عبارات مورد جستجو در ۷۹۹ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۲۴ - نامه ای به شاهزاده خانم همشیر صلبی و بطنی
بسمه تیمنا و تبرکا.
تا شد دل من بسته آن زلف چو زنجیر
هم دل بشد از کارم و هم کار ز تدبیر
تقدیر چنین بر من و دل رفت و نشاید
با قوت تدبیرش اندیشة تغییر
چون دل که اسیر آمد در حلقه آن زلف
تدبیر اسیر آمد در پنجه تقدیر
ای زیور ایوان من، ایوان من از تو
گه طعنه بفرخار زند، گاه بکشمیر
تا با توام، از بخت، منم خرم و دلشاد
چون بی توام، از عمر، منم رنجه و دلگیر
جان ار بدهم شرم رخم خشیت املاق
بوس ار ندهی عذر لبت شنعت تبذیر
رخسار تو خلدی است که رضوانش بر آمیخت
گوئی بشکر لعل و بگل مشک و بمیشیر
رخسار تو خلدی است که رضوانش بر آمیخت
گوئی بشکر لعل و بگل مشک و بمیشیر
جا کرده در آن خلد دو شیطان که بدستان
دارند بخم دام وبه کف تیغ و بزه تیر
نشکفت که نخجیر کنندم دل و دین زانک
بس هوش پیمبر بگرفتند بنخجیر
تقصیر بشر چیست چو شد بوالبشر از راه
جرمی بجوان نیست چو گمراه شود پیر
ز آشفتگی عشق تو گردوش ز من رفت
در خدمت درگاه خداوندی تقصیر
بخشود چو بر آدم، دادار جهاندار
شاید که بمن بخشد دارای جهانگیر
عباس شه آن خسرو فرخنده که گیرد
اورنگ شهنشاهی با قبضه شمشیر
دیشب اینجا نبودید اوقات بر من تلخ بود؛ همه کاغذهائی که نواب نایب السلطنة روحی فداه فرمایش کرده بودند ننوشته ماند. نه خواب کردم نه کار تا حالا که صبح شد آقا ملک آمد؛ پیشکش را خواسته بودید، اما او نفهمیده بود که همان قالی و ترشی و دوشاب وسوغات ولایت را باید فرستاد؛ یا قالی و باجاقلی را بهتر دانسته اید، هر کدام که مناسب دانید حاضر و موجود است. اما نمیدانم جواب نایب السلطنه را امروز چه بگویم که دیشب از دست شما هیچ کار از پیشم نرفته تا حالا که دو ساعت از روز گذشته هیچ نخوابیده ام؛ مشکل که امروز هم کاری توانم کرد، چرا که بالفعل مدهوش و گیجم. آه از دست تو! آه از دست تو!
دیدی چگونه ما را بگذاشتی و رفتی
بی موجبی دل از ما برداشتی و رفتی
آخر این بی رحم سنگین دل بیاران این کنند
دوستان بی موجبی با دوستان این کنند؟
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو بجان آمد وقت است که باز آئی
والسلام
تا شد دل من بسته آن زلف چو زنجیر
هم دل بشد از کارم و هم کار ز تدبیر
تقدیر چنین بر من و دل رفت و نشاید
با قوت تدبیرش اندیشة تغییر
چون دل که اسیر آمد در حلقه آن زلف
تدبیر اسیر آمد در پنجه تقدیر
ای زیور ایوان من، ایوان من از تو
گه طعنه بفرخار زند، گاه بکشمیر
تا با توام، از بخت، منم خرم و دلشاد
چون بی توام، از عمر، منم رنجه و دلگیر
جان ار بدهم شرم رخم خشیت املاق
بوس ار ندهی عذر لبت شنعت تبذیر
رخسار تو خلدی است که رضوانش بر آمیخت
گوئی بشکر لعل و بگل مشک و بمیشیر
رخسار تو خلدی است که رضوانش بر آمیخت
گوئی بشکر لعل و بگل مشک و بمیشیر
جا کرده در آن خلد دو شیطان که بدستان
دارند بخم دام وبه کف تیغ و بزه تیر
نشکفت که نخجیر کنندم دل و دین زانک
بس هوش پیمبر بگرفتند بنخجیر
تقصیر بشر چیست چو شد بوالبشر از راه
جرمی بجوان نیست چو گمراه شود پیر
ز آشفتگی عشق تو گردوش ز من رفت
در خدمت درگاه خداوندی تقصیر
بخشود چو بر آدم، دادار جهاندار
شاید که بمن بخشد دارای جهانگیر
عباس شه آن خسرو فرخنده که گیرد
اورنگ شهنشاهی با قبضه شمشیر
دیشب اینجا نبودید اوقات بر من تلخ بود؛ همه کاغذهائی که نواب نایب السلطنة روحی فداه فرمایش کرده بودند ننوشته ماند. نه خواب کردم نه کار تا حالا که صبح شد آقا ملک آمد؛ پیشکش را خواسته بودید، اما او نفهمیده بود که همان قالی و ترشی و دوشاب وسوغات ولایت را باید فرستاد؛ یا قالی و باجاقلی را بهتر دانسته اید، هر کدام که مناسب دانید حاضر و موجود است. اما نمیدانم جواب نایب السلطنه را امروز چه بگویم که دیشب از دست شما هیچ کار از پیشم نرفته تا حالا که دو ساعت از روز گذشته هیچ نخوابیده ام؛ مشکل که امروز هم کاری توانم کرد، چرا که بالفعل مدهوش و گیجم. آه از دست تو! آه از دست تو!
دیدی چگونه ما را بگذاشتی و رفتی
بی موجبی دل از ما برداشتی و رفتی
آخر این بی رحم سنگین دل بیاران این کنند
دوستان بی موجبی با دوستان این کنند؟
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو بجان آمد وقت است که باز آئی
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۵۳ - خطاب به میرزا بزرگ نوری وزیر نواب
ای جفا پیشه یار دیرینه
که فزون باد با منت یاری
رقیمه سرکار را که خواندم گویا درهای بهشت را بر روی این دور افتاده مسکین گشودند و چندان خوشوقت و شادکام شدم که فلک نعوذبالله اگر فکر انتقام کند؛ آنقدر از مراحم و اشفاق نواب شاهزاده نوشته بودید که عالمی را بنده و برده کردید؛ خصوصا من و نواب نایب السلطنة روحی فداه را آنقدر واثق و معتقد ساختید که عالیشان محمدحسین بیک بهتر خبر دارد. بلی حق این است که همت والا نهمت فرمودند و ما همگی را از خاک برداشتند.
خدا عمر و توفیق ببنده و شما بدهد که خدمتی در تلافی این همه مرحمت توانیم کرد. هر چه خواستم وضع رضامندی خودم را از برادر گرامی مهربانم میرزا نبی خان اظهار کنم عبارتی یافتم که از آنچه در ضمیر دارم تعبیر بدان کنم، لابد سکوت اختیار کردم اما سکوتی بیان عنده و تکلم.
که فزون باد با منت یاری
رقیمه سرکار را که خواندم گویا درهای بهشت را بر روی این دور افتاده مسکین گشودند و چندان خوشوقت و شادکام شدم که فلک نعوذبالله اگر فکر انتقام کند؛ آنقدر از مراحم و اشفاق نواب شاهزاده نوشته بودید که عالمی را بنده و برده کردید؛ خصوصا من و نواب نایب السلطنة روحی فداه را آنقدر واثق و معتقد ساختید که عالیشان محمدحسین بیک بهتر خبر دارد. بلی حق این است که همت والا نهمت فرمودند و ما همگی را از خاک برداشتند.
خدا عمر و توفیق ببنده و شما بدهد که خدمتی در تلافی این همه مرحمت توانیم کرد. هر چه خواستم وضع رضامندی خودم را از برادر گرامی مهربانم میرزا نبی خان اظهار کنم عبارتی یافتم که از آنچه در ضمیر دارم تعبیر بدان کنم، لابد سکوت اختیار کردم اما سکوتی بیان عنده و تکلم.
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۵۵ - معلوم نیست به که نبشته است
مخلصان نواز امطاعا: آن شب در باب مقراض داروغه دفتر و چوخای نور چشم عزیز میرزا محمد جعفر حرفی مذکور شد و اکنون که ماهوت ندوخته، بجای چوخای دوخته ارسال میشود، شاید بر این حمل کنند که بالمثل خرج یقه و مزد خیاط را نفع خود کرده، این جزئی را هم نوعی از صرفه دانسته ام. اقرار خودم در رقعه آن شبی هم شاهدک خوبی است و فقره ارحج فلسی، البته در نظر شما هست. الحمدالله شما عارف و واقفید که اقرارالعقلا گفته اند نه سفها و جهلا و بالفرض که آنچه آنجا گفته ام حجت شود، باری حالا که بخل و خساست بنده باقرار خودم بر من ثابت و مدلل شده، چه لازم که حمق و سفاه را هم بکردار خود بر خود لازم و موجه کنم؟
اهدای چوخای مستعمل بعد از مدتی بچنین حضرتی برهان حماقت است؛ هر چند از روی صداقت باشد وماهوت سایه بشان و پایه ایشان سزاوارتر است هر چند بی خرج یقه و زنار ارسال شود.
دیگر استفتائی در باب چاقو فرمودید، صورت فتوی این است که نور چشم عزیز در این خصوص حق دارند برخلاف شما؛ چرا که عمل مکرر حسنی ندارد و ایشان، هم مشتاقند هم مستعد، هم درکسب کمالات مستقل و مستبد و اگرچه با من سابقه عنایت ندرند، من سالفه ارادت دارم و از حق نمیگذرم همان مقراض کذا از شماست.
والسلام
اهدای چوخای مستعمل بعد از مدتی بچنین حضرتی برهان حماقت است؛ هر چند از روی صداقت باشد وماهوت سایه بشان و پایه ایشان سزاوارتر است هر چند بی خرج یقه و زنار ارسال شود.
دیگر استفتائی در باب چاقو فرمودید، صورت فتوی این است که نور چشم عزیز در این خصوص حق دارند برخلاف شما؛ چرا که عمل مکرر حسنی ندارد و ایشان، هم مشتاقند هم مستعد، هم درکسب کمالات مستقل و مستبد و اگرچه با من سابقه عنایت ندرند، من سالفه ارادت دارم و از حق نمیگذرم همان مقراض کذا از شماست.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷۸ - جواب کاغذ میرزا محمدتقی آشتیانی است که در وزارت نیرالدوله در همدان نوشته
بحث و بدگمانی ها که نسبت بمن کرده بودید؛ این بدگمانی از تو مرا در گمان نبود. در باب کرمانشاه حق داری بیک جهه که من رفتن خودت را تنها واجب میدانستم وباضم و ضمیمه غلط و خودت خلاف این را صلاح میدانستی؛ اما حق نداری باین جهه که ذهنی شما شده، یقین دانسته اید میرزا موسی خان را میخواهم آنجا بفرستم، منشا خیالاتی که درباره من کنید؛ اعم از کاغذ نوشتن بدارالخلافه در منزل علی آباد با افساد در کار نواب طهماسب میرزا و اصرار در باب محمدحسین میرزا همه از آن رهگذر است و اینجا شما خبط کرده اند نه من؛ چرا که شاهنشاه و نایب السلطنة روحی فداه نه باستحقاق بل برعایت حقوق پدرم و حرمت جدم صلوات الله علیه قائم مقامی این دولت را بمن و وزارت ولیعهد را به برادرم مرحمت فرموده اند. از این دو منصب بالاتر منصبی برای ما دو نفر ممکن ومقدور نیست اگر من مرد دنیا باشم این پایه و منصب را از دست نمیدهم مگر بقطع حلقوم و هرگز عوض نمیکنم این وزارت را بر وزارت کل شاهزادگان و امیرزادگان.
شاهنشاه ملفوفه مفصل بسرافرازی من مشعر بر تکلیف برادرم بهمین شغل کرمانشاه و قلمرو صادر فرمود در همدان رسید، خط معتمد بود بالفعل حاضر است، نایب السلطان چندین بار فرمایش و اصرار کرد خصوصا در همان منزل علی آباد؛ نواب طهماسب میرزا بواسطه و بی واسطه ابرام ها فرمود که همان میرزا رحیم مستحضر است، اهل ولایت هم منکر نبودند. شما هم اگر من مایل میشدم خلاف نمیکردید مع هذه المراتب بدو جهه قبول نکردم تجافی واعراض کردم. اول بهمان دلیل که منصب میرزا موسی خان خودش از همه وزارت ها بهتر بود؛ ثانی آن که میرزا موسی خان خودش دخیل این کارها نمیشود براه خدا افتاده است، مثل من خسرالدنیا والآخره نیست با وجود آن احوال اینطور کارها از او ساخته نخواهد شد، جز در خدمت نایب السلطنة هیچ جا نوکری نمیتواند بکند. این جانان حلالی بقدر کفاف بحمدالله دارد، عمری برفاه میگذراند، دنیاش از همه کس بهتر است، آخرتش از ماها همه خوب تر؛ منصبش از عالمی بالاتر، حرمتش هم از هیچ کس در ایران کمتر نیست. بی عقل آدمی نیست؛ خود را بجنجال نمیاندازد. زحمت را براحت؛ بالائی را بزیردستی سودا نخواهد کرد.تا سایه نایب السلطنة روحی فداه بر سر من است هر کس وزیر کرمانشاه باشد بهتر از برادر با من رفتار خواهد کرد. پارسال که من میرزا موسی خان را راضی شدم بکرمانشان رفع، خدا عالم است که بندگان آصف الدوله میخواستند خودم را حکما بفرستند. من او را چندگاهه سپر وجود خود کردم تا نایب السلطنة از ایروان مراجعت کند؛ از نواب نایب السلطنة روحی فداه شاهدی عادل تر در این باب نیست، همین کاغذ هم بنظر مبارکش رسیده، هرگاه طالب بودم که برادرم کرمانشاه برود در همان منزل علی آباد قبول میکردم و میرفت، چه لازم بود که بدارالخلافه بنویسم؟ از برای خدا کار و بار خودت را درست متوجه باش، حواس خودت را باین افسانه ها پریشان مکن؛ یقین بدان هرگاه من مالی یا منصبی یا ملکی از شما باشد و طالب شوم فورا بخودت میگویم نمیتوانی ندهی، یا خود را احمق از من بدانی؛ چه لازم بنایب السلطنة عرض کنم که آقای من و شماست تا چه رسد بدارالخلافه که هنوز با بنده و شما این طور محرمیت ها گمان ندارم باشد. والسلام
شاهنشاه ملفوفه مفصل بسرافرازی من مشعر بر تکلیف برادرم بهمین شغل کرمانشاه و قلمرو صادر فرمود در همدان رسید، خط معتمد بود بالفعل حاضر است، نایب السلطان چندین بار فرمایش و اصرار کرد خصوصا در همان منزل علی آباد؛ نواب طهماسب میرزا بواسطه و بی واسطه ابرام ها فرمود که همان میرزا رحیم مستحضر است، اهل ولایت هم منکر نبودند. شما هم اگر من مایل میشدم خلاف نمیکردید مع هذه المراتب بدو جهه قبول نکردم تجافی واعراض کردم. اول بهمان دلیل که منصب میرزا موسی خان خودش از همه وزارت ها بهتر بود؛ ثانی آن که میرزا موسی خان خودش دخیل این کارها نمیشود براه خدا افتاده است، مثل من خسرالدنیا والآخره نیست با وجود آن احوال اینطور کارها از او ساخته نخواهد شد، جز در خدمت نایب السلطنة هیچ جا نوکری نمیتواند بکند. این جانان حلالی بقدر کفاف بحمدالله دارد، عمری برفاه میگذراند، دنیاش از همه کس بهتر است، آخرتش از ماها همه خوب تر؛ منصبش از عالمی بالاتر، حرمتش هم از هیچ کس در ایران کمتر نیست. بی عقل آدمی نیست؛ خود را بجنجال نمیاندازد. زحمت را براحت؛ بالائی را بزیردستی سودا نخواهد کرد.تا سایه نایب السلطنة روحی فداه بر سر من است هر کس وزیر کرمانشاه باشد بهتر از برادر با من رفتار خواهد کرد. پارسال که من میرزا موسی خان را راضی شدم بکرمانشان رفع، خدا عالم است که بندگان آصف الدوله میخواستند خودم را حکما بفرستند. من او را چندگاهه سپر وجود خود کردم تا نایب السلطنة از ایروان مراجعت کند؛ از نواب نایب السلطنة روحی فداه شاهدی عادل تر در این باب نیست، همین کاغذ هم بنظر مبارکش رسیده، هرگاه طالب بودم که برادرم کرمانشاه برود در همان منزل علی آباد قبول میکردم و میرفت، چه لازم بود که بدارالخلافه بنویسم؟ از برای خدا کار و بار خودت را درست متوجه باش، حواس خودت را باین افسانه ها پریشان مکن؛ یقین بدان هرگاه من مالی یا منصبی یا ملکی از شما باشد و طالب شوم فورا بخودت میگویم نمیتوانی ندهی، یا خود را احمق از من بدانی؛ چه لازم بنایب السلطنة عرض کنم که آقای من و شماست تا چه رسد بدارالخلافه که هنوز با بنده و شما این طور محرمیت ها گمان ندارم باشد. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۸۶ - نامة ای است دوستانه
به صد دفتر نشاید گفت شرح درد مشتاقی
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
مدتی است که خامة عنبرین شمامه وقایع نگار بلاغت شعار، رسم فراموشکاری پیش گرفته، یاد یاران قدیم و مخلصان صافی چنان نمیکند. یاد یاران یار را ممنون کند، میمون بود پینکی سحرهای رمضان است که خبط و خطا در تحریرات میشود رحم الله الجلایر.
شب مهتاب کاغذها نویسد
کند هر جا غلط فی الفور لیسد
بحث خواهید داشت که چرا با این قلم جلی نوشته ام، بلی وارد است؛ اما از تحیر شب ها تا صبح غافلید، که شما در اروسی شمالی استراحت داشتید و بنده تا وقتی که مراد برای وضو بر سر حوض می آمد نشسته بودم. تغییر قلم هنگام کلال و خستگی مثل عوض کردن اسب های یدک است در طول منزل ها و امتداد مسافت ها. آلان طوری بی خواب و بی تایم که اگر نه شوق شما بود یک حرف نوشتن قادر نبودم.
همچو انعام تا کی از خور خواب
نوبت فاتحه است والانعام
امان از خستگی و بی خوابی که رمضان هم علاوه علت شده، آلان هلاکم، کاش آن قدر شاعر و قادر بودم که یک حزب قرآن تلاوت کنم، یا دعای سحر بخوانم، بالمره و سلک غافلین نمانم. پس فردا باید مرد، این ماه رمضان هم گذشت و هیچ کار نکردیم بقول زهیر مصری:
ذالعام مضی ولیت شعری
هل یحصل فی رضاک قابل
عمر کوته بین و امید دراز، خدا وجود شما را بسلامت دارد. ان شاءالله تعالی مخلص مهجور را در لیالی قدر از خاطر فراموش نفرموده اید.
مگر صاحبدلی روزی برحمت
کند در حق این مسکین دعایی
والسلام
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
مدتی است که خامة عنبرین شمامه وقایع نگار بلاغت شعار، رسم فراموشکاری پیش گرفته، یاد یاران قدیم و مخلصان صافی چنان نمیکند. یاد یاران یار را ممنون کند، میمون بود پینکی سحرهای رمضان است که خبط و خطا در تحریرات میشود رحم الله الجلایر.
شب مهتاب کاغذها نویسد
کند هر جا غلط فی الفور لیسد
بحث خواهید داشت که چرا با این قلم جلی نوشته ام، بلی وارد است؛ اما از تحیر شب ها تا صبح غافلید، که شما در اروسی شمالی استراحت داشتید و بنده تا وقتی که مراد برای وضو بر سر حوض می آمد نشسته بودم. تغییر قلم هنگام کلال و خستگی مثل عوض کردن اسب های یدک است در طول منزل ها و امتداد مسافت ها. آلان طوری بی خواب و بی تایم که اگر نه شوق شما بود یک حرف نوشتن قادر نبودم.
همچو انعام تا کی از خور خواب
نوبت فاتحه است والانعام
امان از خستگی و بی خوابی که رمضان هم علاوه علت شده، آلان هلاکم، کاش آن قدر شاعر و قادر بودم که یک حزب قرآن تلاوت کنم، یا دعای سحر بخوانم، بالمره و سلک غافلین نمانم. پس فردا باید مرد، این ماه رمضان هم گذشت و هیچ کار نکردیم بقول زهیر مصری:
ذالعام مضی ولیت شعری
هل یحصل فی رضاک قابل
عمر کوته بین و امید دراز، خدا وجود شما را بسلامت دارد. ان شاءالله تعالی مخلص مهجور را در لیالی قدر از خاطر فراموش نفرموده اید.
مگر صاحبدلی روزی برحمت
کند در حق این مسکین دعایی
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۰۸ - قائم مقام به میرزا تقی علی آبادی نوشته است
مخدوم مشفق من: مجمعلی تحریر کرده بودید و مفصلی بتقریب جناب آقاعلی محول داشته که اگر این بار مثل آن بار در زنجان بشود؛ شما این بار در گیلان بوضعی که آن بار در زنجان مساعی جمیله مبذول داشتید بدارید والافلا.
مخدوم من: این بدگمانی از تو مرا در گمان نبود عرفتنی بالحجاز و انکرنتی بالعراق فما عدا مما بدا، من خود را در خدمت شما زیاده بر این ها موتمن و موثق میدانستم؛ معلوم شد که امتداد ایام دوری باعث تغییر سوابق اعتقاد شما در حق دوستان صادق الولا شده، ان بعض الظن اثم.
این نقل ها چه چیز است، من کی از شما جدا بوده ام؛ مگر تازه شما از من سوا شده اید؛ این طور عهد و پیمان و حلف و ایمان در چه عهد و چه زمان فیمابین من و شما بوده؟ الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم. شما را چه شده مرا چه افتاده؟ عهد همان است که در عهد الست بسته ایم. مخدوم من حاشا نباشد، از این پیغام شما معلوم عالم شد که عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم. والسلام
مخدوم من: این بدگمانی از تو مرا در گمان نبود عرفتنی بالحجاز و انکرنتی بالعراق فما عدا مما بدا، من خود را در خدمت شما زیاده بر این ها موتمن و موثق میدانستم؛ معلوم شد که امتداد ایام دوری باعث تغییر سوابق اعتقاد شما در حق دوستان صادق الولا شده، ان بعض الظن اثم.
این نقل ها چه چیز است، من کی از شما جدا بوده ام؛ مگر تازه شما از من سوا شده اید؛ این طور عهد و پیمان و حلف و ایمان در چه عهد و چه زمان فیمابین من و شما بوده؟ الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم. شما را چه شده مرا چه افتاده؟ عهد همان است که در عهد الست بسته ایم. مخدوم من حاشا نباشد، از این پیغام شما معلوم عالم شد که عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم. والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
هر قدم لغزیدنی فرش قدمگاه منست
چاه راهم چون قلم پیوسته همراه منست
گشته از افتادگی آن سرفرازی حاصلم
کاسمان در سایه دیوار کوتاه منست
از طریق راست خاشاک خطرها رفته اند
هر چه در راه منست از طبع گمراه منست
گرچه راهی را بسر طی می کنم همچون قلم
سرنوشت تازه ای هر گام در راه منست
روی مقصودی ندیدم هیچگاه از پرده پوش
سرمه افتاده از چشم اثر آه منست
بس شکست از کارگاه مومیائی دیده ام
روز بد هرگز نبیند گرچه بدخواه منست
کاهش فقر از غرور خاکساری کم نکرد
همت پرواز عنقا در پر کاه منست
این فغان جان و دل آخر نمی گردد کلیم
هر چه جانکاهست در این راه دلخواه منست
چاه راهم چون قلم پیوسته همراه منست
گشته از افتادگی آن سرفرازی حاصلم
کاسمان در سایه دیوار کوتاه منست
از طریق راست خاشاک خطرها رفته اند
هر چه در راه منست از طبع گمراه منست
گرچه راهی را بسر طی می کنم همچون قلم
سرنوشت تازه ای هر گام در راه منست
روی مقصودی ندیدم هیچگاه از پرده پوش
سرمه افتاده از چشم اثر آه منست
بس شکست از کارگاه مومیائی دیده ام
روز بد هرگز نبیند گرچه بدخواه منست
کاهش فقر از غرور خاکساری کم نکرد
همت پرواز عنقا در پر کاه منست
این فغان جان و دل آخر نمی گردد کلیم
هر چه جانکاهست در این راه دلخواه منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
با که گویم آنچه زان نخل تمنا دیده ام
زان قد آشوب قیامت را دو بالا دیده ام
حالی من شد که در هر حال باید شاد زیست
قهقهه کبک دری را در قفس تا دیده ام
فاخته آنروز تا شب گشته بر گرد سرم
گر شبی در خواب سو قامتش را دیده ام
در رهائی تلاشم گرچه سیلابم برد
تا صلاح کار خود را در مدارا دیده ام
جرم چشم عیب بین خویشتن دانسته ام
هر قدر ناخوش که از ابنای دنیا دیده ام
نخوتی دارد قناعت، حیف کان نقص منست
خویش را تا قانعم همسر بدریا دیده ام
کار خود هر جا که محکم کرده دهر بی تمیز
مرغ را، زنجیر جای رشته برپا دیده ام
در قفس یکسال می باید بسر بردن کلیم
دلگشائی گر همه یکدم ز صحرا دیده ام
زان قد آشوب قیامت را دو بالا دیده ام
حالی من شد که در هر حال باید شاد زیست
قهقهه کبک دری را در قفس تا دیده ام
فاخته آنروز تا شب گشته بر گرد سرم
گر شبی در خواب سو قامتش را دیده ام
در رهائی تلاشم گرچه سیلابم برد
تا صلاح کار خود را در مدارا دیده ام
جرم چشم عیب بین خویشتن دانسته ام
هر قدر ناخوش که از ابنای دنیا دیده ام
نخوتی دارد قناعت، حیف کان نقص منست
خویش را تا قانعم همسر بدریا دیده ام
کار خود هر جا که محکم کرده دهر بی تمیز
مرغ را، زنجیر جای رشته برپا دیده ام
در قفس یکسال می باید بسر بردن کلیم
دلگشائی گر همه یکدم ز صحرا دیده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
دوش در خواب چو آن طره پیچان دیدم
صبح در بستر خود سنبل و ریحان دیدم
از هواداری آنزلف چنانم که اگر
برد خواب اجلم خواب پریشان دیدم
ایخوش آندم که زحیرت نزنم دیده بهم
تا زدم چشم بهم آفت طوفان دیدم
آنچه از لشکر تاتار ندیدست کسی
من زیک تار از آن زلف پریشان دیدم
گرد راه طلبم سرمه بینائی شد
چمنی در دل هر خار مغیلان دیدم
از سر صدق چو دستار بگردش گشتم
گر سری خالی از اندیشه سامان دیدم
هر که ز ابنای جهان است بمن حق دارد
زانکه از چین جبین همه سوهان دیدم
دارد ار منفتعی صحبت این چرخ چرا
خضر را معتقد سیر بیابان دیدم
راست گویند بود توبه پشیمان بودن
هر کرا دیدم، از توبه پشیمان دیدم
دهر بر عکس توقع چو کند کار کلیم
هر چه دشوار شمردم بخود آسان دیدم
صبح در بستر خود سنبل و ریحان دیدم
از هواداری آنزلف چنانم که اگر
برد خواب اجلم خواب پریشان دیدم
ایخوش آندم که زحیرت نزنم دیده بهم
تا زدم چشم بهم آفت طوفان دیدم
آنچه از لشکر تاتار ندیدست کسی
من زیک تار از آن زلف پریشان دیدم
گرد راه طلبم سرمه بینائی شد
چمنی در دل هر خار مغیلان دیدم
از سر صدق چو دستار بگردش گشتم
گر سری خالی از اندیشه سامان دیدم
هر که ز ابنای جهان است بمن حق دارد
زانکه از چین جبین همه سوهان دیدم
دارد ار منفتعی صحبت این چرخ چرا
خضر را معتقد سیر بیابان دیدم
راست گویند بود توبه پشیمان بودن
هر کرا دیدم، از توبه پشیمان دیدم
دهر بر عکس توقع چو کند کار کلیم
هر چه دشوار شمردم بخود آسان دیدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
همه پاکان بحر و بر دیدم
چه تری ها زخشک وتر دیدم
نیک و بد در زمانه ما نیست
هر چه دیدم ز بد بتر دیدم
سوختن در فراق او این بود
پختگی ها کزین سفر دیدم
می رمم همچو سگ گزیده زآب
بسکه طوفان ز چشم تر دیدم
سرمه را دیده ام بآب دهد
دود آتشگه جگر دیدم
عقل را در سرم بچرخ آورد
پیچ و تابی کز آن کمر دیدم
می روم رو شکفته تا دم تیغ
چین پیشانی سپر دیدم
باطنش همچو پشت آینه بود
ظاهر هر که صاف تر دیدم
شیشه از سنگ آن ندید کلیم
که من از بالش هنر دیدم
چه تری ها زخشک وتر دیدم
نیک و بد در زمانه ما نیست
هر چه دیدم ز بد بتر دیدم
سوختن در فراق او این بود
پختگی ها کزین سفر دیدم
می رمم همچو سگ گزیده زآب
بسکه طوفان ز چشم تر دیدم
سرمه را دیده ام بآب دهد
دود آتشگه جگر دیدم
عقل را در سرم بچرخ آورد
پیچ و تابی کز آن کمر دیدم
می روم رو شکفته تا دم تیغ
چین پیشانی سپر دیدم
باطنش همچو پشت آینه بود
ظاهر هر که صاف تر دیدم
شیشه از سنگ آن ندید کلیم
که من از بالش هنر دیدم
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - کتابه دولتخانه پادشاهی
زهی دلنشین قصر خاطر فریب
غم از دلربائی بسان شکیب
زدیوار تو عکس گلهای باغ
نماید چو ز آئینه عکس چراغ
درون و برونت بسان حباب
سراپا لطافت تمام آب و تاب
حباب مربع اگر دیده کس
بدریای هستی تو باشی و بس
ز طومار ابری دهد نهر یاد
ز سقف تو تا عکس بروی فتاد
بنقشت فتد پرتو صبحدم
چو خاکی که پاشی بروی رقم
بجنب صفای تو بر چهره آب
زخجلت نقاب افکند از حباب
تو معشوق دهری بنقش و نگار
یکی از کهن عاشقان نوبهار
درت خوشتر از عارض دلبر است
که زنجیرش از زلف دلکشترست
برخسار در موج چوب چنار
پریشان تر از زلف بر روی یار
زاهل بصیرت که اینجا گذشت
که همچون کتابه بگردت نگشت
سراپا فرحبخشی و دلگشا
هوایت چو می غم ز خاطر زدا
دلیل فرحبخشی جاودان
دهنهای پرخنده نقل دان
درت ای چو قصر ارم دلپذیر
فرح را بخواند ببانگ صریر
چنان دلگشائی بود کار تو
که نقاش در نقش دیوار تو
نگارد اگر غنچه بر شاخسار
پس از لحظه ای گل شود آشکار
شب و روز در خدمت ناصبور
دوام نشاط و وفور سرور
سپهری و شاه جهان آفتاب
ز خورشید دارد فلک آب و تاب
بهار گلستان کون و مکان
جهانبخش ثانی صاحبقران
نگین خانه شد کلبه آرزو
لبالب ز گوهر شد از جود او
دل حرص از احسانش در زیر بار
سرا تنگ و مهمان درو بیشمار
بعهدش که دوران امنیتست
متاع سراها رفاهیتست
فراغت بدورانش در هر سرا
چو خوابست درخانه دیده ها
ز شمع ضمیرش سرای جهان
منور چو تن از چراغ روان
دلش را نشان کرده صبح صفا
چو سائل در خانه اغنیا
بود رای او شمع بزم وجود
که در پرتوش آفرینش نمود
که دید اینچنین شمع در روزگار
که در روز هم دهر بی اوست تار
کند حفظ او سقف را گر مدد
ز دیوار چون ابر دور ایستد
در ایوان ز نقاش مانی هنر
شود عرصه رزمش ار جلوه گر
بهر جا که شد تیغش افراخته
درو چون قفس رخنه انداخته
وگر صورت عالم آرای شاه
کند مجلس بزم را جلوه گاه
محاذی آن دست دریا شیم
از آن روی دیوار سر کرده نم
بدوران حفظ شه سرفراز
در خانه ها چون در توبه باز
شد از خانه ها پاسبان برکنار
چو از خلوت آینه پرده دار
کند سیل را سنگسار از حباب
بعهدش کند خانه ای گر خراب
ز بام فلک بفکند مهر را
ز دیوار آید اگر در سرا
گر از قلعه طبع چون آفتاب
دهد عالم خاک را آب و تاب
چنان خانه از گرد یابد صفا
که سر منزل دیده از توتیا
نه چوب عمارت همه صندل است
چو زین فرش هر خانه از مخملست
زجودش بهر خانه خوارست زر
چو در مخزن چشم عاشق گهر
بهر ملک او باد فرمان روا
چو در خانه خویش صاحب سرا
غم از دلربائی بسان شکیب
زدیوار تو عکس گلهای باغ
نماید چو ز آئینه عکس چراغ
درون و برونت بسان حباب
سراپا لطافت تمام آب و تاب
حباب مربع اگر دیده کس
بدریای هستی تو باشی و بس
ز طومار ابری دهد نهر یاد
ز سقف تو تا عکس بروی فتاد
بنقشت فتد پرتو صبحدم
چو خاکی که پاشی بروی رقم
بجنب صفای تو بر چهره آب
زخجلت نقاب افکند از حباب
تو معشوق دهری بنقش و نگار
یکی از کهن عاشقان نوبهار
درت خوشتر از عارض دلبر است
که زنجیرش از زلف دلکشترست
برخسار در موج چوب چنار
پریشان تر از زلف بر روی یار
زاهل بصیرت که اینجا گذشت
که همچون کتابه بگردت نگشت
سراپا فرحبخشی و دلگشا
هوایت چو می غم ز خاطر زدا
دلیل فرحبخشی جاودان
دهنهای پرخنده نقل دان
درت ای چو قصر ارم دلپذیر
فرح را بخواند ببانگ صریر
چنان دلگشائی بود کار تو
که نقاش در نقش دیوار تو
نگارد اگر غنچه بر شاخسار
پس از لحظه ای گل شود آشکار
شب و روز در خدمت ناصبور
دوام نشاط و وفور سرور
سپهری و شاه جهان آفتاب
ز خورشید دارد فلک آب و تاب
بهار گلستان کون و مکان
جهانبخش ثانی صاحبقران
نگین خانه شد کلبه آرزو
لبالب ز گوهر شد از جود او
دل حرص از احسانش در زیر بار
سرا تنگ و مهمان درو بیشمار
بعهدش که دوران امنیتست
متاع سراها رفاهیتست
فراغت بدورانش در هر سرا
چو خوابست درخانه دیده ها
ز شمع ضمیرش سرای جهان
منور چو تن از چراغ روان
دلش را نشان کرده صبح صفا
چو سائل در خانه اغنیا
بود رای او شمع بزم وجود
که در پرتوش آفرینش نمود
که دید اینچنین شمع در روزگار
که در روز هم دهر بی اوست تار
کند حفظ او سقف را گر مدد
ز دیوار چون ابر دور ایستد
در ایوان ز نقاش مانی هنر
شود عرصه رزمش ار جلوه گر
بهر جا که شد تیغش افراخته
درو چون قفس رخنه انداخته
وگر صورت عالم آرای شاه
کند مجلس بزم را جلوه گاه
محاذی آن دست دریا شیم
از آن روی دیوار سر کرده نم
بدوران حفظ شه سرفراز
در خانه ها چون در توبه باز
شد از خانه ها پاسبان برکنار
چو از خلوت آینه پرده دار
کند سیل را سنگسار از حباب
بعهدش کند خانه ای گر خراب
ز بام فلک بفکند مهر را
ز دیوار آید اگر در سرا
گر از قلعه طبع چون آفتاب
دهد عالم خاک را آب و تاب
چنان خانه از گرد یابد صفا
که سر منزل دیده از توتیا
نه چوب عمارت همه صندل است
چو زین فرش هر خانه از مخملست
زجودش بهر خانه خوارست زر
چو در مخزن چشم عاشق گهر
بهر ملک او باد فرمان روا
چو در خانه خویش صاحب سرا
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۴ - ابوعلی الفُضَیْل بن عِیاض
و از ایشان بود ابوعلی الفُضَیْل بن عِیاض و خراسانی بود از ناحیت مرو و گویند که مولدش بسمرقند بود و بباورد بزرگ شد و وفات وی بمکه بود اندر محرّم سنه سبع و ثمانین و مائه.
فضل بن موسی گوید که فضیل عیّاری بود براه زدن میان باورد و سرخس، و سبب توبه وی آن بود که بر کنیزکی عاشق بود و زیر دیوارها همی شدی بنزدیکی آن کنیزک، شنید که کسی همی خواند. اَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا اَنْ تَخشَعَ قُلوبُهُمْ لِذِکْرِاللّهِ. او گفت یارب گاه آمد و از آنجا بازگشت آن شب باویرانی شد و گروهی را دید آنجا از کاروانیان بعضی گفتند برویم و دیگران گفتند تا بامداد کی فضیل اندر راهست و فضیل توبه کرد و ایشانرا ایمن کرد و آمد بحرم.
فضیل گفتی کی خدای عزّوجلّ چون بندۀ را دوست دارد اندوهش بسیار دهد و چون دشمنش دارد دنیا بر وی فراخ کند.
ابن المبارک گوید چون فضیل بمرد اندوه برخاست.
و فضیل گوید اگر همه دنیا بر من عرضه کنند بدان شرط که با من شمار نکنند نزدیک من چون مرداری بود که یکی از شما به وی بگذرد و جامه از وی نگاه دارد.
فضیل گوید اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوستر دارم باز آنک سوگند خورم که نه مرائی ام.
و فضیل گوید دست بازداشتن عمل از بهر مردمان ریا بود و عمل از بهر مردمان شرک بود.
ابوعلی رازی گوید سی سال صحبت کردم با فضیل و هرگز ندیدم که بخندید و ندیدم که تبسّم کرد مگر آن روز کی پسرش علی بمرد. و از وی پرسیدم که این چه حال بود گفت خدای دوست داشت که این پسر بمیرد من نیز دوست داشتم آن، بموافقت فرمان وی.
فضیل گفت که چون در خدای عزّوجلّ عاصی شوم اثر آن در خلق چهارپای خود و خادم خود بینم.
فضل بن موسی گوید که فضیل عیّاری بود براه زدن میان باورد و سرخس، و سبب توبه وی آن بود که بر کنیزکی عاشق بود و زیر دیوارها همی شدی بنزدیکی آن کنیزک، شنید که کسی همی خواند. اَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا اَنْ تَخشَعَ قُلوبُهُمْ لِذِکْرِاللّهِ. او گفت یارب گاه آمد و از آنجا بازگشت آن شب باویرانی شد و گروهی را دید آنجا از کاروانیان بعضی گفتند برویم و دیگران گفتند تا بامداد کی فضیل اندر راهست و فضیل توبه کرد و ایشانرا ایمن کرد و آمد بحرم.
فضیل گفتی کی خدای عزّوجلّ چون بندۀ را دوست دارد اندوهش بسیار دهد و چون دشمنش دارد دنیا بر وی فراخ کند.
ابن المبارک گوید چون فضیل بمرد اندوه برخاست.
و فضیل گوید اگر همه دنیا بر من عرضه کنند بدان شرط که با من شمار نکنند نزدیک من چون مرداری بود که یکی از شما به وی بگذرد و جامه از وی نگاه دارد.
فضیل گوید اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوستر دارم باز آنک سوگند خورم که نه مرائی ام.
و فضیل گوید دست بازداشتن عمل از بهر مردمان ریا بود و عمل از بهر مردمان شرک بود.
ابوعلی رازی گوید سی سال صحبت کردم با فضیل و هرگز ندیدم که بخندید و ندیدم که تبسّم کرد مگر آن روز کی پسرش علی بمرد. و از وی پرسیدم که این چه حال بود گفت خدای دوست داشت که این پسر بمیرد من نیز دوست داشتم آن، بموافقت فرمان وی.
فضیل گفت که چون در خدای عزّوجلّ عاصی شوم اثر آن در خلق چهارپای خود و خادم خود بینم.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۲۱ - ابوعلی احمد بن عاصم الاَنْطاکی
و از ایشان بود ابوعلی احمدبن عاصم الاَنْطاکی از اقران بشربن الحارث بود و سَری و حارث محاسبی را دیده بود و ابوسلیمان دارانی او را جاسوس القلوب خواندی از تیزی فراست وی.
احمدبن عاصم گوید کی چون صلاح دل جوئی یاری خواه بنگاهداشت زبان.
و هم او راست گفت خدای همی گوید: اِنَّمّا اَمْوالُکُم وَ اَوْلادُکُمْ فِتْنَةٌ، ما فتنه زیادة همی کنیم.
احمدبن عاصم گوید کی چون صلاح دل جوئی یاری خواه بنگاهداشت زبان.
و هم او راست گفت خدای همی گوید: اِنَّمّا اَمْوالُکُم وَ اَوْلادُکُمْ فِتْنَةٌ، ما فتنه زیادة همی کنیم.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۳۵ - یوسف بن الحسین
و از ایشان بود یوسف بن الحسین پیر ری و قوهستان بود و یگانۀ وقت و فرید عصر، و عالم بود و ادیب بود و صحبت ذاالنّون مصری کرده بود و وفات او اندر سنۀ اربع و ثلثمایه بود.
یوسف بن الحسین گوید اگر خدای را بینم با جملۀ معصیتها دوستر دارم از آنک با یک ذرّه ریا.
و هم او گوید چون مرید را بینی که رخصت جوید بدان که از وی هیچ چیز نخواهد آمد.
و بجُنَیْد نامه نبشت کی خدای ترا طعم نفس مچشاناد که اگر این ترا بچشاند پس از آن هیچ چیز نبینی.
یوسف بن الحسین گوید آفات صوفیان اندر صحبت کودکان است و معاشرت اضداد و رفق زنان.
یوسف بن الحسین گوید اگر خدای را بینم با جملۀ معصیتها دوستر دارم از آنک با یک ذرّه ریا.
و هم او گوید چون مرید را بینی که رخصت جوید بدان که از وی هیچ چیز نخواهد آمد.
و بجُنَیْد نامه نبشت کی خدای ترا طعم نفس مچشاناد که اگر این ترا بچشاند پس از آن هیچ چیز نبینی.
یوسف بن الحسین گوید آفات صوفیان اندر صحبت کودکان است و معاشرت اضداد و رفق زنان.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۵۱ - ابوحمزة الخراسانی
و از این طایفه بود ابوحمزة الخراسانی نشابوری بود از محلّت مُلْقاباد از اقران جنید و آن خرّاز و آنِ ابوتراب بود و دین دار و با ورع بود.
ابوحمزه گوید هر که دوستی مرگ اندر دل گیرد هرچه باقیست بر وی دوست کنند و هرچه فانیست بر وی دشمن کنند.
و گوید عارف زندگانی خویش همی دفع کند روز به روز و زندگانی همی ستاند روز به روز.
ابوالحسن مصری گوید که ابو حمزۀ خراسانی گوید مُحْرِم بماندم در میان گلیمی هر سال هزار فرسنگ برفتمی و به روز آفتاب بر من می تافتی و فرو می شدی هرگاه که از احرام بیروم آمدمی، احرام از سر گرفتمی و وفاة وی اندر سنۀ تسعین و مأتین بود.
مردی او را گفت مرا وصِیّتی کن گفت توشۀ بسیار برگیر این سفر را کی فرا پیش داری.
ابوحمزه گوید هر که دوستی مرگ اندر دل گیرد هرچه باقیست بر وی دوست کنند و هرچه فانیست بر وی دشمن کنند.
و گوید عارف زندگانی خویش همی دفع کند روز به روز و زندگانی همی ستاند روز به روز.
ابوالحسن مصری گوید که ابو حمزۀ خراسانی گوید مُحْرِم بماندم در میان گلیمی هر سال هزار فرسنگ برفتمی و به روز آفتاب بر من می تافتی و فرو می شدی هرگاه که از احرام بیروم آمدمی، احرام از سر گرفتمی و وفاة وی اندر سنۀ تسعین و مأتین بود.
مردی او را گفت مرا وصِیّتی کن گفت توشۀ بسیار برگیر این سفر را کی فرا پیش داری.
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠۴ - ایضاً له
حبذا دارالحدیثی کز معالی و شرف
زیبد ار دارد بمهر و مه شرف
بسکه در شاهوار از بحر طبع مصطفی
جمع شد دروی ز گوهر پر بر آمد چون صدف
چون امام جمله اصحابش حدیثی پی فکند
شد ز لطف طبع گوهربار اوکان لطف
افضل عالم حکیم الدین که از مرآت ماه
صیقل رأیش زداید در زمان زنگ کلف
آنکه باشد تا قیامت زو سلف را اشتهار
و آنکه نبود جز بذات او مباهات خلف
اینچنین خیری جمیل و اینچنین اجری جزیل
آمد از اقبال دستور جهان او را بکف
صاحب اعظم علاء ملک و دین کز حادثات
رأی ملک آرایش آرد عالمی را در کنف
آن کریمی کز حیای ابر نیسان کفش
کان بدل بر سنگ دارد بحر پوشد رخ بکف
از شکوه شاهباز همتش سیمرغ چرخ
همچو بوتیمار باشد دائما اندر اسف
کلک دربارش چو بربندد میان در ضبط ملک
جان اعدا افکند چون مال غارت در تلف
چون ز رأی اوست نظم ملک و دین تا حشر باد
سروران ملک و دین بر پای پیشش صف بصف
ذال و لام و با ز هجرت وز رجب بود آنکه داشت
خاطر ابن یمین بر نظم این گوهر شعف
زیبد ار دارد بمهر و مه شرف
بسکه در شاهوار از بحر طبع مصطفی
جمع شد دروی ز گوهر پر بر آمد چون صدف
چون امام جمله اصحابش حدیثی پی فکند
شد ز لطف طبع گوهربار اوکان لطف
افضل عالم حکیم الدین که از مرآت ماه
صیقل رأیش زداید در زمان زنگ کلف
آنکه باشد تا قیامت زو سلف را اشتهار
و آنکه نبود جز بذات او مباهات خلف
اینچنین خیری جمیل و اینچنین اجری جزیل
آمد از اقبال دستور جهان او را بکف
صاحب اعظم علاء ملک و دین کز حادثات
رأی ملک آرایش آرد عالمی را در کنف
آن کریمی کز حیای ابر نیسان کفش
کان بدل بر سنگ دارد بحر پوشد رخ بکف
از شکوه شاهباز همتش سیمرغ چرخ
همچو بوتیمار باشد دائما اندر اسف
کلک دربارش چو بربندد میان در ضبط ملک
جان اعدا افکند چون مال غارت در تلف
چون ز رأی اوست نظم ملک و دین تا حشر باد
سروران ملک و دین بر پای پیشش صف بصف
ذال و لام و با ز هجرت وز رجب بود آنکه داشت
خاطر ابن یمین بر نظم این گوهر شعف
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٩٩
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٨٩
چه طالع است مرا یا رب ایدل قلاش
که هیچ می نکند روزگار جز پرخاش
چه روزها بشب آورده ام درین فکرت
که سر حکمت این نکته کرد ما را فاش
که نوک خامه تقدیر بر بیاض وجود
چه نقشهاست که آورد قدرت نقاش
یکی ز اهل هنر در رمانه نتوان یافت
که از زمانه ندارد بدل هزار خراش
مرا چنین بسر آید که نقد مدت عمر
تمام صرف کنم در بهای وجه معاش
من از زمانه کفافی فزون نخواهم از آن
که زله بند نباشند مردم قلاش
بساط حرص و طمع را چو نشر می نکنم
جهان ز حاتم طی گر پرست گو میباش
نه همچو دیک سیه رو شوم ز بهر شکم
نه دست کفچه کنم از برای کاسه آش
کجاست حضرت شاه جهان طغایتمور
که یابد ابن یمین ساعتی مگر تنهاش
کند شکایت ایام یکبیک معروض
بر آستانه آن زر فشان گوهر باش
جهان لطف که در جنت نعیمست آن
که هست معتکف آستانش منهم کاش
که هیچ می نکند روزگار جز پرخاش
چه روزها بشب آورده ام درین فکرت
که سر حکمت این نکته کرد ما را فاش
که نوک خامه تقدیر بر بیاض وجود
چه نقشهاست که آورد قدرت نقاش
یکی ز اهل هنر در رمانه نتوان یافت
که از زمانه ندارد بدل هزار خراش
مرا چنین بسر آید که نقد مدت عمر
تمام صرف کنم در بهای وجه معاش
من از زمانه کفافی فزون نخواهم از آن
که زله بند نباشند مردم قلاش
بساط حرص و طمع را چو نشر می نکنم
جهان ز حاتم طی گر پرست گو میباش
نه همچو دیک سیه رو شوم ز بهر شکم
نه دست کفچه کنم از برای کاسه آش
کجاست حضرت شاه جهان طغایتمور
که یابد ابن یمین ساعتی مگر تنهاش
کند شکایت ایام یکبیک معروض
بر آستانه آن زر فشان گوهر باش
جهان لطف که در جنت نعیمست آن
که هست معتکف آستانش منهم کاش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٣٣
مدتی گردون دونم خسته و آزرده داشت
از فراق افضل آفاق و یار اشتیاق
آفتاب ملک و ملت آنکه تا باشد جهان
جفت او ننشیند اندر سایه این سبز طاق
فخر آل مصطفی سید علاء الملک آنک
درگهش چون خلد باشد اهل عرفانرا مساق
وانکه از جوزا کمر بندد ز بهر بندگی
پیش رای انور اوشاه این چارم رواق
ناگهان بختم بشارت داد و گفت آمد برون
ماه تابان از محاق و مشتری از احتراق
ای بسا شبها که در زاری بروز آورده ام
تا مبدل شود بحال اتصال این افتراق
چون گذارم شکر این دولت که بر درگاه او
باز چون گردون ز بهر بندگی بندم نطاق
سرو را چون در فراقت کار دل آمد بجان
شد تنم از رنج نالان چون درخت واق واق
با خرد گفتم که زان ترسم که نوش وصل را
ناچشیده جان برآرد از تنم نیش فراق
چون خرد معلوم کرد از حال زارم شمه ئی
قال لاتیأس و ثق بالله فی نیل التلاق
زان مشقت چون بجستم دارم امید از خدا
کم نیارد کرد ازین پس احتمال آن مشاق
منت ایزد را که دیگر پی برغم روزگار
بخت با ابن یمین آورد روی اندر وفاق
جاودان پاینده بادی تا بیمن دولتت
باشدم پیوسته زین پس با سعادت اعتناق
از فراق افضل آفاق و یار اشتیاق
آفتاب ملک و ملت آنکه تا باشد جهان
جفت او ننشیند اندر سایه این سبز طاق
فخر آل مصطفی سید علاء الملک آنک
درگهش چون خلد باشد اهل عرفانرا مساق
وانکه از جوزا کمر بندد ز بهر بندگی
پیش رای انور اوشاه این چارم رواق
ناگهان بختم بشارت داد و گفت آمد برون
ماه تابان از محاق و مشتری از احتراق
ای بسا شبها که در زاری بروز آورده ام
تا مبدل شود بحال اتصال این افتراق
چون گذارم شکر این دولت که بر درگاه او
باز چون گردون ز بهر بندگی بندم نطاق
سرو را چون در فراقت کار دل آمد بجان
شد تنم از رنج نالان چون درخت واق واق
با خرد گفتم که زان ترسم که نوش وصل را
ناچشیده جان برآرد از تنم نیش فراق
چون خرد معلوم کرد از حال زارم شمه ئی
قال لاتیأس و ثق بالله فی نیل التلاق
زان مشقت چون بجستم دارم امید از خدا
کم نیارد کرد ازین پس احتمال آن مشاق
منت ایزد را که دیگر پی برغم روزگار
بخت با ابن یمین آورد روی اندر وفاق
جاودان پاینده بادی تا بیمن دولتت
باشدم پیوسته زین پس با سعادت اعتناق