کلاه و سریر و نگین بود
نام شه و ملک همه کس را بود ولیک
شاه او بود که او ملک راستین بود
هر ملک را رسول و امینی بود ولیک
نه هر کسی به جای رسول و امین بود
فرق خروس و تارک هدهد متوج است
لیکن نه همسر پسر آبتین بود
تا نور آسمان بود از ماه و مشتری
تا زیب بوستان ز گل و یاسمین بود
تا در جهان ز شادی و شاهی بود نشان
شاهنشه جهان عضد داد و دین بود
سعد خجسته طلعت فرخنده رای و روی
کش کردگار حافظ و یار و معین بود
از شاه التماس رهی عفو و رحمت است
وز بنده یادگار تو شعر متین بود
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۴
فرخ همای دولت و سعد سپهر ملک
ای آنکه سایه ات به جهان فربهی دهد
در سایه مبارک شاه جهان ترا
اقبال و بخت و دولت و تاج و مهی دهد
هرجا که موکب تو شبیخون برد ظفر
با باد مرکبان ترا همرهی دهد
دور سپهر هر چه تو رغبت کنی کند
دست زمانه آنچه تو فرمان دهی دهد
گر پرتوی ز رای تو بر جرم مه فتد
حالی هلال یکشبه را فربهی دهد
از هول آتش سر تیغ تو سیر چرخ
تن در گریز و شعبده روبهی دهد
هر حامله که نور سنانت فتد بر او
ناگه به چشم های جنینش اکمهی دهد
خورشید خنجرت ز سر سمت معرکه
شبهای عمر خصم ترا کوتهی دهد
تاثیر ماه رایت تو روی خصم را
در بوستان معرکه رنگ بهی دهد
دشمن گر از دریغ دمی سرد برکشد
فصل تموز را صفت دی مهی دهد
شاها امید هست مراکز قبول تو
اقبال طالع بد ما را بهی دهد
دارند چشم آن دل و گوشم که لطف تو
یک لحظه گوش و دل به حدیث رهی دهد
در بزم عشرت این فلک آبگینه رنگ
دورم همه ز شیشه و جام تهی دهد
دانی که بنده پرده دریده ست همچو گل
از بسکه دل به قد چو سرو سهی دهد
اندوه عشق خیمه زند بر در دلش
هر کس که دل به عشق بت خرگهی دهد
عقل از طریق عشق به صد مرحله ست دور
هر تن که دل به عشق دهد ز ابلهی دهد
از پای پیل حادثه گر دست گیریم
بر عرصه مراد سپهرم شهی دهد
جز باد صبح کیست کسی کو به شرح و بسط
شه زاده را ز قصه من آگهی دهد
ای آنکه سایه ات به جهان فربهی دهد
در سایه مبارک شاه جهان ترا
اقبال و بخت و دولت و تاج و مهی دهد
هرجا که موکب تو شبیخون برد ظفر
با باد مرکبان ترا همرهی دهد
دور سپهر هر چه تو رغبت کنی کند
دست زمانه آنچه تو فرمان دهی دهد
گر پرتوی ز رای تو بر جرم مه فتد
حالی هلال یکشبه را فربهی دهد
از هول آتش سر تیغ تو سیر چرخ
تن در گریز و شعبده روبهی دهد
هر حامله که نور سنانت فتد بر او
ناگه به چشم های جنینش اکمهی دهد
خورشید خنجرت ز سر سمت معرکه
شبهای عمر خصم ترا کوتهی دهد
تاثیر ماه رایت تو روی خصم را
در بوستان معرکه رنگ بهی دهد
دشمن گر از دریغ دمی سرد برکشد
فصل تموز را صفت دی مهی دهد
شاها امید هست مراکز قبول تو
اقبال طالع بد ما را بهی دهد
دارند چشم آن دل و گوشم که لطف تو
یک لحظه گوش و دل به حدیث رهی دهد
در بزم عشرت این فلک آبگینه رنگ
دورم همه ز شیشه و جام تهی دهد
دانی که بنده پرده دریده ست همچو گل
از بسکه دل به قد چو سرو سهی دهد
اندوه عشق خیمه زند بر در دلش
هر کس که دل به عشق بت خرگهی دهد
عقل از طریق عشق به صد مرحله ست دور
هر تن که دل به عشق دهد ز ابلهی دهد
از پای پیل حادثه گر دست گیریم
بر عرصه مراد سپهرم شهی دهد
جز باد صبح کیست کسی کو به شرح و بسط
شه زاده را ز قصه من آگهی دهد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۹
ای خسروی که سایس امر تو از نفاذ
بر پای هفت توسن گردون نهاد قید
در مجلس مربی عدل تو توبه کرد
دهر دنی ز مکر و سپهر دغا ز کید
تهذیب خلق خوب تو در عنفوان عمر
منسوخ کرد قصه بسطامی و جنید
بدخواهت ار ز درد دمی سرد برکشید
ابر تموز برف دهد در هوای فید
حالیست بنده را که گر آنها کند به شرح
برخاطر تو جلوه کند در لباس شید
با آنکه دامن تو گرفتم ز خاص و عام
ایمن نیم ز چوبک عمر و ز قصد زید
در کعبه پناه خودم جای امن ده
کاندر حریم کعبه حق آمن است صید
بر پای هفت توسن گردون نهاد قید
در مجلس مربی عدل تو توبه کرد
دهر دنی ز مکر و سپهر دغا ز کید
تهذیب خلق خوب تو در عنفوان عمر
منسوخ کرد قصه بسطامی و جنید
بدخواهت ار ز درد دمی سرد برکشید
ابر تموز برف دهد در هوای فید
حالیست بنده را که گر آنها کند به شرح
برخاطر تو جلوه کند در لباس شید
با آنکه دامن تو گرفتم ز خاص و عام
ایمن نیم ز چوبک عمر و ز قصد زید
در کعبه پناه خودم جای امن ده
کاندر حریم کعبه حق آمن است صید
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۰
پادشاها عون حق یار شب و روز تو باد
چرخ پیروزه غلام بخت پیروز تو باد
قتباس نور ماه رایت دولت مدام
از مضای روی و رای عالم افروز تو باد
پیر گردون تابع بخت جوان شاد تست
ملک عالم صید اقبال نوآموز تو باد
آب روی روز پیکار و فروغ معرکه
از سر تیغ کمین ساز جهانسوز تو باد
زلف خاتون ظفر در جلوه گاه کارزار
پرچمی بر نیزه سرتیز کین توز تو باد
هر کجا عیشی ست در عالم ز روی خاصیت
وقف بر طبع لطیف شادی اندوز تو باد
ملک را راتق حسام تست و فاتق تیر تو
تا جهان باشد همین هر دو درادوز تو باد
عید و نوروز جهانی طلعت میمون تست
کآفرینها بر تو و هر عید نوروز تو باد
چرخ پیروزه غلام بخت پیروز تو باد
قتباس نور ماه رایت دولت مدام
از مضای روی و رای عالم افروز تو باد
پیر گردون تابع بخت جوان شاد تست
ملک عالم صید اقبال نوآموز تو باد
آب روی روز پیکار و فروغ معرکه
از سر تیغ کمین ساز جهانسوز تو باد
زلف خاتون ظفر در جلوه گاه کارزار
پرچمی بر نیزه سرتیز کین توز تو باد
هر کجا عیشی ست در عالم ز روی خاصیت
وقف بر طبع لطیف شادی اندوز تو باد
ملک را راتق حسام تست و فاتق تیر تو
تا جهان باشد همین هر دو درادوز تو باد
عید و نوروز جهانی طلعت میمون تست
کآفرینها بر تو و هر عید نوروز تو باد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۲
صدر صدور مشرق و مغرب عماد دین
ای آنکه در کرم چو تو کم سابق اوفتد
ابر از سخای دست تو بارد سرشک در
چون گریه های زار که بر عاشق اوفتد
نه در جهان دلی چو دلت غیب دان بود
نه در سخا کفی چو کفت رازق اوفتد
خورشید و صبح در خوی خجلت فرو شوند
گر پرتوی ز رای تو بر مشرق اوفتد
مه در هوای آنکه شود نعل مرکبت
هر مه دو هفته در لوعات دق اوفتد
هر دل که در هوای تو چون تیر نیست راست
از حادثات درگذر نعلق اوفتد
خم کمند قهر تو در گردنش فتد
بدخواهت ار ز پارس به المالق اوفتد
گر نیست جز که ناقه صالح ذبیح به
خاصه چو در سرشت گهر فاسق اوفتد
صدرا به بنده نسبت جرمی ست فی المثل
چون معنی دروغ که بر سارق اوفتد
افشای این معامله دانی که کی بود
روزی که کار باز در خالق اوفتد
چون دین و همت تو درآید درست و راست
هر مشکل امور که بر حاذق اوفتد
معلوم رای تست که در زیر طاس چرخ
در جام گاه درد و گهی فایق اوفتد
بر من به فضل خود شفقت کن که این زمان
بر اهل فضل مثل تو کم مشفق اوفتد
نه هر که آدمیست تواند شدن پری
نه نیز جمله حیوان ناطق اوفتد
داده ست شهریار مرا وعده خلاص
ارجو که با مراد قضا وافق اوفتد
کارم به کام گردد اگر اصطناع تو
با لطف عام شاه جهان واثق اوفتد
کید مخالفان ندهد هیچ فایده
عذرا چو در موافقت وامق اوفتد
هر وعده کآفتاب زمین و زمان دهد
بی هیچ شک چو صبح دوم صادق اوفتد
با من که همچو عقل محک مروتم
آن کن که از مروت تو لایق اوفتد
ای آنکه در کرم چو تو کم سابق اوفتد
ابر از سخای دست تو بارد سرشک در
چون گریه های زار که بر عاشق اوفتد
نه در جهان دلی چو دلت غیب دان بود
نه در سخا کفی چو کفت رازق اوفتد
خورشید و صبح در خوی خجلت فرو شوند
گر پرتوی ز رای تو بر مشرق اوفتد
مه در هوای آنکه شود نعل مرکبت
هر مه دو هفته در لوعات دق اوفتد
هر دل که در هوای تو چون تیر نیست راست
از حادثات درگذر نعلق اوفتد
خم کمند قهر تو در گردنش فتد
بدخواهت ار ز پارس به المالق اوفتد
گر نیست جز که ناقه صالح ذبیح به
خاصه چو در سرشت گهر فاسق اوفتد
صدرا به بنده نسبت جرمی ست فی المثل
چون معنی دروغ که بر سارق اوفتد
افشای این معامله دانی که کی بود
روزی که کار باز در خالق اوفتد
چون دین و همت تو درآید درست و راست
هر مشکل امور که بر حاذق اوفتد
معلوم رای تست که در زیر طاس چرخ
در جام گاه درد و گهی فایق اوفتد
بر من به فضل خود شفقت کن که این زمان
بر اهل فضل مثل تو کم مشفق اوفتد
نه هر که آدمیست تواند شدن پری
نه نیز جمله حیوان ناطق اوفتد
داده ست شهریار مرا وعده خلاص
ارجو که با مراد قضا وافق اوفتد
کارم به کام گردد اگر اصطناع تو
با لطف عام شاه جهان واثق اوفتد
کید مخالفان ندهد هیچ فایده
عذرا چو در موافقت وامق اوفتد
هر وعده کآفتاب زمین و زمان دهد
بی هیچ شک چو صبح دوم صادق اوفتد
با من که همچو عقل محک مروتم
آن کن که از مروت تو لایق اوفتد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۹
به فال فرخ و پیروز بخت و طالع سعد
چو مه برآمد شه زاده بر سریر سرور
چراغ دوده سلغر که نور طلعت او
کند فروغ رخ آفتاب را مستور
جم دوم عضدالدین پناه ملک عجم
که هست درگه عالیش قبله جمهور
خجسته سعد ابی بکر کش کمینه غلام
فزونتر است به حشمت ز قیصر و فغفور
ز نور رویش شد دشت همچو خرمن ماه
ز فر پایش شد تخت همچو پایه طور
فلک دو تا شد و از مهر بوسه دادش پای
نثار کرد کواکب چو لولو منثور
برای نزهت بزم طربسرایش را
نهاد در بر ناهید آسمان طنبور
زهی به قدر و شرف طیره سپهر و ملک
خهی به علم و سخا غیرت جباب و بحور
توئی که لفظ تو گوهر دهد به جای سخن
توئی که لطف تو جان پرورد به وقت حضور
توئی که خدمت تو هست جسم ها را جان
توئی که طلعت تو هست چشم ها را نور
به هر کجا که کنی حکم اختران محکوم
به هر کجا که کنی امر آسمان مامور
ز گرد راه تو سازند کحل دیده چرخ
ز خاک پای تو یابد عبیر گیسوی حور
سرای فتنه ز تهدید تو شود ویران
جهان امن به تائید تو شود معمور
مخالفان تو خود نیستند و گر هستند
شوند جمله به شمشیر قهر تو مقهور
جهان پناها یمن زفاف خرم تو
نهاد در چمن آئین و رسم نزهت و سور
هوای صافی بر وفق این سرور و فرح
دهد به ریحان آثار عنبر و کافور
ز بس نشاط و طرب آب در مسام درخت
گرفت خاصیت و طبع راوق انگور
به رقص درشد سرو سهی چو شاهد مست
اصول یافت چو قول و غزل نوای طیور
به عمر باقی و عیش هنی و دولت شاه
نوشت کاتب علوی به نام تو منشور
به وصف ذات تو چون عقل کل شود عاجز
به نزد عقل مگر عجز من بود معذور
به از دعا نبود خاصه از دم چو منی
که در ستایش این خاندان بود مشهور
ز کنه وصف تو چون قاصر است فکرت من
چه عیب خیزد اگر معترف شوم به قصور
ترا به دولت شاه جهان خدای جهان
دهاد عمری چون دور چرخ نامحصور
به چشم نیک نظر کن به حال نزدیکان
که باد چشم بد از چهره کمال تو دور
مرا به دولت خویش از عنایتت صیانت کن
که دولت تو مصون باد از اختلال و فتور
چو مه برآمد شه زاده بر سریر سرور
چراغ دوده سلغر که نور طلعت او
کند فروغ رخ آفتاب را مستور
جم دوم عضدالدین پناه ملک عجم
که هست درگه عالیش قبله جمهور
خجسته سعد ابی بکر کش کمینه غلام
فزونتر است به حشمت ز قیصر و فغفور
ز نور رویش شد دشت همچو خرمن ماه
ز فر پایش شد تخت همچو پایه طور
فلک دو تا شد و از مهر بوسه دادش پای
نثار کرد کواکب چو لولو منثور
برای نزهت بزم طربسرایش را
نهاد در بر ناهید آسمان طنبور
زهی به قدر و شرف طیره سپهر و ملک
خهی به علم و سخا غیرت جباب و بحور
توئی که لفظ تو گوهر دهد به جای سخن
توئی که لطف تو جان پرورد به وقت حضور
توئی که خدمت تو هست جسم ها را جان
توئی که طلعت تو هست چشم ها را نور
به هر کجا که کنی حکم اختران محکوم
به هر کجا که کنی امر آسمان مامور
ز گرد راه تو سازند کحل دیده چرخ
ز خاک پای تو یابد عبیر گیسوی حور
سرای فتنه ز تهدید تو شود ویران
جهان امن به تائید تو شود معمور
مخالفان تو خود نیستند و گر هستند
شوند جمله به شمشیر قهر تو مقهور
جهان پناها یمن زفاف خرم تو
نهاد در چمن آئین و رسم نزهت و سور
هوای صافی بر وفق این سرور و فرح
دهد به ریحان آثار عنبر و کافور
ز بس نشاط و طرب آب در مسام درخت
گرفت خاصیت و طبع راوق انگور
به رقص درشد سرو سهی چو شاهد مست
اصول یافت چو قول و غزل نوای طیور
به عمر باقی و عیش هنی و دولت شاه
نوشت کاتب علوی به نام تو منشور
به وصف ذات تو چون عقل کل شود عاجز
به نزد عقل مگر عجز من بود معذور
به از دعا نبود خاصه از دم چو منی
که در ستایش این خاندان بود مشهور
ز کنه وصف تو چون قاصر است فکرت من
چه عیب خیزد اگر معترف شوم به قصور
ترا به دولت شاه جهان خدای جهان
دهاد عمری چون دور چرخ نامحصور
به چشم نیک نظر کن به حال نزدیکان
که باد چشم بد از چهره کمال تو دور
مرا به دولت خویش از عنایتت صیانت کن
که دولت تو مصون باد از اختلال و فتور
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۲
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۳
صاحب عصر شمس دولت و دین
ای به تو زنده جان اهل هنر
آن مدبر توئی که در تدبیر
فلک از خط تو نتابد سر
حکم تو امهات را حاکم
رای تو آفتاب را رهبر
هر کجا از سخا سخن رانند
نام میمون تست سر دفتر
هر کجا کز عطا حدیث رود
دست در پاش تست نام آور
در زمین دیر ماند خواهی ازان
که توئی منفعت رسان بشر
دین پناها به دین و دانش و داد
که فرومانده ام چنین مضطر
کاین سخن را به جهد دادم نظم
گر چه چون بحر و کانم از گوهر
خرده ای صوفیانه خواهم گفت
وان به جز محض یکدلی مشمر
وعده ای داده ای به لطف مرا
از سر وعده رهی مگذر
به خدائی که ناظر همه اوست
که زمن بنده بر مدار نظر
بنده را بس خریده ای به حطام
بنده ای را چو من به جاه بخر
ای به تو زنده جان اهل هنر
آن مدبر توئی که در تدبیر
فلک از خط تو نتابد سر
حکم تو امهات را حاکم
رای تو آفتاب را رهبر
هر کجا از سخا سخن رانند
نام میمون تست سر دفتر
هر کجا کز عطا حدیث رود
دست در پاش تست نام آور
در زمین دیر ماند خواهی ازان
که توئی منفعت رسان بشر
دین پناها به دین و دانش و داد
که فرومانده ام چنین مضطر
کاین سخن را به جهد دادم نظم
گر چه چون بحر و کانم از گوهر
خرده ای صوفیانه خواهم گفت
وان به جز محض یکدلی مشمر
وعده ای داده ای به لطف مرا
از سر وعده رهی مگذر
به خدائی که ناظر همه اوست
که زمن بنده بر مدار نظر
بنده را بس خریده ای به حطام
بنده ای را چو من به جاه بخر
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۵
سفینه ای به من آورد صدر دریا دل
بدان غرض که ز کلکم شود سواد پذیر
گشادم و ز سوادش کتابتی دیدم
چو عقد لولو منثور و سمط در نثیر
همه به صفحه کافور مشق کرده به مشک
همه چو برگ سمن عجم بر زده ز عبیر
نهاده سلسله ها از سواد بر نقره
کشیده گردن روز سپید در زنجیر
شبش چو روز نمود آنچه داشت اندر دل
ولیک روزش چون شب نهفت راز ضمیر
الف برای فتوت ستاده بر هم دست
چو مرد مجرم تائب بمانده در تشویر
حروف منحنیه جمله در رکوع و سجود
چو در هیاکل رهبان چو در صوامع پیر
یکایک ارچه در اشکال مختلف بودند
بدند متفق اندر ثنای صدر کبیر
ستوده صاحب عادل ظهیر دولت و دین
نصیر ملک که بادش خدای یار و نصیر
بدان غرض که ز کلکم شود سواد پذیر
گشادم و ز سوادش کتابتی دیدم
چو عقد لولو منثور و سمط در نثیر
همه به صفحه کافور مشق کرده به مشک
همه چو برگ سمن عجم بر زده ز عبیر
نهاده سلسله ها از سواد بر نقره
کشیده گردن روز سپید در زنجیر
شبش چو روز نمود آنچه داشت اندر دل
ولیک روزش چون شب نهفت راز ضمیر
الف برای فتوت ستاده بر هم دست
چو مرد مجرم تائب بمانده در تشویر
حروف منحنیه جمله در رکوع و سجود
چو در هیاکل رهبان چو در صوامع پیر
یکایک ارچه در اشکال مختلف بودند
بدند متفق اندر ثنای صدر کبیر
ستوده صاحب عادل ظهیر دولت و دین
نصیر ملک که بادش خدای یار و نصیر
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۶
خسروا راز هفت پرده چرخ
پیش رای تو می شود ظاهر
گر به هیبت در آسمان نگری
چرخ در دور تو شود فاتر
قدرت آنجا رسید کز رتبت
می نگردد نظر بر او قادر
ذات تو جوهریست کز تعظیم
شد زبان از بیان آن قاصر
کنه تو عالمی که می نشود
مرغ وهم اندر آن هوا طایر
صدر دیوان تو ز قدر و شرف
فلک است وندر او ملک حاضر
خواجگانی به دور او فرشته صفت
همه در کار مملکت ماهر
در وزارت مشرف الدین است
صد چو آصف به حکمت وافر
ملک را خامه عمادالدین
در خور آمد چو دیده را باصر
مشرف الملک در متانت رای
آفتابیست در زمین زاهر
راستی را مکان مستوفی
مملکت راست حامی و ناصر
خاطرش بحر لطف و کان ذکاست
آفرین باد بر چنین خاطر
نایبانی نشسته هم برشان
در صناعات کاتبی فاخر
چشم بد دور کاین گره هستند
همه عین صواب جز ناظر
بی گناه از میان این حلقه
عزلت بنده از چه بود آخر
پیش رای تو می شود ظاهر
گر به هیبت در آسمان نگری
چرخ در دور تو شود فاتر
قدرت آنجا رسید کز رتبت
می نگردد نظر بر او قادر
ذات تو جوهریست کز تعظیم
شد زبان از بیان آن قاصر
کنه تو عالمی که می نشود
مرغ وهم اندر آن هوا طایر
صدر دیوان تو ز قدر و شرف
فلک است وندر او ملک حاضر
خواجگانی به دور او فرشته صفت
همه در کار مملکت ماهر
در وزارت مشرف الدین است
صد چو آصف به حکمت وافر
ملک را خامه عمادالدین
در خور آمد چو دیده را باصر
مشرف الملک در متانت رای
آفتابیست در زمین زاهر
راستی را مکان مستوفی
مملکت راست حامی و ناصر
خاطرش بحر لطف و کان ذکاست
آفرین باد بر چنین خاطر
نایبانی نشسته هم برشان
در صناعات کاتبی فاخر
چشم بد دور کاین گره هستند
همه عین صواب جز ناظر
بی گناه از میان این حلقه
عزلت بنده از چه بود آخر
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۸
زندگانی خسرو نقبا
باد چون مدت زمانه دراز
در نظام امور و رفعت قدر
با حصول مراد و نعمت و ناز
به هر آن کار کآورد رخ و رای
باد یارش خدای بی انباز
رای عالیش را کنم معلوم
حال من چاکر از طریق جواز
دین پناها دلم به حضرت تو
بیش از آن دارد اشتیاق و نیاز
که به سعی قلم به صد طومار
نتوان شمه ای نمودن باز
روزکی چند شد که دور از تو
در شادی نشد به رویم باز
با من آن می کند عنای فراق
که به مهره کند مشعبده باز
خود چه تاب آورد تذرو ضعیف
در کف انتقام چنگل باز
به خدائی که دار ضرب فلک
از طلای نجوم کرد به ساز
صنع او هر سحر سبیکه خور
آرد از کوره افق به فراز
درم ماه را دو نیمه کند
هر به یکماه بی میانجی گاز
که عیار دلم به بوی خلاص
در فراق تو هست جفت گداز
گاه تحریر شوق و درد فراق
با قلم راست چون بگویم راز
کلک سرگشته در موافقتم
ناله و گریه می کند آغاز
بر دلم عیش تلخ می دارد
فرقت دوستان غم پرداز
روضه مشهد ارچه روحانیست
حبذا بام مسجد شیراز
زه زهی کعبه ای که مرغ دلم
در فضای تو می کند پرواز
گر بیابد نسیم جان بخشت
جسد مرده روح یابد باز
هان و هان ای برید باد سحر
رنجه شو یکزمان و نیک بتاز
خاک درگاه آن جماعت بوس
که فلکشان برد به طوع نماز
یک به یکشان دعای من برسان
از در دل نه از ره آواز
خاصه مولا قوام ملت و دین
آن مکان مکارم و اعزاز
باز امام امم عزیزالدین
آنکه بر کسوت مدیست طراز
سرور دین عماد ملت و دین
به هنر خلق را نمود اعجاز
افضل دین و دولت اضل عصر
آن به فضل از جهانیان ممتاز
تاج سادات و تاج دین جعفر
آن رفیق شفیق دوست نواز
آنکه خوانمش جعفر طیار
از سر صدق نه ز روی مجاز
لیک شد نقطه ای ز بی سوری
شد به تصحیف جعفر طناز
این لطیفه ازان لطیف تر است
که بیاید تصرف غماز
شد گسسته طویله سخنم
از کششهای محنت ره آز
مثل میل دو دولت درشان
عشق محمود باد و حسن ایاز
نرسد حادثه به حضرتشان
کایمن است آسمان ز تیرانداز
باد چون مدت زمانه دراز
در نظام امور و رفعت قدر
با حصول مراد و نعمت و ناز
به هر آن کار کآورد رخ و رای
باد یارش خدای بی انباز
رای عالیش را کنم معلوم
حال من چاکر از طریق جواز
دین پناها دلم به حضرت تو
بیش از آن دارد اشتیاق و نیاز
که به سعی قلم به صد طومار
نتوان شمه ای نمودن باز
روزکی چند شد که دور از تو
در شادی نشد به رویم باز
با من آن می کند عنای فراق
که به مهره کند مشعبده باز
خود چه تاب آورد تذرو ضعیف
در کف انتقام چنگل باز
به خدائی که دار ضرب فلک
از طلای نجوم کرد به ساز
صنع او هر سحر سبیکه خور
آرد از کوره افق به فراز
درم ماه را دو نیمه کند
هر به یکماه بی میانجی گاز
که عیار دلم به بوی خلاص
در فراق تو هست جفت گداز
گاه تحریر شوق و درد فراق
با قلم راست چون بگویم راز
کلک سرگشته در موافقتم
ناله و گریه می کند آغاز
بر دلم عیش تلخ می دارد
فرقت دوستان غم پرداز
روضه مشهد ارچه روحانیست
حبذا بام مسجد شیراز
زه زهی کعبه ای که مرغ دلم
در فضای تو می کند پرواز
گر بیابد نسیم جان بخشت
جسد مرده روح یابد باز
هان و هان ای برید باد سحر
رنجه شو یکزمان و نیک بتاز
خاک درگاه آن جماعت بوس
که فلکشان برد به طوع نماز
یک به یکشان دعای من برسان
از در دل نه از ره آواز
خاصه مولا قوام ملت و دین
آن مکان مکارم و اعزاز
باز امام امم عزیزالدین
آنکه بر کسوت مدیست طراز
سرور دین عماد ملت و دین
به هنر خلق را نمود اعجاز
افضل دین و دولت اضل عصر
آن به فضل از جهانیان ممتاز
تاج سادات و تاج دین جعفر
آن رفیق شفیق دوست نواز
آنکه خوانمش جعفر طیار
از سر صدق نه ز روی مجاز
لیک شد نقطه ای ز بی سوری
شد به تصحیف جعفر طناز
این لطیفه ازان لطیف تر است
که بیاید تصرف غماز
شد گسسته طویله سخنم
از کششهای محنت ره آز
مثل میل دو دولت درشان
عشق محمود باد و حسن ایاز
نرسد حادثه به حضرتشان
کایمن است آسمان ز تیرانداز
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۰
دی یکی رقعه به نزد من رسید از صدر شاه
وانگهی نام همایون شهنشه بر سرش
خط اشرف را بدیدم کرده باقی نام من
گفتم اینک گنج کافتادم به ناگه بر سرش
من که باشم یا چه خاکم کآسمان گر یافتیش
برنهادی از تفاخر چون خور و مه بر سرش
در مناجات آمدم گفتم که بختا دیردار
ظل او را بر سر ما ظل الله بر سرش
دولتش را هر که همچون که نخواهد پایدار
از عنا باد و عزا که بر دل و که بر سرش
باد میمون آنچنان کز بهر اقطاع مرا
تازه منشوری نویسد نصر من الله بر سرش
وانگهی نام همایون شهنشه بر سرش
خط اشرف را بدیدم کرده باقی نام من
گفتم اینک گنج کافتادم به ناگه بر سرش
من که باشم یا چه خاکم کآسمان گر یافتیش
برنهادی از تفاخر چون خور و مه بر سرش
در مناجات آمدم گفتم که بختا دیردار
ظل او را بر سر ما ظل الله بر سرش
دولتش را هر که همچون که نخواهد پایدار
از عنا باد و عزا که بر دل و که بر سرش
باد میمون آنچنان کز بهر اقطاع مرا
تازه منشوری نویسد نصر من الله بر سرش
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۲
ای به همت بر آفتابت دست
وی به رفعت از آسمانت فراغ
پیش رای تو نور مهر بود
چون بر مهرگاه چاشت چراغ
خاک پایت ز راه نکهت خلق
بوی مشک ختن دهد به دماغ
خار پهلو کند ز صحبت گل
گر ز خلق تو بو ستاند باغ
ید بیضای تو زاهل حبش
ببرد وصمت سیاهی و داغ
باز دانی به علم منطق طیر
لحن موسیجه را زویله زاغ
تو شناسی به وهم تیز نظر
رفتن کبک را ز حجل کلاغ
گر در آتش شدی به حرز ثنات
یافتی خلعت سمندر ماغ
گرنه بهر خزانه تو بود
نتند رشته از لعاب کناغ
سرو را خاطرم شکفت گلی
همچو لاله که بشکفاند راغ
از تو خواهم گرفت عاریتی
به تلطف نه همچو نعف الاغ
وان سه لفظ است پارسی که بود
تازی آن چو رنگهای صباغ
برو لاثبت کن که در تازی
جمع مویست و بست و استفراغ
وی به رفعت از آسمانت فراغ
پیش رای تو نور مهر بود
چون بر مهرگاه چاشت چراغ
خاک پایت ز راه نکهت خلق
بوی مشک ختن دهد به دماغ
خار پهلو کند ز صحبت گل
گر ز خلق تو بو ستاند باغ
ید بیضای تو زاهل حبش
ببرد وصمت سیاهی و داغ
باز دانی به علم منطق طیر
لحن موسیجه را زویله زاغ
تو شناسی به وهم تیز نظر
رفتن کبک را ز حجل کلاغ
گر در آتش شدی به حرز ثنات
یافتی خلعت سمندر ماغ
گرنه بهر خزانه تو بود
نتند رشته از لعاب کناغ
سرو را خاطرم شکفت گلی
همچو لاله که بشکفاند راغ
از تو خواهم گرفت عاریتی
به تلطف نه همچو نعف الاغ
وان سه لفظ است پارسی که بود
تازی آن چو رنگهای صباغ
برو لاثبت کن که در تازی
جمع مویست و بست و استفراغ
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۳
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۴
به سعد طالع و فرخنده روز فرخ فال
زماه ی شده وز سال خی و نون با دال
مهی که بود بشیر قدوم او شعبان
مهی که هست نقیص رسوم او شوال
به عون ایزد و یاری چرخ و نصرت بخت
ز اوج چرخ جلالت ز خانه اقبال
چو آفتاب برای صلاح عالمیان
گرفت راه سفر آفتاب جاه و جلال
خدیو تخمه سلغر پناه ملت و ملک
خدایگان عضدالدین شه ستوده خصال
زماه ی شده وز سال خی و نون با دال
مهی که بود بشیر قدوم او شعبان
مهی که هست نقیص رسوم او شوال
به عون ایزد و یاری چرخ و نصرت بخت
ز اوج چرخ جلالت ز خانه اقبال
چو آفتاب برای صلاح عالمیان
گرفت راه سفر آفتاب جاه و جلال
خدیو تخمه سلغر پناه ملت و ملک
خدایگان عضدالدین شه ستوده خصال
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۸
به حکم قاطع مخدوم سرور اسلام
بهاء ملت و دین خواجه سپهر غلام
کمینه چاکر محکوم بنده فرمانش
به دست خویش که فرمانده است بر اقلام
به چند ساعت روز و کم از دو دانگ شبی
کتاب قصه سلجوقنامه کرد تمام
به سال ششصد و شصت و نه از حساب عرب
شب دوشنبه فرخنده سلخ ماه صیام
شدند سلجقیان و ز نام نیکوشان
بمانده در همه ایران به خیر و خوبی نام
مقامشان به بهشت است از آن خصال حمید
بلی بهشت برین نیکمرد راست مقام
مدام خواجه ما در عراق همچو بهشت
به جای سلجقیان پادشاه باد مدام
به نیم ساعت ازین بیت نیز فارغ شد
ضمیر مجد که مداح خواجه باد مدام
بهاء ملت و دین خواجه سپهر غلام
کمینه چاکر محکوم بنده فرمانش
به دست خویش که فرمانده است بر اقلام
به چند ساعت روز و کم از دو دانگ شبی
کتاب قصه سلجوقنامه کرد تمام
به سال ششصد و شصت و نه از حساب عرب
شب دوشنبه فرخنده سلخ ماه صیام
شدند سلجقیان و ز نام نیکوشان
بمانده در همه ایران به خیر و خوبی نام
مقامشان به بهشت است از آن خصال حمید
بلی بهشت برین نیکمرد راست مقام
مدام خواجه ما در عراق همچو بهشت
به جای سلجقیان پادشاه باد مدام
به نیم ساعت ازین بیت نیز فارغ شد
ضمیر مجد که مداح خواجه باد مدام
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۳
خورشید چو از حوت سوی خانه بهرام
بخرام از خانه سوی گلزار گه شام
زان پیش که آغاز کند خوی تو خامی
برخیز به گه ساقی و پیش آر می خام
تو یار شو ای یار اگر دهر نشد یار
تو رام شو ای دوست اگر دور نشد رام
گر چرخ به کام تو نگردد تو بگردان
دوری دو به کام دل من جام غم انجام
تا بر رخ تو نوش کنم مایه شادی
بر یاد وزیر الوزراء خواجه اسلام
دارای جهان گیر جهان دار جهان بخش
دستور خطاپوش عطاپاش عطانام
آن خواجه که شد جای خلافت به وی آباد
وان صدر که بگرفت زمانه به وی آرام
حلمش سبب گردش تابنده افلاک
امرش علل جنبش بی فترت اجرام
در عهد همایون وی آرامگه شیر
خفتنگه آهو بره شد در طرف شام
بخرام از خانه سوی گلزار گه شام
زان پیش که آغاز کند خوی تو خامی
برخیز به گه ساقی و پیش آر می خام
تو یار شو ای یار اگر دهر نشد یار
تو رام شو ای دوست اگر دور نشد رام
گر چرخ به کام تو نگردد تو بگردان
دوری دو به کام دل من جام غم انجام
تا بر رخ تو نوش کنم مایه شادی
بر یاد وزیر الوزراء خواجه اسلام
دارای جهان گیر جهان دار جهان بخش
دستور خطاپوش عطاپاش عطانام
آن خواجه که شد جای خلافت به وی آباد
وان صدر که بگرفت زمانه به وی آرام
حلمش سبب گردش تابنده افلاک
امرش علل جنبش بی فترت اجرام
در عهد همایون وی آرامگه شیر
خفتنگه آهو بره شد در طرف شام
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۶
ای سر آمد به هر مکان چو لقب
وی ستوده به هر زمان چون نام
توئی آن کامران که در ره تو
هر که گامی نهد بیابد کام
در سلامت به سر برد همه عمر
هر که یابد زتو جواب سلام
رای تو واقف است بر افلاک
حکم تو نافذ است بر اجرام
خشم تو خیمه ئیست حلم پذیر
عفو تو دابه ئیست بحرآشام
گر فلک بهره یابد از علمت
نایب مشتری شود بهرام
گر هوا مایه گیرد از دستت
در فشاند به جای قطره غمام
ور چمن بو ستاند از خلقت
بوی گل بازدارد اصل زکام
صاحبا بنده چشم آن دارد
کز سر رغبت و قبول تمام
سخنش بشنوی و بپذیری
ای سخنهای تو ملوک کلام
کاستماع کلام ملهو فان
صدق است از کلام خیر انام
بنده می نالم از جفای سپهر
که توئی خواجه و سپهر غلام
تو ز ایام داد من بستان
که توئی داد ده در این ایام
در حق من که داعی کرمم
ای به حق پیشوا و شاه کرام
کرمی کن که مرد مکرمتی
که فلک لوم میکند چو لیام
گر بمیرم ز تشنگی هرگز
نچشم جرعه ای ز آب عوام
ور بگردم به جان ز بی درمی
نبرم پیش خواجگان ابرام
نبرد شاخ سدره رنج تبر
نکشد خنگ چرخ جور لجام
می ام از کاس جور دور زمان
گر کنم عربده مده دشنام
مجلس ما چراست کاندر وی
فعل دیگر کند همی هر جام
گر چه از جود خواجه دنیا
یافتم برد و خلعت و انعام
همچنان هفت مار هفت سری
می گزندم مدام هفت اندام
غم پیری و کربت غربت
انده فاقه و تکفر وام
دوری از خانمان و قوم و تبع
فرقت دوستان دشمن کام
به دیار خود ارچه تشنه لبم
نیست آنجا مرا امید مقام
قلب نام خود است پارس کنون
تشنه را کی بود در او آرام
مرد جاهی مرا قوی باید
تا شود کار من مگر به نظام
به خدای ار به عمرها آید
پای صیدی چنینت اندر دام
اندر این نظم ارچه هست صریح
لقب و نام نیست جای ملام
لقب و نام تو به ذکر جمیل
در نوی گفت ایزد علام
من چه گفتم که صاحب دیوان
همه گفتم به جز صلوه و سلام
تا فلک را به محور است مدار
تا عرض را به جوهر است قوام
جوهرت باد از عوارض دور
فلکت در مدار خاضع و رام
به سه شهزاده چشم تو روشن
تا جهانراست روشنی و ظلام
وی ستوده به هر زمان چون نام
توئی آن کامران که در ره تو
هر که گامی نهد بیابد کام
در سلامت به سر برد همه عمر
هر که یابد زتو جواب سلام
رای تو واقف است بر افلاک
حکم تو نافذ است بر اجرام
خشم تو خیمه ئیست حلم پذیر
عفو تو دابه ئیست بحرآشام
گر فلک بهره یابد از علمت
نایب مشتری شود بهرام
گر هوا مایه گیرد از دستت
در فشاند به جای قطره غمام
ور چمن بو ستاند از خلقت
بوی گل بازدارد اصل زکام
صاحبا بنده چشم آن دارد
کز سر رغبت و قبول تمام
سخنش بشنوی و بپذیری
ای سخنهای تو ملوک کلام
کاستماع کلام ملهو فان
صدق است از کلام خیر انام
بنده می نالم از جفای سپهر
که توئی خواجه و سپهر غلام
تو ز ایام داد من بستان
که توئی داد ده در این ایام
در حق من که داعی کرمم
ای به حق پیشوا و شاه کرام
کرمی کن که مرد مکرمتی
که فلک لوم میکند چو لیام
گر بمیرم ز تشنگی هرگز
نچشم جرعه ای ز آب عوام
ور بگردم به جان ز بی درمی
نبرم پیش خواجگان ابرام
نبرد شاخ سدره رنج تبر
نکشد خنگ چرخ جور لجام
می ام از کاس جور دور زمان
گر کنم عربده مده دشنام
مجلس ما چراست کاندر وی
فعل دیگر کند همی هر جام
گر چه از جود خواجه دنیا
یافتم برد و خلعت و انعام
همچنان هفت مار هفت سری
می گزندم مدام هفت اندام
غم پیری و کربت غربت
انده فاقه و تکفر وام
دوری از خانمان و قوم و تبع
فرقت دوستان دشمن کام
به دیار خود ارچه تشنه لبم
نیست آنجا مرا امید مقام
قلب نام خود است پارس کنون
تشنه را کی بود در او آرام
مرد جاهی مرا قوی باید
تا شود کار من مگر به نظام
به خدای ار به عمرها آید
پای صیدی چنینت اندر دام
اندر این نظم ارچه هست صریح
لقب و نام نیست جای ملام
لقب و نام تو به ذکر جمیل
در نوی گفت ایزد علام
من چه گفتم که صاحب دیوان
همه گفتم به جز صلوه و سلام
تا فلک را به محور است مدار
تا عرض را به جوهر است قوام
جوهرت باد از عوارض دور
فلکت در مدار خاضع و رام
به سه شهزاده چشم تو روشن
تا جهانراست روشنی و ظلام
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۸
فلک جناب و ملک خو عماد دولت و دین
توئی که جاه تو شد ملک جاودانی من
به کامکاری تو پشت بخت بنده قویست
که کامکاری تست اصل کامرانی من
ز حرص مدح تو همچون سهیل لرزانست
حسام خاطر چون کوکب یمانی من
ز روی معنی ذات تو زان بزرگتر است
که گنج یابد در عالم معانی من
ز راه حرمان گر دورم از برت دانی
که هست خدمت تو غایت امانی من
چنانکه رسم بود یک شبی مگر با بخت
ز خلق تو گله ای کرد رسم دانی من
چو با وی است مرا هر زیان و سود که هست
چرا نپرسد احوال سو زیانی من
ز رازهای نهان فلک چو باخبر است
چراست بیخبر از قصه نهانی من
چو داند او که در اقلیم ثالث و رابع
ندید گنبد آئینه فام ثانی من
چرا مرا ننماید وفا به پیرانسر
که در وفای وی آمد به سر جوانی من
بسوختم ز پشیمانی و بسی گفتم
هزار لعنت بر خام قلتبانی من
شدم نفور ز صبر و نفیر کرد دلم
ز نفس ساده و از طبع باستانی من
سه شب گذشت که تا روز چشم من نغنود
ز گریه ها که تو دانی سرشکرانی من
بدان صفت که سیه دل سپهر زنگاری
نمود رقت بر اشک ارغوانی من
چنانکه گیتی نامهربان ترحم کرد
بدان سرشک چو باران و مهربانی من
سبک دلم به دمی تازه کرد بخت جوان
چو دید از پی رنج تو دلگرانی من
به مژده گفت کنون غم مدار و بیش منال
که یافت صحت پیش آر مژدگانی من
نثار کردم بر فرق بخت در و چه در
که خود ز چشم و زبان است درفشانی من
ترا اگر تبی آسیب زد چنانم من
که گریه آیدت از روی زعفرانی من
سپهر سفله بر آن است کز دل و چشمم
کباب و باده کند بهر میزبانی من
چو آب پیشش خوناب چشم و آتش دل
چو باد نزدش افغان و قصه خوانی من
مگر که در دل سنگین او نمی گیرد
به هیچ روی دم گرم و خوش زبانی من
منم به عقل غنی و به عمر باقی شاد
چه غم خورم که شود نیست جسم فانی من
حیات باد ترا دیر و نیز با دولت
که در حیات تو بسته ست زندگانی من
مراد باد ترا در کنار با شادی
که شادکامی تو هست شادکامی من
توئی که جاه تو شد ملک جاودانی من
به کامکاری تو پشت بخت بنده قویست
که کامکاری تست اصل کامرانی من
ز حرص مدح تو همچون سهیل لرزانست
حسام خاطر چون کوکب یمانی من
ز روی معنی ذات تو زان بزرگتر است
که گنج یابد در عالم معانی من
ز راه حرمان گر دورم از برت دانی
که هست خدمت تو غایت امانی من
چنانکه رسم بود یک شبی مگر با بخت
ز خلق تو گله ای کرد رسم دانی من
چو با وی است مرا هر زیان و سود که هست
چرا نپرسد احوال سو زیانی من
ز رازهای نهان فلک چو باخبر است
چراست بیخبر از قصه نهانی من
چو داند او که در اقلیم ثالث و رابع
ندید گنبد آئینه فام ثانی من
چرا مرا ننماید وفا به پیرانسر
که در وفای وی آمد به سر جوانی من
بسوختم ز پشیمانی و بسی گفتم
هزار لعنت بر خام قلتبانی من
شدم نفور ز صبر و نفیر کرد دلم
ز نفس ساده و از طبع باستانی من
سه شب گذشت که تا روز چشم من نغنود
ز گریه ها که تو دانی سرشکرانی من
بدان صفت که سیه دل سپهر زنگاری
نمود رقت بر اشک ارغوانی من
چنانکه گیتی نامهربان ترحم کرد
بدان سرشک چو باران و مهربانی من
سبک دلم به دمی تازه کرد بخت جوان
چو دید از پی رنج تو دلگرانی من
به مژده گفت کنون غم مدار و بیش منال
که یافت صحت پیش آر مژدگانی من
نثار کردم بر فرق بخت در و چه در
که خود ز چشم و زبان است درفشانی من
ترا اگر تبی آسیب زد چنانم من
که گریه آیدت از روی زعفرانی من
سپهر سفله بر آن است کز دل و چشمم
کباب و باده کند بهر میزبانی من
چو آب پیشش خوناب چشم و آتش دل
چو باد نزدش افغان و قصه خوانی من
مگر که در دل سنگین او نمی گیرد
به هیچ روی دم گرم و خوش زبانی من
منم به عقل غنی و به عمر باقی شاد
چه غم خورم که شود نیست جسم فانی من
حیات باد ترا دیر و نیز با دولت
که در حیات تو بسته ست زندگانی من
مراد باد ترا در کنار با شادی
که شادکامی تو هست شادکامی من
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۱
صحن خلد است زمین از اثر دور زمان
هین بده باده و داد طرب از گل بستان
اول فصل ربیع است صبوح ای ساقی
توبه مان بشکن از آن لعل لب و لعل روان
حرمت کوثر اگر چند بزرگ است ولیک
لب جوی و لب جام و لب جانان به ازان
بنده باده و بادم که چو روح اند و حیات
واله باغ و بهارم که چو حورند و جنان
دست ما زین پس و جام می و زلفین نگار
دل ما زین پس و مداحی مخدوم جهان
یاور دین عرب داور و دارای عجم
تاج فرق فلک و انجم صاحب دیوان
والی جیش و حشم قائد شمشیر و قلم
مهدی جمع امم عاقله اهل زمان
اوست آن یار خدائی که چو دربست کمر
اوست آن ملک گشائی که چو بگشاد میان
نفس فتنه ببندد به سرانگشت خرد
دل خلقی بگشاید به عبارات و بیان
هین بده باده و داد طرب از گل بستان
اول فصل ربیع است صبوح ای ساقی
توبه مان بشکن از آن لعل لب و لعل روان
حرمت کوثر اگر چند بزرگ است ولیک
لب جوی و لب جام و لب جانان به ازان
بنده باده و بادم که چو روح اند و حیات
واله باغ و بهارم که چو حورند و جنان
دست ما زین پس و جام می و زلفین نگار
دل ما زین پس و مداحی مخدوم جهان
یاور دین عرب داور و دارای عجم
تاج فرق فلک و انجم صاحب دیوان
والی جیش و حشم قائد شمشیر و قلم
مهدی جمع امم عاقله اهل زمان
اوست آن یار خدائی که چو دربست کمر
اوست آن ملک گشائی که چو بگشاد میان
نفس فتنه ببندد به سرانگشت خرد
دل خلقی بگشاید به عبارات و بیان