عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۰
و دیگر روز چون بار بگسست - و اعیان ری بجمله آمده بودند بخدمت با این مقدّمان و افزون از ده هزار زن و مرد بنظاره ایستاده - اعیان را به نیم ترک بنشاندند و امیر، رضی اللّه عنه، حسن سلیمان را که او از بزرگان امیران جبال هراة بود بخواند و بنواخت و گفت: ما فردا بخواهیم رفت و این ولایت بشحنگی بتو سپردیم و سخن اعیان را بشنودی، هشیار و بیدار باش تا خللی نیفتد بغیبت ما؛ و با مردمان این نواحی نیکو رو و سیرت خوب دار و یقین بدان که چون ما بتخت ملک رسیدیم و کارها بمراد ما گشت، اندیشه این نواحی بداریم و اینجا سالاری محتشم فرستیم با لشکری و معتمدی از خداوندان قلم که همگان بر مثال وی کار کنند تا باقی عراق گرفته آید، اگر خدای خواهد . باید که اعیان و رعایا از تو خشنود باشند و شکر کنند؛ و نصیب تو از نواخت و نهمت و جاه و منزلت سخت تمام باشد از حسن رأی ما . حسن سلیمان بر پای خاست- و درجه نشستن داشت در این مجلس - و زمین بوسه داد و پس بایستاد و گفت: بنده و فرمان بردارم و مرا این محل نیست، اما چون خداوند ارزانی داشت، آنچه جهد آدمی است، در خدمت بجای آرم. امیر فرمود تا وی را بجامه خانه بردند و خلعت گرانمایه بشحنگی ری بپوشانیدند: قبای خاص دیبای رومی و کمرزر پانصد مثقال و دیگر چیزها فراخور این. پیش امیر آمد با خلعت و خدمت کرد و از لفظ عالی ثنا شنید و پس بخیمه طاهر آمد و طاهر ثنای بسیار گفتش. و اعیان ری را آنجا خواندند و طاهر آن حال با ایشان بگفت، سخت شاد شدند و فراوان دعا و ثنا گفتند. پس طاهر مثال داد حسن سلیمان را تا با خلعت سوی شهر رفت با بسیار لشکر و اعیان با وی و شهر را آذین بسته بودند، بسیار نثار کردند و وی را در سرایی که ساخته بودند، سخت نیکو فرود آوردند و مردمان نیکو حق گزاردند.
و امیر شهاب الدوله مسعود دیگر روز، الخمیس لثلث عشر لیلة مضین من رجب سنة احدی و عشرین و اربعمائه از شهر ری حرکت کرد بطالع سعد و فرخی با اهبتی و عدّتی و لشکری سخت تمام و بر دو فرسنگی فرود آمد؛ و بسیار مردم بخدمت و نظّاره تا اینجا بیامده بودند. دیگر روز آنجا برنشست و حسن سلیمان و قوم را بازگردانید و تفت براند؛ چون بخوار ری رسید، شهر را بزعیم ناحیت سپرد و مثالها که دادنی بود بداد و پس برفت. چون بدامغان رسید، خواجه بو سهل زوزنی آنجا پیش آمد گریخته از غزنین، چنانکه پیش ازین شرح کرده آمده است و امیر او را بنواخت؛ و مخفّ آمده بود با اندک مایه تجمّل. چندان آلت و تجمّل آوردندش اعیان امیر مسعود که سخت بنوا شد و امیر با وی خلوتی کرد که از نماز دیگر تا نیمشب بکشید.
و بروزگار گذشته که امیر شهاب الدّوله بهرات میبود، محتشتمتر خدمتکاران او این مرد بود، امّا با مردمان بد ساختگی کردی و درشت و ناخوش و صفرائی عظیم داشت؛ و چون حال وی ظاهر است، زیادت از این نگویم که گذشته است و غایت کار آدمی مرگ است، نیکوکاری و خوی نیک بهتر تا بدو جهان سود دارد و بردهد. و چون این محتشم را حال و محل نزدیک امیر مسعود، رضی اللّه عنه، بزرگتر از دیگر خدمتکاران بود، در وی حسد کردند و محضرها ساختند و در اعتقاد وی سخن گفتند و وی را بغزنین آوردند در روزگار سلطان محمود و بقلعت بازداشتند، چنانکه بازنمودهام در تاریخ یمینی ؛ و وی رفت و آن قوم که محضر ساختند، رفتند و ما را نیز میبباید رفت که روز عمر بشبانگاه آمده است و من در اعتقاد این مرد سخن جز نیکوئی نگویم که قریب سیزده و چهارده سال او را میدیدم در مستی و هشیاری و بهیچ وقت سخنی نشنودم و چیزی نگفت که از آن دلیلی توانستی کرد بر بدی اعتقاد وی . من این دانم که نبشتم و برین گواهی دهم در قیامت؛ و آن کسان که آن محضرها ساختند، ایشان را محشری و موقفی قوی خواهد بود، پاسخ خود دهند؛ و اللّه یعصمنا و جمیع المسلمین من الحسد و الهرّة و الخطا و الزّلل بمنّه و فضله . چون حال حشمت بو سهل زوزنی این بود که بازنمودم، او بدامغان رسید، امیر بر وی اقبالی کرد سخت بزرگ و آن خلوت برفت، همه خدمتکاران بچشمی دیگر بدو نگریستند که او را بزرگ دیده بودند و ایشان را خود هوسها بآمدن این مرد بشکست که شاعر گفته است: شعر
اذا جاء موسی و القی العصا
فقد بطل السّحر و السّاحر
و مرد بشبه وزیر ی گشت و سخن امیر همه با وی میبود، و باد طاهر و ازان دیگران همه بنشست و مثال در هر بابی او میداد و حشمتش زیادت میشد.
و امیر شهاب الدوله مسعود دیگر روز، الخمیس لثلث عشر لیلة مضین من رجب سنة احدی و عشرین و اربعمائه از شهر ری حرکت کرد بطالع سعد و فرخی با اهبتی و عدّتی و لشکری سخت تمام و بر دو فرسنگی فرود آمد؛ و بسیار مردم بخدمت و نظّاره تا اینجا بیامده بودند. دیگر روز آنجا برنشست و حسن سلیمان و قوم را بازگردانید و تفت براند؛ چون بخوار ری رسید، شهر را بزعیم ناحیت سپرد و مثالها که دادنی بود بداد و پس برفت. چون بدامغان رسید، خواجه بو سهل زوزنی آنجا پیش آمد گریخته از غزنین، چنانکه پیش ازین شرح کرده آمده است و امیر او را بنواخت؛ و مخفّ آمده بود با اندک مایه تجمّل. چندان آلت و تجمّل آوردندش اعیان امیر مسعود که سخت بنوا شد و امیر با وی خلوتی کرد که از نماز دیگر تا نیمشب بکشید.
و بروزگار گذشته که امیر شهاب الدّوله بهرات میبود، محتشتمتر خدمتکاران او این مرد بود، امّا با مردمان بد ساختگی کردی و درشت و ناخوش و صفرائی عظیم داشت؛ و چون حال وی ظاهر است، زیادت از این نگویم که گذشته است و غایت کار آدمی مرگ است، نیکوکاری و خوی نیک بهتر تا بدو جهان سود دارد و بردهد. و چون این محتشم را حال و محل نزدیک امیر مسعود، رضی اللّه عنه، بزرگتر از دیگر خدمتکاران بود، در وی حسد کردند و محضرها ساختند و در اعتقاد وی سخن گفتند و وی را بغزنین آوردند در روزگار سلطان محمود و بقلعت بازداشتند، چنانکه بازنمودهام در تاریخ یمینی ؛ و وی رفت و آن قوم که محضر ساختند، رفتند و ما را نیز میبباید رفت که روز عمر بشبانگاه آمده است و من در اعتقاد این مرد سخن جز نیکوئی نگویم که قریب سیزده و چهارده سال او را میدیدم در مستی و هشیاری و بهیچ وقت سخنی نشنودم و چیزی نگفت که از آن دلیلی توانستی کرد بر بدی اعتقاد وی . من این دانم که نبشتم و برین گواهی دهم در قیامت؛ و آن کسان که آن محضرها ساختند، ایشان را محشری و موقفی قوی خواهد بود، پاسخ خود دهند؛ و اللّه یعصمنا و جمیع المسلمین من الحسد و الهرّة و الخطا و الزّلل بمنّه و فضله . چون حال حشمت بو سهل زوزنی این بود که بازنمودم، او بدامغان رسید، امیر بر وی اقبالی کرد سخت بزرگ و آن خلوت برفت، همه خدمتکاران بچشمی دیگر بدو نگریستند که او را بزرگ دیده بودند و ایشان را خود هوسها بآمدن این مرد بشکست که شاعر گفته است: شعر
اذا جاء موسی و القی العصا
فقد بطل السّحر و السّاحر
و مرد بشبه وزیر ی گشت و سخن امیر همه با وی میبود، و باد طاهر و ازان دیگران همه بنشست و مثال در هر بابی او میداد و حشمتش زیادت میشد.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۱
و چون امیر شهاب الدّوله از دامغان برداشت و به دیهی رسید بر یک فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ داشت، آن رکابدار پیش آمد که بفرمان سلطان محمود رضی اللّه عنه گسیل کرده آمده بود با آن نامه توقیعی بزرگ باحماد خدمت سپاهان و جامه خانه و خزائن و آن ملطّفههای خرد بمقدّمان لشکر و پسر کاکو و دیگران که فرزندم عاق است، چنانکه پیش ازین بازنمودهام. رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و آن نامه بزرگ از بر قبا بیرون کرد و پیش داشت. امیر، رضی اللّه عنه، اسب بداشت و حاجبی نامه بستد و بدو داد و خواندن گرفت ؛ چون بپایان آمد، رکابدار را گفت:
پنج و شش ماه شد، تا این نامه نبشتند، کجا مانده بودی و سبب دیر آمدن تو چه بود؟
گفت: زندگانی خداوند دراز باد، چون از بغلان بنده برفت سوی بلخ، نالان شد و مدّتی ببلخ بماند، چون بسرخس رسید، سپاهسالار خراسان حاجب غازی آنجا بود و خبر آمد که سلطان محمود فرمان یافت و وی سوی نشابور رفت و مرا با خویشتن برد و نگذاشت رفتن که خداوند بسعادت میبیاید، فایده نباشد از رفتن که راهها ناایمن شده است و تنها نباید رفت که خللی افتد. چون نامه رسید سوی او که خداوند از ری حرکت کرد، دستوری داد تا بیامدم و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است، نیک احتیاط کردم تا بتوانستم آمد. امیر گفت: آن ملطّفههای خرد که بو نصر مشکان ترا داد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید، کجاست؟ گفت: من دارم و زین فروگرفت و میان نمد باز کرد و ملطّفهها در موم گرفته بیرون کرد و پس آن را از میان موم بیرون گرفت . امیر، رضی اللّه عنه، بو سهل زوزنی را گفت: بستان؛ بو سهل آن را بستد. گفت: بخوان تا چه نبشتهاند. یکی بخواند، گفت: هم از آن بابت است که خداوند میگفت و دیگری بخواند و بنگریست، همان بود؛ گفت: همه بر یک نسخت است. امیر یکی بستد و بخواند و گفت بعینه همچنین بمن از بغلان نبشته بودند که مضمون این ملطّفهها چیست؛ سبحان اللّه العظیم! پادشاهی عمر بپایان آمده و همه مرادها بیافته و فرزندی را بینوا بزمین بیگانه بگذاشته با بسیار دشمن، اگر خدای، عزّوجلّ، آن فرزند را فریاد رسید و نصرت داد تا کاری چند بر دست او برفت، واجب چنان کردی که شادی نمودی، خشم از چه معنی بوده است؟! بو سهل و دیگران که با امیر بودند، گفتند: او دیگر خواست و خدای، عزّوجلّ، دیگر که اینک جایگاه او و مملکت و خزائن و هر چه داشت، بخداوند ارزانی داشت ؛ و واجب است این ملطّفهها را نگاه داشتن تا مردمان آنرا بخوانند و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای، عزّوجلّ، چه خواست و نیز دل و اعتقاد نویسندگان بدانند. امیر گفت: چه سخن است که شما میگویید؟! اگر بآخر عمر چنین یک جفا واجب داشت و اندرین او را غرضی بود، بدان هزار مصلحت باید نگریست که از آن ما نگهداشت، و بسیار زلّت بافراط ما در گذاشته است و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهد داشت. ایزد، عزّذکره، بر وی رحمت کناد که هیچ مادر چون محمود نزاید؛ و امّا نویسندگان را چه گناه توان نهاد؟ که مأموران بودند و مأمور را از فرمان برداری چه چاره است، خاصّه پادشاه ؛ و اگر ما دبیری را فرمائیم که چیزی نویس، اگر چه استیصال او در آن باشد، زهره دارد که ننویسد؟ و فرمود تا جمله آن ملطّفهها را پاره کردند و در آن کاریز انداختند و اسب براند و رکابدار را پنج هزار درم فرمود.
و خردمندان چون بدین فصل رسند- هر چند احوال و عادات این پادشاه بزرگ و پسندیده بود- او را نیکوتر بدانند و مقرّرتر گردد ایشان را که یگانه روزگار بوده است.
پنج و شش ماه شد، تا این نامه نبشتند، کجا مانده بودی و سبب دیر آمدن تو چه بود؟
گفت: زندگانی خداوند دراز باد، چون از بغلان بنده برفت سوی بلخ، نالان شد و مدّتی ببلخ بماند، چون بسرخس رسید، سپاهسالار خراسان حاجب غازی آنجا بود و خبر آمد که سلطان محمود فرمان یافت و وی سوی نشابور رفت و مرا با خویشتن برد و نگذاشت رفتن که خداوند بسعادت میبیاید، فایده نباشد از رفتن که راهها ناایمن شده است و تنها نباید رفت که خللی افتد. چون نامه رسید سوی او که خداوند از ری حرکت کرد، دستوری داد تا بیامدم و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است، نیک احتیاط کردم تا بتوانستم آمد. امیر گفت: آن ملطّفههای خرد که بو نصر مشکان ترا داد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید، کجاست؟ گفت: من دارم و زین فروگرفت و میان نمد باز کرد و ملطّفهها در موم گرفته بیرون کرد و پس آن را از میان موم بیرون گرفت . امیر، رضی اللّه عنه، بو سهل زوزنی را گفت: بستان؛ بو سهل آن را بستد. گفت: بخوان تا چه نبشتهاند. یکی بخواند، گفت: هم از آن بابت است که خداوند میگفت و دیگری بخواند و بنگریست، همان بود؛ گفت: همه بر یک نسخت است. امیر یکی بستد و بخواند و گفت بعینه همچنین بمن از بغلان نبشته بودند که مضمون این ملطّفهها چیست؛ سبحان اللّه العظیم! پادشاهی عمر بپایان آمده و همه مرادها بیافته و فرزندی را بینوا بزمین بیگانه بگذاشته با بسیار دشمن، اگر خدای، عزّوجلّ، آن فرزند را فریاد رسید و نصرت داد تا کاری چند بر دست او برفت، واجب چنان کردی که شادی نمودی، خشم از چه معنی بوده است؟! بو سهل و دیگران که با امیر بودند، گفتند: او دیگر خواست و خدای، عزّوجلّ، دیگر که اینک جایگاه او و مملکت و خزائن و هر چه داشت، بخداوند ارزانی داشت ؛ و واجب است این ملطّفهها را نگاه داشتن تا مردمان آنرا بخوانند و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای، عزّوجلّ، چه خواست و نیز دل و اعتقاد نویسندگان بدانند. امیر گفت: چه سخن است که شما میگویید؟! اگر بآخر عمر چنین یک جفا واجب داشت و اندرین او را غرضی بود، بدان هزار مصلحت باید نگریست که از آن ما نگهداشت، و بسیار زلّت بافراط ما در گذاشته است و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهد داشت. ایزد، عزّذکره، بر وی رحمت کناد که هیچ مادر چون محمود نزاید؛ و امّا نویسندگان را چه گناه توان نهاد؟ که مأموران بودند و مأمور را از فرمان برداری چه چاره است، خاصّه پادشاه ؛ و اگر ما دبیری را فرمائیم که چیزی نویس، اگر چه استیصال او در آن باشد، زهره دارد که ننویسد؟ و فرمود تا جمله آن ملطّفهها را پاره کردند و در آن کاریز انداختند و اسب براند و رکابدار را پنج هزار درم فرمود.
و خردمندان چون بدین فصل رسند- هر چند احوال و عادات این پادشاه بزرگ و پسندیده بود- او را نیکوتر بدانند و مقرّرتر گردد ایشان را که یگانه روزگار بوده است.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۲
و مرا که بو الفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا یکی از حدیث [حشمت] خواجه بو سهل در دلهای خدمتکاران امیر مسعود که چون او را بدیدند، اگر خواستند و اگر نه او را بزرگ داشتند که مردان را جهد اندر آن باید کرد تا یک بار وجیه گردند و نامی، چون گشتند و شد و اگر در محنت باشند یا نعمت ایشان را حرمت دارند و تا در گور نشوند، آن نام ازیشان نیفتد. و دیگر حدیث آن ملطّفهها و دریدن آن و انداختن در آب، که هم آن نویسندگان و هم آن کسان که بدیشان نبشته بودند، چون این حال بشنیدند، فارغ دل گشتند که بدانستند که او نیز بسر آن باز نخواهد شد و پادشاهان را اندرین ابواب الهام از خدای، عزّوجلّ، باشد.
فامّا حدیث حشمت: چنین خواندم در اخبار خلفا که چون هرون الرّشید، امیر المؤمنین از بغداد قصد خراسان کرد- و آن قصّه دراز است و در کتب مثبت که قصد بچه سبب کرد- چون بطوس رسید، سخت نالان شد و بر شرف هلاک شد، فضل ربیع را بخواند- و وزارت او داشت از پس آل برمک - چون بیامد برو خالی کرد و گفت: یا فضل، کار من بپایان آمد و مرگ نزدیک است، چنان باید که چون سپری شوم، مرا اینجا دفن کنید و چون از دفن و ماتم فارغ شوید، هر چه با من است از خزائن و زرّادخانه و دیگر چیزها و غلامان و ستوران بجمله بمرو فرستی نزدیک پسرم مأمون که محمّد را بدان حاجت نیست و ولیعهدی بغداد و تخت خلافت و لشکر و انواع خزائن او دارد. و مردم را که اینجااند، لشکریان و خدمتکاران، مخیّر کن تا هر کسی که خواهد که نزدیک مأمون رود، او را بازنداری و چون ازین فارغ شدی، ببغداد شوی نزدیک محمّد و وزیر و ناصح وی باشی و آنچه نهادهام میان هر سه فرزند، نگاهداری و بدان که تو و همه خدمتکاران من اگر غدر کنید و راه بغی گیرید، شوم باشد و خدای، عزّوجلّ، نپسندد و پس یکدیگر درشوید . فضل ربیع گفت: از خدای، عزوجل، و امیر المؤمنین پذیرفتم که وصیّت را نگاه دارم و تمام کنم. و هم در آن شب گذشته شد، رحمة اللّه علیه، و دیگر روز دفن کردند و ماتم بسزا داشتند. و فضل همچنان جمله لشکر و حاشیت را گفت: سوی بغداد باید رفت و برفتند مگر کسانی که میل داشتند بمأمون، یا دزدیده و یا بی حشمت آشکارا برفتند سوی مأمون بمرو.
و فضل درکشید و ببغداد رفت و بفرمان وی بود کار خلافت، و محمّد زبیده بنشاط و لهو مشغول. و پس از آن فضل درایستاد تا نام ولایت عهد از مأمون بیفگندند و خطیبان را گفت تا او را زشت گفتند بر منبرها و شعرا را فرمود تا او را هجا کردند و آن قصّه درازست و غرض چیزی دیگرست- و هر چه فضل را ممکن گشت از قصد و جفا بجای مأمون بکرد و با قضای ایزد، عزّذکره، نتوانست برآمد که طاهر ذو الیمینین برفت و علی عیسی ماهان به ری بود و سرش ببریدند و بمرو آوردند و از آنجا قصد بغداد کردند از دو جانب، طاهر از یک روی و هرثمه اعین از دیگر روی؛ دو سال و نیم جنگ بود تا محمّد زبیده بدست طاهر افتاد و بکشتندش و سرش بمرو فرستادند نزدیک مأمون و خلافت بر وی قرار گرفت و دو سال بمرو مقام کرد و حوادث افتاد در این مدّت تا آنگاه که مأمون ببغداد رسید و کار خلافت قرار گرفت و همه اسباب خلل و خلاف و منازعت برخاست، چنانکه هیچ شغل دل نماند.
فامّا حدیث حشمت: چنین خواندم در اخبار خلفا که چون هرون الرّشید، امیر المؤمنین از بغداد قصد خراسان کرد- و آن قصّه دراز است و در کتب مثبت که قصد بچه سبب کرد- چون بطوس رسید، سخت نالان شد و بر شرف هلاک شد، فضل ربیع را بخواند- و وزارت او داشت از پس آل برمک - چون بیامد برو خالی کرد و گفت: یا فضل، کار من بپایان آمد و مرگ نزدیک است، چنان باید که چون سپری شوم، مرا اینجا دفن کنید و چون از دفن و ماتم فارغ شوید، هر چه با من است از خزائن و زرّادخانه و دیگر چیزها و غلامان و ستوران بجمله بمرو فرستی نزدیک پسرم مأمون که محمّد را بدان حاجت نیست و ولیعهدی بغداد و تخت خلافت و لشکر و انواع خزائن او دارد. و مردم را که اینجااند، لشکریان و خدمتکاران، مخیّر کن تا هر کسی که خواهد که نزدیک مأمون رود، او را بازنداری و چون ازین فارغ شدی، ببغداد شوی نزدیک محمّد و وزیر و ناصح وی باشی و آنچه نهادهام میان هر سه فرزند، نگاهداری و بدان که تو و همه خدمتکاران من اگر غدر کنید و راه بغی گیرید، شوم باشد و خدای، عزّوجلّ، نپسندد و پس یکدیگر درشوید . فضل ربیع گفت: از خدای، عزوجل، و امیر المؤمنین پذیرفتم که وصیّت را نگاه دارم و تمام کنم. و هم در آن شب گذشته شد، رحمة اللّه علیه، و دیگر روز دفن کردند و ماتم بسزا داشتند. و فضل همچنان جمله لشکر و حاشیت را گفت: سوی بغداد باید رفت و برفتند مگر کسانی که میل داشتند بمأمون، یا دزدیده و یا بی حشمت آشکارا برفتند سوی مأمون بمرو.
و فضل درکشید و ببغداد رفت و بفرمان وی بود کار خلافت، و محمّد زبیده بنشاط و لهو مشغول. و پس از آن فضل درایستاد تا نام ولایت عهد از مأمون بیفگندند و خطیبان را گفت تا او را زشت گفتند بر منبرها و شعرا را فرمود تا او را هجا کردند و آن قصّه درازست و غرض چیزی دیگرست- و هر چه فضل را ممکن گشت از قصد و جفا بجای مأمون بکرد و با قضای ایزد، عزّذکره، نتوانست برآمد که طاهر ذو الیمینین برفت و علی عیسی ماهان به ری بود و سرش ببریدند و بمرو آوردند و از آنجا قصد بغداد کردند از دو جانب، طاهر از یک روی و هرثمه اعین از دیگر روی؛ دو سال و نیم جنگ بود تا محمّد زبیده بدست طاهر افتاد و بکشتندش و سرش بمرو فرستادند نزدیک مأمون و خلافت بر وی قرار گرفت و دو سال بمرو مقام کرد و حوادث افتاد در این مدّت تا آنگاه که مأمون ببغداد رسید و کار خلافت قرار گرفت و همه اسباب خلل و خلاف و منازعت برخاست، چنانکه هیچ شغل دل نماند.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۳
فضل ربیع روی پنهان کرد و سه سال و چیزی متواری بود، پس بدست مأمون افتاد و آن قصّه دراز است و در اخبار خلفا پیدا. مأمون در حلم و عقل و فضل و مروّت و هر چه بزرگان را بباید از هنرها یگانه روزگار بود، با چندان جفا و قصد زشت که فضل کرده بود، گناهش ببخشید و او را عفو کرد و بخانه بازفرستاد، چنانکه بخدمت بازنیاید؛ و چون مدّتی سخت دراز در عطلت بماند، پایمردان خاستند که مرد بزرگ بود و ایادی داشت نزدیک هر کس؛ و فرصت میجستند تا دل مأمون را نرم کردند و بر وی خوش گردانیدند تا مثال داد که بخدمت باید آمد. چون این فرمان بیرون آمد، فضل کس فرستاد نزدیک عبد اللّه طاهر - و حاجب بزرگ مأمون او بود و با فضل دوستی تمام داشت- و پیغام داد که «گناه مرا امیر المؤمنین ببخشید و فرمود که بخدمت درگاه باید آمد، و من این همه بعد از فضل ایزد، عزّذکره، از تو میدانم که بمن رسیده است که تو در این باب چند تلطّف کردهای و کار بر چه جمله گرفته تا این امر حاصل گشت، چون فرمود امیر المؤمنین تا بخدمت آیم- و دانی که مرا جاهی و نامی بزرگ بوده است و همچنان پدرم را، که این نام و جاه بمدّتی سخت دراز بجای آمده است - تلطّفی دیگر باید کرد تا پرسیده آید که مرا در کدام درجت بدارد و این بتو راست آید و تو توانی پرسید که شغل تست که حاجب بزرگی و امیر- المؤمنین را تهمت نبود که این من خواستهام و استطلاع رأی من است که کرده میآید». عبد اللّه گفت: سپاس دارم و هر چه ممکن گردد در این باب بجای آرم.
نماز دیگر چون عبد اللّه بدرگاه رفت و بار نبود، رقعتی نبشت بمجلس خلافت که «خداوند امیر المؤمنین چنانکه از بزرگی و حلم او سزید فرمان داد تا آن بنده گناهکار که عفو خداوند او را زنده گردانید یعنی فضل ربیع بخدمت درگاه آید و همه بندگان بدین نظر بزرگ که ارزانی داشت، امیدهای بزرگ گرفتند.
اکنون فرمان عالی چه باشد که بنده او را در کدام درجه بدارد بر درگاه تا آنگاه که بخدمت تخت خلافت رسد؟». چون رقعت را خادم خاص بمأمون رسانید- و چنین رقعتها عبد اللّه در مهمّات ملک بسیار نبشتی بوقتها که بار نبودی و جوابها رسیدی بخطّ مأمون- جواب این رقعه بدین جمله رسید که یا عبد اللّه بن طاهر، امیر المؤمنین بدانچه نبشته بودی و جوابها پرسیده بباب فضل ربیع بی حرمت باغی غادر واقف گشت و چون جان بدو بمانده است طمع زیادت جاه میکند، وی را در خسیستر درجه بباید داشت، چنانکه یک سوارگان خامل ذکر را دارند و السّلام .
عبد اللّه طاهر چون جواب برین جمله دید، سخت غمناک شد، رقعه را با جواب بر پشت آن بدست معتمدی ازآن خویش سخت پوشیده نزدیک فضل فرستاد و پیغام داد که اینک جواب بر این جمله رسیده است و صواب آنست که شبگیر بیاید و آنجا که من فرموده باشم تا ساخته باشند، بنشیند که البتّه روی ندارد در این باب دیگر سخن گفتن و استطلاع رای کردن، چه نتوان دانست، مبادا که بلائی تولّد کند و این خداوند کریم است و شرمگین و چون به بیند، شاید که نپسندد که تو در آن درجه خمول باشی و بروزگار این کار راست شود . و چون این معتمد نزدیک فضل رسید و پیغام بداد و بر رقعه و جواب واقف گشت، گفت: «فرمان بردارم بهر چه فرمان است و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی که عبد اللّهی از آن زاستر نشوم.» عبد اللّه بفرمود تا در نخست سرای خلافت در صفّه شادروانی نصب کنند و چند تا محفوری بیفگنند و مقرّر کرد که فضل ربیع را در آن صفّه بنشانند پیش از بار، و از این صفّه بر سه سرای دیگر ببایست گذشت و سرایها از آن هر کسی بود که او را مرتبه بودی از نوبتیان و لشکریان تا آنگاه که بجایگاه وزیر و حاجب بزرگ رسیدندی.
و بسبب فرمان امیر المؤمنین جای فضل در این سرای بیرونی ساخته کرد و او را اعلام داد تا پگاهتر در غلس بیامد و در آن صفه زیر شادروان بنشست. چون روز شد و مردمان آمدن گرفتند، هر که بیامدی در سرای نخستین، چون فضل ربیع را بدیدی بضرورت پیش وی رفتی و خدمت کردی با حرمتی تمام که او را در بزرگی و حشمت و هیبت دیده بودند و چشمهای ایشان پر بود از احترام و احتشام او، و وی هر یکی را گرم پرسیدی و معذرت کردی تا از وی برگذشتندی . چون اعیان و ارکان و محتشمان و حجاب آمدن گرفتند، هم بر آن جمله هر کس باندازه خویش او را گرم پرسیدی و توقیر و احترام واجب میداشتند. و حاجب بزرگ، عبد اللّه طاهر بیش از همه او را تبجیل کرد و مراعات و معذرت پیوست از آنچه او را در سرای بیرونی نشانده بود که بر حکم فرمان بوده است و امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسر گردد از عنایت و نیکو گفت، هیچ باقی نگذارد. و درگذشت و بجایگاه خویش رفت تا وقت بارآمد.
چون امیر المؤمنین بار داد، هر کس از اعیان چون وزیر و اصحاب مناصب و ارکان دولت و حجاب و سپاه سالاران و وضیع و شریف بمحل و مرتبه خویش پیش رفتند و بایستادند و بنشستند و بیارامیدند . عبد اللّه طاهر که حاجب بزرگ بود پیش امیر المؤمنین مأمون رفت و عرضه داشت که «بنده، فضل ربیع بحکم فرمان آمده است و بر آن جمله که فرمان بود او را در سرای بیرونی جای کردهام و بپایگاه نازل بداشته، در پیش آوردن فرمان چیست؟» امیر المؤمنین لحظهیی اندیشید و حلم و کرم و سیرت حمیده او وی را بر آن داشت تا مثال داد که او را پیش آرند. عبد اللّه طاهر حاجبی را فرمود تا فضل ربیع را پیش آورد. چون او بحضرت خلافت رسید، شرط خدمت و تواضع و بندگی بتمامی بجای آورد و عذر جنایات خود بی اندازه بخواست و بگریست و زاری و تضرّع کرد و عفو درخواست کرد. حضرت خلافت را شرم آمد و عاطفت فرمود و از سر گناهانی که او کرده بود، برخاست و عفو فرمود و رتبت دستبوس ارزانی داشت.
چون بار بگسست و هر کس بجای خویش بازگشتند عبد اللّه طاهر، حاجب بزرگ، وزیر را با خود یار گرفت در باب فضل ربیع عنایت کردند تا حضرت خلافت بر وی بسر رضا آمد و فرمود تا او را هم در سرایی که اعیان نشستندی، جای معیّن کردند و امیدوار تربیت و اصطناع . در حال عبد اللّه طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد و این تشریف که خلیفه فرمود، بدو رسانید و او را اندازه پیدا کرد و امیدوار دیگر تربیتها گردانید. او بدان زنده گشت و بدان موضع که عبد اللّه طاهر معین کرد، بیارامید تا عبد اللّه طاهر از خدمت حضرت خلافت بپرداخت و وقت بازگشتن شد، از دار خلافت برنشست تا بسرای خویش رود. فضل ربیع بدار خلافت میبود، چون عبد اللّه طاهر بازگشت، فضل بمشایعت وی رفتن گرفت. عبد اللّه عنان باز کشید و بایستاد و فضل را معذرت کردن گرفت تا بازگردد. او بهیچ نوع بازنگشت و عنان با عنان او تا در سرای او برفت. چون عبد اللّه بدر سرای خود رسید، از فضل ربیع عظیم شرمنده شد و خجالت آورد و معذرت کردن گرفت تا بازگردد. فضل ربیع او را گفت که در حقّ من تو از تربیت و عنایت و بزرگی آن کردی که از اصل و فضل و مروت تو سزید و مرا در دنیا چیزی نیست که روا دارم که آن چیز در مقابله کردار تو کردمی بزرگتر از این که عنان با عنان تو بازنهادم از درگاه خلافت تا درگاه تو، که به خدای عزّوجلّ سوگند خورم که تا مرا زندگانی است عنان با عنان خلفا ننهادهام، اینک با عنان تو نهادم مکافات این مکرمت را که براستای من کردی. عبد اللّه گفت:
همچنان است که میگوید و من این صلت بزرگ را که ارزانی داشت، بدل و دیده پذیرفتم و منّتی سخت بزرگ داشتم و خاندان خود را این فخر ذخیره نهادم. و فضل ربیع اسب بگردانید و بخانه بازشد، یافت محلّت و سرای خویش را مشحون ببزرگان و افاضل حضرت ؛ بجای خویش بنشست و مردمان را معذرت میکرد و باز میگردانید و تا شب بداشت و عبد اللّه طاهر نماز دیگر بیامد و رسم تهنیت بجای آورد و بازگشت. این حکایت بپایان آمد و خردمند که در این اندیشه کند، تواند دانست که این بزرگان روزگار بر چه جمله بودند.
نماز دیگر چون عبد اللّه بدرگاه رفت و بار نبود، رقعتی نبشت بمجلس خلافت که «خداوند امیر المؤمنین چنانکه از بزرگی و حلم او سزید فرمان داد تا آن بنده گناهکار که عفو خداوند او را زنده گردانید یعنی فضل ربیع بخدمت درگاه آید و همه بندگان بدین نظر بزرگ که ارزانی داشت، امیدهای بزرگ گرفتند.
اکنون فرمان عالی چه باشد که بنده او را در کدام درجه بدارد بر درگاه تا آنگاه که بخدمت تخت خلافت رسد؟». چون رقعت را خادم خاص بمأمون رسانید- و چنین رقعتها عبد اللّه در مهمّات ملک بسیار نبشتی بوقتها که بار نبودی و جوابها رسیدی بخطّ مأمون- جواب این رقعه بدین جمله رسید که یا عبد اللّه بن طاهر، امیر المؤمنین بدانچه نبشته بودی و جوابها پرسیده بباب فضل ربیع بی حرمت باغی غادر واقف گشت و چون جان بدو بمانده است طمع زیادت جاه میکند، وی را در خسیستر درجه بباید داشت، چنانکه یک سوارگان خامل ذکر را دارند و السّلام .
عبد اللّه طاهر چون جواب برین جمله دید، سخت غمناک شد، رقعه را با جواب بر پشت آن بدست معتمدی ازآن خویش سخت پوشیده نزدیک فضل فرستاد و پیغام داد که اینک جواب بر این جمله رسیده است و صواب آنست که شبگیر بیاید و آنجا که من فرموده باشم تا ساخته باشند، بنشیند که البتّه روی ندارد در این باب دیگر سخن گفتن و استطلاع رای کردن، چه نتوان دانست، مبادا که بلائی تولّد کند و این خداوند کریم است و شرمگین و چون به بیند، شاید که نپسندد که تو در آن درجه خمول باشی و بروزگار این کار راست شود . و چون این معتمد نزدیک فضل رسید و پیغام بداد و بر رقعه و جواب واقف گشت، گفت: «فرمان بردارم بهر چه فرمان است و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی که عبد اللّهی از آن زاستر نشوم.» عبد اللّه بفرمود تا در نخست سرای خلافت در صفّه شادروانی نصب کنند و چند تا محفوری بیفگنند و مقرّر کرد که فضل ربیع را در آن صفّه بنشانند پیش از بار، و از این صفّه بر سه سرای دیگر ببایست گذشت و سرایها از آن هر کسی بود که او را مرتبه بودی از نوبتیان و لشکریان تا آنگاه که بجایگاه وزیر و حاجب بزرگ رسیدندی.
و بسبب فرمان امیر المؤمنین جای فضل در این سرای بیرونی ساخته کرد و او را اعلام داد تا پگاهتر در غلس بیامد و در آن صفه زیر شادروان بنشست. چون روز شد و مردمان آمدن گرفتند، هر که بیامدی در سرای نخستین، چون فضل ربیع را بدیدی بضرورت پیش وی رفتی و خدمت کردی با حرمتی تمام که او را در بزرگی و حشمت و هیبت دیده بودند و چشمهای ایشان پر بود از احترام و احتشام او، و وی هر یکی را گرم پرسیدی و معذرت کردی تا از وی برگذشتندی . چون اعیان و ارکان و محتشمان و حجاب آمدن گرفتند، هم بر آن جمله هر کس باندازه خویش او را گرم پرسیدی و توقیر و احترام واجب میداشتند. و حاجب بزرگ، عبد اللّه طاهر بیش از همه او را تبجیل کرد و مراعات و معذرت پیوست از آنچه او را در سرای بیرونی نشانده بود که بر حکم فرمان بوده است و امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسر گردد از عنایت و نیکو گفت، هیچ باقی نگذارد. و درگذشت و بجایگاه خویش رفت تا وقت بارآمد.
چون امیر المؤمنین بار داد، هر کس از اعیان چون وزیر و اصحاب مناصب و ارکان دولت و حجاب و سپاه سالاران و وضیع و شریف بمحل و مرتبه خویش پیش رفتند و بایستادند و بنشستند و بیارامیدند . عبد اللّه طاهر که حاجب بزرگ بود پیش امیر المؤمنین مأمون رفت و عرضه داشت که «بنده، فضل ربیع بحکم فرمان آمده است و بر آن جمله که فرمان بود او را در سرای بیرونی جای کردهام و بپایگاه نازل بداشته، در پیش آوردن فرمان چیست؟» امیر المؤمنین لحظهیی اندیشید و حلم و کرم و سیرت حمیده او وی را بر آن داشت تا مثال داد که او را پیش آرند. عبد اللّه طاهر حاجبی را فرمود تا فضل ربیع را پیش آورد. چون او بحضرت خلافت رسید، شرط خدمت و تواضع و بندگی بتمامی بجای آورد و عذر جنایات خود بی اندازه بخواست و بگریست و زاری و تضرّع کرد و عفو درخواست کرد. حضرت خلافت را شرم آمد و عاطفت فرمود و از سر گناهانی که او کرده بود، برخاست و عفو فرمود و رتبت دستبوس ارزانی داشت.
چون بار بگسست و هر کس بجای خویش بازگشتند عبد اللّه طاهر، حاجب بزرگ، وزیر را با خود یار گرفت در باب فضل ربیع عنایت کردند تا حضرت خلافت بر وی بسر رضا آمد و فرمود تا او را هم در سرایی که اعیان نشستندی، جای معیّن کردند و امیدوار تربیت و اصطناع . در حال عبد اللّه طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد و این تشریف که خلیفه فرمود، بدو رسانید و او را اندازه پیدا کرد و امیدوار دیگر تربیتها گردانید. او بدان زنده گشت و بدان موضع که عبد اللّه طاهر معین کرد، بیارامید تا عبد اللّه طاهر از خدمت حضرت خلافت بپرداخت و وقت بازگشتن شد، از دار خلافت برنشست تا بسرای خویش رود. فضل ربیع بدار خلافت میبود، چون عبد اللّه طاهر بازگشت، فضل بمشایعت وی رفتن گرفت. عبد اللّه عنان باز کشید و بایستاد و فضل را معذرت کردن گرفت تا بازگردد. او بهیچ نوع بازنگشت و عنان با عنان او تا در سرای او برفت. چون عبد اللّه بدر سرای خود رسید، از فضل ربیع عظیم شرمنده شد و خجالت آورد و معذرت کردن گرفت تا بازگردد. فضل ربیع او را گفت که در حقّ من تو از تربیت و عنایت و بزرگی آن کردی که از اصل و فضل و مروت تو سزید و مرا در دنیا چیزی نیست که روا دارم که آن چیز در مقابله کردار تو کردمی بزرگتر از این که عنان با عنان تو بازنهادم از درگاه خلافت تا درگاه تو، که به خدای عزّوجلّ سوگند خورم که تا مرا زندگانی است عنان با عنان خلفا ننهادهام، اینک با عنان تو نهادم مکافات این مکرمت را که براستای من کردی. عبد اللّه گفت:
همچنان است که میگوید و من این صلت بزرگ را که ارزانی داشت، بدل و دیده پذیرفتم و منّتی سخت بزرگ داشتم و خاندان خود را این فخر ذخیره نهادم. و فضل ربیع اسب بگردانید و بخانه بازشد، یافت محلّت و سرای خویش را مشحون ببزرگان و افاضل حضرت ؛ بجای خویش بنشست و مردمان را معذرت میکرد و باز میگردانید و تا شب بداشت و عبد اللّه طاهر نماز دیگر بیامد و رسم تهنیت بجای آورد و بازگشت. این حکایت بپایان آمد و خردمند که در این اندیشه کند، تواند دانست که این بزرگان روزگار بر چه جمله بودند.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۴
و امّا حدیث ملطّفهها: بدان وقت که مأمون بمرو بود و طاهر و هرثمه بدر بغداد برادرش محمّد زبیده را در پیچیدند و آن جنگهای صعب میرفت و روزگار میکشید، از بغداد مقدّمان و بزرگان و اصناف مردم بمأمون تقرّب میکردند و ملطّفهها مینبشتند. و از مرو نیز گروهی از مردم مأمون به محمد تقرّب میکردند و ملطّفهها مینبشتند و مأمون فرموده بود تا آن ملطّفهها را در چندین سفط نهاده بودند و نگاه میداشتند و همچنان محمّد و چون محمّد را بکشتند و مأمون ببغداد رسید، خازنان آن ملطّفهها را که محمّد نگاه داشتن فرموده بود، پیش مأمون آوردند و حال آن ملطّفهها که از مرو نبشته بودند، بازنمودند . مأمون خالی کرد با وزیرش حسن بن سهل و حال سفطهای خویش و از آن برادر باز راند و گفت: در این باب چه باید کرد؟ حسن گفت: خائنان هر دو جانب را دور باید کرد. مأمون بخندید و گفت: یا حسن، آنگاه از دو دولت کس نماند و بروند و بدشمن پیوندند و ما را درسپارند و ما دو برادر بودیم هر دو مستحق تخت و ملک و این مردمان نتوانستند دانست که حال میان ما چون خواهد شد، بهتر آمد خویش را مینگریستند، هر چند آنچه کردند، خطا بود که چاکران را امانت نگاه میباید داشت و کس بر راستی زیان نکرده است؛ و چون خدای عزّوجلّ، خلافت بما داد، ما این فروگذاریم و دردی بدل کس نرسانیم. حسن گفت: خداوند بر حقّ است در این رای بزرگ که دید و من بر باطلم، چشم بد دور باد. پس مأمون فرمود تا آن ملطّفهها بیاوردند و بر آتش نهادند تا تمام بسوخت و خردمندان دانند که غور این حکایت چیست و هر دو تمام شد و پس بسر تاریخ باز شدم .
و غرض در آوردن حکایات آن باشد تا تاریخ بدان آراسته گردد و دیگر تا هر کس که خرد دارد و همّتی با آن خردیار شود و از روزگار مساعدت یابد و پادشاهی وی را برکشد، حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیادت کند و طبع خویش را بر آن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته است، دشوار است بدان رسیدن، که کند و کاهل شود، یا فلان علم که فلان کس داند، بدان چون توان رسید، بلکه همّت برگمارد تا بدان درجه و بدان علم برسد که بزرگ عیبی باشد مردی را که خدای، عزّوجلّ، بیپرورش داده باشد همّتی بلند و فهمی تیز و وی تواند که درجهیی بتواند یافت یا علمی بتواند آموخت و تن را بدان ننهد و بعجز بازگردد و سخت نیکو گفته است در این باب یکی از بزرگان، شعر و فائده کتب و حکایات و سیر گذشته این است که آنرا بتدریج برخوانند و آنچه بباید و بکار آید بردارند، و اللّه ولیّ التّوفیق
و غرض در آوردن حکایات آن باشد تا تاریخ بدان آراسته گردد و دیگر تا هر کس که خرد دارد و همّتی با آن خردیار شود و از روزگار مساعدت یابد و پادشاهی وی را برکشد، حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیادت کند و طبع خویش را بر آن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته است، دشوار است بدان رسیدن، که کند و کاهل شود، یا فلان علم که فلان کس داند، بدان چون توان رسید، بلکه همّت برگمارد تا بدان درجه و بدان علم برسد که بزرگ عیبی باشد مردی را که خدای، عزّوجلّ، بیپرورش داده باشد همّتی بلند و فهمی تیز و وی تواند که درجهیی بتواند یافت یا علمی بتواند آموخت و تن را بدان ننهد و بعجز بازگردد و سخت نیکو گفته است در این باب یکی از بزرگان، شعر و فائده کتب و حکایات و سیر گذشته این است که آنرا بتدریج برخوانند و آنچه بباید و بکار آید بردارند، و اللّه ولیّ التّوفیق
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۵
امیر شهاب الدّوله، رضی اللّه عنه، چون از دامغان برفت، نامهها فرمود سوی سپاه سالار خراسان، غازی حاجب و سوی قضاة و اعیان و رئیس و عمّال که «وی آمد و چنان باید که کارها ساخته باشند و حاجب غازی که اثری بدان نیکویی از وی ظاهر گشته است و خدمتی بدان تمامی کرده، ثمرتی سخت با نام خواهد یافت، باید که بخدمت آید با لشکرها، چه آنکه با وی بودند و چه آنکه به نوی فراز آورده است، همه آراسته با سلاح تمام . و دانسته آید که آن کسان را که به نوی اثبات کرده است، هم بر آن جمله که وی دیده است و کرده است، بداشته آید و نواخت و زیادتها باشد؛ و علفها که عمّال و رئیس را باید ساخت، دانیم که آماده است و اگر در چیزی خلل است، بزودی در باید یافت که آمدن ما سخت نزدیک است» چون نامهها دررسید باخیلتاش مسرع، حاجب غازی و دیگران کارها بجدتر پیش گرفتند و آنچه ناساخته بود، بتمامی بساختند و هر تکلّف که گمان گشت اهل سلاح بجای آوردند.
و امیر مسعود بروستای بیهق رسید در ضمان سلامت و نصرت و غازی سپاه سالار خراسان بخدمت استقبال رفت با بسیار لشکر و زینتی و اهبتی تمام بساخت.
امیر بر بالایی بایستاد و غازی پیش رفت و سه جای زمین بوسه داد. امیر فرمود تا او را کرامت کردند و بازو گرفتند تا فراز آمد و رکاب امیر ببوسید. امیر گفت: آنچه بر تو بود کردی، آنچه ما را میباید کرد، بکنیم. سپاه سالاری دادیم ترا امروز، چون در ضمان سلامت بنشابور رسیم، خلعت بسزا فرموده آید و غازی سه بار دیگر زمین بوسه داد و سیاه داران اسب سپاه سالار خواستند و برنشاندند و دور از امیر بایستاد و نقیبان را بخواند و گفت: «لشکر را باید گفت تا بتعبیه درآیند و بگذرند تا خداوند ایشان را ببیند و مقدّمان و پیشروان نیکو خدمت کنند .» نقیبان بتاختند و آگاه کردند و بگفتند و آوازهای بوق و دهل و نعره مردان بخاست سخت بقوّت. و نخست جنیبتان بسیار با سلاح تمام و برگستوان و غلامان ساخته با علامتها و مطردها و خیل خاصّه او بسیار سوار و پیاده و بر اثر ایشان خیل یک یک سرهنگ میآمد سخت نیکو و تمام سلاح و خیل خیل میگذشت و سرهنگان زمین بوسه میدادند و میایستادند. و از چاشتگاه تا نماز پیشین روزگار گرفت تا همگان بگذشتند. پس امیر غازی سپاه سالار را و سرهنگان را بنواخت و نیکوئی گفت و از آن بالا براند و بخیمه فرود آمد.
و دیگر باره برنشست و قصد شهر کرد و مسافت سه فرسنگ بود، میان دو نماز حرکت کرده بود و بخوابگاه [بشهر] آمد و در شهر نشابور بس کس نمانده بود که همه بخدمت استقبال یا نظاره آمده بودند و دعا میکردند و قران خوانان قران همی خواندند. امیر، رضی اللّه عنه، هر کس را از اعیان نیکوییها میگفت خاصّه قاضی امام صاعد را که استادش بود. و مردمان بدین ملک تشنه بودند، روزی بود که کس مانند آن یاد نداشت. و چون بکرانه شهر رسید، فرمود تا قوم را بازگردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ کشید و بسعادت فرود آمد دهم شعبان این سال. و بناهای شادیاخ را بفرشهای گوناگون بیاراسته بودند همه از آن وزیر حسنک، از آن فرشها که حسنک ساخته بود از جهت آن بناها که مانند آن کس یاد نداشت و کسانی که آنرا دیده بودند، در اینجا نبشتم تا مرا گواهی دهند.
و امیر مسعود بروستای بیهق رسید در ضمان سلامت و نصرت و غازی سپاه سالار خراسان بخدمت استقبال رفت با بسیار لشکر و زینتی و اهبتی تمام بساخت.
امیر بر بالایی بایستاد و غازی پیش رفت و سه جای زمین بوسه داد. امیر فرمود تا او را کرامت کردند و بازو گرفتند تا فراز آمد و رکاب امیر ببوسید. امیر گفت: آنچه بر تو بود کردی، آنچه ما را میباید کرد، بکنیم. سپاه سالاری دادیم ترا امروز، چون در ضمان سلامت بنشابور رسیم، خلعت بسزا فرموده آید و غازی سه بار دیگر زمین بوسه داد و سیاه داران اسب سپاه سالار خواستند و برنشاندند و دور از امیر بایستاد و نقیبان را بخواند و گفت: «لشکر را باید گفت تا بتعبیه درآیند و بگذرند تا خداوند ایشان را ببیند و مقدّمان و پیشروان نیکو خدمت کنند .» نقیبان بتاختند و آگاه کردند و بگفتند و آوازهای بوق و دهل و نعره مردان بخاست سخت بقوّت. و نخست جنیبتان بسیار با سلاح تمام و برگستوان و غلامان ساخته با علامتها و مطردها و خیل خاصّه او بسیار سوار و پیاده و بر اثر ایشان خیل یک یک سرهنگ میآمد سخت نیکو و تمام سلاح و خیل خیل میگذشت و سرهنگان زمین بوسه میدادند و میایستادند. و از چاشتگاه تا نماز پیشین روزگار گرفت تا همگان بگذشتند. پس امیر غازی سپاه سالار را و سرهنگان را بنواخت و نیکوئی گفت و از آن بالا براند و بخیمه فرود آمد.
و دیگر باره برنشست و قصد شهر کرد و مسافت سه فرسنگ بود، میان دو نماز حرکت کرده بود و بخوابگاه [بشهر] آمد و در شهر نشابور بس کس نمانده بود که همه بخدمت استقبال یا نظاره آمده بودند و دعا میکردند و قران خوانان قران همی خواندند. امیر، رضی اللّه عنه، هر کس را از اعیان نیکوییها میگفت خاصّه قاضی امام صاعد را که استادش بود. و مردمان بدین ملک تشنه بودند، روزی بود که کس مانند آن یاد نداشت. و چون بکرانه شهر رسید، فرمود تا قوم را بازگردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ کشید و بسعادت فرود آمد دهم شعبان این سال. و بناهای شادیاخ را بفرشهای گوناگون بیاراسته بودند همه از آن وزیر حسنک، از آن فرشها که حسنک ساخته بود از جهت آن بناها که مانند آن کس یاد نداشت و کسانی که آنرا دیده بودند، در اینجا نبشتم تا مرا گواهی دهند.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۶
دیگر روز در صفّه تاج که در میان باغ است، بر تخت نشست و بار داد بار دادنی سخت بشکوه و بسیار غلام ایستاده از کران صفّه تا دور جای و سیاهداران و مرتبهداران بیشمار تا در باغ، و بر صحرا بسیار سوار ایستاده. و اولیاء و حشم بیامدند به رسم خدمت و بنشستند و بایستادند. غازی سپاه سالار را فرمود تا بنشاندند و قضات و فقها و علما درآمدند و فصلها گفتند در تهنیت و تعزیت، و امیر رضی اللّه عنه را بستودند. و آن اقبال که بر قاضی صاعد و بو محمد علوی و بوبکر اسحق محمشاد کرامی کرد، بر کس نکرد. پس روی به همگان کرد و گفت: «این شهری بس مبارک است، آنرا و مردم آنرا دوست دارم و آنچه شما کردید در هوای من به هیچ شهر خراسان نکردند و شغلی پیش داریم، چنانکه پیداست که سخت زود فصل خواهد شد به فضل ایزد، عزّ ذکره، و چون از آن فراغت افتاد نظرها کنیم اهل خراسان را، و این شهر به زیادت نظر مخصوص باشد. و اکنون میفرماییم به عاجلالحال تا رسمهای حسنکی نو را باطل کنند و قاعدهٔ کارها به نشابور در مرافعات و جز آن همه به رسم قدیم بازبرند که آنچه حسنک و قوم او میکردند، به ما میرسید، بدان وقت که به هرات بودیم و آنرا ناپسند میبودیم، اما روی گفتار نبود. و آنچه کردند، خود رسد پاداش آن بدیشان.
و در هفته دو بار مظالم خواهد بود. مجلس مظالم و در سرای گشاده است، هر کسی را که مظلمتی است، بباید آمد و بیحشمت سخن خویش گفت تا انصاف تمام داده آید. و بیرون مظالم آنکه حاجب غازی، سپاه سالار [بر] درگاه است و دیگر معتمدان نیز هستند، نزدیک ایشان نیز میباید آمد به درگاه و دیوان و سخن خویش میباید گفت، تا آنچه باید کرد ایشان میکنند. و فرمان دادیم تا هم امروز زندانها را عرض کنند و محبوسان را پای برگشایند تا راحت آمدن ما به همه دلها برسد، آنگاه اگر پس از این کسی بر راه تهوّر و تعدّی رود، سزای خویش ببیند.»
حاضران چون این سخنان ملکانه بشنودند، سخت شاد شدند و بسیار دعا گفتند. قاضی صاعد گفت: سلطان چندان عدل و نیکوکاری در این مجلس ارزانی داشت که هیچ کس را جایگاه سخن نیست . مرا یک حاجت است، اگر دستوری باشد تا بگویم که روزی همایون است و مجلسی مبارک. امیر گفت: قاضی هر چه گوید صواب و صلاح در آن است. گفت: ملک داند که خاندان میکائیلیان خاندانی قدیم است و ایشان در این شهر مخصوصاند و آثار ایشان پیداست و من که صاعدم پس از فضل و خواست ایزد، عزّذکره، و پس از برکت علم از خاندان میکائیلیان برآمدم و حقّ ایشان در گردن من لازم است و بر ایشان که ماندهاند ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران که املاک ایشان موقوف مانده است و اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پرگار افتاده و طرق و سبل آن بگردیده. اگر امیر بیند، در این باب فرمانی دهد، چنانکه از دیانت و همّت او سزد تا بسیار خلق از ایشان که از پرده بیفتادهاند و مضطرب گشتهاند، بنوا شوند و آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن به طرق و سبل رسد. امیر گفت، رضی اللّه عنه، سخت صواب آمد. آنگه اشارت کرد به قاضی مختار بوسعد که اوقاف را که از آن میکائیلیان است بهجمله از دست متغلّبان بیرون کند و به معتمدی سپارد تا اندیشه آن بدارد و ارتفاعات آنرا حاصل میکند و به سبل و طرق آن میرساند و امّا املاک ایشان حال آن بر ما پوشیده است و ندانیم که حکم بزرگوار امیر ماضی، پدر ما در آن بر چه رفته است. بو الفضل و بوابراهیم را پسران احمد میکائیل و دیگران را به دیوان باید رفت نزدیک بوسهل زوزنی و حال آن بهشرح بازنمود تا با ما بگوید و آنچه فرمودنی است از نظر فرموده آید.
و قاضی را دستوری است که چنین مصالح بازمینماید که همه را اجابت باشد و چون ما رفته باشیم، مکاتبت کند. گفت: چنین کنم و بسیار ثنا کردند. و جمله کسان و پیوستگان میکائیلیان به دیوان رفتند و حال بازنمودند که «جمله کشاورزان و وکلا و بزرگان توانگر را و هر که را بازمیخواندند، بگرفتند و مالی عظیم از ایشان بستدند و عزیزان قوم ذلیل گشتند» و بوسهل حقیقت به امیر رضی اللّه عنه بازگفت و املاک ایشان بازدادند و ایشان نظری نیکو یافتند.
و در هفته دو بار مظالم خواهد بود. مجلس مظالم و در سرای گشاده است، هر کسی را که مظلمتی است، بباید آمد و بیحشمت سخن خویش گفت تا انصاف تمام داده آید. و بیرون مظالم آنکه حاجب غازی، سپاه سالار [بر] درگاه است و دیگر معتمدان نیز هستند، نزدیک ایشان نیز میباید آمد به درگاه و دیوان و سخن خویش میباید گفت، تا آنچه باید کرد ایشان میکنند. و فرمان دادیم تا هم امروز زندانها را عرض کنند و محبوسان را پای برگشایند تا راحت آمدن ما به همه دلها برسد، آنگاه اگر پس از این کسی بر راه تهوّر و تعدّی رود، سزای خویش ببیند.»
حاضران چون این سخنان ملکانه بشنودند، سخت شاد شدند و بسیار دعا گفتند. قاضی صاعد گفت: سلطان چندان عدل و نیکوکاری در این مجلس ارزانی داشت که هیچ کس را جایگاه سخن نیست . مرا یک حاجت است، اگر دستوری باشد تا بگویم که روزی همایون است و مجلسی مبارک. امیر گفت: قاضی هر چه گوید صواب و صلاح در آن است. گفت: ملک داند که خاندان میکائیلیان خاندانی قدیم است و ایشان در این شهر مخصوصاند و آثار ایشان پیداست و من که صاعدم پس از فضل و خواست ایزد، عزّذکره، و پس از برکت علم از خاندان میکائیلیان برآمدم و حقّ ایشان در گردن من لازم است و بر ایشان که ماندهاند ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران که املاک ایشان موقوف مانده است و اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پرگار افتاده و طرق و سبل آن بگردیده. اگر امیر بیند، در این باب فرمانی دهد، چنانکه از دیانت و همّت او سزد تا بسیار خلق از ایشان که از پرده بیفتادهاند و مضطرب گشتهاند، بنوا شوند و آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن به طرق و سبل رسد. امیر گفت، رضی اللّه عنه، سخت صواب آمد. آنگه اشارت کرد به قاضی مختار بوسعد که اوقاف را که از آن میکائیلیان است بهجمله از دست متغلّبان بیرون کند و به معتمدی سپارد تا اندیشه آن بدارد و ارتفاعات آنرا حاصل میکند و به سبل و طرق آن میرساند و امّا املاک ایشان حال آن بر ما پوشیده است و ندانیم که حکم بزرگوار امیر ماضی، پدر ما در آن بر چه رفته است. بو الفضل و بوابراهیم را پسران احمد میکائیل و دیگران را به دیوان باید رفت نزدیک بوسهل زوزنی و حال آن بهشرح بازنمود تا با ما بگوید و آنچه فرمودنی است از نظر فرموده آید.
و قاضی را دستوری است که چنین مصالح بازمینماید که همه را اجابت باشد و چون ما رفته باشیم، مکاتبت کند. گفت: چنین کنم و بسیار ثنا کردند. و جمله کسان و پیوستگان میکائیلیان به دیوان رفتند و حال بازنمودند که «جمله کشاورزان و وکلا و بزرگان توانگر را و هر که را بازمیخواندند، بگرفتند و مالی عظیم از ایشان بستدند و عزیزان قوم ذلیل گشتند» و بوسهل حقیقت به امیر رضی اللّه عنه بازگفت و املاک ایشان بازدادند و ایشان نظری نیکو یافتند.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۷
و در این روزها نامهها رسید از ری که «چون رکابعالی حرکت کرد، یکی از شاهنشاهیان با بسیار مردم دلانگیز قصد ری کردند تا به فساد مشغول شوند.
و مقدّم ایشان که از بقایای آل بویه بود، رسولی فرستاد سوی حسن سلیمان و او اعیان ری را گفت: چه پاسخ باید داد و چه باید کرد؟ ایشان گفتند: تو خاموش میباش که آن جواب ما را میباید داد. آن رسول را به شهر آوردند و سه روز کار میساختند و مردم فراز میآوردند. پس روز چهارم رسول را به صحرا آوردند و بر بالا بداشتند و حسن سلیمان با خیل خویش ساخته بیامد و بگذشت و بر اثر وی مردم شهر زیادت از ده هزار مردم بهسلاح تمام، بیشتر پیاده از مردم شهر و نواحی نزدیکتر. و چون این قوم بگذشتند، اعیان ری رسول را گفتند: بدیدی؟ و گفتند: پادشاه ما سلطان مسعود بن محمود است و او را و مردم او را فرمان برداریم و خداوند ترا و هر کس که بیفرمان سلطان ما اینجا آید، زوبین آبداده و شمشیر است. بازگرد و آنچه دیدی و شنیدی، بازنمای و خیانت مکن و بگوی که سلطان ما را از دست دیلمان بستد و اهل ری راحت در این روزگار دیدند که از ایشان برستند. رسول گفت: همچنین بگویم؛ و او را حقّی گزاردند و او آنچه دیده بود رفت و شرح کرد.
مشتی غوغا و مفسدان که جمع آمده بودند، مغرور آل بویه را گفتند: «عامّه را خطری نباشد، قصد باید کرد که ما تا دو سه روز ری را بهدست تو دهیم»؛ بوق بزدند و آهنگ ری کردند.
و حسن سلیمان و اعیان ری چون خبر یافتند که مخالفان آمدند، رفتند با آن مردم که گرد کرده بودند و مردم دیگر که میرسید در آن مدّت که رسول آمده بود و بازگشته.
چون بهیکدیگر رسیدند- و بهشهر نزدیک بودند- حسن سلیمان گفت: این مشتی اوباشاند که پیش آمدند از هر جایی فراز آمده، بهیک ساعت از ایشان گورستانی توان کرد.
نزدیک ایشان رسولی باید فرستاد و حجّت گرفت تا اگر بازنگردند ما نزدیک خدای، عزّوجلّ، معذور باشیم در خون ریختن ایشان. اعیان ری خطیب را نامزد کردند و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند: مکن و از خدای، عزّوجلّ، بترس و در خون این مشتی غوغا که فراز آوردهای مشو و بازگرد که تو سلطان و راعی ما نیستی.
از بهر بزرگزادگی تو که دستتنگ شدهای و بر ما اقتراحی کنی، ترا حقّی گزاریم و از این گروهی بیسر که با تست، بیمی نیست و این بدان میگوییم تا خونی ریخته نگردد و بغی را سوی تو افگندیم.
خطیب برفت و این پیغام بداد. آن مغرور آل بویه و غوغا درجوشیدند و بهیکبار غریو کردند و چون آتش از جای درآمدند تا جنگ کنند. خطیب بازگشت و گفت که ایشان جواب ما جنگ دادند، اکنون شما بهتر دانید. حسن سلیمان تعبیهیی کرد سخت نیکو و هر کس را بجای خویش بداشت و قومی را که کم سلاحتر بودند، ساخته بداشت و افزون از پنجاه و شصت هزار مرد از شهر بهدروازه آمده بودند. حسن رئیس و اعیان را گفت: کسان گمارید تا خلق عامّه را نگذارند تا از دروازه شهر بیرون آیند و فرمایید تا بهجایگاه خویش میباشند تا من و این مردم که ساخته جنگ شدهاند، پیش مخالفان رویم. رئیس و اعیان کسان گماشتند و این احتیاط بکردند و حسن متوکّلا علی اللّه، عزّذکره، پیش کار رفت سخت آهسته و بهترتیب، پیادگان جنگی پوشیده در پیش سواران ایستاده، و مخالفان نیز درآمدند و جنگی قوی بهپای شد و چند بار آن مخاذیل نیرو کردند در حمله امّا هیچ طرفی نیافتند که صفّ حسن سخت استوار بود. چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده شدند نزدیک نماز پیشین حسن فرمود تا علامت بزرگ را پیشتر بردند و با سواران پخته گزیده حمله افگند بهفیروزی و خویشتن را بر قلب ایشان زدند و علامت مغرور آل بویه را بستدند و ایشان را هزیمت کردند هزیمتی هول و بویهی اسب تازی داشت خیاره، با چند تن که نیک اسبه بودند، بجستند و اوباش پیاده درماندند میان جویها و میان درّهها و حسن گفت: دهید و حشمتی بزرگ افکنید بهکشتن بسیار که کنید تا پس از این دندانها کند شود از ری و نیز نیایند.
مردمان حسن رخش برگذاردند و کشتن گرفتند و مردم شهر نیز روی به بیرون آوردند و بهزدن گرفتند و بسیار بکشتند و اسیر گرفتند. وقت نماز دیگر حسن منادی فرمود که دست از کشتن و گرفتن بکشید که بیگاه شد. دست بکشیدند و شب درآمد و قوم بهشهر بازآمدند و بقیتی از هزیمتیان که هر جایی پنهان شده بودند، چون شب آمد، بگریختند.
دیگر روز حسن گفت تا اسیران و سرها را بیاوردند، هشت هزار و هشتصد و اند سر و یک هزار و دویست و اند تن اسیر بودند. مثال داد تا بر آن راه که آن مخاذیل آمده بودند، سه پایهها برزدند و سرها را بر آن بنهادند و صد و بیست دار بزدند و از آن اسیران و مفسدان که قویتر بودند، بر دار کردند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد و باقی اسیران را رها کردند و گفتند: بروید و آنچه دیدید بازگویید و هرکسی را که پس از این آرزوی دار است و سر بهباد دادن بیاید. آن اسیران برفتند و مردم ری، که زندگانی خداوند دراز باد، به هرچه گفته بودند، وفا کردند و از بندگی و دوست داری هیچ چیزی باقی نماندند و به فرّ دولت عالی اینجا حشمتی بزرگ بیفتاد، چنانکه نیز هیچ مخالف قصد اینجا نکند، اگر رأی عالی بیند، این اعیان را احمادی باشد، بدین چه کردند تا در خدمت حریصتر گردند، ان شاء اللّه تعالی »
چون امیر مسعود، قدّس اللّه روحه، برین نامه واقف گشت، سخت شادمانه شد و فرمود تا بوق و دهل زدند و مبشّران را بگردانیدند و بسیار کرامت کردند و اعیان نشابور بهمصلّی رفتند بهشکر رسیدن امیر بهنشابور و تازه شدن این فتح، و بسیار قربانها کردند و صدقه دادند و هر روز امیر را بشارتی میبود.
و مقدّم ایشان که از بقایای آل بویه بود، رسولی فرستاد سوی حسن سلیمان و او اعیان ری را گفت: چه پاسخ باید داد و چه باید کرد؟ ایشان گفتند: تو خاموش میباش که آن جواب ما را میباید داد. آن رسول را به شهر آوردند و سه روز کار میساختند و مردم فراز میآوردند. پس روز چهارم رسول را به صحرا آوردند و بر بالا بداشتند و حسن سلیمان با خیل خویش ساخته بیامد و بگذشت و بر اثر وی مردم شهر زیادت از ده هزار مردم بهسلاح تمام، بیشتر پیاده از مردم شهر و نواحی نزدیکتر. و چون این قوم بگذشتند، اعیان ری رسول را گفتند: بدیدی؟ و گفتند: پادشاه ما سلطان مسعود بن محمود است و او را و مردم او را فرمان برداریم و خداوند ترا و هر کس که بیفرمان سلطان ما اینجا آید، زوبین آبداده و شمشیر است. بازگرد و آنچه دیدی و شنیدی، بازنمای و خیانت مکن و بگوی که سلطان ما را از دست دیلمان بستد و اهل ری راحت در این روزگار دیدند که از ایشان برستند. رسول گفت: همچنین بگویم؛ و او را حقّی گزاردند و او آنچه دیده بود رفت و شرح کرد.
مشتی غوغا و مفسدان که جمع آمده بودند، مغرور آل بویه را گفتند: «عامّه را خطری نباشد، قصد باید کرد که ما تا دو سه روز ری را بهدست تو دهیم»؛ بوق بزدند و آهنگ ری کردند.
و حسن سلیمان و اعیان ری چون خبر یافتند که مخالفان آمدند، رفتند با آن مردم که گرد کرده بودند و مردم دیگر که میرسید در آن مدّت که رسول آمده بود و بازگشته.
چون بهیکدیگر رسیدند- و بهشهر نزدیک بودند- حسن سلیمان گفت: این مشتی اوباشاند که پیش آمدند از هر جایی فراز آمده، بهیک ساعت از ایشان گورستانی توان کرد.
نزدیک ایشان رسولی باید فرستاد و حجّت گرفت تا اگر بازنگردند ما نزدیک خدای، عزّوجلّ، معذور باشیم در خون ریختن ایشان. اعیان ری خطیب را نامزد کردند و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند: مکن و از خدای، عزّوجلّ، بترس و در خون این مشتی غوغا که فراز آوردهای مشو و بازگرد که تو سلطان و راعی ما نیستی.
از بهر بزرگزادگی تو که دستتنگ شدهای و بر ما اقتراحی کنی، ترا حقّی گزاریم و از این گروهی بیسر که با تست، بیمی نیست و این بدان میگوییم تا خونی ریخته نگردد و بغی را سوی تو افگندیم.
خطیب برفت و این پیغام بداد. آن مغرور آل بویه و غوغا درجوشیدند و بهیکبار غریو کردند و چون آتش از جای درآمدند تا جنگ کنند. خطیب بازگشت و گفت که ایشان جواب ما جنگ دادند، اکنون شما بهتر دانید. حسن سلیمان تعبیهیی کرد سخت نیکو و هر کس را بجای خویش بداشت و قومی را که کم سلاحتر بودند، ساخته بداشت و افزون از پنجاه و شصت هزار مرد از شهر بهدروازه آمده بودند. حسن رئیس و اعیان را گفت: کسان گمارید تا خلق عامّه را نگذارند تا از دروازه شهر بیرون آیند و فرمایید تا بهجایگاه خویش میباشند تا من و این مردم که ساخته جنگ شدهاند، پیش مخالفان رویم. رئیس و اعیان کسان گماشتند و این احتیاط بکردند و حسن متوکّلا علی اللّه، عزّذکره، پیش کار رفت سخت آهسته و بهترتیب، پیادگان جنگی پوشیده در پیش سواران ایستاده، و مخالفان نیز درآمدند و جنگی قوی بهپای شد و چند بار آن مخاذیل نیرو کردند در حمله امّا هیچ طرفی نیافتند که صفّ حسن سخت استوار بود. چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده شدند نزدیک نماز پیشین حسن فرمود تا علامت بزرگ را پیشتر بردند و با سواران پخته گزیده حمله افگند بهفیروزی و خویشتن را بر قلب ایشان زدند و علامت مغرور آل بویه را بستدند و ایشان را هزیمت کردند هزیمتی هول و بویهی اسب تازی داشت خیاره، با چند تن که نیک اسبه بودند، بجستند و اوباش پیاده درماندند میان جویها و میان درّهها و حسن گفت: دهید و حشمتی بزرگ افکنید بهکشتن بسیار که کنید تا پس از این دندانها کند شود از ری و نیز نیایند.
مردمان حسن رخش برگذاردند و کشتن گرفتند و مردم شهر نیز روی به بیرون آوردند و بهزدن گرفتند و بسیار بکشتند و اسیر گرفتند. وقت نماز دیگر حسن منادی فرمود که دست از کشتن و گرفتن بکشید که بیگاه شد. دست بکشیدند و شب درآمد و قوم بهشهر بازآمدند و بقیتی از هزیمتیان که هر جایی پنهان شده بودند، چون شب آمد، بگریختند.
دیگر روز حسن گفت تا اسیران و سرها را بیاوردند، هشت هزار و هشتصد و اند سر و یک هزار و دویست و اند تن اسیر بودند. مثال داد تا بر آن راه که آن مخاذیل آمده بودند، سه پایهها برزدند و سرها را بر آن بنهادند و صد و بیست دار بزدند و از آن اسیران و مفسدان که قویتر بودند، بر دار کردند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد و باقی اسیران را رها کردند و گفتند: بروید و آنچه دیدید بازگویید و هرکسی را که پس از این آرزوی دار است و سر بهباد دادن بیاید. آن اسیران برفتند و مردم ری، که زندگانی خداوند دراز باد، به هرچه گفته بودند، وفا کردند و از بندگی و دوست داری هیچ چیزی باقی نماندند و به فرّ دولت عالی اینجا حشمتی بزرگ بیفتاد، چنانکه نیز هیچ مخالف قصد اینجا نکند، اگر رأی عالی بیند، این اعیان را احمادی باشد، بدین چه کردند تا در خدمت حریصتر گردند، ان شاء اللّه تعالی »
چون امیر مسعود، قدّس اللّه روحه، برین نامه واقف گشت، سخت شادمانه شد و فرمود تا بوق و دهل زدند و مبشّران را بگردانیدند و بسیار کرامت کردند و اعیان نشابور بهمصلّی رفتند بهشکر رسیدن امیر بهنشابور و تازه شدن این فتح، و بسیار قربانها کردند و صدقه دادند و هر روز امیر را بشارتی میبود.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۸
و هم در این هفته خبر رسید که رسول القادر باللّه، رضی اللّه عنه، نزدیک بیهق رسید و با وی آن کرامت است که خلق یاد ندارند که هیچ پادشاهی را مانند آن بوده است. امیر، رضی اللّه عنه، برسیدن این بشارت تازگی تمام یافت. و فرمود تا استقبال او بسیچیدند سخت بسزا. و مردم شهر نزدیک قاضی صاعد آمدند و گفتند که «ایشان چون شنیدند که امیر نزدیک نشابور رسید، خواستند که خوازهها زنند و بسیار شادی کنند. رئیس گفت: نباید کرد که امیر را مصیبتی بزرگ رسیده است بمرگ سلطان محمود، انار اللّه برهانه، هرچند بر مراد میآید و این بفرمان وی میگویم، با وقتی دیگر باید افکند ». و اکنون مدّتی برآمد و هر روز کارها بر مرادتر است و اکنون رسول هم از بغداد میآید با همه مرادها . اگر قاضی بیند، درخواهد از امیر تا به دل بسیار خلق شادی افکند، بدانکه دستوری دهد خداوند و رها کند تا تکلّف بیاندازه کنند.»
قاضی گفت: نیک آمد و خوب میگویید و سخت بوقت است. دیگر روز امیر را بگفت و دستوری یافت و قاضی با رئیس بازگفت که تکلّفی سخت تمام باید کرد.
و رئیس بخانه بازآمد و اعیان محلّتها و بازارها را بخواند و گفت: امیر دستوری داد، شهر را بیارایید و هر تکلّفی که بباید کرد، بکنید تا رسول خلیفه بداند که حال این شهر چیست و امیر نیز این شهر را دوستتر گیرد که این کرامات او را در شهر ما حاصل ببود . گفتند: فرمان برداریم؛ و بازگشتند و کاری ساختند که کسی بهیچ روزگار بر آن جمله یاد نداشت، چنانکه از دروازههای شهر تا بازار خوازه بر خوازه و قبّه بر قبّه بود تا شارستان مسجد آدینه که رسول را جای آنجا ساخته بودند.
چون این کارها ساخته شد و خبر رسید که رسول بدو فرسنگی از شهر رسید، مرتبهداران پذیره رفتند و پنجاه جنیبت بردند و همه لشکر برنشستند و پیش شدند با کوکبه بزرگ و تکلّف بیاندازه، سپاه سالار در پیش، کوکبه دیگر قضاة و سادات و علما و فقها و کوکبه دیگر اعیان درگاه، خداوندان قلم . بر جملهیی هر چه نیکوتر رسول را، بو محمد هاشمی از خویشان نزدیک خلیفه، در شهر درآوردند روز دوشنبه ده روز مانده بود از شعبان این سال. و اعیان و مقدّمان سپاه از رسول جدا شدند بدروازه شهر و بخانهها باز شدند . و مرتبهداران او را ببازار بیاوردند و میراندند و مردمان درم و دینار و شکر و هر چیزی میانداختند و بازیگران بازی میکردند و روزی بود که مانند آن کس یاد نداشت و تا میان دو نماز روزگار گرفت، تا آنگاه که رسولدار رسول را بسرایی که ساخته بودند، فرود آورد. چون بسرای فرود آمد، نخست خوردنی که ساخته بودند، رسولدار مثال داد تا پیش آوردند سخت بسیار، از حد و اندازه بگذشته . و رسول در اثنای نان خوردن بتازی نشابور را بستود و این پادشاه را بسیار دعا کرد و گفت: در عمر خویش آنچه امروز دید، یاد ندارد؛ و چون از نان خوردن فارغ شدند، نزلها بیاوردند از حدّ و اندازه گذشته و بیست هزار درم سیم گرمابه، چنانکه متحیّر گشت. و امیر، رضی اللّه عنه، نشابوریان را نیکویی گفت.
و پس از آن دو سه روز بگذشت. امیر فرمود که رسول را پیش باید آورد و هر تکلّف که ممکن است، بکرد. بو سهل زوزنی گفت: آنچه خداوند را باید فرمود از حدیث لشکر و درگاه و مجلس امارت و غلامان و مرتبهداران و جز آن آنچه بدین ماند، بفرماید سپاه سالار را تا راست کند و اندازه بدست بنده دهد که آنچه میباید کرد بکند.
و آنچه راه من بنده است و خواندهام و دیده از آن سلطان ماضی، رضی اللّه عنه، بگویم تا راست کنند. امیر گفت: نیک آمد و فرمود تا سپاهسالار غازی را بخواندند.
امیر گفت: فرمودیم تا رسول خلیفه را پیش آرند با آنچه از منشور و خلعت و کرامات و نعوت آورده است، و آنچه اینجا کرده آید، خبر آن بهر جایی رسد. باید که بگوئی لشکر را تا امشب همه کارهای خویش ساخته کنند و پگاه بجمله با سلاح تمام و با زینت بسیار حاضر آیند، چنانکه از آن تمامتر نباشد تا بفرماییم که چه باید کرد. گفت:
چنین کنم؛ و بازگشت و آنچه فرمودنی بود، بفرمود و مثالها که دادنی بود، بداد. و امیر، رضی اللّه عنه، در معنی غلامان و جز آن مثالها داد و همه ملکانه راست کردند.
قاضی گفت: نیک آمد و خوب میگویید و سخت بوقت است. دیگر روز امیر را بگفت و دستوری یافت و قاضی با رئیس بازگفت که تکلّفی سخت تمام باید کرد.
و رئیس بخانه بازآمد و اعیان محلّتها و بازارها را بخواند و گفت: امیر دستوری داد، شهر را بیارایید و هر تکلّفی که بباید کرد، بکنید تا رسول خلیفه بداند که حال این شهر چیست و امیر نیز این شهر را دوستتر گیرد که این کرامات او را در شهر ما حاصل ببود . گفتند: فرمان برداریم؛ و بازگشتند و کاری ساختند که کسی بهیچ روزگار بر آن جمله یاد نداشت، چنانکه از دروازههای شهر تا بازار خوازه بر خوازه و قبّه بر قبّه بود تا شارستان مسجد آدینه که رسول را جای آنجا ساخته بودند.
چون این کارها ساخته شد و خبر رسید که رسول بدو فرسنگی از شهر رسید، مرتبهداران پذیره رفتند و پنجاه جنیبت بردند و همه لشکر برنشستند و پیش شدند با کوکبه بزرگ و تکلّف بیاندازه، سپاه سالار در پیش، کوکبه دیگر قضاة و سادات و علما و فقها و کوکبه دیگر اعیان درگاه، خداوندان قلم . بر جملهیی هر چه نیکوتر رسول را، بو محمد هاشمی از خویشان نزدیک خلیفه، در شهر درآوردند روز دوشنبه ده روز مانده بود از شعبان این سال. و اعیان و مقدّمان سپاه از رسول جدا شدند بدروازه شهر و بخانهها باز شدند . و مرتبهداران او را ببازار بیاوردند و میراندند و مردمان درم و دینار و شکر و هر چیزی میانداختند و بازیگران بازی میکردند و روزی بود که مانند آن کس یاد نداشت و تا میان دو نماز روزگار گرفت، تا آنگاه که رسولدار رسول را بسرایی که ساخته بودند، فرود آورد. چون بسرای فرود آمد، نخست خوردنی که ساخته بودند، رسولدار مثال داد تا پیش آوردند سخت بسیار، از حد و اندازه بگذشته . و رسول در اثنای نان خوردن بتازی نشابور را بستود و این پادشاه را بسیار دعا کرد و گفت: در عمر خویش آنچه امروز دید، یاد ندارد؛ و چون از نان خوردن فارغ شدند، نزلها بیاوردند از حدّ و اندازه گذشته و بیست هزار درم سیم گرمابه، چنانکه متحیّر گشت. و امیر، رضی اللّه عنه، نشابوریان را نیکویی گفت.
و پس از آن دو سه روز بگذشت. امیر فرمود که رسول را پیش باید آورد و هر تکلّف که ممکن است، بکرد. بو سهل زوزنی گفت: آنچه خداوند را باید فرمود از حدیث لشکر و درگاه و مجلس امارت و غلامان و مرتبهداران و جز آن آنچه بدین ماند، بفرماید سپاه سالار را تا راست کند و اندازه بدست بنده دهد که آنچه میباید کرد بکند.
و آنچه راه من بنده است و خواندهام و دیده از آن سلطان ماضی، رضی اللّه عنه، بگویم تا راست کنند. امیر گفت: نیک آمد و فرمود تا سپاهسالار غازی را بخواندند.
امیر گفت: فرمودیم تا رسول خلیفه را پیش آرند با آنچه از منشور و خلعت و کرامات و نعوت آورده است، و آنچه اینجا کرده آید، خبر آن بهر جایی رسد. باید که بگوئی لشکر را تا امشب همه کارهای خویش ساخته کنند و پگاه بجمله با سلاح تمام و با زینت بسیار حاضر آیند، چنانکه از آن تمامتر نباشد تا بفرماییم که چه باید کرد. گفت:
چنین کنم؛ و بازگشت و آنچه فرمودنی بود، بفرمود و مثالها که دادنی بود، بداد. و امیر، رضی اللّه عنه، در معنی غلامان و جز آن مثالها داد و همه ملکانه راست کردند.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۹
روز دیگر سپاه سالار غازی بدرگاه آمد، با جمله لشکریان بایستاد و مثال داد جمله سرهنگان را تا از درگاه بدو صف بایستادند با خیلهای خویش و علامتها با ایشان، شارهای آن دو صف از در باغ شادیاخ بدور جای رسیده . و درون باغ از پیش صفه تاج تا درگاه، غلامان دو روی بایستادند با سلاح تمام و قباهای گوناگون و مرتبهداران با ایشان. و استران فرستاده بودند از بهر آوردن خلعت را از نشابور و نزدیک رسول بگذاشته . بو سهل پوشیده نیز کس فرستاده بود و منشور و فرمانها بخواسته و فرونگریسته و ترجمههای آن راست کرده و باز در خریطههای دیبای سیاه نهاده بازفرستاده.
و چون رسولدار نزدیک رسول رسید، برنشاندند او را بر جنیبت و سیاه پوشیده، و لوا بدست سواری دادند، در قفای رسول میآورد؛ و بر اثر رسول استران موکبی میآوردند با صندوقهای خلعت خلافت، و ده اسب از آن دو با ساخت زر و نعل زر و هشت بجل و برقع زربفت و گذر رسول بیاراسته بودند نیکو، و میگذشت و درم و دینار میانداختند تا آنگاه که بصف سواران لشکر رسید و آواز دهل و بوق و نعره خلق برآمد.
و رسول و اعیان را در میان دو صف لشکر میگذرانیدند و از دو جهت سرهنگان نثار میکردند تا آنگاه که بتخت رسید. و امیر بر تخت نشسته بود و بار داده بود و اولیا و حشم نشسته بودند و ایستاده. و رسول را بجایگاه نیکو فرود آوردند و پیش بردند، سخت برسم پیش آمد و دستبوس کرد، و پیش تخت بنشاندندش. چون بنشست از امیر المؤمنین سلام کرد و دعای نیکو پیوست . و امیر مسعود جواب ملکانه داد. پس رسول بر پای خاست و منشور و نامه را بر تخت بنهاد، و امیر بوسه داد و بو سهل زوزنی را اشارت کرد تا بستد و خواندن گرفت. چون تحیّت امیر برآمد، امیر بر پای خاست و بساط تخت را ببوسید و پس بنشست. و منشور و نامه بو سهل بخواند و ترجمهیی مختصر، یک دو فصل، پارسی بگفت. پس صندوقها برگشادند و خلعتها برآوردند :
جامههای دوخته و نادوخته، و رسول بر پای خاست و هفت دواج بیرون گرفتند، یکی از آن سیاه و دیگر دبیقیهای بغدادی بغایت نادر ملکانه ؛ و امیر از تخت بزیر آمد و مصلّی بازافگندند که یعقوب لیث بر این جمله کرده بود . امیر مسعود خلعت پوشید و دو رکعت نماز بکرد و بو سهل زوزنی گفته بود امیر را، چنان باید کرد، چون خلعتها بپوشید بر جملگی ولایت پدر از دست خلیفه؛ و تاج و طوق و اسبسواری پیش داشتند و شمشیر حمایل و آنچه رسم بود از آنجا آوردن. و اولیا و حشم نثارها پیش تخت بنهادند سخت بسیار، از حد و اندازه گذشته؛ و رسول را بازگردانیدند بر جملهیی هر چه نیکوتر. سلطان برخاست و بگرمابه رفت و جامه بگردانید و فرمود تا دویست هزار درم بدرویشان دادند؛ و پس اهل بساط و خوان آمدند و خوانی با تکلّف بسیار ساخته بودند، و رسول را بیاوردند و بر خوان سلطان بنشاندند. و چون نان خورده آمد، رسول را خلعتی سخت فاخر پوشانیدند و با کرامت بسیار بخانه باز بردند؛ و نماز دیگر آن روز صلتی از آن وی رسولدار ببرد: دویست هزار درم و اسبی باستام زر و پنجاه پاره جامه نابریده مرتفع، و از عود و مشک و کافور چند خریطه؛ و دستوری داد تا برود، رسول برفت سلخ شعبان.
و سلطان فرمود تا نامهها نبشتند بهرات و پوشنگ و طوس و سرخس و نسا و باورد و بادغیس و گنج روستا ببشارت این حال که او را تازه گشت از مجلس خلافت. و نسختها برداشتند از منشور و نامه، و القاب پیدا کردند تا این سلطان بزرگ را بدان خوانند و خطبه کنند. و نعوت سلطانی این بود که نبشتم: ناصر دین اللّه، حافظ عباد اللّه، المنتقم من اعداء اللّه، ظهیر خلیفة اللّه امیر المؤمنین . و منشور ناطق بود بدین که «امیر المؤمنین ممالکی که پدر داشت یمین الدّوله و امین الملّه و نظام الدّین و کهف الاسلام و المسلمین ولیّ امیر المؤمنین بتو مفوّض کرد . و آنچه تو گرفتهای:
ری و جبال و سپاهان و طارم و دیگر نواحی، و آنچه پس ازین گیری از ممالک مشرق و مغرب، ترا باشد و بر تو بدارد » مبشّران این نامهها ببردند و درین شهرها که نام بردم، بنام سلطان مسعود خطبه کردند و حشمت او در خراسان گسترده شد. و چون این رسول بازگشت، سلطان مسعود قویدل شد، کارها از لونی دیگر پیش گرفت.
و چون رسولدار نزدیک رسول رسید، برنشاندند او را بر جنیبت و سیاه پوشیده، و لوا بدست سواری دادند، در قفای رسول میآورد؛ و بر اثر رسول استران موکبی میآوردند با صندوقهای خلعت خلافت، و ده اسب از آن دو با ساخت زر و نعل زر و هشت بجل و برقع زربفت و گذر رسول بیاراسته بودند نیکو، و میگذشت و درم و دینار میانداختند تا آنگاه که بصف سواران لشکر رسید و آواز دهل و بوق و نعره خلق برآمد.
و رسول و اعیان را در میان دو صف لشکر میگذرانیدند و از دو جهت سرهنگان نثار میکردند تا آنگاه که بتخت رسید. و امیر بر تخت نشسته بود و بار داده بود و اولیا و حشم نشسته بودند و ایستاده. و رسول را بجایگاه نیکو فرود آوردند و پیش بردند، سخت برسم پیش آمد و دستبوس کرد، و پیش تخت بنشاندندش. چون بنشست از امیر المؤمنین سلام کرد و دعای نیکو پیوست . و امیر مسعود جواب ملکانه داد. پس رسول بر پای خاست و منشور و نامه را بر تخت بنهاد، و امیر بوسه داد و بو سهل زوزنی را اشارت کرد تا بستد و خواندن گرفت. چون تحیّت امیر برآمد، امیر بر پای خاست و بساط تخت را ببوسید و پس بنشست. و منشور و نامه بو سهل بخواند و ترجمهیی مختصر، یک دو فصل، پارسی بگفت. پس صندوقها برگشادند و خلعتها برآوردند :
جامههای دوخته و نادوخته، و رسول بر پای خاست و هفت دواج بیرون گرفتند، یکی از آن سیاه و دیگر دبیقیهای بغدادی بغایت نادر ملکانه ؛ و امیر از تخت بزیر آمد و مصلّی بازافگندند که یعقوب لیث بر این جمله کرده بود . امیر مسعود خلعت پوشید و دو رکعت نماز بکرد و بو سهل زوزنی گفته بود امیر را، چنان باید کرد، چون خلعتها بپوشید بر جملگی ولایت پدر از دست خلیفه؛ و تاج و طوق و اسبسواری پیش داشتند و شمشیر حمایل و آنچه رسم بود از آنجا آوردن. و اولیا و حشم نثارها پیش تخت بنهادند سخت بسیار، از حد و اندازه گذشته؛ و رسول را بازگردانیدند بر جملهیی هر چه نیکوتر. سلطان برخاست و بگرمابه رفت و جامه بگردانید و فرمود تا دویست هزار درم بدرویشان دادند؛ و پس اهل بساط و خوان آمدند و خوانی با تکلّف بسیار ساخته بودند، و رسول را بیاوردند و بر خوان سلطان بنشاندند. و چون نان خورده آمد، رسول را خلعتی سخت فاخر پوشانیدند و با کرامت بسیار بخانه باز بردند؛ و نماز دیگر آن روز صلتی از آن وی رسولدار ببرد: دویست هزار درم و اسبی باستام زر و پنجاه پاره جامه نابریده مرتفع، و از عود و مشک و کافور چند خریطه؛ و دستوری داد تا برود، رسول برفت سلخ شعبان.
و سلطان فرمود تا نامهها نبشتند بهرات و پوشنگ و طوس و سرخس و نسا و باورد و بادغیس و گنج روستا ببشارت این حال که او را تازه گشت از مجلس خلافت. و نسختها برداشتند از منشور و نامه، و القاب پیدا کردند تا این سلطان بزرگ را بدان خوانند و خطبه کنند. و نعوت سلطانی این بود که نبشتم: ناصر دین اللّه، حافظ عباد اللّه، المنتقم من اعداء اللّه، ظهیر خلیفة اللّه امیر المؤمنین . و منشور ناطق بود بدین که «امیر المؤمنین ممالکی که پدر داشت یمین الدّوله و امین الملّه و نظام الدّین و کهف الاسلام و المسلمین ولیّ امیر المؤمنین بتو مفوّض کرد . و آنچه تو گرفتهای:
ری و جبال و سپاهان و طارم و دیگر نواحی، و آنچه پس ازین گیری از ممالک مشرق و مغرب، ترا باشد و بر تو بدارد » مبشّران این نامهها ببردند و درین شهرها که نام بردم، بنام سلطان مسعود خطبه کردند و حشمت او در خراسان گسترده شد. و چون این رسول بازگشت، سلطان مسعود قویدل شد، کارها از لونی دیگر پیش گرفت.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲۰
و ماه روزه درآمد و روزه بگرفتند. و سلطان مسعود حرکت کرد از نشابور در نیمه ماه رمضان این سال، و هم این روز فرمود تا قاضی صاعد را و پسرانش را و سید بو محمد علوی را و بو بکر محمشاد را و قاضی شهر و خطیب را خلعتها دادند. و امیر بهرات آمد دو روز مانده ازین ماه و در کوشک مبارک فرود آمد و آنجا عیدی کرد که اقرار دادند که چنان عید هیچ ملک نکرده است. خوانی نهاده بودند سلطان را در آن بنای نو که در باغ عدنانی ساخته بودند و خوانهای دیگر نهاده بودند در باغ عدنانی، سرهنگان تفاریق و خیلتاشان را بر آن خوان [ها] بنشاندند و شعرا شعر میخواندند. و در میان نان خوردن بزرگان درگاه که بر خوان سلطان بودند، بر پای خاستند و زمین بوسه دادند و گفتند: پنج و شش ماه گذشت تا خداوند نشاط شراب نکرده است و اگر عذری بود گذشت و کارها بر مراد است، اگر رأی بزرگ خداوند بیند، نشاط فرماید . سلطان اجابت کرد و شراب خواست و بیاوردند و مطربان زخمه گرفتند و نشاط بالا گرفت و شراب دادن گرفتند، چنانکه همگان خرّم بازگشتند مگر سپاه سالار که هرگز شراب نخورده بود.
و هر روز پیوسته ملطّفه میرسید از جانب لشکر غزنین که چه میکنند و چه میسازند و بر موجب آنچه خداوند فرمودی کار میساختند . چاشتگاه روز دوشنبه دهم شوّال ناگاه منگیتراک، برادر حاجب بزرگ، علی قریب با دانشمند حصیری ندیم بدرگاه سلطان مسعود رسیدند. در وقت سلطان را آگاه کردند، فرمود که بار دهید. درآمدند و زمین بوسه دادند و گفتند: «مبارک باد بر خداوند پادشاهی که یکرویه شد، برادر را موقوف کردند» سلطان ایشان را بنشاند و بسیار بنواخت و نامه حشم تگیناباد پیش آوردند، سلطان فرمود تا بستدند و بخواندند. پس گفت «حاجب آن کرد که از خرد و دوست داری وی چشم داشتیم. و دیگران که او را متابعت کردند، حقّ ما را بشناختند و حقّ خدمتکاران رعایت کرده آید . شما سخت بتعجیل آمدهاید، بازگردید و زمانی بیاسایید و نماز دیگر را بازآیید تا پیغامها بگزارید و حالها بازنمایید .» و هر دو باز- گشتند و بیک موضع در سرایی گرانمایه فرودآوردند و بسیار خوردنی و نزل فرستادند و چیزی بخوردند و بگرمابه رفتند.
و سلطان چون ایشان را بازگردانید، بو سهل و طاهر دبیر را و اعیان دیگر را بخواند و خالی کرد و از هر گونه بسیار سخن رفت تا قرار گرفت بر آنکه نماز دیگر منگیتراک را حاجبی داده آید و سیاه درپوشانند و خلعتی بسزا دهند و همچنان حصیری را. نماز دیگر دو جنیبت ببردند و منگیتراک و حصیری را بیاوردند و پیش آمدند و بنشستند خالی، چنانکه پیش سلطان طاهر دبیر و بو سهل زوزنی بودند و پیغامها بدادند و حال بشرح بازنمودند. چون بازگشتند، سلطان فرمود تا منگیتراک را بجامه- خانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند: قبای سیاه و کلاه دوشاخ، و پیش سلطان آمد. سلطان گفت «مبارک باد، و منزلت تو در حاجبی آنست که زیر دست برادر، حاجب بزرگ، علی ایستی.» وی زمین بوسه داد و بازگشت. و فقیه بو بکر حصیری را خلعتی پوشانیدند سخت گرانمایه، چنانکه ندیمان را دهند. وی را نیز پیش آوردند و سلطان او را نیز بنواخت و گفت «در روزگار پدرم رنجها بسیار کشیدی در هوی و دوست- داری ما و ما را چنین خدمتی کردی و حقّ تو واجبتر گشت، این اعداد است و رسمی، بر اثر نیکوییها بینی.» او دعا کرد و بازگشت. و امیر همه اعیان و خدمتگاران را فرمود تا بخانه آن دو تن رفتند به تهنیت و سخت نیکو حقّشان گزاردند . و نماز شام فرمود سلطان تا جواب نامه حشم تگیناباد را باز نبشتند با نواخت، و بحاجب بزرگ، علی نامه نبشتند با نواخت بسیار و سلطان توقیع کرد و بخطّ خویش فصلی نبشت.
و مثال و نامهها نبشتند و بفرستادند و خیلتاشی و مردی از عرب از تازندگان دیو سواران نامزد شدند و نماز خفتن را سوی تگیناباد رفتند؛ و اللّه اعلم بالصّواب .
و هر روز پیوسته ملطّفه میرسید از جانب لشکر غزنین که چه میکنند و چه میسازند و بر موجب آنچه خداوند فرمودی کار میساختند . چاشتگاه روز دوشنبه دهم شوّال ناگاه منگیتراک، برادر حاجب بزرگ، علی قریب با دانشمند حصیری ندیم بدرگاه سلطان مسعود رسیدند. در وقت سلطان را آگاه کردند، فرمود که بار دهید. درآمدند و زمین بوسه دادند و گفتند: «مبارک باد بر خداوند پادشاهی که یکرویه شد، برادر را موقوف کردند» سلطان ایشان را بنشاند و بسیار بنواخت و نامه حشم تگیناباد پیش آوردند، سلطان فرمود تا بستدند و بخواندند. پس گفت «حاجب آن کرد که از خرد و دوست داری وی چشم داشتیم. و دیگران که او را متابعت کردند، حقّ ما را بشناختند و حقّ خدمتکاران رعایت کرده آید . شما سخت بتعجیل آمدهاید، بازگردید و زمانی بیاسایید و نماز دیگر را بازآیید تا پیغامها بگزارید و حالها بازنمایید .» و هر دو باز- گشتند و بیک موضع در سرایی گرانمایه فرودآوردند و بسیار خوردنی و نزل فرستادند و چیزی بخوردند و بگرمابه رفتند.
و سلطان چون ایشان را بازگردانید، بو سهل و طاهر دبیر را و اعیان دیگر را بخواند و خالی کرد و از هر گونه بسیار سخن رفت تا قرار گرفت بر آنکه نماز دیگر منگیتراک را حاجبی داده آید و سیاه درپوشانند و خلعتی بسزا دهند و همچنان حصیری را. نماز دیگر دو جنیبت ببردند و منگیتراک و حصیری را بیاوردند و پیش آمدند و بنشستند خالی، چنانکه پیش سلطان طاهر دبیر و بو سهل زوزنی بودند و پیغامها بدادند و حال بشرح بازنمودند. چون بازگشتند، سلطان فرمود تا منگیتراک را بجامه- خانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند: قبای سیاه و کلاه دوشاخ، و پیش سلطان آمد. سلطان گفت «مبارک باد، و منزلت تو در حاجبی آنست که زیر دست برادر، حاجب بزرگ، علی ایستی.» وی زمین بوسه داد و بازگشت. و فقیه بو بکر حصیری را خلعتی پوشانیدند سخت گرانمایه، چنانکه ندیمان را دهند. وی را نیز پیش آوردند و سلطان او را نیز بنواخت و گفت «در روزگار پدرم رنجها بسیار کشیدی در هوی و دوست- داری ما و ما را چنین خدمتی کردی و حقّ تو واجبتر گشت، این اعداد است و رسمی، بر اثر نیکوییها بینی.» او دعا کرد و بازگشت. و امیر همه اعیان و خدمتگاران را فرمود تا بخانه آن دو تن رفتند به تهنیت و سخت نیکو حقّشان گزاردند . و نماز شام فرمود سلطان تا جواب نامه حشم تگیناباد را باز نبشتند با نواخت، و بحاجب بزرگ، علی نامه نبشتند با نواخت بسیار و سلطان توقیع کرد و بخطّ خویش فصلی نبشت.
و مثال و نامهها نبشتند و بفرستادند و خیلتاشی و مردی از عرب از تازندگان دیو سواران نامزد شدند و نماز خفتن را سوی تگیناباد رفتند؛ و اللّه اعلم بالصّواب .
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲۱
ذکر ما انقضی من هذه الاحوال و الاخبار تذکرة بعد هذا و ورود العسکر من تکیناباد بهراة و ماجری فی تلک المدّة .
چون در راندن تاریخ بدان جای رسیدم که این دو سوار، خیلتاش و اعرابی بتگیناباد رسیدند با جواب نامههای حاجب بزرگ، علی قریب در باب قلعت کوهتیز و امیر محمّد، مثال بر این جمله بود و ببگتگین حاجب داد و لشکر را گفت: فردا شمایان را مثال داده آید که سوی هرات بر چه جمله باید رفت، آن سخن را بجای ماندم، چنانکه رسم تاریخ است که فریضه بود یاد کردن اخبار و احوال امیر مسعود در روزگار ملک برادرش، محمّد بغزنین، و پیش گرفتم و راندم از آن وقت باز که وی از سپاهان برفت تا آنگاه که بهرات رسید، چنانکه خوانندگان را معلوم گردد سخت بشرح . و اکنون پیش گرفتم رفتن لشکر را از تگیناباد فوج فوج و حاجب بزرگ، علی را بر اثر ایشان سوی هرات و آنچه رفت در هر بابی تا دانسته آید و مقرّر گردد که من تقصیر نکردهام.
چون جواب نامه از هرات برسید بر دست خیلتاش و از عرب مردی، خوانده آمد، چنانکه نمودهام پیش از این. حاجب بزرگ، علی قریب دیگر روز برنشست و بصحرا آمد و جمله لشکر حاضر شدند، ایشان را گفت: باید که سوی هرات بروید بر حکم فرمان سلطان که رسیده است، چنانکه امروز و فردا همه رفته باشید مگر لشکر هند را که با من بباید رفت و من ساقه باشم و پس از اینجا بر اثر شما حرکت کنم. گفتند: چنین کنیم، و در وقت رفتن گرفتند سخت بتعجیل، چنانکه کس بر کس نایستاد . و اعیان و رویشناسان چون ندیمان و جز ایشان بیشتر بنه یله کردند تا با حاجب آیند و تفت برفتند. و وزیر حسنک را در شب برده بودند سوی هرات که فرمان توقیعی رسیده بود که وی را پیش از لشکر گسیل باید کرد. و این فرمان سه سوار آورده بودند از آن بو سهل زوزنی، چه بر وزیر حسنک خشمگین بود. و صاحب دیوان رسالت خواجه بو نصر مشکان همچنین تفت برفت؛ و چون حرکت خواست کرد، نزدیک حاجب بزرگ، علی رفت و تا چاشتگاه بماند و بازآمد و برفت با بو الحسن عقیلی و مظفّر حاکم و بو الحسن کرجی و دانشمند نبیه با ندیمان و بسیار مردم از هر دستی و سخت اندیشهمند بود.
از وی شنودم، گفت: چون حاجب را گفتم، بخواهم رفت، شغلی هست بهرات که بمن راست شود تا آنگاه که حاجب بسعادت در رسد؟ با من خالی کرد و گفت:
بدرود باش ای دوست نیک که بروزگار دراز بیکجا بودهایم و از یکدیگر آزار نداریم. گفتم: حاجب در دل چه دارد که چنین نومید است و سخن بر این جمله میگوید؟ گفت: همه راستی و خوبی دارم در دل و هرگز از من خیانتی و کژییی نیامده است و از اینکه گفتم بدرود باش نه آن خواستم که بر اثر شما نخواهم آمد ولکن بدرود باش بحقیقت، بدانکه چندانست که سلطان مسعود چشم بر من افگند، بیش شما مرا نبینید. این نامههای نیکو و مخاطبههای بافراط و بخطّ خویش فصل نبشتن و برادرم را حاجبی دادن همه فریب است و بر چون من مرد پوشیده نشود و همه دانه است تا بمیانه دام رسم که علی دایه بهرات است و بلگاتگین حاجب و گروهی دیگر که نه زنانند و نه مردان، و اینک این قوم نیز بسلطان رسند و او را بر ن دارند که حاجب علی در میانه نباید ؛ و غازی حاجب سپاه سالاری یافته است و میگوید: همه وی است، مرا کی تواند دید؟ و سخت آسان است بر من که این خزانه و پیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم و غلام انبوه که دارم و تبع و حاشیت و راه سیستان گیرم که کرمان و اهواز تا در بغداد بدین لشکر ضبط توان کرد که آنجا قومیاند نابکار و بی مایه و دم کنده و دولت برگشته، تا ایمن باشم، امّا تشویش این خاندان بننشیند و سر آن من باشم و ملوک اطراف عیب آن بخداوند من، محمود منسوب کنند و گویند: پادشاهی چون او عمر دراز یافته و همه ملوک روی زمین را قهر کرده، تدبیر خاندان خویش پیش از مرگ بندانست کرد تا چنین حالها افتاد. و من روا دارم که مرا جایی موقوف کنند و بازدارند تا باقی عمر عذری خواهم پیش ایزد، عزّذکره، که گناهان بسیار دارم، اما دانم که این عاجزان این خداوند- زاده را بنگذارند تا مرا زنده ماند که بترسند و وی بدین مال و حطام من نگرد و خویش را بدنام کند؛ و باوّل که خداوند من گذشته شد، مرا سخت بزرگ خطا بیفتاد و امروز بدانستم و سود نمیدارد. بآوردن محمّد، برادرش مرا چه کار بود؟
بله میبایست کرد تا خداوند زادگان حاضر آمدندی و میان ایشان سخن گفتندی و اولیا و حشم در میانه توسّط کردندی، من یکی بودمی از ایشان که رجوع بیشتر با من بودی تا کار قرار گرفتی، نکردم و دایه مهربانتر از مادر بودم و جان بر میان بستم و امروز همگنان از میان بجستند و هرکسی خویشتن را دور کردند و مرا علی امیر- نشان نام کردند و قضا کار خویش بکرد؛ چنان باشد که خدای، عزّذکره، تقدیر کرده است، بقضا رضا دادهام و بهیچ حال بدنامی اختیار نکنم.
گفتم: زندگانی امیر، حاجب بزرگ دراز باد، جز خیر و خوبی نباشد. چون بهرات رسم، اگر حدیثی رود، مرا چه باید کرد؟ گفت: از این معانی روی ندارد گفتن که خود داند که من بدگمان شدهام و با تو در این ابواب سخن گفتهام که ترا زیان دارد و مرا سود ندارد. اگر حدیثی رود جایی- و یقین دارم که نرود تا آنگاه که من بقبضه ایشان بیایم- حقّ صحبت و نان و نمک را نگاه باید داشت تا نگریم چه رود. و ترا بباید دانست که کارها همه دیگر شد که چون بهرات رسی خود بینی و تو در کار خود متحیّر گردی که قومی نوآیین کار فروگرفتهاند، چنانکه محمودیان در میان ایشان بمنزلت خائنان و بیگانگان باشند، خاصّه [که] بو سهل زوزنی بر کار شده است و قاعدهها بنهاده و همگانرا بخریده. و حال با سلطان مسعود آن است که هست، مگر آن پادشاه را شرم آید وگرنه شما بر شرف هلاکید. این فصول بگفت و بگریست و مرا در آغوش گرفت و بدرود کرد و برفتم. و من که بو الفضلم میگویم که چون علی مرد کم رسد ؛ و اینکه با استاد من برین جمله سخن گفت، گفتی آنچه بدو خواهد رسید، میبیند و میداند. و پس از آنکه او را بهرات فروگرفتند و کار وی بپایان آمد، بمدّتی دراز پس از آن شنودم که وی چون از تگیناباد پیش امیر مسعود بسوی هرات رفت، نامه نبشته بود سوی کدخدای و معتمد خویش بغزنین بمردی که او را شبی گفتندی و پسرش محسن که امروز بر جای است، در آن نامه بخطّ علی این فصل بود که «من رفتم سوی هرات و چنان گمان میبرم که دیدار من با تو و با خانگیان با قیامت افتاده است، از آن بود که در هر بابی مثالی نبود ؛ و پس اگر بفضل ایزد خلاف آن باشد که میاندیشم، در هر بابی آنچه باید فرمود، بفرمایم.» از بو سعید، دبیرش این باب شنودم، پس از آنکه روز علی بپایان آمد، رحمة اللّه علیهم اجمعین.
چون در راندن تاریخ بدان جای رسیدم که این دو سوار، خیلتاش و اعرابی بتگیناباد رسیدند با جواب نامههای حاجب بزرگ، علی قریب در باب قلعت کوهتیز و امیر محمّد، مثال بر این جمله بود و ببگتگین حاجب داد و لشکر را گفت: فردا شمایان را مثال داده آید که سوی هرات بر چه جمله باید رفت، آن سخن را بجای ماندم، چنانکه رسم تاریخ است که فریضه بود یاد کردن اخبار و احوال امیر مسعود در روزگار ملک برادرش، محمّد بغزنین، و پیش گرفتم و راندم از آن وقت باز که وی از سپاهان برفت تا آنگاه که بهرات رسید، چنانکه خوانندگان را معلوم گردد سخت بشرح . و اکنون پیش گرفتم رفتن لشکر را از تگیناباد فوج فوج و حاجب بزرگ، علی را بر اثر ایشان سوی هرات و آنچه رفت در هر بابی تا دانسته آید و مقرّر گردد که من تقصیر نکردهام.
چون جواب نامه از هرات برسید بر دست خیلتاش و از عرب مردی، خوانده آمد، چنانکه نمودهام پیش از این. حاجب بزرگ، علی قریب دیگر روز برنشست و بصحرا آمد و جمله لشکر حاضر شدند، ایشان را گفت: باید که سوی هرات بروید بر حکم فرمان سلطان که رسیده است، چنانکه امروز و فردا همه رفته باشید مگر لشکر هند را که با من بباید رفت و من ساقه باشم و پس از اینجا بر اثر شما حرکت کنم. گفتند: چنین کنیم، و در وقت رفتن گرفتند سخت بتعجیل، چنانکه کس بر کس نایستاد . و اعیان و رویشناسان چون ندیمان و جز ایشان بیشتر بنه یله کردند تا با حاجب آیند و تفت برفتند. و وزیر حسنک را در شب برده بودند سوی هرات که فرمان توقیعی رسیده بود که وی را پیش از لشکر گسیل باید کرد. و این فرمان سه سوار آورده بودند از آن بو سهل زوزنی، چه بر وزیر حسنک خشمگین بود. و صاحب دیوان رسالت خواجه بو نصر مشکان همچنین تفت برفت؛ و چون حرکت خواست کرد، نزدیک حاجب بزرگ، علی رفت و تا چاشتگاه بماند و بازآمد و برفت با بو الحسن عقیلی و مظفّر حاکم و بو الحسن کرجی و دانشمند نبیه با ندیمان و بسیار مردم از هر دستی و سخت اندیشهمند بود.
از وی شنودم، گفت: چون حاجب را گفتم، بخواهم رفت، شغلی هست بهرات که بمن راست شود تا آنگاه که حاجب بسعادت در رسد؟ با من خالی کرد و گفت:
بدرود باش ای دوست نیک که بروزگار دراز بیکجا بودهایم و از یکدیگر آزار نداریم. گفتم: حاجب در دل چه دارد که چنین نومید است و سخن بر این جمله میگوید؟ گفت: همه راستی و خوبی دارم در دل و هرگز از من خیانتی و کژییی نیامده است و از اینکه گفتم بدرود باش نه آن خواستم که بر اثر شما نخواهم آمد ولکن بدرود باش بحقیقت، بدانکه چندانست که سلطان مسعود چشم بر من افگند، بیش شما مرا نبینید. این نامههای نیکو و مخاطبههای بافراط و بخطّ خویش فصل نبشتن و برادرم را حاجبی دادن همه فریب است و بر چون من مرد پوشیده نشود و همه دانه است تا بمیانه دام رسم که علی دایه بهرات است و بلگاتگین حاجب و گروهی دیگر که نه زنانند و نه مردان، و اینک این قوم نیز بسلطان رسند و او را بر ن دارند که حاجب علی در میانه نباید ؛ و غازی حاجب سپاه سالاری یافته است و میگوید: همه وی است، مرا کی تواند دید؟ و سخت آسان است بر من که این خزانه و پیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم و غلام انبوه که دارم و تبع و حاشیت و راه سیستان گیرم که کرمان و اهواز تا در بغداد بدین لشکر ضبط توان کرد که آنجا قومیاند نابکار و بی مایه و دم کنده و دولت برگشته، تا ایمن باشم، امّا تشویش این خاندان بننشیند و سر آن من باشم و ملوک اطراف عیب آن بخداوند من، محمود منسوب کنند و گویند: پادشاهی چون او عمر دراز یافته و همه ملوک روی زمین را قهر کرده، تدبیر خاندان خویش پیش از مرگ بندانست کرد تا چنین حالها افتاد. و من روا دارم که مرا جایی موقوف کنند و بازدارند تا باقی عمر عذری خواهم پیش ایزد، عزّذکره، که گناهان بسیار دارم، اما دانم که این عاجزان این خداوند- زاده را بنگذارند تا مرا زنده ماند که بترسند و وی بدین مال و حطام من نگرد و خویش را بدنام کند؛ و باوّل که خداوند من گذشته شد، مرا سخت بزرگ خطا بیفتاد و امروز بدانستم و سود نمیدارد. بآوردن محمّد، برادرش مرا چه کار بود؟
بله میبایست کرد تا خداوند زادگان حاضر آمدندی و میان ایشان سخن گفتندی و اولیا و حشم در میانه توسّط کردندی، من یکی بودمی از ایشان که رجوع بیشتر با من بودی تا کار قرار گرفتی، نکردم و دایه مهربانتر از مادر بودم و جان بر میان بستم و امروز همگنان از میان بجستند و هرکسی خویشتن را دور کردند و مرا علی امیر- نشان نام کردند و قضا کار خویش بکرد؛ چنان باشد که خدای، عزّذکره، تقدیر کرده است، بقضا رضا دادهام و بهیچ حال بدنامی اختیار نکنم.
گفتم: زندگانی امیر، حاجب بزرگ دراز باد، جز خیر و خوبی نباشد. چون بهرات رسم، اگر حدیثی رود، مرا چه باید کرد؟ گفت: از این معانی روی ندارد گفتن که خود داند که من بدگمان شدهام و با تو در این ابواب سخن گفتهام که ترا زیان دارد و مرا سود ندارد. اگر حدیثی رود جایی- و یقین دارم که نرود تا آنگاه که من بقبضه ایشان بیایم- حقّ صحبت و نان و نمک را نگاه باید داشت تا نگریم چه رود. و ترا بباید دانست که کارها همه دیگر شد که چون بهرات رسی خود بینی و تو در کار خود متحیّر گردی که قومی نوآیین کار فروگرفتهاند، چنانکه محمودیان در میان ایشان بمنزلت خائنان و بیگانگان باشند، خاصّه [که] بو سهل زوزنی بر کار شده است و قاعدهها بنهاده و همگانرا بخریده. و حال با سلطان مسعود آن است که هست، مگر آن پادشاه را شرم آید وگرنه شما بر شرف هلاکید. این فصول بگفت و بگریست و مرا در آغوش گرفت و بدرود کرد و برفتم. و من که بو الفضلم میگویم که چون علی مرد کم رسد ؛ و اینکه با استاد من برین جمله سخن گفت، گفتی آنچه بدو خواهد رسید، میبیند و میداند. و پس از آنکه او را بهرات فروگرفتند و کار وی بپایان آمد، بمدّتی دراز پس از آن شنودم که وی چون از تگیناباد پیش امیر مسعود بسوی هرات رفت، نامه نبشته بود سوی کدخدای و معتمد خویش بغزنین بمردی که او را شبی گفتندی و پسرش محسن که امروز بر جای است، در آن نامه بخطّ علی این فصل بود که «من رفتم سوی هرات و چنان گمان میبرم که دیدار من با تو و با خانگیان با قیامت افتاده است، از آن بود که در هر بابی مثالی نبود ؛ و پس اگر بفضل ایزد خلاف آن باشد که میاندیشم، در هر بابی آنچه باید فرمود، بفرمایم.» از بو سعید، دبیرش این باب شنودم، پس از آنکه روز علی بپایان آمد، رحمة اللّه علیهم اجمعین.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲۲ - فرو گرفتن حاجب علی
چون لشکر بهرات رسید، سلطان مسعود برنشست و بصحرا آمد با شوکتی و عدّتی و زینتی سخت بزرگ، و فوج فوج لشکر پیش آمدند و از دل خدمت کردند که او را سخت دوست داشتند، و راست بدان مانست که امروز بهشت و جنّات عدن یافتهاند. و امیر همگان را بزبان بنواخت از اندازه گذشته. و کارها همه بر غازی حاجب میرفت که سپاه سالار بود و علی دایه نیز سخن میگفت و حرمتی داشت بحکم آنکه از غزنین غلامان را بگردانیده بود و بنشابور رفته، ولکن سخن او را محلّ سخن غازی نبود و خشمش میآمد و در حال سود نمیداشت. استاد ابو- نصر را سخت تمام بنواخت ولکن بدان مانست که گفتی محمودیان گناهی سخت بزرگ کردهاند و بیگانگاناند در میان مسعودیان . و هر روزی بو نصر بخدمت میرفت و سوی دیوان رسالت نمینگریست. و طاهر دبیر مینشست بدیوان رسالت با بادی و عظمتی سخت تمام.
و خبر رسید که حاجب بزرگ، علی باسفزار رسید با پیل و خزانه و لشکر هند و بنهها . سخت شادمانه شدند؛ و چنان شنودم که بهیچگونه باور نداشته بودند که علی بهرات آید. و معتمدان میفرستادند پذیره وی دمادم با هر یکی نولطفی و نوعی از نواخت و دلگرمی. و برادرش، منگیتراک حاجب مینبشت و میگفت: زودتر بباید آمد که کارها بر مراد است. و روز چهار شنبه سوم ماه ذی القعده این سال دررسید سخت پگاه با غلامی بیست، و بنه و موکب از وی بر پنج و شش فرسنگ، و سخت تاریک بود، از راه بدرگاه آمد و در دهلیز سرای پیشین عدنانی بنشست. و از این سرای گذشته، سرای دیگر [بود] سخت فراخ و نیکو و گذشته از آن باغ، باغها و بناهای دیگر که امیر مسعود ساخته بود. و بودی که سلطان آنجا بودی بسرای عدنانی و آنجا بار دادی، و بودی که بدان بناهای خویش بودی. علی چون بدهلیز بنشست، هر کسی که رسید او را چنان خدمت کردند که پادشاهان را کنند که دلها و چشمها بحشمت این مرد آگنده بود و وی هرکسی را لطف میکرد و زهر خنده میزد- و بهیچ روزگار من او را با خنده فراخ ندیدم الّا همه تبسّم که صعب مردی بود - و سخت فرو شده بود، چنانکه گفتی میداند که چه خواهد بود.
و روز شد و سلطان بار داد اندران بناهای از باغ عدنانی گذشته. و علی و اعیان از این در سرای این باغ دررفتند و خوارزمشاه و قوم دیگر از آن در که بر جانب شارستان است. و سلطان بر تخت بود اندر آن رواق که پیوسته است بدان خانه بهاری . و آلتونتاش را بنشاند بر دست راست تخت و امیر عضد الدّوله، یوسف، عمّ را برابر نشاند و اعیان و محتشمان دولت نشسته و ایستاده . و حاجب بزرگ، علی قریب پیش آمد و سه جای زمین بوسه داد. و سلطان دست برآورد و او را پیش تخت خواند و دست او را داد تا ببوسید. و وی عقدی گوهر سخت قیمتی پیش سلطان نهاد و هزار دینار سیاه داری داشت از جهت وی نثار کرد. پس اشارت کرد سلطان او را سوی دست چپ، منگیتراک حاجب بازوی وی بگرفت و برابر خوارزمشاه آلتونتاش حاجب بزرگ زمین بوسه داد و بنشست و باز زمین بوسه داد. سلطان گفت:
خوش آمدی و در خدمت و در هوای ما رنج بسیار دیدی. گفت: زندگانی خداوند دراز باد، همه تقصیر بوده است، امّا چون بر لفظ عالی سخن بر این جمله رفت، بنده قوی دل و زنده گشت. آلتونتاش، خوارزمشاه گفت: خداوند دور دست افتاده بود و دیر میرسید و شغل بسیار داشت، محال بودی ولایتی بدان نامداری بدست آمده، آسان فروگذاشته آمدی. و ما بندگان را همه هوش و دل بخدمت وی بود تا امروز که سعادت آن بیافتیم. و بنده علی رنج بسیار کشید تا خللی نیفتد و بنده هر چند دور بود، آنچه صلاح اندر آن بود مینبشت و امروز بحمد اللّه کارها یکرویه گشت بی آنکه چشم زخمی افتاد و خداوند جوان است و بر جای پدر بنشست و مرادها حاصل گشت و روزگاری سخت دراز از جوانی و ملک برخورداری باشد. و هر چند بندگان شایسته بسیارند که دررسیدهاند و نیز درخواهندرسیدن، اینجا پیری چند است فرسوده خدمت سلطان محمود، اگر رأی عالی بیند، ایشان را نگاه داشته آید و دشمن کام گردانیده نشود که پیرایه ملک پیران باشند؛ و بنده این نه از بهر خود را میگوید که پیداست که بنده را مدّت چند مانده است، امّا نصیحتی است که میکند، هر چند که خداوند بزرگتر از آن است که او را به نصیحت بندگان حاجت آید، ولیکن تازنده است، شرط بندگی را در گفتن چنین سخنان بجای میآورد.
سلطان گفت که سخن خوارزمشاه ما را برابر سخن پدر است و آن برضا بشنویم و نصیحت مشفقانه او را بپذیریم و کدام وقت بوده است که او مصلحت جانب ما نگاه نداشته است؟ و آنچه درین روزگار کرد، بر همه روشن است و هیچ چیز از آنچه گفت و نبشت بر ما پوشیده نمانده است و بحقّ آن رسیده آید .
خوارزمشاه بر پای خاست و زمین بوسه داد و بازگشت هم از آن در که آمده بود و حاجب علی نیز برخاست که بازگردد، سلطان اشارت کرد که بباید نشست و قوم بازگشتند و سلطان با وی خالی کرد، چنانکه آنجا منگیتراک حاجب بود و بو سهل زوزنی و طاهر دبیر و عراقی دبیر ایستاده و بدر حاجب سرای ایستاده و سلاح داران گرد تخت و غلامی صدوثاقیان . سلطان حاجب بزرگ را گفت: برادرم، محمّد را آنجا بکوهتیز بباید داشت و یا جای دیگر؟ که اکنون بدین گرمی بدرگاه آوردن روی ندارد . و ما قصد بلخ داریم این زمستان، آنگاه وقت بهار چون به غزنین رسیدیم، آنچه رأی واجب کند، در باب وی فرموده آید. علی گفت: فرمان امروز خداوند را باشد و آنچه رأی عالی بیند، میفرماید . کوهتیز استوار است و حاجب بگتگین در پای قلعت منتظر فرمان است. گفت آن خرده که با کدخدایش حسن گسیل کرد سوی گوزگانان، حال آن چیست؟ علی گفت: زندگانی خداوند دراز باد، حسن آن را بقلعت شادیاخ رسانیده است، و او مردی پخته و عاقبتنگر است، چیزی نکرده است که از عهده آن بیرون نتواند آمد. اگر رای عالی بیند، مگر صواب باشد که معتمدی بتعجیل برود و آن خزانه را بیارد. گفت: بسم اللّه، بازگرد و فرود آی تا بیاسایی که با تو تدبیر و شغل بسیار است. علی زمین بوسه داد و برخاست و هم از آن جانب باغ که آمده بود، راه کردند مرتبهداران و برفت.
سلطان عبدوس را گفت: بر اثر حاجب برو و بگوی که پیغامی دیگر است، یک ساعت در صفّهیی که بما نزدیک است بنشین. عبدوس برفت. سلطان طاهر دبیر را گفت حاجب را بگوی که لشکر را بیستگانی تا کدام وقت داده است و کدام کس ساختهتر باشد؟ که فوجی بمکران خواهم فرستاد تا عیسی مغرور را براندازند که عاصیگونه شده است و بو العسکر برادرش که مدّتی است تا از وی گریخته آمده است و بر درگاه است بجای وی بنشانده آید. طاهر برفت و باز آمد و گفت: حاجب بزرگ میگوید که بیستگانی لشکر تا آخر سال به تمامی داده آمده است و سخت ساختهاند، هیچ عذر نتوانند آورد و هر کس را که فرمان باشد، برود. سلطان گفت: سخت نیک آمده است، باید گفت حاجب را تا بازگردد.
و منگیتراک حاجب زمین بوسه داد و گفت: خداوند دستوری دهد که بنده، علی امروز نزدیک بنده باشد و دیگر بندگان که با ویاند که بنده مثال داده است شوربائی ساختن. سلطان بتازه رویی گفت: سخت صواب آمد، اگر چیزی حاجت باشد، خدمتکاران ما را بباید ساخت . منگیتراک دیگر باره زمین بوسه داد و بنشاط برفت. و کدام برادر و علی را میهمان میداشت! که علی را استوار کرده بودند و آن پیغام بر زبان طاهر بحدیث لشکر و مکران ریح فی القفص بوده است. راست کرده بودند که چه باید کرد و غازی سپاه سالار را فرموده که «چون حاجب بزرگ پیش سلطان رسد، در وقت ساخته با سواری انبوه پذیره بنه او روی و همه پاک غارت کنی» و غازی سپاه سالار رفته بود. منگیتراک حاجب چون بیرون آمد، او را بگفتند «اینک حاجب بزرگ در صفّه است». چون بصفّه رسید، سی غلام اندر آمدند و او را بگرفتند و قبا و کلاه و موزه از وی جدا کردند، چنانکه از آن برادرش کرده بودند و در خانهیی بردند که در پهلوی آن صفّه بود. فراشان ایشان را بپشت برداشتند که با بندگران بودند و کان آخر العهد بهما .
این است حال علی و روزگارش و قومش که بپایان آمد و احمق کسی باشد که دل درین گیتی غدّار فریفتگار بندد و نعمت و جاه و ولایت او را بهیچ چیز شمرد و خردمندان بدو فریفته نشوند و عتّابی سخت نیکو گفته است، شعر:
ذرینی تجئنی میتتی مطمئنة
و لم اتجشّم هول تلک الموارد
فانّ جسیمات الامور منوطة
بمستودعات فی بطون الاوارد
و بزرگا مردا که او دامن قناعت تواند گرفت و حرص را گردن فرو تواند شکست و پسر رومی درین معنی نیز تیر بر نشانه زده است و گفته است، شعر:
اذا ما کساک اللّه سربال صحّة
و اعطاک من قوت یحلّ و یعذب
فلا تغبطنّ المکثرین فانّما
علی قدر ما یعطیهم الدّهر یسلب
و استاد رودکی گفته است و زمانه را نیک شناخته است و مردمان را بدو شناسا کرده، شعر:
این جهان پاک خواب کردار است
آن شناسد که دلش بیدار است
نیکی او بجایگاه بد است
شادی او بجای تیمار است
چه نشینی بدین جهان هموار؟
که همه کار او نه هموار است
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است
و علی را که فروگرفتند، ظاهر آن است که بروزگار فروگرفتند چون بو مسلم و دیگران را، چنانکه در کتب پیداست. و اگر گویند که در دل چیزی دیگر داشت، خدای، عزّ و جلّ، تواند دانست ضمیر بندگان را، مرا با آن کاری نیست و سخن راندن کار من است؛ و همگان رفتند و جایی گرد خواهند آمد که رازها آشکارا شود . و بهانه خرد- مندان که زبان فرا این محتشم بزرگ توانستند کرد آن بود که گفتند «وی را بامیر نشاندن و امیر فروگرفتن چه کار بود؟» و چون روزگار او بدین سبب بپایان خواست آمد، با قضا چون برآمدی؟ نعوذ باللّه من القضاء الغالب السّوء .
و خبر رسید که حاجب بزرگ، علی باسفزار رسید با پیل و خزانه و لشکر هند و بنهها . سخت شادمانه شدند؛ و چنان شنودم که بهیچگونه باور نداشته بودند که علی بهرات آید. و معتمدان میفرستادند پذیره وی دمادم با هر یکی نولطفی و نوعی از نواخت و دلگرمی. و برادرش، منگیتراک حاجب مینبشت و میگفت: زودتر بباید آمد که کارها بر مراد است. و روز چهار شنبه سوم ماه ذی القعده این سال دررسید سخت پگاه با غلامی بیست، و بنه و موکب از وی بر پنج و شش فرسنگ، و سخت تاریک بود، از راه بدرگاه آمد و در دهلیز سرای پیشین عدنانی بنشست. و از این سرای گذشته، سرای دیگر [بود] سخت فراخ و نیکو و گذشته از آن باغ، باغها و بناهای دیگر که امیر مسعود ساخته بود. و بودی که سلطان آنجا بودی بسرای عدنانی و آنجا بار دادی، و بودی که بدان بناهای خویش بودی. علی چون بدهلیز بنشست، هر کسی که رسید او را چنان خدمت کردند که پادشاهان را کنند که دلها و چشمها بحشمت این مرد آگنده بود و وی هرکسی را لطف میکرد و زهر خنده میزد- و بهیچ روزگار من او را با خنده فراخ ندیدم الّا همه تبسّم که صعب مردی بود - و سخت فرو شده بود، چنانکه گفتی میداند که چه خواهد بود.
و روز شد و سلطان بار داد اندران بناهای از باغ عدنانی گذشته. و علی و اعیان از این در سرای این باغ دررفتند و خوارزمشاه و قوم دیگر از آن در که بر جانب شارستان است. و سلطان بر تخت بود اندر آن رواق که پیوسته است بدان خانه بهاری . و آلتونتاش را بنشاند بر دست راست تخت و امیر عضد الدّوله، یوسف، عمّ را برابر نشاند و اعیان و محتشمان دولت نشسته و ایستاده . و حاجب بزرگ، علی قریب پیش آمد و سه جای زمین بوسه داد. و سلطان دست برآورد و او را پیش تخت خواند و دست او را داد تا ببوسید. و وی عقدی گوهر سخت قیمتی پیش سلطان نهاد و هزار دینار سیاه داری داشت از جهت وی نثار کرد. پس اشارت کرد سلطان او را سوی دست چپ، منگیتراک حاجب بازوی وی بگرفت و برابر خوارزمشاه آلتونتاش حاجب بزرگ زمین بوسه داد و بنشست و باز زمین بوسه داد. سلطان گفت:
خوش آمدی و در خدمت و در هوای ما رنج بسیار دیدی. گفت: زندگانی خداوند دراز باد، همه تقصیر بوده است، امّا چون بر لفظ عالی سخن بر این جمله رفت، بنده قوی دل و زنده گشت. آلتونتاش، خوارزمشاه گفت: خداوند دور دست افتاده بود و دیر میرسید و شغل بسیار داشت، محال بودی ولایتی بدان نامداری بدست آمده، آسان فروگذاشته آمدی. و ما بندگان را همه هوش و دل بخدمت وی بود تا امروز که سعادت آن بیافتیم. و بنده علی رنج بسیار کشید تا خللی نیفتد و بنده هر چند دور بود، آنچه صلاح اندر آن بود مینبشت و امروز بحمد اللّه کارها یکرویه گشت بی آنکه چشم زخمی افتاد و خداوند جوان است و بر جای پدر بنشست و مرادها حاصل گشت و روزگاری سخت دراز از جوانی و ملک برخورداری باشد. و هر چند بندگان شایسته بسیارند که دررسیدهاند و نیز درخواهندرسیدن، اینجا پیری چند است فرسوده خدمت سلطان محمود، اگر رأی عالی بیند، ایشان را نگاه داشته آید و دشمن کام گردانیده نشود که پیرایه ملک پیران باشند؛ و بنده این نه از بهر خود را میگوید که پیداست که بنده را مدّت چند مانده است، امّا نصیحتی است که میکند، هر چند که خداوند بزرگتر از آن است که او را به نصیحت بندگان حاجت آید، ولیکن تازنده است، شرط بندگی را در گفتن چنین سخنان بجای میآورد.
سلطان گفت که سخن خوارزمشاه ما را برابر سخن پدر است و آن برضا بشنویم و نصیحت مشفقانه او را بپذیریم و کدام وقت بوده است که او مصلحت جانب ما نگاه نداشته است؟ و آنچه درین روزگار کرد، بر همه روشن است و هیچ چیز از آنچه گفت و نبشت بر ما پوشیده نمانده است و بحقّ آن رسیده آید .
خوارزمشاه بر پای خاست و زمین بوسه داد و بازگشت هم از آن در که آمده بود و حاجب علی نیز برخاست که بازگردد، سلطان اشارت کرد که بباید نشست و قوم بازگشتند و سلطان با وی خالی کرد، چنانکه آنجا منگیتراک حاجب بود و بو سهل زوزنی و طاهر دبیر و عراقی دبیر ایستاده و بدر حاجب سرای ایستاده و سلاح داران گرد تخت و غلامی صدوثاقیان . سلطان حاجب بزرگ را گفت: برادرم، محمّد را آنجا بکوهتیز بباید داشت و یا جای دیگر؟ که اکنون بدین گرمی بدرگاه آوردن روی ندارد . و ما قصد بلخ داریم این زمستان، آنگاه وقت بهار چون به غزنین رسیدیم، آنچه رأی واجب کند، در باب وی فرموده آید. علی گفت: فرمان امروز خداوند را باشد و آنچه رأی عالی بیند، میفرماید . کوهتیز استوار است و حاجب بگتگین در پای قلعت منتظر فرمان است. گفت آن خرده که با کدخدایش حسن گسیل کرد سوی گوزگانان، حال آن چیست؟ علی گفت: زندگانی خداوند دراز باد، حسن آن را بقلعت شادیاخ رسانیده است، و او مردی پخته و عاقبتنگر است، چیزی نکرده است که از عهده آن بیرون نتواند آمد. اگر رای عالی بیند، مگر صواب باشد که معتمدی بتعجیل برود و آن خزانه را بیارد. گفت: بسم اللّه، بازگرد و فرود آی تا بیاسایی که با تو تدبیر و شغل بسیار است. علی زمین بوسه داد و برخاست و هم از آن جانب باغ که آمده بود، راه کردند مرتبهداران و برفت.
سلطان عبدوس را گفت: بر اثر حاجب برو و بگوی که پیغامی دیگر است، یک ساعت در صفّهیی که بما نزدیک است بنشین. عبدوس برفت. سلطان طاهر دبیر را گفت حاجب را بگوی که لشکر را بیستگانی تا کدام وقت داده است و کدام کس ساختهتر باشد؟ که فوجی بمکران خواهم فرستاد تا عیسی مغرور را براندازند که عاصیگونه شده است و بو العسکر برادرش که مدّتی است تا از وی گریخته آمده است و بر درگاه است بجای وی بنشانده آید. طاهر برفت و باز آمد و گفت: حاجب بزرگ میگوید که بیستگانی لشکر تا آخر سال به تمامی داده آمده است و سخت ساختهاند، هیچ عذر نتوانند آورد و هر کس را که فرمان باشد، برود. سلطان گفت: سخت نیک آمده است، باید گفت حاجب را تا بازگردد.
و منگیتراک حاجب زمین بوسه داد و گفت: خداوند دستوری دهد که بنده، علی امروز نزدیک بنده باشد و دیگر بندگان که با ویاند که بنده مثال داده است شوربائی ساختن. سلطان بتازه رویی گفت: سخت صواب آمد، اگر چیزی حاجت باشد، خدمتکاران ما را بباید ساخت . منگیتراک دیگر باره زمین بوسه داد و بنشاط برفت. و کدام برادر و علی را میهمان میداشت! که علی را استوار کرده بودند و آن پیغام بر زبان طاهر بحدیث لشکر و مکران ریح فی القفص بوده است. راست کرده بودند که چه باید کرد و غازی سپاه سالار را فرموده که «چون حاجب بزرگ پیش سلطان رسد، در وقت ساخته با سواری انبوه پذیره بنه او روی و همه پاک غارت کنی» و غازی سپاه سالار رفته بود. منگیتراک حاجب چون بیرون آمد، او را بگفتند «اینک حاجب بزرگ در صفّه است». چون بصفّه رسید، سی غلام اندر آمدند و او را بگرفتند و قبا و کلاه و موزه از وی جدا کردند، چنانکه از آن برادرش کرده بودند و در خانهیی بردند که در پهلوی آن صفّه بود. فراشان ایشان را بپشت برداشتند که با بندگران بودند و کان آخر العهد بهما .
این است حال علی و روزگارش و قومش که بپایان آمد و احمق کسی باشد که دل درین گیتی غدّار فریفتگار بندد و نعمت و جاه و ولایت او را بهیچ چیز شمرد و خردمندان بدو فریفته نشوند و عتّابی سخت نیکو گفته است، شعر:
ذرینی تجئنی میتتی مطمئنة
و لم اتجشّم هول تلک الموارد
فانّ جسیمات الامور منوطة
بمستودعات فی بطون الاوارد
و بزرگا مردا که او دامن قناعت تواند گرفت و حرص را گردن فرو تواند شکست و پسر رومی درین معنی نیز تیر بر نشانه زده است و گفته است، شعر:
اذا ما کساک اللّه سربال صحّة
و اعطاک من قوت یحلّ و یعذب
فلا تغبطنّ المکثرین فانّما
علی قدر ما یعطیهم الدّهر یسلب
و استاد رودکی گفته است و زمانه را نیک شناخته است و مردمان را بدو شناسا کرده، شعر:
این جهان پاک خواب کردار است
آن شناسد که دلش بیدار است
نیکی او بجایگاه بد است
شادی او بجای تیمار است
چه نشینی بدین جهان هموار؟
که همه کار او نه هموار است
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است
و علی را که فروگرفتند، ظاهر آن است که بروزگار فروگرفتند چون بو مسلم و دیگران را، چنانکه در کتب پیداست. و اگر گویند که در دل چیزی دیگر داشت، خدای، عزّ و جلّ، تواند دانست ضمیر بندگان را، مرا با آن کاری نیست و سخن راندن کار من است؛ و همگان رفتند و جایی گرد خواهند آمد که رازها آشکارا شود . و بهانه خرد- مندان که زبان فرا این محتشم بزرگ توانستند کرد آن بود که گفتند «وی را بامیر نشاندن و امیر فروگرفتن چه کار بود؟» و چون روزگار او بدین سبب بپایان خواست آمد، با قضا چون برآمدی؟ نعوذ باللّه من القضاء الغالب السّوء .
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲۳ - پیام امیر به خوارزمشاه دربارهٔ علی
و چون شغل بزرگ علی به پایان آمد و سپاه سالار، غازی از پذیره بنه وی بازگشت و غلامان و بنه هر چه داشت، غارت شده بود و بیم بود که از بنه اولیا و حشم و قومی که با وی میآمدند نیز غارت بسیار شدی؛ امّا سپاه سالار غازی نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشتهتایی زیان نشد. و قوم محمودی ازین فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. سلطان عبدوس را نزدیک خوارزمشاه آلتونتاش فرستاد و پیغام داد که علی تا این غایت نه آن کرد که اندازه و پایگاه او بود، چرا به خوارزمشاه ننگریست و اقتدا بدو نکرد؟ و او را به آوردن برادرم چه کار بود؟ صبر بایست کرد تا ما هم آمدیمی و وی یکی بودی از اولیا و حشم، آنچه ایشان کردندی، وی نیز بکردی. و اگر برادرم را آورد، بیوفایی چرا کرد؟ و خدای را، عزّوجلّ، چرا بفروخت به سوگندان گران که بخورد؟ و وی در دل خیانت داشت و آن همه ما را مقرّر گشت تا او را نشانده آمد که صلاح نشاندن او بود. بجان او آسیبی نخواهد بود و جایی بنشاندهاندش و نیکو میدارند تا آنگاه که رأی ما در باب او خوب شود.
این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا وی را صورت دیگر گونه نبندد .
و خوارزمشاه آلتونتاش جواب داد که صلاح بندگان در آنست که خداوندان فرمایند و آنچه رای عالی بیند که بتواند دید؟ و بنده علی را بدان نصیحت کرده بود از خوارزم چه به نامه و چه به پیغام که آن مبالغتها نمیباید کرد. اما در میانه کاری بزرگ شده بود، نیکو بنشنود و قضا چنین بود؛ و مرد هم نام دارد و هم شهامت دارد و چنو زود به دست نیاید و حاسدان و دشمنان دارد و خویشاوند است، خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد که چنو دیگر ندارد. و امیر جواب فرستاد که «چنین کنم و علی مرا به کار است شغلهای بزرگ را، و این مالشی و دندانی بود که بدو نموده آمد .»
از مسعدی شنودم وکیل در، که خوارزمشاه سخت نومید گشت و به دست و پای بمرد اما تجلّدی تمام نمود تا به جای نیارند که وی از جای بشده است. و پیغام داد سخت پوشیده سوی بو نصر مشکان و بو الحسن عقیلی که «این احوال چنین خواهد رفت، علی چه کرده بود که بایست با وی چنین رود؟ و من بر وی کار بدیدم این قوم نوخاسته نخواهند گذاشت که از پدریان یک تن بماند. تدبیر آن سازند و لطایف الحیل به کار آرند تا من زودتر بازگردم که آثار خیر و روشنائی نمیبینم.» و بو الحسن چنانکه جوابهای رفت او بودی، گفت «ای مسعدی، مرا بخویشتن بگذار که سلطان مرا هم از پدریان میداند. اما چون مقرّر است سلطان را که غرض من اندر آنچه گویم، جز صلاح نیست، این کار را میان ببستم و هم امروز گرد آن برآیم تا مراد حاصل شود و خوارزمشاه به مراد دل دوستان بازگردد، و هر چند که این قوم نوخاسته کار ایشان دارند، آخر این امیر در این ابواب سخن با پدریان میگوید که ایشان را به روزگار دیده و آزموده است.» و بونصر مشکان گفت «سپاس دارم و منّت پذیرم و سلطان مرا نیکو بنواخته است و امیدهای نیکو کرده، و از ثقات شنودم که راه نداده است کسی را که به باب من سخن گوید. و این همه رفته است و گفته، امّا هنوز با من هیچ سخن نگفته است در هیچ باب. اگر گوید و از مصلحتی پرسد، نخست حدیث خوارزمشاه آغاز کنم تا بر مراد بازگردد. و امّا به هیچ حال روی ندارد که با وی از حدیث رفتن فرونهند و بردارند و اگر با وی درین باب سخنی گویند، صواب آن است که گویند وی پیر شده است و از وی کاری نمیآید، مراد وی آن است که از لشکری توبه کند و به تربت امیر ماضی بنشیند و فرزندی از آن خداوند به خوارزمشاهی رود تا فرزندان من بنده و هر که دارد پیش آن خداوند زاده بایستند که آن کاری است راست بنهاده. چون برین جمله گویند، در وی نپیچند و وی را به زودی بازگردانند، چه دانند که آن ثغر جز به حشمت وی مضبوط نباشد.» خوارزمشاه آلتونتاش بدین دو جواب، خاصّه به سخن خواجه بونصر مشکان، قویدل و ساکن گشت و بیارامید و دم درکشید .
این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا وی را صورت دیگر گونه نبندد .
و خوارزمشاه آلتونتاش جواب داد که صلاح بندگان در آنست که خداوندان فرمایند و آنچه رای عالی بیند که بتواند دید؟ و بنده علی را بدان نصیحت کرده بود از خوارزم چه به نامه و چه به پیغام که آن مبالغتها نمیباید کرد. اما در میانه کاری بزرگ شده بود، نیکو بنشنود و قضا چنین بود؛ و مرد هم نام دارد و هم شهامت دارد و چنو زود به دست نیاید و حاسدان و دشمنان دارد و خویشاوند است، خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد که چنو دیگر ندارد. و امیر جواب فرستاد که «چنین کنم و علی مرا به کار است شغلهای بزرگ را، و این مالشی و دندانی بود که بدو نموده آمد .»
از مسعدی شنودم وکیل در، که خوارزمشاه سخت نومید گشت و به دست و پای بمرد اما تجلّدی تمام نمود تا به جای نیارند که وی از جای بشده است. و پیغام داد سخت پوشیده سوی بو نصر مشکان و بو الحسن عقیلی که «این احوال چنین خواهد رفت، علی چه کرده بود که بایست با وی چنین رود؟ و من بر وی کار بدیدم این قوم نوخاسته نخواهند گذاشت که از پدریان یک تن بماند. تدبیر آن سازند و لطایف الحیل به کار آرند تا من زودتر بازگردم که آثار خیر و روشنائی نمیبینم.» و بو الحسن چنانکه جوابهای رفت او بودی، گفت «ای مسعدی، مرا بخویشتن بگذار که سلطان مرا هم از پدریان میداند. اما چون مقرّر است سلطان را که غرض من اندر آنچه گویم، جز صلاح نیست، این کار را میان ببستم و هم امروز گرد آن برآیم تا مراد حاصل شود و خوارزمشاه به مراد دل دوستان بازگردد، و هر چند که این قوم نوخاسته کار ایشان دارند، آخر این امیر در این ابواب سخن با پدریان میگوید که ایشان را به روزگار دیده و آزموده است.» و بونصر مشکان گفت «سپاس دارم و منّت پذیرم و سلطان مرا نیکو بنواخته است و امیدهای نیکو کرده، و از ثقات شنودم که راه نداده است کسی را که به باب من سخن گوید. و این همه رفته است و گفته، امّا هنوز با من هیچ سخن نگفته است در هیچ باب. اگر گوید و از مصلحتی پرسد، نخست حدیث خوارزمشاه آغاز کنم تا بر مراد بازگردد. و امّا به هیچ حال روی ندارد که با وی از حدیث رفتن فرونهند و بردارند و اگر با وی درین باب سخنی گویند، صواب آن است که گویند وی پیر شده است و از وی کاری نمیآید، مراد وی آن است که از لشکری توبه کند و به تربت امیر ماضی بنشیند و فرزندی از آن خداوند به خوارزمشاهی رود تا فرزندان من بنده و هر که دارد پیش آن خداوند زاده بایستند که آن کاری است راست بنهاده. چون برین جمله گویند، در وی نپیچند و وی را به زودی بازگردانند، چه دانند که آن ثغر جز به حشمت وی مضبوط نباشد.» خوارزمشاه آلتونتاش بدین دو جواب، خاصّه به سخن خواجه بونصر مشکان، قویدل و ساکن گشت و بیارامید و دم درکشید .
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲۴ - آشفته شدن کار وزیر حسنک
و سلطان منشوری فرستاد بنام سپاه سالار غازی بولایت بلخ و سمنگان، و کسان وی آنرا ببلخ بردند بزودی تا بنام وی خطبه کنند.
و کارها پیش گرفتند، و سخن همه سخن غازی بود و خلوتها در حدیث لشکر با وی میرفت. و پدریان را نیک از آن درد میآمد و میژکیدند و آخر بیفگندندش، چنانکه بیارم پس از این. و سعید صرّاف کدخدای غازی بآسمان شد و لکلّ قوم یوم . و الحق نه نازیبا بود در کار، امّا یک چیز خطا کرد که او را بفریفتند تا بر خداوندش مشرف باشد و فریفته شد بخلعتی و ساخت زر که یافت، این مشرفی بکرد و خداوندش در دلو شد و او نیز. و چاکرپیشه را پیرایه بزرگتر راستی است.
و از پس برافتادن سپاه سالار غازی، سعید در آسیای روزگار بگشت و خاست و افتاد و بر شغل بود و نبود تا بعد العزّ و الرّفعة صار حارس الدّجلة . اکنون در سنه خمسین بمولتان است در خدمت خواجه عمید عبد الرزاق که چند سال است که ندیمی او میکند بیغوله و دم قناعتی گرفته . و شمایان را ازین اخبار تفصیلی دارم سخت روشن، چنانکه آورده آید، ان شاء اللّه تعالی .
و کار وزیر حسنک آشفته گشت که بروزگار جوانی ناکردنیها کرده بود و زبان نگاه ناداشته و این سلطان بزرگ محتشم را خیر خیر بیازرده. و شاعر نیکو میگوید، شعر:
احفظ لسانک لا تقول فتبتلی
انّ البلاء موکّل بالمنطق
و دیگر در باب جوانان بغایت نیکو گفته است، شعر:
انّ الامور اذ الاحداث دبّرها
دون الشّیوخ تری فی بعضها خللا
و از بو علی اسحق شنودم، گفت: بو محمد میکائیل گفتی «چه جای بعض است که فی کلّها خللا .» و وزیر بو سهل زوزنی با وزیر حسنک معزول سخت بد بود که در روزگار وزارت بر وی استخفافها کردی، تا خشم سلطان را بر وی دائمی میداشت و ببلخ رسانید بدو آنچه رسانید. اکنون بعاجل الحال بو سهل فرمود تا وزیر حسنک را به علی رایض سپردند که چاکر بو سهل بود، تا او را بخانه خویش برد و بدو هر چیزی رسانید از انواع استخفاف. و بو سهل زوزنی را در آنچه رفت، مردمان در زبان گرفتند و بد گفتند که مردمان بزرگ نام بدان گرفتند که چون بر دشمن دست یافتند، نیکویی کردند که آن نیکویی بزرگتر از استخفاف باشد، و العفو عند القدرة سخت ستوده است و نیز آمده است در امثال که گفتهاند: اذا ملکت فأسجع، اما بو سهل چون این واجب نداشت و دل بر وی خوش کرد بمکافات، نه بو سهل ماند و نه حسنک. و من این فصول از آن جهت راندم که مگر کسی را بکار آید.
و کارها پیش گرفتند، و سخن همه سخن غازی بود و خلوتها در حدیث لشکر با وی میرفت. و پدریان را نیک از آن درد میآمد و میژکیدند و آخر بیفگندندش، چنانکه بیارم پس از این. و سعید صرّاف کدخدای غازی بآسمان شد و لکلّ قوم یوم . و الحق نه نازیبا بود در کار، امّا یک چیز خطا کرد که او را بفریفتند تا بر خداوندش مشرف باشد و فریفته شد بخلعتی و ساخت زر که یافت، این مشرفی بکرد و خداوندش در دلو شد و او نیز. و چاکرپیشه را پیرایه بزرگتر راستی است.
و از پس برافتادن سپاه سالار غازی، سعید در آسیای روزگار بگشت و خاست و افتاد و بر شغل بود و نبود تا بعد العزّ و الرّفعة صار حارس الدّجلة . اکنون در سنه خمسین بمولتان است در خدمت خواجه عمید عبد الرزاق که چند سال است که ندیمی او میکند بیغوله و دم قناعتی گرفته . و شمایان را ازین اخبار تفصیلی دارم سخت روشن، چنانکه آورده آید، ان شاء اللّه تعالی .
و کار وزیر حسنک آشفته گشت که بروزگار جوانی ناکردنیها کرده بود و زبان نگاه ناداشته و این سلطان بزرگ محتشم را خیر خیر بیازرده. و شاعر نیکو میگوید، شعر:
احفظ لسانک لا تقول فتبتلی
انّ البلاء موکّل بالمنطق
و دیگر در باب جوانان بغایت نیکو گفته است، شعر:
انّ الامور اذ الاحداث دبّرها
دون الشّیوخ تری فی بعضها خللا
و از بو علی اسحق شنودم، گفت: بو محمد میکائیل گفتی «چه جای بعض است که فی کلّها خللا .» و وزیر بو سهل زوزنی با وزیر حسنک معزول سخت بد بود که در روزگار وزارت بر وی استخفافها کردی، تا خشم سلطان را بر وی دائمی میداشت و ببلخ رسانید بدو آنچه رسانید. اکنون بعاجل الحال بو سهل فرمود تا وزیر حسنک را به علی رایض سپردند که چاکر بو سهل بود، تا او را بخانه خویش برد و بدو هر چیزی رسانید از انواع استخفاف. و بو سهل زوزنی را در آنچه رفت، مردمان در زبان گرفتند و بد گفتند که مردمان بزرگ نام بدان گرفتند که چون بر دشمن دست یافتند، نیکویی کردند که آن نیکویی بزرگتر از استخفاف باشد، و العفو عند القدرة سخت ستوده است و نیز آمده است در امثال که گفتهاند: اذا ملکت فأسجع، اما بو سهل چون این واجب نداشت و دل بر وی خوش کرد بمکافات، نه بو سهل ماند و نه حسنک. و من این فصول از آن جهت راندم که مگر کسی را بکار آید.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲۵ - نصیحت بونصر به امیر
و بهرام نقیب را نامزد کرد بو سهل زوزنی با مثال توقیعی و سوی جنکی فرستاد بدر کشمیر تا خواجه بزرگ، احمد حسن را، رضی اللّه عنه، در وقت بگشاید و عزیزا مکرّما ببلخ فرستد که مهمّات ملک را بکارست و جنکی با وی بیاید تا حقّ وی را بگزارده آید بر آنکه این خواجه را امید نیکو کرد و خدمت نمود و چون سلطان ماضی گذشته شد، او را از دشمنانش نگاه داشت. و بهرام را از برابر ایشان فرستاده آمد که بو سهل بروزگار گذشته تنگ حال بود و خدمت و تأدیب فرزندان خواجه کرده بود و از وی بسیار نیکوییها دیده، خواست که در این حال مکافاتی کند. و دشمنان خواجه چون از این حال خبر یافتند، نیک بترسیدند. و بیارم این قصّه که خواجه ببلخ بچه تاریخ و بچه جمله آمد و وزارت بدو داده شد.
و استادم خواجه بو نصر مشکان سخت ترسان میبود و بدیوان رسالت نمینشست.
و طاهر میبود بدیوان و کار بر وی میرفت. چون یک هفته بگذشت، سلطان مسعود، رحمه اللّه، وی را بخواند و بنشاند و بسیار بنواخت و گفت: چرا بدیوان رسالت نمی- نشینی؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، طاهر آنجاست و مردی است سخت کافی و بکار آمده و احوال و عادات خداوند نیک دانسته، و بنده پیر شده است و از کار بمانده و اگر رأی عالی بیند تا بنده بدرگاه میآید و خدمتی میکند و بدعا مشغول میباشد. گفت: «این چه حدیث است؟ من ترا شناسم و طاهر را نشناسم، بدیوان باید رفت که مهمّات ملک بسیار است و میباید که چون تو ده تن استی و نیست و جز ترا نداریم، کی راست آید که بدیوان ننشینی؟ اعتماد ما بر تو ده چندان است که پدر ما را بوده است، بکار مشغول باید بود و همان نصیحتها که پدرم را کردهای میباید کرد که همه شنوده آید که ما را روزگاری دراز است تا شفقت و نصیحت تو مقرّر است.» وی رسم خدمت بجای آورد، و با اعزاز و اکرام تمام وی را بدیوان رسالت فرستاد و سخت عزیز شد و بخلوتها و تدبیرها خواندن گرفت، و بو سهل زوزنی کمان قصد و عصبیّت بزه کرد و هیچ بد گفتن بجایگاه نیفتاد، تا بدان جایگاه که گفت «از بو نصر سیصد هزار دینار بتوان استد » سلطان گفت «بو نصر را این زر بسیار نیست و از کجا استد؟ و اگر هستی، کفایت او ما را به از این مال .
حدیث وی کوتاه باید کرد که همداستان نیستم که نیز حدیث او کنید»، و با بو العلاء طبیب بگفت و از بو سهل شکایت کرد که «در باب بو نصر چنین گفت و ما چنین جواب دادیم»، و او با بو نصر بگفت.
و از خواجه بو نصر شنودم، گفت: مرا درین هفته یک روز سلطان بخواند و خالی کرد و گفت: این کارها یکرویه شد بحمد اللّه و منّه، و رأی بر آن قرار میگیرد که بدین زودی سوی غزنین نرویم و از اینجا سوی بلخ کشیم و خوارزمشاه را که اینجاست و همیشه از وی راستی دیدهایم و در این روزگار بسیار غنیمت است، از حد گذشته بنوازیم و بخوبی بازگردانیم، و با خانیان مکاتبت کنیم و ازین حالها با ایشان سخن گوییم تا آنگاه که رسولان فرستاده آید و عهدها تازه کرده شود، و بهارگاه سوی غزنین برویم. تو در این باب چه گویی؟ گفتم هر چه خداوند اندیشیده است، عین صوابست و جز این که میگوید نشاید کرد. گفت: به ازین میخواهم، بیحشمت نصیحت باید کرد و عیب این کارها بازنمود. گفتم:
زندگانی خداوند دراز باد، دارم نصیحتی چند، امّا اندیشیدم که دشوار آید که سخن تلخ باشد و سخنانی که بنده نصیحتآمیز بازنماید، خداوند باشد که با خاصّگان خویش بگوید و ایشان را از آن ناخوش آید و گویند: «بو نصر را بسنده نیست که نیکو بزیسته باشد؟ دست فرا وزارت و تدبیر کرد!» و صلاح بنده آن است که به پیشه دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفو کرده آید. گفت: البتّه همداستان نباشم و کس را زهره نیست که درین ابواب با من سخن گوید، چه محلّ هر کس پیداست . گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، چون فرمان عالی بر این جمله است، نکتهیی دو سه بازنماید و در باز نمودن آن حقّ نعمت این خاندان بزرگ را گزارده باشد . خداوند را بباید دانست که امیر ماضی مردی بود که وی را در جهان نظیر نبود بهمه بابها، و روزگار او عروسی آراسته را مانست ؛ و روزگار یافت و کارها را نیکو تأمّل کرد و درون و بیرون آن بدانست و راهی گرفت و راه راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت. و بنده را آن خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید و گذاشته نیاید که هیچکس را تمکین آن باشد که خداوند را گوید که «فلان کار بد کرد، بهتر از آن میبایست» تا هیچ خلل نیفتد. و دیگر که این دو لشکر بزرگ و رأیهای مخالف یکرویه و یکسخن گشت، همه روی زمین را بدیشان قهر توان کرد و مملکتهای بزرگ را بگرفت، باید که برین جمله بازآیند و بمانند . امروز بنده این مقدار بازنمودم و معظم این است. و بنده تا در میان کار است و سخن وی را محلّ شنودن باشد، از آنچه در آن صلاح بیند، هیچ بازنگیرد . گفت «سخت نیکو سخنی گفتی و پذیرفتم که هم چنین کرده آید.» من دعا کردم و بازگشتم و حقّا ثمّ حقّا که دو هفته برنیامد و از هرات رفتن افتاد که آن قاعدهها بگردانیده بودند.
و استادم خواجه بو نصر مشکان سخت ترسان میبود و بدیوان رسالت نمینشست.
و طاهر میبود بدیوان و کار بر وی میرفت. چون یک هفته بگذشت، سلطان مسعود، رحمه اللّه، وی را بخواند و بنشاند و بسیار بنواخت و گفت: چرا بدیوان رسالت نمی- نشینی؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، طاهر آنجاست و مردی است سخت کافی و بکار آمده و احوال و عادات خداوند نیک دانسته، و بنده پیر شده است و از کار بمانده و اگر رأی عالی بیند تا بنده بدرگاه میآید و خدمتی میکند و بدعا مشغول میباشد. گفت: «این چه حدیث است؟ من ترا شناسم و طاهر را نشناسم، بدیوان باید رفت که مهمّات ملک بسیار است و میباید که چون تو ده تن استی و نیست و جز ترا نداریم، کی راست آید که بدیوان ننشینی؟ اعتماد ما بر تو ده چندان است که پدر ما را بوده است، بکار مشغول باید بود و همان نصیحتها که پدرم را کردهای میباید کرد که همه شنوده آید که ما را روزگاری دراز است تا شفقت و نصیحت تو مقرّر است.» وی رسم خدمت بجای آورد، و با اعزاز و اکرام تمام وی را بدیوان رسالت فرستاد و سخت عزیز شد و بخلوتها و تدبیرها خواندن گرفت، و بو سهل زوزنی کمان قصد و عصبیّت بزه کرد و هیچ بد گفتن بجایگاه نیفتاد، تا بدان جایگاه که گفت «از بو نصر سیصد هزار دینار بتوان استد » سلطان گفت «بو نصر را این زر بسیار نیست و از کجا استد؟ و اگر هستی، کفایت او ما را به از این مال .
حدیث وی کوتاه باید کرد که همداستان نیستم که نیز حدیث او کنید»، و با بو العلاء طبیب بگفت و از بو سهل شکایت کرد که «در باب بو نصر چنین گفت و ما چنین جواب دادیم»، و او با بو نصر بگفت.
و از خواجه بو نصر شنودم، گفت: مرا درین هفته یک روز سلطان بخواند و خالی کرد و گفت: این کارها یکرویه شد بحمد اللّه و منّه، و رأی بر آن قرار میگیرد که بدین زودی سوی غزنین نرویم و از اینجا سوی بلخ کشیم و خوارزمشاه را که اینجاست و همیشه از وی راستی دیدهایم و در این روزگار بسیار غنیمت است، از حد گذشته بنوازیم و بخوبی بازگردانیم، و با خانیان مکاتبت کنیم و ازین حالها با ایشان سخن گوییم تا آنگاه که رسولان فرستاده آید و عهدها تازه کرده شود، و بهارگاه سوی غزنین برویم. تو در این باب چه گویی؟ گفتم هر چه خداوند اندیشیده است، عین صوابست و جز این که میگوید نشاید کرد. گفت: به ازین میخواهم، بیحشمت نصیحت باید کرد و عیب این کارها بازنمود. گفتم:
زندگانی خداوند دراز باد، دارم نصیحتی چند، امّا اندیشیدم که دشوار آید که سخن تلخ باشد و سخنانی که بنده نصیحتآمیز بازنماید، خداوند باشد که با خاصّگان خویش بگوید و ایشان را از آن ناخوش آید و گویند: «بو نصر را بسنده نیست که نیکو بزیسته باشد؟ دست فرا وزارت و تدبیر کرد!» و صلاح بنده آن است که به پیشه دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفو کرده آید. گفت: البتّه همداستان نباشم و کس را زهره نیست که درین ابواب با من سخن گوید، چه محلّ هر کس پیداست . گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، چون فرمان عالی بر این جمله است، نکتهیی دو سه بازنماید و در باز نمودن آن حقّ نعمت این خاندان بزرگ را گزارده باشد . خداوند را بباید دانست که امیر ماضی مردی بود که وی را در جهان نظیر نبود بهمه بابها، و روزگار او عروسی آراسته را مانست ؛ و روزگار یافت و کارها را نیکو تأمّل کرد و درون و بیرون آن بدانست و راهی گرفت و راه راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت. و بنده را آن خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید و گذاشته نیاید که هیچکس را تمکین آن باشد که خداوند را گوید که «فلان کار بد کرد، بهتر از آن میبایست» تا هیچ خلل نیفتد. و دیگر که این دو لشکر بزرگ و رأیهای مخالف یکرویه و یکسخن گشت، همه روی زمین را بدیشان قهر توان کرد و مملکتهای بزرگ را بگرفت، باید که برین جمله بازآیند و بمانند . امروز بنده این مقدار بازنمودم و معظم این است. و بنده تا در میان کار است و سخن وی را محلّ شنودن باشد، از آنچه در آن صلاح بیند، هیچ بازنگیرد . گفت «سخت نیکو سخنی گفتی و پذیرفتم که هم چنین کرده آید.» من دعا کردم و بازگشتم و حقّا ثمّ حقّا که دو هفته برنیامد و از هرات رفتن افتاد که آن قاعدهها بگردانیده بودند.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲۶
و از خطاهای بزرگ که رفته بود پیش از آن که امیر مسعود از نشابور بهرات آمدی، دانستند که سلطان چون میشنود و از غزنین اخبار میرسید که «لشکرها فراز میآید و جنگ را میسازند» و بزیادت مردم حاجتمند گشت و خاطر عالی خویش را هر جایی میبرد، رسولی نامزد کرد تا نزدیک علی تگین رود، مردی سخت جلد که وی را بو القاسم رحّال گفتندی و نامه نبشتند که «ما روی ببرادر داریم، اگر امیر درین جنگ با ما مساعدت کند، چنانکه خود بنفس خویش حاضر آید و یا پسری فرستد با فوجی لشکر قوی ساخته، چون کارها بمراد گردد، ولایتی سخت با نام که برین جانب است آن بنام فرزندی از آن او کرده آید.» و ناصحان وی باز [نه] نموده بودند که غور و غایت این حدیث بزرگ است و علی تگین بدین یک ناحیت بازنایستد، و ویرا آرزوهای دیگر خیزد، چنانکه ناداده آمد یک ناحیت که خواست .
و چون خوارزمشاه آلتونتاش مرد در سر علی تگین شد و چغانیان غارت کرد، چنانکه پس از این در تاریخ سالها که رانم این حالها را شرح کنم.
و دیگر سهو آن بود که ترکمانان را که مسته خراسان بخورده بودند و سلطان ماضی ایشان را بشمشیر ببلخان کوه انداخته بود استمالت کردند و بخواندند تا زیادت لشکر باشد. و ایشان بیامدند، قزل و بوقه و کوکتاش و دیگر مقدّمان، و خدمتی چند سره بکردند و آخر بیازردند و بسر عادت خویش که غارت بود باز شدند، چنانکه بازنمایم، تا سالاری چون تاش فراش و نواحی ری و جبال در سر ایشان شد و این تدبیر که نه بازنمودند که چند رنج رسید ارسلان جاذب را و غازی سپاه سالار را تا آنگاه که آن ترکمانان را از خراسان بیرون کردند و لا مردّ لقضاء اللّه عزّذکره .
این ترکمانان بخدمت سلطان آمده بودند و وی خمارتاش حاجب را سپاه- سالار ایشان کرد. درین وقت بهرات رأیش چنان افتاد که لشکر بمکران فرستد با سالاری محتشم تا بو العسکر که بنشابور آمده بود از چند سال باز، گریخته از برادر، بمکران نشانده آید و عیسی مغرور عاصی را برکنده شود . پس بمشاورت آلتون تاش و سپاه سالار غازی راقتغمش جامهدار نامزد شد بسالاری این شغل با چهار هزار سوار درگاهی و سه هزار پیاده. و خمارتاش حاجب را نیز فرمودند تا این ترکمانان با وی رفتند، چنانکه بر مثال جامهدار کار کنند که سالار وی است و ایشان ساخته از هرات رفتند سوی مکران و بو العسکر با ایشان.
و پس از گسیل کردن ایشان امیر عضد الدّوله یوسف را گفت: ای عمّ، تو روزگاری آسوده بودهای و میگویند که والی قصدار در این روزگار فترت بادی در سر کرده است، ترا سوی بست باید رفت با غلامان خویش و بقصدار مقام کرد، تا هم قصداری بصلاح آید و خراج دو ساله بفرستد و هم لشکر را که بمکران رفتهاند، قوّتی بزرگ باشد بمقام کردن تو به قصدار. امیر عضد الدّوله یوسف گفت: سخت صواب آمد و فرمان خداوند راست، بهر چه فرماید. سلطان مسعود او را بنواخت و خلعتی گرانمایه داد و گفت: بمبارکی برو، و چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز، ترا بخواهیم، چنانکه با ما تو برابر بغزنین رسی. وی از هرات برفت با غلامان خویش و هفت و هشت سرهنگ سلطانی با سواری پانصد سوی بست و زاولستان و قصدار. و شنودم بدرست که این سرهنگانرا پوشیده سلطان مسعود فرموده بود که گوش به یوسف میدارید، چنانکه بجایی نتواند رفت. و نیز شنودم که طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بودند تا انفاس یوسف میشمرد و هر چه رود بازمینماید و آن ناجوانمرد این ضمان بکرد که او را چون فرزندی داشت بلکه عزیزتر. و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده، تا یک چندی از درگاه غایب باشد.
و چون خوارزمشاه آلتونتاش مرد در سر علی تگین شد و چغانیان غارت کرد، چنانکه پس از این در تاریخ سالها که رانم این حالها را شرح کنم.
و دیگر سهو آن بود که ترکمانان را که مسته خراسان بخورده بودند و سلطان ماضی ایشان را بشمشیر ببلخان کوه انداخته بود استمالت کردند و بخواندند تا زیادت لشکر باشد. و ایشان بیامدند، قزل و بوقه و کوکتاش و دیگر مقدّمان، و خدمتی چند سره بکردند و آخر بیازردند و بسر عادت خویش که غارت بود باز شدند، چنانکه بازنمایم، تا سالاری چون تاش فراش و نواحی ری و جبال در سر ایشان شد و این تدبیر که نه بازنمودند که چند رنج رسید ارسلان جاذب را و غازی سپاه سالار را تا آنگاه که آن ترکمانان را از خراسان بیرون کردند و لا مردّ لقضاء اللّه عزّذکره .
این ترکمانان بخدمت سلطان آمده بودند و وی خمارتاش حاجب را سپاه- سالار ایشان کرد. درین وقت بهرات رأیش چنان افتاد که لشکر بمکران فرستد با سالاری محتشم تا بو العسکر که بنشابور آمده بود از چند سال باز، گریخته از برادر، بمکران نشانده آید و عیسی مغرور عاصی را برکنده شود . پس بمشاورت آلتون تاش و سپاه سالار غازی راقتغمش جامهدار نامزد شد بسالاری این شغل با چهار هزار سوار درگاهی و سه هزار پیاده. و خمارتاش حاجب را نیز فرمودند تا این ترکمانان با وی رفتند، چنانکه بر مثال جامهدار کار کنند که سالار وی است و ایشان ساخته از هرات رفتند سوی مکران و بو العسکر با ایشان.
و پس از گسیل کردن ایشان امیر عضد الدّوله یوسف را گفت: ای عمّ، تو روزگاری آسوده بودهای و میگویند که والی قصدار در این روزگار فترت بادی در سر کرده است، ترا سوی بست باید رفت با غلامان خویش و بقصدار مقام کرد، تا هم قصداری بصلاح آید و خراج دو ساله بفرستد و هم لشکر را که بمکران رفتهاند، قوّتی بزرگ باشد بمقام کردن تو به قصدار. امیر عضد الدّوله یوسف گفت: سخت صواب آمد و فرمان خداوند راست، بهر چه فرماید. سلطان مسعود او را بنواخت و خلعتی گرانمایه داد و گفت: بمبارکی برو، و چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز، ترا بخواهیم، چنانکه با ما تو برابر بغزنین رسی. وی از هرات برفت با غلامان خویش و هفت و هشت سرهنگ سلطانی با سواری پانصد سوی بست و زاولستان و قصدار. و شنودم بدرست که این سرهنگانرا پوشیده سلطان مسعود فرموده بود که گوش به یوسف میدارید، چنانکه بجایی نتواند رفت. و نیز شنودم که طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بودند تا انفاس یوسف میشمرد و هر چه رود بازمینماید و آن ناجوانمرد این ضمان بکرد که او را چون فرزندی داشت بلکه عزیزتر. و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده، تا یک چندی از درگاه غایب باشد.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲۷ - ذکر بقیهٔ احوال امیر محمد
ذکر بقیّة احوال امیر محمّد رضی اللّه عنه بعد ما قبض علیه الی ان حوّل من قلعة کوهتیز إلی قلعة مندیش .
بازنمودهام پیش ازین که حاجب بزرگ علی از تگیناباد سوی هرات رفت، در باب امیر محمّد چه احتیاط کرد بر حکم فرمان عالی سلطان مسعود که رسیده بود از گماشتن بگتگین حاجب و خیر و شرّ این بازداشته را در گردن وی کردن. و اکنون چون فارغ شدم از رفتن لشکرها بهرات و فرو گرفتن حاجب علی قریب و از کارهای دیگر پیش بردن، و بدان رسیدم که سلطان مسعود حرکت کند از هرات سوی بلخ، آن تاریخ بازماندم و بقیّت احوال این بازداشته را پیش گرفتم تا آنچه رفت اندرین مدّت که لشکر از تگیناباد بهرات رفت و وی را ازین قلعت کوهتیز بقلعه مندیش بردند، بتمامی بازنموده آید و تاریخ تمام گردد. و چون ازین فارغ شدم، آنگاه بسر آن باز شوم که امیر مسعود از هرات حرکت کرد بر جانب بلخ، ان شاء اللّه.
از استاد عبد الرّحمن قوّال شنودم که چون لشکر از تگیناباد سوی هرات رفتند، من و ماننده من که خدمتگاران امیر محمّد بودیم، ماهییی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده و غارت شده و بینوا گشته و دل نمیداد که از پای قلعه کوهتیز زاستر شویمی . و امید میداشتیم که مگر سلطان مسعود او را بخواند سوی هرات و روشنایی پدیدار آید. و هر روزی بر حکم عادت بخدمت رفتیمی من و یارانم مطربان و قوّالان و ندیمان پیر، و آنجا چیزی خوردیمی و نماز شام را بازگشتیمی. و حاجب بگتگین زیادت احتیاط پیش گرفت ولکن کسی را از ما از وی بازنداشت. و نیکوداشتها هر روز بزیادت بود، چنانکه اگر بمثل شیر مرغ خواستی، در وقت حاضر کردی.
و امیر محمّد، رضی اللّه عنه، نیز لختی خرسندتر گشت و در شراب خوردن آمد و پیوسته میخورد.
یک روز بر آن خضراء بلندتر شراب میخوردیم، و ما در پیش او نشسته بودیم و مطربان میزدند، از دور گردی پیدا آمد. امیر گفت، رضی اللّه عنه: آن چه شاید بود؟
گفتند: نتوانیم دانست. وی معتمدی را گفت: بزیر رو و بتاز و نگاه کن تا آن گرد چیست. آن معتمد بشتاب برفت و پس بمدّتی دراز بازآمد و چیزی در گوش امیر بگفت. و امیر گفت: الحمد للّه، و سخت تازه بایستاد و خرّم گشت، چنانکه ما جمله گمان بردیم که سخت بزرگ بشارتی است، و روی پرسیدن نبود . چون نماز شام خواست رسید، ما بازگشتیم. مرا تنها پیش خواند و سخت نزدیکم داشت، چنانکه بهمه روزگار چنان نزدیک نداشته بود و گفت: «بو بکر دبیر بسلامت رفت سوی گرمسیر تا از راه کرمان بعراق و مکّه رود. و دلم از جهت وی فارغ شد که بدست این بیحرمتان نیفتاد، خاصّه بو سهل زوزنی که بخون وی تشنه است، و آن گرد وی بود و بجمازه میرفت بشادکامی تمام. گفتم: سپاس خدای را، عزّوجلّ، که دل خداوند از وی فارغ گشت. گفت: مرادی دیگر هست، اگر آن حاصل شود، هر چه بمن رسیده است بر دلم خوش شود. بازگرد و این حدیث را پوشیده دار. من بازگشتم.
و پس از آن بروزی چند مجمّزی رسید از هرات نزدیک حاجب بگتگین، نزدیک نماز شام؛ و با امیر، رضی اللّه عنه، بگفتند و بو نصر طبیب را که از جمله ندما بود نزدیک بگتگین فرستاد و پیغام داد که شنودم که از هرات مجمّزی رسیده است، خبر چیست؟ بگتگین جواب داد که «خیر است، سلطان مثال داده است در باب دیگر.» چون روز ما آهنگ قلعه کردیم تا بخدمت رویم، کسان حاجب بگتگین گفتند که «امروز بازگردید که شغلی فریضه است بامیر، فرمانی رسیده است بخیر و نیکویی تا آنرا تمام کرده آید، آنگاه بر عادت میروید.» ما را سخت دل مشغول شد و بازگشتیم سخت اندیشمند و غمناک.
امیر محمّد، رضی اللّه عنه، چون روزی دو بر آمد، دلش بجایها شد ؛ کوتوال را گفته بود که از حاجب باید پرسید تا سبب چه بود که کسی نزدیک من نمیآید؟
کوتوال کس فرستاد و پرسید. حاجب کدخدای خویش را نزدیک وی فرستاد و پیغام داد که مجمّزی رسیده است از هرات با نامه سلطانی، فرمانی داده است در باب امیر بخوبی و نیکویی، و معتمدی از هرات نزدیک امیر میآید بچند پیغام فریضه، باشد که امروز دررسد . سبب این است که گفته شد تا دل مشغول داشته نیاید که جز خیر و خوبی نیست. امیر گفت، رضی اللّه عنه، «سخت نیک آمد» و لختی آرام گرفت، نه چنانکه بایست .
و نماز پیشین آن معتمد دررسید- و او را احمد طشتدار گفتندی، از نزدیکان و خاصّگان سلطان مسعود- و در وقت حاجب بگتگین او را بقلعه فرستاد. تا نماز شام بماند و باز بزیر آمد. و پس از آن درست شد که پیغامهای نیکو بود از سلطان مسعود که «ما را مقرّر گشت آنچه رفته است و تدبیر هر کاری اینک بواجبی فرموده میآید.
امیر برادر را دل قوی باید داشت و هیچ بدگمانی بخویشتن راه نباید داد که این زمستان ببلخ خواهیم بود و بهارگه چون بغزنین آییم تدبیر آوردن او برمدار که ساخته آید. باید که نسخت آنچه با کدخدایش بگوزگانان فرستاده است از خزانه، بدین معتمد داده آید. و نیز آنچه از خزانه برداشتهاند بفرمان وی، از زر نقد و جامه و جواهر، و هر جائی بنهاده و با خویشتن دارد و در سرای حرم باشد بجمله بحاجب بگتگین سپرده شود تا بخزانه بازرسد. و نسخت آنچه بحاجب دهند بدین معتمد سپارد تا بر آن واقف شده آید.» و امیر محمد، رضی اللّه عنه، نسختها بداد، و آنچه با وی بود و نزد سر پوشیدگان حرم بود از خزانه بحاجب سپرد، و دو روز در آن روزگار شد تا ازین فارغ شدند. و هیچکس را درین دو روز نزدیک امیر محمد بنگذاشتند.
و روز سیم حاجب برنشست و نزدیکتر قلعه رفت و پیل با مهد آنجا بردند و پیغام داد که فرمان چنان است که «امیر را بقلعه مندیش برده آید تا آنجا نیکو داشتهتر باشد و حاجب بیاید با لشکری که در پای قلعه مقیم است، که حاجب را با آن مردم که با وی است بمهمّی باید رفت.» امیر جلال الدّوله محمّد چون این بشنید، بگریست و دانست که کار چیست؛ اگر خواست و اگر نخواست، او را تنها از قلعه فرود آوردند و غریو از خانگیان او برآمد. امیر، رضی اللّه عنه، چون بزیر آمد، آواز داد که حاجب را بگوی که فرمان چنان است که او را تنها برند؟ حاجب گفت: «نه، که همه قوم با وی خواهند رفت، و فرزندان بجمله آمادهاند، که زشت بود با وی ایشان را بردن.
و من اینجاام تا همگان را بخوبی و نیکویی بر اثر وی بیارند، چنانکه نماز دیگر را بسلامت نزدیک وی رسیده باشند.»
امیر را براندند و سواری سیصد و کوتوال قلعه کوهتیز با پیادهیی سیصد تمام سلاح با او، و نشاندند حرمها را در عماریها و حاشیت را بر استران و خران.
و بسیار نامردمی رفت در معنی تفتیش، و زشت گفتندی و جای آن بود که علی ایّ حال فرزند محمود بود. و سلطان مسعود چون بشنید، نیز سخت ملامت کرد بگتگین را، ولیکن بازجستی نبود. و آن استاد سخن لیثی شاعر سخت نیکو گفته است درین معنی، و الابیات:
کاروانی همی از ری بسوی دسکره شد
آب پیش آمد و مردم همه بر قنطره شد
گله دزدان از دور بدیدند چو آن
هر یکی زیشان گفتی که یکی قسوره شد
آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند
بدکسی نیز که با دزد همی یکسره شد
رهروی بود، در آن راه درم یافت بسی
چون توانگر شد، گویی سخنش نادره شد
هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب
کاروانی زده شد، کار گروهی سره شد
بازنمودهام پیش ازین که حاجب بزرگ علی از تگیناباد سوی هرات رفت، در باب امیر محمّد چه احتیاط کرد بر حکم فرمان عالی سلطان مسعود که رسیده بود از گماشتن بگتگین حاجب و خیر و شرّ این بازداشته را در گردن وی کردن. و اکنون چون فارغ شدم از رفتن لشکرها بهرات و فرو گرفتن حاجب علی قریب و از کارهای دیگر پیش بردن، و بدان رسیدم که سلطان مسعود حرکت کند از هرات سوی بلخ، آن تاریخ بازماندم و بقیّت احوال این بازداشته را پیش گرفتم تا آنچه رفت اندرین مدّت که لشکر از تگیناباد بهرات رفت و وی را ازین قلعت کوهتیز بقلعه مندیش بردند، بتمامی بازنموده آید و تاریخ تمام گردد. و چون ازین فارغ شدم، آنگاه بسر آن باز شوم که امیر مسعود از هرات حرکت کرد بر جانب بلخ، ان شاء اللّه.
از استاد عبد الرّحمن قوّال شنودم که چون لشکر از تگیناباد سوی هرات رفتند، من و ماننده من که خدمتگاران امیر محمّد بودیم، ماهییی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده و غارت شده و بینوا گشته و دل نمیداد که از پای قلعه کوهتیز زاستر شویمی . و امید میداشتیم که مگر سلطان مسعود او را بخواند سوی هرات و روشنایی پدیدار آید. و هر روزی بر حکم عادت بخدمت رفتیمی من و یارانم مطربان و قوّالان و ندیمان پیر، و آنجا چیزی خوردیمی و نماز شام را بازگشتیمی. و حاجب بگتگین زیادت احتیاط پیش گرفت ولکن کسی را از ما از وی بازنداشت. و نیکوداشتها هر روز بزیادت بود، چنانکه اگر بمثل شیر مرغ خواستی، در وقت حاضر کردی.
و امیر محمّد، رضی اللّه عنه، نیز لختی خرسندتر گشت و در شراب خوردن آمد و پیوسته میخورد.
یک روز بر آن خضراء بلندتر شراب میخوردیم، و ما در پیش او نشسته بودیم و مطربان میزدند، از دور گردی پیدا آمد. امیر گفت، رضی اللّه عنه: آن چه شاید بود؟
گفتند: نتوانیم دانست. وی معتمدی را گفت: بزیر رو و بتاز و نگاه کن تا آن گرد چیست. آن معتمد بشتاب برفت و پس بمدّتی دراز بازآمد و چیزی در گوش امیر بگفت. و امیر گفت: الحمد للّه، و سخت تازه بایستاد و خرّم گشت، چنانکه ما جمله گمان بردیم که سخت بزرگ بشارتی است، و روی پرسیدن نبود . چون نماز شام خواست رسید، ما بازگشتیم. مرا تنها پیش خواند و سخت نزدیکم داشت، چنانکه بهمه روزگار چنان نزدیک نداشته بود و گفت: «بو بکر دبیر بسلامت رفت سوی گرمسیر تا از راه کرمان بعراق و مکّه رود. و دلم از جهت وی فارغ شد که بدست این بیحرمتان نیفتاد، خاصّه بو سهل زوزنی که بخون وی تشنه است، و آن گرد وی بود و بجمازه میرفت بشادکامی تمام. گفتم: سپاس خدای را، عزّوجلّ، که دل خداوند از وی فارغ گشت. گفت: مرادی دیگر هست، اگر آن حاصل شود، هر چه بمن رسیده است بر دلم خوش شود. بازگرد و این حدیث را پوشیده دار. من بازگشتم.
و پس از آن بروزی چند مجمّزی رسید از هرات نزدیک حاجب بگتگین، نزدیک نماز شام؛ و با امیر، رضی اللّه عنه، بگفتند و بو نصر طبیب را که از جمله ندما بود نزدیک بگتگین فرستاد و پیغام داد که شنودم که از هرات مجمّزی رسیده است، خبر چیست؟ بگتگین جواب داد که «خیر است، سلطان مثال داده است در باب دیگر.» چون روز ما آهنگ قلعه کردیم تا بخدمت رویم، کسان حاجب بگتگین گفتند که «امروز بازگردید که شغلی فریضه است بامیر، فرمانی رسیده است بخیر و نیکویی تا آنرا تمام کرده آید، آنگاه بر عادت میروید.» ما را سخت دل مشغول شد و بازگشتیم سخت اندیشمند و غمناک.
امیر محمّد، رضی اللّه عنه، چون روزی دو بر آمد، دلش بجایها شد ؛ کوتوال را گفته بود که از حاجب باید پرسید تا سبب چه بود که کسی نزدیک من نمیآید؟
کوتوال کس فرستاد و پرسید. حاجب کدخدای خویش را نزدیک وی فرستاد و پیغام داد که مجمّزی رسیده است از هرات با نامه سلطانی، فرمانی داده است در باب امیر بخوبی و نیکویی، و معتمدی از هرات نزدیک امیر میآید بچند پیغام فریضه، باشد که امروز دررسد . سبب این است که گفته شد تا دل مشغول داشته نیاید که جز خیر و خوبی نیست. امیر گفت، رضی اللّه عنه، «سخت نیک آمد» و لختی آرام گرفت، نه چنانکه بایست .
و نماز پیشین آن معتمد دررسید- و او را احمد طشتدار گفتندی، از نزدیکان و خاصّگان سلطان مسعود- و در وقت حاجب بگتگین او را بقلعه فرستاد. تا نماز شام بماند و باز بزیر آمد. و پس از آن درست شد که پیغامهای نیکو بود از سلطان مسعود که «ما را مقرّر گشت آنچه رفته است و تدبیر هر کاری اینک بواجبی فرموده میآید.
امیر برادر را دل قوی باید داشت و هیچ بدگمانی بخویشتن راه نباید داد که این زمستان ببلخ خواهیم بود و بهارگه چون بغزنین آییم تدبیر آوردن او برمدار که ساخته آید. باید که نسخت آنچه با کدخدایش بگوزگانان فرستاده است از خزانه، بدین معتمد داده آید. و نیز آنچه از خزانه برداشتهاند بفرمان وی، از زر نقد و جامه و جواهر، و هر جائی بنهاده و با خویشتن دارد و در سرای حرم باشد بجمله بحاجب بگتگین سپرده شود تا بخزانه بازرسد. و نسخت آنچه بحاجب دهند بدین معتمد سپارد تا بر آن واقف شده آید.» و امیر محمد، رضی اللّه عنه، نسختها بداد، و آنچه با وی بود و نزد سر پوشیدگان حرم بود از خزانه بحاجب سپرد، و دو روز در آن روزگار شد تا ازین فارغ شدند. و هیچکس را درین دو روز نزدیک امیر محمد بنگذاشتند.
و روز سیم حاجب برنشست و نزدیکتر قلعه رفت و پیل با مهد آنجا بردند و پیغام داد که فرمان چنان است که «امیر را بقلعه مندیش برده آید تا آنجا نیکو داشتهتر باشد و حاجب بیاید با لشکری که در پای قلعه مقیم است، که حاجب را با آن مردم که با وی است بمهمّی باید رفت.» امیر جلال الدّوله محمّد چون این بشنید، بگریست و دانست که کار چیست؛ اگر خواست و اگر نخواست، او را تنها از قلعه فرود آوردند و غریو از خانگیان او برآمد. امیر، رضی اللّه عنه، چون بزیر آمد، آواز داد که حاجب را بگوی که فرمان چنان است که او را تنها برند؟ حاجب گفت: «نه، که همه قوم با وی خواهند رفت، و فرزندان بجمله آمادهاند، که زشت بود با وی ایشان را بردن.
و من اینجاام تا همگان را بخوبی و نیکویی بر اثر وی بیارند، چنانکه نماز دیگر را بسلامت نزدیک وی رسیده باشند.»
امیر را براندند و سواری سیصد و کوتوال قلعه کوهتیز با پیادهیی سیصد تمام سلاح با او، و نشاندند حرمها را در عماریها و حاشیت را بر استران و خران.
و بسیار نامردمی رفت در معنی تفتیش، و زشت گفتندی و جای آن بود که علی ایّ حال فرزند محمود بود. و سلطان مسعود چون بشنید، نیز سخت ملامت کرد بگتگین را، ولیکن بازجستی نبود. و آن استاد سخن لیثی شاعر سخت نیکو گفته است درین معنی، و الابیات:
کاروانی همی از ری بسوی دسکره شد
آب پیش آمد و مردم همه بر قنطره شد
گله دزدان از دور بدیدند چو آن
هر یکی زیشان گفتی که یکی قسوره شد
آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند
بدکسی نیز که با دزد همی یکسره شد
رهروی بود، در آن راه درم یافت بسی
چون توانگر شد، گویی سخنش نادره شد
هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب
کاروانی زده شد، کار گروهی سره شد
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲۸ - بردن امیر محمد به قلعهٔ مندیش
و نماز دیگر این قوم نزدیک امیر محمّد رسیدند، و چون ایشان را بجمله نزدیک خویش دید، خدای را، عزّوجلّ، سپاس داری کرد و حدیث سوزیان فراموش کرد.
و حاجب نیز دررسید و دورتر فرود آمد و احمد ارسلان را فرمود تا آنجا بند کردند و سوی غزنین بردند تا سرهنگ کوتوال بو علی او را بمولتان فرستد، چنانکه آنجا شهربند باشد؛ و دیگر خدمتگاران او را گفتند چون ندیمان و مطربان که «هر کس پس شغل خویش روید که فرمان نیست که از شما کسی نزدیک وی رود.» عبد الرّحمن قوّال گفت: دیگر روز پراگنده شدند و من و یارم دزدیده با وی برفتیم و ناصری و بغوی، که دل یاری نمیداد چشم از وی برداشتن، و گفتم وفا را تا قلعت برویم و چون وی را آنجا رسانند، بازگردیم. چون از جنگل آباد برداشتند و نزدیک کور والشت رسیدند، از چپ راه قلعت مندیش از دور پیدا آمد. راه بتافتند و بر آن جانب رفتند، و من و این آزاد مرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت، قلعهیی دیدیم سخت بلند و نردبان پایههای بیحدّ و اندازه، چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی بر توانستی شد .
امیر محمّد از مهد بزیر آمد و بند داشت، با کفش و کلاه ساده و قبای دیبای لعل پوشیده، و ما وی را بدیدیم و ممکن نشد خدمتی یا اشارتی کردن. گریستن بر ما افتاد، کدام آب دیده که دجله و فرات، چنانکه رود، براندند ناصری و بغوی که با ما بودند و یکی بود از ندیمان این پادشاه و شعر و ترانه خوش گفتی، بگریست و پس بدیهه نیکو گفت، شعر:
ای شاه چه بود این که ترا پیش آمد؟
دشمنت هم از پیرهن خویش آمد
از محنتها محنت تو بیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد
و دو تن سخت قوی بازوی او گرفتند، و رفتن گرفت سخت بجهد، و چند پایه که بررفتی، زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. چون دور برفت و هنوز در چشم دیدار بود، بنشست. از دور مجمّزی پیدا شد از راه؛ امیر محمّد او را بدید و نیز نرفت تا پرسد که مجمّز بچه سبب آمده است، و کسی را از آن خویش نزد بگتگین حاجب فرستاد. مجمّز دررسید با نامه، نامهیی بود بخطّ سلطان مسعود ببرادر. بگتگین حاجب آنرا در ساعت بر بالا فرستاد. امیر، رضی اللّه عنه، بر آن پایه نشسته بود در راه، و ما میدیدیم. چون نامه بخواند، سجده کرد، پس برخاست و بر قلعه رفت و از چشم ناپیدا شد. و قوم را بجمله آنجا رسانیدند و چند خدمتگار که فرمان بود از مردان. و حاجب بگتگین و آن قوم بازگشتند. من که عبد الرّحمن فضولی ام، چنانکه زالان نشابور گویند: مادر مرده و ده درم وام، آن دو تن را که بازوی امیر گرفته بودند دریافتم و پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد؟ ایشان گفتند: ترا با این حکایت چکار؟ چرا نخوانی آنکه شاعر گوید؟ و آن این است، شعر:
ایعود ایّتها الخیام زماننا
ام لا سبیل الیه بعد ذهابه
گفتم: الحق روز این صوت هست، اما آن را استادم تا این یک نکته دیگر بشنوم و بروم. گفتند: نامهیی بود بخطّ سلطان مسعود بوی که علی حاجب که امیر را نشانده بود، فرمودیم تا بنشاندند و سزای او بدست او دادند تا هیچ بنده با خداوند خویش این دلیری نکند، و خواستم این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید که دانستم که سخت شاد شود. و امیر محمّد سجده کرد خدای را، تعالی، و گفت: «تا امروز هر چه بمن رسید، مرا خوش گشت که آن کافر نعمت بی وفا را فروگرفتند و مراد او در دنیا بسر آمد» و من نیز با یارم برفتیم.
و هم از استاد عبد الرّحمن قوّال شنودم، پس از آنکه این تاریخ آغاز کرده بودم بهفت سال، روز یکشنبه یازدهم رجب سنه خمس و خمسین و اربعمائه، و بحدیث ملک محمّد سخن میگفتم. وی گفت: با چندین اصوات نادر که من یاد دارم امیر محمّد این صوت از من بسیار خواستی، چنانکه کم مجلس بودی که من این نخواندمی، و الابیات، شعر:
و لیس غدرکم بدع و لاعجب
لکن وفاءکم من ابدع البدع
ما الشّأن فی غدرکم، الشّأن فی طمعی
و باعتدادی بقول الزّور و الخدع
و هر چند این دو بیت خطاب عاشقی است فرا معشوقی، خردمند را بچشم عبرت درین باید نگریست که این فالی بوده است که بر زبان این پادشاه، رحمة اللّه علیه، میرفت. و بوده است در روزگارش خیر خیرها و وی غافل، با چندان نیکویی که میکرد در روزگار امارت خویش با لشکری و رعیّت، همچون معنی این دو بیت، و المقدّر کائن و ما قضی اللّه عزّوجلّ سیکون، نبّهنا اللّه عن نومة الغافلین بمنّه . و پس ازین بیارم، آنچه رفت در باب این بازداشته بجای خویش.
و حاجب نیز دررسید و دورتر فرود آمد و احمد ارسلان را فرمود تا آنجا بند کردند و سوی غزنین بردند تا سرهنگ کوتوال بو علی او را بمولتان فرستد، چنانکه آنجا شهربند باشد؛ و دیگر خدمتگاران او را گفتند چون ندیمان و مطربان که «هر کس پس شغل خویش روید که فرمان نیست که از شما کسی نزدیک وی رود.» عبد الرّحمن قوّال گفت: دیگر روز پراگنده شدند و من و یارم دزدیده با وی برفتیم و ناصری و بغوی، که دل یاری نمیداد چشم از وی برداشتن، و گفتم وفا را تا قلعت برویم و چون وی را آنجا رسانند، بازگردیم. چون از جنگل آباد برداشتند و نزدیک کور والشت رسیدند، از چپ راه قلعت مندیش از دور پیدا آمد. راه بتافتند و بر آن جانب رفتند، و من و این آزاد مرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت، قلعهیی دیدیم سخت بلند و نردبان پایههای بیحدّ و اندازه، چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی بر توانستی شد .
امیر محمّد از مهد بزیر آمد و بند داشت، با کفش و کلاه ساده و قبای دیبای لعل پوشیده، و ما وی را بدیدیم و ممکن نشد خدمتی یا اشارتی کردن. گریستن بر ما افتاد، کدام آب دیده که دجله و فرات، چنانکه رود، براندند ناصری و بغوی که با ما بودند و یکی بود از ندیمان این پادشاه و شعر و ترانه خوش گفتی، بگریست و پس بدیهه نیکو گفت، شعر:
ای شاه چه بود این که ترا پیش آمد؟
دشمنت هم از پیرهن خویش آمد
از محنتها محنت تو بیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد
و دو تن سخت قوی بازوی او گرفتند، و رفتن گرفت سخت بجهد، و چند پایه که بررفتی، زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. چون دور برفت و هنوز در چشم دیدار بود، بنشست. از دور مجمّزی پیدا شد از راه؛ امیر محمّد او را بدید و نیز نرفت تا پرسد که مجمّز بچه سبب آمده است، و کسی را از آن خویش نزد بگتگین حاجب فرستاد. مجمّز دررسید با نامه، نامهیی بود بخطّ سلطان مسعود ببرادر. بگتگین حاجب آنرا در ساعت بر بالا فرستاد. امیر، رضی اللّه عنه، بر آن پایه نشسته بود در راه، و ما میدیدیم. چون نامه بخواند، سجده کرد، پس برخاست و بر قلعه رفت و از چشم ناپیدا شد. و قوم را بجمله آنجا رسانیدند و چند خدمتگار که فرمان بود از مردان. و حاجب بگتگین و آن قوم بازگشتند. من که عبد الرّحمن فضولی ام، چنانکه زالان نشابور گویند: مادر مرده و ده درم وام، آن دو تن را که بازوی امیر گرفته بودند دریافتم و پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد؟ ایشان گفتند: ترا با این حکایت چکار؟ چرا نخوانی آنکه شاعر گوید؟ و آن این است، شعر:
ایعود ایّتها الخیام زماننا
ام لا سبیل الیه بعد ذهابه
گفتم: الحق روز این صوت هست، اما آن را استادم تا این یک نکته دیگر بشنوم و بروم. گفتند: نامهیی بود بخطّ سلطان مسعود بوی که علی حاجب که امیر را نشانده بود، فرمودیم تا بنشاندند و سزای او بدست او دادند تا هیچ بنده با خداوند خویش این دلیری نکند، و خواستم این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید که دانستم که سخت شاد شود. و امیر محمّد سجده کرد خدای را، تعالی، و گفت: «تا امروز هر چه بمن رسید، مرا خوش گشت که آن کافر نعمت بی وفا را فروگرفتند و مراد او در دنیا بسر آمد» و من نیز با یارم برفتیم.
و هم از استاد عبد الرّحمن قوّال شنودم، پس از آنکه این تاریخ آغاز کرده بودم بهفت سال، روز یکشنبه یازدهم رجب سنه خمس و خمسین و اربعمائه، و بحدیث ملک محمّد سخن میگفتم. وی گفت: با چندین اصوات نادر که من یاد دارم امیر محمّد این صوت از من بسیار خواستی، چنانکه کم مجلس بودی که من این نخواندمی، و الابیات، شعر:
و لیس غدرکم بدع و لاعجب
لکن وفاءکم من ابدع البدع
ما الشّأن فی غدرکم، الشّأن فی طمعی
و باعتدادی بقول الزّور و الخدع
و هر چند این دو بیت خطاب عاشقی است فرا معشوقی، خردمند را بچشم عبرت درین باید نگریست که این فالی بوده است که بر زبان این پادشاه، رحمة اللّه علیه، میرفت. و بوده است در روزگارش خیر خیرها و وی غافل، با چندان نیکویی که میکرد در روزگار امارت خویش با لشکری و رعیّت، همچون معنی این دو بیت، و المقدّر کائن و ما قضی اللّه عزّوجلّ سیکون، نبّهنا اللّه عن نومة الغافلین بمنّه . و پس ازین بیارم، آنچه رفت در باب این بازداشته بجای خویش.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲۹ - نامه به قدر خان
و حاجب بگتگین چون ازین شغل فارغ گشت سوی غزنین رفت بفرمان تا از آنجا سوی بلخ رود با والده سلطان مسعود و دیگر حرم و حرّه ختّلی، چنانکه باحتیاط آنجا رسند.
و چون همه کارها بتمامی بهرات قرار گرفت، سلطان مسعود استادم بو نصر را گفت: آنچه فرمودنی بود در هر بابی فرموده آمد و ما درین هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا این زمستان آنجا باشیم و آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید و احوال آن جانب را مطالعت کنیم و خواجه احمد حسن نیز دررسد و کار وزارت قرار گیرد، آنگاه سوی غزنین رفته آید . بو نصر جواب داد که هرچه خداوند اندیشیده است، همه فریضه است و عین صواب است. سلطان گفت: بامیر المؤمنین نامه باید نبشت بدین چه رفت، چنانکه رسم است تا مقرّر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید، این کارها قرار گرفت. بو نصر گفت: این از فرایض است و به قدر خان هم بباید نبشت تا رکابداری بتعجیل ببرد و این بشارت برساند؛ آنگاه چون رکاب عالی بسعادت ببلخ رسد، تدبیر گسیل کردن رسولی با نام از بهر عقد و عهد را کرده شود.
سلطان گفت: پس زود باید پیش گرفت که رفتن ما نزدیک است تا پیش از آنکه از هرات برویم، این دو نامه گسیل کرده آید. و استادم دو نسخت کرد این دو نامه را، چنانکه او کردی، یکی بتازی سوی خلیفه و یکی بپارسی به قدر خان . و نسختها بشده است، چنانکه چند جای این حال بیاوردم. و طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند چون بو القاسم حریش و دیگران، و ایشان را میخواستند که بر وی استادم برکشند که ایشان فاضلتراند، و بگویم که ایشان شعر بغایت نیکو بگفتندی و دبیری نیک بکردندی ولیکن این نمط که از تخت ملوک بتخت ملوک باید نبشت دیگرست، و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست . و استادم هر چند در خرد و فضل آن بود که بود، از تهذیبهای محمودی چنانکه باید، یگانه زمانه شد. و آن طایفه از حسد وی هرکسی نسختی کرد و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود.
سلطان مسعود را آن حال مقرّر گشت و پس از آن چون خواجه بزرگ احمد در رسید، مقرّرتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد . و من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و درین تاریخ آوردم نام را، و از آن امیر المؤمنین هم ازین معانی بود تا دانسته آید، ان شاء اللّه عزّوجلّ.
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. بعد الصّدر و الدّعاء، خان داند که بزرگان و ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاطفات را پیوسته گردانند و آنگاه آن لطف حال را بدان منزلت رسانند که دیدار کنند دیدار کردنی بسزا، و اندر آن دیدار کردن شرط ممالحت را بجای آرند و عهد کنند و تکلّفهای بیاندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند تا خانهها یکی شود و همه اسباب بیگانگی برخیزد، این همه آنرا کنند تا که چون ایشان را منادی حق درآید و تخت ملک را بدرود کنند و بروند، فرزندان ایشان که مستحقّ آن تخت باشند و بر جایهای ایشان بنشینند با فراغت دل روزگار را کرانه کنند و دشمنان ایشان را ممکن نگردد که فرصتی جویند و قصدی کنند و بمرادی رسند.
«بر خان پوشیده نیست که حال پدر ما، امیر ماضی بر چه جمله بود. بهر چه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را، از آن زیادتتر بود، و از آن شرح کردن نباید که بمعاینه حالت و حشمت و آلت و عدّت او دیده آمده است. و داند که دو مهتر باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی بپای شد و آن یکدیگر دیدار کردن بر در سمرقند بدان نیکویی و زیبایی، چنانکه خبر آن بدور و نزدیک رسید و دوست و دشمن بدانست و آن حال تاریخ است، چنانکه دیر سالها مدروس نگردد. و مقرّر است که این تکلّفها از آن جهت بکردند تا فرزندان از آن الفت شاد باشند و بر آن تخمها که ایشان کاشتند، بردارند. امروز چون تخت بما رسید و کار این است که بر هر دو جانب پوشیده نیست، خرد آن مثال دهد و تجارب آن اقتضا کند که جهد کرده آید تا بناهای افراشته را در دوستی افراشتهتر کرده آید تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند و حاسدان و دشمنان بکوری و ده دلی روزگار را کرانه کنند و جهانیان را مقرّر گردد که خاندانها یکی، بود اکنون از آنچه بود، نیکوتر شده است. و توفیق اصلح خواهیم از ایزد، عزّذکره، در این باب که توفیق او دهد بندگان را، و ذلک بیده و الخیر کلّه
«و شنوده باشد خان، ادام اللّه عزّه، که چون پدر ما، رحمة اللّه علیه، گذشته شد، ما غایب بودیم از تخت ملک ششصد و هفتصد فرسنگ، جهانی را زیر ضبط آورده، و هرچند میبراندیشیدیمی، ولایتهای با نام بود در پیش ما و اهل جمله آن ولایات گردن برافراشته تا نام ما بر آن نشیند و بضبط ما آراسته گردد. و مردمان بجمله دستها برداشته تا رعیّت ما گردند. و امیر المؤمنین اعزازها ارزانی میداشت و مکاتبت پیوسته تا بشتابیم و بمدینة السّلام رویم و غضاضتی که جاه خلافت را میباشد از گروهی اذناب، آن را دریابیم و آن غضاضت را دور کنیم. و عزیمت ما بر آن قرار گرفته بود که هر ایینه و ناچار فرمان عالی را نگاه داشته آید و سعادت دیدار امیر المؤمنین خویشتن را حاصل کرده شود، خبر رسید که پدر ما بجوار رحمت خدای پیوست.
و بعد از آن شنودیم که برادر ما، امیر محمّد را اولیا و حشم در حال، چون ما دور بودیم، از گوزگانان بخواندند و بر تخت ملک نشاندند و بر وی بامیری سلام کردند و اندر آن تسکین وقت دانستند، که ما دور بودیم، و دیگر که پدر ما هر چند ما را ولی عهد کرده بود بروزگار حیات خویش، درین آخرها که لختی زاج او بگشت و سستی بر اصالت رأیی بدان بزرگی که او را بود، دست یافت، از ما نه بحقیقت آزاری نمود، چنانکه طبع بشریّت است و خصوصا از آن ملوک که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحقّ جایگاه ایشان باشد، ما را بری ماند که دانست که آن دیار تاروم و از دیگر جانب تا مصر طولا و عرضا همه بضبط ما آراسته گردد تا غزنین و هندوستان و آنچه گشاده آمده است ببرادر یله کنیم که نه بیگانه را بود تا خلیفت ما باشد و باعزاز بزرگتر داریم .
«رسول فرستادیم نزدیک برادر بتعزیت و تهنیت نشستن بر تخت ملک و پیغامها دادیم رسول را که اندران صلاح ذات البین بود و سکون خراسان و عراق و فراغت دل هزارهزار مردم. و مصرّح بگفتیم که مرما را چندان ولایت در پیش است و آن را بفرمان امیر المؤمنین میبباید گرفت و ضبط کرد که آن را حد و اندازه نیست، همپشتی و یکدلی و موافقت میباید میان هر دو برادر و همه اسباب مخالفت را برانداخته باید . تا جهان آنچه بکار آید و نام دارد، ما را گردد، امّا شرط آن است که از زرّاد خانه پنج هزار اشتربار سلاح، و بیست هزار اسب از مرکب و ترکی، دو هزار غلام سوار آراسته با سازو آلت تمام، و پانصد پیل خیاره سبک جنگی بزودی نزدیک ما فرستاده آید، و برادر خلیفت ما باشد، چنانکه نخست بر منابر نام ما برند بشهرها و خطبه بنام ما کنند، آنگاه نام وی، و بر سکّه درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند آنگاه نام وی، و قضاة و صاحب بریدانی که اخبار انها میکنند، اختیار کرده حضرت ما باشند تا آنچه باید فرمود در مسلمانی میفرماییم، و ما بجانب عراق و بغزو روم مشغول گردیم و وی بغزنین و هندوستان، تا سنّت پیغمبر ما، صلوات اللّه علیه، بجاآورده باشیم و طریقی که پدران ما بر آن رفتهاند، نگاه داشته آید که برکات آن اعقاب را باقی ماند. و مصرّح گفته آمده است که اگر آنچه مثال دادیم، بزودی آنرا امضا نباشد و بتعلّل و مدافعتی مشغول شده آید، ناچار ما را باز باید گشت و آنچه گرفته آمده است مهمل ماند و روی بکار ملک نهاد که اصل آن است و این دیگر فرع، و هرگاه اصل بدست آید، کار فرع آسان باشد و اگر، فالعیاذ باللّه، میان ما مکاشفتی بپای شود، ناچار خونها ریزند و وزر و وبال بحاصل شود و بدو بازگردد که ما چون ولی عهد پدریم و این مجاملت واجب میداریم، جهانیان دانند که انصاف تمام دادهایم.
«چون رسول بغرنین رسید، باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود و دست بخزانهها دراز کرده و دادن گرفته و شب و روز بنشاط مشغول شده، راه رشد را بندید و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند و دست یافته، نخواستند که کار ملک بدست مستحقّ افتد که ایشان را بر حدّ وجوب بدارد، و برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید. و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که «ولی عهد پدر وی است و ری از آن بما داد تا چون او را قضای مرگ فرارسد، هر کسی بر آنچه داریم، اقتصار کنیم . و اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنیم، آنچه خواسته آمده است از غلام و پیل و اسب و اشتر و سلاح فرستاده آید، آنگاه فرستد که عهدی باشد که قصد خراسان کرده نیاید، و بهیچ حال خلیفت ما نباشد، و قضاة و اصحاب برید فرستاده نیاید.»
«ما چون جواب برین جمله یافتیم، مقرّر گشت که انصاف نخواهد بود و بر راه راست نیستند. و در روز از سپاهان حرکت کردیم، هر چند قصد همدان و حلوان و بغداد داشتیم. و حاجب غازی در نشابور شعار ما را آشکارا کرده بود و خطبه بگردانیده و رعایا و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع گشته، و وی بسیار لشکر بگردانیده و فراز آورده. ما امیر المؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله مملکت پدر بخواستیم با آنچه گرفته شده است از ری و جبال و سپاهان با آنچه موفّق گردیم بگرفتن- هر چند بر حق بودیم- بفرمان وی تا موافق شریعت باشد.
«و پس از رسیدن ما بنشابور، رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا و نعوت و کرامات، چنانکه هیچ پادشاه را مانند آن یاد نداشتند. و از اتّفاق نادر سرهنگ علی عبد اللّه و ابو النجم ایاز و نوشتگین خاصّه خادم از غزنین اندر رسیدند با بیشتر غلام سرایی . و نامهها رسید سوی ما پوشیده از غزنین که حاجب [علی] ایل- ارسلان، زعیم الحجّاب و بگتغدی حاجب، سالار غلامان بندگی نمودهاند. و بو علی کوتوال و دیگر اعیان و مقدّمان نبشته بودند و طاعت و بندگی نموده، و بو علی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل مینیاید، و چندان است که رایت ما پیدا آید، همگان بندگی را میان بسته پیش آیند.
«ما فرمودیم تا این قوم را که از غزنین دررسیدند، بنواختند و اعیان غزنین را جوابهای نیکو نبشتند و از نشابور حرکت کردیم. پس از عید روزه دوازده روز نامه رسید از حاجب علی قریب و اعیان لشکر که به تگیناباد بودند با برادر ما که چون خبر حرکت ما از نشابور بدیشان رسید، برادر ما را بقلعت کوهتیز موقوف کردند.
و برادر علی، منگیتراک، و فقیه بو بکر حصیری که دررسیدند بهرات احوال را بتمامی شرح کردند. و استطلاع رای کرده بودند تا بر مثالها که از آن ما یابند، کار کنند.
«ما جواب فرمودیم، و علی را و همه اعیان را و جمله لشکر را دلگرم کردیم و گفته آمد تا برادر را باحتیاط در قلعت نگاه دارند و علی و جمله لشکر بدرگاه حاضر آیند. و پس از آن فوج فوج آمدن گرفتند تا همگان بهرات رسیدند و هر دو لشکر درهم آمیخت و دلهای لشکری و رعیّت بر طاعت و بندگی ما بیار امید و قرار گرفت.
و نامهها رفت جملگی این حالها را بجمله مملکت، بری و سپاهان و آن نواحی نیز، تا مقرّر گردد بدور و نزدیک که کار و سخن یکرویه گشت و همه اسباب محاربت و منازعت برخاست. و بحضرت خلافت نیز رسولی فرستاده آمد و نامهها نبشته شد بذکر این احوال و فرمانهای عالی خواسته آمد در هر بابی. و سوی پسر کاکو و دیگران که بری و جبالاند تا عقبه حلوان نامهها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و آسانی، و مصرّح بگفتیم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید بر آن جانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند و دیگر گیرد، تا خواب نبینند و عشوه نخرند که آن دیار و کارها را مهمل فروخواهند گذاشت. حاجب فاضل عمّ خوارزمشاه آلتونتاش آن ناصح که در غیبت ما قوم غزنین را نصیحتهای راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته، اینجا به هرات به خدمت آمد. و وی را بازگردانیده میآید با نواختی هر چه تمامتر، چنانکه حال و محل و راستی او اقتضا کند . و ما درین هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته و جهانی در هوا و طاعت ما را بیارامیده. و نامه توقیعی رفته است تا خواجه فاضل ابو القاسم احمد بن الحسن را که بقلعت جنکی بازداشته بود ببلخ آید با خوبی بسیار و نواخت، تا تمامی دست محنت از وی کوتاه شود و دولت ما با رأی و تدبیر او آراسته گردد. و اریارق حاجب، سالار هندوستان را نیز مثال دادیم تا ببلخ آید و از غزنین نامه کوتوال بو علی رسید که جمله خزائن دینار و درم و جامه و همه اصناف نعمت و سلاح به خازنان ما سپرد و هیچ چیزی نمانده است از اسباب خلاف بحمد اللّه که بدان دلمشغول باید داشت.
و چون این کارها برین جمله قرار گرفت، خان را بشارت داده آمد، تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی گردد و بهره خویش ازین شادی بردارد و این خبر شایع و مستفیض کند، چنانکه بدور و نزدیک رسد که چون خاندانها یکی است- شکر ایزد را، عزّذکره- نعمتی که ما را تازه گشت او را گشته باشد . و بر اثر ابو القاسم حصیری را که از جمله معتمدان من است و قاضی بو طاهر تبّانی را که از اعیان قضاة است، برسولی نامزده کرده میاید تا بدان دیار کریم، حرسها اللّه، آیند و عهدها تازه کرده شود. منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا بتازه گشتن اخبار سلامت خان و رفتن کارها بر قضیّت مراد، لباس شادی پوشیم و آن را از بزرگتر مواهب شمریم، بمشیّة اللّه عزّوجلّ و اذنه »
و چون همه کارها بتمامی بهرات قرار گرفت، سلطان مسعود استادم بو نصر را گفت: آنچه فرمودنی بود در هر بابی فرموده آمد و ما درین هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا این زمستان آنجا باشیم و آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید و احوال آن جانب را مطالعت کنیم و خواجه احمد حسن نیز دررسد و کار وزارت قرار گیرد، آنگاه سوی غزنین رفته آید . بو نصر جواب داد که هرچه خداوند اندیشیده است، همه فریضه است و عین صواب است. سلطان گفت: بامیر المؤمنین نامه باید نبشت بدین چه رفت، چنانکه رسم است تا مقرّر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید، این کارها قرار گرفت. بو نصر گفت: این از فرایض است و به قدر خان هم بباید نبشت تا رکابداری بتعجیل ببرد و این بشارت برساند؛ آنگاه چون رکاب عالی بسعادت ببلخ رسد، تدبیر گسیل کردن رسولی با نام از بهر عقد و عهد را کرده شود.
سلطان گفت: پس زود باید پیش گرفت که رفتن ما نزدیک است تا پیش از آنکه از هرات برویم، این دو نامه گسیل کرده آید. و استادم دو نسخت کرد این دو نامه را، چنانکه او کردی، یکی بتازی سوی خلیفه و یکی بپارسی به قدر خان . و نسختها بشده است، چنانکه چند جای این حال بیاوردم. و طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند چون بو القاسم حریش و دیگران، و ایشان را میخواستند که بر وی استادم برکشند که ایشان فاضلتراند، و بگویم که ایشان شعر بغایت نیکو بگفتندی و دبیری نیک بکردندی ولیکن این نمط که از تخت ملوک بتخت ملوک باید نبشت دیگرست، و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست . و استادم هر چند در خرد و فضل آن بود که بود، از تهذیبهای محمودی چنانکه باید، یگانه زمانه شد. و آن طایفه از حسد وی هرکسی نسختی کرد و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود.
سلطان مسعود را آن حال مقرّر گشت و پس از آن چون خواجه بزرگ احمد در رسید، مقرّرتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد . و من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و درین تاریخ آوردم نام را، و از آن امیر المؤمنین هم ازین معانی بود تا دانسته آید، ان شاء اللّه عزّوجلّ.
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. بعد الصّدر و الدّعاء، خان داند که بزرگان و ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاطفات را پیوسته گردانند و آنگاه آن لطف حال را بدان منزلت رسانند که دیدار کنند دیدار کردنی بسزا، و اندر آن دیدار کردن شرط ممالحت را بجای آرند و عهد کنند و تکلّفهای بیاندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند تا خانهها یکی شود و همه اسباب بیگانگی برخیزد، این همه آنرا کنند تا که چون ایشان را منادی حق درآید و تخت ملک را بدرود کنند و بروند، فرزندان ایشان که مستحقّ آن تخت باشند و بر جایهای ایشان بنشینند با فراغت دل روزگار را کرانه کنند و دشمنان ایشان را ممکن نگردد که فرصتی جویند و قصدی کنند و بمرادی رسند.
«بر خان پوشیده نیست که حال پدر ما، امیر ماضی بر چه جمله بود. بهر چه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را، از آن زیادتتر بود، و از آن شرح کردن نباید که بمعاینه حالت و حشمت و آلت و عدّت او دیده آمده است. و داند که دو مهتر باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی بپای شد و آن یکدیگر دیدار کردن بر در سمرقند بدان نیکویی و زیبایی، چنانکه خبر آن بدور و نزدیک رسید و دوست و دشمن بدانست و آن حال تاریخ است، چنانکه دیر سالها مدروس نگردد. و مقرّر است که این تکلّفها از آن جهت بکردند تا فرزندان از آن الفت شاد باشند و بر آن تخمها که ایشان کاشتند، بردارند. امروز چون تخت بما رسید و کار این است که بر هر دو جانب پوشیده نیست، خرد آن مثال دهد و تجارب آن اقتضا کند که جهد کرده آید تا بناهای افراشته را در دوستی افراشتهتر کرده آید تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند و حاسدان و دشمنان بکوری و ده دلی روزگار را کرانه کنند و جهانیان را مقرّر گردد که خاندانها یکی، بود اکنون از آنچه بود، نیکوتر شده است. و توفیق اصلح خواهیم از ایزد، عزّذکره، در این باب که توفیق او دهد بندگان را، و ذلک بیده و الخیر کلّه
«و شنوده باشد خان، ادام اللّه عزّه، که چون پدر ما، رحمة اللّه علیه، گذشته شد، ما غایب بودیم از تخت ملک ششصد و هفتصد فرسنگ، جهانی را زیر ضبط آورده، و هرچند میبراندیشیدیمی، ولایتهای با نام بود در پیش ما و اهل جمله آن ولایات گردن برافراشته تا نام ما بر آن نشیند و بضبط ما آراسته گردد. و مردمان بجمله دستها برداشته تا رعیّت ما گردند. و امیر المؤمنین اعزازها ارزانی میداشت و مکاتبت پیوسته تا بشتابیم و بمدینة السّلام رویم و غضاضتی که جاه خلافت را میباشد از گروهی اذناب، آن را دریابیم و آن غضاضت را دور کنیم. و عزیمت ما بر آن قرار گرفته بود که هر ایینه و ناچار فرمان عالی را نگاه داشته آید و سعادت دیدار امیر المؤمنین خویشتن را حاصل کرده شود، خبر رسید که پدر ما بجوار رحمت خدای پیوست.
و بعد از آن شنودیم که برادر ما، امیر محمّد را اولیا و حشم در حال، چون ما دور بودیم، از گوزگانان بخواندند و بر تخت ملک نشاندند و بر وی بامیری سلام کردند و اندر آن تسکین وقت دانستند، که ما دور بودیم، و دیگر که پدر ما هر چند ما را ولی عهد کرده بود بروزگار حیات خویش، درین آخرها که لختی زاج او بگشت و سستی بر اصالت رأیی بدان بزرگی که او را بود، دست یافت، از ما نه بحقیقت آزاری نمود، چنانکه طبع بشریّت است و خصوصا از آن ملوک که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحقّ جایگاه ایشان باشد، ما را بری ماند که دانست که آن دیار تاروم و از دیگر جانب تا مصر طولا و عرضا همه بضبط ما آراسته گردد تا غزنین و هندوستان و آنچه گشاده آمده است ببرادر یله کنیم که نه بیگانه را بود تا خلیفت ما باشد و باعزاز بزرگتر داریم .
«رسول فرستادیم نزدیک برادر بتعزیت و تهنیت نشستن بر تخت ملک و پیغامها دادیم رسول را که اندران صلاح ذات البین بود و سکون خراسان و عراق و فراغت دل هزارهزار مردم. و مصرّح بگفتیم که مرما را چندان ولایت در پیش است و آن را بفرمان امیر المؤمنین میبباید گرفت و ضبط کرد که آن را حد و اندازه نیست، همپشتی و یکدلی و موافقت میباید میان هر دو برادر و همه اسباب مخالفت را برانداخته باید . تا جهان آنچه بکار آید و نام دارد، ما را گردد، امّا شرط آن است که از زرّاد خانه پنج هزار اشتربار سلاح، و بیست هزار اسب از مرکب و ترکی، دو هزار غلام سوار آراسته با سازو آلت تمام، و پانصد پیل خیاره سبک جنگی بزودی نزدیک ما فرستاده آید، و برادر خلیفت ما باشد، چنانکه نخست بر منابر نام ما برند بشهرها و خطبه بنام ما کنند، آنگاه نام وی، و بر سکّه درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند آنگاه نام وی، و قضاة و صاحب بریدانی که اخبار انها میکنند، اختیار کرده حضرت ما باشند تا آنچه باید فرمود در مسلمانی میفرماییم، و ما بجانب عراق و بغزو روم مشغول گردیم و وی بغزنین و هندوستان، تا سنّت پیغمبر ما، صلوات اللّه علیه، بجاآورده باشیم و طریقی که پدران ما بر آن رفتهاند، نگاه داشته آید که برکات آن اعقاب را باقی ماند. و مصرّح گفته آمده است که اگر آنچه مثال دادیم، بزودی آنرا امضا نباشد و بتعلّل و مدافعتی مشغول شده آید، ناچار ما را باز باید گشت و آنچه گرفته آمده است مهمل ماند و روی بکار ملک نهاد که اصل آن است و این دیگر فرع، و هرگاه اصل بدست آید، کار فرع آسان باشد و اگر، فالعیاذ باللّه، میان ما مکاشفتی بپای شود، ناچار خونها ریزند و وزر و وبال بحاصل شود و بدو بازگردد که ما چون ولی عهد پدریم و این مجاملت واجب میداریم، جهانیان دانند که انصاف تمام دادهایم.
«چون رسول بغرنین رسید، باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود و دست بخزانهها دراز کرده و دادن گرفته و شب و روز بنشاط مشغول شده، راه رشد را بندید و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند و دست یافته، نخواستند که کار ملک بدست مستحقّ افتد که ایشان را بر حدّ وجوب بدارد، و برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید. و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که «ولی عهد پدر وی است و ری از آن بما داد تا چون او را قضای مرگ فرارسد، هر کسی بر آنچه داریم، اقتصار کنیم . و اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنیم، آنچه خواسته آمده است از غلام و پیل و اسب و اشتر و سلاح فرستاده آید، آنگاه فرستد که عهدی باشد که قصد خراسان کرده نیاید، و بهیچ حال خلیفت ما نباشد، و قضاة و اصحاب برید فرستاده نیاید.»
«ما چون جواب برین جمله یافتیم، مقرّر گشت که انصاف نخواهد بود و بر راه راست نیستند. و در روز از سپاهان حرکت کردیم، هر چند قصد همدان و حلوان و بغداد داشتیم. و حاجب غازی در نشابور شعار ما را آشکارا کرده بود و خطبه بگردانیده و رعایا و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع گشته، و وی بسیار لشکر بگردانیده و فراز آورده. ما امیر المؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله مملکت پدر بخواستیم با آنچه گرفته شده است از ری و جبال و سپاهان با آنچه موفّق گردیم بگرفتن- هر چند بر حق بودیم- بفرمان وی تا موافق شریعت باشد.
«و پس از رسیدن ما بنشابور، رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا و نعوت و کرامات، چنانکه هیچ پادشاه را مانند آن یاد نداشتند. و از اتّفاق نادر سرهنگ علی عبد اللّه و ابو النجم ایاز و نوشتگین خاصّه خادم از غزنین اندر رسیدند با بیشتر غلام سرایی . و نامهها رسید سوی ما پوشیده از غزنین که حاجب [علی] ایل- ارسلان، زعیم الحجّاب و بگتغدی حاجب، سالار غلامان بندگی نمودهاند. و بو علی کوتوال و دیگر اعیان و مقدّمان نبشته بودند و طاعت و بندگی نموده، و بو علی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل مینیاید، و چندان است که رایت ما پیدا آید، همگان بندگی را میان بسته پیش آیند.
«ما فرمودیم تا این قوم را که از غزنین دررسیدند، بنواختند و اعیان غزنین را جوابهای نیکو نبشتند و از نشابور حرکت کردیم. پس از عید روزه دوازده روز نامه رسید از حاجب علی قریب و اعیان لشکر که به تگیناباد بودند با برادر ما که چون خبر حرکت ما از نشابور بدیشان رسید، برادر ما را بقلعت کوهتیز موقوف کردند.
و برادر علی، منگیتراک، و فقیه بو بکر حصیری که دررسیدند بهرات احوال را بتمامی شرح کردند. و استطلاع رای کرده بودند تا بر مثالها که از آن ما یابند، کار کنند.
«ما جواب فرمودیم، و علی را و همه اعیان را و جمله لشکر را دلگرم کردیم و گفته آمد تا برادر را باحتیاط در قلعت نگاه دارند و علی و جمله لشکر بدرگاه حاضر آیند. و پس از آن فوج فوج آمدن گرفتند تا همگان بهرات رسیدند و هر دو لشکر درهم آمیخت و دلهای لشکری و رعیّت بر طاعت و بندگی ما بیار امید و قرار گرفت.
و نامهها رفت جملگی این حالها را بجمله مملکت، بری و سپاهان و آن نواحی نیز، تا مقرّر گردد بدور و نزدیک که کار و سخن یکرویه گشت و همه اسباب محاربت و منازعت برخاست. و بحضرت خلافت نیز رسولی فرستاده آمد و نامهها نبشته شد بذکر این احوال و فرمانهای عالی خواسته آمد در هر بابی. و سوی پسر کاکو و دیگران که بری و جبالاند تا عقبه حلوان نامهها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و آسانی، و مصرّح بگفتیم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید بر آن جانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند و دیگر گیرد، تا خواب نبینند و عشوه نخرند که آن دیار و کارها را مهمل فروخواهند گذاشت. حاجب فاضل عمّ خوارزمشاه آلتونتاش آن ناصح که در غیبت ما قوم غزنین را نصیحتهای راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته، اینجا به هرات به خدمت آمد. و وی را بازگردانیده میآید با نواختی هر چه تمامتر، چنانکه حال و محل و راستی او اقتضا کند . و ما درین هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته و جهانی در هوا و طاعت ما را بیارامیده. و نامه توقیعی رفته است تا خواجه فاضل ابو القاسم احمد بن الحسن را که بقلعت جنکی بازداشته بود ببلخ آید با خوبی بسیار و نواخت، تا تمامی دست محنت از وی کوتاه شود و دولت ما با رأی و تدبیر او آراسته گردد. و اریارق حاجب، سالار هندوستان را نیز مثال دادیم تا ببلخ آید و از غزنین نامه کوتوال بو علی رسید که جمله خزائن دینار و درم و جامه و همه اصناف نعمت و سلاح به خازنان ما سپرد و هیچ چیزی نمانده است از اسباب خلاف بحمد اللّه که بدان دلمشغول باید داشت.
و چون این کارها برین جمله قرار گرفت، خان را بشارت داده آمد، تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی گردد و بهره خویش ازین شادی بردارد و این خبر شایع و مستفیض کند، چنانکه بدور و نزدیک رسد که چون خاندانها یکی است- شکر ایزد را، عزّذکره- نعمتی که ما را تازه گشت او را گشته باشد . و بر اثر ابو القاسم حصیری را که از جمله معتمدان من است و قاضی بو طاهر تبّانی را که از اعیان قضاة است، برسولی نامزده کرده میاید تا بدان دیار کریم، حرسها اللّه، آیند و عهدها تازه کرده شود. منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا بتازه گشتن اخبار سلامت خان و رفتن کارها بر قضیّت مراد، لباس شادی پوشیم و آن را از بزرگتر مواهب شمریم، بمشیّة اللّه عزّوجلّ و اذنه »