عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲ - ایام چو تو دلبر طناز نیابد
رخ تازه چو تو هیچ دگر تاز نیابد
تا گم نشوی زانکه کست ساز نیابد
آغاز مکن ناز و بهر جا که خرانند
در شو، که کس انجام چو آغاز نیابد
آواز درافکن بخریداران، وین گوی
که چون تو، کسی سیم برانداز نیابد
بر روی خریدار مزن سیم و مینداز
هر کت نخرید از پس آواز نیابد
کالای بهائی چو ببازار درآرند
بی پای خریدار باعزاز نیابد
بس تاز گه ای تاز که تو یافتی از ما
از مادر خویش و پدر آن تاز نیابد
تو شهد نیستانی و در کام ناری
او کامه بیاورد و شتر غاز نیابد
ده مرغ مسمن تو بتنهائی نوردی
کر ککوه بره کاوی انباز نیابد
از دو لب نوشین تو تا بوسه ربایم
با نوش لبت تلخی بگماز نیابد
ای تازه غلامباره چنان یافته تو
گوئی که غلامباره چنین تاز نیابد
اینست محابات یکی شعر سنائی
ایام چو تو دلبر طناز نیابد
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۵ - عالم سعد، احمد مسعود
شیدگانی سهمگین کولنگ و بی هنجار شد
بر ره هموار او خس رست و ناهموار شد
وان دهان کز کوچکی نقطه پرگار بود
از فراخی باز همچون دایره پرگار شد
زلف مشک افشان او بر ماه چون زنجیر بود
ریش شلعک کرد و زلفش پیشه چون زنار شد
بر بناگوشی که رنگ او بچشم عاشقان
دسته دسته گل نمودی پشته پشته خار شد
وز لبی کز وی برشک آید عقیق آبدار
چون سفال بیهده بی آب و بیمقدار شد
زر مشت افشار بودی بوسه او را بها
سبلت آورد و سزای تیز مشت افشار شد
صد هزاران جبه و دستار گشت از وی گرو
تا شبی با تاز بازی خفت و بی شلوار شد
زلف او تا دست بازی بود، چنبر وار بود
مرز او تا گند بازی گشت چنبر وار شد
خال او صفار سالار است و او از رشک خال
بوق روشن کرد و بی سالار و بی صفار شد
دست بر دیوار بود آنگه ز بس نغزی که بود
رفت نغزی مسخ گشت و روی در دیوار شد
با جهانی خر فشار از خانه بیرون می نرفت
وز بلای سوزنی از خانمان آوار شد
دولتی روئی بنا میزد که با چندین گنه
صاحب خاص شجاع الدین سپهسالار شد
عالم سعد، احمد مسعود، کز سعد فلک
هرکه با وی یار شد، با وی سعادت یار شد
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۸ - پسر عبد
ای مرز تو اندر خور . . . ر پسر عبد
در مرز تو بینم خور . . . ر پسر عبد
علاک در مرز تو چون دید، همانگاه
دانست که از در . . . ر پسر عبد
یکره ز در صدق نگوئی که چه گوئی
آن روی تو با منظر . . . ر پسر عبد
دیدی بگه اندر شده با پشم همه غرق
آنقامت چون عرعر . . . ر پسر عبد
صد . . . ر دگر دیدی استاده مهیا
بر . . . دن تو، همبر . . . ر پسر عبد
. . . ر پسر عبد چو شه بود، تو گفتی
. . . ر دگران لشکر . . . ر پسر عبد
ای گنده جمالی به هجای تو درین شعر
بودم همه مدحتگر . . . ر پسر عبد
سوزنی سمرقندی : مسمطات
شمارهٔ ۱
عاشقم بر کل شبلی که سرش بی موی است
چهره بی زحمت زلف خوش عنبر بوی است
وه نیکوست بر او گر چه کل بدروی است
گوی سیمین صفت جامی نشست اویست
کوه سیم است چرا بیهده گویم گویست
عشقش آورد بدین بیهوده گفتار مرا
شاهد شاعر اگر مسخره باشد شاید
زانکه از شاعر و از مسخره بزم آراید
؟لی و ژاژی این میخورد آن میخاید
چون شود طبع خوش این میهلد آن می . . . اید
پس بدینروی مرا بی کل شبلی باید
ور نباشد کل شبلی نرود کار مرا
آن کل شوم نیک تیر دل از من بربود
عشق بر عشق چو آروغ برافروز فروز
یاسمن گون رخ . . . ون را بزهارم بنمود
شب ز سودای ویم دیده حمدان نغنود
کرد بی جرمی آن کل کلان . . . ون جهود
بغم عشق بدینگونه گرفتار مرا
کل بودی چون نای بگوش . . . ایرم
بنوائی بربودی دل و هوش . . . ایرم
نوش بدی چشمه نوش . . . ایرم
زده در چشمه نوشش سر و گوش . . . ایرم
کل شد و برد به . . . ون داغ و و دروش ایرم
اثری ماند از آن داغ بشلوار مرا
کل شبلی بر ازینگونه که دل خواهد خواست
بدو رخ ماهی پذرفته خسوف و شده کاست
قامتش سروی کز نیمه بباید آراست
جفته گاهی بسفیدی و بلعلی می و ماست
تا بر آن چفته بخفتم نتوانم برخاست
تا بصد کاخ نکررندی بیدار مرا
کل شبلی شد ازینجا و مرا شد معلوم
ماندم از صحبت آن جفته سیمین محروم
سخت کردم بدیگر جای سر ایر چو موم
رخت دل بر دم هر سو ز هوای کل شوم
وانهمه مهر وی افکند بر حاجت بوم
تا وی آگاه شود ساخته کاچار مرا
حاجب بوم جوانمرد بسیم و زر و زن
گز ره حکم و تواضع بدهان و گردن
یکمنی خورد همی سیکی و سیلی ده من
ببد خلق همه عمر به پیوست سخن
از نکو خواهی هرگاه که بپوست بمن
خواست تا پیش خداوند بود یار مرا
عاشق و مست ویم زانکه بدین میمون دست
یال میشوم سیهلک را کاخ اندر بست
خواست آن یال چو جلان تنش از کاخ شکست
خواست بی فایده بد چون نشد از . . . دن پست
بشکند گردن آن غرزن و امیدی هست
که بتنها نتواند بود او یار مرا
حاجب بوم یکی از سپید است بفال
. . . ایگانش چو جلاجل شده دمش چو دوال
خاصه را صید گرفتار میان چنگال
عامه مردم را داده از آن صید حلال
در دعا گوید صدر همه عالم همه سال
یارب از صید حلالش تو نگه دار مرا
آنخداوند که خر را ادب الکند کند
آنچه باشد بدر . . . ون بگلو غند کند
نام . . . و ن و . . . س سنبوسه و بلکند کند
بخورد چندان کان سرخ سرش گند کند
ور بشهوت نظری بر فلک نند کند
رام گردد فلک و گوید بفشار مرا
سر آن دارم کاندر گذرم از سر هزل
مدحش از دفتر جد خوانم نز دفتر هزل
کعبه مدحت او را نگشایم در هزل
شجر مدحت او را نکنم پرور هزل
گرچه باغ سخنم با بر جد و بر هزل
جد و هزل آمده پیدا چو گل و خار مرا
خار در چشم کسی باد بفصل گلشن
که بدیدار خداوند ندارد روشن
ذوالمناقب که بیفزود خدای ذوالمن
شرف و منقبت او ز همه خلق ز من
سخن خوب چنین گوید با اهل سخن
من بوم مادح او نبود مقدار مرا
آن خداوندی که مردین هدی راست ضیا
کف بخشنده اش ابریست معلق ز هوا
که بباران سخاوت بودش میل و هوا
رأی رخشنده اش تابنده تر از شمس ضحی
ماه گوید که نه گر قبله کنم رأی ورا
راه گم گردد بر گنبد دوار مرا
قدم همت او فرق فلک را سوده است
نظر او خطر اهل هنر بفزوده است
رودکی وار یکی بیت ز من بشنوده است
بلعمی وار بدوده صلتم فرموده است
جز برادی و جوانمردی او کی بوده است
هرگز این رونق و این تیزی بازار مرا
پسر صدر کبیر است و ازو نیست بدیع
خلق نیکو و رخ چون گل تازه بربیع
همچو روزی ز خداوند بعاصی و مطیع
کرم اوست رسیده بشریف و بوضیع
صلت نیک فرستند بثناکر تشییع
بر اثر کاین صله بپذیر و میآزار مرا
تا که چشمه خورشید ضیا باشد و نور
چشم بد باد در ایام ضیاء الدین دور
دل او تا نشود خالی فردوس از هور
بیکی لحظه مبادا شده خالی ز سرور
تا جهان گویدش الصدر جهان تا دم صور
یکدم از لهو و لعب مگذر و مگذار مرا
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳ - خط من نیکوست
مدحتم را خط صلت دادی
تا نمودی که خط من نیکوست
بنده هم نیز بنده وار زدم
کوس مدح تو پیش دشمن و دوست
از تقاضای آرز و فرسود
کفش من چرو پای من پی و پوست
آن خط از بهر را بحی دادم
نزدم سیم آن به ناخن کوست
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - زن سعد
دو دسته کاغذ سعدی نواختم فرمود
بحسب خواجه مؤید شهاب دین احمد
اگر بمدح محمد همه سیه نکنم
هزار . . .یر خر اندر . . . س زن اسعد
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - علی بن ناصر
خجسته تاج معالی علی بن ناصر
بدهر صابر بودم در اشتیاق تو دیر
کنون چو دیر بدست آمدی بدین زودی
مرو که نیست دلم از جمال روی تو سیر
تو شاهزاده نظمی و در مصاف سخن
جهان ندید و نبیند چو تو سوار دلیر
مرا تو شاه سخن خوانده ای و شاه سخن
توئی نه من، که توئی چون و منم چون شیر
مرا زبان چو شمشیر شد تو تا گفتی
حکیم سوزنی ای با زبان چون شمشیر
برند شیر علم را به پیش صف لیکن
طمع ندارد ازو هیچکس شجاعت شیر
درست گفتی، لیکن نگفتی آن خطیب
نبرد و نخلد بر کسی نباشد چیر
تراست چیره زبانی چو ذوالفقار علی
مرا چو تیغ پیاز و چگندر و آجیر
اگر بتیغ زبان دشمن ترا نکشم
سرش ببخشم و . . . ونش بدرم از سر . . . ایر
بدولت تو به . . . ایری چو تیر روغنگر
برون کشم ز در . . . ونش ایر را در غیر
بقات خواهم از امروز تا بفردائی
که گشته باشد دریای حشر دیر یزیر
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - خواجه امام
خواجه امام خطیب نوحی بادا
عمر تو از عمر نوح نیز فزونتر
نخشب گشته ز مصر خرم و خوشتر
عزت تو در وی از عزیز فزونتر
هرکه ترا دوستدار نیست بنخشب
گوه بریشش درون و تیز فزونتر
خواجه حسین ترا بروی تو فردا
دعوت سازم ز ببست حیز فزونتر
مطرب و ره گوی خوانم از برده صف
باده ز پنجاه قطر میر فزونتر
تا زان آرم به پیش او بنشانم
از عدد کوز و از مویز فزونتر
رخ بسفیدی و زلفشان بسیاهی
از شب و روز دی و تمیز فزونتر
هریک مانند میر احمد از دول
. . . ون بود باز از فقیر فزونتر
نزد غلامبارگان شهر نماید
قیمت . . . ونشان ز یک پشیز فزونتر
وز پی تو تازگی گریز گریزان
در حیل از ما گه گریز فزونتر
نازی آرم چنانکه حلقه . . . ونش
ناید از چشم کفجلیز فزونتر
چیزی بفرست تا بسازم دعوت
زانکه ندارد درست چیز فزونتر
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - روی نیاز
سیر اولاد بوالفرج مسعود
در مدح تو باز میدارم
بهر تازی که کار پای کند
بتو روی نیاز میدارم
بهر اندازه ای که هست فرست
که بهر پای تاز میدارم
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
ایشاه بیک نظر که اکنون کردی
اقبال سپاه خلخ افزون کردی
تاج سر کیقباد و کیخسرو را
نعل سم اسب آل ساعون کردی
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
ای یافته دین ذوالجلال از تو ضیا
وز تو کرم طبیعی و صدق و صفا
غایب مکن ایدوست که از نظم ثنا
غایب نشدست هیچ حرفی بخطا
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
ایشاه جهاندار، جهاندار نژاد
مرملک ترا ز خاک نصرت بنیاد
عالم چو ز آب دولتت شد آباد
شد دولت ملک ملک ناصر برباد
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - مطلع دوم
کند سپهر خم اندیشه کمانش و لرزد
شعاع مهر تصور کند سنانش و لرزد
به یاد رستم اگر زور بازوی تو درآید
چو چله بند شود تیر در کمانش و لرزد
اگر تصور قهرت کند ز بیم مکافات
فلک ز یاد رود کین این و آنش و لرزد
به فرض مغرب اگر یاد هیات تو نماید
چو لقمه بند شود مهر در دهانش و لرزد
فصیح ناطقه گر چاشنی لفظ تو یابد
سخن گره شود از شرم بر زبانش و لرزد
نظر به کلک تو گر افکند عطارد گردون
عرق کند قلم از شرم در بنانش ولرزد
فلک چه هیبت ازو در دلش قرار گرفتست
که چون غبار نشیند بر آستانش و لرزد؟
چو خصم شعله شمشیر او ز دور ببیند
نفس چو دود برآرد ز بیم جانش و لرزد
ز بسکه در دل دشمن مهابت تو نشیند
فتد به قعر جهنم تن تپانش و لرزد
شها به مدح تو فیاض نکته سنج غیوریست
که در نثار دهد انجم آسمانش و لرزد
صبا چو بوی مدیح تو بشنود ز کلامش
کند نفس نفس از ذوق گلفشانش و لرزد
به باغ بلبل اگر نکته ای ازو بسراید
هزار بوسه زند غنچه بر دهانش و لرزد
ولی به پیش تو از خجلت آنچنان شده عاجز
که آب گشته ز شرم استخوان جانش و لرزد
چو عاشقی که به معشوق درد دل کند از شوق
هزار نکته گره گشته بر زبانش و لرزد
بین به مهر نهانش مبین به جرم عیانش
که آب کرده نهان خجلت عیانش ولرزد
همیشه تا که بود بید در کناره بستان
خجل ز قامت شمشاد نوجوانش و لرزد
بود چو قامت شمشاد راست کار حبیبت
چو بید خصم ترا باد سست جانش و لرزد
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در منقبت امیرمومنان علی(ع)
ای لعل گرفته ز تکلم به گهر بر
وی کان نمک را ز تبسم به شکر بر
دارم چو دلت دوستر از جان و ندارم
آن بخت که چونت بکشم تنگ به بربر
هرگاه که بی‌روی تو در آینه دیدم
آیینه گرفتیم چو خورشید به‌زر بر
در زمره عشاق پریشان سر و سامان
جز زلف ترا دست که داده به کمر بر؟
عشق تو ز افسون خرد باک ندارد
کس رد نکند تیر قضا را به سپر بر
وز سلسله سوخته‌بختان پریشان
جز خال که افتاد ترا سوخته در بر
سوی تو که دیدست که از شرم کشیدست
گلبرگ ترت را ز عرق ژاله به بربر
دریاست که پیچیده به هم قطره اشکم
طوفان که نهفته است به این دیده تر بر؟
گر شعله کشد دود ز آتشکده خیزد
این دوزخ پیچیده به طومار شرر بر
ویرانه ما مژده تعمیر عجب یافت
سیل است که افتاده به دیوار و به در بر
مردم پی نظاره نظر تا بگشایند
چیزی نتواند که درآید به بصر بر
من دیده بپوشم چو رخ خوب تو بینم
تا روی ترا خوب درآرم به نظر بر
ترسم که شوم آب اگر با تو درآیم
چون قطره شبنم به گل تازه و تر بر
آیینه ز دیدار تو گل‌های عجب چید
گل بر سر گل ریخت به آغوش و به بربر
گردید سپهر دگری عرصه جان را
آهی که به یاد تو کشیدم به سحر بر
خورشید نوی شد به اثر کشور دل را
داغی که ز عشق تو نهادم به جگر بر
داغم که اثر در دل سخت تو ندارد
این ناله آغشته به خوناب اثر بر
غارت ز دو چشم تو فتادست به تاتار
شورش ز دو زلف تو فتادست به بربر
مژگان مرا وعده باران سرشک است
تا خط به رخ تست چو هاله به قمر بر
بر چهره زردم اثر سیلی غم بین
هرگز نزند کس به ازین سکه به زر بر
غمنامه عاشق به کبوتر نتوان داد
هرگز نسپردست کسی شعله به پر بر
عاشق ز کجا و سروسامان جدایی
پیچیده‌ام از درد تو خود را به سفر بر
اندیشه زلف تو به سودا کشد آخر
این دود مپیچاد کسی را به جگر بر
دل را به هوس‌های پریشان نتوان داد
کشتی به ازین باد مخالف به حذر بر
بار دل ساحل نتوان بود ازین بیش
دانسته فکن زورق هستی به خطر بر
دام عجبی عیش به راه تو فکندست
گر مرد غمی جانی ازین ورطه به در بر
گردیده به کام دل خسرو لب شیرین
فرهاد دگر گو نزند سر به کمر بر
از تخت جم و تاج کیان خوشترم آید
هرجا کف خاکی که توان کرد به سر بر
خاکی که توان کرد به سر خاک حریم است
کز غیرت وی آب شود خون به گهر بر
خاک حرم روضه پاکی که ملایک
چون سرمه امید کشیدش به بصر بر
با حسرت خاک در آن غیرت فردوس
در روضه رضوان نتوان برد به سر بر
درگاه شهنشاه دو عالم که به رفعت
گردون نتواند که درآید به نظر بر
آن شاه قضا حکم که تمثال نظیرش
صورت ننمودست به مرآت قدر بر
شاهی که بود حاجت ملت به وجودش
چون ماده محتاج به تقویم صور بر
گر تخت شهنشاهی او درنظر آید
در زیر بود نه فلک و او به ز بربر
سلطان هدا شیر خدا شاه ولایت
کز انفس و آفاق به فضل و به هنر بر
مداح پیمبر چه در احوال و چه اقوال
ممدوح خداوند به آیات و سور بر
آن خیر خلایق که چو او بعد نبی نیست
یک مرد خدا در ملک و جن و بشر بر
در طینت شمشیر وی آن شعله نهانست
کش جان عدو هیمه فرستد به سقر بر
در نعل سبک سیر وی آن آب نهفتست
کش پیکر دشمن نکشد جز به جگر بر
آن شوخ پریچهره که آرام ندارد
تا تنگ کشد مردم چشمش به نظر بر
جز در صف هیجا نتوان دید غبارش
تا سرمه کند شاهد فتحش به بصر بر
هرجا که رود چشم ظفر بر اثر اوست
تا آنکه چو معشوق کشد تنگ به بربر
از کوفتن آهن نعلش بدر آید
در سنگ اگر خصم کند جا چو شرر بر
در کر و فر حمله او پای که دارد؟
گر کوه بود خصم که آید به کمر بر
من سرعت سیرش نتوانم که نگارم
از بسکه درآید ز رقم خامه به سر بر
بر جاده مسطر رقم حرف شتابش
چون برق نماید ز رگ ابر گذر بر
با تیغ دو سر یکسره آفاق بگیرد
عالم همه گر تیغ و سنانست و سپر بر
از خار بن کفر رگ و ریشه برآرد
بالفرض اگر ریشه دواند به حجر بر
گر بانگ زند بر ازل از دور نهیبش
جز با ابدش دست نبینی به کمر بر
با حمله او کوه چه باشد که نبندد
کس سلسله موی به کوه و به کمر بر
گر رستم دستان و اگر سام نریمان
باشند پر کاهی و صرصر به گذر بر
اسلام قوی بازو از آن شد که نگه داشت
این بیضه به یک قبضه شمشیر دوسر بر
این جلوه که در دست در خیبر ازو دید
مشکل که به کف جلوه کند جرم سپر بر
داماد و پسر عم و برادر بجز او کیست
سالار رسل را به کمالات و هنر بر
بر جای نبی او ننشیند که نشیند!
لایق نبود مسند خور جز به قمر بر
ذاتی که پسر عم نبی بود و برادر
نه ملک به نفسیت وی بسته کمر بر
پیش از همه گردیده به اسلام مشرف
بیش از همه در جنب کمالات بشر بر
هم خویشی و هم پیشی و بیشی به کمالات
با آنهمه منصوص به قرآن و خبر بر
کس را به چنین ذات تقدم رسد آخر؟
لعنت به ابوبکر و به عثمان و عمر بر
شاها تویی آن سرور عالم که دو عالم
در عرصه جاهت چو به دریاست شمر بر
گر عقل به پیمودن جاه تو برآید
بر کنگره عرش بماند به سفر بر
بال و پر اندیشه بسوزد چو بپرد
بر اوج جلال تو به پرواز نظر بر
نقش پی پرآبله جویای درت را
پروین صفت افتاد به هر راهگذر بر
عشاق درت ناز بر افلاک فروشند
با اینهمه افتادگی از دور قمر بر
این رتبه به خورشید برابر ننماید
کی زردی رخسار فروشند به زر بر؟
با بندگیت از ستم چرخ چه نالم
از جور رقیبان نتوان شد به حذر بر
عمریست که از فیض تو فیاض جهانم
زآنگونه که لعل و گهر از تابش خور بر
من بنده آن بنده که مولاش تو باشی
من خاک در آن کو که سگت راست گذر بر
قنبر نبرد صرفه ز من روز قیامت
سیراب کجا؟ تشنه کجا؟ ناله خبر بر
فرقی نکند مهر ترا کس ز وجودم
چون شیر که آمیخته باشد به شکر بر
با آنکه تنک‌تر بود از آینه‌ام دل
مهر تو در او هست چو نقشی به حجر بر
چشمم ز فراق درت افتد چو به دریا
گویی که مگر بحر فتادست به بربر
تا مجمع ممکن بری از نفع و ضرر نیست
تا مرجع موجود به خیرست و به شر بر
بدخواه ترا خیر به شر باد مبدل
خواهان تو جز نفع نبیند ز ضرر بر
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در منقبت حضرت فاطمه زهرا(س)
چنان به صحن چمن شد نسیم روح‌افزار
که دم ز معجز عیسی زند نسیم صبا
رطوبتی است چمن را چنان ز سبزه و گل
که گر بیفشریش آب می‌چکد ز هوا
ز بس هوا طرب‌انگیز شد به صحن چمن
ز ذوق غنچه نمی‌گنجد اندرون قبا
چنان که نامیه را فیض عام شد شاید
که آرزو به مطالب رسد به نشو و نما
به نشو سبزه زمان گر نمو کند شاید
که بی‌میانجی امروز دی شود فردا
به سعی نشو و نما پرعجب مدان که شود
نهال حسرت عاشق به میوه کام‌روا
ز فیض بخشی نشو و نما عجب نبود
رسد به بار اجابت اگر نهال دعا
چنین که قامت خوبان نمو کند در حسن
بلند چون نشود نخل حسرت دل‌ها؟
هوای قامت شمشادقامتان دارد
نهال سرو که در باغ می‌شود رعنا
نهال سرو چمن سر به ابر می‌ساید
ز بس گرفته ز فیض بهار نشو و نما
شود در آب سخن سبز همچو نی در آب
چو سر کنم قلم از بهر وصف آب و هوا
ز بس که عیش فزا گشته موج‌های نسیم
کند به کشتی غم کار موجه بر دریا
صبا کند دهن غنچه پر زر از تحسین
چو گردد از پی وصف هوا نفس پیرا
به شاخ تا دم بادی وزیده گشته ز ذوق
به وصف آب و هوا برگ برگ نغمه‌سرا
چه‌گونه مرغ نشیند خمش که فیض نسیم
زبان سوسن خاموش را کند گویا
چه‌سان ز جلوه پرواز بلبل استد باز
کنون که صورت دیبا پرد به بال صبا
توان ز فیض سبکروحی نسیم چمن
پرید بی‌مدد بال و پر چو رنگ حنا
هوا ز بس که رطوبت گرفته نیست عجب
که کار آب کند با صحیفه موج هوا
چو موج بحر بر آبست موجه سوهان
ز بس که آب گرفتند از هوا اشیا
ز فیض عام طراوت چنان تری شده عام
که زهد نیز نماندست خشک در دنیا
میان سبزه تواند نهان شدن آتش
ز اعتدال طبیعت چو باده در مینا
کنون که سبزه برآمد ز سنگ هست امید
که سبز در دل خوبان کنیم تخم وفا
بیا ببین که در احیای مردگان نبات
نیابت دم عیسی کند نسیم صبا
عموم یافت ز بس اعتدال ممکن گشت
دم ریا شود ار معتدل ولی به ریا
میان ابر سیه آفتاب پنهانست
چو زیر طره شبرنگ چهره زیبا
ز ازدحام سحاب فضای عالم کون
ز بس که راه نیابد به روی ارض ضیا
ره نزول کند گم ز تیرگی باران
از آن فروزد هردم چراغ برق هوا
سپاه ابر به روی هواست چون ظلمات
درو نهان شده باران به‌سان آب بقا
ز بس که متصل آید ز قطره رسم شود
هزار دایره بر سطح آب در یک جا
شدست قوس قزح چون کمان حلاجی
که پنبه می‌زند از ابر و می دهد به هوا
به باغ شاخ گل امروز نایب موسی است
کز آستین خود آرد برون ید بیضا
به وصف آب و هوا چون شوم صحیفه‌نگار
هزار غنچه معنی شود شکفته مرا
رسید تا به زبانم شکفته می‌گردد
به آب و تاب کنم چون حدیث غنچه ادا
به سینه غنچه پیکان شکفته جا گیرد
درین هوا چو خدنگی شود ز شست رها
به دهر غنچه نشکفته غنچه دل ماست
وگرنه نامی ماندی ز غنچه چون عنقا
شهاب نیست به شب کز وفور فیض به ارض
ستاره از فلک آید برای کسب هوا
چنان که روح‌فزا گشته است پنداری
هوا شمیم گرفته ز تربت زهرا
چه تربتی که بود آبروی گوهر دین
چه تربتی که بود نور چشم نور و ضیا
چه تربتی که رسد گر غبار او به فلک
هزار جان گرامی کند به نقد فدا
چه تربتی که بود ننگش از گران‌قدری
عبیر جیب و بغل گر نمایدش حورا
خجسته تربت پاکی که گوهر عصمت
درو گرفته چو دُر در دل صدف مأوا
نهال گلشن عصمت گل حدیقه دین
سرور سینه بی‌کینه رسول خدا
گرانبها صدف گوهر حسین و حسن
قیاس منتج قدر ائمه والا
نتیجه‌ای که ز انتاج قدر او زادند
نتایج کرم و علم و عدل و جود و سخا
پی نتایج احدی عشر ز روی شرف
علی مقدمه کبریست و او صغرا
زهی جلالت قدری که زاده نسبش
بزرگ ملت و دین است تا به روز جزا
سیادت از شرف اوست نور چشم نسب
شرافت از نسب اوست تاج عز و علا
ز بندگان وفایش چه ساره چه هاجر
ز دایگان سرایش چه مریم و حوا
فتان به خاک درش صدهزار حوراوش
دوان به گرد سرش صدهزار آسیه‌سا
کنیزی حرمش آرزوی بانوی مصر
گدایی درش امید پادشاه سبا
که بود جز وی بنت‌الرسول والبضعه
کرا جز اوست لقب‌البتول والعذرا
هنوز طینت حوا نگشته بود خمیر
که بود نامزدش گشته سروری نسا
بود رعایت عصمت به ذات پاکش ختم
چنان که ختم نبوت به خواجه دو سرا
به خود سپهر چه مقدار ازین هوس بالید
که گردد از پی جاهش کمینه پرده‌سرا
ولیک غافل ازین در طریق عقل و قیاس
که در حساب چه مقدار گنجد از دریا
مقرنس فلکش پایه‌ای ز قصر جلال
مسدس جهتش عرصه‌ای ز صحن سرا
فضای عالم قدرش اگر بپیمایند
مساحتش نکند وهم لامکان پیدا
عروس کنه جلالش نقاب نگشاید
مگر به حجله علم خدای بی‌همتا
به وهم عرصه قدرش نمی‌توان پیمود
محیط را نتوان کرد طی به زور شنا
کنند طول زمان حلقه حلقه گر چو کمند
به اوج قصر جلالش هنوز نیست رسا
محیط عرصه قدرش نمی‌تواند شد
زمان اگر سر خود را گره کند برپا
درین سخن سر مویی نه جای اغراقست
مجردات برونند از دی و فردا
هم این زمان طویل و هم این مکان عریض
نظر به عالم قدس است ذره در صحرا
به چشم ظاهر، قدرش نمی‌توان دیدن
نگاه ظاهریان از کجا و او ز کجا
به چشم ظاهر اگر هم نظر کنی بینی
که رفته قدرش از هرچه هست بر بالا
طهارت نسب او را سلامی از آدم
جلالت حسب او را پیامی از حوا
شرافتش به ازل بوده همعنان قدم
جلالتش به ابد رفته هم رکاب بقا
به شیر پرورشش دایگی نموده قدر
به حجر تربیتش یاوری نموده قضا
اگر به حکم خود اینجاش غصب حق ظالم
کند, چه می‌کند آنجا که حاکم است خدا
اگرچه ایذی او سهل داشت زین چه کند
که کرده است خدا و رسول را ایذا
بزرگوارا آنی که وصف رتبه تو
به جبرئیل و خدا و فرشته است سزا
مرا چه حد که کنم وصف رتبه شأنت
مرا چه حد که شوم درخور تو مدح‌سرا
تویی که مدح تو کرده خدای عزوجل
تویی که وصف ترا کرده خواجه دو سرا
نقاب قدر تو بگشوده «بضعه منی»
علوشان تو بنموده از «من اذاها»
چه حاجتست به تعریف رتبه‌ات که بسی است
علوشان ترا رتبه ائمه گوا
ز خدمت تو بود جبرائیل منت‌دار
به دایگی تو گرم شتاب لطف خدا
به چاکری درت آسمان مرادطلب
به خاک‌روبی تو آفتاب کام‌روا
فلک به راه وفاق تو می‌رود شب و روز
از آن پرآبله باشد همیشه‌‌اش کف پا
غبار درگهت آرایش نسیم بهار
ز گرد بارگهت آب‌روی باد صبا
به رتبه تو تواند فلک تشبه کرد
پرد به بال و پر آفتاب اگر حربا
من و مناسبت خدمتت, زهی امید!
من و موافقت طاعتت خجسته رجا!
مرا توقع لطفت بس است حسن عمل
مرا توجه فضلت بس است خیر جزا
زمن نه درخور شأن تو خدمتی لایق
زمن نه در حق جاهت ستایشی بسزا
من و ستایش فضل تو دعویی است خلاف
من و سرودن مدحت مظنه‌ایست خطا
مرا ز دعوی مدحت نه غیر ازین مطلب
مرا ز لاف مدیحت نه هیچ کام الا
که معترف به جلال توأم زهی توفیق
که معرفت به توام حاصل است شکر خدا
همیشه تا که ز لطف و ز قهر در عالم
معززند احبا مذللند اعدا
عزیز لطف تو بادا چو دوستان فیاض
ذیل قهر تو اعدا همیشه در همه‌جا
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - مطلع دوم
نموده عارضت آن نور وادی ایمن
چراغ در شب زلفت به موسی دل من
به ناز حسن تو چون آستین برافشاند
چراغ ایمن از آسیب او مباد ایمن
نه عارض است نمایان ز چین طره تو
فتاده بخت مرا آتش است در خرمن
به شام هجر چو آهی کشم سپهر از بیم
چراغ خویش نهان می‌کند ته دامن
پر است سینه‌ام از دود آه و می‌ترسم
خیالت ای مه سیمین عذار ماه ذقن
از این که خانه چو پردود شد برون آید
بهانه سازد و بیرون رود ز سینه من
پرم ز مهر تو زان ریزدم ز مژگان خون
که خود ز تنگی جا می نگنجدم در تن
تویی که تا مژه برهم زنی روان گردد
مرا ز زخم در ون خون دل سوی دامن
تو تیره کردی روز مرا ولی شادم
که روشن است ضمیرم به مهر شاه ز من
شهی که از اثر تربیت تواند کرد
چو آفتاب دل تیره مرا روشن
نبیره نبوی نور چشم مرتضوی
امام جمله آفاق شاهزاده حسن
شهنشهی که به تعظیم اوفتد هر شام
کلاه مهر فلک از سرش به خم گشتن
زمانه خون دلش را چو باده می‌نوشد
کسی که همچو صراحی ازو کشد گردن
بود ز گلشن قدرش گل همیشه بهار
سپهر را گل خورشید بر فراز چمن
پی نوشتن عنوان مدح او باشد
شفق که ساید شنجرف همچو دیده من
سپهر کیست به درگاه او گدا کیشی
کف خضیب برآورده شمع از روزن
محل فیض درش همچو عرصه عرفات
مکان نور جنابش چو وادی ایمن
جناب اوست نهال حیات را بستان
ضمیر اوست گل آفتاب را گلشن
به شکل دایره باشد گر امتداد زمان
قبای قدر ترا نیست دوره دامن
بیان قدر تو مستغنی است از تقریر
صفات ذات تو بالاتر است از گفتن
ز خط حکم تو حکم قضا نپیچد سر
ز طوق امر تو گردون نمی‌کشد گردن
ز لاف توبه خطای خود اعتراف کنند
ز عطر نافه) خلق تو آهوان ختن
شکسته شیشه درستی نمی‌پذیرد لیک
دل شکسته ز لطف تو می‌توان بستن
به یاد حفظ تو نبود عجب اگر نشود
به زور گوهر شبنم شکسته در هاون
رسن ز رشته جان افتدش به گردن وی
به دار خصم ترا گر شود گسسته رسن
تنی که تربیت از خاک درگه تو نیافت
به زندگی برد اندر برش لباس کفن
نه بر اطاعت امر تو گر رود گردون
پیش ببر, کمرش قطع کن, سرش بشکن
به سنگریزه شهر جلال و شوکت تو
هزار رشک بود لؤلؤی دیار عدن
ز ضبط عدل جهان پرور تو خوبان را
ستیزه از مژه دور است و تلخی از گفتن
ز ضبط عدل تو از بیم قهر نتواند
که بی‌اجابت درمان رود صبا به چمن
به یاد خاطر آیینه مشرب تو توان
ز لوح سینه عشاق گرد غم زفتن
اگر تصور لطفت کند عجب نبود
که همچو کوه ببالد به خویشتن ارزن
نسیم لطف تو بر دوزخ ار وزد شاید
که دوزخی ز عذاب ابد شود ایمن
اگر غنای تو قسمت کنند بر عالم
سزد که مور تغافل زند به صد خرمن
ز راست‌جویی عدلت که در زمانه پرست
عجب بود اگر افتد به زلف یار شکن
ز بهر نسخه معجونت در مطب قضا
ز انجم است جواهر ز آسمان هاون
اگر ز شعله رایت به دل فتد شرری
چو آفتاب شود داغ سینه‌ام روشن
اگر به دشمن خو صلح کرده‌ای چه عجب
که عادتست به لقمه دهان سگ بستن
شهید زهر تو گشتی ولی ز یکرنگی
حیات هر دو جهان گشته زهر مار به من
خدایگانا دارم حکایتی به زبان
ز عرض حال که خود هست دربرت روشن
چو روشن است به پیشت نهفتش اولی
که شاه خود داند رسم بنده پروردن
مرا چو لطف تو باشد شکایت از که کنم؟
مرا چو کوی تو باشد کجا برم مسکن؟
ز نارسایی بختم به روی هم گره است
ز سینه تا به زبانم هزارگونه سخن
شکایت از فلک دون نمی‌توانم کرد
وگرنه دارم ازو صد شکایت از هر فن
فلک که عادت او جهل پروریست مدام
به اهل فضل نسازد علی‌الخصوص به من
به اهل فضل نپرداخت بسکه گشت فلک
مدام درپی تحصیل کام هر کودن
همیشه دایه آداب و دانشم بیند
اگر به دیده انصاف بنگرد دشمن
از آن زمان که گرفتم به دست لوح و قلم
به یاد نیست مرا جز نوشتن و خواندن
به مهر فضل شدم دست پرور غربت
به دوستی غریبی بریده‌ام ز وطن
چه شد از اینکه سرآمد بد انوری در شعر
منم که نادره روزگارم از همه فن
هنر نمانده به عالم که من نپروردم
ادب نزاده ز مادر مگر به دامن من
مرا ز شاعری خود همیشه عار آید
چه کار افلاطون را به ژاژ خاییدن
به روی شعر نگاهی نکردمی هرگز
اگر نبایستی مدح مقتدا کردن
ز بوی زلف عروس جمال حضرت تو
گذشت از سرم آوازه ختا و ختن
مرا که مهر تو آواره دارد از دو جهان
چه شکوه‌ام دگر از غربت است یا ز وطن
شکایت از که و مه می‌کنم چرا و ز چه؟
حکایت از مه و خور می‌کنم چرا ز چه فن؟
به طرز اهل زمان گر نمی‌روم چه عجب
کنون که طرز سخن دارد افتخار به من
سخن بلند بود رتبه عدو پست است
گناه او نبود گر نمی‌رسد به سخن
رسید وقت دعا ختم کن سخن فیاض
که نیست شیوه اخلاص درد دل کردن
همیشه تا که دو چشم حیا بود اعمی
همیشه تا که زبان دعا بود الکن
معاندان ترا باد تیر در دیده
ملازمان ترا دربر از دعا جوشن
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در منقبت سیدالشهداء امام حسین(ع)
به یار نامه نوشتم به خون صبر و سکون
چو غنچه نامه پیچیده ته به ته پر خون
چه نامه, نامه آراسته بدین تقریر
چه نامه, نامه پیراسته بدین مضمون
که ای ز هجر توام جان اشتیاق به لب
که ای جدا ز توام چشم آرزو پرخون
منم که بی‌تو ندارم به جان ثبات و شکیب
منم که بی‌تو ندارم به دل قرار و سکون
تویی که بی‌منی آسوده ظاهر و باطن
تویی که بی‌منی آراسته درون و برون
چه گویمت که چه‌ها می‌کشم ز دست فراق
که کس مباد به دست عدوی خویش زبون
تو شاد زی به فراغت که دور از تو مرا
نصیب عشق به صحراکشیده رخت جنون
پی خلاصی من زین طلسم دم بدمم
خیال نرگس چشم تو می‌دمد افسون
همان به آب حیات لب تو تشنه لبم
اگرچه سرزده از دیده‌ام دو صد جیحون
خبر ز روز و شبم نیست این قدر دانم
که گاه‌گاه غمم می‌شود ز حد افزون
کمند زلف تو در گردن دلست همان
اگر ز پرده هفت آسمان شوم بیرون
گزند ناخن حسرت که کیست لیلی او؟
مرا به هم‌چو نمایند کاین بود مجنون
غم تو زد رهم از آشنا و بیگانه
ز خاک کوی توام نیز راند ذوق جنون
عریضه را به سیاهی نوشته‌ام یعنی
ز دوری تو به سرکار دل, ندارم خون
ز خون شکوه چو شد نامه سر بسر لبریز
به یادم آمد ناگه دل وفا افزون
که مانده بود در آن طره دور از بر من
نشسته در خم آن زلف تا کمر در خون
به مقتضای مروت بدین روش کردم
کنار نامه به احوال پرسیش مشحون
که این فریفته دام طره مفتون
بگو در آن خم زلف سیاه چونی چون؟
مرا به خواب نصیب است روی او دیدن
ولی به خواب نیم دست‌رس ز بخت زبون
تو چون به حلقه آن زلف دست‌رس داری
ترا که در خم آن زلفی از ازل مفتون
چنان‌که معنی پیچیده در شکنجه حرف
چنان‌که در شکن لفظ نارسا مضمون
به یاد چشم به خون جگر تپیده من
روا بود که ببینی به آن رخ گلگون
چو تیره غمزه خوری یاد کن ز سینه من
که جز به یاد تو من هم نمی‌خورم دم خون
اگرچه جای من آنجا پرست از اغیار
ولیک جای تو خالی به سینه محزون
به دست باد صبا گشت نامه چون مرسل
چو خاک‌بوس درش کرد ایستاد برون
از آن به پیش درش در برون توقف کرد
که باد را به حریمش نبود راه درون
گرفت دست ادب نامه را به پیش آورد
ستد ز دست وی و کرد لطف را ممنون
به دست ناز چو بگشود نامه را از هم
چه دید نامه درهم, چو طره مفتون
چو زخم تازه‌شکن بر شکن ز خون لبریز
ز حرف حرف چو دریای موج‌زن از خون
به طنز گفت به خط کسی نمی‌ماند
مگر که کاتب او طفل بوده یا مجنون!
معانیش همه بی‌ربط‌تر ز حرف وفا
عبارتش همه درهم‌تر از حدیث جنون
نه روشناس نظر نه به حرف دل نزدیک
نه لفظ اوست به طبع آشنا و نه مضمون
مگر مسوده زلف چین به چین بتی است!
مگر به حال دل بی‌دلی است این مشحون!
به پیش زلف خود افکند و گفت از سر ناز
سواد این چو تو داری تو فهم کن مضمون
چو زلف دید خط آشنا به خود پیچید
فکند عقده سررشته را به دست ظنون
پس از تأمل بسیار گفت این ز کسی است
که رفته از بر ما چون ز خویش صبر و سکون
کرا دماغ که بنویسد از طریق وفا
جواب و, پرسد کش حال چیست, واقعه چون؟
پیام داد زبانی ولی نهفته ز ناز
که ای ز دوری ما همچو بخت خویش زبون
چرا به دست جدایی چنین زبون شده‌ای؟
نگفتمت که ندارد فراق یار شگون؟
ز خاک درگه ما دوریت مناسب نیست
به سعی کوش که از چنگ غم شوی بیرون
اگر نباشدت آسان خلاصی از هجران
مدد طلب ز شهنشاه عرصه مسکون
شهنشهی که به حصر مدایحش نرسد
خرد اگر متفنن شود به جمع فنون
شهی که از شرف او رنگ پادشاهی او
ز پای پای نهادست بر سر گردون
شهی که قامت جاهش خمیده درناید
به سعی تا به ابد زیر این رواق نگون
امام مفترض‌الطاعه شاهزاده حسین
به ناز داشتهٔ لطف ایزد بی‌چون
عجب که گوشه دامن به دست حصر دهد
فضایلش که ز قید شمار جسته برون
جهات ست همه دریا و ذات او گوهر
نه آسمان همه طومار و ذات او مضمون
اگرنه رابط ایجاد او شدی بودی
ازل خزینه کاف و ابد طویله نون
برای مولد او کرد آسمان حرکت
زمین برای مقر وی اقتضای سکون
بود چو روزنه دیده پیش قصر جلال
به پیش خلوت قدسش سراچه گردون
به فرض ا گر کره نه سپهر پهن کنند
به پیش ساحت قدرش پلی است برهامون
اگرنه رایت او سرفراشتی به فلک
که داشتی نگه این کهنه سقف را چو ستون؟
به خون نشست به اندک مخالفت ز شفق
نبود بر فلک دون خلاف او میمون
غلط سرودم این نکته را خطا کردم
سزای او نبود گفت‌وگو برین قانون
زمانه کیست که با او درافتدی به گزاف؟
سپهر کیست که با او درآیدی به فسون؟
خلافش ار گذرد آفتاب را به ضمیر
چو داغ لاله سیه‌رو نشیند اندر خون
خلاف او نرود دهر در شهور و سنین
جز امر او نکند چرخ در دهور و قرون
نبود رغبتی او را بدین دو روزه حیات
نبود الفتی او را بدین سراچه دون
وگرنه گرد ازل از ابد برآوردی
رضای او به جهانگیری ار شدی مقرون
ارادتش سر پرگار اگر بجنباند
جهان به حیطه درآرد چو نون و نقطه نون
ز کلک امرش اگر نقطه‌ای فرو ریزد
سپهر غرقه شود همچو قطره در جیحون
گره به گوشه ابروی نهی اگر فکند
سپهر را حرکت منتقل شود به سکون
ابد کند سر خود را به در ز جیب ازل
پی نظاره جاهش که خیمه برده برون
برای قصر جلالش کشد مصالح کار
قضا که خشت مه و مهر بسته بر گردون
در آستانه او پست, آسمان بلند
به ساکنان درش تنگ, عرصه مسکون
به دهر رایت اقبال او نمی‌گنجد
چنان که در دل تنگ آه عاشق محزون
شکوه جاه و جلاش کسی چه سان بیند؟
که در شکنجه این شش جهت بود مسجون
فکنده سایه به ماضی و حال و استقبال
رسانده پایه به من کان و کاین و سیکون
ز حارسان شکوه وی است اسکندر
ز راویان علوم وی است افلاطون
به کفه خردش عقل عاقلان جهان
چو پیش عاقله کم سنگ ترهات جنون
نسیم لطف خوشش را طباع آب بقا
زبانه غضبش را طبیعت طاعون
به لاتناهی اعداد نیز نتوان کرد
شمار فضلش کز لاتناهی است فزون
عدد نگشت کمال محیطش ارچه نگشت
نهایتش چو کمالات او به پیرامون
که لاتناهی اعداد هست بالقوه
ز ننگ قوه بود لاتناهی‌اش بیرون
طلوع مطلع مدحش چه دلگشاست کنون
هزار خنده به خورشید می‌زند گردون
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - مطلع دوم
زهی مکان تو از عرصه خیال برون
گمان به خلوت قدس تو ره نبرده درون
تو آن رفیع مکانی که اوج عرش عظیم
فضای عالم قدر ترا بود هامون
تو آن شهی که به نعت تو همچو جد و پدر
هزار جای کلام خدا بود مشحون
ترا جلالت و قدرست از قدر برتر
ترا حکومت و جاهست از قضا افزون
زمانه خادمی روضه ترا شاکر
سپهر چاکری درگه ترا ممنون
جهان ز حفظ تو از شر آسمان محفوظ
ز عدل تست زمانه ز حادثات مصون
به یاد خاطر آیینه مشرب تو مدام
رود غبار ملالت ز خاطر محزون
علاج زردی خورشید می‌توانی کرد
خمیر مایه مهر خودار کنی معجون
رسن ز کاهکشان آیدش به گردن, اگر
مخالف تو ز قدرت رسیده بر گردون
عدوی جاه تو لب تشنه میرد آخر اگر
شود به فرض چو فرعون غرق در جیحون
به گوش دوست چکاچاک تیغ تو در حرب
ز سینه زنگ زداتر ز نغمه قانون
بود بفیض‌تر از روزهای ابر بهار
به روز حرب چو حمله کنی به خصم زبون
ز رعد نعره گردون و برق شعله تیغ
ز ابر دود دل دشمن و ترشح خون
متابع تو بود تشنه لب به خون عدو
نمی‌شود ز فرات احتیاج او ممنون
چو پشت آینه زینسان که دهر بی‌آب است
عجب نباشد اگر تشنه‌لب شود بیرون
کسی که چشمه کوثر چکد ز لعل لبش
چراکند لبش آلوده آب دنیی دون
اگر دو روز فلک از سیاه‌بختی کرد
ز کینه تو دل تنگ دوستان پرخون
ولی ببین که چه‌ها می‌کشد به صدخواری
زتیر آه جگر خسته بیدلان اکنون
کدام دل که نه در بند مهربانی تست؟
ز خاک تربت خود کن قیاس این مضمون
به سفته گوهر خوشبوی خاک درگه تو
هزار گوهر انجم فدا کند گردون
نه لؤلؤست و نمی‌دانم این چه شادابی است
که هست تشنه لبش آب لؤلؤی مکنون
نه کربلا به وجود تو رشگ فردوس است!
ز نسبت تو بهشت است عرصه مسکون
ملک به دست دعا مرگ از خدا خواهد
بدین امید که در کربلا شود مدفون
اگر به قیمت وی آسمان دهد خورشید
که هست تربت خورشید رنگ او مغبون
به خاک او نرسد گرچه جان دهد عنبر
مگر ز نسبت او رنگ و بو کند افزون
به خار او نرسد گل اگرچه بخشد روح
ز خاک باغچه‌اش سر کند مگر بیرون
ز نسبت تو زمین نافه‌گر شود چه عجب!
چو ناف آهوی چین است پر ز خون و چه خون!
به داغ رشک, دلم همچو لاله می‌سوزد
به روضه تو اگر مشتبه شود گردون
ز وسعت ارچه به وی لاف همسری دارد
ولی به فربهی آماس‌کی شود مقرون
چه روضه‌ای که نگاهش ندیده پیرامن
چه روضه‌ای که خیالش نگشته پیرامون
بر اوج چرخ برین سمک گنبدش باشد
چنان‌که کوه بلند ارتفاع در هامون
به قدر خود بنماید اگر شکوه, از شرم
شود ز رنگ به رنگ آسمان چو بوقلمون
هزار چرخ زند گر به بام او نرسد
چو گردکان به گنبد فکنده چرخ نگون
ز بس تپیدن دل همچو طفل بر لب بام
به سطحش ار برسد و هم, نیست حد سکون
شها جدا ز درت هست هر دو دیده مرا
یکی فرات و یکی دجله موج‌زن از خون
غبار کوی توام بر تن ضعیف بود
هزاربار نکوتر ز اطلس و اکسون
امید وصل تو در تن به جای جان دارم
دگر تو دانی و لطفت که چون بباید چون؟
خدا مرا برساند به وصل خاک درت
که محو گردم در وی چو قطره در جیحون
هوای حشمت جمشیدیست در سر من
خدا نصیب کند بخت و طالع میمون
عنان رخش سخن تنگ کن دمی فیاض
کز انتظار دعا شد دل اجابت خون
ز رشک رفعت عالی جناب درگه تو
خمیده تا بود از غصه قامت گردون
خمیده باید قد خصم و دوستان ترا
ز فیض باده لطف تو باد رخ گلگون
به چشم حسرتم امید خاک درگه تو
بود چو مهر تو در دل همیشه روزافزون
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در منقبت امام محمدباقر (ع)
طلسم رنگ چمن را بهار بسته چنان
که رنگ بیم ندارد برو شکست خزان
مرور باد صبا بر بساط سبزه دشت
ز موج مخمل خارا درست داده نشان
کنون که یوسف گل شد عزیز مصر چمن
زمانه همچو زلیخا دوباره گشت جوان
به گلشن از دید بیضای برگ غنچه گل
هزار معجزه دارد در آستین پنهان
لباس غرق به خون کرده شاخ گل بر چوب
مگر ز خون سیاووش می‌کشد تاوان
لطیف طبع ز گلشن نمی‌شود ممنوع
هزار سلسله دارد اگر چو آب روان
رطوبتی است هوا را که بی‌مؤونت ابر
به پهن دشت فضا منعقد شود باران
ز فیض آب و هوای چمن عجب نبود
بسان غنچه اگر دلنشین شود پیکان
ز بس لطافت و نازک مزاجی از نم ابر
هوا سرشته در اجزای شاهد بستان
ز بار شبنم بر برگ گل اثر ماند
چنان که بر لب خوبان نشانه دندان
به احتیاط رود در چمن صبا که مباد
شود ز موج تحرک شکسته شاخ نوان
دل از شکستن شاخ است باغبان را جمع
که مومیایی ابر بهار گشته ضمان
ز بس لطیف شد اجزای باغ نزدیک است
که همچو بوی گل از دیده‌ها شود پنهان
به مردگان بنات نبات در ته خاک
دمد به معجزه دم مسیح نامیه جان
ز میوه نیست عجب از وفور استعداد
که چون شکوفه شود بیشتر ز برگ عیان
ز بس رطوبت اشیا عجب نباشد اگر
ز موج باد صبا تیر خم شود چو کمان
ورق ز بس که رطوبت‌پذیر شد ز هوا
رقم به صفحه چو نقشی بود بر آب روان
عجب نباشد در باغ چون طلای مذاب
ز بس تری هوا شعله‌گر کند سیلان
میان آتش و آب این زمان که یکرنگی است
ز شعله کی پر پروانه را رسد نقصان؟
درین بهار اگر بودی آتش نمرود
درو نه معجزه بودی دمیدن ریحان
ز تازگی و تری در میانه آتش
نهال دود بود همچو سرو در بستان
ز بس گل از سر هر خار بردمد چه عجب
گل سرشکم اگر بر دمیده از مژگان
ز بی‌رفیقی کس را چه غم که سایه شخص
ز روح بخشی باد صبا پذیرد جان
ز نم بر آینه زآنسان دمیده سبزه رنگ
که شخص عکس تواند درو شدن پنهان
سحر ز آتش چقماق برق درنگرفت
ز بس به سوخته ابر داد نم باران
مگر چو نوح به کشتی کنیم سیر چمن
که موج شبنم در باغ می‌کند طوفان
به زور جذبه نسیم گل آیدش به مشام
اگر بود قفس عندلیب از سندان
نشاط خنده گل رخت غصه داد به باد
فکنده شبنم اوراق غم به آب روان
ز ذوق زود شکفتن گل نشاط‌انگیز
به پای طفره کند طی غنچگی آسان
ز بارنم به زمین سود سینه ناقه ابر
و یا زمین ز نمو شد به ابر دست و عنان
به غنچه درنگرم خون دل خورم که چرا
سری به جیب فرو برده با چنین سامان
طریق درد نهفتن ز غنچه دارم یاد
که هست با دل صد پاره دایما خندان
نسیم گل خبر از نشئه جنون دارد
رفیق گو به گلم بر زند در زندان
به گوش‌های چمن از ترانه مستی
به بلبلان نگذارند ناله را مستان
چنان هوای چمن در نهاد بلبل مست
سرشته رغبت پرواز در فضای جهان
که گر کنند پر عندلیب را پریتر
بدون منت زور کمان شود پران
کسی که ناله بلبل شنیده می‌داند
که جیب گل ز چه رو پاره گشته تا دامان
اسیر کنج قفس باد بلبلی که کند
درین بهار به جز مدح شاه ورد زبان
شهی که عرصه جاهش اگر بپیمایند
به عرض او نرسد ریسمان طول زمان
شهی که خیمه قدرش اگر به پای کنند
به قدر پرده‌سراییست پهن دشت مکان
شهی که بختش اگر سایه گسترد گردد
به زیر سایه یک پایه شش جهت پنهان
امام مشرق و مغرب که آفتاب بلند
بود به پرتو مهرش چو ذره در جولان
محمدبن علی باقرالعلوم که هست
بلند رایت علمش ستون این ایوان
اگر ز چهره علمش نقاب برخیزد
غبار آینه گردد علوم هر دو جهان
نظیر اوست, مجرد اگر بود خورشید
شبیه اوست, مجسم اگر شود قرآن
ردای دانش او دامن ار بیفشاند
رود به باد فنا گرد حکمت یونان
ز گرد کوچه او از ازل تلبس روح
ز فضل سفره او تا ابد تغذی جان
لباس سایه او گر به بر کند خورشید
به کاینات شب و روز می‌شود یکسان
اگر فکنده دوشش بر آسمان پوشند
ز نارسایی قامت به‌پا کشد دامان
عدم دگر نکند رخنه در سرای وجود
کشد ز حفظ اگر باره‌ای به گرد جهان
ز وسع مملکتش عرصه‌ایست هفت اقلیم
ز قصر مملکتش غرفه‌ایست نه ایوان
به بحر و بر ز قطاران محملش افلاک
به روز و شب ز اجیران مطبخش ارکان
ز منزلش همه بال و پر ملک روبند
چو خاک‌روبی صحنش کنند فراشان
سرادقات جلالش به عرصه‌ای نزنند
که در دیار مکانست و در حصار زمان
ز هر طرف به دو انگشت ازو گذاره شود
مربع ار بنشیند به کرسی امکان
هزار سال به قصر جلال او نرسد
فلک چو دیو اگر برپرد تنوره‌زنان
یقین به کنه جلالش نشان نمی‌یابد
خود به هرزه چه می‌کند کمان گمان
اگر به بحر کمالش فتد شناور وهم
چو موج پر بدود لیک کم رسد به کران
عدد اگرچه صحیح است لاتناهی وی
چو کسر نصف به حصرش نمی‌رسد به میان
اگرنه بهر عطای کفش بود هرگز
گهر نبندد دریا و زر نسازد کان
ولی چه منت کان است و بحر, دستی را
که خاک را کند اکسیر و سنگ را مرجان
عطای او به کسی کم رسد اگر باشد
چنان‌که از دگران حرص پر کند دامان
سحاب اگر ز کفش مرتفع شود گردد
چو دامن فلک آفاق پر در از باران
ز ریزش کف دُربار او خبر دارد
محیط از آن چو فلک گرد می‌کند دامان
عطای او نه همین لعل و زر بود به مثل
که این دفینه خاکست و آن ذخیره کان
که تا ابد ز عطایای بحر دانش اوست
همه تلذذ روح و همه تعیش جان
زهی به حسن شیم از جهانیان ممتاز
چو شاخ گل که بود سرفراز در بستان
به وسع حوصله تنها, جهان بار خدای
به قدر مرتبه یک تن, خدایگان جهان
به امتیاز مکارم ز همگنان ممتاز
به انفراد محاسن فرید عالمیان
بهار عدل تو گر سایه بر چمن فکند
ز چهره رنگ نگرداندش نهیب خزان
نسیم لطف تو در باغ اگر گذار کند
شکوفه در رحم شاخ می‌شود خندان
غبار راه تو با چشم اعتبار کند
همان که با شب دیجور ماه نورافشان
به سایه تو چه‌سان مشتبه شود خورشید!
کسی به شعله نکردست اشتباه دخان
میان رای تو و نور آفتاب بود
تفاوتی که بود در میان علم و عیان
حهعانیان همه اجری‌خور نصیب تواند
به‌خار بن پی گلبن دهند آب روان
سفیدروی‌تر آید به محشر از طاعت
به آب خاک درت غوطه‌گر خورد عصیان
هزارساله عبادت ز سر برون نبرد
مخالفان ترا بی‌نصیب از غفران
تمام عمر به یک سجده گربرند به سر
که بی‌رضای تو, سر می‌زنند بر سندان
شقاوت از دل دشمن نمی‌رود به عمل
که سرنوشت نشوید کسی به آب روان
تو لایقی به خلافت ز روی عقل و قیاس
تویی سزای امامت به حجت و برهان
تویی که جابر انصاری از زبان رسول
سلام داده ترا بعد قرن‌ها ز زمان
نه قالب تو کم از روح عیسی مریم
نه ز آستین تو به دست موسی عمران
چو دست معجزه از آستین برون آری
یکیست کار عصای کلیم و چوب شبان
به دست موسی اگر چوب اژدها گردید
شود به امر تو مو بر تن عدو ثعبان
ترا چنان که تویی کوردل اگر نشناخت
ز نقص فطرت شومش بود چه باکت از آن
چو از مشاهده نور عاجز آید کور
به آفتاب درخشان نمی‌رسد نقصان
خدایگانا, آنی که وصف رتبه تو
نمی‌تواند کردن خرد به فکر و بیان
که مدح و وصف به قدر شناخت باید کرد
ترا چنان‌که تویی خود شناختن نتوان
حواس ظاهر و باطن کجا و طلعت تو
کجاست دیده خفاش و مهر نورافشان
توان به عقل مجرد ترا مشاهده کرد
که درنیاید در ظرف دیده طلعت جان
ولی به عقل نشاید ترا صفت کردن
که در مشاهده‌ات عقل می‌شود حیران
ترا ندیده چه گوید؟ چو دید چون گوید؟
که کار گفتن نبود حکایت وجدان
به علم و فضل تو دانسته‌ام ولیک چه سود؟
خدا کند که ببینم ترا به چشم عیان
اگرچه نیست مرا حاصلی به جز تقصیر
اگرچه نیست مرا مایه‌ای به جز نقصان
متاع علم مرا نیست مایه جز سودا
تجارت عملم را نتیجه جز خسران
ولیک مهر تو دارم بس است این عملم
به تست معرفت من مرا بس این عرفان
به فضل تست امیدم, چه کار ازین بهتر
مرا که سود تو باشی دگر چه غم ز زیان
به آب و تاب سخن تاز جمله حیوانات
بود تمیز ذاتی گوهر انسان
معاند تو چو حیوان زبانش الکن باد
متابع تو به وصفت همیشه گرم زبان
تمیز دوست ز دشمن به آب و تاب تو باد
چنان‌که در صف خرمهره لؤلؤ و مرجان
در آن زمان که پدر را پسر فراموش است
به یاد خود که ز فیاض خود مکن نسیان
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در منقبت امام موسی کاظم(ع)
ز تاب شعشه آفتاب در سرطان
تنور گرم فلک جدی را کند بریان
ز تاب خور، دم فواره در میان حیاض
شدست چون نفس اژدها شراره فشان
ندانم آه که آتش‌فروز شد که دگر
جهان چو سینه عشاق گشت آتشدان
نفس کسی نزد از سوزش حرارت دل
که همچو باد نزد دامنی بر آتش جان
ز تاب خور کره نار شد فضای هوا
درو به جای سمندر طیور در طیران
شعاع مهر چو نی سوزد اندرین آتش
چه جای آنکه کنی نسبتش به گرمی آن
زبان‌خویش برون کرده شعله از گرما
نهاده سینه به ریگ از حرارت آب روان
مکن دم سردی ز باد هم کان نیز
ز تاب مهر به هر جانب است گشته دوان
به جای باد گرفتم دم مسیح بود
که ناوزیده به کس آتشش فتاده به جان
شود چو آتش و افتد به خرمن یعقوب
اگر ز مصر نسیمی وزد سوی کنعان
دم هوا چو دم مرده برنمی‌آید
ز تاب مهر نفس‌گیر گشته شخص جهان
ز تاب گرما آن موجه نیست دریا را
که پوست شد به تنش خشک و چین فتاد برآن
ز شغل خویش چنان بازمانده‌اند اشیا
که ابر هم نکند یاد گریه نیسان
هوا چو شعله برافروختست و بر ز برش
به روی هم متراکم سحاب همچو دخان
جهان چو دانه اخگر شدست از گرمی
سحاب چون کف خاکستریست بر سر آن
چو در رماد که آتش نگاه می‌دارند
به ابر حفظ حرات نموده تابستان
نه دود بر سر آتش بود که از گرما
فکنده است به سر سایه آتش سوزان
ز تاب مهر عجب نیست گر برند پناه
دگر به سایه عشاق آفتاب‌وشان
تمیز بوالهوس از عاشقست بس مشکل
که هر دلی شده سوزان و هر جگر بریان
پی‌پناه به دنبال ظل مخروطی
شبانه‌روز بود آفتاب سرگردان
عیان ز چین سر زلف یار، عارض نیست
به زیر سایه سنبل شدست مهر نهان
ز بحر سینه عشاق خاستست مگر
که گشته در عوض قطره ابر شعله‌فشان
چنانکه مایه ابر بهار هست بخار
شدست مایه ابر تموز هم ز دخان
چو آه عاشق گشته است ابر آتش‌بار
چو ابر آه بود آتشش بود باران
به وصف گرمی آب و هوا درین ایام
زبانه‌ایست مرا در دهن به جای زبان
زبس‌که روی زمین داغ شد ز آتش مهر
زبس‌که انجمن شعله گشت لاله‌ستان
چنان‌که موی نمی‌روید از نشانه داغ
به صد بهار نگردد ز دشت سبزه عیان
چنان زمانه برافروخت آتشی که مگر
علم زد آتش خشم خدایگان جهان
امام موسی کاظم که شخص حلمش اگر
نه کظم غیظ نمودی ز اهل بغی زمان
بسان کوره تفسیده رکن‌های جحیم
ز آتش غضبش برفروختی دوران
تمام مدح ویست و مدایح آباش
اگر ز توریه آگه شوی ور از فرقان
به فص خاتم وی نقش بود امام‌الناس
دمی که بود ظهورش نهفته در کتمان
اگرنه غایت ایجاد عالمستی او
هنوز بودی آدم به صلب خاک نهان
جهان اگر به جهان جلال او سنجند
محیط کون و مکان قطره است و او عمان
اگر به رتبه او بنگری توانی گفت
که مثل او نبود در قلمرو امکان
شمیم خلق تو روحی دمیده در تن روح
نسیم لطف تو جهانی فزوده بر سر جان
بهار اگر ورقی خواند از گلستانت
کتابخانه گل را دهد به باد خزان
به پیش ابر کف تست باد در کف ابر
ز دست بخشش دست تو خاک بر سر کان
مثال امر تو نافذ شود به خاک ثقیل
برات نهی تو جاری بود بر آب روان
به کوه حلم تو سنجند اگر گرانی کوه
سبک چو گرد رود بر هوا جبال گران
به بحر دست تو گر افکنند قلزم را
ز بیم غرق چو موج از میان رود به کران
به دشمنی تو نافع نمی‌شود طاعت
به دوستی تو نقصان نمی‌کند غفران
اگر تو پا ننهی در میانه چون پرگار
رسد به دایره روزگار صد نقصان
نصیحتی ز تو رهبرتر از هزار دلیل
خطابتی ز تو پرنفع‌تر ز صد برهان
اگرچه نزد خرد نارسیده‌ای به وجوب
ولی مکان تو صد ره گذشته از امکان
به جام جم نتوان دید آنچه یافت خرد
ز خشت گنبد گردون مشابه تو عیان
به پیش او چه بود هفت گنبد گردون
به جنب او چه کند هشت روضه رضوان
خلاف رای تو زان نقض دین بود که خدای
به تار عهد تو تابیده رشته ایمان
خلل‌پذیر شود پنج رکن دین یکبار
اگرنه مهر تو دین‌راست اعظم‌الارکان
اگر به خاک درت تشنه را دهند نوید
دگر هوس نکند آب چشمه حیوان
هوای کوی تو در سر کسی که رفت به خاک
بود به باغ جنان چشم حسرتش نگران
برای حکم تو گل گوش پهن کرده به باغ
که تا تو نهی کنی بنددی ز خنده دهان
زبان‌گشوده پی عرض مدعا سوسن
که گر تو امر نمایی درآیدی به زبان
اگر ز خاک درت توتیا کند نرگس
شود چو چشم جهان‌دیده روشناس جهان
عدو هراسد از تو چنانکه سایه ز نور
حذر نماید خصم از تو چون زنار دخان
کسی که خصم ترا دید به سریر چه گفت
بود به جای سلیمان گرفته دیو مکان
خلافتی که به قد تو راست همچو قباست
اگر به خصم پسندی چه باک و نقص از آن
هوای شوکت صاحبقرانیش نبود
کسی که در دو جهانست صاحب‌القرآن
ز رنگ و بو بود آرایش جمال عدو
چنان که زینت طاووس باشد از الوان
دلی نبندد عاقل به رنگ بی‌معنی
سری ندارد دانا به صورت بی‌جان
ارادت تو دهد کلک امر را حرکت
کرامت تو دهد حکم نهی را جریان
بدون حکم تو تقدیر کم کند خواهش
خلاف رأی تو کمتر دهد قضا فرمان
همه به موجب حکم خدا کند حرکت
ارادت تو که کلک قضای راست بنان
بزرگوارا آنی که در مدیح تو عقل
سری به جیب فروبرده با هزار بیان
نظر به درک جمال تو عاجزست و ضعیف
سخن به وصف جلال تو قاصر و حیران
پی نوشتن وصف کف تو بحر محیط
اگر مداد شود قطره‌ایست درخور آن
شود زمین و زمان در شعاع خور مستور
گر از لباس سخن مدحتت شود عریان
من و هوای مدیح تو، کی درست آید
متاع پیرزن و وصل یوسف کنعان!
مرا هوای مدیح تو زیبد ار بالفرض
به پای مهر جهان ذره را رسد جولان
کسی دگر نتواند ترا به مدح ستود
بس است مادحت ایزد، مدایحت قرآن
غرض ز سعی من این بس که یاد من آری
در آن دمی که پدر از پسر کند نسیان
اگر سر است به داغ تو می‌کنم افسر
اگر دلست به مهر تو می‌نهم عنوان
دل ار به مهر تو نبود چه می‌پزد سودا
سر ار به راه تو نبود چه می‌کند سامان
به حضرت تو مرا آرزوی بسیارست
دگر تو دانی و فیاض و لطف بی‌پایان
همیشه تا بود آرایش جهان از مهر
کتان ز تابش مه تا که هست در نقصان
بود ز مهر تو آرایش دل احباب
ز ماه طلعت تو نقص دشمنان چو کتان