عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷ - در مدح سلیمان شاه
ای ملک ترا عرصهٔ عالم سرکویی
از ملک تو تا ملک سلیمان سرمویی
بیموکب جاه تو فلک بیهده تازی
با حجت عدل تو ستم بیهده گویی
خاقانت نخوام که سزاوار خطابت
حرفی نستد هیچ زبانی ز گلویی
تو سایهٔ یزدانی و بیحکم تو کس را
از سایهٔ خورشید نه رنگی و نه بویی
مهدی جهانی تو که دجال حوادث
از حال به حالی شده وز خوی به خویی
جز در جهت بارهٔ عدل تو نیفتد
هرکس که اشارت کند امروز به سویی
جز رحمت و انصاف تو همخانه نیابند
هر صادر و وارد که درآیند به کویی
جستند و ز کان تو برآمد گهر ملک
آری نرسد ملک به هر گمشده جویی
بدخواه تو خود را به بزرگی چو تو داند
لیکن مثلست آنکه چناری و کدویی
در نسبت فرمان تو هستند عناصر
چون چار عیال آمده در طاعت شویی
بیرای تو خورشید نتابد غم او خور
کو نیز در این کوکبه دارد تک و پویی
با دست تو گر ابر نبارد کم او گیر
جایی که تو باشی که کند یاد چنویی
گفتم که جهان جمله چو گوییست به صورت
گفتند حدیثیست محال از همه رویی
المنة لله که همی بینمش امروز
اندر خم چوگان مراد تو چو گویی
نصرت بهلب چشمهٔ شمشیر تو بگذشت
آن کرده ز خون حاصل هر معرکه جویی
سقای سر کوی امل خصم ترا دید
فریاد برآورد که سنگی و سبویی
ای خصم ترا حادثه چون سایه ملازم
آن رنگ نیابد به از آن هیچ رکویی
حال بد بدخواه تو مانند پیازیست
مویی نبرد در مزه توییش به تویی
تا هست فلک باعث نرمی و درشتی
تا هست شب آبستن زشتی و نکویی
در ملک تو اوراد زبانها همه این باد
کای ملک ترا عرصهٔ عالم سر کویی
از ملک تو تا ملک سلیمان سرمویی
بیموکب جاه تو فلک بیهده تازی
با حجت عدل تو ستم بیهده گویی
خاقانت نخوام که سزاوار خطابت
حرفی نستد هیچ زبانی ز گلویی
تو سایهٔ یزدانی و بیحکم تو کس را
از سایهٔ خورشید نه رنگی و نه بویی
مهدی جهانی تو که دجال حوادث
از حال به حالی شده وز خوی به خویی
جز در جهت بارهٔ عدل تو نیفتد
هرکس که اشارت کند امروز به سویی
جز رحمت و انصاف تو همخانه نیابند
هر صادر و وارد که درآیند به کویی
جستند و ز کان تو برآمد گهر ملک
آری نرسد ملک به هر گمشده جویی
بدخواه تو خود را به بزرگی چو تو داند
لیکن مثلست آنکه چناری و کدویی
در نسبت فرمان تو هستند عناصر
چون چار عیال آمده در طاعت شویی
بیرای تو خورشید نتابد غم او خور
کو نیز در این کوکبه دارد تک و پویی
با دست تو گر ابر نبارد کم او گیر
جایی که تو باشی که کند یاد چنویی
گفتم که جهان جمله چو گوییست به صورت
گفتند حدیثیست محال از همه رویی
المنة لله که همی بینمش امروز
اندر خم چوگان مراد تو چو گویی
نصرت بهلب چشمهٔ شمشیر تو بگذشت
آن کرده ز خون حاصل هر معرکه جویی
سقای سر کوی امل خصم ترا دید
فریاد برآورد که سنگی و سبویی
ای خصم ترا حادثه چون سایه ملازم
آن رنگ نیابد به از آن هیچ رکویی
حال بد بدخواه تو مانند پیازیست
مویی نبرد در مزه توییش به تویی
تا هست فلک باعث نرمی و درشتی
تا هست شب آبستن زشتی و نکویی
در ملک تو اوراد زبانها همه این باد
کای ملک ترا عرصهٔ عالم سر کویی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱ - در تعریف علم و شان آن
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴ - فیالحکمة
نگر تا حلقهٔ اقبال ناممکن نجنبانی
سلیما ابلها لابلکه مرحوما و مسکینا
سنایی گرچه از وجه مناجاتی همی گوید
به شعری در ز حرص آنکه یابد دیدهٔ بینا
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک آید روان بوعلی سینا
ولیکن از طریق آرزو پختن خرد داند
که با تخت زمرد بس نیاید کوشش مینا
برو جان پدر تن در مشیت ده که دیر افتد
ز یاجوج تمنی رخنه در سد ولوشینا
به استعداد یابد هرکه از ما چیزکی یابد
نه اندر بدو فطرت پیش از کان الفتی طینا
بلی از جاهدوا یکسر به دست تست این رشته
ولیک از جاهدوا هم برنخیزد هیچ بیفینا
سلیما ابلها لابلکه مرحوما و مسکینا
سنایی گرچه از وجه مناجاتی همی گوید
به شعری در ز حرص آنکه یابد دیدهٔ بینا
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک آید روان بوعلی سینا
ولیکن از طریق آرزو پختن خرد داند
که با تخت زمرد بس نیاید کوشش مینا
برو جان پدر تن در مشیت ده که دیر افتد
ز یاجوج تمنی رخنه در سد ولوشینا
به استعداد یابد هرکه از ما چیزکی یابد
نه اندر بدو فطرت پیش از کان الفتی طینا
بلی از جاهدوا یکسر به دست تست این رشته
ولیک از جاهدوا هم برنخیزد هیچ بیفینا
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۳ - در شکایت زمانه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۵۰ - در شکایت دوری از بزم مخدوم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۰ - طلب امداد مهم خود کند
ای بزرگی که در بزرگی و جاه
قدرت از چرخ هفتمین بیشست
عقل با دانش تو بیدانش
چرخ با همت تو درویشست
دیدهٔ دیدهٔ ذکاء تو است
هرچه در خاطر بداندیشست
باز بیپاس دولتت کبک است
گرگ بیداغ طاعتت میشست
نور در چشم دشمنت نارست
نوش در کام حاسدت نیشست
عالمی در حمایت کف تست
کف تو در حمایت خویشست
بنده را گرچه کمترین هنرست
اینکه نقش جهان بدکیشست
جز به سعی تو برنخواهد گشت
بنده را این مهم که در پیشست
قدرت از چرخ هفتمین بیشست
عقل با دانش تو بیدانش
چرخ با همت تو درویشست
دیدهٔ دیدهٔ ذکاء تو است
هرچه در خاطر بداندیشست
باز بیپاس دولتت کبک است
گرگ بیداغ طاعتت میشست
نور در چشم دشمنت نارست
نوش در کام حاسدت نیشست
عالمی در حمایت کف تست
کف تو در حمایت خویشست
بنده را گرچه کمترین هنرست
اینکه نقش جهان بدکیشست
جز به سعی تو برنخواهد گشت
بنده را این مهم که در پیشست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۶ - در مدح صاحب جمالالدین محمد و شکایت از روزگار
کمال دین محمد محمد آنکه برای
جمال حضرت و صدر و وزیر سلطانست
نفاذ حکم و قضا و قدرت قدر وسع آنک
به حل و عقد ممالک منوب دورانست
سپهر برشده تا رای روشنش دیدست
ز بر کشیدن خورشید و مه پشیمانست
زمانه در دل کتم عدم ضمیری داشت
که در وجود نگنجد کمال او آنست
مدار جنبش قدرش ورای خورشیدست
در سرای کمالش فراز کیوانست
به رای روشن پاک آفتاب گردونست
به قدر و جاه و شرف آسمان گردانست
وزارت از سخن او چو جان باجسمست
نیابت از قلم او چو جسم با جانست
به پیش آینهٔ طبعش آشکار شود
هر آن لطیفه که از روزگار پنهانست
ز اتصال کواکب وز امتزاج طباع
هر آن اثر که ببینی هزار چندانست
که او مشیر همه کارهای اقبالست
که او مدار همه کارهای دیوانست
بجز حمایتش از حادثات امان ندهد
که این چو کشتی نوحست و او چو طوفانست
به کار خادمش اندیشهای همی باید
به از گذشته که اندیشه ناک و حیرانست
به بنده وعدهٔ الوان چه بایدش بستن
که از زمانه برو بندهای الوانست
به زیر ضربت خایسک محنت و شیون
صبور نیست ولی صبر کار سندانست
به طول قطعه گرانی نکردم از پی آن
کزین متاع درین عرضگاه ارزانست
همیشه تا ز فرود سپهر ارکانند
هماره تا ز ورای کمال نقصانست
مباد هیچ بدی از سپهر و ارکانش
که از کمال بزرگی سپهر و ارکانست
ز طوق طوعش خالی مباد گردن دهر
که بس یگانه و فرزانه و سخندانست
جمال حضرت و صدر و وزیر سلطانست
نفاذ حکم و قضا و قدرت قدر وسع آنک
به حل و عقد ممالک منوب دورانست
سپهر برشده تا رای روشنش دیدست
ز بر کشیدن خورشید و مه پشیمانست
زمانه در دل کتم عدم ضمیری داشت
که در وجود نگنجد کمال او آنست
مدار جنبش قدرش ورای خورشیدست
در سرای کمالش فراز کیوانست
به رای روشن پاک آفتاب گردونست
به قدر و جاه و شرف آسمان گردانست
وزارت از سخن او چو جان باجسمست
نیابت از قلم او چو جسم با جانست
به پیش آینهٔ طبعش آشکار شود
هر آن لطیفه که از روزگار پنهانست
ز اتصال کواکب وز امتزاج طباع
هر آن اثر که ببینی هزار چندانست
که او مشیر همه کارهای اقبالست
که او مدار همه کارهای دیوانست
بجز حمایتش از حادثات امان ندهد
که این چو کشتی نوحست و او چو طوفانست
به کار خادمش اندیشهای همی باید
به از گذشته که اندیشه ناک و حیرانست
به بنده وعدهٔ الوان چه بایدش بستن
که از زمانه برو بندهای الوانست
به زیر ضربت خایسک محنت و شیون
صبور نیست ولی صبر کار سندانست
به طول قطعه گرانی نکردم از پی آن
کزین متاع درین عرضگاه ارزانست
همیشه تا ز فرود سپهر ارکانند
هماره تا ز ورای کمال نقصانست
مباد هیچ بدی از سپهر و ارکانش
که از کمال بزرگی سپهر و ارکانست
ز طوق طوعش خالی مباد گردن دهر
که بس یگانه و فرزانه و سخندانست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۱
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۳ - در مطایبه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۶ - در مدح صاحب ناصرالدین طاهر
صاحبا رای رفیعت که به معیار خرد
هست پیوسته چو میزان فلک حادثهسنج
پیش شطرنجی تدبیر چو بر نطع امور
از پی نظم جهان کرد بساط شطرنج
چرخ را اسب و رخی طرح کند در تدبیر
فتنه را بر در شه مات نشاند بیرنج
باز چون دست به شطرنج تفرج یازی
ای ز دست تو طمع رقصکنان بر سر گنج
شاه شطرنج که در وقت ضرورت ستده است
بارها خانهٔ فرزین و پیاده به سپنج
چون ببیند که ترا دست بود بر سر او
هم در آن معرکه با پیل کند نوبت پنج
هست پیوسته چو میزان فلک حادثهسنج
پیش شطرنجی تدبیر چو بر نطع امور
از پی نظم جهان کرد بساط شطرنج
چرخ را اسب و رخی طرح کند در تدبیر
فتنه را بر در شه مات نشاند بیرنج
باز چون دست به شطرنج تفرج یازی
ای ز دست تو طمع رقصکنان بر سر گنج
شاه شطرنج که در وقت ضرورت ستده است
بارها خانهٔ فرزین و پیاده به سپنج
چون ببیند که ترا دست بود بر سر او
هم در آن معرکه با پیل کند نوبت پنج
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۸ - در شکایت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۳ - ایضا در تهنیت دارو خوردن مجدالدین
ای زمان فرع زندگانی تو
زندگانیت جاودانی باد
وی جهان شادمان به صحبت تو
همه عمرت به شادمانی باد
امر و نهی تو بر زمین و زمان
چون قضاهای آسمانی باد
بر در و بام حضرت عالیت
که بهشتش بنای ثانی باد
روز و شب خدمت قضا و قدر
پردهداری و پاسبانی باد
با فلک مرکب دوام ترا
هم رکابی و هم عنانی باد
خضر و اسکندری به دانش و داد
شربتت آب زندگانی باد
تو توانا و ناتوانی را
با مزاج تو ناتوانی باد
تا به پایان رسد زمانهٔ پیر
جاه و بخت ترا جوانی باد
هست فرمانت بر زمانه روان
دایمش همچنین روانی باد
ملک و اقبال و دولت و شرفت
این جهانی و آن جهانی باد
زندگانیت جاودانی باد
وی جهان شادمان به صحبت تو
همه عمرت به شادمانی باد
امر و نهی تو بر زمین و زمان
چون قضاهای آسمانی باد
بر در و بام حضرت عالیت
که بهشتش بنای ثانی باد
روز و شب خدمت قضا و قدر
پردهداری و پاسبانی باد
با فلک مرکب دوام ترا
هم رکابی و هم عنانی باد
خضر و اسکندری به دانش و داد
شربتت آب زندگانی باد
تو توانا و ناتوانی را
با مزاج تو ناتوانی باد
تا به پایان رسد زمانهٔ پیر
جاه و بخت ترا جوانی باد
هست فرمانت بر زمانه روان
دایمش همچنین روانی باد
ملک و اقبال و دولت و شرفت
این جهانی و آن جهانی باد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۵ - سلطان سنجر انوری را به مجلس خود خوانده بود در شکر آن گفته
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۲
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۲ - در هجا
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۸۶ - در هجا
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۹۴ - در نصیحت نفس
انوری بهر قبول عامه چند از ننگ شعر
راه حکمت رو قبول عامهگو هرگز مباش
رفت هنگام عزل گفتن دگر سردی مکن
راویان را گرمی هنگامهگو هرگز مباش
تاج حکمت با لباس عافیت باشد بپوش
جان چو کامل شد طراز جامهگو هرگز مباش
در کمال بوعلی نقصان فردوسی نگر
هر کجا آمد شفا شهنامهگو هرگز مباش
تاکی از تشبیه تیغ و خامه خامی بایدت
تیر بهرامی تو تیغ و خامهگو هرگز مباش
آرزو خود کام زادست و قناعت خوش منش
باد او شو کام از خودکامهگو هرگز مباش
راه حکمت رو قبول عامهگو هرگز مباش
رفت هنگام عزل گفتن دگر سردی مکن
راویان را گرمی هنگامهگو هرگز مباش
تاج حکمت با لباس عافیت باشد بپوش
جان چو کامل شد طراز جامهگو هرگز مباش
در کمال بوعلی نقصان فردوسی نگر
هر کجا آمد شفا شهنامهگو هرگز مباش
تاکی از تشبیه تیغ و خامه خامی بایدت
تیر بهرامی تو تیغ و خامهگو هرگز مباش
آرزو خود کام زادست و قناعت خوش منش
باد او شو کام از خودکامهگو هرگز مباش
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۹ - در بیان هنرهای خود و جهل ابناء عصر
گرچه دربستم در مدح و غزل یکبارگی
ظن مبر کز نظم الفاظ و معانی قاصرم
بلکه در هر نوع کز اقران من داند کسی
خواه جزوی گیر آن را خواه کلی قادرم
منطق و موسیقی و هیات بدانم اندکی
راستی باید بگویم با نصیب وافرم
وز الهی آنچه تصدیقش کند عقل صریح
گر تو تصدیقش کنی بر شرح و بسطش ماهرم
وز ریاضی مشکلی چندم به خلوت حل شده است
واندر آن جز واهب از توفیق کس نه یاورم
وز طبیعی رمز چند ار چند بیتشویر نیست
کشف دانم کرد اگر حاسد نباشد ناظرم
نیستم بیگانه از اعمال و احکام نجوم
در بیان او به غایت اوستاد و ماهرم
چون ز لقمان و فلاطون نیستم کم در حکم
ور همی باور نداری رنجه شو من حاضرم
با بزرگان مستفیدم با فرودستان مفید
عالم تحصیل را هم وارد و هم صادرم
غصه ها دارم ز نقصان از همه نوعی ولیک
زین یکی آوخ که نزدیک تو مردی شاعرم
این همه بگذار با شعر مجرد آمدم
چون سنایی هستم آخر گرنه همچون صابرم
هریکی آخر از ایشان بیکفافی نیستند
این منم کز مفلسی چون روز روشن ظاهرم
خود هنر در عهد ما عیب است اگرنه این سخن
میکند برهان که من شاعر نیم بل ساحرم
خاطرم در ستر دیوان دختران دارد چو حور
زهرهشان پرورده در آغوش طبع زاهرم
گر ز یک خاطب یکی را روز تزویج و قبول
برتر از احسنت کابین یافتستم کافرم
در چنین قحط مروت با چنین آزادگان
وای من گر نان خورندی دختران خاطرم
اینکه میگویم شکایت نیست شرح حالتست
شکر یزدان را که اندر هرچه هستم شاکرم
در غرض از آفرینش غایتم بس اولم
گرچه در سلک وجود از روی صورت آخرم
قدر من صاحب قوامالدین حسن داند از آنک
صدر او را یادگار از ناصرالدین طاهرم
ظن مبر کز نظم الفاظ و معانی قاصرم
بلکه در هر نوع کز اقران من داند کسی
خواه جزوی گیر آن را خواه کلی قادرم
منطق و موسیقی و هیات بدانم اندکی
راستی باید بگویم با نصیب وافرم
وز الهی آنچه تصدیقش کند عقل صریح
گر تو تصدیقش کنی بر شرح و بسطش ماهرم
وز ریاضی مشکلی چندم به خلوت حل شده است
واندر آن جز واهب از توفیق کس نه یاورم
وز طبیعی رمز چند ار چند بیتشویر نیست
کشف دانم کرد اگر حاسد نباشد ناظرم
نیستم بیگانه از اعمال و احکام نجوم
در بیان او به غایت اوستاد و ماهرم
چون ز لقمان و فلاطون نیستم کم در حکم
ور همی باور نداری رنجه شو من حاضرم
با بزرگان مستفیدم با فرودستان مفید
عالم تحصیل را هم وارد و هم صادرم
غصه ها دارم ز نقصان از همه نوعی ولیک
زین یکی آوخ که نزدیک تو مردی شاعرم
این همه بگذار با شعر مجرد آمدم
چون سنایی هستم آخر گرنه همچون صابرم
هریکی آخر از ایشان بیکفافی نیستند
این منم کز مفلسی چون روز روشن ظاهرم
خود هنر در عهد ما عیب است اگرنه این سخن
میکند برهان که من شاعر نیم بل ساحرم
خاطرم در ستر دیوان دختران دارد چو حور
زهرهشان پرورده در آغوش طبع زاهرم
گر ز یک خاطب یکی را روز تزویج و قبول
برتر از احسنت کابین یافتستم کافرم
در چنین قحط مروت با چنین آزادگان
وای من گر نان خورندی دختران خاطرم
اینکه میگویم شکایت نیست شرح حالتست
شکر یزدان را که اندر هرچه هستم شاکرم
در غرض از آفرینش غایتم بس اولم
گرچه در سلک وجود از روی صورت آخرم
قدر من صاحب قوامالدین حسن داند از آنک
صدر او را یادگار از ناصرالدین طاهرم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۶ - در مدح پادشاه زمان
ای خدایت به پادشاهی خلق
از ازل تا ابد پسندیده
ابد از کشتزار مدت تو
خوشهٔ عمر جاودان چیده
آبروی خدایگانی تو
خاک آدم به بیع بخریده
ابر عدلت که عافیت مطرست
سایه بر کاینات پوشیده
فتنه از بیم بخت بیدارت
شب فترت به خواب نادیده
گوش چرخ از صدای نوبت تو
جز نوای نفاذ نشنیده
آفرینش به چشم همت تو
التفات نظر نهارزیده
خصم در مجلس تو مسخرهوار
گردن از کاج در ندزدیده
رایت از هرچه نام هستی یافت
دادن دین و داد بگزیده
به سر تیغ ملک بگرفته
به سر تازیانه بخشیده
از ازل تا ابد پسندیده
ابد از کشتزار مدت تو
خوشهٔ عمر جاودان چیده
آبروی خدایگانی تو
خاک آدم به بیع بخریده
ابر عدلت که عافیت مطرست
سایه بر کاینات پوشیده
فتنه از بیم بخت بیدارت
شب فترت به خواب نادیده
گوش چرخ از صدای نوبت تو
جز نوای نفاذ نشنیده
آفرینش به چشم همت تو
التفات نظر نهارزیده
خصم در مجلس تو مسخرهوار
گردن از کاج در ندزدیده
رایت از هرچه نام هستی یافت
دادن دین و داد بگزیده
به سر تیغ ملک بگرفته
به سر تازیانه بخشیده
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۲۳ - معما در مدح رشیدالدین
خرد دوش از من بپرسید و گفتا
که ای پیش نطق تو منطق فسانه
بگو چیست آن طرفه صیاد دلها
که از لفظ و معنیش دامست و دانه
دلم گفت خاموش تا من بگویم
که من حاکم عدلم اندر میانه
هوا و نفاق از میان برگرفتم
کلام رشید آن خداوند خانه
رشید اختیار زمانه است و طبعش
در این فن چو در زلف ژولیده شانه
قوی باشد اندر زمان تو الحق
که گردد کسی اختیار زمانه
زه تربیت بر کمانی نهادی
که آمد همه تیر او بر نشانه
بمانید با یکدگر تا جهان را
چهار آستانست و نه آسمانه
که ای پیش نطق تو منطق فسانه
بگو چیست آن طرفه صیاد دلها
که از لفظ و معنیش دامست و دانه
دلم گفت خاموش تا من بگویم
که من حاکم عدلم اندر میانه
هوا و نفاق از میان برگرفتم
کلام رشید آن خداوند خانه
رشید اختیار زمانه است و طبعش
در این فن چو در زلف ژولیده شانه
قوی باشد اندر زمان تو الحق
که گردد کسی اختیار زمانه
زه تربیت بر کمانی نهادی
که آمد همه تیر او بر نشانه
بمانید با یکدگر تا جهان را
چهار آستانست و نه آسمانه