عبارات مورد جستجو در ۶۷۹ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۴ - دلداری دادن محمد بانو را
محمد بدو گفت مخروش هیچ
که دشمن نیارد در اینجا بسیج
من آنم که خود آزمودی مرا
شناسیده زین پیش بودی مرا
بخاطر نداری مگر سال پار
فکندم تن خود ز بام حصار
فروشد بخون دیده روشنم
بر تیره دشمن نترسد تنم
کنون باز آنم که دیدی مرا
پسندیده چون جان گزیدی مرا
هنوزم خمار می دوش هست
بمغز عدو خواب خرگوش هست
مرا تیر دشمن به دل رسته باز
زخونم کسی دست ناشسته باز
ولیکن از آنجا که مردان راه
ز دشمن بدارند جانرا نگاه
گذشته از این حکم شهزاده نیز
چو آید نشاید کسی را ستیز
بیاید از اینجا برون برد رخت
که ما را یک امروز شوریده بخت
گریزی چنین کمتر از جنگ نیست
خدای جهان را جهان تنگ نیست
که دشمن نیارد در اینجا بسیج
من آنم که خود آزمودی مرا
شناسیده زین پیش بودی مرا
بخاطر نداری مگر سال پار
فکندم تن خود ز بام حصار
فروشد بخون دیده روشنم
بر تیره دشمن نترسد تنم
کنون باز آنم که دیدی مرا
پسندیده چون جان گزیدی مرا
هنوزم خمار می دوش هست
بمغز عدو خواب خرگوش هست
مرا تیر دشمن به دل رسته باز
زخونم کسی دست ناشسته باز
ولیکن از آنجا که مردان راه
ز دشمن بدارند جانرا نگاه
گذشته از این حکم شهزاده نیز
چو آید نشاید کسی را ستیز
بیاید از اینجا برون برد رخت
که ما را یک امروز شوریده بخت
گریزی چنین کمتر از جنگ نیست
خدای جهان را جهان تنگ نیست
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۷ - ترجمه کلمات مزبوره بفارسی
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۲۱ - درآمدن سپاه نصرت پناه و ورود آنها بجانب خانقاه
در این گفتگو بود آن خوبچهر
که آواز غم شد بلند از سپهر
تبیره زن خیل جنگ آوران
درافکند آوازه بر اختران
همه دشت پر نیزه و تیغ شد
زنای عدو ناله بر میغ شد
بجوش اندر آمد سپاهی گران
که گیتی سیه شد کران تا کران
دل کوه سنگین پر از درد شد
زمین تیره از باد و از گرد شد
ز بس گرد و طوفان برانگیخته
بفرق فلک گرد غم بیخته
میان زمین آسمان تنگ شد
از این گرد گردون سیه رنگ شد
از این تیره رخ تا بدان نیلگون
تو گفتی دو انگشت نبود فزون
ز یکسو شتابان یل ارجمند
سپهدار یحیی گو زورمند
ز سوی دیگر خان اکبر عیان
یکی برق تک باره اش زیر ران
دو هم پشت داده بهم پشت را
دو ساعد مساعد ده انگشت را
براندند آن برق تک بارگی
که برخصم تازند یک بارگی
ز سوی دگر گشت گردی بلند
در آن گرد پیدا یلی بر سمند
خردمند اسپهبد تفرشی
شتابنده چون برق با سرکشی
تفنگی بدوشش چنان اژدها
یکی تیغ تیز از میانش رها
زدیگر طرف شد یلی تندخو
ببدخواه خان حسن ترش رو
بزیر اندرش توسن تندگام
یکی باره تند گیتی خرام
دگر تفرشی زاده معصوم زار
ببالای اسبی چنان کوهسار
محمد یکی باره، در زیر داشت
که جوش پلنگ و دل شیر داشت
ابا آن سپاهی که بودش بدست
خروشید مانند پیلان مست
ایاز از دگر سوی باخیل خویش
شتابنده چون گرگ در جنگ میش
ز دیگر طرف مشهدی رزمجوی
سپاهی فراوان بهمراه اوی
یل نامور شامراد جوان
سرش راستی رفت بر آسمان
ز سوی دیگر مردمان بسته صف
گزان لب بانگشت از هر طرف
که آواز غم شد بلند از سپهر
تبیره زن خیل جنگ آوران
درافکند آوازه بر اختران
همه دشت پر نیزه و تیغ شد
زنای عدو ناله بر میغ شد
بجوش اندر آمد سپاهی گران
که گیتی سیه شد کران تا کران
دل کوه سنگین پر از درد شد
زمین تیره از باد و از گرد شد
ز بس گرد و طوفان برانگیخته
بفرق فلک گرد غم بیخته
میان زمین آسمان تنگ شد
از این گرد گردون سیه رنگ شد
از این تیره رخ تا بدان نیلگون
تو گفتی دو انگشت نبود فزون
ز یکسو شتابان یل ارجمند
سپهدار یحیی گو زورمند
ز سوی دیگر خان اکبر عیان
یکی برق تک باره اش زیر ران
دو هم پشت داده بهم پشت را
دو ساعد مساعد ده انگشت را
براندند آن برق تک بارگی
که برخصم تازند یک بارگی
ز سوی دگر گشت گردی بلند
در آن گرد پیدا یلی بر سمند
خردمند اسپهبد تفرشی
شتابنده چون برق با سرکشی
تفنگی بدوشش چنان اژدها
یکی تیغ تیز از میانش رها
زدیگر طرف شد یلی تندخو
ببدخواه خان حسن ترش رو
بزیر اندرش توسن تندگام
یکی باره تند گیتی خرام
دگر تفرشی زاده معصوم زار
ببالای اسبی چنان کوهسار
محمد یکی باره، در زیر داشت
که جوش پلنگ و دل شیر داشت
ابا آن سپاهی که بودش بدست
خروشید مانند پیلان مست
ایاز از دگر سوی باخیل خویش
شتابنده چون گرگ در جنگ میش
ز دیگر طرف مشهدی رزمجوی
سپاهی فراوان بهمراه اوی
یل نامور شامراد جوان
سرش راستی رفت بر آسمان
ز سوی دیگر مردمان بسته صف
گزان لب بانگشت از هر طرف
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - و له قطعه
چهل هندوانه، چو گوی ز برجد
که کردیش غلطان ز چوگان سیمین
نه هر یک سپهری و، از دانه هایش
سعود کواکب از آن همچو پروین
چو پستان شیرین، پرویز شترش
چو خون دل کوهکن صاف و رنگین
گمان سر دشمنان تو کردم
بسر گشتگان بسکه بودند سنگین
سراسر گرفتم بکف هر یکی را
دو نیم از ره کینه کردم بسکین
زهر یک، دو فیروزه گون جام پرخون
کشیدم بسر، تا شدم کام شیرین
الهی بود تا بود شادی و غم
محب تو شاد و، عدوی تو غمگین
که کردیش غلطان ز چوگان سیمین
نه هر یک سپهری و، از دانه هایش
سعود کواکب از آن همچو پروین
چو پستان شیرین، پرویز شترش
چو خون دل کوهکن صاف و رنگین
گمان سر دشمنان تو کردم
بسر گشتگان بسکه بودند سنگین
سراسر گرفتم بکف هر یکی را
دو نیم از ره کینه کردم بسکین
زهر یک، دو فیروزه گون جام پرخون
کشیدم بسر، تا شدم کام شیرین
الهی بود تا بود شادی و غم
محب تو شاد و، عدوی تو غمگین
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۴
فرخ همای دولت و سعد سپهر ملک
ای آنکه سایه ات به جهان فربهی دهد
در سایه مبارک شاه جهان ترا
اقبال و بخت و دولت و تاج و مهی دهد
هرجا که موکب تو شبیخون برد ظفر
با باد مرکبان ترا همرهی دهد
دور سپهر هر چه تو رغبت کنی کند
دست زمانه آنچه تو فرمان دهی دهد
گر پرتوی ز رای تو بر جرم مه فتد
حالی هلال یکشبه را فربهی دهد
از هول آتش سر تیغ تو سیر چرخ
تن در گریز و شعبده روبهی دهد
هر حامله که نور سنانت فتد بر او
ناگه به چشم های جنینش اکمهی دهد
خورشید خنجرت ز سر سمت معرکه
شبهای عمر خصم ترا کوتهی دهد
تاثیر ماه رایت تو روی خصم را
در بوستان معرکه رنگ بهی دهد
دشمن گر از دریغ دمی سرد برکشد
فصل تموز را صفت دی مهی دهد
شاها امید هست مراکز قبول تو
اقبال طالع بد ما را بهی دهد
دارند چشم آن دل و گوشم که لطف تو
یک لحظه گوش و دل به حدیث رهی دهد
در بزم عشرت این فلک آبگینه رنگ
دورم همه ز شیشه و جام تهی دهد
دانی که بنده پرده دریده ست همچو گل
از بسکه دل به قد چو سرو سهی دهد
اندوه عشق خیمه زند بر در دلش
هر کس که دل به عشق بت خرگهی دهد
عقل از طریق عشق به صد مرحله ست دور
هر تن که دل به عشق دهد ز ابلهی دهد
از پای پیل حادثه گر دست گیریم
بر عرصه مراد سپهرم شهی دهد
جز باد صبح کیست کسی کو به شرح و بسط
شه زاده را ز قصه من آگهی دهد
ای آنکه سایه ات به جهان فربهی دهد
در سایه مبارک شاه جهان ترا
اقبال و بخت و دولت و تاج و مهی دهد
هرجا که موکب تو شبیخون برد ظفر
با باد مرکبان ترا همرهی دهد
دور سپهر هر چه تو رغبت کنی کند
دست زمانه آنچه تو فرمان دهی دهد
گر پرتوی ز رای تو بر جرم مه فتد
حالی هلال یکشبه را فربهی دهد
از هول آتش سر تیغ تو سیر چرخ
تن در گریز و شعبده روبهی دهد
هر حامله که نور سنانت فتد بر او
ناگه به چشم های جنینش اکمهی دهد
خورشید خنجرت ز سر سمت معرکه
شبهای عمر خصم ترا کوتهی دهد
تاثیر ماه رایت تو روی خصم را
در بوستان معرکه رنگ بهی دهد
دشمن گر از دریغ دمی سرد برکشد
فصل تموز را صفت دی مهی دهد
شاها امید هست مراکز قبول تو
اقبال طالع بد ما را بهی دهد
دارند چشم آن دل و گوشم که لطف تو
یک لحظه گوش و دل به حدیث رهی دهد
در بزم عشرت این فلک آبگینه رنگ
دورم همه ز شیشه و جام تهی دهد
دانی که بنده پرده دریده ست همچو گل
از بسکه دل به قد چو سرو سهی دهد
اندوه عشق خیمه زند بر در دلش
هر کس که دل به عشق بت خرگهی دهد
عقل از طریق عشق به صد مرحله ست دور
هر تن که دل به عشق دهد ز ابلهی دهد
از پای پیل حادثه گر دست گیریم
بر عرصه مراد سپهرم شهی دهد
جز باد صبح کیست کسی کو به شرح و بسط
شه زاده را ز قصه من آگهی دهد
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۲ - چکامه جنگ: شکایت از مهاجرین و پیش آمدهای ایام مهاجرت
نوع بشر سلاله قابیل جابری:
آموخت از نیاش، به جای برادری
جنگ است جنگ، خاک اروپا نهفته است
در زیر یک صحیفه پولاد اخگری
ایتالی و فرانسه و روس و انگلیس
بلغار و ترک و ژرمن و اتریش و هنگری
بس بمب و توپ جای به جا کرده کوه و دشت
ترسم دگر فتد، کره از این مدوری
دریای آهن است نه عنوان رسم جنگ
باران آتش است نه آئین عسگری
ایران در این میانه، نه اندر صف جدال
نی مانده زین مجادله، بی بهره و بری
یک دسته ای ز نخبه ایرانیان شدند
در فکر استفاده، از اوضاع حاضری
در دیده خشم روس و به دل کین انگلیس
در سر هوای یاری آلمان عبقری
رفتیم د برابر دشمن که تا کنیم
ابراز زورمندی و اثبات قادری
امید ما به یاری آلمان و وی نداشت
جز بذل زر، طریق دگر بهر یاوری
بغداد را گرفت و جلو آمد انگلیس
اول به زور جنگ و دوم با مدبری
آمد شمال و مغرب ایران به چنگ روس
ویران نمود سر به سر، از فرط جابری
گشتیم ما مهاجر و بدبخت و دربدر
گردون به ما نمود، نهایت ستمگری
یک سوی تیغ روس، رسیدست تا کرند
با آن رسوم وحشی و آئین بربری
یک سو به خانقین، کشیدست انگلیس
تیغی که دارد، آهنش آب مزوری
چیزی نماند کاین دو، به هم در رسند و ما
هر یک نشان شویم، به صد پاره پیکری
بین دو تیغ پیکر ما اوفتاده است
در سرزمین «قصر» به سختی و مضطری
هر چند کافی است پی رفع این دو تیغ
تنها «نظام السلطنه » با تیغ حیدری
لیک او هم آزمود که دشمن هزارها
از ما فزون تر است اگر نیک بشمری
نی آن که دل بباخت، ولیکن نظر نمود
چنگی به دل نمی زند، اکنون دلاوری
از رزم پس کناره کشی را صلاح دید
بر هر نفر سپس ز مقامات لشکری
اخطار شد که گشته ز هر سو خطر پدید
جد کن که جان خویش ز یک سو بدر بری
آن به که پیش خصم به تسلیم رو نمود
وآنگاه چشم داشت به الطاف داوری
تنها «نظام سلطنه » را این اجازتست
با چند تن ز هیئت ملی و کشوری
تا آن که بر ممالک ترکیه رو کنند
لیک این اجازه نیست همی بهر دیگری
این زشت ماجرا چو به من نیز شد بیان
گشتم ز فرط انده و افسوس بستری
کردم هزار ناله، کشیدم هزار آه
نفرین ببخت کردم و رسم مقدری
کای ناسزا زمانه بی اعتدال دون!
بر ما جفا گذشت ز حد جفاگری
ما را گذاردند، رفیقان نیمه راه
اینگونه در مخافت و گشتند اسپری
بگرفته ششدر غم و افکار مهره وار
در خانه حریف، گرفتار ششدری
از بهر یک تن من، این گنبد فراخ
گشته چو چشم تنگ لئیم از حسد وری
بیچاره من، فلک زده من، شور بخت من
سرگشته حوادث این دهر سرسری
چون من به تیره اختری ای مادر سپهر
دیگر مزای، هست اگر مهر مادری؟
من یک تنه بسم به جهان، گر که لازم است
کامل ترین نمونه یی از تیره اختری!
سوی کدام خاک، توانم پناه برد؟
پشت کدام سنگ، توان گشت سنگری؟
این حکم داد کیست که جمعی همی کنند!
بر دوست پشت، جانب دشمن مجاوری!
این حکم زور زاده شور مدرس است
آن به که بیش از این، ننماید مشاوری
این عنصر کثیف لجوج سیاه فکر
این موذی مدرس علم مزوری
چرکین عمامه، وصله قبا، پاره شب کلاه
اشتر قواره، خیره نگه، چهره قنبری
پاپوش پاره، وصله قبا، ژنده پیرهن
آن هیکل تمام عیار از جلنبری
بر ما شدست این پز مضحک زمامدار
این قائد عبا به سر خاله چادری
بنگر چها کشیدم از او من که باطنش
صد بار بدتر است از این وضع ظاهری
اطراف وی گرفته گروهی برای دخل
چونان که در پرستش گوساله سامری
پس لطمه ها که عاقبت ایران زمین خورد
زین مرد حیله روبهی و کینه اشتری
معلوم نیست بهر چه کرده مسافرت؟
بهر وطن نبوده، قسم بر مهاجری!
تنها نه او خراب، برون آمد از میان
و آنان که کرده اند در این راه رهبری!
دادند هر یک از دگری بهتر امتحان
در اجنبی پرستی و بیگانه پروری!
صندوق های لیره جلو، دوش استران
واندر عقب مهاجر و انصار چرچری
دنبال بارهای زر، از بس دویده اند
آموختند خوب، همه رسم شاطری!
درویش وار رو به بیابان نهاده اند
قومی برای کسب مقام توانگری
زین قوم پولکی، هنر جنگ می نخواه!
هرگز مجو ز جنس مؤنث مذکری؟
یک جنگ کرده اند که شد رو سفید از آن
جنگی که کرده اند، یهودان خیبری
دو روز جنگ بود و دو سال رجعت است
این بد من آنچه دیدم از ایشان بهادری!
آن جنگ هم نه بهر وطن بد نه بهر دین
یا جنگ بهر زر بد و بد جنگ زرگری
آنقدر ما بدیم که این روز بد کم است
بهر جزای ما برس، ای روز بدتری!!
ای آسمان ببار در این مملکت بلای
این قوم را زوال ده، ای چرخ چنبری!
آه مرا نمی نگری، کوری ای سپهر!
نفرین من نمی شنوی، ای فلک کری!
این هم نگفته می نگذارم که بین ما
باشد بسی کسان، هم از این عیب ها بری
آنها همه مهاجر پاکند و صاف قلب
وجدان جمله پاکتر، از پیکر پری
لیکن همه کناره نموده ز کارها
وز دم همه گرفته و مأیوس و قرقری
زینها چو بگذری، همه آنان نموده اند
بهر زر این مهاجرت و این مسافری!
«یعقوب » نام سید رسوای بدسگال
آن کس که من ندیده ام، آدم به آن خری؟
یک مشت لیره دارد و بر کف گرفته است
با آن قیافه و پز منحوس شندری
گوید که منکر عمل کیمیا کجاست؟
اینک مهاجری، عمل کیمیاگری!
این است آن که بهر مدرس کند مدام
در گاه و نابگاه، همی پای منبری
ابله منم که صرف، پی لیلی وطن
رو کرده ام به دشت چو مجنون عامری
هر آنچه می رسد به من از زود باوریست
بس رنجها کشیدم، ازین زود باوری!
یک ابلهی دیگر این؛ کین گه خطر
فکر نجات نیستم از فرط دلخوری
مدح «نظام سلطنه » فرمانده قوا
البته بهتر است ز افسرده خاطری
تاریخ اگر چه زین عمل آرد به من شکست
خواند مرا مدیحه سرا همچو انوری
لیکن به یک جوان چو من صاحب آرزو
چون گفته شد که در خطر از هر سو اندری
از ترس جان خویش، به فرمانده قوا
ناچار گوید، این سخنان دری وری:
ای مظهر کمال و مقامات سنجری
ای مرکز صفات و خیالات نادری!
گر چه ظفر نیافتی اما مظهر است
در جبهه مهین تو، نور مظفری
ایران نمی رود در کف، این ملک جسته است
از چنگ فتنه های مغول و سکندری
جنگ این زمانه، همچو قمار است غم مدار
هر چند باختی تو، در آخر همی بری
خورشید تا غروب نگردد، سحر چنان
سازد جهان مسخر، از انوار اخگری
جانا تو هم فراز سپهری به ملک ما
یعنی تو نیز همسر خورشید خاوری
امروز اگر غروب کنی از وطن چه غم؟
فردا کنی طلوع و به چنگش درآوری
چشم وطن به روی تو، روشن بود کنون
خورشید مائی، ار چه ز خورشید برتری
روز وطن به ما، پس از این روز شب بود
زآن چون گذر کنی تو که خورشید انوری
من خامشم تو خویش بیندیش، این نکوست
اینگونه مردمی بگذاری و بگذری؟
گر چه جسارتست ولی عرض می کنم:
حیف است از توئی که ز یاران شدی بری
هر یک به یک طریق ز سر باز کرده ای
این نیست لایق تو که بر هر سر افسری
سر بوده یی همیشه، بر این هیئت و کنون
باید که سرنپیچی از آئین سروری
تو چون سری و هیئت ما چون تن تواند
ای سر کجا روی؟ که تن خود نمی بری؟
باری در این میانه یکی من ز خدمتت
گر مرده ای رها ننمایم مجاوری
زین قصه حال خویش به درگاه حضرتت
خاطرنشان همی کنم و یادآوری
در کشتی ای نشاند، یکی طرفه ناخدای
با خود کبوتری ز پی نیک منظری
کشتی چو شد به مرکز دریا، شروع گشت
توفان و ناخدای شد از ترس لنگری
وآنگاه خیره شد به کبوتر که بایدت
بهر نجات خویش ز کشتی برون بری
بیچاره در زمان، به هوا شد ولیک دید
آبست موج تیره، ز هر سو که بنگری
دید او به هیچ گونه، به ساحل نمی رسد
نی از ره پریدن و نی با شناوری
برگشت از هوا و به کشتی نشست و گفت
با ناخدای این سخن از روی مضطری:
از ساحل آنچنان که بیاورده یی مرا
بایست تا به ساحل دیگر مرا بری
من آن کبوترم، هله در بحر هولناک
ای ناخدا کنون، به خدایم چه بسپری؟
من بر فراز دوش تو، باری گران نیم
آن به مرا چو مردم دیگر نه بنگری
من هم به هر کجا که خودت می روی ببر
خواهی نپیچی ار سر از آئین رهبری
بیهوده نیست گفتم، اگر بر تو ناخدای
بی خود نبود بهر تو کردم کبوتری
یعنی بیا از آینه خاطرم ببر
با دست لطف، گرد و غباری مکدری
خالق نموده یاوریت تا تو هم به خلق
در وقت خود، دریغ نداری ز یاوری
بشنو ز من که نیک تو خواهم، منه ز دست
آئین بنده داری و دستور سروری
اینهم بدان که این سخنان بهر رشوه نیست
در حق من مباد که این ظن بد بری؟
«قاآنی »ام نه من که زخم خامه بهر آز
نی چامه ساز، بهر درم همچو عنصری
حاشا گمان مدار که من کرده ام شعار
لاشه خوری طریقتم، از راه شاعری
هر چند لاشه خور نیم، اما مهاجرم
صد بار لاشه به، ز حقوق مهاجری!
آن به که حرف آخر خود را بگویمت
شاید اثر کند به تو این حرف آخری:
من تازه شاعرم، سخن اینسان سروده ام
وای ار که کهنه کار شوم در سخنوری؟
حیف است این قریحه زیبا بیوفتد
در چنگ روزگار سیاه سلندری!
شاید همین قریحه، در آینده آورد
الواح به ز گفته سعدی و انوری
(عشقی) تو خویش، همسر دیگر کسان مکن
نی دیگران کنند، همی با تو همسری
آموخت از نیاش، به جای برادری
جنگ است جنگ، خاک اروپا نهفته است
در زیر یک صحیفه پولاد اخگری
ایتالی و فرانسه و روس و انگلیس
بلغار و ترک و ژرمن و اتریش و هنگری
بس بمب و توپ جای به جا کرده کوه و دشت
ترسم دگر فتد، کره از این مدوری
دریای آهن است نه عنوان رسم جنگ
باران آتش است نه آئین عسگری
ایران در این میانه، نه اندر صف جدال
نی مانده زین مجادله، بی بهره و بری
یک دسته ای ز نخبه ایرانیان شدند
در فکر استفاده، از اوضاع حاضری
در دیده خشم روس و به دل کین انگلیس
در سر هوای یاری آلمان عبقری
رفتیم د برابر دشمن که تا کنیم
ابراز زورمندی و اثبات قادری
امید ما به یاری آلمان و وی نداشت
جز بذل زر، طریق دگر بهر یاوری
بغداد را گرفت و جلو آمد انگلیس
اول به زور جنگ و دوم با مدبری
آمد شمال و مغرب ایران به چنگ روس
ویران نمود سر به سر، از فرط جابری
گشتیم ما مهاجر و بدبخت و دربدر
گردون به ما نمود، نهایت ستمگری
یک سوی تیغ روس، رسیدست تا کرند
با آن رسوم وحشی و آئین بربری
یک سو به خانقین، کشیدست انگلیس
تیغی که دارد، آهنش آب مزوری
چیزی نماند کاین دو، به هم در رسند و ما
هر یک نشان شویم، به صد پاره پیکری
بین دو تیغ پیکر ما اوفتاده است
در سرزمین «قصر» به سختی و مضطری
هر چند کافی است پی رفع این دو تیغ
تنها «نظام السلطنه » با تیغ حیدری
لیک او هم آزمود که دشمن هزارها
از ما فزون تر است اگر نیک بشمری
نی آن که دل بباخت، ولیکن نظر نمود
چنگی به دل نمی زند، اکنون دلاوری
از رزم پس کناره کشی را صلاح دید
بر هر نفر سپس ز مقامات لشکری
اخطار شد که گشته ز هر سو خطر پدید
جد کن که جان خویش ز یک سو بدر بری
آن به که پیش خصم به تسلیم رو نمود
وآنگاه چشم داشت به الطاف داوری
تنها «نظام سلطنه » را این اجازتست
با چند تن ز هیئت ملی و کشوری
تا آن که بر ممالک ترکیه رو کنند
لیک این اجازه نیست همی بهر دیگری
این زشت ماجرا چو به من نیز شد بیان
گشتم ز فرط انده و افسوس بستری
کردم هزار ناله، کشیدم هزار آه
نفرین ببخت کردم و رسم مقدری
کای ناسزا زمانه بی اعتدال دون!
بر ما جفا گذشت ز حد جفاگری
ما را گذاردند، رفیقان نیمه راه
اینگونه در مخافت و گشتند اسپری
بگرفته ششدر غم و افکار مهره وار
در خانه حریف، گرفتار ششدری
از بهر یک تن من، این گنبد فراخ
گشته چو چشم تنگ لئیم از حسد وری
بیچاره من، فلک زده من، شور بخت من
سرگشته حوادث این دهر سرسری
چون من به تیره اختری ای مادر سپهر
دیگر مزای، هست اگر مهر مادری؟
من یک تنه بسم به جهان، گر که لازم است
کامل ترین نمونه یی از تیره اختری!
سوی کدام خاک، توانم پناه برد؟
پشت کدام سنگ، توان گشت سنگری؟
این حکم داد کیست که جمعی همی کنند!
بر دوست پشت، جانب دشمن مجاوری!
این حکم زور زاده شور مدرس است
آن به که بیش از این، ننماید مشاوری
این عنصر کثیف لجوج سیاه فکر
این موذی مدرس علم مزوری
چرکین عمامه، وصله قبا، پاره شب کلاه
اشتر قواره، خیره نگه، چهره قنبری
پاپوش پاره، وصله قبا، ژنده پیرهن
آن هیکل تمام عیار از جلنبری
بر ما شدست این پز مضحک زمامدار
این قائد عبا به سر خاله چادری
بنگر چها کشیدم از او من که باطنش
صد بار بدتر است از این وضع ظاهری
اطراف وی گرفته گروهی برای دخل
چونان که در پرستش گوساله سامری
پس لطمه ها که عاقبت ایران زمین خورد
زین مرد حیله روبهی و کینه اشتری
معلوم نیست بهر چه کرده مسافرت؟
بهر وطن نبوده، قسم بر مهاجری!
تنها نه او خراب، برون آمد از میان
و آنان که کرده اند در این راه رهبری!
دادند هر یک از دگری بهتر امتحان
در اجنبی پرستی و بیگانه پروری!
صندوق های لیره جلو، دوش استران
واندر عقب مهاجر و انصار چرچری
دنبال بارهای زر، از بس دویده اند
آموختند خوب، همه رسم شاطری!
درویش وار رو به بیابان نهاده اند
قومی برای کسب مقام توانگری
زین قوم پولکی، هنر جنگ می نخواه!
هرگز مجو ز جنس مؤنث مذکری؟
یک جنگ کرده اند که شد رو سفید از آن
جنگی که کرده اند، یهودان خیبری
دو روز جنگ بود و دو سال رجعت است
این بد من آنچه دیدم از ایشان بهادری!
آن جنگ هم نه بهر وطن بد نه بهر دین
یا جنگ بهر زر بد و بد جنگ زرگری
آنقدر ما بدیم که این روز بد کم است
بهر جزای ما برس، ای روز بدتری!!
ای آسمان ببار در این مملکت بلای
این قوم را زوال ده، ای چرخ چنبری!
آه مرا نمی نگری، کوری ای سپهر!
نفرین من نمی شنوی، ای فلک کری!
این هم نگفته می نگذارم که بین ما
باشد بسی کسان، هم از این عیب ها بری
آنها همه مهاجر پاکند و صاف قلب
وجدان جمله پاکتر، از پیکر پری
لیکن همه کناره نموده ز کارها
وز دم همه گرفته و مأیوس و قرقری
زینها چو بگذری، همه آنان نموده اند
بهر زر این مهاجرت و این مسافری!
«یعقوب » نام سید رسوای بدسگال
آن کس که من ندیده ام، آدم به آن خری؟
یک مشت لیره دارد و بر کف گرفته است
با آن قیافه و پز منحوس شندری
گوید که منکر عمل کیمیا کجاست؟
اینک مهاجری، عمل کیمیاگری!
این است آن که بهر مدرس کند مدام
در گاه و نابگاه، همی پای منبری
ابله منم که صرف، پی لیلی وطن
رو کرده ام به دشت چو مجنون عامری
هر آنچه می رسد به من از زود باوریست
بس رنجها کشیدم، ازین زود باوری!
یک ابلهی دیگر این؛ کین گه خطر
فکر نجات نیستم از فرط دلخوری
مدح «نظام سلطنه » فرمانده قوا
البته بهتر است ز افسرده خاطری
تاریخ اگر چه زین عمل آرد به من شکست
خواند مرا مدیحه سرا همچو انوری
لیکن به یک جوان چو من صاحب آرزو
چون گفته شد که در خطر از هر سو اندری
از ترس جان خویش، به فرمانده قوا
ناچار گوید، این سخنان دری وری:
ای مظهر کمال و مقامات سنجری
ای مرکز صفات و خیالات نادری!
گر چه ظفر نیافتی اما مظهر است
در جبهه مهین تو، نور مظفری
ایران نمی رود در کف، این ملک جسته است
از چنگ فتنه های مغول و سکندری
جنگ این زمانه، همچو قمار است غم مدار
هر چند باختی تو، در آخر همی بری
خورشید تا غروب نگردد، سحر چنان
سازد جهان مسخر، از انوار اخگری
جانا تو هم فراز سپهری به ملک ما
یعنی تو نیز همسر خورشید خاوری
امروز اگر غروب کنی از وطن چه غم؟
فردا کنی طلوع و به چنگش درآوری
چشم وطن به روی تو، روشن بود کنون
خورشید مائی، ار چه ز خورشید برتری
روز وطن به ما، پس از این روز شب بود
زآن چون گذر کنی تو که خورشید انوری
من خامشم تو خویش بیندیش، این نکوست
اینگونه مردمی بگذاری و بگذری؟
گر چه جسارتست ولی عرض می کنم:
حیف است از توئی که ز یاران شدی بری
هر یک به یک طریق ز سر باز کرده ای
این نیست لایق تو که بر هر سر افسری
سر بوده یی همیشه، بر این هیئت و کنون
باید که سرنپیچی از آئین سروری
تو چون سری و هیئت ما چون تن تواند
ای سر کجا روی؟ که تن خود نمی بری؟
باری در این میانه یکی من ز خدمتت
گر مرده ای رها ننمایم مجاوری
زین قصه حال خویش به درگاه حضرتت
خاطرنشان همی کنم و یادآوری
در کشتی ای نشاند، یکی طرفه ناخدای
با خود کبوتری ز پی نیک منظری
کشتی چو شد به مرکز دریا، شروع گشت
توفان و ناخدای شد از ترس لنگری
وآنگاه خیره شد به کبوتر که بایدت
بهر نجات خویش ز کشتی برون بری
بیچاره در زمان، به هوا شد ولیک دید
آبست موج تیره، ز هر سو که بنگری
دید او به هیچ گونه، به ساحل نمی رسد
نی از ره پریدن و نی با شناوری
برگشت از هوا و به کشتی نشست و گفت
با ناخدای این سخن از روی مضطری:
از ساحل آنچنان که بیاورده یی مرا
بایست تا به ساحل دیگر مرا بری
من آن کبوترم، هله در بحر هولناک
ای ناخدا کنون، به خدایم چه بسپری؟
من بر فراز دوش تو، باری گران نیم
آن به مرا چو مردم دیگر نه بنگری
من هم به هر کجا که خودت می روی ببر
خواهی نپیچی ار سر از آئین رهبری
بیهوده نیست گفتم، اگر بر تو ناخدای
بی خود نبود بهر تو کردم کبوتری
یعنی بیا از آینه خاطرم ببر
با دست لطف، گرد و غباری مکدری
خالق نموده یاوریت تا تو هم به خلق
در وقت خود، دریغ نداری ز یاوری
بشنو ز من که نیک تو خواهم، منه ز دست
آئین بنده داری و دستور سروری
اینهم بدان که این سخنان بهر رشوه نیست
در حق من مباد که این ظن بد بری؟
«قاآنی »ام نه من که زخم خامه بهر آز
نی چامه ساز، بهر درم همچو عنصری
حاشا گمان مدار که من کرده ام شعار
لاشه خوری طریقتم، از راه شاعری
هر چند لاشه خور نیم، اما مهاجرم
صد بار لاشه به، ز حقوق مهاجری!
آن به که حرف آخر خود را بگویمت
شاید اثر کند به تو این حرف آخری:
من تازه شاعرم، سخن اینسان سروده ام
وای ار که کهنه کار شوم در سخنوری؟
حیف است این قریحه زیبا بیوفتد
در چنگ روزگار سیاه سلندری!
شاید همین قریحه، در آینده آورد
الواح به ز گفته سعدی و انوری
(عشقی) تو خویش، همسر دیگر کسان مکن
نی دیگران کنند، همی با تو همسری
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۸ - فتح ایروان
بحمدالله که از نیروی بخت و قوت طالع
در آخر شامل احوال ما لطفالله آمد
ز عون حق کلید نصرت و مفتاح فیروزی
بدست خسرو صاحب قرآن طهماسب شاه آمد
خراسان و عراق و شام در زیر نگین او
زتیغ غازیان و لشکر و خیل سپاه آمد
لوای نصرت از پیش و سپاه بیکران ازپی
بآذربایجان با این شکوه و فرو جاه آمد
بدفع رومی از تبریز سوی ایروان لشگر
روان کرد و خود از پی کینه جو و کینه خواه آمد
ز تیغ غازیان مشتاق چو گشتند سرتاسر
فنا از ایروان رومی و از دنبال شاه آمد
پی تاریخ پیر عقل گفتا شد بردن رومی
ز شهر ایروان و شاه گردون جایگاه آمد
در آخر شامل احوال ما لطفالله آمد
ز عون حق کلید نصرت و مفتاح فیروزی
بدست خسرو صاحب قرآن طهماسب شاه آمد
خراسان و عراق و شام در زیر نگین او
زتیغ غازیان و لشکر و خیل سپاه آمد
لوای نصرت از پیش و سپاه بیکران ازپی
بآذربایجان با این شکوه و فرو جاه آمد
بدفع رومی از تبریز سوی ایروان لشگر
روان کرد و خود از پی کینه جو و کینه خواه آمد
ز تیغ غازیان مشتاق چو گشتند سرتاسر
فنا از ایروان رومی و از دنبال شاه آمد
پی تاریخ پیر عقل گفتا شد بردن رومی
ز شهر ایروان و شاه گردون جایگاه آمد
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۲ - تنگ شدن کار بر محمد بن اشعث و کمک خواستنش از ابن زیاد
فرستاد وزان تیره دل یار خواست
به پیکار مسلم مددکار خواست
چنین داد سالار خود را پیام
که شد شرزه شیری برون از کنام
که پولاد جان است و خارا تن است
به کین چنگ و دندانش از آهن است
نجوید گریز و نترسد ز جنگ
به ما کرده او یک تنه کارتنگ
اگر لخت دیگر نبرد آورد
تهی مرز ما را زمرد آورد
فرستاده راگفت نا پاکخوی
که با پور اشعث زمن باز گوی
فزون از شمر کرده گردان تباه
نماند ه جز اندک به جای ازسپاه
که مسلم اگر کوهی از آهن است
شما بی شمارید واو یک تن است
همه پهلوانان با خود و تیغ
زیکین چو پویید راه گریغ
نه این است آیین مردان کار
ازین گفته بر دوده آزرم دار
نوند آنچه زان کینه گستر شنفت
دمان رفت و با پور اشعث بگفت
به گوینده گفتا چنین زشت نام
به فرمانده ازمن بگو این پیام
گمان تو اینست این جنگ و جوش
بود با یکی مرد خرما فروش
دلیری که با ما نبرد آزماست
یکی دشنه از دشنه های خداست
همان تند سیل است کاندر شتاب
دهد خانه ی زندگانی برآب
چو آتش کجا بر فروزد همی
به هر کشت کافتد بسوزد همی
جهان تا جهان گر شود پر سپاه
ز شمشیر او گشت خواهد تباه
دراین جنگ بیچاره گشتیم از وی
یکی بهر یاران خود چاره جوی
به پیکار مسلم مددکار خواست
چنین داد سالار خود را پیام
که شد شرزه شیری برون از کنام
که پولاد جان است و خارا تن است
به کین چنگ و دندانش از آهن است
نجوید گریز و نترسد ز جنگ
به ما کرده او یک تنه کارتنگ
اگر لخت دیگر نبرد آورد
تهی مرز ما را زمرد آورد
فرستاده راگفت نا پاکخوی
که با پور اشعث زمن باز گوی
فزون از شمر کرده گردان تباه
نماند ه جز اندک به جای ازسپاه
که مسلم اگر کوهی از آهن است
شما بی شمارید واو یک تن است
همه پهلوانان با خود و تیغ
زیکین چو پویید راه گریغ
نه این است آیین مردان کار
ازین گفته بر دوده آزرم دار
نوند آنچه زان کینه گستر شنفت
دمان رفت و با پور اشعث بگفت
به گوینده گفتا چنین زشت نام
به فرمانده ازمن بگو این پیام
گمان تو اینست این جنگ و جوش
بود با یکی مرد خرما فروش
دلیری که با ما نبرد آزماست
یکی دشنه از دشنه های خداست
همان تند سیل است کاندر شتاب
دهد خانه ی زندگانی برآب
چو آتش کجا بر فروزد همی
به هر کشت کافتد بسوزد همی
جهان تا جهان گر شود پر سپاه
ز شمشیر او گشت خواهد تباه
دراین جنگ بیچاره گشتیم از وی
یکی بهر یاران خود چاره جوی
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۴ - فرستادن ابی زیاد
به ناوردگه چون فرازآمدند
زهر گوشه درترکتاز آمدند
نیاورد فرزانه یزدان شناس
زانبوه لشکر به دل برهراس
چو شیری ز زنجیر گشته رها
ویا همچو بگشاده کام اژدها
بدان بد سگالان پرخاشگر
ابا سرفشان تیغ شد حمله ور
به هر سو که افکند رخشان پرند
دونیمه بیفکند مرد و سمند
به ناگاه آن لشگر بد گمان
گشادند پیکان بدوی ازکمان
زبس تیر کامد به پیکر درش
چو مرغان پدید آمد از تن پرش
زهر حلقه ی جو شنش خون بجست
تن نامدارش ز پیکان بخست
زن و مرد کوفی به بام آمدند
ابر دسته های نی آتش زدند
فرو ریختند آنهمه نی زکین
ابر فرق شیر نیستان دین
گشادند ازهر طرف چنگ ها
زدندش به پیکر همی سنگ ها
سپهبد به دل درنیاورم بیم
همی کرد با تیغ مردان دونیم
یکی دون بکربن حمران به نام
به ناگه برآورد تیغ ازنیام
زهر گوشه درترکتاز آمدند
نیاورد فرزانه یزدان شناس
زانبوه لشکر به دل برهراس
چو شیری ز زنجیر گشته رها
ویا همچو بگشاده کام اژدها
بدان بد سگالان پرخاشگر
ابا سرفشان تیغ شد حمله ور
به هر سو که افکند رخشان پرند
دونیمه بیفکند مرد و سمند
به ناگاه آن لشگر بد گمان
گشادند پیکان بدوی ازکمان
زبس تیر کامد به پیکر درش
چو مرغان پدید آمد از تن پرش
زهر حلقه ی جو شنش خون بجست
تن نامدارش ز پیکان بخست
زن و مرد کوفی به بام آمدند
ابر دسته های نی آتش زدند
فرو ریختند آنهمه نی زکین
ابر فرق شیر نیستان دین
گشادند ازهر طرف چنگ ها
زدندش به پیکر همی سنگ ها
سپهبد به دل درنیاورم بیم
همی کرد با تیغ مردان دونیم
یکی دون بکربن حمران به نام
به ناگه برآورد تیغ ازنیام
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۶ - ذکر آب خواستن جناب مسلم و آب آوردن طوعه و ریختن دندانهای آن حضرت درجام آب
زبس خسته بدآن ستوده نژاد
دمی پشت مردی به دیوار داد
که لختی بر آساید از کارزار
وزان پس به دشمن کند کار زار
تن خویش بی توش دید ازعطش
شدش زعفرانی رخ لاله وش
از آن بدگهر دشمنان خواست آب
که بنشاند ازدل بدان التهاب
مگر طوعه دربام کاشانه بود
شنید این و آمد ز بالا فرود
یکی جام پر ز آب شیرین گوار
بیاورد نزدیک آن شهسوار
دلاور ستد آب تا نوشدا
وزان پس به رزم سپه کوشدا
چو لعل لبش سود برجام آب
زخون آب شد همچو یا قوت ناب
به لعل اندرش عقد گوهر گسیخت
درآن آب آلوده با خون بریخت
شکیبا شد و با دل دردناک
فرو ریخت آن آب خونین به خاک
همانا بدآگه که سطان دین
شود تشنه لب کشته ی تیغ کین
همی خواست چون شاه خود زین جهان
رود تشنه لب سوی باغ جنان
نخورد آب و لب تشنه ازجان گذشت
دگر باره سرگرم پیکار گشت
چو شیر یله آن یل نامدار
بزد بر صف لشگر نابکار
چو شمشیر او سرگرایی گرفت
تن از سر سراز تن جدایی گرفت
سر دشمنان شد چو برگ رزان
دم تیغ او تند باد خزان
چو بیچاره شد پور اشعث زجنگ
به رزم سپهبد شدش کار تنگ
دمی پشت مردی به دیوار داد
که لختی بر آساید از کارزار
وزان پس به دشمن کند کار زار
تن خویش بی توش دید ازعطش
شدش زعفرانی رخ لاله وش
از آن بدگهر دشمنان خواست آب
که بنشاند ازدل بدان التهاب
مگر طوعه دربام کاشانه بود
شنید این و آمد ز بالا فرود
یکی جام پر ز آب شیرین گوار
بیاورد نزدیک آن شهسوار
دلاور ستد آب تا نوشدا
وزان پس به رزم سپه کوشدا
چو لعل لبش سود برجام آب
زخون آب شد همچو یا قوت ناب
به لعل اندرش عقد گوهر گسیخت
درآن آب آلوده با خون بریخت
شکیبا شد و با دل دردناک
فرو ریخت آن آب خونین به خاک
همانا بدآگه که سطان دین
شود تشنه لب کشته ی تیغ کین
همی خواست چون شاه خود زین جهان
رود تشنه لب سوی باغ جنان
نخورد آب و لب تشنه ازجان گذشت
دگر باره سرگرم پیکار گشت
چو شیر یله آن یل نامدار
بزد بر صف لشگر نابکار
چو شمشیر او سرگرایی گرفت
تن از سر سراز تن جدایی گرفت
سر دشمنان شد چو برگ رزان
دم تیغ او تند باد خزان
چو بیچاره شد پور اشعث زجنگ
به رزم سپهبد شدش کار تنگ
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷ - درذکر گفتگوی جناب حر ریاحی با عمر سعد و بیرون آمد از لشگر مخالف
همان حر که سالاری آزاه بود
به یکسوی ازآن لشگر استاده بود
چو دید از سپاه گران چیره گی
به رزم خداوند خود خیره گی
بجنبید مردانه رگ بر تنش
پر از چین شد ابروی شیرافکنش
چو رخشنده برق و خروشنده رعد
بیامد برپور ناپاک سعد
بدو گفت کای دل به کین کرده سخت
بداندیش پیغمبر نیکبخت
چه از پور مرجانه دیدی همی
که از پور زهرا بریدی همی
نبود این گمانم که انجام تو
تبه گردد و زشت زین کام تو
سپه ساخته رایت افراشتی
کنون جنگجویی تویا آشتی؟
بگفتا کنم رزمی امروز من
که افسانه ماند به دهر کهن
چه رزمی که میدان آوردگاه
شود پر، ز دست و سر رزمخواه
چه رزمی که کافوری از بیم او
شود موی مردان مشکینه موی
بدو اینچنین گفت آزاده مرد
که ای با خداوند خود درنبرد
بسی خواست این آن جهان شهریار
که تازد ازیدر به یثرب دیار
نپذرفتی آن خواسته را زشاه
به مکر و فریبت زد ابلیس راه
به آهنگ کین با جهانبان خویش
زدی چاک بر جامه ی جان خویش
بدو پور سعد بد اندیش گفت
که ای با خرد پاک جان تو بخت
گر این کار بودی به فرمان من
پذیرفتمی گفت شاه زمن
چه سازم ولی کاندرین کارزار
برون رفته از دست من اختیار
چو بشنید این گونه حر زان پلید
دژم گشت و ابروی درهم کشید
به لشگر گه خویش پس همچو باد
بیامد به آرامگه ایستاد
به مردی که او رابدی قره نام
بگفت آن یلی را هژبر کنام
که من خواهم ای پر دل کامیاب
بدین باره ی خویشتن داد آب
تو هم خواهی ار باره گی آب داد
زلشگر برون تاز با من چو باد
بگفت این و برتاخت از وی عنان
تن مرد لرزان چو چوب سنان
بدانسان چو یک لخت پیمود راه
مهاجر بدو گفت کای رزمخواه
تو را کوفیان با سواری هزار
برابر شمارند در کارزار
که این کوه آهن بجنباند سخت
که لرزد چو یا زنده شاخ درخت
یکی دار ستوار پا در رکیب
چنین مگسل از کف عنان شکیب
ببین تا خواهد شد انجام کار
دراین روز و این دشت و این کارزار
سپهبد بدو گفت کز دشمنم
نه بیم است کاینگونه لرزد تنم
به میدان چو من بر بیازم سنان
ستاره ز بیمم بپیچد عنان
من از اژدر و شیر ترسان نیم
زیک دشت لشگر هراسان نیم
بدینگونه لرزم ز خشم خدای
که تابم ببرد از تن و دل ز جای
به دوزخ همی خواندم دیو زشت
ولی پاک یزدان به سوی بهشت
ندانم ز پیکار نفس و خرد
چه امروز برمن همی بگذرد
همان به که سازم خرد رهنمای
سپارم سر نفس را زیر پای
به یکسوی ازآن لشگر استاده بود
چو دید از سپاه گران چیره گی
به رزم خداوند خود خیره گی
بجنبید مردانه رگ بر تنش
پر از چین شد ابروی شیرافکنش
چو رخشنده برق و خروشنده رعد
بیامد برپور ناپاک سعد
بدو گفت کای دل به کین کرده سخت
بداندیش پیغمبر نیکبخت
چه از پور مرجانه دیدی همی
که از پور زهرا بریدی همی
نبود این گمانم که انجام تو
تبه گردد و زشت زین کام تو
سپه ساخته رایت افراشتی
کنون جنگجویی تویا آشتی؟
بگفتا کنم رزمی امروز من
که افسانه ماند به دهر کهن
چه رزمی که میدان آوردگاه
شود پر، ز دست و سر رزمخواه
چه رزمی که کافوری از بیم او
شود موی مردان مشکینه موی
بدو اینچنین گفت آزاده مرد
که ای با خداوند خود درنبرد
بسی خواست این آن جهان شهریار
که تازد ازیدر به یثرب دیار
نپذرفتی آن خواسته را زشاه
به مکر و فریبت زد ابلیس راه
به آهنگ کین با جهانبان خویش
زدی چاک بر جامه ی جان خویش
بدو پور سعد بد اندیش گفت
که ای با خرد پاک جان تو بخت
گر این کار بودی به فرمان من
پذیرفتمی گفت شاه زمن
چه سازم ولی کاندرین کارزار
برون رفته از دست من اختیار
چو بشنید این گونه حر زان پلید
دژم گشت و ابروی درهم کشید
به لشگر گه خویش پس همچو باد
بیامد به آرامگه ایستاد
به مردی که او رابدی قره نام
بگفت آن یلی را هژبر کنام
که من خواهم ای پر دل کامیاب
بدین باره ی خویشتن داد آب
تو هم خواهی ار باره گی آب داد
زلشگر برون تاز با من چو باد
بگفت این و برتاخت از وی عنان
تن مرد لرزان چو چوب سنان
بدانسان چو یک لخت پیمود راه
مهاجر بدو گفت کای رزمخواه
تو را کوفیان با سواری هزار
برابر شمارند در کارزار
که این کوه آهن بجنباند سخت
که لرزد چو یا زنده شاخ درخت
یکی دار ستوار پا در رکیب
چنین مگسل از کف عنان شکیب
ببین تا خواهد شد انجام کار
دراین روز و این دشت و این کارزار
سپهبد بدو گفت کز دشمنم
نه بیم است کاینگونه لرزد تنم
به میدان چو من بر بیازم سنان
ستاره ز بیمم بپیچد عنان
من از اژدر و شیر ترسان نیم
زیک دشت لشگر هراسان نیم
بدینگونه لرزم ز خشم خدای
که تابم ببرد از تن و دل ز جای
به دوزخ همی خواندم دیو زشت
ولی پاک یزدان به سوی بهشت
ندانم ز پیکار نفس و خرد
چه امروز برمن همی بگذرد
همان به که سازم خرد رهنمای
سپارم سر نفس را زیر پای
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۲ - در ذکر مبارزت وشهادت برادر حر مصعب و غلامش قره علیه السلام
چو دید این چنین مصعب نامدار
که شد کشته فرخ برادرش زار
زشه خواست دستور و شد بر به زین
خروشان در آمد به میدان کین
به خون برادر براهیخت تیغ
بغرید مانند غرنده میغ
بسی تن بخست وبسی سرفشاند
بسی تیغ برترک دونان براند
درانجام شهد شهادت چشید
چنان رخت سوی برادر کشید
پس از خواجه گان قره یکران براند
همی خاک میدان به کیهان فشاند
از آن بدسگالان فراوان بکشت
به لشگر پس آنگاه بنمود پشت
سوی پور پیغمبر آورد روی
پیاده شد از باره ی گرمپوی
به خاک زمین روی مشکین نهاد
سم اسب شه را همی بوسه داد
که شاها ببخشا گناه مرا
مهل تیره روی سیاه مرا
دلم سوخت از مرگ آن خواجه گان
که شد تیغم از دشمنان خونچکان
ندانستم آیین که درکارزار
بباید دهد رخصتم شهریار
مرا این دم ای شاه دنیا و دین
ببخشای دستوری رزم وکین
شهنشه فراوان چو بنواختش
روان سوی میدان کین ساختش
چو آن نیک از شاه دستور یافت
بزد اسب وزی رزم دشمن شتافت
زبس کشت مردان به شمشیر کین
زخون شد زمین همچو دریای چین
هم آخر سرآمد مر او را زمان
پی خواجه گان شد به مینو چمان
برآن بنده و خواجگان از خدای
رساد آفرین ها به دیگر سرای
که شد کشته فرخ برادرش زار
زشه خواست دستور و شد بر به زین
خروشان در آمد به میدان کین
به خون برادر براهیخت تیغ
بغرید مانند غرنده میغ
بسی تن بخست وبسی سرفشاند
بسی تیغ برترک دونان براند
درانجام شهد شهادت چشید
چنان رخت سوی برادر کشید
پس از خواجه گان قره یکران براند
همی خاک میدان به کیهان فشاند
از آن بدسگالان فراوان بکشت
به لشگر پس آنگاه بنمود پشت
سوی پور پیغمبر آورد روی
پیاده شد از باره ی گرمپوی
به خاک زمین روی مشکین نهاد
سم اسب شه را همی بوسه داد
که شاها ببخشا گناه مرا
مهل تیره روی سیاه مرا
دلم سوخت از مرگ آن خواجه گان
که شد تیغم از دشمنان خونچکان
ندانستم آیین که درکارزار
بباید دهد رخصتم شهریار
مرا این دم ای شاه دنیا و دین
ببخشای دستوری رزم وکین
شهنشه فراوان چو بنواختش
روان سوی میدان کین ساختش
چو آن نیک از شاه دستور یافت
بزد اسب وزی رزم دشمن شتافت
زبس کشت مردان به شمشیر کین
زخون شد زمین همچو دریای چین
هم آخر سرآمد مر او را زمان
پی خواجه گان شد به مینو چمان
برآن بنده و خواجگان از خدای
رساد آفرین ها به دیگر سرای
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۳ - فرستادن عمرسعد سامر ازوی را به میدان
زمیدان چو برگشت دارای دین
عمر آن ستمکار پر خشم وکین
به لشکر درش مرد بودی سترگ
که بگرفتی او بره از چنگ گرگ
تن او بار و بی باک و خودکام بود
پلیدی که خود سامرش نام برد
به او گفت زی پهنه بردار گام
میان دلیران برافراز نام
چو این بدگهر زان ستمگر شنید
سراپا به پولاد شد ناپدید
نشست از بر باره ی تیزگام
برآمد به میدان و برگفت نام
سر نیزه ی جانگسل کرد راست
هماورد از لشگر شاه خواست
زهیرابن حسان یل رزمخواه
خم آورد بالا بر چتر شاه
به پوزش چنین گفت کای شهریار
نبینی که در پهنه ی کارزار
یکی اهرمن می خروشد همی
که دریا ز بیمش نجوشد همی
همی خواست از لشکر شاه مرد
که با وی بگردد به دشت نبرد
مرا بخش دستوری جنگ اوی
که بیرون کنم نیزه از چنگ اوی
به خون درکشم یال شیریش را
کنم خرد پشت دلیرش را
بدو داد دستوری جنگ شاه
که بینند رزمش دو رویه سپاه
دلاور به زین تکاور نشست
یکی نیزه ی شست بازش به دست
بیامد به نزد هماورد و گفت
که با جانت امروز شد مرگ جفت
چو سامر بدید آن بر مرد جنگ
همان نیزه ی جانشکارش به چنگ
بدو گفت کای پر دل سرفراز
مشو غره بر این سنان دراز
تو مردی وگردی و اسب افکنی
کماندار و بی باک و خنجر زنی
دریغا که مغزت نباشد به سر
خرد نیست با این شکوه و هنر
وگرنه چرا دست از جان و مال
کشی ای یل پر دل بی همال
عبث در ره شاه یثرب دیار
به کشتن چرا می دهی خویش زار
یزید و معاویه را باش یار
که گردی زمال جهان کامگار
بدو پر هنر گفت کای کینه جوی
چرا آب شرمت نیاید به جوی
که گوید زشاهنشه رهنمون
بکش دست از بهر دنیای دون
همی خواست سامر که گوید سخن
دگر باره با مرد شمشیر زن
نهشتش جوان برگشاید زبان
بزد نیزه اش راست اندر دهان
برآمد سنان از پس گردنش
بشد شادمان دوزخ از مردنش
چو شد کشته سامر به دشت نبرد
بغرید چون شیر کوشنده مرد
که هر کس نداند نژاد مرا
همان توده ی پاکزاد مرا
زچهرم چو شاداب رخ مام کرد
زهیر بن حسان مرانام کرد
یکی شیر مرد اسد گوهرم
بلند آسمانی نکو اخترم
دلیر و جوانمردی آزاده ام
زشیران شمشیر زن زاده ام
اگر هست مردی شتابد به جنگ
به پای خود آید به کام نهنگ
چو لشکر بدیدند او را ز دور
رمیدند از وی چو از شیر – گور
نپیچید زی رزم او کس عنان
یلان را بلرزید تن چون سنان
از آن رو که نام آوران عرب
دلیران شام و عراق وحلب
به پیگار بد خواه درجنگ ها
از او دیده بودند آهنگ ها
عمر چون چنین دید برزد خروش
که ای نامداران پولاد پوش
یلی نیست کورا به دام آورد؟
رود سوی میدان و نام آورد
به لشکر یکی مرد رزم آزمای
بدی دیو هنجار و ناپاک رای
بخواندند نصربن کعبش به نام
نهنگ دمان را کشیدی به کام
مر او را بزرگان کوفه دیار
به او بر شمردند با صد سوار
به رزم زهیر گزین بی درنگ
دوانید هر کس به میدان جنگ
بگفتا هنرمند را ای دلیر
که یال و برت هست مانند شیر
چه نازی بدین آب داده سنان
هم اکنون ز رزمم بپیچی عنان
زهیر این چو بشنید از آن کینه ساز
بدو گفت کای دیو نیرنگ باز
نگه کن بدین نیزه و چنگ من
همین پهلوی جامه ی جنگ من
اگر دل نشد آب اندر برت
ز پولاد هندی بود پیکرت
براین بود روباره نیرنگ باز
که با شیر غژمان کند حیله ساز
به ناگاه زخمی زند تاکه مرد
نگون گردد از باره ی رهنورد
بدانست آهنگ او را جوان
به یک نیزه کردش به دوزخ روان
چو پردخته ی گیتی از تیره بخت
زآهن برادرش پو شید رخت
ددی بود پرورده ازباب ومام
که خود صالح بد گهر داشت نام
به سوک برادر همی مویه کرد
بزد اسب و آمد به دشت نبرد
همان نیزه نام آور ارجمند
به سوی پلید بد اختر فکند
بگشت از برزین مرآن بدگمان
که گرداند از خویش زخم سنان
رسید آن چمان چرمه ی گرمپوی
سوار از بر زین در آمد به روی
بیاویخت یک پای او با رکاب
تکاور به پویه شده اندر او ریز ریز
چو این زاده ی نصربن کعب دید
به مرگ سواران فغان برکشید
برانگیخت توسن چو باد سیاه
بیامد سوی پهنه ی رزمگاه
نکرد ه سنان راست دشمن هنوز
که مرد سرافراز گیتی فروز
به یک زخم آن نیزه ی بندبند
نگون کردش از زین تازی سمند
چو اززین نگونسار شد آن پلید
به دوزخ درون خویشتن را بدید
پس از او زهیر آن سرافراز مرد
سبک بر پیاده سپه حمله کرد
بدان آبداده سنان بلند
فزون کشت نام آور ارجمند
چو ازکشته چون پشته بنمود دشت
دمان سوی میدان کین بازگشت
همی برخروشید چون شیر مست
همان اژدها سان سنانش به دست
همی ویله کرد وهمی گفت مرد
اگر هست اسب افکند در نبرد
چو لشکر بر و جوشن او به خون
بدیدند آغشته و لعلگون
سر افکنده در پیش و ترسان شدند
به جان زان دلاور هراسان شدند
کشیدند یکسر ز رزمش عنان
زآسیب نوک زدوده سنان
تو گفتی سرنیزه اش مرگ بود
که جان سواران زتن می ربود
هم آخر به فرمان بن سعد دون
برانگیخت مردی به رزمش هیون
بدان نیزه او را ز زین برگرفت
دو لشگر ازو ماند اندر شگفت
بیامد دگر مرد و شیر جوان
به یک نیزه کردش به دوزخ روان
چنین تا به دوزخ روان کرد تفت
بدان نیزه جنگی دو ده مرد وهفت
عمر آن ستمکار پر خشم وکین
به لشکر درش مرد بودی سترگ
که بگرفتی او بره از چنگ گرگ
تن او بار و بی باک و خودکام بود
پلیدی که خود سامرش نام برد
به او گفت زی پهنه بردار گام
میان دلیران برافراز نام
چو این بدگهر زان ستمگر شنید
سراپا به پولاد شد ناپدید
نشست از بر باره ی تیزگام
برآمد به میدان و برگفت نام
سر نیزه ی جانگسل کرد راست
هماورد از لشگر شاه خواست
زهیرابن حسان یل رزمخواه
خم آورد بالا بر چتر شاه
به پوزش چنین گفت کای شهریار
نبینی که در پهنه ی کارزار
یکی اهرمن می خروشد همی
که دریا ز بیمش نجوشد همی
همی خواست از لشکر شاه مرد
که با وی بگردد به دشت نبرد
مرا بخش دستوری جنگ اوی
که بیرون کنم نیزه از چنگ اوی
به خون درکشم یال شیریش را
کنم خرد پشت دلیرش را
بدو داد دستوری جنگ شاه
که بینند رزمش دو رویه سپاه
دلاور به زین تکاور نشست
یکی نیزه ی شست بازش به دست
بیامد به نزد هماورد و گفت
که با جانت امروز شد مرگ جفت
چو سامر بدید آن بر مرد جنگ
همان نیزه ی جانشکارش به چنگ
بدو گفت کای پر دل سرفراز
مشو غره بر این سنان دراز
تو مردی وگردی و اسب افکنی
کماندار و بی باک و خنجر زنی
دریغا که مغزت نباشد به سر
خرد نیست با این شکوه و هنر
وگرنه چرا دست از جان و مال
کشی ای یل پر دل بی همال
عبث در ره شاه یثرب دیار
به کشتن چرا می دهی خویش زار
یزید و معاویه را باش یار
که گردی زمال جهان کامگار
بدو پر هنر گفت کای کینه جوی
چرا آب شرمت نیاید به جوی
که گوید زشاهنشه رهنمون
بکش دست از بهر دنیای دون
همی خواست سامر که گوید سخن
دگر باره با مرد شمشیر زن
نهشتش جوان برگشاید زبان
بزد نیزه اش راست اندر دهان
برآمد سنان از پس گردنش
بشد شادمان دوزخ از مردنش
چو شد کشته سامر به دشت نبرد
بغرید چون شیر کوشنده مرد
که هر کس نداند نژاد مرا
همان توده ی پاکزاد مرا
زچهرم چو شاداب رخ مام کرد
زهیر بن حسان مرانام کرد
یکی شیر مرد اسد گوهرم
بلند آسمانی نکو اخترم
دلیر و جوانمردی آزاده ام
زشیران شمشیر زن زاده ام
اگر هست مردی شتابد به جنگ
به پای خود آید به کام نهنگ
چو لشکر بدیدند او را ز دور
رمیدند از وی چو از شیر – گور
نپیچید زی رزم او کس عنان
یلان را بلرزید تن چون سنان
از آن رو که نام آوران عرب
دلیران شام و عراق وحلب
به پیگار بد خواه درجنگ ها
از او دیده بودند آهنگ ها
عمر چون چنین دید برزد خروش
که ای نامداران پولاد پوش
یلی نیست کورا به دام آورد؟
رود سوی میدان و نام آورد
به لشکر یکی مرد رزم آزمای
بدی دیو هنجار و ناپاک رای
بخواندند نصربن کعبش به نام
نهنگ دمان را کشیدی به کام
مر او را بزرگان کوفه دیار
به او بر شمردند با صد سوار
به رزم زهیر گزین بی درنگ
دوانید هر کس به میدان جنگ
بگفتا هنرمند را ای دلیر
که یال و برت هست مانند شیر
چه نازی بدین آب داده سنان
هم اکنون ز رزمم بپیچی عنان
زهیر این چو بشنید از آن کینه ساز
بدو گفت کای دیو نیرنگ باز
نگه کن بدین نیزه و چنگ من
همین پهلوی جامه ی جنگ من
اگر دل نشد آب اندر برت
ز پولاد هندی بود پیکرت
براین بود روباره نیرنگ باز
که با شیر غژمان کند حیله ساز
به ناگاه زخمی زند تاکه مرد
نگون گردد از باره ی رهنورد
بدانست آهنگ او را جوان
به یک نیزه کردش به دوزخ روان
چو پردخته ی گیتی از تیره بخت
زآهن برادرش پو شید رخت
ددی بود پرورده ازباب ومام
که خود صالح بد گهر داشت نام
به سوک برادر همی مویه کرد
بزد اسب و آمد به دشت نبرد
همان نیزه نام آور ارجمند
به سوی پلید بد اختر فکند
بگشت از برزین مرآن بدگمان
که گرداند از خویش زخم سنان
رسید آن چمان چرمه ی گرمپوی
سوار از بر زین در آمد به روی
بیاویخت یک پای او با رکاب
تکاور به پویه شده اندر او ریز ریز
چو این زاده ی نصربن کعب دید
به مرگ سواران فغان برکشید
برانگیخت توسن چو باد سیاه
بیامد سوی پهنه ی رزمگاه
نکرد ه سنان راست دشمن هنوز
که مرد سرافراز گیتی فروز
به یک زخم آن نیزه ی بندبند
نگون کردش از زین تازی سمند
چو اززین نگونسار شد آن پلید
به دوزخ درون خویشتن را بدید
پس از او زهیر آن سرافراز مرد
سبک بر پیاده سپه حمله کرد
بدان آبداده سنان بلند
فزون کشت نام آور ارجمند
چو ازکشته چون پشته بنمود دشت
دمان سوی میدان کین بازگشت
همی برخروشید چون شیر مست
همان اژدها سان سنانش به دست
همی ویله کرد وهمی گفت مرد
اگر هست اسب افکند در نبرد
چو لشکر بر و جوشن او به خون
بدیدند آغشته و لعلگون
سر افکنده در پیش و ترسان شدند
به جان زان دلاور هراسان شدند
کشیدند یکسر ز رزمش عنان
زآسیب نوک زدوده سنان
تو گفتی سرنیزه اش مرگ بود
که جان سواران زتن می ربود
هم آخر به فرمان بن سعد دون
برانگیخت مردی به رزمش هیون
بدان نیزه او را ز زین برگرفت
دو لشگر ازو ماند اندر شگفت
بیامد دگر مرد و شیر جوان
به یک نیزه کردش به دوزخ روان
چنین تا به دوزخ روان کرد تفت
بدان نیزه جنگی دو ده مرد وهفت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۴ - گفتار در بیان فرستادن عمر سعد حجر احجار با سیصد سوار به جنگ
عمر چون چنین دید بیچاره ماند
سپس حجر احجار را پیش خواند
بدو گفت کای نامدار دلیر
که آری ز زین پر دلان به زیر
اگر باره زی پهنه در تاختی
ز زین این جوان را در انداختی
چنان برفرازم سرت با کلاه
که برمیل ترکت زند بوسه گاه
بدو حجر گفتا که آهو برم
کجا چیره گردد به شیر دژم
درآنجا که صرصر شتاب آورد
کجا پشه ی لنگ تاب آورد
همین تن که بینی به پولاد غرق
به کف بردرخشد سنانش چو برق
به جنگ اندرست اژدهایی دلیر
به بازیچه خارد بناگوش شیر
یکی جانشکر تیغ پر جوهرست
سر سرکشان اسد گوهر است
من ورزم مردی که درکارزار
برابر بود با سواری هزار
نشیند خردمند بر پشت ابر؟
و یا پا نهد کس به بال هژبر
مرا رزم دریای آتش مخواه
میان دلیران مکن رو سیاه
عمر گفت بس کن فسانه همی
مپیمای راه بهانه همی
به جز تو هماورد این نامدار
نبینم در این لشکر بی شمار
بدو حجر گفتا چون جنگ مرا
پسندی و نیروی چنگ مرا
گزین کن سه صد مرد جنگی سوار
زره پوش و خنجر زن و تیغ دار
هم اینان چو آنان شدند ار زبون
بتازند گردان دیگر برون
سه صد مرد جنگی چو جنگ آورند
مگر نام او را به تنگ آورند
وگرنه شناسم من او را به جنگ
کجا میر آرد به رزمش درنگ
پسندید گفتار او را عمر
بکرد آنچه را گفت آن بدگهر
دل آسوده آن دیو نیرنگ باز
برانگیخت توسن پی ترکتاز
زهیر سنان گیر فرخ گهر
نبودش زکار فسونگر خبر
ستاده به میدان دهان پر زخاک
زبان و لب از تشنگی چاک چاک
چو آن حیله گر تاخت سوی سوار
بدو گفت شیراوژن نامدار
بیا و ببین ترکتاز مرا
عنان و رکیب دراز مرا
بدو این چنین گفت حیلت سگال
که ای صف شکن پر دل بی همال
مرا با تو یارای پیکار نیست
نبرد تو با من سزاوار نیست
به اندرز تو از میان سپاه
دمان آمدم اندرین رزمگاه
ز ابن زیاد از چه رو تافتی
به دل مهر پور علی یافتی
ندانی که آن شاه فرمانروای
ز اسباب شاهی بود بینوای
بیا تا تو را سوی میر سپاه
برم از گناهان شوم عذر خواه
چو بیند ترا سر برآرد به مهر
شکفته نماید به روی تو چهر
زهیر دلاور به او زد خروش
که ای اهرمن خوی ناپاک هوش
ازین ژاژخایی زبان را ببند
که گفتار بیهوده نبود پسند
بگفت این و افراشت بروی سنان
بتابید افسونگر از وی عنان
بزد بر تهیگاه توسن رکاب
ز پی تاخت او را جوان باشتاب
بدین گونه چون دید آن پرفسون
بینداخت خود را ز زین واژگون
بغلتید برخاک و زد نعره سخت
که هان ای سواران پولاد رخت
زهیربن حسان به من چیره گشت
زمانه به چشم اندرم تیره گشت
بر آریدم ازکام این اژدها
نمایید از دام مرگم رها
سواران همه از کمین تاختند
به مرد دلا ور سنان آختند
بیافراشت نیزه یل رزمخواه
هیون تاخت اندر میان سپاه
نه بیمش زاندوه مردان بدی
نه آسیبی از هم نبردان بدی
شبث زاده ی ربعی نابکار
که ناپاک خو بود وبد روزگار
چو دید آن هنرمندی از راد مرد
سنان راست کرد وبدو حمله کرد
یکی نیزه زد از پس سربدوی
که بدرید خفتان آن نامجوی
سر نیزه بر کتف او گشت بند
چو این دید نام آور ارجمند
عنان را بپیچد سوی سوار
همان نیزه برکف نمود استوار
شبث چون چنین دید ترسید سخت
گریزان شد از پهلوی نیکبخت
زهیر دلاور سنان را زدست
بیافکند و غرید چون شیر مست
برآورد ابری دمان ازمیان
که بارانش بودی سر کوفیان
بدان تیغ افزون ز پنجاه مرد
بیافکند برخاک دشت نبرد
سواران بد گوهر شوم بخت
یکی تیر باران بکردند سخت
به پیکر رسیدش جوان ای دریغ
سه صد زخم پیکان نود زخم تیغ
برش از خدنگ سواران بخست
زهر حلقه ی جو شنش خون بجست
زخون سرخ شد یال شیر دلیر
نشد تیغش از خون بدخواه سیر
همی سرفشاندی پرند آورش
نگه کرد ازدور چون داورش
به تنهایی اودلش گشت تنگ
زیاران گزین کرد ده مرد جنگ
بفرمود کارند زی پهنه روی
پی یاری آن یل نامجوی
به همراهشان بنده ی سعد نام
ز فرخنده داماد خیرالانام
دلیران دین باره انگیختند
به خون خاک میدان بیآمیختند
چو آن مرد را از میان سپاه
ببردند نزدیک فرخنده شاه
شهنشه چو بال و برش را به خون
نگه کرد آمد به زیر از هیون
سر نامدارش به زانو نهاد
به خونین رخ پاک او رو نهاد
دم واپسین دید آن پر هنر
نهاده به زانوی دلدار سر
خداوند دین گفت کای نامجوی
به من آرزوی دل خود بگوی
جوان گفت کای شاه جامی پر آب
به من داده پیغمبر کامیاب
بهل تا از آن آب شیرین گوار
بنوشم من ای داور تاجدار
بگفت این و جان داد درپیش شاه
فری بادش از داور هور وماه
شهنشه به خونین تنش بنگریست
براو همچو ابر بهاری گریست
بفرمود باشد به من بر قرین
زهیر ابن حسان به خلد برین
سپس حجر احجار را پیش خواند
بدو گفت کای نامدار دلیر
که آری ز زین پر دلان به زیر
اگر باره زی پهنه در تاختی
ز زین این جوان را در انداختی
چنان برفرازم سرت با کلاه
که برمیل ترکت زند بوسه گاه
بدو حجر گفتا که آهو برم
کجا چیره گردد به شیر دژم
درآنجا که صرصر شتاب آورد
کجا پشه ی لنگ تاب آورد
همین تن که بینی به پولاد غرق
به کف بردرخشد سنانش چو برق
به جنگ اندرست اژدهایی دلیر
به بازیچه خارد بناگوش شیر
یکی جانشکر تیغ پر جوهرست
سر سرکشان اسد گوهر است
من ورزم مردی که درکارزار
برابر بود با سواری هزار
نشیند خردمند بر پشت ابر؟
و یا پا نهد کس به بال هژبر
مرا رزم دریای آتش مخواه
میان دلیران مکن رو سیاه
عمر گفت بس کن فسانه همی
مپیمای راه بهانه همی
به جز تو هماورد این نامدار
نبینم در این لشکر بی شمار
بدو حجر گفتا چون جنگ مرا
پسندی و نیروی چنگ مرا
گزین کن سه صد مرد جنگی سوار
زره پوش و خنجر زن و تیغ دار
هم اینان چو آنان شدند ار زبون
بتازند گردان دیگر برون
سه صد مرد جنگی چو جنگ آورند
مگر نام او را به تنگ آورند
وگرنه شناسم من او را به جنگ
کجا میر آرد به رزمش درنگ
پسندید گفتار او را عمر
بکرد آنچه را گفت آن بدگهر
دل آسوده آن دیو نیرنگ باز
برانگیخت توسن پی ترکتاز
زهیر سنان گیر فرخ گهر
نبودش زکار فسونگر خبر
ستاده به میدان دهان پر زخاک
زبان و لب از تشنگی چاک چاک
چو آن حیله گر تاخت سوی سوار
بدو گفت شیراوژن نامدار
بیا و ببین ترکتاز مرا
عنان و رکیب دراز مرا
بدو این چنین گفت حیلت سگال
که ای صف شکن پر دل بی همال
مرا با تو یارای پیکار نیست
نبرد تو با من سزاوار نیست
به اندرز تو از میان سپاه
دمان آمدم اندرین رزمگاه
ز ابن زیاد از چه رو تافتی
به دل مهر پور علی یافتی
ندانی که آن شاه فرمانروای
ز اسباب شاهی بود بینوای
بیا تا تو را سوی میر سپاه
برم از گناهان شوم عذر خواه
چو بیند ترا سر برآرد به مهر
شکفته نماید به روی تو چهر
زهیر دلاور به او زد خروش
که ای اهرمن خوی ناپاک هوش
ازین ژاژخایی زبان را ببند
که گفتار بیهوده نبود پسند
بگفت این و افراشت بروی سنان
بتابید افسونگر از وی عنان
بزد بر تهیگاه توسن رکاب
ز پی تاخت او را جوان باشتاب
بدین گونه چون دید آن پرفسون
بینداخت خود را ز زین واژگون
بغلتید برخاک و زد نعره سخت
که هان ای سواران پولاد رخت
زهیربن حسان به من چیره گشت
زمانه به چشم اندرم تیره گشت
بر آریدم ازکام این اژدها
نمایید از دام مرگم رها
سواران همه از کمین تاختند
به مرد دلا ور سنان آختند
بیافراشت نیزه یل رزمخواه
هیون تاخت اندر میان سپاه
نه بیمش زاندوه مردان بدی
نه آسیبی از هم نبردان بدی
شبث زاده ی ربعی نابکار
که ناپاک خو بود وبد روزگار
چو دید آن هنرمندی از راد مرد
سنان راست کرد وبدو حمله کرد
یکی نیزه زد از پس سربدوی
که بدرید خفتان آن نامجوی
سر نیزه بر کتف او گشت بند
چو این دید نام آور ارجمند
عنان را بپیچد سوی سوار
همان نیزه برکف نمود استوار
شبث چون چنین دید ترسید سخت
گریزان شد از پهلوی نیکبخت
زهیر دلاور سنان را زدست
بیافکند و غرید چون شیر مست
برآورد ابری دمان ازمیان
که بارانش بودی سر کوفیان
بدان تیغ افزون ز پنجاه مرد
بیافکند برخاک دشت نبرد
سواران بد گوهر شوم بخت
یکی تیر باران بکردند سخت
به پیکر رسیدش جوان ای دریغ
سه صد زخم پیکان نود زخم تیغ
برش از خدنگ سواران بخست
زهر حلقه ی جو شنش خون بجست
زخون سرخ شد یال شیر دلیر
نشد تیغش از خون بدخواه سیر
همی سرفشاندی پرند آورش
نگه کرد ازدور چون داورش
به تنهایی اودلش گشت تنگ
زیاران گزین کرد ده مرد جنگ
بفرمود کارند زی پهنه روی
پی یاری آن یل نامجوی
به همراهشان بنده ی سعد نام
ز فرخنده داماد خیرالانام
دلیران دین باره انگیختند
به خون خاک میدان بیآمیختند
چو آن مرد را از میان سپاه
ببردند نزدیک فرخنده شاه
شهنشه چو بال و برش را به خون
نگه کرد آمد به زیر از هیون
سر نامدارش به زانو نهاد
به خونین رخ پاک او رو نهاد
دم واپسین دید آن پر هنر
نهاده به زانوی دلدار سر
خداوند دین گفت کای نامجوی
به من آرزوی دل خود بگوی
جوان گفت کای شاه جامی پر آب
به من داده پیغمبر کامیاب
بهل تا از آن آب شیرین گوار
بنوشم من ای داور تاجدار
بگفت این و جان داد درپیش شاه
فری بادش از داور هور وماه
شهنشه به خونین تنش بنگریست
براو همچو ابر بهاری گریست
بفرمود باشد به من بر قرین
زهیر ابن حسان به خلد برین
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۶ - ذکر شهادت یحیی بن مسلم سلیم مازنی
پس آنگه یکی مازنی مرد راد
که یحیی بدی نام آن پاکزاد
بدی نام فرخنده بابش سلیم
کزو تازیان را به دل بود بیم
به میدان شد و جنگ راسازکرد
بسی ریخت خون در زمین نبرد
بر او چیره گشتند انجام کرد
به پایان شد آن مرد را روزگار
پس ازوی دمان عبدرحمن بتاخت
بزد تیغ و مردانه پیگار ساخت
مراین نامجو را پدر عروه بود
خود ازپر دلان گوی مردی ربود
غفاری نسب مرد چندان بکشت
کزو نابکاران نمودند پشت
چو سی تن بیافکند از پر دلان
که هر یک بدند از گوان ویلان
یکی زد خدنگی به پیشانی اش
که خون ریخت برچهر نورانی اش
دلاور خدنگ از کمین برکشید
به خصم افکنی تیغ کین بر کشید
ده و دو سوار دگر پست کرد
نگون گشت خود هم به دشت نبرد
سپس مالک ابن انس رزم جست
به خون یلان دشت و هامون بشست
به فرجام ازین دامگاه فنا
روان شد سوی بارگاه بقا
پس از وی سرافراز عمر و مطاع
که مردی گزین بود وگردی شجاع
به میدان شد و حمله هاکرد سخت
همی ریخت سرها چون برگ درخت
هم او کشته آمد به راه خدا
به شه کرد جان وسرخود فدا
پس آنگاه شد قیس مینه ز جای
برانگیخت که پیکر بادپای
به میدان درآمد بسی کشت مرد
جهان کرد تاریک برهم نبرد
به رخشان سنان وبه ویران پرند
نود مرد اندر دو حمله فکند
چو یاران دیگر به مینو شتافت
زدیدار بگذشته گان کام یافت
که یحیی بدی نام آن پاکزاد
بدی نام فرخنده بابش سلیم
کزو تازیان را به دل بود بیم
به میدان شد و جنگ راسازکرد
بسی ریخت خون در زمین نبرد
بر او چیره گشتند انجام کرد
به پایان شد آن مرد را روزگار
پس ازوی دمان عبدرحمن بتاخت
بزد تیغ و مردانه پیگار ساخت
مراین نامجو را پدر عروه بود
خود ازپر دلان گوی مردی ربود
غفاری نسب مرد چندان بکشت
کزو نابکاران نمودند پشت
چو سی تن بیافکند از پر دلان
که هر یک بدند از گوان ویلان
یکی زد خدنگی به پیشانی اش
که خون ریخت برچهر نورانی اش
دلاور خدنگ از کمین برکشید
به خصم افکنی تیغ کین بر کشید
ده و دو سوار دگر پست کرد
نگون گشت خود هم به دشت نبرد
سپس مالک ابن انس رزم جست
به خون یلان دشت و هامون بشست
به فرجام ازین دامگاه فنا
روان شد سوی بارگاه بقا
پس از وی سرافراز عمر و مطاع
که مردی گزین بود وگردی شجاع
به میدان شد و حمله هاکرد سخت
همی ریخت سرها چون برگ درخت
هم او کشته آمد به راه خدا
به شه کرد جان وسرخود فدا
پس آنگاه شد قیس مینه ز جای
برانگیخت که پیکر بادپای
به میدان درآمد بسی کشت مرد
جهان کرد تاریک برهم نبرد
به رخشان سنان وبه ویران پرند
نود مرد اندر دو حمله فکند
چو یاران دیگر به مینو شتافت
زدیدار بگذشته گان کام یافت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۰ - کشتن عبدالله ابن مسلم علیه السلام
امیر سپه دید چون رزم اوی
بترسید از آن شیر پرخاش جوی
فراری گوی بود درآن سپاه
که شمشیر زن بود وناورد خواه
بدش نام قدام پور اسد
که نفرین رسادش به روح و جسد
ورا خواند نزدیک و بااو بگفت
که بیغاره با ما شد امروز جفت
تو دیدی که از نیروی چند مرد
سرنیمی از ما در آمد به گرد
کنون بنگر این هاشمی زاد را
دلیر و جوانمرد و آزاد را
که بر لشگری تیغ یازد همی
تو گویی که بازیچه سازد همی
چه مانی؟برانگیز توسن زجای
نگون سازش از کوهه ی باد پای
وگرنه دگر نزد گردان مناز
بدین گردن زفت و دست دراز
چو قدام بشنید این سرزنش
ز سالار بد کیش و شیطان منش
بیامد به یکسوی میدان ستاد
چو بی نیزه دیدش مر آن بد نژاد
دگر باره درتاخت سوی جوان
بدو راست کرد آبداده سنان
بگشت از بر زین یلی دیومند
که زان نیزه بر وی نیاید گزند
چو زخم بد اختر زخود دور کرد
به جولان در آورد هامون نورد
چنان بر دهان زد پرند آورش
که سوی هوا جست نیم سرش
سرآمد چو روز بد اختر سوار
نشست از برد زین او نامدار
غلامی به همره بدش نامجوی
سپرد آن چمان چرمه ی خود بروی
چمید از بر باره ی گرمتاز
ربود از زمین آن سنان دراز
بیفشرد مردانه برباره ران
رکاب سبک پوی او شد گران
چو کوهی زآهن در آمد زجای
دم تیغ او شد سرو ترک سای
بجوشید از خشم خون درتنش
زغیرت برآمد رگ گردنش
رخان پر زچین ابروان پرگره
بپوشید بر تیزه پیکر زره
برآمد به یکران و برزد رکاب
روان شد سوی مرگ خود با شتاب
رسید و سنان کرد بر وی دراز
بزد نیزه بر نیزه اش سرفراز
چو دید آن تبه گوهر نابکار
زدوده سنان را و جنگی سوار
تو پنداشتی کز برش زهره ریخت
نیاورد تاب درنگ و گریخت
زپی تاخت مرد افکن او را سمند
که بربایدش با سنان بلند
چمان چرمه اش بود ناخورده آب
به پویه نیارست کردن شتاب
بدانست عبدالله نامدار
که از نیزه اش گشته ترسان سوار
زکف جانگزا نیزه یکسو فکند
به نرمی همی راند تازی سمند
بیازید بر میمنه تیغ نیز
برانگیخت در کوفیان رستخیز
پلیدی که او زشت فرجام داشت
که خود حمیر حمیری نام داشت
بسی نامور بود در تازیان
ز پیگار او دیو دیدی زیان
درآن حمله کردن دچار آمدش
برابر پی کارزار آمدش
دلاور به خودش چنان تیغ راند
کز آن زخم جانش زپیکر رهاند
چو دید آن چنین پور آن بد سیر
که بد کاملش نام زشت از پدر
به کین پدر تاخت بر وی سمند
برآهیخت از خشم برآن پرند
جهانجو به یک زخم خارا گزار
بپرداخت گیتی ازآن نابکار
چو کشت آن بد اندیش را یکتنه
به قلب اندر آن تاخت از میمنه
فزون ریخت زان دیو ساران به دشت
چو طومارشان برهم اندر نوشت
حصین آن بد اندیش خیرالانام
برادر یکی داشت صالح به نام
بیفتاد وی را در آن رزمگاه
به فرزانه فرزند مسلم نگاه
بزد اسب تا گیردش راه تنگ
سپهدار زاده ندادش درنگ
بزد نیزه اش بر میانش چنان
کز آنسوی او گشت پیدا سنان
تنش را بدان نیزه از تن ربود
بینداختش سوی چرخ کبود
به گاه فرود آمدن زد دو نیم
مر او را میان مرد بی ترس وبیم
سپه زهر ه درباختند از سوار
نشد جنگ را هیچ کس پایدار
سبک تاخت از قلب زی میسره
رمیدند از پیش او یکسره
تو گفتی به تن زان یل سخت کوش
همی کردستخوان دونان خروش
ستوده سوار آزموده سمند
برو بازو و تیغ و زن زورمند
چه گویی بماند کسی بر به جای
چو گردد چنین مرد زوی آزمای
بکشت اندر آن حمله قدامه را
دلیر تن اوبار خود کامه را
پلیدی بد آن بدرگ تیره تن
که مرز حبش بود او را وطن
وزان پس که بسیار کشت از سپاه
همی خواست برگردد از رزمگاه
پیاده رده سوی او تاختند
بدو تیغ و زوبین بیانداختند
دمشقی یکی مرد ناپاکدین
بزد تیغ و پی کرد اسبش زکین
چو پور سپهبد پیاده بماند
دژم گشت وبرناکسان تیغ راند
بشد خسته از جنگ جستن جوان
شد از زخم کاری تنش ناتوان
فرا برد دست آن دلیر گزین
که خون بسترد از درخشان جبین
پلیدی زتیر آتشی برفرخت
به هم دست و پیشانی وی بدوخت
بدو دیگران حمله کردند سخت
ز پای اوفتاد آن تناور درخت
یکی تیغ زد بر تن روشنش
یکی چاک زد از سنان جوشنش
ز آسیب پیکان و شمشیر تیز
شد اندام گلفام او ریز ریز
به مینو شد آن جای مردی چمان
که گرید بر او دیده ی آسمان
چو فرزند خواهرش را کشته شاه
بدید اندر آن دشت آوردگاه
برون تاخت با هاشمی زاده گان
به بالین آن پو آزاده گان
بفرمود کان کشته برداشتند
به پیش سراپرده بگذاشتند
به گرد اندرش زار وگریان شدند
همه ز آتش سوک بریان شدند
به گوش آمد از پرده گیهای شاه
خروشی که بر شد زماهی به ماه
بدان پور جان پدر سوگوار
شد اندر بر حیدر تاجدار
درود از خداوند بر وی رساد
به بدخواه او چرخ نفرین کناد
جهانا پس از این جوانان ممان
بدینسان مگرد ای بلند آسمان
ببراد دستی که بگشاد تیغ
بدین هاشمی زاده گان ایدریغ
بترسید از آن شیر پرخاش جوی
فراری گوی بود درآن سپاه
که شمشیر زن بود وناورد خواه
بدش نام قدام پور اسد
که نفرین رسادش به روح و جسد
ورا خواند نزدیک و بااو بگفت
که بیغاره با ما شد امروز جفت
تو دیدی که از نیروی چند مرد
سرنیمی از ما در آمد به گرد
کنون بنگر این هاشمی زاد را
دلیر و جوانمرد و آزاد را
که بر لشگری تیغ یازد همی
تو گویی که بازیچه سازد همی
چه مانی؟برانگیز توسن زجای
نگون سازش از کوهه ی باد پای
وگرنه دگر نزد گردان مناز
بدین گردن زفت و دست دراز
چو قدام بشنید این سرزنش
ز سالار بد کیش و شیطان منش
بیامد به یکسوی میدان ستاد
چو بی نیزه دیدش مر آن بد نژاد
دگر باره درتاخت سوی جوان
بدو راست کرد آبداده سنان
بگشت از بر زین یلی دیومند
که زان نیزه بر وی نیاید گزند
چو زخم بد اختر زخود دور کرد
به جولان در آورد هامون نورد
چنان بر دهان زد پرند آورش
که سوی هوا جست نیم سرش
سرآمد چو روز بد اختر سوار
نشست از برد زین او نامدار
غلامی به همره بدش نامجوی
سپرد آن چمان چرمه ی خود بروی
چمید از بر باره ی گرمتاز
ربود از زمین آن سنان دراز
بیفشرد مردانه برباره ران
رکاب سبک پوی او شد گران
چو کوهی زآهن در آمد زجای
دم تیغ او شد سرو ترک سای
بجوشید از خشم خون درتنش
زغیرت برآمد رگ گردنش
رخان پر زچین ابروان پرگره
بپوشید بر تیزه پیکر زره
برآمد به یکران و برزد رکاب
روان شد سوی مرگ خود با شتاب
رسید و سنان کرد بر وی دراز
بزد نیزه بر نیزه اش سرفراز
چو دید آن تبه گوهر نابکار
زدوده سنان را و جنگی سوار
تو پنداشتی کز برش زهره ریخت
نیاورد تاب درنگ و گریخت
زپی تاخت مرد افکن او را سمند
که بربایدش با سنان بلند
چمان چرمه اش بود ناخورده آب
به پویه نیارست کردن شتاب
بدانست عبدالله نامدار
که از نیزه اش گشته ترسان سوار
زکف جانگزا نیزه یکسو فکند
به نرمی همی راند تازی سمند
بیازید بر میمنه تیغ نیز
برانگیخت در کوفیان رستخیز
پلیدی که او زشت فرجام داشت
که خود حمیر حمیری نام داشت
بسی نامور بود در تازیان
ز پیگار او دیو دیدی زیان
درآن حمله کردن دچار آمدش
برابر پی کارزار آمدش
دلاور به خودش چنان تیغ راند
کز آن زخم جانش زپیکر رهاند
چو دید آن چنین پور آن بد سیر
که بد کاملش نام زشت از پدر
به کین پدر تاخت بر وی سمند
برآهیخت از خشم برآن پرند
جهانجو به یک زخم خارا گزار
بپرداخت گیتی ازآن نابکار
چو کشت آن بد اندیش را یکتنه
به قلب اندر آن تاخت از میمنه
فزون ریخت زان دیو ساران به دشت
چو طومارشان برهم اندر نوشت
حصین آن بد اندیش خیرالانام
برادر یکی داشت صالح به نام
بیفتاد وی را در آن رزمگاه
به فرزانه فرزند مسلم نگاه
بزد اسب تا گیردش راه تنگ
سپهدار زاده ندادش درنگ
بزد نیزه اش بر میانش چنان
کز آنسوی او گشت پیدا سنان
تنش را بدان نیزه از تن ربود
بینداختش سوی چرخ کبود
به گاه فرود آمدن زد دو نیم
مر او را میان مرد بی ترس وبیم
سپه زهر ه درباختند از سوار
نشد جنگ را هیچ کس پایدار
سبک تاخت از قلب زی میسره
رمیدند از پیش او یکسره
تو گفتی به تن زان یل سخت کوش
همی کردستخوان دونان خروش
ستوده سوار آزموده سمند
برو بازو و تیغ و زن زورمند
چه گویی بماند کسی بر به جای
چو گردد چنین مرد زوی آزمای
بکشت اندر آن حمله قدامه را
دلیر تن اوبار خود کامه را
پلیدی بد آن بدرگ تیره تن
که مرز حبش بود او را وطن
وزان پس که بسیار کشت از سپاه
همی خواست برگردد از رزمگاه
پیاده رده سوی او تاختند
بدو تیغ و زوبین بیانداختند
دمشقی یکی مرد ناپاکدین
بزد تیغ و پی کرد اسبش زکین
چو پور سپهبد پیاده بماند
دژم گشت وبرناکسان تیغ راند
بشد خسته از جنگ جستن جوان
شد از زخم کاری تنش ناتوان
فرا برد دست آن دلیر گزین
که خون بسترد از درخشان جبین
پلیدی زتیر آتشی برفرخت
به هم دست و پیشانی وی بدوخت
بدو دیگران حمله کردند سخت
ز پای اوفتاد آن تناور درخت
یکی تیغ زد بر تن روشنش
یکی چاک زد از سنان جوشنش
ز آسیب پیکان و شمشیر تیز
شد اندام گلفام او ریز ریز
به مینو شد آن جای مردی چمان
که گرید بر او دیده ی آسمان
چو فرزند خواهرش را کشته شاه
بدید اندر آن دشت آوردگاه
برون تاخت با هاشمی زاده گان
به بالین آن پو آزاده گان
بفرمود کان کشته برداشتند
به پیش سراپرده بگذاشتند
به گرد اندرش زار وگریان شدند
همه ز آتش سوک بریان شدند
به گوش آمد از پرده گیهای شاه
خروشی که بر شد زماهی به ماه
بدان پور جان پدر سوگوار
شد اندر بر حیدر تاجدار
درود از خداوند بر وی رساد
به بدخواه او چرخ نفرین کناد
جهانا پس از این جوانان ممان
بدینسان مگرد ای بلند آسمان
ببراد دستی که بگشاد تیغ
بدین هاشمی زاده گان ایدریغ
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۶ - فرستادن امام علیه السلام محمد ابن انس
چو پور برادرش رادید شاه
که افتاد تنها میان سپاه
دمان از پی یاری اوسه مرد
زیاران روان سوی پیکار کرد
محمد یکی بود پور انس
ندیده به مردی چو او چشم کس
دگر زاده ی (بودجانه ) که بود
و اسد نام آن شیر با کبر و خود
دگر پارسی بنده یی از حسن
که آوردجو بود و لشگر شکن
مرآن بنده ی نامور پیش تاخت
ابر بدگهر تبحری تیغ آخت
دو ناوردجو رزمساز آمدند
درآن پهنه دو ترکتاز آمدند
بترسید شهزاده ی نامدار
به فرخ غلامش از آن نابکار
سبک با سنان در سواران فتاد
زمردان همی داد جان ها به باد
زسویی اسد گشت همدست اوی
ز سویی محمد یل نامجوی
به یکره مرآن چارتن همعنان
نهادند شمشیر در دشمنان
چو آن شیر مردان گشادند دست
به پانصد سوار اندر آمد شکست
شبث بدگهر مرد ناپاکرای
چو این دید زان چار رزم آزمای
گزین کرد پانصد سوار ازسپاه
دمان تاخت در دشت آوردگاه
بغرید وبر تبحری زد خروش
که ای ناسزا مرد تاریک هوش
توبا این سواران شمشیر زن
گریزان چرا گشتی از چار تن
بپیچان عنان با سپه بازگرد
که من یار باشم ترا درنبرد
دو تیره روان با سواری هزار
فکندند اسب از پی کارزار
برآن چار تن حمله کردند سخت
چو این دید شهزاده ی نیکبخت
برآورد یک نعره ی حیدری
برآهیخت شمشیر نام آوری
بزد بر سپاه شبث خویش را
همی خواست کشتن بد اندیش را
ز سویی غلام سرافراز شاه
دلیرانه بر تبحری بست راه
دو مرد دگر نیز با تیغ کین
پی یاری پور دارای دین
برفتند مردانه در پیش کار
شد از تیغشان بدخواه زار
زمین شد پر از کشته ی اسب و مرد
هوا گشت گردان زمینی زگرد
به شمشیر ونیزه غلام حسن (ع)
بکشت از سواران سه پنجاه تن
بدان شیر نیزار جنگ آوری
بزد نیزه عثمان بن تبحری
ز اسبش درافکند و شیر سیاه
پیاده در آمد به جنگ سپاه
سپر برسر آورد و تیغ آخته
بشد جنگ بدخواه را ساخته
اسد چون پیاده ز دورش بدید
بزد اسب و نزد دلاور رسید
بگفتش که بر باره ی خود نشین
پیاده روا نیست گشتن به کین
چو او خواست برباره گردد سوار
مرآن بدگهر لشکر نابکار
رسیدند و برهر دو تیغ آختند
جداشان ز یکدیگر انداختند
چو برخی اسد زان سواران بکشت
دمان تبحری نیزه ی کین به مشت
رسید و سنان زد به پهلوی اوی
بدانسان که بگذشت زانسوی اوی
یکی بدگهر پیش بنهاد گام
که بد زاده ی هاشم، ارزق به نام
سبک تیغ، یک زخم زد بر سرش
که از پا در افتاد جنگی برش
به خاک اندر آمد سرشیر مرد
تهی گشت ازو نیستان نبرد
وز آنسوی عبدالله نامدار
همی کرد با دشمنان کارزار
بسی زخم تیغ وسنان بر تنش
خلیده بسی تیر در جوشنش
زبس جست پیگار و افکند مرد
سپاه شبث را پراکنده کرد
بیامد دمان سوی یاران خویش
که بیند نبرد سواران خویش
اسد را بدید از جهان شسته دست
غلامش به زخم سنان گشته پست
به ارزق در آویخت آن نامدار
زدش تیغی اندر سرترک دار
که ترک وسر او بهم بردرید
دم تیغ بر زین توسن رسید
چو او کشته شد زان سر سروران
تن تبحری یافت زخمی گران
گریزان شد از پهنه با لشکرش
تفو برسر وترک شوم اخترش
که افتاد تنها میان سپاه
دمان از پی یاری اوسه مرد
زیاران روان سوی پیکار کرد
محمد یکی بود پور انس
ندیده به مردی چو او چشم کس
دگر زاده ی (بودجانه ) که بود
و اسد نام آن شیر با کبر و خود
دگر پارسی بنده یی از حسن
که آوردجو بود و لشگر شکن
مرآن بنده ی نامور پیش تاخت
ابر بدگهر تبحری تیغ آخت
دو ناوردجو رزمساز آمدند
درآن پهنه دو ترکتاز آمدند
بترسید شهزاده ی نامدار
به فرخ غلامش از آن نابکار
سبک با سنان در سواران فتاد
زمردان همی داد جان ها به باد
زسویی اسد گشت همدست اوی
ز سویی محمد یل نامجوی
به یکره مرآن چارتن همعنان
نهادند شمشیر در دشمنان
چو آن شیر مردان گشادند دست
به پانصد سوار اندر آمد شکست
شبث بدگهر مرد ناپاکرای
چو این دید زان چار رزم آزمای
گزین کرد پانصد سوار ازسپاه
دمان تاخت در دشت آوردگاه
بغرید وبر تبحری زد خروش
که ای ناسزا مرد تاریک هوش
توبا این سواران شمشیر زن
گریزان چرا گشتی از چار تن
بپیچان عنان با سپه بازگرد
که من یار باشم ترا درنبرد
دو تیره روان با سواری هزار
فکندند اسب از پی کارزار
برآن چار تن حمله کردند سخت
چو این دید شهزاده ی نیکبخت
برآورد یک نعره ی حیدری
برآهیخت شمشیر نام آوری
بزد بر سپاه شبث خویش را
همی خواست کشتن بد اندیش را
ز سویی غلام سرافراز شاه
دلیرانه بر تبحری بست راه
دو مرد دگر نیز با تیغ کین
پی یاری پور دارای دین
برفتند مردانه در پیش کار
شد از تیغشان بدخواه زار
زمین شد پر از کشته ی اسب و مرد
هوا گشت گردان زمینی زگرد
به شمشیر ونیزه غلام حسن (ع)
بکشت از سواران سه پنجاه تن
بدان شیر نیزار جنگ آوری
بزد نیزه عثمان بن تبحری
ز اسبش درافکند و شیر سیاه
پیاده در آمد به جنگ سپاه
سپر برسر آورد و تیغ آخته
بشد جنگ بدخواه را ساخته
اسد چون پیاده ز دورش بدید
بزد اسب و نزد دلاور رسید
بگفتش که بر باره ی خود نشین
پیاده روا نیست گشتن به کین
چو او خواست برباره گردد سوار
مرآن بدگهر لشکر نابکار
رسیدند و برهر دو تیغ آختند
جداشان ز یکدیگر انداختند
چو برخی اسد زان سواران بکشت
دمان تبحری نیزه ی کین به مشت
رسید و سنان زد به پهلوی اوی
بدانسان که بگذشت زانسوی اوی
یکی بدگهر پیش بنهاد گام
که بد زاده ی هاشم، ارزق به نام
سبک تیغ، یک زخم زد بر سرش
که از پا در افتاد جنگی برش
به خاک اندر آمد سرشیر مرد
تهی گشت ازو نیستان نبرد
وز آنسوی عبدالله نامدار
همی کرد با دشمنان کارزار
بسی زخم تیغ وسنان بر تنش
خلیده بسی تیر در جوشنش
زبس جست پیگار و افکند مرد
سپاه شبث را پراکنده کرد
بیامد دمان سوی یاران خویش
که بیند نبرد سواران خویش
اسد را بدید از جهان شسته دست
غلامش به زخم سنان گشته پست
به ارزق در آویخت آن نامدار
زدش تیغی اندر سرترک دار
که ترک وسر او بهم بردرید
دم تیغ بر زین توسن رسید
چو او کشته شد زان سر سروران
تن تبحری یافت زخمی گران
گریزان شد از پهنه با لشکرش
تفو برسر وترک شوم اخترش
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۸ - مبارزت یوسف ابن حجار با شاهزاده ی عالیمقدار و رفتنش بدارالبوار
هماورد جست از سپاه گران
نیامد به رزمش کس از کافران
به لشگر سپهدار دشنام داد
بسی بر به بیغارشان کردیاد
نپذرفت ازو کس که آید به جنگ
نهفتند مر نام را زیر ننگ
یکی بد کنش پیش بنهاد گام
که بد پور احجار و یوسف به نام
بگفت ای سپهدار بی مغز و پی
تو راداده فرمانده ی کوفه ری
کنون بر سر تست چتر مهی
چه بیهوده مردان به کشتن دهی
دمی با تن خویش شو پیشکار
هنرمندی خودنما آشکار
بدو گفت بن سعد خاموش باش
برامر سالارخود گوش باش
کسی کم براین کار بگماشته است
بدین گونه منشور بنگاشته است
که با دانش و عزم وتدبیر ورای
همه کار این رزم آرم به پای
نه چون یک سواران درآیم به کار
کشم چند تن تا شوم کشته زار
مرا گفته پاداش از نیک و زشت
کنم با نکوکار و هم بد کنشت
کنون گر بتابی سراز گفت من
ببرم سرت را زتاریک تن
بپیما ره پهنه و سر مخار
نخواهم که جز تو رود پیش کار
چویوسف چنین دید ناچار ماند
اگر خواه و ناخواه توسن براند
چو شهزاده دیدش سنان برفراخت
براو باره ی کوه پیکر بتاخت
به حلق اندرش نیزه ی آبگون
چنان زد که رفت از پس سربرون
ز زین سمندش نگونسار کرد
بشست از پلیدیش دشت نبرد
یکی پور یوسف بدش نامدار
خدنگ افکن وتیغ بند وسوار
پلیدی که او طارقش نام برد
ستمکار و بد کیش و خود کام بود
چو باب بد اندیش را کشته دید
زخونش همه دشت آغشته دید
برآشفت و دندان به هم برفشرد
سپهدار خود را به زشتی شمرد
وزان پس روان شد به میدان جنگ
یکی تیغ زهر آبداده به چنگ
مرآن اهرمن گوهر دین تباه
بسی ناسزا گفت بر پور شاه
گران مایه شهزاده ی نامدار
هان نیزه افکند بر نابکار
بزد تیغ بد خواه ناهوشمند
به دو نیم کرد آن سنان بلند
همی خواست تا تیغ دیگر زند
جوان را ز زین بر زمین فکند
گزین زاده ی شاه فرمانروای
به هم دست و تیغش گرفت از هوای
بیفشرد و پیچید و درهم شکست
به در کرد هندی پرندش زدست
پس آنگه به سر پنجه ا زپشت زین
ربود و زدش خشمگین بر زمین
بد انسان که شد خرد استخوان اوی
تهی گشت گیتی ز ناپاکخوی
پسر عم یکی داشت طارق چو دد
که بد نام او مدرک بی خرد
پلیدی بد اندیش و پرخاشگر
بد اختر سهیلش کجا بد پدر
برون تاخت اسب از میان سپاه
ییامد دمان سوی آوردگاه
به شیر خداوند آن بد نژاد
همی ناسزا گفت و دشنام داد
چو آن زاده شیر پروردگار
بنوشید از و گفت نا استوار
بزد باره و راه بروی ببست
بخواباند بر کتف او تیغ ودست
جداکرد با آن پرند آورش
سرو دست یک نیمه ز پیکرش
دگر نیم او را ز پشت سمند
بیفکند شهزاده ی ارجمند
فرود آمد از باره ی خویشتن
نشست ازبر اسب آن تیره تن
خروشید و از لشگر نابکار
همی جست مرد از پی کارزار
ز بیم دم تیغ آن سرفزار
نیامد سواری به رزمش طراز
به چشم آمدش نیزه ی سی ارش
به دشت اندر افتاده آمد برش
بگشت از بر زین تازی سمند
ربود از زمین آن سنان بلند
بغرید آن شیر آهن تنه
بزد خویش را برصف میمنه
درآن حمله با آن سنان بلند
ده ودو مبارز زتوسن فکند
پراکنده بنمود چون میمنه
سوی میسره تاخت پس یکتنه
فزون با همان نیزه رزم آزمود
بسی زین تهی از سواران نمود
نیامد به رزمش کس از کافران
به لشگر سپهدار دشنام داد
بسی بر به بیغارشان کردیاد
نپذرفت ازو کس که آید به جنگ
نهفتند مر نام را زیر ننگ
یکی بد کنش پیش بنهاد گام
که بد پور احجار و یوسف به نام
بگفت ای سپهدار بی مغز و پی
تو راداده فرمانده ی کوفه ری
کنون بر سر تست چتر مهی
چه بیهوده مردان به کشتن دهی
دمی با تن خویش شو پیشکار
هنرمندی خودنما آشکار
بدو گفت بن سعد خاموش باش
برامر سالارخود گوش باش
کسی کم براین کار بگماشته است
بدین گونه منشور بنگاشته است
که با دانش و عزم وتدبیر ورای
همه کار این رزم آرم به پای
نه چون یک سواران درآیم به کار
کشم چند تن تا شوم کشته زار
مرا گفته پاداش از نیک و زشت
کنم با نکوکار و هم بد کنشت
کنون گر بتابی سراز گفت من
ببرم سرت را زتاریک تن
بپیما ره پهنه و سر مخار
نخواهم که جز تو رود پیش کار
چویوسف چنین دید ناچار ماند
اگر خواه و ناخواه توسن براند
چو شهزاده دیدش سنان برفراخت
براو باره ی کوه پیکر بتاخت
به حلق اندرش نیزه ی آبگون
چنان زد که رفت از پس سربرون
ز زین سمندش نگونسار کرد
بشست از پلیدیش دشت نبرد
یکی پور یوسف بدش نامدار
خدنگ افکن وتیغ بند وسوار
پلیدی که او طارقش نام برد
ستمکار و بد کیش و خود کام بود
چو باب بد اندیش را کشته دید
زخونش همه دشت آغشته دید
برآشفت و دندان به هم برفشرد
سپهدار خود را به زشتی شمرد
وزان پس روان شد به میدان جنگ
یکی تیغ زهر آبداده به چنگ
مرآن اهرمن گوهر دین تباه
بسی ناسزا گفت بر پور شاه
گران مایه شهزاده ی نامدار
هان نیزه افکند بر نابکار
بزد تیغ بد خواه ناهوشمند
به دو نیم کرد آن سنان بلند
همی خواست تا تیغ دیگر زند
جوان را ز زین بر زمین فکند
گزین زاده ی شاه فرمانروای
به هم دست و تیغش گرفت از هوای
بیفشرد و پیچید و درهم شکست
به در کرد هندی پرندش زدست
پس آنگه به سر پنجه ا زپشت زین
ربود و زدش خشمگین بر زمین
بد انسان که شد خرد استخوان اوی
تهی گشت گیتی ز ناپاکخوی
پسر عم یکی داشت طارق چو دد
که بد نام او مدرک بی خرد
پلیدی بد اندیش و پرخاشگر
بد اختر سهیلش کجا بد پدر
برون تاخت اسب از میان سپاه
ییامد دمان سوی آوردگاه
به شیر خداوند آن بد نژاد
همی ناسزا گفت و دشنام داد
چو آن زاده شیر پروردگار
بنوشید از و گفت نا استوار
بزد باره و راه بروی ببست
بخواباند بر کتف او تیغ ودست
جداکرد با آن پرند آورش
سرو دست یک نیمه ز پیکرش
دگر نیم او را ز پشت سمند
بیفکند شهزاده ی ارجمند
فرود آمد از باره ی خویشتن
نشست ازبر اسب آن تیره تن
خروشید و از لشگر نابکار
همی جست مرد از پی کارزار
ز بیم دم تیغ آن سرفزار
نیامد سواری به رزمش طراز
به چشم آمدش نیزه ی سی ارش
به دشت اندر افتاده آمد برش
بگشت از بر زین تازی سمند
ربود از زمین آن سنان بلند
بغرید آن شیر آهن تنه
بزد خویش را برصف میمنه
درآن حمله با آن سنان بلند
ده ودو مبارز زتوسن فکند
پراکنده بنمود چون میمنه
سوی میسره تاخت پس یکتنه
فزون با همان نیزه رزم آزمود
بسی زین تهی از سواران نمود
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۹ - آمدن شاهزاده به خدمت شهریار و برگشتنش به میدان کارزار
سپس روی و مو پر زگرد سپاه
درآن پهنه آمد به نزدیک شاه
زهر رخنه ی جوشنش خون روان
سراپاش چون شاخه ی ارغوان
فرود آمد از کوهه ای رهسپر
به پوزش برشه فرو برد سر
بگفت ای خداوند بالا وپست
ز لب تشنگی شد شکیبم زدست
زبس تشنگی رفته دستم ز کار
ببسته است برمن درکارزار
اگر بخشی ام شربتی آب سرد
نمانم ازین لشگر گشن فرد
نبود آب وآن زاده ی بوتراب
زشرم برادر پسر گشت آب
بگفت ای فروغ جهان بین من
شرارم به دل برزدی زین سخن
گرم شربتی آب می بود غش
نمی کرد نوباوه ام از عطش
هم ایدون علی شاه فرخ سرشت
تو را آب بخشد زجوی بهشت
ازین مژده شهزاده ی سرافراز
بیفکند در دشت کین ترکتاز
دگر باره پیچان سنان کرد راست
از آن سگالان هماورد خواست
هزاری چهار از سواران به تیغ
فکندند یکران بدو ایدریغ
به جانسوزی دشمن نابکار
بر آهیخت آن تیغ دشمن شکار
همی راند اسب و همی کشت مرد
همی گشت پر گرد دشت نبرد
سواران به گرد اندرش همعنان
زدندش به زوبین و تیغ وسنان
برآمد به گردون خروش تبیر
زهر سوی بروی فکندند تیر
جهان چون نیستانی از تیرشد
هوا تیره از گرد چون قیر شد
زدندش زهر سوی با تیر وتیغ
همه پیکرش چاک شد ایدریغ
تو گفتی سراپای مرد جوان
بد از تشنگی باز کرده دهان
به تن جوشنش گشته خفتان لعل
زخون سرش باره گی سرخ نعل
زبی آبی و زخم تیر وسنان
برفت از تن زورمندش توان
فرو ماند از کر و فر باره گی
بر او چیره گشتند یکباره گی
درآن پهنه آمد به نزدیک شاه
زهر رخنه ی جوشنش خون روان
سراپاش چون شاخه ی ارغوان
فرود آمد از کوهه ای رهسپر
به پوزش برشه فرو برد سر
بگفت ای خداوند بالا وپست
ز لب تشنگی شد شکیبم زدست
زبس تشنگی رفته دستم ز کار
ببسته است برمن درکارزار
اگر بخشی ام شربتی آب سرد
نمانم ازین لشگر گشن فرد
نبود آب وآن زاده ی بوتراب
زشرم برادر پسر گشت آب
بگفت ای فروغ جهان بین من
شرارم به دل برزدی زین سخن
گرم شربتی آب می بود غش
نمی کرد نوباوه ام از عطش
هم ایدون علی شاه فرخ سرشت
تو را آب بخشد زجوی بهشت
ازین مژده شهزاده ی سرافراز
بیفکند در دشت کین ترکتاز
دگر باره پیچان سنان کرد راست
از آن سگالان هماورد خواست
هزاری چهار از سواران به تیغ
فکندند یکران بدو ایدریغ
به جانسوزی دشمن نابکار
بر آهیخت آن تیغ دشمن شکار
همی راند اسب و همی کشت مرد
همی گشت پر گرد دشت نبرد
سواران به گرد اندرش همعنان
زدندش به زوبین و تیغ وسنان
برآمد به گردون خروش تبیر
زهر سوی بروی فکندند تیر
جهان چون نیستانی از تیرشد
هوا تیره از گرد چون قیر شد
زدندش زهر سوی با تیر وتیغ
همه پیکرش چاک شد ایدریغ
تو گفتی سراپای مرد جوان
بد از تشنگی باز کرده دهان
به تن جوشنش گشته خفتان لعل
زخون سرش باره گی سرخ نعل
زبی آبی و زخم تیر وسنان
برفت از تن زورمندش توان
فرو ماند از کر و فر باره گی
بر او چیره گشتند یکباره گی