عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳۸ - و قال ایضاً
بلند قدرا آنی که در علاج نیاز
مفید تر زثنای تو نیست افسونی
از آْشیان تو هر هدهدی سلیمانی
بر آستان تو هر بنده یی فریدونی
در اضطراب از آن کف همی زند بر کف
که هست دریا از دست تو چو مغبونی
چنان زجود تو کان طیره شد که برناید
بزخم نشتر خورشید ازرگش خونی
ز دیده خون شفق هر شبی براند چرخ
زبیم آنکه کند قهر تو شبیخونی
زبهر فربهی مسند تو ساخت قضا
زخون خصمت واز خاک تیره معجونی
اگر بسعی عصایی ز پارۀ سنگی
روانه می شد آیی بصحن ها مونی
عجب مدار که از معجز سرانگشتت
شود زسنگ نگینت گشاده جیحونی
بحکم جزم کنم دور چرخ را محجور
اگر بوم ز جناب تو نیم مأذونی
ز دست بوس تو من کی طمع بریده کنم ؟
که پای قدر تو برسد همی چو گردونی
چگونه من ز سخایت کنم امل کوتاه
زنعمت تو بگردون رسیده هردونی
چو آفتاب خداوند کیمیاست کنون
زسایۀ تو هرآنجا که بود وارونی
کسی که بر سر او سایۀ همای افتاد
ز روی فالش گویند : کاینت میمونی
ز سایۀ تو بدیدم بچشم خویش که هست
به از هزار هما سایۀ همایونی
گمان می برم که هم ایدون فروشوند بخاک
که هر یکی شده اند از زر تو قارونی
روا مدار که بازی همی کنند بزر
چو سکّه سرزده یی و چو کوره مابونی
بچشم لطف نگر در عروس خاطر من
غنوده در تتق مدح تو چو خاتونی
معانی سخنم در مضیق هر حرفی
چنان که در شکم ماهیست ذوالنّونی
مرا از بخشش تو شکرهای بسیارست
کزوست خطّ من از هر کمی و افزونی
ولیک وقت چنین است و حال میدانی
که من نه مدّخری دارمن و نه مخزونی
نه هیچ وجه درآمد نه راه بیرون شو
نه از مضیغ حوادث گذر به بیرونی
ملوک را چو ز انعام تست وجه معاش
من گدا ز که دارم امید ماعونی؟
بکش صداع گدایان چنانکه ناز ملوک
و گرنه باز ز سر گیر وضع قانونی؟
چو در ترازوی مدحت بوزن آوردم
هزار معنی مطبوع هر یک از گونی
توقّعست که بر سکّۀ عنایت تو
زبهر بنده بطبع آوردند موزونی
مفید تر زثنای تو نیست افسونی
از آْشیان تو هر هدهدی سلیمانی
بر آستان تو هر بنده یی فریدونی
در اضطراب از آن کف همی زند بر کف
که هست دریا از دست تو چو مغبونی
چنان زجود تو کان طیره شد که برناید
بزخم نشتر خورشید ازرگش خونی
ز دیده خون شفق هر شبی براند چرخ
زبیم آنکه کند قهر تو شبیخونی
زبهر فربهی مسند تو ساخت قضا
زخون خصمت واز خاک تیره معجونی
اگر بسعی عصایی ز پارۀ سنگی
روانه می شد آیی بصحن ها مونی
عجب مدار که از معجز سرانگشتت
شود زسنگ نگینت گشاده جیحونی
بحکم جزم کنم دور چرخ را محجور
اگر بوم ز جناب تو نیم مأذونی
ز دست بوس تو من کی طمع بریده کنم ؟
که پای قدر تو برسد همی چو گردونی
چگونه من ز سخایت کنم امل کوتاه
زنعمت تو بگردون رسیده هردونی
چو آفتاب خداوند کیمیاست کنون
زسایۀ تو هرآنجا که بود وارونی
کسی که بر سر او سایۀ همای افتاد
ز روی فالش گویند : کاینت میمونی
ز سایۀ تو بدیدم بچشم خویش که هست
به از هزار هما سایۀ همایونی
گمان می برم که هم ایدون فروشوند بخاک
که هر یکی شده اند از زر تو قارونی
روا مدار که بازی همی کنند بزر
چو سکّه سرزده یی و چو کوره مابونی
بچشم لطف نگر در عروس خاطر من
غنوده در تتق مدح تو چو خاتونی
معانی سخنم در مضیق هر حرفی
چنان که در شکم ماهیست ذوالنّونی
مرا از بخشش تو شکرهای بسیارست
کزوست خطّ من از هر کمی و افزونی
ولیک وقت چنین است و حال میدانی
که من نه مدّخری دارمن و نه مخزونی
نه هیچ وجه درآمد نه راه بیرون شو
نه از مضیغ حوادث گذر به بیرونی
ملوک را چو ز انعام تست وجه معاش
من گدا ز که دارم امید ماعونی؟
بکش صداع گدایان چنانکه ناز ملوک
و گرنه باز ز سر گیر وضع قانونی؟
چو در ترازوی مدحت بوزن آوردم
هزار معنی مطبوع هر یک از گونی
توقّعست که بر سکّۀ عنایت تو
زبهر بنده بطبع آوردند موزونی
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - وله ایضا یمدحه
ای بهمّت بر از فلک جایت
چشم گردون ندیده همتایت
ماه منجوق قبّۀ اعظم
نعل یکران چرخ پیمایت
نقش بند و گره گشای جهان
دانش پیر و بخت بر نایت
روز بدخواه تیره از کلکت
عالم شرع روشن از رایت
کوکب چرخ همچو کوکب کفش
میدهد بوسه بر کف پایت
هر چه مضمون عیبۀ غیب است
دستمال ضمیر دانایت
در درج هزار میخ فلک
پایمال محلّ والایت
سایبان تو ظّل عرش مجید
بارگاه تو اوج قصر مشید
ای جهان زیر دست همّت تو
آفرینش طفیل حشمت تو
سبز پوشان عالم ملکوت
ساکنان سواد حضرت تو
نو عروسان کلّه های ضمیر
دست پروردگان مدحت تو
خون گرفته ست چون دل غنچه
جگر آسمان ز شوکت تو
ای بتحقیق، نفس مباره
گشته مقهور تیغ عصمت تو
چرخ صوفی نهاد ازرق پوش
خادم خانقاه همّت تو
لله الحمد کاستقامت یافت
کار عالم بیمن دولت تو
خاک بر سر نهاد خصم تو تاک
چرخ پیشت نهاد سر برخاک
دست راد تو مقصد املست
خاک پای تو افسر زحلست
هست بر لوح فکرتت محفوظ
هر چه نقش صحیفۀ ازلست
پیش نور ضمیر روشن تو
دیدۀ آفتاب با سبلست
در میان نعم بلی زن بود
خصم پیش تو در قرار الست
قهر تو قهرمان آن خیل است
که کمینه طلیعه زو اجلست
گوهر از بخشش تو طیره شدست
در خط از دست تو ازین قبلست
دشمنت چون فسانه بی اصلست
لیک مضروب خلق چون مثلست
صرصر انتقام تو خوش خوش
ز آب حیوان بر آورد آتش
ای ضمیر تو عقل را پیوند
وی بجان تو شرع را سوگند
آتش خاطرت در آورده
گردن باد را بخّم کمند
آنچنان شد که عار میدارد
استانت ز آسمان بلند
همچو قمری مخالفان ترا
طوق دار آمد از عدم فرزند
باز گنجشک وار خصم ترا
تا بمیرد دو پا بود در بند
دفع عین الکمال را امروز
خانۀ دشمنان تست سپند
آخر کار بود خصم ترا
آن ترّقی که کرد روزی چند
آری آری چراغ بی روغن
برفروزد بوقت جان کندن
تا جهان رسم دست برد نهاد
دست بردی چنین ندارد یاد
در پناه تو جان خستۀ ما
بستد آخر ز دور گردون داد
با حسود تو نیزۀ سر تیز
بهمه مدخلی تن اندر داد
تیغ تا زو ندید بد گهری
بوقیعت درو زبان ننهاد
گر چه در مغز دشمنت ز غرور
بود دایم قران آتش و باد
باد بنشست و کشته شد آتش
کآتش تیغ آب نصرت زاد
بر فشاندیم رقعۀ بازی
دست بردیم و با سری افتاد
دهر حامل ز فتنه در نه ماه
بار بنهاد و زاد نصرالله
قدر تو مرغ و اخترش دانه ست
رای تو شمع و صبح پروانه ست
دل خصمت میان دام زره
طایرات خدنگ را دانه ست
خصم زنجیر خشم و کین ترا
می چه جنباند؟ ار نه دیوانه ست
دوستان ترا ز بهر طرب
همه تن دل شده چو پیمانه ست
دشمنان ترا زبهر گریز
همه سر پای گشته چون شانه ست
حاسد تو که شاه دو نان بود
مات گشته ست زانکه بی خانه ست
هر چه ممکن بود ز فتح و ظفر
ایزدت داد، وقت شکرانه ست
خوشدلی از تو در همه تنهاست
غمگی اندر جهان رهی تنهاست
تا جهانست صدر عادل باد
فیض جودش چو عدل شامل باد
ای ز تنو کام هر دلی حاصل
کام هر دو جهانت حاصل باد
آب چشم حسودت آتش رنگ
هم ز تاثیر شعلۀ دل باد
بر امید عطا کف آورده
پیش تو بحر، نیز سایل باد
چون کنم قصد عالم قدرت
لا مکانم نخست منزل باد
خنجر قهر خصم پیرایت
آب داده بزهر قاتل باد
بکر فکرم ز نفخۀ خلقت
همچو مریم بروح حامل باد
چون زمینت مسخّرست فلک
شاد باش ای ظفر هنیئاً لک
چشم گردون ندیده همتایت
ماه منجوق قبّۀ اعظم
نعل یکران چرخ پیمایت
نقش بند و گره گشای جهان
دانش پیر و بخت بر نایت
روز بدخواه تیره از کلکت
عالم شرع روشن از رایت
کوکب چرخ همچو کوکب کفش
میدهد بوسه بر کف پایت
هر چه مضمون عیبۀ غیب است
دستمال ضمیر دانایت
در درج هزار میخ فلک
پایمال محلّ والایت
سایبان تو ظّل عرش مجید
بارگاه تو اوج قصر مشید
ای جهان زیر دست همّت تو
آفرینش طفیل حشمت تو
سبز پوشان عالم ملکوت
ساکنان سواد حضرت تو
نو عروسان کلّه های ضمیر
دست پروردگان مدحت تو
خون گرفته ست چون دل غنچه
جگر آسمان ز شوکت تو
ای بتحقیق، نفس مباره
گشته مقهور تیغ عصمت تو
چرخ صوفی نهاد ازرق پوش
خادم خانقاه همّت تو
لله الحمد کاستقامت یافت
کار عالم بیمن دولت تو
خاک بر سر نهاد خصم تو تاک
چرخ پیشت نهاد سر برخاک
دست راد تو مقصد املست
خاک پای تو افسر زحلست
هست بر لوح فکرتت محفوظ
هر چه نقش صحیفۀ ازلست
پیش نور ضمیر روشن تو
دیدۀ آفتاب با سبلست
در میان نعم بلی زن بود
خصم پیش تو در قرار الست
قهر تو قهرمان آن خیل است
که کمینه طلیعه زو اجلست
گوهر از بخشش تو طیره شدست
در خط از دست تو ازین قبلست
دشمنت چون فسانه بی اصلست
لیک مضروب خلق چون مثلست
صرصر انتقام تو خوش خوش
ز آب حیوان بر آورد آتش
ای ضمیر تو عقل را پیوند
وی بجان تو شرع را سوگند
آتش خاطرت در آورده
گردن باد را بخّم کمند
آنچنان شد که عار میدارد
استانت ز آسمان بلند
همچو قمری مخالفان ترا
طوق دار آمد از عدم فرزند
باز گنجشک وار خصم ترا
تا بمیرد دو پا بود در بند
دفع عین الکمال را امروز
خانۀ دشمنان تست سپند
آخر کار بود خصم ترا
آن ترّقی که کرد روزی چند
آری آری چراغ بی روغن
برفروزد بوقت جان کندن
تا جهان رسم دست برد نهاد
دست بردی چنین ندارد یاد
در پناه تو جان خستۀ ما
بستد آخر ز دور گردون داد
با حسود تو نیزۀ سر تیز
بهمه مدخلی تن اندر داد
تیغ تا زو ندید بد گهری
بوقیعت درو زبان ننهاد
گر چه در مغز دشمنت ز غرور
بود دایم قران آتش و باد
باد بنشست و کشته شد آتش
کآتش تیغ آب نصرت زاد
بر فشاندیم رقعۀ بازی
دست بردیم و با سری افتاد
دهر حامل ز فتنه در نه ماه
بار بنهاد و زاد نصرالله
قدر تو مرغ و اخترش دانه ست
رای تو شمع و صبح پروانه ست
دل خصمت میان دام زره
طایرات خدنگ را دانه ست
خصم زنجیر خشم و کین ترا
می چه جنباند؟ ار نه دیوانه ست
دوستان ترا ز بهر طرب
همه تن دل شده چو پیمانه ست
دشمنان ترا زبهر گریز
همه سر پای گشته چون شانه ست
حاسد تو که شاه دو نان بود
مات گشته ست زانکه بی خانه ست
هر چه ممکن بود ز فتح و ظفر
ایزدت داد، وقت شکرانه ست
خوشدلی از تو در همه تنهاست
غمگی اندر جهان رهی تنهاست
تا جهانست صدر عادل باد
فیض جودش چو عدل شامل باد
ای ز تنو کام هر دلی حاصل
کام هر دو جهانت حاصل باد
آب چشم حسودت آتش رنگ
هم ز تاثیر شعلۀ دل باد
بر امید عطا کف آورده
پیش تو بحر، نیز سایل باد
چون کنم قصد عالم قدرت
لا مکانم نخست منزل باد
خنجر قهر خصم پیرایت
آب داده بزهر قاتل باد
بکر فکرم ز نفخۀ خلقت
همچو مریم بروح حامل باد
چون زمینت مسخّرست فلک
شاد باش ای ظفر هنیئاً لک
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - و قال ایضا یمدحه
رفت آنکه روز ما ز ستم تیره رنگ بود
واندوه را بنزد دل ما درنگ بود
وان شد که گفتی از در و دیوار روزگار
خورشید تیغ آخته با ما بجنگ بود
وان عهد شد که چون گل رعنا بخون دل
رخسار زرد ما ز درون لعل رنگ بود
آخر بسان نای بشادی دمی بزد
آندل که در کشاکش و ناش چو چنگ بود
واخر چو گل دهان بشکر خنده بازکرد
آنرا که همچو غنچه دل از غصّه تنگ بود
چون سروپای کوب شد از لهو آن کسی
کز عیش چون چنارش بادی بچنگ بود
برخاستش چو لاله دل از خرّمی ز جای
آن کش چو لاله دست ز غم زیر سنگ بود
خورشید فضل باز ز برج شرف بتافت
جمشید شرع خاتم اقبال باز یافت
عالم دگر صفت شد و احوال دیگرست
سلطان دین و شاه شریعت مظفّرست
ماییم این رسیده ز گردون بکام دل؟
حقّا گرم ز خویشتن این حال باورست
دوران عدل خواجه و خورشید تیغ زن
این شوخ چشم بین که چگونه دلاورست
نی نی که اهتمام فتراک خواجه شد
زان چون سلاحیانش آهخته خنجرست
منّت خدایرا که شهنشاه شرع را
اسباب کامرانی و دولت میسّرست
از روی دشمنان و لب دوستان او
خاک جناب او همه پر لعل و پر زرست
بر تخت زر نشسته نگین وار و از جهان
خصم خمیده پشتش چون حلقه بر درست
صد لشکر از عدو و ازو صرف همّتی
یک شهر پر گناه و ازو عطف رحمتی
اقبال باز روی درین بارگاه کرد
برخود به بندگیش جهانرا گواه کرد
دور زمانه را بدو منزل ز پس گذاشت
عزم سبک عنانش چون عزم راه کرد
آن کو برفته بود ز دست سپاه پار
امسال جای خویش ز دست سیاه کرد
فتنه چو کوچ سوی عدم کرد از وجود
اوّل ز چار بالش او خوابگاه کرد
منصوبه یی شگفت عدو باز چیده بود
لیک از مرمّدی همه لعب تباه کرد
دست سیاه، چیره بد و رخ بدو نهاد
واوشد زخانه بیرون یعنی که شاه کرد
حالی چو دولتش ید بیضا نمود باز
شهمات گشته بود چو ناگه نگاه کرد
بد دوزخی و گشت بهشتی ز ناگهان
از یمن مقدم فرح انگیزش اصفحان
ای همّت تو بر سر گردون نهاده پای
وی صورت تو در دل معنی گرفته جای
ای باد انتقام تو چون شام نورکش
وی رای روشن تو چو صبح آفتاب رای
شاگردی عبارت و خطّ تو کرده اند
هم صبح آینه گر و هم شام مشکساری
بسته میان بنده و پای حسود تست
تا در زمانه کلک تو آمده گره گشای
کی ره سوی دریچۀ صبح آورد به شب؟
خورشید اگر نه رآی تو باشدش رهنمای
هم رشحه یی زلطف تو باشد چو بنگری
این چشمۀ حیات که گشتست جانفرای
شکرانه را تو نیز کنون با جهانیان
آن رکن که با تو کرد زلطف و کرم خدای
فضل خدای بر تو چه باشد فزون ازین؟
کت رفتن آنچنان بود وآمدن چنین
رایت بهر مهم که اشارت بدان کند
رور سپهر از بن دندان چنان کند
گردد چراغ خور بدم صبح کشته زود
گر برخلاف تو نظری در جهان کند
از دشمنیّ و دوستیت گیرد اعتبار
ادبار و بخت چو کسی امتحان کند
زودش سزای خویش نهند اندر آستین
هر ناسزا که قصد بدین آستان کند
از باری سر کنند سبکبار گردنش
هر سر سبک که بر تو همی سرگران کند
دیدیم چند بار و نیامد همی نکو
فرجام آنکه قصد بدین خاندان کند
چون آسمانیست همه کار تو ، عدو
چکند؟ مگر که رخنه یی در آسمان کند
کردارهای خصم تو اندر قفای اوست
تا در کنار او نهد آنچ آن سزای اوست
یوسف ز حبس آمد و یعقوب از سفر
گشتند شادمانه بدیدار یکدگر
آفاق شرع رونق و زیبی دگر گرفت
تا برزد آفتاب لقایش ز کوه سر
اندر ترقّی است چو نام پدر از آن
شد کوه سرفراز بطفلیش پی سپر
بر تیغ کوه جای اگر کرد طرفه نیست
آری عجب نباشد گوهر بتیغ بر
تا بنده وار جای وی از سفت خود کند
بر بسته بود کوه خود از ابتدا کمر
بحرست مولد وی و کانست منشأش
هرگز که دید گوهر از این نامدارتر
هر گوهری که زاید ازین پس ز صلب کوه
رخساره لعل دارد از شرم این گهر
در مهد همچو عیسی معجره نمای شد
در طور همچو موسی رتبت فزای شد
خود باش تا چگونه شود کار و بار او
معراج بود باری مبدای کار او
رکنیّ خالص آمد پاکیزه از عیوب
بر سنگ کوه چون که فلک زد عیار او
گردنکش است و ثابت و سر سبز کوه از آنک
روزی دو بود خواجۀ ما در کنار او
پر کرده بود دامن کوه از زر و گوهر
صرّاف آفتاب زبهر نثار او
زان با تجلّی رخ او کوه پای داشت
کآموختست رسم ثبات از وقار او
میخواست تا که حصر معالی کند عدوش
و انرا ندید هیچ ره الّا حصار او
گر پای او بسنگ درآمد کنون فلک
درپایش اوفتاد پی اعتذار او
گرچه ز فرقتش بچکیدست خون زسنگ
مقصود عالمی بد کآمد برون ز سنگ
ما خدمت تورا که بجانش خریده ام
بهر سعادت دو جهانی گزیده ایم
بر تو برای خدمت منّت نمی نهیم
ما خود برای خدمت تو آفریده ایم
انصاف درگه تو بهانه ست ورنه ما
از خدمتت بذورۀ کیوان رسیده ایم
با لطف خود بگوی که ما را بحل کند
در دیده گر زخیل تو گردی کشیده ایم
ما را مران چو فتنه که آخر چو عافیت
ما نیز در رکاب تو لختی دویده ایم
بیرون ز آه سینه و از آتش جگر
بسیار سرد و گرم زمانه چشیده ایم
شاید که جان و دل بفدا در میان نهیم
کآخر ترا بکام دل خود بدیده ایم
صاحبقرآنی تو فلک را مبرهن است
سلطان نشانی تو در آفاق روشن است
تا دولت است، دولت تو مستدام باد
چنانکه کام تست ، جهانت بکام باد
ور آفتاب جز بهوای تو دلم زند
این ترک نیم روز چو زنگیّ شام باد
خصم نهانت از همه انقای مغربست
پایش چو مرغ زیرک در قید دام باد
تا هست خیط ابیض و آسود نظام دهر
اسباب سروریّ ترا انتظام باد
هر یمن و هر سعادت کز حضرت تو زاد
جمله نثار مقدم خواجه نظام باد
چون منزل درشت بآسان بدل شدست
برخاطر تو یاد ز : انّ الکرام ، باد
هرچند معانست رهی را زحضرتت
بر درگه تو سال و مه این ازدحام باد
بی آفتاب دولت تو اصفهان مباد
روزی که سایۀ تو نباشد جهان مباد
واندوه را بنزد دل ما درنگ بود
وان شد که گفتی از در و دیوار روزگار
خورشید تیغ آخته با ما بجنگ بود
وان عهد شد که چون گل رعنا بخون دل
رخسار زرد ما ز درون لعل رنگ بود
آخر بسان نای بشادی دمی بزد
آندل که در کشاکش و ناش چو چنگ بود
واخر چو گل دهان بشکر خنده بازکرد
آنرا که همچو غنچه دل از غصّه تنگ بود
چون سروپای کوب شد از لهو آن کسی
کز عیش چون چنارش بادی بچنگ بود
برخاستش چو لاله دل از خرّمی ز جای
آن کش چو لاله دست ز غم زیر سنگ بود
خورشید فضل باز ز برج شرف بتافت
جمشید شرع خاتم اقبال باز یافت
عالم دگر صفت شد و احوال دیگرست
سلطان دین و شاه شریعت مظفّرست
ماییم این رسیده ز گردون بکام دل؟
حقّا گرم ز خویشتن این حال باورست
دوران عدل خواجه و خورشید تیغ زن
این شوخ چشم بین که چگونه دلاورست
نی نی که اهتمام فتراک خواجه شد
زان چون سلاحیانش آهخته خنجرست
منّت خدایرا که شهنشاه شرع را
اسباب کامرانی و دولت میسّرست
از روی دشمنان و لب دوستان او
خاک جناب او همه پر لعل و پر زرست
بر تخت زر نشسته نگین وار و از جهان
خصم خمیده پشتش چون حلقه بر درست
صد لشکر از عدو و ازو صرف همّتی
یک شهر پر گناه و ازو عطف رحمتی
اقبال باز روی درین بارگاه کرد
برخود به بندگیش جهانرا گواه کرد
دور زمانه را بدو منزل ز پس گذاشت
عزم سبک عنانش چون عزم راه کرد
آن کو برفته بود ز دست سپاه پار
امسال جای خویش ز دست سیاه کرد
فتنه چو کوچ سوی عدم کرد از وجود
اوّل ز چار بالش او خوابگاه کرد
منصوبه یی شگفت عدو باز چیده بود
لیک از مرمّدی همه لعب تباه کرد
دست سیاه، چیره بد و رخ بدو نهاد
واوشد زخانه بیرون یعنی که شاه کرد
حالی چو دولتش ید بیضا نمود باز
شهمات گشته بود چو ناگه نگاه کرد
بد دوزخی و گشت بهشتی ز ناگهان
از یمن مقدم فرح انگیزش اصفحان
ای همّت تو بر سر گردون نهاده پای
وی صورت تو در دل معنی گرفته جای
ای باد انتقام تو چون شام نورکش
وی رای روشن تو چو صبح آفتاب رای
شاگردی عبارت و خطّ تو کرده اند
هم صبح آینه گر و هم شام مشکساری
بسته میان بنده و پای حسود تست
تا در زمانه کلک تو آمده گره گشای
کی ره سوی دریچۀ صبح آورد به شب؟
خورشید اگر نه رآی تو باشدش رهنمای
هم رشحه یی زلطف تو باشد چو بنگری
این چشمۀ حیات که گشتست جانفرای
شکرانه را تو نیز کنون با جهانیان
آن رکن که با تو کرد زلطف و کرم خدای
فضل خدای بر تو چه باشد فزون ازین؟
کت رفتن آنچنان بود وآمدن چنین
رایت بهر مهم که اشارت بدان کند
رور سپهر از بن دندان چنان کند
گردد چراغ خور بدم صبح کشته زود
گر برخلاف تو نظری در جهان کند
از دشمنیّ و دوستیت گیرد اعتبار
ادبار و بخت چو کسی امتحان کند
زودش سزای خویش نهند اندر آستین
هر ناسزا که قصد بدین آستان کند
از باری سر کنند سبکبار گردنش
هر سر سبک که بر تو همی سرگران کند
دیدیم چند بار و نیامد همی نکو
فرجام آنکه قصد بدین خاندان کند
چون آسمانیست همه کار تو ، عدو
چکند؟ مگر که رخنه یی در آسمان کند
کردارهای خصم تو اندر قفای اوست
تا در کنار او نهد آنچ آن سزای اوست
یوسف ز حبس آمد و یعقوب از سفر
گشتند شادمانه بدیدار یکدگر
آفاق شرع رونق و زیبی دگر گرفت
تا برزد آفتاب لقایش ز کوه سر
اندر ترقّی است چو نام پدر از آن
شد کوه سرفراز بطفلیش پی سپر
بر تیغ کوه جای اگر کرد طرفه نیست
آری عجب نباشد گوهر بتیغ بر
تا بنده وار جای وی از سفت خود کند
بر بسته بود کوه خود از ابتدا کمر
بحرست مولد وی و کانست منشأش
هرگز که دید گوهر از این نامدارتر
هر گوهری که زاید ازین پس ز صلب کوه
رخساره لعل دارد از شرم این گهر
در مهد همچو عیسی معجره نمای شد
در طور همچو موسی رتبت فزای شد
خود باش تا چگونه شود کار و بار او
معراج بود باری مبدای کار او
رکنیّ خالص آمد پاکیزه از عیوب
بر سنگ کوه چون که فلک زد عیار او
گردنکش است و ثابت و سر سبز کوه از آنک
روزی دو بود خواجۀ ما در کنار او
پر کرده بود دامن کوه از زر و گوهر
صرّاف آفتاب زبهر نثار او
زان با تجلّی رخ او کوه پای داشت
کآموختست رسم ثبات از وقار او
میخواست تا که حصر معالی کند عدوش
و انرا ندید هیچ ره الّا حصار او
گر پای او بسنگ درآمد کنون فلک
درپایش اوفتاد پی اعتذار او
گرچه ز فرقتش بچکیدست خون زسنگ
مقصود عالمی بد کآمد برون ز سنگ
ما خدمت تورا که بجانش خریده ام
بهر سعادت دو جهانی گزیده ایم
بر تو برای خدمت منّت نمی نهیم
ما خود برای خدمت تو آفریده ایم
انصاف درگه تو بهانه ست ورنه ما
از خدمتت بذورۀ کیوان رسیده ایم
با لطف خود بگوی که ما را بحل کند
در دیده گر زخیل تو گردی کشیده ایم
ما را مران چو فتنه که آخر چو عافیت
ما نیز در رکاب تو لختی دویده ایم
بیرون ز آه سینه و از آتش جگر
بسیار سرد و گرم زمانه چشیده ایم
شاید که جان و دل بفدا در میان نهیم
کآخر ترا بکام دل خود بدیده ایم
صاحبقرآنی تو فلک را مبرهن است
سلطان نشانی تو در آفاق روشن است
تا دولت است، دولت تو مستدام باد
چنانکه کام تست ، جهانت بکام باد
ور آفتاب جز بهوای تو دلم زند
این ترک نیم روز چو زنگیّ شام باد
خصم نهانت از همه انقای مغربست
پایش چو مرغ زیرک در قید دام باد
تا هست خیط ابیض و آسود نظام دهر
اسباب سروریّ ترا انتظام باد
هر یمن و هر سعادت کز حضرت تو زاد
جمله نثار مقدم خواجه نظام باد
چون منزل درشت بآسان بدل شدست
برخاطر تو یاد ز : انّ الکرام ، باد
هرچند معانست رهی را زحضرتت
بر درگه تو سال و مه این ازدحام باد
بی آفتاب دولت تو اصفهان مباد
روزی که سایۀ تو نباشد جهان مباد
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۷
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۱ - و قال فی وصف البناء
..... از ارم لطیف ترست
کعبۀ فضل و قبلۀ هنرست
گنبد او کلاه کیوانست
گرچه از روی وضع مختصرست
در ره پایداری ارکانش
کرده با کوه دست در کمرست
نه در او روزگار را تاثیر
نه بر او حادثات را گذرست
از پی نقشهای دیوارش
چرخ و خورشید لاجور دوزرست
راست گویی که از طریق نهاد
نسختی از بهشت هشت درست
مطلع آفتاب اقبالست
تکیه جای سعادت و ظفرست
صدر عالم درو ممکن باد
تا فلک را مدار برمدرست
کعبۀ فضل و قبلۀ هنرست
گنبد او کلاه کیوانست
گرچه از روی وضع مختصرست
در ره پایداری ارکانش
کرده با کوه دست در کمرست
نه در او روزگار را تاثیر
نه بر او حادثات را گذرست
از پی نقشهای دیوارش
چرخ و خورشید لاجور دوزرست
راست گویی که از طریق نهاد
نسختی از بهشت هشت درست
مطلع آفتاب اقبالست
تکیه جای سعادت و ظفرست
صدر عالم درو ممکن باد
تا فلک را مدار برمدرست
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۲ - و قال ایضاً
ای زمین تو آسمان زحل
آستان تو قبله گاه امل
سقف مرفوع و خانۀ معمور
با وجود تا ضایع و مهمل
روی آئینه های گردون را
عکس دیوار تو همی صیقل
ماه و خورشید را مقرنس تو
چون دو خشتک گرفته زیر بغل
دست زوار و حلقۀ در تو
هر دو بایکدیگر چو گوی انگل
در بر شمسهای تو مه و مهر
چون بر کیمیاست نقد دغل
در نیارد بکاه دیوارت
صرصر رستخیز هیچ خلل
گر زبهر طراز عالم خاک
جان بفرش آمد از مکان زحل
از پی زیب عالم ملکوت
این بنا بر سپهر شد ببدل
کعبه یی از بنای اسمعیل
که ازو شرع شد بلند محل
ناید اندر جهان کون و فساد
دولت و بخت جز بدین مدخل
چرخ دربانیش چو بستد گفت
زین نکوتر مخواه بیت عمل
صدر عالم چو بار داد درو
آسمان گفت : للبقاع دول
پشت ملت قوام دین که کرم
هست در شأنش آیتی منزل
آن زقدرش شده ستاره زحل
و آن بجاهش زدهه زمانه مثل
شرف فضل از ستانۀ اوست
همچنان کآفتاب را زحمل
یاربش سال عمر ده چندانک
قاصر آید ازو حساب جمل
نوک کلکش چو در صریر آمد
مشکلات امید شد همه حل
آستان تو قبله گاه امل
سقف مرفوع و خانۀ معمور
با وجود تا ضایع و مهمل
روی آئینه های گردون را
عکس دیوار تو همی صیقل
ماه و خورشید را مقرنس تو
چون دو خشتک گرفته زیر بغل
دست زوار و حلقۀ در تو
هر دو بایکدیگر چو گوی انگل
در بر شمسهای تو مه و مهر
چون بر کیمیاست نقد دغل
در نیارد بکاه دیوارت
صرصر رستخیز هیچ خلل
گر زبهر طراز عالم خاک
جان بفرش آمد از مکان زحل
از پی زیب عالم ملکوت
این بنا بر سپهر شد ببدل
کعبه یی از بنای اسمعیل
که ازو شرع شد بلند محل
ناید اندر جهان کون و فساد
دولت و بخت جز بدین مدخل
چرخ دربانیش چو بستد گفت
زین نکوتر مخواه بیت عمل
صدر عالم چو بار داد درو
آسمان گفت : للبقاع دول
پشت ملت قوام دین که کرم
هست در شأنش آیتی منزل
آن زقدرش شده ستاره زحل
و آن بجاهش زدهه زمانه مثل
شرف فضل از ستانۀ اوست
همچنان کآفتاب را زحمل
یاربش سال عمر ده چندانک
قاصر آید ازو حساب جمل
نوک کلکش چو در صریر آمد
مشکلات امید شد همه حل
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۵ - ایضاً له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴۹ - ایضا له
ای آفتاب ملک که از پرتو کرم
چون صبح کام فضل پر از خنده کرده یی
از بس که همچو غنچه کنی دل نمودگی
چون نرگسم ز شرم سرافکنده کرده یی
خطّیست کرد عارض خوبان معنوی
نقشی که تو به خامۀ فرخنده کرده یی
جمعند در هوای تو دلهای اهل فضل
تاصیت جود خویش پراکنده کرده یی
فضل شکسته را تو دلی باز داده یی
امّید مرده را تو به دم زنده کرده یی
بی من ز بس که با منت انواع لطفهاست
الحق ز حد برونم شرمنده کرده یی
دارم امید آنکه رسانی بانتها
این ابتدای لطف که با بنده کرده یی
چون صبح کام فضل پر از خنده کرده یی
از بس که همچو غنچه کنی دل نمودگی
چون نرگسم ز شرم سرافکنده کرده یی
خطّیست کرد عارض خوبان معنوی
نقشی که تو به خامۀ فرخنده کرده یی
جمعند در هوای تو دلهای اهل فضل
تاصیت جود خویش پراکنده کرده یی
فضل شکسته را تو دلی باز داده یی
امّید مرده را تو به دم زنده کرده یی
بی من ز بس که با منت انواع لطفهاست
الحق ز حد برونم شرمنده کرده یی
دارم امید آنکه رسانی بانتها
این ابتدای لطف که با بنده کرده یی
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
نوروز فرخ آمد و بوی بهار داد
بوی بهار و مژده زلفین یار داد
یاری کزو وظیفه نوروز خواستم
گفت از لبم رطب دهم از غمزه خار داد
ترکی چه ترک سنگ دلی وچه سنگ دل
کز بهر بوسه ایم هزار انتظار داد
با من نمی نشست به جام ترنج شکل
او آب نار خورد و مرا تاب نار داد
چون مار مهره خواستم از حلقه لبش
در پیچ رفت زلفش واز مهره مار داد
آمد غمش ولایت جانرا ستد به زور
در دل نشست و قلعه جان را حصار داد
گفتم به جان شه که زجانم بدار دست
چون نام شه شنید به جان زینهار داد
شاه جهان اتابک اعظم که دولتش
با روی ملک را به بنای استوار داد
دارای عصر نصرت دین اختیار ملک
کایزد بر اختیار خودش اختیار داد
سر دفتر خلافت ابوبکر کاسمان
از دیده نزل برد و زجانش نثار داد
شاهنشهی که در عظمت بارگاه او
بر آسمان رساند کسی را که بار داد
حیدر صلابتی که به سرهای دشمنان
شمشیر او نشان سر ذوالفقار داد
کیخسرو زمانه که جام جهان نمای
او را می و مخالف او را خمار داد
کشورستان سکندرِ ثانی که خضر فیض
آب حیات او ز می خوشگوار باد
می خوردنش مبین که زبهر صلاح ملک
مشغولیی به چشم بد روزگار داد
چون وقت طاعت آمد و هنگام داد بود
پوشیده کرد طاعت وداد آشکار داد
از غیرت جهان به سر تیغ و مقرعه
یک یک ستد ولی به یکی صد هزار داد
چون ابر کاب را به شمار و عدد کشید
وانگه که داد بی عدد و بی شمار داد
میراث خوار ملک فریدون به عالم اوست
میراث را زمانه به میراث خوار داد
دولت چودید کوست قرار همه وجود
ملک وجود را همه بر وی قرار داد
هر چند من به گنج قناعت توانگرم
بی برگی تمام گلم را غبار داد
زان پیشتر که خاک زمین را بود قرار
و افزون از آنک دور فلک را مداد داد
سرسبزی فلک به زمین بوس شاه باد
ختم سخن نگر چو نکو یادگار داد
بوی بهار و مژده زلفین یار داد
یاری کزو وظیفه نوروز خواستم
گفت از لبم رطب دهم از غمزه خار داد
ترکی چه ترک سنگ دلی وچه سنگ دل
کز بهر بوسه ایم هزار انتظار داد
با من نمی نشست به جام ترنج شکل
او آب نار خورد و مرا تاب نار داد
چون مار مهره خواستم از حلقه لبش
در پیچ رفت زلفش واز مهره مار داد
آمد غمش ولایت جانرا ستد به زور
در دل نشست و قلعه جان را حصار داد
گفتم به جان شه که زجانم بدار دست
چون نام شه شنید به جان زینهار داد
شاه جهان اتابک اعظم که دولتش
با روی ملک را به بنای استوار داد
دارای عصر نصرت دین اختیار ملک
کایزد بر اختیار خودش اختیار داد
سر دفتر خلافت ابوبکر کاسمان
از دیده نزل برد و زجانش نثار داد
شاهنشهی که در عظمت بارگاه او
بر آسمان رساند کسی را که بار داد
حیدر صلابتی که به سرهای دشمنان
شمشیر او نشان سر ذوالفقار داد
کیخسرو زمانه که جام جهان نمای
او را می و مخالف او را خمار داد
کشورستان سکندرِ ثانی که خضر فیض
آب حیات او ز می خوشگوار باد
می خوردنش مبین که زبهر صلاح ملک
مشغولیی به چشم بد روزگار داد
چون وقت طاعت آمد و هنگام داد بود
پوشیده کرد طاعت وداد آشکار داد
از غیرت جهان به سر تیغ و مقرعه
یک یک ستد ولی به یکی صد هزار داد
چون ابر کاب را به شمار و عدد کشید
وانگه که داد بی عدد و بی شمار داد
میراث خوار ملک فریدون به عالم اوست
میراث را زمانه به میراث خوار داد
دولت چودید کوست قرار همه وجود
ملک وجود را همه بر وی قرار داد
هر چند من به گنج قناعت توانگرم
بی برگی تمام گلم را غبار داد
زان پیشتر که خاک زمین را بود قرار
و افزون از آنک دور فلک را مداد داد
سرسبزی فلک به زمین بوس شاه باد
ختم سخن نگر چو نکو یادگار داد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۴
سپیده دم که زند ابر خیمه در گلزار
گل از سراچه خلوت رود به صُفه بار
ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد
اگر به نوک قلم صورتی کنند نگار
سرود خارکن از عندلیب نیست عجب
که مدتی سرو کارش نبود جز با خار
چه حالت است که مرغان همی زنند نوا؟
چه موجب است که گلها همی کنند نثار؟
هنوز سرو سهی در نیامده ست به رقص
چرا به دست زدن خوش بر آمده ست چنار؟
عروس باغ مگر جلوه می کند امروز
که باد غالیه سای ست و ابر لولو بار
کلیم وار ز شاخ درخت بلبل را
فروغ آتش گل کرد عاشق دیدار
هنوز نا شده سوسن زبند مهد آزاد
دراز کرد زبان چون مسیح در گفتار
چمن هنوز لب از شیر ابر ناشته
چو شاهدان خط سبزش دمید گرد عذار
نهاده نرگس رعنا به خواب مستی سر
هنوز ناشده از چشم او نشان خمار
جهان بدین صفت از خرمی مجلس و شاه
در او چنانک در اثنای سال فصل بهار
نه مجلس است سپهری ست کز مطالع او
بتابد اختر عصمت به ساعتی صد بار
کسی گمان نبرد در حریم حضرت او
که از جفای فلک بر دلی بود آزار
زمانه نعره تحسین زند چو مدحت شاه
به گوش او رسد از لفظ راوی اشعار
ز بس ترنم والحان مطربان که درو
همیشه مغز فلک پر نوای موسیقار
به رسم خدمت و طاعت به جای سر هنگان
ملوک صف زده بر درگهش یمین ویسار
نشسته خسرو روی زمین به استحقاق
فراز مسند شاهنشهی سلیمان وار
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که مهر و ماه به فرمان او کنند مار
جهانگشای ابوبکر بن محمد آنک
به یک پیاده کند دفع صد هزار سوار
زخاک مجلس او بوی خلد می آید
چنانک نکهت عنبر ز طلبه عطار
در این چنین سره وقتی کس آن چنان مجلس
به اختیار بنگذارد این سخن بگذار
حسود تهمت بد خدمتی نهاد مرا
که شد ز درگه فرمان ده جهان بیزار
کسی که او نبود آگه از عقیدت من
چو این سخن شنود باورش کند ناچار
چو این علامت جهلست و نام من عاقل
کنون کجا برم این ننگ و چون کشم این عار
مجال صبر کجا باشدم چو در حق من
زمانه بر سر باطل نماید این اصرار
طمع مدار که کفار بشکنند صلیب
بس است این که نبندند مومنان زنار
جهان پناها امروز در زمانه تویی
که روزگار به عهد تو دارد استظهار
فلک به جاه تو افراشت پشت با مسند
ستم ز عدل تو آورد روی در دیوار
زمانه دست تو را دید ضامن ارزاق
ستاره تیغ تورا یافت قاطع اعمار
غبار موکبت آن کیمیای معتبر است
که شد سبیکه خورشید از او تمام عیار
کسی که عز قبول تو یافت در عالم
به چشم همّت او ملک ری نماید خوار
قرار چو بودم در فراق حضرت تو
هنوز کار مرا تا فلک نداده قرار
ز صد نهال که در باغ عمر بنشاندم
یکی هنوز زبختم نیامده ست به یار
زمانه تا ندهد داد فضل و دانش من
چگونه دست بدارم ز دامنش زنهار؟
چه وقت عزلت و هنگام انزواست مرا؟
نرانده دور تمتع ز گنبد دوار
هنوز پیش رکابم نبرده بر سر دوش
به جای غاشیه کیمخت ماه غاشیه دار
هنوز از پس پشتم حمایل جوزا
نکرده بر سر شمشیر نیکوان تتار
سر از بساط شهنشه چگونه بردارم
نعوذبالله بیزارم از چنین سروکار
بدان خدای که ذرات آسمان و زمین
همی کنند به پاکی ذات او اقرار
بدان قدیم که در عهد اولیت او
جهان نبود و نبود از جهانیان آثار
چو آسمان و زمین را به انبیا بنواخت
یکی از آن دو ندانست کفش از دستار
چو آدمی و پری را به اهبطوا افکند
بر آمد از دل هر یک هزار ناله زار
چنان نهفت در اطراف غیب سرّ قَدَر
که ره نبرد بدو وهم و فکرت اغیار
چنان نگاشت بر الواح عقل صورت علم
که خیره گشت در او دیده اولوالابصار
چو خیط صبح و شفق بست بر عمود افق
ترازوی شب وروز ایستاد چون طیار
به صانعی که بیاراست باغ فطرت را
به حسن قامت چون سرو و روی چون گلنار
به مبدعی که در اجزای خاک تعبیه کرد
دل خدای شناس و زبان شکر گزار
بدان جواد که چون ابر باد دستی را
وجوه چرخ دهد سالها به یک ادرار
بدان لطیف که چون باد خاکساری را
کند مبشر امداد لطف در اشجار
بدان حلیم که در یک نفس فرو شوید
هزار نامه عصیان به آب استغفار
بدان کریم که گر حصر نعمتش طلبی
شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار
چو دست حکمت او طی کند سجل وجود
نه از دیار نشان ماند و نه از دیّار
چو خطبه لمن الملک بر جهان خواند
برون برد ز دماغ جهانیان پندار
بدان زلازل هیبت که در شبانگه عمر
کند زمستی غفلت نفوس را هوشیار
بدان منادی عزّت که در سحر گه حشر
کند ز خواب عدم کاینات را بیدار
به تحفه های کرامت که از دریچه غیب
درافکنند مهیا به دامن اخیار
به جذبه های عنایت که در مقابل آن
به نیم ذرّه نسنجد بضاعت ابرار
به گنجنامه رحمت که سرّ تاویلش
کسی نداند بیرون ز عالم الاسرار
به مُهر دُرج نبوت که ان ودیعت را
نبود هیچ امینی چو احمد مختار
هنوز صبح رسالت نکرده بود طلوع
که شد ز عکس جبینش جهان پر از انوار
بدان سکینه عصمت که کرد خرسندش
به پرده داری یک عنکبوت بر در غار
بدان همای سعادت که رحمت ازلی
فکند سایه او بر مهاجر و انصار
به حرمت قدم صدق آن جوانمرادن
که کس نبرد بدیشان سبق درین مضمار
به نور طلعت خسرو که آسمان گستاخ
نظر بر او نتواند گماشتن ز وقار
به چار بالش قدرش که بهر او زده اند
دو سایه بان سیاه وسپید لیل و نهار
بدان بلارک گوهر فشان که در کف شاه
بسان قطره آب است در میان بحار
بدان سمند زمان سرعت زمین پیمای
بدان کمند سپهر افکن ستاره شکار
به حق این همه سو گند ها که از عظمت
بر آسمان و زمین حمل آن بود دشوار
که چشم من به جهان آن زمان شود روشن
کز آستانه شه بستُرم به دیده غبار
خدایگانا گر کشف حال من بکنی
ز صدق هر چه نمودم یکی بود ز هزار
در تو را به همه شرق و غرب نفروشم
که خاک توده فانی ندارد این مقدار
ز خدمت تو چه شاغل بود مرا به جهان؟
کدام خویش و قرابت کدام ملک و عقار
نصاب مایه من دانش است و می دانی
که این متاع نیارد بها در ین بازار
ز حضرتت سبب غیبتم همین بوده ست
که بوده ام به دل آزرده و به دل بیمار
چه داغها که ز چرخم نشست در سینه
چه اشکها که ز چشمم دوید بر رخسار
هنوز در غم آن مانده ام که چون افتد
ز موج حادثه کشتی عمر من به کنار؟
اگر زخوف ورجا در تحیرم زان است
که پای بر سر گنج است و دست در دم مار
مرا شکایت بسیار و شکر اندک هست
اگر چه می نزنم دم ز اندک و بسیار
میان عالم و جاهل تفاوت این قدرست
که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار
قدم ز دایره بیرون نمی نهم کاخر
به سر به گرد جهان گشته گیر چون پر گار
به روز،درس ثنای تو می کنم تلقین
به شب، وظیفه مدح تو می کنم تکرار
به سوی سدره زمن مرغ طاعتی نپرد
که رقعه ای نبرد از دعات در منقار
دراز می شود این ماجرا و می ترسم
که از ملالت خاطر کسی کند انکار
زبهر خسرو از ین به دعا نمی دانم
که تا ابد از عمر خویش بر خوردار
گل از سراچه خلوت رود به صُفه بار
ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد
اگر به نوک قلم صورتی کنند نگار
سرود خارکن از عندلیب نیست عجب
که مدتی سرو کارش نبود جز با خار
چه حالت است که مرغان همی زنند نوا؟
چه موجب است که گلها همی کنند نثار؟
هنوز سرو سهی در نیامده ست به رقص
چرا به دست زدن خوش بر آمده ست چنار؟
عروس باغ مگر جلوه می کند امروز
که باد غالیه سای ست و ابر لولو بار
کلیم وار ز شاخ درخت بلبل را
فروغ آتش گل کرد عاشق دیدار
هنوز نا شده سوسن زبند مهد آزاد
دراز کرد زبان چون مسیح در گفتار
چمن هنوز لب از شیر ابر ناشته
چو شاهدان خط سبزش دمید گرد عذار
نهاده نرگس رعنا به خواب مستی سر
هنوز ناشده از چشم او نشان خمار
جهان بدین صفت از خرمی مجلس و شاه
در او چنانک در اثنای سال فصل بهار
نه مجلس است سپهری ست کز مطالع او
بتابد اختر عصمت به ساعتی صد بار
کسی گمان نبرد در حریم حضرت او
که از جفای فلک بر دلی بود آزار
زمانه نعره تحسین زند چو مدحت شاه
به گوش او رسد از لفظ راوی اشعار
ز بس ترنم والحان مطربان که درو
همیشه مغز فلک پر نوای موسیقار
به رسم خدمت و طاعت به جای سر هنگان
ملوک صف زده بر درگهش یمین ویسار
نشسته خسرو روی زمین به استحقاق
فراز مسند شاهنشهی سلیمان وار
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که مهر و ماه به فرمان او کنند مار
جهانگشای ابوبکر بن محمد آنک
به یک پیاده کند دفع صد هزار سوار
زخاک مجلس او بوی خلد می آید
چنانک نکهت عنبر ز طلبه عطار
در این چنین سره وقتی کس آن چنان مجلس
به اختیار بنگذارد این سخن بگذار
حسود تهمت بد خدمتی نهاد مرا
که شد ز درگه فرمان ده جهان بیزار
کسی که او نبود آگه از عقیدت من
چو این سخن شنود باورش کند ناچار
چو این علامت جهلست و نام من عاقل
کنون کجا برم این ننگ و چون کشم این عار
مجال صبر کجا باشدم چو در حق من
زمانه بر سر باطل نماید این اصرار
طمع مدار که کفار بشکنند صلیب
بس است این که نبندند مومنان زنار
جهان پناها امروز در زمانه تویی
که روزگار به عهد تو دارد استظهار
فلک به جاه تو افراشت پشت با مسند
ستم ز عدل تو آورد روی در دیوار
زمانه دست تو را دید ضامن ارزاق
ستاره تیغ تورا یافت قاطع اعمار
غبار موکبت آن کیمیای معتبر است
که شد سبیکه خورشید از او تمام عیار
کسی که عز قبول تو یافت در عالم
به چشم همّت او ملک ری نماید خوار
قرار چو بودم در فراق حضرت تو
هنوز کار مرا تا فلک نداده قرار
ز صد نهال که در باغ عمر بنشاندم
یکی هنوز زبختم نیامده ست به یار
زمانه تا ندهد داد فضل و دانش من
چگونه دست بدارم ز دامنش زنهار؟
چه وقت عزلت و هنگام انزواست مرا؟
نرانده دور تمتع ز گنبد دوار
هنوز پیش رکابم نبرده بر سر دوش
به جای غاشیه کیمخت ماه غاشیه دار
هنوز از پس پشتم حمایل جوزا
نکرده بر سر شمشیر نیکوان تتار
سر از بساط شهنشه چگونه بردارم
نعوذبالله بیزارم از چنین سروکار
بدان خدای که ذرات آسمان و زمین
همی کنند به پاکی ذات او اقرار
بدان قدیم که در عهد اولیت او
جهان نبود و نبود از جهانیان آثار
چو آسمان و زمین را به انبیا بنواخت
یکی از آن دو ندانست کفش از دستار
چو آدمی و پری را به اهبطوا افکند
بر آمد از دل هر یک هزار ناله زار
چنان نهفت در اطراف غیب سرّ قَدَر
که ره نبرد بدو وهم و فکرت اغیار
چنان نگاشت بر الواح عقل صورت علم
که خیره گشت در او دیده اولوالابصار
چو خیط صبح و شفق بست بر عمود افق
ترازوی شب وروز ایستاد چون طیار
به صانعی که بیاراست باغ فطرت را
به حسن قامت چون سرو و روی چون گلنار
به مبدعی که در اجزای خاک تعبیه کرد
دل خدای شناس و زبان شکر گزار
بدان جواد که چون ابر باد دستی را
وجوه چرخ دهد سالها به یک ادرار
بدان لطیف که چون باد خاکساری را
کند مبشر امداد لطف در اشجار
بدان حلیم که در یک نفس فرو شوید
هزار نامه عصیان به آب استغفار
بدان کریم که گر حصر نعمتش طلبی
شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار
چو دست حکمت او طی کند سجل وجود
نه از دیار نشان ماند و نه از دیّار
چو خطبه لمن الملک بر جهان خواند
برون برد ز دماغ جهانیان پندار
بدان زلازل هیبت که در شبانگه عمر
کند زمستی غفلت نفوس را هوشیار
بدان منادی عزّت که در سحر گه حشر
کند ز خواب عدم کاینات را بیدار
به تحفه های کرامت که از دریچه غیب
درافکنند مهیا به دامن اخیار
به جذبه های عنایت که در مقابل آن
به نیم ذرّه نسنجد بضاعت ابرار
به گنجنامه رحمت که سرّ تاویلش
کسی نداند بیرون ز عالم الاسرار
به مُهر دُرج نبوت که ان ودیعت را
نبود هیچ امینی چو احمد مختار
هنوز صبح رسالت نکرده بود طلوع
که شد ز عکس جبینش جهان پر از انوار
بدان سکینه عصمت که کرد خرسندش
به پرده داری یک عنکبوت بر در غار
بدان همای سعادت که رحمت ازلی
فکند سایه او بر مهاجر و انصار
به حرمت قدم صدق آن جوانمرادن
که کس نبرد بدیشان سبق درین مضمار
به نور طلعت خسرو که آسمان گستاخ
نظر بر او نتواند گماشتن ز وقار
به چار بالش قدرش که بهر او زده اند
دو سایه بان سیاه وسپید لیل و نهار
بدان بلارک گوهر فشان که در کف شاه
بسان قطره آب است در میان بحار
بدان سمند زمان سرعت زمین پیمای
بدان کمند سپهر افکن ستاره شکار
به حق این همه سو گند ها که از عظمت
بر آسمان و زمین حمل آن بود دشوار
که چشم من به جهان آن زمان شود روشن
کز آستانه شه بستُرم به دیده غبار
خدایگانا گر کشف حال من بکنی
ز صدق هر چه نمودم یکی بود ز هزار
در تو را به همه شرق و غرب نفروشم
که خاک توده فانی ندارد این مقدار
ز خدمت تو چه شاغل بود مرا به جهان؟
کدام خویش و قرابت کدام ملک و عقار
نصاب مایه من دانش است و می دانی
که این متاع نیارد بها در ین بازار
ز حضرتت سبب غیبتم همین بوده ست
که بوده ام به دل آزرده و به دل بیمار
چه داغها که ز چرخم نشست در سینه
چه اشکها که ز چشمم دوید بر رخسار
هنوز در غم آن مانده ام که چون افتد
ز موج حادثه کشتی عمر من به کنار؟
اگر زخوف ورجا در تحیرم زان است
که پای بر سر گنج است و دست در دم مار
مرا شکایت بسیار و شکر اندک هست
اگر چه می نزنم دم ز اندک و بسیار
میان عالم و جاهل تفاوت این قدرست
که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار
قدم ز دایره بیرون نمی نهم کاخر
به سر به گرد جهان گشته گیر چون پر گار
به روز،درس ثنای تو می کنم تلقین
به شب، وظیفه مدح تو می کنم تکرار
به سوی سدره زمن مرغ طاعتی نپرد
که رقعه ای نبرد از دعات در منقار
دراز می شود این ماجرا و می ترسم
که از ملالت خاطر کسی کند انکار
زبهر خسرو از ین به دعا نمی دانم
که تا ابد از عمر خویش بر خوردار
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۷
منم امروز و دلی زانده گیتی به دو نیم
بیم آنست هنوزم که به جان باشد بیم
نه مرا مسکن و ماوی،نه مرا خانه و جای
نه مرا مونس و غمخور،نه مرا یارو ندیم
بردلم حسرت اصحاب بلایی ست بزرگ
بر تنم فرقت احباب عذابی ست الیم
که گمان برد که افتم من مسکین هرگز
به چنین رنج و مشقت ز چنان نار و نعیم؟
چو ن ز زر یاد کنم چهره برافشاند زر
ور غم سیم خورم دیده فروریزد سیم
شب ستاره شمرم بر دو رخم زان باشد
زخم ناخن چو حروفی که بود بر تقویم
حال خود پیش که گویم من مظلوم غریب؟
چاره خود راه که جویم من رنجور سقیم؟
گرد من لشکر اندوه چنان انبوه است
که همی راه نیابد سوی من باد نسیم
از چنین محنت و غم جان نتوان برد مگر
که فلک باز شود متفق ایام رحیم
زآتش محنت من گل بدمد گر خواهد
تاج دین،مفخر احرار جهان،ابراهیم
آنک با سرعت عزمش نبود باد عجول
وانک با سایه حلمش نبود کوه حلیم
آنک او بر فلک جاه چو بدری ست منیر
وانک او در صدف ملک چو دری ست یتیم
طبع او را ز لطافت صفت لفظ مسیح
کف او را ز کفایت اثر دست کلیم
گرنه فیض کرم و عاطفت او بودی
گفتمی در همه آفاق نمانده ست کریم
گرچه در نوبت او بود جهان را تا خیر
هست بر ذات فلک همت او را تقدیم
ای از ان مرتبه بگذشته که از گستاخی
آسمان یاد جلال تو کند بی تعظیم
دهر با جود تو مفلس بود و چرخ دنی
ابر با بذل تو مدخل بود و بحرلئیم
منتظم با کف دربار تو اسباب حیات
منتشر در سر شمشیر تو آثار حجیم
خصم تو گرچه مسلم بودش ملک جهان
به سلامت نجهد تا نکند جان تسلیم
بود در بند وجود تو فلک عمر دراز
بود موقوف حضور تو جهان عهد قدیم
گل صد برگ چگونه دمد از خاک سیاه
گرنه رای تو دهد باد صبا را تعلیم؟
سطح اعلای فلک گرچه محیط است به کل
هست در دایره قد تو چون نقطه جیم
تا جهان گاه به راحت گذرد گاه به رنج
وادمی گاه مسافر بود و گاه مقیم
تا ابد پیش تو اقبال رهی باد و رهین
قامت جاه تو تاحشر قوی باد و قویم
عرصه ملک تو از امن چو اطراف حرم
خاک درگاه تو از فخر چو ارکان حطیم
بیم آنست هنوزم که به جان باشد بیم
نه مرا مسکن و ماوی،نه مرا خانه و جای
نه مرا مونس و غمخور،نه مرا یارو ندیم
بردلم حسرت اصحاب بلایی ست بزرگ
بر تنم فرقت احباب عذابی ست الیم
که گمان برد که افتم من مسکین هرگز
به چنین رنج و مشقت ز چنان نار و نعیم؟
چو ن ز زر یاد کنم چهره برافشاند زر
ور غم سیم خورم دیده فروریزد سیم
شب ستاره شمرم بر دو رخم زان باشد
زخم ناخن چو حروفی که بود بر تقویم
حال خود پیش که گویم من مظلوم غریب؟
چاره خود راه که جویم من رنجور سقیم؟
گرد من لشکر اندوه چنان انبوه است
که همی راه نیابد سوی من باد نسیم
از چنین محنت و غم جان نتوان برد مگر
که فلک باز شود متفق ایام رحیم
زآتش محنت من گل بدمد گر خواهد
تاج دین،مفخر احرار جهان،ابراهیم
آنک با سرعت عزمش نبود باد عجول
وانک با سایه حلمش نبود کوه حلیم
آنک او بر فلک جاه چو بدری ست منیر
وانک او در صدف ملک چو دری ست یتیم
طبع او را ز لطافت صفت لفظ مسیح
کف او را ز کفایت اثر دست کلیم
گرنه فیض کرم و عاطفت او بودی
گفتمی در همه آفاق نمانده ست کریم
گرچه در نوبت او بود جهان را تا خیر
هست بر ذات فلک همت او را تقدیم
ای از ان مرتبه بگذشته که از گستاخی
آسمان یاد جلال تو کند بی تعظیم
دهر با جود تو مفلس بود و چرخ دنی
ابر با بذل تو مدخل بود و بحرلئیم
منتظم با کف دربار تو اسباب حیات
منتشر در سر شمشیر تو آثار حجیم
خصم تو گرچه مسلم بودش ملک جهان
به سلامت نجهد تا نکند جان تسلیم
بود در بند وجود تو فلک عمر دراز
بود موقوف حضور تو جهان عهد قدیم
گل صد برگ چگونه دمد از خاک سیاه
گرنه رای تو دهد باد صبا را تعلیم؟
سطح اعلای فلک گرچه محیط است به کل
هست در دایره قد تو چون نقطه جیم
تا جهان گاه به راحت گذرد گاه به رنج
وادمی گاه مسافر بود و گاه مقیم
تا ابد پیش تو اقبال رهی باد و رهین
قامت جاه تو تاحشر قوی باد و قویم
عرصه ملک تو از امن چو اطراف حرم
خاک درگاه تو از فخر چو ارکان حطیم
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
زهی گشوده ز طبع تو چشمه سار سخن
شکفته در چمن خاطرت بهار سخن
به گوش و گردن حوران فکر بر بسته
به رسم زیورشان دُرّ شاهوار سخن
پیاده ماند ز تو هر سخنور از پی آنک
تویی مبارز تحقیق و شهسوار سخن
به نوک خامه فکرت صورنگار بدیع
گرفته گلشن ارواح در نگار سخن
نفوذ جمله سخن هیچ گشت و قلب نمود
که نیک نیک بیفزوده ای عیار سخن
به دست تو ست عنان سخن بجز دستت
نبینی از سر تحقیق در مهار سخن
سراکابر و صدر عراق،مجدالدین
اگر نه طبع تو گشتی به لطف یار سخن
ز دست رفته بُدی،پای مرد و سرور عصر
چو کار جود و سخا در زمانه کار سخن
تو تازه کردی لله دَرُّک،ای طایی
به شبنم کف پر ژاله،لاله زار سخن
شعار خامه شرع تو بُد به شعر،ولیک
همی نزیبد نیکو تو را شعار سخن
ز سطح قلزم طبع و دلت تصاعد کرد
روان و ترّ و بلند، ابر آبدار سخن
به تیغ فضل گشودی جهان عامر نظم
به جاه عقل شدی شاه،در دیار سخن
تو را سخا و سخن نیک زیر دست شده ست
که شهسوار سخایی و شهریار سخن
همیشه تا که بود از ره طبیعت اصل
به نفس ناطقه ناچار افتقار سخن
تو را بجز بدل خویش افتقار مباد
که هست طبع و دلت مرکز و مدار سخن
شکفته در چمن خاطرت بهار سخن
به گوش و گردن حوران فکر بر بسته
به رسم زیورشان دُرّ شاهوار سخن
پیاده ماند ز تو هر سخنور از پی آنک
تویی مبارز تحقیق و شهسوار سخن
به نوک خامه فکرت صورنگار بدیع
گرفته گلشن ارواح در نگار سخن
نفوذ جمله سخن هیچ گشت و قلب نمود
که نیک نیک بیفزوده ای عیار سخن
به دست تو ست عنان سخن بجز دستت
نبینی از سر تحقیق در مهار سخن
سراکابر و صدر عراق،مجدالدین
اگر نه طبع تو گشتی به لطف یار سخن
ز دست رفته بُدی،پای مرد و سرور عصر
چو کار جود و سخا در زمانه کار سخن
تو تازه کردی لله دَرُّک،ای طایی
به شبنم کف پر ژاله،لاله زار سخن
شعار خامه شرع تو بُد به شعر،ولیک
همی نزیبد نیکو تو را شعار سخن
ز سطح قلزم طبع و دلت تصاعد کرد
روان و ترّ و بلند، ابر آبدار سخن
به تیغ فضل گشودی جهان عامر نظم
به جاه عقل شدی شاه،در دیار سخن
تو را سخا و سخن نیک زیر دست شده ست
که شهسوار سخایی و شهریار سخن
همیشه تا که بود از ره طبیعت اصل
به نفس ناطقه ناچار افتقار سخن
تو را بجز بدل خویش افتقار مباد
که هست طبع و دلت مرکز و مدار سخن
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۷
ای مهر و مه نتیجه رای منیر تو
حل کرده عقدهای فلک را ضمیر تو
فخر ملوک نصرت دین بیشکین تویی
کایزد برای نصرت دین شد نصیر تو
وان بدر ازهری که مُقدَّر شد از ازل
تا حشر در منازل دولت مسیر تو
وان بحر زاخری که ز روی مناسبت
در پای اخضرست کمینه غدیر تو
سرمایه بحار و معادن بود حقیر
گر نسبتش کنی به عطای حقیر تو
شد مکرمت ملازم ذات تو بهر آنک
تو ناگزیر اویی و او ناگزیر تو
نقاش وهم اگر چه که استاد حاذق است
ننگاشت بر صحیفه امکان نظیر تو
اهل زمین اگر چه اسیر زمانه اند
اینک زمانه با همه شوکت اسیر تو
گردون که پیش موکب جاهت سپر کش ست
هردم سپر بیفکند از سهم تیر تو
آن را که سر دوباره بروید چو گندنا
لرزان بود ز خنجر چون برگ سیر تو
حیفی بود از آنجا که راستی ست
جز تیر اگر شود سوی دشمن سفیر تو
جمشید راستینی،از آن لاف می زند
خورشید روز و شب ز کلاه و سریر تو
سلطان نشان عهدی از آن می رود به طوع
مریخ زیر رایت کمتر امیر تو
گردون بدین قدر ز تو راضی که نام او
در سلک بندگان تو آرد دبیر تو
دانم که هست انجم سیاره را رجوع
لیکن به قول حاجب و رای وزیر تو
صاحب قبول صفه روحانیان شده ست
بخت جوان به تربیت رای پیر تو
ثابت نمی شود به براهین عقل و شرع
هر دعویی که آن نبود دلپذیر تو
خلق تو را نسیم عبیرست لا جرم
شد جیب چرخ پر زنسیم عبیر تو
دانند همگان که ظهیر آن توست لیک
او را چه قدر؟بس بود ایزد ظهیر تو
تو دستگیر خلق خدایی درن جهان
بادا خدای در دو جهان دستگیر تو
حل کرده عقدهای فلک را ضمیر تو
فخر ملوک نصرت دین بیشکین تویی
کایزد برای نصرت دین شد نصیر تو
وان بدر ازهری که مُقدَّر شد از ازل
تا حشر در منازل دولت مسیر تو
وان بحر زاخری که ز روی مناسبت
در پای اخضرست کمینه غدیر تو
سرمایه بحار و معادن بود حقیر
گر نسبتش کنی به عطای حقیر تو
شد مکرمت ملازم ذات تو بهر آنک
تو ناگزیر اویی و او ناگزیر تو
نقاش وهم اگر چه که استاد حاذق است
ننگاشت بر صحیفه امکان نظیر تو
اهل زمین اگر چه اسیر زمانه اند
اینک زمانه با همه شوکت اسیر تو
گردون که پیش موکب جاهت سپر کش ست
هردم سپر بیفکند از سهم تیر تو
آن را که سر دوباره بروید چو گندنا
لرزان بود ز خنجر چون برگ سیر تو
حیفی بود از آنجا که راستی ست
جز تیر اگر شود سوی دشمن سفیر تو
جمشید راستینی،از آن لاف می زند
خورشید روز و شب ز کلاه و سریر تو
سلطان نشان عهدی از آن می رود به طوع
مریخ زیر رایت کمتر امیر تو
گردون بدین قدر ز تو راضی که نام او
در سلک بندگان تو آرد دبیر تو
دانم که هست انجم سیاره را رجوع
لیکن به قول حاجب و رای وزیر تو
صاحب قبول صفه روحانیان شده ست
بخت جوان به تربیت رای پیر تو
ثابت نمی شود به براهین عقل و شرع
هر دعویی که آن نبود دلپذیر تو
خلق تو را نسیم عبیرست لا جرم
شد جیب چرخ پر زنسیم عبیر تو
دانند همگان که ظهیر آن توست لیک
او را چه قدر؟بس بود ایزد ظهیر تو
تو دستگیر خلق خدایی درن جهان
بادا خدای در دو جهان دستگیر تو
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۰
پناه ملت و داعی خلق نصرة دین
تویی که هست ضمیر تو با قضا همراز
کرم،حقیقی و ذاتی تو راست در عالم
هرآنچه هست دگر استعارت است و مجاز
اگر به عنف زنی بانگ ناگهان بر کوه
ز هیبت تو صدا را فرو شود آواز
خدایگانا زان پس که روزگار مرا
بتاخت مدت ده سال در نشیب و فراز
عزیمتم همه آن بود و بس که یکچندی
کنم جناب تو را قبله دعا و نیاز
چه موجب است که از خدمت تو محرومم
نه تو بخیل و نه من جاهل و نه راه دراز
تویی که هست ضمیر تو با قضا همراز
کرم،حقیقی و ذاتی تو راست در عالم
هرآنچه هست دگر استعارت است و مجاز
اگر به عنف زنی بانگ ناگهان بر کوه
ز هیبت تو صدا را فرو شود آواز
خدایگانا زان پس که روزگار مرا
بتاخت مدت ده سال در نشیب و فراز
عزیمتم همه آن بود و بس که یکچندی
کنم جناب تو را قبله دعا و نیاز
چه موجب است که از خدمت تو محرومم
نه تو بخیل و نه من جاهل و نه راه دراز
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۸
سر ملوک جهان فخر دین تو آن شاهی
که ماه و مهر ز رای تو می برند شعاع
تویی که همت تو سر بدان فرو نارد
که با فلک بودش ملک کاینات مشاع
خدایگانا دانی که در ممالک تو
مرا نه باغ و سراسیت و نه عقار و ضیاع
چه واجب است که تا حشر همچنین باشد
به مجلس تو مرا لذت شراب و سماع
چنین خوش است که این آستانه را دو در است
یکی به کوی سلام و یکی به راه وداع
به طوع و رغبت خویش آمده به حضرت تو
رواست گر ببرم بی اجازت تو صداع
بر هر کجا که روم پادشاه نفس خودم
به علم و عقل توانگر به صبر و حلم شجاع
جنایتی نه که بی رسمیی کند شحنه
بضاعتی نه که دردسری دهد بیاع
من از زمین و زمان فارغم بحمدالله
نه رغبتی است به مال و نه حاجتی به متاع
ز خدمت تو یکی دستبوس نقد مرا
به از هزار برات و حوالت و اقطاع
که ماه و مهر ز رای تو می برند شعاع
تویی که همت تو سر بدان فرو نارد
که با فلک بودش ملک کاینات مشاع
خدایگانا دانی که در ممالک تو
مرا نه باغ و سراسیت و نه عقار و ضیاع
چه واجب است که تا حشر همچنین باشد
به مجلس تو مرا لذت شراب و سماع
چنین خوش است که این آستانه را دو در است
یکی به کوی سلام و یکی به راه وداع
به طوع و رغبت خویش آمده به حضرت تو
رواست گر ببرم بی اجازت تو صداع
بر هر کجا که روم پادشاه نفس خودم
به علم و عقل توانگر به صبر و حلم شجاع
جنایتی نه که بی رسمیی کند شحنه
بضاعتی نه که دردسری دهد بیاع
من از زمین و زمان فارغم بحمدالله
نه رغبتی است به مال و نه حاجتی به متاع
ز خدمت تو یکی دستبوس نقد مرا
به از هزار برات و حوالت و اقطاع
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۹
ای مثال تو را زمین و زمان
کرده از راه امتثال مثول
دولتت را فتور ناممکن
حشمتت را زوال نامعقول
گشته پیش تو رام و آهسته
فلک تند و روزگار عجول
بر رخ آفتاب دولت تو
آسمان نانهاده داغ افول
در دلت نور کبریای خدای
بر تنت فر معجزات رسول
کرده بر وفق رای افلاطون
روح لقمان به قالب تو حلول
قلمت روز و شب کشان در پا
طره جعد و گیسوی مفتول
من بدان عزتی که نفس مراست
گشتم از خدمت ملوک ملول
سخن فضل می نیارم گفت
زانک او شعبه ای بود ز فضول
حاصل الامر مدتیست که نیست
بر در کس مرا خروج و دخول
ار چه ماندم بر آستانه تو
متردد میان ردّ و قبول
کرده از راه امتثال مثول
دولتت را فتور ناممکن
حشمتت را زوال نامعقول
گشته پیش تو رام و آهسته
فلک تند و روزگار عجول
بر رخ آفتاب دولت تو
آسمان نانهاده داغ افول
در دلت نور کبریای خدای
بر تنت فر معجزات رسول
کرده بر وفق رای افلاطون
روح لقمان به قالب تو حلول
قلمت روز و شب کشان در پا
طره جعد و گیسوی مفتول
من بدان عزتی که نفس مراست
گشتم از خدمت ملوک ملول
سخن فضل می نیارم گفت
زانک او شعبه ای بود ز فضول
حاصل الامر مدتیست که نیست
بر در کس مرا خروج و دخول
ار چه ماندم بر آستانه تو
متردد میان ردّ و قبول
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۰
ای حکم تو چون قضاءمبرم
آسوده ز اعتراض و تبدیل
از طارم سقف همت تو
آویخته نه فلک چو قندیل
تا حشر بکرده آل عباس
در آیت خسرویت تأویل
تاریک شده جهان روشن
در چشم عدوت میل در میل
در معرکه تیغت از سر دست
مانند پیاده افکند پیل
وز دست کفت فرات و دجله
هر لحظه زنند جامه در نیل
خورشید که کمترین و شاقی ست
در موکب تو دوان به تعجیل
تحویل همی کند به برجی
کز عدل تو یافته ست تعدیل
میمون و خجسته باد بر تو
نوروز بزرگ و روز تحویل
آسوده ز اعتراض و تبدیل
از طارم سقف همت تو
آویخته نه فلک چو قندیل
تا حشر بکرده آل عباس
در آیت خسرویت تأویل
تاریک شده جهان روشن
در چشم عدوت میل در میل
در معرکه تیغت از سر دست
مانند پیاده افکند پیل
وز دست کفت فرات و دجله
هر لحظه زنند جامه در نیل
خورشید که کمترین و شاقی ست
در موکب تو دوان به تعجیل
تحویل همی کند به برجی
کز عدل تو یافته ست تعدیل
میمون و خجسته باد بر تو
نوروز بزرگ و روز تحویل
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۶ - پیری بطلب - در تسلیم
یکی پیر رهبر طلب ای جوان
که راه از پسش پیش بردن توان
بدو ده زمام و برون شو ز خود
نداری دگر کار با نیک و بد
به تسلیم او چون مسلم شوی
نمودار سرّ دو عالم شوی
مشو پس رو غولِ وهم و خیال
به افسون خربط مرو در جوال
محقّق دگرگونه دارد سخن
معّول مکن بر مزلزل ، مکن
مکن اقتدا جز به مرد خدا
قیاس تو غول است نه مقتدا
به حق بازیابی مُحق را نخست
دگر باره حق از مُحق شد درست
کسی مقتدا در امامت نکوست
که نور خدا در دل پاک اوست
بدان نور یابی خلاص از ظلام
تتبع بدان نور کن و السلام
که راه از پسش پیش بردن توان
بدو ده زمام و برون شو ز خود
نداری دگر کار با نیک و بد
به تسلیم او چون مسلم شوی
نمودار سرّ دو عالم شوی
مشو پس رو غولِ وهم و خیال
به افسون خربط مرو در جوال
محقّق دگرگونه دارد سخن
معّول مکن بر مزلزل ، مکن
مکن اقتدا جز به مرد خدا
قیاس تو غول است نه مقتدا
به حق بازیابی مُحق را نخست
دگر باره حق از مُحق شد درست
کسی مقتدا در امامت نکوست
که نور خدا در دل پاک اوست
بدان نور یابی خلاص از ظلام
تتبع بدان نور کن و السلام