عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۲۴) حکایت جوان نمک فروش که بر ایاز عاشق شد
جوانی بود سرگردان همیشه
نمک بفروختن بودیش پیشه
بگرد شهر می‌کردی تگ و تاز
بهر کوچه فرو می‌دادی آواز
ایاز دلستان را دید یک روز
بسوخت از پای تا فرقش در آن سوز
جهان در عشق وی بر وی سیه شد
ولیکن بود روشن کان ز مه شد
جهان از مه سیه چون گردد آخر
که تا دل زو بصد خون گردد آخر؟
شبانروزی دلی پر خون چو مستی
همه بر درگه سلطان نشستی
میان خاکِ راه افتاده بودی
نمک در پیشِ خود بنهاده بودی
نبودی بی نمک در عشقِ آن ماه
ازان افتاده شور افتاد در راه
گهی آواز دردادی بخواری
گهی کردی چو آتش بیقراری
ایاز سیم بر چون بر گذشتی
ز اشکش آبِ او از سرگذشتی
بیفتادی و عقل از وی برفتی
ز مدهوشیش جان از تن نهفتی
ز سوز عشق آن مبهوت گمراه
مگر محمود را کردند آگاه
زمانی سر به پیش افکند محمود
گهی نالید و گه می‌سوخت چون عود
بدل با خویش گفت این حدِّ او نیست
که عشق و مال با شرکت نکو نیست
بخواند القصّه او را پادشا زود
نمک بر سر درآمد آن گدا زود
زبان بگشاد محمود و بدو گفت
که بپذیر ای گدا از من نکو گفت
بترک عشقِ این بت روی من گوی
و یا نه ترکِ جان خویشتن گوی
جوابش داد عاشق گفت ای شاه
تو بر تختی و من استاده بر راه
ایازت را تو داری جاودانه
مرا زو نیست حاصل جز فسانه
میان عزّ و ناز و پادشاهی
نشسته پیشِ تست آن را که خواهی
چوآن بت را تو داری من چه جویم
چو او با تست من ترک که گویم
مرا عشقست از وی جاودانه
که دایم می‌زند در جان زبانه
دمی گر عشقِ او بیشم نگردد
بجز قربان شدن کیشم نگردد
چو بکشد عشقِ او روزیم صد راه
نترسم هم اگر می‌بکشدم شاه
که عاشق هیچ برجانی نلرزد
که در چشمش جوَی جانی نیرزد
شهش گفت ای ز سر تا پا همه ننگ
تو با من کی توانی بود هم سنگ
تو هرگز عشق نتوانی نکو باخت
بچه سرمایه خواهی عشقِ او باخت
گدا گفتش که این سرمایه پیوست
ترا یک ذرّه نیست امّا مرا هست
تو چون پر آلتی از نوعِ شاهی
ولیکن بی نمک چندان که خواهی
چو من دارم نمک تا چند بازی
ز عشق بی نمک چندین چه نازی
تو مال و ملک و زرّ و زور داری
نمک باید چو من گر شور داری
شهش گفتا که حجّت گوی عاشق
ترا دیدم نهٔ در عشق لایق
گدا گفتش اگر من حجّت آرم
وگر عاشق شوم باکی ندارم
تو از ملکت همی بر سر نیائی
نپردازی بعشق از پادشائی
من از عشق ایاز تو زمانی
نپردازم به سودای جهانی
من از وی می‌نپردازم بدو کَون
تو با وی می‌نپردازی ز صد لون
کنون تو عشقِ خویش و عشقِ من بین
تفاوت زین گدا و خویشتن بین
شهش گفت ای گدای زینهاری
کدامین جای او را دوست داری
چنین گفت او که من زهره ندارم
که عشق آن صنم در خاطر آرم
ندارم جای آن هرگز چه سازم
که با یک جای آن بت عشق بازم
که گر یک موی او بینم زمانی
شود هر موی من آتش فشانی
ندارم طاقت یک جای او من
چه گردم گردِ سر تا پای او من
شهش گفتا که از سر تا بپایش
چو عاشق نیستی بر هیچ جایش
ز عشق او چرا پس بیقراری
بگو تا از کجاست این دوستداری
چنین گفت او که جانم پر خروشش
تو می‌دانی که چیست از دُرِّ گوشش
چو آمد حلقهٔ گوشش پدیدار
بجانم حلقهٔ گوشش خریدار
هوای عشقِ آن بت را نَیَم کس
که عشق دُرِّ گوشِ او مرا بس
شهش گفت آنکه زین گوهر نشان یافت
ز بحر جسم یا از بحرِ جان یافت؟
گدا گفتش چنین دُرّ ای جهاندار
ز بحر عشق او آمد پدیدار
چو بحر عشق را غوّاص گردی
بخلوت آن گهر را خاص گردی
شهش گفتا درین بحر ای جوانمرد
چگونه عزم غوّاصی توان کرد
گداگفتش که تو با پیل و لشکر
ز مشرق تا بمغرب ملک و کشور
درین دریا ندانی بود غوّاص
که این را مفردی باید باخلاص
دو عالم را برافکنده بیک بار
فرو رفته بدین دریا نگونسار
نفس بگرفته دست از جان بشسته
گهر در قعرِ دریا باز جسته
تو بگشاده همه عالم پر و بال
نیابی بوی آن دُر در همه حال
شهش گفتا که سلطان هیچ نشتافت
چنین دُرّی که گفتی رایگان یافت
ببین اینک که در گوش ایاسست
که آن حلقه بگوش حق شناسست
مرا بی آنکه باید شد نگونسار
چنین دُرّی بدست آمد بیکبار
تو جان می‌کَن که این دُر خاصهٔماست
مرا دُرّ و ترا گردابِ دریاست
گدا گفتش که بِه زین کن تفکّر
تو هرگز کی بدست آوردهٔ دُر
که این دُر آنِ تو آنگاه بودی
که اندر گوشِ شاهنشاه بودی
چو در گوش تو نبوَد ای سرافراز
ترا با دُر چه کار، این دَر مکن باز
اگر شاه جهان بودی وفا کوش
شهستی نه غلامش حلقه در گوش
خوش اندر رفته عاشق تا بعیّوق
فکنده حلقه اندر گوشِ معشوق
اگر عاشق توئی چندین مزن جوش
تو می‌باید که باشی حلقه در گوش
چو تو در گوش آن حلقه نداری
مزن از عشق دم گر هوشیاری
ز خجلت شاه گوئی غرقِ خون شد
فرود آمد ز تخت و اندرون شد
گدا را با نمک از پیش راندند
ندانم تا سخن بر خویش خواندند
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۸) حکایت شیخ علی رودباری
چنین گفتند جمعی هم دیاری
ز لفظ بوعلیّ رودباری
که در حمّام رفتم من یکی روز
جوانی تازه دیدم بس دلفروز
برخساره چو ماه آسمان بود
به بالا همچو سرو بوستان بود
سر زلفش بپای افکنده دیدم
بروی او جهانی زنده دیدم
چو خورشید رخش تابنده گشتی
نگشتی آسمان تا بنده گشتی
بزلفش صد هزاران پیچ بودی
اگر بودی درو جان هیچ بودی
نظر می‌خواند بر رویش ز دو عَین
بلا و رنج خود چون از صحیحَین
ولی دل گفت ازان دو چشم بیمار
صحیحت کی شود این رنج و تیمار
چو بیماریش در عَین اوفتادست
صحیحَینم سقیمَین اوفتادست
بجان و دل خطش را خط روان بود
بلی باشد روان چون روی آن بود
خطش سر سبزی باغ ارم داشت
لب او سرخ روئی نیز هم داشت
بدندان استخوانی لُولُوَش بود
که مروارید کمتر هندوش بود
بکش آورده پای آن سیم اندام
نشسته از تکبّر سوی حمّام
یکی صوفی بخدمت ایستاده
نظر بر روی آن برنا گشاده
زمانی بر سرش می‌ریخت آبی
زمانی سرد می کردش شرابی
گهی دست و قفای او بمالید
گهی بر سنگ پای او بمالید
چو شد از شوخ پاک آن سیم اندام
چو خورشیدی برون آمد ز حمّام
دوید آن صوفی و او را درآورد
برای خشک کردن میزر آورد
مصلّی نماز آنگاه خرسند
بزیر پای آن دلخواه بفکند
پس آنگه جامه اندر بر فکندش
بخور عود در مجمر فکندش
گلاب آورد و پس بر روی او ریخت
ذریره بر شکنج موی او بیخت
بزودی باد بیزن هم روان کرد
چو بادی بر سر آن گل فشان کرد
اگرچه خدمتش هر دم فزون بود
ولی درچشمِ آن زیبا زبون بود
زبان بگشاد صوفی گفت ای ماه
چه می‌خواهی تو زین صوفی گمراه
چه باید تا پسندت آید از من
بگو کین خشم چندت آید از من
بمن می ننگری از ناز هرگز
چه سازد با تو این مسکین عاجز
چو از صوفی پسر بشنید این راز
بدو گفتا بمیر ورستی از ناز
چو بشنید این سخن صوفی ازان ماه
یکی آهی بکرد و مرد ناگاه
چنان مُرد از کمال عشق زود او
که گفتی در جهان هرگز نبود او
تو گر نتوانی ای مسکین چنین رفت
چگونه خواهی اندر آن زمین رفت
اگر تو این چنین مُردی برستی
وگرنه تا قیامت پای بستی
بآخر بوعلی او را کفن ساخت
وز آنجا رفت و کار خویشتن ساخت
مگر می‌رفت روزی بوعلی خوش
میان بادیه تنها چو آتش
جوان را دید با دلقی جگر خون
رخی چون زعفران حالی دگرگون
بر شیخ آمد و گفت آن جوانم
که از دعوی کُشنده آن فلانم
بکُشتم آن چنان مردی قوی را
چنین گشتم کنون از بدخوئی را
کنون عهدیست با حق این جوان را
که هر سالی کند حجّی فلان را
برای او کنم حجّی پیاده
دگر بر گورِ او باشم فتاده
دریغا مرد زرّ و زور بودم
کمال او ندیدم کور بودم
کنون هر دم ازان دردم دریغست
شبانروزی ازان مردم دریغست
اگر تو ذرّهٔ داری ازین درد
زمان عشق بازی این چنین گرد
چه می‌گویم تو چه مرد نبردی
که تو در عاشق نه زن نه مردی
درین مجلس نیاری جمع مُردن
مگو دل سوخته چون شمع مُردن
ز پیش خویشتن بر بایدت خاست
نیاید عاشقی با عافیت راست
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۴) حکایت اردشیر و موبد و پسر شاپور
شنیدم پادشاهی یک زنی داشت
که آن زن شاه را چون دشمنی داشت
مگر یک روز آن زن از سر قهر
طعامی بُرد شه را کرده پر زهر
چو در راهش نظر بر شاه افتاد
ز دستش کاسه بر درگاه افتاد
بلرزید و برفت آن رنگ رویش
ازان زن درگمان افتاد شویش
طعام او به مرغی داد آن شاه
بمرد آن مرغ، حیران ماند آنگاه
بموبد داد زن را شاه حالی
که قالب کن ز قلبش زود خالی
بریزش خون و در خاکش بینداز
دل من زین سگ بی دین بپرداز
زن آبستن بد از شاه خردمند
نبود آن شاه را هم هیچ فرزند
بیندیشید موبد کین شهنشاه
اگر افتد بدام مرگ ناگاه
چو نبوَد هیچ فرزندی بجایش
بوَد طوفان و غوغا در سرایش
همان بهتر که این زن را نهان من
بدارم تا چه بینم از جهان من
ولی ترسید کز راه مُحالی
کسی را بعد ازان افتد خیالی
ز راه تهمت بدخواه برخاست
چنان کان تهمتش از راه برخاست
چو شاه او را بدان کشتن وصی کرد
برفت آن موبد و خود را خصی کرد
نهاد آن عضوِ خود درحُقّهٔ راست
به پیش شاه برد و مُهر او خواست
بمُهر شاه شد آن حقّه سر بست
شهش گفتا چه دارد موبد از دست
جوابش داد موبد کای جهاندار
چو وقت آید شود بر تو پدیدار
سر حقّه بنام شاهِ پیروز
فرو بستم بدین تاریخ امروز
چو گفت این حرف آن مرد یگانه
فرستادش همی سوی خزانه
چو ماهی چند بگذشت آن زن شاه
یکی زیبا پسر آورد چون ماه
تو گفتی آفتابی بود رویش
که در شب می برآمد میغ مویش
همه فرهنگ و فرّ و نیکوئی بود
که الحق زان ضعیفه بس قوی بود
چو موبد دید روی طفل از دور
نهادش بر سعادت نام شاپور
بصد نازش درون پردهٔ راز
همی پرورد روز و شب باعزاز
چو القصّه رسید آنجا که باید
نشاندش اوستاد آنجا که شاید
دلش از علم چون آتش برافروخت
بزودی کیش زردشتش درآموخت
چو از تعلیم و تدبیرش بپرداخت
بچوگان و بگوی و تیر انداخت
بتیغ و نیزه استاد جهان شد
بهر وصفش که گویم بیش ازان شد
کشیده قدّ چون سرو روان گشت
رخش بر سرو ماهی دلستان گشت
چو عنبر در رکاب موی او بود
بحکم جادوئی هندوی او بود
لب او داشت جام لعل پُر مَی
که بودش شادئی سرسبز در پَی
فشاندی آستینی هر زمانی
که در زیر عَلَم بودش جهانی
مگر شاه جهان یک روز غمگین
نشسته بود ابرو کرده پُر چین
ازو پرسید موبد کای جهاندار
شه ما را چه غم آمد پدیدار
که شادانت نمی‌بینم چو هر روز
دلم ندهد که بنشینی درین سوز
شهش گفتا نیم از سنگِ خاره
ز رفتن هیچکس را نیست چاره
غمم آنست کز جَور زمانه
ندارم هیچ فرزند یگانه
که چون مرگ افکند در حلق دامم
بوَد بعد من او قایم مقامم
چو بشنود این سخن مرد یگانه
ز چشمش گشت سَیل خون روانه
بشه گفتا مرا رازی نهانست
که آن هم از شگفت این جهانست
اگر پیمان رسد از شهریارم
بگویم ور نه هم در پرده دارم
چو پیمان کرد شه القصّه با او
بگفت اندر زمان آن غصّه با او
بفرمود آنگه آن مرد یگانه
که تا آن حقّه آرند ازخزانه
چو شاه عالم از بیم خیانت
ز موبد دید آن دین و دیانت
دگر آوازهٔ فرزند بشنود
خروش مهر آن پیوند بشنود
نمی‌دانست کز شادی چه گوید
وزان موبد هم آزادی چه جوید
بموبد گفت صد کودک بیارای
همه مانندِ شاپورم بیک جای
همه هم جامه و هم زاد و همبر
همه هم مرکب و هم ترک و هم سر
که تاجانم ز زیر پردهٔ راز
تواند یافت آن خویشتن باز
که مردم را بنور آشنائی
توان دیدن ز یکدیگر جدائی
بشد آن موبد دانا دگر روز
بمیدان برد صد کودک دلفروز
همه هم جامه و همرنگ و هم سر
چنان کش گفته بود آن شاهِ سرور
چو در نظّاره آمد شاهِ آفاق
پسر را دید حالی در میان طاق
بیک دیدن که او را دید بشناخت
برخود خواندش و بگرفت و بنواخت
بدو بخشید حالی مادرش را
بسی غم خورد پیر غم خورش را
ازین قصّه بدان کز آشنائیست
کزو هر ذرّهٔ در روشنائیست
اگر ذرّه نیابد روی خورشید
شود محجوب چون بیگانه جاوید
وگر یک ذرّه یابد آشنائی
ز خورشیدش بود صد روشنائی
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۵) حکایت ایاز و درد چشم او
مگر از چشم زخم چشم اغیار
بدرد چشم ایاز آمد گرفتار
ز درد چشم چشمش همچو خون شد
دو نرگسدانِ چشمش لاله گون شد
علی الجمله چو روزی ده برآمد
ز درد چشم چشمش در سر آمد
چنان از دردِ چشمی ممتحن گشت
که صفرا کردش و بی خویشتن گشت
کسی محمود را از وی خبر کرد
سواره گشت محمود و گذر کرد
ببالین ایاز آمد نهان او
نهاد انگشت بر لب در زمان او
بدان بیمارداران گفت زنهار
مگردانید از شاهش خبردار
چو بنشست آن زمان محمود غازی
بجَست از جا ایاز از دلنوازی
زهم بگشاد چشم و شاد بنشست
زهی بنده که چون آزاد بنشست
بدو گفتند ای از خویش رفته
تن از پس مانده جان از پیش رفته
ز درد چشم سرگردان بمانده
میان جان و تن حیران بمانده
چو شه بنشست بر بالینت از پای
تو صفرا کرده چون برجستی ازجای؟
نگفتت کس نبودت چشم بر راه
چگونه گشتی ازمحمود آگاه؟
چنین گفت او که چه حاجت شنیدن
ندارم احتیاجی هم بدیدن
ز گوش و چشم آزادست جانم
که من از جان ببویش باز دانم
چو بوی او ز جان خود شنودم
شدم زنده اگرچه مرده بودم
ندیدی آنکه یعقوب پیمبر
ببویش گشت روشن چشم در سر
تو می‌باید که چشم از درد سازی
ز درد چشم تو خود می‌گدازی
چو بوی آشنائی یافتی تو
بر آفاق دو عالم تافتی تو
که آن یک ذرّه نور آشنائی
چو صد خورشید دارد روشنائی
چو دایم دوستی حق چنانست
که یک ذرّه بِه از هر دو جهانست
خدائی آنچنان میداردت دوست
ازان شادی توان گنجید در پوست؟
بزرگانی که این پرگار دیدند
بصد جان نقطهٔ دردش گُزیدند
هزاران جان برای یک خطابش
برافشاندند دل پر اضطرابش
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
(۱) حکایت امیر بلخ و عاشق شدن دختر او
امیری سخت عالی رای بودی
که در سر حدِّ بلخش جای بودی
بعدل و داد امیری پاک دین بود
که حد او فلک را در زمین بود
بمردی و بلشکر صعب بودی
بنام آن کعبهٔ دین کعب بودی
ز رایش فیض و فر شمس و قمر را
ز جودش نام و نان اهل هنر را
ز عدلش میش و گرگ اندر حوالی
بهم گرگ آشتی کردند حالی
ز سهمش آب دریاها پر از جوش
شدی چون آتش اندر سنگ خاموش
ز زحمت گر کهن بودی جهانی
ز خاطر محو کردی در زمانی
ز قهرش آتش ار افسرده بودی
چو انگشتی شدی اندر کبودی
ز جاه او بلندی مانده در چاه
چه می‌گویم جهت گم گشت ازان جاه
ز حلمش کوه بر جای ایستاده
زمین بر خاک روئی اوفتاده
ز خشمش رفته آتش با دلی تنگ
ولیکن چشم پر نم در دل سنگ
ز تابش برده خورشید فلک نور
جهان را روشنی بخشیده از دور
ز جودش بحر و کان تشویر خورده
گهر در صُلب بحر و کان فشرده
ز لطفش برگِ گل در یوزه کرده
ولیک از شرم او در زیر پرده
ز خُلقش مشک در دُنیی دمیده
ز دنیی نیز بر عُقبی رسیده
امیر نیک دل را یک پسر بود
که در خوبی بعالم در سَمَر بود
رخی چون آفتابی آن پسر داشت
که کمتر بنده پیش خود قمر داشت
نهاده نام حارث شاه او را
کمر بسته چو جوزا ماه او را
یکی دختر بپرده بود نیزش
که چون جان بود شیرین و عزیزش
بنام آن سیم بر زَین العرب بود
دل آشوبی و دلبندی عجب بود
جمالش مُلکِ خوبی در جهان داشت
بخوبی درجهان او بود کآن داشت
خرد در عشق او دیوانه بودی
بخوبی در جهان افسانه بودی
کسی کو نام او بُردی بجائی
شدی هر ذرّهٔ یوسف نمائی
مه نَو چون بدیدی ز آسمانش
زدی چون مَشک زانو هر زمانش
اگر پیشانیش رضوان بدیدی
بهشت عدن را بی‌شان بدیدی
سر زلفش چو در خاک اوفتادی
ازو پیچی در افلاک اوفتادی
دو نرگس داشت نرگس دان ز بادام
چو دو جادو دو زنگی بچّه در دام
دو زنگی بچّه هر یک با کمانی
بتیر انداختن هر جا که جانی
چو تیر غمزهٔ او زه بره کرد
دل عشّاق را آماج گه کرد
شکر از لعل او طعمی دگر داشت
که لعلش ز هر دارو در شکر داشت
دهانش درج مروارید تر بود
که هر یک گوهری تر زان دگر بود
چو سی دندان او مرجان نمودی
نثار او شدی هر جان که بودی
لب لعلش که جام گوهری بود
شرابش از زلال کوثری بود
فلک گر گوی سیمینش ندیدی
چو گوی بی سر و بُن کی دویدی
جمالش را صفت گفتن محالست
که از من آن صفت کردن خیالست
بلطف طبعِ او مردم نبودی
که هر چیزی که از مردم شنودی
همه در نظم آوردی بیک دم
بپیوستی چو مروارید در هم
چنان در شعر گفتن خوش زبان بود
که گوئی از لبش طعمی در آن بود
پدر پیوسته دل در کارِ اوداشت
بدلداری بسی تیمار اوداشت
چو وقت مرگ پیش آمد پدر را
به پیش خویش بنشاند آن پسر را
بدو بسپرد دختر را که زنهار
ز من بپذیرش و تیمار میدار
زهر وجهی که باید ساخت کارش
بساز و تازه گردان روزگارش
که از من خواستندش نام داران
بسی گردن کشان و شهریاران
ندادم من بکس گر تو توانی
که شایسته کسی یابی تو دانی
گواه این سخن کردم خدا را
پشولیده مگردان جان ما را
چو هر نوعی سخن پیش پسر گفت
پذیرفت آن پسر هرچش پدر گفت
بآخر جانی شیرین زو جدا شد
ندانم تا چرا آمد چرا شد
بسی زیر و زبر آمد چو افلاک
که تا پای و سرش افکند در خاک
کمان حق ببازوی بشر نیست
کزین آمد شدن کس را خبر نیست
که می‌داند که بودن تا بکی داشت
کسی کآمد چرا رفتن ز پَی داشت
پدر چون شد بایوان الهی
پسر بنشست در دیوان شاهی
بعدل وداد کردن در جهان تافت
جهان از وی دم نوشیروان یافت
رعیّت را و لشکر را دِرَم داد
بسی سالار را کوس و عَلَم داد
بسی سودا زهر مغزی برون کرد
بسی بیدادگر را سرنگون کرد
بخوبی و بناز و نیک نامی
چو جان می‌داشت خواهر را گرامی
کنون بشنو که این گردنده پرگار
ز بهر او چه بازی کرد برکار
غلامی بود حارث را یگانه
که او بودی نگهدار خزانه
بنام آن ماه وش بکتاش بودی
ندانم تا کسی همتاش بودی
بخوبی در جهان اعجوبهٔ بود
غم عشقش عجب منصوبهٔ بود
مَثَل بودی بزیبائی جمالش
همه عالم طلب گاروصالش
اگر عکس رخش گشتی پدیدار
بجنبش آمدی صورت ز دیوار
چو زلف هندوش در کین نشستی
چو جعد زنگیان در چین نشستی
چو زلفش سر کشان را بنده می‌داشت
چنان نقدی ز پس افکنده می‌داشت
چو دو ابروش پیوسته به آمد
کمانی بود کاوّل در زه آمد
غنیمی چرب چشم او ازان بود
که با بادام نقدش در میان بود
صف مژگانش صف کردی شکسته
بزخم تیرباران از دو رَسته
دهانی داشت همچون لعل سفته
درو سی دُرّ ناسفته نهفته
یکی گر سفته شد لعل دهانش
نبود آن جز بالماس زبانش
لبش خط داده عمر جاودان را
که آن لب بود آب خضر جان را
ز دندانش توان کردن روایت
که در یک میم دارد سی دو آیت
چو یوسف بود گوئی در نکوئی
خود ازگوی زنخدانش چه گوئی
ز گویش تا بکی بیهوش باشم
چو در گوی آمدم خاموش باشم
به پیش قصر باغی بود عالی
بهشتی نقد او را در حوالی
همه شب می‌نخفت از عشق بلبل
طریق خارکش می‌گفت با گل
گل از غنچه بصد غنج و بصد ناز
شکر خنده بسی می‌کرد آغاز
چنان آمد که طفلی مانده در خون
گل سرخ از قماط سبز بیرون
صبا همچون زلیخا در دویده
چو یوسف گل ازو دامن دریده
چو بادی خضر بر صحرا گذشته
خضر بگذشته صحرا سبز گشته
شهاب و برق را گشته سنان تیز
ز باران ابر کرده صد عنان ریز
کشیده دست بر هم سبزه‌زاران
ولی آن دست پر گوهر ز باران
بنفشه سر بخدمت پیش کرده
ولیکن پای بوس خویش کرده
بیک ره ارغوان آغشته در خون
بخون ریز آمده بر خویش بیرون
بدست آورده نرگس جامِ زر را
ز باران خورده شیر چون شکر را
سر لاله چو در پای اوفتاده
کلاهش با کمر جای اوفتاده
هزاران یوسف از گلشن رسیده
ز کنعان بوی پیراهن شنیده
همه مرغان درافکنده خروشی
ز جانان بی نوا نامانده گوشی
بوقت صبحگاهی باد مشکین
چو سوهان کرده روی آب پُرچین
مگر افراسیاب آب زره یافت
که آب از باد نوروزی زره یافت
ز هر سو کوثری دیگر روان بود
که آب خضر کمتر رشح آن بود
ز پیش باغ طاقی تا بکیوان
نهاده تخت حارث پیش ایوان
شه حارث چو خورشیدی خجسته
سلیمان وار در پیشان نشسته
چو جوزا در کمر دست غلامان
ببالا هر یکی سروی خرامان
ستاده صف زده ترکان سرکش
بخدمت کرده هر یک دست درکش
ندیمان سرافراز نکورای
بخدمت چشمها افکنده بر پای
شریفان همه عالم وضیعش
نظام عالم از رای رفیعش
ز بیداری بختش فتنه در خواب
ز بیم خشمش آتش چشم پر آب
زحل کین، مشتری وش، ماه طلعت
عطارد قدر و هم خورشید رفعت
مگر بر بام آمد دختر کعب
شکوه جشن در چشم آمدش صعب
چو لختی کرد هر سوئی نظاره
بدید آخر رخ آن ماه پاره
چو روی و عارض بکتاش را دید
چو سروی در قبا بالاش را دید
جهان حسن وقف چهرهٔ او
همه خوبی چو یوسف بهرهٔ او
بساقی پیش شاه استاده بر جای
سر زلفش دراز افتاده بر پای
ز مستی روی چون گلنار کرده
مژه در چشمِ عاشق خار کرده
شکر از چشمهٔ نوشین فشانده
عرق از ماه بر پروین فشانده
گهی سرمست می‌دادی شرابی
گهی بنواختی خوش خوش ربابی
گهی برداشتی چون بلبل آواز
گهی چون گل گرفتی شیوه و ناز
بدان خوبی چو دختر روی اودید
دل خود وقف یک یک موی اودید
درآمد آتشی از عشق زودش
بغارت برد کلّی هرچه بودش
چنان آن آتشش در جان اثر کرد
که آن آتش تنش را بیخبر کرد
دلش عاشق شد و جان متّهم گشت
ز سر تا پا وجود او عدم گشت
زدو نرگس چو ابری خون فشان کرد
بیک ساعت بسی طوفان روان کرد
چنان برکند عشق او ز بیخش
که کلّی کرد گوئی چار میخش
چنان از یک نظر در دام او شد
که شب خواب و بروز آرام او شد
چنان بیچاره شد از چاره ساز او
که می‌نشناخت سر از پای باز او
همه شب خون فشان و نوحه گر بود
چو شمعش هر نفس سوزی دگر بود
ز بس آتش که در جان وی افتاد
چو آتش شد ازان سر از پی افتاد
علی الجمله ز دست رنج و تیمار
چنان ماهی بسالی گشت بیمار
طبیب آورد حارث، سود کی داشت
که آن بت درد بی درمان ز پی داشت
چنان دردی کجا درمان پذیرد
که جان درمان هم از جانان پذیرد
درون پرده دختر دایهٔ داشت
که در حیلت گری سرمایهٔ داشت
بصد حیلت ازان مهروی درخواست
که ای دختر چه افتادت بگو راست
نمی‌آمد مقرّ البتّه آن ماه
بآخر هم زبان بگشاد ناگاه
که من بکتاش را دیدم فلان روز
بزلف و چهره جانسوز و دلفروز
چو سرمستی ربابی داشت در بر
من از وی چون ربابی دست بر سر
بزخم زخمه در راهی که او خواست
مخالف را بقولی کرد رگ راست
مُخالف راست گر نبوَد بعالم
در آن پرده بسازد زیر بامم
دل من چون مخالف شد چه سازم
نیامد راست این پرده نوازم
کنون سرگشتهٔ آفاق گشتم
که ز اهل پردهٔ عشاق گشتم
چو بشنودم ازان سرکش سرودی
ز چشمم ساختم بر پرده رودی
چنان عشقش مرا بی‌خویش آورد
که صد ساله غمم در پیش آورد
چنان زلفش پریشان کرد حالم
که آمد ملک جمعیت زوالم
چنانم حلقهٔ زلفش کمر بست
که دل خون گشت تا همچون جگر بست
چنین بیمار و سرگردان ازانم
که می‌دانم که قدرش می‌ندانم
بخوبی کس چو بکتاش آن ندارد
که کس زو خوبتر امکان ندارد
سخن چون می‌توان زان سرو بُن گفت
چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
چو پیشانی او میدانِ سیمست
گر از زلفش کنم چوگان چه بیمست
درآن میدان بدان سرگشته چوگانش
بخواهم برد گوئی از زنخدانش
اگر از زلف چوگان می‌کند او
سرم چون گوی گردان می‌کند او
اگر رویش بتابد آشکاره
شود هر ذرّهٔ صد ماه پاره
هلال عارضش چون هاله انداخت
مه نو از غمش در ناله انداخت
چو زلفش دلربائی حلقه‌ور شد
بهر یک حلقه صد جان در کمر شد
سوادی یافت مردم نرگس او
ازان شد معتکلف در مجلس او
چو تیر غمزهٔ او کارگر شد
ز سهمش رمح و زو پین در کمر شد
خطی دارد بدان سی پاره دندان
بخون من لبش ز آنست خندان
صدف را دید آن دُرّ یتیمش
بدندان باز ماند از دُرج سیمش
دهانش پستهٔ تنگست خندان
که آن را کعبتین افتاد دندان
چو صبح ار خنده آرد در تباشیر
مزاج استخوان گیرد طباشیر
لبش را صد هزاران بنده بیشست
که او از آبِ حیوان زنده بیشست
خط سبزش محقّق اوفتادست
ز خطّ نسخ مطلق اوفتادست
جهان زیر نگین دارد لب او
فلک در زیر زین سی کوکب او
ز سیبش بر بِهی کردم روانه
ازین شکل صنوبر نار دانه
چو آزادیم ازان سرو سهی نیست
بهی شد رویم و روی بهی نیست
کنون ای دایه برخیز و روان شو
میان این دو دلبر در میان شو
برو این قصّه با او در میان نه
اساس عشق این دو مهربان نه
بگوی این رازش و گر خشم گیرد
بصد جانش دلم بر چشم گیرد
کنون بنشان بهم ما هر دو تن را
کزان نبوَد خبر یک مرد و زن را
بگفت این و یکی نامه اداکرد
بخون دل نکونامی رها کرد:
الا ای غائب حاضر کجائی
به پیش من نهٔ آخر کجائی
دو چشمم روشنائی از تو دارد
دلم نیز آشنائی از تو دارد
بیا و چشم و دل را میهمان کن
وگرنه تیغ گیر وقصد جان کن
بنقد از نعمت ملک جهانی
نمی‌بینم کنون جز نیم جانی
چرا این نیم جان در تو نبازم
که بی تو من ز صد جان بی نیازم
دلم بُردی وگر بودی هزارم
نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم
که من هرگز دل ازجان برنگیرم
غم عشق تو درجان می‌نهم من
سر از تو در بیابان می‌نهم من
چو بی رویت نه دل ماند و نه دینم
چرا سرگشته میداری چنینم
منم بی روی تو روئی چو دینار
ز عشق روی توروئی بدیوار
ترا دیدم که همتائی ندیدم
نظیرت سرو بالائی ندیدم
اگر آئی بدستم باز رستم
وگرنه می‌روم هر جا که هستم
بهر انگشت درگیرم چراغی
ترا می‌جویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار
وگرنه چون چراغم مرده انگار
نوشت این نامه و بنگاشت آنگاه
یکی صورت ز نقش خویش آن ماه
بدایه داد تا دایه روان شد
بر آن ماه روی مهربان شد
چو نقش او بدید و شعر بر خواند
ز لطف طبع و نقش او عجب ماند
بیک ساعت دل از دستش برون شد
چو عشق آمد دل او بحر خون شد
نهنگ عشق درحالش ز بون کرد
برای خود دلش دریای خون کرد
چنان بی روی او روی جهان دید
که گفتی نه زمین نه آسمان دید
چو گوئی بی سر و بی پای مضطر
کُله در پای کرد و کفش بر سر
بدایه گفت برخیز ای نکوگوی
بر آن بت رَو و از من بدو گوی:
ندارم دیدهٔ روی تودیدن
ندارم صبر بی تو آرمیدن
مرا اکنون چه باید کرد بی تو
که نتوان برد چندین درد بی تو
چو زلف تو دریده پرده‌ام من
که بر روی تو عشق آورده‌ام من
ازان زلف توام زیر و زبر کرد
که با زلف تو عمرم سر به سر کرد
ترا نادیده درجان چون نشستی
دلم برخاست تادر خون نشستی
چو تو درجان من پنهانی آخر
چرا تشنه بخون جانی آخر
چو صبحم دم مده ای ماه در میغ
مکش چون آفتاب از سرکشی تیغ
اگر روشن کنی چشمم بدیدار
بصد جانت توانم شد خریدار
نمیرم در غمت ای زندگانی
اگر دریابیم، باقی تو دانی
روان شد دایه تا نزدیک آن ماه
ز عشق آن غلامش کرد آگاه
که او از تو بسی عاشق تر افتاد
که ازگرمی او آتش در افتاد
اگر گردد دلت از عشقش آگاه
دلت زو درد عشق آموزد آنگاه
دل دختر بغایت شادمان شد
ز شادی اشک بر رویش روان شد
نمی‌دانست کاری آن دلفروز
بجز بیت وغزل گفتن شب و روز
روان می‌گفت شعر و می‌فرستاد
بخوانده بود آن گفتی بر استاد
غلام آنگه بهر شعری که خواندی
شدی عاشق تر و حیران بماندی
برین چون مدّتی بگذشت یک روز
بدهلیزی برون شد آن دلفروز
بدیدش ناگهی بکتاش و بشناخت
که عمری عشق با نقش رخش باخت
گرفتش دامن ودختر برآشفت
برافشاند آستین آنگه بدو گفت
که هان ای بی ادب این چه دلیریست
تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من
که ترسد سایه از پیرامن من
غلامش گفت ای من خاک کویت
چو می‌داری ز من پوشیده رویت
چرا شعرم فرستادی شب و روز
دلم بردی بدان نقش دلفروز
چو در اول مرا دیوانه کردی
چرا درآخرم بیگانه کردی
جوابش داد آن سیمین بر آنگاه
که یک ذرّه نهٔ زین راز آگاه
مرا در سینه کاری اوفتادست
ولیکن بر تو آن کارم گشادست
چنین کاری چه جای صد غلامست
بتو دادم برون، اینت تمامست
ترا آن بس نباشد در زمانه
که تو این کار را باشی بهانه؟
اساسی کوژ بنهادی درین راز
بشهوة بازی افتادی ازین باز
بگفت این وز پیش او بدر شد
بصد دل آن غلامش فتنه تر شد
ز لفظ بوسعید مهنه دیدم
که او گفتست: من آنجا رسیدم
بپرسیدم ز حال دختر کعب
که عارف گشته بود او عارفی صعب
چنین گفت او که معلومم چنان شد
که آن شعری که بر لفظش روان شد
زسوز عشق معشوق مجازی
بنگشاید چنان شعری ببازی
نداشت آن شعر با مخلوق کاری
که او را بود با حق روزگاری
کمالی بود در معنی تمامش
بهانه بود در راه آن غلامش
بآخر دختر عاشق در آن سوز
بزاری شعر می‌گفتی شب و روز
مگر میگشت روزی در چمنها
خوشی می‌خواند این اشعار تنها:
الا ای باد شبگیری گذر کن
ز من آن ترک یغما را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی
ببردی آبم و آبم ببردی
یکی سقّاش بودی سرخ روئی
که هر وقت آبش آوردی سبوئی
بجای ترک یغما خاصه چون ماه
نهاد آن سرخ سقّا را هم آنگاه
برادر را چنان در تهمت افکند
که بر خواهر نظر بی حرمت افکند
چو القصّه ازین بگذشت ماهی
درآمد حرب حارث را سپاهی
سپاهی و شمارش از عدد بیش
چو دَوران فلک از حصر و حد بیش
سپاهی موج زن از تیغ و جوشن
جهان از تیغ و جوشن گشته روشن
درآمد لشکری از کوه و شخ در
کهشد گاو زمین چون خر به یخ در
ز دیگر سوی حارث با سپاهی
ز دروازه برون آمد پگاهی
چو بخت او جوان یکسر سپاهش
چو رایش مرتفع چتر و کلاهش
ظفر می‌شد ز یک سو حلقه در گوش
ز یک سو فتح و نصرة دوش بر دوش
سپه القصّه افتادند در هم
بکُشتن دست بگشادند برهم
غباری از همه صحرا برآمد
فغان تا گنبد خضرا برآمد
خروش کوس گوش چرخ کر کرد
زمین چون آسمان زیر و زبر کرد
زمین از خون خصمان لاله زاری
هوا از تیرباران ژاله باری
جهان را پردهٔ برغاب جَسته
ز کُشته پیش برغی باز بسته
اجل چنگال بر جان تیز کرده
قضا پُر کینه دندان تیز کرده
هویدا از قیامت صد علامت
گرفته دیو قامت زان قیامت
درآمد پیش آن صف حارث آنگاه
جهانی پُر سپاه آورد در راه
سپه را چون بیکره جمله کرد او
درآمد همچو شیر و حمله کرد او
سپهر تند با چندین ستاره
شده از شاخ رمحش پاره پاره
چو تیغی بر سر آمد از کرامت
فرو شد فتنه را سر تا قیامت
چو تیغش خصم را چون گُل بخون شُست
گل نصرت ز تیغ او برون رُست
چو تیرش سوی چرخ نیلگون شد
ز چشم سوزن عیسی برون شد
وزان سوی دگر بکتاش مهروی
دودستی تیغ می‌زد از همه سوی
بآخر چشم زخمی کارگر گشت
سرش از زخم تیغی سخت درگشت
همی نزدیک شد کان خوب رفتار
بدست دشمنان گردد گرفتار
درآن صف بود دختر روی بسته
سلاحی داشت بر اسپی نشسته
به پیش صف درآمد همچو کوهی
وزو افتاد در هر دل شکوهی
نمی‌دانست کس کان سیمبر کیست
زبان بگشاد و گفت این کاهلی چیست
من آن شاهم که فرزینم سپهرست
پیاده در رکابم ماه و مهرست
اگر اسپ افکنم بر نطعِ گردان
دو رخ طرحش نهم چون شیر مردان
سری کو سرکشد از حکم این ذات
بپای پیلش اندازم بشهمات
اگر شمشیر بُرّان برکشم من
جگر از شیر غُرّان بر کشم من
چو تیغ آتش افشانم دهد تاب
ز بیمش زهرهٔ آتش شود آب
چومار رمح را در کف به پیچیم
نیاید هیچکس در صف بهیچم
اگر سندانم آید پیش نیزه
شود از زخمِ زخمم ریزه ریزه
ز زخم ار زور سندانی نماند
ز سندانی سپندانی نماند
چو مرغ تیر من از زه درآید
ز حلق مرغ گردون زه برآید
چو بگشایم کمند از روی فتراک
چو بادآرم عدو را روی ب رخاک
بتازم رخش و بگشایم در فصل
که من در رزم رُستَم، رستمم ز اصل
بگفت این و چو مردان بر نشست او
ازان مردان تنی را ده بخست او
بر بکتاش آمد تیغ در کف
وز آنجا برگرفتش برد با صف
نهادش پس نهان شد در میانه
کسش نشناخت از اهل زمانه
چو آن بت روی در کُنجی نهان شد
سپاه خصم چون دریا روان شد
همی نزدیک آمد تا بیکبار
نماند شهره اندر شهر دیّار
چو حارث را مدد گشت آشکارا
بسی خلق از بر شاه بخارا
هزیمت شد سپاه دشمن شاه
دگر کشته فتاده خوار در راه
چو شه با شهر آمد شاد و پیروز
طلب کرد آن سوار چست آن روز
نداد از وی نشانی هیچ مردم
همه گفتند شد همچون پری گُم
علی الجمله چو آمد زنگی شب
نهاده نصفئی از ماه بر لب
همه شب قرص مه چون قرص صابون
همی انداخت کفک از نور بیرون
بدان صابون بخون دیده تا روز
ز جان می‌شست دست آن عالم افروز
چو زاغ شب درآمد، زان دلارام
دل دختر چو مرغی بود در دام
دل از زخم غلامش آنچنان سوخت
که در یک چشم زخمش نیز جان سوخت
نبودش چشم زخمی خواب و آرام
که بر سر داشت زخمی آن دلارام
کجا می‌شد دل او آرمیده
یکی نامه نوشت از خون دیده
چنین آورد در نظم آن سمن بوی
که بشنو قصهٔ گنگی سخن گوی
سری کز سروری تاج کبارست
سر پیکان در آن سر در چه کارست
سر خصمت که بادا بی سر و کار
مباد از سر کشد جز بر سر دار
سری را کز وجودت سروری نیست
نگونساری آن سر سرسری نیست
سری کان سر نه خاک این دَرآید
بجان و سر که آن سر در سر آید
حَسود سرکشت گر سرنشین است
چو مارش سر بکَف کان سرچنین است
وگر سر درکشد خصم سبک سر
سرش بُر نه سرش درکش سبک تر
سری کان سر ندارد با تو سر راست
مبادش سر که رنج او ز سر خاست
چو سر بنهد عدو کز سردرآید
سر آن دارد او کز سر بر آید
اگر سر نفکند از سرسرت پیش
سر موئی ندارد سر سر خویش
سر سبزت که تاج از وی سری یافت
ز سر سبزیش هر سر سروری یافت
سپهر سرنگون زان شد سرافراز
که هر دم سر نهد پیشت ز سر باز
اگر درد سرم درد سرت داد
سر خصمان بریده بر درت باد
نهادم پیش آن سر بر زمین سر
فدای آن چنان سر صد چنین سر
کسی کز زخم خذلان کینه‌ور گشت
اگر برگشت از قهر تو درگشت
کسی کز شاخسار عیش برخورد
اگر می خورد بی یادت، جگر خورد
کسی کز جهل خود لاف خرد زد
اگر زر زد نه بر نام تو، بد زد
کسی کو سوی حج کردن هوا کرد
اگر حج کرد بی امرت خطا کرد
چه افتادت که افتادی بخون در
چو من زین غم نه بینی سرنگون تر
همه شب همچو شمعم سوز در بر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چو شمع از عشق هر دم باز خندم
به پیش چشم برقع باز بندم
چو شمع از عشق جانی زنده دارد
میان اشک و آتش خنده دارد
شبم را گر امید روز بودی
مرا بودی که کمتر سوز بودی
ازان آتش که بر جانم رسیدست
بسی پایان مجو کآنم رسیدست
ازان آتش که چندین تاب خیزد
عجب نبوَد که چندین آب خیزد
چه می‌خواهی ز من با این همه سوز
که نه شب بوده‌ام بی سوز نه روز
میان خاک در خونم مگردان
سراسیمه چو گردونم مگردان
چو سرگردانیم میدانی آخر
بخونم در چه می‌گردانی آخر
چو میدانی که سرمست توام من
ز پای افتاده از دست توام من
من خون خواره خونی چون نگردم
چرا جز در میان خون نگردم
چنان گشتم ز سودای تو بی‌خویش
که از پس می‌ندانم راه و از پیش
دلی دارم ز درد خویش خسته
به بیت الحزن در بر خویش بسته
بزای بند بندم چند سوزی
بر آتش چون سپندم چند سوزی
اگر اُمّید وصل تو نبودی
نه گَردی ماندی از من نه دودی
مرا تر دامنی آمد بجان زیست
که بر بوی وصال تو توان زیست
دل من داغ هجران بر نتابد
که دل خود وصل جانان برنتابد
ز درد خویشتن چون بیقراران
یکی با تو بگفتم از هزاران
دگر گویم اگر یابم رهی باز
وگرنه می‌کشم در جان من این راز
روان شد دایه و این نامه هم برد
بسر شد، راه بر سر چون قلم برد
سر بکتاش با چندان جراحت
ز سرّ نامه مرهم یافت و راحت
ز چشمش گشت سیل خون روانه
بسی پیغام دادش عاشقانه
که جانا تا کَیم تنها گذاری
سر بیمار پرسیدن نداری
چو داری خوی مردم چون لبیبان
دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان ای دلفروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن شد
بگفت این وز خود بی‌خویشتن شد
چو روزی چند را بکتاش دمساز
ز مجروحی بجای خویش شد باز
نشسته بود آن دختر دلفروز
براه و رودکی می‌رفت یک روز
اگر بیتی چو آب زر بگفتی
بسی دختر ازان بهتر بگفتی
بسی اشعار گفت آن روز اُستاد
که آن دختر مجاباتش فرستاد
ز لطف طبع آن دلداده دمساز
تعجب ماند آنجا رودکی باز
ز عشق آن سمنبر گشت آگاه
نهاد آنگاه از آنجا پای در راه
چو شد بر رودکی راز آشکارا
از آنجا رفت تا شهر بخارا
بخدمت شد روان تا پیش آن شاه
که حارث را مدد او کرد آنگاه
رسیده بود پیش شاه عالی
برای عذر حارث نیز حالی
مگر شاهانه جشنی بود آن روز
چه می‌گویم بهشتی بد دلفروز
مگر از رودکی شه شعر درخواست
زبان بگشاد آن اُستاد و برخاست
چو بودش یاد شعر دختر کعب
همه بر خواند و مجلس گرم شد صعب
شهش گفتا بگو تا این که گفتست
که مروارید را ماند که سُفتست
ز حارث رودکی آگاه کی بود
که او خود گرم شعر و مست می بود
ز سرمستی زبان بگشاد آنگاه
که شعر دختر کعبست ای شاه
بصد دل عاشقست او بر غلامی
در افتادست چون مرغی بدامی
زمانی خوردن و خفتن ندارد
بجز بیت و غزل گفتن ندارد
اگر صد شعر گوید پر معانی
بر او می‌فرستد در نهانی
اگر آن عشق چون آتش نبودی
ازو این شعر گفتن خوش نبودی
چو حارث این سخن بشنود بشکست
ولیکن ساخت خود را آن زمان مست
چو القصّه بشهر خویش شد باز
ز خواهر در نهان می‌داشت این راز
ولی پیوسته می‌جوشید جانش
نگه می‌داشت پنهان هر زمانش
که تا بر وَی فرو گیرد گناهی
بریزد خون او برجایگاهی
هر آن شعری که گفته بود آن ماه
فرستاده بر بکتاش آنگاه
نهاده بود در دُرجی باعزاز
سرش بسته که نتوان کرد سرباز
رفیقی داشت بکتاش سمن بر
چنان پنداشت کان دُرجیست گوهر
سرش بگشاد وآن خطها فرو خواند
به پیش حارث آورد و برو خواند
دل حارث پر آتش گشت ازان راز
هلاک خواهر خود کرد آغاز
در اوّل آن غلام خاص را شاه
به بند اندر فکند و کرد در چاه
در آخر گفت تا یک خانه حمّام
بتابند از پی آن سیم اندام
شه آنگه گفت تا از هر دو دستش
بزد فصّاد رگ اما نه بستش
در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش
فرو بست از کچ و از سنگ راهش
بسی فریاد کرد آن سروِ آزاد
نبودش هیچ مقصودی ز فریاد
که داند تا که دل چون می‌شد ازوی
جهانی را جگر خون می‌شد از وی
چنین قصّه که دارد یاد هرگز
چنین کاری کرا افتاد هرگز
بدین زاری بدین درد و بدین سوز
که هرگز در جهان بودست یک روز!
بیا گر عاشقی تا درد بینی
طریق عاشقان مرد بینی
درآمد چند آتش گرد آن ماه
فرو شد زان همه آتش بیک راه
یکی آتش ازان حمّام ناخوش
دگر آتش ازان شعر چو آتش
یکی آتش ز آثار جوانی
دگر آتش ز چندین خون فشانی
یکی آتش ز سوز عشق و غیرت
دگر آتش ز رُسوائی و حسرت
یکی آتش ز بیماری و سستی
دگر آتش ز دل گرمی و مستی
که بنشاند چنین آتش بصد آب
کرا با این همه آتش بوَد تاب
سر انگشت در خون می‌زد آن ماه
بسی اشعار خود بنوشت آنگاه
ز خون خود همه دیوار بنوشت
بدرد دل بسی اشعار بنوشت
چو در گرمابه دیواری نماندش
ز خون هم نیز بسیاری نماندش
همه دیوار چون پر کرد ز اشعار
فرو افتاد چون یک پاره دیوار
میان خون وعشق و آتش و اشک
بر آمد جان شیرینش بصد رشک
چو بگشادند گرمابه دگر روز
چه گویم من که چون بود آن دلفروز
چو شاخی زعفران از پای تا فرق
ولی از پای تا فرقش بخون غرق
ببردند و بآبش پاک کردند
دلی پر خونش زیر خاک کردند
نگه کردند بر دیوار آن روز
نوشته بود این شعر جگر سوز:
نگارا بی تو چشمم چشمه سارست
همه رویم بخون دل نگارست
ز مژگانم به سیلابی سپردی
غلط کردم همه آبم ببُردی
ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط کردم که تو در خون نیائی
چو از دو چشم من دو جوی دادی
بگرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهئی بر تابه آخر
نمی‌آئی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده آنگاه
که تا در دوزخ اسراری که دارد
میان سوز و آتش چون نگارد
تو کَی دانی که چون باید نوشتن
چنین قصّه بخون باید نوشتن
چو در دوزخ بعشقت روی دارم
بهشتی نقد از هر سوی دارم
چو دوزخ آمد از حق حصّهٔ من
بهشت عاشقان شد قصّهٔ من
سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون
کنون من بر سر آتش ازانم
که گه خون ریزم و گه اشک رانم
بآتش خواستم جانم که سوزد
چو جای تست نتوانم که سوزد
باشکم پای جانان می‌بشویم
بخونم دست از جان می بشویم
بدین آتش که ازجان می‌فروزم
همه خامان عالم را بسوزم
ازین غم آنچه می‌آید برویم
همه ناشسته رویان را بشویم
ازین خون گر شود این راه بازم
همه عشاق را گلگونه سازم
ازین آتش که من دارم درین سوز
نمایم هفت دوزخ را که بین سوز
ازین اشکم که طوفانیست خونبار
دهم تعلیم باران را که چون بار
ازین خونم که دریائیست گوئی
درآموزم شفق را سرخ روئی
ازین آتش چنان کردم زمانه
که دوزخ خواست از من صد زبانه
ازین اشکم دو گیتی را تمامت
گِلی در آب کردم تا قیامت
ازین خون باز بستم راه گردون
که تا گشت آسیای چرخ بر خون
ازین گردی که بود آن نازنین را
ز اشکی آب بر بندم زمین را
بجز نقش خیال دلفروزم
بدین آتش همه نقشی بسوزم
بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی
چو بنوشت این بخون فرمان درآمد
که تا زان بی سر و بن جان برآمد
دریغا نه دریغی صد هزاران
ز مرگ زار آن تاج سواران
بآخر فرصتی می‌جست بکتاش
که بخت از زیر چاه آورد بالاش
نهان رفت و سر حارث شبانگاه
ببرید و روانه شد هم آنگاه
بخاک دختر آمد جامه بر زد
یکی دشنه گرفت و بر جگر زد
ازین دنیای فانی رخت برداشت
دل از زندان و بند سخت برداشت
نبودش صبر بی یار یگانه
بدو پیوست و کوته شد فسانه
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
خواستن موبد شهرو را و عهد بستن شهرو با موبد
چنان آمد که روزی شاه شاهان
که خواندندش همی موبد منیکان
بدین آن سیمتن سروِ روان را
بت خندان و ماه بانوان را
به تنهایی مرُو را پیش خود خواند
به سان ماه نو بر گاه بنشاند
به رنگ روی آن حور پری زاد
گل صد برگ یک دسته بدو داد
به ناز و خنده و بازی و خوشّی
بدو گفت ای همه خوبی و گشّی
به گیتی کام راندن با تو نیکوست
تو بایی در برم یا جفت یا دوست
که من دارم ترا با جان برابر
کنم در دست تو شای سراسر
همیشه پیش تو باشم به فرمان
چو پیش من به فرمانست گیهان
ترا از هر چه دارم بر گزینیم
به چشم دوستی جز تو نبینم
که کام تو زیم با تو همه سال
ببخشایم به تو جان و دل و مال
اگر با روی تو باشم شب و روز
شب من روز باشد روزْ نوروز
چو از شاه این سخن بشنید شهرو
به ناز او را جوابی داد نیکو
بدو گفت ای جهان کامگاری
چرا بر من همی افسوس داری
نه آنم من که یار و شوی جویم
کجا من نه سزای یار و شویم
نگویی چون کنم با شوی پیوند
ازان پس کز من آمد چند فرزند
همه گردان و سالاران و شاهان
هنرمندان و دلخواهان و ماهان
ازیشان مهترین آزاده ویرو
که بیش از پیل دارد سهم و نیرو
ندیدی یو مرا روز جوانی
میان کام و ناز و شادمانی
سهی بر رسته همچون سرو آزاد
همی برد از دو زلفم بویهاباد
ز عمر شویش بودم صر بهاران
چو شاخ سرخ بید از جویباران
همی گم کرد از دیدار من راه
به روز پاک خورشید و به شب ماه
بسا رویا که از من رفت آبش
بسا چشما که از من رفت خوابش
اگر بگذشتمی یک روز در کوی
بدی آن کوی تا سالی سمن بوی
جمالم خسروان را بنده کردی
نسیمم مردگان را زنده کردی
کنون عمرم به پاییزان رسیدست
بهار نیکوی از من رمیدست
زمانه زرد گل بر روی من عیخت
همان مشکم به کافور اندر آمیخت
روزیم آب خوبی را جدا کرد
بلورین سرو قدّم را دوتا کرد
هر آن پیری که بُرنایی نماید
جهانش ننگ و و رسوایی فزاید
چو کاری بینی از من ناسزاوار
به رشتی هم به چشم تو شوم خوار
چو بشنید این سخن موبد منیکان
بدو گفت ای سخنگو ماه تابان
همیشه شادکام و شادمان باد
هر آن مادر که همچون تو پری زاد
دهان پر نوش بادا مادرت را
که زاد این سرو بالا پیکرت را
زمینی کاو ترا پرورد خوش باد
درو مردم همیشه شاد و گش باد
چو در پیری بدین سان دلستانی
چگونه بوده ای روز جوانی
گلت چون نیم پزمرده چنینست
سزاوار هزاران آفرینست
به گاه تازگی چون فتنه بودست
دل آزاد مردان چون ربودست
کنون گر تو نباشی جفت ویارم
نیارایی به شادی روزگارم
ز تخم خویش یک دختر به من ده
به کام دل صنوبر با سمن به
کجاچون تخم باشد بی گمان بر
بود دخت تو مثل تو سمن بر
به نیکی و به شادی در فزایم
که باشد آفتاب اندر سرایم
چو یابم آفتاب مهربانی
نخواهم آفتاب آسمانی
به پاسخ گفت شهرو شهریارا
ز دامادیت بهتر چیست ما را
مرا گر بودی اندر پرده دختر
کنون روشن شدی کارم زاختر
به جان تو که من دختر ندارم
و گر دارم چگونه پیش نارم
نزادم تا کنون دختر وزین پس
اگر زایم تویی داماد من بس
صبه شوهر بود شهر را یکی شاه
بزرگ و نامور از کضور ماهص
صشده پیر و بفسرده ورا تن
به نام نیکیش خواندند قارنص
چو با جفت عنین خویش پیوست
چو شاخ خشک گشته سرو اوپستص
چو شهرو خورد پیش شاه سوگند
بدین پیمان دل شه گشت خرسند
سخن گفتند ازین پیمان فراوان
به هم دادند هر دو دست پیمان
گلاب و مشک را در هم سرشتند
وزو بر پرنیان عهدی نبشتند
که شهرو گر یکی دختر بزاید
به گیتی جز شهنشه را نشاید
نگر تا در چه سختی او فتادند
که نازاده عروسی را بدادند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
گفتاراندر زادن ویس از مادر
جهان را رنگ و شکل بیشمارست
خرد را بافرینش کارزارست
زمانه بندها داند نهادن
که نتواند خرد آن را گشادن
نگر کاین دام طرفه چون نهادست
که چونان خسروی دروی فتادست
هوا را در دلش چونان بیاراست
که نازاده عروسی را همی خواست
خرد این راز را بر وی بگشاد
که از مادر بلای وی همی راز
چو این دو نامور پیمان بکردند
درستی را به هم سوگند خوردند
نگر چنین شگفت آمد ازیشان
کجا بستند بر ناموده پیمان
زمانه دستبرد خویش بننود
شگفتی بر شگفتی بر بیفرود
برین پیمان فراوان سال بگذشت
ز دلها یاد این احوال بغذشت
درخت خشک بوده تر شد از سر
گل صد برگ و نسرین آمدش بر
به پیری بارور شد شهربانو
تو گفتی در صدف افتاد لولو
یکی لولو که چون نُه مه بر آمد
ازو تابنده ماهی دیگر آمد
نه مادر بود گفتی مشروقی بود
کزو خورشید تابان روی بننود
یکی دختر که چون آمد ز مادر
شب دیجور را بزدود چون خور
که ومه را سخنها بود یکسان
که یارب صورتی باشد بدین سان
همه در روی خیره بماندند
به نام او را خجسته ویس خواندند
همان ساعت که از مادر فرو زاد
مرُو را مادرش با دایگان داد
به خوازان برد او را دایگانش
که آنجا بود جای و خان و مانش
ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز
بپرورد آن نیازی را به صد ناز
به مشک و عنبر و کافور و سنبل
به آب بید و مُرد و نرگس و گل
به خزّ و قاقم و سنور و سنجاب
به زیورهای نغز و درّ خوشاب
به بسترهای دیبا و حواصل
بفروردش به ناز و کامهء دل
خورشها پاک و جان افزای و نوشین
چو پوششهای نغز و خوب و رنگین
چو قامت بر کشید آن سرو آزاد
که بودش تن زسیم و دل ز پولاد
خرد از روی او خیره بماندی
ندانستی که آن بت را چه خواندی
گهی گفتی که این باغ بهارست
که در وی لالهای آبدارست
بنفشه زلف و نرگس چشمکانست
چو نسرین عارض و لاله رخانست
گهی گفتی که این باغ خزانست
که درسی میوهای مهرگانست
سیه زلفینش انگور به بارست
ز نخ سیب و دو پستانش دونارست
گهی گفتی که این گنج شهانست
که در وی آرزوهای جهانست
رخشی دیبا و اندمش حریرست
دو زلفش غالیه گیسو عبیرست
تنش سیمست و لب یاقوت نابست
همان دندان او درّ خوشابست
گهی گفتی که این باغ بهشتست
که یزدانش ز نور خود سرشتست
تنش آبست و شیر و می رخانش
همیدون انگبینست آن لبانش
روا بود ار خرد زو خیره گشتی
کجا چشم فلک زو تیره گشتی
دو رخسارش بهار دلبری بود
دو دیدارش هلاک صابری بود
به چهره آفتاب نیکوان بود
به غمزه اوستاد جادوان بود
چو شاه روم بود آن روی نیکوش
دو زلفش پیش او چون دوسیه پوش
چو شاه زنگ بودش جعد پیچان
دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان
چو ابر تیره زلف تابدارش
به ابر اندر چو زهره گوشوارش
ده انگشتی چه ده ماسورهء عاج
به سر هر یکی را فندقی تاج
نشانده عقد او را در بر زر
به سان آب بفشرده بر آذر
چو ماه نو برو گسترده پروین
چو طوق افگنده اندر سر و سیمین
جمال حور بودش طبع جادو
سرین گور بودش چشم آهو
لب و زلفینش را دو گونه باران
شکر بار این بدی و مشکبار آن
تو گفتی فتنه را کردند صورت
بدان تا دل کند از خلق غارت
و یا چرخ فلک هر زیب کش بود
بران بالا و آن رخسار بننود
چنین پرورد او را دایگانش
به پروردن همی بسپرد جانش
به دایه بود رامین هم به خوزان
همیدون دایگان بر جانش لرزان
به هم بودند آنجا ویس و رامین
چو در یک باغ آذر گون و نسرین
به هم رُستند آنجا دو نیازی
به هم بودند روز و شب به بازی
که دانست و کرا آمد گمانی
که حکم هر دو چونست آسمانی
چه خواهد کرد با ایشان زمانه
در آن کردار چون دارد بهانه
هنوز ایشان ز مادرشان نزاده
نه تخم هر دو در بوم او فتاده
قصا پإردإخته بود از کار ایشان
نبشته یک به یک کردار ایشان
قصای آسمان دیگر نگشتی
به زور و چاره زیشان بر نگشتی
چو بر خواند کسی این داستان را
بداند عیبهای این جهان را
نباید سرزنش کردن بدیشان
که راه حکم یزدان بست نتوان
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه نوشتن دایه نزد شهرو و کس فرستادن شهرو به صلب ویس
چو قدّ ویس بت پیکر چنان شد
که همبالای سرو بوستان شد
شد آگنده بلورین بازوانش
چو یازنده کمند گیسوانش
سر زلفش به گل بر سایه گسترد
به ناز دل نیازی را بپرورد
پراگنده شده در شهر نامش
ز دایه نامه ای شد نزد مامش
به نامه سرزنش کرده فراوان
که چون تو نیست بد مهتی به گیهان
نه بر فرزند جانت مهربانست
نه بر آن کس که وی را دایگانست
نه فرزند نیازی را نوازی
نه بر دیدار او یک روز نازی
به من دادی ورا آنگه که زادی
سزای دخترت چیزی ندادی
کنون بر رُست پیش من به صدناز
به پرواز اندر آمد بچهء باز
همی ترسم که گر پرواز گیرد
به کام خود یکی انباز گیرد
بپروردم ورا چونانکه بایست
به هر رنگی و هر بویی که شایست
به دیباها و زیورهای بسیار
ز رخت و طبل هر بزاز و عطار
همی نپسندد اکنون آنچه ماراست
و گر چه گونه گونه خزّ و دیباست
چو بیند جامهای سخت نیکو
بگویدهر یکی را چند آهو
که زردست این سزای نابکاران
کبودست این سزای سوکواران
سفیدست این سزای گنده پیران
دو رنگست این سزاوار دبیران
چو بر خیزد ز خواب بامدادی
ز من خواهد حریر استاربادی
چون باشد روز را هنگام پیشین
ز من خواهد پرند بهمن چین
شبانگه خواهدم دو رویه دیبا
ندیمان از پری رویان زیبا
کم از هشتاد زن پیشش نبایند
که کمتر زین ندیمی را نشایند
هر آن گاهی که با ایشان خورد نان
همه زرّینه خواهد کاسی و خوان
اگر روزست و گر شب گاه و بیگاه
کنیزک خواهد اندر پیش پنجاه
کمرها بسته افست بر نهاده
پرستش را به پیشش ایستاده
که من زین بیش او را بر نتابم
همان چیزی که می خواهد نیابم
که باشم من که دارم رخت شاهان
به کام خویش و کام نیک خواهان
چو این نامه بخوانی هر چه زوتر
بکن تدبیر شهر آرای دختر
ز صد انگشت ناید کار یک سر
نه از سیصد ستاره نور یک خور
چو آمد نامهء دایه به شهرو
به نامه در سخنها دید نیکو
به نیکی یافت آگاهی ز دختر
که هم رویش نکو بود و هم اختر
به مژده پیک او را تاج زر داد
بجز تاجش بسی زرّ و گهر داد
چنان کردش ز بس دینار و گوهر
که بودی زاد بر زادش توانگر
پس آنگه چون بود شاهانه آیین
فرستادش فراوان مهد زرّین
به پیش مهدش اندر خادمانی
به بالا هر یکی چون نردبانی
شدند از راه سوی ویس شادان
ز خوزان آوریدندش به همدان
چو مادر دید روی دخترش را
سهی بالا و نیکو پیکرش را
خجسته نام یزدان را فرو خواند
بسی زرّ و بسی گوهر بر افشاند
چو او را پیش خود بر گاه بشناخت
رخش از ماه تابان باز نشناخت
گل رخسار گانش را بیاراست
بنفشه زلفکانش را بپیراست
عبیر و مشکش اندر گیسوان کرد
ز گوهر یاره اندر بازوان کرد
به دیباهای زربفتش بسر افروخت
بخور عود و مشکش زیر بر سوخت
چنان کرد آن نگار دلستان را
که باد نوبهاری بوستان را
چنان اراست آن ماه زمین را
که مانی صورت ارژنگ چین را
چنان بنگشاشت آن زیبا صنم را
که نقاشان چین باغ ارم را
چنان بایسته کرد آن بافرین را
که در فردوس رصوان حور عین را
اگر چه صورتی باشد بی آهو
به چشم هر که بیند سخت نیکو
چو آرایش کنند او را فراوان
به زرّ و گوهر و دیبای الوان
شود بی شکّ ز آرایش نکوتر
چنان کز گونه گردد سرخ تر زر
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
دادن شهرو ویس را به ویرو و مراد نیافتن هر دو
چو مادر دید ویس دلستان را
به گونه خوار کرده گلستان را
بدو گفت ای همه خوبی و فرهنگ
جهان را از تو پیرایه ست و اورنگ
ترا خسرو پدر بانوت مادر
ندانم در خورت شویی به کضور
چو در گیتی ترا همسر ندانم
به ناهمسرت دادن چون توانم
در ایران نیست جفتی با تو همسر
مگر ویرو که هستت خود برادر
تو او را جفت باش و دوده بفروز
وزین پیوند فرّخ کن مرا روز
زن ویرو بود شایسته خواهر
عروس من بود بایسته دختر
ازان خوشتر نباشد روزگارم
که ارزانی به ارزانی سپارم
چو بشنید این سخن ویسه ز مادر
شد از بس شرم رویش چون مُعصفر
بجنیدش به دل بر مهربانی
ننود از خامشی همداستانی
نگفت از نیک و بد بر روی مادر
که بود اندر دلش مهر برادر
دلش از مهربانی شادمان شد
فروزان همچو ماه آسمان شد
به رنگی می شدی هر دم عذارش
به رو افتاده زلف تابدارش
بدانست از دلش مادر همانگاه
که آمد دخترش را خامشی راه
کجا او بود پیر کار دیده
بد و نیک جهان بسیار دیده
به بُرنایی همان حال آه
همان خاموش او را نیز بوده
چو دید از مهر دختر را نکو رای
بخواند اخترشناسان را ز هر جای
بپرسید از شمار آسمانی
کزو کی سود باشد کی زیانی
از اختر کی بود روز گزیده
بد بهرام و کیوان زو بریده
که بیند دخترش شوی و پسر زن
که بهتر آن ز هر شوی این ز هر زن
همه اختر شناسان زیج بردند
شمار اختران یک یک بکردند
چو گردشهای گردون را بدیدند
ز آذر ماه روزی بر گزیدند
کجا آنگه و ز گشت روزگاران
در آذر ماه بودی نوبهاران
چو آذر ماه روز دی در آمد
همان از روز شش ساعت بر آمد
به ایوان کیانی رفت شهرو
گرفته دست ویس و دست ویرو
بسی کرد آفرین بر پاک دادار
چو بر دیو دژم نفرین بسیار
سروشان را به نام نیک بستود
نیایشهای بی اندازه بننود
پس آنگه گفت با هر دو گرامی
شما را باد ناز و شاد کامی
نباید زیور و چیزی دلارای
برادر را و خواهر را به یک جای
به نامه مُهر موبد هم نباید
گوا گر کس نباشد نیز شاید
گواتان بس بود دادار داور
سروش و ماه و مهر و چرخ و اختر
پس آنگه دست ایشان را به هم داد
بسی کرد آفرین بر هر دوان یاد
که شال و ماهتان از خرّمی باد
همیشه کارتان از مردمی باد
به نیکی یکدگر را یار باشید
وزین پیوند بر خوردار باشید
بمانید اندرین پیوند جاوید
فروزنده به هم چون ماه و خورشید
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آمدن زرد پیش شهرو به رسولى
چو بد فرجام خواهد بد یکی کار
هم از آغاز او آید پدیدار
چو خواهد بود سال بد به گیهان
پدید آیدش خشکی در زمستان
درختی کاو نباشد راست بالا
چو بر روید شود کژّیش پیدا
چو خواهد بود بر شاخ اندکی بار
به نوروزان بود بر گلش دیدار
چو تیر از زه بخواهد تافتن سر
پدید آید در آهنگ کمانور
همیدون کار ماه دل افروز
پدید آورد ناخوبی همان روز
کجا چون آفرین بر خواند شهرو
نهادش دست او در دست ویرو
همی کردند ساز میهمانی
در آن ایوان و کاخ خسروانی
ز دریا دود رنگ ابری بر آمد
به روز پاک ناگه شب در آمد
نه ابرست آن تو هفتی تند بادست
کجا در کوه حاکستر فتادست
ز راه اندر پدید آمد سواری
چو کوه ویژه زیرش راهواری
سیا اسپ و کبودش جامه و زین
سوارش را همیدون جامه چونین
قبا و موزه و رانین و دستار
به رنگ نیل کرده بود هنوار
جلال و مطرف و مهد و عماری
به گونه چون بنفشهء جویباری
بدین سان اسپ و ساز و جامهء مرد
چو نیلوفر کبود و نام او زرد
رسول شاه و دستور و برادر
هم او و هم نوندش کوه پیکر
ز رنج راه کرده لعل گون چشم
گره بسته جبینش را بس خشم
چو شیری در بیابان گور جویان
و یا گرگی سوی نخچیر پویان
به دست اندر گرفته نامهء شاخ
ز بویش عنبرین گشته همه راه
کجا نامه حریری بُد نبشته
به مشک و عنبر و می در سرشته
سخنها گفته اندر نامه شیرین
به عنوانش نهاده مُهر زرین
چو زرد آمد سوی درگاه ویرو
به پشت اسپ شد تا پیش شهرو
نمازش برد و پوزش خواست بسیار
که پیشت آمدم بر پشت رهوار
کجا فرمان شاهنشه چنینست
مرا فرمان او همتای دینست
مرا فرمان چنان آمد ز خسرو
که روز و شب میاسای و همی رو
به راه اندر شتاب تو چنان باد
که گردت را نیابد در جهان باد
چنان باید که رانی باره بشتاب
به پشت باره جویی خوردن و خواب
همی تا باز مرو آیی ازین راه
نیاسای ز رفتن گاه و بیگاه
به راه اندر نه خسبی نه نشینی
ز پشت باره شهرو را ببینی
رسانی نامه چون پاسخ بیابی
عنان باره سوی مرو تابی
پس آنگه گفت با خورشید حوران
سلامت باد بسیار از خُسوران
درودت باد شهرو از شهنشاه
ز داماد نکو بخت و نکوخواه
درودت با بسی پذرفتگاری
به شاخّی و مهّی و کامگاری
پذیرشهای او کردش همه یاد
پس آنگه نامهء خسرو بدو داد
چو شهرو نامه بگشاد و فرو خواند
چو پی کرده خری در گل فرو ماند
کجا در نامه بسیاری صشن یافت
همان نو کرده پیمان کهن یافت
سر نامه به نام دادگر بود
خدایی کاو همیشه داد فرمود
دو گیتی را نهاد از راستی کرد
به یک موی اندران کژّی نیاورد
چنان کز راستی گیتی بیاراست
ز مردم نیز داد و راستی خواست
کسی کز راستی جوید فزونی
کند پیروزی او را رهننونی
به گیتی کیمیا جز راستی نیست
که عزّ راستی را کاستی نیست
من از تو راستی خواهم که جویی
همیشه راستی ورزی و گویی
تو خود دانی ما با هم چه گفتیم
به پیمان دست یکدیگر گرفتیم
به مهر و دوستی پیوند کردیم
وزان پس هردوان سوگند خوردیم
کنون سوگند و پیمان را بفرموش
بجا آور وفا در راستی کوش
به من تو ویس را آنگاه دادی
که تا سی سال دیگر دخت زادی
چو من بودم ترا شایسته داماد
به بخت من خدا این دخترت داد
به بخت من بزادی روز پیری
چو سروی بار او گلنار و خیری
بدین دختر که زادی سخت شادم
به درویشان فراوان چیز دادم
کجا یزدان امیدم را وفا کرد
بدین پیوند کامم را رواکرد
کنون کان ماه را یزدان به من داد
نخواهم کاو بود در ماه آباد
که آنجا پیر و بر ناشاد خوارند
همه کنغالگی را جان سپارند
جوانان بیشتر زن باره باشند
در آن زن بارگی پر چاره باشد
همیشه زن فریبی پیشه دارند
ز رعنایی همین اندیشه دارند
مباد آن زن که بیند روی ایشان
که گیرد ناستوده خوی ایشان
زنان نازک دلند و سست رایند
بهر خو چون بر آری شان بر آیند
زنان گفتار مردان راست دارند
به گفت خوش تن ایشان را سپارند
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد
بلای زن دران باشد که گویی
تو چون مه روشنی چون خور نکویی
ز عشقت من نژند و بی قرارم
ز درد و زاری تو جان سپارم
به زاری روز و شب فریاد خوانم
چو دیوانه به دشت و که دوانم
اگر رحمت نیاری من بمیرم
بدان گیتی ترا دامن بگیرم
ز من مستان به بی مهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم
زن ارچه خسروست ار پادشایی
ز گر خود زاهدست ار پارسایی
بدین گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کزان بد نام گردد
اگر چه ویسه به آهو و پاکست
مرا زین روی دل اندیشناکست
مدار او را به بوم ماه آباد
سوی مروش گُسی کن با دل شاد
مبر انده زبهر زرّ و گوهر
که ما را او همی باید نه زیور
مرا پیرایه و زیور بسی هست
سزاتر زو به گنج من کسی هست؟
من او را روز و شب در ناز دارم
کلید گنجها او را سپارم
دل اندر مهر آن بت روی بندم
هر آنچه او پسندد من پسندم
فرستم زی تو چندان زرّ و گوهر
که گر خواهی کنی شهری پراز زر
ترا دارم چو جان خویشتان شاد
زمین ماه را بی بیم و آزار
بدارم نیز ویرو را چو فرزند
کنم با وی ز تخم خویش پیوند
جنان نامی کنم آن خاندان را
که نامش یاد باشد جاودان را
چو شهرو خواند مشکین نامهء شاه
چنان شد کش نبود از گیتی آگاه
ز شرم شاه گشت آزردهء خویش
دلش پیچان شده از کردهء خویش
فرو افگنده سر چون شرمساران
همی پیچید چون زنهار خواران
هم از شاه و هم از دادار ترسان
که بشکست این همه سوگند و پیمان
بلی چونین بُوّد زنهار خواری
گهی بیم آورد گه شرمساری
چنان چون بود شهرو دلشکسته
لب از گفتار بسته دم گسسته
مرو را دید ویس ماه پیکر
ز شرم و بیم گشته چون مُعصفر
برو زد بانگ و گفتا چه رسیدت
که هوش و گونه از تن برپریدت
ز هنجار خرد دور او فتادی
چو رفتی دخت نازاده بدادی
خرد کردار چونین کی پسندد
روا باشد که هر کس بر تو خندد
پس آنگه گفت با زرد پیمبر
چه نامی وز که داری تخم و گوهر
جوابش داد کز کسهای شاهم
به درگاهش ز پیشان سپاهم
چو با لشکر بچنبد نامور شاه
من او را پیشرو باشم به هر راه
هر آن کاری که باشد نام بُردار
شهنشه مر مرا فرماید آن کار
چو رازی باشدش با من بگوید
ز من تدبیر خواهد رای جوید
به هر کاری بدو دمساز باشم
به هر سرّی بدو همراز باشم
همیشه سرخ روی و خویش کامم
سیه اسپم چنین و زرد نامم
چو بشنود آن نگارین پاسخ زرد
به گرمی و به خنده پاسخش کرد
که زردا زرد باد آن کت فرساد
بدین فرزانگی و دانش و داد
به مرو اندر شما را باشد آیین
چنین ناخوب و رسوا و بنفرین
که زن خواهد از آنجا کش بود شو
ز پاکی شو و زن هر دو بی آهو
نبینی این همه آسوب مهمان
رسیده بانگ خنیاگر به کیوان
به بت رویان شهر و نامداران
سرا آراسته چون نوبهاران
به زیورها و گوهرهای شهوار
طرایفها و دیباهای زرکار
مهان نامی از هر شهر و کضور
یلان جنگی از هر مرز و گوهر
بتان ماهرویاز هر شبستان
گلان مشک موی از هر گلستان
به رنگ و روی جامه دلفروزان
ز بوی اسپر غم و از عود سوزان
به فریاد آمده دل زیر هر بر
ستوهی یافته هر مغز در سر
نشط هر کسی با همنشینی
زبان هر کسی با آفرینی
که جاوید این سرا آراسته باد
پر از شادی و ناز و خواسته باد
درُو خرّم ویوکان و خُسوران
عروسان دختران داماد پوران
کنون کاین بزم دامادی بدیدی
سرود و آفرین هر دو شنیدی
عنان بارهء شبرنگ برتاب
شتابان رو به ره چون تیر پرتاب
بدین امّید مسپر دیگر این راه
که باشد دست امّید تو کوتاه
به نامه بیش از این ما را مترسان
که داریم این سخن با باد یکسان
مکن ایدر درنگ و راه بر گیر
که ویرو هم کنون آید ز نخچیر
ز من آزرده گردد وز تو کیندار
برو تا خود نه کین باشد نه آزار
ولیکن بر پیام من به موبد
بگو چون تو نباشد هیچ بخرد
بسی گاهست خیلی روزگارست
که نادانیت بر ما آشکارست
ز پیری مغزت آهومند گشتست
ز گیتی روزگارت در گذشتست
ترا گر هیچ دانش یار بودی
زبانت را نه این گفتار بودی
نجستی زین جهان جفت جوان را
ولیکن توشه جستی آن جهان را
مرا جفت و برادر هر دو ویروست
همیدون مادرم شایسته شهروست
دلم زین خرّم و زان شاد باشد
ز مرو و موبدم کی یاد باشد
مرا تا هست ویرو در شبستان
نباشد سوی مروم هیچ دستان
چو دارم سرو گوهر بار در بر
چرا جویم چنان خشک و بی بر
کسی را در غریبی دل شکیباست
که اندر خانه کار او نه زیباست
مرا چون دیده شایستست مادر
چو جان پاک بایسته برادر
بسازم با برادر چون می و شیر
نخواهم در غریبی موبد پیر
جوانی را به پیری چون کنم باز
ملا گویم ندارم در دل این راز
چو زرد از ویس این گفتار بشنید
عنان بارهء شبگون بپیچید
همی رفت و نبود او هیچ آگاه
که در پیشش همی راهست یا چاه
چنان بی سایه شد چونان بی آزرم
که بر چشمش جهان تاری شد از شرم
همی تا او ز مرو آمد سوی ماه
نیاسودی ز اندیشه دل شاه
همی گفتی که زرد اکنون کجا شد
چنین دیر آمدنش از مه چرا شد
به بوم ماه وی را نیست دشمن
که یارد دشمنانی کرد بامن
نه قارن کرد یارد شوی شهرو
نه آن مهتر پسر کش نام ویرو
چه کار افتاد گویی زرد ما را
که افزون کرد راهش درد ما را
مگر دُژخیم ویسه دُژ پسندست
که ما را اینچنین در غم فگندست
دل سنگین به بوم ماه بنهاد
همی ناید به بوم مرو آباد
همی گفتی چنین با خویشتن شاه
دو چشمش دیدبان گشته سوی راه
که ناگاهی پدید آمد یکی گرد
به گرد اندر گرازان نامور زرد
بسان پیل مست از بند جسته
ز خشم پیلبانان دلش خسته
ز بس کینه نداند به ز بتر
بود هامون و کوهش هر دو یکسر
ز کین جویی شده چونان بی آزرم
که در چشمش جهان تاری بد از شرم
چو زرد آمد چنین آشفته از راه
ز گرد راه شد پیش شهنشاه
هنوز از رنج رویش بد پر آژنگ
نگردانیده پای از پشت شبرنگ
شهنشه گفت زردا شاد بادی
به نیکی دوستان را یاد بادی
بگو چون آمدی از ماه آباد
نه شادی از پیام خویش یا شاد
رواکام آمدی یا نرواکام
ازین هر دو کدامین بر نهم نام
جوابش داد زرد از پشت باره
به بخت شاه شادم هامواره
ازین راه آمدستم نرواکام
پس او داند که چونم بر نهد نام
پس آنگه از تگاور شد پیاده
میان بسته زبان و لب گشاده
نهاد آن روی گرد آلود بر خاک
ابر شاه آفرین کرد از دل پاک
بگفتش جاودان پیروزگر باش
همیشه نام جوی و نامور باش
به پیروزی مهی و مهر ورزی
جهان را هم مهی کن تو که ارزی
چنانست باد در دولت بلندی
که چون جمشید دیوان را ببندی
صچنانت باد اورنگ کیانی
که تاج فخر بر کیوان رسانیص
ترا بادا ز شاهی نیکبختی
زمین ماه را تنگّی و سختی
زمین ماه یکسر باد ویران
شده مأواگه گرگان و شیران
زمین ماه بادا تا یکی ماه
شده شمشیر و آتش را چراگاه
صهمه بادش پر آتش ابر بی آب
ز دردش آفتاب از مرگ مهتابص
زمین ماه را دیدم چو فرخار
پر از پیرایه و دیبای شهوار
به شهر اندر سراسر بسته آیین
ز بس پیرایه چون بتخانهء چین
زن و مردش نشسته در خورگاه
خورگاه از بتان پر اختر و ماه
زمین از رنگ چون باغ بهاری
فروزان همچو لالهء رودباری
بسی ساز عروسی کرده شهرو
عروسش ویسه و داماد ویرو
ز دامادیش با شه نیست جز نام
کس دیگر همی یابد ازُو کام
ازین شد روی من هم گونهء بُرد
تو کندی جوی آبش دیگری برد
به تو داده زن از تو چون ستانند
مگر ایشان که ارز تو ندانند
که و مِه راست باشد نزد نادان
چو روز و شب به چشم کور یکسان
نه با آن کرده اند این ناسزا کار
که پاداشی نداری شان سزاوار
ولیکن تا بدیشان بد رسیدن
همی باید به چشم این روز دیدن
کجا ویروست آنجا مهتر رزم
ز نادانی به زور خویش در بزم
لقب کردست روحا خویشتن را
به دل در راه داده اهرمن را
به نام او را همه کس شاه خوانند
جز او شاه دگر باشد ندانند
ترا نز شهریاران می شمارند
گوهری خود به مردت می ندارند
گوهری موبدت خوانند و دستور
چو خوانندت گوهری موبد درو
صکنون گفتم هر آنچه دیده ام من
سخنهایی که آن بشنیده ام منص
صترا بادا بزرگی بر شهانی
که بر شاهان گیتی کامرانیص
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
خبردار شدن موبد از خواستن ویرو ویس را و رفتن به جنگ
چو داد آن آگاهی مر شاه را زرد
رخان از خشم شد مر شاه را زرد
رخی کز سرخیش گفتی نبیدست
بدان سان که گفتی شنبلیدست
زبس خوی کز سر و رویش همی تاخت
تنش گفتی ز تاب خشم بگداخت
زبس کینه همی لرزید چون بید
چو در آب رونده عکس خورشید
بپرسید از برادر کاین تو دیدی
به چشم خویش یا جایی شنیدی
مرا آن گوی کش تو دیده باشی
نه آن کز دیگری بشنیده باشی
خبر هر گز نه مانند عیانست
یقین دل نه همتای گمانست
بیفگن مرمرا ز دل گمانی
مرا آن گو که تو دیدی عیانی
برادر گفت شاها من نه آنم
که چیزی با تو گویم کش ندانم
به چشم خویش دیدم هر چه گفتم
شنیده نیز بسیاری نهفتم
ازین پیشم چو مادر بود شهرو
مرا همچون برادر بود ویرو
کنون هر گز نخواهن شان که بینم
که از بهر تو با ایشان به کینم
تن من جان شیرین را نخواهد
اگر در جان من مهرت بکاهد
اگر خواهی خورم صد باره سوگند
به یزدان و به جان تو خداوند
که مهمانی به چشم خویش دیدم
ولیکن زان نه خوردم نه چشیدم
کجا آن سورو آن آراسته بزم
گرانتر بود در چشمم من از رزم
همیدون آن سرای خسروی گاه
به چشم من چو زندان بود و چون چاه
ز بانگ مطربان گشتم بی آرام
نواشان بود در گوشم چو دشنام
من آن گفتم که دیدم پس تو به دان
که تو فرمان دهی من بنده فرمان
چو بشنید این سخن موبد دگر بار
فزون از غم دلش را بار بر بار
گهی چون مار سرخسته بپیچید
گهی چون خم پرشیره بجوشید
بزرگانی که پیش شاه بودند
همه داندان به داندان بر بسودند
که شهرو این چرا یارست کردن
زن شاه را به دیگر کس سپردن
چه زهره بود و ویرو را که می خواست
زنی را کاو زن شاهنشه ماست
همی گفتند از این پس کام بدخواه
برادر شاه ما از کضور ماه
کنون در خانهء ویروی و قران
ز چشم بد بر آید کام دشمن
چنان گردد جهان بر چشم شهرو
که دشمن تر کسی باشدی ویرو
نه تنها ویس بی ویرو بماند
و یا آن شهر بی شهرو بماند
کجا بسیار جفت و سهر نامی
شود بی جفت و بی شاه گرامی
دمان ابری که سیل مرگ آرد
به بود ماه تا ماهی ببارد
مندی زد قصا بر هر چه آنجاست
که چیز آن فلان اکنون فلان راست
بر آن کضور بلا پرواز دارد
کجا لشکر که وی را باز دارد
بسا خونا که می جوشد در اندام
بسا جانا که می لرزد بی آرام
چو شاهنشه زمانی بود پیچان
دل اندر آتش اندیشه سوزان
دبیرش را همانگه پیش خود خواند
سخنهای چو زهر از دل بر افشاند
فرستادش به هر راهی سواری
به هر شهری که بودش شهریاری
ز شهرو با همه شاهان گله کرد
که بی دین چون شد و زنهار چون خورد
یکایک را به نامه آگهی داد
که خواهم شد به بود ماه آباد
از یشان خواند بهری را به یاری
ز بهری خواست مرد کارزاری
ز طبرستان و گرگان و کهستان
ز خوارزم و خراسان و دهستان
ز بوم سند و هند و تبت و چین
ز سغد و حدّ توران تا به ماچین
چنان شد در گهش ز انبوه لشکر
که دشت مرو شد چون دشت محشر
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
جواب دادن ویس رسول شاه موبد را
چو ویس دلبر این پیغام بشنید
تو گفتی زو بسی دشنام بشنید
حریرین جامه را بر تن زدش چاک
بلورین سیه را میک کوفد بی باک
چو او زد چاک بر تن پرنیانش
پدید آمد ز گردن تا میانش
هوای فتنهء عشقی نهیبی
بلای تن گدازی دلفریبی
حریری قاقمی خزّی پرندی
خرد بر صبر سوزی خواب بندی
چو جامه چاک زد ماه دو هفته
پدید آورد نسرین شکفته
به نوشین لب جوابی داد چون سنگ
به روی مهر بر زد خنجر جنگ
بدو فگت این پایم بد شنیدم
وزو زهر گزاینده چشیدم
کنون رو موبد فرتوت را گوی
به میدان در میفگن با بلا گوی
مبر زین بیش در امید من رنج
به باد یافه کاری بر مده گنج
صمرا کاری به رایت رهنمایست
بدانستم که رایت تا چه جایستص
نگر تا تو نپنداری که هر گز
مرا زنده به زیر آری ازین دز
و یا هر گز تو از من شاد باشی
و گر چه جادوی استاد باشی
مرا ویرو خداوندست و شاهست
به بالا سرو و از دیدار ماهست
مرا او مهتر و فرخ برادر
من او را نیز جفت و نیک خوار
در این گیتی به جای او که بینم
برو بر دیگری را کی گزینم
تو هر گز کام خویش از من نبینی
و گر خود جاودان اینجا نشینی
کجا من با برادر یار گشتم
ز مهر دیگران بیزار گشتم
مرا تا هست سرو خویش و شمشاد
چرا آرم ز بید دیگران یاد
و گر ویرو مرا بر سر نبودی
مرا مهر تو هم در خور نبودی
تو قارن را بدان زاری بکشتی
نبخضودی بر آن پیر بهشتی
مرا کشته بود باب دلاور
که دارم خود ازو بنیاد و گوهر
کجا اندر خورد پیوند جویی
تو این پیغام یافه چند گویی
من از پیوند جان سیرم بدین درد
کزو تا من زیم غم بایدم خورد
چو ویرو نیست در گیتی مرا کس
ز پیوندم نباشد شاد ازین پس
چو کار وی بدین بنیاد باشد
کسی دیگر ز من چون شاد باشد
و گر با او خورم در مهر زنهار
چه عغر آرم بدان سر پیش دادار
من از دادار ترسم با جوانی
نترسی تو که پیر ناتوانی
بترس ار بخردی از داد داور
کجا این ترس پیران را نکوتر
مرا پیرایه و دیبا و دینار
فراوان است گنج و شهر بسیار
به پیرایه مرا مفریب دیگر
که داد ایزد مرا پیرایه بی مر
مرا تا مرگ قارن یاد باشد
ز پیرایه دلم کی شاد باشد
اگر بفریبدم دیبا و دینار
نباشد بانوی بر من سزاوار
و گر من زین همه پیرایه شادم
نه از پشت پدر باشد نژادم
نه بشکوهد دل من زین سپاهت
نه نیز امید دارم بار گاهت
تو نیز از من مدار امید پیوند
که امیدت نخواهد بد برومند
چو بر چیز کسان امید داری
ز نومیدی به روی آیدت خواری
به دیدارم چنین تا کی شتابی
که نه هر گز تو بر من دست یابی
و گر گیتی به رویم سختی آرد
مرا روزی به دست تو سپارد
تو از پیوند من شادی نبینی
نه با من یک زمان خرم نشینی
برادر کاو مرا جفت گزیدست
هنوز او کام خویش از من ندیدست
تو بیگانه ز من چون کام یابی
و گر خود آفتاب و ماهتابی
تن سیمین برادر را ندارم
کجا با او ز یک مادر بزادم
ترا ای ساده دل چون داد خواهم
که ویران شد به دست جایگاهم
بلرزم چون بیندیشم ز نامت
بدین دل چون توانم جست کامت
میان ما چو این کینه در افتاد
نباشد نیز ما را دل به هم شاد
اگر چه پادشاه و کامرانی
ز دشمن دوست کردن چون توانی
نپیوندند با هم مهر و کینه
که کین آهن بود مهر آبگینه
درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگر چه ما دهیمش آب شکر
به مهر آنگه بود با تو مرا ساز
که باشد جفت با کبگ دری باز
کرا با مهتری دانش بود یار
کجا اندر خورد جفتی بدین زار
چه ورزیدن بدین سان مهربانی
چه زهر ناب خوردن بر گمانی
ترا چون بشنوی تلخ آید این پند
چو بینی بار او شیرین تر از قند
اگر فرزانه ای نیکو بیندیش
که روز آید ترا گفتار من پیش
چو خوی بد ترا روزی بد آرد
پشیمانی خوری سودی ندارد
چو بشنید این سخن مرد شهنشاه
ندید از دوستی رنگی در آن ماه
برفت و شاه را زو آگهی داد
شنیده کرد یک یک پیش او یاد
شهنشه را فزون شد مهر در دل
تو گفتی شکرش بارید بر دل
خوش آمد در دلش گفتار دلبر
که کام دل ندید از من برادر
همی گفت آن سخن ویسه همه راست
وزین گفتار شه را خرمی خاست
کجا آن شب که ویرو بود داماد
به دامادیش هر کس خرم و شاد
عروسش را پدید آمد یکی حال
کزو داماد را وارونه شد فال
فرود آمد قصای آسمانی
که ایشان را ببست از کامرانی
گشاد آن سیمین را علت از تن
به خون آلوده شد آزاده سوسن
دو هفته ماه یک هفته چنان بود
که گفتی کان یاقوت روان بود
زن مغ چون برین کردار باشد
به صحبت مرد ازو بیزار باشد
و گر زن حال ازو دارد نهانی
بر او گردد حرام جاودانی
همی تا ویس بت پیکر چنان بود
جهان از دست موبد در فغان بود
عروس ار چند نغز و با وفا بود
عروسی با نهیب و با بلا بود
کجا داماد نادیده یکی کام
جهان بنهاد بر راهش دو صد دام
ز بس سختی که آمد پیش داماد
بشد داماد را دامادی از یاد
زبس زاری که آمد پیش لشکر
همه کس را برون شد شادی از سر
چراغی بود گفتی سور ویرو
برو زد ناگهان بادی به نیرو
چو شاهنشاه حال ویس بشنود
به جان اندر هوای ویس بفزود
برادر بود او را دو گرامی
یکی رامین و دیگری زرد نامی
شهنشه پیش خواند آن هر دوان را
بر ایشان یاد کرد این داستان را
دل رامین ز گاه کودکی باز
هوای ویس را میداشتی راز
همی پرورد عشق ویس در جان
ز مردم کرده حال خویش پنهان
چو کشتی بود عشقش پژمریده
امید از آب و از باران بریده
چو آمد با برادر سوی گوراب
دگر باره شد اندر کشت او آب
امید ویس عشقش را روان شد
هوای پیر در جانش جوان شد
چو تازه گشت مهر اندر روانش
پدید آمد درشتی از زبانش
در آن هنگام وی را کرد پشتی
ننود اندر سخن لختی درشتی
کرا در دل فروزد مهر آتش
زبان گرددش در گفتار سر کش
برون آید زبان بیدل از بند
نگوید راز بی کام خداوند
زبان را دل بود بی شک نگهبان
سخن بی دل به دانش گفت نتوان
مباد آن کس که دارد بی دلی دوست
کجا در بی دلی بسیار آهوست
چو رامین را هوا در دل بر آشفت
ز روی مهربانی شاه را گفت
مبر شاها چنین رنج اندرین کار
مخور بر ویس و بر جستنش تیمار
کزین کارت به روی آید بسی رنج
به بیهوده برافشانی بدی گنج
چنین تخمی که در شوره فشانی
هم از تخم و هم از بر دور مانی
نه هر گز ویس باشد دوستدارت
نه هر گز راستی جوید به کارت
چو گوهر جویی و بسیار پویی
نیابی چونکش از معدن نجویی
چگونه دوستی جویی و پشتی
ز فرزندی که بابش را بکشتی
نه بشکوهد ز پیگار و ز لشکر
نه بفریبد به دینار و به گوهر
به بسیاری بلا او را بیابی
چو یابی با بلای او نتابی
چو در خانه بود دشمن ترا یار
چنان باشد که داری باستین مار
بتر کاری ترا با ویس آنست
که تو پیری و آن دلبر جوانست
اگر جفتی همی گیری جز او گیر
جوان را هم جوان و پیر را پیر
چنان چون مر ترا باید جوانی
مرو را نیز باید همچنانی
تو دی ماهی و آن دلبر بهارست
رسیدن تان به هم دشوار کارست
و گر بی کام او با او نشینی
ز دل در کن کزو شادی نبینی
همیشه باشی از کرده پشیمان
نیابی درد خود را هیچ درمان
بریدن زو بود پرده دریدن
دلت هر گز نتابد زو بریدن
نه از تیمار او یابی رهایی
نه نیز آرام یابی در جدایی
مثل عشق خوبان همچو دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست
اگر خواهی درو آسان توان جست
ولیکن گر بخواهی بد توان رست
تو نیز اکنون همی جویی هوایی
که هم فردا شود بر تو بلایی
درو آسان توانی جستن اکنون
ولیکن زو نشاید جست بیرون
اگر دانی که من میراست گویم
ازین گفتی همی سود تو جویم
ز من بنیوش پند مهربانی
چو ننیوشی ترا دارد زیانی
چو بشنود این سخن موبد ز رامین
مرو را تلخ بود این پند شیرین
چو بیماری بد اندر عشق جانش
که شکر تلخ باشد در دهانش
تنش را گر ز درد آهو نبودی
دهانش را شکر شیرین ننودی
اگر چه پند رامین مهر بر بود
شهنشه را ز پندش مهر افزود
دل پر مهر نپذیرد سلامت
بیفزاید شنابش را ملامت
چو دل از دوستی زنگار گیرد
هوا از سرزنش بر نار گیرد
صچنان کز سال و مه تنین شود مار
شود عشق از ملامت صعب و دشخوارص
ملامت بر جنگ شمشیر تیزست
سپر پیشش جگر با او ستیز است
ستیز آغاز عشق مرد باشد
بتفسد زو دل ارچه سرد باشد
و گر میغی ز گیتی سر برآرد
به جای سرزنش زو سنگ بارد
نترسد عاشق از باران سنگین
و گر باشد به جای سنگ ژوپین
هر آن ازوی ملامت خیسد آهوست
مگر از عشق ورزیدن که نیکوست
به گفتاری که بدگویی بگوید
هوا را از دل عاشق نضوید
چه باشد عشق را بدگوی کژدم
هر آنک او نیست عاشق نیست مردم
چو مهر اندر دل شه بیشتر شد
دلش را پند رامین نیشتر شد
نهانی گفت با دیگر برادر
مرا با ویس چاره چیست بنگر
چه سازم تا بیابم کام خود را
بیفزایم به نیکی نام خود را
اگر نومید از ین دژ باز گردم
به زشتی در جهان آواز گردم
برادر گفت شاها چیز بسیار
به شهرو بخش و بفریبش به دینار
به نیکویی امیدش ده فراوان
پس آنگاهی به یزدانش بترسان
بگو با این جهان دیگر جهانست
گرفتاری روان را جاودانست
چه عذر آرد روانت پیش دادار
چو در بند گنه باشد گرفتار
چو گویندت چرا زنهار خوردی
چرا بشکستی آن پیمان که کردی
بمانی شرم زد در پیش داور
نبینی هیچ کس را پشت و یاور
از این گونه سخنها را بیارای
به دینار و به دیبایش بپیرای
بدین دو چیز بفریبند شاهان
روا باشد که بفریبند ماهان
بدیند هر دو فریبد مرد هشیار
همه کس را به دینار و به گفتار
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه نوشتن موبد نزد شهر و و فریفتن به مال
شهنشه را خوش آمد پاسخ زرد
همانگه نزد شهرو نامه ای کرد
به نامه در سخنها گفت شیرین
به گوهر کرده وی را گوهر آگین
فراوان دانش و گفتار زیبا
ز شیرینی سخنهای فریبا
که شهرو راه مینو را مفرموش
سخنهایم به گوش دلت بنیوش
به یاد آور ز شرم جاودانت
کجا از دادگر بیند روانت
به یاد آور ز داور گاه دادار
ز هول دوزخ و فرجام کردار
تو دانی کاین جهان روزی سر آید
وزو رفته جهانی دیگر آید
بدین یک روزه کام این جهانی
مخر تیمار و درد جاودانی
بدین سان پشت بر یزدان مکن پاک
مگو بر کام اهریمن سخن پاک
مباش از جملهء زنهار خواران
که یزدان است با زنهار داران
تو خود دانی که چون کردیم پیوند
بران پیوند چون خوردیم سوگند
نه دشمن کامم اکنون دوست کامم
نه ننگم من ترا بر سر که نامم
چرا از من چنین بیزار گشتی
به دل با دشمنانم یار گشتی
تو این دختر به فر من بزادی
چرا اکنون به دیگر جفت دادی
بدان کز بخت من بود اینکه داماد
نگشت از ویس و از پیوند اوشاد
به جفت من دگر کس چون رسیدی
ز داد کردگار این چون سزیدی
اگر نیکو بیندیشی بدانی
که این بودست کار آسمانی
چو نام بند من بر ویس افتاد
ازو شادی نبیند هیچ دامد
تو این پیوند نو را باد می دار
همیدون دل از آن پیوند بردار
به من ده ماه پیکر دخترت را
ز کین من رها کن کضورت را
به هر خونی که ما ریزیم ایدر
گرفتاری ترا باشد در آن سر
اگر یاور نه ای با دیو دژ خیم
ز یزدان هیچ هست ار در دلت بیم
همان بهتر که این کینه ببرّی
جهانی را به یک زن باز خرّی
و گر نه بوم ماه از کین شود پست
تو آنگه چون توانی زین گنه رست
به نادانی مدان این کینه را خرد
که کس کین چنین را خرد نشمرد
و گر زین کین به مهر من گرایی
کنم در دست ویرو پادشایی
سپارم پاک وی را دستگاهم
بود مهتر سپهبد بر سپاهم
تو باشی نیز بانو در کهستان
چو باشد ویس بانو در خراسان
اگر ماندست لختی زندگانی
گذاریمش به ناز و شادمانی
جهان از دست ما آسوده باشد
ز پرخاش و ستم پالوده باشد
چو گیتی را به آسانی توان خورد
چه باید باهمه کس دشمنی کرد
چو شاهنشه از این نامه بپرداخت
خزینه از گهر وز گنج پرداخت
به شهرو خواسته چندان فرستاد
که نتوان کرد آن در دفتری یاد
صد اشتر بود با مهر و عماری
دگر پانصد ستر بودند باری
همیدون پانصد اشتر بود پر بار
بر ایشان بارها از جامه شهوار
صد اسپ تازی و سیصد نخاره
ز گوهر همچو گردون پر ستاره
دو صد سرو روان از چین و خلخ
بنفشه زلف و سنبل جعد و گلرخ
به بالا هر یکی چون سرو سیمین
برو بارنده هفتورنگ و پروین
کمرها بر میان از گوهر ناب
به سر تاج زرّو درّ خوشاب
بهاری بود ازان هر دلستانی
ز رخسارش بدو در گلستانی
همه با یار و با طوق زرّین
سراسر چون دهن شان گوهر آگین
دو صد زرینه افسر بود دیگر
همان صد درج زرین پر ز گوهر
بلورین بود و زرین هفتصد جام
به سان ماه با زهره گه بام
دگر دیبای رومی بیست خروار
به گونه همچو نو بشکفته گلنار
جز این بسیار چیز گونه گون بود
کجا از وصف و اندازه برون بود
تو گفتی در جهان گوهر نماندست
که نه موبد به شهرو برفشاندست
چو شهرو دید چندین گونه گون بار
چه از گوهر چه از دیبا و دینار
ز بس نعمت چو مستان گشت بیهوش
پسر را کرد و دختر را فراموش
ز یزدان نیز آمد در دلش بیم
دلش زان نامه شد گفتی به دو نیم
چو گردون دیو شب را بند بگشاد
پس آنگه ماه تابان را بدو داد
برآن دز نیز شهر و همچنان کرد
بیامخت آنچه برج آسمان کرد
کجا در گاه دز بر شاه بگشاد
به دز در شد هم آنگه شاه دلشاد
شبی تاریک و آلوده به قطران
سیاه و سهمگین چون روز هجران
به روی چرخ بر چون تودهء نیل
به روی خاک بر چون رای بر پیل
سیه چون انده و نازان چو امید
فرو هشته چو پرده پیش خورشید
تو گفتی شب به مغرب کنده بد چاه
به چاه افتاده ماه از چراغ ناگاه
هوا بر سوک او جامه سیه کرد
سپهر از هر سوی جمع سپه کرد
سیه را سوی مغرب برد هنوار
که آنجا بود در چه مانده سالار
سپاه آسمان اندر روارو
شب آسوده به سان کام خسرو
به سان چرخ ازرق چترش از بر
نگاریده همه چترش به گوهر
درنگی گشته و ایمن نشسته
طناب خیمه را بر کوه بسته
مه و خورشید هر دو رخ نهفته
به سان عاشق و معشوق خفته
ستاره هریکی بر جای مانده
چو مروارید در مینا نشانده
فلک چون آهنین دیوار گشته
ستاره از روش بیزار گشته
حمل با ثور کرده روی درروی
ز شیر آسمانی یافته بوی
ز بیم شیر مانده هر دو برجای
برفته روشنان از دست و از پای
دو پیکر باز چون دو یار در خواب
به یکدیگر بپیچیده چو دولاب
به پای هردوان در خفته خرچنگ
تو گفتی بی روان گشسته و بی چنگ
اسد در پیش خرچنگ ایستاده
کمان کردار دم بر سر نهاده
چو عاشق کرده خونین هر دودیده
ز فر بگشاده چون نار کفیده
زن دوشیزه را دو خوشه در دست
ز سستی مانده بر یک جای چون مست
ترازو را همه رشته گسست
دو پله مانده و شاهین شکست
در آورده به هم کژدم سر و دم
ز سستی همچو سرما خورده مردم
کمان ور را کمان در چنگ مانده
دو پای آزرده دست از جنگ مانده
بزده از تیر او ایمن بخفته
میان سبزه و لاله نهفته
ز ناگه بر بزه تیری گشاده
بزه خسته ز تیرش اوفتاده
فتاده آب کش را دلو در چاه
بمانده آبکش خیره چو گمراه
بمانده ماهی از رفتن به ناکام
تو گفتی ماهی است افتاده در دام
فلک هر ساعتی سازی گرفتی
بر آوردی دگر گونه شگفتی
مشعبدوار چابک دست بودی
عجایبهای گوناگون نمودی
ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود
تو گفتی چراغ آن شب بوالعجب بود
نمود اندر شمال خویش تنین
به گرد قطب دنبالش چو پرچین
غنوده از پس او خرس مهتر
چو بچه پیش او از خرس کهتر
زنی دیگر به زنجیری ببسته
به پیشش مرد بر زانو نشسته
برابر کرگسی پر بر گشاده
دو پای خویش بر تیری نهاده
جوانمردی به سان پاسبانی
به دست اندرش زرین طشت و خوانی
دو ماهی راست چون دو خیک پرباد
یکی بط گردنش چون سرو آزاد
یکی بی اسپ همواره عنان دار
یکی دیگر چو مار افسای با مار
یکی بر کرسی سیمین نشسته
ستوری پیش او از بند رسته
یکی بر کف سر دیوی نهاده
کله داری به پیشش ایستاده
نمود اندر جنوبش تیره جویی
زبس پیچ و شکن چون جعدمویی
به نزد جوی خرگوشی گرازان
دو سگ در جستن خرگوش تازان
ز بند آن هر دو سگ را بر گشاده
کمرداری چو شاهی ایستاده
یکی کشتی پر از رخشنده گوهر
مرو را کرده از یاقوت لنگر
چو شاخ خیزران باریک ماری
کلاغی در میان مرغزاری
نهاده پیش او زرّین پیاله
به جای می درو افگنده ژاله
پر از اخگر یکی سیمینه مجمر
پر از گوهر یکی شاهانه افسر
یکی پیکر به سان ماهی شیم
پشیزه بر تنش چون کوکب سیم
یکی استور مردم را خمانا
شکفته بر تنش فلهای زیبا
تو پنداری بیاشفتست چون مست
گرفته دست شیری را به دودست
یکی صورت چو مرغی بی پرو بال
چو طاووسی مرو را خوب دنبال
ز مشرق بر کشیده طالع بد
بدان تا بد بود پیوند موبد
به هم گرد امده خورشید با ماه
چو دستوری که گوید راز با شاه
رفیق هردو گشته تیر و کیوان
چهارم چرخ طالع جای ایشان
به هفتم خانه طالع را برابر
ذنب انباز بهرام ستمگر
میان هردوان درمانده ناهید
ز کردار همایون گشته نومید
نبود از داد جویان هیچ کس یار
که فرّخ بود پیوندش بدن کار
بدین طالع شهنشه ویس را دید
ندید از جفت خود آن کش پسندید
چو در دز رفت شاهنشاه موبد
به ایدون وقت وایدون طالع بد
فراوان جست ویس دلستان را
ندید آن نو شکفت بوستان را
ولیکن نور پیشانی و رویش
همیدون بوی زلف مشکبویش
شهنشه را از آن دلبر خبر داد
که مشکین بود خاک و عنبرین باد
همی شد تا به پیش او شهنشاه
بلورین دست او بگرفت ناگاه
کشان از دز به لشکر گاه بردش
به نزدیکان و جانداران سپردش
نشاندنش همنگه در عماری
رماری گشت ازو باغ بهاری
به گردش خادمان و نامداران
گزیده ویزگان و جانسپاران
همانگه نای رویین در دمیدند
سر پیکر به دو پیکر کشیدند
همان ساعت به راه افتاد خسرو
برابر گشت با باد سبکرو
شتابان روز و شب در راه تازان
به روی دلبر خودگشته نازان
چنان شیری که بیند گور بسیار
و یا مفلس که یابد گنج شهوار
اگر خرم بد از دلبر سزا بود
که صیدش بهتر از ماه سما بود
روا بود ار کشید از بهر او رنج
که ناگه یافت از خوبی یکی گنج
درو یاقوت خندان و سخنگوی
چو سیم ناب رخشان وسمن بوی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
دیدن رامین ویس را و عاشق شدن بر وى
چو روشن گشت شه را چشم امید
ز پستا زی خراسان برد خورشید
به راه اندر همی شد خرم و شاد
جفاهای جهانش رفته از یاد
صز روی ویس بت پیکر عماری
به راه اندر چو پر گوهر سماریص
چو بادی بر عماری بر گذشتی
جهان از بوی او خوش بوی گشتی
تو گفتی آن عماری گنبدی بود
ز موی ویس یکسر عنبر آلود
نگاریده بدو در آفتابی
فرو هشته برو زرین نقابی
گهی تابنده از وی زهره و ماه
گهی بارنده مشک سوده بر راه
گهی کرده درو خوبی گل افشان
زنخدان گوی کرده زلف چوگان
عماری بود چون فردوس یزدان
عماری دار او فرخنده رصوان
چو تنگ آمد قصای آسمانی
که بر رامین سر آید شادمانی
ز عشق اندر دلش آتش فروزد
بر آتش عقل و صبرش را بسوزد
بر آمد تند باد نوبهاری
یکایک پرده بربود از عماری
تو گفتی کز نیام آهخته شد تیغ
و یا خورشید بیرون آمد از میغ
رخ ویسه پدید آمد ز پرده
دل رامین شد از دیدنش برده
تو گفتی جادوی چهره ننودش
به یک دیدر جان از تن ربودش
اگر پیکان زهر آلود بودی
نه زخم بدین سان زود بودی
کجا چون دید رامین روی آن ماه
تو گفتی خورد بر دل تیر ناگاه
ز پشت اسپ که پیکر بیفتاد
چو برگی کز درختش بفگند باد
گرفته زاتش دل مغز سرجوش
هم از تن دل رمین هم ز سر هوش
ز راه دیده شد عشقش فرو دل
ازان بسته به یک دیدار ازو دل
درخت عاشقی رست از روانش
ولیکن کشت روشن دیدگانش
مگر زان کشت او را دید در جان
که او را زود آرد بار مرجان
زمانی همچنان بود اوفتاده
چو مست مست بی حد خورده باده
رخ گلگونش گشته ز عفران گون
لب میگونش گشته آسمان گون
ز رویش رفته رنگ زندگانی
برو پیدا نشان مهربانی
دلیران هم سوار و هم پیاده
ز لشکر گرد رامین ایستاده
به دردش کرده خون آلود دیده
امید از جان شیرینش بریده
ندانست ایچ کس کاورا چه بودست
چه بدیدست و چه رنج آست
به دردش هر کسی خسته جگر بود
به زاری هر که دیدش زو بتر بود
زبان بسته رگ از دیده گشاده
نهیب عاشقی در دل فتاده
چو لختی هوش باز آمد به جانش
ز گوهر چون صدف شد دیدگانش
دو دست خویش بر دیده بمالید
ز شرم مردمان دیگر ننالید
چنان آمد گمان هر خردمند
که او را باد صرع از پای افگند
چو بر باره نشست آزاده رامین
ز بس غم تلخ بودش جان شیرین
به راه اندر همی شد همچو گمراه
چو دیوانه ز حال خود نه آگاه
دل اندر پنجهء ابلیس مانده
دو چشمش سوی مهد ویس مانده
چو آن دزدی که دارد چشم یکسر
بدان جایی که باشد درج گوهر
همی گفتی چه بودی گر دگر راه
ننودی بشت نیکم روی آن ماه
چه بودی گر دگر ره باد بودی
ز روی ویس پرده در ربودی
چه بودی گر یکی آهم شنیدی
نهان از پرده رویم را بدیدی
شدی رحمش به دل از روی زردم
ببخضودی برین تیمار و دردم
چه بودی گر به راه اندر ازین پس
عماری دار او من بودمی بس
صچه بودی گر کسی دستم گرفتی
یکایک حال من با او بگفتیص
چه بودی گر کسی مردی بکردی
درود من بدان بت روی بردی
چه بودی گر مرا در خواب دیدی
دو چشم من پر از خوناب دیدی
دل سنگینش لختی نرم گشتی
به تاب مهربانی گرم گشتی
چه بودی گر شدی او نیز چون من
ز مهر دوستان به کام دشمن
مگر چون حسرت عشق آی
چنین جبار و گردنکش نبودی
گهی رامین چنین اندیشه کردی
گهی با دل صبوری پیشه کردی
گهی در چاه و سواس او فتادی
گهی دل را به دانش پند دادی
الا ای دل چه بودت چند گویی
وزین اندیشهء باطل چه جویی
تو پیچان گشته ای در عشق آن ماه
خود او را نیست از حال تو آگاه
چرا داری به وصل ویس امید
که هر گز کس نیابد وصل خورشید
چرا چون ابلهان امید داری
بدان کت نیست زو امیدواری
تو همچون تشنگان جویای آبی
ولیکن در بیابان با سرابی
ببخشاید بر تو کردگارت
که بس دشوار و آشفته ست کارت
چو رامین شد به بند مهر بسته
امید اندر دل خسته شکسته
نه کام خویش جستن می توانست
نه جز صبر ایچ راه چاره دانست
به راه اندر همی شد با دلارام
به همراهیش دل بنهاده ناکام
ز همراهی جزین سودی ندیدی
که بودی آن سمن عارض شنیدی
چو جانش روز و شب دربند بودی
به بودی مهد او خرسند بودی
ز عاشق زارتر زاری نباشد
ز کار او بتر کاری نباشد
کسی را کش تبی باشد بپرسند
وزآن مایه تبش بر وی بترسند
دل عاشق در آتش سال تا سال
نپرسد ایچ کس وی را ازان حال
خردمندا ستم باشد ازین بیش
که عشق را همی عشق آورد پیش
سزد گر دل بر آن مردم بسوزد
که عشق اندر دلش آتش فروزد
بس است این درد عاشق را که هنوار
بود با درد عشق و حسرت یار
همی بایدش درد دل نهفتن
نیارد راز خود با کس بگفتن
چنان چون بود مهر افزای رامین
چو کبگ خسته دل درچنگ شاهین
نه مرده بود یکباره نه زنده
میان این و آن شخصی رونده
ز سیمین کوه او مانده نشانی
ز سروین قدّ او مانده کمانی
بدین زاری که گفتم راه بگذاشت
سراسر راه خود را چاه پنداشت
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آگاهى یافتن دایه از کار ویس و رفتن به مرو
چو دایه شد ز کار ویس آگاه
که چون آواره برد او را شهنشاه
جهان تریک شد بردیدگانش
تو گفتی دود شد در مغز جانش
بجز گریه نبودش هیچ کاری
بجز موبد نبودش هیچ چاری
به گریه دشتها را کرد جیحون
به موبد کوهها را کرد هامون
همی گفت ای دو هفته ماه تابان
بتان ماهان شده تو ماه ماهان
چه کین دارد به جای تو زمانه
که کردت در همه عالم فسانه
هنوز از شیر آلوده دهانت
بشد در هر دهانی داستانت
نرسته نار دو پستانت از بر
هوای تو برست از هفت کضور
تو خود کوچک چرا نامت بزرگست
تو خود آهو چرا عشق تو گرگست
ترا سال اندک و جوینده بسیار
تو بی غدر هوادارانت غدار
ترا از خان و مان آواره کردند
مرا بی دختر و بی چاره کردند
ترا از خویش خود بیگانه کردند
مرا بی دختر و بی خانه کردند
ترا کردند بهواره ز شهرت
مرا کردند آواره ز بهرت
صترا از شهر خود بیگانه کردند
مرا در شهر خود دیوانه کردندص
مرا دیدار تو ایزد چو جان کرد
ابی جان زندگانی چون توان کرس
مبادا در جهان از من نشانی
اگر بی تو بخواهم زندگانی
پس آنگه سی جمازه ساخت راهی
بریشان گونه گونه ساز شاهی
ببرد از بهر دختر هر چه بایست
یکایک آنچه شاهان را بشایست
به یک هفته به مرو شاهجان شد
تن بیجان تو گفتی نزد چان شد
چو ویس خسته دل را دید دایه
ز شادی گشت جانش نیک مایه
میان خاک و خاکستر نشسته
شخوده لاله و سنبل گسسته
به حال زار گریان بر جوانی
بریده دل ز جان و زندگانی
شده نالان و گریان بر تن خویش
فگنده سر چو بوتیمار در پیش
گهی خاک زمین بر سر همی بیخت
گهی خون مژه بر بر همی ریخت
رخانش همچو تیغ زنگ خورده
به ناخن سربسر افگار کرده
دلش تنگ آمده همچون دهانش
تنش لاغر شده همچون میانش
چو دایه دید وی را زار و گریان
دلش بر آتش غم گشت بریان
بدو گفت ای گرانمایه نیازی
چرا جان در تباهی میگدازی
چه پردازی تن از خونی که جانست
چه ریزی آنکه جان را زو زیانست
توی چشم سرم را روشنایی
توی با بخت نیکم آشنایی
ترا جز نیکی و شادی نخواهم
هم از تو بر تو بیدادی نخواهم
مکن ماها چنین با بخت مستیز
چو بستیزی بدین سان سخت مستیز
که آید زین دریغ و زارواری
رخت را زشتی و تن را نزاری
رتا در دست موبد داد مادر
پس آنگه از پست نامد برادر
کنون در دست شاه کامرانی
مرو را همبر و جان و جهانی
برو دل خوش کن و او را میازار
که نازارد شهان را هیچ هشیار
اگر چه شاه و شهزدست ریرو
به چاه و فادشاهی نیست چون او
در می گر چه از دستت فتادست
یکی گوهر خدایت باز دادست
برادر گر نبودت پشت و یاور
پست پشت ایزد و اقبال یاور
و گر پیوند ویرو با تو بشکست
جهانداریچنین با تو بپیوست
فلک بستد ز تو یک سیب سیمین
به جای آن ترنجی داد زرین
دری بست و دو در همبرش بگشاد
چراغی برد و شمعی باز بنهاد
نکرد آن بد به جای تو زمانه
که جویی گریه را چندین بهانه
نباید ناسپاسی کرد زین سان
که زود از از کار خودگردی پشیمان
ترا امروز روز شاد خواریست
نه روز غمگینی و سو کواریست
اگار فرمانبری بر خیزی از خاک
بپوشی خسروانی جامهء پاک
نهی بر فرق مشکین تاخ زرین
بیارایی مه رخ را به پروین
به قد از تخت سروی بر جهانی
به روی از کاخ باغی بشکفاکی
ز گلگون رخ گل خوبی بیاری
به میگون لب می نوشی گساری
به غمزه جان ستانی دل ربایی
به بوسه جان فزایی دل گشایی
به شاب روزآوری از لاله گونروی
چو شب آری به روز از عنبرین موی
دهی خورشید را از چهره تضویر
نهی بر جادوان از زلف زنجیر
به خنده کم کنی مقدار شکر
به گیسو بشکنی بازار عنبر
دل مردان کنی بر نیکوان سرد
رخ شیران کنی بر آهوان زرد
اگر بر تن کنی پیرایهء خویش
چنین باشی که من گفتم و زین بیش
تو در هر دل زخوبی گوهر آری
تو در هر جان ز خوشی شکر آری
ز گوهر زیوری کن گوهرت را
ز پیکر جامه ای کن پیکرت را
کجا خوبی بیارایده به گوهر
همان خوشی بفزاید به زیور
جوانی داری و خوبی و شاهی
زون تر زین که تو داری چه خواهی
مکن بر هکم یزدان ناپسندی
مده بی درد ما را دردمندی
ز فریاد نترسد هکم یازدان
نگردد باز پس گردون گردان
پس این فریاد بی معنی چه خوانی
ز چشم این اشک بیهوده چه رانی
چو دایه کرد چندین پندها یاد
چه آن گفتار دایه بود و چه بار
تو گفتی گوز بر گندی همی شاند
و یا در بادیه کشتی همی راند
جوابش داد ویس ماه فیکر
که گفتار تو جون تخمی است بی بر
دل من سیر گشت از بوی و از رنگ
نپوشم جامه ننشینم به او رنگ
مرا جامه پلاس و تخت خاکست
ندیمم مویه و همراز باکست
نه موبد بیند از من شادکامی
نه من بینم ز موبد نیکنامی
چو با ویرو بدم خرمای بی خار
کنون خاری که خارما ناورم بار
اگر شویم ز بهر کام باید
مرا بی کام بودن بهتر آید
چو او را بود ناکامی بهفرجام
مبیند ایچ کس دیگر ز من کام
دگر باره زبان بگشاد دایه
که بود اند سخن بسیار مایه
بدو گفت ای چرغ و چشم مادر
سزد گر نالی از بهر برادر
که بودت هم برادر هم دلارم
شما از یکدگر نایافته کام
چه بدتر زانکه دو یار وفادار
به هم باشد سال و ماه بسیار
به شادی روز و شب با هم نشینند
ولیکن کام دل از هم نبینند
پس آنگه هر دو از هم دور مانند
رسیدن را به هم چاره ندانند
دریغ این بود با حسرت آن
بماند جاودانی درد ایشان
چنان مردی که باشد خارو درویش
ز ناگاهان یکی گنج آیدش پیش
کند سستی و آن را بر ندارد
مر آن را برده و خورده شمارد
چو باز آید نبیند گنج بر جای
بماند جاودان با حسرت و واری
جکین بودست با تو حال ویرو
کنون بد گشت و تیره فال ویرو
شد آن روز و شد آن هنگام فرخ
که بتوانست زد پیلی دو شه رخ
به نادانی مکن تندی و مستیز
مرا فرمان بر و زین خاک بر خیز
به آب گل سر و گیسو فرو شوی
پس از گنجورْ نیکوجامه ای جوی
بپوش آن جامه بر اورنگ بنشین
به سر بر نه مرّصع تاج زرّین
کجا ایدر زنان آیند نامی
هم از تخم بزرگان گرامی
نخواهم کت بدین زاری ببینند
چنین با تو به خاک اندر نشینند
هر آییند خرد دارّی و دانی
که تو امروز در شهر کسانی
ز بهر مردم بیگانه صد کار
به نام و ننگ باید کرد ناچار
بهین کاریست نام و ننگ جستن
زبان مردم بیگانه بستن
هران کس کاو ترا بیند بدین حال
بگوید بر تو این گفتار در حال
یکی بهره ز رعنایی شمارند
دگر بهره ز بدرایی شمارند
گهی گویند نشکوهید ما را
ز بهر آنگه نپسندید ما را
گهی گویاند او خود کیست باری
که ما را زو بیاید برد باری
صواب آنست اگر تو هوشمندی
که ایشان را زبان بر خود ببندی
هر آن کاو مردمان را خوار دارد
بدان کاو دشمن بسیار دارد
هر آن کاو برمنش با شدبه گشی
نباشد عیش او را هیچ خوشی
ترا گفتم مدار این عادت بد
ز بهر مردمان نز بهر موبد
کجا بر چشم او زشت تو نیکوست
که او از جان و دل دارد ترا دوست
چو بشنید این سخن ویس دلارم
به دل باز آمد او را لختی آرام
خوش آمد در دلش گفتار دایه
نجست از هیچ رو آزاد دایه
همانگاه از میان خاک بر خاست
تن سیمین بشست و پس بیاراست
همی پیراست دایه روی و مویش
همی گسترد بروی رنگ و بویش
دو چشم ویس بر پیرایه گریان
ز غم بر خویشتن چون ماه پیچان
همی گفت آه از بخت نگونسار
گه یکباره ز من گشتست بیزار
چه پران مرغ و چه باد هوایی
دهد هر یک به درد من گوایی
ببخشانید هر دم بر غربیان
برند از بهر بیماران طابیان
ببخشانید بر چون من غریبی
بیاریدم چو من خواهم طبیبی
منم از خان و مان خویش برده
غریب و زان و بر دل تیر خورده
ز شایسته رفیقان دور گشته
ز یکدل دوستان مهجور گشته
به درد مادر و فرخ برادر
تنم در موج دریا دل بر آذر
جهان با من به کین و بخت بستیز
فلک بس تند با من دهر بس تیز
قصا بارید بر من سیل بیداد
قدر آهیخت بر من تیغ فولاد
اگر بودی به گیتی داد و داور
مرا بودی گیا و ریگ یاور
چو دایه ماه خوبان را بیاراست
بنفشه بر گل خیری بپیراست
ز پیشانیش تابان تیر و ناهید
زر خسارش فروزان ماه و خورشید
چو بهرام ستمگر چشم جادوش
چو کیوان بد آیین زلف هندوش
لبان چون مشتری فرخنده کردار
همه ساله شکر بار و گهی بار
صدو گیسو در برافگنده کمندش
پری در زیر آن هر دو پرندشص
دو زلفش مشک و رخ کافور و شنگرف
چو زاغی او فتاده کشته بر برف
رخانش هست گفتی تودهء گل
لبانش هست گفتی قطرهء مل
چه بالا و چه پهنا زان سمن بر
سرا پا هر دو چون دو یار در خور
دو رانش گرد و آگنده دو بازو
درخت دلربایی گشته هر دو
بریشان شاخها از نقرهء ناب
و لیکن شاخها را میوه عناب
دهان چون غنیچهء گل نا شکفته
بدو در سی و دو لولو نهفته
به سان سی و دو گوهر در فشان
نهان در زیر دو لعل بدخشان
نشسته همچو ماهی با روان بود
چو بر می خاستی سرو روان بود
خرد در روی او خیره بماندی
ندانستی که آن بت را چه خواندی
ندیدی هیچ بت چون او بی آهو
بلند و چابک و شیرین و نیکو
به خوبی همچو بخت و کامرانی
ز خوشی همچو جان و زندگانی
ز بس زیور چو باغ نوبهاری
ز بس گوهر چو گنج شاهواری
اگر فرزانه آن بت را بدیدی
چو دیوانه به تن جانه دریدی
وگر رصوان بر آن بت بر گذشتی
به چشمش روی حوران زشت گشتی
ور آن بت مرده را آواز دادی
به خاک اندر جوابش باز دادی
و گر رخ را در آب شور شستی
ز پیرامنش نی شکر برستی
و گر بر کهربا لب را بسودی
به ساعت کهربا یاقوت بودی
چنین بود آن نگار سرو بالا
چنین بود آن بت حورشید سیما
بتان جین و مهرویان بربر
به پیشش همچو پیش ماه اختر
رخش تابنده بر اورنگ زرین
میان نقش روم و پیکر چین
چو ماهی در چمن گاه بهران
ستاره گرد ماه اندر مزاران
که داند کرد یک یک در سخن یار
که شاهنشاه وی را چه فرستاد
ز تخت جامها و درج گوهر
ز طبل عطرها و جام زیور
ز چینی و ز رومی ماه رویان
همه کافور رویان مشک مویان
یکایک چون گوزن رودباری
ندیده روی شیر مرغزاری
بخوبی همچو طاو و سان گرازان
بدیشان نارسیده چنگ بازان
نشسته ویس بانو از بر تخت
مشاطه گشته مر خوبیش را بخت
نیستان گشته پیش او شبستان
چو سروستان زده پیش گلستان
جهان زو شاد و او از مهر غمگین
به گوشش آفرین مانند نفرین
یکی هفته به شادی شاه موبد
گهی می خورد و گه چوگان همی زد
وزان پس رفت یک هفته به نخچیر
نیامد از کمانش بر زمین تیر
نه روز باده خوردن سیم و زر ماند
نه روز صید کردن جانور ماند
چو چوگان زد به پیروزی چنان زد
که گویش از زمین بر آسمان زد
کف دستش همی بوسید چوگان
سم اسپش همی بوسید میدان
چو باده خورد با مردم چنان خورد
که دریک روز دخل یک جهان خورد
کف دستش چو ابری بود باران
به ابراندر قدح چون برق رخشان
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
اندر بستن دایه مر شاه موبد را بر ویس
چو دایه ویس را چونان بیاراست
که خورشید از رخ او نور می خواست
دو چشم ویس از گریه نیاسود
تو گفتی هر زمانش درد بفزود
نهان از هر کسی مر دایه را گفت
که بخت شور من با من بر آشفت
دلم را سیر کرد از زندگانی
وزو بر کند بیخ شادمانی
اگر تو مر مرا چاره نجویی
وزین اندیشه جانم را نضویی
من این چاره که گفتم زود سازم
بدو کوته کنم رنج درازم
کجا هر گه که موبد را ببینم
تو گویی بر سر آتش نشینم
چه مرگ آید به پیش من چه موجه
که روزش بادهمچو روز من بد
اگر چه دل به آب صبر شستست
هوای دل هنوز از من نجستست
همی ترسم که روزی هم بجویی
نهفته راز دل روزی بگوید
ز پس آنکه او جوید ز من کام
ترا گسترد باید در رشت دام
که من یک سال نسپارم بدو تن
بپرهیزم ز پادفراه دشمن
نباشد سوک قران کم ز یک سال
مرا یک سال بینی هم بدین حال
ندارد موبدم یک سال آزرم
کجا او را ز من بیم و نه شرم
یکی نیزنگ سال از هوشمندی
مگر مردیش را بر من ببندی
چو سالی بگذرد پس بر گشایی
رهی گرددت چون یابد رهایی
صمگر چون زین سخن سالی بر آید
به من بر روز بدبختی سر آیدص
وگر این چاره کت گفتم نسازی
تو نیز از بخت من هرگز ننازی
شما را باد کام اینجهانی
تو با موبد همی کن شادمانی
که من نیکی به ناکامی نخواهم
همان شادی و بدنامی نخواهم
بهل تا کام موبد برنیاید
و گر جانم برآید نیز شاید
به بی کامی نگویی کام او ده
که بیجانی ز بیکامی مرا به
چو گفت این راز را با دایهء پیر
تو گفتی بردلش زد ناو کی تیر
دو چشم دایه بر وی ماند خیره
جهان بر هردو چشمش گشت تیره
بدو گفت ای چراغ و چشم دایه
نبینم با تو از داد ایچ مایه
سیه دل گشتی از رنج آی
سیاهی از شبه نتوان زدودی
سپاه دیو جادو بر تو ره یافت
ترا از راه داد و مهر بر تافت
ولیکن چون تو بی آرام گشتی
بیکباره خرد را در نوشتی
ندانم چاره جز کام تو جستی
بهافسون شاه را بر تو ببستی
کجا آنگه روی هر دو بیاورد
طلسم هر یکی را صروتی کرد
به آهن هر دوان را بست بر هم
به افسون بند هر دو کرد محکم
همی تا بسته ماندی بند آهن
ز بندش بسته ماندی مرد بر زن
و گر بندش کسی بر هم شکستی
همان گه مردی بسته برستی
چو بسته شد به افسون شاه بر ماه
ببرد آن بند ایشان را سحر گاه
زمینی بر لب رودی نشان کرد
مر آن را زیر خاک اندر نهان کرد
چو باز آمد یکایک ویس را گفت
که آن افسون کدامین جای بنهفت
بدو گفت آنچه فرمودی بکردم
اگر چه من ز فرمانت بدردم
ز فرمان تو خشنودیت جستم
چنین آزاد مردی را ببستم
به پیمانی که چون یک مه برآید
ترا این روز بدخویی سر آید
به حکم ایزدی خرسند گردی
ستیز و کینه از دل در نوردی
نگویی همچنین باشد یکی سال
که نپسندد خرد بر تو چنین حال
چو تو دل خوش کنی با شهریارم
من آن افسون بنهفته بیارم
بر آتش بر نهم یکسر بسوزی
شما را دل به شادی برفروزی
کجا تا آن بود در آب و در نم
بود هنواره بند شاه محکم
به گوهر آب دارد طبع سردی
به سردی بسته ماند زور مردی
چو آتش بند افسون را بسوزد
دگر ره شمع مردی برفروزد
چو دایه ویس را دل کرد خرسند
که تا یک ماه نگشاید ز شه بند
قصای بد ستیز خویش بننود
نگر تا زهر چون بر شکر آلود
بر آمد نیلگون ابری ز دریا
به آب سیل دریا کرد صحرا
رسید آن آب در هر مرغزاری
پدید آمد چو جیحون رودباری
به رود مرو بفزود آب چندان
که نیمی مرو شد از آب ویران
تبه کرد آن نشان و زمین را
ببردی آن بند شاه بافرین را
قصا کرد آن زمین را رودخانه
بماند آن بند بر شه جاودانه
به چشمش دربماند آن دلبر خویش
چو دینار کسان در چشم درویش
چو شیر گرسنه بسته به زنجیر
چران در پیش او بیباک نخچیر
هنوز او زنده بود از بخت کام
فرو مرد از تنش گفتی یک اندام
به راه شادی اندر گشت گمراه
ز خوشی دست کامش گشت کوتاه
به کام دشمان در صلت دوست
چو زندان بود گفتی برتنش پوست
به شب در بر گرفته دوست را تنگ
تو گفتی دور بودی شصت فرسنگ
همان دو شوی کرده ویس بتروی
به مهر دختری مانده چو بی شوی
نه موبد کام ازو دیده نه ویرو
جهان بنگر چه بازی کرد با او
بپروردش به ناز و شادکامی
بر آوردش به جاه و نیکنامی
چو قدش آفت سرو سهی شد
دو هفته ماه رویش را رهی شد
شکفته شد به رخ بر لالهزارش
به بار آمد زبر سیمثن دونارش
جهان با او ز راه مهر برگشت
سراسر حالهای او دگر گشت
بگویم با یک یک حال آن ماه
چه با دایه چه با رمین چه با شاه
بهگفتاری که چون عاشق بخواند
به درد دل ز دیده خون چکانه
بگویم داستان عاشقانه
بدو در عشق را چندین فسانه
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
بغایت رسیدن عشق رامین بر ویس
چو بر رمین بیدل کار شد سخت
به عشق اندر مرورا خوار شد بخت
همچنین جای بیانبوه جستی
که بنشستی به تنهایی گرستی
به شب پهلو سوی بستر نبودی
همه شب تا به روز اختر شمردی
به روز از هیچ گونه نارمیدی
چو گور و آهن از مردم رمیدی
ز بس کاو قد دجبر کردی
کجا سروی بدیدی سجده بردی
به باغ اندر گل صد برگ جستی
به یادروی او بر گل گرستی
بنفشه برچدی هر بامدادی
به یاد زلف او بر دل نهادی
ز بیم ناشکیبی می نخوردی
که یکباره قرارش می ببردی
همیشه مونسش طنبور بودی
ندیمش عاشق مهجور بودی
صبههر راهی سرودی زار گفتی
سراسر بر فراق یادر گفتیص
چو باد حسرت از دل بر کشیدی
به نیسان باد دی ماهی دمیدی
به ناله دل چنان از تن بکندی
که بلبل را ز شاخ اندر فگندی
به گونه اشک خون چندان براندی
که از خون پای او در گل بماندی
به چشمش روز روش تار بودی
به زیرش خز و دیبا خار بودی
بدین زاری و بیماری همی زیست
نگفتی کس که بیماریت از چیست
چو شمعی بود سوزان و گدازان
سپرده دل به مهر دلنوازان
به چشمش خوار گشته زندگانی
دلش پدرود گرده شادمانی
ز گریه جامه خون آلود گشته
ز ناله روی زراندود گشته
ز رنج عشق جان بر لب رسیده
امید از جان و از جانسان بریده
خیال دوست در دیده بمانده
ز چشمش خواب نوشین را برانده
به دریای جدایی غرقه گشته
جهان بر چشم او چون حلقه گشته
ز بس اندیشه همچون مست بیهوش
جهان از یاد او گشته فراموش
گهی قرعه زدی بر نام یارش
که با او چون بود فرجام کارش
گهی در باغ شاهنشاه رفتی
ز هر سروی گرا بر خود گرفتی
همی گفتی گوا باشید بر من
ببینیدم چنین بر کام دشمن
چو ویس ایدر بود با وی بگویید
دلش را از ستمگاری بضویید
گهی با بلبلان پیگار کردی
بدیشان سرزنش بسیار کردی
همی گفتی چرا خوانید فریاد
شما را از جهان باری چه افتاد
شما با جفت خود بر شاخسارید
نه چون من مستمند و کوارید
شما را ار هزاران گونه باغست
مرا بر دل هزاران گونه داغست
شما را بخت جفت و باغ دادست
مرا در عشق درد و داغ دادست
شما را ناله پیش یار باشد
چرا بساید که ناله زار باشد
مرا زیباست ناله گاه و بیگاه
که یارم نیست از درد من آگاه
چنین گویان همی گشت اندران باغ
دو دیده پر زخون و دلپر از داغ
قصا را دایه پیش آمد یکی روز
چنو گردان در آن باغ دل فروز
چو رامین دایه را دید اندر آن جای
چو چان اندر خور و چون دیده دورای
ز شادی خون ز رخسارش بجوشید
رخش گفتی ز لاله جامه پوشید
ز شرم دایه رویش گشت پر خوی
بسان در فشانده بر سر می
گل ار چه سخت نیکو بود و بربار
رخ رامین نکوتر بود صد بار
هنوزش بود سیمین دو بناگوش
نگشته سیمش از سنبل سیه پوش
هنوزش بود کافروی زنخدان
دو زلفش بود چون مشکین دو چوگان
هنوزش بود پشت لب چو ملحم
لبش چون انگبین و بارده درهم
هنوزش بود خنده همچو شکر
وزان شکر فروبارنده گوهر
بهبالا همچو شمشاد روان بود
ولیکن بار شمشاد ارغوان بود
به پیکر همچو ماه جانور بود
ولیکن با کلاه و با کمر بود
قبا بروی نکوتر بود صد بار
که نقش چینیان بر بتّ فرخار
کلاه او را نکوتر بود بر سرا
که شاهان جهان را بر سر افسر
به گوهر تا به آدم نامور شاه
به پیکر در زمانه سیمبر ماه
به دیدار آفت جان خردمند
به آفت جان هر کس آرزومند
هم از خوبی هم از کضور خدایی
سزا بروی دو گونه پادشایی
برادر بود موبد را و فرزند
ولیکن ماه را شاه و خداوند
چو چشمش دید جادو گشت خستو
که بهتر زین نباشد هیچ جادو
چو رویش دید رزوان داد اقرار
که بر حوران جزین کس نیست سالار
چنین رویی بدین زیب و بدین نام
ز مهر ویس بی دل بود و بی کام
چو تنها دایه را در بوستان دید
تو گفتی روی بخت جاودان دید
نمازش برد و بسیار آفرین کرد
مرد را نیز دایه همچنین کرد
پرسیدند چون دو مهربان یار
بخوشی یکدگر را مهربانوار
پس آنگه دست یکدیگر گرفتند
به مرز سوسی آزاد رفتند
ز هر گونه سخن گفتند با هم
سخنشان ریش دل را گشت مرهم
بدو گفت ای مرا از جان فزونتر
منم پیش تو از برده زبون تر
تو شیرینی و گفتار تو شیرین
تو نوشینی و دیدار تو نوشین
ترا از بخت خواهم روشنایی
مرا با بخت نیکت آشنایی
مرا تو مادری ویسه خداوند
به جان وی خورم هنواره سوگند
چنو خورشید چهر و ماه پیکر
چنو بانوژاد و شاهگوهر
نبود اندر جهان و هم نباشد
کرا او جفت باشد غم نباشد
بدان زادست پنداری ز مادر
که آتش بر کشد از گفت کضور
به خاصه زین دل بدبخت رامین
که آتشگاه خرداد است و برزین
اگر چه من همی سوزم ز بیدار
دل او بر چنین آتش مسوزاد
وگر چه بخت با من خورد زنهار
مرو را بخت فرخ باد و بیدار
همی گویم چو از عشقش بنالم
مبادا حال او هر گز چو حالم
همی گویم چو از مهرش بسوزم
مبادا روز او هرگز چو روزم
به هر دردی که من بنیم ز مهرش
کنم صد آفرین بر خوب چهرش
چنین خواهم که باشد جاودانی
مرا زو رنج و او را شادمانی
خوش آمد دایه را گفتار رامین
ز بیجاده پدید آورد پروین
به خنده گفت راما جاودان زی
به کام دوستان دور از بدان زی
درود و تن درستی مر ترا باد
مباد از بخت بر جان تو بیداد
به فرّت من درست و شادکامم
به کامت نیک بخت و نیکنامم
همیدون دخترم روشن حور و ماه
که بسته باد بر وی چشم بدخواه
چو رویش باد نیکو ماه و سالش
چو مویش باد پیچان بدسگالش
همه گفتار تو دیدم بی آهو
چو دیدار تو جان افزای و نیکو
جز آن کاو مر ترا بدبخت کردست
که بربیداد تو دل سخت کردست
ندارم از تو این گفتار باور
که او بر تو نه شاهست و نه داور
دگرباره جوابش داد رامین
که چون عاشق نباشد هیچ مسکین
دل او را دشمنی باشد ز خانه
بر او جویانده هر روزی بهانه
گهی نالد به درد و حسرت دوست
گهی گرید به داغ فرقت دوست
به دست عشق گر چه زار گردد
ز بهر او ز جان بیزار گردد
صو گر چه زاو بلا بسیار بیند
ز دیگر کامها او را گزیندص
دو چشم مرد را از کام نایاب
گاهی بی خواب دارد گاه با آب
همی آن چیز جوید کش نیابد
وزآن چیزی که یابد سر بتابد
بلای عشق را بر تن گمارد
پس آنگه درد را شادی شمارد
اگر با عشق بودی مرد را خواب
چه عشق دوست بودی چه می ناب
کجا خویشی با تلخیش یارست
چنانکش خرمی جفت خمارست
چه عاشق باشد اندر عشق مست
کجا بر چشم او نیکو بود گست
به عشق اندر چو مست آشفته باشد
ز ناخفتش بسان خفته باشد
خرد باشد که زشت از خوب داند
چو مهر آید خرد در دل نماند
ستنبه دیو بر وی زود دارد
همیشه چشم او را کور دارد
خرد با مهر هرگز چون بسازد
که آن چون می همی این را بتازد
نفرماید خرد آن را گزیدن
کزو آید همی پرده دریدن
مرا از عشق شد پرده دریده
شکیب از دل خرد از تن بریده
بر آمد ناگهان یک روز بادی
مرا بننود روی حور زادی
چو دیدم ویس بود آن ماه پیکر
چو ماهم کرد دور از خواب واز خور
دو چشمم تا بهشتی دید خرم
دلم چون دوزخی افتاد در غم
نه بادی بود گفتی آفتی بود
مرا ناگاه روی فتنه بننود
مرا در کودکی تو پروریدی
وزان پس مرمرا بسیار دیدی
ندیدی حال من هرگز بدین سان
ز درد دل نه باجان و نه بی جان
تو گویی شیر من روباه گشست
از این سخنی و کوهم کاه گشست
تنم دیگر شدست و گونه دیگر
یکی مویست پنداری یکی زر
مژه بر چشم من گشست مسمار
همیدون موی بر اندام من مار
اگر روزی کنم با دوستان بزم
تو گویی می کنم با دشمان رزم
گه رامش چنان دلتنگ و زارم
که گویی با بلا در کارزارم
اگر گردم به رامش در گلستان
به گمره گشته مانم در بیابان
به شب در بستر و بالین دیبا
تو گویی غرقه ام در ژرف دریا
به روز اندر میان غمگساران
چو گویم پیش چوگان سواران
به شبگیران چنان نالم به زاری
که بلبل بر گلان نوبهاری
سحرگاهان چنان گریم به تیمار
که ابر دی مهی بر شخّ کهسار
بیاریدست از آن دو چشم دلگیر
مرا بر دل هزاران ناوکی تیر
بیفتادست از دو زلف دلبند
مرا بر دل هزاران گونه گون بند
به گور خسته مانم در بیابان
به دل بر خرده زهر آلوده پیکان
به شیر تند مانم پوی پویان
خورشان بچهء گمگشته چویان
به طفل خرد مانم دل شکسته
هم از مادر هم از دایه گسته
به شاخ مردم مانم نغز رسته
قصای آسمان او راشکسته
کنون از تو همی زنهار خواهم
جوانمردیت را من یار خواهم
صمرا زین آتش سوزنده برهان
ز جنگ شیر مردم خوار بستانص
جوانمردی چنان کت هست بنمای
بر این فرزند بیچاره ببخشای
ببژشاید دلتء بیگانگان را
همان رحمآورد دیوانگان را
تو چونان دان که من بیگانه ای ام
ویا از بیهشی دیوانه ای ام
به هر حالی به بخشایش سزایم
که چونین در دم سرخ اژدهایم
تو نیز از مردمی بر من ببخشای
به نیکی در دلت مهرم بیفزای
پیام من بگو سرو روان را
بت گویا و ماه باروان را
صپری دیدار خورشید زمین را
شکر گفتار حور راستین راص
سیه زلفین بت یاقوت لب را
بهار خرمی باغ طرب را
بگو ای از نگویی آفریده
به ناز و شادکامی پروریده
ترا حوبان به خوبی مهر داده
بتان پیش تو سر بر خط نهاده
سپاه جادوان از تو رمیده
نگار چینیان از تو شمیده
دو هفته ماه پیشت سجده برده
فروغ خویش رویت را سپرده
رخانت خسروان را بنده کرده
لبانت مردگان را زنده کرده
بت بربر ز رویات خوار گشته
همان بتگر ز بت بیزار گشته
گدازان شد تنم از بیم و امید
چو برف کوهسار از تاب خورشید
دلم افتاد در مهرت به ناکام
شنابان همچو گوری مانده در دلم
خرد آواره گشته هوش رفته
دل اندر تن نه بیدار و نه خفته
نه زاسایش دارم نه از رنج
ناز رامش به دل شادم نه از گنج
نه با یاران به میدان اسپ تازم
نه چوگان گیرم و نه گوی بازم
نه یوزان را سوی گوران دوانم
نه بازان را سوی کبگان پرانم
نه می گیرم نه با خوبان نشینم
نه جز وی در جهان کس را گزینم
نه یک ساعت ز درد آزاد باشم
نه یک روزی به چیزی شاد باشم
به خانء خویش در چونین اسیرم
نبینم دوستدار و دستگیرم
به شب تا روز پیچان و نوانم
چو ماری چوب خورده در میانم
تنم درمان ز گفتار تو یابد
دلم دارو ز دیدار تو یابد
من آنگه باز یابم صبر و هوشم
که خوش گفتار تو آید به گوشم
اگر چه سال و مه از تو به دردم
چنین با اشک سرخ و روی زردم
مرا عشق تو در جان خوشتر از جان
وگرچه جان من زوگشت رنجان
نخواهم بی هوایت زندگانی
نجویم بی وفایت شادمانی
اگر جانم ز مهرت سیر گردد
به سر بر موی من شمشیر گردد
همی دانم که تا من زنده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
سپیدی روزم از روی تو باشد
سیاهی شب هم از موی تو باشد
رخ رنگینت باشد نوبهارم
لب نوشیند باشد غمگسارم
ز رخسار تو تابد آفتابم
ز گیسوی تو بوید مشک نابم
ز اندام تو باشد یاسمینم
ز گفتار تو باشد آفرینم
بهشت جاودان آن روز بینم
که آن رخسار جان افروز بینم
ز دولت کام خود آنگه یابم
که با پیوند رویت راه یابم
ز یزدان این خواهم شب و روز
که گردد بختم از روی تو فیروز
دلت بر من نماید مهربانی
نجوید سر کشی و بد گمانی
صاگر کین وروز و با من ستیزد
به جان من که خون من بریزدص
چه باید ریختن خون جوانی
که هر گز بر تو نامد زو زیانی
زبس کاو بر تو دارد مهربانی
تو او را خویشتری از زندگانی
ببرد دل ز جان وز تو نبود
به دیده خاک پایت را بخرد
ز گیهان مر ترا خواهد به ناچار
ازیرا کش تو بردی دل به آزار
اگر خوبی کنی تن پیش دارد
وگرنه بر سر دل جان سپارد
چو بشنید این سخنها دایه پیر
تو گفتی خورد بر دل ناو کی تیع
نهانی دلش بر رامین ببخضود
ولیکن آشکارا هیچ نننود
مرو را گفت راما نیکناما
نگردد همچو نامت ویس راما
نگر تا تو نداری هر گز امید
که تابد بر تو آن تابنده خورشید
نگر تا تو نپنداری که دستان
بکار آیدت با آن سرو بستان
نگر تا در دلت ناید که نیرو
توانی کرد با فرزندی شهرو
ترا آن به که دل وی نبندی
کزین دلبندی آید مستمندی
نپیمایی به دل راه تباهی
کزو رسته نیامدء هیچ راهی
خردمندی و شرم و دانش و رای
به کار آید روان را در چنین جای
که زشت از خوب و نیک از بدبدانی
به دل کاری سگالی کش توانی
کاگر تو آسمان را در نوردی
و گر دریا بینباری به مردی
میان بادیه جیهون برانی
ز روی سنگ لاله بشکفانی
جهانی دیگر از گوهر بر آری
زمینش بر سر مویی بداری
ابا این جادوی و نیک دانی
به کار ویس هم خیره بمانی
به مهرت ویسه آنگه سر در آرد
که شاخ ارغوان خرما برآرد
سزد گردل ز پیوندش بتابی
که او ماهست پیوندش نیابی
که یارد گفتن این گفتار با وی
که یارد جستن این آزاد با وی
مدانی کاو چگونه خویش کامست
ز خوی خود چگونه دیر رامست
اگر من زهرهء صد شیر دارم
پیامت پیش او گفتن نیارم
هر آیینه تو نپسندی که در من
به زشتی راه یابد گفت دشمن
تو خود دانی که ویس امروز چونست
به خوبی از همه خوبان فزونست
هر آن گه کاین سژن با وی بگویم
به رسوایی بریزد آب رویم
چنانست او میان ویس دختان
که خسرو در میان نیک بختان
منش بر آسمان دارد به گشّی
و با مردم نیامیزد به خوشی
همش در تخمه پرمایه ست گوهر
همش در گنج شهوارست جوهر
بدان گوهر ز شاهان سر فرازست
بدین جوهر ز مردم بی نیازست
نه از کار بزرگ آید نهیبش
نه از گنج گران آید فریبش
کنون ژود دلش لشتی مستمندست
نه تنهایی و بی شهری نژندست
ز خان و مان و شهر خویش دورست
هم از رامست هم از مردم نفورست
گهی آب از مژه بارد گهی خون
گهی از بخت نالد گه ز گردون
چو یاد آرد ز مادر وز برادر
بجوشد همچو عود تر بر آذر
کند نفرین بر آن سال و مه شوم
که دوری دادش از آرام و از بوم
بدین سان بانوی جمشید گوهر
به خوبی نامدار هفت کضور
بهلاله خواسته مادر ز یازدانش
بپرورده میان ناز و فرمانش
کنون پر درد و پر تیمار و نالان
ز همزادان بریده وز همالان
به پیش وی که یارد برد نامت
که یارد گفتن این یافه پیمان
مرا این کار بیهوده مفرمای
که سر گز نداند رفت چون پای
سبانم گر فزون از قطر میغست
زبانی این سخن گفتن دریغست
چو بشنید این سخن رامین بیدل
ز آب دیده کردش خاک را گل
ز سختی گریه اندر برش بشکست
شکنج گریه گفتارش فرو بستت
هم از گریه بماند و هم از گفتار
بران بخشان کاو باشد چنین زار
به مغزش بر شد از دل آتش مهر
دمیدش زعفران از لاله گون چهر
چو یک ساعت زبانش بود بسته
دل اندر بر شکسته دم گسسته
دگر باره سخنها گفت زیبا
ز دردی سخن و حالی ناشکیبا
بسی زاری و لابه کرد و خواهش
نیامد در ستیز دایه کاهش
چو رامین بیش کردی زارواری
ازو بیش آمدی نومیدواری
به فرجام اندرو آویخت رامین
برو ریزان ز دیده اشک خونین
همی گفت ای انوشین دایه زنهار
مکن جان مرا یکباره آوار
مبر امیدم از جان و جوانی
مکن چون زهر بر من زندگانی
توی از دوستان پشت و پناهم
توی فریادجوی و چاره خواهم
چه بشاد گر کنی مردم ستانی
مرا از چنگ بدبختی رهانی
در بسته ز پیشم بر گشایی
به روی ویسه ام راهی نمایی
گر اکنون از تو نومیدی پذیرم
به مرگ ناگهان پیشت بمیرم
مکن بی چرم را در چاه مفگن
نمک بر سوخته کمتر پراگن
ترا بنده شدستم بنده بپذیر
وزین سختی یکی ره دست من گیر
توی در مان دردم در جهان بس
درین بیچارگی فریاد من رس
بجز تو در جهان کس را ندانم
که با او راز خود گفتن توانم
پیام من بگو با آن سمنبر
بهانه بیش ازین پیشم میاور
بچاره آسیا سازند بر باد
بر آرند از میان رود بنیاد
به زیر آرند مرغان را زگردون
ز دریا ماهیان آرند بیرون
به دام آرند شیران ژیان را
به بند آرند پیلان دمان را
برون آرند ماران را ز سوراخ
به افسونها کنندش رام گستاخ
تو نیز افسون ز هر کس بیش دانی
همیدون چاره ها کردن توانی
سژن دانی بسی هنگام گفتار
هنر داری بسی در وقت کردار
سخن را با هنر نیکو بپیوند
وزیشان هر دو برنه ویس را بند
اگر نه بخت من بودی نکورای
ترا پیشم نیاوردی دراین جای
چنان چون تو مرا یاری درین کار
خدا بادا به هر کاری ترا یار
بگفت این و پس او را تنگ در بر
کشید و داد بوسی چند بر سر
وزان پس داد بوسش برلب و روی
بیامد دیو و رفت اندر دلش کاشت
چو بر زن کام دل راندی یکی بار
چنان دان کش نهادی بر سر اپسار
چو رامین از کنار دایه بر خاست
دل دایه به تیمارش بیارست
دریده شد همنانگه پردهء شرم
شد آن گفتار سردش درزمان گرم
بدو گفت ای فریبنده سخن گوی
ببردی از همه کس در سخن گوی
دلت از هر کسی جویای کامست
ترا هر زن که بینی ویس نامست
مرا تو دوست بودی دل افروز
ولیکن دوستر گشتم از امروز
گسسته شد میان ما بهانه
که شد تیر هوا سوی نشانه
ازین پس هر چه تو خواهی بفرمای
که از فرمانت بیرون ناورم پای
کنم بخت ترا بر ویس پیروز
ستانم داد مهرت زان دل افروز
چو بشنید این سخن دلخسته رامین
بدو گفت ای مرا رویش جهان بین
ترا زین پس نگر تا چون پرستم
به پیشت جان به خدمت چون فرستم
همی بینی که پیچان همچو مارم
چگونه صعب و آشفته ست کارم
به شب گویم نماند زنده تا بام
جو بام آید ندارم طمع تا شام
بدان مانم که در دریا نشنید
ز دریا باد و موج سخت بیند
نگر تا او زمانه چون گذارد
که یک ساعت امید جان ندارد
من از تیمار ویسه همچنانم
شبان از روز و از شب ندانم
کنون امید در کار تو بستم
مگر گیری درین آسیب دستم
چو از تو این نوازشها شنیدم
تو دادی بند شادی را کلیدم
جوانمردی بکار آرد به کردار
که بی کردار ناخوبست گفتار
بگو تا روی فرخ کی نمایی
بدیدارم دگر باره کی آیی
کجا من روز و ساعت می شمارم
همیشه دیدنت را چشم دارم
همی تا شادمانت باز بینم
بر آتش خسپم و بر وی نشینم
به دیدارت چنان باشد شتابم
که یک ساعت قرار تن نیابم
چو آشفته نمانم بر یکی رای
چو دیوانه نپایم بر یکی جای
بخنده گفت جادو کیش دایه
تو هستی در سخن بسیار مایه
بدین گفتار نغز و لابه چون نوش
به مغز بیهشان باز آوری هوش
دلم را تو بدین گفتار خستی
چو جانم را بدین زنهار بستی
ز جان خویش بندی بر گشادی
بیاوردی و بر جانم نهادی
نگر تا هیچ گونه غم نداری
کزین اندوهت آید رستگاری
تو خود بینی که کامت چون بر آرم
به نیکی روی کارت چون نگارم
ترا بر اسپ تازی چون نشانم
به چشم دشمنان بر چون دوانم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
فریفتان دایه ویس را به جهت رامین
چو دایه پیش ویس دلستان شد
چو جادو بد گمان و بد نهان شد
سخنهای فریبنده بپیراست
به دستان و به نیرنگش بیاراست
چو ویس دلستان را دید غمگین
از آب دیدگان تر کرده بالین
به درد مادر و هجر برادر
گسسته عقد مروارید بربر
بدو گفت ای مرا چون جان شیرین
نه بیماری چه داری سر به بالین
چه دیوست این که جانش نشستست
در هر شادیی بر تو ببستست
گمان کردی به رنج اندر سهی سرو
تو پنداری که در چاهی نه در مرو
سبکتر کن ز دل بار گران را
کزو آسیب سخت آید روان را
نه بس کاری بود اسیب بردن
گذشته یاد کردن درد خوردن
ز غم خردن بتر پتیاره ای نیست
ز خرسندی به او را چاره ای نیست
اگر فرمان بری خرم نشینی
به بخت خویش خرسندی گزینی
صز خرسندید جان را نیک یار است
نه خرسندیت با جان کارزار استص
چو بشنید این سحن ویس دلارام
تو گفتی ایفت لختی در دل آرام
چو خورشیدی سر از بالین بر آورد
ز غنبر سلسله بر گل بگسترد
زمین از رنگ رویش نقش چین گشت
هوا از بوی مویس عنبرین گشت
چه ایوان بود و چه روی دلارام
به رنگ رویش یکدگر هر دو وشی فام
چو باغ جوب رنگ اردیبهشتی
بهشت ایوان و ویس او را بهشتی
رخانش بود گفتی نوبهاران
هم از چشمش برو باریده باران
شخوده نیلگون گشت رخانش
چو نیلوفر بد اندر آبدانش
در آب اشک او دو چشم بی خواب
نکوتر بود از نرگس که در آب
به گریه دایه را گفت رخانش
چو نیلوفر بد اندر آبدنش
در آب اشک او دو چشم بی خواب
نکوتر بود از نرگس که در آب
به گریه دایه را گفت این چه روزاست
که گویی آتش آرام سوزست
به هر روزی که نو گردد ز گردون
مرا نو گردد اندوهی دگرگون
گناه از مرو بینم یا ز اختر
و یار زین چرخ خود کام ستمگر
که گویی کوه چون البرز هفتاد
نگون شد ناگهان و بر من افتاد
نه مروست که بود تن گدازست
نه شهرست این که چاه شست بازست
نگارستان و باغ و کاخ شهوار
مرا هستند همچون دوزخ تار
تن من دردها را راه گشست
تو گویی جانم آتشگاه گشست
ز شب بینم بلا وز روز تیمار
پزاید بر دلم زین هردوان بار
به جان که گرآید مرا هوش
بود چون زندگانی بر دلم نوش
من امید از جهان بریدمم
که ویرو را به جواب اندر بدیدم
نشسته بر سمند کوه پیکر
مرو را نیزه در کف تیغ در بر
زنخچیر آمده با شادکامی
بسی کرده به صحرا نیک نامی
به شادی باره را پیشم بتازید
به خوشی مر مرا لختی نوازید
مرا گفتی به آواز چو شکر
که چونی یار من جان برادر
به بیگانه زمین در دست دشمن
بگو تا حال تو چونست بی من
وزان پس دیدمش بامن بخفته
بر سیمین من در بر گرفته
لب طوطی و چشم گاومیشم
بسی بوسید و تازه کرده ریشم
مرا گفتار او کم دوش خواندست
هنوز اندر دل و گوش ماندست
هنوز آن بوی خوش زان پیکر نغز
مرا ماندست در بینی و در مغز
بتر زین کی نماید بخت کینم
که ویرو را همی در خواب بینم
چو گردونم نماید روز چونین
مرا زین پس چه باید جان شیرین
مرا تا من زیم این غم بسنده ست
که جانم مرده و امدام زنده ست
تو دیدی دایه اندر مرو گنده
خدایت را چو ویرو هیچ بنده
همی گفت این سخنهای دل انگیز
شده دو چشم خونریزش گهر نیز
نهاده دایه دستش بر سر و بر
همی گفت ای چراغ و چشم مادر
ترا دایه ز هر دردی فدا باد
غم تو مشنوداد و بد مبیناد
شنیدم هر چه گفتی ای پری روی
فتاد اندر دلم چون آهی و روی
اگرچه درد بر تو بی کرانست
مرا درد تو بر دل بیش از آنست
مبر اندوه کت بردن نه آیین
به تلخی مگذران این عمر شیرین
به رامش دار دل را تا توانی
که دو روزست ما را زندگانی
جهان چون خان راه مردمانست
درنگ ما درو در یک زمانس
بود شادیش یکسر انده آمیغ
نپاید دیر همچون سایهء میغ
جهان را نام او زیرا جهانست
که زی هشیار چون رخش جهانست
چرا از بهر آن اندوه داری
که هست ایدر جهان چون تو گذاری
اگر کامی ز تو بستد زمانه
به صد کام دگر داری بهانه
جوان و کامگار و پادشایی
به شاهی بر گهان فرمان روایی
مکن پدرود یکباره جهان را
مکن در بند جاویدان روان را
به گیتی در جوانان هر که مردند
همه جویان کام و کرد وخوردند
یکایک دل بهچیزی رام دارند
به رامش روز خود پدرام دارند
گروهی صید یوز و باز جویند
گروهی چنگ و بربط ساز جویند
گروهی خیل دارند و شبستان
غلامان و بتان نارپستان
همیدون هر چه پوشیده زنانند
به چیزی هر یکی شادی کنانن
تو با تیمار ویرو مانده و بس
نخواهی در جهان جستن جز او کسی
مرا گفتی که اندر مرو گنده
خدایت را چو ویرو نیست بنده
صاگر چه شاه و خود کام است ویرو
فرشته نیست پرورده به مینوص
به مرو اندر بسی دیدم جوانان
دلیران جهان کضور ستانان
بهبالا همچو سرو جویباری
بهچهره همچو باغ نوبهاری
ز خوبی و دلیری آفریده
به مردی از جهانی برگزیده
خردمندان که ایشان را ببینند
یکایک را ز ویرو بر گزینند
وز یشان شیر مردی کامرانست
کجا در هر هنر گویی جهانست
گر ایشان اخترند او آفتابست
ور ایشان عنبرند او مشک نابست
بهتخمه تا به آدم شاه و مهتر
به گوهر شاه موبد را برادر
خجسته نام و فرخ بخت رامین
فرشته بر زمین و دیو در زین
به ویرو نیک ماند خوب چهری
گروگان شد همه دلها به مهری
دلیران جهان او را ستایند
که روز جنگ با او برنیایند
به ایران نیست همچون او هنرجوی
شکافند به ژوپین و سنان موی
به توران نیست همچون او کمان ور
به فرمانش رونده مرغ با پر
ز گردان بیش ریزد خون گه روزم
ز یاران بیش گیرد می گه بزم
به گوشش همچو شیر کینهدارست
به بخشش همچو ابر نوبهارست
ابا چندین که دارد مردواری
به دل این داغ دارد کش تو داری
ترا ماند به مهر ای گنبد سیم
تو گویی کرده شد سیبی به دونیم
نگه کن تا تو چونی او چنانست
چو زر اندود شاخ خیزراست
ترا دیدست و عاشق گشته بر تو
امید مهربانی بسته در تو
همان چشمش که چون نرگس به بارست
چو ابر نوبهاران سیل بارست
همان رویش که تا بنده چو ماهست
ز درد بیدلی همرنگ کاهست
دلی دارد بلا بسیار برده
نهیب عاشقی بسیار خورده
جهان نادیده در مهر اوفتاده
دل و جان را به دیدار تو داده
ترا بخشایم اندر مهر و او را
که بخضودن سزد روی نکو را
شما را دیده ام در قشق بی یار
دو بیدل هر دو بیروزی از این کار
چو ویس ماه روی حور دیدار
شنید از دایه این وارونه گفتار
ندادش تا زمانی دیر پاسخ
سرشک از چشم ریزان بر گل رخ
ز شرم دایه سر در بر فگنده
زبان بسته ز پاسخ لب ر خنده
پس آنگه سر بر آورد و بدو گفت
روان را شرم باشد بهترین جفت
چه نیکو گفت خسرو با سپاهی
چو شرمت نیست گو آن کن که خواهی
ترا گر شرم و دانش یار بودی
زبانت را نه این گفتار بودی
هم از ویرو هم از من شرم بادت
که از ما سوی رامین گشت یادت
مرا گر موی بر ناخن برستی
دل من این گمان بر تو نبستی
اگر تو مادری من دختر تو
وگر تو مهتری من کهتر تو
مرا شوخی و بیشرمی میاموز
که بی شرمی زنان را بد کند روز
دلم را چه شتاب و چه نهیبست
که در وی مر ترا جای فریبست
ز چه بیچاره ام وز چه به دردم
که ناز و شرم خود را در نوردم
هم آلوده شوم در ننگ جاوید
هم از مینو بضویم دست اومید
اگر رامین بهبالا هست چون سرو
به مردی و هنر پیرا
هم او را به خدایش یار بادا
ترا جز مهر رامین کار بادا
مرا او نیست در خور گرچه نیکوست
برادر نیست گرچه همچو ویرست
نه او بفریبدم هر گز به دیدار
نه تو بفریبیم هر گز بهگه گفتار
نبایست تو گفتارش شنیدن
چو بشنیدی بهپیشم آوریدن
چرا پاسخ ندادی هر چه بتر
چنانچون با پایمش بود در خور
چه نیکو گفت موبد پیش هوشنگ
زنان را آز بیش از شرم و فرهنگ
زنان در آفرینش نا تمامند
ازیرا خویش کام و زشت نامند
دو گیحان گم کنند از بهر یک کام
چو کام آمد نجویند از خرد نام
اگر تو بخردی با دل بیندیش
ببین تا کام چه ننگ آورد پیش
زنان را گرچه باشد گونهه گون چار
ز مردان لابه بپذیرند و گفتار
هزاران دام جوید مرد بی کام
که کام خویش را گیرد بدان دام
شکار مرد باشاد زن به هرسان
بگیرد مرد او را سخن آسان
بهرنگ گونه گون آرد فرابند
به امید و نوید و سخن سوگند
هزاران گونه بنماید نیازش
به شیرین لابه و نیکو نوازش
چو در دامش فگند و کام دل رانگ
ز ترس ایمن ببود و آز بنشاند
به عشق اندر نیازش ناز گردد
به ناز اندر بلند آواز گردد
تو گویی رام گردد عشق سر کش
که خاکستر شود سوزنده آتش
زن مسکین بهچشمش خوار گردد
فسونگر مرد ازو بیزار گردد
زن بدبخت در دام او فتاده
گرفته ننگ و آب روی داده
زن مسکین فروتن مرد برتن
کمان سر کشی آهحته برزن
نه مرد بی وفا دردش آزرم
نه در نامردمی دارد ازو شرم
نورزد مهر و نیز افسوس دارد
نگوید خوب و ننگش بر شمارد
زن امیدور بود از داغ امید
گدازد همچو برف از تاب خورشید
بهمهر اندر بود چون گور خسته
دل و جانش بهبند مهر بسته
گهی ترسد ز شوی و گه ز خویشان
گهی کاهد ز بیم و شرم یزدان
بدین سر ننگ و رسواییش بی مر
بدان سر آتش دوزخ برابر
بدان جایی که نیک و بد بپرسند
ز شاهان و جهانداران نترسند
مرا کی دل دهد کردن چنین کار
که شرم خلق باشد بیم دادار
اگر کاری کنم بر کام دیوم
بسوزد مر مرا گیهان خدیوم
و گر راز مرا مردم بدانند
همه کس تخم مهرم بر فشانند
گروهی در تن من طمع دارند
ز کام خویش جستن جان سپارند
گروهی ننگ و رسواییم جوید
بجز زشتی مرا چیزی نگویند
چو کام هر کسی از من بر آید
بجز دوزخ مرا جایی نشاید
پس آن در چون گشایم بر روانم
کزو آید نهیب جاودانم
پناه من به هر کاری خرد باد
که جوید راستی و پرورد داد
امید من بهیزدان باد جاوید
که جزاو نیست شایسته بهامید
چو بشنید این سخن دایه از آن ماه
ز ویس دست کامش دید کوتاه
ز دیگر در مرو را داد پاسخ
که باشد کار نیک از بخت فرخ
ز چرخ آید قصا نز کام مردم
ازیرا بنده آمد نام مردم
تو پنداری بهمردی و دلیری
ز شیران برد شاید طبع بازی
ز چرخ آمد همه چیزی نوشته
نوشته با روان ماسرشته
نوشته جاودان دیگر نگردد
بهرنج و کوشش از ما برنگردد
چو بخت آمد ترا بستد ز ویرو
برید از شهر و از دیدار شهر
کنون نیز آن بود کت بخت خواهد
نه کام بخت بفزاید نه کاهد
جوابش داد ویس ماه پیکر
که نیک و بد همه بخت آورد بر
ولیکن هر که او کرد بد دید
بسا مردم که یک بد کرد و صد دید
نخستین کار بد آمد ز شهرو
که دادش جفت موبد را به ویرو
بدی او کرد و ما این بد نکردیم
نگر تا درد و انده چند خوردیم
منم بد نام ویرو نیز بد نام
منم بی کام و ویرو نیز بی کام
مرا این پند بس باشد که دیدم
ز بد نامان و بد کاران بریدم
چرا من خویشتن را بد پسندم
بهانه زان بدی بر بخت بندم
من از بخت نکو نه خوار باشم
چو در کار بداو یار باشم
دگر ره دایه گفت ای سرو سیمین
نه فرزنده منست آزاده رامین
که من فرزند را پشتی نمایم
بدان کز بند مهرش بر گشایم
اگر وی را کند دادار پشتی
نبیند زاسمان هر گز درشتی
شنیدستی مگر گفتار دانا
که هست ایزد به هر کاری توانا
جهان را زیرفرمان آفریدست
همه کاری بهاندازه بریدست
بسی بینی شگفتیهای گیهان
که راز آن شگفتی یافت نتوان
بسا بد کیش کاو گردد نکو کیش
بسا قارون که گردد خوار و درویش
بسا ویران که گردد کاخ و ایوان
بسا میدان که گردد باغ و بستان
بسا مهتر که گردد خوار و کهتر
بسا کهتر که گردد شاه و مهتر
ز مهر ار تلخیت باید چشیدن
سر از جنیرش نتوانی کشیدن
قصاگر بر تو راند مهربانی
نباشد جز قصای آسمانی
نه دانش سود دارد نه سواری
نه هشیاری و نه پرهیز گاری
نه تندی سود دارد نه سترگی
نه گنج و گوهر و نام و بزرگی
نه تدبیر و هنر نه پادشایی
نه پرهیز و گهر نه پرسایی
نه شهرو دیدن و نه خویش و پیوند
نه اندرز نکو نه راستی پند
چو مهر آمد بباید ساخت ناچار
ببردن کام و ناکام از کسان بار
به یاد آید ترا گفتار من زود
کزین آتش ندیدی تو مگر دود
چو مهری زین فزونتر آزمایی
سخنهای مرا آنگاه ستایی
تو بینی روشن و من نیز بینم
که من با تو بهمهرم یا بهکینم
ز بخت آید بهانه یا از بخت
زمانه نرم باشد با تو یا سخت
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
اندر باز آمدن دایه به نزدیك رامین به باغ
چو سر بر زد ز خاور روز دیگر
خور تابان چو روی دلبر
به جای و عده گه شد باز دایه
نشستند او و رامین زیر سایه
مرُو را دید رامین سخت حرّم
چو کشتی خشک گشته یافته نم
بدو گفت ای سزاوار فزونی
نگویی تا خود از دی باز چونی
تو شادی زانکه روی ویس دیدی
ز نوشین لب سخن نوشین شنیدی
خنک چشمی که بیند روی آن ماه
خنک مغزی که یابد بوی آن ماه
خنک چشم و دلت را با چنان روی
خنک همسایگانت را در آن کوی
پس آنگه گفت چونست آن نگارین
که کهتر باد پیشش جان رامین
رسانیدی بدو پیغام زارم
مرُو را یاد کردی حال و کارم
به پاسخ دایه گفت ای شیر جنگی
شکیبا باش در مهر و درنگی
که نتوان برد مستی را ز مستان
گشادن بند سرما از زمستان
زمین را از گلاب و گل بشستن
بدو بر باد و دریا را ببستن
دل ویسه به دام اندر کشیدن
ز مهر مادر و ویر بریدن
دلش زان بند دیرین بر گشادن
ز نو بند دگر بر وی نهادن
بدانم هر چه گفتی آن پیامم
بجوشید و به زشتی برد نامم
ندادش پاسخ و با من بر آشفت
چنین گفت و چنین گفت و چنین گفت
چو رامین هر چه دایه گفت بشنید
به چشمش روز روشن تیره گردید
مر و را گفت مردان جهان پاک
نه یکسر بی وفا باشند و بی باک
نباشد هر کسی را تن پر آهو
نباشد هر کسی را دل به یک خو
نه هر خر را به چوبی راند باید
نه هر کس را به نامی خواند باید
گر او دیدست راه زشت کیشان
مرا نشمرد باید هم ز ایشان
گناهی را که من هرگز نکردم
به دل در زو گمانی هم نبردم
چه باید کرد بیهوده ملامت
نه خوب آید ملامت بر سلامت
پیام من نگو آن سیمتن را
شکسته زلفکان پر شکن را
بگو ماها نگارا حور چشما
پری رویا بهارا تیز خشما
به مهر اندر بپیوند آشنایی
مبر بر من گناه بی وفایی
که من با تو خورم صد گونه سوگند
کنم با تو بدان سوگند پیوند
که دارم تا زیم پیمان مهرت
نیاهنجم سر از فرمان مهرت
همی تا جان من باشد تن آرای
بدو با جان من مهر تو بر جای
نفر موشم ز دل یاد تو هرگز
نه روز رام نه روز هزاهز
بگفت این و ز نرگس اشک چون مل
فرو بارید بر دو خرمن گل
تو گفتی دیدگانش در فشان کرد
بدان مهری که اندر دل نهان کرد
دل دایه بدان بیدل ببخضود
کجا از بیدلی بخضودنی بود
بدو گفت ای مرا چون چشم روشن
به مهر اندر بپوش از صبر جوشن
ز گریه عشق را رسوایی آمد
ز رسوایی ترا شیدایی آمد
به جای ویس اگر خواهی روانم
ترا بخشم ز بخشش در نمایم
شوم با آن صنم بهتر بکوشم
ز بی شرمی یکی خفتان بپوشم
مرا تا جان بود زو بر نگردم
که جان خویش در کار تو کردم
ندانم راست تر زین دل که ماراست
بر آید کام دل چون دل بود راست
دگر ره شد به نزد ویس مه روی
سخن در دل نگاریده ز ده روی
مرو را دید چون ماه دو هفته
میان عقدهء هجران گرفته
دلش بریان و آن دو دیده گریان
چو تنوری کزو بر خاست طوفان
به چشمش روز روشن چون شب تار
به زیرش خز و دیبا چون سیه مار
دگار باره زبان بگشاد دایه
که چون دریا ز گوهر داشت مایه
همی گفت از جهان گم باد و بی جان
کسی کاو مر ترا کردست پیچان
گران بادش به جان بر انده و درد
چنان کاندوه و درد تو گران کرد
رتا از خان و مان و خویش و پیوند
جدا کرد و به دام دوری افگند
ز نوشین مادر و فرخ برادر
یکی با جان یکی با دل برابر
درین گیهان توی بوده همانا
در انده ناتوان و ناشکیبا
نبرد جانت را از درد و آزار
نضوید دلت را از داغ و تیمار
چه باید این خرد کت داد یزدان
چو دردت را نخواهد بود درمان
بسوزم چون ترا سوزان ببینم
بپیچم چون ترا پیچان ببینم
خردمند از خرد جوید همه چار
به دست چاره بگذارد همه کار
ترا یزدان خرد دادست و دانش
وزین دانش ندادت هیچ رامش
به خر مانی که دارد بار شمشیر
ندارد سود وی را چون رسد شیر
کنون تا کی چنین تیمار داری
چنین بیجاده بر دینار باری
مکن بر روز بُر نایی ببخشای
چنین اندوه بر انده میفزای
به بیگانه زمین مخروش چندین
مکن بر بخت و بر اورنگ نفرین
ور و شب سال و مه اندر کنارست
به گفتارت همیشه گوش دارست
سروش و بخت را چندین میازار
به گفتاری که باشد نا سزاوار
توی بانوی ایران ماه توران
خداوند بتان خورشید حوران
جوانی را به دریا در مینداز
تن سیمین به تاب رنج مگداز
که کوتاهست ما را زندگانی
نپاید دیر عمر این جهانی
روان بس ارجمند و بس عزیزست
چرا نزدت کم از نیمی پشیزست
عزیزان را بدین آیین ندارند
همیشه خسته و غمگین ندارند
روانت با تو یاری مهربانست
رفیقی با تو وی را جاودانست
مگر تو سال و مه این کار داری
که یار مهربان را خوار داری
کجا رامین که با تو مهربان گشت
به چشمت خاک راه شایگان گشت
مکن با دوستان زین رام تر باش
جهان را چون درختی میوه بر باش
بدان بُرنای دلخسته ببخشای
هم او را هم تن خود را مفرسای
مکن بیگانگی با آن جوانمرد
بپرور مهر آن کاو مهر پرورد
چو از تو کس نیابد خوشی و کام
چه روی تو چه چشما روی بر بام
چو بشنید این سخن ویسه بر آشفت
به تندی سخت گفتارش بسی گفت
بدو گفت ای بداندیش و بنفرین
مه تو بادی و مه ویس و مه رامین
مه خوزان باد وا رون جای و بومت
مه این گفتار و این دیدار شومت
ز شهر تو نیاید جز بد اختر
ز تخم تو نیاید جز فسونگر
اگر زایند از آن تخمه هزاران
همه دیوان بُوند و بادساران
نه شان کردار بتوان آن
نه شان گفتارها بتوان شنودن
مبادا هیچ کس از نیک نامان
که فرزندش دهد بددایه زین سان
چو از دایه بگیرد شیر ناپاک
به آلوده نژاد و خوی بی باک
کند ویژه نژاد پاک گوهر
از آن گوهر که او دارد فروتر
اگر شیرش خورد فرزند خورشید
به نور او نباید داشت امید
از ایزد شرم بادا مادرم را
که کرد آلوده ویژه گوهرم را
مرا در دست چون تو جادوی داد
که با تو نیست شرم و دانش و داد
تو بد خواه منی نه دایهء من
بخواهی برد آب و سایهء من
مرا فرهنگ و نیکو نامی آموز
مرا پاینده باش از بد شب و روز
تو چندان خویشتن را می ستودی
به نام نیک و خود بد نام بودی
بدان خوی سترگ و چشم بی شرم
بدین گفتار و کردار بی آزرم
همه نامت به خاک اندر فگندی
همه مهر خود از دلها بکندی
ندارد مر ترا مقدار و آزرم
جز آن کاو چون تو باشد شوخ و بی شرم
چه گفتارت مرا چه نامهء مرگ
همی ریزم ازو چون از خزان برگ
مرا گویی به کوته زندگانی
چرا خوشی و کام دل نزانی
اگر نیکو کنم تا زنده مانم
از آن بهتر که کام خویش رانم
بهشت روشن و دیدار یزدان
به کام این جهانی یافت نتوان
جهان در چشم دانا هست بازی
نباشد هیچ بازی را درازی
پس ای دایه تو جانت را مرنجان
ز بهر من مخور زنهار با جان
که من ننیوشم این گفتار خامت
نیفتم هرگز اندر پایدامت
نه من طفلم که بفریبم به رنگی
و یا مرغم که بر پرم به سنگی
سخن که شنیده ای از بی خدر رام
به گوش من فسونست آن نه پیغام
نگر تا نیز پیش من نگویی
ز من خشنودی دیوان نجویی
که من دل زین جهان نیزار کردم
خرد را بر روان سالار کردم
به هر سانی خدای دانش و دین
به از دیوان خوزانی و رامین
نیازارم خدای آسمان را
نه بفروشم بهشت جاودان را
ز بهر دایهء بی شرم و بی دین
بدابه هر دو گیتی را به رامین
چو دایه خشم ویس دلستان دید
سخنها از خدای آسمان دید
زمانی با دل اندیشه همی کرد
که درمان چون پدید آرد بدین درد
نیارامید دیو دژ برامش
همان می بود خوی خویش کامش
جز آن گاهی که کار ویس و رامین
بیامیزد به هم چون چرب و شیرین
چو افسونها به گرد آورد بی مر
ز هر رنگ و زهر جای و ز هر در
دگر باره زبان از بند بگشاد
سخنها گفت همچون نقش نوشاد
بدو گفت ای گرامی تر ز جانم
به زیب و خوبی افزون از گمانم
همیشه دادجوی و راست گو باش
همیشه نیک نام و نیک خو باش
من اندر چه نیاز و چه نهیبم
که چون تو پاک زادی را فریبم
چرا گویم سخن با تو به دستان
که بر چیز کسانم نیست دستان
مرا رامین نه خویشست و نه پیوند
نه هم گوهر نه هم زاد و نه فرزند
نگویی تا چه خوبی کرد با من
که با او دوست گردم با تو دشمن
مرا از دو جهان کام تو باید
وز آن کامم همی نام تو باید
بگویم با تو این راز آشکاره
کجا اکنون جزینم نیست چاره
هر آیینه تو از مردم بزادی
نه دیوی نه پری نه حور زادی
ز جفت پاک چون ویرو گسستی
به افسون نیز موبد را ببستی
ندیده هیچ مردی از تو شادی
که تا امروز تن کس را نداری
تو نیز از کس ندیدی شادکامی
نراندی کام با مردان تمامی
دو کردی شوی و هر دو از تو پدرود
چه ایشان و چه پولی زان سوی رود
اگر خود دید خواهی در جهان مرد
نیابی همچو رامین یک جوانمرد
چه سود ار تو به چهره آفتابی
که کامی زین نکو رویی نیابی
تو این خوشی ندیدستی ندانی
که بی او خوش نباشد زندگانی
خدا از بهر نر کردست ماده
توی هم مادهء از نر بزاده
زنان مهتران و نامداران
بزرگان جهان و کامگاران
همه با شوهرند و با دل شاد
جوانانی چو سرو و مُرد و شمشاد
اگر چه شوی نام بردار دارند
نهانی دیگری را یار دارند
گهی دارند شوی نغز در بر
به کام ژویش و گاهی یار دلبر
اگر گنج همه شاهان تو داری
نیابی کام چون بی شوی و یاری
چه زیورهای شاهانه چه دیبا
چه گوهرهای نیکو رنگ و زیبا
زنان را این ز بهر مرد باید
که مردان را نشاط دل فزاید
چو نه مرد از تو نازد نه تو از مرد
چرا باشی همی در سرخ و در زرد
اگر دانی که گفتم این سخن راست
ز تو دشمان و نفرینم نه زیباست
من این گفتم ز روی مهربانی
ز مهر مادری و دایگانی
که رامین را به تو دیدم سزاوار
تو او را دوستگانی او ترا یار
تو خورشیدی و او ماه دو هفته
چو او سروست و تو شاخ شکفته
به مهر اندر چو شیر و می بسازید
بسازید و به یکدیگر بنازید
چو من بینم شما را هر دو باهم
نباشد در جهان زان پس مرا غم
چو دایه این سخنها گفت با ویس
به یاری آمدش با لشکر ابلیس
هزاران دام پیش ویس بنهاد
هزاران در ز پیش دلش بگشاد
بدو گفت این زنان نامداران
نشسته شاد با دلبند و یاران
همه کس را به شادی دستگاهست
ترا هنواره درد و وای و آهست
به پیری آیدت روز جوانی
تو نا دیده زمانی شادمانی
هر آیینه نه سنگینی نه رویین
در انده چون توانی بود چندین
ازین اندیشه مهرش گرم تر شد
دل سنگینش لختی نرم تر شد
نه دام آمد مهم تن جز زبانش
زبانش داشت پوشیده نهانش
به گفتاری چو شکر دایه را گفت
نباشد هیچ زن را چاره از جفت
سخنها هر چه گفتی راست گفتی
نکردی با من اندر مهر زُفتی
زبان هر چند سست و نا توانند
دل آرای دلیران جهانند
هزاران ژوی بد باشد دریشان
سزد گر دل نبندد کس بریشان
مرا نیز آنگه گفتم هم ازانست
که تندی کردن از طبع زنانست
مرا بود آن سخن در گوش چونان
که در دل رفته زهر آلوده پیکان
ازیرا لختکی تندی ننودم
که گفتار از در تندی شنودم
زبان خویش را بد گوی کردم
پشیمانی کنون بسیار خوردم
نبایستم ترا آن زشت گفتن
نهانت را ببایستم نهفتن
چو من کاری نخواهم کرد با کس
جواب من خود او را درد من بس
کنون آن خواهم از بخشنده دادار
که باشد مر مرا از بد نگهدار
نیالاید به آهوی زنانم
نگه دارد ز آهوشان زبانم
بدارد تا زیم روشن تن من
به کام دوستان و درد دشمن
مرا دوری دهد از تو بد آمروز
که شاگردان تو باشند بدروز
چو دیگر روز گیتی بوستان شد
فروغ مهر در وی گلستان شد
به جای وعده شد آزاده رامین
بیامد دایه پس با درد و غمگین
مرُو را گفت راما چند گویی
در آتش آب روشن چند جویی
نشاید باد را در بر گرفتن
نه دریا را به مشتی بر گرفتن
نه ویس سنگ دل را مهر دادن
نه با او سر به یک بالین نهادن
ز خارا آب مهر آید وزو نه
به مهر اندر که خارا ازو به
چو برداری میان شورم آواز
مر آواز ترا پاسخ دهد باز
دل ویسه بسی سختر ز شورم
به خوی بد همی ماند به کژدم
ترا پاسخ نداد آن سرو آزاد
بلی دشنام صد گونه به من داد
عجب ماندم من از فرهنگ آن ماه
که در وی نیست افسون مرا راه
فریب و حیله و نیرنگ و دستان
بود پیشش چو حکمت نزد مستان
نه او خواهش پذیرد هر گز از من
نه آغارش پذیرد ز اب آهن
چو بشنید این سخن ازاده رامین
چو کبگ خسته شد در چنگ شاهین
جهان در پیش چشمش تنگ و تاریک
امیدش دور و نیم مرگ نزدیک
تنش ابر بلا را گشته منزل
نم اندر دیدگان و برق در دل
هم از خشم و هم از گفتار جانان
زده بر جان و دل دو گونه پیکان
به فریاب آمد از سختی دگر بار
مگر صد بار گفت ای دایه زنهار
مرا فریاد رس یک بار دیگر
که من چون تو ندارم یار دیگر
نگیرم باز دست از دامن تو
منم با خون خود در گردن تو
گر از امّید تو نومید گردی
بساط زندگانی در نوردم
شوم بر راز خود پرده بدرّم
هم از جان و هم از گیتی ببرّم
اگر رنجه شوی یک بار دیگر
بگویی حال من با آن سمن بر
سپاس جاودان باشندت بر من
که آهر من نیابد راه در من
مگر سنگین دلش بر من بسوزد
چراغ مهربانی بر فروزد
مگر زین خوی بد گردد پشیمان
نریزد خون و نستاند ز من جان
درودش ده درود مهربانان
بگو ای کام پیران و جوانان
دل من داری و شاید که داری
که بر دل داشتن چابک سواری
توریزی خون من شاید که ریزی
که جان عاشقان را رستخیزی
تو بر جان و تن من پادشایی
به چونین پادشایی هم تو شایی
اگر جان مرا با من بمانی
گذارم در پرستش زندگانی
تو دانی من پرستش را بشایم
نه آن باشم که مردم را ربایم
اگر بسیار کس باشند یارت
یکی چون من نباشد دوستداری
اگر با من در آمیزی بدانی
که چون باشد وفا و مهربانی
تو خورشیدی و گر بر من بتابی
مرا یاقوت مهر خویش یابی
اگر شایم به مهر و دوستداری
ز من بردار بار گرم و خواری
مرا زنده بمان تا زندگانی
کنم در کار مهرت رایگانی
پس ار خواهی که جان من ستانی
هر آن روزی که خواهی خود توانی
و گر با خوی تو بیچار گردم
ز جان خویشتن بیزار گردم
فرو افتم ز کوه تند بالا
جهم در موج آب ژرف دریا
گرفتاری ترا باشد به جانم
بدان سر جان خویش از تو ستانم
به پیش داوری کاو داد خواهد
همه داد جهان او داد خواهد
بگفتم آنچه دانستم تو به دان
گوا بر ما دو تن بس باد یزدان
ز بس زاری و از بس اشک خونین
دل دایه به درد آورد رامین
بشد دایه ز پیشش با دل ریش
مرو را درد بر دل زان او بیش
چو پیش ویس شد بنشست خاموش
دل از تیمار و اندیشه پر از جوش
دگر باره سخنهای نگارین
چو در پیوسته کرد از بهر رامین
بگفت ای شاه خوبان ماه حوران
ترا مردند نزدیکان و دوران
بخواهم گفت با تو یک سخن راز
مرا شرمت فرو بستست آواز
همی ترسم ازین از شاه موبد
که ترسد هر کسی از مردم بد
ز ننگ و سرزنش پرهیز دارم
کزیشان تیره گردد روزگار
ز دوزخ نیز ترسانم به فرجام
که در دوزخ شوم بد روز و بدنام
و لیکن چون براندیشم ز رامین
وزآن رخسار زرد و اشک خونین
وزآن گفتن مرا ای دایه زنهار
که شدجان و جهان بر چشم من خوار
خرد را در دو دیده او بدوزد
دگر باره دلم بر وی بسوزد
بدان مسکین چنان بخشایش آرم
که با زاریش جان را خوار دارم
بسی دیدم به گیتی عاشق زار
مژه پراشک خون و دل پر آزار
ندیدستم بدین بیچارگی کس
به صد عاشق یکی تیمار او بس
سخنهایش تو پنداری که تیغست
همان چشمش تو پنداری که میغست
بریده شد قرار من بدان تیغ
نگون شد خانهء صبرم بدان میغ
همی ترسم که او ناگه بمیرد
به مرگ او مرا یزدان بگیرد
مکن ماها بدان مسکین ببخشای
به خون او روانت را میالای
چه بفزایدت گر خونش بریزی
که باشد در خورت چون زو گریزی
نه اکنون و نه زین پس تا به صد سال
جوان باشد بدان برز و بدان یال
جوان و چابک و راد و سخن دان
بدو پیدا نشان فر یزدان
ترا یزدان چو این روی نکو داد
به جان من که خود از بهر او داد
ترا چون حور و دیبا روی بنگاشت
پس اندر مهر و در سایه همی داشت
بدان تا مهر تو بخشد به رامین
پس او خسرو بود مارا تو شیرین
به جان من که جز چونین نباشد
ترا سالار جز رامین نباشد
همی تا دایه سوگندان همی خورد
یکایک ویس را باور همی کرد
فزون شد در دلش بخشایش رام
گرفت از دوستی آرایش رام
ستیزش کم شد و مهرش بیفزود
پدید آمد از آتش لختکی دود
وفا چون صبح در جانش اثر کرد
وزان پس روز مهرش سر آورد
بشد در پاسخش چیره زبانی
که بودش خامشی همداستانی
همی پیچید سر را بر بهانه
گهی دیدی زمین گه آسمانه
رخش از شرم دو گونه برشتی
گهی میگون و گاهی زرد گشتی
تنش از شرم همچون چشمهء آب
چکان زو خوی چو مروارید خوشاب
چنین باشد روان مهرداران
که بخشایش کنند بر نیک یاران
دل اندر مهر می بر هنجد از تن
چنان چون سنگ مغناطیس زاهن
به یک دل مهر پیوستن نشاید
چو خر کش بار بر یک سو نفاید
همی دانست جادو دایهء پیر
کزین بار از کمانش راست شد تیر
رمیده گور در داهولش افتاد
وز افسونش به بند آمد سر باد
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
دیدن ویس رامین را و عاشق شدن بر او
چو روز رام شاهنشاه کضور
نبرد آراست با گردان لشکر
سرایش پر ستاره گشت و پر ماه
ز بس خوبان و سالاران در گاه
همه طبعی چو خسرو بود با کام
همه دستی چو نرگس بود با جام
ز جام می همی بارید شادی
چو از مستی جوانمردی و رادی
سپهداران و سالاران لشکر
یکایک همچو مه بودند و اختر
دریشان آفتابی بود رامین
دو چشم از نرگس و عارض ز نسرین
دو زلف انگور و رخ چون آب آنگور
غلام هر دو گشته مشک و کافور
به بالا همچو سرو جویباری
فراز سرو باغ نوبهاری
دلش تنگ و دهان تنگ و میان تنگ
ز دلتنگی شده بروی جهان تنگ
به بزم اندر نشسته با می و رود
به سان غرقهء افتاده در رود
ز عشق و جام می او را دو مستی
ز مستی و ز هجرانش دو سستی
رخ از مستی بسان زرّ در تاب
دل از سستی بسان خفته در خواب
به چشم اندر چو باده روی دلبر
به مغز اندر چو ریحان بوی دلبر
نشسته ویس بر بالای گلشن
ز روی ویس گلشن گشته روشن
بیاورده مرو را دایه پنهان
به بسیاری فریب و رنگ و دستان
نشاندش بر میان بام گلشن
نهاده چشم بر سوراخ روزن
همی گفتش ببین ای جان مادر
که تا کس دیدی از رامین نکوتر
نگر تا هست شیرین و بی آهو
چو مادر گفت ماننده به ویرو
نه رویست این که یزدانی نگارست
سرای شاه ازو خرم بهارست
سزد گر با چنین رخ عشق بازی
سحد گر با چنین دلبر بسازی
همی تا ویس رامین را همی دید
تو گفتی جان شیرین را همی دید
چو نیک اندر رخ رامین نگه کرد
وفا و مهرِ ویرو را تبه کرد
پس اندیشه کنان با دل همی گفت
چه بودی گر شدی رامین مرا جفت
چو خواهم دید گویی زین دل ازار
که ویرو را ازو بشکست بازار
کنون کز مادر و فرّخ برادر
جدا ماندم چرا سوزم بر آذر
چرا چندین به تنهایی نشینم
بلا تا کی کشم نه آهنینم
ازین بهتر دلارامی نیابم
سر از پیمان و فرمانش نتابم
چنین اندیشها با دل همی کرد
دریغ روزگار رفته می خورد
نکرد این دوستی بر دایه پیدا
اگر چه گشته بود از عشق شیدا
مرو را گفت رامین همچنانست
که تو گفتی و بس روشن روانست
هنرهای بزرگ و نیک داند
به فرخ بخت ویرو نیک ماند
و لیکن آنکه می جوید نیابد
رخم گر مه بود بر وی نتابد
نه خود را همچنین بیمار خواهم
نه نیز او را درین تیمار خواهم
نه من شایم به ننگ و ناپسندی
نه او شاید به رنج و مستمندی
خدا از بهر من نیکی دهادش
برفته نام و مهر من ز یادش
چو ویس آمد به زیر از بام گلشن
به چشمش تیره شد خورشید روشن
ستنبه دیو مهر آمد به جنگش
بزد بر دلش زهر آلوده چنگش
ربود و برد و بستردش بدان چنگ
ز جان هوش وز دل صبر وز رخ رنگ
چو بد دل بود ویس دل شکسته
ز جان آرام و از دل خون گسسته
گهی اندیشه بر وی زور کردی
هوا چشم خرد را کور کردی
گهی گفتی چه خواهد بود بر من
جز آن کز من بر آید کام دشمن
نه هر گز مهربانی کس نورزید
و یا کام دلی رنجی نیرزید
اگر آزاده ای باشد چو رامین
چرا پر هیزد از بدخواه چندین
گهی شرمش هوا را دور کردی
خرد اندیشه را دستور کردی
بترسیدی ز ننگ این جهانی
ز پادافراه کار آسمانی
چو از یزدان و از دوزخ بترسید
خرد مر شرم را بر مهر بگزید
پشیمان شد ز مهر و مهرکاری
گزید آزادگی و ترسگاری
بران بنهاد دل کز هیچ گونه
نپیوندد به کردار ننونه
خرد را دوستر دارد ز رامین
نیارد سر به ناشایست بالین
چو بر دل راستی را پادشا کرد
روان را ترسگاری پارسا کرد
نبود آگه ز کار ویس دایه
که او جان را ز نیکی داد مایه
به رامین شد مرو را مژدگان برد
که شاخ بخت سر بر آسمان برد
رمیده صید لختی رام تر شد
وزان تندی و بد سازی دگر شد
چنان دانم که با تو سر در آرد
درخت آندهت شادی بر آرد
چنان دلشان شد آزاده رامین
که مرده باز یابد جان شیرین
زمین را بوسه داد او پیش دایه
بدو گفت ای به دانش نیک مایه
سپاست بر سرم بهتر ز دیهیم
که کردی مر مرا از مرگ بی نیم
بدین رنج و بدین گفتار نیکو
ترا داشن دهاد ایزد به مینو
که من داشن ندانم در خور تو
و گر جان بر فشانم بر سر تو
توی مادر منم پیش تو فرزند
ترا دارم همیشه چون خداوند
سر از فرمان تو بیرون نیارم
تن و جان را دریغ از تو ندارم
هر آن کامی که تو خواهی بجویم
به کردار و به گنج و آبرویم
چو زین ساز نیکویها گفت بسیار
نهاد از پیش او سه بدره دینار
دگر شاهانه درجی از زرناب
در و شش هار مروارید خوشاب
بسی انگشتری از زر و گوهر
بسی مشک و بسی کافور و عنبر
نپذرفت ایچ داشن دایه از رام
بدو گفت ای شه فرخنده بر کام
ترا نز بهر چیزی دوستدارم
که من خود خواسته بسیار دارم
توی چشم مرا خورشید روشن
مرا دیدار تو باید نه داشن
یکی انگشرتی برداشت سیمین
که دارد یادگار شاه رامین